08-03-2016، 20:16
به در خونمون رسیدم دری که با وجود ته مایه های طلایی در نقره ای خودش رو از بقیه ی درها متمایز میکرد زنگ رو فشار دادم و چند ثانیه بعد در با صدای تیکی باز شد.داخل حیاط خونمون چهار تا مربع مانند قهوه ای که چهار تا درخت درونشون رشد کرده بود وجود داشتو دو تا آسانسور که یکی برای طبقات زوج و دیگری برای طبقات فرد بود و اصولا هیچکدومشون برای من به درد نمیخورد چون من با پله ها میرفتم بعد از نزیک ده سال دیدم که کسی منتظر من دم در خانه ایستاده... سورن
برادر بزرگ ترم که بیست و دو سال سن داشت. از یک هفته پیش بهم گفته بود که مطلبی رو میخواد بهم بگه اما همش امروز و فردا میکرد هر وقت هم ازش می پرسیدم که کی میگی جواب میداد داخل یه زمان مناسب
_سلام چطوری ؟ خوبی ؟
با صداش سرم رو بالا گرفتم موهایی مشکی صورتی سفید و چشم های خرمایی مایل به عسلی. درکل میشد گفت که خیلی دخترکشه البته خب حیف اون دخترایی که وقتشون رو واسه این هدر میدن یعنی سنگ هم که بود در برابر عشوه های گاوی این دوره زمونا آب میشد اما سورن نه!!!
_خوبم مرسی مامان کوش؟
_تو جیب منه ! خب اگه قدم رنجه بفرمایی و گام به درون خونه بذاری میفهمی که نیستش دیگه
_خیلی خب خیلی خب گاز نگیر منو. امروز بلاخره بهم میگی؟
چشماشو چرخی داد و فکر کرد و گفت ( حالا نه کلا پشیمون شدم فعلا بفرما تو مهمون خوب نیست دم در بایسته هه ))
کفشامو بدون کمک دستم در اوردم و داخل خونه رفتم.خونه ای که خاطرات زیادی ازش دارم هم خاطرات خوب و هم خاطرات بد.به بوی قورمه سبزی میاد.برم لباس عوض کنم بیام بخورم
اتاقم دقیقا گوشه ی گوشه ی خونه بود . در اتاقم رو باز و شروع به درآوردن لباسم کردم.
برادر بزرگ ترم که بیست و دو سال سن داشت. از یک هفته پیش بهم گفته بود که مطلبی رو میخواد بهم بگه اما همش امروز و فردا میکرد هر وقت هم ازش می پرسیدم که کی میگی جواب میداد داخل یه زمان مناسب
_سلام چطوری ؟ خوبی ؟
با صداش سرم رو بالا گرفتم موهایی مشکی صورتی سفید و چشم های خرمایی مایل به عسلی. درکل میشد گفت که خیلی دخترکشه البته خب حیف اون دخترایی که وقتشون رو واسه این هدر میدن یعنی سنگ هم که بود در برابر عشوه های گاوی این دوره زمونا آب میشد اما سورن نه!!!
_خوبم مرسی مامان کوش؟
_تو جیب منه ! خب اگه قدم رنجه بفرمایی و گام به درون خونه بذاری میفهمی که نیستش دیگه
_خیلی خب خیلی خب گاز نگیر منو. امروز بلاخره بهم میگی؟
چشماشو چرخی داد و فکر کرد و گفت ( حالا نه کلا پشیمون شدم فعلا بفرما تو مهمون خوب نیست دم در بایسته هه ))
کفشامو بدون کمک دستم در اوردم و داخل خونه رفتم.خونه ای که خاطرات زیادی ازش دارم هم خاطرات خوب و هم خاطرات بد.به بوی قورمه سبزی میاد.برم لباس عوض کنم بیام بخورم
اتاقم دقیقا گوشه ی گوشه ی خونه بود . در اتاقم رو باز و شروع به درآوردن لباسم کردم.