21-10-2015، 10:10
بیرون رفتن...انگارمامان هم از وضع بدروحیم خبرداشت که چقدر افسردگیم شدیده وممکنه بلایی سرخودم بیارم که چیزی بهم نمیگفت وباهام مهربون ترشده بود...بیشترروزای هفته یا کلاس ویولن میرفتم که واسه ارامش روحیم،صداش انرژی بخش وقشنگ بود یاباشگاه واسه هیکلم...هروقت هم که بیکاربودم یاباغزاله تفریح و خوش گذرونی میرفتیم یابه خونه خاله هام میرفتم..خلاصه دیگه وقت واسه فکرکردن وغصه خوردن نداشتم یاتا میخواستم به مازیار وزهرافکرکنم یا یه چیزیاونارا یاد من مینداخت،سریع خودمو مشغول چیزدیگه ای میکردم...مازیارهم واسم کمرنگ شده بود واین برای منی که اونقدر عذاب کشیدم،غیرقابل باور بود...ولی بیشتر این قضیه را مدیون غزاله بودم...اوایل مردادماه بود...امروز از اون روزهای گرم تابستونی بود که خوابیدن زیرکولرمیچسبید...صبح زود که ازخواب بیدارشدم،بیکاربودم تاظهر...واسه همین از زور کسلی وکم خوابی گوشیمو خاموش کردم وخوابیدم....
* رفتم جلو درشون و زنگ رافشاردادم،بعدازچنددقیقه در باتیکی بازشد...ازپله ها بالارفتم ووقتی به طبقه دوم رسیدم،دیدم که در نیمه بازه...کفشامو جلو در دراوردم و در رابازکردم وداخل رفتم...هنوزکامل داخل نرفته بودم که یه نفرمنومحکم ازپشت گرفت و به یه طرف دیگه برد همون موقع در باشدت بسته شد...ازترس چشاموبستم ودستامو روش گذاشتم...حس کردم یکی دستموگرفت وانگشتام را دونه دونه بازکرد...اروم تر شدم وچشامو به ارومی بازکردم،بادیدنش ازخوشحالی پریدم بغلش...توی بغلش منوبلندکرد،حالا پاهام دورکمرش حلقه شده بود ودستام دورگردنش بود...اون هم بادستاش منوگرفته بود...فاصله کمی بین صورتمون بود...خندیدم وبهش نگاه کردم گفتم:
ـ تو که منو ترسوندی!
لبخندی زدوگفت:ـ نترس خوشگلم.
بااین حرفش لبخندم عمیق ترشد ودستامو از روی گردنش،بین موهاش بردم...اونم منوسفت تر تو بغلش فشار داد. سرم یکم بالاتراز گوشش بود...کمی سرموخم کردم ودم گوشش گفتم:
ـ میدونستی دوستت دارم؟
سرشو بالا اورد ونگاهم کرد...اول به چشام بعد به لبهام...منم به تقلیدازخودش بهش نگاه کردم.گفت:
ـ میدونستی توام دنیامی؟
یدفعه محکم لباشو روی لبهام گذاشت وباعطش مشغول بوسیدن هم شدیم...دستشو نوازش گونه روی کمرم میکشید ومنم دستامو لای موهاش حرکت میدادم...با یه حرکت پاهامواز کمرش جداکرد ومنو روی زمین گذاشت...ولی همچنان مشغول بوسیدن هم بودیم...کمی که گذشت سرشوبردسمت گردنم ویکی ازدستاشو گذاشت روی سینه ام...توحال خودم نبودم ولی بااینحال ازتکرار دوباره اون قضیه میترسیدم...دستشو پس زدم...سرشوبالا اورد وبا ناباوری بهم نگاه کرد...وقتی ترس ونگرانی وتردید را توچشام دید،اخماش توهم رفت وگفت:
ـ این بود اونهمه دوست داشتنت؟
ازدیدن اخم وعصبانیتش ترسیدم...ازدعواهای همیشگیمون...از قهرو آشتی ها...از منت کشی...ازاینکه ترکم کنه...ولی بااینحال کوتاه نیومدم وگفتم:
ـ مازیار! میدونی که من دوستت دارم..ولی من نمیخوام گناه کنیم.
بدون اینکه نگام کنه،رفت وروی مبل تک نفره ای نشست وگفت:
ـ این گناه نیست.این عشقه.
نوچی کردم وهمونجا روی زمین گذاشتم.بعدازچنددقیقه سکوت گفت:
ـ تو دوستم نداری.توکاری برام نکردی که بهم ثابت بشه دوستم داری تامنم یذره بهت علاقه پیداکنم.
بااین حرفش دلم گرفت وتعجب کردم.گفتم: یعنی تو دوستم نداری؟
بی توجه به حرف من به حرفاش ادامه داد:
ـ من دوس دارم از روی عشق باهام باشی ولی توهمش فیلم بازی میکنی دفعه پیش هم خوب باهام نبودی.
یدفعه باعصبانیت نگاهم کرد ولباشو روی هم فشارداد وگفت:
ـ تو واسه من چیکارکردی که بهم ثابت بشه دوستم داری؟هان؟ تو واسه من هیچ سودی نداری.پس بهتره منوتو باهم نباشیم.
حرفاش لحظه به لحظه بیشتر داشت خوردم میکرد ولی جمله اخری که بهم گفت،بیشترداغون شدم...یعنی اگه من واون ازهم جداشیم اون باکسه دیگه ای میره؟ نه!امکان نداره...من میمیرم...من نمیتونم بدون مازیارباشم...
زانوهامو توبغل گرفتم وسرمو روشون گذاشتم...باتصوربدبختی وضعف خودم واینکه چقدرعاشقشم،چشام به گریه بازشد...میون هق هق گریه ام، حرف هم میزدم:
ـ تو دوستم نداری.توهمچیز را تو رابطه میبینی ولی من دوس دارم یه دوستی پاک راداشته باشیم...تودرکم نمیکنی...من بدون تومیمیرم.کاش بفهمی!
هق هق میکردم واین حرفارا تکرارمیکردم...ازجاش بلندشدوطرفم اومد وکنارم روی زمین نشست...بادستش چونمو گرفت وسرموبلندکرد...بااخم وشک وتردید صورتمو براندازکرد...مطمئنا فکرکرده دارم الکی نقش بازی میکنم چون ازاین حرفاقبلا هم بهم زده بود وکلی تهمت دیگه...وقتی اشکامودید،اخماش بازشد وبادلسوزی نگاهم کرد.گفت:
ـ چرا انقدر خودتو اذیت میکنی؟
درحالیکه صدام میلرزید.گفتم: من نمیتونم ترکت کنم...ترکم نکن.
سرمو توی بغلش گرفت ومن اروم اروم توی بغلش گریه میکردم...وقتی صدای فین فینم راشنید دوباره چونمو توی دستش گرفت،خیلی جدی گفت: گریه نکن.
ولی من گریه ام شدت گرفت...واسه همین باعصبانیت دادزد: گفتم گریه نکن.
زیرلب«باشه ای» گفتم ودوباره توی بغلش اروم شدم...به هوای اینکه دیگه از اون پیشنهادش حداقل بخاطر اشکام صرف نظرکرده، دیگه گریه نکردم...ولی باز سرشو توی گردنم فرو برو وزیر گوشم گفت: بیاباهم باشیم.
خدایا نه! خدایا نمیخوام! ولی دوباره مجبوری توی گناهی که هیچ لذتی جزترس برام نداشت،تن دادم و غرق شدم...
*
باسروصدایی که ازبیرون میومد، ازخواب بیدارشدم وچشامو بازکردم...یعنی همه اینا یه خواب بود؟ ولی این خواب تداعی کننده خاطرات تلخی بود که بامازیارداشتم...از یاداوری اون روزا چشام دوباره به اشک نشست ولی اینباراشکام واسه حسرت ونداشتن مازیار نبود بلکه واسه عذابایی که اون بهم داد وغرورمو باحرفاش خورد کرد،بود...اون منونابود کرد وصدبار با پا از روی قلبم ردشد...خوب یادمه وقتی بهش میگفتم بخاطرت خودمو میکشم تابدونی عزیزترازجونم نیستی.بهم میگفت: خواهشأ خونتو گردن من ننداز.
حالاکه فکرمیکنم،میبینم چقدرمن بخاطر یه پسر بی ارزش انقدرخودموبه آب وآتیش زدم ولی اون الان بازهرا جونشه.بابهترین دوستم...من!ترمه! دختری که یه زمانی انقدرمغروربودم که هیچ پسری را به زندگیم راه نمیدادم وغرورم واسم از همچیز مهمتربود، حالا نه تنها غرورمو بلکه همه زندگیمو به یه پسر بی ارزش به اسم مازیارباختم...وجودمو، احساسمو،زندگیمو، بدنمو، آبرومو،قلبمو...ولی دیگه نمیذارم...دیگه نمیذارم با آبروم بازی بشه...باید یکاری کنم،بایدعوض بشم...دیگه نبایداحساسمو نگاه کنم...بایدقوی باشم...مازیار و خاطراتش را توی همین اتاق زیر همین زمین خاک میکنم و واسه همیشه فراموشش میکنم...آره همینه...!
جرقه ای تو ذهنم زده شد...ازجام بلندشدم واشکامو پاک کردم...سمت کشوها رفتموهرچی لباس ووسایل داشتم کف اتاق ریختم...دستاموبهم مالیدم ومشغول شدم...ازسروصدایی که راه انداختم، مامان و خاله نرگس ونیلا هرسه به اتاقم اومدن... هرسه بالاسرم ایستاده بودند وباتعجب بهم نگاه میکردند...بعدازسلام
واحوال پرسی با خاله ها دوباره مشغول شدم...ولی هنوز بالاسرم بودند، نگاهی بهشون انداختم وگفتم:
ـ چیه؟ چرا اینجوری نگاه میکنید؟
مامان باعصبانیت گفت:
ـ چه غلطی میکنی؟
ـ هیچی میخوام وسایل اضافه رابریزم دور.مگه خودت دوس نداشتی آتا آشغالامو بریزم دور؟
ـ زودتر اینجارو خلوت کن وهرچی هم که نمیخوای بنداز دور.
ـ باشه.
مامان ازاتاق رفت بیرون که همون موقع صدای گریه ساغر از هال اومد...خاله نرگس هم واسه اینکه به بچه اش برسه،ازاتاق رفت بیرون...ولی خاله نیلاهمونطورباتعجب بالاسرم وایساده بود...باخنده گفتم:
ـ تونمیری؟
مشکوک نگاهم کرد وگفت: توکی بزرگ میشی؟
ـ هیچوقت.
ـ تو چرااینطوری شدی؟
سرموبلندکردم وبهش نگاه کردم: چطوری شدم مگه؟
ـ همش دمغی! توخودتی...چته؟کسی اذیتت کرده؟
ـ نه چطورمگه؟
اومد روی تخت نشست...دستشو روی شونه ام گذاشت وگفت:
ـ چرا وقتای آزادتو درس نمیخونی؟
کلافه شده بودم...باکلافگی گفتم: چرابایددرس بخونم؟
ـ که کنکور بدی.
کنکور؟ هه...بعدازاون شکستی که خوردم،زندگی برام معنی نداره...واسه چی کنکور بدم؟ که مثل سالهای قبل قبول نشم وبیشترضربه بخورم؟
ولی یه حسی درونم میگفت: تو که گفتی اون ترمه دیگه مرده...دیگه بایدعوض بشی...دیگه وقتشه...تلاش کن...ازاول شروع کن...
چشاموبستم وبا یاداوری اینکه بایدعوض بشم،لبخندی زدم وگفتم: باشه...
ـ پس ازفردا تمام تلاشتوبکن حتما اینبارقبول میشی...یک سال هم زودمیگذره تاسال بعدخودتو واسه کنکوربعدی آماده کن.
«چشمی» گفتم ودوباره مشغول جداکردن وسایل شدم...بعدازچنددقیقه خاله نیلاهم رفت...خاله نیلا ازنرگس ومامان بزرگتربود ولی متاسفانه بچه دارنمیشد واسه همین بیشتر دوران بچگی من و ساسان تو خونه اون وپیش اون گذشت...خاله نرگس هم که ته تغاری بودودخترش ساغر3 ماهه وپسرش ساسان4سال ازمن کوچیکتربود...مامان هم بچه وسط بود...تمام وسایل رابادقت وحوصله ازهم جدا کردم وتمام اون چیزایی که ماازیار رایادم مینداخت را جداکردم...بعدتمام وسایلامو از دوباره تمیزومرتب داخل کشوها چیدم وکشوها راسرجای اولش برگردوندم...نفس راحتی کشیدم ولی بادیدن اون وسایلا که مازیار وخاطراتش را به یادم میاورد،احساس بدی پیداکردم...احساس سنگینی میکردم روی دوشم...تمام اون وسایلا وکادوهایی که واسم خریده بود، را داخل سطل زباله ریختم ودفترخاطراتمو با یه کبریت آتیش زدم وواسه همیشه بااون خاطرا لعنتی خداحافظی کردم...
ظهر که ازباشگاه برگشتم خونه،انقدرخسته بودم که قید حموم را زدم وسرم به بالشت نرسیده،بیهوش شدم...ساعت 4بود که ازخواب بیدارشدم ولی هنوزبیحال وخسته بودم ولی هرکاری کردم دیگه خوابم نبرد...بعداز یه حموم آب سرد که حسابی چسبید چون توخونه تنهابودم(گویا مامان واسه خریدرفته بود چون خواب بودم بهم خبرنداده بود که میره) یه چیزسبک دست وپاکردم...مشغول خوردن بودم که یهویادم افتاد غزاله بهم زنگ زده بود وکارم داشته ولی چون باشگاه بودم،نتونسته بودم جوابش رابدم...آخرین لقمه از نیمرویی که درست کرده بودم راخوردم وسراغ گوشیم رفتم...روشنش کردم ومنتظرموندم تابینم کی بهم زنگ زده کی زنگ نزده! که دیدم پیام دارم...پیاموبازکردم وبادیدن شماره،چشام تا آخرین حدگشادشد ودهنم ازتعجب بازموند..ولی بعدازچندثانیه چشامو بازو بسته کردم وگوشی از دستای لرزونم به زمین افتاد...یدفعه چشام سیاهی رفت وسرم گیج...قبل ازاینکه بیوفتم روی صندلی نشستم...وقتی دیده سیاه وتار ازچشام کنار رفت،دستای لرزونم راروی قلبم گذاشتم که به شدت می تپید صداش توی گوشم طنین مینداخت...هنوزباورم نمیشه...توی شوک بودم که زنگ گوشیم منو ازجاپروند..گوشی رااز روی زمین برداشتم و جواب دادم:
ـ الوغزاله
ـ سلام ترمه کجایی؟چرا گوشیت خاموش بود؟
یدفعه بغضم ترکید وگفتم: غزاله باید باهات حرف بزنم.
غزاله هول شد وسریع گفت: چی شده؟
با گریه گفتم: مازیار...مازیار
ـ مازیار چی؟ بگو.
ولی من فقط گریه میکردم...زبونم واسه حرف زدن نمیچرخید...غزاله کلافه شدوگفت:
ـ آروم باش.میتونی بیای بیرون همو ببینیم باهم حرف بزنیم!
ـ آره...کجا؟
ـ بیا دم دانشگاهمون...بلدی که؟
باصدایی لرزون گفتم: آره
ـ باشه حاضرشو تانیم ساعت دیگه اینجاباش.
ـ باشه.
وقتی تماس راقطع کردم دوباره سرموگذاشتم روی میز وکلی گریه کردم...میون گریه باخودم حرف هم میزدم: پسره پررو باچه روئی اومده بهم میگه ترمه میخوام ببینمت...من زهرا را نمیخوام فقط تورا میخوام...بایدخیلی چیزا را بهت توضیح بدم...اخه چی رامیخوای توضیح بدی؟ خیانتت را؟بدیاتو؟ها! چی را عوضی؟؟...سرموبلندکردم ونگاهی به گوشیم انداختم...اصلا چرامن بایدگریه کنم؟چرا اونیکه ناراحته، بایدمن باشم؟ مگه قول نداده بودم عوض میشم؟ پس کو اون تلاشها؟...حالاکه اون میخواد باهام حرف بزنه نبایدبذارم به هدفش برسه...من نباید دیگه ضعیف باشم...پوزخندی ازخوشحالی زدم وسمت روشویی رفتم...با هر مشت آبی که به صورتم میزدم به خودم روحیه میدادم...کم کم حاضرشدم تابرم پیش غزاله، حتی اون راهم باحرفامم نگران کردم...باید ازاین به بعدشادباشم...چندتا نفس عمیق کشیدم...نفهمیدم کی جلو در دانشگاه غزاله رسیدم!گوشیمو دراوردم وبه غزاله زنگ زدم تا خودشو بهم برسونه...بعداز ده دقیقه که از نگاه ها وتیکه های دانشجوهایی که ازکنارم ردمیشدن،خسته شده بودم...غزاله را از دور دیدم که همراه دوپسر به سمت من میومدن ولی اصلاحواسش به من نبود وداشت با یکی از اون پسرا که قدمتوسطی داشت،حرف میزد وگاهی هم میخندید...وقتی داشتن بهم نزدیک میشدن،غزاله متوجهم شد وباقدمهای بلندخودشو به من رسوند، دستموگرفت وبانگرانی پرسید: چی شده؟
خندیدم وبه دوتاپسر که حالاکنار غزاله وروبروی من ایستاده بودند،اشاره کردم وگفتم:
ـ دوستات اومدن.
غزاله نیم نگاهی بهشون کرد وگفت:
ـ شماها مسیرتون کدوم طرفه؟
یکی ازپسرا که کنار غزاله ایستاده بود گفت: من ماشین دارم.
نگاهی بهشون کردم...هردو خوش قیافه بودند ولی یکیشون عجیب نگاهم میکرد...یه لحظه چشم تو چشم شدیم...سرموزیرانداختم وگفتم: سلام
لبخندی زدو سرشو به نشونه سلام تکون داد ولی هنوزنگاهش روم بود...غزاله هم با اون یکی پسر مشغول گفت وگوبود...بازوی غزاله را گرفتم وگفتم:
ـ نمیای بریم؟
غزاله که انگار تازه متوجه من شده بود،روشو طرفم برگردوند وگفت:
ـ باماشین آرش میریم.
پس اسم اونیکه همش باغزاله حرف میزد,آرش بود...بعدازچنددقیقه حرف زدن با آرش بالاخره رضایت داد تابریم...
من وغزاله عقب ماشین ارش که پرایدسفیدبود،شدیم ارش و اون پسره عجیب غریب که حتی اسمش را هم نمیدونستم،جلو نشستن و خود آرش هم راننده بود...
توراه آرش ازشیشه ماشین نگاهی بهم انداخت وگفت:
ـ این دوستت همیشه کم حرفه؟
غزاله نگاهی بهم انداخت بعد رو به ارش گفت:
ـ همیشه شیطونه فقط چند روزه اینطوری شده.
پسرعجیب غریبه هم سرشوطرفم برگردوند...خندیدوگفت:
ـ به قیافش هم نمیخوره کم حرف باشه.
آرش گفت: حالااسمت چیه؟
بهش نگاه کردم وگفتم: ترمه.
آرش نگاهی به اون پسره کرد وگفت: فرزین! ببین چه اسمش بهش میاد.
فرزین نگاهی طولانی بهم انداخت وگفت: اره راست میگی. اسمت باحاله.
لبخندی زدم و گفتم: مرسی.
درجوابم لبخندی زد...روشوبرگردوندوگفت:
ـ اسم منم فرزینه. بادستش به ارش اشاره کرد وگفت: این خل وچل هم آرشه.
آرش دست فرزین راگرفت وگفت: که من خل و چلم! آره؟
فرزین با اون یکی دستش،دست آرش راگرفت و باصدای زنونه گفت:
ـ اوا...آقا چرا ناراحت میشی؟
آرش گفت: گمشو دستمو ول کن...ازماشین پرتت میکنم بیرون ها!
فرزین با یه حرکت دست آرش را گاز گرفت که داد آرش دراومد...به غزاله نگاه کردم که داشت باخنده به کارهای اون دوتا نگاه میکرد،خودمم از کاراشون خندم گرفته بود...فرزین خیلی سر به سر آرش میذاشت و مارا میخندوند...فقط واسه چنددقیقه تمام غمام ازیادم رفت...فقط چنددقیقه...چون بعدش مارا رسوندن مرکزخرید وخودشون رفتن...وقتی از ماشین پیاده شدیم فرزین شیشه ماشین را پائین داد وچشمکی آشکاربهم زد که باعث شد خندم بگیره...خدافظی کردیم وهمراه غزاله وارد پاساژ بزرگ مانتو شدیم...نگاهی به ویترین مغازه ها انداختم وگفتم:
ـ حالاچرا اومدیم اینجا؟
ـ وایسا یه مانتوی خوشگل بخرم.زود میریم.
باهم مشغول تماشای ویترین های مغازه هاشدیم...ازغزاله پرسیدم:
ـ راستی اون دوتا...آرش وفرزین دوستاتن؟
ـ آرش هم دانشگاهیمه ولی فرزین سه ترم بالاتره مهندسی عمران.
ـ آهان.
غزاله دانشجوی حسابداری بود وازمن یکسال بزرگتربود بااینحال صمیمی بودیم...
ـ راستی چرارفته بودی دانشگاه؟ترم تابستونی برداشتی؟
ـ نه بابا!اومدم سوال داشتم که اونجا آرش وفرزین راهم اتفاقی دیدم.
ـ باشه
دیگه چیزی نپرسیدم...بعدازکمی گشتن، غزاله یه مانتوی خوشگل پسندکردوخرید...بعدازاون دوتایی به کافی شاپ رفتیم.
بادسته فنجونم داشتم ور میرفتم که غزاله پرسید:
ـ خب بگو!
گیج گفتم: چی رابگم؟
ـ قضیه مازیار رو...
ابرو هامو از روی فهمیدن بالاانداختم وگفتم:
ـ مازیار امروز بهم اس داد.
اخماش توهم رفت وگفت: چی بهت گفت؟
گوشی رادراوردم وروی پیام مازیار رفتم سپس گوشی رابه غزاله دادم...بعدازخوندن پیامش،بهم نگاه کرد وگفت:
ـ تو چی گفتی بهش؟
ـ جوابشو ندادم.
ـ آفرین خوب کاری کردی.
بااعتمادبنفس گفتم:
ـ آره بابامیدونم...اون دوباره میخوادازم سواستفاده کنه.قصدش فقط تخریب منه.
سرشوتکون داد ومشغول نوشیدن قهوه اش شد...یادم اومد آخرین باری که مازیاربهم زنگ زد،غزاله جوابشوداد وگفت نامزدکردم...یاحتمافهمیده خالی بستم یافکر میکنه نامزد دارم وبازمنو میخواد...سوالموازغزاله هم پرسیدم که گفت:
ـ نمیدونم...حتما از یجایی فهمیده که خالی بستیم.
ـ یعنی فهمیده؟
ـ احتمال داره.
ـ حالا چیکارکنم؟ من دوس ندارم اون دوباره بیاد سمتم.اگه مطمئن بشه که نامزد کردم شایدنیاد.
سرشوتکون داد وگفت: نمیدونم...
نگاهی به میز دونفرمون تو کافی شاپ انداختم بعد نگاهی به خودم وغزاله که روبروی هم نشسته بودیم...چقدرهمچی برام آشنابود!چقدرهمچیزمنو یاد اون روز نحس توکافی شاپ بازهرا مینداخت!...فقط بااین تفاوت که الان بجای زهرا، غزاله روبروم نشسته بود...یه دوست وفادار ومهربون...
*
ویولن راتوی کیف مخصوصش گذاشتم ودفترومدادم رااز روی صندلی برداشتم وداخل کیفم گذاشتم...بانگاهی به استاد رهنما که سرش پائین بود، صدامو توی گلوم انداختم وگفتم:
ـ ممنون استاد...من دیگه برم.
درحالیکه سرش پائین بود،گفت:
چندلحظه صبرکنید، کارتون دارم.
تعجب کردم! یعنی چه کارم میتونست داشته باشه؟ بی حرف کمی دورتر از جایی که نشسته بود، ایستادم ومنتظرشدم.
بعدازچند دقیقه که کارش تموم شد، سرشو بلندکرد وبه صندلی روبروش اشاره کرد، گفت:
ـ بشین لطفا.
یعنی من کشته مرده ی رسمی حرف زدن این استاد اخموبودم...اروم رفتم و روی صندلی نشستم وکیف ویولن را روی زمین گذاشتم...نگاهش کردم،نگاهش تو چشام بود ولی نمیشد حرفی از نگاهش کشید...برعکس همیشه اخم نداشت ولبخند ملیحی گوشه لبش بود...همونطورخیره شده بودیم بهم...اون بادقت ولی من باتعجب وخیرگی...
انگارهیچکدوم کم نمیاوردیم...چندبارپلک زدم وگفتم:
ـ بفرمائید استاد
سرفه مصلحتی کرد ونگاشو ازم دزدید...گفت:
ـ از کلاسای با من راضی هستید؟
لبخندی زدم و بااطمینان گفتم: معلومه استاد.من خیلی به موسیقی علاقه دارم شماهم خوب کمکم میکنید.
باتته پته گفت: میتونیم بیرون از آموزشگاه هم...باهم ملاقات کنیم؟
ازحرفش شوکه شدم وحالامن به تته پته افتادم...نمیدونستم چی بگم! من و استاد؟ اوه...چه حرفا! وقتی سکوتمو دید گفت:
ـ معذرت میخوام ولی فقط واسه آشنایی بیشتر.آخه شاید یه روز همکارشدیم.
شاید؟ حالا کو تا اون موقع که من مثل توئه بز ویولن بزنم؟ منوباش که یه لحظه تمام فکرای ناجور ریخت توذهنم! خودمو جمع وجورکردم وگفتم:
ـ حتمااستاد.هروقت خواستید من درخدمتم.
ـ ممنون حالا میتونید تشریف ببرید.
دوباره همون استاد اخمالو شد...ازجام بلندشدم و با خدافظی کوتاهی از آموزشگاه زدم بیرون...توراه همش به این فکرمیکردم چرا آخرش باز اخم کرد؟ حتمافکرمو خوند پیش گیری کرد...شاید جنی چیزی باشه! وای بسم ا...
توراه یکی از همکلاسی های سال قبلم رادیدم...بادیدنش اون خاطره ها که توکلاس ودرس ومدرسه داشتیم،برام زنده شد...خیلی زودگذشت...هموبغل کردیم ووقتی خوب ازبغل همدیگه
سیرشدیم،از هم جداشدیم...اول اون خوب براندازم کرد وگفت:
ـ چطوری بی معرفت؟
بااین حرف انگار داغ دلموتازه کرد تا گله و شکایت کنم...باطلبکاری گفتم:
ـ بی معرفت منم یا تو که حتی یادت رفت شمارتو بهم بدی؟
ـ آخ ببخشید.روز آخرمدرسه واسم اتفاقی افتاد نتونستم بمونم ازتون خدافظی کنم.راستی از بچه های کلاس خبرداری؟ دلم واسه همه خیلی تنگ شده.
ـ نه خبرندارم.توچیکارمیکنی اینجا؟
ـ اومدم خرید. بعدنگاهی به کیف ویولن کرد وبالبخندگفت:
ـ به به! میبینم که موسیقی دان شدی.
خندیدم وگفتم: احمق! فقط کلاس میرم هنوز در حد حرفه ای بلدنیستم.
خندید...بعد انگارچیزی یادش افتاده باشه،ازم پرسید:
ـ راستی از مازیار چخبر؟ هنوز با همید؟ یابازم قهری و بعد آشتی میکنید!
نه تنها الهه، بلکه همه هم کلاسیام از عشقه من نسبت به مازیارخبرداشتن...پرسیدن سوالش برام جای تعجب نداشت ولی جواب دادن به سوالش واسم افسوس داشت...سرمو پائین انداختم وگفتم: نامزد کرده.
باصدای بلندی گفت: چییییی؟؟
ـ چته؟ یعنی انقدر شوک برانگیزه؟
ـ اومممم....نمیدونم.
ـ جای تعجب نداره.حتی وقتی که باهم دوست بودیم هم خیانت میکرد...یادته که به همه پا میداد؟
سرشوتکون داد وگفت:
ـ ولی توخیلی غصه خوردی.خیلی دلم برات میسوخت.
با یاداوری بدبختیام قلبم به درد اومد...آخ مازیار!زندگیمو نابود کردی...هرچی بدبختی دارم، ازتو دارم...آهی کشیدم وگفتم:
ـ عیب نداره.دیگه تموم شده بیخیال. راستی شمارتو بده اندفعه گمت نکنم.
شمارشو سریع گفت ومنم توگوشیم سیو کردم...
ـ راستی ترمه!
ـ چیه؟
ـ رامینه ما هنوز میخوادتت ها!
توذهنم داشتم فکرمیکردم رامین کیه که هم برام آشناست هم میتونه فامیل الهه باشه که منومیشناسه و میخواد...نذاشت به فکرکردنم ادامه بدم.گفت:
ـ زیاد به خودت فشارنیار.رامین...پسرخاله من...همون که جلو در مدرسه تورو دیدخوشش اومد...اومد به من گفت! منم به توگفتم.
داشت باهیجان تعریف میکرد که یهو انگار پنچرشده باشه،گفت:
ـ ولی توبخاطر مازیار قبولش نکردی.
تازه مغزم فعال شد ویادم اومد رامین کیه! رامین پسری باقیافه معمولی بود تاجایی که یادم میاد، ولی من هیچ حسی بهش نداشتم...اونوقتا الهه واسه اینکه مخ منوبزنه، همش تعریفشو پیشم میکرد...
ـ میشه شمارتو بدم بهش؟
اخم کردم وگفتم: نه.
ـ چرااا؟ توکه ازمازیار جداشدی.با کسی هم نیستی. بدم شمارتو؟ دلشو نشکن دیگه.
تو رودربایستی گیرکردم...با الهه در افتادن فایده ای نداشت..فوقش خودم همچیو برای رامین میگفتم تا دست ازسرم برداره...وقتی دیدم الهه منتظربهم نگاه میکنه؛ باتردید گفتم: بده.
امروزباغزاله قرارداشتیم تابریم بیرون...وقتی ازباشگاه برگشتم حسابی به خودم رسیدم و تیپ زدم...یه مانتوی مشکی تنگ کوتاه با یه شلوارمشکی وشال سفید...تیپم یکم ساده بود ولی چون مانتو وشلوارم تنگه تنگ بود، حسابی توچشم بود...آرایشم هم انقدر زیادبود که قشنگ روی صورتم دیده میشد...ولی همیشه این تیپای خاص رافقط واسه مازیار میزدم ولی چون دیگه مازیاری توزندگیم حضورنداشت،تصمیم گرفته بودم منم مثل بقیه بگردم و به خودم برسم و خوش بگذرونم...مامان دیگه به بیرون رفتنام عادت کرده بود ودیگه کمتر گیر میداد...درنتیجه جروبحثامون هم نسبت به قبل کمترشده بود...
غزاله رادیدم وباهم سوارتاکسی شدیم، ازپنجره ماشین به بیرون زل زده بودم که باصدای غزاله به خودم اومدم و رومو طرفش کردم:
ـ مازیار دیگه طرفت نیومد؟
انگاردیگه اسم «مازیار» برام عادی شده بود چون دیگه باشنیدن اسمش بغض نمیکردم...خیلی عادی گفتم: نه.
ـ سعید منو به مامانش معرفی کرد.
بااین حرفش لبخندزدم و باهیجان پرسیدم:
ـ خب! کی؟ خیلی نامردی که بهم نگفتی.
ـ تازه دیروز خودش بهم گفت.
ـ خب مامانش چی گفت؟
ـ هیچی قراره بیاد ازنزدیک منوببینه...خیلی استرس دارم.
ـ کی میاد؟
ـ نمیدونم...فعلا که مسافرته.بیادتهران...شاید اونوقت.
دیگه چیزی نگفتم وفقط سرمو تکون دادم...خیلی واسه غزاله خوشحال بودم.غزاله واقعاسعید را دوست داشت،سعیدهم همینطور...بااینکه یبار دیده بودمش ولی پسر شوخ وخوبی بود...اوناقبل از آشنایی من با مازیار،باهم دوست بودند...یعنی5 سالی میشد که همو میخواستن...با یادآوری گذشته آهی کشیدم و دوباره به بیرون زل زدم...گوشی غزاله زنگ خورد...آرش بود...بعداز اتمام مکالمه اش گفت: باید یه سربرم دانشگاه.کاردارم اونجا.میای باهام؟
ـ آره
ـ آرش هم میاد اونم اونجا کارداره.
ـ باشه.
دم دانشگاه رسیدیم وازماشین پیاده شدیم...جلو در دانشگاه وایسادم ومنتظرشدم...غزاله داخل دانشگاه رفت...آرش هم بعدازچنددقیقه با ماشینش اومد وبعدازسلام کردن سرسرس به من،داخل رفت...انتظار داشتم فرزین هم باهاش باشه،نمیدونم چرا؟ ولی انتظارم بیخود بود جون اون با آرش نبود...بعدازحدودا 5دقیقه ای،آرش از در دانشگاه بیرون اومد،بدون توجه به من سوارماشینش شد وسریع رفت...
وا! مگه نمیخواست من وغزاله رابرسونه؟ اصلا به درک...راننده شخصی نخواستیم...صدای بلندبوق ماشینی به گوشم خورد...انگار یه نفردستشو روی بوق گذاشته و ول نمیکنه...نگاهی به خیابون دوطرفه کردم، ولی خیابون هم خلوت بود...یدفعه نگام خورد به پرایدسفیدی که اونور خیابون بود وداشت مدام بوق میزد...دقیق ترنگاه کردم،آرش بود که شیشه ماشینش پائین بود وبه من نگاه میکرد وبوق میزد...وقتی فهمیدمتوجه اش شدم،سرشو ازشیشه ماشینش بیرون آورد وبلندگفت: بیا اینور خیابون.
مثل خودش بلندگفتم: باشه باشه.
بااحتیاط ازخیابون ردشدم وبه سمت ماشینش رفتم...وقتی رسیدم نزدیکش،گفت:
ـ حواست کجاست دختر؟
ـ من حواسم کجاست؟ تویدفعه گذاشتی رفتی.بعد دوباره ظاهرشدی.
ـ اونجا پارک ممنوعه.ممکن بود پنچرش کنن.
ـ آهان.
بهم اشاره کردوگفت: بیا سوار شو تاغزاله هم بیاد.
ـ باشه.
چرخیدم تا برم اون سمت ماشین...در ماشین رابازکردم که همون موقع آرش گفت:
ـ غزاله به تونگفت کی کارش تموم میشه؟
ـ نه نگفت.
نگاهی به اون سمت خیابون و دردانشگاه انداختم که یه فرد آشنا به چشمم اومد...همونطورکه همونجا وایساده بودم دقیق ترنگاه کردم،دیدم اونطرف خیابون کنار در دانشگاه،یه جفت چشم آشنا ولی عصبانی داره نگاهم میکنه...وایسادم ونگاش کردم،انگارخشک شده بودم...نگاهشوپائین تر آورد.ردنگاهشو گرفتم و روی آرش دیدم...به آرش نگاه کردم که دیدم اون هم داره باتعجب به مازیار نگاه میکنه...آرش که ازهیچی خبرنداشت ومازیار را نمیشناخت...به خودم اومدم تاقبل ازاینکه دوبارهبانگاه مازیار خودموخیس کنم،سوارماشین شدم و در را عمدا محکم بستم...انگار آرش هم به خودش اومد وشیشه رابالا کشید ونگاشوازمازیار گرفت...بعدازچنددقیقه گفت:
ـ گرمته؟
سرم پائین بود وداشتم باانگشتای دستم بازی میکردم،توهمون حالت گفتم: آره.
کولرماشین راروشن کرد...ولی گرمایی که ازدیدن مازیار یهوبهم هجوم آورد حتی با کولرماشین هم خنک نشد...اخه مازیار اینجا چیکارمیکرد؟ چراعصبانی بود وچشم ازم برنمیداشت؟آخه چراهروقت فراموشش میکنم،بازمیاد؟کاش آرش را نمیدید...کاش منو باهاش نمیدید...کاش زودترغزاله بیاد تا ازاینجابریم...ولی انگارغزاله قصد اومدن نداشت!سرم هنوز پائین بود که ضربه ای به شیشه خورد...فکرکردم شیشه طرف خودمه...نگاه کردم ولی کسی نبود که متوجه شدم ارش شیشه ماشین را پائین کشید و درکمال ناباوری مازیار رادیدم...چشام ازتعجب گرد شده بود...با بهت وحیرت نگاهش کردم،هرلحظه منتظربودم تادعوایی صورت بگیره ولی مازیار نیم نگاهی بهم انداخت و روبه آرش گفت:
ـ ماشینتو جابجاکن تا ماشینمو از پارک دربیارم.
آرش «باشه ای» گفت ومازیار نگاه وحشتناکی باچشمای به خون نشسته اش بهم انداخت ورفت...آرش کمی ماشین راجلوتربرد وبعدماشین مازیار باسرعت ازکنار ماشین ارش رد و رفت...تازه متوجه ضربان تندقلبم شدم...توی ماشین فقط سکوت بود...حدس میزدم آرش هم شک کرده باشه،بعدازچنددقیقه غزاله هم اومد وآرش ماشینو به حرکت دراورد...
غزاله درحالیکه نفس نفس میزد گفت: ببخشیددیرکردم.کارم طول کشید.
آرش باشوخی گفت:عیب نداره!فقط کرایه علافی ماهم حساب میشه ها!
ـ ااااا! چرا؟
ـ مشکلیه؟
ـ نه از خداتم باشه دوتا خانوم خوشگل را سوارمیکنی.
آرش خندیدوگفت: عجب آدمی هستیا!
ـ مااینیم دیگه.
غزاله دوباره پرسید: راستی فرزین کجاست؟ اونو جا گذاشتی!
ـ نه بابا.اون منو جاگذاشت.
غزاله خندید وگفت: عجیبه! پیشت نیست.
ـ رفته پیش خانوادش بندرانزلی.
تودلم گفتم:خوشبحالش.کاش منم برم یجا که ازهمچیز دورباشم...ولی کجاش را نمیدونم!
غزاله وآرش یکم دیگه حرف زدن وشوخی کردن ولی من همچنان ساکت بودم...بعدازخدافظی با آرش، تمام ماجرای امروز را واسه غزاله تعریف کردم...اول اون هم تعجب کرد ولی بعدگفت که این دیدار،اتفاقی نبوده...خودمم کم کم داشتم به این باورمیرسیدم که مازیار تعقیبم میکنه...
دارم یخ میزنم کم کم تواین سرمای بی وقفه
همه جابرفه این روزا ولی دستات مثل سقفه
دارم یخ میزنم کم کم به اغوشت برم گردون
نخواه چشام خیس بشن ازاشک نذار گم شم تواین بارون
نخواه باورکنم نیستی نمیشه باورش سخته
همیشه اولش خوبه همیشه اخرش سخته
نخواه باورکنم نیستی نمیشه باورش سخته
همیشه اولش خوبه همیشه اخرش سخته
(دارم یخ میزنم از25 باند)
روصندلی میزکامپیوتر لم داده بودم وباصدای بلند آهنگ رامیخوندم...انگار این آهنگ حرف دل من وواقعیت زندگی من بود...آره!واقعا همچی اولش عشق بود ولی اخرش چی؟ باجدایی تموم شد...کاش دلیل اخمای اونروز مازیار رامیفهمیدم...گیج وسردرگم بودم چون هرنتیجه ای میگرفتم،مطمئن نبودم ولی این رفتاراش دلیل این نمیشد که دوستم داره...چون اگه دوستم داشت،بازهرا دوست نمیشد...سعی میکردم فکرموازش منحرف کنم ولی بازم وقتی یچیزی میدیدم،یاد خاطره هامون می افتادم ودوباره همون ترمه ضعیف میشدم...هرچی تقلامیکردم،بیشتر توی سیاهی دست وپامیزدم...انگار فایده ای نداشت تلاشام واسه فراموش کردنش...باصدای زنگ گوشیم به خودم اومدم وبغضمو فرو دادم...نگاهی به شماره انداختم،ناشناس بود:
ـ بله بفرمائید!
ـ سلام ترمه جون
تعجب کردم!صدای پسربود...تازه منم میشناخت...چه زود خودمونی شد! باتعجبی آشکارپرسیدم:
ـ شما؟
ـرامینم.
جدی گفتم: رامین نمیشناسم.مزاحم نشید.
سریع گفت: بابا، رامینم.پسر خاله ی الهه.
تازه فهمیدم کی رامیگه! ای الهه...بالاخره کارخودت راکردی! بی تفاوت گفتم:
ـ کارتونوبگید؟
ـ شناختی؟
کلافه گفتم: بله.
ـ کجایی؟ صدای اهنگ میاد.
صدای اهنگ راکم کردم وگفتم:
ـ کاری دارید بامن؟
بی توجه به حرفم گفت: کجایی؟
ازاینهمه پرروئیش جاخوردم...باعصبانیت گفتم: به شما مربوطه؟
ـ مربوط نیست؟
ـ نه.
ـ ببین...
نذاشتم حرف بزنه،سریع گفتم: من کاردارم بایدقطع کنم.خدافظ.
وسریع گوشی راقطع کردم...چون مامان همون موقع به اتاق اومد...بعداز رفتن مامان، گوشیمو چک کردم...فوری بهم اس داد، ازاینهمه پرروئی این پسر، لجم گرفت...محلش نذاشتم،اصلافکرنکنم بشه منطقی باهاش حرف زد چون عین این سرتقا میمونه...نفسمو فوت کردم و صدای آهنگ را زیاد کردم...
*
ـ ترمه! کجایی پس؟ بابات توماشین منتظره.دیرمون شد.
صدای مامان بود که جلوی دربلندبلندحرف میزد واصلابه من فکرنمیکرد که دقیقه 90 بهم خبرمهمونی رفتن رادادن...تندتند داشتم حاضرمیشدم...آخرین نگاه را تو آینه به خودم انداختم وهمانطور که غرغر میکردم، سمت در رفتم:
ـ اه دقیقه 90خبرمیدن اونوقت توقع هم دارن..
ـ بسته غر نزن. سوار ماشین شو.
سریع رفتم وسوارماشین شدم...بابا از آینه نگاهی بهم انداخت و وقتی مامان سوارشد، راه افتادیم...تمام مدت همگی ساکت بودیم که صدای مامان این سکوت را شکست:
ـ جز ما، دیگه کیا رو دعوت کردن؟
ـ نمیدونم.فکرکنم یکی از دوستاش باخانوادش هم هست.
خونه عمواکبر، شام دعوت بودیم...نمیدونم به چه مناسبت؟ داشتم به این فکرمیکردم کاش امشب زود بگذره...حالاباید هی بشینم وبه تعارفای بقیه گوش بدم ولبخندبزنم! خیلی کسل کنندست...مامان وباباساکت بودن جزصدای آهنگی که ازضبط ماشین میومد، صدایی نبود...
بعد از حدودنیم ساعت رسیدیم، جلو در آپارتمان شیکشون بودیم...ازماشین پیاده شدم و بعدازهزار تعارف و روبوسی داخل رفتیم...باباوعمو روی مبل کنارهم نشسته بودن ومشغول صحبت بودن...مامان و زنعموهم تو آشپزخونه بودن...بچه های عمو هم که قربونم برن،منو پسندنمیکردن تاکنارم بشینن...همشون اونطرف سالن دورهم مشغول بگوبخندبودن...منم که تنها روی مبل نشسته بودم و ظاهرا به تلویزیون وبرنامه های مسخرش نگاه میکردم ولی ذهنم درگیر یجا دیگه بود...گوشیموازجیبم درآوردم ونگاهی بهش انداختم...7تا میس کال و5تا اس از رامین داشتم... این کار وزندگی نداشت؟ اساشو بازکردم وتک تک خوندم:
ـ ترمه چرا محلم نمیذاری؟ بخدا من دوستت دارم.
ـ ترمه عشقم! کجایی؟ ج بده.
ـ ترمه!
ـ هرکاری بخوای برات میکنم فقط انقدر باهام بدنباش.
ـ جوابموبده.
وااا! من اصلا کی این پسررا دیدم که بخوام باهاش بدباشم؟ پسره یه تختش کمه!...دیگه واسم عادی شده بود دیدن ابرازعلاقه های الکی...هه! چقدر خوب دروغ میگه!...فکرکرده من خرمیشم باحرفاش...که اینم مثل مازیارخیانت کنه وبعد ولم کنه...خیال باطل!
جوابتونمیدم تا توی خماری بمونی وبمیری...گوشی راداخل جیب مانتوم گذاشتم ودوباره مشغول تماشای تلویزیون شدم که صدای زنگ اومد...زنعمو ازاشپزخونه گفت:
ـ ترمه جان میشه آیفون رابزنی؟
«چشمی» گفتم وسمت آیفون تصویری رفتم...گوشی رابرداشتم...تصویر یه پسرکه واسم بی نهایت آشنابود،ظاهرشد...گفتم:
ـ کیه؟
ـ درو بزن...علف خشک شد زیر پامون!
لحنش شوخ بود ولی من اصلاخندم نگرفت...در رابازکردم ودوباره برگشتم روی مبل نشستم...سروصدا از راه پله میومد.هرلحظه صداها نزدیکترمیشد...زنعمو رفت و دروبازکرد...اول خانمی باوقار وقدبلند که مسن بود،واردشد بعد یه مرد خوش تیپ با کت وشلوار رسمی واردشد وپشت سرش یه پسر که مثل اون خانوم واقا که حدس میزنم،مادروپدرش باشه ،واردشدقدبلندبود.واردشد...چ هره اش بی نهایت واسم اشنابود...پسرازهمون اول باسروصداواردشد وموقع احوال پرسی همه رابه خنده می انداخت...پشت سرش سارا وعمو محمود وزنش واردشدن...انگاردو خانواده باهم اومدن یاشایدجلو در همو دیدن که اینجور باهم اومدن! بازار تعارف وسلام احوال پرسی اون وسط داغ بود ومنم مثل بقیه هرکس که به سمتم میومد باهاش دست میدادم و خوش وبش میکردم...همون پسره بعدازعموسمت من اومد
که سلام بده...بهش نگاه کردم.اول روی صورتش لبخندبود ولی وقتی منودید اون لبخندکنار رفت...جلوم ایستادوبادقت زل زد توصورتم...معذب شدم وسرمو پایین انداختم وباصدای ارومی سلام کردم...باخنده گفت:
ـ ترمه خانوم؟
ازتعجب،شاخهام داشت میزد بیرون. این اسم منو ازکجامیدونه؟سرموبلندکردم وپرسشگر نگاش کردم که منظورمو گرفت وگفت:
ـ چرا اونطوری نگاه میکنی؟منم فرزین...اونروز تودانشگاه.توبودی و دوستت غزاله.
تازه یاد ارش وهمراهش فرزین افتادم...ولی فرزین اینجا چیکارمیکرد؟ چرا ازاول نشناختمش؟ حتما دارم الزایمر میگیرم...باید یه دکتری چیزی برم...جلوی صورتم یه بشگن زد وباعث شدتا ازفکروخیال بیرون بیام...سریع سرموتکون دادم وگفتم:
-ببخش نشناختمت.
خندیدوگفت:خواهش میکنم.
صدای عمو اکبر مارا به خودمون اورد که تعارف میکرد:
-فرزین جان چرا وایسادی عمو؟ ایشون برادرزاده من ترمه هستن .باهاشون اشنا شدی!
برعکس من فرزین دست وپاشو گم نکرد و خیلی عادی گفت: بله همین الان اشناشدیم.
ازم فاصله گرفت ویطرف دیگه رفت...نفس راحتی کشیدم.خداروشکر که نگفت ازقبل منو میشناخته وگرنه بابا ومامان وبقیه بهم شک میکردن! سنگینی نگاهی را روی خودم حس کردم.سرموبلندکردم ونگاهم تو نگاه بابا که مشکوک نگاهم میکرد،گره خورد.ابروهاشو توهم کشیده بود واخم داشت...هنوزم بابا باکوچکترین اتفاقی بهم شک میکرد...دلم ازدستش گرفت وسرمو پایین انداختم. سروصدازیادبود وهرکس بادیگری مشغول صحبت بود...این وسط سارا را کم داشتم که بین جمع اومد ودستموکشید ومنوپیش بچه های عمو که حالافرزین ویه دختر هم به جمعشون اضافه شده بود،برد. همه با دیدنم «هورااااا» کشیدن و شراره(دخترعموم) که بین شاهرخ وشیما نشسته بود، روکرد به من وگفت:
- هرچی به ترمه گفتم نیومد توبازی ما شرکت کنه.
تو دلم گفتم اره جون عمت!
کنار سارا نشستم ومشغول بازی هفت خبیث شدیم؛ جالب بود چون دقیقا7 نفرهم بودیم...بعدازبازی که فرزین وشاهرخ برنده اش شدن،همگی گرم صحبت شدیم...شراره رو به شیمابلندگفت:
-پس محمد کو؟
- امشب شب کاره تو بیمارستان. بعدبادستش با عشوه موهاشوکنار زد وگفت: بالاخره شوهر دکترداشتن هم این دردسرا رو داره.
تودلم گفتم ایششششش حالا انگار تحفست.
شاهرخ ازم پرسید: کنکور میدی سال بعد؟
بازمنو یاد اون کنکور انداختن...ولی یاد قولی که به خاله نیلا داده بودم، افتادم واسه همین باخیال راحت گفتم:
-اره...الانم دارم درسای سال قبل رو مرور میکنم تااینبار نتیجه بهتربگیرم.
همه داد زدن: ایول ایول... خندم گرفته بود
شاهرخ خندیدو روبه بقیه گفت:
- این راضیه دیپلم راگرفت ودیگه ادامه نداد. ابرومون رابرده.
فرزین هم خندیدوگفت: ابروشو بردی!
شاهرخ: نامزد خودمه.به توچه؟
فرزین باحالت مسخره ای گفت:
حالا با اون نامزدت.
بعد ادایی دراورد که باعثشدهمه بخندیم.
شاهرخ خواست حرفی بزنه که زنعموصداش زد ومجبورشد بره...بعدازاون من هم به بهانه دستشویی بلندشدم وجلو اینه رفتم...نگاه به صورت خودم کردم بعد به تیپم...این تیپ ساده ومعمولی کجا!اون تیپی که اونروز فرزین برای بار اول جلودانشگاه دید،کجا!! حتما الان کلی مسخره ام کرده...یکم شالم رامرتب کردم وپیش بقیه برگشتم. سارا وفرزین مشغول بگوبخندبودن...کنار سارانشستم ولی باهر حرفی که بینشون ردو بدل میشد یه حس حسادت وجودمومیگرفت...اما دلیلش رانمیدونستم! اونجا حضور یه نفراذیتم میکرد...فرزین یا سارا؟ نمیدونم امادلم میخواست بجای سارا، فرزین بیشتربامن گرم بگیره...اما چه خیالی؟ سارا خوشگلترازمن بود...خوشگلتر؟ خب با اونهمه ارایشی که کرده بود، خیلی توچشم بود...بیخیال این افکارشدموبه دختری که کنار فرزین نشسته بود، نگاه کردم...اونم مثل من ساکت بود...قیافش خیلی بانمک وملوس بود.صورتش گرد وتپل بود... ازاونایی که همش دوست داری لپشون رابکشی...متوجه نگاهم شدونگاهم کرد...لبخندی به قیافه متعجبش زدم که جوابموبالبخند مهربونش داد...شراره وشیما مشغول صحبت بودنکه شیما یدفعه گفت:
- من برم به بچه ام سربزنم تواتاق خوابوندمش شاید بیدارشده باشه.
سپس ازجمع جدا شد وسمت یکی از اتاقها رفت...شراره همکه انگارنمیتونست یه دقیقه ساکت بشینه سرحرفوبا اون دختر تپلیه کهکنار فرزین نشسته بود،بازکرد...بین صحبتاشون متوجه شدم که اسمش فرزانه هست وگویا خواهر فرزینه...با سلقمه ای که سارابهم زد نگاهمو از اون دونفر گرفتم و به سارا دوختم.
-چیه...چته؟
-چرا خیره خیره نگاه میکنی؟خبریه!
-هیچی بابا...
بعدنگاهی بهجایی که قبلافرزین نشسته بود، انداختم ولی نبود!نفس راحتی کشیدم انگار بودنه اون باعث ناراحتیم بود...ولی اون حسادت چی بود؟...نمیدونم...فرزانه به سارا نگاه کرد وگفت:
- پس فرزین کجارفت؟
- رفت با شاهرخ جوجه درست کنن.رفتن بالا پشت بوم.اونجا منقل هست.
-کی رفت که من نفهمیدم؟
- همین چند دقیقه پیش.
سارا هممشغول صحبت با فرزانه شد...ازمن کوچیکتربود ولی خوب با ادماگرم میگرفت برعکس من که دیرجوش بودم و دیر یخم بازمیشد...ولی وقتی باز میشد دیگه بسته نمیشد...پاشدم و دوباره رفتم روی همون مبل سرجام نشستم...گوشیمو دراوردم تاخودمو باهاش سرگرم کنم که زنعمو صدام زد...دوتا سیخ گوجه دستم داد وگفت:
-فداتشم.اینارو میبری بالا بدی به شاهرخ؟
- باشه.
از در بیرون رفتم...داشتم ازپله هابالا میرفتم که دیدم فرزین داره ازپله ها پایین میاد...وقتی کنارم رسید،ایستاد وگفت:
- اخه چرا تو؟
باتعجب پرسیدم: چی چرا من؟
باخنده گفت: چرا تو زحمت کشیدی! مگه من مردم؟
تازه متوجه منظورش شدم...لبخند زدم وگفتم: زحمتی نیست.
بعددوباره گفتم: راستی مرسی که به کسی نگفتی که ماازقبل همو میشناختیم.
خندید وگفت:
-خواهش میکنم...میخواستم بگم....
که باصدای شاهرخ که بلندبلند فرزین راصدا میزد، ادامه حرفش را نزد وفوری ازپله ها بالا رفت...
منم سیخهای گوجه را برای شاهرخ بردم وسریع برگشتم حتی نیم نگاهی هم به فرزین ننداختم ولی هنوز فکرم درگیر حرف ناگفته فرزین بود...بعدازشام که با شوخی های فرزین وشاهرخ همه را به خنده مینداخت، به خونه برگشتیم ویکراست به تخت خوابم رفتم و خوابیدم...
هرچی شمارشو میگرفتم همش بوق اشغال میزد...دیگه داشتم کلافه میشدم...هیجانم هم واسه گفتن اون ماجرا فروکش کرد...گوشی را روی میزگذاشتمو رفتم تو اشپزخونه تا توی کارای خونه به مامان کمک کنم...البته کارنمیکردم فقط به غذا ناخونکمیزدم ..مامان هم همش غرمیزد...درقابلمه زابازکردم. بوی خوب فسنجون به دماغم خورد...مامان اعتراض کرد:
- ببند در قابلمه رو.بذار خورشت جا بیفته.
سریع در قابلمه راگذاشتم که صدای زنگ گوشیم به گوشم خورد...بدو بدو به اتاقم رفتموخودمو به گوشی رسوندم...حالا هر کی ندونه فکرمیکنه گوشی ندیده ام!...با دیدنه شماره اش لبخندی زدم و جواب دادم:
- الو.چرا مشغول بودی انقدر؟ هیچ معلوم هست کجایی! ازت خبری نیست.
صدای کلافه اش ازپشت گوشی بلندشد:
-واااای ترمه! یکی یکی...اول سلام.
-خب سلام
- خوبی کجاییی؟!
- مرسی خونه ام. غزاله بیاپیشم باهات کار دارم.
- باشه تانیم ساعت دیگه پیشتم.منم باهات کار دارم.
- چه کاری؟
- اومدم پیشت میگ. فعلا خدافظ.
- خدافظ.
تماس راقطع کردم و سریع لباسامو عوض کردم وموهامو با کش دم اسبی بستم...وقتی تو خونه تنهائمهیچوقت به خودم نمیرسم ولی وقتی کسی میخواست بیاد، سریع خودمو شیک ومرتب میکردم...این عادتم بود...نیم ساعت هم گذشت وغزاله اومد...بعد ازسلام و احوال پرسی با مامان داخل اتاق کشوندمش:
بی مقدمه گفتم:
- غزاله بگو کی را دیدم؟
روتخت نشست وگفت: کی؟
- فرزین دوست ارش.
- ااا! کجا دیدیش؟
- خونه عموم.انگار دوست خانوادگیشونن.
وکل ماجرای دیشب را واسه غزاله تعریف کردم...بعد از اتمام حرفام گفت:
- چه جالب!
- کجاش جالبه؟
- میدونی قبل ازاینکه بیام اینجا کی بهم زنگ زد؟؟
- کی! سعید؟
- نه بابا الاغ! فرزین بهم زنگ زد.
- خب چی میگفت؟
- ازم شمارتو خواست...منم دادم.
تعجب کردم...بادستم به خودم اشاره کردموگفتم: شماره منو؟
- اره. انقدر عجیب و تعجب اوره!!
یکم مکث کردم: نمیدونم...ولی...واسه چی میخواست؟
- گفت کارش دارم.
- بامن کار داره؟ ولی چه کاری؟
- نمیدونم نگفت. ولی فکرکنم همون حرفی که میخواست دیشب بزنه را میخواد بگه. احتمالا کارش اینه!
- یعنی چه حرفی میتونه باشه؟
بالحن شوخی گفت: حتما مختو میخواد بزنه.
تو سرش زدم وگفتم: گمشو بابا.
یکم دیگه باغزاله خرف زدیم و وقتی اون رفت تازه داشتم رفتارای دیشب فرزین را تجزیه تحلیل میکردم ولی هیچ نتیجه ای بدست نیاوردم...واسه همین بیخیالش شدم و هجوم بردم سمت فسنجون خوشمزه ی خودمون...*
یه هفته ای میشدکه همش منتظربودم شماره ناشناسی بهم زنگ بزنه تا بفهمم فرزینه ولی دریغ! امروزهم مثل روزای تکراری زندگیم خسته وکوفته از باشگاه رگشتم و بدون توجه به مامان که ازم میخواست تاباهمخونه خاله نیلایریم، به تخت خواب رفتم و یه دله سیر خوابیدم...
احساس گرما وتشنگی شدیدباعث شدتا از خوا بپرم...ازتخت پایین اومدم و همونطور که به سمت هال میرفتم، مامان را صدا زدم ولی گویا خونه نبود چون جوابی نشنیدم...تازه یادم اومدکه خونه خاله نیلارفته...سریخچال رفتم ویه لیوان اب خنک واسه خودم ریختم ویه نفس سرکشیدم...وقتی به اتاقم برگشتم تمام وسایلام و مانتوم روی زمین بود...مشغول تمیز کردن اتاق بودم که صدای زنگ گوشیم بلندشد...از توکیفم گوشی رابیرون کشیدم وبادیدن شماره ناشناس اولین چیزی که به فکرم رسید، فرزین بود...سعی کردم اروم باشم و عادی برخوردکنم تا نفهمه که منتظر تماسش بودم...البته فقط از روی کنجکاوی بود،چندتانفس عمیق کشیدم وجواب دادم:
-بله بفرمایید.
صدای مردی از پشت خط اومد : سلام حاله شما؟
شک کردم که فرزین باشه چون به صدای یارو میخورد سنش بالا باشه. خیلی عادی گفتم:
-ممنون شما؟
- فرزینم.
تعجب کردم وگفتم: اقا فرزین؟؟؟
- بله خودمم...ترمه خانوم خودتونین؟
صدامو صاف کردموگفتم: بله خودمم.
- خوبه.
- چی خوبه؟
- اینکه شما ترمه اید.
- ببخشید مگه قراره کسی دیگه ای باشم؟!
خندید وگفت: شوخی کردم.چقدر جدی گرفتی!
تودلم گفتم توغلط کردی.
جدی گفتم: غزاله میگفت شمارمو خواستید.درسته؟
- بله خواستم باهات بیشتر اشنابشم.
-به چه مناسبت؟
- مناسبت نداره.فکر میکنم ما میتونیم دوستای خوبی باشیم.
- ولی من فکر نمیکنم.
بی توجه به حرفم گفت: من فردا راهیه سفرم.فقط امروز تهرانم.میای همو ببینیم؟
- نخیر. چه دلیلی داره که همو ببینیم؟
کمی مکث کرد وگفت: دلیل... دلیل! دلیل میخوای؟
کشیده گفتم: بلههه.
- خب ممکنه دیگه برنگردم تهران.بیا همو ببینیم دلیل رو هم بیشتر توضیح میدم.
پوفی کردموگفتم: یعنی اینهمه پافشاری فقط واسه دیدنه منه؟
- ما در راه ترمه جان فشانی هم میکنیم.
لجم گرفت وگفتم: اصلا نمیام.
خندید وگفت: امروز ساعت5 توکافی شاپ میبینمت.
بعدسریع قطع کرد...از اینهمه پرروئیش تعجب کردم! البته بیشتر پسرا پرروئن بخاطر کارای گذشته مازیار بههمه شک داشتم...همون لحظه گوشیم زنگ خورد...رامین بود،تو دلم خندیدم وگفتم چه حلال زاده! اینم نمونه اش...
ازبین لباسام مانتوی سفید بلندی را با شال مشکی و شلوار مشکی انتخاب کردم و کفشهای پاشنه 5 سانتی شیری رنگم راهم پام کردم...کیف بزرگ مشکیم روهم انداختم روی دوشم...ارایشم هم تکمیل بود...کلی به خودم رسیده بودم...تا رسیدن به کافی شاپ نگاه خیلیا روم بود ولی من محل نمیذاشتم چون خوشم نمیومد رفتار جلف و زننده ای داشته باشم....داخل کافی شاپ رفتم وبا چشم دنبال فرزین گشتم ولی گویا نیومده بود...سمت یکی از میزهای خالی رفتم ونشستم...یه قهوه تلخ هم سفارش دادم تا وقتی فرزین برسه حداقل گلوم خشک نشه! دیگه کم کم داشت حوصلم سرمیرفت قهوه ام راهم خوردم ولی باز نیومد... اه! پسره ایکبیری بدقول....خواستم به شمارش زنگ بزنم ولی روم نمیشد. ترجیح دادم منتظربمونم بعد از یه ربع ساعتی اقا بالاخره تشریف اوردن...همین که چشمم بهش افتاد ماتم برد...وای خدااا یکی منو بگیره! چه جیگری شده بود... کت اسپرت قهوه ای با شلوار مشکی و بلیز مشکی...موهاشم یکدست بالایی فشن زده بود...با یه لبخند کج طرفم اومد ودرحالیکه اونم چشم ازم برنمیداشت صندلی راعقب کشید ونشست...
- سلام
- علیک سلام
- حال و احوال؟
- خوبم.
همونطور که خودشو با دست، بادمیزد کتشو دراورد و به پشتی صندلی اویزون کرد...منم تمام مدت چشم از تیپش برنمیداشتم...بانگاهش غافلگیرم کرد وگفت:
- کجا رو نگاه میکنی! بعد به خودش اشاره کرد وادامه داد: یعنی انقدر تیپم ضایعست؟
سرمو تکون دادم وگفتم: نه نه اینطور نیست.
توی دلم به خوده ندید پدیدم کلی فحش دادم.پسره عجب تیزه ها! ولی پسره تیز نیست.من زیادی خیره ام...خیره!
خندید و به استکان خالی از قهوه ام اشاره کرد وگفت:
-صبرنکردی من بیام بعد سفارش بدی؟ یعنی انقدر دیر اومدم؟
واسه اینکه سه نشه گفتم: نه دیر نیومدی اما من تشنه ام بود...باورکن.
گارسون اومد واز فرزین هم سفارش گرفت ورفت.همش داشتم باخودم کلنجار میرفتم که بگم چیکارم داشته یا نه؟ ولی دوست ندارم فکرکنه هولم بعد مسخرم کنه! یعنی چیکارکنم؟ چی بگم! دیدم اونم ساکته...منم سرمو پایین انداختم وبا انگشتای دستم ور رفتم که خودش سکوت را شکست:
-خب!
بهش نگاه کردم وگفتم: خب که خب! خب نداره.
- میخواستم باهات اشنا بشم.
- چرا؟
- چرا نداره. ماباهم دوستیم دیگه.
اخم کردم وگفتم: ولی من و تو هیچ نسبت دوستی ای نداریم.
خندید وگفت: چرا دوستیم. همین که الان روبرومی یعنی دوستیم.
از اینکه بهم یه دستی زده بود حرصم گرفت وگفتم: یعنی چی اینکارا؟
- چرا عصبانی میشی؟
- چون بهم دروغ گفتی.
- دروغ نگفتم.
- گفتی.
- نگفتم.
- میگم گفتی.
خندید وگفت: خیلی لجبازی.
دندونامو روهم فشار دادم وگفتم: توام خیلی زود چایی نخورده پسرخاله میشی.
- من که هنوز چایی را نخوردم ولی اگه قسمت بشه از دست عروس خانوم میخورم.
از جام بلندشدم وگفتم: شوخیاتم بی مزست.من وقت واسه گوش دادن به چرت و پرت ندارم.
وسریع از در کافی شاپ بیرون رفتمحتی عکس العملش را هم نفهمیدم...داشتم باحرص راه میرفتم که متوجه بوق ماشینی کنارم شدم...سرمو برگردوندم تا چند تا فحش ابدار بهش بدم که چه دیدم! یه ماشین شاسی بلند مشکی کنارم زد روی ترمز ...در سمت راننده بازشدوفرزین از ماشین بیرون اومد...باقیافه ای خندون جلوم ایستاد وگفت:
- حداقل وقتی قهر میکنی حواست باشه وسایلتو جا نذاری!
اخم کردم وگفتم: چرا دنبالم اومدی؟
- اومدم ببرمت ددر نی نی کوچولو.
به لحن مسخره اش نیشخندی زدم وگفتم: فعلا خودت بیشتر به ددر احتیاج داری.
جدی شد وگفت: کیفت را جا گذاشتی. داری تند میری.
- کجاست کیفم؟
- تو ماشینه.
نگاهی به ماشین انداختم وگفتم: برو بیارش.
- د نه دیگه.نشد! بیا خودتم سوار شو مثل دو تا ادم حرف بزنیم.
دست به سینه شدم وگفتم: میشنوم.
نگاهی به اطراف انداخت وگفت: اینجا نمیشه بیابریم تو ماشین.
با دست به خودم اشاره کردم وگفتم: من؟ عمرا نمیام. کیفمو بیار تابرم.
بی هیچ حرفی سمت ماشین رفت. ولی یه لحظه جرقه ای توذهنم خورد...بدم هم نمیومد با فرزین دوست بشم...اون خوب میتونست سرگرمم کنه...انگار از لجبازی باهاش لذت میبردم! اگه برم پیش خودش میگه این دختره لوس خیلی زود کم میاره... ولی اگه باهاش باشم و مثل خودش باهاش بازی کنم اونوقت میفهمه که من لوس
نیستم...تو ذهنم جنگ اعصاب راه انداخته بودم که فرزین باعث اون بود...ولی نه! من کم نمیارم...قبل از اینکه کیف را بیاره سمت ماشینش رفتم...درو باز کردم ونشستم...فرزین روی صندلی راننده نشسته بود ولی به عقب خم شده بود تا کیف را ازصندلی عقب برداره...صاف نشست وبا تعجب به من زل زد . من هم با خونسردی بهش نگاه وگفتم:
- چیه مگه نگفتی دوستیم؟ پس معرفت دوستیت کجاست که نعارفم نکردی منو برسونی؟
با این حرفم بیشتر تعجب کرد...با این حرف بهش فهموندم که یعنی خر خودتی! باید منو برسونی...حتما اونم از پرروئی و تغییر موضع من انقدر تعجب کرد که تا چنددقیقه حرف نزد بعد خندید وگفت:
- خودم میرسونمت.
نیشخند زدم وگفتم: اول کیفم.
یجوری نگام کرد وگفت: ااا! پس اومدی کیفتو بگیری و باز مثل توکافی شاپ بری و ضایعم کنی بعد هر هر بخندی؟
بلند خندیدم وگفتم: اینبار فرق داره. الان دیگه دوستیم.
کیف را روی پام گذاشت وگفت: ببینیم و تعریف کنیم.
تو دلم گفتم باش تا هم ببینی هم تعریف کنی.
ماشین را روشن کرد وحرکت کرد و منو تا سرخیابونمون رسوند...موقع پیاده شدن از ماشین بهم گفت: پیس پیس!
دستم به دستگیره در بود. برگشتم و پرسشگر نگاش کردم...
گفت: مگه نگفتی دوستیم؟ دوستها باهم دست نمیدن؟
و دستشو جلو لورد اول خواستم ضایعش کنم و درو ببندم و برم...ولی اینطوری خوب نبود! نگاهی به دستش کردم بعد به صورتش...دستمو جلو بردم وتا خواست دستمو بگیره فوری دستمو پشت سرم بردم و کلمو خاروندم و خندیدم...اونم زد زیر خنده وگفت: از دست تو دختر.
خدافظی کردومو به خونه برگشتم...
یک هفته بعد
- خیلی حوصله ام سر رفته.
- منمهمینطور.
- خب میگی چیکار کنم؟
- فیلم بذار نگاه کن.
یکم فکر کردم دیدم نه این جالب نیست.با بی حوصلگی گفتم: نوچ.
- اهنگ بذار گوش کن.
- اومممم... نوچ.
- برو به مامانت کمک کن.
- یعنی برم؟
خودش میدونست اگه بخوام برم پیش مامان، دیگه نمیتونست باهام بحرفه واسه همین سریع گفت:
- نه نه شوخی کردم شوخی کردم.
خندیدم وگفتم: خب پیشنهادات همین بود؟
- بذار فکرکنم...
- فکر کن.
کمی سکوت کرد...این یعنی داشت فکر میکرد. اینطوری بیشتر حوصله ام سررفت؛ سکوت را شکستم وگفتم: فکر نکن مغزت میهنگه.
- وااای تو از کجا فهمیدی؟
خندیدم وگفتم: حالا دیگه.
صدای مامان از هال اومد که صدام میزد. دستم را روی گوشی گذاشتم وبلند گفتم:
- الان میام مامان.
بعد گوشی را کنار گوشم گذاشتم که دیدم فرزین داره واسه خودش شعر و اهنگ میخونه:
خندیدم وگفتم: چرا داری اهنگ میخونی؟
- خب گفتم تا بیای پیام بازرگانی پخش کنم دیگه.
خنده ام شدت گرفت وگفتم: بی مزه. من باید برم مامانم صدام میزنه.
- ای بابا به مادر زنم بگو دو دقیقه بذاره با عیالم خلوت کنم دیگه.
- خب حالا پررو نشو.
- ولی از اون ادماست ها!
با تعجب وکمی جدیت گفتم: از کدوم ادم ها؟
- از اونا که نمیذارن عروس و دوماد دو دقیقه تنها باشن.
خیلی جدی گفتم: ببین راجب مامان من حق نداری نظر بدی.
- نظر ندادم.
- دادی.
- ندادم. فقط انتقاد کردم.
- خیلی بی مزه ای. اصلا از شوخیت خوشم نیومد. خدافظ.
وسریع تماس را قطع کردم و نذاشتم حرف دیگه ای بزنه.ازدستش ناراحت نشدم ولی منتظر یه بهونه بودم تا زودتر خدافظی کنم برم پیش مامان تا بهم شک نکنه...توی این یک هفته ای که تلفنی با فرزین حرف میزدم فهمیدم پسرخوبیه ...دیگه به شوخیاش هم عادت کرده بودم وجالب این بود که شخصیت اون انگار روی من هم تاثیر گذاشته بود چون منم همش با اطرافیانم شوخی میکردم و همه بخصوص مامان وبابا از دیدن تغییر شخصیتم و حاله خوبم راضی بودند ویجوری مطمئن که دیگه مازیاری تو زندگیم نیست که اذیتم کنه...دیگه نسبت به مازیار حسی نداشتم...هیچ فکر نمیکردمانقدر راحت فراموشش کنم و هیچ برخوردی هم جز اون موقعی که با ارش منودید، نداشتیم...ولی دلیل اینکه بازهرا نامزد نکرد را نمیدونستم! باصدای مامان به خودم اومدم:
- چرا عین میت ها اونجا وایسادی؟ بیا کمکمکن شب مهمون داریم.
گوشیم را داخل کشو انداختم و بهکمک مامان رفتم...بعد ازاینکه مامان مطمئن شد خونه تمیزه منم سریع به اتاقم برگشتم و سری به گوشیم زدم...3 تا میس کال داشتم. 2 تا از فرزین.1 دونه از غزاله...سریع به غزاله زنگ زدم...بعد از سه بوق جواب داد:
- سلام ترمه هیچ معلومه کجایی؟
- سلام چی شده! کار داشتم. تو کجایی که چند روزه ازت خبری نیست!
- هرچی به گوشیت زنگ زدم تو دسترس نبودی.
- نهمن همش گوشیم پیشمه هیچوقت از دسترس خارج نبودم.
- ولش کن...هنوز با فرزینی؟
- اره. چطور؟
- هیچی امروز حدس بزن کیو دیدم!
- نمیدونم. خودت بگو.
- مازیار را دیدم.
- خب به من چه؟
- اخه با ارش بود.
یه لحظه خشکم زد ولی بعد باصدای بلند گفتم:چییی؟
- اروم باش دختر.
- ولی اخه چرا با ارش؟ با اون چیکار داره؟
- نمیدونم.
- شماره ارش را داری؟
- اره چطور؟
- تورو خدا بزنگ بهش امارشو دربیار.
- شک میکنه ها!
- نه نمیکنه. تو بزنگ بپرس.
- اخه چی بپرسم؟
- بپرس اون پسره کنارت بهت چی میگفت؟
- اونوقت ارش میپرسه تو بااون پسر چیکار داری؟
کلافه شدم وگفتم: اه اصلابگو دوست پسرقبلیه ترمه بوده.الانم دنبالشه. ولی باتو چیکار داره؟
غزاله با تعجب پرسید: همینا رو بگم؟ به گوش فرزین میرسونه ها.
هول شدم وگفتم: نه نه! فقط ازش یجوری حرف بکش که زیادی شک نکنه. جان ترمه!
- باشه بذار ببینم میتونم چیکار کنم! قربونت. منتظرم ها. خبرشو بهم بده. باشه خدافظ.
بعد از خدافظی با غزاله، دلشوره عجیبی داشتم. همش میترسیدم چیزی به گوش فرزین یا ارش برسه اونوقت واسم ابرو نمیموند...همش دعا دعا میکردم که مازیار چیزی به ارش نگفته باشه ...تو اون موقعیت فرزین را کم داشتم که همش تماس میگرفت ...جوابشو ندادم بعد ازنیم ساعت غزاله زنگ زد.فوری جواب دادم:
- الو
غزاله چی شد؟
- سلام از ارش پرسیدم ولی میدونی بهم چی گفت؟
- چی گفت مگه بهت؟
- گفت یه پسره (مازیار) اومده سراغم خیلی محترمانه بهم گفت دست از سر ترمه بردار.
با این حرف ضزبان قلبم شدت گرفت و مثل قبلنا دستام به لرزش افتاد...با تته پته گفتم:
- دیگه... چی گفت؟
- نمیدونم ارش گفت فقط همینارو گفت و رفت.
- خب ارش بهش چی گفت؟
- میگم که اینارو گفت و رفت. مهلت نداد ارش حرفی بزنه.
دستمو روی پیشونیم گذاشتم وگفتم:
- وای غزاله چیکار کنم؟
- نمیدونم ولی مازیار فکر میکنه تو و ارش باهم دوستید چون اونروز باهم دیدتون.
- پس قضیه نامزدی چی؟
- حتما فهمیده خالی بستی دیگه.
- باشه. حالا کارنداری من برم ببینم چه خاکی تو سرم بریزم!
- نگران نباش هیچ غلطی نمیتونه بکنه.
- بیخیال. خدافظ.
تماس راقطع کردم...روی تخت دراز کشیدم و چشامو بستم...واسه اولین بار ازاینکه بامازیار روزی گذشته هامو ساختم، از خودم و اون متنفرشدم...از اینکه ازم سو استفاده کرد. ازاینکه 4سال زندگیم پای اون هدر شد...از اینکه چقدر توی این4 سال غصه خوردم و اذیتم کرد...کاش باهاش اشنا نمیشدم . کاش عاشقش نمیشدم...کاش هیچ مازیاری وجود نداشت...کاش حداقل الان که فراموشش کردم ولم کنه...انگار خوشبختی به من نیومده! ارامش ندارم...خسته ام...بعد ازمدتها که اشکامو ترک کرده بودم باز چشام به اشک نشست...خواستم بخوابم که یادم افتاد امشب مهمون داریم ؛ سریع لباسامو عوض کردم و دست وصورتم را شستمو به کمک مامان رفتم...
*
خونه خاله نرگس نشسته بودم و داشتم به ساغر کوچولو که حالا بغل خاله نرگس خوابیده بود نگاه میکردم...خیلی معصوم خوابیده بود حتی توخواب هم قیافش ناز وبانمک بود...خاله نرگس گفت:
- بیا کمککن ساغر را ببریم تو تختش.دستم خسته شد.
- باشه من چیکار کنم؟
درحالیکه بلند میشد گفت:
اون پتو و بالشت ساغر رابیار واسم تو اتاقش.
پتو وبالشت را از روی زمین برداشتم وبه اتاق ساغر بردم...حالا ساغر روتخت خودش بود...اروم پتو را روی بدن کوچولوش کشیدم که صدای زنگ گوشیم که تو جیب شلوارم بود،بلند شد...خاله اشاره کرد که زود قطعش کنم تا ساغر از خواب بیدار نشده! فوری از اتاق بیرون رفتم و نگاهی به شماره انداختم...فرزین بود.ردتماس دادم و فوری بهش پیام دادم:
-سلام من جائیم نمیتونم بحرفم .
جواب داد: سلام کجایی؟
جواب دادم: خونه خالم.
بعد از چند دقیقه اس اومد به گوشیم.خودش بود...نوشته بود:
- خونه خالت کدوم وره؟
خندم گرفت.براش نوشتم: از اینوره. از اونوره.
عین بچه ها شده بودیم...دیگه جوابی نداد...روی صندلی میز نشستم و دستمو زیر چونه ام گذاشتم...خاله هم از اتاق ساغر بیرون اومد و سمت اشپزخونه رفت وگفت:
- من میرم نهار درست کنم.
- چی درست میکنی خاله؟
- چی دوست داری درست کنم برات؟
یکم فکر کردم وگفتم: اوممم...کتلت...خیلی دوست دارم.
- باشه کتلت برات درست میکنم.
لبخند زدم وگفتم: مرسی. کمک نمیخوای؟
- نه اگه کمک خواستم صدات میزنم.
- باشه.
حوصله ام سر رفته بود و چشمم مدام به گوشی بود که بالخره اس داد:
- من دارم راه میفتم بیام تهران.
- چرا؟
-چرا نداره. اونجا کار دارم.نکنه دوست نداری همو ببینیم؟
هول شدم با این سوالش. یعنی دوست نداشتمش؟ خودمم نمیدونستم. واسه همین نوشتم:
-نمیدونم.
-پس تو چی میدونی؟
خندیدم و براش نوشتم: اونم نمیدونم.
اس داد: ببینم اصلا تو دل داری؟
- نه پس ندارم!
- پس دلت چی میخواد؟
یکم فکر کردم ونوشتم: دلم میخواد برم یه جایی.مثلا کوه. یا اصلا یه جای دور.
هرچی منتظر شدم دیگه جواب نداد،بیخیال گوشیم شدم ...با کمک خاله نرگس بساط نهار را اماده کردیم که همون موقع ساسان هم اومد و سه تایی مشغول شدیم...
نیمه های شب بود که با صدای زنگ گوشیم از خواب پریدم...سریع بدون اینکه به شماره نگه کنم جواب دادم تا صداش مامان بابا رو بیدار نکنه...
- الو
- سلام خواب بودی؟
با صدای خواب الودم گفتم: شما؟
- فرزینم.
یدفعه هوشیار شدم وچشام بازشد...از پشت خط گفت:
- الو...الو نخواب.
- بیدارم.
- چطوری؟
- خوبم.
- من تهرانم.
- خب به من چه!
-خب به تو ربطی نداره ولی فردا بیا ببینمت.
باتعجب پرسیدم: چرا؟
- تو چقدر سوال میپرسی!
- خب حقمه بدونم.
- میخوام ببینمت خب.
- باشه کجا بیام؟
- من میام دنبالت با ماشین.
میخواستم بگم با ماشین خوشگلت؟ که صلاح دیدم نگم.
- باشه قطع کن بذار به ادامه خوابم برسم.
با لحن شوخی گفت: نمیشه منم بیام باهات بخوابم؟
خندیدم و گفتم: پررو نشو.
- باشه خوب بخوابی خوابای منو ببینی.
- برو بابا. شب بخیر.
و تماس را قطع کردم ...ولی خواب کجا بود؟ دیگه خوابم نبرد. فکر اینکه فردا باز برم ببینمش استرس به دلم مینداخت...از وقتی هم که راجب مامان باهام شوخی کرد و باهاش جدی برخورد کردم دیگه کمتر باهام شوخی میکرد و بیشتر جدی بود...انقدر توی تخت غلت زدم تا بالاخره خوابم برد...
باصدای زنگ گوشیم که زیر بالشتم بود چشامو به زور باز کردم...اول فکر کردم باز نصف شبه و فرزین زنگ زده ولی وقتی نور افتاب که کف زمین افتاده بود را دیدم فهمیدم صبح شده...با اکراه گوشی را از زیر بالشت در اوردم و با نگاه کردن به شماره لبخندی روی لبم اومد و زیر لب گفتم: ای مزاحم...سپس جواب دادم:
- الو
- سلام سلام صبح افتابیتون بخیر خانوم
صداش خیلی شاداب بود...خمیازه ای کشیدم وگفتم:
- سلام اقا. شما همیشه شب وروز ادمو از خواب بی خواب میکنید؟
- ادم رو که نمیدونم ولی من زنگ زدم تا دوستمو بیدارکنم.
خندیدم وگفتم: دوستتون خوابش میاد اگه بذارید بره به ادامه خوابش برسه.
- ای ای ای. من دوست تنبل نمیخوام به دوستم بگید یا خودش با زبون خوش بیدار بشه یا یه فکری به حالش میکنم.
خنده ام شدت گرفت وگفتم:
- حالا برید یه فکری به حالش بکنید چون قصد نداره بیدارشه.
خندید وگفت: خب پس اجازه بدید من چند لحظه فکر کنم.
ساکت شد.این یعنی مثلا داره فکر میکنه.منم ازفرصت استفاده کردم و چشامو بستم ...کمی که به سکوت گذشت صداش دراومد...
- من فکرامو کردم.
وقتی دید جواب نمیدم باز گفت: دوست من خوابید؟
- ...
- الو خانوم.
بعد باصدای ارومی گفت: ترمه.
یدفعه دلم لرزید...لحن حرف زدنش وصداش تپش قلبموبالابرد...چشامو بازکردم و دستمو روی قلبم گذاشتم.ای خداااا! بازم اونجوری صدام کن فرزین...فقط یبار دیگه.فقط...
- ترمههه
بازم صدام کرد اما اینبار باصدای بلند فریاد مانند. ازصداش از جام پریدم وگفتم:
- چیه چته؟ ترسیدم.
خندید وگفت: خواستم از خواب بیدارت کنم.
بالحن طلبکارانه ای گفتم:
- که موفقم شدی.
- به من میگن فرزین یعنی همین.
- به منممیگن ترمه یعنی...
ادامه حرفم را نزدم چون نمیدونستم در جواب حرفش چی بگم!...از اینکه کم اوردم خندید وگفت:
- یعنی چی؟
- یعنی حالیت میکنم.
- اوه اوه حالا عصبانی شدی؟
ازصداش که توش خنده موج میزد عصبی شدم وگفتم:
- امروز نشونت میدم من کیم!
- باشه نشونم بده.
- منتظر باش.
- منتظرم.
از حاضر جوابیش لجم گرفت و بالحن تندی خدافظی کردم و تماس را قطع کردم...کش و قوسی به بدنم دادم و از تخت پایین اومدم...سمت اشپزخونه رفتم وگفتم:
- سلام مامان هر چی چیزه خوشمزه داری رو کن برام که حسابی گشنمه.
- سلام اول برو دست وصورتتو بشور بعد بیا صبحونتو بخور.
میدونستم اگه یه حرفی بزنه تا اون حرفشو انجام ندم ول کن نیست، واسه همین روشویی رفتم وبعد ازاینکه دست وصورتمو شستم مشغول صبحونه خوردن شدم که مامان گفت:
- امروز که جایی نمیری؟
یدفعه یاد قرارم با فرزین افتادم وگفتم: چطور مگه؟
- میخوام برم خرید لباس.بیا بام بریم باید یه سری لباس بخریم. عروسی شاهرخ نزدیکه.
دست از خوردن کشیدم وگفتم: تو از کجا میدونی؟
-احمد دیشب میگفت که قرار عروسی را واسه اخرای تابستون گذاشتن.شاید هم زودتر گرفتن چون تو تابستون تالار عروسی سخت گیرمیاد.
کمی خیالم راحت شد وگفتم:
- خب حالا کو تا اونموقع...نو از الان خرید کنی بعدا لباسای تازه تر میبینی پشیمون میشی.
مامان گفت: اینا کارشون حساب کتاب نداره بعد ازظهر حاضرشو بریم.
- من نمیام.
برگشت طرفم و بااخم نگاهم کرد وگفت: چرا؟
- چون امروز قراره با دوستم برم بیرون.
- کدوم دوستت؟
- تو نمیشناسیش.
- فردا باهش برو.من امروز میخوام برم خرید.
ای خدا! فرزین خدا بگم چیکارت کنه بخاطرت مجبورم دروغ بگم...بعد ازکلی خواهش وتمنا از مامان بالاخره قرار شد فردا با مامان خرید برم و امروز برم پیش فرزین...بعد ازخوردن صبحونه که تقریبا کوفتم شد،به اتاقم برگشتم...اول گوشیمو چک کردم ...یه پیام از فرزین داشتم .بازش کردم:
- تندی حاضرشو یک ساعت دیگه میام دنبالت.
براش نوشتم: چرا یه ساعت دیگه؟ عجله داری!
- اره. بعدازظهر باید برگردم بندرانزلی. کاردارم. تا یک ساعت دیگه حاضرباش.
یدفعه یاد اصرارهای خودم به مامان واسه خرید فردا افتادم. دودستی تو سرم کوبیدم...اول به فرزین اوکی دادم بعد سراغ مامان رفتم تا بهش بگم که بعد ازظهر همین امروز باهم به خرید بریم...اول کلی سرم غر زد ولی راضی شد...سریع به اتاقم برگشتم وحاضرشدم...یه شلوار سفید لوله تفنگی با مانتوی ابی کوتاه و شال ابی رنگ پوشیدم با کفشهای پاشنه بلند...مشغول ارایش بودم که گوشیم زنگ خورد...اینه دستی کوچیک را کنار گذاشتم و گوشی را جواب دادم:
- الو
- سلام ترمه کجایی من سر خیابونتونم.
- اااا! من که هنوز حاضر نشدم.
کلافه گفت: ترمه بیا.زود. منتظرتم.
وسریع تماس را قطع کرد بدون اینکه بذاره من حرفی بزنم ...اینه دستی کوچیکم را برداشتم و نگاهی به خودم کردم...تقریبا همچیزم تکمیل بود فقط رژلب ورژ گونه نزده بودم...وسایل ارایشمو داخل کیفم ریختم و سریع ازخونه زدم بیرون...به سرخیابون که رسیدم،ماشینش را ندیدم...گوشیم را دراوردم تا بهش زنگ بزنم که یه ماشین206 سفید رنگ کنار پام ترمز کرد...به راننده نگاه کردم فرزین بود...سریع سوارشدم و راه افتاد:
- سلام چرا انقدر ادم را هول میکنی؟
نگاهی بهم انداخت وگفت: تو که حاضر و اماده ای.
- خب اره.
- ولی پشت تلفن گفتی هنوز حاضر نیستی.
یاد ارایش نیمه تمومم افتادم...از داخل کیفم رژلب ورژ گونه ام را دراوردم وبدون خجالت مشغول شدم...نگاهی بهم کرد وگفت:
- راحتی؟
کارم که تموم شد گفتم: عالی.
- یکم از اون ماتیکت بهم میدی؟
- نوچ.
- یکم...
عین پسربچه ها اصرار میکرد.خندیدم وگفتم: رانندگیتو بکن.
مثل پسر بچه ها لب برچید وگفت: نمیخوام.
پوزخندی زدم وگفتم: مجبوری بخوای. بعد یاد حرصی که بهم داد، افتادم و ادامه دادم:
-بهت گفتم که من ترمه ام یعنی دارم برات.
شیطون نگام کرد وگفت: چی داری برام؟
- حالا...
- یعنی بعدا میفهمم؟
چشمکی زدم وگفتم: دقیقا. راستی کجا میبری منو؟
قهقهه زد وگفت: خونه ی خودم.
میدونستم داره شوخی میکنه واسه همین گفتم: اخ جووون. بزن بریم.
خندید و بیشتر گاز داد.
- راستی این ماشینه کیه؟
- ماشین فرزانه ابجیم. ماشین خودم دست اونه با دوستاش رفتن شیراز.
تو دلم گفتم خوشبحالش که ازادی داره.
- پس چرا باماشین خودش نرفته؟
مغرورانه گفت: خب دیگه...ماشین من کلاسش بیشتره.
دیگه چیزی نگفتم...نیم ساعتی تو راه بودیم .بعد تو جاده ای که سرابالایی بود افتادیم...نمیدونستم واقعا داریم کجامیریم! دستمو بردم سمت ضبط و صداشو زیاد کردم...صدای قشنگ تتلو توی ماشین پیچید:
- باتو تنها نمیدم دست احدی اتو هرجا
- نمیگیره هیچکسی جاتو ازما باتو نمیدم دست احدی اتو
- نمیگیره هیچکسی جاتو
توی اهنگ غرق شده بودم و اصلا متوجه نشدم کی ماشین توقف کرد...نگاهی به دور واطراف انداختم.همه جا خلوت بود .هفت یا هشت متر اونطرف تر کوه بود...باتعجب به فرزین نگاه کردم وگفتم:
- اینجا کجاست؟
- کوه. همونجایی که دیروز دلت میخواست همونجایی که اهو داره...آی بله!
یدفعه یاد حرف دیروزم که الکی پرونده بودمش ،افتادم وخنده ام گرفت ولی جلو خودم را نگه داشتم...فرزین ازماشین پیاده شد...نگاهی به سرووضع خودم کردم.کفشام پاشنه داربود و اصلامناسب کوه نوردی نبود...ازماشین پیاده شدم وگفتم:
- ولی چرا بهم نگفتی که میای اینجا؟
- اونوقت سوپرایزنمیشدی.
خندیدم و گفتم: اخه من تیپم مناسب نیست.
نگاهی به سرتا پام انداخت و گفت: منظورت کفشاته؟
- اوهوم.
سمت صندوق عقب ماشین رفت و همونطور که غر میزد، در صندوق رابازکرد:
- من نمیدونم این نسل کفشهای پاشنه دار کی منقرض میشه!!
از حرفش بلند بلند خندیدم ...از همونجا داد زد: کوفت.
خنده ام شدت گرفت و قهقهه زدم...روی کاپوت ماشین لم داده بودم و میخندیدم که جلوم ظاهرشد...یه جفت کفش کتونی سفید هم دستش بود...نگاهی به کفش انداختم وگفتم:
- اینارو بپوشم؟
- نه بیا منو بپوش.
خندیدم وکفشها را از دستش گرفتم و کفشای خودمو دراوردم دستش دادم...کفشا کیپ پام بود و خیلی راحت بود...یکم باهاش راه رفتم. اومد کنارم وایساد ...پرسیدم:
- کفشای خودمو کجا گذاشتی؟
- گذاشتم تو صندوق عقب ماشین.
- باشه.
کنار فرزین باهم قدم میزدیم در سکوت...یکم که بالاتر رفتیم رفت مغازه و کلی خوراکی خرید ...نایلون خوراکی را ازدستش گرفتم و داخلشو نگاه کردم...اول نگاهم خورد به پاستیل که خودم عاشقش بودم.پاستیل را برداشتم ونایلون را دادم دستش و مشغول خوردن شدم.
- یه تعارف میکردی بدنبود.
یه دونه پاستیل دراوردم و به طرفش گرفتم. خندید وگفت: فقط یه دونه؟
با دهان پر گفتم: بخور وگرنه همینم میخورم.
با لجبازی گفت: نمیخوام اصلا.
شونه بالا انداختم و خواستم همون پاستیل را تو دهنم بذارم که از دستم قاپید و خورد...به حرکتش خندیدم.بعد ازچنددقیقه ابمیوه ای طرفم گرفت...به ابمیوه نگاه کردم وگفتم:
- اه این پرتغاله؟
بعد به ابمیوه اش که اناناس بود نگاه کردم و ازدستش قاپیدم قبل از اینکه بخورتش...حالا هی اون دنبال ابمیوه اش دنبالم میدوید و من هی فرار میکردم...تا جایی که هر دو خسته شدیم و بالاخره من اناناس را خوردم و فرزین، پرتغال...داشتم با لذت جرعه جرعه ابمیوه ام را می نوشیدم که فرزین گفت:
- شنیدم خیلی خاطر خواه داری.
با خونسردی گفتم: اره خب. دم خونمون صف کشیدن(الکی)
- دم خونتون نه! اما پیش ارش اره...
جا خوردم و ابمیوه پرید تو گلوم و به سرفه افتادم...ابمیوه را ازدستم کشید ومحکم پشت کمرم زد...یکم که اروم ترشدم بادست بهش اشاره کردم که دیگه نزنه...نیمکتی اون نزدیکی ها بود، بی توجه به فرزین رفتم و روی نیمکت نشستم...پس فرزین هم قضیه مازیار را فهمید! همونی که میترسیدم، شد...فرزین اومد و کنارم روی نیمکت نشست...نگاهش کردم. اونم نگاهش به من بود...چند دقیقه خوب نگاهم کرد وگفت:
- رنگ و روت پرید. ترسیدم.
با صدای اروم گفتم: نترس خوبم.
یکم که به سکوت گذشت سکوت را با حرفش شکست:
- من نمیدونم چرا یهو اینطوری شدی؟ شاید حرفی زدم که ناراحتت کرد.
تو دلم گفتم شاید نه! قطعا...البته مقصر تو نیستی. یعنی هیچکی نیست جز خودم.
- ولی امروز میخوام خوش باشی.
وقتی دید حرفی نمیزنم بلند شد و دست به سینه جلوم ایستاد وگفت:
- مگه نگفتی حالمو میگیری؟
به قد بلندش و صورت جذابش نگاه کردم...اون چی از غم میدونست؟ فقط یه دوست معمولی بود...دستمو کشیدوبلندم کرد .حالا روبروش بودم... گفت:
- پاشو پیرزن. پاشو بهم نشون بده که میتونی حالمو بگیری!
چرا من نباید شاد باشم؟ مگه شاد بودن چیه؟ دیگه از نگرانی و دلشوره خسته شدم...گور بابای غصه و غم...الان رو میچسبم!به فرزین نگاه کردم و طی یه تصمیم ناگهانی دوباره توی همون جلد شیطونم فرو رفتم وگفتم:
- که من پیرزنم. اره؟
- بلهههه.
- الان نشونت میدم.
* رفتم جلو درشون و زنگ رافشاردادم،بعدازچنددقیقه در باتیکی بازشد...ازپله ها بالارفتم ووقتی به طبقه دوم رسیدم،دیدم که در نیمه بازه...کفشامو جلو در دراوردم و در رابازکردم وداخل رفتم...هنوزکامل داخل نرفته بودم که یه نفرمنومحکم ازپشت گرفت و به یه طرف دیگه برد همون موقع در باشدت بسته شد...ازترس چشاموبستم ودستامو روش گذاشتم...حس کردم یکی دستموگرفت وانگشتام را دونه دونه بازکرد...اروم تر شدم وچشامو به ارومی بازکردم،بادیدنش ازخوشحالی پریدم بغلش...توی بغلش منوبلندکرد،حالا پاهام دورکمرش حلقه شده بود ودستام دورگردنش بود...اون هم بادستاش منوگرفته بود...فاصله کمی بین صورتمون بود...خندیدم وبهش نگاه کردم گفتم:
ـ تو که منو ترسوندی!
لبخندی زدوگفت:ـ نترس خوشگلم.
بااین حرفش لبخندم عمیق ترشد ودستامو از روی گردنش،بین موهاش بردم...اونم منوسفت تر تو بغلش فشار داد. سرم یکم بالاتراز گوشش بود...کمی سرموخم کردم ودم گوشش گفتم:
ـ میدونستی دوستت دارم؟
سرشو بالا اورد ونگاهم کرد...اول به چشام بعد به لبهام...منم به تقلیدازخودش بهش نگاه کردم.گفت:
ـ میدونستی توام دنیامی؟
یدفعه محکم لباشو روی لبهام گذاشت وباعطش مشغول بوسیدن هم شدیم...دستشو نوازش گونه روی کمرم میکشید ومنم دستامو لای موهاش حرکت میدادم...با یه حرکت پاهامواز کمرش جداکرد ومنو روی زمین گذاشت...ولی همچنان مشغول بوسیدن هم بودیم...کمی که گذشت سرشوبردسمت گردنم ویکی ازدستاشو گذاشت روی سینه ام...توحال خودم نبودم ولی بااینحال ازتکرار دوباره اون قضیه میترسیدم...دستشو پس زدم...سرشوبالا اورد وبا ناباوری بهم نگاه کرد...وقتی ترس ونگرانی وتردید را توچشام دید،اخماش توهم رفت وگفت:
ـ این بود اونهمه دوست داشتنت؟
ازدیدن اخم وعصبانیتش ترسیدم...ازدعواهای همیشگیمون...از قهرو آشتی ها...از منت کشی...ازاینکه ترکم کنه...ولی بااینحال کوتاه نیومدم وگفتم:
ـ مازیار! میدونی که من دوستت دارم..ولی من نمیخوام گناه کنیم.
بدون اینکه نگام کنه،رفت وروی مبل تک نفره ای نشست وگفت:
ـ این گناه نیست.این عشقه.
نوچی کردم وهمونجا روی زمین گذاشتم.بعدازچنددقیقه سکوت گفت:
ـ تو دوستم نداری.توکاری برام نکردی که بهم ثابت بشه دوستم داری تامنم یذره بهت علاقه پیداکنم.
بااین حرفش دلم گرفت وتعجب کردم.گفتم: یعنی تو دوستم نداری؟
بی توجه به حرف من به حرفاش ادامه داد:
ـ من دوس دارم از روی عشق باهام باشی ولی توهمش فیلم بازی میکنی دفعه پیش هم خوب باهام نبودی.
یدفعه باعصبانیت نگاهم کرد ولباشو روی هم فشارداد وگفت:
ـ تو واسه من چیکارکردی که بهم ثابت بشه دوستم داری؟هان؟ تو واسه من هیچ سودی نداری.پس بهتره منوتو باهم نباشیم.
حرفاش لحظه به لحظه بیشتر داشت خوردم میکرد ولی جمله اخری که بهم گفت،بیشترداغون شدم...یعنی اگه من واون ازهم جداشیم اون باکسه دیگه ای میره؟ نه!امکان نداره...من میمیرم...من نمیتونم بدون مازیارباشم...
زانوهامو توبغل گرفتم وسرمو روشون گذاشتم...باتصوربدبختی وضعف خودم واینکه چقدرعاشقشم،چشام به گریه بازشد...میون هق هق گریه ام، حرف هم میزدم:
ـ تو دوستم نداری.توهمچیز را تو رابطه میبینی ولی من دوس دارم یه دوستی پاک راداشته باشیم...تودرکم نمیکنی...من بدون تومیمیرم.کاش بفهمی!
هق هق میکردم واین حرفارا تکرارمیکردم...ازجاش بلندشدوطرفم اومد وکنارم روی زمین نشست...بادستش چونمو گرفت وسرموبلندکرد...بااخم وشک وتردید صورتمو براندازکرد...مطمئنا فکرکرده دارم الکی نقش بازی میکنم چون ازاین حرفاقبلا هم بهم زده بود وکلی تهمت دیگه...وقتی اشکامودید،اخماش بازشد وبادلسوزی نگاهم کرد.گفت:
ـ چرا انقدر خودتو اذیت میکنی؟
درحالیکه صدام میلرزید.گفتم: من نمیتونم ترکت کنم...ترکم نکن.
سرمو توی بغلش گرفت ومن اروم اروم توی بغلش گریه میکردم...وقتی صدای فین فینم راشنید دوباره چونمو توی دستش گرفت،خیلی جدی گفت: گریه نکن.
ولی من گریه ام شدت گرفت...واسه همین باعصبانیت دادزد: گفتم گریه نکن.
زیرلب«باشه ای» گفتم ودوباره توی بغلش اروم شدم...به هوای اینکه دیگه از اون پیشنهادش حداقل بخاطر اشکام صرف نظرکرده، دیگه گریه نکردم...ولی باز سرشو توی گردنم فرو برو وزیر گوشم گفت: بیاباهم باشیم.
خدایا نه! خدایا نمیخوام! ولی دوباره مجبوری توی گناهی که هیچ لذتی جزترس برام نداشت،تن دادم و غرق شدم...
*
باسروصدایی که ازبیرون میومد، ازخواب بیدارشدم وچشامو بازکردم...یعنی همه اینا یه خواب بود؟ ولی این خواب تداعی کننده خاطرات تلخی بود که بامازیارداشتم...از یاداوری اون روزا چشام دوباره به اشک نشست ولی اینباراشکام واسه حسرت ونداشتن مازیار نبود بلکه واسه عذابایی که اون بهم داد وغرورمو باحرفاش خورد کرد،بود...اون منونابود کرد وصدبار با پا از روی قلبم ردشد...خوب یادمه وقتی بهش میگفتم بخاطرت خودمو میکشم تابدونی عزیزترازجونم نیستی.بهم میگفت: خواهشأ خونتو گردن من ننداز.
حالاکه فکرمیکنم،میبینم چقدرمن بخاطر یه پسر بی ارزش انقدرخودموبه آب وآتیش زدم ولی اون الان بازهرا جونشه.بابهترین دوستم...من!ترمه! دختری که یه زمانی انقدرمغروربودم که هیچ پسری را به زندگیم راه نمیدادم وغرورم واسم از همچیز مهمتربود، حالا نه تنها غرورمو بلکه همه زندگیمو به یه پسر بی ارزش به اسم مازیارباختم...وجودمو، احساسمو،زندگیمو، بدنمو، آبرومو،قلبمو...ولی دیگه نمیذارم...دیگه نمیذارم با آبروم بازی بشه...باید یکاری کنم،بایدعوض بشم...دیگه نبایداحساسمو نگاه کنم...بایدقوی باشم...مازیار و خاطراتش را توی همین اتاق زیر همین زمین خاک میکنم و واسه همیشه فراموشش میکنم...آره همینه...!
جرقه ای تو ذهنم زده شد...ازجام بلندشدم واشکامو پاک کردم...سمت کشوها رفتموهرچی لباس ووسایل داشتم کف اتاق ریختم...دستاموبهم مالیدم ومشغول شدم...ازسروصدایی که راه انداختم، مامان و خاله نرگس ونیلا هرسه به اتاقم اومدن... هرسه بالاسرم ایستاده بودند وباتعجب بهم نگاه میکردند...بعدازسلام
واحوال پرسی با خاله ها دوباره مشغول شدم...ولی هنوز بالاسرم بودند، نگاهی بهشون انداختم وگفتم:
ـ چیه؟ چرا اینجوری نگاه میکنید؟
مامان باعصبانیت گفت:
ـ چه غلطی میکنی؟
ـ هیچی میخوام وسایل اضافه رابریزم دور.مگه خودت دوس نداشتی آتا آشغالامو بریزم دور؟
ـ زودتر اینجارو خلوت کن وهرچی هم که نمیخوای بنداز دور.
ـ باشه.
مامان ازاتاق رفت بیرون که همون موقع صدای گریه ساغر از هال اومد...خاله نرگس هم واسه اینکه به بچه اش برسه،ازاتاق رفت بیرون...ولی خاله نیلاهمونطورباتعجب بالاسرم وایساده بود...باخنده گفتم:
ـ تونمیری؟
مشکوک نگاهم کرد وگفت: توکی بزرگ میشی؟
ـ هیچوقت.
ـ تو چرااینطوری شدی؟
سرموبلندکردم وبهش نگاه کردم: چطوری شدم مگه؟
ـ همش دمغی! توخودتی...چته؟کسی اذیتت کرده؟
ـ نه چطورمگه؟
اومد روی تخت نشست...دستشو روی شونه ام گذاشت وگفت:
ـ چرا وقتای آزادتو درس نمیخونی؟
کلافه شده بودم...باکلافگی گفتم: چرابایددرس بخونم؟
ـ که کنکور بدی.
کنکور؟ هه...بعدازاون شکستی که خوردم،زندگی برام معنی نداره...واسه چی کنکور بدم؟ که مثل سالهای قبل قبول نشم وبیشترضربه بخورم؟
ولی یه حسی درونم میگفت: تو که گفتی اون ترمه دیگه مرده...دیگه بایدعوض بشی...دیگه وقتشه...تلاش کن...ازاول شروع کن...
چشاموبستم وبا یاداوری اینکه بایدعوض بشم،لبخندی زدم وگفتم: باشه...
ـ پس ازفردا تمام تلاشتوبکن حتما اینبارقبول میشی...یک سال هم زودمیگذره تاسال بعدخودتو واسه کنکوربعدی آماده کن.
«چشمی» گفتم ودوباره مشغول جداکردن وسایل شدم...بعدازچنددقیقه خاله نیلاهم رفت...خاله نیلا ازنرگس ومامان بزرگتربود ولی متاسفانه بچه دارنمیشد واسه همین بیشتر دوران بچگی من و ساسان تو خونه اون وپیش اون گذشت...خاله نرگس هم که ته تغاری بودودخترش ساغر3 ماهه وپسرش ساسان4سال ازمن کوچیکتربود...مامان هم بچه وسط بود...تمام وسایل رابادقت وحوصله ازهم جدا کردم وتمام اون چیزایی که ماازیار رایادم مینداخت را جداکردم...بعدتمام وسایلامو از دوباره تمیزومرتب داخل کشوها چیدم وکشوها راسرجای اولش برگردوندم...نفس راحتی کشیدم ولی بادیدن اون وسایلا که مازیار وخاطراتش را به یادم میاورد،احساس بدی پیداکردم...احساس سنگینی میکردم روی دوشم...تمام اون وسایلا وکادوهایی که واسم خریده بود، را داخل سطل زباله ریختم ودفترخاطراتمو با یه کبریت آتیش زدم وواسه همیشه بااون خاطرا لعنتی خداحافظی کردم...
ظهر که ازباشگاه برگشتم خونه،انقدرخسته بودم که قید حموم را زدم وسرم به بالشت نرسیده،بیهوش شدم...ساعت 4بود که ازخواب بیدارشدم ولی هنوزبیحال وخسته بودم ولی هرکاری کردم دیگه خوابم نبرد...بعداز یه حموم آب سرد که حسابی چسبید چون توخونه تنهابودم(گویا مامان واسه خریدرفته بود چون خواب بودم بهم خبرنداده بود که میره) یه چیزسبک دست وپاکردم...مشغول خوردن بودم که یهویادم افتاد غزاله بهم زنگ زده بود وکارم داشته ولی چون باشگاه بودم،نتونسته بودم جوابش رابدم...آخرین لقمه از نیمرویی که درست کرده بودم راخوردم وسراغ گوشیم رفتم...روشنش کردم ومنتظرموندم تابینم کی بهم زنگ زده کی زنگ نزده! که دیدم پیام دارم...پیاموبازکردم وبادیدن شماره،چشام تا آخرین حدگشادشد ودهنم ازتعجب بازموند..ولی بعدازچندثانیه چشامو بازو بسته کردم وگوشی از دستای لرزونم به زمین افتاد...یدفعه چشام سیاهی رفت وسرم گیج...قبل ازاینکه بیوفتم روی صندلی نشستم...وقتی دیده سیاه وتار ازچشام کنار رفت،دستای لرزونم راروی قلبم گذاشتم که به شدت می تپید صداش توی گوشم طنین مینداخت...هنوزباورم نمیشه...توی شوک بودم که زنگ گوشیم منو ازجاپروند..گوشی رااز روی زمین برداشتم و جواب دادم:
ـ الوغزاله
ـ سلام ترمه کجایی؟چرا گوشیت خاموش بود؟
یدفعه بغضم ترکید وگفتم: غزاله باید باهات حرف بزنم.
غزاله هول شد وسریع گفت: چی شده؟
با گریه گفتم: مازیار...مازیار
ـ مازیار چی؟ بگو.
ولی من فقط گریه میکردم...زبونم واسه حرف زدن نمیچرخید...غزاله کلافه شدوگفت:
ـ آروم باش.میتونی بیای بیرون همو ببینیم باهم حرف بزنیم!
ـ آره...کجا؟
ـ بیا دم دانشگاهمون...بلدی که؟
باصدایی لرزون گفتم: آره
ـ باشه حاضرشو تانیم ساعت دیگه اینجاباش.
ـ باشه.
وقتی تماس راقطع کردم دوباره سرموگذاشتم روی میز وکلی گریه کردم...میون گریه باخودم حرف هم میزدم: پسره پررو باچه روئی اومده بهم میگه ترمه میخوام ببینمت...من زهرا را نمیخوام فقط تورا میخوام...بایدخیلی چیزا را بهت توضیح بدم...اخه چی رامیخوای توضیح بدی؟ خیانتت را؟بدیاتو؟ها! چی را عوضی؟؟...سرموبلندکردم ونگاهی به گوشیم انداختم...اصلا چرامن بایدگریه کنم؟چرا اونیکه ناراحته، بایدمن باشم؟ مگه قول نداده بودم عوض میشم؟ پس کو اون تلاشها؟...حالاکه اون میخواد باهام حرف بزنه نبایدبذارم به هدفش برسه...من نباید دیگه ضعیف باشم...پوزخندی ازخوشحالی زدم وسمت روشویی رفتم...با هر مشت آبی که به صورتم میزدم به خودم روحیه میدادم...کم کم حاضرشدم تابرم پیش غزاله، حتی اون راهم باحرفامم نگران کردم...باید ازاین به بعدشادباشم...چندتا نفس عمیق کشیدم...نفهمیدم کی جلو در دانشگاه غزاله رسیدم!گوشیمو دراوردم وبه غزاله زنگ زدم تا خودشو بهم برسونه...بعداز ده دقیقه که از نگاه ها وتیکه های دانشجوهایی که ازکنارم ردمیشدن،خسته شده بودم...غزاله را از دور دیدم که همراه دوپسر به سمت من میومدن ولی اصلاحواسش به من نبود وداشت با یکی از اون پسرا که قدمتوسطی داشت،حرف میزد وگاهی هم میخندید...وقتی داشتن بهم نزدیک میشدن،غزاله متوجهم شد وباقدمهای بلندخودشو به من رسوند، دستموگرفت وبانگرانی پرسید: چی شده؟
خندیدم وبه دوتاپسر که حالاکنار غزاله وروبروی من ایستاده بودند،اشاره کردم وگفتم:
ـ دوستات اومدن.
غزاله نیم نگاهی بهشون کرد وگفت:
ـ شماها مسیرتون کدوم طرفه؟
یکی ازپسرا که کنار غزاله ایستاده بود گفت: من ماشین دارم.
نگاهی بهشون کردم...هردو خوش قیافه بودند ولی یکیشون عجیب نگاهم میکرد...یه لحظه چشم تو چشم شدیم...سرموزیرانداختم وگفتم: سلام
لبخندی زدو سرشو به نشونه سلام تکون داد ولی هنوزنگاهش روم بود...غزاله هم با اون یکی پسر مشغول گفت وگوبود...بازوی غزاله را گرفتم وگفتم:
ـ نمیای بریم؟
غزاله که انگار تازه متوجه من شده بود،روشو طرفم برگردوند وگفت:
ـ باماشین آرش میریم.
پس اسم اونیکه همش باغزاله حرف میزد,آرش بود...بعدازچنددقیقه حرف زدن با آرش بالاخره رضایت داد تابریم...
من وغزاله عقب ماشین ارش که پرایدسفیدبود،شدیم ارش و اون پسره عجیب غریب که حتی اسمش را هم نمیدونستم،جلو نشستن و خود آرش هم راننده بود...
توراه آرش ازشیشه ماشین نگاهی بهم انداخت وگفت:
ـ این دوستت همیشه کم حرفه؟
غزاله نگاهی بهم انداخت بعد رو به ارش گفت:
ـ همیشه شیطونه فقط چند روزه اینطوری شده.
پسرعجیب غریبه هم سرشوطرفم برگردوند...خندیدوگفت:
ـ به قیافش هم نمیخوره کم حرف باشه.
آرش گفت: حالااسمت چیه؟
بهش نگاه کردم وگفتم: ترمه.
آرش نگاهی به اون پسره کرد وگفت: فرزین! ببین چه اسمش بهش میاد.
فرزین نگاهی طولانی بهم انداخت وگفت: اره راست میگی. اسمت باحاله.
لبخندی زدم و گفتم: مرسی.
درجوابم لبخندی زد...روشوبرگردوندوگفت:
ـ اسم منم فرزینه. بادستش به ارش اشاره کرد وگفت: این خل وچل هم آرشه.
آرش دست فرزین راگرفت وگفت: که من خل و چلم! آره؟
فرزین با اون یکی دستش،دست آرش راگرفت و باصدای زنونه گفت:
ـ اوا...آقا چرا ناراحت میشی؟
آرش گفت: گمشو دستمو ول کن...ازماشین پرتت میکنم بیرون ها!
فرزین با یه حرکت دست آرش را گاز گرفت که داد آرش دراومد...به غزاله نگاه کردم که داشت باخنده به کارهای اون دوتا نگاه میکرد،خودمم از کاراشون خندم گرفته بود...فرزین خیلی سر به سر آرش میذاشت و مارا میخندوند...فقط واسه چنددقیقه تمام غمام ازیادم رفت...فقط چنددقیقه...چون بعدش مارا رسوندن مرکزخرید وخودشون رفتن...وقتی از ماشین پیاده شدیم فرزین شیشه ماشین را پائین داد وچشمکی آشکاربهم زد که باعث شد خندم بگیره...خدافظی کردیم وهمراه غزاله وارد پاساژ بزرگ مانتو شدیم...نگاهی به ویترین مغازه ها انداختم وگفتم:
ـ حالاچرا اومدیم اینجا؟
ـ وایسا یه مانتوی خوشگل بخرم.زود میریم.
باهم مشغول تماشای ویترین های مغازه هاشدیم...ازغزاله پرسیدم:
ـ راستی اون دوتا...آرش وفرزین دوستاتن؟
ـ آرش هم دانشگاهیمه ولی فرزین سه ترم بالاتره مهندسی عمران.
ـ آهان.
غزاله دانشجوی حسابداری بود وازمن یکسال بزرگتربود بااینحال صمیمی بودیم...
ـ راستی چرارفته بودی دانشگاه؟ترم تابستونی برداشتی؟
ـ نه بابا!اومدم سوال داشتم که اونجا آرش وفرزین راهم اتفاقی دیدم.
ـ باشه
دیگه چیزی نپرسیدم...بعدازکمی گشتن، غزاله یه مانتوی خوشگل پسندکردوخرید...بعدازاون دوتایی به کافی شاپ رفتیم.
بادسته فنجونم داشتم ور میرفتم که غزاله پرسید:
ـ خب بگو!
گیج گفتم: چی رابگم؟
ـ قضیه مازیار رو...
ابرو هامو از روی فهمیدن بالاانداختم وگفتم:
ـ مازیار امروز بهم اس داد.
اخماش توهم رفت وگفت: چی بهت گفت؟
گوشی رادراوردم وروی پیام مازیار رفتم سپس گوشی رابه غزاله دادم...بعدازخوندن پیامش،بهم نگاه کرد وگفت:
ـ تو چی گفتی بهش؟
ـ جوابشو ندادم.
ـ آفرین خوب کاری کردی.
بااعتمادبنفس گفتم:
ـ آره بابامیدونم...اون دوباره میخوادازم سواستفاده کنه.قصدش فقط تخریب منه.
سرشوتکون داد ومشغول نوشیدن قهوه اش شد...یادم اومد آخرین باری که مازیاربهم زنگ زد،غزاله جوابشوداد وگفت نامزدکردم...یاحتمافهمیده خالی بستم یافکر میکنه نامزد دارم وبازمنو میخواد...سوالموازغزاله هم پرسیدم که گفت:
ـ نمیدونم...حتما از یجایی فهمیده که خالی بستیم.
ـ یعنی فهمیده؟
ـ احتمال داره.
ـ حالا چیکارکنم؟ من دوس ندارم اون دوباره بیاد سمتم.اگه مطمئن بشه که نامزد کردم شایدنیاد.
سرشوتکون داد وگفت: نمیدونم...
نگاهی به میز دونفرمون تو کافی شاپ انداختم بعد نگاهی به خودم وغزاله که روبروی هم نشسته بودیم...چقدرهمچی برام آشنابود!چقدرهمچیزمنو یاد اون روز نحس توکافی شاپ بازهرا مینداخت!...فقط بااین تفاوت که الان بجای زهرا، غزاله روبروم نشسته بود...یه دوست وفادار ومهربون...
*
ویولن راتوی کیف مخصوصش گذاشتم ودفترومدادم رااز روی صندلی برداشتم وداخل کیفم گذاشتم...بانگاهی به استاد رهنما که سرش پائین بود، صدامو توی گلوم انداختم وگفتم:
ـ ممنون استاد...من دیگه برم.
درحالیکه سرش پائین بود،گفت:
چندلحظه صبرکنید، کارتون دارم.
تعجب کردم! یعنی چه کارم میتونست داشته باشه؟ بی حرف کمی دورتر از جایی که نشسته بود، ایستادم ومنتظرشدم.
بعدازچند دقیقه که کارش تموم شد، سرشو بلندکرد وبه صندلی روبروش اشاره کرد، گفت:
ـ بشین لطفا.
یعنی من کشته مرده ی رسمی حرف زدن این استاد اخموبودم...اروم رفتم و روی صندلی نشستم وکیف ویولن را روی زمین گذاشتم...نگاهش کردم،نگاهش تو چشام بود ولی نمیشد حرفی از نگاهش کشید...برعکس همیشه اخم نداشت ولبخند ملیحی گوشه لبش بود...همونطورخیره شده بودیم بهم...اون بادقت ولی من باتعجب وخیرگی...
انگارهیچکدوم کم نمیاوردیم...چندبارپلک زدم وگفتم:
ـ بفرمائید استاد
سرفه مصلحتی کرد ونگاشو ازم دزدید...گفت:
ـ از کلاسای با من راضی هستید؟
لبخندی زدم و بااطمینان گفتم: معلومه استاد.من خیلی به موسیقی علاقه دارم شماهم خوب کمکم میکنید.
باتته پته گفت: میتونیم بیرون از آموزشگاه هم...باهم ملاقات کنیم؟
ازحرفش شوکه شدم وحالامن به تته پته افتادم...نمیدونستم چی بگم! من و استاد؟ اوه...چه حرفا! وقتی سکوتمو دید گفت:
ـ معذرت میخوام ولی فقط واسه آشنایی بیشتر.آخه شاید یه روز همکارشدیم.
شاید؟ حالا کو تا اون موقع که من مثل توئه بز ویولن بزنم؟ منوباش که یه لحظه تمام فکرای ناجور ریخت توذهنم! خودمو جمع وجورکردم وگفتم:
ـ حتمااستاد.هروقت خواستید من درخدمتم.
ـ ممنون حالا میتونید تشریف ببرید.
دوباره همون استاد اخمالو شد...ازجام بلندشدم و با خدافظی کوتاهی از آموزشگاه زدم بیرون...توراه همش به این فکرمیکردم چرا آخرش باز اخم کرد؟ حتمافکرمو خوند پیش گیری کرد...شاید جنی چیزی باشه! وای بسم ا...
توراه یکی از همکلاسی های سال قبلم رادیدم...بادیدنش اون خاطره ها که توکلاس ودرس ومدرسه داشتیم،برام زنده شد...خیلی زودگذشت...هموبغل کردیم ووقتی خوب ازبغل همدیگه
سیرشدیم،از هم جداشدیم...اول اون خوب براندازم کرد وگفت:
ـ چطوری بی معرفت؟
بااین حرف انگار داغ دلموتازه کرد تا گله و شکایت کنم...باطلبکاری گفتم:
ـ بی معرفت منم یا تو که حتی یادت رفت شمارتو بهم بدی؟
ـ آخ ببخشید.روز آخرمدرسه واسم اتفاقی افتاد نتونستم بمونم ازتون خدافظی کنم.راستی از بچه های کلاس خبرداری؟ دلم واسه همه خیلی تنگ شده.
ـ نه خبرندارم.توچیکارمیکنی اینجا؟
ـ اومدم خرید. بعدنگاهی به کیف ویولن کرد وبالبخندگفت:
ـ به به! میبینم که موسیقی دان شدی.
خندیدم وگفتم: احمق! فقط کلاس میرم هنوز در حد حرفه ای بلدنیستم.
خندید...بعد انگارچیزی یادش افتاده باشه،ازم پرسید:
ـ راستی از مازیار چخبر؟ هنوز با همید؟ یابازم قهری و بعد آشتی میکنید!
نه تنها الهه، بلکه همه هم کلاسیام از عشقه من نسبت به مازیارخبرداشتن...پرسیدن سوالش برام جای تعجب نداشت ولی جواب دادن به سوالش واسم افسوس داشت...سرمو پائین انداختم وگفتم: نامزد کرده.
باصدای بلندی گفت: چییییی؟؟
ـ چته؟ یعنی انقدر شوک برانگیزه؟
ـ اومممم....نمیدونم.
ـ جای تعجب نداره.حتی وقتی که باهم دوست بودیم هم خیانت میکرد...یادته که به همه پا میداد؟
سرشوتکون داد وگفت:
ـ ولی توخیلی غصه خوردی.خیلی دلم برات میسوخت.
با یاداوری بدبختیام قلبم به درد اومد...آخ مازیار!زندگیمو نابود کردی...هرچی بدبختی دارم، ازتو دارم...آهی کشیدم وگفتم:
ـ عیب نداره.دیگه تموم شده بیخیال. راستی شمارتو بده اندفعه گمت نکنم.
شمارشو سریع گفت ومنم توگوشیم سیو کردم...
ـ راستی ترمه!
ـ چیه؟
ـ رامینه ما هنوز میخوادتت ها!
توذهنم داشتم فکرمیکردم رامین کیه که هم برام آشناست هم میتونه فامیل الهه باشه که منومیشناسه و میخواد...نذاشت به فکرکردنم ادامه بدم.گفت:
ـ زیاد به خودت فشارنیار.رامین...پسرخاله من...همون که جلو در مدرسه تورو دیدخوشش اومد...اومد به من گفت! منم به توگفتم.
داشت باهیجان تعریف میکرد که یهو انگار پنچرشده باشه،گفت:
ـ ولی توبخاطر مازیار قبولش نکردی.
تازه مغزم فعال شد ویادم اومد رامین کیه! رامین پسری باقیافه معمولی بود تاجایی که یادم میاد، ولی من هیچ حسی بهش نداشتم...اونوقتا الهه واسه اینکه مخ منوبزنه، همش تعریفشو پیشم میکرد...
ـ میشه شمارتو بدم بهش؟
اخم کردم وگفتم: نه.
ـ چرااا؟ توکه ازمازیار جداشدی.با کسی هم نیستی. بدم شمارتو؟ دلشو نشکن دیگه.
تو رودربایستی گیرکردم...با الهه در افتادن فایده ای نداشت..فوقش خودم همچیو برای رامین میگفتم تا دست ازسرم برداره...وقتی دیدم الهه منتظربهم نگاه میکنه؛ باتردید گفتم: بده.
امروزباغزاله قرارداشتیم تابریم بیرون...وقتی ازباشگاه برگشتم حسابی به خودم رسیدم و تیپ زدم...یه مانتوی مشکی تنگ کوتاه با یه شلوارمشکی وشال سفید...تیپم یکم ساده بود ولی چون مانتو وشلوارم تنگه تنگ بود، حسابی توچشم بود...آرایشم هم انقدر زیادبود که قشنگ روی صورتم دیده میشد...ولی همیشه این تیپای خاص رافقط واسه مازیار میزدم ولی چون دیگه مازیاری توزندگیم حضورنداشت،تصمیم گرفته بودم منم مثل بقیه بگردم و به خودم برسم و خوش بگذرونم...مامان دیگه به بیرون رفتنام عادت کرده بود ودیگه کمتر گیر میداد...درنتیجه جروبحثامون هم نسبت به قبل کمترشده بود...
غزاله رادیدم وباهم سوارتاکسی شدیم، ازپنجره ماشین به بیرون زل زده بودم که باصدای غزاله به خودم اومدم و رومو طرفش کردم:
ـ مازیار دیگه طرفت نیومد؟
انگاردیگه اسم «مازیار» برام عادی شده بود چون دیگه باشنیدن اسمش بغض نمیکردم...خیلی عادی گفتم: نه.
ـ سعید منو به مامانش معرفی کرد.
بااین حرفش لبخندزدم و باهیجان پرسیدم:
ـ خب! کی؟ خیلی نامردی که بهم نگفتی.
ـ تازه دیروز خودش بهم گفت.
ـ خب مامانش چی گفت؟
ـ هیچی قراره بیاد ازنزدیک منوببینه...خیلی استرس دارم.
ـ کی میاد؟
ـ نمیدونم...فعلا که مسافرته.بیادتهران...شاید اونوقت.
دیگه چیزی نگفتم وفقط سرمو تکون دادم...خیلی واسه غزاله خوشحال بودم.غزاله واقعاسعید را دوست داشت،سعیدهم همینطور...بااینکه یبار دیده بودمش ولی پسر شوخ وخوبی بود...اوناقبل از آشنایی من با مازیار،باهم دوست بودند...یعنی5 سالی میشد که همو میخواستن...با یادآوری گذشته آهی کشیدم و دوباره به بیرون زل زدم...گوشی غزاله زنگ خورد...آرش بود...بعداز اتمام مکالمه اش گفت: باید یه سربرم دانشگاه.کاردارم اونجا.میای باهام؟
ـ آره
ـ آرش هم میاد اونم اونجا کارداره.
ـ باشه.
دم دانشگاه رسیدیم وازماشین پیاده شدیم...جلو در دانشگاه وایسادم ومنتظرشدم...غزاله داخل دانشگاه رفت...آرش هم بعدازچنددقیقه با ماشینش اومد وبعدازسلام کردن سرسرس به من،داخل رفت...انتظار داشتم فرزین هم باهاش باشه،نمیدونم چرا؟ ولی انتظارم بیخود بود جون اون با آرش نبود...بعدازحدودا 5دقیقه ای،آرش از در دانشگاه بیرون اومد،بدون توجه به من سوارماشینش شد وسریع رفت...
وا! مگه نمیخواست من وغزاله رابرسونه؟ اصلا به درک...راننده شخصی نخواستیم...صدای بلندبوق ماشینی به گوشم خورد...انگار یه نفردستشو روی بوق گذاشته و ول نمیکنه...نگاهی به خیابون دوطرفه کردم، ولی خیابون هم خلوت بود...یدفعه نگام خورد به پرایدسفیدی که اونور خیابون بود وداشت مدام بوق میزد...دقیق ترنگاه کردم،آرش بود که شیشه ماشینش پائین بود وبه من نگاه میکرد وبوق میزد...وقتی فهمیدمتوجه اش شدم،سرشو ازشیشه ماشینش بیرون آورد وبلندگفت: بیا اینور خیابون.
مثل خودش بلندگفتم: باشه باشه.
بااحتیاط ازخیابون ردشدم وبه سمت ماشینش رفتم...وقتی رسیدم نزدیکش،گفت:
ـ حواست کجاست دختر؟
ـ من حواسم کجاست؟ تویدفعه گذاشتی رفتی.بعد دوباره ظاهرشدی.
ـ اونجا پارک ممنوعه.ممکن بود پنچرش کنن.
ـ آهان.
بهم اشاره کردوگفت: بیا سوار شو تاغزاله هم بیاد.
ـ باشه.
چرخیدم تا برم اون سمت ماشین...در ماشین رابازکردم که همون موقع آرش گفت:
ـ غزاله به تونگفت کی کارش تموم میشه؟
ـ نه نگفت.
نگاهی به اون سمت خیابون و دردانشگاه انداختم که یه فرد آشنا به چشمم اومد...همونطورکه همونجا وایساده بودم دقیق ترنگاه کردم،دیدم اونطرف خیابون کنار در دانشگاه،یه جفت چشم آشنا ولی عصبانی داره نگاهم میکنه...وایسادم ونگاش کردم،انگارخشک شده بودم...نگاهشوپائین تر آورد.ردنگاهشو گرفتم و روی آرش دیدم...به آرش نگاه کردم که دیدم اون هم داره باتعجب به مازیار نگاه میکنه...آرش که ازهیچی خبرنداشت ومازیار را نمیشناخت...به خودم اومدم تاقبل ازاینکه دوبارهبانگاه مازیار خودموخیس کنم،سوارماشین شدم و در را عمدا محکم بستم...انگار آرش هم به خودش اومد وشیشه رابالا کشید ونگاشوازمازیار گرفت...بعدازچنددقیقه گفت:
ـ گرمته؟
سرم پائین بود وداشتم باانگشتای دستم بازی میکردم،توهمون حالت گفتم: آره.
کولرماشین راروشن کرد...ولی گرمایی که ازدیدن مازیار یهوبهم هجوم آورد حتی با کولرماشین هم خنک نشد...اخه مازیار اینجا چیکارمیکرد؟ چراعصبانی بود وچشم ازم برنمیداشت؟آخه چراهروقت فراموشش میکنم،بازمیاد؟کاش آرش را نمیدید...کاش منو باهاش نمیدید...کاش زودترغزاله بیاد تا ازاینجابریم...ولی انگارغزاله قصد اومدن نداشت!سرم هنوز پائین بود که ضربه ای به شیشه خورد...فکرکردم شیشه طرف خودمه...نگاه کردم ولی کسی نبود که متوجه شدم ارش شیشه ماشین را پائین کشید و درکمال ناباوری مازیار رادیدم...چشام ازتعجب گرد شده بود...با بهت وحیرت نگاهش کردم،هرلحظه منتظربودم تادعوایی صورت بگیره ولی مازیار نیم نگاهی بهم انداخت و روبه آرش گفت:
ـ ماشینتو جابجاکن تا ماشینمو از پارک دربیارم.
آرش «باشه ای» گفت ومازیار نگاه وحشتناکی باچشمای به خون نشسته اش بهم انداخت ورفت...آرش کمی ماشین راجلوتربرد وبعدماشین مازیار باسرعت ازکنار ماشین ارش رد و رفت...تازه متوجه ضربان تندقلبم شدم...توی ماشین فقط سکوت بود...حدس میزدم آرش هم شک کرده باشه،بعدازچنددقیقه غزاله هم اومد وآرش ماشینو به حرکت دراورد...
غزاله درحالیکه نفس نفس میزد گفت: ببخشیددیرکردم.کارم طول کشید.
آرش باشوخی گفت:عیب نداره!فقط کرایه علافی ماهم حساب میشه ها!
ـ ااااا! چرا؟
ـ مشکلیه؟
ـ نه از خداتم باشه دوتا خانوم خوشگل را سوارمیکنی.
آرش خندیدوگفت: عجب آدمی هستیا!
ـ مااینیم دیگه.
غزاله دوباره پرسید: راستی فرزین کجاست؟ اونو جا گذاشتی!
ـ نه بابا.اون منو جاگذاشت.
غزاله خندید وگفت: عجیبه! پیشت نیست.
ـ رفته پیش خانوادش بندرانزلی.
تودلم گفتم:خوشبحالش.کاش منم برم یجا که ازهمچیز دورباشم...ولی کجاش را نمیدونم!
غزاله وآرش یکم دیگه حرف زدن وشوخی کردن ولی من همچنان ساکت بودم...بعدازخدافظی با آرش، تمام ماجرای امروز را واسه غزاله تعریف کردم...اول اون هم تعجب کرد ولی بعدگفت که این دیدار،اتفاقی نبوده...خودمم کم کم داشتم به این باورمیرسیدم که مازیار تعقیبم میکنه...
دارم یخ میزنم کم کم تواین سرمای بی وقفه
همه جابرفه این روزا ولی دستات مثل سقفه
دارم یخ میزنم کم کم به اغوشت برم گردون
نخواه چشام خیس بشن ازاشک نذار گم شم تواین بارون
نخواه باورکنم نیستی نمیشه باورش سخته
همیشه اولش خوبه همیشه اخرش سخته
نخواه باورکنم نیستی نمیشه باورش سخته
همیشه اولش خوبه همیشه اخرش سخته
(دارم یخ میزنم از25 باند)
روصندلی میزکامپیوتر لم داده بودم وباصدای بلند آهنگ رامیخوندم...انگار این آهنگ حرف دل من وواقعیت زندگی من بود...آره!واقعا همچی اولش عشق بود ولی اخرش چی؟ باجدایی تموم شد...کاش دلیل اخمای اونروز مازیار رامیفهمیدم...گیج وسردرگم بودم چون هرنتیجه ای میگرفتم،مطمئن نبودم ولی این رفتاراش دلیل این نمیشد که دوستم داره...چون اگه دوستم داشت،بازهرا دوست نمیشد...سعی میکردم فکرموازش منحرف کنم ولی بازم وقتی یچیزی میدیدم،یاد خاطره هامون می افتادم ودوباره همون ترمه ضعیف میشدم...هرچی تقلامیکردم،بیشتر توی سیاهی دست وپامیزدم...انگار فایده ای نداشت تلاشام واسه فراموش کردنش...باصدای زنگ گوشیم به خودم اومدم وبغضمو فرو دادم...نگاهی به شماره انداختم،ناشناس بود:
ـ بله بفرمائید!
ـ سلام ترمه جون
تعجب کردم!صدای پسربود...تازه منم میشناخت...چه زود خودمونی شد! باتعجبی آشکارپرسیدم:
ـ شما؟
ـرامینم.
جدی گفتم: رامین نمیشناسم.مزاحم نشید.
سریع گفت: بابا، رامینم.پسر خاله ی الهه.
تازه فهمیدم کی رامیگه! ای الهه...بالاخره کارخودت راکردی! بی تفاوت گفتم:
ـ کارتونوبگید؟
ـ شناختی؟
کلافه گفتم: بله.
ـ کجایی؟ صدای اهنگ میاد.
صدای اهنگ راکم کردم وگفتم:
ـ کاری دارید بامن؟
بی توجه به حرفم گفت: کجایی؟
ازاینهمه پرروئیش جاخوردم...باعصبانیت گفتم: به شما مربوطه؟
ـ مربوط نیست؟
ـ نه.
ـ ببین...
نذاشتم حرف بزنه،سریع گفتم: من کاردارم بایدقطع کنم.خدافظ.
وسریع گوشی راقطع کردم...چون مامان همون موقع به اتاق اومد...بعداز رفتن مامان، گوشیمو چک کردم...فوری بهم اس داد، ازاینهمه پرروئی این پسر، لجم گرفت...محلش نذاشتم،اصلافکرنکنم بشه منطقی باهاش حرف زد چون عین این سرتقا میمونه...نفسمو فوت کردم و صدای آهنگ را زیاد کردم...
*
ـ ترمه! کجایی پس؟ بابات توماشین منتظره.دیرمون شد.
صدای مامان بود که جلوی دربلندبلندحرف میزد واصلابه من فکرنمیکرد که دقیقه 90 بهم خبرمهمونی رفتن رادادن...تندتند داشتم حاضرمیشدم...آخرین نگاه را تو آینه به خودم انداختم وهمانطور که غرغر میکردم، سمت در رفتم:
ـ اه دقیقه 90خبرمیدن اونوقت توقع هم دارن..
ـ بسته غر نزن. سوار ماشین شو.
سریع رفتم وسوارماشین شدم...بابا از آینه نگاهی بهم انداخت و وقتی مامان سوارشد، راه افتادیم...تمام مدت همگی ساکت بودیم که صدای مامان این سکوت را شکست:
ـ جز ما، دیگه کیا رو دعوت کردن؟
ـ نمیدونم.فکرکنم یکی از دوستاش باخانوادش هم هست.
خونه عمواکبر، شام دعوت بودیم...نمیدونم به چه مناسبت؟ داشتم به این فکرمیکردم کاش امشب زود بگذره...حالاباید هی بشینم وبه تعارفای بقیه گوش بدم ولبخندبزنم! خیلی کسل کنندست...مامان وباباساکت بودن جزصدای آهنگی که ازضبط ماشین میومد، صدایی نبود...
بعد از حدودنیم ساعت رسیدیم، جلو در آپارتمان شیکشون بودیم...ازماشین پیاده شدم و بعدازهزار تعارف و روبوسی داخل رفتیم...باباوعمو روی مبل کنارهم نشسته بودن ومشغول صحبت بودن...مامان و زنعموهم تو آشپزخونه بودن...بچه های عمو هم که قربونم برن،منو پسندنمیکردن تاکنارم بشینن...همشون اونطرف سالن دورهم مشغول بگوبخندبودن...منم که تنها روی مبل نشسته بودم و ظاهرا به تلویزیون وبرنامه های مسخرش نگاه میکردم ولی ذهنم درگیر یجا دیگه بود...گوشیموازجیبم درآوردم ونگاهی بهش انداختم...7تا میس کال و5تا اس از رامین داشتم... این کار وزندگی نداشت؟ اساشو بازکردم وتک تک خوندم:
ـ ترمه چرا محلم نمیذاری؟ بخدا من دوستت دارم.
ـ ترمه عشقم! کجایی؟ ج بده.
ـ ترمه!
ـ هرکاری بخوای برات میکنم فقط انقدر باهام بدنباش.
ـ جوابموبده.
وااا! من اصلا کی این پسررا دیدم که بخوام باهاش بدباشم؟ پسره یه تختش کمه!...دیگه واسم عادی شده بود دیدن ابرازعلاقه های الکی...هه! چقدر خوب دروغ میگه!...فکرکرده من خرمیشم باحرفاش...که اینم مثل مازیارخیانت کنه وبعد ولم کنه...خیال باطل!
جوابتونمیدم تا توی خماری بمونی وبمیری...گوشی راداخل جیب مانتوم گذاشتم ودوباره مشغول تماشای تلویزیون شدم که صدای زنگ اومد...زنعمو ازاشپزخونه گفت:
ـ ترمه جان میشه آیفون رابزنی؟
«چشمی» گفتم وسمت آیفون تصویری رفتم...گوشی رابرداشتم...تصویر یه پسرکه واسم بی نهایت آشنابود،ظاهرشد...گفتم:
ـ کیه؟
ـ درو بزن...علف خشک شد زیر پامون!
لحنش شوخ بود ولی من اصلاخندم نگرفت...در رابازکردم ودوباره برگشتم روی مبل نشستم...سروصدا از راه پله میومد.هرلحظه صداها نزدیکترمیشد...زنعمو رفت و دروبازکرد...اول خانمی باوقار وقدبلند که مسن بود،واردشد بعد یه مرد خوش تیپ با کت وشلوار رسمی واردشد وپشت سرش یه پسر که مثل اون خانوم واقا که حدس میزنم،مادروپدرش باشه ،واردشدقدبلندبود.واردشد...چ هره اش بی نهایت واسم اشنابود...پسرازهمون اول باسروصداواردشد وموقع احوال پرسی همه رابه خنده می انداخت...پشت سرش سارا وعمو محمود وزنش واردشدن...انگاردو خانواده باهم اومدن یاشایدجلو در همو دیدن که اینجور باهم اومدن! بازار تعارف وسلام احوال پرسی اون وسط داغ بود ومنم مثل بقیه هرکس که به سمتم میومد باهاش دست میدادم و خوش وبش میکردم...همون پسره بعدازعموسمت من اومد
که سلام بده...بهش نگاه کردم.اول روی صورتش لبخندبود ولی وقتی منودید اون لبخندکنار رفت...جلوم ایستادوبادقت زل زد توصورتم...معذب شدم وسرمو پایین انداختم وباصدای ارومی سلام کردم...باخنده گفت:
ـ ترمه خانوم؟
ازتعجب،شاخهام داشت میزد بیرون. این اسم منو ازکجامیدونه؟سرموبلندکردم وپرسشگر نگاش کردم که منظورمو گرفت وگفت:
ـ چرا اونطوری نگاه میکنی؟منم فرزین...اونروز تودانشگاه.توبودی و دوستت غزاله.
تازه یاد ارش وهمراهش فرزین افتادم...ولی فرزین اینجا چیکارمیکرد؟ چرا ازاول نشناختمش؟ حتما دارم الزایمر میگیرم...باید یه دکتری چیزی برم...جلوی صورتم یه بشگن زد وباعث شدتا ازفکروخیال بیرون بیام...سریع سرموتکون دادم وگفتم:
-ببخش نشناختمت.
خندیدوگفت:خواهش میکنم.
صدای عمو اکبر مارا به خودمون اورد که تعارف میکرد:
-فرزین جان چرا وایسادی عمو؟ ایشون برادرزاده من ترمه هستن .باهاشون اشنا شدی!
برعکس من فرزین دست وپاشو گم نکرد و خیلی عادی گفت: بله همین الان اشناشدیم.
ازم فاصله گرفت ویطرف دیگه رفت...نفس راحتی کشیدم.خداروشکر که نگفت ازقبل منو میشناخته وگرنه بابا ومامان وبقیه بهم شک میکردن! سنگینی نگاهی را روی خودم حس کردم.سرموبلندکردم ونگاهم تو نگاه بابا که مشکوک نگاهم میکرد،گره خورد.ابروهاشو توهم کشیده بود واخم داشت...هنوزم بابا باکوچکترین اتفاقی بهم شک میکرد...دلم ازدستش گرفت وسرمو پایین انداختم. سروصدازیادبود وهرکس بادیگری مشغول صحبت بود...این وسط سارا را کم داشتم که بین جمع اومد ودستموکشید ومنوپیش بچه های عمو که حالافرزین ویه دختر هم به جمعشون اضافه شده بود،برد. همه با دیدنم «هورااااا» کشیدن و شراره(دخترعموم) که بین شاهرخ وشیما نشسته بود، روکرد به من وگفت:
- هرچی به ترمه گفتم نیومد توبازی ما شرکت کنه.
تو دلم گفتم اره جون عمت!
کنار سارا نشستم ومشغول بازی هفت خبیث شدیم؛ جالب بود چون دقیقا7 نفرهم بودیم...بعدازبازی که فرزین وشاهرخ برنده اش شدن،همگی گرم صحبت شدیم...شراره رو به شیمابلندگفت:
-پس محمد کو؟
- امشب شب کاره تو بیمارستان. بعدبادستش با عشوه موهاشوکنار زد وگفت: بالاخره شوهر دکترداشتن هم این دردسرا رو داره.
تودلم گفتم ایششششش حالا انگار تحفست.
شاهرخ ازم پرسید: کنکور میدی سال بعد؟
بازمنو یاد اون کنکور انداختن...ولی یاد قولی که به خاله نیلا داده بودم، افتادم واسه همین باخیال راحت گفتم:
-اره...الانم دارم درسای سال قبل رو مرور میکنم تااینبار نتیجه بهتربگیرم.
همه داد زدن: ایول ایول... خندم گرفته بود
شاهرخ خندیدو روبه بقیه گفت:
- این راضیه دیپلم راگرفت ودیگه ادامه نداد. ابرومون رابرده.
فرزین هم خندیدوگفت: ابروشو بردی!
شاهرخ: نامزد خودمه.به توچه؟
فرزین باحالت مسخره ای گفت:
حالا با اون نامزدت.
بعد ادایی دراورد که باعثشدهمه بخندیم.
شاهرخ خواست حرفی بزنه که زنعموصداش زد ومجبورشد بره...بعدازاون من هم به بهانه دستشویی بلندشدم وجلو اینه رفتم...نگاه به صورت خودم کردم بعد به تیپم...این تیپ ساده ومعمولی کجا!اون تیپی که اونروز فرزین برای بار اول جلودانشگاه دید،کجا!! حتما الان کلی مسخره ام کرده...یکم شالم رامرتب کردم وپیش بقیه برگشتم. سارا وفرزین مشغول بگوبخندبودن...کنار سارانشستم ولی باهر حرفی که بینشون ردو بدل میشد یه حس حسادت وجودمومیگرفت...اما دلیلش رانمیدونستم! اونجا حضور یه نفراذیتم میکرد...فرزین یا سارا؟ نمیدونم امادلم میخواست بجای سارا، فرزین بیشتربامن گرم بگیره...اما چه خیالی؟ سارا خوشگلترازمن بود...خوشگلتر؟ خب با اونهمه ارایشی که کرده بود، خیلی توچشم بود...بیخیال این افکارشدموبه دختری که کنار فرزین نشسته بود، نگاه کردم...اونم مثل من ساکت بود...قیافش خیلی بانمک وملوس بود.صورتش گرد وتپل بود... ازاونایی که همش دوست داری لپشون رابکشی...متوجه نگاهم شدونگاهم کرد...لبخندی به قیافه متعجبش زدم که جوابموبالبخند مهربونش داد...شراره وشیما مشغول صحبت بودنکه شیما یدفعه گفت:
- من برم به بچه ام سربزنم تواتاق خوابوندمش شاید بیدارشده باشه.
سپس ازجمع جدا شد وسمت یکی از اتاقها رفت...شراره همکه انگارنمیتونست یه دقیقه ساکت بشینه سرحرفوبا اون دختر تپلیه کهکنار فرزین نشسته بود،بازکرد...بین صحبتاشون متوجه شدم که اسمش فرزانه هست وگویا خواهر فرزینه...با سلقمه ای که سارابهم زد نگاهمو از اون دونفر گرفتم و به سارا دوختم.
-چیه...چته؟
-چرا خیره خیره نگاه میکنی؟خبریه!
-هیچی بابا...
بعدنگاهی بهجایی که قبلافرزین نشسته بود، انداختم ولی نبود!نفس راحتی کشیدم انگار بودنه اون باعث ناراحتیم بود...ولی اون حسادت چی بود؟...نمیدونم...فرزانه به سارا نگاه کرد وگفت:
- پس فرزین کجارفت؟
- رفت با شاهرخ جوجه درست کنن.رفتن بالا پشت بوم.اونجا منقل هست.
-کی رفت که من نفهمیدم؟
- همین چند دقیقه پیش.
سارا هممشغول صحبت با فرزانه شد...ازمن کوچیکتربود ولی خوب با ادماگرم میگرفت برعکس من که دیرجوش بودم و دیر یخم بازمیشد...ولی وقتی باز میشد دیگه بسته نمیشد...پاشدم و دوباره رفتم روی همون مبل سرجام نشستم...گوشیمو دراوردم تاخودمو باهاش سرگرم کنم که زنعمو صدام زد...دوتا سیخ گوجه دستم داد وگفت:
-فداتشم.اینارو میبری بالا بدی به شاهرخ؟
- باشه.
از در بیرون رفتم...داشتم ازپله هابالا میرفتم که دیدم فرزین داره ازپله ها پایین میاد...وقتی کنارم رسید،ایستاد وگفت:
- اخه چرا تو؟
باتعجب پرسیدم: چی چرا من؟
باخنده گفت: چرا تو زحمت کشیدی! مگه من مردم؟
تازه متوجه منظورش شدم...لبخند زدم وگفتم: زحمتی نیست.
بعددوباره گفتم: راستی مرسی که به کسی نگفتی که ماازقبل همو میشناختیم.
خندید وگفت:
-خواهش میکنم...میخواستم بگم....
که باصدای شاهرخ که بلندبلند فرزین راصدا میزد، ادامه حرفش را نزد وفوری ازپله ها بالا رفت...
منم سیخهای گوجه را برای شاهرخ بردم وسریع برگشتم حتی نیم نگاهی هم به فرزین ننداختم ولی هنوز فکرم درگیر حرف ناگفته فرزین بود...بعدازشام که با شوخی های فرزین وشاهرخ همه را به خنده مینداخت، به خونه برگشتیم ویکراست به تخت خوابم رفتم و خوابیدم...
هرچی شمارشو میگرفتم همش بوق اشغال میزد...دیگه داشتم کلافه میشدم...هیجانم هم واسه گفتن اون ماجرا فروکش کرد...گوشی را روی میزگذاشتمو رفتم تو اشپزخونه تا توی کارای خونه به مامان کمک کنم...البته کارنمیکردم فقط به غذا ناخونکمیزدم ..مامان هم همش غرمیزد...درقابلمه زابازکردم. بوی خوب فسنجون به دماغم خورد...مامان اعتراض کرد:
- ببند در قابلمه رو.بذار خورشت جا بیفته.
سریع در قابلمه راگذاشتم که صدای زنگ گوشیم به گوشم خورد...بدو بدو به اتاقم رفتموخودمو به گوشی رسوندم...حالا هر کی ندونه فکرمیکنه گوشی ندیده ام!...با دیدنه شماره اش لبخندی زدم و جواب دادم:
- الو.چرا مشغول بودی انقدر؟ هیچ معلوم هست کجایی! ازت خبری نیست.
صدای کلافه اش ازپشت گوشی بلندشد:
-واااای ترمه! یکی یکی...اول سلام.
-خب سلام
- خوبی کجاییی؟!
- مرسی خونه ام. غزاله بیاپیشم باهات کار دارم.
- باشه تانیم ساعت دیگه پیشتم.منم باهات کار دارم.
- چه کاری؟
- اومدم پیشت میگ. فعلا خدافظ.
- خدافظ.
تماس راقطع کردم و سریع لباسامو عوض کردم وموهامو با کش دم اسبی بستم...وقتی تو خونه تنهائمهیچوقت به خودم نمیرسم ولی وقتی کسی میخواست بیاد، سریع خودمو شیک ومرتب میکردم...این عادتم بود...نیم ساعت هم گذشت وغزاله اومد...بعد ازسلام و احوال پرسی با مامان داخل اتاق کشوندمش:
بی مقدمه گفتم:
- غزاله بگو کی را دیدم؟
روتخت نشست وگفت: کی؟
- فرزین دوست ارش.
- ااا! کجا دیدیش؟
- خونه عموم.انگار دوست خانوادگیشونن.
وکل ماجرای دیشب را واسه غزاله تعریف کردم...بعد از اتمام حرفام گفت:
- چه جالب!
- کجاش جالبه؟
- میدونی قبل ازاینکه بیام اینجا کی بهم زنگ زد؟؟
- کی! سعید؟
- نه بابا الاغ! فرزین بهم زنگ زد.
- خب چی میگفت؟
- ازم شمارتو خواست...منم دادم.
تعجب کردم...بادستم به خودم اشاره کردموگفتم: شماره منو؟
- اره. انقدر عجیب و تعجب اوره!!
یکم مکث کردم: نمیدونم...ولی...واسه چی میخواست؟
- گفت کارش دارم.
- بامن کار داره؟ ولی چه کاری؟
- نمیدونم نگفت. ولی فکرکنم همون حرفی که میخواست دیشب بزنه را میخواد بگه. احتمالا کارش اینه!
- یعنی چه حرفی میتونه باشه؟
بالحن شوخی گفت: حتما مختو میخواد بزنه.
تو سرش زدم وگفتم: گمشو بابا.
یکم دیگه باغزاله خرف زدیم و وقتی اون رفت تازه داشتم رفتارای دیشب فرزین را تجزیه تحلیل میکردم ولی هیچ نتیجه ای بدست نیاوردم...واسه همین بیخیالش شدم و هجوم بردم سمت فسنجون خوشمزه ی خودمون...*
یه هفته ای میشدکه همش منتظربودم شماره ناشناسی بهم زنگ بزنه تا بفهمم فرزینه ولی دریغ! امروزهم مثل روزای تکراری زندگیم خسته وکوفته از باشگاه رگشتم و بدون توجه به مامان که ازم میخواست تاباهمخونه خاله نیلایریم، به تخت خواب رفتم و یه دله سیر خوابیدم...
احساس گرما وتشنگی شدیدباعث شدتا از خوا بپرم...ازتخت پایین اومدم و همونطور که به سمت هال میرفتم، مامان را صدا زدم ولی گویا خونه نبود چون جوابی نشنیدم...تازه یادم اومدکه خونه خاله نیلارفته...سریخچال رفتم ویه لیوان اب خنک واسه خودم ریختم ویه نفس سرکشیدم...وقتی به اتاقم برگشتم تمام وسایلام و مانتوم روی زمین بود...مشغول تمیز کردن اتاق بودم که صدای زنگ گوشیم بلندشد...از توکیفم گوشی رابیرون کشیدم وبادیدن شماره ناشناس اولین چیزی که به فکرم رسید، فرزین بود...سعی کردم اروم باشم و عادی برخوردکنم تا نفهمه که منتظر تماسش بودم...البته فقط از روی کنجکاوی بود،چندتانفس عمیق کشیدم وجواب دادم:
-بله بفرمایید.
صدای مردی از پشت خط اومد : سلام حاله شما؟
شک کردم که فرزین باشه چون به صدای یارو میخورد سنش بالا باشه. خیلی عادی گفتم:
-ممنون شما؟
- فرزینم.
تعجب کردم وگفتم: اقا فرزین؟؟؟
- بله خودمم...ترمه خانوم خودتونین؟
صدامو صاف کردموگفتم: بله خودمم.
- خوبه.
- چی خوبه؟
- اینکه شما ترمه اید.
- ببخشید مگه قراره کسی دیگه ای باشم؟!
خندید وگفت: شوخی کردم.چقدر جدی گرفتی!
تودلم گفتم توغلط کردی.
جدی گفتم: غزاله میگفت شمارمو خواستید.درسته؟
- بله خواستم باهات بیشتر اشنابشم.
-به چه مناسبت؟
- مناسبت نداره.فکر میکنم ما میتونیم دوستای خوبی باشیم.
- ولی من فکر نمیکنم.
بی توجه به حرفم گفت: من فردا راهیه سفرم.فقط امروز تهرانم.میای همو ببینیم؟
- نخیر. چه دلیلی داره که همو ببینیم؟
کمی مکث کرد وگفت: دلیل... دلیل! دلیل میخوای؟
کشیده گفتم: بلههه.
- خب ممکنه دیگه برنگردم تهران.بیا همو ببینیم دلیل رو هم بیشتر توضیح میدم.
پوفی کردموگفتم: یعنی اینهمه پافشاری فقط واسه دیدنه منه؟
- ما در راه ترمه جان فشانی هم میکنیم.
لجم گرفت وگفتم: اصلا نمیام.
خندید وگفت: امروز ساعت5 توکافی شاپ میبینمت.
بعدسریع قطع کرد...از اینهمه پرروئیش تعجب کردم! البته بیشتر پسرا پرروئن بخاطر کارای گذشته مازیار بههمه شک داشتم...همون لحظه گوشیم زنگ خورد...رامین بود،تو دلم خندیدم وگفتم چه حلال زاده! اینم نمونه اش...
ازبین لباسام مانتوی سفید بلندی را با شال مشکی و شلوار مشکی انتخاب کردم و کفشهای پاشنه 5 سانتی شیری رنگم راهم پام کردم...کیف بزرگ مشکیم روهم انداختم روی دوشم...ارایشم هم تکمیل بود...کلی به خودم رسیده بودم...تا رسیدن به کافی شاپ نگاه خیلیا روم بود ولی من محل نمیذاشتم چون خوشم نمیومد رفتار جلف و زننده ای داشته باشم....داخل کافی شاپ رفتم وبا چشم دنبال فرزین گشتم ولی گویا نیومده بود...سمت یکی از میزهای خالی رفتم ونشستم...یه قهوه تلخ هم سفارش دادم تا وقتی فرزین برسه حداقل گلوم خشک نشه! دیگه کم کم داشت حوصلم سرمیرفت قهوه ام راهم خوردم ولی باز نیومد... اه! پسره ایکبیری بدقول....خواستم به شمارش زنگ بزنم ولی روم نمیشد. ترجیح دادم منتظربمونم بعد از یه ربع ساعتی اقا بالاخره تشریف اوردن...همین که چشمم بهش افتاد ماتم برد...وای خدااا یکی منو بگیره! چه جیگری شده بود... کت اسپرت قهوه ای با شلوار مشکی و بلیز مشکی...موهاشم یکدست بالایی فشن زده بود...با یه لبخند کج طرفم اومد ودرحالیکه اونم چشم ازم برنمیداشت صندلی راعقب کشید ونشست...
- سلام
- علیک سلام
- حال و احوال؟
- خوبم.
همونطور که خودشو با دست، بادمیزد کتشو دراورد و به پشتی صندلی اویزون کرد...منم تمام مدت چشم از تیپش برنمیداشتم...بانگاهش غافلگیرم کرد وگفت:
- کجا رو نگاه میکنی! بعد به خودش اشاره کرد وادامه داد: یعنی انقدر تیپم ضایعست؟
سرمو تکون دادم وگفتم: نه نه اینطور نیست.
توی دلم به خوده ندید پدیدم کلی فحش دادم.پسره عجب تیزه ها! ولی پسره تیز نیست.من زیادی خیره ام...خیره!
خندید و به استکان خالی از قهوه ام اشاره کرد وگفت:
-صبرنکردی من بیام بعد سفارش بدی؟ یعنی انقدر دیر اومدم؟
واسه اینکه سه نشه گفتم: نه دیر نیومدی اما من تشنه ام بود...باورکن.
گارسون اومد واز فرزین هم سفارش گرفت ورفت.همش داشتم باخودم کلنجار میرفتم که بگم چیکارم داشته یا نه؟ ولی دوست ندارم فکرکنه هولم بعد مسخرم کنه! یعنی چیکارکنم؟ چی بگم! دیدم اونم ساکته...منم سرمو پایین انداختم وبا انگشتای دستم ور رفتم که خودش سکوت را شکست:
-خب!
بهش نگاه کردم وگفتم: خب که خب! خب نداره.
- میخواستم باهات اشنا بشم.
- چرا؟
- چرا نداره. ماباهم دوستیم دیگه.
اخم کردم وگفتم: ولی من و تو هیچ نسبت دوستی ای نداریم.
خندید وگفت: چرا دوستیم. همین که الان روبرومی یعنی دوستیم.
از اینکه بهم یه دستی زده بود حرصم گرفت وگفتم: یعنی چی اینکارا؟
- چرا عصبانی میشی؟
- چون بهم دروغ گفتی.
- دروغ نگفتم.
- گفتی.
- نگفتم.
- میگم گفتی.
خندید وگفت: خیلی لجبازی.
دندونامو روهم فشار دادم وگفتم: توام خیلی زود چایی نخورده پسرخاله میشی.
- من که هنوز چایی را نخوردم ولی اگه قسمت بشه از دست عروس خانوم میخورم.
از جام بلندشدم وگفتم: شوخیاتم بی مزست.من وقت واسه گوش دادن به چرت و پرت ندارم.
وسریع از در کافی شاپ بیرون رفتمحتی عکس العملش را هم نفهمیدم...داشتم باحرص راه میرفتم که متوجه بوق ماشینی کنارم شدم...سرمو برگردوندم تا چند تا فحش ابدار بهش بدم که چه دیدم! یه ماشین شاسی بلند مشکی کنارم زد روی ترمز ...در سمت راننده بازشدوفرزین از ماشین بیرون اومد...باقیافه ای خندون جلوم ایستاد وگفت:
- حداقل وقتی قهر میکنی حواست باشه وسایلتو جا نذاری!
اخم کردم وگفتم: چرا دنبالم اومدی؟
- اومدم ببرمت ددر نی نی کوچولو.
به لحن مسخره اش نیشخندی زدم وگفتم: فعلا خودت بیشتر به ددر احتیاج داری.
جدی شد وگفت: کیفت را جا گذاشتی. داری تند میری.
- کجاست کیفم؟
- تو ماشینه.
نگاهی به ماشین انداختم وگفتم: برو بیارش.
- د نه دیگه.نشد! بیا خودتم سوار شو مثل دو تا ادم حرف بزنیم.
دست به سینه شدم وگفتم: میشنوم.
نگاهی به اطراف انداخت وگفت: اینجا نمیشه بیابریم تو ماشین.
با دست به خودم اشاره کردم وگفتم: من؟ عمرا نمیام. کیفمو بیار تابرم.
بی هیچ حرفی سمت ماشین رفت. ولی یه لحظه جرقه ای توذهنم خورد...بدم هم نمیومد با فرزین دوست بشم...اون خوب میتونست سرگرمم کنه...انگار از لجبازی باهاش لذت میبردم! اگه برم پیش خودش میگه این دختره لوس خیلی زود کم میاره... ولی اگه باهاش باشم و مثل خودش باهاش بازی کنم اونوقت میفهمه که من لوس
نیستم...تو ذهنم جنگ اعصاب راه انداخته بودم که فرزین باعث اون بود...ولی نه! من کم نمیارم...قبل از اینکه کیف را بیاره سمت ماشینش رفتم...درو باز کردم ونشستم...فرزین روی صندلی راننده نشسته بود ولی به عقب خم شده بود تا کیف را ازصندلی عقب برداره...صاف نشست وبا تعجب به من زل زد . من هم با خونسردی بهش نگاه وگفتم:
- چیه مگه نگفتی دوستیم؟ پس معرفت دوستیت کجاست که نعارفم نکردی منو برسونی؟
با این حرفم بیشتر تعجب کرد...با این حرف بهش فهموندم که یعنی خر خودتی! باید منو برسونی...حتما اونم از پرروئی و تغییر موضع من انقدر تعجب کرد که تا چنددقیقه حرف نزد بعد خندید وگفت:
- خودم میرسونمت.
نیشخند زدم وگفتم: اول کیفم.
یجوری نگام کرد وگفت: ااا! پس اومدی کیفتو بگیری و باز مثل توکافی شاپ بری و ضایعم کنی بعد هر هر بخندی؟
بلند خندیدم وگفتم: اینبار فرق داره. الان دیگه دوستیم.
کیف را روی پام گذاشت وگفت: ببینیم و تعریف کنیم.
تو دلم گفتم باش تا هم ببینی هم تعریف کنی.
ماشین را روشن کرد وحرکت کرد و منو تا سرخیابونمون رسوند...موقع پیاده شدن از ماشین بهم گفت: پیس پیس!
دستم به دستگیره در بود. برگشتم و پرسشگر نگاش کردم...
گفت: مگه نگفتی دوستیم؟ دوستها باهم دست نمیدن؟
و دستشو جلو لورد اول خواستم ضایعش کنم و درو ببندم و برم...ولی اینطوری خوب نبود! نگاهی به دستش کردم بعد به صورتش...دستمو جلو بردم وتا خواست دستمو بگیره فوری دستمو پشت سرم بردم و کلمو خاروندم و خندیدم...اونم زد زیر خنده وگفت: از دست تو دختر.
خدافظی کردومو به خونه برگشتم...
یک هفته بعد
- خیلی حوصله ام سر رفته.
- منمهمینطور.
- خب میگی چیکار کنم؟
- فیلم بذار نگاه کن.
یکم فکر کردم دیدم نه این جالب نیست.با بی حوصلگی گفتم: نوچ.
- اهنگ بذار گوش کن.
- اومممم... نوچ.
- برو به مامانت کمک کن.
- یعنی برم؟
خودش میدونست اگه بخوام برم پیش مامان، دیگه نمیتونست باهام بحرفه واسه همین سریع گفت:
- نه نه شوخی کردم شوخی کردم.
خندیدم وگفتم: خب پیشنهادات همین بود؟
- بذار فکرکنم...
- فکر کن.
کمی سکوت کرد...این یعنی داشت فکر میکرد. اینطوری بیشتر حوصله ام سررفت؛ سکوت را شکستم وگفتم: فکر نکن مغزت میهنگه.
- وااای تو از کجا فهمیدی؟
خندیدم وگفتم: حالا دیگه.
صدای مامان از هال اومد که صدام میزد. دستم را روی گوشی گذاشتم وبلند گفتم:
- الان میام مامان.
بعد گوشی را کنار گوشم گذاشتم که دیدم فرزین داره واسه خودش شعر و اهنگ میخونه:
خندیدم وگفتم: چرا داری اهنگ میخونی؟
- خب گفتم تا بیای پیام بازرگانی پخش کنم دیگه.
خنده ام شدت گرفت وگفتم: بی مزه. من باید برم مامانم صدام میزنه.
- ای بابا به مادر زنم بگو دو دقیقه بذاره با عیالم خلوت کنم دیگه.
- خب حالا پررو نشو.
- ولی از اون ادماست ها!
با تعجب وکمی جدیت گفتم: از کدوم ادم ها؟
- از اونا که نمیذارن عروس و دوماد دو دقیقه تنها باشن.
خیلی جدی گفتم: ببین راجب مامان من حق نداری نظر بدی.
- نظر ندادم.
- دادی.
- ندادم. فقط انتقاد کردم.
- خیلی بی مزه ای. اصلا از شوخیت خوشم نیومد. خدافظ.
وسریع تماس را قطع کردم و نذاشتم حرف دیگه ای بزنه.ازدستش ناراحت نشدم ولی منتظر یه بهونه بودم تا زودتر خدافظی کنم برم پیش مامان تا بهم شک نکنه...توی این یک هفته ای که تلفنی با فرزین حرف میزدم فهمیدم پسرخوبیه ...دیگه به شوخیاش هم عادت کرده بودم وجالب این بود که شخصیت اون انگار روی من هم تاثیر گذاشته بود چون منم همش با اطرافیانم شوخی میکردم و همه بخصوص مامان وبابا از دیدن تغییر شخصیتم و حاله خوبم راضی بودند ویجوری مطمئن که دیگه مازیاری تو زندگیم نیست که اذیتم کنه...دیگه نسبت به مازیار حسی نداشتم...هیچ فکر نمیکردمانقدر راحت فراموشش کنم و هیچ برخوردی هم جز اون موقعی که با ارش منودید، نداشتیم...ولی دلیل اینکه بازهرا نامزد نکرد را نمیدونستم! باصدای مامان به خودم اومدم:
- چرا عین میت ها اونجا وایسادی؟ بیا کمکمکن شب مهمون داریم.
گوشیم را داخل کشو انداختم و بهکمک مامان رفتم...بعد ازاینکه مامان مطمئن شد خونه تمیزه منم سریع به اتاقم برگشتم و سری به گوشیم زدم...3 تا میس کال داشتم. 2 تا از فرزین.1 دونه از غزاله...سریع به غزاله زنگ زدم...بعد از سه بوق جواب داد:
- سلام ترمه هیچ معلومه کجایی؟
- سلام چی شده! کار داشتم. تو کجایی که چند روزه ازت خبری نیست!
- هرچی به گوشیت زنگ زدم تو دسترس نبودی.
- نهمن همش گوشیم پیشمه هیچوقت از دسترس خارج نبودم.
- ولش کن...هنوز با فرزینی؟
- اره. چطور؟
- هیچی امروز حدس بزن کیو دیدم!
- نمیدونم. خودت بگو.
- مازیار را دیدم.
- خب به من چه؟
- اخه با ارش بود.
یه لحظه خشکم زد ولی بعد باصدای بلند گفتم:چییی؟
- اروم باش دختر.
- ولی اخه چرا با ارش؟ با اون چیکار داره؟
- نمیدونم.
- شماره ارش را داری؟
- اره چطور؟
- تورو خدا بزنگ بهش امارشو دربیار.
- شک میکنه ها!
- نه نمیکنه. تو بزنگ بپرس.
- اخه چی بپرسم؟
- بپرس اون پسره کنارت بهت چی میگفت؟
- اونوقت ارش میپرسه تو بااون پسر چیکار داری؟
کلافه شدم وگفتم: اه اصلابگو دوست پسرقبلیه ترمه بوده.الانم دنبالشه. ولی باتو چیکار داره؟
غزاله با تعجب پرسید: همینا رو بگم؟ به گوش فرزین میرسونه ها.
هول شدم وگفتم: نه نه! فقط ازش یجوری حرف بکش که زیادی شک نکنه. جان ترمه!
- باشه بذار ببینم میتونم چیکار کنم! قربونت. منتظرم ها. خبرشو بهم بده. باشه خدافظ.
بعد از خدافظی با غزاله، دلشوره عجیبی داشتم. همش میترسیدم چیزی به گوش فرزین یا ارش برسه اونوقت واسم ابرو نمیموند...همش دعا دعا میکردم که مازیار چیزی به ارش نگفته باشه ...تو اون موقعیت فرزین را کم داشتم که همش تماس میگرفت ...جوابشو ندادم بعد ازنیم ساعت غزاله زنگ زد.فوری جواب دادم:
- الو
غزاله چی شد؟
- سلام از ارش پرسیدم ولی میدونی بهم چی گفت؟
- چی گفت مگه بهت؟
- گفت یه پسره (مازیار) اومده سراغم خیلی محترمانه بهم گفت دست از سر ترمه بردار.
با این حرف ضزبان قلبم شدت گرفت و مثل قبلنا دستام به لرزش افتاد...با تته پته گفتم:
- دیگه... چی گفت؟
- نمیدونم ارش گفت فقط همینارو گفت و رفت.
- خب ارش بهش چی گفت؟
- میگم که اینارو گفت و رفت. مهلت نداد ارش حرفی بزنه.
دستمو روی پیشونیم گذاشتم وگفتم:
- وای غزاله چیکار کنم؟
- نمیدونم ولی مازیار فکر میکنه تو و ارش باهم دوستید چون اونروز باهم دیدتون.
- پس قضیه نامزدی چی؟
- حتما فهمیده خالی بستی دیگه.
- باشه. حالا کارنداری من برم ببینم چه خاکی تو سرم بریزم!
- نگران نباش هیچ غلطی نمیتونه بکنه.
- بیخیال. خدافظ.
تماس راقطع کردم...روی تخت دراز کشیدم و چشامو بستم...واسه اولین بار ازاینکه بامازیار روزی گذشته هامو ساختم، از خودم و اون متنفرشدم...از اینکه ازم سو استفاده کرد. ازاینکه 4سال زندگیم پای اون هدر شد...از اینکه چقدر توی این4 سال غصه خوردم و اذیتم کرد...کاش باهاش اشنا نمیشدم . کاش عاشقش نمیشدم...کاش هیچ مازیاری وجود نداشت...کاش حداقل الان که فراموشش کردم ولم کنه...انگار خوشبختی به من نیومده! ارامش ندارم...خسته ام...بعد ازمدتها که اشکامو ترک کرده بودم باز چشام به اشک نشست...خواستم بخوابم که یادم افتاد امشب مهمون داریم ؛ سریع لباسامو عوض کردم و دست وصورتم را شستمو به کمک مامان رفتم...
*
خونه خاله نرگس نشسته بودم و داشتم به ساغر کوچولو که حالا بغل خاله نرگس خوابیده بود نگاه میکردم...خیلی معصوم خوابیده بود حتی توخواب هم قیافش ناز وبانمک بود...خاله نرگس گفت:
- بیا کمککن ساغر را ببریم تو تختش.دستم خسته شد.
- باشه من چیکار کنم؟
درحالیکه بلند میشد گفت:
اون پتو و بالشت ساغر رابیار واسم تو اتاقش.
پتو وبالشت را از روی زمین برداشتم وبه اتاق ساغر بردم...حالا ساغر روتخت خودش بود...اروم پتو را روی بدن کوچولوش کشیدم که صدای زنگ گوشیم که تو جیب شلوارم بود،بلند شد...خاله اشاره کرد که زود قطعش کنم تا ساغر از خواب بیدار نشده! فوری از اتاق بیرون رفتم و نگاهی به شماره انداختم...فرزین بود.ردتماس دادم و فوری بهش پیام دادم:
-سلام من جائیم نمیتونم بحرفم .
جواب داد: سلام کجایی؟
جواب دادم: خونه خالم.
بعد از چند دقیقه اس اومد به گوشیم.خودش بود...نوشته بود:
- خونه خالت کدوم وره؟
خندم گرفت.براش نوشتم: از اینوره. از اونوره.
عین بچه ها شده بودیم...دیگه جوابی نداد...روی صندلی میز نشستم و دستمو زیر چونه ام گذاشتم...خاله هم از اتاق ساغر بیرون اومد و سمت اشپزخونه رفت وگفت:
- من میرم نهار درست کنم.
- چی درست میکنی خاله؟
- چی دوست داری درست کنم برات؟
یکم فکر کردم وگفتم: اوممم...کتلت...خیلی دوست دارم.
- باشه کتلت برات درست میکنم.
لبخند زدم وگفتم: مرسی. کمک نمیخوای؟
- نه اگه کمک خواستم صدات میزنم.
- باشه.
حوصله ام سر رفته بود و چشمم مدام به گوشی بود که بالخره اس داد:
- من دارم راه میفتم بیام تهران.
- چرا؟
-چرا نداره. اونجا کار دارم.نکنه دوست نداری همو ببینیم؟
هول شدم با این سوالش. یعنی دوست نداشتمش؟ خودمم نمیدونستم. واسه همین نوشتم:
-نمیدونم.
-پس تو چی میدونی؟
خندیدم و براش نوشتم: اونم نمیدونم.
اس داد: ببینم اصلا تو دل داری؟
- نه پس ندارم!
- پس دلت چی میخواد؟
یکم فکر کردم ونوشتم: دلم میخواد برم یه جایی.مثلا کوه. یا اصلا یه جای دور.
هرچی منتظر شدم دیگه جواب نداد،بیخیال گوشیم شدم ...با کمک خاله نرگس بساط نهار را اماده کردیم که همون موقع ساسان هم اومد و سه تایی مشغول شدیم...
نیمه های شب بود که با صدای زنگ گوشیم از خواب پریدم...سریع بدون اینکه به شماره نگه کنم جواب دادم تا صداش مامان بابا رو بیدار نکنه...
- الو
- سلام خواب بودی؟
با صدای خواب الودم گفتم: شما؟
- فرزینم.
یدفعه هوشیار شدم وچشام بازشد...از پشت خط گفت:
- الو...الو نخواب.
- بیدارم.
- چطوری؟
- خوبم.
- من تهرانم.
- خب به من چه!
-خب به تو ربطی نداره ولی فردا بیا ببینمت.
باتعجب پرسیدم: چرا؟
- تو چقدر سوال میپرسی!
- خب حقمه بدونم.
- میخوام ببینمت خب.
- باشه کجا بیام؟
- من میام دنبالت با ماشین.
میخواستم بگم با ماشین خوشگلت؟ که صلاح دیدم نگم.
- باشه قطع کن بذار به ادامه خوابم برسم.
با لحن شوخی گفت: نمیشه منم بیام باهات بخوابم؟
خندیدم و گفتم: پررو نشو.
- باشه خوب بخوابی خوابای منو ببینی.
- برو بابا. شب بخیر.
و تماس را قطع کردم ...ولی خواب کجا بود؟ دیگه خوابم نبرد. فکر اینکه فردا باز برم ببینمش استرس به دلم مینداخت...از وقتی هم که راجب مامان باهام شوخی کرد و باهاش جدی برخورد کردم دیگه کمتر باهام شوخی میکرد و بیشتر جدی بود...انقدر توی تخت غلت زدم تا بالاخره خوابم برد...
باصدای زنگ گوشیم که زیر بالشتم بود چشامو به زور باز کردم...اول فکر کردم باز نصف شبه و فرزین زنگ زده ولی وقتی نور افتاب که کف زمین افتاده بود را دیدم فهمیدم صبح شده...با اکراه گوشی را از زیر بالشت در اوردم و با نگاه کردن به شماره لبخندی روی لبم اومد و زیر لب گفتم: ای مزاحم...سپس جواب دادم:
- الو
- سلام سلام صبح افتابیتون بخیر خانوم
صداش خیلی شاداب بود...خمیازه ای کشیدم وگفتم:
- سلام اقا. شما همیشه شب وروز ادمو از خواب بی خواب میکنید؟
- ادم رو که نمیدونم ولی من زنگ زدم تا دوستمو بیدارکنم.
خندیدم وگفتم: دوستتون خوابش میاد اگه بذارید بره به ادامه خوابش برسه.
- ای ای ای. من دوست تنبل نمیخوام به دوستم بگید یا خودش با زبون خوش بیدار بشه یا یه فکری به حالش میکنم.
خنده ام شدت گرفت وگفتم:
- حالا برید یه فکری به حالش بکنید چون قصد نداره بیدارشه.
خندید وگفت: خب پس اجازه بدید من چند لحظه فکر کنم.
ساکت شد.این یعنی مثلا داره فکر میکنه.منم ازفرصت استفاده کردم و چشامو بستم ...کمی که به سکوت گذشت صداش دراومد...
- من فکرامو کردم.
وقتی دید جواب نمیدم باز گفت: دوست من خوابید؟
- ...
- الو خانوم.
بعد باصدای ارومی گفت: ترمه.
یدفعه دلم لرزید...لحن حرف زدنش وصداش تپش قلبموبالابرد...چشامو بازکردم و دستمو روی قلبم گذاشتم.ای خداااا! بازم اونجوری صدام کن فرزین...فقط یبار دیگه.فقط...
- ترمههه
بازم صدام کرد اما اینبار باصدای بلند فریاد مانند. ازصداش از جام پریدم وگفتم:
- چیه چته؟ ترسیدم.
خندید وگفت: خواستم از خواب بیدارت کنم.
بالحن طلبکارانه ای گفتم:
- که موفقم شدی.
- به من میگن فرزین یعنی همین.
- به منممیگن ترمه یعنی...
ادامه حرفم را نزدم چون نمیدونستم در جواب حرفش چی بگم!...از اینکه کم اوردم خندید وگفت:
- یعنی چی؟
- یعنی حالیت میکنم.
- اوه اوه حالا عصبانی شدی؟
ازصداش که توش خنده موج میزد عصبی شدم وگفتم:
- امروز نشونت میدم من کیم!
- باشه نشونم بده.
- منتظر باش.
- منتظرم.
از حاضر جوابیش لجم گرفت و بالحن تندی خدافظی کردم و تماس را قطع کردم...کش و قوسی به بدنم دادم و از تخت پایین اومدم...سمت اشپزخونه رفتم وگفتم:
- سلام مامان هر چی چیزه خوشمزه داری رو کن برام که حسابی گشنمه.
- سلام اول برو دست وصورتتو بشور بعد بیا صبحونتو بخور.
میدونستم اگه یه حرفی بزنه تا اون حرفشو انجام ندم ول کن نیست، واسه همین روشویی رفتم وبعد ازاینکه دست وصورتمو شستم مشغول صبحونه خوردن شدم که مامان گفت:
- امروز که جایی نمیری؟
یدفعه یاد قرارم با فرزین افتادم وگفتم: چطور مگه؟
- میخوام برم خرید لباس.بیا بام بریم باید یه سری لباس بخریم. عروسی شاهرخ نزدیکه.
دست از خوردن کشیدم وگفتم: تو از کجا میدونی؟
-احمد دیشب میگفت که قرار عروسی را واسه اخرای تابستون گذاشتن.شاید هم زودتر گرفتن چون تو تابستون تالار عروسی سخت گیرمیاد.
کمی خیالم راحت شد وگفتم:
- خب حالا کو تا اونموقع...نو از الان خرید کنی بعدا لباسای تازه تر میبینی پشیمون میشی.
مامان گفت: اینا کارشون حساب کتاب نداره بعد ازظهر حاضرشو بریم.
- من نمیام.
برگشت طرفم و بااخم نگاهم کرد وگفت: چرا؟
- چون امروز قراره با دوستم برم بیرون.
- کدوم دوستت؟
- تو نمیشناسیش.
- فردا باهش برو.من امروز میخوام برم خرید.
ای خدا! فرزین خدا بگم چیکارت کنه بخاطرت مجبورم دروغ بگم...بعد ازکلی خواهش وتمنا از مامان بالاخره قرار شد فردا با مامان خرید برم و امروز برم پیش فرزین...بعد ازخوردن صبحونه که تقریبا کوفتم شد،به اتاقم برگشتم...اول گوشیمو چک کردم ...یه پیام از فرزین داشتم .بازش کردم:
- تندی حاضرشو یک ساعت دیگه میام دنبالت.
براش نوشتم: چرا یه ساعت دیگه؟ عجله داری!
- اره. بعدازظهر باید برگردم بندرانزلی. کاردارم. تا یک ساعت دیگه حاضرباش.
یدفعه یاد اصرارهای خودم به مامان واسه خرید فردا افتادم. دودستی تو سرم کوبیدم...اول به فرزین اوکی دادم بعد سراغ مامان رفتم تا بهش بگم که بعد ازظهر همین امروز باهم به خرید بریم...اول کلی سرم غر زد ولی راضی شد...سریع به اتاقم برگشتم وحاضرشدم...یه شلوار سفید لوله تفنگی با مانتوی ابی کوتاه و شال ابی رنگ پوشیدم با کفشهای پاشنه بلند...مشغول ارایش بودم که گوشیم زنگ خورد...اینه دستی کوچیک را کنار گذاشتم و گوشی را جواب دادم:
- الو
- سلام ترمه کجایی من سر خیابونتونم.
- اااا! من که هنوز حاضر نشدم.
کلافه گفت: ترمه بیا.زود. منتظرتم.
وسریع تماس را قطع کرد بدون اینکه بذاره من حرفی بزنم ...اینه دستی کوچیکم را برداشتم و نگاهی به خودم کردم...تقریبا همچیزم تکمیل بود فقط رژلب ورژ گونه نزده بودم...وسایل ارایشمو داخل کیفم ریختم و سریع ازخونه زدم بیرون...به سرخیابون که رسیدم،ماشینش را ندیدم...گوشیم را دراوردم تا بهش زنگ بزنم که یه ماشین206 سفید رنگ کنار پام ترمز کرد...به راننده نگاه کردم فرزین بود...سریع سوارشدم و راه افتاد:
- سلام چرا انقدر ادم را هول میکنی؟
نگاهی بهم انداخت وگفت: تو که حاضر و اماده ای.
- خب اره.
- ولی پشت تلفن گفتی هنوز حاضر نیستی.
یاد ارایش نیمه تمومم افتادم...از داخل کیفم رژلب ورژ گونه ام را دراوردم وبدون خجالت مشغول شدم...نگاهی بهم کرد وگفت:
- راحتی؟
کارم که تموم شد گفتم: عالی.
- یکم از اون ماتیکت بهم میدی؟
- نوچ.
- یکم...
عین پسربچه ها اصرار میکرد.خندیدم وگفتم: رانندگیتو بکن.
مثل پسر بچه ها لب برچید وگفت: نمیخوام.
پوزخندی زدم وگفتم: مجبوری بخوای. بعد یاد حرصی که بهم داد، افتادم و ادامه دادم:
-بهت گفتم که من ترمه ام یعنی دارم برات.
شیطون نگام کرد وگفت: چی داری برام؟
- حالا...
- یعنی بعدا میفهمم؟
چشمکی زدم وگفتم: دقیقا. راستی کجا میبری منو؟
قهقهه زد وگفت: خونه ی خودم.
میدونستم داره شوخی میکنه واسه همین گفتم: اخ جووون. بزن بریم.
خندید و بیشتر گاز داد.
- راستی این ماشینه کیه؟
- ماشین فرزانه ابجیم. ماشین خودم دست اونه با دوستاش رفتن شیراز.
تو دلم گفتم خوشبحالش که ازادی داره.
- پس چرا باماشین خودش نرفته؟
مغرورانه گفت: خب دیگه...ماشین من کلاسش بیشتره.
دیگه چیزی نگفتم...نیم ساعتی تو راه بودیم .بعد تو جاده ای که سرابالایی بود افتادیم...نمیدونستم واقعا داریم کجامیریم! دستمو بردم سمت ضبط و صداشو زیاد کردم...صدای قشنگ تتلو توی ماشین پیچید:
- باتو تنها نمیدم دست احدی اتو هرجا
- نمیگیره هیچکسی جاتو ازما باتو نمیدم دست احدی اتو
- نمیگیره هیچکسی جاتو
توی اهنگ غرق شده بودم و اصلا متوجه نشدم کی ماشین توقف کرد...نگاهی به دور واطراف انداختم.همه جا خلوت بود .هفت یا هشت متر اونطرف تر کوه بود...باتعجب به فرزین نگاه کردم وگفتم:
- اینجا کجاست؟
- کوه. همونجایی که دیروز دلت میخواست همونجایی که اهو داره...آی بله!
یدفعه یاد حرف دیروزم که الکی پرونده بودمش ،افتادم وخنده ام گرفت ولی جلو خودم را نگه داشتم...فرزین ازماشین پیاده شد...نگاهی به سرووضع خودم کردم.کفشام پاشنه داربود و اصلامناسب کوه نوردی نبود...ازماشین پیاده شدم وگفتم:
- ولی چرا بهم نگفتی که میای اینجا؟
- اونوقت سوپرایزنمیشدی.
خندیدم و گفتم: اخه من تیپم مناسب نیست.
نگاهی به سرتا پام انداخت و گفت: منظورت کفشاته؟
- اوهوم.
سمت صندوق عقب ماشین رفت و همونطور که غر میزد، در صندوق رابازکرد:
- من نمیدونم این نسل کفشهای پاشنه دار کی منقرض میشه!!
از حرفش بلند بلند خندیدم ...از همونجا داد زد: کوفت.
خنده ام شدت گرفت و قهقهه زدم...روی کاپوت ماشین لم داده بودم و میخندیدم که جلوم ظاهرشد...یه جفت کفش کتونی سفید هم دستش بود...نگاهی به کفش انداختم وگفتم:
- اینارو بپوشم؟
- نه بیا منو بپوش.
خندیدم وکفشها را از دستش گرفتم و کفشای خودمو دراوردم دستش دادم...کفشا کیپ پام بود و خیلی راحت بود...یکم باهاش راه رفتم. اومد کنارم وایساد ...پرسیدم:
- کفشای خودمو کجا گذاشتی؟
- گذاشتم تو صندوق عقب ماشین.
- باشه.
کنار فرزین باهم قدم میزدیم در سکوت...یکم که بالاتر رفتیم رفت مغازه و کلی خوراکی خرید ...نایلون خوراکی را ازدستش گرفتم و داخلشو نگاه کردم...اول نگاهم خورد به پاستیل که خودم عاشقش بودم.پاستیل را برداشتم ونایلون را دادم دستش و مشغول خوردن شدم.
- یه تعارف میکردی بدنبود.
یه دونه پاستیل دراوردم و به طرفش گرفتم. خندید وگفت: فقط یه دونه؟
با دهان پر گفتم: بخور وگرنه همینم میخورم.
با لجبازی گفت: نمیخوام اصلا.
شونه بالا انداختم و خواستم همون پاستیل را تو دهنم بذارم که از دستم قاپید و خورد...به حرکتش خندیدم.بعد ازچنددقیقه ابمیوه ای طرفم گرفت...به ابمیوه نگاه کردم وگفتم:
- اه این پرتغاله؟
بعد به ابمیوه اش که اناناس بود نگاه کردم و ازدستش قاپیدم قبل از اینکه بخورتش...حالا هی اون دنبال ابمیوه اش دنبالم میدوید و من هی فرار میکردم...تا جایی که هر دو خسته شدیم و بالاخره من اناناس را خوردم و فرزین، پرتغال...داشتم با لذت جرعه جرعه ابمیوه ام را می نوشیدم که فرزین گفت:
- شنیدم خیلی خاطر خواه داری.
با خونسردی گفتم: اره خب. دم خونمون صف کشیدن(الکی)
- دم خونتون نه! اما پیش ارش اره...
جا خوردم و ابمیوه پرید تو گلوم و به سرفه افتادم...ابمیوه را ازدستم کشید ومحکم پشت کمرم زد...یکم که اروم ترشدم بادست بهش اشاره کردم که دیگه نزنه...نیمکتی اون نزدیکی ها بود، بی توجه به فرزین رفتم و روی نیمکت نشستم...پس فرزین هم قضیه مازیار را فهمید! همونی که میترسیدم، شد...فرزین اومد و کنارم روی نیمکت نشست...نگاهش کردم. اونم نگاهش به من بود...چند دقیقه خوب نگاهم کرد وگفت:
- رنگ و روت پرید. ترسیدم.
با صدای اروم گفتم: نترس خوبم.
یکم که به سکوت گذشت سکوت را با حرفش شکست:
- من نمیدونم چرا یهو اینطوری شدی؟ شاید حرفی زدم که ناراحتت کرد.
تو دلم گفتم شاید نه! قطعا...البته مقصر تو نیستی. یعنی هیچکی نیست جز خودم.
- ولی امروز میخوام خوش باشی.
وقتی دید حرفی نمیزنم بلند شد و دست به سینه جلوم ایستاد وگفت:
- مگه نگفتی حالمو میگیری؟
به قد بلندش و صورت جذابش نگاه کردم...اون چی از غم میدونست؟ فقط یه دوست معمولی بود...دستمو کشیدوبلندم کرد .حالا روبروش بودم... گفت:
- پاشو پیرزن. پاشو بهم نشون بده که میتونی حالمو بگیری!
چرا من نباید شاد باشم؟ مگه شاد بودن چیه؟ دیگه از نگرانی و دلشوره خسته شدم...گور بابای غصه و غم...الان رو میچسبم!به فرزین نگاه کردم و طی یه تصمیم ناگهانی دوباره توی همون جلد شیطونم فرو رفتم وگفتم:
- که من پیرزنم. اره؟
- بلهههه.
- الان نشونت میدم.