27-10-2015، 21:06
بابیحالی از جام بلند شدم به ساعت نگاهی کردم نه رو نشون میداد...خوبه امروز کلاس ندارم... یه آب به سرو صورتم زدم از اونجایی که هیچی برای خوردن توخونه نبود لباس پوشیدمو رفتم فروشگاه سر خیابون...یه لیست بلند بالا از قبل آماده کرده بودم همشو خریدم و با کارت بابا که پیشم بود حسابش کردم...پونصد هزار تومن شد...خوبه با ماشین رفتم وگرنه هیچ جوره نمیشد این همه باررو آورد خونه...حالا من اینا رو چجوری ببرم بالا...تابلوئه میذاریشون تو آسانسور خودتم سوار میشی میره بالا... اوفففف فقط خدا کنه کسی منو نبینه....دکمه ی آسانسور رو زدم و منتظر شدم تابیاد اما نیومد...صدای احمد آقا نگبان ساختمون رو شنیدم که گفت:
خرابه دخترم
این که اتفاق عجیبی نیس این همیشه خرابه
-سلام احمد آقا
-سلام خانوم خوبید؟
-ممنون شوما خوبید؟
-شکر خدا
-این که باز خرابه؟
-بله خانوم با اعضای ساختمون صحبت کردن یه دونه جدیدشو بخرن بابا در جریانن
-احمد آقا من اینارو چجوری ببرم بالا؟
-جسارتا از پله ها
- احمد آقا هشت طبقس؟
صدای یه نفرو از پشت سرم شنیدم که گفت:
شوما لازم نیس ببری باز غش میکنی شر میشه
بعله خود مزخرفش بود مهراد
احمد آقا که انگار زیاد از طرز حرف زدن مهراد خوشش نیومده بود گفت:
علیک سلام
مهراد-سلام صبحتون بخیر
-صبح شمام بخیر... خانوم درگاهی من کمکتون میکنم وسیله هاتونو باهم ببریم بالا
احمد آقا شش ماه پیش دیسکشو عمل کرده بود برا همینم نباید بار سنگین بلند کنه بی معطلی رو بهش گفتم:
احمد آقا شما تازه دیسکتونو عمل کردید نباید بار سنگین بلند کنین نمیشه اینکارو انجام بدین
-چیزی نمیشه دخترم نگران نباش
لبخندی به روش زدمو گفتم: نه ممنون میذارمشون تو ماشین وقتی آسانسور درست شد میبرمشمون بالا
-هر طور راحتی دخترم تعمیر کار خبر کردیم دیگه الاناس که بیان
-باشه دستون درد نکنه خدافظ
احمد آقا رف تو اتاقک نگهبانی...مهراد اومد سمتم و گفت:
بهتری؟
باسر سنگینی جواب دادم:بعله
بایاد آوری دیشب دوباره اعصابم داغون شد دلم میخواس خفش کنم...باسوتی که جلوش داده بودم خدایی خیلی رو داشتم که الان تو چشاش نگاه میکردم هر کس دیگه ای جای من بود تاحالا صد دفعه آب شده بود رفته بود تو زمین...اصن تقصیر خودشه میخواس اونجوری مث جن جلوم ظاهر نشه...اصن کلا بیشتر از این که در آدم بودن مهارت داشته باشه در جن بودن مهارت داشت...بالحن کنایه آمیزی رویه من گفت:
احساس خاصی نداری احیانا؟
با پرویی تمام گفتم :نه که ندارم...جنابعالی چطور؟
-منم مثل شما
- چه جالب
- کجاش جالبه؟
-همین که هیچ جای جالبی نداره خودش جالبه
جمله سنگین بود کمرم شکست...دمم گرم دمم جیز دمم اوخ حالشو گرفتم
یه پوزخند تحویلم داد و درحین اینکه از کنارم رد میشد گفت:
روز خوش
-به همچنین
آخیـــــــــــــــــش...راحت شدم ...خو الان من چه خاکی برسرم بریزم؟ هشت طبقه رو که نمیتونم برم بالا جایی هم کار ندارم که برم کدوم گوری برم؟ زنگ میزنم به بچه ها ببینم اگه کار ندارن باهم بریم دور دور
نه اونا که بیشترشون امروز دانشگان...خو میرم خونه ی طاها اینا...طاها سر کاره ولی نگار باس خونه باشه ...گوشیمو دراوردم و بهش زنگ زدم ...ازماجرای خراب شدن آسانسور هم چیزی نگفتم...قرارشد برم پیش نگار ...دوباره ماشینو از تو پارکینگ در آوردمو راه افتادم سمت خونشون
زنگو زدم و منتظر شدم تادرو باز کنه
نگار-سلام تارا خانوم خوش اومدی صفا آوردی
در حین اینکه کفشامو از پام در میاوردم گفتم:
سلام نگارم چطور مطوری؟
-قربانت توخوبی؟
درحالی که میرفتم تو گفتم:مرسی
پریدم بغلش و شالاپ شالاپ بوسش کردم
نگار:خانم ناپرهیزی کردین چه عجب ازین ورا؟باطاها کار داری
-نه باو همینجوری اومدم یه سربت بزنم
انگار ازین که اون موقع سبح رفته بودم خونشون نگران شده بود چون بالحن نگرانی گفت:
-مطمئنی؟
-اوهوم
-چرا انقد رنگت پریده
-رنگ من پریده؟
-نه پس رنگ من پریده؟چیزی شده بگو داری نگرانم میکنی؟
وای خاک تو اون سرت تارا بد بختو نگران کردی آخه کی سات یازده صبح میره مهمونی خره؟؟؟
تصمیم گرفتم راستشو بگم تا از نگرانی دربیاد فوقش اینه که میفهمه خواهر شوورش چقد بی معرفته دیگه:
-چیزه راستش امروز صبحونه نخوردم صبح بلند شدم رفتم خرید تا یه سری وسیله بخرم واسه خونه وقتی بر گشتم دیدم آسانسورمون خراب شده تصمیم گرفتم بیام خونه شما تا آسانسور درست شه
خداروشکر چیزی به روم نیاورد و گفت:
خوش اومدی خوب کردی بیشتر بیا پیش ما خانوم مهندس
-نگارم من چهارشب پیش خونه شما بودم
- اوووو خوبه خودت میگی چهار شب پیش
-چشم وقت کنم حتما کیه که از خداش نباشه بیاد مهمونی خونه شوما
-حالا بیا تو بشین یه چی بیارم برات بخوری
-ممنون چزی میل ندارم
-این ازاون تعارف شابد العظیمی هات بودا آخه دختر خوب توکه میگی صبحونه نخوردم بعد بامن تعارف میکنی؟
-اوهوم تعارف میکنم
- غلط بیجا میکنی بشین تابیام
مانتوم رو در آودم از زیرش یه تیشرت آستین کوتاه قرمز تنم بود شلوارم هم کشی بود راحت بودم مانتو و شالمو گذاشتم رو مبل و رفتم به آشپزخونه پیش نگار:
وای نگاری خیلی گشنمه کوشش این صبحونه
-صبحونه ک نه بگو ظهرونه
- خو حالو یه چیزی برای خوردن
-الان چایساز جوش میاد یه کم صبر کن
بعد ازخوردن یه چای با کیک دیگه گشنگیم بر طرف شد نشستم پیش نگار وکلی باهم حرف زدیم از هر در گفتیم تا اینکه نگار بلند شد تایه چیزی برای خوردن درست کنه منم رفتم پیشش و بهش کمک کردم و نذاشتم زیاد کار ببینه درحین کار سکوت بدی فضارو پر کرده بود و داشت حوصلمو سر میبرد نگارهم دست کمی از من نداشت این بار من سکوتو شکستم و روبه نگار گفتم
-آجی نگار؟
-جونم
-پارمیس داره خاله میشه
- عه به سلامتی
- منم میخوام
-چی؟
-خاله بشم
-الهی قربونت برم تو که خواهر نداری
-عه کی میگه من خواهر ندارم تو هویجی اینجا؟
- آها ازاون لحاظ
-اوهوم دیگه از همین لحاظا
تازه منظورمو گرفت که با حرص گفت
-خیلی روداری
-عه من برادر زاده میخوام
-تادودقه پیش که خواهر زادت بود
-حالا چه فرقی داره اصن من نی نی تو و طاها رو میخوام
-من خودم نینی ام الان
-نچ من نینی واقعی میخوام ازونایی که تازه دنیا میان
بازومو نیگونی گرفتو باخنده به زور بلندم کرد
-پاشو برو اون سیب زمینی هارو هم بزن نینی مینی هم درکارنیس
-عه بازومو ول کن کبود شد
بازومو ول کردو دستم و گذاشتم روشو گفتم اگه به نینی نگفتم کسی که هم عمش بود هم خالش رو ویشگون گرفتی؟
نگار با جیغ گفت:
تاراااااااااااااا
منم دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم و زدم زیر خنده به دنبال من نگار هم درحالی که به من فوش میداد میخندید
-کوفت درد مرض زهرمار حلاحل حناق نخندددددددد
کارمون که تموم شد نشستیم و دوباره باهم کلی گفتیم و خندیدیم و منتظر شدیم تا طاها بیاد مشغول صحبت بودیم که یهو زنگ در به صدا درومد...