13-10-2015، 0:10
نویسنده:آرامیس
خلاصه:الا یا ایها الساقی ادرکاسها وناولها که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها خب قبل شروع داستان ما از این قراره داستان زندگی یه دختر 19ساله شر وشیطون به اسم آرامیس شایسته است که بعد دوسال پشت کنکور بودن دیگه خبری از شیطنت در وجود دختر نیست وعاشق شدن او و خواستگاری سنتی او واتفاقاتی که در این بین در زندگی دختر داستان میفته خالی از لطف نیست
قسمت اول:
خب با سلام قبل شروع داستان بذارید خودمو به دوستان وخوانندگان داستانم معرفی کنم من آرامیس شایسته فرزند ارشد مهندس آرمان شایسته و اولین نوه ونتیجه خاندان شایسته بزرگ و دختر لوس مامی جونم دکی عسل منصوری تک دختر عزیز جون گلم ودر حال حاضر دارای یه خواهر کوچکتر شرو شیطون تر از خودم که پنج سال کوچکتر از منه 15سالشه که تیزهوشان مدرسه استعدادهای درخشان میخونه هرسال شاگرد اوله کلاسشه منم که فعلا گیر این کنکور لعنتی ام یعنی میشه یه روزی منم چشما باز کردم در حال حاضر شدن برای رفتن به دانشگاه پزشکی شهید بهشتی ام یعنی میشه ... هییییی ای خدا جون حکمت رو شکر بیخیالش یاید دیگه یواش یواش از خواب پا شم بازم درس بخونم هییییی. اه تف به روح اموات با این صدای نکرت کی اول صبحی داره غار غار میکنه یه خرده که چشما رو باز کردم دیدم عه این که صدای زنگ هشدار گوشیمه عه من کی زنگ گوشیم. عوض کردم که خودم یادم نمیاد لابد باز کار آرتمیسه داد زدم وواااایییی از دست تو آرررتمییییس به خدا میکشمت که صدای افتادن چیزی رو شنیدم دم اتاقش که رفتم دیدم خانم دلشو گرفته افتاده زمین داره هرهر به من میخنده این وضعیتشو که دیدم بیشتر جوشی شدم صدلمو انداختم سرمو ودنبالش میکردم من بدو اون بدو تو حال پذیرایی در حال گرد ش بودیمو منم میگفتم آآآرتممییسس به خداوندی خدا خودم با همین دستام خفت میکنم که به من میخندی ها دختره ی پرو ده مگه من با تو شوخی دارم اول صبحی به چه اجازه ای بعه گوشیم دست زدی دختره پر رو دیگه مبل اجازه بهش نداد پاش گیر کرد به مبل راحتی وافتاد باز دست از خندیدن بر نداشت همینجوری یه سره در حال خندیدن بود که یه دفعه قیافه برزخی عسل جونم مامی عزیزمو پشت اپن آشپزخونه دیدم که قاشق به دست داد میزد باز شما دوتا چتون شده اول صبحی خونه رو روی سرمون خراب کردین با صداهاتون در همین حین آرمان جونی خودم یعنی ددی عزیزم دیدم که حوله به دست پشت ما ایستاده داره به حرص خوردنای مامی جون میخنده مامان هم که این وضع دید بیشتر آتیشی شد به بابا گفت بله دیگه بایدم بخندی ببینم فردا پس فردا که یه خرده بزرگتر شدن میتونی جلوشون دربیای؟ بابا هم در حالی که شونه های مامانو گرفته بود و به سمت آشپز خونه هول میداد و میگفت حرص نخور عزیزم ایناهم که به قول تو فردا پس فردا پیر شدن عین تو حرص میخورن مامان حرصی بابا رو نگاه میکر د که من پیرم آره ؟ باباهم ضایع آب دهنشو قورت داد و گفت من غلط کردم خانومم به این جوونی مامانم خندش گرفت و خندید خبه حالاتو هم باباهم خندید ما هم که خندمون گرفته بود شدید که با اشاره ی بابا ترکیدیم از خنده وسط صبحونه خوردن بودیم که تازه یادم افتاد دست وصورتمو نشستم حالت چندش به خودم گرفتم و گفتم آرتمیس از دست تو یادم رفت دستمو بشورم بابا اینا خندیدن سریع رفتم دستشویی دست وصورتمو شستم وموهامو جمع کردم رفتم پایین بعد صبحانه ظرفا رو جمع کردم و تو ماشین ظرفشویی گذاشتم بدو رفتم اتاقم تا یه خرده خیر سرم درس بخونم که صدای بابا رو شنیدم که میگفت ناهار میریم خونه مامان بزرگم یعنی خونه ی مادر پدری بعد با غرغر کردن شروع کردم به حاضر شدن یه شلوار دمپا گشاد مشکی و تونیک طرحدار پوشیدم از روشم مانتو زرشکیمو رفتم جلو آیینه شروع کردن به آنالیز کردن خودم صورتی گرد با پوستی سفید سفید عین برف و چشمای درشت وکشیده مشکی با مژه های پر مشکی که انگار که مصنوعی اند و موهای فرفر پر کلاغی که تاکمرم میرسید و گونه های برجسته و لبای گوشتی و برجسته عروسکی که رنگش آدمو یاد دونه های انار مینداخت به خودم توی ایینه یه چشمک زدم و موهامو بالا سرم بستم و چتریامو تو صورتم ریختم و شال مشکس سادمو سر کردم و کفش پاشنه بلنو مشکیمو پوشیدم یاد خواهرم افتادم او بر عکس منه سبزه است با چشمای درشت و خمار عسلی و موهای خرمایی که قیافه اش به مامانم رفته ومن به پدرم قدش به پدرم و قد منم به مامانم قد خواهرم 175 ومن 165که با صدای پدرم به خودم اومدم بعد سریع رفتم پایین دیدم همه عصبانی جلوی در منتظر من اند سریع با یه عذر خواهی همگی سوار ماشین پدرم شدیم ماشین بابام پرادوی مشکی و ماشین مامانم یه مزدا تری سفید رنگه منم که کلا از رانندگی میترسم وگواهی ندارم چون بهم استرس میده که باعث شده خواهرم کلی منو مسخره کنه حدود یه ساعت بعد جلو خونه ی مادر بزرگم بودیم خونه ی مادر بزرگم
خلاصه:الا یا ایها الساقی ادرکاسها وناولها که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها خب قبل شروع داستان ما از این قراره داستان زندگی یه دختر 19ساله شر وشیطون به اسم آرامیس شایسته است که بعد دوسال پشت کنکور بودن دیگه خبری از شیطنت در وجود دختر نیست وعاشق شدن او و خواستگاری سنتی او واتفاقاتی که در این بین در زندگی دختر داستان میفته خالی از لطف نیست
قسمت اول:
خب با سلام قبل شروع داستان بذارید خودمو به دوستان وخوانندگان داستانم معرفی کنم من آرامیس شایسته فرزند ارشد مهندس آرمان شایسته و اولین نوه ونتیجه خاندان شایسته بزرگ و دختر لوس مامی جونم دکی عسل منصوری تک دختر عزیز جون گلم ودر حال حاضر دارای یه خواهر کوچکتر شرو شیطون تر از خودم که پنج سال کوچکتر از منه 15سالشه که تیزهوشان مدرسه استعدادهای درخشان میخونه هرسال شاگرد اوله کلاسشه منم که فعلا گیر این کنکور لعنتی ام یعنی میشه یه روزی منم چشما باز کردم در حال حاضر شدن برای رفتن به دانشگاه پزشکی شهید بهشتی ام یعنی میشه ... هییییی ای خدا جون حکمت رو شکر بیخیالش یاید دیگه یواش یواش از خواب پا شم بازم درس بخونم هییییی. اه تف به روح اموات با این صدای نکرت کی اول صبحی داره غار غار میکنه یه خرده که چشما رو باز کردم دیدم عه این که صدای زنگ هشدار گوشیمه عه من کی زنگ گوشیم. عوض کردم که خودم یادم نمیاد لابد باز کار آرتمیسه داد زدم وواااایییی از دست تو آرررتمییییس به خدا میکشمت که صدای افتادن چیزی رو شنیدم دم اتاقش که رفتم دیدم خانم دلشو گرفته افتاده زمین داره هرهر به من میخنده این وضعیتشو که دیدم بیشتر جوشی شدم صدلمو انداختم سرمو ودنبالش میکردم من بدو اون بدو تو حال پذیرایی در حال گرد ش بودیمو منم میگفتم آآآرتممییسس به خداوندی خدا خودم با همین دستام خفت میکنم که به من میخندی ها دختره ی پرو ده مگه من با تو شوخی دارم اول صبحی به چه اجازه ای بعه گوشیم دست زدی دختره پر رو دیگه مبل اجازه بهش نداد پاش گیر کرد به مبل راحتی وافتاد باز دست از خندیدن بر نداشت همینجوری یه سره در حال خندیدن بود که یه دفعه قیافه برزخی عسل جونم مامی عزیزمو پشت اپن آشپزخونه دیدم که قاشق به دست داد میزد باز شما دوتا چتون شده اول صبحی خونه رو روی سرمون خراب کردین با صداهاتون در همین حین آرمان جونی خودم یعنی ددی عزیزم دیدم که حوله به دست پشت ما ایستاده داره به حرص خوردنای مامی جون میخنده مامان هم که این وضع دید بیشتر آتیشی شد به بابا گفت بله دیگه بایدم بخندی ببینم فردا پس فردا که یه خرده بزرگتر شدن میتونی جلوشون دربیای؟ بابا هم در حالی که شونه های مامانو گرفته بود و به سمت آشپز خونه هول میداد و میگفت حرص نخور عزیزم ایناهم که به قول تو فردا پس فردا پیر شدن عین تو حرص میخورن مامان حرصی بابا رو نگاه میکر د که من پیرم آره ؟ باباهم ضایع آب دهنشو قورت داد و گفت من غلط کردم خانومم به این جوونی مامانم خندش گرفت و خندید خبه حالاتو هم باباهم خندید ما هم که خندمون گرفته بود شدید که با اشاره ی بابا ترکیدیم از خنده وسط صبحونه خوردن بودیم که تازه یادم افتاد دست وصورتمو نشستم حالت چندش به خودم گرفتم و گفتم آرتمیس از دست تو یادم رفت دستمو بشورم بابا اینا خندیدن سریع رفتم دستشویی دست وصورتمو شستم وموهامو جمع کردم رفتم پایین بعد صبحانه ظرفا رو جمع کردم و تو ماشین ظرفشویی گذاشتم بدو رفتم اتاقم تا یه خرده خیر سرم درس بخونم که صدای بابا رو شنیدم که میگفت ناهار میریم خونه مامان بزرگم یعنی خونه ی مادر پدری بعد با غرغر کردن شروع کردم به حاضر شدن یه شلوار دمپا گشاد مشکی و تونیک طرحدار پوشیدم از روشم مانتو زرشکیمو رفتم جلو آیینه شروع کردن به آنالیز کردن خودم صورتی گرد با پوستی سفید سفید عین برف و چشمای درشت وکشیده مشکی با مژه های پر مشکی که انگار که مصنوعی اند و موهای فرفر پر کلاغی که تاکمرم میرسید و گونه های برجسته و لبای گوشتی و برجسته عروسکی که رنگش آدمو یاد دونه های انار مینداخت به خودم توی ایینه یه چشمک زدم و موهامو بالا سرم بستم و چتریامو تو صورتم ریختم و شال مشکس سادمو سر کردم و کفش پاشنه بلنو مشکیمو پوشیدم یاد خواهرم افتادم او بر عکس منه سبزه است با چشمای درشت و خمار عسلی و موهای خرمایی که قیافه اش به مامانم رفته ومن به پدرم قدش به پدرم و قد منم به مامانم قد خواهرم 175 ومن 165که با صدای پدرم به خودم اومدم بعد سریع رفتم پایین دیدم همه عصبانی جلوی در منتظر من اند سریع با یه عذر خواهی همگی سوار ماشین پدرم شدیم ماشین بابام پرادوی مشکی و ماشین مامانم یه مزدا تری سفید رنگه منم که کلا از رانندگی میترسم وگواهی ندارم چون بهم استرس میده که باعث شده خواهرم کلی منو مسخره کنه حدود یه ساعت بعد جلو خونه ی مادر بزرگم بودیم خونه ی مادر بزرگم