امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان ترمه

#3
ـسلام چطوری!

ـخوبم کجایی؟
ـخونه ام.کار داشتی زنگ زدی؟
ـاره.میای فردابریم بیرون؟
ـکجا!
ـنمیدونم.بریم بگردیم.
ـاوکی میام.ساعت چند؟
ـصبح میام دنبالت ساعت 10.
ـباشه منتظرتم.
ـباشه خدافظ
تماس راقطع کردم وروی صندلی نشستم به فکرکردن که چه لباسی بپوشم!حتی ازهمه مانتوهایی که داشتم هم متنفربودم...هرچیزی میخریدم فقط دوروز واسم جذابیت داشت وبعدش ازچشمام می افتاد...در کمددیواری رابازکردم ومشغول گشت زنی بین لباس هاشدم که یدفعه متوجه حضور مامان کنارم شدم...نگاهی بهش انداختم وباغرغر گفتم:
ـاه هیچی اونطور که من میخوام نیست.
مامان بی توجه به حرفم شالی که دستش بود را طرفم گرفت...نگاهی به شال انداختم وگفتم:
ـاین چیه؟
ـشاله دیگه.نمیبینی!
شال راکه نازک ورنگارنگ بود را ازدستش گرفتم وگفتم:
ـواسه منه؟
ـاره
رفتم جلو اینه شال راروی سرم امتحان کردم...خیلی به پوست سفیدم وموهای سیاهم میومد...جلواینه بودم ک مامان سمتم اومدوگفت:
ـفردا میخوایم بریم مهمونی.
یدفعه پنچرشدم وباصدای تحلیل رفته گفتم:
ـکجا؟مهمونی واسه چی اخه؟
ـ عموت شام دعوتمون کرده.احمدزود میادخونه.صبح زود پامیشی حاضرمیشی که نهارهم اونجائیم.
به طرفش برگشتم وباعصبانیت گفتم:
ـ ولی من صبح بادوستم میخوام برم بیرون.
دستاشو روی سینه اش قلاب کردوگفت:
ـبه به...کجا؟باکی؟
ـ گفتم که بیرون بادوستم غزاله.
ـبیخود.فردامیریم مهمونی.کاری که گفتم میکنی.بابات فردا زودازمغازه میاد اگه ببینه خونه نیستی بیچارت میکنه مخصوصابعدازاون ماجرای اون پسره...
اخ!دوباره مازیار راکوبوند توسرم...نمیدونم دردشون چیه که ازنقطه ضعف من سواستفاده میکنند وبایاداوری اون اتفاق،روح داغون منو داغونترمیکنند....بی هیچ حرفی سرموانداختم پائین وبه اتاقم برگشتم...گوشی رابرداشتم وشماره غزاله راگرفتم وقرارمون رابهم زدم...
بعدازگذروندن یه شب تاریک وغرق شدن توافکارخاطرات گذشته وغصه خوردن،صبح فرارسید...
ـترمه....ترمه بیدارشو...ساعت 11ئه.دیرمون میشه ها!پاشو.
درحالیکه به زور لای چشامو بازمیکردم صدای مامان راازنزدیکم میشنیدم که سعی داشت منوبیدار کنه وپتو را از روم برداره.پتورابادستم بیشترروی خودم کشیدم وگفتم:
ـاه بذار بخوابم.
بایه دست پتورا از روم برداشت ومنووادار به بیدارشدن کرد...چشاموبازکردم و کش وقوسی به بدنم دادم...اول ازهمه به ساعت دیواری اتاقم که 10و15دقیقه رانشان میداد،نگاه کردم...اینم ازمامان من که همیشه همچی رابزرگترازاونچه که هست،جلوه میداد...الانم که ساعتو...
بابی حوصلگی ازجام بلندشدم ودرحالیکه خمیازه میکشیدم به اشپزخونه رفتم...چایی واسه خودم ریختم ومشغول صبحونه خوردن شدم ونگاموبه مامان که سعی داشت تندوسریع خونه رامرتب کنه،چرخوندم....ازخوردن صبحونه که فارغ شدم به اتاقم برگشتم...
اولین چیزی که توجهم راجلب کرد،لباسهای حاضرواماده ای بود که روی صندلی گذاشته بود...باصدای بلندمامان راصدازدم وگفتم:
ـاین لباسا واسه چیه؟
مامان هم باصدای بلندی گفت:
ـتا یه ساعت دیگه احمدمیاد لباساتوحاضرکردم برمیداری ومیپوشی وحرف اضافه هم نمیزنی.
یدفعه دلم گرفت ویادمهونی ای که قراربود بریم،افتادم...کاش میشدمن نرم.کاش بهونه هام راقبول میکردن...اصلاحوصله مهمونی رفتن وحاضرشدن نداشتم...کاش همچی یه خواب یاکابوس بود ووقتی بیدارمیشدم،میدیدم که همچی سرجاشه وهیچ مازیاری وجودنداشته...هرچی توزندگی من اتفاق افتاده همشون به یه نحوی به این پسربرمیگرده که زندگیمونابودکرد و رفت...کاش راهی واسه فرار وجود داشت،کاش میشدبرگردم به گذشته وهمچیزراتغییربدم...انقدر کاش وکاش وکاش گفتم و اه کشیدم که متوجه نشدم باباهم خونه اومده وداره به حموم میره...
واسه اینکه بیشترازاین بهونه دستش ندم،لباساموبرداشتم وعوض کردم...وقتی جلو اینه وایسادم ازدیدن قیافه دختری که بنظرهمچی داشت ولی هیچی نداشت،بدم اومد...ابروهای پرپشت مشکی...موهای موج داربلندمشکی...چشمای درشت قهوه ای...بینی متوسط ولبای قلوه ای...ولی این صورت وبدن واسم شانس نداشت ونیاورد...
سرموپائین انداختم وروی مبل نشستم...مامان بادیدن سرووضعم گفت:
ـپاشو یه دستی به صورتت بزن.اون موهاتو یه شونه بزن...یه امشبه را ابرومون را نبر.
حرفاش واسم عادی شده بود واسه همین بی توجه به حرفاش گوشیمو ازداخل جیب شلوار جینم دراوردم ومشغول بازی باهاش شدم...
ـپاشوبروسوارماشین شو.
سرموبلندکردم ومامانودیدم که داشت روسریشو جلواینه مرتب میکرد...ازهمون جایی که نشسته بودم،نگاهی به داخل اتاق و دربسته حمام کردم...اصلامتوجه نشدم کی باباازحموم دراومد وکی حاضرشد وداخل ماشین رفت!
ازخونه بیرون رفتم ودرماشین رابازکردم وسوارشدم...بابابرگشت ونگاهی به سرووضعم انداخت وسرشوبه نشونه تاسف تکون دادوسرشوبرگردوند...دلم میخواست همین الان به خونه وبعدبه اتاقم برگردم وکلی گریه کنم...دستموبه دستگیره بردم که همون موقع مامان سوارماشین شدو بابا بلافاصله ماشین راروشن کردوحرکت کرد....





همین که مسیرمون به جاده اتوبان افتاد،شیشه ماشین را پائین کشیدم تابادی که در اثرسرعت ماشین میومد به صورتم بخوره تاشاید حالوهوامو عوض کنه...مامان ازهمون جلوماشین که نشسته بود،داشت نصیحتاشو گوشزد میکرد...من که دوست نداشتم این حالوهوای بادی راباحرفای مامان خراب کنم،هندزفری به گوشم زدم واجازه دادم تا اهنگی که تقریباحسب حال خودم بود،منوبه خودم ودنیای کوچیک وتاریکم برگردونه:
ـمنودل دیگه اخرراهیم
ـباکسی دیگه کاری نداریم
ـدیگه راحت وسده عمررو
ـپای عشق کسی نمیذاریم
ـمنودل منو دللل
(منودل ازعلی تکتا)
به خیابونشون رسیده بودیم...ساختمون خونه عمومحمودرا میشناختم...یه ساختمون شیک باسنگای مشکی...باباماشین راجلوساختمون نگه داشت وپارک کرد...
ازماشین پیاده شدیم ومن زنگ طبقه4 را فشردم...زنعموباگفتم «بفرمائید» در را باتیکی بازکرد وبا اسانسور به طبقه4 رفتیم...جزصدای موزیک ملایمی که تواسانسور میومد،صدای ضربان قلب منم بود که فکرکنم جزخودم،مامان وباباهم میشنیدند ولی به روی خودشون نمیارن که دخترشون توچه وضعیه! در اسانسور بازشد وهمگی به سمت در قهوه ای رنگ که نصفه نیمه بازبود،رفتیم...زنعموجلو در اومد وبامن ومامان روبوسی کردو بازهمون تعارفای الکی شروع شد وداخل رفتیم....
به میوه های رنگ وارنگ توی بشقاب خیره شده بودم وحتی پلک هم نمیزدم...انگارچشمام به دیدن صحنه روبروم عادت کرده بود و دوست نداشت بجای دیگه ای نگاه کنه...باصدای زنعموکه منو خطاب قرارداده وبامامان حرف میزد،به خودم اومدم:
ـ ترمه جون درس میخونه؟بازم دوست داره کنکوربده؟
ـترمه خیلی فعاله.هم تو خونه درساشومرور میکنه تااندفعه صددرصدقبول بشه هم توکارای خونه کمک حالمه.
بااین حرفه مامان،پوزخندی زدم.
زنعموکه لبخندی مصنوعی میزد،گفت:
ـ افرین افرین.سارا که دست به سیاه وسفیدنمیزنه فقط خودشو تواتاق حبس میکنه همش میگه میخوام درس بخونم.
بعدنگاهی بهم کردوگفت:
ـ ترمه جون میری سارا را ازاتاقش بکشونی بیرون؟بخدا خجالت میکشم ولی هنوز واسه احوالپرسی با زنعموش هم نیومده.
زیرلب «چشمی»گفتم وبه سمت اتاق سارا رفتم...عمومحمودخونه بزرگی داشتن واتاق ساراهم اخرین اتاق بود...بانگاه به دراتاقش،ناخوداگاه اهی کشیدم وتقه ای به در زدم...سارا ازتوی اتاقش داد زد:
ـای بابا.مامان الان میام دیگه.
صداموبردم بالاوگفتم:منم سارا،ترمه ام.
یدفعه دراتاق بازشدو سارا با بلوز وشلوارصورتی وموهای لخت مشکی که روشونه هاش بازگذاشته بود،جلوم ظاهرشد.ازظاهروصورتش خیلی خوشم میومد...صورتی گرد وبانمک داشت که خیلی به دل مینشست...تعارفم کردکه داخل اتاقش برم ولی من تمایلی نداشتم،به همین خاطردستموگرفت وهمراه خودش داخل اتاق کشوند ودر را بست...نگاهی بهش انداختم وگفتم:
ـ چرانمیای بیرون؟
درحالیکه گوشی تودستش رانگاه میکرد،باحواس پرتی گفت:
ـ هان!حواسم نبود.
به وسایلای خوشگل ویکدست بنفش توی اتاقش نگاه کردم وگفتم:
ـ بیابریم بیرون.مامانت مثل اینکه کارت داره.
نگاهی بهم کردوسرشو خاروند...دوباره نگاشوبه گوشیش دوخت وگفت:
ـ مگه این ادما میذارن من دو دقیقه حواس برام بمونه!
وبه گوشیش اشاره کرد...درحالیکه گوشی رانزدیک گوشش میبرد،لبخندی بهم زدوگفت:
ـ یه دقیقه!
روی تخت خوشگل بنفشش نشستم وخودمومشغول دیدزدن اتاقش کردم تامکالمه تلفنیش تموم بشه...روی صندلی کنارمیزش لم داده بود ومرتبا میخندید وباعشوه واسه اونیکه پشت خط بود،حرف میزد...توجهی بهش نکردم ولی خیلی دلم میخواست جای اون باشم،چون سارامنو یاد روزای اول اشنائیم بامازیار مینداخت...روزایی که همش پر بودازتلفن و اس بازی ودیدارهای مخفیانه...یاداوری اون خاطرات قشنگ لبخندی روی لبم اوردولی بعدش یاد این افتادم که مازیار نقاب به چهره داشت وباحرفاوکاراش گولم زدوسواستفاده کرد...همون لبخندکوچیک هم زهرمارم شد وجاشو به یه اخم بزرگ روی پیشونیم داد...باعصبانیت به سارا که حالااونوجای خودم تصورمیکردم، زل زدم ودوس داشتم اون لحظه گلدون روی میزکنارتختشوبکوبونم توی سرش...که همون موقع به طرفم برگشت وباگفتن«خدافظ عزیزم» مکالمه اش راپایان داد...سعی کردم اخماموبازکنم.بالبخندنگاهی بهم کردوگفت:
ـ اوخ ببخشید!این پسره خیلی سیریشه.هرکاریش میکنم ولم نمیکنه.
تودلم گفتم:اره!واسه همین انقدرواسش عشوه خرکی میومدی!جون بابات!
لبخندکمرنگی زدم وگفتم:عیب نداره.پسرا همشون همینن.
ازجاش بلندشدوسمت کمدش رفت وگفت:
ـ من لباس عوض میکنم بعدمیام.
بعدچشمکی بهم زد...این حرف یعنی «گمشوبیرون»به طرزمحترمانه خودمون...دراتاق رابازکردم وسمت پذیرایی رفتم...باباوعمومحمود روی مبل کنارهم نشسته بودن وداشتن گپ میزدن...مامان وزنعموهم داخل اشپزخونه مشغول تدارکات نهاربودند...رفتم وروی مبل نشستم...زنعموکه انگارتازه متوجه حضورمن ازداخل اشپزخونه شده بود،گفت:
ـ ترمه جون پس سارا کو؟
روموبه طرفش برگردوندم وگفتم:
ـ الان میاد.داره لباس عوض میکنه.
بعدازچنددقیقه ساراهم اومد...یه شلوارجین با یه بلوز یقه هفته بنفش که خیلی بهش میومد،پوشیده بود....با بابا دست دادومشغول گفت









گفتوگو وبگوبخندشد...تمام حواسم رابهش داده بودم...خیلی به ساراحسودیم میشد...اون خیلی راحت باهمه گرم میگرفت وباصحبتاش همه رامشغول میکرد...برعکس من...به بابا نگاهی کردم که داشت به حرفای سارا میخندید وباشادی نگاهش میکرد...اهی کشیدم...حالااگه من مثل سارا توجمع مردونه ظاهرمیشدم با موی باز ولباس نیمه باز واینطور بگوبخندمیکردم،بابا سرمو بریده بود فقط بخاطر بی اعتمادی ویه اشتباه تو گذشته...خیلی احساس تنهایی وبی پناهی میکردم...سارابلندشدوبه اشپزخونه رفت وبابا وعمومشغول صحبت کاری شدند...منم تنهاروی مبل نشسته بودم وداشتم با ناخنهای دستم ور میرفتم...بعدازچنددقیقه متوجه حضورساراکنارم شدم...بالبخندهمیشگیش گفت:
ـ حوصلت سررفته؟چراتنهانشستی؟
ـ اره.
ـ بیابریم تو اتاقم.
سرموتکون دادم وبه دنبالش رفتم تواتاقش...تاموقع نهارباهم حرف زدیم واون همش از دوست پسرش و رابطشون گفت وگفت...اونقدرکه من جای اون دهنم کف کرد...فکرکنم تمام خاطراتشوبهم گفت،ولی من که چیزی جزغم بزرگی تودلم نداشتم،چیزی نمیگفتم وفقط در تاییدحرفاش سرمو تکون میدادم...اخرسرهم ازمدل لبای ومانتوهای جدید ورنگ ومدل موهای جدیدبرام گفت...حس میکردم باحرفاش داره تحقیرم میکنه چون من تیپم ساده ترازاونی بودکه سارا ازم تعریف کرد...بالاخره مامان داخل اتاق اومدوگفت:
ـ ساراعزیزم! ترمه! بیاید نهار حاضره.
نفس راحتی کشیدم وازجام بلندشدم...مامان که داشت با نگاهش اتاق سارا را می کاوید،گفت:
ـ خیلی خوش سلیقه ای...کاش ترمه هم مثل توبودوانقدرمثل بچه هاعروسک بازی نمیکرد.
ساراخندیدوگفت:
ـ مرسی زنعمو جان.
نگاهی به مامان کردم ولی هیچی نگفتم...واقعیت هیچی نداشتم بگم.واقعیته من همین بود...من همینم.همین...ازاتاق خارج شدیم وسرمیزنهارخوری همگی نشستیم...بعدازنهاروبعدازگذ� �وندن اون روز که حسابی عصبی وخسته ام کرده بود،بالاخره به خونه برگشتیم ومن به اتاق خودم که تنهاپناهگاهم بود،پناه بردم.....
بادردی که توبدنم پیچید،چشاموبازکردم واولین چیزی که دیدم، مه بود...باجسمی ناتوان روی زمین داغ افتاده بودم وهمجای بدنم دردمیکرد...دستاموبه ارومی بالااوردم وتکون دادم...فکرکنم بدنم سالم بود،فقط دردمیکردواحساس ناتوانی میکردم...از جام تکون خوردم وبلندشدم...تاریکی و مه ترکیب عجیبی راتوی اون فضاایجادکرده بودومنو به ترس انداخته بود...نمیدونم کجابودم!باچشمام اطرافم را دیدمیزدم ولی بی فایده بود...همش سیاهی بودوتاریکی و مه...بایدحرکت میکردم،بایدتلاش میکردم...بلندشدم واروم اروم به عقب حرکت کردم تا خوردم به یه جسم سفت،دستموبه ارومی وبااحتیاط پشتم زدم...فکرکنم دیواربود...دستموبهش گرفتم وبازحرکت کردم درجهت طول دیوار...ناخوداگاه دوباره حس ترسی به سراغم اومد...قلبم تندتندخودشو به قفسه سینه ام میکوبید ودلشوره بدی به جونم افتاده بود...یهوتمام خاطراتم بامازیار از توی تاریکی ازجلوچشمم گذشت...زانوهام سست شدوروی زمین دو زانو افتادم واشکام پی درپی روی صورتم میریخت...دودستم هم کنار زانوهام روی زمین افتادومن همراه با هق هق سوزناکم،ناله میکردم...یدفعه یه چیزخیلی سفتی،محکم به پشتم خوردوباعث شد یه کم جلوترپرت بشم...ازدردکمرم نفسم یه لحظه بنداومد...دستموروی کمرم گذاشتم وسرموبه پشت برگردوندم...یهوازدیدن اونهمه نورکه از یجا منشامیگرفت،چشمام بدجور درد گرفت...دستموجلوچشمام گرفتم وبعدازچنددقیقه اروم دستاموازروی چشام برداشتم وبه نورهای روشن که دراون تاریکی چشم رامیزدن،چشم دوختم...انگاردرونش دنبال یه راهه فراری واسه خودم میگشتم...حسی وادارم کردتاباوجوداونهمه درد ازجام بلندبشم .به سمتش برم وهمین کار راهم کردم ولی وقتی داخل نورهارفتم ناگهان....
باصدای زنگ گوشیم که زیربالشتم بود،ازخواب پریدم ومتوجه ادامه خوابم نشدم...بااکراه گوشی رااززیربالشت کشیدم بیرون ودرحالیکه به زورچشماموبازنگه داشته بودم نگاهی به شماره انداختم ودکمه سبز رافشاردادم:
ـ الو
ـ سلام ترمه کجایی؟
ـ خونه.خواب بودم..
ـمیای بریم بیرون امروز؟دیروزکه نیومدی.
ـ باشه یه ساعت دیگه بیادنبالم جلو درمون.
ـ اوکی خدافظ.
تماس راقطع کردم ونگاهی به گوشی انداختم...یه پیام داشتم...حدس میزدم کی باشه وباخوندن پیامش حدسم به یقین تبدیل شد...بدون اینکه جوابی بهش بدم،بلندشدم وبعدازشستن دست وصورتم خواب کلاازچشمام پرید...به اشپزخونه رفتم ویه چایی خوشرنگ واسه خودم ریختم...همیشه من اخرین نفری بودم که صبحونه ونهاروشام میخوردم...مامان مشغول تی وی تماشاکردن بود...میدونستم اگه درخواستمومطرح کنم بازمیخواد کلی غر بزنه ودعوامون میشه ولی دلوزدم به دریاو صداش زدم:
ـ مامان.....مامان
منتظرشدم ولی جوابی نداد،اصلامنو جزو ادم حساب نمیکرد ولی بازصداش کردم:
ـ مامان...باتوام!
بالحن تندی گفت:چیه؟
ـ میخوام باغزاله برم بیرون. از اونورهم میرم باشگاه.خیلی وقته باشگاه نرفتم.
ـ سرخودی دیگه.زودبرگردیا.
اهی کشیدم وزیرلب گفتم:باشه.
صبحونمو که خوردم به اتاقم برگشتم موهامو که تانزدیکی کمرم بود ورنگ مشکی وحالت فرمانندش اونارو مثل موجهای دریاکرده بود،راشونه زدم وهمشوبالای سرم جمع کردم وبستم...یه خط چشم نازک هم به چشمای درشتم کشیدم تاحالتش رابهترنشون بده...یه رژ صورتی خوشرنگ هم به لبای قلوه ایم زدم همراه با رژ گونه اجری روی گونه هام...درکمددیواری رابازکردم ویه شلوارجین مشکی بایه مانتوی کوتاه ابی شال مشکی بیرون کشیدم وروی تختم پرت کردم...بعدازتعویض لباسام کاملااماده شده بودم...به ساعت گوشیم نگاه کردم،هنوزیک ساعت کامل نشده بودکه غزاله دنبالم بیاد...یعنی من انقدرتندوسریع حاضرشدم!باهاش تماس گرفتم:
ـالوغزاله کجایی؟
ـدارم حاضرمیشم خونه ام.
ـ زودباش بیا دنبالم.
ـ باشه.
بدون خدافظی تماس راقطع کردم وروی صندلی میزکامپیوترنشستم وباانگشتم روی میز ضرب گرفتم...بعدازبیست دقیقه گوشیم زنگ خورد،خودغزاله بود:
ـ الو
ـ من جلو درتونم.بیابریم.
ـباشه.
تماس راقطع کردم وفوری ازجلوچشم مامان جیم شدم تادوباره گیردادناش شروع نشده...کفشای پاشنه بلندمشکیموپوشیدم وکیفموروی شونه ام انداختم...واسه اخرین بارخودموتو اینه چک کردم وازخونه زدم بیرون...
ـ سلام
ـ سلام حالا کجامیریم؟
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
رمان ترمه - sober - 13-10-2015، 0:12
RE: رمان ترمه - sober - 15-10-2015، 15:48
RE: رمان ترمه - sober - 19-10-2015، 5:02
RE: رمان ترمه - sober - 21-10-2015، 10:10
RE: رمان ترمه - sober - 24-10-2015، 18:55

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان