13-10-2015، 0:12
نویسنده:مهسا طاهری
ترمه داستانی از کشمکش های یک زندگی ست...
داستانی از باورهای یک دختر نوجوان...از رویا پردازی های عاشقانه...دوستی های بی سرانجام...
پرتوقعی های یک دختر...
داستانی که از گذشته منشا میگیرد و در آینده تاثیر میگذارد...
داستانی که گذشته را به تصویر میکشد و آینده را رقم میزد...
ترمه، دختری با آرزوهای کودکانه است که در اثر یک شکست عاطفی دچار بددلی میشود...
ترمه دختری ست همانند دیگر دختران...
شهروندی ست همانند دیگر شهروندان...
فردی ست میان دیگر مردمان...
در کوچه خیابان های دلش اما...گرد و غباری کهنه از اعتمادهای بیجاست....
ترمه شکست خورده و دلمرده است که با آشنایی با فردی جدید به دنیای دیگری سوق پیدا میکند.
قسمت اول:
به نام خدا
عشق همان چیزیست که به شماامکان میدهد بارهاوبارها متولد شوید
باربارا دی انجلیس
باکلید درخونه روبازکردم...کفشامو دراوردم وازهمون جلوی در،چشمم به تی وی خاموش وخونه تاریکمون افتاد.
حتمامامان اینبارخونه خاله رفته بود...عجیب بودکه خونه رو واسه من خالی گذاشته...شاید...
بیخیال افکار آزاردهنده همیشگی شدم ودرحالیکه شالمودرمی اوردم واردخونه شدم،به سمت اتاق خودم رفتم وکیف وشالموروی صندلی میزکامپیوترانداختم...همزما� � که دکمه های مانتوم رابازمیکردم باپادکمه کیس روزدم تاکامپیوترروشن بشه...مانتوم رو ازتنم دراوردم وهمراه کیف وشالم به یه گوشه اتاق پرت کردم،ازخستگی وگرماکلافه شده بودم...ازکشوی میزی که کنارمیزکامپیوتربود،یه شرتک دراوردم که همون موقع کامپیوترویندوز رو بالااورد وروشن شد...رمزپسورد را واردکردم وبایه حرکت شلوارمودراوردم وکنار بقیه وسایلام که یه گوشه اتاق بود،انداختم ولباسموبا یه شرتک وتاپ عوض کردم...خودموروی صندلی چرخون میزکامپیوتر ولوکردم واهنگ موردعلاقموگذاشتم وبابی حوصلگی پاهامو روی میزدرازکردم...چشاموبستم وهمراه با اهنگ زمزه کردم:
توروکجاگمت کردم بگوکجای این قصه
که حتی جوهرشعرم همینوازتومیپرسه
که چیشداونهمه رویاهمون قصری که میساختیم
دارم حس میکنم شایدمنو توعشقونشناختیم
منوتوعشقونشناختیم
ناخوداگاه اهی کشیدم ویادروزای گذشته ام افتادم، یادروزای بدی که مازیارواسم درست کرد...یادالتماساو اشکایی که واسش ریختم ...اون کارها...اون تلاشا...اون خاطره ها...اون ساعتها وحالی که داشتم...حتی یذره به حال من فکرنمیکردوعذابم میداد،ولی اخه چرا!!؟چرازندگیم به این روزافتاد؟//صورتم ازاشک خیس شده بود ولی اینبار بجای تکراراون افکار،اهنگ راباصدای بلندخوندم وگریه کردم:
میون قلبای امروزی مانمیدونم چرانمیشه پل بست
مثل دوماهی افتاده برخاک به دورازچشم دریارفتیم ازدست
به لطف وحرمت خاطره هامون نگوهمیشه یادمن میمونی
که نه من مثل اون روزای دورم نه تودیگه برای من همونی
بذارجزاین سکوت سردلبهات برام چیزی به یادگارنمونه
بذارتانقطه پایان این عشق مثل اشکی بشینه روی گونههه
میون قلبای امروزی مانمیدونم چرانمیشه پل بست
مثل دوماهی افتاده برخاک به دورازچشم ریارفتیم ازدست
تحمل میکنم غیبت ماهو میدونم نیمه همدیگه هستیم
نشدپیدابشیم تومتن قصه به رسم عاشقی هردوشکستیم
میون قلبای امروزی مانمیدونم چرانمیشه پل بست
مثل دوماهی افتاده برخاک به دورازچشم دریارفتیم ازدست
حسابی تو حس آهنگ رفته بودم...انگار این آهنگ رو واسه من میخوند...انگار وصف حال من بود...خودموازروی صندلی دوزانوروی زمین انداختم وناتوان ترازهمیشه توخودم جمع شدم...دستاموروی بازوهام گذاشتم وبه هق هق افتادم...خیلی فشارسنگینی روم بود...اهنگ تموم شدولی چون روی تکراربودازاول شروع شد ومن که حالاکمی ارومترشده بودم درحالیکه زانوهاموتوشکمم جمع میکردم به میزکامپیوترتکیه دادم وبه موکت خیره شدم...نمیدونم چقدرگذشته بودکه ازنشستن کلافه شدم وبلندشدم...اهنگ راعوض کردم،باتعویض اهنگ انگارروحیه من هم عوض شد...
به خودم گفتم:بایدقوی باشی،تومیتونی،همچیزدرست میشه...ولی هیچکس جزخودم وخدانمیدونست که من چقدرضعیف وتنهام و این تنهایی روزبه روزبیشترداره خوردم میکنه...درحالیکه به اشپزخونه میرفتم به اینده ام فکرمیکردم...به اینده ای گنگ ومبهم...
به سمت اجاق گازرفتم و در قابلمه رابازکردم...غذایی که مامان واسه نهارم درست کرده بود،قرمه سبزی بود...بوی خیلی خوبی داشت واشتهابرانگیزبود...ولی برای منی که دیگه هیچ انگیزه ای نه واسه خوردن،نه انجام کارای روزمره داشتم، هیچ هم وسوسه برانگیزنبود...در قابلمه راگذاشتم وبابی میلی به اتاقم برگشتم وکامپیوترراخاموش کردم...خودموروی تخت انداختم وچون چشمام بخاطرگریه خسته شده بود،فورا به خواب رفتم....
باصدایی که ازپذیرایی خونه میومد،ازخواب بیدارشدم و اروم چشامو بازکردم...اول ازهمه صدای مامان وخاله نرگس راشنیدم...اصلاحوصله مهمون وکسی رانداشتم.دوباره چشاموبستم وخواستم بخوابم که خاله نرگس اومدبالاسرم وباصدای بلندگفت:
ـترمه...ترمه ،بیدارشودیگه.چقدرمیخوابی!
بابی میلی چشاموبازکردم و روموطرفش کردم...بادیدن خاله نرگس بادخترش ساغرکه بغلش گرفته بود،لبخندی زدم وباصدای ارومی گفتم:
ـسلام...خوشگل من چطوره؟
خاله نرگس هم ساغر راطرف من برگردوندو درحالیکه داشت باساغر حرف میزد،باسر به من اشاره کردوگفت:
ـدخترم!دخترخاله راببین.
به ساغرکوچولوکه حالاسه ماهش شده بود نگاه کردم بعدنگام چرخیدسمت خاله نرگس...چقدرشباهت بین این دخترومادربود...یه لحظه به ساغرحسودیم شد که هنوزخیلی کوچیکه وازکثیفی های دنیا چیزی ندیده وبه سرنوشت من دچارنشده...دوست داشتم هنوزبچه بودم یابچه میموندم،باصدای مامان به خودم اومدم که میگفت:
ـترمه پاشودیگه کلی کارداریم بایدبری حموم...
به حرفاش توجهی نکردم...پتوراکنارزدم وبه سمت اشپزخونه رفتم تا ابی به دست وصورتم بزنم، مامان که طبق معمول روی مبل نشسته بودوخاله نرگس ساغررابغل گرفته بودوراه میرفت وتکونش میداد تا گریه نکنه درهمون حالت هم بامامان حرف میزد...صورتموکه اب زدم حسابی سرحال اومدم ولی چشام خیلی میسوخت بخاطرگریه هام...جلواینه قدی کنارویترین رقتم ودستی تو موهای اشفته ام کشیدم...طرف خاله نرگس رفتم تاکمی باساغربازی کنم،جلوخاله نرگس وایسادم ودستاموطرف ساغرگرفتم وبالحن بچه گونه گفتم:
ـساغرمم...جیگرم...بیابغل دخترخاله...بیا
ولی اون هیچ میلی نداشت که بغلم بیادچون با تعجب زل زده بودبهم؛همونطورکه واسه ساغرادابازی درمیاوردم تابلکه یکم بخندونمش،خاله نرگس گفت:
ـچیزی نخوردی؟
سرموکمی بلندکردم وبهش نگاه کردم وگفتم:
ـازکجافهمیدی!
ـرنگ وروت پریده.چراهیچی نمیخوری؟خیلی لاغرشدی.
همین حرف کافی بودتا سر دردودل مامان بازبشه که شروع شد؛
ـهرچی بهش میگم گوش نمیده.توخونه ن کارمیکنه...دست به سیاه وسفیدنمیزنه.نه غذامیخوره...هرچی دوست داره رادرست میکنم ولی نمیخوره.نه سرسفره میاد.نه احترام حالیشه...نه کسی توخونه میتونه چیزی بهش بگه...فقط بلده بااون موبایل ور بره.هرچی که هست تواون موبایله...
حرفشوقطع کردم وداد زدم:
ـبسته.
اگه ولش میکردم تاشب ازم گله وشکایت میکردو بدوبیراه میگفت.حوصله شنیدن هیچ حرفی رانداشتم...رفتم وروی مبل ولوشدم...خاله نرگس که ساغرراتکون تکون میداد،گفت:
ـترمه جان.من کوچیکترازتوبودم ساسان راحامله شدم.نازنین راست میگه...تا کی میخوای همینجورپیش بری؟دلت واسه مامان بابات نمیسوزه؟حداقل درستوبخون تاسال دیگه کنکوربدی قبول شی.
دیگه ازاینهمه نصیحت داشت کفرم بالامیومدولی جلوخودم رانگه داشتم...
مامان:فقط جلوکامپیوتره یاسرش توگوشیه.دخترای هم سن وسال توشوهرکردن.اخه بدبختی یه ادم بدبخت هم نمیادجلو درخونه تا بدیمت بری.
میدونستم این حرفاش فقط تهدیده وفقط دلش به اینه که درسموبخونم ولی بااینحال حرصم درمیومد که همش منوجلوهمه کوچیک میکنه و روی من عیب وایرادمیذاره.
بلندشدم وبا بی تفاوتی به اتاقم رفتم ولی بازحرفاشون رو میشنیدم که راجبم میگفتن:
ـافسردگی گرفته و...
هندزفری هامو ازداخل کشوی میزبیرون کشیدم وباموبایلم یه اهنگ گذاشتم تادیگه صداشون رانشنوم...واسم سخت بودکه بهم بگن افسرده...ولی انگارتغییرروحیه ام خیلی شدیدشده که همه متوجه اش شدن...اخه تقصیرمن چیه که اصلادوست ندارم تودنیایی باشم که اوناواسم بوجود اوردن؟چی میشد که محکوم به زندگی کردن نمیشدم؟کاش بدنیانیومده بودم...موبایلموازروی میزبرداشتم و چکش کردم،نه هیچ خبری نبود...هیچکس ازم سراغی نمیگرفت!یعنی انقدر برای دیگران بی اهمیتم؟پرتش کردم توی کشوم ومشغول گوش دادن به یه اهنگ مذخرف شدم تاصدای اونیکه ادعاش میشه مادرمه ودلسوزمه،رانشنوم...قاروقور شکمم بلندشده بود ولی اصلاحوصله غذاخوردن هم نداشتم...شایدهم واهمه داشتم که ازاتاقم بیرون برم!انقدر این اتاق بادیوارای سفید که خودم اونارا پر از پوسترخواننده های معروف خارجی وبازیگرای ایرانی کرده بودم ومیزکامپیوترم که روش عروسکای قدیمی ویادگاری هاوکادوهای تولدم که دوستام یا خاله هام بهم کادوداده بودن ویه قفسه کوچیک پرازدفتروکتاب ویه میز دراور قدیمی با یه تخت اونطرفش،واسم تکراری شده بود ولی توش احساس راحتی وازادی داشتم تا رفتن به بیرون ودیدن گرگهای گرسنه...هندزفری هامو از گوشم دراوردم وروی میز انداختم وسمت اشپزخونه رفتم...ازیخچال فقط دوـسه تاشیرینی برداشتم وبه همراه چایی که نمیدونم مال کی بود ولی روی میزنهارخوری مونده بود،رابرداشتم...تازه ازبالای اپن خونه را دیدزدم ومتوجه شدم خاله نرگس نیستش...حتماوقتی من داشتم اهنگ گوش میدادم،رفته خونشون...چایی راکه سرده سردبود همراه باشیرینی هاخوردم ودوباره مسیراشپزخونه تا اتاقم راطی کردم...توراه صدای مامان رامیشنیدم که میگفت:
ـغذا را داغ کنم برات؟
جوابی بهش ندادم وبه اتاقم رفتم.ازش دلخوربودم...یعنی ازهمه دلخوربودم...کشو رابازکردم ونگاهی به صفحه موبایلم که روشن خاموش میشد،انداختم...شماره رانگاه کردم.غزاله بود...تااومدم جواب بدم تماس قطع شد وخودم شمارشوگرفتم تاببینم چیکارم داره!
بادومین بوق جواب داد:
ـالو
ترمه داستانی از کشمکش های یک زندگی ست...
داستانی از باورهای یک دختر نوجوان...از رویا پردازی های عاشقانه...دوستی های بی سرانجام...
پرتوقعی های یک دختر...
داستانی که از گذشته منشا میگیرد و در آینده تاثیر میگذارد...
داستانی که گذشته را به تصویر میکشد و آینده را رقم میزد...
ترمه، دختری با آرزوهای کودکانه است که در اثر یک شکست عاطفی دچار بددلی میشود...
ترمه دختری ست همانند دیگر دختران...
شهروندی ست همانند دیگر شهروندان...
فردی ست میان دیگر مردمان...
در کوچه خیابان های دلش اما...گرد و غباری کهنه از اعتمادهای بیجاست....
ترمه شکست خورده و دلمرده است که با آشنایی با فردی جدید به دنیای دیگری سوق پیدا میکند.
قسمت اول:
به نام خدا
عشق همان چیزیست که به شماامکان میدهد بارهاوبارها متولد شوید
باربارا دی انجلیس
باکلید درخونه روبازکردم...کفشامو دراوردم وازهمون جلوی در،چشمم به تی وی خاموش وخونه تاریکمون افتاد.
حتمامامان اینبارخونه خاله رفته بود...عجیب بودکه خونه رو واسه من خالی گذاشته...شاید...
بیخیال افکار آزاردهنده همیشگی شدم ودرحالیکه شالمودرمی اوردم واردخونه شدم،به سمت اتاق خودم رفتم وکیف وشالموروی صندلی میزکامپیوترانداختم...همزما� � که دکمه های مانتوم رابازمیکردم باپادکمه کیس روزدم تاکامپیوترروشن بشه...مانتوم رو ازتنم دراوردم وهمراه کیف وشالم به یه گوشه اتاق پرت کردم،ازخستگی وگرماکلافه شده بودم...ازکشوی میزی که کنارمیزکامپیوتربود،یه شرتک دراوردم که همون موقع کامپیوترویندوز رو بالااورد وروشن شد...رمزپسورد را واردکردم وبایه حرکت شلوارمودراوردم وکنار بقیه وسایلام که یه گوشه اتاق بود،انداختم ولباسموبا یه شرتک وتاپ عوض کردم...خودموروی صندلی چرخون میزکامپیوتر ولوکردم واهنگ موردعلاقموگذاشتم وبابی حوصلگی پاهامو روی میزدرازکردم...چشاموبستم وهمراه با اهنگ زمزه کردم:
توروکجاگمت کردم بگوکجای این قصه
که حتی جوهرشعرم همینوازتومیپرسه
که چیشداونهمه رویاهمون قصری که میساختیم
دارم حس میکنم شایدمنو توعشقونشناختیم
منوتوعشقونشناختیم
ناخوداگاه اهی کشیدم ویادروزای گذشته ام افتادم، یادروزای بدی که مازیارواسم درست کرد...یادالتماساو اشکایی که واسش ریختم ...اون کارها...اون تلاشا...اون خاطره ها...اون ساعتها وحالی که داشتم...حتی یذره به حال من فکرنمیکردوعذابم میداد،ولی اخه چرا!!؟چرازندگیم به این روزافتاد؟//صورتم ازاشک خیس شده بود ولی اینبار بجای تکراراون افکار،اهنگ راباصدای بلندخوندم وگریه کردم:
میون قلبای امروزی مانمیدونم چرانمیشه پل بست
مثل دوماهی افتاده برخاک به دورازچشم دریارفتیم ازدست
به لطف وحرمت خاطره هامون نگوهمیشه یادمن میمونی
که نه من مثل اون روزای دورم نه تودیگه برای من همونی
بذارجزاین سکوت سردلبهات برام چیزی به یادگارنمونه
بذارتانقطه پایان این عشق مثل اشکی بشینه روی گونههه
میون قلبای امروزی مانمیدونم چرانمیشه پل بست
مثل دوماهی افتاده برخاک به دورازچشم ریارفتیم ازدست
تحمل میکنم غیبت ماهو میدونم نیمه همدیگه هستیم
نشدپیدابشیم تومتن قصه به رسم عاشقی هردوشکستیم
میون قلبای امروزی مانمیدونم چرانمیشه پل بست
مثل دوماهی افتاده برخاک به دورازچشم دریارفتیم ازدست
حسابی تو حس آهنگ رفته بودم...انگار این آهنگ رو واسه من میخوند...انگار وصف حال من بود...خودموازروی صندلی دوزانوروی زمین انداختم وناتوان ترازهمیشه توخودم جمع شدم...دستاموروی بازوهام گذاشتم وبه هق هق افتادم...خیلی فشارسنگینی روم بود...اهنگ تموم شدولی چون روی تکراربودازاول شروع شد ومن که حالاکمی ارومترشده بودم درحالیکه زانوهاموتوشکمم جمع میکردم به میزکامپیوترتکیه دادم وبه موکت خیره شدم...نمیدونم چقدرگذشته بودکه ازنشستن کلافه شدم وبلندشدم...اهنگ راعوض کردم،باتعویض اهنگ انگارروحیه من هم عوض شد...
به خودم گفتم:بایدقوی باشی،تومیتونی،همچیزدرست میشه...ولی هیچکس جزخودم وخدانمیدونست که من چقدرضعیف وتنهام و این تنهایی روزبه روزبیشترداره خوردم میکنه...درحالیکه به اشپزخونه میرفتم به اینده ام فکرمیکردم...به اینده ای گنگ ومبهم...
به سمت اجاق گازرفتم و در قابلمه رابازکردم...غذایی که مامان واسه نهارم درست کرده بود،قرمه سبزی بود...بوی خیلی خوبی داشت واشتهابرانگیزبود...ولی برای منی که دیگه هیچ انگیزه ای نه واسه خوردن،نه انجام کارای روزمره داشتم، هیچ هم وسوسه برانگیزنبود...در قابلمه راگذاشتم وبابی میلی به اتاقم برگشتم وکامپیوترراخاموش کردم...خودموروی تخت انداختم وچون چشمام بخاطرگریه خسته شده بود،فورا به خواب رفتم....
باصدایی که ازپذیرایی خونه میومد،ازخواب بیدارشدم و اروم چشامو بازکردم...اول ازهمه صدای مامان وخاله نرگس راشنیدم...اصلاحوصله مهمون وکسی رانداشتم.دوباره چشاموبستم وخواستم بخوابم که خاله نرگس اومدبالاسرم وباصدای بلندگفت:
ـترمه...ترمه ،بیدارشودیگه.چقدرمیخوابی!
بابی میلی چشاموبازکردم و روموطرفش کردم...بادیدن خاله نرگس بادخترش ساغرکه بغلش گرفته بود،لبخندی زدم وباصدای ارومی گفتم:
ـسلام...خوشگل من چطوره؟
خاله نرگس هم ساغر راطرف من برگردوندو درحالیکه داشت باساغر حرف میزد،باسر به من اشاره کردوگفت:
ـدخترم!دخترخاله راببین.
به ساغرکوچولوکه حالاسه ماهش شده بود نگاه کردم بعدنگام چرخیدسمت خاله نرگس...چقدرشباهت بین این دخترومادربود...یه لحظه به ساغرحسودیم شد که هنوزخیلی کوچیکه وازکثیفی های دنیا چیزی ندیده وبه سرنوشت من دچارنشده...دوست داشتم هنوزبچه بودم یابچه میموندم،باصدای مامان به خودم اومدم که میگفت:
ـترمه پاشودیگه کلی کارداریم بایدبری حموم...
به حرفاش توجهی نکردم...پتوراکنارزدم وبه سمت اشپزخونه رفتم تا ابی به دست وصورتم بزنم، مامان که طبق معمول روی مبل نشسته بودوخاله نرگس ساغررابغل گرفته بودوراه میرفت وتکونش میداد تا گریه نکنه درهمون حالت هم بامامان حرف میزد...صورتموکه اب زدم حسابی سرحال اومدم ولی چشام خیلی میسوخت بخاطرگریه هام...جلواینه قدی کنارویترین رقتم ودستی تو موهای اشفته ام کشیدم...طرف خاله نرگس رفتم تاکمی باساغربازی کنم،جلوخاله نرگس وایسادم ودستاموطرف ساغرگرفتم وبالحن بچه گونه گفتم:
ـساغرمم...جیگرم...بیابغل دخترخاله...بیا
ولی اون هیچ میلی نداشت که بغلم بیادچون با تعجب زل زده بودبهم؛همونطورکه واسه ساغرادابازی درمیاوردم تابلکه یکم بخندونمش،خاله نرگس گفت:
ـچیزی نخوردی؟
سرموکمی بلندکردم وبهش نگاه کردم وگفتم:
ـازکجافهمیدی!
ـرنگ وروت پریده.چراهیچی نمیخوری؟خیلی لاغرشدی.
همین حرف کافی بودتا سر دردودل مامان بازبشه که شروع شد؛
ـهرچی بهش میگم گوش نمیده.توخونه ن کارمیکنه...دست به سیاه وسفیدنمیزنه.نه غذامیخوره...هرچی دوست داره رادرست میکنم ولی نمیخوره.نه سرسفره میاد.نه احترام حالیشه...نه کسی توخونه میتونه چیزی بهش بگه...فقط بلده بااون موبایل ور بره.هرچی که هست تواون موبایله...
حرفشوقطع کردم وداد زدم:
ـبسته.
اگه ولش میکردم تاشب ازم گله وشکایت میکردو بدوبیراه میگفت.حوصله شنیدن هیچ حرفی رانداشتم...رفتم وروی مبل ولوشدم...خاله نرگس که ساغرراتکون تکون میداد،گفت:
ـترمه جان.من کوچیکترازتوبودم ساسان راحامله شدم.نازنین راست میگه...تا کی میخوای همینجورپیش بری؟دلت واسه مامان بابات نمیسوزه؟حداقل درستوبخون تاسال دیگه کنکوربدی قبول شی.
دیگه ازاینهمه نصیحت داشت کفرم بالامیومدولی جلوخودم رانگه داشتم...
مامان:فقط جلوکامپیوتره یاسرش توگوشیه.دخترای هم سن وسال توشوهرکردن.اخه بدبختی یه ادم بدبخت هم نمیادجلو درخونه تا بدیمت بری.
میدونستم این حرفاش فقط تهدیده وفقط دلش به اینه که درسموبخونم ولی بااینحال حرصم درمیومد که همش منوجلوهمه کوچیک میکنه و روی من عیب وایرادمیذاره.
بلندشدم وبا بی تفاوتی به اتاقم رفتم ولی بازحرفاشون رو میشنیدم که راجبم میگفتن:
ـافسردگی گرفته و...
هندزفری هامو ازداخل کشوی میزبیرون کشیدم وباموبایلم یه اهنگ گذاشتم تادیگه صداشون رانشنوم...واسم سخت بودکه بهم بگن افسرده...ولی انگارتغییرروحیه ام خیلی شدیدشده که همه متوجه اش شدن...اخه تقصیرمن چیه که اصلادوست ندارم تودنیایی باشم که اوناواسم بوجود اوردن؟چی میشد که محکوم به زندگی کردن نمیشدم؟کاش بدنیانیومده بودم...موبایلموازروی میزبرداشتم و چکش کردم،نه هیچ خبری نبود...هیچکس ازم سراغی نمیگرفت!یعنی انقدر برای دیگران بی اهمیتم؟پرتش کردم توی کشوم ومشغول گوش دادن به یه اهنگ مذخرف شدم تاصدای اونیکه ادعاش میشه مادرمه ودلسوزمه،رانشنوم...قاروقور شکمم بلندشده بود ولی اصلاحوصله غذاخوردن هم نداشتم...شایدهم واهمه داشتم که ازاتاقم بیرون برم!انقدر این اتاق بادیوارای سفید که خودم اونارا پر از پوسترخواننده های معروف خارجی وبازیگرای ایرانی کرده بودم ومیزکامپیوترم که روش عروسکای قدیمی ویادگاری هاوکادوهای تولدم که دوستام یا خاله هام بهم کادوداده بودن ویه قفسه کوچیک پرازدفتروکتاب ویه میز دراور قدیمی با یه تخت اونطرفش،واسم تکراری شده بود ولی توش احساس راحتی وازادی داشتم تا رفتن به بیرون ودیدن گرگهای گرسنه...هندزفری هامو از گوشم دراوردم وروی میز انداختم وسمت اشپزخونه رفتم...ازیخچال فقط دوـسه تاشیرینی برداشتم وبه همراه چایی که نمیدونم مال کی بود ولی روی میزنهارخوری مونده بود،رابرداشتم...تازه ازبالای اپن خونه را دیدزدم ومتوجه شدم خاله نرگس نیستش...حتماوقتی من داشتم اهنگ گوش میدادم،رفته خونشون...چایی راکه سرده سردبود همراه باشیرینی هاخوردم ودوباره مسیراشپزخونه تا اتاقم راطی کردم...توراه صدای مامان رامیشنیدم که میگفت:
ـغذا را داغ کنم برات؟
جوابی بهش ندادم وبه اتاقم رفتم.ازش دلخوربودم...یعنی ازهمه دلخوربودم...کشو رابازکردم ونگاهی به صفحه موبایلم که روشن خاموش میشد،انداختم...شماره رانگاه کردم.غزاله بود...تااومدم جواب بدم تماس قطع شد وخودم شمارشوگرفتم تاببینم چیکارم داره!
بادومین بوق جواب داد:
ـالو