08-03-2016، 12:36
(آخرین ویرایش در این ارسال: 08-03-2016، 12:44، توسط ⓕⓐⓚⓔ ⓛⓘⓕⓔ♰.)
به هر شکلی بود اون شب تموم شد و چون میدونستم 5شنبه نمیان خونه یدفعه بدلیل کار زیاد دلم قرص بود.
5شنبه شدو من سراسر هیجان و استرس و ترس بودم!نمیدونستم چیکار کنم!
ی لباس قرمز رنگ آستیم کوتاه مجلسی که تا بالای زانوم بود پوشیدم.برای آرایشمم پنکک،رژ قرمز،رژ گونه زدم.البته خواستم ریملم بزنم که طبق معمول دستام میلرزیدو نتونستم.
منتظرش بودم.نازی خواب بود.تدابیر امنیتی رو در نظر گرفتم.تا اینکه اومد.
کفشاشو گذوشتم جا کفشی.
+این چیه پوشیدی؟!!چه خوشگل شدیییی!وااای خانوممو!
_خخخخ!
رفتیم تو.پشت در اتاق کمین گرفته بود یدفعه ی گل رز سفید در اوورد و داد بهم بغلش کردم.
_واااای!مرسی عشقمممم!
+ببخشید دیگه .نمیدونستم چی دوست داری!همه جارو گشتم تا ی گل سفید پیدا کردم.
_خخخ.نه بابا اتفاقا خیلیم قشنگه.
+از ی مغازه نزدیک محلمون گرفتم.گفتم برای مادربزرگم میخوام!خخخخ!به مامانم بگه بدبخت میشم.
_خخخخخخخ!
شروع کردیم همدیگه رو بوسه بارون کردیم!و بعد..!
بعدش خیلی خسته بودم درد داشتم،اونم خسته بود.
+آدامس میخوری؟
_آره.
ی ادامس هندونه ای فرش اسمایل در اوورد از جیبش و تعارف کرد یدونه برداشتم نصف کردم گفت کلشو بخور.
کلشو جویدم خیلی طعم خوبی داشت تاحالا هیچ مزه ای به این خوبی نچشیده بودم.
بعد ادامس خوردن لب گرفتیم.
_با طعم هندونه ای!
+آره!
و بعد هردو خندیدیم!
کلی حرف زدیم گذشتو خواست بره آدامسش رو تخت مونده بود.
_آدامست!
+واسه تو!
و اون ادامسه شد طعم بهترین روزا!هنوز دارمش!هرموقعم میرم ادامس بگیرم از اونا میگیرم تا خاطره بازی کنم(:
اون روزا گذشت با کلی خاطره که همشو میگم اما ترتیبش یادم نیست!
مث روزایی که حالم بد میشد(خون دماغ،سردرد،سرگیجه و معده درد داشتم.مامانمینا زیاد توجه نمیکردن!چیز عجیبی بود خون دماغا بند نمیومد زیاد بود!).
اصرار میکرد برم دکتر.تا اینکه ی روز حالم خیلی بد شد.خون دماغ شدم رنگم مث گچ سفید و بدنمم سرد مث مرده ها.
+یاسی تروخدا به مامان بابات بگو ببرنت دکتر.نمیبرن خودم ببرم.
_بابا بخدا میگم میگن میبریم نمیبرن.
+باشه باز بگو حالت بده نبردن میبرم.
_چشم نفسم.نگران نباش من خوبم.
+نمیشه نگران نباشم.ازم اینو نخواه.نمیتونم.عشقم حالش بده.
_آخه من میگم وقتی نمیبرن!
+باشه پس ی روز میگی میریم خودمون.نه هم نداریم.
_آخه..
+آخه نداریم یامیریم یا قهرم.
_باشه..پنجشنبه خوبه؟
5شنبه شدو من سراسر هیجان و استرس و ترس بودم!نمیدونستم چیکار کنم!
ی لباس قرمز رنگ آستیم کوتاه مجلسی که تا بالای زانوم بود پوشیدم.برای آرایشمم پنکک،رژ قرمز،رژ گونه زدم.البته خواستم ریملم بزنم که طبق معمول دستام میلرزیدو نتونستم.
منتظرش بودم.نازی خواب بود.تدابیر امنیتی رو در نظر گرفتم.تا اینکه اومد.
کفشاشو گذوشتم جا کفشی.
+این چیه پوشیدی؟!!چه خوشگل شدیییی!وااای خانوممو!
_خخخخ!
رفتیم تو.پشت در اتاق کمین گرفته بود یدفعه ی گل رز سفید در اوورد و داد بهم بغلش کردم.
_واااای!مرسی عشقمممم!
+ببخشید دیگه .نمیدونستم چی دوست داری!همه جارو گشتم تا ی گل سفید پیدا کردم.
_خخخ.نه بابا اتفاقا خیلیم قشنگه.
+از ی مغازه نزدیک محلمون گرفتم.گفتم برای مادربزرگم میخوام!خخخخ!به مامانم بگه بدبخت میشم.
_خخخخخخخ!
شروع کردیم همدیگه رو بوسه بارون کردیم!و بعد..!
بعدش خیلی خسته بودم درد داشتم،اونم خسته بود.
+آدامس میخوری؟
_آره.
ی ادامس هندونه ای فرش اسمایل در اوورد از جیبش و تعارف کرد یدونه برداشتم نصف کردم گفت کلشو بخور.
کلشو جویدم خیلی طعم خوبی داشت تاحالا هیچ مزه ای به این خوبی نچشیده بودم.
بعد ادامس خوردن لب گرفتیم.
_با طعم هندونه ای!
+آره!
و بعد هردو خندیدیم!
کلی حرف زدیم گذشتو خواست بره آدامسش رو تخت مونده بود.
_آدامست!
+واسه تو!
و اون ادامسه شد طعم بهترین روزا!هنوز دارمش!هرموقعم میرم ادامس بگیرم از اونا میگیرم تا خاطره بازی کنم(:
اون روزا گذشت با کلی خاطره که همشو میگم اما ترتیبش یادم نیست!
مث روزایی که حالم بد میشد(خون دماغ،سردرد،سرگیجه و معده درد داشتم.مامانمینا زیاد توجه نمیکردن!چیز عجیبی بود خون دماغا بند نمیومد زیاد بود!).
اصرار میکرد برم دکتر.تا اینکه ی روز حالم خیلی بد شد.خون دماغ شدم رنگم مث گچ سفید و بدنمم سرد مث مرده ها.
+یاسی تروخدا به مامان بابات بگو ببرنت دکتر.نمیبرن خودم ببرم.
_بابا بخدا میگم میگن میبریم نمیبرن.
+باشه باز بگو حالت بده نبردن میبرم.
_چشم نفسم.نگران نباش من خوبم.
+نمیشه نگران نباشم.ازم اینو نخواه.نمیتونم.عشقم حالش بده.
_آخه من میگم وقتی نمیبرن!
+باشه پس ی روز میگی میریم خودمون.نه هم نداریم.
_آخه..
+آخه نداریم یامیریم یا قهرم.
_باشه..پنجشنبه خوبه؟