امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان ترمه

#6
یکم دویدم و وقتی ازش خوب فاصله گرفتم، برگشتم عقب را نگاه کردم و دیدم همونجا وایساده و داره نگام میکنه...خندیدم وگفتم:
- چیه پیرمرد! نمیتونی راه بری؟ بیا بیا...ببین میتونی منو بگیری؟ تو اصلا به گرد پای منم نمیرسی.
اینو که گفتم، عین موتور جت طرفم دوید...ازاینکه بهم برسه، ترسیدم وسریع سرعت گرفتم...من می دویدم و اون به دنبال من...داشتم خسته میشدم.نفس کم اورده بودم...یه لحظه عقب را نگاه کردم دیدم فاصلش باهام خیلی کم شده...جیغی زدم تا خواستم سرعتمو زیاد کنم پام به سنگ ریزه ها گیر کرد و از سربالایی افتادم...روی زمین قل خوردم و در نهایت تو بغل یکی فرو رفتم...چشامو باز کردم و در فاصله کمی از خودم، فرزین را دیدم که با نگرانی بهم خیره شده بود...ازم پرسید:
- چیزیت نشد؟
به دست وپام که توی دستای فرزین بود، تکونی دادم وگفتم: نه فقط یکم درد دارم.
اروم منو روی زمین گذاشت تازه اونموقع بود که فهمیدم تو بغلش افتاده بودم موقع قل خوردن...اوه اوه! کف دستام میسوخت...نگاهی به دستام که پوستش رفته بود، کردم ...ازشون خون کمی میومد...فرزین دستامو گرفت و یه دستمال روشون گذاشت و گفت:
- این اطراف مغازه نیست وقتی پایین رفتیم چسب زخم میخرم برات.
- باشه.
- اخه چرا حواست به خودت نیست؟
شونه بالا انداختم وگفتم: نمیدونم.
- درد که نداری؟
یکم به خودم تکون دادم، درد زیادی نداشتم.گفتم: کمه ولی میشه تحملش کرد.
نگاهی به اطراف کرد وگفت: بریم بالاتر یا بریم پایین؟
- نمیدونم هر جور خودت دوست داری.
- میتونی بیای ببرمت؟ یکم بالاتر یجای خوبه.
- میام.
- پس دستتو بره.
- نه خودم میتونم.
- لجبازی نکن.
دستم را توی دستای داغش گرفت...یه لحظه آخم بلند شد که گفت: چی شدی؟
- دستم میسوزه. بهش فشار نده.
- باشه باشه.
فشار دستشو کم کرد و بالا رفتیم...یکم که راه رفتیم به جای خیلی خلوت و دنج که مخصوص عاشقا بود، رسیدیم...مثل پرتگاه بود...نمیتونستم جلوتر برم از ارتفاع وحشت داشتم...از همونجا نگاهی به تهران و خونه هاش که حالا زیر پام بود، انداختم و دادزدم:
- آی تهران! ریز میبینمت.
فرزین هم اومد وکنارم ایستاد وگفت:
- اینجا هرچقدر داد بزنی صدات به هیچ جانمیرسه. خیلی باحاله.
منم از خدا خواسته تا میتونستم جیغ های بنفش کشیدم و واسه خودم چرت و پرت گفتم:
- آهای دنیااااااا.....دنیای لعععععنتیییی....ازت بیزارم...ازت خستهههه ام.
انقدر داد وفریاد کردم که صدام گرفت .تازه متوجه فرزین شدم که تمام حرفامو شنیده بود...ولی انگار حواسش به من نبود چون اونم داشت به مناظر اطراف نگاه میکرد...با صدای گرفته ام گفتم: خب بریم؟
نگاهم کرد وگفت: بریم.
اونروز توی کوه خیلی بهم خوش گذشت...بعد ازظهر هم بااینکه خیلی خسته بودم ولی واسه خرید با مامان رفتم ولی من هیچی نخریدم چون اصلا دل و دماغ خرید کردن نداشتم...فقط راجب لباسایی که مامان واسه خودش انتخاب میکرد، نظر میدادم و آخرسرهم دست خالی برگشتیم و بعد ازگرفتن یه دوش اب سرد، سرم به بالشت نرسیده، بیهوش شدم...
گوشیمو خاموش کردم و داخل کشو انداختمش...طرف کامپیوتر رفتم . صدای آهنگ را زیاد کردم:
- من دیگه خسته شدم بس که چشام بارونیه
- من دیگه دیگه خسته شدم از تحمل اینهمه غم
- بسته جنگ بی هدف برای هر زیاد وکم
- وقتی فایده ای نداره غصه خوردن واسه چی
- واسه عشقای تو خالی ساده مردن واسه چی
- نمیخوام چوب حراجی رو به قلبم بزنم
- نمیخوام گناه بی عشقی بیفته گردنم
- نمیخوام دربه در پیچ وخم این جاده شم
- واسه اتیش همه یه هیزوم اماده شم
- یا یه موجود کم و خالی و بیهوده شم
- وایسا دنیا وایسا دنیا من میخوام پیاده شم
(وایسا دنیا از رضا صادقی)
عاشق این جمله بودم...واقعا حرف دله من بود...البته از وقتی بافرزین بودم کمترغصه میخوردم...فرزین واسم یه دوست خوب بود که اصلادلم نمیخواست ازدستش بدم...بعد از اون باری که کوه رفتیم، هروقت تهران میومد باهم جاهای مختلف میرفتیم...پارک. سینما.شهربازی.ولگردی. تفریح و...دیگه تقریبا همچیزه همدیگر را میدونستیم ولی اون هنوز از مازیار چیزی نمیدونست چون خودم بهش نگفتم...از وقتی هم که خطم را عوض کردم دیگه مازیار و رامین سراغم نیومدن ...مازیار حتما پیش خودش خیال کرده که ارش دوست پسرمه وبا تهدیده اون، منو ول کرده...تو دلم به افکارات خودم پوزخند زدم.دیگه مهم نیست مازیار کجاست یا چه فکری میکنه! مهم خودمم که الان بی اون خوشحالم...یدفعه یاد فرزین و روزی که سینما رفتیم،افتادم...اون روز فرزین بهم گفت که کفشام تو ماشین فرزانه جاموند و فرزانه فهمید که اون با یه دختر دوسته...ولی فرزین ازاینکه اون دختر،منم به خانوادش چیزی نگفت...بهش حق میدادم چون رابطمون هم جدی نبود ولی ازاینکه یه روز بخوام دوست خوبی مثل فرزین را ازدست بدم،ناراحت میشم...باصدای زنگ خونه دومتر ازجا پریدم...مامان خونه نبود ومن مجبور شدم خودم برم تا در را بازکنم...غزاله بود.تعارفش کردم داخل اومد و به اتاقم رفتیم...رفت و روی تخت نشست:
- چرا گوشیت خاموشه؟
- مگه زنگ زدی؟
- اره کارت داشتم.
- چیکار؟ بخاطر فرزین خاموش کردم.
- چرا دعواتون شده؟
روی صندلی نشستم وگفتم: نه بابا. فقط از دستش ناراحتم و حوصلشو ندارم. تو چیکارم داشتی که زنگ زدی بهم؟
- مازیار بهم زنگ زد.
باتعجب گفتم: چی؟
- بهم گفت ترمه کجاست؟ حالش خوبه؟
- توچی گفتی؟
- گفتم حالش به تو مربوط نیست.
لبخندی زدم وگفتم: آفرین.حقشه. ولی دیگه چیزی نگفت؟
- گفت بهت بگم خطتو روشن کن باهات کارداره.
با خونسردی گفتم:
بذار تو خماری بمونه...من دیگه پیشش برنمیگردم.
شونه بالا انداخت وگفت: ولش کن. حالا چرا از فرزین ناراحتی؟
- چون دو هفتست ندیدمش و قول داده بود امروز بیاد تهران ولی گفت نمیتونه بیاد.
- خب کارای شرکت رو دوش اونه. نمیتونه همش ور دله تو باشه.
دلخور گفتم: خب من مهم ترم.
شونه بالا انداخت و چیزی نگفت. اهنگ را عوض کردم و گفتم:
- خب چه خبر از سعید؟
- با مامانش حرف زدم.
- جدی؟
- اره.
- چیا گفتید؟
- یکم گپ زدیم بعد گفت پسرم ازت خوشش اومده میخوام بیام با خانوادت آشنا بشم.
با خوشحالی گفتم: وای چه خوب! یعنی خاستگاری دیگه؟
- هنوز چیزی قطعی نیست.جلسه معارفه هست دیگه.
غزاله و سعید خیلی همو دوست داشتن واین بهم رسیدنشون، حتی منوهم خوشحال میکرد...چون غزاله صمیمی ترین دوستم بود...یکم دیگه با غزاله حرف زدم...ولی بعد از سوالی که غزاله ازم پرسید تقریبا هنگ کردم:
- فرزینو دوست داری؟
فکر کردم...دوستش داشتم؟ نمیدونستم.
- نمیدونم.
- اینجور که ازش تعریف میکنی یا ازش ناراحت میشی معلومه که دوستش داری.
بی اراده گفتم: من فقط یک بار عاشق شدم.
- ولی داری وابسته میشی. وابستگی هم اولین قدم عاشق شدنه.
یدفعه به گذشته ها برگشتم و حس الانمو با حس اون موقعهام مقایسه کردم...غزاله درست میگفت...همه رفتارام و شادیام مثل اولای دوستیم با مازیار بود و این منو میترسوند...حرفای غزاله هم بیشتر روم تاثیر گذاشت واسه اینکه ادامه نده، داد زدم: بستههه.
باتعجب نگاهم کرد وگفت: بچه نشو.
چیزی نگفتم.یعنی نمیتونستم حرف بزنم. انگار که زبونمو به دهنم قفل کرده باشن...غزاله هم که بی محلیم را دید بلندشد و خدافظی کرد و رفت ومنو باحرفاش و دلهره هام تنها گذاشت... تاشب گوشیمو روشن نکردم و از اتاق بیرون نرفتم...فقط آهنگ گوش کردم و فکر کردم...چرا خودم تا حالا این احساس را نفهمیدم؟ فکر کردم...به خودم...به گذشته ام...به فرزین...به احساسی که داشت شکل میگرفت...به کارای اشتباه گذشته ام...به خاطراتم...به اذیتای مازیار...به تلاشای بی نتیجه ام...و همه چیز...ترس داشتم. ترس از حسی مثل عشق...ترس از تکرار اتفاقای گذشته...ترس از تنهایی...ترس از پس زده شدن...ترس از جدایی...ترس از عذاب و تاریکی...ترس از خیانت...دیگه خسته شدم...نمیتونم تحمل کنم. نمیخوام با ترس،زندگی کنم...باید یه تصمیمی بگیرم...آره باید واسه زندگی آینده ام تصمیم بگیرم...نصف شب بود ولی من هنوز بیداربودم و فکر میکردم...بالاخره دلمو زدم به دریا و سراغ گوشیم رفتم...روشنش کردم.
4 تا پیام از فرزین داشتم...قلبم با دیدن شماره اش لرزید و به تپش افتاد...دونه دونه بازشون کردم:
-کارم تموم شده. امروز خیلی خسته ام.فردا راه میوفتم میام تهران.
- چرا خطت خاموشه؟
- ترمه!
- گوشیتو روشن کردی پیام بده قرار فردا رو هماهنگ کنیم.
بادستای لرزونم جواب پیام آخرش را دادم و واسه فردا یه قرار
















با درد چشامو باز کردم و نگاهی به اطراف و در و دیوار اتاقم انداختم...هنوز باورم نمیشد که تمام چیزایی که دیدم خواب بود چون خیلی واقعی به نظر میرسید...چند بار چشامو بازو بسته کردم و مطمئن شدم که تو اتاق خودمم و تمام اونا خواب بوده...ولی با اون خواب بیشتر دلم واسه فرزین پر کشید...نگرانش بودم...دیگه بستمه! دیگه طاقت ندارم...از تخت پایین اومدم و سمت گوشیم رفتم و روشنش کردم...بعد از چند دقیقه سیل پیامهابود که تو گوشیم اومد:
5 تا ازفرزین و 2تا از غزاله...اول پیامهای غزاله را بازکردم:
- سلام ترمه کجایی؟
- ترمه خطتو روشن کن مازیار کارت داره.کچلم کرد بس که به خطم زنگ زد.نزدیک بود آبروم پیش سعید بره.
باید یه فکری به حال مازیار میکردم...دیگه از قایم شدن هم خسته شدم.میخوام برم و به حرفاش گوش بدم و باهاش اتمام حجت کنم...خواستم پیامهای فرزین را بازکنم که خودش همون لحظه زنگ زد، اول خواستم جواب ندم ولی بهتر دیدم که جواب بدم...دکمه اتصال را فشردم و منتظر شدم تا اول اون بحرفه:
- الو ترمه
حرفی نزدم ولی دلم برای صداش حسابی تنگ شده بود.
- نمیخوای باهام حرف بزنی؟
باز حرف نزدم.گفت:
- من خطایی کردم؟ کاری کردم که ازم دل بکنی؟
- با من حرف بزن. مگه من دوستت نیستم؟
لحن صداش یکم غمگین بود که همین دلمو به درد میاورد...خواستم حرف بزنم که خودش زودتر گفت:
- باشه حرف نزن فقط گوش کن.یه داستان برات دارم.
- یه پسر بود که همچی داشت...پول و ثروت.مقام و قدرت.خوشگلی.خانواده ی خوب و خلاصه تودنیا هرچی میخواست راحت بدستش میاورد...دخترای زیادی دور و برش بود ولی یه دختر بود که با بقیه فرق داشت...خیلی جذبه داشت و باعث شد تا اون پسر دنبالش بیوفته...اون دختر بیماربود...سرطان خون داشت....ولی هیچکس حتی اون پسرهم نمیدونست فقط خانواده خودش میدونستن...دختره همش از پسره فرار میکرد و پسره همش دنبالش بود...تا دلیل اینهمه دوری را بدونه ولی میدونی بعدش چیشد؟
من که از داستانش هم تعجب کرده بودم هم نمیخواستم حرف بزنم فقط نفس عمیق صداداری کشیدم تا بفهمه دارم به حرفاش گوش میدم که خودش گفت:
- راستی تو که روزه ی سکوت گرفتی...خودم میگم.
از حرفش خندم گرفت ولی جلوخودم راگرفتم...ادامه داد:
- عاشقش شد...تمام زندگی و وجودش شد.باخانواده اش صحبت کرد ولی حتی خانوادش هم از وصلت ناراضی بودن.خودش تنهایی رفت خاستگاریش...ولی جواب رد شنید ولی بیخیال نشد انقدر رفت تا بالاخره خوده دختره به حرف اومد...با دختره حرف زد...تو یه روزبرفی.هوای سرد با کسی که عاشقش بود...ولی چه حرفایی شنید! دختره گفت که اونم دوستش داره و پسره هم به عشقش اعتراف کرد...قرار عقد را خودشون قایمکی گذاشتن بدون اینکه به خانواده هاشون بگن ولی دقیقا روز عقد وقتی میخواستن برن محضر، دختره حالش بدمیشه و بردنش بیمارستان...ولی....ولی دیر رسوندنش چون توی آمبولانس جلوی چشم پسره جون داد و...
کمی مکث کرد و سپس باصدای غمگینی گفت:
- از دنیا رفت.
اشکم سرازیر شد...یعنی اونم عشقشو از دست داده بود؟ ولی اون به چه قیمتی و من به چه قیمتی؟روی تخت نشسته بودم و گوشی را محکم به گوشم چسبونده بودم...فقط صدای فین فین گریه من و نفسهای عمیق اون میومد...انگار حالش داشت بدمیشد...بعد ازچنددقیقه با صدای گرفته اش گفت:
- تو....تو...برام...
ادامه حرفش را نگفت...ولی من همچنان منتظر بودم تا بگه من براش چی؟ ولی نگفت و ثانیه ای بعد صدای بوق های ممتدی بود که توی گوشی میپیچید...به گوشی تودستام خیره شدم و فکرم پیش داستان زندگیش رفت...مطمئنا اون داستان زندگی خودش بود چون دلیل نداشت داستان کسی دیگه ای را برام بگه و حالش بد بشه و یهو قطع کنه...تحت تاثیر حرفاش قرار گرفتم...سرمو روی تخت گذاشتم و حسابی گریه کردم...باصدای مامان از ترس از جام پریدم و سریع اشکامو پاک کردم ولی موفق نشدم چون فهمید و بهم گفت:
- پاشو صورتت را بشور.گریه چرا میکنی؟ بیا دو در. غزاله کارت داره.
- بهش بگو بیاد تو.من حال ندارم برم جلوی در.
- نمیاد برو ببین چیکارت داره!
بعد یه نگاه وحشتناکی بهم انداخت و از اتاق بیرون رفت...از جام بلند شدم و سریع سمت در خونه رفتم...غزاله جلو در منتظرم بود،بهش رسیدم و بیحال گفتم:
- سلام بیا تو. نمیتونم وایسم.
- سلام چی شده؟ گریه کردی؟
با یاداوری حرفای فرزین دوباره اشکام داشت درمیومد ولی جلوشو گرفتم و باصدای تحلیل رفته ام گفتم:
- چیزی نیست. آره. بیا تو.
- نه مرسی باید برم.اومدم بگم مازیار خیلی بهم زنگ میزنه.کچلم کرده.منم دارم میرم پیش سعید.همین الان برو خط قبلیتو روشن کن ببین چیکارت داره! آبروم میره ها!
از اینکه غزاله هم فقط به فکر خودش و موقعیتش بود، دلم گرفت...مازیار برام اهمیتی نداشت ولی از غزاله انتظار نداشتم...بهش گفتم:
- باشه روشن میکنم.
سریع خدافظی کرد و رفت...به اتاقم برگشتم و خط قبلیمو توی گوشیم انداختم و روشنش کردم...یه عالمه پیام از مازیار داشتم.بدون اینکه پوشه ی اس ها رو باز کنم به شمارش یه پیام دادم و نوشتم:
- امروز ساعت3 توی پارک همیشگی باش تا بیام.
سریع جواب داد: باشه بیا کارت دارم.
سیم کارت را از گوشیم دراوردم و خط جدیدمو انداختم چون دلم نمیخواست مازیار باز خیال کنه بهش علاقه مندم...از طرفی هم منتظر تماس فرزین بودم ولی بی فایده بود چون تماسی نگرفت...بعد ازخوردن یه نهار سرسری حاضرشدم و ساعت2 ونیم بود که از خونه راه افتادم...نزدیکای ساعت3 بود که به پارک رسیدم...از دور مازیار را دیدم که روی یه نیمکت تنها نشسته بود و به اطراف نگاه میکرد...نمیدونم چرا ولی خونسردتر از همیشه بودم...انتظار داشتم الان قلبم ضربان بگیره ولی نگرفت....یاحتی دستام نلرزید.دیگه به این اطمینان رسیدم که مازیار توی زندگیم هیچ جایی نداره...نفس عمیقی کشیدم و به سمتش رفتم.خدایا خودمو به خودت سپردم! روی نیمکت بافاصله زیاد ازش نشستم...متوجه ام شد و نگاهم کرد وگفت:
- قبلنا سلام دادن بلد بودی؟
چشم غره ای بهش رفتم و گفتم: گیرم که علیک!
پوزخندی زد وگفت: نه بابا! مثل لاتها حرف میزنی. از اثرات هم نشینی با پسراست؟
با لحن تندی گفتم: اونش به تو مربوط نیست.
چیزی نگفت...از اینکه پیشش بودم کلافه شدم...انگار که منو سرکار گذاشته بود. خیلی جدی گفتم:
- کارت با من چی بود که همش به دوستم زنگ میزدی؟
از عمد روی کلمه ی «دوستم» تاکید کردم.کاملا به سمتم برگشت و نگاهشو بهم دوخت.گفت:
-ترمه
از لحن صدازدنش متنفربودم...دقیقا وقتایی که میخواست خرم کنه اینطور صدام میزد...دندونامو روهم فشار دادم و گفتم:
- خفه شو.منو اونطوری صدا نزن.
- تو راجبم اشتباه فکر کردی.
باعصبانیت بهش نگاه کردم و گفتم: من راجبت فکر نکردم.تمام حقیقتارو با چشم دیدم. اون زهرا نامزدت...
نذاشت حرفمو ادامه بدم چون سریع گفت: من گول خوردم. زهرا گولم زد. من دوستش نداشتم.قرارمون نامزدی نبود.
یهو از کوره در رفتم و داد زدم:
- پس قرارتون چی بود؟ اینکه حاله منو بگیرین؟ اینکه زندگیمو نابود کنید؟ اینکه شماره دوستامو ازگوشیم قایمکی برداری و پیشم نقش بازی کنی که اعتماد نداری؟ اینکه لحظه به لحظمو عذاب کنی بعد بری با دوست قدیمیم؟ اینکه بفرستیش سراغم تا پوز خوشبختیتو بدی؟ خسته نشدی از4 سال عذاب دادنه من؟ دیگه چی میخواستی هرچی خواستی واست فراهم کردم تا بفهمی عاشقتم.هان!
حرفمو قطع کرد و باتحکم گفت: ترمه تو...
حرفشو قطع کردم و میون اشکایی که میریختم، ادامه دادم:
- 4 سال بازیچه ی دستت شدم.هیچ وقتی عذابم میدادی بهم فکر میکردی؟ وقتی اشکامو میدیدی دلت نمیسوخت؟ میدونی بخاطرت چیکارا کردم؟ بخاطرت جلو خانوادم وایسادم طرفداریتو کردم. میدونی بخاطرت چند بار قرص خوردم تا بمیرم تا بلکه بهم توجه کنی؟ میدونی وقتی خیانتاتو بادخترا قرارگذاشتناتو،میدیدم چقدر داغون میشدم؟ میدونی بخاطرت وقت و بی وقت بی اجازه میومدم پیشت تا احساس تنهایی نکنی! میدونی چند تا شب تا صبح گریه کردم و راحت نخوابیدم؟ میدونی بدبخت بودن یعنی چی؟ میدونی وقتی مردم منو با تو دیدن چقدرحرف پشت سرم دراوردن؟ میدونی وقتی ازم س.ک.س میخواستی دلم نمیخواست ولی مجبورم میکردی؟ میدونی آینده ی من چی میشه؟ اصلا تو میدونی عاشق شدن یعنی چی؟ میدونی چقدر حرفات عذابم میداد؟ میدونی چقدر رنج کشیدم! ولی تحمل کردم...
نفس کم آورده بودم وهمش فین فین میکردم ولی ادامه دادم:
- تحمل کردم به امید روزی که بهت برسم چون فکر میکردم بعد ازسختی، آسونیه...ولی وقتی زهرا رو با تو دیدم فهمیدم تمام 4سال بازیچت بودم و کاخ آرزوهام شکست و ریخت...تموم شد مازیار! امروز اومدی چی بگی؟ چطور میتونی4سال لحظه لحظه عذابمو جبران کنی؟ هیچ جوره نمیتونی...هیچ جوره...
سرمو بین دستام گرفتم و روی زانوهام گذاشتم...هنوز هم داشتم بخاطر4 سال عذاب کشیدنم گریه میکردم که گفت:
- حرفات تموم شد؟ حالا حرفای منو گوش کن.
بی حوصله گفتم: خفه شو مازیار. بذار فکر کنم تو بدترین آدم روی زمینی چون با این تصور، تونستم فراموشت کنم.
بعد سرمو بلند کردم و نگاش کردم وپرسیدم: نبودی؟؟؟
غمگین نگام کرد وگفت: من خیلی بهت بدی کردم ولی...
بلندشدم و ایستادم...دستمو به نشونه سکوت بالا آوردم و گفتم:
- هیس! هیچی نگو. فقط ببر صداتو. دیگه مزاحم زندگیم نشو. من عاشق کسی دیگه ام.
وگوشیمو دراوردم و ناخودآگاه شماره فرزین را گرفتم، اونم با تعجب ایستاده بود و کارامو نگاه میکرد...بعد از4تا بوق جواب داد...بی مقدمه گفتم:
- الو عشقم من توی پارک...تو خیابون...هستم بیا تو خیابون دنبالم. کارت دارم.
سریع تماس را قطع کردم حتی نذاشتم حرفی بزنه...رو به مازیار گفتم:
- الان میاد خودت میبینی و باور میکنی که من دیگه نامزد ندارم و ماله کسی دیگه ام.














یه قدم اومد نزدیکترم ایستاد وگفت:
- حرفامو گوش کن. ترمه من...
بهش نگاه کردم و با خونسردی گفتم: تو چی؟
- من دوستت دارم.
این کلمه را که گفت، نفرت کل وجودمو فرا گرفت...دستام مشت شد و دندونام روی هم فشار دادم...با خشم و نفرت بهش نگاه کردم که منتظر جواب حرفش بود...ناگهان مشتمو باز کردم و به تلافی تمام عذابایی که تو این4 سال از دستش کشیدم،یه سیلی محکم توی صورتش خوابوندم...جوری که صدای خیلی بدی داد و صورتش یه سمت دیگه رفت...
دستشو روی صورتش گذاشت و خواست چیزی بگه که گوشیم زنگ خورد...از جیبم درش اوردم،فرزین بود...سریع از مازیار فاصله گرفتم و همونطور که با قدمهای بلند ازش دور میشدم، به فرزین جواب دادم:
- الو غرزین کجایی؟
- من تو خیابونم. بیا.
- باشه
تماس را قطع کردم و وارد خیابون شدم...ماشینش را دیدم ، داشتم به سمت ماشینش میرفتم که واسه آخرین بار برگشتم و به پارک و اونجایی که مازیار ایستاده بود، نگاه کردم...نگاهمون توهم گره خورد..داشت با اخم بهم نگاه میکرد ولی هنوز دستش روی صورتش بود. رومو برگردوندم وسمت ماشین فرزین رفتم...در را بازکردم و نشستم.گفتم:
- برو.تند و سریع.
گازداد و از اونجا دور شدیم...سرمو به پشتی صندلی تکیه دادم و چشام رابستم...دلم نمیخواست با کسی حرف بزنم حتی حضور فرزین را هم نادیده گرفته بودم و بی صدا اشک میریختم...با توقف ماشین چشامو باز کردم و نگاهیی به اطراف انداختم..آروم پرسیدم:
- اینجا کجاست؟
سرشو روی فرمون گذاشته بود و حرف نمیزد...از سکوتش استفاده کردم وگفتم:
- منوببخش. من جائی بودم مجبور شدم بهت زنگ بزنم.
با این حرفم، سرشو از روی فرمون بلند کرد و با تعجب و ناراحتی نگاهم کرد وگفت: مجبور شدی؟
سرمو تکون دادم که یدفعه داد کشید:
- هیچ فکر نمیکنی با احساس کسی بازی کردن چه حسی داره؟
از صدای بلندش جا خوردم...تمام غمهام تو دلم سنگینی میکرد، فرزین فکر میکرد من با احساسش بازی کردم در صورتیکه من بهش علاقه مند شدم...باصدایی گرفته گفتم:
- من...من...اونطوری که تو فکر میکنی نیست. هیچی!
با خشم گفت: میشنوم.
دیگه مجبور بودم دلیل جدایی را بهش بگم...دیگه طاقت حمل اینهمه غم را نداشتم...زبون باز کردم و گفتم:
- داستان تو خیلی غم انگیز بود ولی داستانی که من میخوام برات بگم،...نمیدونم چه برداشتی میکنی از حرفام ولی اول گوش کن بعد نتیجه گیری کن.
منتظر بهم نگاه کرد و منم شروع کردم به تعریف کردن...همه اتفاقای زندگیم از روز آشنائیم با مازیار تا همین الان را مو به مو بهش گفتم البته بجز قضیه تجاوز جنسی مازیار به من...تعریف کردم و گریه کردم...بعد ازتموم شدن حرفام دستمالی از جیبش درآورد و به طرفم گرفت...ازش گرفتم و اشکامو پاک کردم...حس میکردم خیلی سبک شدم.اما فرزین با شنیدن حرفام حالت نگاهش بهم عوض شد و اخماش بیشتر توی هم گره خورد...آخرسرهم پرسید:
- هنوزم دوستش داری؟
- نه دیگه رابطه من و اون تموم شدست.
سری تکون داد و ماشین را روشن کرد و راه افتاد...نه اون حرفی میزد نه من...منو سر خیابونمون پیاده کرد ولی تا خواستم ازش تشکر کنم ، پاشو روی گاز فشار داد ورفت...
دو هفته ای گذشته بود ولی بعد از اون روز دیگه هیچ خبری از فرزین نداشتم...حسابی دلم براش تنگ شده بود و نگرانش بودم...دو باری هم که به گوشیش زنگ زدم اصلا جوابمو نداد...منو حسابی توخماری گذاشته بود، هفته سوم از جدایی من و فرزین بود وآخر همین هفته عروسی شاهرخ بود...حنابندون نمیگرفتن فقط یک شب عروسی، جشن بود و خلاص...هیچ شوق و ذوقی واسه خرید نداشتم حتی توخرید کردن هم مامان را همراهی نکردم...مامان هم متوجه حالت عصبیم شده بود و هربار که میخواست باهام بحرفه با تندی اونو از خودم می رنجوندمش...امروز از اون روزای کسل کننده بود که روی تخت لم داده بودم...صدای آهنگ را زیاد کرده بودم و توفکر فرزین بودم. تو فکر خودش و داستان زندگیش...اونم کم عذاب نکشیده! ولی اون از چی و من از چی؟ فرزین دیگه رفته بود و من هم به این نتیجه رسیده بودم که بعد ازشنیدن واقعیتای گذشته ام پا به فرار گذاشته چون تا قبل از اون همش دنبالم بود...از خودم بابت گذشته ام که مایه ی ننگ و آبرو ریزیم شده بود، متنفرشدم...ولی بیشتر از مازیار شاکی بودم چون همش تقصیر اون بود...آهی کشیدم و زیرلب گفتم: هی فرزین! حق داشتی بری. منم جات بودم میرفتم ولی کاش بی خدافظی نمیرفتی.
تو افکار خودم غرق بودم که در اتاقم باز شد و مامان نایلون به دست،وارد شد...روی تخت صاف نشستم و گفتم:
- سلام به نایلون اشاره کردم و گفتم: این چیه؟
روی تخت روبروم نشست و لباسی از داخل نایلون دراورد و بازش کرد.گفت:
- اینو واسه تو گرفتم.
لباس را ازدستش گرفتم و خوب براندازش کردم...یه پیراهن دکلته ی شیری رنگ که یه کمربند بزرگ طلایی داشت...کت کوتاهی به رنگ طلایی هم کنارش بود...مامان گفت:
- برو امتحانش کن.
بی حرف از اتاق خارج شدم و لباسمو باهاش عوض کردم...جلو آینه قدی ایستادم...کیپ تنم بود و کوتاهیش تا روی زانوهام بود...چرخی جلوآینه زدم خیلی بهم میومد...کت کوتاهش را هم برداشتم و پوشیدم...با کت خیلی شیکتر میشد...مامان از اتاق بیرون اومد و بهم نگاه کرد.گفت:
- خیلی بهت میاد.
رفتم طرفش ویه ماچ محکم از لپای گلیش کردم و ازش تشکر کردم...بعد ازاینکه پیراهن را دراوردم گفت:
- باید یه جوراب شلواری هم براش بخرم.خیلی کوتاهه.
با اعتراض گفتم: ا! مامان چرا؟ عروسیه ها!
- آخه عروسیشون تو باغه و مختلطه.
- چرا تو تالار نگرفتن؟
- تالار گیر نیاوردن.درضمن احمد گیر میده باید کت پیراهنو بپوشی جوراب شلواری هم روش.
زیر لب «باشه» گفتم و به اتاقم برگشتم...
خیلی زود آخر هفته شد..اصلا حوصله نداشتم ولی به اصرارهای مامان مجبور شدم باهاش برم آرایشگاه...مامان حسابی به خودش رسید ولی من نذاشتم صورتمو آرایش کنه فقط موهامو با بیگودی فر کرد و محکم بالاسرم بست...خودم یه آرایش ساده وملایم کردم...بیرون رفتنی بیشتر از اینا آرایش میکردم ولی دیگه هیچ شوقی واسه خوشگل شدن و عروسی هم نداشتم...لباسمو تو آرایشگاه پوشیدم وآخرسرهم با اصرارهای زیاد مامان فقط گذاشتم آرایشگر یه خط چشم کلفت به چشمام بزنه...به خودم و هیکلم تو آینه نگاهی انداختم، خوشگل شده بودم ولی نمیدونم چرا انقدر بی ح0وصله و بی انگیزه بودم! مانتوی بلند سفیدم را از روی پیراهنم پوشیدم و یه شال طلایی هم روی سرم انداختم...مامان هم لباسشو پوشید و حاضر وآماده بودیم فقط منتظر بودیم تا بابا بیاد دنبالمون...بعد از چند دقیقه ای بابا اومد جلوی آرایشگاه و سریع سوار ماشین شدیم و حرکت کرد...تو راه مامان و بابا حسابی مشغول صحبت بودن ولی من همش تو فکر فرزین بودم که امشب قراربود باهاش روبرو بشم...بااین فکر ضربان قلبم اوج گرفت...بالاخره به در بزرگ باغ رسیدیم...ماشینهای زیادی جلو در باغ پارک شده بود، بابا هم ماشین را کنار یکی از ماشینا پارک کرد وپیاده شدیم...بی اراده نگاهم به سمت ماشینها کشیده شد...داشتم دنبال ماشین فرزین میگشتم.بالاخره دیدمش،درست کنار در باغ پارک شده بود...موقع ردشدن ازکنارش، دستی بهش کشیدم که بابا متوجه شد وگفت:
- از این ماشینها دوست داری؟
بابا این حرکتم را به چی تشبیه کرده بود؟ لبخندی زدم و گفتم:
- آره کاش یدونه داشتم.
مامان گفت:
- اگه بری دانشگاه واست یکی میخریم.
آهی کشیدم...حالا کو تا اونموقع که من برم دانشگاه! اصلا معلوم نیست قبول بشم یا نه! تو ظاهر به خانوادم قول داده بودم که درسهای سال قبل را دوباره مرور میکنم ولی واقعا حوصلشونداشتم و سراغ کتابها نمیرفتم..داخل باغ رفتیم. اول از همه عمو اکبر و زنش آراسته استقبالمون اومدن و بعد از سلام و احوالپرسی و تبریک داخل رفتیم...عروس و داماد توی جایگاه مخصوص خودشون بودن و ارکستر داشت آهنگهای شاد میخوند و چند نفری هم اون وسط داشتن می رقصیدن...بقیه هم دور یه میز نشسته بودن.برای هر خانواده یک میز وجود داشت...مامان و بابا مشغول سلام و احوالپرسی با بقیه فامیل شدند ولی من بی توجه به اونا رفتم سمت میزی که سارا نشسته بود و پشتش به من بود...اول فکر کردم اونکه کنار سارا نشسته عمو محمود، پدرشه...ولی وقتی نزدیکترشدم نیم رخ فرزین را دیدم...خدای من!!! داشت با سارا حرف میزد...عقب گرد کردم که برگردم ولی متوجهم شد و نگاهه خیرشو بهم دوخت...از نگاه فرزین، سارا هم سرشو طرفم برگردوند و متوجهم شد...طرفم اومد و باخنده دستمو کشید وگفت:
- سلام فراری.
لبخندی اجباری زدم و گفتم: سلام
دستمو کشید و طرف میز خودشون برد و نشوند...خواستم اعتراض کنم که گفت:
- میدونم میدونم. میخوای بگی بابام گیر میده.
بعد دست به سینه شد وگفت: بابام! بابام! ...بشین اینجا الان میرم از عمو احمد اجازتو میگیرم و میام.
وسریع رفت...حالا من روبروی فرزین نشسته بودم ولی یه پسر دیگه هم کنار فرزین نشسته بود که با دیدن نگاهم، نیشش گشاد شد وگفت: سلام من هیراد هستم دوست سارا.
تو دلم گفتم بگو دوست پسرش.
لبخند زدم و گفتم: منم ترمه هستم دخترعموی سارا.
- خوشبختم بانو.
سرمو تکون دادم و گفتم: همچنین.
ولی فرزین ساکت بود، تا بهش نگاه کردم متوجه شد و نگاشو دزدید...سرمو پایین انداختم و مشغول بازی با لیوان آبمیوه روی میز شدم...اه! چقدر این سارا لفتش میده! خدایا کاش بابا نذاره که سر این میز باشم...حضور فرزین معذبم میکرد...دیگه احساس راحتی قبل را باهاش نداشتم برعکس الان احساس میکردم از هفت پشت غریبه، غریبه تریم...بالاخره سارا اومد و درحالیکه می نشست روکرد بهم و گفت:
- بالاخره اجازتو بعد ازکلی سفارش گرفتم.خودمونیم ترمه خیلی برای همه عزیزیا!
تو دلم پوزخند زدم و گفتم آره برای همه مخصوصا این یالغوز روبرویی!














ولی چیزی نگفتم ولبخندکمرنگی زدم...نگاهم کرد وگفت:
- ااا! چرا شال و مانتوت را در نیاوردی؟
با یه حرکت شال را از روسرم کشید و تمام موهام بازشد...بخاطر بلندیش حالاکه فرکرده و بسته بودمش، تا روی گردنم میرسید...دستی زیر موهام کشیدم تا یکم مرتبشون کنم که سنگینی نگاهی را روخودم حس کردم...دیگه داشتم از خجالت میمردم...شالم را ازدست سارا کشیدم وگفتم:
- کجابرم لباسمو عوض کنم؟
اشاره ای به اونطرف باغ کرد که یه در داشت...بلند شدم و به همون سمت راه افتادم...وارد اتاقک کوچیک که سرتاسرش آینه بود،شدم و در را بستم...کسی جز خودم اونجا نبود.منم از فرصت استفاده کردم و مانتوم را دراوردم و دستی به لباسم کشیدم...کتش داخل کیفم بود.خم شدم تا از داخل کیفم کت را دربیارم که صدای باز و بسته شدن در اومد...توجهی نکردم چون میدونستم یکی از خانوماست که اومده مثل من لباس عوض کنه...کت را برداشتم و خواستم بپوشم که یدفعه نگاهم از تو آینه به مردی که پشت سرم وایستده بود، افتاد...چند بار چشامو باز وبسته کردم فکر کردم خیالاتی شدم و سپس برگشتم طرفش...حالا اون روبروی من بود و من داشتم با چشمای گشاد شده از تعجب نگاهش میکردم...خودش به حرف اومد:
- ترمه
لحن صداش خاص بود...بغض گلومو فشرد و آروم گفتم:
- فرزین.
ضربان قلبم به شدت بالا رفته بود و دستام یخ کرده بود و میلرزید...کت از تو دستم به زمین افتاد...خم شد و کت را برداشت...نگاهی به سرتاپام انداخت و گفت:
- خیلی خوشگل شدی.
چونه ام لرزید...لرزش دستامو حس میکردم...از بغل نگاهی تو آینه به خودم انداختم،تازه متوجه بالاتنه ی نیمه بازم شدم...سریع کت را ازدستش کشیدم و تنم کردم..از دیدن کارای من خندید وگفت:
- هولی؟
به تته پته افتادم: چجوری...اومدی...اینجا؟
- عین آدم.
- اگه کسی دیده باشتت خیلی بدمیشه.برو بیرون. الان کسی میادا!
به سمت در هولش دادم که برگشت و دستامو گرفت.گفت:
- نترس. در قفله.
بعد ازکمی مکث دوباره گفت:
- وقتی شام دادن وسطای شام به یه بهونه بیا دو باغ.
دستای سردم تو دستای داغش میلرزیدن...باصدای تحلیل رفته گفتم:
- چرا؟
- حرف دارم باهات.
بعد یکی از دستامو بالا آورد و آروم بوسید...حالا اون لحظه من داغ کردم...بعد از اینکارش سریع در اتاقک را باز کرد و رفت..به تصویر خودم تو آینه نگاه کردم.. اول با بهت بعد باخنده...سر تا پامو برانداز کردم و از اینکه فرزین ازم تعریف کرده بود،حس خوبی داشتم...آرایشمو پررنگ کردم برعکس بعدازظهر که حوصله نداشتم الان کلی حوصله و انرژی داشتم و دلیلش هم فقط فرزین بود...آروم در اتاقک را باز کردم و سمت میزشون رفتم...فرزین داشت با سارا و هیراد بگوبخند میکرد...انگار اونم حالا شادتر شده بود.روی صندلی نشستم و مثل خودشون مشغول شوخی و شادی شدم...به سارا و هیراد نگاه کردم.خیلی بهم میومدن...هیراد هم خوش تیپ و بانمک بود و سارا خوشگل و لوند...ولی هیچکس جز خودشون از جدی بودن یا صوری بودن رابطشون خبرنداشت...فرزین هم که نمیخواست سارا یا کسی از رابطمون بویی ببره جلوهمه با من عدی رفتار میکرد و شوخیاش جلف نبود...بعد از بزن و برقص با سارا و هیراد و فرزین و تبریک گفتن به شاهرخ و راضیه که فوق العاده بهم میومدن...وبعد از تحمل افاده های شراره و شیما، سر میز برگشتیم...حسابی از دست سارا که همش شراره را مسخره میکرد،خندیدم...دیگه کم کم داشتن بساط شام را روی میزها میچیدند...من موندم عمو اکبر به این پولداری چرا زیاد واسه تنها پسرش سنگ تموم نذاشته بود؟ ولی خوب یادمه که هیچکس با عقد راضیه و شاهرخ موافق نبوده واسه اینکه خانواده راضیه وضع مالی زیاد خوبی نداشتن... ولی خب این دو نفر همو میخواستن به دیگران چه مربوطه؟ غذامو که روی میز گذاشتن،همه مشغول شدیم که یدفعه یاد حرف فرزین و قرارم باهاش افتادم...استرس به دلم چنگ میزد...بعد ازچند قاشق غذا دیگه نتونستم چیزی بخورم.نمیدونستم فرزین چیکارم داره یا چی میخواد بگه؟ فقط امیدواربودم ازمازیار و گذشته ام چیزی نپرسه و شبم را کوفت نکنه...هنوز هم بخاطر بازگو کردن گذشته پیش فرزین ازخودم شاکی بودم ولی خب اون لحظه فشار زیادی روم بود وتنها کسی که تونستم بهش اعتماد کنم فرزین بود...لیوان نوشابه را برداشتم و لاجرعه سرکشیدم تا از حرارت بدنم کم بشه...همون موقع نگاهم به فرزین افتاد که بهم اشاره کرد...سردرناوردم...با گفتن«ببخشید» از سرمیز بلند شد و رفت...وای! حالا نوبت من بود باید یه بهونه جور میکردم تا از سرمیز جیم بشم بدون اینکه کسی بهم شک کنم...بالاخره از جام بلندشدم و دستشویی را بهونه کردم تا برم...ولی اول به میزی که مامان بابا روش نشسته بودن نگاه کردم حواسشونبه من نبودو داشتن شامشون را میخوردن...باخیال راحت اول به طرف دستشویی رفتم تاکسی شک نکنه ولی بعد قایمکی از بین درختا خودمو به در باغ رسوندم و به سرعت بیرون رفتم...هرچی اطراف را نگاه کردم فرزین را ندیدم،ترسیدم...نکنه سرکارم گذاشته باشه!رفتم پشت درختی ایستادم که چشمم خورد به چراغ روشن ماشینش که درست کنار در باغ پارک شده بود،آروم به اونطرف رفتم و در کنارراننده را باز کردم و نشستم:
نگاهی بهم کرد وگفت:
- چرا دیرکردی؟
- به چه بهونه ای باید میومدم؟ ببخشیدا ولی دستشویی را بهونه کردم که اومدم.
غش غش خندید...سپس ماشین را روشن کرد و حرکت کرد که گفتم:
- کجامیری؟ بهمون شک میکنن.
- نترس جای دوری نمیرم همین دور و اطرافیم.
- باشه ولی باید زود برگردیم. الان شامشون تموم میشه.
چشمکی زد وگفت: تا بامنی خیالت جمع!
یکمدلشوره داشتم ولی سعی کردم نگرانیمو بروز ندم و گفتم:
- راستی حرفی باهام داشتی؟
ماشین را متوقف کرد و برگشت به طرفم.نفس عمیقی کشید...منتظر به لباش چشم دوخته بودم که گفت: من رفتم پیش مازیار.
چشام گشاد شد و با بهت گفتم: چییییی؟
اخم کرد و گفت: انقدر تعجب داره؟
سرمو تکون دادم که باز گفت: رفتم پیشش و بخاطر تمام اذیتای این 4 ساله تو، یه عالمه کتکش زدم و گفتم که تو صاحب داری.
تو دلم داشتن کیلو کیلو قند آب میکردن...یه حس خیلی خوبی بهم دست داد...حس خاص بودن...تکیه گاه داشتن...حسی که تابحال حتی پیش مازیار هم نداشتم.با خوشحالی گفتم:
- یعنی دست از سرم برمیداره؟
تقریبا داد زد: غلط کرده برنداره. پدرشو درمیارم.
لبخندم پهن تر شد و بهش خیره شدم...اونم زل زده بود به من.یکم که گذشت گفت:
- بریم یکم قدم بزنیم؟ میخوام راجب مسئله مهمتری باهات حرف بزنم.
با تکون دادن سرم موافقتم را اعلام کردم...از ماشین که پیاده شدم، ماشینهای پارک شده ی در باغ را از فاصله نسبتا دوری دیدم...پس زیاد هم از باغ دور نشدیم!فرزین طرفم اومد و شونه به شونه هم راه رفتیم...نمیدونم چرا اما آرزوی چندین و چند ساله ام را به زبون آوردم:
- من همیشه آرزوم بود یه شب وقتی همجا تاریکه یجای خلوت بیام قدم بزنم. دور از همچیزه دنیا.
- حتی دور از من؟
بهش نگاه کردم و تو دلم جوابشو دادم: فقط باتو. ولی اعتراف کردن برام سخت بود چون هنوز هم از عاشق شدن میترسیدم...وقتی سکوتم را دید گفت:
- ترمه
- هوم!
- میخوام بهت یه چیزی بگم.
- بگو!
منتظر بودم حرف بزنه که یدفعه دستام داغ شدن...دستمو گرفت و انگشتاشو لای انگشتام برد...آرامش عجیبی به قلبم سرازیرشد...بی اراده یکم دستشو فشار دادم که نگاهم کرد...سرمو پایین انداختم و به راهم ادامه دادم...کنار هم قدم میزدیم که گفت:
- ترمه من یه دختری را دیدم که فوق العادست.بهش حس عجیبی دارم. یجورایی دوستش دارم...
یکم مکث کرد...منو باش! یهو پنچرشدم...انتظار داشتم از جدایی این3هفته بگه و قانعم کنه ولی احساسشو به یه دختره دیگه داره به من میگه...آب دهنمو با بغضمقورت دادم و گفتم:
- خب ادامش؟
- چجوری به دختره بگم همش تو فکرشم؟ چجوری! آخه میترسم مثل بقیه باشه یا اصلا حسی بهم نداشته باشه.
دستام شل شد و از دستش دراومد. وایساد و نگاهم کرد...منم ایستادم ولی سرم هنوز پایین بود چون نمیخواستم چشای پر از اشکم را ببینه...دوباره صداش دراومد:
- به نظرت بهش بگم؟
با صدایی آروم که سعی داشتم لرزشش را بپوشونم گفتم:
- آره حالا بیا برگردیم.
- باشه پس بیا بریم سمت ماشین. یکم اونورتره.
داشتیم به اون سمت میرفتیم که گفت:
- ترمه....مطمئنم کن بذار خودمو بهت ثابت کنم.
با گیجی گفتم: یعنی چی؟
سکوت کرد و ایستاد...منم ایستادم و بهش نگاه کردم...داشت به جایی نگاه میکرد. رد نگاشو دنبال کردم که چه دیدم؟!!!! بابا به ماشین تکیه داده بود و با حالت وحشتناکی نگاهش بین من و فرزین در نوسان بود...یدفعه قلبم فرو ریخت...بدنم به شدت داغ شد و دستام شروع به لرزش کردن...هروقت هیجان زده میشدم اینطوری میشدم ولی الان از اتفاق بدی که قراربود بیفته، صدای بلندقلبم را میشنیدم...بابا به سرعت خودشو به ما که جرات تکون خوردن نداشتیم، رسوند...باعصبانیت بهم خیره شد و دادزد:
- اینجا چه غلطی میکنی؟
از فریادش سه متر پریدم هوا، چی باید میگفتم؟ با اون سابقه ی درخشانم راجب مازیار حالا دیگه خونم را حلال میکرد...سرمو پایین انداختم و هیچی نگفتم که یدفعه یه طرف صورتم سوخت...بابا بد سیلی ای بهم زد...یاد سیلی ای که خودم به مازیار زدم افتادم. ولی این درد کجا و اون کجا؟
فرزین جلو بابا را گرفت وگفت: آقای رادمنش.من دختر خانومتون را آوردم بیرون.
صدای داد بابا را شنیدم که گفت: به چه حقی؟
فرزین یکم من من کرد که طاقت بابا تموم شد و دوباره داد زد: چی شد؟
سرمو بلند کردم و به فرزین نگاه کردم.اونم یه نگاه به من انداخت بعد رو به بابا گفت:
- من ترمه رو...دوست...دارم.
یا امیرالمومنین! چی شنیدم و اون لحظه چی دیدم! بابا چنان سیلی محکمی به فرزین زد که صدای بدی داد سپس دستمو محکم گرفت و منو سمت ماشین کشوند...پرتم کرد روی صندلی عقب ماشین و در رابست.گفت:
- همینجا میشینی تا با مامانت برگردم. امشب باید تکلیفت را روشن کنم.
از ترس داشتم میمردم.همش داشتم به این فکر میکردم که بابا این موقع شب دم ماشینش چیکار میکرد؟ از بد شانسیه منه دیگه...دستمو روی صورتم گذاشتم.بدجور میسوخت و دندونام از شدت ضربه، درد میکرد...از پنجره ی ماشین،فرزین را دیدم که همونجا وایساده بود و به من زل زده بود...خواستم در رابازکنم و پیاده شم که...لعنتی! در ماشین را هم قفل کرده بود...به شیشه ی ماشین ضربه زدم و صداش کردم:
- فرزین...فرزین...














تابلکه صدامو بشنوه ولی فقط نگاهم کرد...بعد سمت ماشینش رفت و سوار شد و باسرعت از اونجا دور شد...دستم روی شیشه ماشین مونده بود و چشمم به همونجایی که فرزین وایساده بود ولی الان نبود...اشک گوله گوله از چشمام جاری شد...چرا رفت؟ چرا نیومد طرفم؟ مگه نگفت دوستم داره؟ چرا؟ چرااا؟ آخه چرا؟
توهمین فکرا بودم که در ماشین باز شد و مامان و بابا سوار شدند...مامان کیفمو داد دستم و شال و مانتوم را به طرفم گرفت و گفت: سریع بپوش.
سریع شالم را سرم کردم و مانتوم را پوشیدم.بابا با سرعت گاز داد و رفت...تو راه هیچکدوم حرف نمیزدیم...میدونستم تا پام به خونه برسه اشهدمو باید بخونم چون این آرامش قبل از طوفان بود... فقط من به بیابون های اطاف جاده زل زده بودم و توی اونا داشتم دنبال یه معجزه میگشتم...دوست داشتم تا قبل از اینکه به خونه برسیم خودمو تو ملشین بکشم ولی امکانش نبود...پس فقط گریه کردم...بخاطر ترس هام.منخیلی ترسوئم...حتی از احساس فرزین و خودم هم میترسم...دیگه از خودم هم بریدم. باید عوض بشم ولی وقتی ندارم...وقتی برسیم خونه بابا منو میکشه!بالاخره به کوچمون رسیدیم و بابا ماشین را پارک کرد.سریع از ماشین پریدم بیرون و با کلیدی که خودم داشتم در را باز کردم و بدو بدو رفتم سمت اتاقم...خودمو تو اتاق انداختم و در را قفل کردم و کلید را برداشتم...سپس سراغ گوشیم رفتم و خاموشش کردم و یجا قایمش کردم تا حداقل از گوشی داشتن منع نشم...خودمم با همون لباسا توی تخت زیر پتو قایم شدم و بی صدا اشک ریختم...حالا بابا شده بود غول و منم فراری...بعد از چنددقیقه صداشون به گوشم رسید، بابا اومد پشت در اتاق و چند ضربه محکم به در زد و داد زد:
- چرا قفلش کردی؟ اون پسره کی بود که تورو میخواست؟ نمیشه به تو آزادی داد. هرروز هرروز باید با پسرباشی. اون ازماجرای اون پسره که فقط طرفداریشو میکردی اینم از این! حالاببینم به کجا میرسی؟ دیگه حق نداری پاتو از خونه بیرون بذاری.
بعد باصدای بلند گفت: نازنین! نازنین...زن! بیا.
صدای مامان اومد که گفت: چیه؟ چی شده؟ آروم تر.
بابا با صدای بلندتری گفت: نمیذاری این جایی بره ها! حق نداره پاش را از درخونه بیرون بذاره.
- باشه باشه آروم تر.
از صدای قدمهاش فهمیدم که بابا رفت...بعد ازچنددقیقه صدای مامان را شنیدم که سعی داشت جوری بحرفه که فقط من بشنوم:
- ببین آبرومون را بردی! از اتاقت نیا بیرون.
و اونم رفت... از شنیدن حرفای مامان و بابام دلم گرفت و اشکام شدت گرفتن...من مایه ی آبرو ریزی همشون بودم حتی فرزین هم منو نخواست چون اگه دوستم داشت اونطور نمیرفت...ای بابا! چرا دیگه جریان مازیار را توسرم میکوبی؟ اونکه تموم شد رفت... مازیار بمیری که زندگیم را جهنم کردی...بخاطر اذیتای تو هنوزم عذاب میکشم...فرزین کجایی؟ای کاش فرصت میدادی تا منم بهت بگم تنها انتخابم تویی. ای خداااااا! انقدر اشک ریختم و ناله کردم که چشام خسته شد و روی هم افتاد و خوابیدم....
بالاخره صبح دردناک طلوع کرد...باخستگی و بیحالی چسام را باز کردم و بلند شدم روی تخت نشستم...نگاهی به سرووضع و لباسام انداختم یدفعه یاد دیشب افتادم...هنوز هم همون پیراهن تنم بود.بغض کردم...پیراهن را ازتنم دراوردم و فوری چپیدم تو حموم...خوبیه اتاقم این بود که حموم داخلش بود...خوب موهامو شستم و بعد حوله ام راتنم کردم و دوباره روی تخت نشستم...دلم میخواست از اتاق برم بیرون ولی جرات نداشتم...میترسیدم بابا خونه باشه و با دیدن من باز داغ دلش تازه بشه...نباید اصلا منوببینه...یه حسی درونم بهم میگفت: ترمه تو خیلی بز دلی. اون فرزین بود که جلو بابات وایساد و از احساسش گفت ولی تو فقط بلدی فرارکنی...بدبخت!
سرخودم داد زدم: بسته...از فکر و خیال داشتم خل میشدم.لباسامو تنم کردم و گوشمو به در اتاق چسبوندم تا ببینم کی خونه هست کی نیست؟ گویا مامان هنوز خواب بود چون هیچ صدایی نمیومد...باباهم حتما رفته سرکار.نگاهی به ساعت انداختم،9 و نیم بود...حالا موقعیتش بود. گوشیمو که زیر ملافه ی تخت قایم کرده بودم را دراوردم و روشنش کردم...تندتند شماره فرزین را گرفتم...باز از هیجان ضربان قلبم شدت گرفته بود...بعد از5تا بوق بالاخره جواب داد:
- بله
آروم گفتم: الو فرزین!
باصدایی متعجب گفت: ترمه!تویی؟
- آره منم.
- چرا آروم حرف میزنی.صداتو نمیشنوم.
- فرزین میگم کجایی؟
- همه ی حرفت همین بود؟
از لحن جدیش جا خوردم ولی تودلم گفتم عیب نداره دوستم داره دیگه...که باز باصدای بلندگفت:
- کارتو بگو!
خیال باطل! همش کشک بود خیالاتم...خودمو زدم به اون راه و گفتم:
- هیچی.
خواست چیزی بگه که سریع گفتم: من باید قطع کنم. خدافظ.
و تماس را قطع کردم و دوباره تو ملافه قایمش کردم...صدای مامان اومد که منوصدامیکرد و میگفت: بیابیرون.کارت دارم.
یا ابوالفضل! حالاحالم خوب نیست مامان هم میخواد راجب دیشب ازم بپرسه...بالاخره که قراربود خودش بفهمه پس بهتره همچی را خودم بهش توضیح بدم....من که کار بدی نکردم...فرزین هم که دیگه باهام بدشد پس چیزی واسه از دست دادن ندارم...غرورمو باید حفظ کنم...قفل در را بازکردم و رفتم بیرون...مامان رومبل نشسته بود و منتظر به من زل زده بود، رفتم و رومبل تکی نشستم:
- دیشب چیکار کردی؟
سعی کردم عادی باشم: هیچی داشتم با فرزین قدم میزدم.
چندبار تکرار کرد: فرزین...فرزین.پس اسم پسره فرزینه! مازیار تموم شد حالا فرزین جاش اومد.
از جام بلندشدم و دادزدم: بسته مامان. من با فرزین رابطه ای ندارم.مازیار هم رفت به درک. خوب شدی؟ ولم کنید.
با سرعت به اتاقم برگشتم و دوباره در را قفل کردم...خودمو روی تخت انداختم و گریه را ازسر گرفتم...انقدر بلند هق هق میکردم که حتی صدای مامان راهم ازپشت در نمیشنیدم،یعنی نمیخواستم که بشنوم...دیگه بستم بود...4سال حرف خوردن از خانوادم و عذاب کشیدن بستم بود...فرزین! توام برو.حتی توروهم نمیخوام...ترسهام بی موردنبود...توام میخوای مثل مازیار بشی...این اولین نشونه اش بود.دیگه از حس عشق و دلتنگی و...متنفرم،ازهمه متنفرم...حتی خودم را هم نمیخوام...انقدر گریه کردم که باز بیحال روی تخت خوابم برد...وقتی چشامو بازکردم ساعت5 بعدازظهربود...اوه چقدر خوابیده بودم!البته جز خواب کار دیگه ای نداشتم...بدجور گرسنه ام بود و دلم داشت قاروقور میکرد...قفل در رابازکردم و داخل هال سرک کشیدم...مامان هم روی مبل خوابیده بود...آروم آروم رفتم آشپزخونه .یه کیک و یه لیوان شیر و چندتایی شکلات برداشتم و بردم داخل اتاق و مجددا در را قفل زدم...میدونستم شب از اتاق بیرون نمیام چون دوست نداشتم بابا منو ببینه واسه همین مجبور بودم خودمو فعلا با اینا سرپا نگه دارم...کامپیوتر را روشن کردم و یه فیلم توش انداختم و مشغول تماشا شدم تا حداقل واسه یکی دوساعت اتفاقای زندگیم از یادم بره ولی خیال باطل!
همش فکرم پیش گوشیم میرفت و دوست داشتم روشنش کنم تا ببینم فرزین بهم زنگ زده یا نه! ولی حسی بهم میگفتاگه الان خودمو کنترل نکنم فردا دوباره قضیه فرزین هم مثل مازیار میشه و دوباره ضربه میخورم...ولی حس دیگه ای هم بود که خیلی شیرین بود و همش دوست داشتم به روزای خوب فکرکنم کنارفرزین...ولی نمیشد! دیگه نمیتونم مقابل ترسها و اتفاقای زندگیم وایسم...نه عاشق میشم نه دلتنگ...سرد و بی روح میشم تا زندگیم به روال عادی بگذره...آره همینه! تیتراژ پایانی فیلم اومد...اصلا نفهمیدم موضوع فیلم چی بود! به ساعت نگاه کردم 8شب بود...حتما الان بابا اومده...رفتم و روی تخت نشستم منتظر تا بابا بیاد و دادو بیداد راه بندازه ولی خبری نشد...منم بیخیال شدم...
یه هفته ای میشد که خودمو توی اتاق حبس کرده بودم و مامان هم کاری به کارم نداشت فقط سینی غذامو جلو در اتاق میذاشت و میرفت...خاله نیلاهم یبار اومد خونمون وقتی قضیه رافهمید خواست باهام حرف بزنه که با دادو بیداد راه انداختن، اونوهم ازخودم دور کردم...هیچکس دور و برم نبود...فقط من بودم و این اتاق و تنهایی...حتی حتی حس خودمو هم خفه کرده بودم واجازه نمیدادم تا دلتنگ فرزین بشه یا به اون فکربکنه...توی خلا بدی گیر افتاده بودم...دیگه ازاتاق تکراری خودم هم حالم داشت بهم میخورد...
یه روز که طبق معمول تواتاقم روتخت نشسته بودم و به درودیوار زل زده بودم...مامان در زد وصدام کرد...سکوت کرده بودم حتی نمیخواستم یه کلمه حرف بزنم...بعد ازچندبار صدا زدن به در کوبید و گفت:
- غزاله اومده.میخواد ببینتت. در را بازکن.
سریع ازجام پریدم و قفل در را باز کردم...غزاله کنار مامان ایستاده بود...سلام کرد و داخل اومد.مامان هم رفت...در اتاق راباز قفل زدم و کنارش روی تخت نشستم...گفت:
- چرا در را قفل کردی؟
سری تکون دادم و گفتم: بیخیال.
- چی شده؟ چرا به این وضع افتادی؟ حالت خوبه؟
حالم خوب نبود.بدتر ازهمیشه بود...یدفعه بغضم ترکید و میون گریه همچیز را واسه غزاله تعریف کردم...اون هنوز هم بهترین دوستم بود...خوب به حرفام گوش داد سپس گفت:
- حالا همه اینا به کنار.چرا گوشیتو خاموش کردی؟ فرزین بهم زنگ زد حالتو ازم پرسید.
اشکامو پاک کردم و گفتم: میگفتی مرده. دیگه خسته شدم.
- از چی؟ از اون یا از خودت؟
- از همه چیز. اونم دوستم نداره.
- ولی اون دوستت داره که جلو بابات وایساده هر کسی دیگه بود پا به فرار میذاشت...به نظرم تویی که دوستش نداری.اونم ازت مطمئن نیست که حق داره.
- غزاله من نمیدونم دیگه چی میخوام! گیج شدم.خسته شدم. اولا دوستش داشتم ولی الان...بیخیال.
- باشه. راستی سه ماه دیگه نامزدیمه.
با تعجب گفتم: ا! باکی؟
آروم زد توسرم و گفت: خاک تو مخت. خب معلومه با سعید دیگه.
آهی کشیدم وگفتم: خوشبحالت. من که نه عشقی دارم نه احساسی نه خوشبختی ای.
- ولی فرزین تورو میخواد. از رفتاراش مشخصه.
- من بهش اطمینان ندارم.
غزاله بلند شد وگفت: تو به خودت اطمینان نداری. من برم دیگه دیرمه.
با غزاله خدافظی کردم و اون رفت ولی جمله آخرش تو ذهنم حک شد:
- تو به خودت اطمینان نداری...
یدفعه یاد حرف فرزین افتادم که گفت: مطمئنم کن تا خودمو بهت ثابت کنم.
رفتم سمت گوشی و روشنش کردم...چندتا تماس از دست رفته از فرزین و غزاله داشتم ولی هیچ پیامی بهم نداده بود...دوباره گوشی راخاموش کردم و سرجای قبلیش گذاشتم...دو روز گذشت و من توی این دو روز، تمام وقت به فرزین و حرفاش فکر کردم...کمی آروم ترشده بودم و حالا حس میکردم فرزین میتونه یار خوبی برام باشه...ترس هام را باید کنار مبذاشتم...اما به کمکه کی؟ بهتر بود به خود فرزین بگم ...اگه به قول غزاله واقعا دوستم داشته باشه،دستمو میگیره و کمکم میکنه تا دوباره شاد باشم...گوشیمو برداشتم و روشن کردم...تندتندشماره فرزین راگرفتم:
- الو
دلم واسه صداش پر کشید...صداش پشت تلفن بزرگتر از سنش که 26 سال بود، میزد...باصداش به خودم اومدم.
- الو چرا حرف نمیزنی؟
صدامو صاف کردم و گفتم: سلام.
به سردی گفت: سلام.
سریع گفتم: میخوام ببینمت.
- من تهران نیستم.
- پس کجایی؟
- انزلی ام.
یه لحظه میخواستم بپرسم اونجاچرا؟ که یادم افتاد اونجا خونه دارن و زندگی میکنن و خودفرزین یا باباش فقط واسه کار،تهران میان.پرسیدم:












- کی برمیگردی تهران؟
- شاید فردا یه سر اومدم.
- باشه فردا اومدی زنگ بزن بهم.میخوام ببینمت.کارت دارم.
با کنایه گفت: اگه گوشیتو روشن بذاری حتما!
اونکه خبر نداشت فقط بخاطر اینکه اونو از دست ندم، دارم اینکارا رو میکنم منم میخواستم تا وقتی حضوری ندیدمش بهش چیزی از احساسم نگم...آه کشیدم و گفتم:
- باشه. کاری نداری؟
- نه مواظب خودت باش. خدافظ.
تماس را قطع کرد...همش تواین فکربودم که به چه بهونه ای از خونه بزنم بیرون؟ از یک طرف هم داشتم حرفایی که قراربود به فرزین بزنم را آماده میکردم...تا شب تو اتاق موندم و بازبیرون نرفتم و فکرکردم...
بالاخره صبح شد و چشام را بازکردم...انقدر دیشب فکر کرده بودم که سرم درد میکرد،نمیدونستم چی در انتظارمه!ولی خیلی هم استرس داشتم...خیلی دوست داشتم اول سوالای ذهنم را ازفرزین بپرسم اینکه چرا3 هفته سراغمو نگرفت بعدیدفعه شب عروسی شاهرخ دیدمش؟ چرا اون حرفو به بابا زد ولی به خودم نگفت؟ چرا الان انقدر سرد شده؟ چرا اون شب وقتی تو ماشین صداش زدم فقط نگاهم کرد و رفت؟ داشتم از فوضولی میمردم.بالاخره از جام بلندشدم و قفل در رابازکردم و داخل هال رفتم...مامان هنوز سرجاش خواب بود.رفتم آشپزخونه و واسه خودم صبحونه مختصری آماده کردم و مشغول شدم...فکرکنم ازسرو صدای من بود که مامان بیدارشد و به آشپزخونه اومد، باتعجب بهم نگاه کرد و گفت:
- واسه منم چایی بریز.
یه چایی واسش ریختم...روی صندلی روبروییم نشست و گفت:
- چه عجب از اتاقت اومدی بیرون؟
باقی مونده چاییم راکه حالاسرد شده بود، یه نفس سرکشیدم و گفتم:
-از غارنشینی خسته شدم.
بلندشدم و به اتاقم برگشتم...گوشیمو چک کردم...یه پیام از فرزین داشتم نوشته بود:
- دو ساعت دیگه میام دنبالت.
ساعتونگاه کردم...ساعت11 ظهربود.دو ساعت وقت داشتم حاضربشم...دوست داشتم حسابی به چشمش بیام، یه مانتوی لی کوتاه به رنگ سورمه ای و یه شلوار لی تیره با شال مشکی پوشیدم آرایشم هم تکمیل بود...موهام رو هم یه طرفه روی پیشونیم ریختم و کیف دستیمو برداشتم...حالا فقط مونده بود اجازه ی مامان! رفتم و با خواهش و تمنا ازش اجازه گرفتم که برم خونه غزاله...مجبور بودم دروغ بگم چون دوست نداشتم الکی باز تو خونمون دعوا راه بندازم...ساعت1 بود که از خونه زدم بیرون...رفتم سر خیابون،ماشینش را دیدم و سریع سوارشدم...زیر لب سلام کردم که جوابمو به سردی داد و راه افتاد...
توی ماشین هردو سکوت کرده بودیم فقط صدای آهنگ میومد:
- داره تیک تیک ساعت تنهاییمو یادم میاره
- واست فرقی نداره دنیا منو تنهابذاره
- دل به سفر نده تنهاشدن بده
- نمیدونی چی سرم اومده
- یه احساسیه میگه تصمیم تو وارونه میشه
- یه روزی که بفهمی قلبم داره دیوونه میشه
- طاقته من کمه هرچی که ماتمه یجا توی دل بی کسمه
- ساعت نرو جلو خون نکن دلو دیرنشده باز
- وقت هست بذاربیاد اون منو میخواد
- عادت نشده تنهایی واسه من هم نفس من
-وابسته به توام بسته به توئه هرنفس من
- تمام خاطراتت برگشته بازم توی خونه
- تو باید اینجا باشی کی حالمو جزتو میدونه
- دل به سفرنده تنهاشدن بده نمیدونی چی سرم اومده
- تب دلتنگی امشب منو تو آغوشش گرفته
- همش توآینه میگم نترس تورو یادش نرفته
- عاشقه تو منم ساعتو میشکنم نمیتونم دیگه دل بکنم
- ساعت نرو جلو خون نکن دلو دیرنشده باز
- وقت هست بذار بیاد اون منو میخواد
- عادت نشده تنهایی واسه من هم نفس من
- وابسته به توئم بسته به توئه هر نفس من
توی حس آهنگ فرو رفته بودم...باتوقف ماشین به خودم اومدم.نگاهی به دور و اطراف انداختم و گفتم: اینجا کجاست؟
پوزخند صدا داری زد و گفت:
- همونجایی که دفعه پیش تو منو پس زدی.
از حرفش تعجب کردم ولی بازم داشتم خودمو آماده میکردم تا حرفامو بهش بزنم...از ماشین پیاده شد و رفت روی کاپوت ماشین لم داد.منم به ناچار از ماشین پیاده شدم...روبروش وایسادم و بهش زل زدم...توقع داشتم حالا که انقدر نزدیکشم، نگام کنه ولی نگاهشو سمت دیگه دوخته بود،سرمو پایین انداختم و آروم گفتم:
- فرزین
- چرا؟
سرمو بلند کردم و باتعجب پرسیدم: چرا چی؟
حالا اونم زل زده بود به من، چنددقیقه با اخم نگام کردوگفت:
- چرا با خودت روراست نیستی؟
- منظورت چیه؟
- منظورم واضحه. من بخاطرت جلو خانوادم و بابای تو وایسادم حتی سراغ مازیار رفتم و کلی باهش دعوا کردم ولی تو...
ادامه حرفش را نگفت...
- فرزین تو داری اشتباه میکنی من فقط...
دستشو به نشونه سکوت بالا آورد وگفت: هیس.چیزی نگو.
دستشوبین موهاش فرو کرد و اونا را چنگ زد...دهنم بسته شده بود و اصلا نمیتونستم حرف بزنم...حتی حرفایی که آماده کرده بودم هم از یادم رفته بود...داشتم با خودم کلنجار میرفتم که صدام کرد:
- ترمه!
لحن صداش خاص بود..نگاهمون تو هم قفل شد...انگار توچشماش یه دنیا حرف بود...باالتماس نگاهش کردم که یعنی باهام حرف بزن...ولی هیچی نگفت.منم نمیتونستم چشم از نگاهش بگیرم...باید اعتراف کنم تو چشماش یه چیزی دیدم که دلم لرزید و حس تازه ای نسبت بهش پیدا کردم...نمیدونم چی بود! ولی حس خوبی بود...لب باز کردم و گفتم:
- فرزین برام بگو.
یهو به خودش اومد.نگاهشو ازم گرفت و گفت:
- ترمهمن نمیتونم...نمیتونم.
بانگرانی نگاهش کردم و گفتم: چی رو نمیتونی؟
با صدای لرزون گفت: نمیتونم ازت بگذرم.
ضربان قلبم شدت گرفت...تموم تنم از حرفش داغ شد...لبخندی زدم و خواستم بگم منم دوستت دارم...اول چشامو بستم بعد که خواستم دهن بازکنم.سریع گفت:
- ترمه! برو...برو به خودت و خودم فرصت بده. توعاشق من نیستی.
با ناباوری چشامو بازکردم.باورم نمیشد این فرزین بود؟یه بار پلک زدم و نگاهش کردمکه بازگفت:
- یرو خودتو پیداکن.
سریع سوار ماشینش شد و دنده عقب گرفت و ازم دورشد ومنو تو شوک حرفاش گذاشت...ولی چرا بی خدافظی رفت؟ به خیابون خلوت نگاه کردم...این همون خیابونی بود که دفعه پیش از فرزین جدا شدم و توش راه رفتم و فکر کردم...دیگه از فکرجدایی میترسیدم...نکنه اون بهم فرصت داده تا ازم دور باشه؟ نکنه بره و دیگه برنگرده؟ نه! حالا که فهمیدم این حسی که بهش دارم با همه حس هایی که تابحال داشتم فرق میکنه نباید بره...اون منو به خانوادش گفته و جلوشون وایساده ولی من چیکار کردم! خودمو تو اتاقم حبس کردم و رابطمو انکار کردم...از خودم بخاطر ضعفام بدم اومد...باشه فرزین! حالا که تو میخوای به خودم و خودت فرصت میدم و خودمو پیدا میکنم.مطمئن باش روسفیدت میکنم...توی خیابونا راه میرفتم و باخودم حرف میزدم...دستامو تو جیب مانتوم کرده بودم تو پیاده رو راه میرفتم و به ماشینهایی که با سرعت از کنارم رد میشدن نگاه میکردم ولی تمام فکرم به روزای آینده بود...همچیز گنگ و مبهم بود.کاش همچیز به خوبی و خوشی تموم بشه.دیگه دوست ندارم عذاب بکشم...ازصدای بوق ماشینی از ترس پریدم و همه افکام بهم ریخت، برگشتم تا چند تا فحش آبدار بهش بدم که چه دیدم!!!!
ماشین مازیار بود، مطمئنم.ولی خودش؟ مطمئن نبودم که در طرف راننده بازشد و خودش اومد بیرون...اخم کردم و گفتم:
- تو اینجا چیکار میکنی؟
- سوار شو.کارت دارم.
- تعقیبم میکردی؟
- سوار شو بهت توضیح میدم.
ناچرا سوارشدم.اونم سریع سوار ماشین شد و روشنش کرد و راه افتاد...سریع پرسیدم:
- حالاکه سوارشدم زود بگو چیکارم داری؟ چرا باز دنبالمی؟
- چرا خطتو عوض کردی؟
- نابغه! جواب سوالمو با سوال نده.من اعصاب ندارم.
- آره تعقیبت کردم از دم درتون. حتب با پسره هم دیدمت.
- رابطم با اون به تو مربوط نمیشه.
- ترمه بهم گوش کن!
یدفعه آمپر چسبوندم. داد زدم: نه تو گوش کن. من حالم از تو و کارات و گذشته ام بهم میخوره. ولم کن بذار زندگی کنم.
زد روی ترمز طوریکه نزدیک بود سرم به شیشه ی ماشین بخوره...خودمو نگه داشتمو جیغ کشیدم:
- دیووونه. تو دیونه ای!
دستامو گرفت و گفت: ترمه ازت خواهش میکنم یه لحظه...
باخشم گفتم: یه لحظه هم فرصتت نمیدم.
یدفعه زد تو صورتم و باصدای بلند تند تندگفت:
- لعنتی! من حالم خرابه. یه عالم قرص ترامادول خوردم از خونه زدم بیرون. چرا متوجه نیستی؟ من فقط تورو میخوام. نمیتونم اون پسره رو دوروبرت ببینم.یا باهاش تموم کن یا خودمو خودتو اونو میکشم.
از حرکتش و حرفاش واقعا شوکه شدم...دستامو روی گوشم گذاشتم و جیغ کشیدم:
- تو حق نداری منو بزنی.
خون جلو چشمام را گرفت و بهش حمله ور شدم...دستامو گرفت تو یه دستش و با اون یکی دستش ماشین را روشن کرد و با سرعت سرسام آوری رانندگی میکرد...هرچقدر تقلا میکردم نمیتونستم دستامو از تو دستش خارج کنم.انقدر مچ دستام کوچیک و ظریف بود که هر دوتاشو با یه دستش گرفته بود...حالتش طبیعی نبود...فکر کنم قرصایی که خورده بود روش تازه داشت اثر میکرد...از بین ماشینها لایی میکشید و مدام بوق میزد. منم تقلا میکردم و جیغ میزدم...یدفعه با تمام قدرتم دستامو از دستش کشیدم بیرون و بی فکر در ماشین را بازکردم...خواستم از ماشین بپرم پایین که گوشه مانتوم را گرفت و منو کشید...داد زد:
- چیکار میکنی لعنتی؟
محکم زدم روی دستش و جیغ کشیدم...دستاش شل شد...ازماشین پرت شدم...چون سرعت ماشین زیاد بود وقتی خوردم زمین، بدجور همجام درد گرفت ولی قبل از اینکه ماشین دیگه ای از روم ردبشه، خودمو انداختم گوشه ی خیابون...کل بدنم درد میکرد وپوست دستام و زانوهام رفته بود...یدفعه یاد مازیار افتادم، به خیابون نگاه کردم.ماشینش با سرعت کم وسط خیابون داشت میرفت...چشمم بهش خورد...کاملا صورتشو برگردونده بود و داشت به من نگاه میکرد...اصلا حواسش به رانندگیش نبود و هرماشینی که از کنارش رد میشد، بهش اخطار میداد...از روی جدول بلندشدم...خواستم برم بهش اخطار بدم که یدفعه متوجه اونطرف خیابون شدم که یه عالمه خاک روی زمین ریخته شده بود و ورودممنوع بود...ماشین مازیار هم داشت به همون سمت میرفت...وحشت کردم. نگاه مازیار هنوز هم روی صورت من بود...فاصله ام با ماشین زیاد نبود...دویدم دنبالش که یدفعه سر مازیار، بی جون روی فرمون ماشین افتاد و ماشین سمت کوه خاکها رفت...با یه حرکت از روی اونا پرت شد و چپه شد...دستامو گذاشتم روی صورتم و جیغ کشیدم...طرف ماشین واژگون شده اش دویدم ولی کار از کار گذشته بود...














یک سال بعد
نمیدونم چند ساعت یا چند دقیقه بود که به سنگ سیاه قبرش خیره شده بودم...هنوزم از دیدن اسم و فامیلش و تاریخ مرگش روی سنگ سیاه یه حالتی میشدم: مازیار خسروی فرزند منصور..تاریخ تولد: 1372/3/6
تاریخ وفات: 1393/6/26...جوان ناکام...یاد اونروز و اون اتفاق ناگهانی افتادم.همچیز یهویی شد...دویدم طرف ماشینش ولی مازیار سرش روی فرمون ماشین افتاد و بیهوش شد...البته تو پزشک قانونی علت مرگش قرصایی بود که از قبل خورده بود...ماشین به سمت دیگه ای هدایت شد و از روی بلندی خاکهای روی زمین،برگشت و کاملا چپه شد و از پشت هم یه ماشین بهش زد و درهمون حال دو تا تصادف رخ داد...دویدم به طرف ماشینش...کف خیابون پرازخون بود.خونهایی که بخاطر زخماش میریخت...از دیدن اونهمه خون، وحشت کردم...چندتا مرد اومدن و جسم بی جون مازیار را ازماشین کشیدن بیرون ولی من جرات نداشتم جلوتربرم...جمعیت زیادی جمع شده بود و هرلحظه بیشترهم میشد...بعد از حدود یک ربعی ماشین پلیس و آمبولانس اومد ومازیار را روی برانکارد گذاشتند و بردند...ولی من هنوز سرجام خشک شده بودم و از شوک حادثه حتی نمیتونستم حرفی بزنم...فقط داشتم به جای خالی مازیار و خونهای ریخته شده ی کف خیابون نگاه میکردم، مردی به طرفم اومد و گفت:
- خانوم شما با اون آقایی که تصادف کرد نسبتی دارین؟
بهش نگاه کردم. مامور راهنمایی رانندگی بود...میخواستم جوابشو بدم ولی زبونم نمیچرخید...مامور باز سوالشو تکرارکرد وقتی دید من سرجام خشک شدم، گفت:
- خانوم حالتون خوبه؟
یدفعه دنیا جلو چشام تیره و تارشدو سرم گیج رفت...به زمین افتادم و دیگه نفهمیدم چی شد!وقتی چشم باز کردمروی تخت داخل اتاق سفیدی بودم...پرستار اومد و سورومم را چک کردورفت...سروصدا از بیرون میومد...در باز شد و مامان بابا با حالتی آشفته داخل اومدند...بابا حسابی اخم کرده بود و مامان گریه میکرد...دستم را گرفت و حالمو پرسید ولی من فقط با وحشت بهشون زل زده بودم و نمیتونستم چیزی بگم...یاد مازیار و اون اتفاق یه لحظه از ذهنم خارج نمیشد...یاد فرزین و اون خوابی که دیده بودم،افتادم...اون اتفاق دقیقا مثل خوابم بود ولی واسه مازیار.نه فرزین...باصدای بلند زدم زیر گریه...مامان و بابا وحشت کرده بودن...داشتم تو بغل مامان چنان بلندگریه میکردم که چندتاپرستار داخل اتاق اومدن و بهم آرام بخش زدن تا خوابیدم...فرداش از بیمارستان مرخص شدم وهمرا بابا به خونه برگشتم ولی هنوز نمیتونستم حرفی بزنم...از شوک اون اتفاق هنوز هم گرفته و دمغ بودم...نیم ساعتی بود که روی تختم بی حرکت نشسته بودم و نگران حال مازیار بودم...باید میفهمیدم چه خبر شده! از غفلت مامان سواستفاده کردم و سریع خودمو جلو در خونشون رسوندم...ولی چه دیدم!اطراف خونشون کلی پرچم سیاه تسلیت بود و یه حجله هم سرخیابونشون...قلبم یه لحظه از کار ایستاد...باقدمهای لرزون خودمو به امامزاده ی محلشون رسوندم و باکمی گشتن قبرشو پیداکردم...خاکه قبرش تازه بود و معلوم بود تازه دفنش کردن...خودمو روی قبر انداختم و ازته دل زار زدم...کمی که گذشت آروم تر شده بودم و گریه ام بند اومده بود ولی هنوز سرم روی خاکهای قبرش بود...باحس اینکه کسی کنارم نشسته سرموبلندکردم...مامانش بود...لباس سیاه به تن داشت.از روی قبر بلند شدم و یکم اونطرفتر نشستم...کنار قبر نشست و فاتحه ای فرستاد...بعد شروع کرد به حرف زدن:
- بخاطر شغلم بیشتر بیرون از خونه بودم واسه همین مازیار و مراد باهم بزرگ شدن.مراد بزرگتر ازمازیار بود و خیلی هواشو داشت ولی مازیار خیلی کمبود داشت...سعی میکردم وقتایی که خونه ام همه وقتمو باهاش بگذرونم تا بفهمم دردش چیه! خیلی بهم وابسته شده بود وهرکاری میکرد اول بامن مشورت میکرد...
مکث کرد.سرش پایین بود ولی ازهمون فاصله ی کم قطره های اشک را روی صورتش میدیدم...اونم حالش مثل من خراب بود...ادامه داد:
- تا اینکه یه روز بهم گفت از یه دختری خوشش اومده.ازش خواستم تا اونو بیاره و بهم معرفی بکنه...
سرشو بلندکرد و بهم نگاه کرد:
- تو رو آورد خونمون...دیدمت و متوجه عشقی که بهم داشتید،شدم ولی مراد حسادت میکرد ومن کاری ازدستم برنمیومد...فکرمیکردم دخترخوبی هستی مرادهم بیخیال میشه ولی کم کم شاهد خراب شدن رابطتون بودم.مازیار همش پرخاشگربود و دیگه باهام حرف نمیزد و تو ولش نمیکردی اونم نسبت بهت سرد شده بود...
آهی کشید و ادامه داد:
- تا اینکه زهرا رو آورد خونه و گفت قصد داره باهاش ازدواج کنه ولی نگران توام بود...یه مدت بعد رابطش با زهرا بهم خورد...هرروز داغون ترمیشد...یه روز رفتم طرفش و دلیل اینهمه ناراحتی را پرسیدم.ولی میدونی چی گفت؟
سرمو تکون دادم که گفت:
- بهم گفت من به ترمه خیلی بدی کردم حالا دامن گیر خودم شده ولی...از همه بدتر من تازه فهمیدم بهش علاقه دارم.
تودلم گفتم منم بهش علاقه داشتم ولی حیف...
- اومد سراغت ولی تو با کسی دیگه بودی.دیگه طاقت نیاورد نامه نوشت و یه عالم قرص خورد...با حال خراب از خونه زد بیرون...تااینکه از بیمارستان زنگ زدن گفتن پسرتون مرده...اونم نه در اثرتصادف، بخاطرقرصایی که خورده بود قبل ازتصادف توماشین تموم میکنه...من خبرنداشتم قرص خورده وگرنه نمیذاشتم با اون حال ازخونه بره بیرون...حالا...حالا دیگه ندارمش.
یدفعه باصدای بلند شروع کرد به گریه کردن...خاک قبر مازیار را تودستش مشت میکرد و دوباره با مشت روی خاک میکوبید و داد میزد:
- پسرم چرا رفتی؟ چرا انقدر زود!!!
خودمم دوباره گریه ام گرفته بود...طرفش رفتم تا آرومش کنم که کاغذی از جیبش دراورد و طرفم پرت کرد...با دادو گریه گفت:
- بگیرش...بخون. اینه وصیت پسره من. اون از عشقه تو مرد...تو باید جاش میمردی.
میخواست به طرفم حمله کنه که چنذتازن اومدن و جلوشو گرفتند و از قبرستون بیرون بردنش...ح0الا جامون عوض شده بود.من داشتم زار میزدم...کاغذ هم تو دستم بود و نگاهم به قبر مازیار...بیحال تر ازهمیشه به خونه برگشتم...مامان با دیدنم سمتم اومد و همش با نگرانی ازم سوال میپرسید...بی توجه بهش به اتاقم رفتم و در رابستم...کاغذ را باز کردم و چشمم به نوشته های مازیار افتاد:
- سلام
من میرم تاعشقمو به خونه برگردونم دیگه طاقت ندارم.دنیا رو بدون اون نمیخوام.نگرانم نشید هرجا باشم دلم پیش شماهاست....
مازیار
کاغذ را تودستم مچاله کردم و تو دیوار کوبوندمش...نه نه! لعنتی! چرا انقدر دیر؟ چرااااا؟انقدر گریه کردم تا به خواب رفتم...
اون روزا روزای بدی بود...روزای داغ و تاریک و گریه...دوباره خودمو تو اتاق زندونی کرده بودم و هیچی نمیخوردم و حرفی هم نمیزدم...فقط یاد مازیار و اون اتفاق و اون خواب میفتادم و گریه میکردم...دوباره به کمک مامان بابا چندروز تو بیمارستان بستری شدم و تحت نظر پزشک روانشناس بودم،حرفای پزشکم کم کم آرومم کرد و دوباره به حالت طبیعی برگشتم اما باز با کوچیکترین اتفاقی، گریه میکردم...اون روزا دلم هوای فرزین را کرده بود ولی هرچی باهاش تماس میگرفتم گوشیش خاموش بود...احساس دلتنگی داشت خفه ام میکرد...سه ماه گذشت و روزی نامزدی غزاله باسعید بالاخره از غزاله راجب فرزین پرسیدم که گفت رفته آلمان و معلوم نیست کی برگرده! اون روز هم با خوبی و خوشی واسه غزاله و با ناراحتی واسه من تموم شد...غزاله بهترین دوستم بود ولی هنوز از اتفاقای اخیر زندگیم خبر نداشت...نمیخواستم بدونه تا توی بهترین روز زندگیش، نگران حاله من بشه واسه همین حفظ ظاهر میکردم...هنوزهم تحت درمان روانشناس بودم به کمک حرفای اون تونستم باز به زندگی عادیم برگردم و خودمو واسه کنکور سال بعد آماده کنم...کلاسهای ویولن راهم تا آخر رفتم و به کمک استاد رهنما خوب ساز موردعلاقمو یاد گرفتم...بالاخره کنکور هم دادم و قبول شدم....یه روز که سرقبر مازیار نشسته بودم وبا شوق و ذوق از قبولی کنکورم براش میگفتم، مامانش اومد و بابت تهمتاش عذرخواهی کرد و رفت...منم هم مازیار را هم مادرش را بخشیدم اماهنوز هم نمیتونم فرزین را ببخشم...اون بی خدافظی رفت و حالا یک ساله خبری ازش نیست...نه زنگی نه دیداری!
با صدای دختر بچه ای به خودم اومدم که میگفت:
- خانوم! خانوم...گل میخرید؟
ازفکر و خیال گذشته ام بیرون اومدم...لبخند زدم و گفتم:
- آره که میخرم. چنده اینا؟
- چندتا میخواید؟
- همشو.
چشماش از خوشحالی برق زد وگفت: راست میگید؟
- آره گلکم.
گلهای رز سفید و سرخ را به طرفم گرفت و گفت: میشه ده هزار تومان.
از دستش گرفتم و دوتا ده تومانی بهش دادم و گفتم:
- اینا واسه خودت چون خیلی گلی.
- مرسی خاله. شما خیلی خوبی.
سپس دستمالی از جیبش دراورد وبه طرفم گرفت...باتعجب پرسیدم:
-دستمال واسه چی؟
- اشکاتون را پاک کنید باهاش.
اصلا حواسم به اشکهایی که موقع فکرکردن ریخته بودم،نبود...دستمال را ازش گرفتم و تشکر کردم...دونه دونه گلها را برمیداشتم و روی سنگ سیاه قبرش پرپر میکردم و در همون حین میگفتم:
- میبینی مازیار!دنیا خیلی کوچیکه. تو این یک سال اتفاقای زیلدی واسم افتاد...خوب،بد،قشنگ، اما هنوز فرزین برنگشته.
میون گریه پوزخند زدم و ادامه دادم:
- بی خداحافظی رفت...اماگفت برو خودتو پیداکن..مازیار! عشق چیه؟ من عاشق شدم انگار ندونسته...نفهمیده...حسی که به تو داشتم همش عادت بود چون زود فراموشم شدی ولی فرزین هرروز واسم پررنگ ترمیشه با اینکه نیست...اسمش...یادش...خاطره هاش تو قلبمه. مازیار!تو پیش خدایی؟ اگه اونجایی واسم ببین فرزین کجای این کره ی زمینه؟ حلش خوبه یا نه؟ باور کن فقط میخوام حالشو بدونم...دیگه غصه اش نمیدم.قول میدم...
گلها تموم شد..نگاه به قبرکردم که حالابا سفیدی و سرخی گلبرگهای پرپرشده، سیاهیش پوشونده شده بود... مشغول بازی با گلبرگها شدم و گفتم:
- مازیار! یعنی میشه زندگی منم ازسیاهی دربیاد؟
بادستمال اشکام را پا کردم و لبخند زدم.ادامه دادم:
- اصلا حواسم نبود واسه چی اومدم پیشت! مازیار از فردا میرم دانشگاه. ترم اولی ام.خیلی خوشحالم...توام واسم دعاکن که شادیم ابدی باشه...امشب هم قراره...قراره استاد رهنما بیاد خاستگاریم یادته که بهت گفتم استاده چیه؟ استاد ویولنمه...من به کمک اون الان قشنگ ساز میزنم...یادته همیشه آرزو داشتم ویولن داشته باشم! همه چی هست...ولی یه چیزکمه.تو نیستی...کاش نمیرفتی...کاش میموندی و شاهد همه چی بودی!کاش دیر برنمیگشتی...احساسمو بهت نمیدونم اما فرزین واسم یه عشقه واقعیه...یه مرد مقدس!ولی ازش دلخورم...یک ساله ولم کرده و نیست...دیگه نمیتونم منتظرش بمونم ولی شاید استاد رهنما بتونه خوشبختم کنه...شاید! اما عشق یه چیز دیگست.
گوشیم زنگ خورد...ازجیبم درش اوردم...مامان بود:
- الو سلام مامان گلم!
- سلام دخترم کجایی؟ زود بیاخونه امشب مهمون داریم.
- خودم میدونم. تانیم ساعت دیگه خونه ام.
- باشه عزیزم زودبیا.
- چشم مامانی.کارنداری؟
- نه خدافظ.
تماس را قطع کردم...رابطه ام با مامان و بابا خیلی بهترشده بود و تمام لحظه های خوب شدنم را فقط و فقط مدیون اونا بودم...واقعا واسم زحمت زیاد کشیدن تا به اینجا رسیدم...دوباره به قبرخیره شدم وگفتم:
- میبینی مازیار!من هنوز خطم راعوض نکردم به امید اینکه یه روزخطشو روشن بکنه ولی دریغ!
آهی کشیدم و از سر مزارش بلندشدم و باتاکسی به خونه برگشتم...باکلید در رابازکردم و همین که پامو داخل خونه گذاشتم بوی خوب قورمه سبزی تو دماغم پیچید...رفتم تو آشپزخونه سرک













کشیدم،مامان کنار اجاق گاز داشت قابلمه ها را بررسی میکرد و حواسش به من نبود...باصدای بلند گفتم:
- به به. چه بوی خوبی!
یدفعه مامان با وحشت برگشت طرفم ودستشو روی قلبش گذاشت...بادیدنم نفس عمیقی از روی آسودگی کشید وگفت:
- نمیری دختر! ترسیدم.
خندیدم و گفتم: سلام. خب حواست نبود.چیکارکنم!
دست به کمرشد و بااخم ساختگی گفت:
- تو که باز لباس مشکی پوشیدی؟تا کی میخوای این لباسای تکراری رو بپوشی؟
راست میگفت! ازوقتی مازیار فوت شده بود و فرزین رفته بود،همش لباس یه دست مشکی میپوشیدم...داخل قابلمه هاسرک کشیدم و گفتم:
- بیخیال دیگه مادره من.
به قابلمه هااشاره کردم و ادامه دادم:
- اینا رو واسه کی پختی؟
- بیخود دلتو خوش نکن. واسه مهمونای امشبه.
همونجور که داشتم ازآشپزخونه بیرون میرفتم،گفتم:
- مهمونا کوفتم خوردن.همش واسه خودمه.
- آره حتما!
رفتم داخل اتاقم و لباسمو عوض کردم...بعدنشستم پای کامپیوتر،صدای اس ام اس گوشیم بلندشد...از داخل کیفم گوشیمو کشیدم بیرون و همونطور که چشمم به گوشی بود،ازکامپیوتر داخل فایل های آهنگ رفتم و بدون نگاه کردن یه آهنگ گذاشتم...غزاله بود که بهم پیام داده بود و واسه فردا قرار گذاشته بود تاباهم بریم دانشگاه...بهش اوکی دادم و مشغول گوش دادن به آهنگ شدم:
- داره تیک تیک ساعت تنهاییمو یادم میاره
- واست فرقی نداره دنیا منو تنها بذاره
- دل به سفرنده تنهاشدن بده نمیدونی چی سرم اومده
- یه احساسیه میگه تصمیم تو وارونه میشه
- یه روزی که بفهمی قلبم داره دیوونه میشه
وای خدای من!این آهنگ به نظرم خیلی آشناست...انگار قبلا یه جایی شنیده بودمش...بادقت بهش گوش کردم:
- ساعت نرو جلو خون نکن دلو دیرنشده باز
- وقت هست بذاربیاد اون منو میخواد
- عادت نشده تنهایی واسه من هم نفس من
- وابسته به توام بسته به توئه هرنفس من
( ساعت نرو جلو از مصطفی یگانه)
یدفعه ضربان قلبم اوج گرفت...آره مطمئنم.این آهنگ همونیه که روز آخری که تو ماشین فرزین بودم اون گذاشته بود و من تو حس آهنگ بودم...آره همونه...آهنگ را از اول زدم و یاد خاطره اون روز افتادم و دوباره حس دلتنگی و دلخوری باهم به سراغم اومد...دراتاق بازشد و مامان اومد داخل...بادیدن لباسام جیغش دراومدوگفت:
- تانیم ساعت دیگه مهمونا میرسن.پاشو لباساتو عوض کن و به خودت برس. انگار نه انگار امشب شبه خاستگاریته دختر!
ازجام بلندشدم و سمت کمد لباسام رفتم وگفتم:
- مامان! تو جای من هول شدیا.هنوز هیچ خبری نیست.
- بیخود! باید روش جدی فکرکنی.
لباسی از داخل کمد کشیدم بیرون و نشون مامان دادم.پرسیدم:
- این خوبه؟
- تو با این سلیقت میخوای شوهرکنی!
به حرفش خندیدم...اومدطرفم و منو کنار زد...ازداخل کمد یه کت بلند زرشکی که زیرش یه تاپ مشکی میخورد و یه شلوارمشکی تنگ کشیدبیرون...انداخت روی تخت و گفت:
- زود اینا رو بپوش.
سریع لباسامو عوض کردم و موهامو که بلندیش تا روی کمرم بود را سفت پشت سرم بستم...یه شال زرشکی هم سرم کردم...رفتم ازاتاق بیرون تا خودمو توی آینه قدی که تو هال قرار داشت بررسی کنم، که مامان بادیدنم گفت:
- صورتت خیلی بی روحه.تازه پف هم کرده. دیشب خوب نخوابیدی؟
آهی کشیدم و تودلم گفتم ای مادرمن! توکه خبرنداری امروزهم سرخاک مازیاربودم و کلی گریه کردم.واسه همین پفه صورتمو به بی خوابی ربط میدی...
سرمو تکون دادم. مامان هولم داد داخل اتاق وگفت: یکم به خودت برس.
بااینکه دوست نداشتم ولی ناچارا یکم کرم پودر و سایه زدم تا پف چشامو بپوشونه...چشمم به کامپیوترافتاد.صفحه مانیتور روشن بود و آهنگ هنوز هم واسه خودش داشت میخوند ولی صداش انقدر کم بود که به گوش نمیرسید...کامپیوتر راخاموش کردم و به ساعت نگاه کردم...ساعت 7 و45 بود و بابا هم الانا میرسید...زنگ در به صدا دراومد و هم زمان مامان هم صدام کرد...با آیفون در را واسه خانواده استاد رهنما بازکردم و با مامان به استقبالشون رفتیم...اول ازهمه مادرش که یه خانوم مسن شیک پوش وسبزه رو بود،واردشدوخیلی گرم باهام روبوسی کرد...سپس یه مردبلندقد با کت و شلوار طوسی که خیلی شبیه خود استاد رهنمابود واردشد...با اون هم سلام و احوال پرسی کردم برادرش بود بعد یه دخترچادری که صورت گرد و سبزه ای داشت،داخل شد...اول باهام دست دادوگفت:
- من خواهر محسنم عزیزم.
محسن؟ محسن کیه دیگه؟آهان فکرکنم همون استاد رهنما رامیگه...بعدازاون خود آقامحسن شرفیاب شدن...کت و شلوار رسمی خاکستری پوشیده بود و دوستش یه دسته گل خوشگل و یه جعبه شیرینی بود...سرشو زیرانداخت و سلام کرد...دسته گل و شیرینی را از دستش گرفتم و بعدازسلام کوتاهی که کردم،چپیدم تو آشپزخونه...پس باباشون کو؟این سوال رو مامان ازشون پرسید که مادرش گفت:
- دو سالیه فوت شده.
آخی! خدا بیامرزتش...صداشون رامیشنیدم که یامامان ازمن واسشون تعریف میکرد یامادر محسن ازپسراش میثاق و محسن تعریف میکرد...خندم گرفته بود،داشتم چایی میریختم که بازصدای زنگ بلندشد...مامان در رابازکرد و بابا داخل اومد...بعدازسلام و احوالپرسی باهمه به آشپزخونه اومدوگفت:
- ترمه چرا بیرون نمیای؟
- سلام بابا دارم چایی میریزم.الان میام.
باصدای آرومی گفت: زشته بیاکنار مهمونابشین.اونا بخاطرتو اومدن.
خندیدم و گفتم: چشم.
باباهم رفت و کنارمحسن نشست...منم باسینی چایی از آشپزخونه بیرون رفتم و به همه تعارف کردم ولی ازاسترس روبه موت بودم...نگاه همه مخصوصا مامانش روی من بود و تمام حرکاتمو زیر نظر داشت...محسن هم مشغول صحبت با بابابود...بعدازچایی کنارمامان رو مبل نشستم و خودمو با ناخنای بلند دستم مشغول کردم...همه ازهر دری صحبت میکردن، یدفعه بابا روبه من بلندگفت:
- دخترم پاشو با آقامحسن برید حرفاتون رو بزنید.
وای یا خدا! نه...به ناچاربلندشدم و سمت اتاقم رفتم...محسن هم دنبالم داخل اتاق اومد...قلبم تاپ و توپ میزد و کف دستام عرق کرده بود...لبه ی تخت نشستم اونم اومدو بافاصله کنارم نشست...هردو ساکت بودیم ولی من نگاهم و فکرم یه جای دیگه بود...نمیدونم چرا یاد فرزین ناگهانی اومدسراغم! یاد نگاهش افتادم...بالاخره محسن خودش به حرف اومد:
- ویولن میزنی باز؟
بهش نگاه کردم و گفتم: آره خیلی دوست دارم.
- خوبه.
- میتونم یه سوال بپرسم؟
- بپرس.
مستقیم تو چشماش زل زدم و گفتم: چرا منو واسه ازدواج انتخاب کردی با اونهمه اصرار؟
- چون تو...تو...
- من چی؟
- حرف زدن راجب این قضیه واسم سخته.
- بهم بگو من باید بدونم.
نفس عمیقی کشید و گفت: چون از اول که دیدمت به دلم نشستی.
حالانوبت من بود که نفس عمیق بکشم.گفتم:
- ولی این دلیل نمیشه انتخابت من باشم.
- عاشقی دلیل میخواد؟
باتعجب پرسیدم: عاشقی؟
سرشو زیر انداخت و گفت: بله.
پوفی کردم و گفتم:
- خب برنامت واسه آینده چیه؟
- دوست دارم با تو باشم و شریک لحظه های هم بشیم.
انگار آب یخ ریختن روی تنم...یدفعه قلبم سردشد...ازحرفش دلهره ی عجیبی گرفتم.فکر اینکه مال کسی دیگه باشم و از زندگی الانم خدافظی کنم،دلمو شورانداخت...نفسمو فوت کردم و ناچارا گفتم:
- پس بذار بهش فکرکنم.
- تا کی؟
- نمیدونم.خبرمیدم.
ازجام بلندشدم که یعنی بسته حرف.بریم بیرون...اون هم بلندشد و پشت سرم اومد...
اون شب با خانوادش شام هم خونمون موندن و بعد ازشام رفتن...مامان و بابا خیلی خوشحال بودن.انگار بهشون خوش گذشته بود ولی من دمغ و گرفته بودم...رفتم تواتاقم تا لباسامو عوض کنم که مامان هم همراهم اومد...منو نشوند روی تخت و بی مقدمه گفت:
- من و احمد از محسن خوشمون اومده.بهتره بهش جواب مثبت بدی.تو با اون خوشبخت میشی.
دیگه بدتر ازاین نمیشد...دست مامان را گرفتم و گفتم:
- مامان! دلیل اینکه اجازه دادم امشب بیان این نبود که جوابم صددرصد مثبته....من...من دوست ندارم ازدواج کنم.
- چرا؟
- چون...نمیدونم! بهم فرصت بدین.
ازجاش بلند شد و گفت:
- باشه فکراتو بکن راجبش.
ازاتاق رفت بیرون...سریع لباسامو عوض کردم و خوابیدم چون باید صبح زود بیدار میشدم و دانشگاه میرفتم...
*
توحیاط دانشگاه روی نیمکت تنها نشسته بودم و منتظربودم تا غزاله بیاد...بعد ازتموم شدن اولین کلاسم بهش زنگ زده بودم و الان منتظرش بودم...با پام روی زمین ضرب گرفته بودم و به دورو اطراف نگاه میکردم که غزاله را دیدم که همراه یه پسر که باهم غرق صحبت بودند به طرفم میومدند...وقتی بهم نزدیک شدند از دیدن آرش کنار غزاله تعجب کردم و گفتم:
- سلام آرش تو اینجا چیکار میکنی؟
خندید و گفت:
- اولا علیک سلام. دوما خوب معلومه منم اینجا دانشجوئم.
سرمو تکون دادم...همراه غزاله و آرش داشتیم میرفتیم سمت بوفه که یکی ازپشت آرش را صدا زدو سریع خودشو به ما رسوند...ناچرا ایستادم تا کار آرش با دوستش تموم بشه.داشتم باغزاله راجب کلاسای امروز حرف میزدم که با صدای آشنای سلام کردن یه نفر به طرفش برگشتیم...همین که چشمم بهش افتاد سرجام خشک شدم...وای خوای من! اون اینجا...چیکار...چیکار میکرد؟
غزاله با خنده رفت طرفش و گفت:
- به سلام! پارسال دوست امسال آشنا. بابا کجا ول کردی رفتی مملکت غریب؟
نگاهش روی من بود...باحرف غزاله روشو برگردوند سمتش و یه لبخندکج زد و گفت:
- رفتم اونجا تا از همه چیز یه مدت دور باشم.
غزاله پرسید:
- واسه کار رفتی؟
- نه بابا. رفتم از کار فرار کنم دیگه.














بعدخندید ولی من هنوزم چشم ازش برنمیداشتم...غزاله سمتم اومد و دم گوشم یه چیزی گفت ولی من اصلاهیچی نمیشنیدم...فقط داشتم نگاهش میکردم.چرا؟ حالا اینجا! بازم دیر..آخ.داشت باآرش حرف میزد وقتی سنگینی نگاهمو حس کرد سرشو طرفم برگردوند و بهم نگاه کرد...روی لباش لبخندبود ولی نگاهش برق شیطنت داشت.غزاله دستمو کشید و برد کمی دورتر از اونجا...تازه تونستم خودمو جمع و جورکنم.باحیرت پرسیدم:
- غزاله! فرزین...فرزین...خودش بود.مگه نه؟
- آره خره. آبرومون رو بردی. با نگات قورتش دادی.
دستمو گذاشتم روی پیشونیم و گفتم:
- کی از آلمان برگشته؟
شونه بالا انداخت و گفت: منم مثل تو نمیدونم.
همراه غزاله دوباره برگشتیم سر کلاسای خودمون و دیگه فرزین را ندیدم...تمام حواسم پیش فرزین بود که باتذکر استاد، سعی کردم حواسم رومعطوف درس کنم...بعد ازتموم شدن کلاسم دیگه کشش نداشتم...داشتم سمت در بزرگ دانشگاه میرفتم که غزاله راهمراه فرزین دیدم...خواستم بی توجه بهشون راهمو برم که غزالهازپشت سر صدام زد و مجبورشدم پیششون برم...ازم پرسید:
- کجا میرفتی؟
- خونه.
- چرا؟ امروز روز اول دانشگاهته باید کلاسا را تا آخر بمونی.
- حال و حوصله ندارم غزاله. حالا جزوشو از یکی دیگه میگیرم.
- باشه.
- من رفتم خدافظ.
داشتم میرفتم که اینبار فرزین صدام کرد:
- ترمه خانوم!
ایستادم ولی برنگشتم... حالامن شدم خانوم؟باشه آقا فرزین...بیخیال.خودشو به من رسوند و گفت:
- ماشین دارم میرسونمت.
- مرسی خودم میرم.
- آخه باهات کار دارم. بیا.
نه به این لحن خودمونیش نه به اون صدا زدنش!همراهش راه افتادم و سوار ماشین شدیم...ماشینش همون پرادوی مشکی رنگ بود...جلو سوارشدم و راه افتاد...
- کجامیری؟
- خب معلومه. خونه.
- خونتون هنوز همونجاست؟
پوزخندزدم و گفتم: معلومه.
- ترمه من...
باصدای بلند گفتم: هیچی نگو. نمیخوام هیچی بشنوم.
- ولی مجبوری که بشنوی.
- بزن بغل.پیاده میشم.
ماشین را گوشه ی خیابون پارک کرد،خواستم در را بازکنم که بازنشد...بهش نگاه کردم و گفتم:
- قفلو بازکن.
دستمو گرفت و گفت: ترمه آروم باش.
دستمو ازدستش بیرون کشیدم و گفتم:
- نمیخوام. ولم کن برم.خودتم برو پیش اونی که بودی.اونجایی که بودی.بروووو.
مثل خودم دادکشید:
- اول گوش کن به من.
از دادش یه متر پریدم هوا...یدفعه با تته پته گفت:
- ببخش ببخش...نمیخواستم.
عادت نداشتم کسی سرم داد بزنه.بعد از درمان خیلی خیلی زود رنج شده بودم...یدفعه اشکم دراومد و گریه کردم...باتعجب بهم نگاه کرد.دستموگرفت و گفت:
- آروم باش.ببخش.باشه؟ بابا غلط کردم.گریه نکن.
با اون یکی دستم اشکامو پاک کردم و آروم گفتم:
- منو ببر خونه.
- باشه باشه تو گریه نکن فقط.
سرمو تکون دادم و راه افتاد...ولی هنوز دستم تو دستش بود و نوازشش میکرد...آرومترشده بودم...مثل عادت گذشته هاش ماشین را سر خیابونمون نگه داشت...بی خداحافظی پیاده شدم و رفتم...
به ساعت دیواری تواتاقم نگاه کردم...ساعت3 شب بود ولی من هنوز بیداربودم،فکر فرزین یه لحظه راحتم نمیذاشت...خیلی دلم واسش تنگ شده بودوباید اعتراف کنم هنوزم دوستش داشتم ولی خیلی بدکرد که یکسال گذاشت و رفت...حتی تو روزای سختیم کنارم نبود...واقعا راست میگن که خانواده از هرکس به آدم نزدیکتره و تو هرموقعیتی کنارته...فرزین هم واسم یه غریبه بود...یه غریبه ی دوست داشتنی...هنوز هم صداش و نگاهش دلمو میلرزوند حتی بیشتر ازقبل...ولی من و اون واسه هم نیستیم...من نمیتونم ببخشمش...بااین افکار خودمو دلداری میدادم تا ازش دوری کنم ولی خودمم خوب میدونستم که دوست دارم باهاش حرف بزنم و ازش توضیح بخوام...ولی آخه محسن چی؟ مامان و بابام چی؟دیگه از افکارم داشتم دیوونه میشدم...بالاخره بعد ازکلی فکرکردن و به نتیجه نرسیدن، به خواب رفتم...
آب را روی سنگ سیاه قبر ریختم و درهمون حین که داشتم قبر را میشستم، حرف هم میزدم:
- سلام مازیار! خبرای خوب وبد باهم دارم...میدونی چی شده؟
لبخند زدم و ادامه دادم:
- اول خبرای خوب رابدم...دانشگاه رفتم خیلیم خوب بود، تازه خوب تر ازاون دیدن کسی که یک سال ازم دور بوده...دیدار عشقه قدیمیم...
یکی از رزهای سفید کهکناردستم بود را برداشتم و مشغول پرپر شدنش شدم...
- اول که دیدمش خشکم زد، آخه دوست داشتم یه جای بهتر بعد ازاینهمه دوری میدیدمش ولی خب قسمت این بوده.
- ولی من فکر نمیکنم قسمت این بوده باشه!
سرمو چرخوندم و با دیدم فرزین که دقیقا کنارم نشسته بود،تعجب کردم. باتته پته گفتم:
- تو...تو...اینجا؟
- اومدم دنبالت دم خونتون. کارت داشتم.
- یعنی دنبالم اومدی؟
- آره.
- چرا؟
- چی چرا؟
بهش نگاه کردم...فاصلمون خیلی کم بود ولی اون نگاهش به گلهای پرپر شده ی روی قبربود...بوی عطر تلخش داشت دیوونم میکرد.گفتم:
- چرا دنبالمی؟
- حرفامو باید بدون...
بهش نگاه کردم که دلیل سکوت یدفعه ایش را بفهمم که دیدم چشمش به سنگ قبره و روی اسم و فامیل مازیار خسروی خیره مونده...گفتم:
- تعجب کردی؟؟؟
- این کیه؟
دستمو روی اسم و فامیل مازیار روی سنگ سیاه کشیدم و گفتم:
- مازیار خسروی. تاریخ تولد: 1372/3/6. تاریخ وفات:
کمی مکث کردم...زل زدم توچشماش.اونم زل زده بود بهم...بالحن افسوس باری گفتم:
- تاریخ وفات: 1393/6/26 همون روزی که بی خدافظی رفتی...ولی من موندم به پات. به پای تو بودم ولی خبر نداشتم که مازیار هم پای منه.شاهد مرگش من بودم.
باصدایی لرزون گفت: برام بگو.
- از کجاش بگم؟
- از اولش. بگو...فقط بگو.
- میخوای بدونی! پس گوش کن.
وتمام ماجرای مرگ مازیار و تمام اتفاقایی که این یک سال بهم گذشت را مو به مو براش تعریف کردم...بعد از اتمام حرفام دست کشید روی صورتم و قطره اشکی که روی صورتم ریخته بود را پاک کرد...صورتمو کنار کشیدم و گفتم:
- به من دست نزن.
- ترمه خواهش میکنم به حرفام گوش بده همونطور که به حرفات گوش دادم.
- چی میخوای بگی؟ فرزین! من دارم ازدواج میکنم.
این حرف ناخودآگاه از دهنم بیرون پرید ولی اون چشماش گشاد شد و بلند گفت:
- چیییی؟؟!!!
- فرزین برو. توام دیر برگشتی.
سرشو پایین انداخت و گفت: نمیتونم.
- ولی من میتونم.
ازجام بلند شدم و سریع ازش دور شدم و به خونه برگشتم...لعنت به من! غرورمو شکستم و تمام حوادث زندگیم را بهش گفتم ولی اون هیچی از احساسش نگفت...فهمید که یک سال از دوریش زجر کشیدم ولی فقط گفت نمیتونم.چی رو نمیتونی فرزین؟ چی رو؟ هان!
باصدای زنگ گوشیم ناچارا چشامو بازکردم...نگاهم اول به ساعت افتاد...10 صبح بود.خیلی خوابیده بودم...ولی برای منی که دیشب تانصف شب بیداربودم همینش هم زیاد بود...گوشیم داشت خودکشی میکرد...از روی میز کنار تخت برش داشتم وبدون نگاه کردن به شماره جواب دادم:
- بله
- الو ترمه! حرف نزن فقط گوش کن.
چشمام گشاد شد و صاف سرجام نشستم و خواب به کل از چشمام رفت...ادامه داد:
- ترمه تو اون دختری بودی که بخاطر مازیار همه کاری کردی انقدر که عاشقش بودی...تو انقدرپاک و خوب بودی که دلم نمیومد مثل بقیه دخترا سرکارت بذارم یا ازت سو استفاده کنم چون...چون...
کمی مکث کرد نفس عمیقی کشید وگفت:
- تو شبیه فاطمه همون عشق اولم بودی...توام عشق اول داشتی حالمو میدونی...ولی اینو بدون وقتی برام از گذشته ات گفتی، عاشق رفتارت و صداقتت شدم اما دوست داشتم حستو بدونم...فکر میکردم تو هنوز عاشق مازیاری کارات اینونشون نمیداد ولی عمق نگاهت یه چیز دیگه میگفت...انگار یه غم بزرگی داشتی.خودت، خودتو گم کرده بودی نمیدونستی چی میخوای! من رفتم و بهت این فرصت را دادم تا هم خودتو پیدا کنی و تکلیفت را مشخص کنی هم من یه مدت از کار و شرکت و خانوادم و تو دورباشم...منم خسته شده بودم و میترسیدم دوباره عاشق بشم واسه همین رفتم...اما وقتی برگشتم...وای ترمه! باور نمیکنم بخوای ازدواج کنی..تو نباید...
حرفشو قطع کردم و گفتم:
- اگه اینا حرف دلت بود،تو حس واقعی به من نداری. حالا تو برو خودتو پیدا کن.
انگار میترسید حس واقعیشو بهم بگه...از گفتن یه چیزی طفره میرفت...بالاخره بعد از مکثی طولانی گفت:
- ترمه...امروز باهام بیا.اگه واقعا دلت با دلم یکیه باهام بیا...من یک ساعت بهت فرصت میدم بعد میام سر خیابونتون.
و سریع قطع کرد...حالا من بودم ویه تصمیم و یه انتخاب...به ساعت نگاه کردم...10 و 10 دقیقه بود...50 دقیقه وقت داشتم واسه فکرکردن...خودم بهتر ازهمه میدونستم که عشقم به مازیار واقعی نبوده فقط عادت بوده که فراموش شده...ولی فرزین واسم یه حس تازه آورد...حس خوبه آرامش و خوشبختی...حس تکیه گاه داشتن...ولی حس میکنم سختی تو راه دارم...ولی نظر خانوادم چی! محسن چی! یه حسی بهم میگفت:
این آینده ی منه و احساس خودمه...خودم رقمش میزنم.پس باید واسه فرزین بجنگم و بمونم اما از اون مطمئن










نیستم...باید یه فرصت بهش بدم،ببینم چقدر توسختی ها هراهمه؟تصمیمم را گرفتم و اول رفتم سراغ مامان...داشت خونه رامرتب میکرد.
- مامان میشه چند لحظه بشینی کارت دارم؟
کنارم روی مبل نشست و گفت: چی شده؟
- راجب خاستگاریه.
- خاستگار پیدا کردی؟
- نه مادر من! چقدر عجله داری! راجب خاستگاریه استاد رهنماست.
لبخند زد و گفت:
- جوابت مثبته؟
سرمو تکون دادم و گفتم: نه...جوابم نئه.
مامان بانگرانی گفت: ولی چرا؟
سرمو انداختم پایین و گفتم:
- به موقعش خودتون میفهمید...ولی اگه زنگ زدن بگید نه.
مامان خواست حرفی بزنه که مهلت ندادم و سریع به اتاقم برگشتم و حاضرشدم...بعد از یکسال واسه اولین بار بود که مانتوی رنگی بپوشم چون واقعا شاد بودم...مانتوی قرمز کوتاهی پوشیدم با شلوار مشکی و شال قرمز مشکی...آرایشمرا تکمیل کردم و کیفم را برداشتم...مامان با دیدن تیپم گفت:
- بالاخره دل کندی از مشکی؟
لبخند زدم و گفتم: آره ولی این اولشه.
با حسرت گفت: کاش همیشه اینطوری باشی.
گونه اش را بوسیدم و پس از کسب اجازه ازش،ازخونه زدم بیرون و خودمو سرخیابون رسوندم...سوار ماشینش شدم...زیر لب سلام کردم که آروم جوابمو داد...انگار حاله اونم مثل من دگرگون بود...تو راه هردو سکوت کرده بودیم...من منتظربودم اون حرفی بزنه ولی اون فقط حواسش به رانندگیش بود...دستمو بردم سمت ضبط وصداشو زیاد کردم:
- ساعت نرو جلو خون نکن دلو دیرنشده باز
- وقت هست بذار بیاد اون منو میخواد
- عادت نشده تنهایی واسه من هم نفس من
- وابسته به توام بسته به توئه هر نفس من
همون آهنگی که هر دو ازش خاطره داشتیم...اینکارش واسم خیلی بامعنا و باارزش بود ولی به روش نیاوردم...شایدم چون احساسمو بهش گفتم داشتم دنبال نشونه از احساسات اون میگشتم...از روی مسیر فهمیدم داره میره بام تهران...همونجایی که یکی دوبار باهم اومدیم و کلی خوش گذشت...بالاخره رسیدیم.ماشینو پارک کرد و پیاده شدیم...هر دو بی حرف کنار هم قدم میزدیم...رفت و بلیط گرفت و دوتایی سوار تله کابین شدیم.از بچگی از ارتفاع وحشت داشتم واسه همین همش چشامو بسته بودم تا چشمم به بلندی نیفته...با صدای فرزین چشامو باز کردم که گفت:
- رسیدیم. پیاده شو.
تو دلم گفتم چه زود! پیاده شدم و دوباره قدم زدیم...هرجا اون میرفت منم کنارش بودم ولی هنوز قفل دهنش باز نشده بود...به صورتش نگاه کردم...صورتش گرفته بود...الاخره رسیدیم دوباره همونجا...بلندترین نقطه ی کوهولی اگه پایین را نگاه میکردی زمین خاکی که عرض کوتاه و طول بلندی داشت قرار داشت که فاصله ی تقریبا زیادی داشت...ولی همونم واسه من وحشتناک بود...ایستادم یه گوشه که چشمم زیر پام نیفته ولی فرزین جلو رفت...فاصلش با سقوط یا یا دو قدم بود...جیغ کشیدم:
- جلوتر نرووو.
سرجاش ایستاد ولی برنگشت طرفم.گفت:
- تو با منی ترمه؟
لحن صداش خیلی خاص بود.یدفعه دلم گرفت وبخاطر سکوت طولانیش گفتم:
- نه کی گفته با توام؟
- همین که تا اینجا اومدی یعنی با منی.
صداش میلرزید.انگار که در شرف گریه کردن بود...صداش زدم:
- فرزین
- جانه دله فرزین!
دلم لرزید...تاحالا باهام اینطور حرف نزده بود چیزی که میخواستم بگم یادم رفت و سکوت کردم...خودش گفت:
- ترمه من عدم اطمینان رو تو چشمات میبینم هرچی دوست داری ازم بپرس من آماده ام.توام آماده باش.
نفس عمیقی کشیدم. دلو زدم به دریا وپرسیدم:
- فرزینمن چطور به تو اعتماد کنم؟
جواب شنیدم: تو باعشقت بهم اطمینان کن.
پرسیدم: چطور فقط ماله تو باشم؟
دوباره جواب شنیدم: تو با روحت همراهیم کن با احساست.
- فرزین! زندگیم،سرنوشتم چی میشه؟
- تو با من باش. خوشبختت میکنم.
- اما فرزین...
- اما نداره! حالا تو به من بگو!
- چی بگم؟
- بگو از احساست بگو...
به من من افتاده بودم. نمیدونستم چطور بگم که خودش گفت:
- بگو یه تیکه از وجودمی
یه قدم رفتم جلو وباعجزگفتم:
- فرزین!
- تو شدی همه فکر و ذکرم
با اینکه میترسیدم ولی یه قدم دیگه به جلو برداشتم...گفت:
- شده که بخوای بخوابی ولی فکرش و یادش نذاره!
- فرزین من...
- شده که انقدر بهش فکر کنی که توی خواب هم ببینیش!
یه قدم دیگه هم باترس برداشتم.چشامو بسته بودم و صداش تو گوشم طنین مینداخت:
- شده که انقدر عاشق بشی که خودتو فراموش کنی؟
داشتم حرفاشو با عمق وجودم حس میکردم...با فرمان قلبم یه قدم دیگه به جلو برداشتم:
- تموم مدت تو آلمان یادت فراموشم نشد.
بازم یه قدم دیگه:
- میترسیدم که مال کسی دیگه بشی ولی دورادور هواتو داشتم.اون دکتر روانشناس که مراجعش بودی دوست من بود...من بهش گفتم بیاد نزدیکه تو.
یدفعه ضربان قلبم اوج گرفت و محکم به دیواره ی سینم میخورد...جرات نداشتم چشامو باز کنم.بازم یه قدم رفتم جلو:
- تو واسه من همچیزی ترمه. همچیز.
ادامه داد:
- من جونمو وجودمو گرو میذارم پیشت تا بهم اعتماد کنی. من تنهات نمیذارم هیچوقت.
دیگه طاقت نیاوردم،چشامو باز کردم و بدون ترس چند قدمی که باهاش فاصله داشتم را طی کردم و دقیقا لبه ی پرتگاه جلوش وایسادم...باتعجب بهم خیره شد وگفت:
- از توام یه چیز میخوام!
لبخند زدم و سرمو به نشونه ی چی تکون دادم.گفت:
- که تنهام نذاری.
قشنگ ترین لبخندمو بهش زدم و گفتم: هیچوقت...
دستاشو انداخت دور کمرم،سرشو به گوشم نزدیک کرد...نفساش به گوشم میخورد...حال عجیبی داشتم...آروم دم گوشم گفت:
- دوستت دارم بی نهایت...
اومدم بگم منم دوستت دارم که جمله تو دهنم موند...پام لیزخورد و فرزین هم که بغلم بود تعادلمونو از دست دادیم و سقوط کردیم...صدای جیغهای من و نعره های فرزین باهم صدای وحشتناکی را ایجاد کرده بود...روی چیز سخت و محکمی افتادیم و از حال رفتیم....
*
با پای گچ گرفته داشتم از راهروی بیمارستان به سمت میز پرستار میرفتم...دلم آروم و قرار نداشت ...از وقتی چشم باز کردم تو تخت بیمارستان بودم و یکی از پاهام تو گچ بود...بابا و مامانهم همون روز به دیدنم اومدن ولی بابا اصلا باهام حرف نمیزد...شاید شرمش میشد که دختری مثل من داره!ولی مامان همش گریه میکرد...مشکلاتی که داشتم واسم مهم نبود حتی درد پام که لحظه به لحظه بیشترمیشد، واسم مهم نبود...مهم فرزین بود که باید حالشو بدونم...تا وقتی مامان و بابا بودن نمیتونستم حرف بزنم از وقتی رفتن، منم از تختم پایین اومدم...نفس نفس میزدم و اشک ازگوشه ی چشمم جاری بود ولی بااینحال خودمو به پشت میز پرستار رسوندم و بریده بریده گفتم:
- خانوم...توروخدا بهم بگید فرزین رو کجا... کجا بردن؟
پرستار ایستاد و وبادیدن وضع من سریع از پشت میزش به طرفم اومد و گفت:
- چرا بلند شدی؟تو الان باید استراحت کنی.بیا...بیا برگرد تو تختت.
زیر بغلمو گرفت و رو به پرستار دیگه ای گفت:
- سارا...سارا یه ویلچربیار.
سارا سمتمون اومد و گفت:
- ویلچرها طبقه پایینه.
- خب بدو بیار. نمیبینی حالش بده؟
سارا سریع رفت تا ویلچر بیاره....منم که نفس نفس میزدم با کمک پرستار روی یکی ازصندلی های راهرو نشستم...سارا ویلچر را اورد و دوتایی منو گذاشتن روش...فکر کردم الان منو جای دیگه ای میبرن ولی سمت اتاقم بردن...سارا در اتاق را باز کرد...میخواست ویلچر را هل بده که به خودم زحمت دادم و دستامو به دیوار دوطرف در گرفتم...سارا یکم به ویلچر فشار داد و گفت:
- ا! دستتو بردار. چرا اینجوری میکنی؟
بلند گفتم:
- من برنمیگردم این اتاق.من فرزینو میخوام. حالشو میخوام بدونم.
سارا سعی داشت آرومم کنه ولی موفق نشد...رفت و با یه پرستار دیگه برگشت...وقتی هردو دیدن من از جام تکون نمیخورم،یکیشون گفت:
- سارا بمون کنارش.الان میرم به دکتر مهرزاد میگم بیاد.
رفت و چند دقیقه ی بعد با یه مرد سفیدپوش که همون دکتربود،برگشت...دکترجلوم زانو زدوگفت:
- پات درد میکنه؟
سرمو تکون دادم و درحالیکه اشکامو پاک میکردم گفتم:
- آقای دکتر من برنمیگردم اتاقم.
دکتر با مهربونی گفت: چرا دخترم؟
با التماس گفتم:
- فقط. فقط میخوام حاله فرزین را بدونم.
- فرزین کیه؟

to be continued/ادامه دارد...
پاسخ
 سپاس شده توسط omidkaqaz ، نیلوفر 2000 ، ۞ ایدا ۞


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
رمان ترمه - sober - 13-10-2015، 0:12
RE: رمان ترمه - sober - 15-10-2015، 15:48
RE: رمان ترمه - sober - 19-10-2015، 5:02
RE: رمان ترمه - sober - 21-10-2015، 10:10
RE: رمان ترمه - sober - 24-10-2015، 18:55

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان