امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان سیاهی سرنوشت

#3
Big Grin


جک سرم گیج رفت یجا آروم بشین پسر...
جک:چجور آروم باشم؟؟وایییییی گیسو هنوز نفهمیدی چی به سرت اومده؟
میگی چیکار کنم اتفاقیه که افتاده...
_چرا اینقدر بیخیالی؟همیشه بیخیالیات کاردستت داده فقط باعث دردسری من احمقم که نگران تو هستم...
به سرعت از روی مبل بلندشدم باعصبانیت رو به جک گفتم من نیازی به توجه و نگرانی تو ندارم ...به سرعت سالن رو ترک کردم
میونه راه جک بازومو گرفت
_متاسفم گیسوجان عصبانی شدم نفهمیدم چی گفتم...
دستمو از دست جک بیرون کشیدم ...نیازی به ترحم کسی ندارم
با اعصابی داغون روی تخت نشسته بودم ...جک فکر میکرد بیخیالم!!هه...من ازهمه داغون تر بودم اما به خودم یاد داده بودم تحت هیچ شرایطی ضعفمو نشون ندم
کیه؟
_خانم آقا باهاتون کار دارن...
تقه ای به در زدم
آقا:بیا تو
آقا پشت میزکارش نشسته بود روبه روش ایستادم...پس ازچندلحظه گفت
_میدونی که باگندی که زدی نمیتونی اینجابمونی
بله آقا میدونم
_من برات خیلی زحمت کشیدم مثل دخترخودم بزرگت کردم...بهت یه فرصت میدم تابتونی خودتو نجات بدی...حاضری هرکاری کنی؟
بله آقا
_این ماموریت خیلی سخته باید تنها انجامش بدی...پیپش رو گذاشت توی دهنش...بقیه توضیحات رو جک بهت میده
بله آقا
_بهتره وسایلت رو جمع کنی چون اخر هفته میری ایران..!!
به محض شنیدن ایران حس کردم پاهام خشک شد حتی نتونستم چیزی بگم بدون حرفی از اتاق بیرون اومدم...
.......
جک:میخوای با آقا صحبت کنم؟
مشکلی نیست انجامش میدم این تنها راه نجاتمه...
_اما...
درسته خاطرات خوشی ندارم اما به هرحال اونجا جایی هست که متولد شدم خیلی سخت نیست
_بهت ایمان دارم...زود تموم میشه...تا تو برگردی آقا کارهات رو هل میکنه...
امیدوارم جک...
_برات یه خونه خوب حاضر کردیم همه ی تجهزاتی که ممکنه نیاز پیدا کنی برات فراهم کردم.دستامو گرفت من باهات در ارتباطم هر مشکلی که داشتی فقط کافیه بهم بگی به سرعت حل میشه....
ممنونم جک
........
20 دقیقه بود که وارد ایران شده بودم...دسته چمدونم رو گرفته بودم و به سمت خروجی میرفتم...محو تماشای مردمی شده بودم که سالها بود ندیده بودمشون...
اخ..پسر حواست کجاست...ببخشید خانم عجله داشتم...عیب نداره...به سرعت دور شدم کتفم کمی درد گرفت...سریع دستمو داخل جیبم کردم لعنتی کیف پولم...سرم رو برگردوندم شاید بتونم پیداش کنم...زیرلب گفتم لعنتی
_مثل اینکه این کیف شماست
مردی حدودا 32 ساله رو به روم ایستاده بود و کیف پولم رو مقابلم گرفته بود
کیف پولو از دستش گرفتم
ممنونم
_خواهش میکنم خانم بهتره بیشتر حواستون رو جمع کنین...
زیر لب گفتم همینم مونده تو بهم یاد بدی...بازم ممنونم خدا نگهدارتون
قبل از این که قدمی بردارم گفت
_مثل اینکه مدتها اینجا نبودید درسته؟
بله....ولی فکر نمیکنم به شما مربوط باشه
با تعجب بهم خیره شد....فرصت حرف اضافه ای رو بهش ندادم وبه سمت در خروجی حرکت کردم
........
در خونه رو باز کردم...خونه متوسطی بود وسط یه محله خلوت چیزی که من بهش نیاز داشتم.
ساکم رو داخل اتاق گذاشتم لب تابم رو بیرون اوردم ایمیلی به جک زدم....من رسیدم
وارد حمام شدم دوش آب سرد باعث میشد بهتر فکر کنم...حوله رو دور خودم پیچیدم ایمیلی ازجک دریافت کردم(وسایلای مورد نیازت داخل یه ساک زیرتخته)
خم شدم روی زمین از زیر تخت دوتا ساک مشکی بیرون اوردم اسلحه دوربین گوشی همراه ده تاسیم کارت و...
شلوار جذب مشکی به همراه پالتو کوتاه مشکی پوشیدم موهامو باگیره جمع کردم وکلاه بافتمو سرم گذاشتم بوت هامو پوشیدم آخرین نگامو به آینه انداختم
نفس عمیقی کشیدم کوله پشتیمو برداشتم از اتاق خارج شدم سوار خوردرویی که برام آماده کرده بودند شدم
به سختی آدرس موردنظرم رو پیدا کردم
ازماشین پیاده شدم به سمت مردی رفتم که حدس میزدم به طرف خونه مورد نظرم میره دستگاه شنود رو داخل جیبش گذاشتم
به سرعت سوارماشین شدم و هدفونم رو روی گوشم گذاشتم
رمز ورود؟
مرد:Scorpion(عقرب)
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان سیاهی سرنوشت - m.a.r.y.a - 15-02-2016، 13:09

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 2 مهمان