02-03-2016، 18:58
♥بدلیل اینکه شرایط روحیم موقع شروع رمان جالب نبود و الان بهترم و نام رمان و مقدمه بخش و خلاصه تغییر کرد.معذرت♥
_________________________________________________
از بیمارستان برگشتیم خونه و مامانم گفت ک ی هفته دیگه استراحت کنم منم که از خدا خواسته!
با سبحان کلی حرف زدیم و هرروز بیشتر وابسته و دلبستش میشدم و علاقم زیادتر.
اون همیشه وقتی تنها بودم،دلم میگرفت و ناراحت بودم میومدو آرومم میکرد(:
رفتم تو فکر..
سبحان پسری بور با پوستی سفید و قدی بلند وچشای قهوه ای آهویی..و لبخندی که کم زده میشه اما برام ی دنیاست!
تیپ اسپرت همیشه میزنه..آخه مجلسی دوست نداره..میگه فقط شب دومادیم کت شلوار میپوشم!
تقریبا ی ماهی میشد ک خونه بودم بخاطر عملم و سبحان هرروزش پیشم و هرروزش با بوسه هاش و بغلش دل گرمم میکرد(:
یک هفته هم واسه اینکه جای بخیه هام عفونت نکنه خونه موندم.
زندگیم شده بود سبحان.روز سبحان شب سبحان!
وقت مدرسه بود کم کم باید بارو بندیلو میبستم!دوری از سبحان خیلی برام سخت شده بود و واسه دیدن دوبارش لحظه شماری میکردم.
هفته تموم شدو بعد اون همه تنبلی و نرفتن به مدرسه و دردایی که تو بیمارستان کشیده بودم باید به مدرسه میرفتم.
روز اول خیلی بی تابی و دلتنگی سبحانو کردم تو مدرسه روز دومم همینطور اما دیگه چه میشد کرد باید عادت میکردم.
به روال عادی زندگی برگشتم اما نه مثل قبل حالا ی همدم ی عشق ی دوست داشتم ی عشق واقعی ی کسی که میتونستم لمسش کنم حسش کنم.
هرروز به امید دیدن دوبارش بیدار میشدم منی که از زندگی سیر شده بودم حالا امیدم سبحان بود.
تقریبا جای عملم خوب شده بود.
ی شب فکرایه شومی به سرم زد که کاش هیچوقت نمیزد.عشق من هوس نبود قصدم این نبود..از ی طرف دلم میخواست تجربه کنم اما ی طرف میترسیدم نمیدونم شاید فکر کردم اگه اونکارو کنم سبحان خوشحال شه یا برای همیشه با من بمونه..
تو این مدت خیلی سعی کردم تحریکش کنم اما نشد!
پس نقشه کشیدم تا اجراش کنم!
_سبحان دیدی مامان باباها با هم میرن حموم؟!
+آره..چطور مگه!؟(تعجب کرد)
_خب میگم..یعنی ماهم ی روزی میریم؟
+آره میریم ولی در آینده.
_________________________________________________
از بیمارستان برگشتیم خونه و مامانم گفت ک ی هفته دیگه استراحت کنم منم که از خدا خواسته!
با سبحان کلی حرف زدیم و هرروز بیشتر وابسته و دلبستش میشدم و علاقم زیادتر.
اون همیشه وقتی تنها بودم،دلم میگرفت و ناراحت بودم میومدو آرومم میکرد(:
رفتم تو فکر..
سبحان پسری بور با پوستی سفید و قدی بلند وچشای قهوه ای آهویی..و لبخندی که کم زده میشه اما برام ی دنیاست!
تیپ اسپرت همیشه میزنه..آخه مجلسی دوست نداره..میگه فقط شب دومادیم کت شلوار میپوشم!
تقریبا ی ماهی میشد ک خونه بودم بخاطر عملم و سبحان هرروزش پیشم و هرروزش با بوسه هاش و بغلش دل گرمم میکرد(:
یک هفته هم واسه اینکه جای بخیه هام عفونت نکنه خونه موندم.
زندگیم شده بود سبحان.روز سبحان شب سبحان!
وقت مدرسه بود کم کم باید بارو بندیلو میبستم!دوری از سبحان خیلی برام سخت شده بود و واسه دیدن دوبارش لحظه شماری میکردم.
هفته تموم شدو بعد اون همه تنبلی و نرفتن به مدرسه و دردایی که تو بیمارستان کشیده بودم باید به مدرسه میرفتم.
روز اول خیلی بی تابی و دلتنگی سبحانو کردم تو مدرسه روز دومم همینطور اما دیگه چه میشد کرد باید عادت میکردم.
به روال عادی زندگی برگشتم اما نه مثل قبل حالا ی همدم ی عشق ی دوست داشتم ی عشق واقعی ی کسی که میتونستم لمسش کنم حسش کنم.
هرروز به امید دیدن دوبارش بیدار میشدم منی که از زندگی سیر شده بودم حالا امیدم سبحان بود.
تقریبا جای عملم خوب شده بود.
ی شب فکرایه شومی به سرم زد که کاش هیچوقت نمیزد.عشق من هوس نبود قصدم این نبود..از ی طرف دلم میخواست تجربه کنم اما ی طرف میترسیدم نمیدونم شاید فکر کردم اگه اونکارو کنم سبحان خوشحال شه یا برای همیشه با من بمونه..
تو این مدت خیلی سعی کردم تحریکش کنم اما نشد!
پس نقشه کشیدم تا اجراش کنم!
_سبحان دیدی مامان باباها با هم میرن حموم؟!
+آره..چطور مگه!؟(تعجب کرد)
_خب میگم..یعنی ماهم ی روزی میریم؟
+آره میریم ولی در آینده.