16-02-2016، 11:10
(آخرین ویرایش در این ارسال: 16-02-2016، 11:36، توسط ⓕⓐⓚⓔ ⓛⓘⓕⓔ♰.)
نمیدونستم چی بپوشم چیکار کنم از ی طرف اون عملم نمیزاشت زیاد حرکت کنم.
ی شلوار راحتی پوشیده بودم بخاطر عملم و ی پیرهن گل گل لی هم که نگین داشت پوشیدم و یکمم ارایش کردم.
زنگ زد به تبلتم تا حالا اینورا نیومده بود زیاد بخاطر همین بلد نبود و زنگ زدو راهنماییش کردم چون خیلی میترسیدم چند نفری بیان و ی کاری کنن ی شال سفید نازک انداختم سرمو کلمو از لای در یکم بیرون کردمو بیرونو دید زدم.
15دیقه تو همون حالت بودم ک یهو دیدم ی پسر داره میادو منو نگاه میکنه.دست و پاهام داشت میلرزید اومد سمتم ی نگا اونور خیابون ی نگا اینور
-سریع بیا تو..
+سلام
-س..س..سلام
+خوبی؟
-مرسی تو خوبی؟
از خجالتو هول بودن نمیدونستم باید چیکار کنم اولین باری بود که با ی پسر قرار ملاقات حضوری داشتم اونم تو خونه.میدونم خیلی دیوونگیه و باورش کمی سخته اما حقیقت داره.
من سکوت کرده بودم 10دیقه همونجوری تو حیاط بودیم که سکوتو شکست.
+بریم تو؟
-بریم..
+اول تو برو..
-نه اول تو برو..
+گفتم تو.
-منم گفتم تو.
خلاصه رفتیم تو و من از شدت استرسی که داشتم دویدم سمت مبل و نشستم و دستامو بردم لای موهام.اومد رو اون یکی مبل نشست دسته مبل فاصلمون بود.
دستام خیلی میلرزید و خیلی هول بودم.
خیلی ریلکس بنظر میرسید.اما اونم اولین قرارش بود.
(ما قبلا فقط رابطه هامون مجازی بود با نفر قبلی فقطم یک نفر)
بلند شد و اومد کنارم نشست بیشتر هول شدم..منو گرفت تو بغلش.
+تو چته؟
-استرس دارم.
+خب منم دارم.
-تو که خیلی آرومی.
+من درونم الان استرس دارم.
کم کم عادت کردم ب بغلش و سعی کردم خودمو آروم کنم.
گوشمو گذوشتم رو به اصطلاح قلبش.
ولی از بس استرس داشتم گیج شده بودم و گوشمو گذوشتم سمت راست.
+قلب سمت چپه ها!
-راس میگی خخخخ خب استرس دارم.
گذوشتم سمت چت سینش و صدای قلبشو شنیدم راست میگفت قلبش برعکس ظاهرش خیلی تند میزد.
موهامو ناز میکرد دستامو میگرفت و نوازش میکرد.
بهترین حس عمرم بود اون روزم بهترین روز عمرم بود که تا ابد از خاطرم نمیره.
حس آرامش..عشق..امنیت حسی که نمیشه توصیفش کرد.انگار تو ی دنیای دیگه بودم.
-پاشو بریم اون اتاق.
+بریم؟
-آره.
رفتیم اتاق خواب منو خواهرم.
منو اروم هول داد رو تخت و روم خیمه زد.
(راستش خیلی ترسیده بودم خیلی خیلی!)
اما کاری نکرد فقط بوسه بارون شدم.
خیلی قشنگ بود مثل ی رویا.
(اول از عطرای خیلی تند و تلخ بدم میومد حالت تهوع میگرفتم اما کم کم به عطرش علاقه پیدا کردمو. وابسته اون بو شدم.)
خلاصه دوساعت بوسه کاریو بغل!و ی دنیای دیگه!
خیلی کم حرف میزدیم!
(اصلا فکر نمیکردم که ی روزی اینطوری عاشق بشم.و کسی هم عاشقم بشه.حس میکردم زشتم.)
سبحان گفت که وقت مدرسشه و باید بره ساعت 11بود که رفت.
اینقد حس قشنگی بود که دلم میخواست هی تکرار بشه.
اون بغل اون عطر..شده بودن قشنگترین چیزای دنیا!
وقتی رفت حس تولد دوباره رو داشتم!
رژ لبم پاک شده بود و فقط رژ گونه و پنکک مونده بود رو صورتم!صورتمو شستم و لباسای عادیمو پوشیدم که کسی شک نکنه!
اون لباسو با دقت خاصی تا کردم.
هنوز باورم نمیشد برام مثل ی خواب بود.
ما هرروز بیشترو بیشتر به هم نزدیک میشدیم و هرروز عشق بینمون بیشتر میشد!
ما همه چیه زندگی همیم(دوست-همدم-عشق)..!
همه چیز زندگی همو برای هم تعریف کردیم با کوچیک ترین جزئیات.
یک هفته گذشت تقریبا دیگه میومد خونمون ی هفته بخاطر عملم مرخص بودم از مدرسه و راحت بودم.
شیفتامون مخالف هم بود(من صبحی بودم اون بعداز ظهری و اون صبحی بود من بعد از ظهری!)
یک هفته گذشت!
کم کم داشتم خوب میشدم اخرین روزای مرخصیم بود.
مامانم برد بیمارستان و تو بخش اوژانس بخیه هامو بکشن.
ی پرستار اومد و شروع کرد خیلی میترسیدم هنوز جای سرم تو دستم خیلی درد میکرد.
وقتی رسید بخش انتهایی بخیه ها جیغ کشیدم دو سه تا.
خیلی دردو سوزش داشتم.
اونروز گذشتو من رفتم خونه تو راه خونه از پشت تاکسی با چشمم دنبال سبحان میگشتم!
ی شلوار راحتی پوشیده بودم بخاطر عملم و ی پیرهن گل گل لی هم که نگین داشت پوشیدم و یکمم ارایش کردم.
زنگ زد به تبلتم تا حالا اینورا نیومده بود زیاد بخاطر همین بلد نبود و زنگ زدو راهنماییش کردم چون خیلی میترسیدم چند نفری بیان و ی کاری کنن ی شال سفید نازک انداختم سرمو کلمو از لای در یکم بیرون کردمو بیرونو دید زدم.
15دیقه تو همون حالت بودم ک یهو دیدم ی پسر داره میادو منو نگاه میکنه.دست و پاهام داشت میلرزید اومد سمتم ی نگا اونور خیابون ی نگا اینور
-سریع بیا تو..
+سلام
-س..س..سلام
+خوبی؟
-مرسی تو خوبی؟
از خجالتو هول بودن نمیدونستم باید چیکار کنم اولین باری بود که با ی پسر قرار ملاقات حضوری داشتم اونم تو خونه.میدونم خیلی دیوونگیه و باورش کمی سخته اما حقیقت داره.
من سکوت کرده بودم 10دیقه همونجوری تو حیاط بودیم که سکوتو شکست.
+بریم تو؟
-بریم..
+اول تو برو..
-نه اول تو برو..
+گفتم تو.
-منم گفتم تو.
خلاصه رفتیم تو و من از شدت استرسی که داشتم دویدم سمت مبل و نشستم و دستامو بردم لای موهام.اومد رو اون یکی مبل نشست دسته مبل فاصلمون بود.
دستام خیلی میلرزید و خیلی هول بودم.
خیلی ریلکس بنظر میرسید.اما اونم اولین قرارش بود.
(ما قبلا فقط رابطه هامون مجازی بود با نفر قبلی فقطم یک نفر)
بلند شد و اومد کنارم نشست بیشتر هول شدم..منو گرفت تو بغلش.
+تو چته؟
-استرس دارم.
+خب منم دارم.
-تو که خیلی آرومی.
+من درونم الان استرس دارم.
کم کم عادت کردم ب بغلش و سعی کردم خودمو آروم کنم.
گوشمو گذوشتم رو به اصطلاح قلبش.
ولی از بس استرس داشتم گیج شده بودم و گوشمو گذوشتم سمت راست.
+قلب سمت چپه ها!
-راس میگی خخخخ خب استرس دارم.
گذوشتم سمت چت سینش و صدای قلبشو شنیدم راست میگفت قلبش برعکس ظاهرش خیلی تند میزد.
موهامو ناز میکرد دستامو میگرفت و نوازش میکرد.
بهترین حس عمرم بود اون روزم بهترین روز عمرم بود که تا ابد از خاطرم نمیره.
حس آرامش..عشق..امنیت حسی که نمیشه توصیفش کرد.انگار تو ی دنیای دیگه بودم.
-پاشو بریم اون اتاق.
+بریم؟
-آره.
رفتیم اتاق خواب منو خواهرم.
منو اروم هول داد رو تخت و روم خیمه زد.
(راستش خیلی ترسیده بودم خیلی خیلی!)
اما کاری نکرد فقط بوسه بارون شدم.
خیلی قشنگ بود مثل ی رویا.
(اول از عطرای خیلی تند و تلخ بدم میومد حالت تهوع میگرفتم اما کم کم به عطرش علاقه پیدا کردمو. وابسته اون بو شدم.)
خلاصه دوساعت بوسه کاریو بغل!و ی دنیای دیگه!
خیلی کم حرف میزدیم!
(اصلا فکر نمیکردم که ی روزی اینطوری عاشق بشم.و کسی هم عاشقم بشه.حس میکردم زشتم.)
سبحان گفت که وقت مدرسشه و باید بره ساعت 11بود که رفت.
اینقد حس قشنگی بود که دلم میخواست هی تکرار بشه.
اون بغل اون عطر..شده بودن قشنگترین چیزای دنیا!
وقتی رفت حس تولد دوباره رو داشتم!
رژ لبم پاک شده بود و فقط رژ گونه و پنکک مونده بود رو صورتم!صورتمو شستم و لباسای عادیمو پوشیدم که کسی شک نکنه!
اون لباسو با دقت خاصی تا کردم.
هنوز باورم نمیشد برام مثل ی خواب بود.
ما هرروز بیشترو بیشتر به هم نزدیک میشدیم و هرروز عشق بینمون بیشتر میشد!
ما همه چیه زندگی همیم(دوست-همدم-عشق)..!
همه چیز زندگی همو برای هم تعریف کردیم با کوچیک ترین جزئیات.
یک هفته گذشت تقریبا دیگه میومد خونمون ی هفته بخاطر عملم مرخص بودم از مدرسه و راحت بودم.
شیفتامون مخالف هم بود(من صبحی بودم اون بعداز ظهری و اون صبحی بود من بعد از ظهری!)
یک هفته گذشت!
کم کم داشتم خوب میشدم اخرین روزای مرخصیم بود.
مامانم برد بیمارستان و تو بخش اوژانس بخیه هامو بکشن.
ی پرستار اومد و شروع کرد خیلی میترسیدم هنوز جای سرم تو دستم خیلی درد میکرد.
وقتی رسید بخش انتهایی بخیه ها جیغ کشیدم دو سه تا.
خیلی دردو سوزش داشتم.
اونروز گذشتو من رفتم خونه تو راه خونه از پشت تاکسی با چشمم دنبال سبحان میگشتم!