15-10-2015، 16:08
ساورینا هم یه جیغ کشید و پرید تو حموم ارتام هم با من من گفت:چیزه ...خواستم بگم حاظر بشید دو ساعت دیگه مهمونا میان تو هم لباسات رو بپوش منم برم تا با صحنه های بدتری مواجه نشدم
یه نگاهی به خودم کردم یه پوف کشیدم و گفتم:اوکی برو
_ساوری بیا بیرون رفتش
اول در رو باز کرد یه نگاهی به کل اتاق انداخت و اومد بیرون:این چرا در زدن بلد نیست
_نمیدونم
ساوری:وای خدا چه چیزا که ندید حالا تو چرا اینجوری وسط اتاق ایستادی؟؟؟
_ارتام به اینجوری گشتن من عادت داره حالا بازم به من تو رو که لخت دید
ساورینا رفت سمت وسایلا و اتو مو رو در اورد و زدش تو برق
_حالا بیا یه چیزی بپوش تا کسی نیومده
موهامونو صاف کردیم من موهام رو باز گذاشتم ولی ساورینا موهاش رو دم اسبی بست لباسامون رو پوشیدیم هنوز نیم ساعت تا شروع مهمونی مونده بود
ساورینا:واوو عجب خانوم زیبایی
_تو هم خیلی خوشگل شدی عزیزم
ساوری:واقعا؟؟؟؟
_اوهوم بریم پایین؟؟؟؟؟
ساوری:اره بریم ببینم نمیتونم یه پسر خوشگل رو تور کنم
منم با شیطنت گفتم:عزیزم تا زمانی که ارتام هست چرا پسرای دیگه تازه ارتام تو رو هم لخت دیده
ساوری:زهرمار دختره بیشعور
قهقه ای زدم که باعث شد ارتامی که توی راهرو ایستاده بود برگرده سمتم و بگه:بگو تو ما هم بخندیم
ساورینا برگشت سمتش و زیر لب گفت:چه خوشگل شده (بعد با صدای بلند ادامه داددخترونه بود
ارتام با یه نگاه خریدانه ای به ساورینا خیره و گفت:چه خوشگل شدید شما
_عه ارتام پس من چی؟؟؟مگه من زشت شدم؟؟؟
ارتی:نه جوجه تو هم خیلی ناز شدی
ساوری:بله در خوشگل و ناز بودن من و نیاز شکی نیست
ارتی:بله شما درست میگید
نیاوش:ارتام جان مثل اینکه شما هم میزبان هستیداا همه کارا افتاده رو دوش من
من و ساورینا:سلام
نیاوش:به به چه خانومای خوشگلی باید مراقبتون باشم چون میترسم بدزدنتون
ساوری:یکی باید مراقب خودت باشه داداش جونم
_اره راست میگه تو هم خیلی خوشگل شدی
ارتام:منم که اینجا نقش هویج رو بازی میکنم
_توهم خیلی خوشگل شدی
ساورینا:نه بابا این کجاش خوشگله اخه
ارتام:تو الان داری حسادت میکنی و گرنه خودتم خوب میدونی من چقدر خوشگلم
ساورینا یه نگاهی به سقف انداخت و گفت:سقف ترک برداشت
نیاوش:اه بس کنید دیگه ارتام تو هم بیا بریم پایین الان ارسین میرسه
ساوری:ارسین کیه؟؟؟؟؟
_یکی از دوستاشون
ساوری:اهان
چهار تاییمون از پله ها پایین اومدیم هنوز کسی نیومده بود ارتام گفتبشینیم تا مهمونا برسن
ارتام:خب تصمیمتون رو گرفتید؟؟
من و ساورینا بهم نگاهی انداختیم و دوباره به ارتام نگاه کردیم نیاوشم با چشمای منتظرش نگاهمون میکرد
_من فکرامو کردم
نیاوش:تو چی ساورینا؟؟؟
ساوری:منم همینطور
ارتام:نتیجه؟؟؟؟
به ساورینا نگاه کردم چشماش رو به نشونه تایید باز و بسته کرد منم که جوابم مشخص بود برای همین گفتم:ما قبول می کنیم
رو لبای ارتام و نیاوش لبخندی نشست ارتام گفت:خوبه اگه بالایی ها بفهمن خوشحال میشن
ساورینا:یعنی اینقدر ما مهمیم که بخاطر اینکه پیشنهادتون رو قبول کردیم خوشحال بشن
ارتام:ببین ساورینا تو و نیاز هر دو دارای هوش بالایی هستید و من مطمئنم که توی اینکار موفق میشید فقط هیچکس بجز مادر و پدرتون نباید بفهمه اوکی؟؟؟
من و ساورینا:اوکی
اماندا:اقا مهموناتون اومدن
ارتام:راهنماییشون کن
ارتام و نیاوش رفتن تا به مهمونا خوش امد بگن ولی من و ساورینا از جامون تکون نخوردیم یکساعت از جشن گذشته بود مامانینا اومده بودن
ساوری:پاشو بریم یخورده برقصیم
_اوکی بریم
رفتیم وسط اهنگ جدید جنیفر و پیتبول رو گذاشته بودن ما هم هماهنگ با اهنگ میرقصیدیم و جیغ میکشیدیم و باهاش میخوندیم بعد از اینکه اهنگ تموم شد رفتیم نشستیم سرجامون اماندا هم واسمون نوشیدنی بدون الکل اورد داشتم سرمو با اهنگی که گذاشته بودن تکون میدادم و به مهمونا نگاه میکردم که یه پسری قد بلند و هیکلیو دیدم که کنار نیاوش و ارتام ایستاده بود تا حالا ندیده بودمش و کنجکاو بودم که بدونم کیه برای همین به سادرینا گفتم پاشو بریم پیش ارتام و نیاوش تا باهاشون برقصیم اونم با سر قبول کرد
ساوری:نیاز اون پسره که کنارشون ایستاده کیه؟؟؟؟؟
_نمیدونم و برای اینکا بدونم کیه گفتم بریم پیششون
ساوری:اهان
وقنی بهشون رسیدیم رفتم روبروی نیاوش ایستادم و دستام رو دور گردنش حلقه کردمو گفتم:نیاوش جونی نمیای بریم برقصیم؟؟؟
نیاوش:الان نه عزیزم یه چند دقیقه دیگه
_پووووف اوکی اشکالی نداره
ساورینا:اووممم ببخشید قصد ندارید ایشون رو با ما اشنا کنید
نیاوش:اوه البته ایشون دوست مشترک من و ارتام هستن
یه نگاهی به پسر خوش پوشی که به اصطلاح دوست مشترک نیاوش و ارتی بود انداختم یه پسر قد بلند و هیکلی با چشمایی به رنگ سبز و پوست سفید و موهای مشکی رنگ تنها چیزی که دربارش به ذهنم میرسید خوشگلی و جذابیتش بود
_خب این دوست شما اسم نداره؟؟؟
پسر دستاش رو دراز کرد و گفت:من ارسین اریامهر هستم افتخار اشنایی با چه کسی رو دارم؟
عه پس ارسین اینه خداییش خیلی خوشگله اگه به چشماش نگاه میکردی خیلی راحت میتونستی غرور رو ببینی لامصب رنگ چشماش خیلی قشنگ بود
_منم نیاز هستم نیاز پارس
ارسین:و شما؟؟؟؟
ساورینا:منم ساورینا مهرارا هستم
ارسین:خوشبختم
من و ساورینا:همچنین
ارتام:ساورینا جان افتخار یک دور رقص رو به من نمیدی؟؟؟
ساوری:چون دلم هوس رقص کرده قبول میکنم یوقت دوز اعتماد به نفست بالا نزنه
ارتام:نترس بالا نمیزنه
دو تایی رفتن وسط خیلی هماهنگ میرقصیدن همه محو رقصشون بودن ولی من بازم توی فکر بودم خیلی دوست داشتم بیشتر به شخصیت ارسین اریامهر پی ببرم اولین باریه که دارم درباره کسی اینقدر کنجکاوی میکنم با صداش از فکر در اومدم
ارسین:چند سالته نیاز؟؟؟؟
_ 18چطور؟؟؟؟
ارسین:چون شنیده بودم داری واسه لیسانس میخونی
_چون جهشی خوندم
ارسین:اهان راستی خیلی خوب میتونی فارسی رو صحبت کنی البته یخورده لحجه داری
_خب چون من بیشتر با ایرانیا میگردم برای همین فارسی خوب صحبت میکنم شما هم خیلی خوب فارسی رو صحبت میکنید
ارسین:منم مثل تو
-اهان
ارسین:راستی خواهشا با من راحت باش نیازی نیست جمع ببندی بگو تو
اینو چه زود پسرخاله میشد سرمو براش تکون دادم که یعنی باشه نگاهی پر از حسرتم رو به پیست انداختم ارتام و ساورینا داشتن تو بغل هم میرقصیدن باربد هم داشت با یه دختری میرقصید با چشمام دنبال نیاوش گشتم ولی نبودش
ارسین:معلومه خیلی دلت میخواد برقصی
_اوهوم قرار بود با نیاوش برقصم ولی معلوم نیست کجا غیبش زده
ارسین:افتخار یه دور رقص رو به من نمیدی؟؟؟؟
نگاهش کردم خیلی دلم میخواست باهاش برقصم برای همین قبول کردم دستمو گرفت و رفتیم وسط دستاش رو دور کمرم حلقه کرد منم دستام رو دور گردنش حلقه کردم سرم بالا گرفتم و به چشمای خوشرنگش خیره شدم اونم داشت با نگاه خمارش نگاهم میکرد تحمل خیره شدن تو چشماش رو نداشتم برای همین به یقش خیره شدم نمیدونم چرا نسبت بهش حس خاصی داشتم من دختر بی پروایی هستم هر وقت کسی بهم نگاه میکرد منم با پرویی به چشماش خیره میشدم ولی اینبار توان نگاه کردن به چشمای ارسین رو نداشتم اغوشش گرم و خواستنی بود خاص بود با تموم شدن اهنگ از فکر بیرون اومدم بهش نگاه کردم یه لبخند زد و گفت:رقص فوق العاده ای بود
توان حرف زدن رو نداشتم برای همین با یه لبخند جوابشو دادم و رفتم تو اشپزخونه از خدمه یه لیوان اب گرفتم و سر کشیدم هنوزم گرمم بود ساورینا اومد تو اشپزخونه و با خنده گفت:وااای چقدر این ارتام باحاله از اول رقص تا اخرش داشتم میخندیدم راستی بغل ارسین خان خوش گذشت؟؟؟؟میزاشتین یه ساعت از اشناییتون بگذره بعد برید تو بغل هم
_خودش درخواست داد منم تنها بودم قبول کردم
ساوری: میدونی چیه این ارسین یه جوری به نظر میرسید
_چجوری؟؟؟؟؟
ساوری:مغروره و توی نگاهش یه غم خاصیه
_دقت نکردم
امروز یکشنبه بود و روز تعطیل قرار بود شب با خانواده عمو و ساورینا و یکی از دوستای بابا که تا حالا ندیده بودمشون بریم بیرون بعد از اونم ما جوونا بریم شهربازی پووووف شب قبل همش داشتم به ارسین فکر میکردم برای همین چیز زیادی از مهمونیه نفهمیدم اونم همش نگاهم میکرد کلافه شده بودم دیگه خلاصه شب سختی بود اه ول کن بابا خسته شدم از بس بهش فکر کردم باید برم یه دوش بگیرم تا فکرم ازاد بشه وقتی از حموم بیرون اومدم یه زنگ به نیاوش زدم تا بیاد خونه ارتامم با خودش بیاره چون تنهاست هر چند خودش این تنهایی رو دوست داره ولی من این حرفا حالیم نمیشه که لباسامو پوشیدم و رفتم پیش خانواده گرام
_سلاااام صبحتون بخیر
بردیا:بهتره بگی ظهرتون بخیر دختر عمو
_اوووو بله حق با شماست پسر عمو جان
مامان:نیاز مامان جان بیااا یه دقیقه
هر چی سرمو میچرخوندم پیداش نمیکردم باربد که فهمید نمبدونم مامانم کجاست گفت تو اشپزخونست رفتم داخل اشپزخونه مامان و زن عمو و مامان بزرگ تو اشپزخونه بودن نمیدونم چرا یهویی دلم هوای خانواده مامانمو کرد دلم براشون تنگ شده بود مخصوصا برای سمیر کوچولو فداااش بشم من فندوق کوچولو من با صدای خنده مامان و زن عمو از جا پریدمو با هول گفتم:چیه چیشده؟؟؟؟
زن عمو:دخترم کجایی تو چرا هر چی صدات میکنیم جواب نمیدی
مامان بزرگ:فکر کنم تو فکر همون پسر خوشگلست
پسر؟؟؟کدوم پسرو میگن اینا؟؟؟با حالت گنگی گفت:کدوم پسر؟؟؟؟
مامان:منظورشون آرسینه
_آرسین؟؟؟اخه چدا باید تو فکر آرسین باشم؟
مامان بزرگ:چون دیشب داشتین تو بغل هم میرقصیدین گفتیم شاید باهم دوستید
_نه بابا من تازه دیشب با ارسین اشنا شدم بعدشم اون درخواست رقص داد منم چون کسی نبود که باهاش برقصم ورخواستشو قبول کردم
مامان:میدونم عزیزم نیازی نیست هول کنی
20
_اینا رو ول کنید مامان جون چیکارم داشتی؟؟؟
مامان:اهان خوب شد یادم انداختی برو به نیاوش و ارتام زنگ بزن تا بیان
_زنگ زدم گفتن میان
مامان:خوبه گشنت نیست؟
_نوچ
صدای زنگ در اومد رفتم در رو باز کردم بابا و عمو از بیرون اومده بودن
_به سلاااام بر دو برادر خوشتیپ
بابا با خنده گفت:برو دختر شیطونی نکن
عمو:سلام خوبی دخترم؟
_عاااالیم عمو جون عالی
بابایه تای ابروش رو بالا انداخت و گفت:خبریه؟؟؟؟
_نه پدر من اخه چخبری میتونه باشه بعدشم حالا من یه روز حالم خوبه حتما باید چیزی شده باشه
بابا:اوکی دخترم من اشتباه کردم شما ببخش خواهشا
_حالا روش فکر میکنم ای واای بیاید داخل چرا دم در ایستادید حالا این زناتون میان تک تک موهامو میکشن
بابا:تو برو کنار تا ما بیایم داخل
از جلو در کنار رفتم و گفتم:بفرمایید بنده رفتم کنار
بابا و عمو اومدن داخل عمو رفت نشست رو مبل ولی این پدر بنده تا خانومشون رو دید رفت بغلش کرد و مامان و بوسید و گفت:خوبی خانومم؟؟؟؟
_اینجا بچه مجرد نشسته نمیگید دلشون میخواد .بعد از حرفمم یه اه کشیدم که باعث شد همه بزنن زیر خنده خداییش خودمم خندم گرفته بود
بردیا:حق با نیازه الان منم دلم یه زن میخواد تا وقتی خسته از شرکت برمیگردم بیاد استقبالم ماچم کنه و بگه خسته نباشید اقایی.
یهویی صدای نیاوش رو از پشت سرم شنیدم که گفت:نه بابا اگه چیز دیگه ای میخوای بگو خجالت نکش
بردیا:اصلا خجالت چیه؟؟؟؟خوردنی عایا؟؟
باربد:نه داداشم کشیدنیه
بردیا:واقعا؟؟؟اونوقت با چی میکشنش با مداد سیاه یا مداد رنگی؟؟؟
ارتام:با هر چیزی که عشقت میکشه
با خنده برگشتم سمت نیاوش و ارتام و باهاشون سلام کردم اوناهم جوابمو مثل همیشه با خوشرویی دادن و گونمو بوسیدن
_اوخودا نمیدونید که چه حالی میده دوتا پسر خوشگل و خوشتیپ گونت رو ببوسن
ارتام:اون دو تا پسر خوشگل و خوشتیپ هم خیلی دوست دارن یه دختر زیبا رو ببوسن مگه نه نیا؟؟؟
نیاوش:البته
مامان:حالا این چیزا رو ول کنید بیاین بریم ناهار
نیاوش:اخ جون غذا
ارتام:عه نیاوش زشته الان همه فکر میکنن من بهت هیچی ندادم بخوری
نیاوش:همچین میگه من هر کی ندونه فکر میکنه 24 ساعته خودش غذا درست میکنه
_اماندا هم نقش هویج رو در خونه ایشون دارن
ارتام:بالاخره از جیب من میره
_اینم حرفیه
مامی:کافیه دیگه بیاید ناهار
من و نیا و ارتی:چشممممم
مامی:باز این سه تا با هم افتادن اگه ساورینا هم گروهتون کامل میشد حالا هم بیاید
ما سه تا هم مثل جوجه اردک پشت سر مامی راه افتادیم سر میز هم کنار هم نشستیم بابا هم یه لحظه سرش رو بالا گرفت و تا ما رو دید گفت:خدا خودش بخیر کنه
مامان بزرگ:واا مگه قراره چه اتفاقی بیوفته؟؟
بابا:میفهمید
تا حرف بابا تموم شد مامان دیس پر از اسپاگتی رو گذاشت جلومون ما سه تا هم یه نگاهی بهم کردیم و چنگالامونو برداشتیم و به سمت اسپاگتی ها حمله کردیم مطمئن بودم الان همه دارن با تعجب نگامون میکنن ولی خب برامون مهم نبود همینجوری داشتیم مثل نخورده ها غذامونو نوش جان میکردیم که بردیا با تعجب و ترسی ساختگی گفت:یا اکثر امامزادها اینا رو چند ساله غذا نخوردین که الان اینجوری حمله میکنید
ارتام:جون تو همین یکساعت پیش ولی خب ما سه تا عاشق اسپاگتی هستیم الان این نیاوشو ببین حاظرم شرط ببندم نمیفهمه ما چی میگیم
بعد از زدن حرفش شروع کرد خوردن من و نیاوش که اصلا هیچی نگم بهتره بعد از تموم شدن غذا هر سه تامون با هم گفتیم دستتون درد نکنه
نیاوش:چرا شماها چیزی نخوردین؟؟؟؟
_فکر کنم وحشت کردن
باربد:خیلی خوشمزه بود نه؟؟؟؟
ارتی:عاااالی خب خاله نسیم دستتون درد نکنه مثل همیشه عالی بود بالاخره شب شد و زمان بیرون رفتن ما رسید یه دوش گرفتمو موهام رو صاف کردم در گمدم و باز کردمو شروع کردم به فکر کردن به اینکه چی بپوشم بالاخره با کلی فکر کردن یه شلوار تنگ مشکی و یک تاپ کاربنی انتخاب کردم و پوشیدم کت چرم مشکیمم برداشتم شلوارم از این مدل پاره ها بود کفش هم کفش ابی دنگ اسپرت پوشیدم موهامم باز گذاشتم اووووپس عجب جیگری خخخ اعتماد به نفسم تو حلق دشمنام از پله ها رفتم پایین بابا روی مبل نشسته بود رفتم روبروش نشستم و گفتم:میگم بابا این دوستتون بچه داره؟؟؟
بابا:اره یه پسر 24 ساله و یه دختر19 ساله
_اهان
بالاخره همه حاظر شدن و مامان و مامان بزرگ توی ماشین بابا عمو و زن عمو و باربد تو ماشین نیاوش من و بردیا هم تو ماشین ارتی نشستیم اوووف داداشم چه خوشگل شده
ارتام:ساورینا و خانوادش راه افتادن؟؟؟
_اوهوم یه اهنگ بزار دلم گرفت
ارتام دستشو برد سمت سیستم و یه اهنگ گذاشت اهنگش ایرانی بود ولی خیلی قشنگ بود
حس خوبیههه ...ببینی یه نفر همه رو بخاطر تو پس زده
واسه ی رسوندن خودش به تو همه راه رو نفس نفس زده
حس خوبیه...
حس خوبیههه...ببینی یه نفر واسه انتخاب تو مصممه
دستت رو بگیره و بهت بگه موندنش کنار تو مسلمه
حس خوبیه...
تو همین لحظه که دلگیرم ازت از همیشه به تو وابسته ترم
اگه حس خوبه تو به من نبود فکر عاشقی نمیزد به سرم
به سرم..
به من انگیزه زندگی بده تا دوباره حس کنم کنارمی
به دورغم که شده دستامو بگیر الکی بگو که بیقرارمی الکی
حس خوبیههه...ببینی یه نفر همه رو بخاطر تو پس زده
واسه رسوندن خودش به تو همه راه رو نفس نفس زده
حس خوبیه.... حس خوبیه ...ببینی یه نفر واسه خاطر تو مصممه
دستت رو بگیره و بگه موندنش کنار تو مسلمه
حس خوبیه..
اون تو بودی...که همیشه با نگاش لحظه های منو عاشقونه کرد
این منم که تو تموم لحظه های عاشقی تورو بهونه کرد
هرگز...اون نگاه مهربون تو بی تفاوتی رو یاد من نداد
من پر از نیاز با تو بودنم
مگه میشه...قلب من تو رو نخواد
حس خوبیه...ببینی یه نفر همه رو بخاطر تو پس زده
واسه ی رسوندن خودش به تو همه راه رو نفس نفس زده
حس خوبیه...بینی یه نفر واسه انتخاب تو مصممه
دستت رو بگیره و بگه موندش کنار تو مسلمه
حس خوبیه...
(شادمهر عقیلی _حس خوبیه)
واااای از ارتام بعید بود گوش دادن به همچین اهنگی وایسا بیینم نکنه عاشق شده
من با جیغ:ارتااام تو عاشق شدی؟؟؟؟
ارتام:چته جغجغه کر شدم
_جوابمو بده مگه تو عاشق شدی که همچین اهنگی گوش میدی؟؟؟؟
بردیا:مگه هر کی اهنگ غمگین و عاشقانه گوش میدی یعنی اینکه عاشقه
_نه ولی خب از ارتام بعید بود
ارتام یه لبخند زد و گفت:از متنش خوشم اومده بود حالا یه بوس واسه داداشی بفرست
لبامو غنچه کردمو واسش یه بوس فرستادم اونم واسم یه بوس فرستاد ارتام برای من هیچ فرقی با نیاوش نمیکنه اونم داداشمه داداش ارتامم کسی که حاظرم هر کاری براش انجام بدم ولی خندهاش مصنوعی نباشه از ته دل باشه دوباره مثل سابق شیطون باشه هه کی فکرش رو میکرد ارتام دادفر همون پسر شیطونی که از دیوار بالا میرفت همون پسری که همه دخترا از دست شیطنتاش فرار میکردن چون سوسک زنده رو برمیداشت و میترسوندشون بخاطر مرگ ناگهانی پدر ومادرش شکسته بشه
خدایا اون فقط 26 سالشه حقش این نیست که هر شب با قرص اعصاب بخوابه همه نزدیکاش میدونن که تنها ارزوی اون مرگه بمیرم براش به چشمای خوشگلش نگاه کردم اونقدر نگاش کردم که سنگینی نگاهمو حس کرد و برام یه لبخند زد که باعث شد چاله گونهاش خودشونو نشون بدن جوابش رو با یه لبخند بزرگ دادم که خندش گرفت و واسم چشمک زد
بلند گفتم:اوخوداااا نیاز فدای اون چشمکات بشه عشقمممم
بلند زد زیر خنده بردیا برگشت و گفت:شما دوتا باهم دوستید؟؟؟؟
حرفش باعث شد شدت خنده من و ارتام بیشتر بشه وااای خدا این پسر پیش خودش چه فکرها که نکرده
ارتام:چی میگی بردیا دوست؟؟؟نیاز فقط خواهر کوچولومه که حاظرم بخاطرش جونمم بدم نه دوست دخترم
بردیا:اهان ببخشید نمیدونستم من فکر میکردم باهم دوستید
_نه بابا من و ارتام خواهر برادریم مگه نه عشقم؟؟؟
ارتام:اره جوجوی من خب پیاده بشید که رسیدیم
سه تاییمون از ماشین پیاده شدیم مامانینا زوتر از ما رسیده بودن نیاوشم با ما رسیده بود ساورینا و خانوادش هم زودتر ار همه رسیده بودن ظاهرا خانواده دوست بابا رفته بودن تو پارک چه ان تایمن
ساوری:سلااااام نفس ساوری
_سلاااااام اکسیژن نیاز
همدیگرو محکم بغل کردیم و همینجوری همدیگرو میبوسیدیم شالاپ شولوپ
ارتام:اه بس کنید دیگه حالم بهم خورد
ساورینا منو از بغلش انداخت بیرون دستاش رو به کمرش زد و گفت:هاان چته؟؟؟حسودیت میشه که خودت کسی رو نداری اینجوری ببوسییش
ارتام:چرا اتفاقا دارم میخوای نشونت بدم و جلوی خودت ببوسمش
ساوری:اره میخوام ببینمش
ارتام دست نیاوش که کنارش بود رو گرفت و بغلش کرد و مثل این زنا هی بوسش میکرد ولشم نمیکرد نیاوش شوکه شده بود و نمیدونست باید چیکار کنه همه پوکیده بودن از خنده حتی اونایی که با ما نبودن و رهگذر بودن
نیاوش:چیکار میکنی تو برو اونور ببینم حالم بهم خورد پسره چندش
ارتام:هوووو الان همه دخترا از خداشونه من فقط نگاشون کنم حالا که من به تو توجه نشون میدم و میبوسمت حالت بهم میخوره واقعا که
نیاوش:ارتام داداشم تو حالت خوبه چرا امروز دو در پنج میزنی؟؟؟؟
ارتام:برو بابا من با تو کاری ندارم(سرش رو برگردوند به سمت ساورینا و ادامه داددیدی منم کسی رو دارم تا وقتی که همدیگر رو میبینیم رو بوسی کنیم البته یکی دیگه هم هست اونم بهت نشون میدم
خودش هم جلوتر از همه به سمت ورودیه پارک حرکت کرد و ما هم پشتش راه افتادیم ارتام امروز شیطونی میکرد و این موضوع باعث خوشحالیه من میشد خوبه که نیاوش هم شیطونه و هیچ غمی نداره(ولی غافل از اینکه نیاوشم هم یه غم بزرگی داره که هیچکس ازش با خبر نیست حتی دوست صمیمیش ارتام)
همینجوری تو افکار خودم غرق بودم که با صدای سلام چند نفر از فکر اومدم بیرون واوووو دختره رو لامصب چه چشمایی داره زمردی رنگ بود اول از همه این به چشمم اومد خب خوشگله
_سلام
ساورینا:سلام
یهویی یه خانومه ای از تو بغل خاله سابرینا(مامان ساورینا) اومد بیرون و پرید جلوی ما و گفت:وااای خدای من چه قدر شما دو تا خوشگلید
ساورینا:شما لطف دارید
_خجالتمون ندید توروخدا
زن یه خنده ای کرده و گفت:من اریشیدا هستم عزیزم این دختر خانومم دخترم ارشین و اون اقایی که کناربهراد ایستاده هم ارسن شوهرمه اسمشه شما دوتا هم باید یکیتون نیاز و اون یکی ساورینا باشه ولی نمیدونم کدومتون نیاز و کدومتون ساوریناست
ساوری:من ساورینا هستم از اشناییتون خوشبختم
_منم نیاز از اشناییتون خوشبختم
اریشیدا و ارشین:همچنین
بعد از جلسه معارفه واینجور چیزا همه داشتن دو به دو با هم حرف میزدن ولی من و ساورینا و ارشین داشتیم باهم حرف میزدیم دختر خیلی خوبیه وقتی که حرف میزنه صداش ادم رو به خودش جذب میکنه با ناز حرف میزد و کاملا معلوم بود که دست خودش نیست کلا ناز تو وجود این دختره با صدای سلام یک پسر سرمو بالا اوردم که مات شدم واوووو اخه مگه میشه؟؟؟؟؟یعنی ارسین اینجا چیکار میکنه؟؟؟؟چه تیپی هم زده بود لامصب شلوار تنگ مشکی با پیراهن خاکستری و کفشای مشکی اروم زیرلب طوری که دخترا بفهمن گفتم:آرسین اینجا چیکار میکنه
آرشین:آرسین برادر منه
ساوری:شوخی میکنی؟؟؟؟
آرشین:باور کن
همینجوری شوکه داشتم به آرسین نگاه میکردم که فهمید و نگاهم کرد یهویی تمام تنم داغ شد انگار کنار اتیش ایستاده بودم با سر بهش سلام کردم که اونم مثل خودم جواب سلامم رو داد اخه این چه حسیه که دارم
ساورینا:هوووو نیاز کجایی
_همینجا راستی مگه قرار نبود ما بریم شهربازی پس چرا مثل این پیرمرد و پیرزنا نشستیم
بعدم صدام رو بلند کردمو رو به پسرا گفتم:مگه قرار نبود شما مارو ببرید شهربازی پس چیشد؟؟
نیاوش:الان میبریمتون عزیزم
چرا صداش غم داشت؟؟؟یعنی چیشده؟؟؟؟بزار برم ازش بپرسم نه نه نرم بهتره نمیخوام تو کاراش دخالت کنم برای همین چیزی نمی پرسم تا خودش بهم بگه
_پس زود باشید
دم در شهربازی منتظر آرسین و ارتام ایستاده بودیم تا ماشینشون رو پارک کنن وقتی که اومدن با شوق و ذوق دست ساورینا و آرشین رو گرفتم و رفتیم داخل
_آخی من همیشه عاشق شهربازی بودم و هستم ادم میتونه خودش رو تخلیه کنه
آرسین:اونوقت منظورت از تخلیه چیه؟؟؟؟؟
_تخلیه انرژی واااای نیاوش من میخوام برم سوار اونا بشمو تا میتونم جیغ بزنم
نیاوش:باشه وایسید تا بیام
دیگه داشتم نگران نیاوش میشدم تا حالا اینطوری ندیده بودمش رفتم کنار ارتام ایستادمو اروم در گوشش گفتم:نیا چشه؟؟؟
ارتام:چطور؟؟؟؟
_اخه حس میکنم از یه چیزی ناراحته توی نگاهش غمو میبینم
ارتام:اره منم دیدم ولی نمیدونم چشه
_یعنی بهت نگفته؟؟؟
ارتام:نه نگفته
آرسین:چیشده؟
_هیچی
ارتام با صدای بلند رو به ساورینا گفت:ساوری بیا
ساورینا اومد و گفت:چیه چیشده؟؟؟
ارتام:یادته امروز چه بلایی سر نیاوش اوردم؟
ساوری:اره
ارتی:اینم یادت هست که گفتم یکی دیگه هم هست
ساوری:اره
ارتی:خب پس وایسا نیاوش بیاد تا بهت طرفو نشون بدم
همون موقع نیاوش اومد ارتام رفت دستش رو گرفت و اوردش کنار خودمون بعدم خیلی یهویی آرسین رو بغل کرد و شروع کرد به بوسیدنش جالبیش اینجا بود که آرسینم هی گونهاشو میبوسید و زیر لب یه چیزی میگفت ولی من چون چسبیده بودم بهشون میشنیدم چی میگه میگفت:اشغال عوضی این چه غلطیه داری میکنی ابیاریم کردی خب برو کنار
بازم بهش هم فحشش میداد هم بوسش میکرد بالاخره ارتام دست از سرش برداشت و رو به ساوری گفت:حال کردی یا نه؟؟؟؟
ساوری:خیلی باحالی ارتام
اونشب سوار خیلی از وسایلا شدیم و به هممون خوش گذشت برگشتیم پیش خانواده هامونو شاممون رو خوردیم برگشتیم خونه من که خیلی خستم بود برای همین تا لباسام رو در اوردم رو تختم دراز کشیدم و خیلی زود خوابم برد
وااای خدا چی بود؟؟؟اصلا چیشد!؟؟؟وووووی یخ کردم با چشمم دنبال اون بیشعوری که این کار رو کرده بود گشتم که اقا بردیا رو با یه لیوان دیدم خیلی بیخیال نگاهش کردم و از روی تخت بلند شدمو بعد از برداشتن حولم رفتم تو حمام هه اقا بردیا یه بلایی سرت میارم که به غلط کردن بیوفتی پسره پرو وفتی دوشمو گرفتم اومدم بیرون یه گرمکن مشکی و یه تاپ صورتی رنگی برداشتم و پوشیدمش موهامم خشک کردم و بالای سرم بستمش دمپایی رو فرشی هامم پوشیدم رفتم پایین نیاوش نبود و رفته بود شرکت عه پس من چی مگه نگفتن منم جز ارتشم اووووپس از فردا کلاسام شروع میشدن بردیا داشت باشیطنت نگاهم میکرد چپ چپ نگاش کردم که لباش رو غنچه کرد و خودش رو زد به مظلومیت و هی پلک میزد تا من خر بشم ولی من خر نمیشدم
_قیافتو اینجوری نکن من خر نمیشم
بردیا:بلانسبت خر
من با جیغ:بردیا خیلی بیشعوری
تا دهنش رو باز کرد جواب بده زنگ خونه خورد مامان با هول از اشپزخونه اومد بیرون و گفت:وااای مهمونا اومدن(تا چشمش به من خورد با جیغ ادامه داداین چه لباسیه پوشیدی برو عوضش کن ببینم
_بردیا اینجا چخبره؟؟؟؟
باربد:بردیا رفت بالا برای همین من جوابتو میدم اقا ارسن و خانوادش امروز رو اینجا دعوتن
_ای وای پس چرا کسی به من چیزی نگفت
بدو رفتم تو اتاقمو یه کت و شلوار شکلاتی رنگ پوشیدم موهامم صاف کردم و دورم ریختمشون با عطرمم یه دوش گرفتم و کفشای پاشنه بلند قهوه ای رنگمو پوشیدم از اتاق اومدم بیرون به غیر از ارسین همه خانواده اریامهر اومده بودن با همشون دست دادم و رفتم کنار آرشین نشستم و شروع کردیم صحبت کردن آرشین دختری بود با پوست سفید چشمای زمردی رنگ لب و بینی متوسطی هم داشت خیلی ناز بود ساورینا و عمو و خاله هنوز نیومده بودن به چهره ساورینا فکر کردم چشمای درشت ابی رنگی داشت پوستشم سفید بود لب و بینی متوسطی هم داشت موهاشم تقریبا رو به نارنجی بود رنگش اونم خیلی ناز بود
صدای زنگ در اومد رفتم بازش کردم ساورینا بود همدیگرو بغل کردیم خاله هم بغل کردم و بوسیدمش
_بفرمایید تو
اومدن داخل تا خواستم بشینم کنار دخترا دوباره زنگ در رو زدن دوباره برگشتم سمت ایفون و در رو باز کردم اینبار پسرا بودن وایسادم تا بیان تو تا نیاوش رسید پریدم تو بغلش رو لپش رو محکم بوس کردم و گفتم:سلاااام عشقم
نیاوش:سلام عزیزم خوبی
_اوهوم
نیاوش سرشو تکون داد و رفت داخل منم خواستم پشت سرش برم داخل که دستم کشیده شد عقب برگشتم ببینم کار کدوم ادم عوضیه که دیدم اوخودا ارتی جونمه
_سلام ارتی جونم خوبی
ارتام:خوبم
_خب خوبه
دوباره خواستم برم داخل که بازم دستم کشیده شد با حرص گفتم:چته خب
ارتام:پس بوس من کووو
_اوخی عزیزم خب زودتر میگفتی.بعدشم محکم لپشو بوسیدم که خندش گرفت
ارتام:اخییش خستگیم در رفت
آرسین:مگه تو کاری به غیر از پشت میز نشستنم داری جناب؟؟؟
ارتام:اره دارم پس این کدوم بنده خدایی که روی کارا نظارت میکنه
_تو عزیزم ول این آرسین کن نمیفهمه که تو چقدر خسته ای
ارتام:اره آرسین کلا نفهمه
آرسین:هوووو نفهم خودتی خنگ
ساورینا:چخبرتونه بیاید داخل دیگه
آرتام:عه توهم که اینجایی
بعدم رفت داخل تا جواب ساورینا رو بده منم خواستم برم داخل که صدای آرسین باعث شد بایستم و بهش نگاه کنم
یه نگاهی به خودم کردم یه پوف کشیدم و گفتم:اوکی برو
_ساوری بیا بیرون رفتش
اول در رو باز کرد یه نگاهی به کل اتاق انداخت و اومد بیرون:این چرا در زدن بلد نیست
_نمیدونم
ساوری:وای خدا چه چیزا که ندید حالا تو چرا اینجوری وسط اتاق ایستادی؟؟؟
_ارتام به اینجوری گشتن من عادت داره حالا بازم به من تو رو که لخت دید
ساورینا رفت سمت وسایلا و اتو مو رو در اورد و زدش تو برق
_حالا بیا یه چیزی بپوش تا کسی نیومده
موهامونو صاف کردیم من موهام رو باز گذاشتم ولی ساورینا موهاش رو دم اسبی بست لباسامون رو پوشیدیم هنوز نیم ساعت تا شروع مهمونی مونده بود
ساورینا:واوو عجب خانوم زیبایی
_تو هم خیلی خوشگل شدی عزیزم
ساوری:واقعا؟؟؟؟
_اوهوم بریم پایین؟؟؟؟؟
ساوری:اره بریم ببینم نمیتونم یه پسر خوشگل رو تور کنم
منم با شیطنت گفتم:عزیزم تا زمانی که ارتام هست چرا پسرای دیگه تازه ارتام تو رو هم لخت دیده
ساوری:زهرمار دختره بیشعور
قهقه ای زدم که باعث شد ارتامی که توی راهرو ایستاده بود برگرده سمتم و بگه:بگو تو ما هم بخندیم
ساورینا برگشت سمتش و زیر لب گفت:چه خوشگل شده (بعد با صدای بلند ادامه داددخترونه بود
ارتام با یه نگاه خریدانه ای به ساورینا خیره و گفت:چه خوشگل شدید شما
_عه ارتام پس من چی؟؟؟مگه من زشت شدم؟؟؟
ارتی:نه جوجه تو هم خیلی ناز شدی
ساوری:بله در خوشگل و ناز بودن من و نیاز شکی نیست
ارتی:بله شما درست میگید
نیاوش:ارتام جان مثل اینکه شما هم میزبان هستیداا همه کارا افتاده رو دوش من
من و ساورینا:سلام
نیاوش:به به چه خانومای خوشگلی باید مراقبتون باشم چون میترسم بدزدنتون
ساوری:یکی باید مراقب خودت باشه داداش جونم
_اره راست میگه تو هم خیلی خوشگل شدی
ارتام:منم که اینجا نقش هویج رو بازی میکنم
_توهم خیلی خوشگل شدی
ساورینا:نه بابا این کجاش خوشگله اخه
ارتام:تو الان داری حسادت میکنی و گرنه خودتم خوب میدونی من چقدر خوشگلم
ساورینا یه نگاهی به سقف انداخت و گفت:سقف ترک برداشت
نیاوش:اه بس کنید دیگه ارتام تو هم بیا بریم پایین الان ارسین میرسه
ساوری:ارسین کیه؟؟؟؟؟
_یکی از دوستاشون
ساوری:اهان
چهار تاییمون از پله ها پایین اومدیم هنوز کسی نیومده بود ارتام گفتبشینیم تا مهمونا برسن
ارتام:خب تصمیمتون رو گرفتید؟؟
من و ساورینا بهم نگاهی انداختیم و دوباره به ارتام نگاه کردیم نیاوشم با چشمای منتظرش نگاهمون میکرد
_من فکرامو کردم
نیاوش:تو چی ساورینا؟؟؟
ساوری:منم همینطور
ارتام:نتیجه؟؟؟؟
به ساورینا نگاه کردم چشماش رو به نشونه تایید باز و بسته کرد منم که جوابم مشخص بود برای همین گفتم:ما قبول می کنیم
رو لبای ارتام و نیاوش لبخندی نشست ارتام گفت:خوبه اگه بالایی ها بفهمن خوشحال میشن
ساورینا:یعنی اینقدر ما مهمیم که بخاطر اینکه پیشنهادتون رو قبول کردیم خوشحال بشن
ارتام:ببین ساورینا تو و نیاز هر دو دارای هوش بالایی هستید و من مطمئنم که توی اینکار موفق میشید فقط هیچکس بجز مادر و پدرتون نباید بفهمه اوکی؟؟؟
من و ساورینا:اوکی
اماندا:اقا مهموناتون اومدن
ارتام:راهنماییشون کن
ارتام و نیاوش رفتن تا به مهمونا خوش امد بگن ولی من و ساورینا از جامون تکون نخوردیم یکساعت از جشن گذشته بود مامانینا اومده بودن
ساوری:پاشو بریم یخورده برقصیم
_اوکی بریم
رفتیم وسط اهنگ جدید جنیفر و پیتبول رو گذاشته بودن ما هم هماهنگ با اهنگ میرقصیدیم و جیغ میکشیدیم و باهاش میخوندیم بعد از اینکه اهنگ تموم شد رفتیم نشستیم سرجامون اماندا هم واسمون نوشیدنی بدون الکل اورد داشتم سرمو با اهنگی که گذاشته بودن تکون میدادم و به مهمونا نگاه میکردم که یه پسری قد بلند و هیکلیو دیدم که کنار نیاوش و ارتام ایستاده بود تا حالا ندیده بودمش و کنجکاو بودم که بدونم کیه برای همین به سادرینا گفتم پاشو بریم پیش ارتام و نیاوش تا باهاشون برقصیم اونم با سر قبول کرد
ساوری:نیاز اون پسره که کنارشون ایستاده کیه؟؟؟؟؟
_نمیدونم و برای اینکا بدونم کیه گفتم بریم پیششون
ساوری:اهان
وقنی بهشون رسیدیم رفتم روبروی نیاوش ایستادم و دستام رو دور گردنش حلقه کردمو گفتم:نیاوش جونی نمیای بریم برقصیم؟؟؟
نیاوش:الان نه عزیزم یه چند دقیقه دیگه
_پووووف اوکی اشکالی نداره
ساورینا:اووممم ببخشید قصد ندارید ایشون رو با ما اشنا کنید
نیاوش:اوه البته ایشون دوست مشترک من و ارتام هستن
یه نگاهی به پسر خوش پوشی که به اصطلاح دوست مشترک نیاوش و ارتی بود انداختم یه پسر قد بلند و هیکلی با چشمایی به رنگ سبز و پوست سفید و موهای مشکی رنگ تنها چیزی که دربارش به ذهنم میرسید خوشگلی و جذابیتش بود
_خب این دوست شما اسم نداره؟؟؟
پسر دستاش رو دراز کرد و گفت:من ارسین اریامهر هستم افتخار اشنایی با چه کسی رو دارم؟
عه پس ارسین اینه خداییش خیلی خوشگله اگه به چشماش نگاه میکردی خیلی راحت میتونستی غرور رو ببینی لامصب رنگ چشماش خیلی قشنگ بود
_منم نیاز هستم نیاز پارس
ارسین:و شما؟؟؟؟
ساورینا:منم ساورینا مهرارا هستم
ارسین:خوشبختم
من و ساورینا:همچنین
ارتام:ساورینا جان افتخار یک دور رقص رو به من نمیدی؟؟؟
ساوری:چون دلم هوس رقص کرده قبول میکنم یوقت دوز اعتماد به نفست بالا نزنه
ارتام:نترس بالا نمیزنه
دو تایی رفتن وسط خیلی هماهنگ میرقصیدن همه محو رقصشون بودن ولی من بازم توی فکر بودم خیلی دوست داشتم بیشتر به شخصیت ارسین اریامهر پی ببرم اولین باریه که دارم درباره کسی اینقدر کنجکاوی میکنم با صداش از فکر در اومدم
ارسین:چند سالته نیاز؟؟؟؟
_ 18چطور؟؟؟؟
ارسین:چون شنیده بودم داری واسه لیسانس میخونی
_چون جهشی خوندم
ارسین:اهان راستی خیلی خوب میتونی فارسی رو صحبت کنی البته یخورده لحجه داری
_خب چون من بیشتر با ایرانیا میگردم برای همین فارسی خوب صحبت میکنم شما هم خیلی خوب فارسی رو صحبت میکنید
ارسین:منم مثل تو
-اهان
ارسین:راستی خواهشا با من راحت باش نیازی نیست جمع ببندی بگو تو
اینو چه زود پسرخاله میشد سرمو براش تکون دادم که یعنی باشه نگاهی پر از حسرتم رو به پیست انداختم ارتام و ساورینا داشتن تو بغل هم میرقصیدن باربد هم داشت با یه دختری میرقصید با چشمام دنبال نیاوش گشتم ولی نبودش
ارسین:معلومه خیلی دلت میخواد برقصی
_اوهوم قرار بود با نیاوش برقصم ولی معلوم نیست کجا غیبش زده
ارسین:افتخار یه دور رقص رو به من نمیدی؟؟؟؟
نگاهش کردم خیلی دلم میخواست باهاش برقصم برای همین قبول کردم دستمو گرفت و رفتیم وسط دستاش رو دور کمرم حلقه کرد منم دستام رو دور گردنش حلقه کردم سرم بالا گرفتم و به چشمای خوشرنگش خیره شدم اونم داشت با نگاه خمارش نگاهم میکرد تحمل خیره شدن تو چشماش رو نداشتم برای همین به یقش خیره شدم نمیدونم چرا نسبت بهش حس خاصی داشتم من دختر بی پروایی هستم هر وقت کسی بهم نگاه میکرد منم با پرویی به چشماش خیره میشدم ولی اینبار توان نگاه کردن به چشمای ارسین رو نداشتم اغوشش گرم و خواستنی بود خاص بود با تموم شدن اهنگ از فکر بیرون اومدم بهش نگاه کردم یه لبخند زد و گفت:رقص فوق العاده ای بود
توان حرف زدن رو نداشتم برای همین با یه لبخند جوابشو دادم و رفتم تو اشپزخونه از خدمه یه لیوان اب گرفتم و سر کشیدم هنوزم گرمم بود ساورینا اومد تو اشپزخونه و با خنده گفت:وااای چقدر این ارتام باحاله از اول رقص تا اخرش داشتم میخندیدم راستی بغل ارسین خان خوش گذشت؟؟؟؟میزاشتین یه ساعت از اشناییتون بگذره بعد برید تو بغل هم
_خودش درخواست داد منم تنها بودم قبول کردم
ساوری: میدونی چیه این ارسین یه جوری به نظر میرسید
_چجوری؟؟؟؟؟
ساوری:مغروره و توی نگاهش یه غم خاصیه
_دقت نکردم
امروز یکشنبه بود و روز تعطیل قرار بود شب با خانواده عمو و ساورینا و یکی از دوستای بابا که تا حالا ندیده بودمشون بریم بیرون بعد از اونم ما جوونا بریم شهربازی پووووف شب قبل همش داشتم به ارسین فکر میکردم برای همین چیز زیادی از مهمونیه نفهمیدم اونم همش نگاهم میکرد کلافه شده بودم دیگه خلاصه شب سختی بود اه ول کن بابا خسته شدم از بس بهش فکر کردم باید برم یه دوش بگیرم تا فکرم ازاد بشه وقتی از حموم بیرون اومدم یه زنگ به نیاوش زدم تا بیاد خونه ارتامم با خودش بیاره چون تنهاست هر چند خودش این تنهایی رو دوست داره ولی من این حرفا حالیم نمیشه که لباسامو پوشیدم و رفتم پیش خانواده گرام
_سلاااام صبحتون بخیر
بردیا:بهتره بگی ظهرتون بخیر دختر عمو
_اوووو بله حق با شماست پسر عمو جان
مامان:نیاز مامان جان بیااا یه دقیقه
هر چی سرمو میچرخوندم پیداش نمیکردم باربد که فهمید نمبدونم مامانم کجاست گفت تو اشپزخونست رفتم داخل اشپزخونه مامان و زن عمو و مامان بزرگ تو اشپزخونه بودن نمیدونم چرا یهویی دلم هوای خانواده مامانمو کرد دلم براشون تنگ شده بود مخصوصا برای سمیر کوچولو فداااش بشم من فندوق کوچولو من با صدای خنده مامان و زن عمو از جا پریدمو با هول گفتم:چیه چیشده؟؟؟؟
زن عمو:دخترم کجایی تو چرا هر چی صدات میکنیم جواب نمیدی
مامان بزرگ:فکر کنم تو فکر همون پسر خوشگلست
پسر؟؟؟کدوم پسرو میگن اینا؟؟؟با حالت گنگی گفت:کدوم پسر؟؟؟؟
مامان:منظورشون آرسینه
_آرسین؟؟؟اخه چدا باید تو فکر آرسین باشم؟
مامان بزرگ:چون دیشب داشتین تو بغل هم میرقصیدین گفتیم شاید باهم دوستید
_نه بابا من تازه دیشب با ارسین اشنا شدم بعدشم اون درخواست رقص داد منم چون کسی نبود که باهاش برقصم ورخواستشو قبول کردم
مامان:میدونم عزیزم نیازی نیست هول کنی
20
_اینا رو ول کنید مامان جون چیکارم داشتی؟؟؟
مامان:اهان خوب شد یادم انداختی برو به نیاوش و ارتام زنگ بزن تا بیان
_زنگ زدم گفتن میان
مامان:خوبه گشنت نیست؟
_نوچ
صدای زنگ در اومد رفتم در رو باز کردم بابا و عمو از بیرون اومده بودن
_به سلاااام بر دو برادر خوشتیپ
بابا با خنده گفت:برو دختر شیطونی نکن
عمو:سلام خوبی دخترم؟
_عاااالیم عمو جون عالی
بابایه تای ابروش رو بالا انداخت و گفت:خبریه؟؟؟؟
_نه پدر من اخه چخبری میتونه باشه بعدشم حالا من یه روز حالم خوبه حتما باید چیزی شده باشه
بابا:اوکی دخترم من اشتباه کردم شما ببخش خواهشا
_حالا روش فکر میکنم ای واای بیاید داخل چرا دم در ایستادید حالا این زناتون میان تک تک موهامو میکشن
بابا:تو برو کنار تا ما بیایم داخل
از جلو در کنار رفتم و گفتم:بفرمایید بنده رفتم کنار
بابا و عمو اومدن داخل عمو رفت نشست رو مبل ولی این پدر بنده تا خانومشون رو دید رفت بغلش کرد و مامان و بوسید و گفت:خوبی خانومم؟؟؟؟
_اینجا بچه مجرد نشسته نمیگید دلشون میخواد .بعد از حرفمم یه اه کشیدم که باعث شد همه بزنن زیر خنده خداییش خودمم خندم گرفته بود
بردیا:حق با نیازه الان منم دلم یه زن میخواد تا وقتی خسته از شرکت برمیگردم بیاد استقبالم ماچم کنه و بگه خسته نباشید اقایی.
یهویی صدای نیاوش رو از پشت سرم شنیدم که گفت:نه بابا اگه چیز دیگه ای میخوای بگو خجالت نکش
بردیا:اصلا خجالت چیه؟؟؟؟خوردنی عایا؟؟
باربد:نه داداشم کشیدنیه
بردیا:واقعا؟؟؟اونوقت با چی میکشنش با مداد سیاه یا مداد رنگی؟؟؟
ارتام:با هر چیزی که عشقت میکشه
با خنده برگشتم سمت نیاوش و ارتام و باهاشون سلام کردم اوناهم جوابمو مثل همیشه با خوشرویی دادن و گونمو بوسیدن
_اوخودا نمیدونید که چه حالی میده دوتا پسر خوشگل و خوشتیپ گونت رو ببوسن
ارتام:اون دو تا پسر خوشگل و خوشتیپ هم خیلی دوست دارن یه دختر زیبا رو ببوسن مگه نه نیا؟؟؟
نیاوش:البته
مامان:حالا این چیزا رو ول کنید بیاین بریم ناهار
نیاوش:اخ جون غذا
ارتام:عه نیاوش زشته الان همه فکر میکنن من بهت هیچی ندادم بخوری
نیاوش:همچین میگه من هر کی ندونه فکر میکنه 24 ساعته خودش غذا درست میکنه
_اماندا هم نقش هویج رو در خونه ایشون دارن
ارتام:بالاخره از جیب من میره
_اینم حرفیه
مامی:کافیه دیگه بیاید ناهار
من و نیا و ارتی:چشممممم
مامی:باز این سه تا با هم افتادن اگه ساورینا هم گروهتون کامل میشد حالا هم بیاید
ما سه تا هم مثل جوجه اردک پشت سر مامی راه افتادیم سر میز هم کنار هم نشستیم بابا هم یه لحظه سرش رو بالا گرفت و تا ما رو دید گفت:خدا خودش بخیر کنه
مامان بزرگ:واا مگه قراره چه اتفاقی بیوفته؟؟
بابا:میفهمید
تا حرف بابا تموم شد مامان دیس پر از اسپاگتی رو گذاشت جلومون ما سه تا هم یه نگاهی بهم کردیم و چنگالامونو برداشتیم و به سمت اسپاگتی ها حمله کردیم مطمئن بودم الان همه دارن با تعجب نگامون میکنن ولی خب برامون مهم نبود همینجوری داشتیم مثل نخورده ها غذامونو نوش جان میکردیم که بردیا با تعجب و ترسی ساختگی گفت:یا اکثر امامزادها اینا رو چند ساله غذا نخوردین که الان اینجوری حمله میکنید
ارتام:جون تو همین یکساعت پیش ولی خب ما سه تا عاشق اسپاگتی هستیم الان این نیاوشو ببین حاظرم شرط ببندم نمیفهمه ما چی میگیم
بعد از زدن حرفش شروع کرد خوردن من و نیاوش که اصلا هیچی نگم بهتره بعد از تموم شدن غذا هر سه تامون با هم گفتیم دستتون درد نکنه
نیاوش:چرا شماها چیزی نخوردین؟؟؟؟
_فکر کنم وحشت کردن
باربد:خیلی خوشمزه بود نه؟؟؟؟
ارتی:عاااالی خب خاله نسیم دستتون درد نکنه مثل همیشه عالی بود بالاخره شب شد و زمان بیرون رفتن ما رسید یه دوش گرفتمو موهام رو صاف کردم در گمدم و باز کردمو شروع کردم به فکر کردن به اینکه چی بپوشم بالاخره با کلی فکر کردن یه شلوار تنگ مشکی و یک تاپ کاربنی انتخاب کردم و پوشیدم کت چرم مشکیمم برداشتم شلوارم از این مدل پاره ها بود کفش هم کفش ابی دنگ اسپرت پوشیدم موهامم باز گذاشتم اووووپس عجب جیگری خخخ اعتماد به نفسم تو حلق دشمنام از پله ها رفتم پایین بابا روی مبل نشسته بود رفتم روبروش نشستم و گفتم:میگم بابا این دوستتون بچه داره؟؟؟
بابا:اره یه پسر 24 ساله و یه دختر19 ساله
_اهان
بالاخره همه حاظر شدن و مامان و مامان بزرگ توی ماشین بابا عمو و زن عمو و باربد تو ماشین نیاوش من و بردیا هم تو ماشین ارتی نشستیم اوووف داداشم چه خوشگل شده
ارتام:ساورینا و خانوادش راه افتادن؟؟؟
_اوهوم یه اهنگ بزار دلم گرفت
ارتام دستشو برد سمت سیستم و یه اهنگ گذاشت اهنگش ایرانی بود ولی خیلی قشنگ بود
حس خوبیههه ...ببینی یه نفر همه رو بخاطر تو پس زده
واسه ی رسوندن خودش به تو همه راه رو نفس نفس زده
حس خوبیه...
حس خوبیههه...ببینی یه نفر واسه انتخاب تو مصممه
دستت رو بگیره و بهت بگه موندنش کنار تو مسلمه
حس خوبیه...
تو همین لحظه که دلگیرم ازت از همیشه به تو وابسته ترم
اگه حس خوبه تو به من نبود فکر عاشقی نمیزد به سرم
به سرم..
به من انگیزه زندگی بده تا دوباره حس کنم کنارمی
به دورغم که شده دستامو بگیر الکی بگو که بیقرارمی الکی
حس خوبیههه...ببینی یه نفر همه رو بخاطر تو پس زده
واسه رسوندن خودش به تو همه راه رو نفس نفس زده
حس خوبیه.... حس خوبیه ...ببینی یه نفر واسه خاطر تو مصممه
دستت رو بگیره و بگه موندنش کنار تو مسلمه
حس خوبیه..
اون تو بودی...که همیشه با نگاش لحظه های منو عاشقونه کرد
این منم که تو تموم لحظه های عاشقی تورو بهونه کرد
هرگز...اون نگاه مهربون تو بی تفاوتی رو یاد من نداد
من پر از نیاز با تو بودنم
مگه میشه...قلب من تو رو نخواد
حس خوبیه...ببینی یه نفر همه رو بخاطر تو پس زده
واسه ی رسوندن خودش به تو همه راه رو نفس نفس زده
حس خوبیه...بینی یه نفر واسه انتخاب تو مصممه
دستت رو بگیره و بگه موندش کنار تو مسلمه
حس خوبیه...
(شادمهر عقیلی _حس خوبیه)
واااای از ارتام بعید بود گوش دادن به همچین اهنگی وایسا بیینم نکنه عاشق شده
من با جیغ:ارتااام تو عاشق شدی؟؟؟؟
ارتام:چته جغجغه کر شدم
_جوابمو بده مگه تو عاشق شدی که همچین اهنگی گوش میدی؟؟؟؟
بردیا:مگه هر کی اهنگ غمگین و عاشقانه گوش میدی یعنی اینکه عاشقه
_نه ولی خب از ارتام بعید بود
ارتام یه لبخند زد و گفت:از متنش خوشم اومده بود حالا یه بوس واسه داداشی بفرست
لبامو غنچه کردمو واسش یه بوس فرستادم اونم واسم یه بوس فرستاد ارتام برای من هیچ فرقی با نیاوش نمیکنه اونم داداشمه داداش ارتامم کسی که حاظرم هر کاری براش انجام بدم ولی خندهاش مصنوعی نباشه از ته دل باشه دوباره مثل سابق شیطون باشه هه کی فکرش رو میکرد ارتام دادفر همون پسر شیطونی که از دیوار بالا میرفت همون پسری که همه دخترا از دست شیطنتاش فرار میکردن چون سوسک زنده رو برمیداشت و میترسوندشون بخاطر مرگ ناگهانی پدر ومادرش شکسته بشه
خدایا اون فقط 26 سالشه حقش این نیست که هر شب با قرص اعصاب بخوابه همه نزدیکاش میدونن که تنها ارزوی اون مرگه بمیرم براش به چشمای خوشگلش نگاه کردم اونقدر نگاش کردم که سنگینی نگاهمو حس کرد و برام یه لبخند زد که باعث شد چاله گونهاش خودشونو نشون بدن جوابش رو با یه لبخند بزرگ دادم که خندش گرفت و واسم چشمک زد
بلند گفتم:اوخوداااا نیاز فدای اون چشمکات بشه عشقمممم
بلند زد زیر خنده بردیا برگشت و گفت:شما دوتا باهم دوستید؟؟؟؟
حرفش باعث شد شدت خنده من و ارتام بیشتر بشه وااای خدا این پسر پیش خودش چه فکرها که نکرده
ارتام:چی میگی بردیا دوست؟؟؟نیاز فقط خواهر کوچولومه که حاظرم بخاطرش جونمم بدم نه دوست دخترم
بردیا:اهان ببخشید نمیدونستم من فکر میکردم باهم دوستید
_نه بابا من و ارتام خواهر برادریم مگه نه عشقم؟؟؟
ارتام:اره جوجوی من خب پیاده بشید که رسیدیم
سه تاییمون از ماشین پیاده شدیم مامانینا زوتر از ما رسیده بودن نیاوشم با ما رسیده بود ساورینا و خانوادش هم زودتر ار همه رسیده بودن ظاهرا خانواده دوست بابا رفته بودن تو پارک چه ان تایمن
ساوری:سلااااام نفس ساوری
_سلاااااام اکسیژن نیاز
همدیگرو محکم بغل کردیم و همینجوری همدیگرو میبوسیدیم شالاپ شولوپ
ارتام:اه بس کنید دیگه حالم بهم خورد
ساورینا منو از بغلش انداخت بیرون دستاش رو به کمرش زد و گفت:هاان چته؟؟؟حسودیت میشه که خودت کسی رو نداری اینجوری ببوسییش
ارتام:چرا اتفاقا دارم میخوای نشونت بدم و جلوی خودت ببوسمش
ساوری:اره میخوام ببینمش
ارتام دست نیاوش که کنارش بود رو گرفت و بغلش کرد و مثل این زنا هی بوسش میکرد ولشم نمیکرد نیاوش شوکه شده بود و نمیدونست باید چیکار کنه همه پوکیده بودن از خنده حتی اونایی که با ما نبودن و رهگذر بودن
نیاوش:چیکار میکنی تو برو اونور ببینم حالم بهم خورد پسره چندش
ارتام:هوووو الان همه دخترا از خداشونه من فقط نگاشون کنم حالا که من به تو توجه نشون میدم و میبوسمت حالت بهم میخوره واقعا که
نیاوش:ارتام داداشم تو حالت خوبه چرا امروز دو در پنج میزنی؟؟؟؟
ارتام:برو بابا من با تو کاری ندارم(سرش رو برگردوند به سمت ساورینا و ادامه داددیدی منم کسی رو دارم تا وقتی که همدیگر رو میبینیم رو بوسی کنیم البته یکی دیگه هم هست اونم بهت نشون میدم
خودش هم جلوتر از همه به سمت ورودیه پارک حرکت کرد و ما هم پشتش راه افتادیم ارتام امروز شیطونی میکرد و این موضوع باعث خوشحالیه من میشد خوبه که نیاوش هم شیطونه و هیچ غمی نداره(ولی غافل از اینکه نیاوشم هم یه غم بزرگی داره که هیچکس ازش با خبر نیست حتی دوست صمیمیش ارتام)
همینجوری تو افکار خودم غرق بودم که با صدای سلام چند نفر از فکر اومدم بیرون واوووو دختره رو لامصب چه چشمایی داره زمردی رنگ بود اول از همه این به چشمم اومد خب خوشگله
_سلام
ساورینا:سلام
یهویی یه خانومه ای از تو بغل خاله سابرینا(مامان ساورینا) اومد بیرون و پرید جلوی ما و گفت:وااای خدای من چه قدر شما دو تا خوشگلید
ساورینا:شما لطف دارید
_خجالتمون ندید توروخدا
زن یه خنده ای کرده و گفت:من اریشیدا هستم عزیزم این دختر خانومم دخترم ارشین و اون اقایی که کناربهراد ایستاده هم ارسن شوهرمه اسمشه شما دوتا هم باید یکیتون نیاز و اون یکی ساورینا باشه ولی نمیدونم کدومتون نیاز و کدومتون ساوریناست
ساوری:من ساورینا هستم از اشناییتون خوشبختم
_منم نیاز از اشناییتون خوشبختم
اریشیدا و ارشین:همچنین
بعد از جلسه معارفه واینجور چیزا همه داشتن دو به دو با هم حرف میزدن ولی من و ساورینا و ارشین داشتیم باهم حرف میزدیم دختر خیلی خوبیه وقتی که حرف میزنه صداش ادم رو به خودش جذب میکنه با ناز حرف میزد و کاملا معلوم بود که دست خودش نیست کلا ناز تو وجود این دختره با صدای سلام یک پسر سرمو بالا اوردم که مات شدم واوووو اخه مگه میشه؟؟؟؟؟یعنی ارسین اینجا چیکار میکنه؟؟؟؟چه تیپی هم زده بود لامصب شلوار تنگ مشکی با پیراهن خاکستری و کفشای مشکی اروم زیرلب طوری که دخترا بفهمن گفتم:آرسین اینجا چیکار میکنه
آرشین:آرسین برادر منه
ساوری:شوخی میکنی؟؟؟؟
آرشین:باور کن
همینجوری شوکه داشتم به آرسین نگاه میکردم که فهمید و نگاهم کرد یهویی تمام تنم داغ شد انگار کنار اتیش ایستاده بودم با سر بهش سلام کردم که اونم مثل خودم جواب سلامم رو داد اخه این چه حسیه که دارم
ساورینا:هوووو نیاز کجایی
_همینجا راستی مگه قرار نبود ما بریم شهربازی پس چرا مثل این پیرمرد و پیرزنا نشستیم
بعدم صدام رو بلند کردمو رو به پسرا گفتم:مگه قرار نبود شما مارو ببرید شهربازی پس چیشد؟؟
نیاوش:الان میبریمتون عزیزم
چرا صداش غم داشت؟؟؟یعنی چیشده؟؟؟؟بزار برم ازش بپرسم نه نه نرم بهتره نمیخوام تو کاراش دخالت کنم برای همین چیزی نمی پرسم تا خودش بهم بگه
_پس زود باشید
دم در شهربازی منتظر آرسین و ارتام ایستاده بودیم تا ماشینشون رو پارک کنن وقتی که اومدن با شوق و ذوق دست ساورینا و آرشین رو گرفتم و رفتیم داخل
_آخی من همیشه عاشق شهربازی بودم و هستم ادم میتونه خودش رو تخلیه کنه
آرسین:اونوقت منظورت از تخلیه چیه؟؟؟؟؟
_تخلیه انرژی واااای نیاوش من میخوام برم سوار اونا بشمو تا میتونم جیغ بزنم
نیاوش:باشه وایسید تا بیام
دیگه داشتم نگران نیاوش میشدم تا حالا اینطوری ندیده بودمش رفتم کنار ارتام ایستادمو اروم در گوشش گفتم:نیا چشه؟؟؟
ارتام:چطور؟؟؟؟
_اخه حس میکنم از یه چیزی ناراحته توی نگاهش غمو میبینم
ارتام:اره منم دیدم ولی نمیدونم چشه
_یعنی بهت نگفته؟؟؟
ارتام:نه نگفته
آرسین:چیشده؟
_هیچی
ارتام با صدای بلند رو به ساورینا گفت:ساوری بیا
ساورینا اومد و گفت:چیه چیشده؟؟؟
ارتام:یادته امروز چه بلایی سر نیاوش اوردم؟
ساوری:اره
ارتی:اینم یادت هست که گفتم یکی دیگه هم هست
ساوری:اره
ارتی:خب پس وایسا نیاوش بیاد تا بهت طرفو نشون بدم
همون موقع نیاوش اومد ارتام رفت دستش رو گرفت و اوردش کنار خودمون بعدم خیلی یهویی آرسین رو بغل کرد و شروع کرد به بوسیدنش جالبیش اینجا بود که آرسینم هی گونهاشو میبوسید و زیر لب یه چیزی میگفت ولی من چون چسبیده بودم بهشون میشنیدم چی میگه میگفت:اشغال عوضی این چه غلطیه داری میکنی ابیاریم کردی خب برو کنار
بازم بهش هم فحشش میداد هم بوسش میکرد بالاخره ارتام دست از سرش برداشت و رو به ساوری گفت:حال کردی یا نه؟؟؟؟
ساوری:خیلی باحالی ارتام
اونشب سوار خیلی از وسایلا شدیم و به هممون خوش گذشت برگشتیم پیش خانواده هامونو شاممون رو خوردیم برگشتیم خونه من که خیلی خستم بود برای همین تا لباسام رو در اوردم رو تختم دراز کشیدم و خیلی زود خوابم برد
وااای خدا چی بود؟؟؟اصلا چیشد!؟؟؟وووووی یخ کردم با چشمم دنبال اون بیشعوری که این کار رو کرده بود گشتم که اقا بردیا رو با یه لیوان دیدم خیلی بیخیال نگاهش کردم و از روی تخت بلند شدمو بعد از برداشتن حولم رفتم تو حمام هه اقا بردیا یه بلایی سرت میارم که به غلط کردن بیوفتی پسره پرو وفتی دوشمو گرفتم اومدم بیرون یه گرمکن مشکی و یه تاپ صورتی رنگی برداشتم و پوشیدمش موهامم خشک کردم و بالای سرم بستمش دمپایی رو فرشی هامم پوشیدم رفتم پایین نیاوش نبود و رفته بود شرکت عه پس من چی مگه نگفتن منم جز ارتشم اووووپس از فردا کلاسام شروع میشدن بردیا داشت باشیطنت نگاهم میکرد چپ چپ نگاش کردم که لباش رو غنچه کرد و خودش رو زد به مظلومیت و هی پلک میزد تا من خر بشم ولی من خر نمیشدم
_قیافتو اینجوری نکن من خر نمیشم
بردیا:بلانسبت خر
من با جیغ:بردیا خیلی بیشعوری
تا دهنش رو باز کرد جواب بده زنگ خونه خورد مامان با هول از اشپزخونه اومد بیرون و گفت:وااای مهمونا اومدن(تا چشمش به من خورد با جیغ ادامه داداین چه لباسیه پوشیدی برو عوضش کن ببینم
_بردیا اینجا چخبره؟؟؟؟
باربد:بردیا رفت بالا برای همین من جوابتو میدم اقا ارسن و خانوادش امروز رو اینجا دعوتن
_ای وای پس چرا کسی به من چیزی نگفت
بدو رفتم تو اتاقمو یه کت و شلوار شکلاتی رنگ پوشیدم موهامم صاف کردم و دورم ریختمشون با عطرمم یه دوش گرفتم و کفشای پاشنه بلند قهوه ای رنگمو پوشیدم از اتاق اومدم بیرون به غیر از ارسین همه خانواده اریامهر اومده بودن با همشون دست دادم و رفتم کنار آرشین نشستم و شروع کردیم صحبت کردن آرشین دختری بود با پوست سفید چشمای زمردی رنگ لب و بینی متوسطی هم داشت خیلی ناز بود ساورینا و عمو و خاله هنوز نیومده بودن به چهره ساورینا فکر کردم چشمای درشت ابی رنگی داشت پوستشم سفید بود لب و بینی متوسطی هم داشت موهاشم تقریبا رو به نارنجی بود رنگش اونم خیلی ناز بود
صدای زنگ در اومد رفتم بازش کردم ساورینا بود همدیگرو بغل کردیم خاله هم بغل کردم و بوسیدمش
_بفرمایید تو
اومدن داخل تا خواستم بشینم کنار دخترا دوباره زنگ در رو زدن دوباره برگشتم سمت ایفون و در رو باز کردم اینبار پسرا بودن وایسادم تا بیان تو تا نیاوش رسید پریدم تو بغلش رو لپش رو محکم بوس کردم و گفتم:سلاااام عشقم
نیاوش:سلام عزیزم خوبی
_اوهوم
نیاوش سرشو تکون داد و رفت داخل منم خواستم پشت سرش برم داخل که دستم کشیده شد عقب برگشتم ببینم کار کدوم ادم عوضیه که دیدم اوخودا ارتی جونمه
_سلام ارتی جونم خوبی
ارتام:خوبم
_خب خوبه
دوباره خواستم برم داخل که بازم دستم کشیده شد با حرص گفتم:چته خب
ارتام:پس بوس من کووو
_اوخی عزیزم خب زودتر میگفتی.بعدشم محکم لپشو بوسیدم که خندش گرفت
ارتام:اخییش خستگیم در رفت
آرسین:مگه تو کاری به غیر از پشت میز نشستنم داری جناب؟؟؟
ارتام:اره دارم پس این کدوم بنده خدایی که روی کارا نظارت میکنه
_تو عزیزم ول این آرسین کن نمیفهمه که تو چقدر خسته ای
ارتام:اره آرسین کلا نفهمه
آرسین:هوووو نفهم خودتی خنگ
ساورینا:چخبرتونه بیاید داخل دیگه
آرتام:عه توهم که اینجایی
بعدم رفت داخل تا جواب ساورینا رو بده منم خواستم برم داخل که صدای آرسین باعث شد بایستم و بهش نگاه کنم