امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان ترمه

#4
بریم یکم بگردیم.تفریح...
ازبین همه دوستام باغزاله صمیمی تربودم...دوست خوب ودوست داشتنی ای بود ولی اخلاقش خیلی غیرقابل پیش بینی بود...صورتش مثل دخترای ایرانی اصیل میموند...پوستی سفیدوشفاف باموهایی کاملامشکی که تضادهم بودند...درحین راه رفتن بودیم که گوشی غزاله زنگ خورد:
ـ الوسلام
ـ مرسی
ـ اره
ـ کجایی؟
ـمنظورم اینه که دقیقا ماشینت کجاست؟
ـ اهان باشه..وایسین الان ماهم میایم.
تماس راقطع کرد...نگاهی بهش انداختم وپرسیدم:
ـ کی بود؟
ـ سعیدبود بادوستش اومده.
ـ دوستش کیه؟
ـ حمید
ـ الان میخوای بریم پیششون؟
ـ اره.
اونروز باغزاله پیش سعیدودوستش رفتیم کلی خندیدیم...بعدازمدتها این اولین باربود که پشت خنده هام،غماموفراموش کردم و از ته دل خندیدم ولی حمید پسرخجالتی ای بود وزیادصحبت نمیکرد ولی برعکس...سعیدخیلی مارو خندوند...بعدازخدافظی ازشون، ازغزاله راجب سعیدپرسیدم:
ـ غزال
ـ جانم
ـ سعید رادوست داری؟
نگاهی بهم انداخت وباغرورگفت:دوست دارم!میمیرم براش.
ـ اونچی؟اونم دوستت داره؟
اهی کشیدوگفت:نمیدونم.
بعدازکلی راه رفتن وگشتن ازغزاله خدافظی کردم وبه خونه برگشتم...انقدرخسته بودم که دیگه حال نداشتم به باشگاه برم واسه همین یک راست به اتاقم رفتم وبعدازعوض کردن لباسام،سرم به بالشت نرسیده،بیهوش شدم...
وقتی چشاموبازکردم همجاتاریک بود...یعنی انقدرخوابیده بودم!دستموبردم زیربالشتم وگوشیموکشیدم بیرون...به ساعت گوشی نگاه کردم...ساعت3نصف شب بود،ازساعت7که خونه اومده بودم،خواب بودم تاالان...بازچشمم به گوشی خورد...یه میس کال داشتم...به شماره نگاه کردم ولی ناشناس بود،حس کنجکاوی وفضولیم گل کرده بود ودوست داشتم بدونم این کیه! ولی بانگاهی به ساعت نظرم عوض شد...گوشی رادوباره زیربالشت گذاشتم وچشاموبستم تادوباره بخوابم ولی هرکاری میکردم خواب به چشمام نمیومد...هی ازاینور به اونور غلت میزدم ولی بی فایده بود...دستاموگذاشتم زیرسرم وبه سقف چشم دوختم...یه بار،دوبار،سه بار پلک زدم...به تاریکی عادت کردم وانگاربرام روشن شده بود...یدفعه مغزم جرقه زد...یادخواب دیشبم افتادم،چه خواب عجیبی بود!ای کاش میدونستم تعبیرش چیه!یعنی چی درانتظارمه!یعنی چی پیش خواهد امد!واقعامازیارالان کجاست!...داره چیکارمیکنه...ای کاش اونمیذره به یادمن بود...ای مازیار توچه میدونی که هرچی دردوبلا میکشم،باعثش تویی...انقدرباخودم حرف زدم وفکرکردم که نفهمیدم کی پلکام بسته شدوبه خواب رفتم...
باویبره گوشیم زیربالشت ازخواب پریدم...نگاهی به شماره ناشناس انداختم،تازه مغزم فعال شد که این همون شماره دیشبیه هست...فوری جواب دادم:
ـ بله بفرمائید!
ـ سلام ترمه خودتی؟
ـ شما؟
ـ منم زهرا.
ـ نمیشناسم.
ـ اول بگو ترمه تویی!
ـ اره خودمم ولی توروهم نمیشناسم.
ـ منم زهرا ناجی.
کمی فکرکردم...اسم وفامیلش واسم خیلی اشنابود ولی نذاشت به فکرکردنم ادامه بدم...وقتی سکوتمودید،گفت:
ـ همکلاسی سال دوم!
تازه فهمیدم کی را میگه.فوری گفتم:اهان شناختم...خوبی!چه عجب؟
ـ مرسی عالیم...
بازهراکمی حرف زدم وباهم قرارگذاشتیم که بعدازظهرهمون کافی شاپ همیشگی که قدیما بابچه هابعدازمدرسه اونجاجمع میشدیم،بریم...اهی کشیدم...اون روزا خیلی روزای خوبی بود...روزایی که هنوزبا مازیار اشنانشده بودم وطعم عشق وسختی را نچشیده بودم...هنوزتوعالم بچگی بودم ومنتظرمرد رویاهام...همش خیال میکردم بادوستی و قول وقرارمیشه یه زندگی مشترک ساخت وتا اخرعمر دووم اورد...ولی زهی خیال باطل! تمام رویاهام بااشنایی بامازیار دود شد ورفت هوا...ازدنیافقط مازیار را میخواستم،دیگه رویاهام وارزوهام هم واسم بی معنی بود وفقط زندگیم مازیاربود...زهراهم یکی ازدوستای نزدیکم بود که اوایل اشنائیم بامازیار،خونشون را به یه شهردیگه بردندوتا دیروز من ازش خبری حتی شماره ای نداشتم تاامروز که منوبا یه تماس غافلگیرکرد...خسته ازفکرکردن،کش وقوسی به بدنم دادم وازجام بلندشدم وخودمو واسه یه روز دیگه اماده کردم....
ساعت5 بود ومن توی کافی شاپ منتظرنشسته بودم تازهرابیاد وبعدازسالهادوست عزیزموببینم...بعدازتماسی که باهاش گرفتم فهمیدم توراهه...واسه همین یه نوشیدنی خنک که تو تیرماه تابستون میچسبه را سفارش دادم وخودمو مشغول گوشیم کردم...20دقیقه ای گذشته بود که متوجه شدم کسی روی صندلی روبروی من نشست،سرموبلندکردم ودیدم یه دختربانمک باموهای خرمایی که لباش باخنده بازشده بود،چشماش اعضای صورتمومی کاوید،روبروم نشسته...اومدم چیزی بگم که قبل ازمن،اون گفت:
ـ ترممممه؟
خندید.بالبخند سرمو تکون دادم وگفتم:
ـ زهرا...خودتی؟
دستشو جلو اورد وگفت:
ـ اره.خوشبختم.
دستشوفشردم وگفتم: همچین میگی خوشبختم، انگار تازه ی تازه اشناشدیم.
تک خنده ای کرد وگفت:
ـ تازه که نه! ولی خیلی چیزا تو این مدت عوض شده حتی خوده تو یا خوده من.
منظورشو نفهمیدم...باتعجب پرسیدم:
ـ یعنی چی؟منظورت چیه!
فوری بحثو عوض کرد وگفت:
ـ هیچی .
بعدنگاهی به سرووضعم انداخت وگفت:
ـعوض شدی!
ـ زشت ترشدم؟
ـ نه منظورم این نبود!لاغرترشدی.
ـ اره میدونم! ولی تو برعکس.













یعنی منم عوض شدم؟
باخونسردی گفتم:اره خب...
ـ چه تغییری کردم؟
ـ بزرگ شدی.
همون موقع گارسون اومد وزهرا یه نوشیدنی واسه خودش سفارش داد،منم که قبل ازاومدن اون یه شیرموز خورده بودم،میلی نداشتم...بادسته لیوان داشتم ور میرفتم...زهرا هم باگوشیش مشغول بود...یکم که گذشت گوشی راروی میز گذاشت وگفت:
ـ خب دیگه چه خبر؟؟
ـ هیچ خبری نیست اینورا.با اشاره به گوشیش ادامه دادم:
ـ خبرا اونوراست.
خندیدوگفت:
ـ نه بابا!راستی چه خبر ازمازیار؟هنوزم باهاشی؟
باشنیدن این حرف اخمام توهم رفت.گفتم:
ـ نه! خیلی وقته ازش خبری ندارم.اگه توخبرداری منم خبردارم...
بی مقدمه گفت:
ـ من بامازیار دوستم.
ازشدت تعجب،دهنم یک متربازشد وچشمام گرد شد...بهش خیره شدم وباصدای بلند بدون اینکه متوجه باشم،گفتم: چیییی؟
زهرا هم باتعجب نگاهم کرد و بریده بریده گفت:
ـ من....با...مازیار...دوستم...
یدفعه به خودم اومدم.دهنموبستم وسرموپائین انداختم تا اشک حلقه زده تو چشمامو نبینه...باصدای لرزونی گفتم:
ـ یعنی چی؟ کی دوست شدی باهاش؟باور نمیکنم.
ـ بذار برات توضیح بدم.
همون موقع گارسون اومد ونوشیدنی زهرا را روی میزگذاشت ورفت...زهرا نگاهی بهم انداخت وادامه داد:
ـ اونموقع که ازمازیار وخوبیاش برام میگفتی،خیلی دوست داشتم مازیار راببینم...وقتی خواستی ازطریق من اونوامتحان کنی تاببینی بهت خیانت میکنه یا نه!واون به من پا داد را یادته؟
فقط سرمو به علامت مثبت تکون دادم:
ـ اونموقع فکرمیکردم رابطتون بهم میخوره ولی تواونوبخشیدی وبرگشتیدپیش هم...ولی اون شماره منوپیش خودش نگه داشته بود وبعدازاینکه ازتووبچه هاجداشدم وخونمون راازاینجابردیم،یه شماره همش بهم اس میداد...اوایل توجهی نکردم ولی وقتی خودشو معرفی کرد،خیلی تعجب کردم...اون مازیاربود...هرشب باهام دردودل میکرد،همش ازدست توشاکی بود ومیگفت که راحتش نمیذاری بعدکم کم ابرازعلاقه کرد...وقتی قرارگذاشتیم ودیدمش خیلی ازش خوشم اومد.خیلی بهم خوبی میکرد.بهش میگفتم من ترمه نیستم که گول این خوبیاتوبخورم ولی وقتی خودشو،حرفاشو بهم ثابت کرد کم کم قرارها ودیدارمون بیشترشد ولی توبازم مازیار را ول نمیکردی.از رابطتون باخبربودم ولی دلم میسوخت که نمیتونی بدون اون باشی...مازیارهم نمیتونست بدون من باش،تااینکه اونروز که منو برد به خانوادش معرفی کنه،توبهش زنگ زدی ومن بجای اون جواب دادم ولی مازیارنذاشت که ماجرا را همون موقع پشت تلفن بهت بگم چون میترسید بلایی سرخودت بیاری...حالا هم اومدم بهت بگم که مازیار رافراموش کنی وهردوتامون را حلال کنی چون هفته بعد ماباهم عقد میکنیم ودرضمن دیگه دوست ندارم دور و برمازیارباشی...
حرفاش وتک تک کلماتی که بکارمیبرد،تمام استخونای بدنمو پودر میکرد...لحظه به لحظه حالم داشت خرابترمیشد...مغزم قفل شده بود و دلشوره بدی تمام وجودمو گرفته بود...فقط بهش نگاه میکردم وچهره ای را روبروم میدیدم که مازیار عاشقش بود...زهرا ازجاش بلندشدوکیفشو برداشت.موقع ردشدن ازکنارم گفت:
ـ اشکاتم پاک کن.دیگه همچی تموم شد.
به رفتنش خیره شدم...از در کافی شاپ رفت بیرون وسوار یه ماشین که رانندش مرد بود،شد...چشاموتیزکردم وبه چهره مرد زل زدم...فقط تونستم نیم رخشوببینم...مازیاربود...خودش بود،همون مردی که 4سال عاشقش بودم...باصمیمی ترین دوست قدیمیم...فقط یه اشتباه، یه امتحان،یه اشنایی! اخ کمرم شکست!...دستی به صورتم کشیدم،خیس از اشک بود...دوباره چشام پرشد وبه دستای لرزونم نگاه کردم...حالا باید چیکارمیکردم؟بایدکجامیرفتم ؟نمیدونستم...هیچی نمیدونستم...ازکافی شاپ رفتم بیرون...باکمری خم وقدمهای سست ازپیاده رو راه میرفتم وگریه میکردم...مردم باتعجب وبعضی باتمسخربهم نگاه میکردن وازکنارم ردمیشدن ولی حتی نگاهای مردم هم دیگه برام مهم نبود...نمیدونم کدوم خیابون یاکدوم کوچه بودم!انقدر راه رفته بودم که پاهام دردمیکرد...انقدرگریه کرده بودم که چشمام میسوخت...گوشیم داشت زنگ میخورد،بی توجه به اون به راهم ادامه دادم و بیاد حرفا وخاطرات مازیارفقط اشک ریختم...ناخوداگاه فکری توذهنم جرقه زد...یه تاکسی گرفتم وتوراه خودمو واسه هربرخورد و هرحرفی اماده کردم...به کوچشون رسیدم وپول راننده راحساب کردم...ازماشین پیاده شدم وقدم به کوچه ای گذاشتم که تک تک جاهاش باهم خاطره داشتیم...کنارهم راه میرفتیم وواسه ایندمون نقشه میکشیدیم...جلو درشون رسیدم...همون در ابی رنگ همیشگی...همون در که روی خوشبختی هابازمیشد...دستموبه طرف زنگ بردم ولی تردید داشتم...از یه طرف میترسیدم از یه طرف هم نمیدونستم چی میخوام؟اصلاچرااومدم اینجا؟خونه ای که توش میلیون تاخاطره بود،خونه ای که قراره بهترین دوستم عروسش بشه...چرابرم؟...دستموپائین اوردم وپشتمو به در کردم وبازقطره های اشک بود که روی صورتم سر میخوردن...یدفعه متوجه شدم ماشینی کنارپام ترمزکرد...سرموبلندکردم ودیدم ماشین مازیاره...بی اراده نگام چرخید به صندلی کنارراننده ولی خالی بود...زهراباهاش نبود...بهش نگاه کردم...نگاهمون توهم قفل شد...ازماشین پیاده شد ودرشو قفل کرد.به سمتم اومد.نگاه خصمانه ای بهم انداخت وگفت:
ـ تواینجاچیکارمیکنی؟
اشکام همینطور میریختن...باصدای لرزونی گفتم:
ـ من...من...
دستموگرفت وباحرص وعصبانیت گفت:
ـ زودبیا ازاینجابرو تا کسی توروندیده.
دستموازدستش بیرون کشیدم وگفتم:
ـ نه میخوام باهات حرف بزنم.
لباشو روهم فشاردادوگفت:
ـ بیابریم همون پارک همیشگی.
بدنبالش راه افتادم وبه پارک نزدیک خونشون رفتیم...روی یکی ازنیمکتها نشست وبادستش به کنارش اشاره کردوگفت:
ـ بیابشین اینجا.
رفتم وهمونجانشستم.حالافاصلمون کم شده بود...نگاهی بهم انداخت وگفت:
ـ چرا اومدی؟
ـ اومدم ببینمت.
ـ که چی بشه!
ـ که باورم بشه حرفای زهرا راسته یا دروغ!
ـ توچی فکرمیکنی؟/
نگاه کردم بهش وگفتم:من فکرمیکنم که...دروغه.
نگاهشوازم دزدید وبه روبروش دوخت وگفت: همش راسته.
دوباره بغض نشست به گلوم،حرفی نزدم...نگاهموبه اسمون که حالاتاریک شده بود، دوختم...بعدازکمی که گذشت،ازجاش بلندشدوگفت:
ـ حرفی نداری؟من دارم میرم.










نگاه سوزناک وپرازغممو بهش دوختم وگفتم:
ـ یعنی از اولم دوستم نداشتی؟
اهی کشید وگفت: مواظب خودت باش.
و رفت...رفتنش راتماشاکردم ولی نمیتونستم باورکنم که این اخرین دیدارمون باشه...خیلی سخت ونفس گیربود...نمیتونستم خودمو یه لحظه بدون مازیارتصورکنم...ازاینکه بایکی دیگه دیدمش قلبم هزارتیکه شد ولی...ولی...خودمم جواب «ولی»خودمو نمیدونستم...هنوزحرفای زهرا راهضم نکرده بودم،حرف اخرمازیارهم واسم گرون تموم شد...«مواظب خودت باش» مواظب خودم باشم که چی بشه؟چراتونمیای مثل گذشته هامواظبم باشی؟
چرامن خودم باید مواظب خودم باشم؟.چرا الان کنارم نیستی!چرا نیستی؟ چرا نیستی؟ چراااا؟چرااا! انقدر باخودم زمزمه کردم واشک ریختم که متوجه گذر زمان نشدم...وقتی به خودم اومدم دیدم هنوز همونجاروی نیمکتم...سرموبلندکردموبه اسمون نگاه کردم...شب شده بود وهوا تاریکه تاریک بود...تودلم گفتم:خدایا یعنی این اخرشه؟یعنی دیگه من عشقمو ازدست دادم؟حالابایدچیکارکنم؟بای د خدافظی کنم وبرم؟...اگه خدافظی نکنم،چیکارکنم؟ چاره ای نداشتم باید این واقعیت راقبول میکردم...چه بخوام چه نخوام...مازیار دیگه مال من نبود وداشت متاهل میشد...گوشیم رادراوردم...36تامیس کال ازمامان داشتم و5تاازغزاله...رفتم توی مخاطبین،روی شمارش رفتم وبهش اس زدم:
ـ میرم واسه همیشه از زندگیت...بدجور دلموشکستی مراقب خودت باش.توبدون خدافظی رفتی ولی من میگم خدانگهدارت...
دستام میلرزید ولی اس را بهش فرستادم و ازجام بلندشدم ودرحالیکه به سمت خیابون میرفتم،برگشتم واخرین نگاه را به کوچه اون در خونه واون پارک وادماش انداختم وباچشم ازشون خدافظی کردم...سوارتاکسی شدم وبه خونه برگشتم...حتی توخونه به غرغرهای مامان وسوالهای باباهم توجهی نکردم ویه راست سمت اتاقم رفتم...گوشیموخاموش کردم وخودمو روتخت انداختم وزیرپتو یه دله سیر گریه کردم تابه خواب رفتم...
باصدای قاروقورشکمم وازشدت گرسنگی چشاموبازکردم...به نوری که ازپشت پنجره روی کف زمین افتاده بود،چشم دوختم...بابه یاد اوردن اتفاقات دیشب دوباره چشاموبستم وپتورا روی سرم کشیدم...حتی از روشنایی ونورهم متنفربودم...فقط دوس داشتم توتاریکی وخلوت تنهایی خودم باشم.سعی میکردم بخوابم ولی صدای مامان که لحظه به لحظه بهم نزدیکترمیشد،این اجازه رابهم نمیداد...چشامومحکمتر روی هم فشار دادم ولی بی فایده بود...مامان پتو رامحکم از روم کشیدو بالاسرم شروع کرد به غرغرکردن:
ـ بیدارشو بی ابرو.دیشب کدوم گوری بودی!احمدشک کردبهت.چرا انقدر دیربرگشتی؟
نمیخواستم حرفاشوبشنوم.بدون اینکه چشامو بازکنم دستامو رو گوشام گذاشتم وفریاد زدم:
ـ ولممم کنیییید...
یدفعه دردی رو طرف چپ صورتم حس کردم...چشاموبازکردم وبه مامان که بالاسرم کنارتخت ایستاده بود وباحرص وناراحتی نگاهم میکرد،نگاه کردم...دستموطرف چپ صورتم گذاشتم.مامان باقدمهای بلندبه اشپزخونه رفت...منم که منتظر یه تلنگربودم توی جام نشستم وسرموروی زانوهام گذاشتم وباصدای بلندگریه کردم...کمی که گذشت ارومترشدم ومتوجه حضور مامان تواتاقم شدم...یه سینی دستش بود،اونوروی میزگذاشت وبی هیچ حرفی رفت...خیلی ضعف کرده بودم.ازجام بلندشدم وروی صندلی نشستم ومشغول شدم...ولی باهرلقمه ای که میخوردم وبانگاه کردن به ضعف خودم و حاله اسف بارم،بیشتردلم واسه خودم سوخت واشکام دونه دونه روی صورتم ریختن...دیگه نتونستم چیزی بخورم،حتی حال صبحونه خوردن هم نداشتم...به سمت گوشیم که دیشب تو کشو پرتش کرده بودم،رفتم و روشنش کردم...3تامیس کال از غزاله داشتم و یه اس ازمازیار...بادیدن شمارش روی صفحه گوشیم قلبم به شدت به تپش افتاد ولرزش دستام شروع شد...اس را بازکردم وباجون و دل کلمه به کلمه اش راخوندم:
ـ امروز بیاپارک طرف خونمون.باهات حرف دارم..میبینمت...
دوباره وچندباره اس راخوندم وحرفاشوباخودم تکرارکردم...یعنی چه کاری داشت؟چه حرفی میتونست بزنه؟ میخواست از زهراجونش برام بگه وبازدلمو بشکنه؟بستم نیست!!4سال عذاب کشیدن بستم نیست!...خسته شدم مازیار...ازدست تو،ازخودم،اززندگی کردن،ازهمه ادما...متنفرم...تنفردارم ازهمه...میخوام نباشم...توهستی.توخوشی...ولی من چی؟ثانیه به ثانیه دارم عذاب میکشم ولی توچی؟...همینطور تودلم داشتم بامازیار خیالی حرف میزدم ومتوجه نبودم که گوشی تودستمه وتمام اشکام روی صفحه اش ریخته...سریع صفحه گوشی راتمیزکردم وصورتموهم ازاشکام پاک کردم...گوشی را روی میزگذاشتم که صدای زنگش بلندشد...غزاله بود..جواب دادم:
ـ الو
ـ سلام کجایی ترمه؟گوشیت خاموش بود؟
باصدایی لرزون گفتم:حالم خوب نیست.
ـ چرا!چی شده؟
ـ هیچی...کارم داشتی؟
ـ اره میام دنبالت برام بگو چیشده!
ـ باشه نیم ساعت دیگه بیا.
ـ باشه خدافظ..
تماس را قطع کردم و روی صندلی نشستم وسرمو بین دستام گرفتم...
نیم ساعت بعدحاضر واماده داخل اتاق نشسته بودم ولی نمیدونستم چجوری برم از مامان کسب اجازه کنم واسه بیرون رفتن! بااون گندی که دیشب زدم امروز محاله بذاره من جایی برم...ولی بهرحال که بایدمیرفتم...در اتاقو بازکردم و درحالیکه دسته کیفمو توی دستم فشار میدادم ازاتاق خارج شدم وخواستم سمت در برم که صدای مامان متوقفم کرد:
ـ کجا؟
بدون اینکه برگردم نگاهش کنم،سرموپائین انداختم وگفتم:
ـ میرم پیش غزاله.
بالحن طلبکارانه و دستوری گفت:
ـ اونوقت به چه اجازه ای؟
پوفی کردم وگفتم: خب...اجازه میدی؟
اومد جلوم ایستاد وگفت: نخیر.
به چشاش نگاه کردم وگفتم: ولی من باید برم.
ـ نکنه میخوای بری باز پیش اون پسره.
بااین حرفش تکون شدیدی خوردم و رنگم شد مثل گچ...مامان ازکجافهمیده بود که من دیشب پیش مازیاربودم؟ این سوال هی تو ذهنم رژه میرفتم ولی سعی کردم دیشب را به یاد نیارم.گفتم:
ـ نه من کاری به کار اون پسره ندارم.
عمدا روی کلمه ی «اون پسره» تاکیدکردم...تامامان خواست حرفی بزنه صدای زنگ در اومد، ازفرصت استفاده کردم وفورا سمت در رفتم وهمراه غزاله که پشت در بود،ازاونجارفتیم...
سکوت بدی حاکم بودبینمون...نگاهی به فضای سبزپارک انداختم...بچه هامشغول بازی بود وهرازگاهی دختر یا پسری ازکنارمون ردمیشد...بعضیا باخنده وشادی وبعضیا ساکت و دست تودست بودند...منم که محو عابرها و ادمها و بچه هابودم...جزغزاله که کنارم نشسته بودومنتظربود تاازاتفاقات دیشب براش بگم...ولی انگار زبونم نمیچرخید تا حرفی بزنم حتی چشمه اشکم هم انگارخشک شده بود که با گریه کردن اروم بشم...فقط سکوت بودو سکوت...تااینکه خودغزاله به حرف اومد وگفت:
ـ خب چی شده؟












سرموطرفش برگردوندم ونگاهش کردم...نمیدونم تو نگام چی بود که جاخوردو سریع گفت:
ـ رنگ وروت پریده.عین گچ شدی...چشات حسابی قرمزه.معلومه که حسابی گریه کردی.چی ناراحتت کرده؟
ناراحت؟! انگار همین یه کلمه کافی بودتادوباره اشکام راهشو روی صورتم بازکنن...دستامو حایل صورتم کردم ونالیدم:
ـ مازیار...مازیار
دستامو از روی صورتم برداشت وبانگرانی نگاهم کرد.گفت:
ـ مازیار چی؟چیزیش شده؟
غزاله با اینکه دوستم بود ولی چیززیادی ازمازیار ورابطمون براش نگفته بودم وفقط مازیار را اسمأ میشناخت...ولی بعدازجداییمون باغزاله صمیمی ترشده بودم بااینحال بازم از رابطمون واون خاطرات تلخ گذشته چیزی براش نگفته بودم...درحالیکه هق هق میکردم از گریه...بریده بریده نفس میکشیدم.شروع کردم به تعریف کردن:
ـ سال دوم دبیرستان بودم.خیلی شیطون وبازیگوش بودم...ولی درسم هم خوب بود.باهیچ پسری نبودم ولی دوس داشتم اگه باکسی دوست بشم تااخرش باهاش باشم چون دوست نداشتم بدون عشق ازدواج کنم.یروز توخونه داشتم باکامپیوتراهنگ گوش میکردم که یدفعه گوشیم زنگ خورد...شماره رانمیشناختم،بهش گفتم شما؟گفت اسمم مازیاره...گفتم:
کارت بامن چیه؟ـ
گفت:قصدرفاقت دارم.
گفتم:نه فقط بگوشمارموازکجااوردی؟
گفت:شانسی گرفتم.
اول حرفشوباورنکردم ولی بازم بهم زنگ میزد وازخودش میگفت...ولی من نمیخواستم تلفنی باهاش دوست باشم.واسه همین هردفعه ردش میکردم تااینکه رفتم دیدمش...اولین قرارمون بود ومن حسابی تیپ زده بودم.خوشگل بود.ازش خوشم اومد...باهاش دوست شدم.روزای خوشی واسم اغازشده بود...ازاول صبح که بیدارمیشدم تانصف شب اس بازی میکردیم وازعشق وعلاقه حرف میزدیم...خیلی بهش وابسته شده بودم ولی دوستش نداشتم واسه همین بعضی وقتا زود سرمسائل جزئی قهرمیکردم...منتمومیکشید...نا زمو میخرید...انگاری دوستم داشت...باخانوادش راجبم صحبت کرد ومنوبهشون معرفی کرد...بهم گفت منوواسه ازدواج میخواد.هنگ کردم...چون تاحالابه زندگی مشترک باهاش فکرنکرده بودم...مامانش ازم خیلی خوشش اومد ولی یه مشکل وجود داشت که باعث تمام مشکلاشد...اونم وجود مراد،داداش بزرگترش که شرط اول ازدواجمون،ازدواج اون بود...اون روزا قرارهای منومازیار بیشترازقبل شده بود وتقریبا هرروز همومیدیدیم...مامانم به رفت و امدم شک کرد بالاخره یروز خودش پی به ماجرابرد و رابطمون رافهمید...ازم خواست تادست ازسرمازیاربردارم و دل بکنم ولی من هیچ جوره قبول نمیکردم...هرروزدعوا وجنگ وجدل داشتیم.بابام هم فهمید...ولی من پشتم به مازیار گرم بود...ولی مازیار...مازیاربهم گفت بایدرابطمون راکم کنیم چون پدرش به هیچ عنوان باازدواج مازیار قبل از مراد موافق نیست...دلخورشدم.انتظارداشتم پشتموبگیره ولی پشتموخالی کرد...ولی من هنوز پاش بودم.جلوهمه وایسادم...ابروم پیش فک وفامیل رفت چون ماروباهم دیدن...رابطمون کمترشده بود ودلتنگی وفشار من بیشتر...تو خونه تحت فشارخانوادم بودم تو قلبم تحت فشارجدید به نام عاشقی...نفهمیدم کی شد ولی عاشقش شدم...هرروز تماس پشت تماس به مازیار...ولی جوابمونمیداد...تحقیرم میکرد...ازم میخواست مثل قدیمابریم بیرون، ولی من شرایطشو نداشتم...یروزبهم گفت:این دوستی چه فایده ای داره ؟حرفش واسم خیلی گرون تموم شد ولی حرفاشوگذاشتم پای عصبانیت وتازه حق راهم به اون دادم...کم کم دوستیمون داشت نزدیک2سال میشد...هرروز وهرثانیه واسم زجر اور بود...هرچی میخواست واسش فراهم میکردم...پول،لباس،کادو،علا� �ه،تفریح،...ولی فقط ازش یه چیز میخواستم...اونم اینکه ترکم نکنه.ولی اون روزبه روز دورترمیشد...شاهدخیانتاش بودم...التماسش میکردم ولی تحقیرم میکرد چون میگفت دوستیمون بی فایدست...اولامیگفت دوستیمون باپول قشنگ میشه...بهش پول دادم..هرچی که خواست بهش دادم بعدش میگفت اعتماد ندارم دیگه خسته شده بودم...شب وروز اشک میریختم والتماسش میکردم که یذره انصاف داشته باشه...بالاخره فهمیدم...مراد گوش مازیار را از اراجیف پرمیکرد ومازیارهم نسبت بمن بدبین بود....یه مدت مراد رفت مسافرت...اونوقتامازیار به من پناه اورد وفقط واسه یه مدت کوتاه رابطمون بهترشد...تصمیم گرفتم مازیار را امتحان کنم ببینم همون ادم قبلی هست یا واقعا عوض شده؟...شمارشو به زهرا دادم...ولی متاسفانه پا داد ومن ابروم پیش همه هم کلاسیام رفت...دیدن خیانتاش واسم عادی بودولی اینکه انقدرازمن پیش زهرابد گفت،خوردم کرد ولی باز باهاش موندم...رابطمون را باچنگ ودندون حفظ کردم...مرادبرگشت ومازیار ازهمیشه بدترشد...به معنای واقعی کلمه نابودشدم...نه غذامیتونستم بخورم نه میخندیدم...فقط میرفتم پیش مازیار و اشک والتماس واسه یذره رحم...یذره اعتماد...باورم نداشت...حتی به مرگمم راضی بود...وضعیتم اسف بار بود...افسردگی شدیدگرفته بودم...حتی مازیار چندبار از وضعیتم سواستفاده کرد وبهم تجاوز کرد...دیگه کارعادیش شده بود سواستفاده از من وتهمت زدن وخیانتای خودش...ازش سردشدم...اینباروقتی قهرکرد بیشتر ازعشقش سردشدم ولی باز نمیتونستم ازش دل بکنم...وقتی رفتم پیشش فهمیدم با یه دخترست و دوستش داره ولی باز کوتاه نیومدم.جنگیدم ولی شکست خوردم...چون طرفم زهرابود...
تمام مدت که داشتم اینارو واسه غزاله تعریف میکردم،سرم پائین بود...وقتی سرموبلندکردم دیدم غزاله با چشمای اشکی به من زل زده وباتکون دادن سرش ازم میپرسه:چرا؟
ـچون اون دختره همون زهرا ناجی که بهش شماره مازیار رادادم تاامتحانش کنه،بود...اوناتمام مدت باهم درارتباط بودن.
دهان غزاله ازتعجب بازمانده بود...خودم هم باشرم سرم راپائین انداختم وسکوت کردم که یدفعه صدای زنگ گوشیم بلندشد...ازجیب مانتوم درش اوردم وبادیدن شماره،به غزاله چشم دوختم وگفتم:
ـ خودشه...مازیاره.
غزاله گوشی راباحرص ازدستم کشیدوجواب داد:
ـالو
ـ نه من دوستشم.چیکارش داری؟
ـ خفه شو...دهنتوببند.
ـ دیگه مزاحمش نشو.ترمه داره نامزدمیکنه...بای.
باتعجب به غزاله نگاه کردم وگفتم: چرااینطوری گفتی؟
سرشو به علامت تاسف تکون داد وگفت:
ـ حقشه خیلی بلاسرت اورده.حالانوبت توئه که سرش بیاری.
سرموکج کردم وگفتم: حالا نامزد ازکجا واسه خودم گیربیارم؟
غزاله همانطورکه صورتشوازاشکاش پاک میکرد،چشمکی زدوگفت: نگران نباش...اون بامن...!
روی تخت درازکشیده بودم وسعی داشتم تاچشاموببندم ولی انقدر فکروخیال داشتم که خواب راازچشام گرفته بود...یادگذشته...حرفای غزاله...اتفاقای بد زندگیم و... همچی وهمچی دست تو دست هم داده که منو ازپادربیاره...اینده واسم نامفهومه...نمیتونم بهش فکرکنم،فشار خانوادم واسه کنکور دادن وسخت گیری و بی اعتمادی واسه اشتباهای گذشته ام...ازدست دادن کسی که از جون و دل بیشتر دوستش داشتم هم واسم کوه غصه ساخته بود...آه بلندی کشیدم...آهه حسرت.حسرت واسه خوشبختی!کاش منم میتونستم طعم خوشبختی را بچشم...ای کاش! باز چشام به اشک نشست،باز امشب یه شب فراموش نشدنی و سخته...تانزدیکای صبح انقدراشک ریختم تا بالاخره چشام خسته شد وبه خواب رفتم....
بعد ازاون ماجرای کذایی،کارم فقط شده بود خوردن وخوابیدن و
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
رمان ترمه - sober - 13-10-2015، 0:12
RE: رمان ترمه - sober - 15-10-2015، 15:48
RE: رمان ترمه - sober - 19-10-2015، 5:02
RE: رمان ترمه - sober - 21-10-2015، 10:10
RE: رمان ترمه - sober - 24-10-2015، 18:55

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان