13-02-2016، 10:12
قسمت دوم
_____________________________
حامد خان که از این تغییر ناگهانی حسابی ذوق زده شده بود، با لحنی سرشار از احساس گفت:
- بگو؟؟ چی شده پسرم؟
آرین نفس عمیقی کشید و در حالی که مِن مِن می کرد گفت:
- من... خب... ع... عاشق اریکا شدم.
با شنیدن این جمله وا رفت. انگار که سطل آب سردی روی سرش ریخته باشند. دستش را از روی شانه ی آرین برداشت. سعی کرد معنا و مفهوم کلماتی که شنیده بود را در ذهن خود هضم کند. اما انگار نمی خواست باور کند که چیزی شنیده است. یک دستش را بالا آورد و با اخم هایی درهم که ناشی از گیجی و سردرگمی بود گفت:
- چی؟! ا... اریکا؟! هیچ می فهمی چی داری می گی پسر؟!
- آره بابا... الان قشنگ می فهمم که... دوسش دارم.
نمی دانست چه در جواب این پسره ی بی فکر بگوید. دستی به موهای جوگندمی اش کشید و سر تکان داد.
- بین این همه دختر... تو باید بیای عاشق دختری بشی که دست من امانته؟!
- چی می گی بابا؟! فکر کردید خودم خیلی خوشحالم. نمی بینید چقدر بهم ریختم؟ دست خودم نیست که... دوسش دارم!
حامد خان در حالی که قدم های بلند و عصبی ای داخل اتاق کوچک آرین برمی داشت، گفت:
- نه نه نه.
ایستاد و ادامه داد:
- حتی فکرشم نکن! اصلا... فکر کن... فکر کن اون دختر نامزد داره!
انگشت اشاره اش را بالا برد، در حالی که آن را با عصبانیت تکان می داد جلوی حرف زدن آرین را گرفت و خود ادامه داد:
- در ضمن... به هیچکسی راجب این قضیه چیزی نگو... خصوصا خود اریکا.
آرین روی تخت نشست و با خشم پرسید:
- آخه چرا؟
- یه چیزایی هست که تو ازشون خبر نداری پسر... موقعیتش که بشه... وقتش که بشه خبردار می شی. اریکا برای ما نیست... اریکا... مناسب تو نیست! یعنی...
دستی به پیشانی خود کشید و چشم هایش را بست:
- خدایا!
- یعنی چی بابا؟
به چانه ی لرزان پسرش خیره شد و احساس کرد که قلبش از چهره ی رنجیده ی او فشرده می شود. با ناتوانی زمزمه کرد:
- یعنی اینکه فعلا کاری نکن. فعلا بهش فکر نکن.
- ام...
- ببین من چی می گم. من یه چیزایی می دونم که تو نمی دونی و صلاح نیست که بدونی. حالا هم بگیر بخواب و استراحت کن.
بدون اینکه به آرین نگاه کند خیلی سریع از اتاق بیرون آمد و او را با یک دنیا سوال ِ بی جواب تنها گذاشت.
* * * * *
در حالی که به طرف پله ها می رفت حامد خان را دید که از پله ها پایین می آید. مهرسا و مهناز هراسان بلند شدند. مهناز در حالی که خودش حدسیاتی زده بود با نگرانی پرسید:
- چی شده حامد؟!
حامد خان همانطور که به انگشت چسب خورده ی اریکا نگاه می کرد با حالتی عصبی پاسخ داد:
- هیچی نشده. حالش خوبه، فقط یکمی فشارش پایین بود.
دستی به پیشانی اش کشید و ادامه داد:
- خب... نمی خواید به ما شام بدین؟!
مهنار خانم که انگار هنوز خیالش راحت نشده بود، با اکراه سری تکان داد و به سمت آشپزخانه راهی شد.
سر میز شام هیچکسی جز مهرسا اشتهایی برای خوردن نداشت. او هم با دیدن سکوت و سکون سر میز با بی میلی از پشت میز بلند شد و رفت. اریکا هم بعد از کمک به مهناز خانم به سمت اتاقش رفت. در اتاق آرین نیمه باز بود. آرین روی تخت دراز کشیده و چشمانش را بسته بود. چهره اش بی شباهت به یک پسر بچه ی معصوم نبود. دلش برای یک کل کل درست و حسابی لک زده بود . اما با تکان خوردن آرین سریع از جلوی در کنار رفت و به دیوار تکیه داد.
«بی خیال شر بازی شو دختر! اینجا خونه ی خاله نیست، اینم پسر خاله نیست.»
* * * * *
بعد از خوردن صبحانه حامد خان با اکراه از آرین خواست تا اریکا را برساند. اریکا بدون اینکه متوجه باشد لبخند دلفریی زد. آرین با چشم های غمگینش به حامد خان خیره شد و سرش را پایین انداخت. مهناز خانم بیرون رفت و حامد خان نیز مهرسا را به کلاسش رساند.
آرین در سکوت اریکا را به مقصد رساند. اریکا از تغییر ناگهانی رفتار آرین متعجب بود و نمی دانست چه بگوید یا چه کار کند؟ وقتی رسیدند با اخم از ماشین پیاده شد و در را محکم به هم کوبید. آرین با زدن یک بوق رفت بدون اینکه چیزی بگوید، اریکا زیر لب گفت:
- مردشور اخلاق گندتون و ببرن.
- سلام خانم اخمالو!
از جا پرید و با وحشت به عقب خیره شد. محمد را دید که با لبخند عجیب و غریبش پشت سرش ایستاده است.
«این کی اومد بیرون؟!»
اخم هایش بیشتر شد و تمام حرصش را سر محمد خالی کرد.
- بهتره که چایی نخورده پسر خاله نشید!
محمد خنده ی سرحالی سرداد، در حالی که دستانش را در جیب می کرد گفت:
- قبول کن که خیلی اخمالویی!
اریکا ایشی زیر لب گفت و دستش را به سمت زنگ دراز کرد. هنوز زنگ را نزده بود که محمد دستش را گرفت و مانع از این کار او شد. با نگاه حیران خود دستش را به عقب کشید. کم کم با دیدن پوزخند محمد آثار خشم و نفرت در چشمانش جای گرفت.
- شنیده بودم آدم کثیفی هستی اما باور نمی کردم. دیگه دست کثیفت و به من نزن!
محمد سرش را جلو برد که باعث شد اریکا کمی رو به عقب متمایل شود و به دیوار بچسبد.
- من تا به حال به هر چی که خواستم دست پیدا کردم. تو هم می تونی یکی از اونا باشی. دوست داری؟!
اریکا خنده ای از روی حرص کرد و با نفرت گفت:
- اون چیزایی که بدست آوردی حتما مثل خودت بی ارزش بودن. ولی من مثل تو نیستم!
محمد ابرویی بالا انداخت و با لحنی شوخ پاسخ داد:
- لابد بدتری؟!
و یک قدم به عقب رفت. اریکا سکوت کرد و ترجیح داد جوابی ندهد، دست پیش برد و با حرص زنگ را فشرد. وقتی داخل شد سعی کرد قیافه ی خونسردی به خود بگیرد اما هر کاری که کرد نتوانست درست نقش بازی کند. می دانست آقای احدی متوجه ی پریشانی حالش شده است.
* * * * *
در طول راه تمام هوش و حواس اریکا به حرف های محمد بود. صدای آرام آرین را شنید:
- کلاس چطور بود؟
اریکا با نگاه گیجش به او خیره شد و سری تکان داد:
- چی؟
- هه...
پوزخند صدا دار آرین را نشنیده گرفت و گفت:
- آها... آره خوب بود .
- امشب عروسی دختر خالم هست. بهت گفته بودن دیگه!
- آره. خوبه. خوش بگذره.
آرین نگاه استفهام آمیزش را به او دوخت و گفت:
- یعنی چی که خوش بگذره؟! مگه تو نمیای؟!
اریکا لبخندی شیطنت آمیزی تحویل او داد و به جلو خیره شد:
- نه، دختر خاله ی شماست، من بیام که چی بشه؟!
- ولی خاله تورو هم دعوت کرده!
- منو؟!!
شانه ای بالا انداخت و ادامه داد:
- نه من خاله ی شمارو میشناسم نه اون منو.
- اما دعوت شدی.
اریکا لبخند زورکی ای زد و گفت:
- می دونی چیه؟ تو خیلی روی یه چیز کلید می کنی و بی خیالش نمی شی.
آرین که اینطور دید، لبخندی مغرور تحویل اریکا داد و در حالی که ژست بامزه ای گرفته بود گفت:
- مگه خبر نداری یه پا شاه کلیدم خانومی!
- نوچ! لطفا انقدر خانومی خانومی نکن!
آرین خنده ای کرد:
- خدا به داد برسه!
اریکا پشت چشمی نازک کرد و زیر لب گفت:
- پسره ی پررو!
از ماشین پیاده شد و زنگ خانه را فشرد. وقتی داخل پذیرایی شد سلام آهسته ای کرد که مهناز خانم با خشرویی جواب سلامش را داد:
- بدو برو اتاق مهرسا آماده شو اریکا جان.
- من؟!
به حرکت بچگانه ی اریکا خندید و سری تکان داد:
- اصلا وقت تعارف تیکه پاره کردن نیست زود برو و آماده شو... ما دیروز به اندازه ی کافی با هم حرف زدیم.
- آخه من...
- انقدر من من نکن دختر! برو دیگه.
اریکا را به سمت پله ها هل داد و خود به سمت دیگری رفت. صدای فریاد مهرسا از بالا او را به خود آورد:
- دِ بیا دیگه!!
با کمک مهرسا پیراهن فیروزه ای به تن کرد و موهای بلند و خرمایی رنگش را اتو کشید. صدای در اتاق آمد. بعد از آن هم صدای هیجان زده ی آرین که گفت:
- می تونم بیام تو؟
مهرسا موهای حلقه شده ی خود را به پشت گوش زد و گفت:
- بیا تو...
با ورود آرین نگاهش روی او ثابت ماند و نفسش را در سینه حبس کرد.
آرین در آن کت و شلوار مشکی بسیار برازنده شده بود و اریکا نمی توانست چشم از او بردارد. اما با دیدن لبخند آرین خود را جمع و جور کرد و نگاهش را به پایین دوخت. کمی بیشتر شالش را جلو کشید. نگاه ی خیره ی آرین را به روی صورت خود حس می کرد. مهرسا با صاف کردن صدای خود اعلام حضور کرد و آرین را به خود آورد.
- چیزی شده؟!
- هان! نه... هیچی.
و بدون گفتن حرف دیگری از اتاق بیرون رفت و آن دو را تنها گذاشت. مهرسا دستش را جلوی دهانش گرفت و خنده ی ریزی کرد.
- پسره ی خل و چل پاک زده به سرش.
اریکا لبخندی مصنوعی تحویل او داد و نگاهش را به پایین دوخت. بعد از دقایقی همگی به سمت منزل خواهر مهناز خانم حرکت کردند. حوصله ی این میهمانی را نداشت اما نمی توانست این را بگوید.
بعد از سلام و احوال پرسی در گوشه ای از باغ جای گرفتند و روی صندلی های خود نشستند. اریکا احساس خوبی نداشت و معذب بود. خصوصا از نگاه های خیره ی آرین و اخم و تخم های حامد خان، متوجه شده بود که تمام حواس مهرسا به دید زدن اطراف باغ است. انگار که منتظر کسی بود یا به دنبال شخصی می گشت. چند باری هم در گوش مهناز خانم چیزی گفت و لبخند زد. با نزدیک شدن دختری به میز مهرسا زیر لب گفت:
- وای خدا...
و سرش را پایین انداخت و گذاشت چین های ریزی روی پیشانی اش بیفتد.
اریکا با دقت به دختر خیره شد. پیراهنی دکلته که تا زیر زانوانش به تن داشت. آرایش غلیظ و شیطانی اش حسابی به چشم می آمد و جلب توجه می کرد. نزدیک میز ایستاد و با لبخندی لوند با همه خوش و بش کرد. کنار آرین رفت و با عشوه هایی مصنوعی گفت:
- چطوری پسر دایی؟ کم پیدایی! خوبی؟!
آرین که به نظر حسابی با دیدن این دختر پکر شده بود، لبخند مصنوعی زد و سری تکان داد.
- هی... تو چطوری هانی؟
هانی دستش را جلو آورد و با ناز گفت:
- به لطف شما... افتخار می دی یه دور برقصیم؟
آرین نگاهی به اریکا کرد. اریکا که متوجه ی منظور او نمی شد نگاهش را از او گرفت و اخم کرد.
- نه... راستش من به اریکا قول رقص دادم.
هانی نگاهی به دختری که آرین به او اشاره کرده بود کرد و اخم هایش درهم رفت. اریکا متوجه شد نگاه خیره ی هانی به روی شال او است. از حرف آرین برای رهایی خودش هیچ خوشش نیامد، با تعجب رو به او گفت:
- من؟! من کی همچین درخواستی از شما داشتم؟!
آرین با اخم سرش را تکان داد و پوفی گفت. اریکا نقشه اش را به هم زده بود و این حسابی اذیتش می کرد. هانی بازوی آرین را کشید و گفت:
- انقدر بهونه نیار. پاشو دیگه... تو که انقدر خجالتی نبودی!
آرین به اجبار از روی صندلی برخاست و با هانی به وسط پیست رقص رفت. اریکا با حرص به رقصیدن آن دو خیره شد.
« مثل دوتا کرم به هم چسبیدن! »
با اصرارهای مهرسا شالش را از روی سرش برداشت. این بار خود را معذب تر از پیش در میان آن جمع دوستانه و خانوادگی یافت.
«من اینجا چه غلطی می کنم؟! من کی هستم و اینا کی هستن؟! اینجا جای من نیست. اینا خانواده ی من نیستن... خانواده!»
بعد از دقایقی پسری قد بلند به میز آنها نزدیک شد که با معرفی مهرسا متوجه شد این پسر که شباهت کمی به هانی دارد، حمید برادر بزرگ ِ هانی است. به نظر می رسید رباوط مهرسا و حمید فراتر از پسرعمه و دختر دایی است.
مهرسا با حمید به پیست رقص رفت. بعد از آن هم مهناز خانم و حامد خان رفتند و او را تنها گذاشتند. برای لحظه ای چراغ ها خاموش شد. فضایی رویایی ایجاد شده بود و اریکا محو نور پردازی های روی پیست بود. ناگهان دستی بازویش را کشید و او را بلند کرد. نمی توانست چهره ی آن فرد را ببیند اما از هیبتش متوجه شد یک مرد است. با این فکر که او در این تاریکی میز را اشتباه گرفته خود را عقب کشید و گفت:
- اشتباه گرفتین آقا!
صدای آشنایی زمزمه کرد :
- نه، من هیچ وقت اشتباه نمی کنم. خواهش می کنم یه دور رقص و به من افتخار بدید؟
خواست اعتراض کند اما فایده ای نداشت. مرد دست او را گرفت و بزور به میان رقصنده های در پیست برد. از طرفی خودش کنجکاو شده بود تا چهره ی این شخص که اینقدر صدایش آشنا هست و به دل می نشیند را ببیند . هیچ وقت از این رقص های فرنگی خوشش نمی آمد و نمی توانست درست برقصد. اما همراهش به خوبی با حرکات موزونش او را راهنمایی می کرد. برای لحظه ای فکر کرد که آرین است، اما با فکر کردن به صدای بم و دلنشین شخص مطمئن شد که اشتباه می کند. چراغ ها که روشن شد نور چشمانش را زد و باعث شد اریکا چشمانش را ببندد. وقتی چشمانش را باز کرد چهره ی خندان محمد را دید که روبه رویش ایستاده و با غرور نگاهش می کند. نگاهش طوری بود که انگار می گفت: «دیدی تو چنگمی؟!»
با این فکر وحشت زده قدمی به عقب برداشت و از او دور شد. محمد که متوجه ی ترس و وحشت اریکا شده بود، تلاشی برای نزدیکی دوباره به او نکرد. سری به نشانه ی احترام تکان داد و از او دور شد. اریکا نیز به سرعت به سمت میز رفت و روی صندلی اش نشست. مهرسا با شادی کنارش جای گرفت و گفت:
- تو هم رقصیدی؟!
اریکا سری به نشانه ی مثبت تکان داد.
- وقتی من بهت می گم بیا کلی ناز می کنی. این کی بود که تونست راضیت کنه؟!
با وحشت به چشمان کنجکاو مهرسا خیره شد و برای عوض کردن بحث گفت:
- می شه بپرسم با حمید چه نسبتی داری؟ البته غیر از اینکه پسر عمته.
مهرسا لبخندی زد و در حالی که گونه هایش حسابی سرخ شده بود، سرش را پایین انداخت.
- یه جورایی نامزدمه، راستش ما همدیگه رو دوست داریم... اما خب... یه سری مشکلات هست که باعث عقب افتادن خیلی از کارها شده.
با تکان دادن سر نشان داد که حرف های مهرسا را می فهمد. با دیدن هانی که دست دور کمر آرین انداخته بود پوزخندی زد و به کنایه گفت:
- هانی هم قراره با آرین ازدواج کنه؟
مهرسا قیافه ای متعجب به خود گرفت و گفت:
- چی؟! نه بابا... آرین اگه از بی زنی بمیره نمی ره با هانی رفاقت کنه چه برسه به ازدواج! ازش خوشش نمیاد همیشه می گه هانی بیش از اندازه جلفه.
و خود به هانی و آرین خیره شد، اخم کرد و زیر لب ادامه داد:
- درست برعکس حمید!
انگار که خودش هم از این همه تفاوت و تضاد در تعجب بود.
اریکا نیز دوباره نگاه کنجکاوش را به هانی دوخت و سری به نشانه ی تائید تکان داد.
جنب و جوشی که در گوشه ی دیگری از سالن اتفاق افتاده بود، باعث شد حواسش پرت شود. به آن قسمت از سالن خیره شد، نگاهش به دختر و پسر جوانی افتاد که با حالتی مسخره تانگو می رقصیدند و بقیه نیز برایشان دست می زدند. لبخندی زد و خواست به سمت مهرسا برگردد، اما دیدن چهره ی آشنای زنی باعث شد نگاهش را همانجا ثابت نگه دارد. زن داشت با حامد خان احوال پرسی می کرد، مردی پالتویش را گرفت و رفت. چقدر چهره ی این زن برایش آشنا بود! هر چه فکر می کرد بیشتر گیج می شد. زن با اشاره ی حامد خان از حرف زدن باز ایستاد و به پشت سر برگشت، دستش را دراز کرد و بازوی مرد را کشید. دهان اریکا از تعجب باز مانده بود. صحنه هایی که می دید برایش عجیب و غیر قابل باور بود. هرگز نمی توانست باور کند، این امکان نداشت!
«اونا... اینجا؟!»
باور نمی کرد، پدرش، سلطانی بزرگ را دست در دست آن زن چشم سبز ببیند. آقای احدی، پدر محمد نیز به آنها پیوست، سلطانی و ثریا را به سمت یکی از میز ها راهنمایی کردند. اریکا در جایش ایستاد، حتی صدای مهرسا را نمی شنید و متوجه ی نگاه خیره و کنجکاو آرین روی خود نبود. دو قدم به سمت آنها برداشت، اما پاهایش توان ادامه دادن نداشت. می دانست چیز خوبی در انتظارش نیست، بغضش را فرو خورد و عزم خود را جزم کرد. زمانی که به آنها نزدیک می شد متوجه ی نگاه مضطرب و ترسان حامد خان به روی خود شد، حامد خان با صدایی لرزان و آرام گفت:
- اریکا...
بی توجه به او از کنارش گذشت و درست رو به روی پدرش ایستاد، پدرش محو صحبت با ثریا بود که نگاهش به دخترش افتاد:
- اریکا! عزیزم...
صدای او را نشنید، فقط از روی حرکت آهسته ی لب هایش فهمید چه گفت، سرش سنگین بود و چشمانش می سوخت. نگاه از پدرش گرفت و به زنی که کنارش نشسته بود خیره شد، ثریا! با آن آرایش غلیظ و لباس افتضاح، دست در بازوی پدرش انداخته بود و لبخند پر غرورش را تحویل اریکا می داد. انگار که از قبل منتظر این صحنه بود.
یاد مادرش افتاد، زنی محجوب و نجیب، که در تمامی خوشی ها و سختی ها پا به پای پدرش بود. حالا نمی توانست جای مادرش، ثریا، دختری جلف و پول پرست را ببیند و دم برنیاورد. داشت له می شد، زیر بار کلمات و فریادهای بی صدایی که بر سرش هجوم می آورد، از خود پرسید: «اینجا چی کار می کنن؟ اینجا...»
سرش را کج کرد و دقیق تر به ثریا خیره شد. لب های ثریا حرکت می کرد، انگار داشت چیزی می گفت، صحنه ها چه آهسته شده بود! پدرش از جایش بلند شد.
اریکا گیج بود و نمی فهمید، حتی متوجه نشد کی دست خود را بالا برد تا بر صورت ثریا بکوبد، حامد خان به سرعت مداخله کرد و دست او را در هوا قاپید. پدرش با عصبانیت به سمت اریکا آمد، حالا همه چیز واضح بود. دستان پدرش با تمام سرعت بر روی گونه اش نشست. شوری خون را در دهانش مزه کرد و اخم هایش درهم رفت. با چشیدن خون و لمس کردن گونه ی سِر شده از دردش، از شوک بیرون آمد و با نفرت به پدرش خیره شد. تمام نفرتی که در این چند سال در خود جمع کرده بود را به زبان آورد:
- حالم از تو و اون زن بهم می خوره! ازتون متنفرم! هر جا که میرم باید سایه ی نحستون و ببینم؟!
صدای خشمگین حامد خان را شنید:
- آقای سلطانی؟ قرار ما این نبود!
«قرار!»
با گیجی برگشت و به چهره ی خشمگین حامد خان خیره شد. با نگاه پشیمانش چه می خواست بگوید؟ دست روی شقیقه هایش گذاشت و گونه اش را فراموش کرد. سری تکان داد و سعی کرد به خود بقبولاند که خواب می بیند، اما طعم تلخ خونی که در دهانش بود چنین اجازه ای نمی داد. احساس خفگی می کرد، زیر لب گفت:
- باید بیدار شم، باید از اینجا برم بیرون تا بیدار شم! آره... این یه خوابه...
خواست برود که کسی بازویش را گرفت، پدرش بود.
- فکر می کردم درست بشی، اما ظاهرا هیچ وقت تغییر نمی کنی. همیشه و همه جا با آبروی من بازی می کنی! تو فکر کردی حامد خان کیه یا همون آقای احدی... فکر کردی اونا همینطور الکی به تو لطف کردن؟! همه ی این آدم ها رو من فرستادم، اون کسی که قراره با تو ازدواج کنه محمد پسر آقای احدیه، حامد خان برادر محسن یا همون آقای احدیه، تو بهش می گی عمو! این همه آدم برای مراقبت از تو جمع شده بودن، به لطف کی؟! به لطف من دختره ی احمق، اون وقت تو...
محمد جلو آمد و مانع از ادامه ی حرف های آقای سلطانی شد. احساس خوبی نداشت، پوزخند روی لب های ثریا، چهره ی پر از بغض مهرسا و چهره ی متعجب آرین، قیافه ی درهم حامد خان و آقای احدی، چهره های مبهوت افراد حاضر در سالن، همه و همه باعث شد تا احساس خفگی کند. گلویش را فشرد و سعی کرد نفس بکشد، اما دنیا دور سرش می چرخید. کاش می توانست دنیا را نگه دارد، کاش دنیا از حرکت باز می ایستاد، سعی کرد آن شب نحس را به خاطر بیاورد.
نگاه های مشکوک گلی خانم، حرف های مشکوک پدرش، تعقیب شدن توسط آن ماشین مرموز، مزاحمت چند پسر جوان و بعد از راه رسیدن حامد خان، حرف های عجیب و غریب آنها، چشم هایشان، چشم ها...
زیر لب تکرار کرد:
- چشما... چشما...
- اریکا جان عزیزم؟!
صدای مهناز خانم بود، دست او را پس زد و بدون هیچ حرف دیگری به سمت در خروجی شروع به دویدن کرد. نه چیزی می دید و نه چیزی می شنید، می دوید تا شاید اینگونه متوجه ی حرکت دنیا نباشد. می خواست از خیابان شلوغ رد شود که با بوق ماشینی از وحشت قدمی به عقب برداشت و نگاه ماتش را به خیابان دوخت. دستی بازویش را گرفت و کشید، غافلگیر شده بود، چشمانش را بست و خواست دستش را از میان انگشت های نیرومند ِ او بیرون بکشد. اما فایده ای نداشت، دست مردانه ی او خیلی قوی تر بود. چشمانش را باز کرد و نگاهش در نگاه خشمگین محمد قفل شد.
- دیوونه شدی؟! می خوای بمیری؟!
- از جونم چی می خواید...
تن صدایش آنقدر ضعیف و پایین بود که خود نیز چیزی نشنید. سعی کرد آن حالت گیجی را از خود دور کند، فریاد زد:
- از جونم چی می خواید؟! ولم کن...
احساس نفرت به او قدرت می داد. با تمام قدرت سعی داشت دستش را از چنگال قدرتمند محمد بیرون بکشد، مردی که تازه فهمیده بود همان خواستگار محبوب پدرش است. چیزی که در نزد پدرش محبوب باشد برای اریکا قابل تحمل نبود. نفرت بود، نفرت! از محمد متنفر بود، با تک تک سلول های بدنش از او و خانواده اش متنفر بود.
- ولم کن کثافت!
محمد او را به کنار ماشینش کشید و فشار زیادی به بازویش آورد.
- آییی...
- اینجا موقعیت خوبی نیست.
و نگاهی به لباس های اریکا کرد و ادامه داد:
- بهتره بریم.
نگاهش به آرین افتاد، در حالی که نفس نفس می زد، دست به کاپوت ماشین داشت و اریکا را نگاه می کرد. آرین داشت با نگاهش به او التماس می کرد، او دیگر چه می خواست؟! او چه حقی داشت که اینطور در چشمان اریکا زل بزند و التماس کند؟! چشم های پر از اشکش را در نگاه گیج آرین قفل کرد و بدون اینکه بخواهد در میان بازوان محمد قرار گرفت.
* * * * *
چشمان سنگینش را به سختی باز کرد، در اتاقی تاریک و روی تخت آشنایی دراز کشیده بود. روی تخت نشست و دست به سرش گرفت. با جمع شدن چشم هایش گونه ی سمت راستش از درد تیر کشید. کم کم همه چیز را به خاطر می آورد. به اطراف نگاه کرد، هیچکسی نبود. خوشحال از اینکه آن موجودات نفرت انگیز نزدیکش نیستند خواست از جایش بلند شود، اما دستش کشیده شد و سوخت، به آن سمت برگشت و سِرم را دید، با عصبانیت و نفرت چسب را کند و سوزن را از رگ اش بیرون کشید. خون، شیار باریکی روی دست هایش ایجاد کرد، بی توجه به خونی که می رفت بلند شد و ایستاد. به سمت قاب روی میز رفت، اینجا اتاق خودش بود و آن قاب، قاب عکس مادرش...
لب هایش را روی قاب عکس شیشه ای فشرد و قاب را در آغوش گرفت.
- مامان، مامان جونم، می بینی چقدر خار و ذلیل شدم؟! چرا رفتی... چرا تنهام گذاشتی؟ داری من و توی این وضعیت می بینی؟
عکس را بیشتر به خود فشرد و فریاد زد:
- آخه چرا خدا؟ گناه من چی بود؟! گناه من چیه؟!
بعد از کمی گریه و زاری کردن نگاه سرخش به لب تاب بازش کشیده شد. هیچ چیز در اتاقش دست نخورده و همه چیز مانند قبل بود. لب تاب به شارژ بود، به سمت آن رفت و آهنگ مورد علاقه اش را گذاشت.
خدا رو چه دیدی، شاید با تو باشم
شاید با نگاهت، از این غم رها شم
خدا رو چه دیدی، شاید قصه رد شد
دلم راه رسم، این عشق و بلد شد
هنوز بی قرارم به یاد نگاه ات
نشسته ام تو بارون، بازم چشم به راهت
...
* * * * *
نمی دانست چند روز است که خود را در آن اتاق حبس کرده. صدای در می آمد، و بعد صدای خسته ی پدرش که گفت:
- اریکا، دخترم، این در و باز کن بابا... می خوام باهات حرف بزنم.
روی تخت نشست، چشمان خمار و گود افتاده اش را به در دوخت. سعی کرد از جا بلند شود، ساعت روی میز را برداشت و با نیروی کمی که در بدن داشت به سمت در پرتاب کرد، ساعت بدون هیچ آسیبی روی زمین افتاد. اریکا فریاد زد:
- تنهام بذار، تنهام بذارید...
باز هم اشک ناتوانی از چشم هایش جاری شد، روی تخت نشست، ادامه داد:
- دیگه چی از جونم می خوای؟ زدی بس نبود؟! دیگه چی مونده که خراب کنی؟ چی مونده که از بین ببری؟ نمی خوام صدای هیچکودومتون و بشنوم، نمی خوام ببینمتون! همتون برید گمشید... برید بمیرید...
چند دقیقه ای گریه کرد، دیگر از بیرون صدایی نمی آمد، ظاهرا که رفته بود. خود را روی تخت ولو کرد و به یاد مادرش لالایی که همیشه برایش می خواند را تکرار کرد. اما باز هم فکر و خیال روزهایی که توسط کسانی که فکر می کرد مانند خانواده اش دوستشان دارد رودست خورد، دست از سرش بر نمی داشت. سرش را روی بالشت کوبید و فریاد زد:
- بسه، بسه... دیگه بسه، بسه...
آنقدر این کلمه را تکرار کرد تا بی حال شد و به خواب رفت. با صدای زنگ تلفن اتاقش چشمانش را باز کرد. دوست نداشت جواب دهد اما حسی به او می گفت باید بلند شود و جواب دهد. آرام بلند شد و با دردی که در بدن نحیفش پیچیده بود به سمت تلفن خیز برداشت.
- الو...
صدای نفس کشیدن های پشت سر هم شخصی می آمد، مطمئن بود یک مرد پشت خط است.
- حرف بزن!
وقتی جوابی نشنید بی حوصله و عصبانی گوشی را محکم بر سر جایش کوبید. به سمت پنجره ی اتاق تاریکش رفت، پرده ی اتاق را کنار زد، آسمان هم مانند دلش تاریک بود. سرش را خم کرد و لباس در تنش را بو کرد. با بوی عرق سرش را به عقب کشید و اخم هایش در هم رفت.
- لعنتی...
به سمت سرویس داخل اتاق خود رفت، بدون نگاه کردن در آینه آبی به صورتش پاشید، نگاه بی روح و خالی از احساش را به آینه دوخت، به آن دو چشمان به گود افتاده و بی روح...
چقدر شبیه روزهای آخر مادرش شده بود! همان چشم های به گود افتاده، همان صورت رنگ پریده، همان لب های خشک و لرزان، همان... دستی به موهای پریشان و به هم چسبیده اش کشید.
- فقط باید موها و ابروهام و بتراشم! دیگه می شم خود ِ خودت!
لبخند خسته ای زد و دست خیسش را به آینه کشید، تصویرش مات تر از قبل شد. به خون روی دستش نگاه کرد.
- از همشون انتقام می گیرم، از همه ی کسایی که منو و زندگی منو به بازی گرفتن. از پدرم، از آرین، از محمد و تمام خانواده ش، از ثریا... ثریا...
حس سیاهی که بر قلبش سنگینی می کرد هر لحظه بیشتر و بیشتر می شد. نمی دانست چیست، اما آن حس جانی دوباره به او بخشیده بود.
لباس هایش را درآورد و به سمت حمام رفت، وان را تا آخر پر از آب کرد و درونش دراز کشید. برای چند دقیقه در همان حالت ماند، کم کم خودش را به زیر آب کشید، همه ی صورتش زیر آب بود.
یک، دو، سه، چهار، پنج، شش...
دیگر نمی توانست نفس بکشد. تحمل کرد، دستانش را بر لبه ی وان فشرد و تحمل کرد. اما تا کی می توانست تحمل کند، بی اراده خود را بالا کشید و نفس گرفت، تند تند نفس گرفت. اشک هایش روی گونه های خیسش جاری شد و با قطره های آب روی صورتش به پایین چانه اش رسید.
- تو یه احمقی، حتی جرعت کشتن خودتم نداری. حتی نمی تونی خودت و بکشی!
موهایش را بالا زد و چشمانش را روی هم گذاشت.
- تو نباید به خودت ببازی، این بازی و تو شروع نکردی اریکا، این بازی و پدرت شروع کرد، حالا به جای اشک ریختن و نقش یه دختر هالو و احمق و بازی کردن باید آخر این ماجرارو خودت انتخاب کنی.
در میان گریه خنده ای موذیانه کرد و از جایش بلند شد. بعد از دوش گرفتن بیرون آمد و بلیز و شلوار صورتی رنگی به تن کرد. کمی به خود رسید و در آینه نگاه کرد، لبخندی زد و سری تکان داد:
- تا وقتی که این حس هست، زندگی کن... و زندگی بگیر!
* * * * *
از پله ها پایین رفت، ظاهرا هیچکسی در خانه نبود. با شنیدن صدای آب وارد آشپزخانه شد و گلی خانم را دید که مشغول شستن ظروف است، با نفرت او را برانداز کرد و سری تکان داد:
- حتی از یه پیرزن کارگرد هم رودست خوردی.
به سمت یخچال رفت و بتری آب را برداشت، نمی دانست چند روز است که چیزی نخورده. هر روز گلی خانم می آمد و به در می زد، وقتی جوابی نمی گرفت سینی غذا را پشت در می گذاشت و می رفت. مشغول سر کشیدن بتری آب بود که متوجه ی نگاه خیره ی گلی خانم شد. حدود 12 سالی بود که برایشان کار می کرد، اما هیچ وقت نتوانسته بود آن زن فوضول را دوست داشته باشد. گلی خانم که هل شده بود با من من گفت:
- سلام خانم!
بتری را روی میز کوبید و لب هایش را با آستین خشک کرد.
- سلام، گلی خانم! خوبی؟!
گلی خانم با همان نگاه خشک گفت:
- نبودید خانه سوت و کور بود خانم.
پوزخندی زد و سری تکان داد:
- چرا سوت و کور؟! با وجود همسر جدید و عزیز پدر اونقدرها هم که تو می گی اینجا نباید سوت و کور باشه.
- نه خانم جان، آقا ایشونو هیچ وقت اینجا نیاوردن، واسشان خانه گرفتن.
اریکا چشمانش را گرد کرد و به پیرزن مقابل خود خندید.
- چه غلطا! خونه ی جدید؟! تو هم خوب اخبار دست اول داریا!
گلی خانم با تعجب به اریکا نگاه کرد و چیزی نگفت. اریکا دستی به شکمش کشید و با بی حالی روی صندلی ولو شد.
- گشنمه، یه چیزی بده بخورم.
وقتی جوابی نشنید به گلی خانم نگاه کرد و با تحکم تکرار کرد:
- گفتم گشنمه!
- بله خانم.
پشتش را به اریکا کرد و شروع کرد با خود حرف زدن، این عادت همیشگی اش بود. با خود حرف می زد و فکر می کرد هیچکسی جز خودش متوجه ی حرف هایش نمی شود.
یک ساعت بعد صدای در خانه آمد، و بعد صدای خسته ی پدرش:
- گلی؟
گلی خانم به سرعت از آشپزخانه خارج شد.
- سلام آقا.
- سلام، اریکا بیدار نشده؟
خیلی سریع از آشپزخانه بیرون زد و به جای گلی جواب داد:
- چرا، خیلی وقته بیدار شدم.
و نگاه بی احساسش را به او دوخت. پدرش با نگرانی به اریکا نگاه کرد، با دیدن گونه و چشم های به گود افتاده ی اریکا اخم هایش درهم رفت. جلو آمد و با حالتی نمایشی خواست گونه ی اریکا را ببوسد که او با بیزاری خود را عقب کشید، سلطانی به روی خودش نیاورد و لبخندی زد:
- خوشحالم که حالت خوبه دخترم.
«دخترم؟!»
اریکا با بی تفاوتی بدون نگاه کردن به پدرش گفت:
- خوبه... می خوام یه موضوع مهمی رو مطرح کنم.
چشم های آقای سلطانی برای دانستن موضوع تنگ شد.
- موضوع؟! چه موضوعی؟
روی مبل نشست و دست روی شکم تازه پر شده اش گذاشت.
- شما می تونید فردا خواستگار محبوبتون رو دعوت کنید، می خوام جوابشون و بدم.
- جواب؟! چه جوابی؟
- انقدر عجله نکنید. اگه می خواید بدونید بهتره دعوتشون کنید... بابا جون.
کلمه ی بابا جان را با نفرت ادا کرد. وقتی سکوت پدرش را دید با لبخندی مصنوعی اضافه کرد:
- نگران نباشین، جوابی می دم که مطمئنا شما رو راضی می کنه.
بدون هیچ حرف دیگری پدرش را ترک کرد و به اتاق تاریک خود پناه برد.
* * * * *
در آینه به چهره ی بی روح و خالی از احساس خود خیره شد. اما نه، هنوز احساس داشت، نفرت!
لبخندی زد و مداد سیاه را برداشت و به چشمانش کشید. با شنیدن صدای زنگ در دست از کار کشید و به پنجره ی باز اتاق نگاه کرد. طاقت نیاورد و به سمت پنجره رفت، پرده را کنار زد و به بیرون چشم دوخت. محمد و آقای احدی را دید، نگاهش را با تمام نفرتی که در خود سراغ داشت به محمد دوخت که داشت با لبخند به پدرش دست می داد.
- آره بخند... بخند...
برای یک لحظه متوجه ی نگاه محمد به آن سمت شد و خیلی زود پرده را انداخت.
- چه تیز!
لباس رسمی ای به تن کرد و منتظر ماند تا گلی خانم صدایش کند. انتظارش طولانی شده بود که صدای تقه ی در بلند شد.
- بله؟!
- می تونم بیام تو؟
صدای بم محمد بود، مثل همیشه خونسرد و با صلابت حرف می زد. اریکا این را از پشت در هم حس می کرد.
- بفرمایید.
تمام تلاشش را کرد که بتواند نقش یک دختر خونسرد را بازی کند و موفق هم بود.
محمد به آرامی وارد اتاق شد، در را بست و به سمت اریکا برگشت.
- از اینکه در و بستم ناراحت نمیشی؟
اریکا با بی تفاوتی شانه ای بالا انداخت و خشک و بی احساس گفت:
- نه.
محمد نگاه مرموزش را به اریکا دوخت و دست در جیب کرد. بعد از سکوتی سنگین اریکا بالاخره به حرف آمد و به صندلی اشاره کرد:
- بفرمایید بنشینید آقای احدی.
روی کلمه ی آقا تاکید کرد و لبخند کجی تحویل محمد داد. چقدر از این پسر متنفر و بیزار بود!
- فکر می کردم این منم که باید بیام پایین؟!
محمد پاهایش را روی هم انداخت و تکیه داد.
- من خواستم اول با خودت حرف بزنم و بعد مراسم و رسمی کنیم.
- اما اصولا...
محمد نگاهش را به قالیچه دوخت و خیلی سریع به میان حرف اریکا پرید:
- کاری به اصل و فرع نداشته باش.
و بعد همانطور که سرش متمایل به پایین بود نگاه موشکافا نه اش را به چشمان اریکا دوخت و زمزمه کرد:
- نگاهت نگاه صلح نیست، نگاه انتقامه، من این نگاه و خوب میشناسم.
اریکا سعی کرد خونسردی خود را حفظ کند، سرش را بالا گرفت و لب های فشرده اش را از هم باز کرد:
- خوش به حالت، توقع نداشتی که پرچم صلح دست بگیرم و با نگاهی عاشقانه ازت استقبال کنم؟!
محمد لبخندی زد و نگاهش را به روی میز کنار خود دوخت، انگشت پیش برد و روی میز کشید:
- جوابت چیه؟ مثبت؟!
اریکا که جا خورده بود گفت:
- چی؟!
- جوابت مثبته... نه؟!
- تو که انقدر به خودت مطمئنی اصلا برای چی میای خواستگاری؟
- این جواب من نبود.
اریکا سر به جانبی دیگر چرخاند و بی اعتنا گفت:
- معلوم نیست.
- پس برای چی خواستی این خواستگاری صورت بگیره اگه که جواب حضرت والا منفیه؟
- چیه؟! وقت گرانبهات و گرفتم؟! اگه دوست داری جواب منفی بدم تا زودتر به کارت برسی؟!
محمد چیزی نگفت و خیره نگاهش کرد. اریکا سرش را پایین انداخت و گفت:
- جواب من معلوم نیست.
- مثبته.
اریکا عصبی سر بلند کرد و گفت:
- می شه انقدر مثبته مثبته نکنی! من برای خودم شرط و شروط هایی دارم که تا اونارو قبول نکنی جوابم مثبت نمیشه.
محمد به جلو خم شد و ابروهایش را بالا داد.
- خب، میشنوم.
- چقدر کم صبر و تحملی!
پشت چشمی نازک کرد و با ناخن های دستش ور رفت.
- خب، شرط اولم اینه که باید به دور از همه زندگی کنیم. منظورم خونه ی جدا و دور از...
محمد به میان حرف اریکا پرید و با چشمانی تنگ شده گفت:
- من نمی تونم پدرم و تنها بذارم و از اون جداشم.
اریکا لبخندی موذی ای زد و گفت:
- اتفاقا منم چون این و می دونم می خوام که این کار و بکنی.
صورت بی احساس محمد هیچ تغییری نکرد، فقط نگاه خیره اش روی چشم های بی قرار اریکا ثابت ماند. اریکا که از این نگاه او خوشش نمی آمد، بی طاقت شد و گفت:
- می شه اینجوری نگام نکنی!
محمد بی توجه به حرف او کمی سرش را خم کرد و گفت:
- شرط دوم؟
اریکا سر بلند کرد و به او چشم دوخت، کمی در جایش جا به جا شد و با تعجب گفت:
- یعنی... قبول کردی؟!
- شرط دومت و بگو تا پشیمونم نکردی.
لحن محکم محمد باعث شد کمی به صندلی بچسبد و به زمین چشم بدوزد.
- خب... شرط دومم اینه که توی کارای هم دخالت نکنیم، یعنی تو راحت باشی و منم راحت باشم.
محمد پوزخندی زد و دوباره به صندلی تکیه داد.
- با این اوصاف چرا می خوای ازدواج کنی؟ تو خونه ی بابات باشی راحت تر نیستی؟!
اریکا با خشم گفت:
- مثل اینکه یادت رفته این تویی که برای ازدواج با من پافشاری می کردی و می کنی؟! اصلا تو چرا می خوای با من ازدواج کنی؟
- من دلایل خودم و دارم.
- اِ... خب منم دلایل خودم و دارم.
محمد بی حوصله بازدمش را بیرون فرستاد و بدون نگاه کردن به اریکا گفت:
- فرض کن که... عاشقتم.
- چه راحت از عشق حرف می زنی! تو هم می تونی فرض کنی که یه عاشق روشنفکرم.
نگاه خندانش را به اریکا دوخت و سری تکان داد:
- باقی شروط؟
اریکا با غرور سرش را بالا گرفت و کمی ناز به خرج داد.
- باقیش باشه بعد از ازدواج.
محمد پوزخندی زد و گفت:
- که اینطور! خب منم یه شرط دارم.
- تو؟!
- اوهوم... باید هر چه زودتر ازدواج کنیم.
نتوانست جلوی تعجب خود را بگیرد، دهانش را تا آخر باز کرد و با همان نگاه متعجب بلند بلند خندید. در میان خنده هایش گفت:
- خیلی زرنگی پسر! خیلی هم کم تحمل، حتما لحظه شماری می کنی تا داماد خانواده ی سلطانی بشی؟!
به سمت جلو خم شد و آرام گفت :
- از حساب بانکی منم خبر داری نه؟!
وقتی چهره ی خشک و جدی محمد را دید که به او خیره شده، کمی خود را جمع جور کرد و به صندلی تکیه داد.
- من احتیاجی به ثروت پدر تو ندارم. حتما می دونی، به اندازه ی کافی دارم، حتی شاید بیشتر...
- آره، حتی شاید بیشتر از لیاقتت.
محمد چیزی نگفت و لبخند بانمکی تحویل اریکا داد که بیشتر از پیش جری اش کرد.
- من باید فکر کنم.
- فکر می کردم فکرات و کردی!
- خب اشتباه فکر کردی.
محمد نگاه خاصی به اریکا کرد و باز هم از آن لبخند ها تحویل اریکا داد:
- خیلی پررویی فسقلی.
با شنیدن کلمه ی فسقلی رنگش پرید و نگاه از محمد گرفت:
- اولا خودم می دونم، دوما... به من نگو فسقلی.
- از همین غرور و لجبازی هات خوشم میاد.
به محمد نگاه کرد، نه به این حرف هایش و نه به صورت خالی از احساس و لحن خشک و جدی اش!
«بازی خطرناکی و شروع کردم... اما نه، من شروع نکرده بودم، من فقط دارم ادامه ش می دم!»
محمد با انگشتش چند ضربه به روی میز زد و توجه اریکا را به خود جلب کرد:
- خب...
- خب... چی؟!
- من جواب می خوام اریکا؟
از اینکه او را به اسم کوچم صدا کرد، احساس انزجار کرد و چینی به پیشانی اش انداخت. نفس عمیقی کشید و گفت:
- من مطمئن نیستم.
- مطمئن شو و جواب بده.
بی حوصله نگاهش کر ، برای هر حرفی جوابی داشت. محمد، زیبا نبود، اما مرد جذابی بود، جذابیتی مردانه، اگر قبل از تمام این ماجراها او را می دید و محمد به خاستگاری اش می آمد، قبل از اینکه بخواهد با همدستی پدرش و عمویش زندگی اریکا را به بازی بگیرد، آیا اریکا باز هم حاضر می شد به او جواب مثبت بدهد؟ آیا مثل الان به این شدت نسبت به او احساس تنفر می کرد؟
او چه نیتی داشت؟ عشق؟ نه، می دانست که این چنین نیست، می دانست که محمد هم مقاصد خودش را دارد. برایش مهم نبود که مقاصد او چیست. مهم انتقام خودش بود. بعد از فکر و خیال و مکثی نسبتا طولانی، به آرامی گفت:
- موافقم.
محمد با این حرف اریکا اخم کرد و به چشم های او خیره شد. اریکا متعجب از رفتار محمد نگاهش را از او دزدید.
«معلوم نیست این یارو چه مرگشه؟»
محمد قبل از پایین رفتن از اریکا خواست او نیز چند دقیقه ی دیگر به پایین بیاید. اریکا نیز در جایش نشست و هیچ حرکتی نکرد. حالا که فکر می کرد می دید از محمد بیشتر از آرین متنفر است. نمی دانست چرا، فقط می دانست با گریه و زاری کاری از پیش نمی برد، باید مثل آن ها نقش بازی کند. به قاب عکس مادرش خیره شد و زمزمه کرد:
- مامان، نمی دونم... دقیقا نمی دونم دارم چی کار می کنم، اما آتیشی که توی دلم به پا شده، فقط با گرفتن انتقام برای تو و خودم خاموش می شه. کاش خاله ایران بود.
بعد از گذشت چند دقیقه به پایین رفت و شروع به احوال پرسی کرد. خوب بلد بود نقش بازی کند، کم کم از این بازی لذت می برد. آقای احدی، پدر محمد با نگاهی شرمزده چهره ی اریکا را کاوید، بعد از احوال پرسی از پنهان کاری اخیر خانواده ی خودش و برادرش معذرت خواهی کرد. نمی توانست از این مرد متنفر باشد، هر کاری که می کرد نمی توانست از آموزگار چند روزه ی خود متنفر باشد. برایش لبخندی زد تا شاید کمی او را آرام کند. کنار پدرش نشست، او به آرامی کنار گوش اریکا زمزمه کرد:
- ممنونم دخترم، ممنونم از اینکه اشتباهات منو بخشیدی. من فقط خوشبختی تورو می خوام عزیزم.
صدای پدرش بی نهایت شاد و سر حال بود. آقای احدی نیز به نظر بسیار خوشحال می آمد. اما محمد... خشک و جدی در جایش نشسته بود و به گوشه ای نگاه می کرد، به نظر اریکا او هم داشت نقش بازی می کرد.
«مثل خودم. یعنی واقعا عاشقمه؟! مسخره س... معلومه که نه! »
* * * * *
باغی که مقابل خود می دید بسیار بزرگ و عجیب بود، پر از درختان جور واجور و رنگارنگ اما زیبا، دستی روی شانه هایش گذاشته شد. برگشت و نگاهش در چشمان قهوه ای زن قفل شد. باورش نمی شد که مادرش را اینقدر نزدیک به خود می بیند. خواست او را در آغوش بکشد ولی او یک قدم به عقب برداشت و از اریکا فاصله گرفت. مادرش به سمت مردی رفت، قد و قامت مرد برایش آشنا بود انگار که او را می شناخت. آنها دور می شدند، به خود آمد و به دنبال مادرش دوید، اما هر چه می دوید به آن ها نمی رسید. سایه ی بلند زنی را از دور دید که مادرش و آن مرد به سمت آن زن می رفتند، صدایی شنید که گفت:
- برای انتقام نه.
جیغ خفه ای کشید و از جا بلند شد. نفس نفس می زد و خیس از عرق بود، به سمت دستشویی رفت و آبی به سر و صورتش زد. با خود تکرار کرد:
- باید نماز بخونم، باید نماز بخونم...
هر وقت احساس ترس و نا آرامی می کرد رکعتی نماز می خواند و بعد از آن، آرامش بود که در قلبش جای می گرفت. بعد از خواندن نماز به سمت قاب عکس رفت و آن را در آغوش کشید.
- من نمی دونم منظورت چی بود، شاید هم می دونم و نمی خوام گوش کنم. ببخش که دختر بدی هستم، اما باید باشم وگرنه هیچی ازم نمی مونه. این بازی و اونا شروع کردن و من فقط می خوام تمومش کنم.
* * * * *
همه چیز مثل باد گذشت و اریکا زمانی به خودش آمد که در آرایشگاه، زیر دست خانم آرایشگر بود. خانم آرایشگر بعد از اتمام کار نگاهی به اریکا کرد و لبخند خسته ای تحویلش داد:
- عالی شدی عزیزم، عالی بودی.
اریکا به آرامی زمزمه کرد:
- ممنون.
خانم آرایشگر که زن جوانی بود کمی به سمت اریکا خم شد و گفت:
- می تونی خودت و نگاه کنی.
و او را به جلو هل داد. زمانی که به خود در آینه نگاه کرد شخص دیگری را دید، دختری جوان با ابروهایی کمانی، صورتی اصلاح شده، آرایشی غلیظ اما با ظرافت، نگاهی به لباس دکلته اش کرد، برای انتخاب آن هیچ سلیقه ای به خرج نداده بود. تمام کارهای عروسی را خود محمد به تنهایی انجام داده بود، بدون اینکه از اریکا نظری بخواهد. البته این خواهش خود اریکا بود که محمد خود به تنهایی تصمیم بگیرد و هر کاری که دلش می خواهد بکند.
دختر دایی اش سیمین که تازه از سوئد آمده بود با اریکا همراه شد تا در آرایشگاه تنها نباشد. سیمین با ناباوری دور اریکا چرخید و خواست چیزی بگوید که اریکا به میان حرفش پرید و گفت:
- می خوای بگی عالی شدم؟!
سیمین لبخندی زد و گفت:
- آره... دختر! معرکه شدی!
اریکا پوزخندی زد و چیزی نگفت. سیمین نگاهی به ساعت کرد و گفت:
- این شوهرت چرا زنگ نمی زنه! اصلا هیچی هم نیاورد بخوریم مردم از گشنگی.
اریکا با اخم به ساعت دیواری نگاه کرد و سعی کرد خونسردی خود را حفظ کند.
- نمی دونم.
سیمین چیزی نگفت و متوجه ی حال خراب اریکا شد، ترجیح داد سکوت کند. بعد از دقایقی صدای زنگ در آمد.
- آقا دوماد تشریف فرما شدن.
سیمین با عجله به اریکا کمک کرد تا شنلش را تن کند. اریکا نگاه خسته اش را به سیمین دوخت و گفت:
- کاش خاله اینا هم میومدن.
سیمین در حالی که مشخص بود از چیزی طفره می رود گفت:
- خب عروس خانم یکم بخند که آقا دوماد تورو با این قیافه ی بغ کرده ببینه مثل چــی پشیمون می شه.
بعد از حساب و کتاب با آرایشگر بیرون رفتند. محمد دست در جیب به ماشینش تکیه داده بود، با دیدن اریکا و سیمین از ماشین جدا شد و قدمی به سمت جلو برداشت. دستش را دراز کرد، اریکا با تردید دستش را در دست محمد گذاشت و جلو رفت. وقتی سر بلند کرد درست رو به روی هم قرار داشتند و محمد به خوبی می توانست چهره ی آرایش کرده ی او را ببیند، لبخندی زد و گفت:
- خیلی عوض شدی.
وقتی نگاه اریکا را بر روی خود ثابت دید ابرویی بالا انداخت و گفت:
- توقع نداری که مثل توی داستان ها ازت تعریف کنم؟!
اریکا باز هم چیزی نگفت و محمد ادامه داد:
- با این حال... بهت میاد. یا بهتره بگم بهم میایم!
سیمین دستش را جلوی دهان گرفت و با حالتی نمایشی صدایش را صاف کرد.
- اوهوم اوهوم... می گم... بهتر نیست بعد از مراسم عروسی اینطوری جیک تو جیک بشید! الان خب آخه...
خنده ای کرد و دیگر ادامه نداد. اریکا با اخم بدون اینکه منتظر محمد بماند به سمت ماشین رفت، در را باز کرد و نشست. سیمین نگاه متعجبش را به چهره ی خندان محمد دوخت. محمد شانه ای بالا انداخت و سوار ماشین شد.
وقتی عروس از ماشین پیاده شد باران گل و هلهله بود که بر سرش فرود می آمد. محمد بازویش را گرفت و کنار گوشش زمزمه کرد:
- سعی کن لبخند بزنی.
و خود با نگاه کردن به افراد بیرون از سالن لبخند گشادی تحویل آن ها داد. اریکا نیز به تبعیت از محمد با اصرار های بی شمار عکاس لبخند مصنوعی زد و همراه محمد در میان دست و هورا کشیدن های افراد حاضر، داخل شد.
با محمد به اتاق عقدی که برایشان آماده شده بود رفتند. هر کسی تعریفی متفاوت از چیدمان اتاق داشت اما اریکا هیچ چیزی نمی دید. در میان احوال پرسی های نمایشی و تبریک هایی که با کلمه ی متشکرم پاسخ می داد منتظر تبریک یک نفر بود. منتظر بود تا نگاه انتقام جویانه اش را در نگاه او بدوزد و لبخند پیروزی بر لب بزند، نمی دانست چرا انقدر از خود مطمئن بود، اما احساس می کرد که با این کار او را له می کند، و بعد نوبت محمد میشد، برای او هم بسیار داشت.
- خانم اریکا سلطانی، آیا بنده وکیلم شما را به عقد دائم....
نمی خواست دفعه ی سوم برسد. اما چیزی که نباید می رسید، رسید! لب هایش را تر کرد و به نگاه های منتظر در اتاق خیره شد. از زیر چشم به محمد که خونسرد در جایش نشسته بود نگاه کرد.
«چه بی تفاوت! انگار اصلا براش مهم نیست من همین الان بگم نه! هه...» سرش را بالا گرفت و چشمانش را روی هم فشرد:
- بله...
باز هم آواری از تبریک بود که بر سر اریکا خراب می شد. بعد از اعلام هدایا و حرف های تکراری اریکا و محمد را در آن اتاق خفه کننده تنها گذاشتند و رفتند. اریکا که تازه متوجه ی موقعیت پیش آمده شده بود نگاه هراسانش را به محمد دوخت و آب دهانش را به زور قورت داد. محمد روبه روی اریکا ایستاد، کمی گره ی کرواتش را شل کرد و با حالتی نمایشی گفت:
- دارم خفه می شم!
اریکا نگاهش را از او دزدید:
- برای چی باید خفه بشی؟ اما... منم احساس می کنم این اتاق خیلی مسخره و خفه کننده س.
محمد پوزخندی زد و صورت اریکا را به سمت خود برگرداند.
- به من نگاه کن...
اریکا به زور نگاهش را از سفره ی عقد گرفت و به چشمان پر از رمز و راز محمد دوخت.
- می تونیم همدیگه رو دوست داشته باشیم... نه؟!
اریکا چیزی نگفت و محمد ادامه داد:
- سکوت علامت رضاست... اوهوم؟
صدای پدر اریکا آمد و بعد از ثانیه ای وارد شد و خواست برای عکس آماده شوند. اریکا خود را عقب کشید و به خانم عکاس لبخند زد. بعد از گرفتن عکس های جور واجور با مدل های مختلف به سالن رفتند و در جایگاه مخصوص خود نشستند. محمد بیشتر وقتش را با دوستان حاضر در سالنش می گذراند. دوستانی که هر کدام دو برابر سن او را داشتند. گاهی وقت ها هم دختران و زنانی با او احوال پرسی می کردند، برای اریکا مهم نبود آن ها که هستند و چه نسبتی با محمد دارند . فقط دوست داشت هر چه زودتر این نمایش مسخره تمام شود. دوست داشت به خانه و اتاق خودش برود، در حالی که قاب عکس مادرش را بغل کرده، بخوابد و دعا کند تا شاید او را در خواب ببیند.
- خانم...
نگاهش را به زن مستخدم دوخت.
- بله؟
زن در حالی که لیوان شربت را مقابلش می گذاشت اشاره ای به کاغذ داخل ظرف کرد و گفت:
- یه پسر جوانی گفت اینو به شما بدم.
و بدون گفتن هیچ حرف دیگری رفت. سر سنگینش را به جلو خم کرد و کاغذ تا شده را که کمی خیس شده بود از زیر جام برداشت.
نمی دونم بهت چی بگم اریکا! نمی دونم حرفی برای گفتن مونده یا نه! فقط این و می تونم بگم که تو داغونم کردی! این کار عجولانه ت چه معنی جز انتقام می تونست داشته باشه؟! اما آخه انتقام از چی یا کی؟ یعنی تو می دونستی من دوستت دارم و با من چنین کاری کردی؟ می دونستی و از کنارش بی تفاوت گذشتی؟ اینم می دونستی که من روحم از نقشه های این جماعت خبر نداشت؟! می دونستی؟!
نه تو هیچی نمی دونستی. من احمق عاشق تو بودم و هستم. می تونی به سادگی و خریت من بخندی. تو بردی اریکا، بردی!
اما اگه بیشتر فکر کنی می بینی ما هر دو باختیم. به اندازه ی یه عمر زندگی باختیم.
آرین
نامه را پایین آورد و نگاه ماتش را به روبه رو دوخت، سرش گیج می رفت. دست دیگرش را به سرش گرفت و سعی کرد نفس بکشد.
- خدایا...
نگاهش به محمد افتاد که به او نزدیک می شد، نامه را مچاله کرد و پشت مبل انداخت.
- پاشو...
با گیجی پرسید:
- چی؟!
- پاشو باید بریم وسط، همه منتظر ما هستن.
- وسط؟!
محمد کمی به سمت او خم شد و با دقت به چهره اش نگاه کرد.
- چیزی شده؟!
قبل از اینکه بتواند پاسخی بدهد چیزی درون سرش به گردش درآمد و بعد از آن دیگر هیچ نفهمید.
_____________________________
حامد خان که از این تغییر ناگهانی حسابی ذوق زده شده بود، با لحنی سرشار از احساس گفت:
- بگو؟؟ چی شده پسرم؟
آرین نفس عمیقی کشید و در حالی که مِن مِن می کرد گفت:
- من... خب... ع... عاشق اریکا شدم.
با شنیدن این جمله وا رفت. انگار که سطل آب سردی روی سرش ریخته باشند. دستش را از روی شانه ی آرین برداشت. سعی کرد معنا و مفهوم کلماتی که شنیده بود را در ذهن خود هضم کند. اما انگار نمی خواست باور کند که چیزی شنیده است. یک دستش را بالا آورد و با اخم هایی درهم که ناشی از گیجی و سردرگمی بود گفت:
- چی؟! ا... اریکا؟! هیچ می فهمی چی داری می گی پسر؟!
- آره بابا... الان قشنگ می فهمم که... دوسش دارم.
نمی دانست چه در جواب این پسره ی بی فکر بگوید. دستی به موهای جوگندمی اش کشید و سر تکان داد.
- بین این همه دختر... تو باید بیای عاشق دختری بشی که دست من امانته؟!
- چی می گی بابا؟! فکر کردید خودم خیلی خوشحالم. نمی بینید چقدر بهم ریختم؟ دست خودم نیست که... دوسش دارم!
حامد خان در حالی که قدم های بلند و عصبی ای داخل اتاق کوچک آرین برمی داشت، گفت:
- نه نه نه.
ایستاد و ادامه داد:
- حتی فکرشم نکن! اصلا... فکر کن... فکر کن اون دختر نامزد داره!
انگشت اشاره اش را بالا برد، در حالی که آن را با عصبانیت تکان می داد جلوی حرف زدن آرین را گرفت و خود ادامه داد:
- در ضمن... به هیچکسی راجب این قضیه چیزی نگو... خصوصا خود اریکا.
آرین روی تخت نشست و با خشم پرسید:
- آخه چرا؟
- یه چیزایی هست که تو ازشون خبر نداری پسر... موقعیتش که بشه... وقتش که بشه خبردار می شی. اریکا برای ما نیست... اریکا... مناسب تو نیست! یعنی...
دستی به پیشانی خود کشید و چشم هایش را بست:
- خدایا!
- یعنی چی بابا؟
به چانه ی لرزان پسرش خیره شد و احساس کرد که قلبش از چهره ی رنجیده ی او فشرده می شود. با ناتوانی زمزمه کرد:
- یعنی اینکه فعلا کاری نکن. فعلا بهش فکر نکن.
- ام...
- ببین من چی می گم. من یه چیزایی می دونم که تو نمی دونی و صلاح نیست که بدونی. حالا هم بگیر بخواب و استراحت کن.
بدون اینکه به آرین نگاه کند خیلی سریع از اتاق بیرون آمد و او را با یک دنیا سوال ِ بی جواب تنها گذاشت.
* * * * *
در حالی که به طرف پله ها می رفت حامد خان را دید که از پله ها پایین می آید. مهرسا و مهناز هراسان بلند شدند. مهناز در حالی که خودش حدسیاتی زده بود با نگرانی پرسید:
- چی شده حامد؟!
حامد خان همانطور که به انگشت چسب خورده ی اریکا نگاه می کرد با حالتی عصبی پاسخ داد:
- هیچی نشده. حالش خوبه، فقط یکمی فشارش پایین بود.
دستی به پیشانی اش کشید و ادامه داد:
- خب... نمی خواید به ما شام بدین؟!
مهنار خانم که انگار هنوز خیالش راحت نشده بود، با اکراه سری تکان داد و به سمت آشپزخانه راهی شد.
سر میز شام هیچکسی جز مهرسا اشتهایی برای خوردن نداشت. او هم با دیدن سکوت و سکون سر میز با بی میلی از پشت میز بلند شد و رفت. اریکا هم بعد از کمک به مهناز خانم به سمت اتاقش رفت. در اتاق آرین نیمه باز بود. آرین روی تخت دراز کشیده و چشمانش را بسته بود. چهره اش بی شباهت به یک پسر بچه ی معصوم نبود. دلش برای یک کل کل درست و حسابی لک زده بود . اما با تکان خوردن آرین سریع از جلوی در کنار رفت و به دیوار تکیه داد.
«بی خیال شر بازی شو دختر! اینجا خونه ی خاله نیست، اینم پسر خاله نیست.»
* * * * *
بعد از خوردن صبحانه حامد خان با اکراه از آرین خواست تا اریکا را برساند. اریکا بدون اینکه متوجه باشد لبخند دلفریی زد. آرین با چشم های غمگینش به حامد خان خیره شد و سرش را پایین انداخت. مهناز خانم بیرون رفت و حامد خان نیز مهرسا را به کلاسش رساند.
آرین در سکوت اریکا را به مقصد رساند. اریکا از تغییر ناگهانی رفتار آرین متعجب بود و نمی دانست چه بگوید یا چه کار کند؟ وقتی رسیدند با اخم از ماشین پیاده شد و در را محکم به هم کوبید. آرین با زدن یک بوق رفت بدون اینکه چیزی بگوید، اریکا زیر لب گفت:
- مردشور اخلاق گندتون و ببرن.
- سلام خانم اخمالو!
از جا پرید و با وحشت به عقب خیره شد. محمد را دید که با لبخند عجیب و غریبش پشت سرش ایستاده است.
«این کی اومد بیرون؟!»
اخم هایش بیشتر شد و تمام حرصش را سر محمد خالی کرد.
- بهتره که چایی نخورده پسر خاله نشید!
محمد خنده ی سرحالی سرداد، در حالی که دستانش را در جیب می کرد گفت:
- قبول کن که خیلی اخمالویی!
اریکا ایشی زیر لب گفت و دستش را به سمت زنگ دراز کرد. هنوز زنگ را نزده بود که محمد دستش را گرفت و مانع از این کار او شد. با نگاه حیران خود دستش را به عقب کشید. کم کم با دیدن پوزخند محمد آثار خشم و نفرت در چشمانش جای گرفت.
- شنیده بودم آدم کثیفی هستی اما باور نمی کردم. دیگه دست کثیفت و به من نزن!
محمد سرش را جلو برد که باعث شد اریکا کمی رو به عقب متمایل شود و به دیوار بچسبد.
- من تا به حال به هر چی که خواستم دست پیدا کردم. تو هم می تونی یکی از اونا باشی. دوست داری؟!
اریکا خنده ای از روی حرص کرد و با نفرت گفت:
- اون چیزایی که بدست آوردی حتما مثل خودت بی ارزش بودن. ولی من مثل تو نیستم!
محمد ابرویی بالا انداخت و با لحنی شوخ پاسخ داد:
- لابد بدتری؟!
و یک قدم به عقب رفت. اریکا سکوت کرد و ترجیح داد جوابی ندهد، دست پیش برد و با حرص زنگ را فشرد. وقتی داخل شد سعی کرد قیافه ی خونسردی به خود بگیرد اما هر کاری که کرد نتوانست درست نقش بازی کند. می دانست آقای احدی متوجه ی پریشانی حالش شده است.
* * * * *
در طول راه تمام هوش و حواس اریکا به حرف های محمد بود. صدای آرام آرین را شنید:
- کلاس چطور بود؟
اریکا با نگاه گیجش به او خیره شد و سری تکان داد:
- چی؟
- هه...
پوزخند صدا دار آرین را نشنیده گرفت و گفت:
- آها... آره خوب بود .
- امشب عروسی دختر خالم هست. بهت گفته بودن دیگه!
- آره. خوبه. خوش بگذره.
آرین نگاه استفهام آمیزش را به او دوخت و گفت:
- یعنی چی که خوش بگذره؟! مگه تو نمیای؟!
اریکا لبخندی شیطنت آمیزی تحویل او داد و به جلو خیره شد:
- نه، دختر خاله ی شماست، من بیام که چی بشه؟!
- ولی خاله تورو هم دعوت کرده!
- منو؟!!
شانه ای بالا انداخت و ادامه داد:
- نه من خاله ی شمارو میشناسم نه اون منو.
- اما دعوت شدی.
اریکا لبخند زورکی ای زد و گفت:
- می دونی چیه؟ تو خیلی روی یه چیز کلید می کنی و بی خیالش نمی شی.
آرین که اینطور دید، لبخندی مغرور تحویل اریکا داد و در حالی که ژست بامزه ای گرفته بود گفت:
- مگه خبر نداری یه پا شاه کلیدم خانومی!
- نوچ! لطفا انقدر خانومی خانومی نکن!
آرین خنده ای کرد:
- خدا به داد برسه!
اریکا پشت چشمی نازک کرد و زیر لب گفت:
- پسره ی پررو!
از ماشین پیاده شد و زنگ خانه را فشرد. وقتی داخل پذیرایی شد سلام آهسته ای کرد که مهناز خانم با خشرویی جواب سلامش را داد:
- بدو برو اتاق مهرسا آماده شو اریکا جان.
- من؟!
به حرکت بچگانه ی اریکا خندید و سری تکان داد:
- اصلا وقت تعارف تیکه پاره کردن نیست زود برو و آماده شو... ما دیروز به اندازه ی کافی با هم حرف زدیم.
- آخه من...
- انقدر من من نکن دختر! برو دیگه.
اریکا را به سمت پله ها هل داد و خود به سمت دیگری رفت. صدای فریاد مهرسا از بالا او را به خود آورد:
- دِ بیا دیگه!!
با کمک مهرسا پیراهن فیروزه ای به تن کرد و موهای بلند و خرمایی رنگش را اتو کشید. صدای در اتاق آمد. بعد از آن هم صدای هیجان زده ی آرین که گفت:
- می تونم بیام تو؟
مهرسا موهای حلقه شده ی خود را به پشت گوش زد و گفت:
- بیا تو...
با ورود آرین نگاهش روی او ثابت ماند و نفسش را در سینه حبس کرد.
آرین در آن کت و شلوار مشکی بسیار برازنده شده بود و اریکا نمی توانست چشم از او بردارد. اما با دیدن لبخند آرین خود را جمع و جور کرد و نگاهش را به پایین دوخت. کمی بیشتر شالش را جلو کشید. نگاه ی خیره ی آرین را به روی صورت خود حس می کرد. مهرسا با صاف کردن صدای خود اعلام حضور کرد و آرین را به خود آورد.
- چیزی شده؟!
- هان! نه... هیچی.
و بدون گفتن حرف دیگری از اتاق بیرون رفت و آن دو را تنها گذاشت. مهرسا دستش را جلوی دهانش گرفت و خنده ی ریزی کرد.
- پسره ی خل و چل پاک زده به سرش.
اریکا لبخندی مصنوعی تحویل او داد و نگاهش را به پایین دوخت. بعد از دقایقی همگی به سمت منزل خواهر مهناز خانم حرکت کردند. حوصله ی این میهمانی را نداشت اما نمی توانست این را بگوید.
بعد از سلام و احوال پرسی در گوشه ای از باغ جای گرفتند و روی صندلی های خود نشستند. اریکا احساس خوبی نداشت و معذب بود. خصوصا از نگاه های خیره ی آرین و اخم و تخم های حامد خان، متوجه شده بود که تمام حواس مهرسا به دید زدن اطراف باغ است. انگار که منتظر کسی بود یا به دنبال شخصی می گشت. چند باری هم در گوش مهناز خانم چیزی گفت و لبخند زد. با نزدیک شدن دختری به میز مهرسا زیر لب گفت:
- وای خدا...
و سرش را پایین انداخت و گذاشت چین های ریزی روی پیشانی اش بیفتد.
اریکا با دقت به دختر خیره شد. پیراهنی دکلته که تا زیر زانوانش به تن داشت. آرایش غلیظ و شیطانی اش حسابی به چشم می آمد و جلب توجه می کرد. نزدیک میز ایستاد و با لبخندی لوند با همه خوش و بش کرد. کنار آرین رفت و با عشوه هایی مصنوعی گفت:
- چطوری پسر دایی؟ کم پیدایی! خوبی؟!
آرین که به نظر حسابی با دیدن این دختر پکر شده بود، لبخند مصنوعی زد و سری تکان داد.
- هی... تو چطوری هانی؟
هانی دستش را جلو آورد و با ناز گفت:
- به لطف شما... افتخار می دی یه دور برقصیم؟
آرین نگاهی به اریکا کرد. اریکا که متوجه ی منظور او نمی شد نگاهش را از او گرفت و اخم کرد.
- نه... راستش من به اریکا قول رقص دادم.
هانی نگاهی به دختری که آرین به او اشاره کرده بود کرد و اخم هایش درهم رفت. اریکا متوجه شد نگاه خیره ی هانی به روی شال او است. از حرف آرین برای رهایی خودش هیچ خوشش نیامد، با تعجب رو به او گفت:
- من؟! من کی همچین درخواستی از شما داشتم؟!
آرین با اخم سرش را تکان داد و پوفی گفت. اریکا نقشه اش را به هم زده بود و این حسابی اذیتش می کرد. هانی بازوی آرین را کشید و گفت:
- انقدر بهونه نیار. پاشو دیگه... تو که انقدر خجالتی نبودی!
آرین به اجبار از روی صندلی برخاست و با هانی به وسط پیست رقص رفت. اریکا با حرص به رقصیدن آن دو خیره شد.
« مثل دوتا کرم به هم چسبیدن! »
با اصرارهای مهرسا شالش را از روی سرش برداشت. این بار خود را معذب تر از پیش در میان آن جمع دوستانه و خانوادگی یافت.
«من اینجا چه غلطی می کنم؟! من کی هستم و اینا کی هستن؟! اینجا جای من نیست. اینا خانواده ی من نیستن... خانواده!»
بعد از دقایقی پسری قد بلند به میز آنها نزدیک شد که با معرفی مهرسا متوجه شد این پسر که شباهت کمی به هانی دارد، حمید برادر بزرگ ِ هانی است. به نظر می رسید رباوط مهرسا و حمید فراتر از پسرعمه و دختر دایی است.
مهرسا با حمید به پیست رقص رفت. بعد از آن هم مهناز خانم و حامد خان رفتند و او را تنها گذاشتند. برای لحظه ای چراغ ها خاموش شد. فضایی رویایی ایجاد شده بود و اریکا محو نور پردازی های روی پیست بود. ناگهان دستی بازویش را کشید و او را بلند کرد. نمی توانست چهره ی آن فرد را ببیند اما از هیبتش متوجه شد یک مرد است. با این فکر که او در این تاریکی میز را اشتباه گرفته خود را عقب کشید و گفت:
- اشتباه گرفتین آقا!
صدای آشنایی زمزمه کرد :
- نه، من هیچ وقت اشتباه نمی کنم. خواهش می کنم یه دور رقص و به من افتخار بدید؟
خواست اعتراض کند اما فایده ای نداشت. مرد دست او را گرفت و بزور به میان رقصنده های در پیست برد. از طرفی خودش کنجکاو شده بود تا چهره ی این شخص که اینقدر صدایش آشنا هست و به دل می نشیند را ببیند . هیچ وقت از این رقص های فرنگی خوشش نمی آمد و نمی توانست درست برقصد. اما همراهش به خوبی با حرکات موزونش او را راهنمایی می کرد. برای لحظه ای فکر کرد که آرین است، اما با فکر کردن به صدای بم و دلنشین شخص مطمئن شد که اشتباه می کند. چراغ ها که روشن شد نور چشمانش را زد و باعث شد اریکا چشمانش را ببندد. وقتی چشمانش را باز کرد چهره ی خندان محمد را دید که روبه رویش ایستاده و با غرور نگاهش می کند. نگاهش طوری بود که انگار می گفت: «دیدی تو چنگمی؟!»
با این فکر وحشت زده قدمی به عقب برداشت و از او دور شد. محمد که متوجه ی ترس و وحشت اریکا شده بود، تلاشی برای نزدیکی دوباره به او نکرد. سری به نشانه ی احترام تکان داد و از او دور شد. اریکا نیز به سرعت به سمت میز رفت و روی صندلی اش نشست. مهرسا با شادی کنارش جای گرفت و گفت:
- تو هم رقصیدی؟!
اریکا سری به نشانه ی مثبت تکان داد.
- وقتی من بهت می گم بیا کلی ناز می کنی. این کی بود که تونست راضیت کنه؟!
با وحشت به چشمان کنجکاو مهرسا خیره شد و برای عوض کردن بحث گفت:
- می شه بپرسم با حمید چه نسبتی داری؟ البته غیر از اینکه پسر عمته.
مهرسا لبخندی زد و در حالی که گونه هایش حسابی سرخ شده بود، سرش را پایین انداخت.
- یه جورایی نامزدمه، راستش ما همدیگه رو دوست داریم... اما خب... یه سری مشکلات هست که باعث عقب افتادن خیلی از کارها شده.
با تکان دادن سر نشان داد که حرف های مهرسا را می فهمد. با دیدن هانی که دست دور کمر آرین انداخته بود پوزخندی زد و به کنایه گفت:
- هانی هم قراره با آرین ازدواج کنه؟
مهرسا قیافه ای متعجب به خود گرفت و گفت:
- چی؟! نه بابا... آرین اگه از بی زنی بمیره نمی ره با هانی رفاقت کنه چه برسه به ازدواج! ازش خوشش نمیاد همیشه می گه هانی بیش از اندازه جلفه.
و خود به هانی و آرین خیره شد، اخم کرد و زیر لب ادامه داد:
- درست برعکس حمید!
انگار که خودش هم از این همه تفاوت و تضاد در تعجب بود.
اریکا نیز دوباره نگاه کنجکاوش را به هانی دوخت و سری به نشانه ی تائید تکان داد.
جنب و جوشی که در گوشه ی دیگری از سالن اتفاق افتاده بود، باعث شد حواسش پرت شود. به آن قسمت از سالن خیره شد، نگاهش به دختر و پسر جوانی افتاد که با حالتی مسخره تانگو می رقصیدند و بقیه نیز برایشان دست می زدند. لبخندی زد و خواست به سمت مهرسا برگردد، اما دیدن چهره ی آشنای زنی باعث شد نگاهش را همانجا ثابت نگه دارد. زن داشت با حامد خان احوال پرسی می کرد، مردی پالتویش را گرفت و رفت. چقدر چهره ی این زن برایش آشنا بود! هر چه فکر می کرد بیشتر گیج می شد. زن با اشاره ی حامد خان از حرف زدن باز ایستاد و به پشت سر برگشت، دستش را دراز کرد و بازوی مرد را کشید. دهان اریکا از تعجب باز مانده بود. صحنه هایی که می دید برایش عجیب و غیر قابل باور بود. هرگز نمی توانست باور کند، این امکان نداشت!
«اونا... اینجا؟!»
باور نمی کرد، پدرش، سلطانی بزرگ را دست در دست آن زن چشم سبز ببیند. آقای احدی، پدر محمد نیز به آنها پیوست، سلطانی و ثریا را به سمت یکی از میز ها راهنمایی کردند. اریکا در جایش ایستاد، حتی صدای مهرسا را نمی شنید و متوجه ی نگاه خیره و کنجکاو آرین روی خود نبود. دو قدم به سمت آنها برداشت، اما پاهایش توان ادامه دادن نداشت. می دانست چیز خوبی در انتظارش نیست، بغضش را فرو خورد و عزم خود را جزم کرد. زمانی که به آنها نزدیک می شد متوجه ی نگاه مضطرب و ترسان حامد خان به روی خود شد، حامد خان با صدایی لرزان و آرام گفت:
- اریکا...
بی توجه به او از کنارش گذشت و درست رو به روی پدرش ایستاد، پدرش محو صحبت با ثریا بود که نگاهش به دخترش افتاد:
- اریکا! عزیزم...
صدای او را نشنید، فقط از روی حرکت آهسته ی لب هایش فهمید چه گفت، سرش سنگین بود و چشمانش می سوخت. نگاه از پدرش گرفت و به زنی که کنارش نشسته بود خیره شد، ثریا! با آن آرایش غلیظ و لباس افتضاح، دست در بازوی پدرش انداخته بود و لبخند پر غرورش را تحویل اریکا می داد. انگار که از قبل منتظر این صحنه بود.
یاد مادرش افتاد، زنی محجوب و نجیب، که در تمامی خوشی ها و سختی ها پا به پای پدرش بود. حالا نمی توانست جای مادرش، ثریا، دختری جلف و پول پرست را ببیند و دم برنیاورد. داشت له می شد، زیر بار کلمات و فریادهای بی صدایی که بر سرش هجوم می آورد، از خود پرسید: «اینجا چی کار می کنن؟ اینجا...»
سرش را کج کرد و دقیق تر به ثریا خیره شد. لب های ثریا حرکت می کرد، انگار داشت چیزی می گفت، صحنه ها چه آهسته شده بود! پدرش از جایش بلند شد.
اریکا گیج بود و نمی فهمید، حتی متوجه نشد کی دست خود را بالا برد تا بر صورت ثریا بکوبد، حامد خان به سرعت مداخله کرد و دست او را در هوا قاپید. پدرش با عصبانیت به سمت اریکا آمد، حالا همه چیز واضح بود. دستان پدرش با تمام سرعت بر روی گونه اش نشست. شوری خون را در دهانش مزه کرد و اخم هایش درهم رفت. با چشیدن خون و لمس کردن گونه ی سِر شده از دردش، از شوک بیرون آمد و با نفرت به پدرش خیره شد. تمام نفرتی که در این چند سال در خود جمع کرده بود را به زبان آورد:
- حالم از تو و اون زن بهم می خوره! ازتون متنفرم! هر جا که میرم باید سایه ی نحستون و ببینم؟!
صدای خشمگین حامد خان را شنید:
- آقای سلطانی؟ قرار ما این نبود!
«قرار!»
با گیجی برگشت و به چهره ی خشمگین حامد خان خیره شد. با نگاه پشیمانش چه می خواست بگوید؟ دست روی شقیقه هایش گذاشت و گونه اش را فراموش کرد. سری تکان داد و سعی کرد به خود بقبولاند که خواب می بیند، اما طعم تلخ خونی که در دهانش بود چنین اجازه ای نمی داد. احساس خفگی می کرد، زیر لب گفت:
- باید بیدار شم، باید از اینجا برم بیرون تا بیدار شم! آره... این یه خوابه...
خواست برود که کسی بازویش را گرفت، پدرش بود.
- فکر می کردم درست بشی، اما ظاهرا هیچ وقت تغییر نمی کنی. همیشه و همه جا با آبروی من بازی می کنی! تو فکر کردی حامد خان کیه یا همون آقای احدی... فکر کردی اونا همینطور الکی به تو لطف کردن؟! همه ی این آدم ها رو من فرستادم، اون کسی که قراره با تو ازدواج کنه محمد پسر آقای احدیه، حامد خان برادر محسن یا همون آقای احدیه، تو بهش می گی عمو! این همه آدم برای مراقبت از تو جمع شده بودن، به لطف کی؟! به لطف من دختره ی احمق، اون وقت تو...
محمد جلو آمد و مانع از ادامه ی حرف های آقای سلطانی شد. احساس خوبی نداشت، پوزخند روی لب های ثریا، چهره ی پر از بغض مهرسا و چهره ی متعجب آرین، قیافه ی درهم حامد خان و آقای احدی، چهره های مبهوت افراد حاضر در سالن، همه و همه باعث شد تا احساس خفگی کند. گلویش را فشرد و سعی کرد نفس بکشد، اما دنیا دور سرش می چرخید. کاش می توانست دنیا را نگه دارد، کاش دنیا از حرکت باز می ایستاد، سعی کرد آن شب نحس را به خاطر بیاورد.
نگاه های مشکوک گلی خانم، حرف های مشکوک پدرش، تعقیب شدن توسط آن ماشین مرموز، مزاحمت چند پسر جوان و بعد از راه رسیدن حامد خان، حرف های عجیب و غریب آنها، چشم هایشان، چشم ها...
زیر لب تکرار کرد:
- چشما... چشما...
- اریکا جان عزیزم؟!
صدای مهناز خانم بود، دست او را پس زد و بدون هیچ حرف دیگری به سمت در خروجی شروع به دویدن کرد. نه چیزی می دید و نه چیزی می شنید، می دوید تا شاید اینگونه متوجه ی حرکت دنیا نباشد. می خواست از خیابان شلوغ رد شود که با بوق ماشینی از وحشت قدمی به عقب برداشت و نگاه ماتش را به خیابان دوخت. دستی بازویش را گرفت و کشید، غافلگیر شده بود، چشمانش را بست و خواست دستش را از میان انگشت های نیرومند ِ او بیرون بکشد. اما فایده ای نداشت، دست مردانه ی او خیلی قوی تر بود. چشمانش را باز کرد و نگاهش در نگاه خشمگین محمد قفل شد.
- دیوونه شدی؟! می خوای بمیری؟!
- از جونم چی می خواید...
تن صدایش آنقدر ضعیف و پایین بود که خود نیز چیزی نشنید. سعی کرد آن حالت گیجی را از خود دور کند، فریاد زد:
- از جونم چی می خواید؟! ولم کن...
احساس نفرت به او قدرت می داد. با تمام قدرت سعی داشت دستش را از چنگال قدرتمند محمد بیرون بکشد، مردی که تازه فهمیده بود همان خواستگار محبوب پدرش است. چیزی که در نزد پدرش محبوب باشد برای اریکا قابل تحمل نبود. نفرت بود، نفرت! از محمد متنفر بود، با تک تک سلول های بدنش از او و خانواده اش متنفر بود.
- ولم کن کثافت!
محمد او را به کنار ماشینش کشید و فشار زیادی به بازویش آورد.
- آییی...
- اینجا موقعیت خوبی نیست.
و نگاهی به لباس های اریکا کرد و ادامه داد:
- بهتره بریم.
نگاهش به آرین افتاد، در حالی که نفس نفس می زد، دست به کاپوت ماشین داشت و اریکا را نگاه می کرد. آرین داشت با نگاهش به او التماس می کرد، او دیگر چه می خواست؟! او چه حقی داشت که اینطور در چشمان اریکا زل بزند و التماس کند؟! چشم های پر از اشکش را در نگاه گیج آرین قفل کرد و بدون اینکه بخواهد در میان بازوان محمد قرار گرفت.
* * * * *
چشمان سنگینش را به سختی باز کرد، در اتاقی تاریک و روی تخت آشنایی دراز کشیده بود. روی تخت نشست و دست به سرش گرفت. با جمع شدن چشم هایش گونه ی سمت راستش از درد تیر کشید. کم کم همه چیز را به خاطر می آورد. به اطراف نگاه کرد، هیچکسی نبود. خوشحال از اینکه آن موجودات نفرت انگیز نزدیکش نیستند خواست از جایش بلند شود، اما دستش کشیده شد و سوخت، به آن سمت برگشت و سِرم را دید، با عصبانیت و نفرت چسب را کند و سوزن را از رگ اش بیرون کشید. خون، شیار باریکی روی دست هایش ایجاد کرد، بی توجه به خونی که می رفت بلند شد و ایستاد. به سمت قاب روی میز رفت، اینجا اتاق خودش بود و آن قاب، قاب عکس مادرش...
لب هایش را روی قاب عکس شیشه ای فشرد و قاب را در آغوش گرفت.
- مامان، مامان جونم، می بینی چقدر خار و ذلیل شدم؟! چرا رفتی... چرا تنهام گذاشتی؟ داری من و توی این وضعیت می بینی؟
عکس را بیشتر به خود فشرد و فریاد زد:
- آخه چرا خدا؟ گناه من چی بود؟! گناه من چیه؟!
بعد از کمی گریه و زاری کردن نگاه سرخش به لب تاب بازش کشیده شد. هیچ چیز در اتاقش دست نخورده و همه چیز مانند قبل بود. لب تاب به شارژ بود، به سمت آن رفت و آهنگ مورد علاقه اش را گذاشت.
خدا رو چه دیدی، شاید با تو باشم
شاید با نگاهت، از این غم رها شم
خدا رو چه دیدی، شاید قصه رد شد
دلم راه رسم، این عشق و بلد شد
هنوز بی قرارم به یاد نگاه ات
نشسته ام تو بارون، بازم چشم به راهت
...
* * * * *
نمی دانست چند روز است که خود را در آن اتاق حبس کرده. صدای در می آمد، و بعد صدای خسته ی پدرش که گفت:
- اریکا، دخترم، این در و باز کن بابا... می خوام باهات حرف بزنم.
روی تخت نشست، چشمان خمار و گود افتاده اش را به در دوخت. سعی کرد از جا بلند شود، ساعت روی میز را برداشت و با نیروی کمی که در بدن داشت به سمت در پرتاب کرد، ساعت بدون هیچ آسیبی روی زمین افتاد. اریکا فریاد زد:
- تنهام بذار، تنهام بذارید...
باز هم اشک ناتوانی از چشم هایش جاری شد، روی تخت نشست، ادامه داد:
- دیگه چی از جونم می خوای؟ زدی بس نبود؟! دیگه چی مونده که خراب کنی؟ چی مونده که از بین ببری؟ نمی خوام صدای هیچکودومتون و بشنوم، نمی خوام ببینمتون! همتون برید گمشید... برید بمیرید...
چند دقیقه ای گریه کرد، دیگر از بیرون صدایی نمی آمد، ظاهرا که رفته بود. خود را روی تخت ولو کرد و به یاد مادرش لالایی که همیشه برایش می خواند را تکرار کرد. اما باز هم فکر و خیال روزهایی که توسط کسانی که فکر می کرد مانند خانواده اش دوستشان دارد رودست خورد، دست از سرش بر نمی داشت. سرش را روی بالشت کوبید و فریاد زد:
- بسه، بسه... دیگه بسه، بسه...
آنقدر این کلمه را تکرار کرد تا بی حال شد و به خواب رفت. با صدای زنگ تلفن اتاقش چشمانش را باز کرد. دوست نداشت جواب دهد اما حسی به او می گفت باید بلند شود و جواب دهد. آرام بلند شد و با دردی که در بدن نحیفش پیچیده بود به سمت تلفن خیز برداشت.
- الو...
صدای نفس کشیدن های پشت سر هم شخصی می آمد، مطمئن بود یک مرد پشت خط است.
- حرف بزن!
وقتی جوابی نشنید بی حوصله و عصبانی گوشی را محکم بر سر جایش کوبید. به سمت پنجره ی اتاق تاریکش رفت، پرده ی اتاق را کنار زد، آسمان هم مانند دلش تاریک بود. سرش را خم کرد و لباس در تنش را بو کرد. با بوی عرق سرش را به عقب کشید و اخم هایش در هم رفت.
- لعنتی...
به سمت سرویس داخل اتاق خود رفت، بدون نگاه کردن در آینه آبی به صورتش پاشید، نگاه بی روح و خالی از احساش را به آینه دوخت، به آن دو چشمان به گود افتاده و بی روح...
چقدر شبیه روزهای آخر مادرش شده بود! همان چشم های به گود افتاده، همان صورت رنگ پریده، همان لب های خشک و لرزان، همان... دستی به موهای پریشان و به هم چسبیده اش کشید.
- فقط باید موها و ابروهام و بتراشم! دیگه می شم خود ِ خودت!
لبخند خسته ای زد و دست خیسش را به آینه کشید، تصویرش مات تر از قبل شد. به خون روی دستش نگاه کرد.
- از همشون انتقام می گیرم، از همه ی کسایی که منو و زندگی منو به بازی گرفتن. از پدرم، از آرین، از محمد و تمام خانواده ش، از ثریا... ثریا...
حس سیاهی که بر قلبش سنگینی می کرد هر لحظه بیشتر و بیشتر می شد. نمی دانست چیست، اما آن حس جانی دوباره به او بخشیده بود.
لباس هایش را درآورد و به سمت حمام رفت، وان را تا آخر پر از آب کرد و درونش دراز کشید. برای چند دقیقه در همان حالت ماند، کم کم خودش را به زیر آب کشید، همه ی صورتش زیر آب بود.
یک، دو، سه، چهار، پنج، شش...
دیگر نمی توانست نفس بکشد. تحمل کرد، دستانش را بر لبه ی وان فشرد و تحمل کرد. اما تا کی می توانست تحمل کند، بی اراده خود را بالا کشید و نفس گرفت، تند تند نفس گرفت. اشک هایش روی گونه های خیسش جاری شد و با قطره های آب روی صورتش به پایین چانه اش رسید.
- تو یه احمقی، حتی جرعت کشتن خودتم نداری. حتی نمی تونی خودت و بکشی!
موهایش را بالا زد و چشمانش را روی هم گذاشت.
- تو نباید به خودت ببازی، این بازی و تو شروع نکردی اریکا، این بازی و پدرت شروع کرد، حالا به جای اشک ریختن و نقش یه دختر هالو و احمق و بازی کردن باید آخر این ماجرارو خودت انتخاب کنی.
در میان گریه خنده ای موذیانه کرد و از جایش بلند شد. بعد از دوش گرفتن بیرون آمد و بلیز و شلوار صورتی رنگی به تن کرد. کمی به خود رسید و در آینه نگاه کرد، لبخندی زد و سری تکان داد:
- تا وقتی که این حس هست، زندگی کن... و زندگی بگیر!
* * * * *
از پله ها پایین رفت، ظاهرا هیچکسی در خانه نبود. با شنیدن صدای آب وارد آشپزخانه شد و گلی خانم را دید که مشغول شستن ظروف است، با نفرت او را برانداز کرد و سری تکان داد:
- حتی از یه پیرزن کارگرد هم رودست خوردی.
به سمت یخچال رفت و بتری آب را برداشت، نمی دانست چند روز است که چیزی نخورده. هر روز گلی خانم می آمد و به در می زد، وقتی جوابی نمی گرفت سینی غذا را پشت در می گذاشت و می رفت. مشغول سر کشیدن بتری آب بود که متوجه ی نگاه خیره ی گلی خانم شد. حدود 12 سالی بود که برایشان کار می کرد، اما هیچ وقت نتوانسته بود آن زن فوضول را دوست داشته باشد. گلی خانم که هل شده بود با من من گفت:
- سلام خانم!
بتری را روی میز کوبید و لب هایش را با آستین خشک کرد.
- سلام، گلی خانم! خوبی؟!
گلی خانم با همان نگاه خشک گفت:
- نبودید خانه سوت و کور بود خانم.
پوزخندی زد و سری تکان داد:
- چرا سوت و کور؟! با وجود همسر جدید و عزیز پدر اونقدرها هم که تو می گی اینجا نباید سوت و کور باشه.
- نه خانم جان، آقا ایشونو هیچ وقت اینجا نیاوردن، واسشان خانه گرفتن.
اریکا چشمانش را گرد کرد و به پیرزن مقابل خود خندید.
- چه غلطا! خونه ی جدید؟! تو هم خوب اخبار دست اول داریا!
گلی خانم با تعجب به اریکا نگاه کرد و چیزی نگفت. اریکا دستی به شکمش کشید و با بی حالی روی صندلی ولو شد.
- گشنمه، یه چیزی بده بخورم.
وقتی جوابی نشنید به گلی خانم نگاه کرد و با تحکم تکرار کرد:
- گفتم گشنمه!
- بله خانم.
پشتش را به اریکا کرد و شروع کرد با خود حرف زدن، این عادت همیشگی اش بود. با خود حرف می زد و فکر می کرد هیچکسی جز خودش متوجه ی حرف هایش نمی شود.
یک ساعت بعد صدای در خانه آمد، و بعد صدای خسته ی پدرش:
- گلی؟
گلی خانم به سرعت از آشپزخانه خارج شد.
- سلام آقا.
- سلام، اریکا بیدار نشده؟
خیلی سریع از آشپزخانه بیرون زد و به جای گلی جواب داد:
- چرا، خیلی وقته بیدار شدم.
و نگاه بی احساسش را به او دوخت. پدرش با نگرانی به اریکا نگاه کرد، با دیدن گونه و چشم های به گود افتاده ی اریکا اخم هایش درهم رفت. جلو آمد و با حالتی نمایشی خواست گونه ی اریکا را ببوسد که او با بیزاری خود را عقب کشید، سلطانی به روی خودش نیاورد و لبخندی زد:
- خوشحالم که حالت خوبه دخترم.
«دخترم؟!»
اریکا با بی تفاوتی بدون نگاه کردن به پدرش گفت:
- خوبه... می خوام یه موضوع مهمی رو مطرح کنم.
چشم های آقای سلطانی برای دانستن موضوع تنگ شد.
- موضوع؟! چه موضوعی؟
روی مبل نشست و دست روی شکم تازه پر شده اش گذاشت.
- شما می تونید فردا خواستگار محبوبتون رو دعوت کنید، می خوام جوابشون و بدم.
- جواب؟! چه جوابی؟
- انقدر عجله نکنید. اگه می خواید بدونید بهتره دعوتشون کنید... بابا جون.
کلمه ی بابا جان را با نفرت ادا کرد. وقتی سکوت پدرش را دید با لبخندی مصنوعی اضافه کرد:
- نگران نباشین، جوابی می دم که مطمئنا شما رو راضی می کنه.
بدون هیچ حرف دیگری پدرش را ترک کرد و به اتاق تاریک خود پناه برد.
* * * * *
در آینه به چهره ی بی روح و خالی از احساس خود خیره شد. اما نه، هنوز احساس داشت، نفرت!
لبخندی زد و مداد سیاه را برداشت و به چشمانش کشید. با شنیدن صدای زنگ در دست از کار کشید و به پنجره ی باز اتاق نگاه کرد. طاقت نیاورد و به سمت پنجره رفت، پرده را کنار زد و به بیرون چشم دوخت. محمد و آقای احدی را دید، نگاهش را با تمام نفرتی که در خود سراغ داشت به محمد دوخت که داشت با لبخند به پدرش دست می داد.
- آره بخند... بخند...
برای یک لحظه متوجه ی نگاه محمد به آن سمت شد و خیلی زود پرده را انداخت.
- چه تیز!
لباس رسمی ای به تن کرد و منتظر ماند تا گلی خانم صدایش کند. انتظارش طولانی شده بود که صدای تقه ی در بلند شد.
- بله؟!
- می تونم بیام تو؟
صدای بم محمد بود، مثل همیشه خونسرد و با صلابت حرف می زد. اریکا این را از پشت در هم حس می کرد.
- بفرمایید.
تمام تلاشش را کرد که بتواند نقش یک دختر خونسرد را بازی کند و موفق هم بود.
محمد به آرامی وارد اتاق شد، در را بست و به سمت اریکا برگشت.
- از اینکه در و بستم ناراحت نمیشی؟
اریکا با بی تفاوتی شانه ای بالا انداخت و خشک و بی احساس گفت:
- نه.
محمد نگاه مرموزش را به اریکا دوخت و دست در جیب کرد. بعد از سکوتی سنگین اریکا بالاخره به حرف آمد و به صندلی اشاره کرد:
- بفرمایید بنشینید آقای احدی.
روی کلمه ی آقا تاکید کرد و لبخند کجی تحویل محمد داد. چقدر از این پسر متنفر و بیزار بود!
- فکر می کردم این منم که باید بیام پایین؟!
محمد پاهایش را روی هم انداخت و تکیه داد.
- من خواستم اول با خودت حرف بزنم و بعد مراسم و رسمی کنیم.
- اما اصولا...
محمد نگاهش را به قالیچه دوخت و خیلی سریع به میان حرف اریکا پرید:
- کاری به اصل و فرع نداشته باش.
و بعد همانطور که سرش متمایل به پایین بود نگاه موشکافا نه اش را به چشمان اریکا دوخت و زمزمه کرد:
- نگاهت نگاه صلح نیست، نگاه انتقامه، من این نگاه و خوب میشناسم.
اریکا سعی کرد خونسردی خود را حفظ کند، سرش را بالا گرفت و لب های فشرده اش را از هم باز کرد:
- خوش به حالت، توقع نداشتی که پرچم صلح دست بگیرم و با نگاهی عاشقانه ازت استقبال کنم؟!
محمد لبخندی زد و نگاهش را به روی میز کنار خود دوخت، انگشت پیش برد و روی میز کشید:
- جوابت چیه؟ مثبت؟!
اریکا که جا خورده بود گفت:
- چی؟!
- جوابت مثبته... نه؟!
- تو که انقدر به خودت مطمئنی اصلا برای چی میای خواستگاری؟
- این جواب من نبود.
اریکا سر به جانبی دیگر چرخاند و بی اعتنا گفت:
- معلوم نیست.
- پس برای چی خواستی این خواستگاری صورت بگیره اگه که جواب حضرت والا منفیه؟
- چیه؟! وقت گرانبهات و گرفتم؟! اگه دوست داری جواب منفی بدم تا زودتر به کارت برسی؟!
محمد چیزی نگفت و خیره نگاهش کرد. اریکا سرش را پایین انداخت و گفت:
- جواب من معلوم نیست.
- مثبته.
اریکا عصبی سر بلند کرد و گفت:
- می شه انقدر مثبته مثبته نکنی! من برای خودم شرط و شروط هایی دارم که تا اونارو قبول نکنی جوابم مثبت نمیشه.
محمد به جلو خم شد و ابروهایش را بالا داد.
- خب، میشنوم.
- چقدر کم صبر و تحملی!
پشت چشمی نازک کرد و با ناخن های دستش ور رفت.
- خب، شرط اولم اینه که باید به دور از همه زندگی کنیم. منظورم خونه ی جدا و دور از...
محمد به میان حرف اریکا پرید و با چشمانی تنگ شده گفت:
- من نمی تونم پدرم و تنها بذارم و از اون جداشم.
اریکا لبخندی موذی ای زد و گفت:
- اتفاقا منم چون این و می دونم می خوام که این کار و بکنی.
صورت بی احساس محمد هیچ تغییری نکرد، فقط نگاه خیره اش روی چشم های بی قرار اریکا ثابت ماند. اریکا که از این نگاه او خوشش نمی آمد، بی طاقت شد و گفت:
- می شه اینجوری نگام نکنی!
محمد بی توجه به حرف او کمی سرش را خم کرد و گفت:
- شرط دوم؟
اریکا سر بلند کرد و به او چشم دوخت، کمی در جایش جا به جا شد و با تعجب گفت:
- یعنی... قبول کردی؟!
- شرط دومت و بگو تا پشیمونم نکردی.
لحن محکم محمد باعث شد کمی به صندلی بچسبد و به زمین چشم بدوزد.
- خب... شرط دومم اینه که توی کارای هم دخالت نکنیم، یعنی تو راحت باشی و منم راحت باشم.
محمد پوزخندی زد و دوباره به صندلی تکیه داد.
- با این اوصاف چرا می خوای ازدواج کنی؟ تو خونه ی بابات باشی راحت تر نیستی؟!
اریکا با خشم گفت:
- مثل اینکه یادت رفته این تویی که برای ازدواج با من پافشاری می کردی و می کنی؟! اصلا تو چرا می خوای با من ازدواج کنی؟
- من دلایل خودم و دارم.
- اِ... خب منم دلایل خودم و دارم.
محمد بی حوصله بازدمش را بیرون فرستاد و بدون نگاه کردن به اریکا گفت:
- فرض کن که... عاشقتم.
- چه راحت از عشق حرف می زنی! تو هم می تونی فرض کنی که یه عاشق روشنفکرم.
نگاه خندانش را به اریکا دوخت و سری تکان داد:
- باقی شروط؟
اریکا با غرور سرش را بالا گرفت و کمی ناز به خرج داد.
- باقیش باشه بعد از ازدواج.
محمد پوزخندی زد و گفت:
- که اینطور! خب منم یه شرط دارم.
- تو؟!
- اوهوم... باید هر چه زودتر ازدواج کنیم.
نتوانست جلوی تعجب خود را بگیرد، دهانش را تا آخر باز کرد و با همان نگاه متعجب بلند بلند خندید. در میان خنده هایش گفت:
- خیلی زرنگی پسر! خیلی هم کم تحمل، حتما لحظه شماری می کنی تا داماد خانواده ی سلطانی بشی؟!
به سمت جلو خم شد و آرام گفت :
- از حساب بانکی منم خبر داری نه؟!
وقتی چهره ی خشک و جدی محمد را دید که به او خیره شده، کمی خود را جمع جور کرد و به صندلی تکیه داد.
- من احتیاجی به ثروت پدر تو ندارم. حتما می دونی، به اندازه ی کافی دارم، حتی شاید بیشتر...
- آره، حتی شاید بیشتر از لیاقتت.
محمد چیزی نگفت و لبخند بانمکی تحویل اریکا داد که بیشتر از پیش جری اش کرد.
- من باید فکر کنم.
- فکر می کردم فکرات و کردی!
- خب اشتباه فکر کردی.
محمد نگاه خاصی به اریکا کرد و باز هم از آن لبخند ها تحویل اریکا داد:
- خیلی پررویی فسقلی.
با شنیدن کلمه ی فسقلی رنگش پرید و نگاه از محمد گرفت:
- اولا خودم می دونم، دوما... به من نگو فسقلی.
- از همین غرور و لجبازی هات خوشم میاد.
به محمد نگاه کرد، نه به این حرف هایش و نه به صورت خالی از احساس و لحن خشک و جدی اش!
«بازی خطرناکی و شروع کردم... اما نه، من شروع نکرده بودم، من فقط دارم ادامه ش می دم!»
محمد با انگشتش چند ضربه به روی میز زد و توجه اریکا را به خود جلب کرد:
- خب...
- خب... چی؟!
- من جواب می خوام اریکا؟
از اینکه او را به اسم کوچم صدا کرد، احساس انزجار کرد و چینی به پیشانی اش انداخت. نفس عمیقی کشید و گفت:
- من مطمئن نیستم.
- مطمئن شو و جواب بده.
بی حوصله نگاهش کر ، برای هر حرفی جوابی داشت. محمد، زیبا نبود، اما مرد جذابی بود، جذابیتی مردانه، اگر قبل از تمام این ماجراها او را می دید و محمد به خاستگاری اش می آمد، قبل از اینکه بخواهد با همدستی پدرش و عمویش زندگی اریکا را به بازی بگیرد، آیا اریکا باز هم حاضر می شد به او جواب مثبت بدهد؟ آیا مثل الان به این شدت نسبت به او احساس تنفر می کرد؟
او چه نیتی داشت؟ عشق؟ نه، می دانست که این چنین نیست، می دانست که محمد هم مقاصد خودش را دارد. برایش مهم نبود که مقاصد او چیست. مهم انتقام خودش بود. بعد از فکر و خیال و مکثی نسبتا طولانی، به آرامی گفت:
- موافقم.
محمد با این حرف اریکا اخم کرد و به چشم های او خیره شد. اریکا متعجب از رفتار محمد نگاهش را از او دزدید.
«معلوم نیست این یارو چه مرگشه؟»
محمد قبل از پایین رفتن از اریکا خواست او نیز چند دقیقه ی دیگر به پایین بیاید. اریکا نیز در جایش نشست و هیچ حرکتی نکرد. حالا که فکر می کرد می دید از محمد بیشتر از آرین متنفر است. نمی دانست چرا، فقط می دانست با گریه و زاری کاری از پیش نمی برد، باید مثل آن ها نقش بازی کند. به قاب عکس مادرش خیره شد و زمزمه کرد:
- مامان، نمی دونم... دقیقا نمی دونم دارم چی کار می کنم، اما آتیشی که توی دلم به پا شده، فقط با گرفتن انتقام برای تو و خودم خاموش می شه. کاش خاله ایران بود.
بعد از گذشت چند دقیقه به پایین رفت و شروع به احوال پرسی کرد. خوب بلد بود نقش بازی کند، کم کم از این بازی لذت می برد. آقای احدی، پدر محمد با نگاهی شرمزده چهره ی اریکا را کاوید، بعد از احوال پرسی از پنهان کاری اخیر خانواده ی خودش و برادرش معذرت خواهی کرد. نمی توانست از این مرد متنفر باشد، هر کاری که می کرد نمی توانست از آموزگار چند روزه ی خود متنفر باشد. برایش لبخندی زد تا شاید کمی او را آرام کند. کنار پدرش نشست، او به آرامی کنار گوش اریکا زمزمه کرد:
- ممنونم دخترم، ممنونم از اینکه اشتباهات منو بخشیدی. من فقط خوشبختی تورو می خوام عزیزم.
صدای پدرش بی نهایت شاد و سر حال بود. آقای احدی نیز به نظر بسیار خوشحال می آمد. اما محمد... خشک و جدی در جایش نشسته بود و به گوشه ای نگاه می کرد، به نظر اریکا او هم داشت نقش بازی می کرد.
«مثل خودم. یعنی واقعا عاشقمه؟! مسخره س... معلومه که نه! »
* * * * *
باغی که مقابل خود می دید بسیار بزرگ و عجیب بود، پر از درختان جور واجور و رنگارنگ اما زیبا، دستی روی شانه هایش گذاشته شد. برگشت و نگاهش در چشمان قهوه ای زن قفل شد. باورش نمی شد که مادرش را اینقدر نزدیک به خود می بیند. خواست او را در آغوش بکشد ولی او یک قدم به عقب برداشت و از اریکا فاصله گرفت. مادرش به سمت مردی رفت، قد و قامت مرد برایش آشنا بود انگار که او را می شناخت. آنها دور می شدند، به خود آمد و به دنبال مادرش دوید، اما هر چه می دوید به آن ها نمی رسید. سایه ی بلند زنی را از دور دید که مادرش و آن مرد به سمت آن زن می رفتند، صدایی شنید که گفت:
- برای انتقام نه.
جیغ خفه ای کشید و از جا بلند شد. نفس نفس می زد و خیس از عرق بود، به سمت دستشویی رفت و آبی به سر و صورتش زد. با خود تکرار کرد:
- باید نماز بخونم، باید نماز بخونم...
هر وقت احساس ترس و نا آرامی می کرد رکعتی نماز می خواند و بعد از آن، آرامش بود که در قلبش جای می گرفت. بعد از خواندن نماز به سمت قاب عکس رفت و آن را در آغوش کشید.
- من نمی دونم منظورت چی بود، شاید هم می دونم و نمی خوام گوش کنم. ببخش که دختر بدی هستم، اما باید باشم وگرنه هیچی ازم نمی مونه. این بازی و اونا شروع کردن و من فقط می خوام تمومش کنم.
* * * * *
همه چیز مثل باد گذشت و اریکا زمانی به خودش آمد که در آرایشگاه، زیر دست خانم آرایشگر بود. خانم آرایشگر بعد از اتمام کار نگاهی به اریکا کرد و لبخند خسته ای تحویلش داد:
- عالی شدی عزیزم، عالی بودی.
اریکا به آرامی زمزمه کرد:
- ممنون.
خانم آرایشگر که زن جوانی بود کمی به سمت اریکا خم شد و گفت:
- می تونی خودت و نگاه کنی.
و او را به جلو هل داد. زمانی که به خود در آینه نگاه کرد شخص دیگری را دید، دختری جوان با ابروهایی کمانی، صورتی اصلاح شده، آرایشی غلیظ اما با ظرافت، نگاهی به لباس دکلته اش کرد، برای انتخاب آن هیچ سلیقه ای به خرج نداده بود. تمام کارهای عروسی را خود محمد به تنهایی انجام داده بود، بدون اینکه از اریکا نظری بخواهد. البته این خواهش خود اریکا بود که محمد خود به تنهایی تصمیم بگیرد و هر کاری که دلش می خواهد بکند.
دختر دایی اش سیمین که تازه از سوئد آمده بود با اریکا همراه شد تا در آرایشگاه تنها نباشد. سیمین با ناباوری دور اریکا چرخید و خواست چیزی بگوید که اریکا به میان حرفش پرید و گفت:
- می خوای بگی عالی شدم؟!
سیمین لبخندی زد و گفت:
- آره... دختر! معرکه شدی!
اریکا پوزخندی زد و چیزی نگفت. سیمین نگاهی به ساعت کرد و گفت:
- این شوهرت چرا زنگ نمی زنه! اصلا هیچی هم نیاورد بخوریم مردم از گشنگی.
اریکا با اخم به ساعت دیواری نگاه کرد و سعی کرد خونسردی خود را حفظ کند.
- نمی دونم.
سیمین چیزی نگفت و متوجه ی حال خراب اریکا شد، ترجیح داد سکوت کند. بعد از دقایقی صدای زنگ در آمد.
- آقا دوماد تشریف فرما شدن.
سیمین با عجله به اریکا کمک کرد تا شنلش را تن کند. اریکا نگاه خسته اش را به سیمین دوخت و گفت:
- کاش خاله اینا هم میومدن.
سیمین در حالی که مشخص بود از چیزی طفره می رود گفت:
- خب عروس خانم یکم بخند که آقا دوماد تورو با این قیافه ی بغ کرده ببینه مثل چــی پشیمون می شه.
بعد از حساب و کتاب با آرایشگر بیرون رفتند. محمد دست در جیب به ماشینش تکیه داده بود، با دیدن اریکا و سیمین از ماشین جدا شد و قدمی به سمت جلو برداشت. دستش را دراز کرد، اریکا با تردید دستش را در دست محمد گذاشت و جلو رفت. وقتی سر بلند کرد درست رو به روی هم قرار داشتند و محمد به خوبی می توانست چهره ی آرایش کرده ی او را ببیند، لبخندی زد و گفت:
- خیلی عوض شدی.
وقتی نگاه اریکا را بر روی خود ثابت دید ابرویی بالا انداخت و گفت:
- توقع نداری که مثل توی داستان ها ازت تعریف کنم؟!
اریکا باز هم چیزی نگفت و محمد ادامه داد:
- با این حال... بهت میاد. یا بهتره بگم بهم میایم!
سیمین دستش را جلوی دهان گرفت و با حالتی نمایشی صدایش را صاف کرد.
- اوهوم اوهوم... می گم... بهتر نیست بعد از مراسم عروسی اینطوری جیک تو جیک بشید! الان خب آخه...
خنده ای کرد و دیگر ادامه نداد. اریکا با اخم بدون اینکه منتظر محمد بماند به سمت ماشین رفت، در را باز کرد و نشست. سیمین نگاه متعجبش را به چهره ی خندان محمد دوخت. محمد شانه ای بالا انداخت و سوار ماشین شد.
وقتی عروس از ماشین پیاده شد باران گل و هلهله بود که بر سرش فرود می آمد. محمد بازویش را گرفت و کنار گوشش زمزمه کرد:
- سعی کن لبخند بزنی.
و خود با نگاه کردن به افراد بیرون از سالن لبخند گشادی تحویل آن ها داد. اریکا نیز به تبعیت از محمد با اصرار های بی شمار عکاس لبخند مصنوعی زد و همراه محمد در میان دست و هورا کشیدن های افراد حاضر، داخل شد.
با محمد به اتاق عقدی که برایشان آماده شده بود رفتند. هر کسی تعریفی متفاوت از چیدمان اتاق داشت اما اریکا هیچ چیزی نمی دید. در میان احوال پرسی های نمایشی و تبریک هایی که با کلمه ی متشکرم پاسخ می داد منتظر تبریک یک نفر بود. منتظر بود تا نگاه انتقام جویانه اش را در نگاه او بدوزد و لبخند پیروزی بر لب بزند، نمی دانست چرا انقدر از خود مطمئن بود، اما احساس می کرد که با این کار او را له می کند، و بعد نوبت محمد میشد، برای او هم بسیار داشت.
- خانم اریکا سلطانی، آیا بنده وکیلم شما را به عقد دائم....
نمی خواست دفعه ی سوم برسد. اما چیزی که نباید می رسید، رسید! لب هایش را تر کرد و به نگاه های منتظر در اتاق خیره شد. از زیر چشم به محمد که خونسرد در جایش نشسته بود نگاه کرد.
«چه بی تفاوت! انگار اصلا براش مهم نیست من همین الان بگم نه! هه...» سرش را بالا گرفت و چشمانش را روی هم فشرد:
- بله...
باز هم آواری از تبریک بود که بر سر اریکا خراب می شد. بعد از اعلام هدایا و حرف های تکراری اریکا و محمد را در آن اتاق خفه کننده تنها گذاشتند و رفتند. اریکا که تازه متوجه ی موقعیت پیش آمده شده بود نگاه هراسانش را به محمد دوخت و آب دهانش را به زور قورت داد. محمد روبه روی اریکا ایستاد، کمی گره ی کرواتش را شل کرد و با حالتی نمایشی گفت:
- دارم خفه می شم!
اریکا نگاهش را از او دزدید:
- برای چی باید خفه بشی؟ اما... منم احساس می کنم این اتاق خیلی مسخره و خفه کننده س.
محمد پوزخندی زد و صورت اریکا را به سمت خود برگرداند.
- به من نگاه کن...
اریکا به زور نگاهش را از سفره ی عقد گرفت و به چشمان پر از رمز و راز محمد دوخت.
- می تونیم همدیگه رو دوست داشته باشیم... نه؟!
اریکا چیزی نگفت و محمد ادامه داد:
- سکوت علامت رضاست... اوهوم؟
صدای پدر اریکا آمد و بعد از ثانیه ای وارد شد و خواست برای عکس آماده شوند. اریکا خود را عقب کشید و به خانم عکاس لبخند زد. بعد از گرفتن عکس های جور واجور با مدل های مختلف به سالن رفتند و در جایگاه مخصوص خود نشستند. محمد بیشتر وقتش را با دوستان حاضر در سالنش می گذراند. دوستانی که هر کدام دو برابر سن او را داشتند. گاهی وقت ها هم دختران و زنانی با او احوال پرسی می کردند، برای اریکا مهم نبود آن ها که هستند و چه نسبتی با محمد دارند . فقط دوست داشت هر چه زودتر این نمایش مسخره تمام شود. دوست داشت به خانه و اتاق خودش برود، در حالی که قاب عکس مادرش را بغل کرده، بخوابد و دعا کند تا شاید او را در خواب ببیند.
- خانم...
نگاهش را به زن مستخدم دوخت.
- بله؟
زن در حالی که لیوان شربت را مقابلش می گذاشت اشاره ای به کاغذ داخل ظرف کرد و گفت:
- یه پسر جوانی گفت اینو به شما بدم.
و بدون گفتن هیچ حرف دیگری رفت. سر سنگینش را به جلو خم کرد و کاغذ تا شده را که کمی خیس شده بود از زیر جام برداشت.
نمی دونم بهت چی بگم اریکا! نمی دونم حرفی برای گفتن مونده یا نه! فقط این و می تونم بگم که تو داغونم کردی! این کار عجولانه ت چه معنی جز انتقام می تونست داشته باشه؟! اما آخه انتقام از چی یا کی؟ یعنی تو می دونستی من دوستت دارم و با من چنین کاری کردی؟ می دونستی و از کنارش بی تفاوت گذشتی؟ اینم می دونستی که من روحم از نقشه های این جماعت خبر نداشت؟! می دونستی؟!
نه تو هیچی نمی دونستی. من احمق عاشق تو بودم و هستم. می تونی به سادگی و خریت من بخندی. تو بردی اریکا، بردی!
اما اگه بیشتر فکر کنی می بینی ما هر دو باختیم. به اندازه ی یه عمر زندگی باختیم.
آرین
نامه را پایین آورد و نگاه ماتش را به روبه رو دوخت، سرش گیج می رفت. دست دیگرش را به سرش گرفت و سعی کرد نفس بکشد.
- خدایا...
نگاهش به محمد افتاد که به او نزدیک می شد، نامه را مچاله کرد و پشت مبل انداخت.
- پاشو...
با گیجی پرسید:
- چی؟!
- پاشو باید بریم وسط، همه منتظر ما هستن.
- وسط؟!
محمد کمی به سمت او خم شد و با دقت به چهره اش نگاه کرد.
- چیزی شده؟!
قبل از اینکه بتواند پاسخی بدهد چیزی درون سرش به گردش درآمد و بعد از آن دیگر هیچ نفهمید.