فصل دوم رمان ۲۰
20سال بعد
"با پتو برای خودم قفس ساخته بودم خونه اروم بود سکوت وحشیانه ای فضا را پرکرده بود ........اواز قشنگ جیرجیرک ها گهگاهی سکوت را میشکست اما این صدا هم ازارم میداد همه چی ازارم میداد حتی صدای ثانیه شمار ساعت دوست داشتم از اتاقم فرار کنم از خودم فرار کنم از بیست سالگی فرار کنم.....
به قوله دوستم آرام :باز هم که داره از چشم های خوشگلت شبنم میباره.....
یعنی دیگه حتی ارام هم نمی بینم؟؟
این دیگه چه رسم مسخره ایه که تو خانواده منه
گذشته ها که عمرشونو کردن و رفتن خدا هم بیامرزدشونپس چرا ما هنوز هم باید تاوان جهالت اونا رو پس بدیم ...اخه خدا کجای قرانت نوشتی دختر ها تو بیست سالگی باید از خانواده اشون جدا بشن؟؟؟
خیر سرم امشب شب تولدم بود..میخوام صد سال شب تولدم اینجوری نباشه"
خلاصه اونقدر غر زدم و گریه کردم که خوابم برد ......
دست هام رو دور خودم حلقه کرده بودم هوا سر بود ...مه شدیدی جنگل را در اغوش خودش فشرده بود ....دوباره همون صدای همیشگی اومد به طرف دیگر جنگل سرد نگاه کردم تا صاحب صدا رو پیدا کنم اما هیچکی نبود....اما هنوز همون دختر بچه منو صدا میکرد تو صداش غم خاصی بود انگار از من کمک میخواست...بیچاره نمیدونست یکی نیست خودمو کمک کنه.....اما اون بی توجه هنوز صدام میکرد من خودم احساساتی بودم اون هم با این صدای معصوم و پر از بغضش منو صدا میکرد:تاراااااا......توروخدا
فقط همین!!
دستام را روی گوشام گرفتمو اینقدر دویدم که از جنگل خارج شدم حالا تنها چیزی که میتونستم ببینم یه دشت بود پر از گل سرخ ......اسمون نارنجی بود ....پشت سرم رو نگاه کردم اما خبری از جنگل نبود ....نا خوداگها زانو هام سست شد افتادم روی گل ها ........اسمون تیره شده بود اما هنوز هم نارنجی بود.....دوباره صدای گریه اومد از جایم بلند شدم درحالی که تمام بدنم میلرزید دیوانه وار دنبال صدا بودم فقط یه تشکچه بچه به چشمم خورد دویدم به سمتش یه نی نی کوچولو غرق خون بود داشت مثل ماهی جون میداد بال بال میزد نشستم کنارش خم شدم به سمتش تو دستش یه عروسک خرس قهوه ای روشن بود ...عروسک رو خیلی معصومانه بغل کرده بود با انگشت اشاره ام نازش کردم داشتم همین طور که لپ هاش رو هم ناز میکردم به لبش رسیدم خیلی خونی شده بود شروع کردم به پاک کردن خون از روی لب هاش، که یهو سر انگشت اشارمو گاز گرفت..... خیلی درد داشت ....
خوب چطوره برای شروع؟؟؟؟
از خواب بلند شدم ....چیزی از خواب دیشب یادم نمی اومد خیلی سریع تخت را مرتب کردم و شروع به مسواک زدن کردم .همیشه عادت داشتم موقع مسواک زدن اتاقو متر کنم .در اون لحظه هم دقیقا مشغول همین کار بودم که نگاهم به کادو های گوشه ی اتاق افتاد......یاد بیست سالگی افتادم .....یاد اون رسم مسخره.....
پس بالاخره این رسم شامل حال من هم شد.
به خشکه شانس
لباس هام را مرتب کردم و به طبقه ی پایین رفتم طه و مامان اونجا نبودند با چشم هال را کاویدم پدر هم نبود.این ها هم بازی شون گرفته!!!.
رفتم توی اشپزخونه. پشت میز نشستم و نون و پنیر ساده ای خوردم ...هنوز هیچ خبری نبود شروع کردم به قدم زدن توی قسمت های مختلف خونه و همزمان مامان را با صدای بلند صدا میزدم:مامی!!
یهو تلفن خونه شروع کرد به زنگ زدن ،دیشب توی اون شلوغی جشن تولد معلوم نبود تلفن بیسیم کجا گم و گور شده .تو اون وضعیت تلفن هم گم بشه دیگه نور علی نوره به خدا...اهان پیداش کردم........ کنار روشویی بود !!جا قحط بود برا گم شدن....اما بالافاصله بعد از اینکه گوشی رو برداشتم تلفن قطع شد...به قول مامی هر کی کار داشته باشه دوباره زنگ میزنه ...که البته این طوری هم شد این دفعه سریع تر تلفن را جواب دادم :الو
مامی:تارا.... چرا گوشی را برنمی داری؟؟
من:ببخشید گم شده بود...چیزی شده مامان؟؟ ....کجا رفتین؟؟؟
مامی:نه ....چیزی نشده ....فقط ما تصمیم گرفتیم کاملا سورپرایز بشی !!
من که چیزی حالیم نشده بود ....اینا چی میگفتن؟؟؟
مامی:الو ...تارا
من:میشنوم مامان ...بگو
مامی:بیا به این ادرسی که میگم
من:الان؟؟
مامی:اگه خسته ای بزار یه قرن دیگه...... عجله کن که منتظریم
من:باشه....بگو
مامان ادرس را گفت اما.....
من:مامان؟؟؟؟
مامی:جیغ نزن با اون صدات.........
حق با مامان بود من صدای جیغ و بلندی داشتم ولی خوب نباید زد تو ذوق بچه
من:مامان !!!این ادرس که مال اینجا نیست؟؟؟من اصلا این خیابون هارو بلد نیستم
مامی:خوب معلومه.....خونه ی خاله اینا رو که میدونی کجاست الحمدالله؟؟
خونه ی خاله اینا؟؟؟اونا که این جا زندگی نمیکنند؟؟؟اونا ......
من:مامان!!!!شما رفتید شمال؟؟؟
مامی:مگه چند تا خاله داری ؟؟؟یه دونه بیشتر نداری که اون هم شمال زندگی میکنه .....عجله کن ......ما خیلی وقته رسیدیم...همین الان راه بیوفت
من:الو ماماننن...................
اما فقط صدای بوق بود......اینا چشون شده؟؟؟
بعد از این که تلفن را قطع کردم دویدم به طرف اتاقم .از بچگی عاشق نظم بودم به خاطر همین همه چیز توی اتاقم سر جایش بود و همه جا مرتب بود.مانتوم را از چوب لباسی پشت در برداشتم یه شال سفید هم برداشتم نمیدونم چرا از کیف شونی همیشه بدم میومد به نظرم دست و پاگیر بود هیچ وقت با خودم کیف نمیبردم ...اگر هم مجبور میشدم ببرم همیشه از قصد توی ماشینم جاش میذاشتم به خاطر همین فقط یه ذره پول از کشوی میز توالت برداشتم و دویدم سمت در خروجی .کفش هام را ا ز داخل جا کفشی برداشتم و گرفتم تو دستم .در خروجی رو بستم و یکی از پاهام را گذاشتم روی سکو ی جلوی در و مشغول بستن بند های کفشم شدم....به نظرم این کار سخت ترین کار دنیا بود....از بستن کفش هام بیزار بودم.اما خوب از طرفی از کفش اسپورت بندی خوشم میومد....دیوونه بودم دیگه هم خر رو میخواستم هم خرما.....هوای لطیفی بود ....پرتوی خورشید برگ های زرد درختان را نوازش میکرد ..............همین طور که به سمت پارکینگ میرفتم نفس عمیقی کشیدم..........بوی پاییز تمام ریه هایم را احاطه کرد.....واقعا چه فصل قشنگیه!!!پشت فرمون نشستم و با احتیاط از خانه خارج شدم ....رانندگی میکردم و فکر میکردم ........اما به چی؟؟؟در واقع به همه چیییییییی به این که با این رسم مسخره چه کار کنم؟؟؟به این که کجا باید طرحم را بگذرونم؟؟به این که چرا مامان و بابا رفتن شمال و از من هم خواستن بهشون ملحق بشم؟؟چه چیزی امکان داره اونجا باشه که منو سورپرایز بکنه؟؟اما تو اون هیری ویری مشکل اصلی من یه چیز دیگه ای بود
راستش من چون با عجله از خونه بیرون زده بودم اصلا خودمو تو ایینه ندیده بودم ایینه ماشین هم که چیزی رو نمی شد توش دید .به خاطر همین میترسیدم یه وقت سر و وضعم نامناسب باشه!!!!
این خانواده من به کل خائن بودن هر کاری میکردن به من هیچی نمیگفتن همه اش میخواستن من سوپرایز بشم.
من که میدونستم اینا رفتن اونجا (خونه ی خاله) برا من دارن نقشه میکشن !!خائن هااااا
تازه متوجه شدم که چه قدر ماشین ساکته پخش رو روشن کردم صدای فرزاد فرزین سکوت ماشین را شکست اهنگ بچه اش رو خیلی دوست داشتم یه جورایی به شغلم میخورد:
تو به من احتیاج داری و
من خسته م از تو بفهم درکم کن
فکر نکن دست و پاتو می بندم
تو خودت مرد باش ترکم کن
دیگه این عشق نیست دیوونه
وقتی قلبت برام نمی لرزه
چشمتو رو به هر دومون وا کن
این یه عادت چقدر می ارزه
هی نگو با تو من عوض میشم
نگو میشه به عشق برگردم
جلوی کی دروغ می بافی
بچه من با تو زندگی کردم
هر دو تامون مثل یه کوه یخیم
همه چی بین ما دوتا سرده
به دلت شک نکن عزیز دلم
دیگه اون عشق بر نمی گرده
خودتم باورت نمیشه ولی
بی منم میشه قصه رو سر کرد
وقتی عادت کنی به تنهایی
خیلی چیزا رو میشه باور کرد
هی نگو با تو من عوض میشم
نگو میشه به عشق برگردم
جلوی کی دروغ می بافی
بچه من با تو زندگی کردم
شیشه ماشین را بیشتر دادم پایین .....یعنی اینجاست؟؟؟مامان اینا اینجا چیکار میکنن؟؟؟یه ساختمانه چهار طبقه خیلی خوش نما بود که توی یکی از محله های اشراف نشین رشت بود....قبلا اونجا نرفته بودم اما از خونه های اطراف میشد فهمید که بالا شهره......عینک افتابیم را دادم پایینو یه نگاه دوباره به ادرس و خونه کردم .....بله درسته .....ماشین را پارک کردم و درحالی که یه استرس مجهول وجودم را در برگرفته بود زنگ طبقه سوم را فشردم.....ایفونشون هم که صدا و سیما ست هم تصویری هم صوتی ....نه خوشم اومد
صدای مامان از پشت ایفون اومد:بیا بالا تارا
یعنی خونه ی کیه که مامان خودش ایفونو جواب میده....عجیبه
در واحد باز بود اول چند تا ضربه به در زدم یه وقت نامحرم نباشه .....بعد رفتم تو.....وویی ......شه خونه خوشملی!!!صاحبش کیه؟؟
با صدای بلندی گفتم:سلام
مامانم در حالی که مشغول مرتب کردن آشپزخونه بود جواب سلامم را داد ..سرم را چرخوندم طه هم داشت چراغ ها را تعویض میکرد.....پدر هم......پدر کو ؟؟؟اهان پدر هم تازه از گلاب به روتون خارج شد...ماشالله پدر!!رفته بودی حموم یا دستشویی
من:سلام !!صاحب خونه نیست؟؟؟
پدر:علیک سلام صاحب خونه نبود اما همین الان اومد
برگشتم و پشت سرم را نگاه کردم
اینا هم منو گرفتن!!این جا که کسی نیست
طه:خنگه.....تورو میگه بابا
خیلی از لحن طه بدم میومد اصلا از کل هیکلش بدم میومد.....تو خونه عین تام و جری بودیم............
من با حالت کاملا متعجبی گفتم:بابا منظورتون از این کارا چیه؟؟؟
پدر:تارا جون بیا بشین...فعلا خسته ای بابا
خونه ی خیلی شیکی بود روی یکی از مبل ها نشستم و گفتم:اونقدری که متعجبم خسته نیستم.....
پدر هم روی یکی از مبل ها روبروی من نشست و طاها هم کنارش جا خوش کرد....چند ثانیه بعد مادر هم با یه ظرف چای به ما ملحق شد....پس حتما این خونه فعلا مال ماست که مامان خودش چایی میریزه
طاهادرحالی که چایش را برمیداشت گفت:تارا کوچولو وقتی صبح بیدار شدی دیدی ما نیستیم نترسیدی که؟؟؟؟
با یه فک منقبض شده از حرص به طاها نگاه کردم که خودش در جا لال شد....
طاها بچه ی بدی نبود اما برادر خوبی نبود یه جورایی بیخیال بود چهار سال از من بزرگتر بود ابمون اصلا تو یه لیوان نمی رفت اصلااااااااااااااا
توی دانشگاه تهران کامپیوتر میخوند....رشته ی مورد علاقه ی من بود اما خوب به نظرم برام مناسب نبود ....میدونم نظر بیخودیه اما خوب دیگه
نگاهم را از روی طاها برداشتم و به پدر نگاه کردم ....بعد از این که یهذره از چایش را خورد رو به من کرد و گفت:خوب دخترم نظرت چیه؟؟
من:راجع به چی؟؟
پدر :راجع به خونه ؟؟
من:من باید نظر بدم؟؟
پدر لبخندی زد و گفت:خوب تو میخوای توش زندگی کنی!!!
چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ؟
من:من؟؟؟
پدر:تارا جان تو که بهتراز هر کسی رسم خانواده رو میدونی ...بابایی بیست سالت شده...بچه که نیستی ....مطمئنم میتونی تنهایی از پس زندگیت برمیای...این خونه هم که از هر لحاظ مناسبه....به بیمارستانی هم که قراره طرحت رو بگذرونی نزدیکه
من:طرحم؟؟؟
پدر:البته.....با یکی از دوست هام که دستش تو کار بود صحبت کردم گفت که بهترین بیمارستان برای گذراندن طرحت که نزدیک هم باشه اینجاست ..چون اکثر بیمارستان های تهران قبلا واسه بچه های گردن کلفت ها رزرو میشه
حالا کی قراره وسایلت را بیاری؟؟؟
اینا چه باحالن!!من هنوز موافقت نکردم اونوقت از من برا اسباب کشی زمان میخوان...به صورت بابا زل زده بودم ....بابا تا چند سال پیش کارمند بانک بود وضع زندگیمون هم خوب بود اما وقتی بابا رییس بانک شد وضعمون بهتر شد یه خونه ی بزرگتر خریدیم همون موقع به بابا یه ارث همچین قلمبه هم رسید که بیش از حد به خانواده ما حال داد.....راستش بابا خیلی زحمت میکشه حالا که همه چی مهیاست حتما از من توقع داره که اون رسم مزخرف را انجام بدم دستم را به سمت میز دراز کردم تا در حین این که فکر میکنم چای هم بخورم که چشمم افتاد به تصویر مامان که توی شیشه برق افتاده میز افتاده بود مامان سن کمی داشت اما خیلی زود پیر شده بود ....مامان توی اون هیری ویری داشت بیسکوییت و چای میخورد .....چه جوری بگم خیلی غذا میخورد خیلیییییییی اما خوب هیچ کدوم از ما به روش نمی اوردیم .همون اندازه که غذا میخورد دستپختش هم عالی بود....غذاهای مامان رو با هیچ احد الناسی تعویض نمیکردم....خیلی دوستشون داشتم هم مامانو هم بابا رو ...به خاطر اون همه زحمتی که برام کشیدن حالا من حتما حتما باید اون رسمو به جا بیارم فوقش دو سال دیگه میزنم زیرشو بر میگردم دیگه ...اما حالا باید موافق جلوه کنم.
من:اگه موافقید فردا صبح وسایل ها رو بیاریم؟؟؟
نگاهی به ساعت روی دیوار کردم. 7 بعد از ظهربود ....اخیش بالاخره اسباب کشی تموم شد....چه روز خسته کننده ای ....مامان اینا هم که رفتند......حالا دیگه تو این خونه تنها باید زندگی کنم (من ماندم تنها میان سیل غم ها...عزیزم)..... ووی !!هوا چقدر زود تاریک شد .....میگم نکنه من تو تنهایی منگل بشم؟؟؟؟این چی بود وای این چی بود؟؟؟؟اهان سایه ام بود.....خدا رو شکر.......از ترس قلبم تند تند میزد!! هیچوقت شب رو تنها تو یه خونه نبودم......حالا باید به خاطر یه فونچوله رسم این جوری از ترس بلرزم.اروم به سمت حال قدم میزدم که یهو پام به یکی از کارتون های اسباب اثاثیه گیر کرد و با صورت افتادم رو زمین ........اه این چی بود ؟؟ ....خدا وقتی میخواد شانس نده ادم اینجوری میشه.....یه چیز تیزی که نمی دونم چی بود درست خورد نزدیک رگم که باعث شد شدیدا دستم خونریزی کنه...پارکت خونه سرخ رنگ شده بود........چرا برق رفت؟؟؟اگر شانس داشتیم اسممون رو میذاشتن شمسی جون!!!فکرش رو بکن برق بره.....با مخ زمین بخوری....دستت رو هم پاره کنی!!واویلا (حالا تو اون قاراش میش یاد اهنگ واویلا لیلی افتادم!!!)
کبریت رو کجا گذاشتم.....خدا!!!!من از کجا شمع بیارم .....بدو بدو از خونه زدم بیرون .....تموم ساختمون خاموش بود ....مثل ادم هی کور شده بودم دنبال دیوار میگشتم که بهش تکیه کنم....اهان رسیدم به واحد بغلی....تق تق تق چند تا ضربه به در زدم که در باز شد چیزی که مشخص نبود.....اصلا نمیدونستم فامیلی این یارو چیه؟؟؟؟
من:ببخشید.....راستش من همین امروز اسباب کشی کردم....
یارو:یه چند دقیقه صبر کنید الان براتون یه شمع میارم
تو با شعور اشنایی داری؟؟؟؟داشتم حرف میزدم ها ....
تو همین فکر ها بودم که اون یارو اومد ....هلکو و هلک با یه شمع اومده بود(بابا یدونه که برا من کافی نیست یه بسته بیار)
من:ممنون ..........اوخ(دستم به شدت می سوخت )
یارو:چیزی شده؟؟
حالا دیگه هم نزدیک شده بود هم نور شمع میخورد تو صورتش....اما خوب باز خوب دیده نمی شد همچین تصویرش برفکی بود...نمیدونم شاید چون دستم رو بریده بودم و خونریزی شدید کرده بود......کسی چه میدونه؟؟؟
یارو:پرسیدم مشکلی پیش اومده؟؟
خوب پرسیدی که پرسیدی!!!والله
من:راستش یه ذره قبل از این که برق ها بره دستم رو بریدم.....
یارو:خوب تشریف بیارید داخل براتون باند پیچیش کنم
من موندم این چقدر با شعوره .....حرف منو هی نصفه میذاره .....نفهم
یارو:بفرمایید.....نگران نباشید کارمه؟؟؟
من:چی کارتونه؟؟
یارو اول مثلا یه نیشخند زد بعد گفت:همین باند پیچی !!!
پس این یارو باند پیچه!!!چه شغلی
من:ممنون میشم
باند پیچ:خواهش میکنم ....بفرمایید مبل ها اون طرفه
حالا تو میگی اونطرف مثلا من میبینم!!!
من:کدوم طرف؟؟
یارو باند پیچه:همون طرف
یارو باند پیچه:همون طرف
من:اه ......من که نمی بینم
یارو یه خنده ای کرد که فهمیدم نیم ساعت منو گرفته بود !!!
بالاخره مبل رو پیدا کردم و نشستم شع هم گذاشتم روی میز وسط مبل ها و منتظر موندم اقای باند پیچ بیاد........تشریف اوردند ...
باند پیچه:کدوم دستتون؟؟
من:دست چپ
یارو:اجازه هست؟؟
من که چیزی نمیدیدم ...چی اجازه هست؟؟؟
اهان فکر کنم منظورش اینه که اجازه هست کارشو شروع کنه؟؟
من:البته
اروم دستمو گرفت و محل زخم رو زیر نور شمع پیدا کرد....اون صحنه خیلی جالبی بود من بالای مبل نشسته بودم اون هم پایین مبل زانو زده بود و دست منو گرفته بود یک ان فکر کردم واقعا ملکه ام.............
اول زخم رو با بتادین ضد عفونی کرد بعد اروم شروع کرد به باند پیچی معلوم بود که کارش اینه.....
یارو:تموم شد....یه ذره دیگه اونور تر میزدی باورم میشد قصد داشتی خود کشی کنی.....
من:یعنی چی؟؟
یارو:یعنی این که یه ذره اونور تر میزدی رگتو بریده بودی
من:پوففففففف
یارو:جانم؟؟
هه هه اینم که اصلا تو باغ نیست ...
من : هیچی
بعد از سر جام بلند شدم اما تو اون تاریکی مسیر رو نمی تونستم پیدا کنم
من:ببخشید در کجاست؟فقط ترو خدا نگید اونطرف؟؟؟
یارو یه خنده ی جدی کرد بعد گفت:راستش این شمعه داره اب میشه
همین رو که گفت یه دفعه همه جا خاموش شد ....شمعه اب شده بود .....
حالا من چی کار کنم؟؟
ترس ورم داشته بود ......قلبم تند تند میزد ....دستم هم خیلی درد داشت...یه چیز دیگه این که نمیدونستم شب اولو چه جوری هم تنها هم تو تاریکی بگذرونم.....
سرم رو این ور و اون ور میچرخوندم
من:ببخشید اقا
یارو خیلی عصبی و جدی گفت: من اسم دارم اسمم هم بردیاس منو با اسم خودم صدا کنید خانوم
من:خوب من هم خانوم نیستم اسمم تاراست منو با اسم خودم صدا کنید
بردیا بازم خندید
من:چیزخنده داری گفتم؟؟/
بردیا:نه اسمتون منو یاد تارزان میندازه
بی شعور مسخره......
من:خوب حالا بردیا خان میشه بگید از کدوم طرف باید برم
بردیا:راستش من خودم هم تو این تاریکی چیزی نمی بینم
من:بالاخره خونتون که هست میتونید بگید از کدوم ور باید برم
بردیا:نه نمیتونم.....
من:باشه من خودم میرم .....ممنون و خداحافظ
یه دو قدم رفتم که خوردم به یه چیزی.....
ناامید شدم خیلی گیج شده بودم راهو نمیتونستم پیدا کنم
حالا چیکار کنم دوباره راه افتادم اما این دفعه باند دستم به یه چیزی گیر کرد کشیدمش اما........
بردیا:کجا میخوای بری؟؟؟
بردیا:کجا میخوای بری؟؟؟
من:باند رو ول کن .... میرم خونه
بردیا:نمیتونی بری....میخوری به در و دیوار میمونی رو دستم
من:ول کن میخوام برم
بردیا:نمیکنم
اینجا بود که من شروع کردم به کشیدن اون هم هی میکشید
من:بیشعور دستم درد میکنه
بردیا:خوب بکنه.....وقتی خودت لجبازی میکنی اروم نمیشینی من چیکار کنم
من:ولش کن ....من جایی نمیرم
بردیا باندو ول کرد ولی مجبور شد دوباره بشینه و برام ببندتش
من:ببخشید بردیا خان!شغلتون چیه؟؟
بردیا:من رزیدنتم....رشته ام هم اطفاله
من:پس یه جورایی همکاریم
بردیا:شغل شما چیه؟؟
من:من مامایی خوندم ....اینجا هم قراره طرحم رو بگذرونم
بردیا:موفق باشید
منتظر بودم تو بگی.........
من:خیلی ممنون ...شما هم همین طور
بردیا:حالا قصد دارید چی کار کنید؟؟
من:نمیدونم
بردیا:میگم چطوره بلند شیم و باهم در رو پیدا کنیم
من:خوبه
از جام بلند شدم که بردیا مچ دست راستم را محکم گرفت و منو به دنبال خودش کشید
من:هوووی اروم
خلاصه همین طوری درحالی که دستم رو گرفته بود دنبال در میگشتیم تا اینکه بردیا به یه چیزی خورد و افتاد من هم که دستشو گرفته بودم پشت بندش افتادم همون جا ...........
خلاصه همین طوری درحالی که دستم رو گرفته بود دنبال در میگشتیم تا اینکه بردیا به یه چیزی خورد و افتاد من هم که دستشو گرفته بودم پشت بندش افتادم همون جا ...........
دستم ضربه ی بدی دید......اخ.....صدای جیغم رفت هوا
اصلا نمیدونستم کجام ؟؟؟یا اینکه توی چه موقعیتی هستم ؟؟
فقط میدونستم مطمئناً وضع خوبی ندارم.......
هنوز دستم تیر میکشید .....صدای نفس های بردیا فوق العاده بهم نزدیک بود اما از تو اون تاریکی نمیتونستم تشخیص بدم کجاست .....صداش رو از زیر گوشم شنیدم.
بردیا:نمیخوای بلند شی؟؟
بعد ه دست هاشو گذاشت زیر بغلم تا منو از رو خودش بلند کنه....که یه دفعه جیغ من رفت هوا!!!
بردیا:چته؟؟؟چه مرگت شد؟؟
بی نزاکت!!!!
من با صدایی که خشم و درد با هم توش میکس شده بود گفتم:پام یه جایی گیر کرده....نمی تونم بلند شم.....دستم هم درد میکنه........
بردیا:این طوری هم که نمیشه کاری کرد ...باید بلند شی
من یه عادتی داشتم اون هم این بود :وقتی که جاییم درد میکرد یا گرسنه ام بود دیگه نمیفهمیدم کی جلومه و عین چی عصبی میشدم!!!
به همین خاطر با یه صدای نسبتا بلندی گفتم :بایدی در کار نیست اقا....وقتی بهت میگم پام گیر کرده یعنی گیر کرده....
یه دفعه دست هاشواز زیر بغلم برداشت و من هم که انتظار همچین چیزی رو نداشتم یهو افتادم تو بغلش ...حالا تو اون هیرو ویری من داشتم بوی ادکلنشو تو دلم نقد میکردم....لامصب چه بویی هم داشت .....
بردیا با صدایی که از خشم پر بود گفت:جات راحته؟؟؟فرصت طلب پرو
دست هامو محکم گذاشتم دوطرفش و ازش فاصله گرفتم ....اما هنوز پام گیر کرده بود ، من هم به تبعیت از خودش با خشم گفتم:نگاه کن شازده من فرصت طلب نیستم ...یه بار گفتم یه بار دیگه هم میگم پام گیر کرده ...نمیتونم تکون بخورم!!
بردیا صداشو اروم تر کرد و گفت:خوب پس برو کنار تا من بلند شم !!!
من که از دستش اسی شده بودم گفتم:بابا بهت میگم نمیتونم تکون بخورم !! میفهمی....
از بس عصبی شده بودم تند تند نفس میکشیدم ....پسره ی عوضی فکر میکرد حالا من کشته مردشم!!
بردیا نفسو با عصبانیت بیرون داد....با این که باهاش فاصله داشتم ولی باز هم نفسش بهم میخورد ....دربرابر بردیا من خیلی ظریف و کوچولو بودم حالا من اینجوری میگم فکر نکنید یارو غول دوسر بود اما خوب هیکل خوبی داشت توی تاریکی هیچی از صورتش نمی شد دید ،فقط هیکلش بود که میتونستم نشریحش کنم....قدش هم بلند بود...البته قد من هم بلند بود ....ولی باز اون یه سر و گردن بلند تر بود ....تو همین فکر ها بودم که گفت:پات به چی گیر کرده؟؟
من:نمیدونم....یه چیز تیزیه!!اما نمیتونم پامو تکون بدم خیلی درد میکنه...
بردیا با یه حالت خیلی جدی گفت:خیلی خوب !!من یه پیشنهاد دارم.
من:چی؟؟؟
بردیا:ممکنه یه ذره درد داشته باشه...ولی دیگه چاره ای نیست
من:اشکالی نداره ...بهتر از اینه که این جوری دست رو دست بذاریم....
بردیا:خوب ....ببین....فقط جیغ و ویغ نکنی همسایه ها خبر بشن....
من:نه ....بگو دیگه
بردیا:نگاه کن من باید تورو با خودم بلند کنم
من:چه جوری...من پام...
حرفمو دوباره قطع کرد و گفت:میدونم پات گیر کرده .اما من بلندت میکنم !!
بردیا:اینجوری....
بعد بدون هیچ حرفی دستاشو دور کمرم محکم گرفت و منو برد تو بغلش ....خیلی بهم نزدیک بود ....به این حالت حس خوبی نداشتم ....شاید به خاطر این بود که من هیچ شناختی از بردیا نداشتم و اون یه غریبه بود اما در اون حال هیچ راه دیگه ای نبود همون طور که منو بغل کرده بود ...یه دفعه ای بلند شد و منو هم که تو بغلش بودم با خودش بلند کرد......پام ودستم از درد داشت میترکید دستم رو دور گردن بردیا گرفته بودم که یه وقت نیوفتم اما درد پام اونقدر زیاد بود که یه ریز هم اشک میریختم هم ناله میکردم.........
بردیا:خوب...تموم شد
اما من سکوت کرده بودم دردم به قدری زیاد بود که داشتم از حال میرفتم..چند بار پلک زدم اما تعادل و نیروم رو از دست داده بودم .....کم کم همون جا تو بغل بردیا از حال رفتم .(یعنی خدایا لعنت به این شب مزخرف)
20سال بعد
"با پتو برای خودم قفس ساخته بودم خونه اروم بود سکوت وحشیانه ای فضا را پرکرده بود ........اواز قشنگ جیرجیرک ها گهگاهی سکوت را میشکست اما این صدا هم ازارم میداد همه چی ازارم میداد حتی صدای ثانیه شمار ساعت دوست داشتم از اتاقم فرار کنم از خودم فرار کنم از بیست سالگی فرار کنم.....
به قوله دوستم آرام :باز هم که داره از چشم های خوشگلت شبنم میباره.....
یعنی دیگه حتی ارام هم نمی بینم؟؟
این دیگه چه رسم مسخره ایه که تو خانواده منه
گذشته ها که عمرشونو کردن و رفتن خدا هم بیامرزدشونپس چرا ما هنوز هم باید تاوان جهالت اونا رو پس بدیم ...اخه خدا کجای قرانت نوشتی دختر ها تو بیست سالگی باید از خانواده اشون جدا بشن؟؟؟
خیر سرم امشب شب تولدم بود..میخوام صد سال شب تولدم اینجوری نباشه"
خلاصه اونقدر غر زدم و گریه کردم که خوابم برد ......
دست هام رو دور خودم حلقه کرده بودم هوا سر بود ...مه شدیدی جنگل را در اغوش خودش فشرده بود ....دوباره همون صدای همیشگی اومد به طرف دیگر جنگل سرد نگاه کردم تا صاحب صدا رو پیدا کنم اما هیچکی نبود....اما هنوز همون دختر بچه منو صدا میکرد تو صداش غم خاصی بود انگار از من کمک میخواست...بیچاره نمیدونست یکی نیست خودمو کمک کنه.....اما اون بی توجه هنوز صدام میکرد من خودم احساساتی بودم اون هم با این صدای معصوم و پر از بغضش منو صدا میکرد:تاراااااا......توروخدا
فقط همین!!
دستام را روی گوشام گرفتمو اینقدر دویدم که از جنگل خارج شدم حالا تنها چیزی که میتونستم ببینم یه دشت بود پر از گل سرخ ......اسمون نارنجی بود ....پشت سرم رو نگاه کردم اما خبری از جنگل نبود ....نا خوداگها زانو هام سست شد افتادم روی گل ها ........اسمون تیره شده بود اما هنوز هم نارنجی بود.....دوباره صدای گریه اومد از جایم بلند شدم درحالی که تمام بدنم میلرزید دیوانه وار دنبال صدا بودم فقط یه تشکچه بچه به چشمم خورد دویدم به سمتش یه نی نی کوچولو غرق خون بود داشت مثل ماهی جون میداد بال بال میزد نشستم کنارش خم شدم به سمتش تو دستش یه عروسک خرس قهوه ای روشن بود ...عروسک رو خیلی معصومانه بغل کرده بود با انگشت اشاره ام نازش کردم داشتم همین طور که لپ هاش رو هم ناز میکردم به لبش رسیدم خیلی خونی شده بود شروع کردم به پاک کردن خون از روی لب هاش، که یهو سر انگشت اشارمو گاز گرفت..... خیلی درد داشت ....
خوب چطوره برای شروع؟؟؟؟
از خواب بلند شدم ....چیزی از خواب دیشب یادم نمی اومد خیلی سریع تخت را مرتب کردم و شروع به مسواک زدن کردم .همیشه عادت داشتم موقع مسواک زدن اتاقو متر کنم .در اون لحظه هم دقیقا مشغول همین کار بودم که نگاهم به کادو های گوشه ی اتاق افتاد......یاد بیست سالگی افتادم .....یاد اون رسم مسخره.....
پس بالاخره این رسم شامل حال من هم شد.
به خشکه شانس
لباس هام را مرتب کردم و به طبقه ی پایین رفتم طه و مامان اونجا نبودند با چشم هال را کاویدم پدر هم نبود.این ها هم بازی شون گرفته!!!.
رفتم توی اشپزخونه. پشت میز نشستم و نون و پنیر ساده ای خوردم ...هنوز هیچ خبری نبود شروع کردم به قدم زدن توی قسمت های مختلف خونه و همزمان مامان را با صدای بلند صدا میزدم:مامی!!
یهو تلفن خونه شروع کرد به زنگ زدن ،دیشب توی اون شلوغی جشن تولد معلوم نبود تلفن بیسیم کجا گم و گور شده .تو اون وضعیت تلفن هم گم بشه دیگه نور علی نوره به خدا...اهان پیداش کردم........ کنار روشویی بود !!جا قحط بود برا گم شدن....اما بالافاصله بعد از اینکه گوشی رو برداشتم تلفن قطع شد...به قول مامی هر کی کار داشته باشه دوباره زنگ میزنه ...که البته این طوری هم شد این دفعه سریع تر تلفن را جواب دادم :الو
مامی:تارا.... چرا گوشی را برنمی داری؟؟
من:ببخشید گم شده بود...چیزی شده مامان؟؟ ....کجا رفتین؟؟؟
مامی:نه ....چیزی نشده ....فقط ما تصمیم گرفتیم کاملا سورپرایز بشی !!
من که چیزی حالیم نشده بود ....اینا چی میگفتن؟؟؟
مامی:الو ...تارا
من:میشنوم مامان ...بگو
مامی:بیا به این ادرسی که میگم
من:الان؟؟
مامی:اگه خسته ای بزار یه قرن دیگه...... عجله کن که منتظریم
من:باشه....بگو
مامان ادرس را گفت اما.....
من:مامان؟؟؟؟
مامی:جیغ نزن با اون صدات.........
حق با مامان بود من صدای جیغ و بلندی داشتم ولی خوب نباید زد تو ذوق بچه
من:مامان !!!این ادرس که مال اینجا نیست؟؟؟من اصلا این خیابون هارو بلد نیستم
مامی:خوب معلومه.....خونه ی خاله اینا رو که میدونی کجاست الحمدالله؟؟
خونه ی خاله اینا؟؟؟اونا که این جا زندگی نمیکنند؟؟؟اونا ......
من:مامان!!!!شما رفتید شمال؟؟؟
مامی:مگه چند تا خاله داری ؟؟؟یه دونه بیشتر نداری که اون هم شمال زندگی میکنه .....عجله کن ......ما خیلی وقته رسیدیم...همین الان راه بیوفت
من:الو ماماننن...................
اما فقط صدای بوق بود......اینا چشون شده؟؟؟
بعد از این که تلفن را قطع کردم دویدم به طرف اتاقم .از بچگی عاشق نظم بودم به خاطر همین همه چیز توی اتاقم سر جایش بود و همه جا مرتب بود.مانتوم را از چوب لباسی پشت در برداشتم یه شال سفید هم برداشتم نمیدونم چرا از کیف شونی همیشه بدم میومد به نظرم دست و پاگیر بود هیچ وقت با خودم کیف نمیبردم ...اگر هم مجبور میشدم ببرم همیشه از قصد توی ماشینم جاش میذاشتم به خاطر همین فقط یه ذره پول از کشوی میز توالت برداشتم و دویدم سمت در خروجی .کفش هام را ا ز داخل جا کفشی برداشتم و گرفتم تو دستم .در خروجی رو بستم و یکی از پاهام را گذاشتم روی سکو ی جلوی در و مشغول بستن بند های کفشم شدم....به نظرم این کار سخت ترین کار دنیا بود....از بستن کفش هام بیزار بودم.اما خوب از طرفی از کفش اسپورت بندی خوشم میومد....دیوونه بودم دیگه هم خر رو میخواستم هم خرما.....هوای لطیفی بود ....پرتوی خورشید برگ های زرد درختان را نوازش میکرد ..............همین طور که به سمت پارکینگ میرفتم نفس عمیقی کشیدم..........بوی پاییز تمام ریه هایم را احاطه کرد.....واقعا چه فصل قشنگیه!!!پشت فرمون نشستم و با احتیاط از خانه خارج شدم ....رانندگی میکردم و فکر میکردم ........اما به چی؟؟؟در واقع به همه چیییییییی به این که با این رسم مسخره چه کار کنم؟؟؟به این که کجا باید طرحم را بگذرونم؟؟به این که چرا مامان و بابا رفتن شمال و از من هم خواستن بهشون ملحق بشم؟؟چه چیزی امکان داره اونجا باشه که منو سورپرایز بکنه؟؟اما تو اون هیری ویری مشکل اصلی من یه چیز دیگه ای بود
راستش من چون با عجله از خونه بیرون زده بودم اصلا خودمو تو ایینه ندیده بودم ایینه ماشین هم که چیزی رو نمی شد توش دید .به خاطر همین میترسیدم یه وقت سر و وضعم نامناسب باشه!!!!
این خانواده من به کل خائن بودن هر کاری میکردن به من هیچی نمیگفتن همه اش میخواستن من سوپرایز بشم.
من که میدونستم اینا رفتن اونجا (خونه ی خاله) برا من دارن نقشه میکشن !!خائن هااااا
تازه متوجه شدم که چه قدر ماشین ساکته پخش رو روشن کردم صدای فرزاد فرزین سکوت ماشین را شکست اهنگ بچه اش رو خیلی دوست داشتم یه جورایی به شغلم میخورد:
تو به من احتیاج داری و
من خسته م از تو بفهم درکم کن
فکر نکن دست و پاتو می بندم
تو خودت مرد باش ترکم کن
دیگه این عشق نیست دیوونه
وقتی قلبت برام نمی لرزه
چشمتو رو به هر دومون وا کن
این یه عادت چقدر می ارزه
هی نگو با تو من عوض میشم
نگو میشه به عشق برگردم
جلوی کی دروغ می بافی
بچه من با تو زندگی کردم
هر دو تامون مثل یه کوه یخیم
همه چی بین ما دوتا سرده
به دلت شک نکن عزیز دلم
دیگه اون عشق بر نمی گرده
خودتم باورت نمیشه ولی
بی منم میشه قصه رو سر کرد
وقتی عادت کنی به تنهایی
خیلی چیزا رو میشه باور کرد
هی نگو با تو من عوض میشم
نگو میشه به عشق برگردم
جلوی کی دروغ می بافی
بچه من با تو زندگی کردم
شیشه ماشین را بیشتر دادم پایین .....یعنی اینجاست؟؟؟مامان اینا اینجا چیکار میکنن؟؟؟یه ساختمانه چهار طبقه خیلی خوش نما بود که توی یکی از محله های اشراف نشین رشت بود....قبلا اونجا نرفته بودم اما از خونه های اطراف میشد فهمید که بالا شهره......عینک افتابیم را دادم پایینو یه نگاه دوباره به ادرس و خونه کردم .....بله درسته .....ماشین را پارک کردم و درحالی که یه استرس مجهول وجودم را در برگرفته بود زنگ طبقه سوم را فشردم.....ایفونشون هم که صدا و سیما ست هم تصویری هم صوتی ....نه خوشم اومد
صدای مامان از پشت ایفون اومد:بیا بالا تارا
یعنی خونه ی کیه که مامان خودش ایفونو جواب میده....عجیبه
در واحد باز بود اول چند تا ضربه به در زدم یه وقت نامحرم نباشه .....بعد رفتم تو.....وویی ......شه خونه خوشملی!!!صاحبش کیه؟؟
با صدای بلندی گفتم:سلام
مامانم در حالی که مشغول مرتب کردن آشپزخونه بود جواب سلامم را داد ..سرم را چرخوندم طه هم داشت چراغ ها را تعویض میکرد.....پدر هم......پدر کو ؟؟؟اهان پدر هم تازه از گلاب به روتون خارج شد...ماشالله پدر!!رفته بودی حموم یا دستشویی
من:سلام !!صاحب خونه نیست؟؟؟
پدر:علیک سلام صاحب خونه نبود اما همین الان اومد
برگشتم و پشت سرم را نگاه کردم
اینا هم منو گرفتن!!این جا که کسی نیست
طه:خنگه.....تورو میگه بابا
خیلی از لحن طه بدم میومد اصلا از کل هیکلش بدم میومد.....تو خونه عین تام و جری بودیم............
من با حالت کاملا متعجبی گفتم:بابا منظورتون از این کارا چیه؟؟؟
پدر:تارا جون بیا بشین...فعلا خسته ای بابا
خونه ی خیلی شیکی بود روی یکی از مبل ها نشستم و گفتم:اونقدری که متعجبم خسته نیستم.....
پدر هم روی یکی از مبل ها روبروی من نشست و طاها هم کنارش جا خوش کرد....چند ثانیه بعد مادر هم با یه ظرف چای به ما ملحق شد....پس حتما این خونه فعلا مال ماست که مامان خودش چایی میریزه
طاهادرحالی که چایش را برمیداشت گفت:تارا کوچولو وقتی صبح بیدار شدی دیدی ما نیستیم نترسیدی که؟؟؟؟
با یه فک منقبض شده از حرص به طاها نگاه کردم که خودش در جا لال شد....
طاها بچه ی بدی نبود اما برادر خوبی نبود یه جورایی بیخیال بود چهار سال از من بزرگتر بود ابمون اصلا تو یه لیوان نمی رفت اصلااااااااااااااا
توی دانشگاه تهران کامپیوتر میخوند....رشته ی مورد علاقه ی من بود اما خوب به نظرم برام مناسب نبود ....میدونم نظر بیخودیه اما خوب دیگه
نگاهم را از روی طاها برداشتم و به پدر نگاه کردم ....بعد از این که یهذره از چایش را خورد رو به من کرد و گفت:خوب دخترم نظرت چیه؟؟
من:راجع به چی؟؟
پدر :راجع به خونه ؟؟
من:من باید نظر بدم؟؟
پدر لبخندی زد و گفت:خوب تو میخوای توش زندگی کنی!!!
چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ؟
من:من؟؟؟
پدر:تارا جان تو که بهتراز هر کسی رسم خانواده رو میدونی ...بابایی بیست سالت شده...بچه که نیستی ....مطمئنم میتونی تنهایی از پس زندگیت برمیای...این خونه هم که از هر لحاظ مناسبه....به بیمارستانی هم که قراره طرحت رو بگذرونی نزدیکه
من:طرحم؟؟؟
پدر:البته.....با یکی از دوست هام که دستش تو کار بود صحبت کردم گفت که بهترین بیمارستان برای گذراندن طرحت که نزدیک هم باشه اینجاست ..چون اکثر بیمارستان های تهران قبلا واسه بچه های گردن کلفت ها رزرو میشه
حالا کی قراره وسایلت را بیاری؟؟؟
اینا چه باحالن!!من هنوز موافقت نکردم اونوقت از من برا اسباب کشی زمان میخوان...به صورت بابا زل زده بودم ....بابا تا چند سال پیش کارمند بانک بود وضع زندگیمون هم خوب بود اما وقتی بابا رییس بانک شد وضعمون بهتر شد یه خونه ی بزرگتر خریدیم همون موقع به بابا یه ارث همچین قلمبه هم رسید که بیش از حد به خانواده ما حال داد.....راستش بابا خیلی زحمت میکشه حالا که همه چی مهیاست حتما از من توقع داره که اون رسم مزخرف را انجام بدم دستم را به سمت میز دراز کردم تا در حین این که فکر میکنم چای هم بخورم که چشمم افتاد به تصویر مامان که توی شیشه برق افتاده میز افتاده بود مامان سن کمی داشت اما خیلی زود پیر شده بود ....مامان توی اون هیری ویری داشت بیسکوییت و چای میخورد .....چه جوری بگم خیلی غذا میخورد خیلیییییییی اما خوب هیچ کدوم از ما به روش نمی اوردیم .همون اندازه که غذا میخورد دستپختش هم عالی بود....غذاهای مامان رو با هیچ احد الناسی تعویض نمیکردم....خیلی دوستشون داشتم هم مامانو هم بابا رو ...به خاطر اون همه زحمتی که برام کشیدن حالا من حتما حتما باید اون رسمو به جا بیارم فوقش دو سال دیگه میزنم زیرشو بر میگردم دیگه ...اما حالا باید موافق جلوه کنم.
من:اگه موافقید فردا صبح وسایل ها رو بیاریم؟؟؟
نگاهی به ساعت روی دیوار کردم. 7 بعد از ظهربود ....اخیش بالاخره اسباب کشی تموم شد....چه روز خسته کننده ای ....مامان اینا هم که رفتند......حالا دیگه تو این خونه تنها باید زندگی کنم (من ماندم تنها میان سیل غم ها...عزیزم)..... ووی !!هوا چقدر زود تاریک شد .....میگم نکنه من تو تنهایی منگل بشم؟؟؟؟این چی بود وای این چی بود؟؟؟؟اهان سایه ام بود.....خدا رو شکر.......از ترس قلبم تند تند میزد!! هیچوقت شب رو تنها تو یه خونه نبودم......حالا باید به خاطر یه فونچوله رسم این جوری از ترس بلرزم.اروم به سمت حال قدم میزدم که یهو پام به یکی از کارتون های اسباب اثاثیه گیر کرد و با صورت افتادم رو زمین ........اه این چی بود ؟؟ ....خدا وقتی میخواد شانس نده ادم اینجوری میشه.....یه چیز تیزی که نمی دونم چی بود درست خورد نزدیک رگم که باعث شد شدیدا دستم خونریزی کنه...پارکت خونه سرخ رنگ شده بود........چرا برق رفت؟؟؟اگر شانس داشتیم اسممون رو میذاشتن شمسی جون!!!فکرش رو بکن برق بره.....با مخ زمین بخوری....دستت رو هم پاره کنی!!واویلا (حالا تو اون قاراش میش یاد اهنگ واویلا لیلی افتادم!!!)
کبریت رو کجا گذاشتم.....خدا!!!!من از کجا شمع بیارم .....بدو بدو از خونه زدم بیرون .....تموم ساختمون خاموش بود ....مثل ادم هی کور شده بودم دنبال دیوار میگشتم که بهش تکیه کنم....اهان رسیدم به واحد بغلی....تق تق تق چند تا ضربه به در زدم که در باز شد چیزی که مشخص نبود.....اصلا نمیدونستم فامیلی این یارو چیه؟؟؟؟
من:ببخشید.....راستش من همین امروز اسباب کشی کردم....
یارو:یه چند دقیقه صبر کنید الان براتون یه شمع میارم
تو با شعور اشنایی داری؟؟؟؟داشتم حرف میزدم ها ....
تو همین فکر ها بودم که اون یارو اومد ....هلکو و هلک با یه شمع اومده بود(بابا یدونه که برا من کافی نیست یه بسته بیار)
من:ممنون ..........اوخ(دستم به شدت می سوخت )
یارو:چیزی شده؟؟
حالا دیگه هم نزدیک شده بود هم نور شمع میخورد تو صورتش....اما خوب باز خوب دیده نمی شد همچین تصویرش برفکی بود...نمیدونم شاید چون دستم رو بریده بودم و خونریزی شدید کرده بود......کسی چه میدونه؟؟؟
یارو:پرسیدم مشکلی پیش اومده؟؟
خوب پرسیدی که پرسیدی!!!والله
من:راستش یه ذره قبل از این که برق ها بره دستم رو بریدم.....
یارو:خوب تشریف بیارید داخل براتون باند پیچیش کنم
من موندم این چقدر با شعوره .....حرف منو هی نصفه میذاره .....نفهم
یارو:بفرمایید.....نگران نباشید کارمه؟؟؟
من:چی کارتونه؟؟
یارو اول مثلا یه نیشخند زد بعد گفت:همین باند پیچی !!!
پس این یارو باند پیچه!!!چه شغلی
من:ممنون میشم
باند پیچ:خواهش میکنم ....بفرمایید مبل ها اون طرفه
حالا تو میگی اونطرف مثلا من میبینم!!!
من:کدوم طرف؟؟
یارو باند پیچه:همون طرف
یارو باند پیچه:همون طرف
من:اه ......من که نمی بینم
یارو یه خنده ای کرد که فهمیدم نیم ساعت منو گرفته بود !!!
بالاخره مبل رو پیدا کردم و نشستم شع هم گذاشتم روی میز وسط مبل ها و منتظر موندم اقای باند پیچ بیاد........تشریف اوردند ...
باند پیچه:کدوم دستتون؟؟
من:دست چپ
یارو:اجازه هست؟؟
من که چیزی نمیدیدم ...چی اجازه هست؟؟؟
اهان فکر کنم منظورش اینه که اجازه هست کارشو شروع کنه؟؟
من:البته
اروم دستمو گرفت و محل زخم رو زیر نور شمع پیدا کرد....اون صحنه خیلی جالبی بود من بالای مبل نشسته بودم اون هم پایین مبل زانو زده بود و دست منو گرفته بود یک ان فکر کردم واقعا ملکه ام.............
اول زخم رو با بتادین ضد عفونی کرد بعد اروم شروع کرد به باند پیچی معلوم بود که کارش اینه.....
یارو:تموم شد....یه ذره دیگه اونور تر میزدی باورم میشد قصد داشتی خود کشی کنی.....
من:یعنی چی؟؟
یارو:یعنی این که یه ذره اونور تر میزدی رگتو بریده بودی
من:پوففففففف
یارو:جانم؟؟
هه هه اینم که اصلا تو باغ نیست ...
من : هیچی
بعد از سر جام بلند شدم اما تو اون تاریکی مسیر رو نمی تونستم پیدا کنم
من:ببخشید در کجاست؟فقط ترو خدا نگید اونطرف؟؟؟
یارو یه خنده ی جدی کرد بعد گفت:راستش این شمعه داره اب میشه
همین رو که گفت یه دفعه همه جا خاموش شد ....شمعه اب شده بود .....
حالا من چی کار کنم؟؟
ترس ورم داشته بود ......قلبم تند تند میزد ....دستم هم خیلی درد داشت...یه چیز دیگه این که نمیدونستم شب اولو چه جوری هم تنها هم تو تاریکی بگذرونم.....
سرم رو این ور و اون ور میچرخوندم
من:ببخشید اقا
یارو خیلی عصبی و جدی گفت: من اسم دارم اسمم هم بردیاس منو با اسم خودم صدا کنید خانوم
من:خوب من هم خانوم نیستم اسمم تاراست منو با اسم خودم صدا کنید
بردیا بازم خندید
من:چیزخنده داری گفتم؟؟/
بردیا:نه اسمتون منو یاد تارزان میندازه
بی شعور مسخره......
من:خوب حالا بردیا خان میشه بگید از کدوم طرف باید برم
بردیا:راستش من خودم هم تو این تاریکی چیزی نمی بینم
من:بالاخره خونتون که هست میتونید بگید از کدوم ور باید برم
بردیا:نه نمیتونم.....
من:باشه من خودم میرم .....ممنون و خداحافظ
یه دو قدم رفتم که خوردم به یه چیزی.....
ناامید شدم خیلی گیج شده بودم راهو نمیتونستم پیدا کنم
حالا چیکار کنم دوباره راه افتادم اما این دفعه باند دستم به یه چیزی گیر کرد کشیدمش اما........
بردیا:کجا میخوای بری؟؟؟
بردیا:کجا میخوای بری؟؟؟
من:باند رو ول کن .... میرم خونه
بردیا:نمیتونی بری....میخوری به در و دیوار میمونی رو دستم
من:ول کن میخوام برم
بردیا:نمیکنم
اینجا بود که من شروع کردم به کشیدن اون هم هی میکشید
من:بیشعور دستم درد میکنه
بردیا:خوب بکنه.....وقتی خودت لجبازی میکنی اروم نمیشینی من چیکار کنم
من:ولش کن ....من جایی نمیرم
بردیا باندو ول کرد ولی مجبور شد دوباره بشینه و برام ببندتش
من:ببخشید بردیا خان!شغلتون چیه؟؟
بردیا:من رزیدنتم....رشته ام هم اطفاله
من:پس یه جورایی همکاریم
بردیا:شغل شما چیه؟؟
من:من مامایی خوندم ....اینجا هم قراره طرحم رو بگذرونم
بردیا:موفق باشید
منتظر بودم تو بگی.........
من:خیلی ممنون ...شما هم همین طور
بردیا:حالا قصد دارید چی کار کنید؟؟
من:نمیدونم
بردیا:میگم چطوره بلند شیم و باهم در رو پیدا کنیم
من:خوبه
از جام بلند شدم که بردیا مچ دست راستم را محکم گرفت و منو به دنبال خودش کشید
من:هوووی اروم
خلاصه همین طوری درحالی که دستم رو گرفته بود دنبال در میگشتیم تا اینکه بردیا به یه چیزی خورد و افتاد من هم که دستشو گرفته بودم پشت بندش افتادم همون جا ...........
خلاصه همین طوری درحالی که دستم رو گرفته بود دنبال در میگشتیم تا اینکه بردیا به یه چیزی خورد و افتاد من هم که دستشو گرفته بودم پشت بندش افتادم همون جا ...........
دستم ضربه ی بدی دید......اخ.....صدای جیغم رفت هوا
اصلا نمیدونستم کجام ؟؟؟یا اینکه توی چه موقعیتی هستم ؟؟
فقط میدونستم مطمئناً وضع خوبی ندارم.......
هنوز دستم تیر میکشید .....صدای نفس های بردیا فوق العاده بهم نزدیک بود اما از تو اون تاریکی نمیتونستم تشخیص بدم کجاست .....صداش رو از زیر گوشم شنیدم.
بردیا:نمیخوای بلند شی؟؟
بعد ه دست هاشو گذاشت زیر بغلم تا منو از رو خودش بلند کنه....که یه دفعه جیغ من رفت هوا!!!
بردیا:چته؟؟؟چه مرگت شد؟؟
بی نزاکت!!!!
من با صدایی که خشم و درد با هم توش میکس شده بود گفتم:پام یه جایی گیر کرده....نمی تونم بلند شم.....دستم هم درد میکنه........
بردیا:این طوری هم که نمیشه کاری کرد ...باید بلند شی
من یه عادتی داشتم اون هم این بود :وقتی که جاییم درد میکرد یا گرسنه ام بود دیگه نمیفهمیدم کی جلومه و عین چی عصبی میشدم!!!
به همین خاطر با یه صدای نسبتا بلندی گفتم :بایدی در کار نیست اقا....وقتی بهت میگم پام گیر کرده یعنی گیر کرده....
یه دفعه دست هاشواز زیر بغلم برداشت و من هم که انتظار همچین چیزی رو نداشتم یهو افتادم تو بغلش ...حالا تو اون هیرو ویری من داشتم بوی ادکلنشو تو دلم نقد میکردم....لامصب چه بویی هم داشت .....
بردیا با صدایی که از خشم پر بود گفت:جات راحته؟؟؟فرصت طلب پرو
دست هامو محکم گذاشتم دوطرفش و ازش فاصله گرفتم ....اما هنوز پام گیر کرده بود ، من هم به تبعیت از خودش با خشم گفتم:نگاه کن شازده من فرصت طلب نیستم ...یه بار گفتم یه بار دیگه هم میگم پام گیر کرده ...نمیتونم تکون بخورم!!
بردیا صداشو اروم تر کرد و گفت:خوب پس برو کنار تا من بلند شم !!!
من که از دستش اسی شده بودم گفتم:بابا بهت میگم نمیتونم تکون بخورم !! میفهمی....
از بس عصبی شده بودم تند تند نفس میکشیدم ....پسره ی عوضی فکر میکرد حالا من کشته مردشم!!
بردیا نفسو با عصبانیت بیرون داد....با این که باهاش فاصله داشتم ولی باز هم نفسش بهم میخورد ....دربرابر بردیا من خیلی ظریف و کوچولو بودم حالا من اینجوری میگم فکر نکنید یارو غول دوسر بود اما خوب هیکل خوبی داشت توی تاریکی هیچی از صورتش نمی شد دید ،فقط هیکلش بود که میتونستم نشریحش کنم....قدش هم بلند بود...البته قد من هم بلند بود ....ولی باز اون یه سر و گردن بلند تر بود ....تو همین فکر ها بودم که گفت:پات به چی گیر کرده؟؟
من:نمیدونم....یه چیز تیزیه!!اما نمیتونم پامو تکون بدم خیلی درد میکنه...
بردیا با یه حالت خیلی جدی گفت:خیلی خوب !!من یه پیشنهاد دارم.
من:چی؟؟؟
بردیا:ممکنه یه ذره درد داشته باشه...ولی دیگه چاره ای نیست
من:اشکالی نداره ...بهتر از اینه که این جوری دست رو دست بذاریم....
بردیا:خوب ....ببین....فقط جیغ و ویغ نکنی همسایه ها خبر بشن....
من:نه ....بگو دیگه
بردیا:نگاه کن من باید تورو با خودم بلند کنم
من:چه جوری...من پام...
حرفمو دوباره قطع کرد و گفت:میدونم پات گیر کرده .اما من بلندت میکنم !!
بردیا:اینجوری....
بعد بدون هیچ حرفی دستاشو دور کمرم محکم گرفت و منو برد تو بغلش ....خیلی بهم نزدیک بود ....به این حالت حس خوبی نداشتم ....شاید به خاطر این بود که من هیچ شناختی از بردیا نداشتم و اون یه غریبه بود اما در اون حال هیچ راه دیگه ای نبود همون طور که منو بغل کرده بود ...یه دفعه ای بلند شد و منو هم که تو بغلش بودم با خودش بلند کرد......پام ودستم از درد داشت میترکید دستم رو دور گردن بردیا گرفته بودم که یه وقت نیوفتم اما درد پام اونقدر زیاد بود که یه ریز هم اشک میریختم هم ناله میکردم.........
بردیا:خوب...تموم شد
اما من سکوت کرده بودم دردم به قدری زیاد بود که داشتم از حال میرفتم..چند بار پلک زدم اما تعادل و نیروم رو از دست داده بودم .....کم کم همون جا تو بغل بردیا از حال رفتم .(یعنی خدایا لعنت به این شب مزخرف)