اخطار‌های زیر رخ داد:
Warning [2] count(): Parameter must be an array or an object that implements Countable - Line: 865 - File: showthread.php PHP 7.4.33 (Linux)
File Line Function
/showthread.php 865 errorHandler->error




 


امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان دستای تو

#1
نویسنده:mehrnoush
این داستان کاملا تخیلیه فقط موضاعاتی که درباره ارتش هست واقعیه
خلاصه:
این داستان درباره زندگی دختری شادو شیطون به اسم نیازه .. نیاز ته تغاریه بهراد پارس یکی از موفق ترین ادمهای کاناداست...نیاز دختریست با دنیایی کودکانه،ولی این زندگی کودکانه زیاد ادامه نداره..سرنوشت از نیاز یک مرد میسازه ..توی این داستان خیانت هست..شکست هست..حسرت هست..و خیلی چیزای دیگه ای که توی راه عشق و وصال وجود داره.

مقدمه:
آهاى تنها دلیل زنده بودنم ..
تو رو که دارم ..
دنیا مال منه ..
دیگه آرزویی ندارم ..
همه ى آرزوی من ، همیشه با تو بودنه ..
صدای تپش های قلبم ..
هنوز باور نميكنم که عاشقم ..
هنوز باور نميكنم که بدون تو هیچم ..
اگه تو نباشی ...
آره عزیزم !
میمیرم ..
تو رو که دارم عشــقــو با تـمام وجودم حس میکنم ..
لطافت عشقو لمس میکنم ..
واسه چند لحظه ..
نفسو تو سینَم حبس میکنم ..
و یه نفس داد ميزنم :
عشقم با تمام وجودم دوست دارم..



قسمت اول:
نیاوش؟؟؟؟
نیاوش:هووم؟؟
_به نظرت ارتام باهام چیکار داره؟؟؟؟
نیاوش:کار خیلی مهمی باهات داره فقط تو باید به من قول بدی که به حرفاش اعتماد کنی و با منطق تصمیم بگیری
_مگه قراره چی بگه؟؟؟؟؟
نیاوش:خودت میفهمی
_داری میترسونیم
نیاوش:ترس نداره که خوشگل خانوم حالا هم پیاده شو کارت تموم شد خودت بیا من نمیتونم بیام دنبالت
_اوکی بای
نیاوش:بای
از ماشین پیاده شدم و با لبایی خندون و چشمایی پراز شیطنت وارد خونه ارتام شدم ارتام پسر دوست بابامه یه پسر با چشمایی تیله ای موهایی لخت و بینی متوسط لبایی قلوه ای و دوتا چال گونه ناناز که وقتی میخنده خودشونو نشون میده در کل خیلی خوشگله این داداشمون حیف که نمیتونم واسش تور پهن کنم وگرنه میشد مال خودم
ارتام:به ببین کی اینجاست نیاز خانوم خیلی خوش اومدین صفا اوردین اخه چرا منو خجالت میدی چرا دست خالی اومدی اخه؟؟؟!
_ببند ارتام جان
ارتام:بستم
به سمت مبل ها حرکت کردم و گفتم:زود باش بگو باهام چیکار داری؟؟؟؟
یهویی رفت توجلد جدی بودنش و گفت:خب ببین نیاز این چیزایی که قراره بهت بگم رو نباید کسی بفهمه
_چرا کسی نباید بفهمه وایسا ببینم نکنه عاشق شدی کلک؟؟؟
ارتام:نخیر عاشق نشدم برای این میگم کسی نباید بفهمه چون این یه رازه
لبامو غنچه کردمو چشمام گرد کردم ویخورده به سمت جلو خم شدم و گفتم:کنجکاوم کردی زود باش بگو ببینم این راز چیه؟؟؟؟
ارتام:خودت خوب میدونی که شغل من چیه
پریدم وسط حرفشو گفتم:اره ارتش سایبری کانادا زیر نظر توعه نیاوشم دست چپته و جانشینت
ارتام:اره درسته یه پوفی کشید و گفت:میخوام تو هم بیای تو گروه ما چون تو دارای هوش بالایی هستی و Hک رو بلدی و مهم تر از همه اینه که رییس کل ارتش خواسته که تو هم بیای جز ما


_وایسا ببینم من یخورده گیج شدم مگه رییس کل ارتش تو نیستی؟؟؟؟اصلا چرا من؟
ارتام:زیاد نمیتونم بهت اطلاعات بدم چون به ضررته فقط اینو میتونم بهت بگم که من رییس ارتش کانادام نه کل اونی که خواسته تو بیای تو ارتش رییس کله جواب سوال دومتم اینکه نمیدونم چون توصیحی داده نشده و فقط گفته باید بیای تو ارتش امیدوارم تصمیم عاقلانه ای بگیری تو مهمونی اخر هفته ازت جواب میخوام
_فقط یه سوال دیگه اگه بیام تو ارتش در خطرم؟؟؟؟
ارتام:اگر هم در خطر باشی مطمئن باش ما ها همه هستیم نمیزاریم اتفاقی واست بیوفته
_نیاوش میدونه؟؟؟؟
ارتام:اره میدونه
پوفی کشیدمو گفتم:دربارش فکر میکنم میتونی بگی رانندت منو برسونه خونمون چون ماشین نیاوردم
ارتام:البته بعدم صداش رو بلند کرد و گفت:امانداااا به روبیکس بگو ماشین رو حاظر کنه
اماندا:چشم اقا
ارتام:نیاز جان چرا تو فکری؟؟؟؟
با حرص گفتم:حرفا میزنیااا نکنه توقع داری با اون حرفات پاشم واست عربی برقصم بهم حق بده ارتی این کار ایندمو تغیر میده باید دربارش فکر کنم
ارتام:بهت حق میدم ولی نیاز زندگی منو نیاوش رو ببین بعد تصمیم بگیر مطمئن باش به تصمیت احترام میزاریم
در سالن باز شد و روبیکس با لحجه غلیظش گفت که ماشین حاظره
نیاز:خب بهتره من برم اخر هفته میبینمت بای
ارتام: مواظب خودت باش عزیزم بای
از سالن بیرون اومدم و سمت ماشین راه افتادم روبیکس در عقب رو باز کرد منم نشستم به زندگی که توی این 18 سال داشتم فکرکردم من نیاز ته تغاریه بهراد و نسیم پارس خواهر نیاوش پارس من توی یه خانواده ای Hک کردن براشون مثل اب خوردنه به دنیا اومدم و بزرگ شدم اصالتا ایرانی ولی توی تورنتو به دنیا اومدم

روبیکس:خانوم رسیدیم
_اوکی ممنون روبیکس
از ماشین پیاده شدمو بهتر بود الان زیاد به حرفایی که ارتام زده فکر نکنم شاید هنوز مامان و بابا نمیدونن در و باز کردم و با صدایی سرشار از انرژی گفتم:سلاااااام من اومدم خیلی خوش اومدم
مامان:سلاااام به دختر گلم خسته نباشی
گونه مامانم و بوسیدم و گفتم:سلامت باشی مامی مهموناتون اومدن؟؟؟؟
مامی یه اخمی کردو گفت:مهمونامون نه مهموناتون
_اوکی حالا کی هست این مهمونمون؟؟؟؟
مامی:خانواده پدرت دارن از ایران میان بابات و نیاوش رفتن فرودگاه دنبالشون
_او مای گاد خیلی جالبه مامی من توی این 18 سال عمرم تا حالا از نزدیک ندیدمشون
مامی:دیدی ولی یادت نیست چون اون موقع بچه بودی نیاز دخترم خواهش میکنم این چند روز از شیطنتت کم کن
اووف ای خدا اخه مگه میشه ولی خب نمیتونم دو حرف مامی حرف بزنم برای همین گفتم:چشم مامی سعی خودم رو میکنم ولی باور کن سخته
مامی:اگه بخوای میشه حالا هم برو لباساتو عوض کن
_اوکی راسخی مامان اینا واسه مهمونی اخر هفته هم هستن؟؟؟؟
مامی:اره هستن زود باش الان میان
از پله ها بالا رفتم و در اتاقمو باز کردم دکوراسیون اتاقم صورتی و مشکی بود تخت صورتی با روتختی مشکی پرده های مشکی با خط های صورتی میز لوازم ارایشمم صورتی بود ولی همه چیزای روش ترکیبی از رنگهای صورتی و مشکی بود میز تحریرم مشکی بود و چیزای روش مثل لپ تاپ و دفترو کتابام و خودکارام همه صورتی بودن اتاقمو خیلی دوس دارم با صدای زنگ خونه از فکر در اومدم اوخ اوخ اینا اومدن و من هنوز حاضر نشدم رفتم سمت کمد مشکی رنگم و یه تاپ مشکی با یه شلوارک صورتی که بلندیش تا بالای زانوم بود رو پوشیدم یه صندل مشکی رنگم برداشتمو پوشیدم موهای مشکی رنگمو با یه کش مو صورتی بستم
همه میگفتن کارام بچگونست ولی خب من کارام رو دوست دارم و دلم نمیخواد از دنیای بچگیم بیام بیرون رفتم جلوی اینه و یه نگاه به خودم کردم چشمای ابی رنگم که از مامانم به ارث بردم موهاییی مشکی که تا گودی کمرم میرسید پوستی سفید و صاف اوخودا قربون خلقتت چی ساختی ماشالا بزنم به تخته قد بلندی دارم 172 خوبه دیگه؟؟؟اره بابا خوبه هیکلمم بیست خلاصه هیکل و قدم مثل مدلاست.حس و حال اینکه برم پایین رو نداشتم برای همین ر صندلی میز توالتم نشستم به خانوادم فکر کردم مامان نسیمم با بابا بهرادم دختر عمو پسر عمو هستن مامانم یه دورگست از پدر ایرانی و از مادر کانادایی برای همینه که چشمای ابی و موهای طلایی رنگی داره نیاوشم فتوکپی مامانمه ولی با این تفاوت که اون ورژن مردونشه ولی بابام نمونه کامل یه مرده شرقیه برای همینه که من موهام مشکی شده فکرم ناخوداگاه رفت سمت حرفای ارتام یعنی چیکار کنم گیج شدم اگه اتفاقی واسم افتاد چی باید قبول کنم چون چه من بخوام چه نخوام به ارتش ربط پیدا میکردم چون بابام قبلا رییس ارتش کانادا بوده نیاوشم جانشینش بود ولی خودش نخواست ریئس بشه برای همین بابا ارتام رو گذاشت جای خودش البته این رو هم بگم اون موقع نیاوش 21 سالش بوده و ارتام 24 سال برای همین اون بهترین گزینه واسه این کار بود خداییش تا حالا هیچ کار خطایی نکرده و وقتی که حرف کارش میاد وسط فوق العاده جدی میشه
نیاوش با داد:هوووی نیاز کجایی تو چرا هر چی صدات میکنم جواب نمیدی
لبمو گاز گرفتمو گفتم :اوخ ببخشید نیاوش جون تو فکر بودم
نیاوش با حرص گفت:بله فهمیدم پاشو بیا پایین نیم ساعته که اومدن و همش سراغتو میگیرن

قسمت دوم
اوکی بابا بریم
از رو صندلی بلند شدم و کنارش وایسادمو گونش رو بوسیدم و گفتم:میدونستی بهم درخواست دادن که بیام تو ارتش؟؟
نیاوش:اره میدونم
_نظر تو چیه؟؟؟
نیاوش:من نظر خاصی ندارم تصمیم گیری با خودته عاقلانه تصمیم بگیر عزیزم دوست ندارم بعدها پشیمون بشی
_اوکی بریم که الانه صدای مامی در بیاد
دستمو توی دستش گرفت و در رو باز کرد و کنار وایساد تا اول من برم بیرون قربون داداش با شعورم بشم من با قدمهایی محکم از پله ها اومدم پایین با غرور به ادمهایی که روی مبل ها نشسته بودن نگاه کردم دست خودم نبود من دختری شیطون و شاد و در این حال مغرورم ولی واسه اشخاص مهم زندگیم غرور معنا نداره
بابا:خب اینم از ته تغاریه بنده نیاز خانوم
به سمت بزرگترین شخص که حدس میزدم باید مادر بزرگم باشه رفتم و دستام رو جلوشون دراز کردم و خوش امد گفتم بعدی مردی قد بلند بود که دستاش رو دراز کرد تا باهاش دست بدم منم دستش رو به گرمی فشردم و برگشتم سمت بابا و گفتم:پدر معرفی نمیکنید
بابا:اوه البته نیاز جان ایشون عموی بزرگترت بهرام هستن
_اوه من واقعا متاسفم عمو از اشناییتون خیلی خوشحالم
عمو بهرام:منم همینطور دختر خوشگلم
یک خانوم تقریبا با حجاب هم کنار عمو ایستاده بود البته حجابش فقط در حد یه مانتو تقریبا بلند و یک روسری بود ولی خب همین هم واسه منی که زیاد با حجاب اشنا نبودم زیاد بود با اون هم اشنا شدم و فهمیدم زن عمو بهرامه دوتا پسر هم کنارش ایستاده بود که پسراشون بودن اسماشونم باربد و بردیا بود هر دو هم چهره شرقی داشتن
_از اشناییتون خوشحال شدم
زن عمو:همچنین گلم
یه لبخند به روش زدم زن مهربونی به نظر میرسید روی مبل کناری بابابهرادم نشستم و لپش و یه ماچ کردم عشقم بود این مرد
بابا با صدای بلندی که باعث شد همه نگامون کنن گفت:راستی نیاز امروز رفتی پیش ارتام؟؟؟صحبت کردین؟؟؟
مامان:درباره چی باید صحبت میکردن؟؟؟؟
نیاوش:درباره اینده نیاز

مامی:منظورتون چیه؟؟؟؟
بابا:بعدا بهت میگم نگران نشو خانومم
مامان بابا:خب نیاز جان دخترم رشتت چیه؟؟؟؟
_فناوری اطلاعات
مامان بابا:تو هم که مثل پدرت انتخاب رشته کردی؟؟؟؟
_درسته من و پدرم و نیاوش فناوری اطلاعات رو انتخاب کردیم
زن عمو:حالا چرا این رشته ؟؟؟شنیدم تو دختر خیلی باهوشی هستی چرا پزشکی نخوندی؟؟؟
_بالاخره هر کسی یه سلیقه ای داره فناوری اطلاعات رشته مورد علاقه منه
عمو:مدرکت چیه؟؟؟
باربد:پدر من معلومه که دیپلم دارن
نیاوش:خیر چون نیاز چند سال جهشی خونده داره برای لیسانس میخونه
بردیا:واقعا؟؟؟!!
مامان:بله واقعا
عمو:عجب پشتکاری افرین دخترم
یه لبخندی به روی عمو بهرام زدم مهرش عجیب به دلم نشسته بود شاید چون مهربونه ولی از این باربد زیاد خوشم نیومد شاید بخاطر اون حرفش بود ولی خب اون بدبخت از کجا باید میدونست که من جهشی خوندم با صدای زنگ موبایل نیاوش از فکر اومدم بیرون و به مکالمش گوش دادم
نیاوش:سلام ارسین خوبی داداش؟
نیاوش:خداروشکر ممنون منم خوبم کی میای کانادا؟؟؟؟
نیاوش:جدی پس واسه مهمونی هستی
نیاوش:اوکی پپس منتظرتم بای

با کنجکاوی سرمو به گوشش نزدیک کردم و گفتم:کی بود؟؟؟
نیاوش:یکی از دوستام اسمش ارسین
_ایرانیه؟؟؟؟؟
نیاوش:اره
_عجیبه
نیاوش:چی عجیبه؟؟؟اینکه ایرانیه؟؟؟؟
_اره،ایران زندگی میکنه یا اینکه مثل خودمونه؟؟؟؟
نیاوش:مثل خودمون
با شیطنت گفتم:خوشگل چی هست؟؟؟؟
نیاوش هم با شیطنت گفت:اووووف جیگریه واسه خودش
_کنجکاو شدم ببینمش واسه مهمونی هست؟؟؟
نیاوش:اره هست
_اونم شغلش مثل شماست؟؟؟؟
یه ابروش رو بالا انداخت و گفت:ببخشید نمیتونم جواب بدم
_اییییش حالا انگار چی میخواد جواب بدم فقط بگو اره یا نه؟؟؟؟
نیاوش:اره
_مجرد یا متاهل؟؟؟
نیاوش:مجرد
_سن؟؟؟؟
نیاوش:یک سال از من بزرگتره

یک سال یعنی 24 سالشه شدید کنجکاو شده بودم ببینمش
نیاوش:راستی به ساورینا گفتی واسه مهمونی؟؟؟؟
_نه
نیاوش:چرااااا؟؟؟
_مهمونی واسه تو و ارتامه اونوقت من باید دعوت کنم
نیاوش:اوکی خودم بهش میگم لباس خریدی؟؟؟؟
_نوچ جنابعالی زحمت میکشی یه زنگ به ساورینا میزنی و دعوتش میکنی تا فردا با اون برم خرید
نیاوش:اوکی
مامی:شام امادست بیاین سرمیز
وااا کی وقت شام شد یه نگاهی به ساعت انداختم ساعت نه بود از روی مبل بلند شدم و سمت میز راه افتادم و روی صندلی کنار نیاوش نشستم شام رو در سکوت خوردیم فکر کنم کلا خانواده بابا با حرف زدن سر میز غذا مشکل دارن بعد از شام هم یخورده صحبت کردن منم که شدیدا خوابم میومد یه شب بخیر گفتم و رفتم تو اتاقم موبایلم رو میز تحریرم بود برداشتمش تا ببینم کسی ازم سراغی گرفته یا نه که دیدم بلههه ساورینا خانوم 4 بار زنگ زده موبایل رو پرت کردم رو تختم رفتم تو دستشویی و مسواکم رو زدم و بعدم یه لباس خواب عروسکی خوشگل برداشتم و پوشیدم و رو تختم دراز کشیدم و شماره ساورینا رو گرفتم بعد از 6 تا بوق جواب داد
ساورینا:چراا جواب تلفنامو نمیدی بیشعور نمیگی نگرانت میشم خیلی خری بخدا
_ببخشید عزیزم خانواده بابام از ایران اومدن منم پایین بودم
ساورینا با تعجب گفت:خانواده بابات؟؟؟؟
_اوهوم
ساورینا:خب اینا رو ول کن بگو امروز چیشد
_چیشد؟؟؟؟
ساورینا:ارتام بهم زنگ زد و شام دعوتم کرد و اصرار کرد که حتما باهاش برم
_خب؟؟؟
ساوری:منم که شدید کنجکاو شده بودم گفتم اوکی میام خلاصه اومد در خونمون دنبالم و رفتیم یه رستوران و اون بهم یه پیشنهاد داد


قسمت سوم
حدس زدم چه پیشنهادی رو بهش داده چون پدر اونم تو کار بود ولی چون زیاد به این کار علاقه نداشت ادامه نداد و حالا ارتام به ساورینا پیشنهاد داده
ساوری:الوووو مردی _نه هنوز زندم خب داشتی میگفتی
ساوری:اهان خب شد گفتی داشت یادم میرفت ارتام گفت ظاهرا بعد از ظهر به تو هم گفته قبول میکنی یا نه؟؟؟
_اره گفته،قراره روش فکر کنم
ساوری:فکر؟؟؟مگه خودت این رو نمیخواستی؟؟؟
_اره میخواستم ولی نه به این زودی
ساوری:درسته منم دوست نداشتم اینقدر زود برم تو ارتش ولی خب ظاهرا از اون بالاها دستور داده شده
_اره درسته تو به خانوادت گفتی؟؟؟؟
ساوری:بابام از قبل خبر داشته و تصمیم گیری رو واگذار کرده به خودم تو چی؟؟؟
_منم مثل تو من به احتمال 80 درصد قبول میکنم
ساوری:منم 85 درصد
_راستی ساوری من فردا میخوام برم واسه مهمونی لباس بخرم نیاوش بهت گفت؟؟؟
ساوری:اره مگه جرات داشت که نگه فردا ساعت 10 بیام دنبالت یا تو میای؟؟؟؟؟
_تو بیا من هنوز ماشین نخریدم
ساوری:اوکی بای هانی
_بای
تماس رو قطع کردمو با فکر کردن به پیشنهاد ارتام به خواب رفتم
ساورینا:نیاز؟؟نیاز بلند شو صبحونتو بخور تا بریم خرید.
_اه ولم کن ساوری
ساورینا:پاشو ببینم ساعت 10 تو هنوز خوابیدی پاشو کلی کار داریم
با بدبختی روی تختم نشستمو زل زدم تو چشماش و گفتم:چرا درک نمیکنی اخه من خوابم میاد
ساورینا:پااااشو دارم بهت میگم
_باشه بابا
بلند شدم و رفتم دستشویی و کارمو انجام دادم و اومدم بیرون در کمدم رو باز کردم و توش رو نگاه کردم شلوار جین تنگ با یه تاپ سفید رنگ پوشیدم موهام رو بالا بستم یه کیف همرنگ جینم برداشتم و موبایلم و کیف پولمو انداختم توش کفش سفید رنگمم که پاشنه هاش تخت بود رو پوشیدم و از اتاقم اومدم بیرون ساورینا نبود ازبردیا که روی مبل نشسته بود و داشت با گوشیش کار میکرد پرسیدم:ببخشید دوست منو ندیدی؟؟؟؟
بردیا:چرا دیدمش گفت بیرون بیرون منتظرت میمونه
_مرسی بای
رفتم بیرون خانوم تو ماشینشون منتظر بود در رو باز کردمو نشستم و گفتم:بریم
ماشینو روشن کرد و گفت:کجا بریم؟؟؟؟
_نمیدونم یه جایی برو دیگه
روبروی یه مرکز خرید بزرگ ایستاد و گفت:تو پیاده شو تا ماشین رو ببرم تو پارکینگ
_اوکی زود بیا
پیاده شدم اونم رفت تا ماشین رو پارک کنه5 دقیقه ای شد نیومد اخه مگه پارک کردن ماشین چقدر طول میکشه
ساوری:بریم
_هیین خیلی بیشعوری ترسیدم
ساوری:وااا چرا مگه هیولام
_نه هیولا نیستی ولی من تو فکر بودم حالا بیا بریم دیر شد
ساوری:یه مزون طبقه بالایی مرکز خرید هست بریم اونجا؟؟؟
_بریم

وارد مزون شدیم لباسای قشنگی داشت همینجوری داشتم بین لباسا قدم میزدم و نگاشون میکردم که یه لباس کوتاه سفید رنگ با کمربند طلایی چشممو گرفت دکلته بود برداشتمش و به سمت اتاق پرو راه افتادم لباسای خودمو دراوردم لباسه رو پوشیدم خیلی تن خورش خوب بود در رو باز کردم ساورینا رو صدا کردم
اومد و از بالا به پایین و از پایین به بالا بررسیم کرد وگفت:اگه با یه کفش طلایی رنگ بپوشیش عالی میشه
_اوهوم تو لباست رو انتخاب کردی؟؟
ساورینا:اره تا تو بیای بیرون من پوشیدمش دربیار لباسه رو
در اتاق پرو رو بستم لباسام رو عوض کردم اومدم بیرون از فروشنده پرسیدم که همراه من کجاست؟ اونم گفت تو اتاق پرو بغلیه من.همون موقع در پرو باز شد و ساورینا اومد بیرون با نگاهم اسکنش کردم یه لباس کوتاه سرمه از رنگ بود با استین های بلند واقعا لباس بهش میومد
_خوبه درش بیار
ساورینا:همین؟؟؟؟تعریف نمیکنی؟؟؟؟
_مگه تو تعریف کردی که من بخوام ازت تعریف کنم زود باش بیا بیرون
رفتم سمت فروشنده و لباسم رو حساب کردم ساوری هم اومد حساب کرد و اومدیم بیرون
ساوری:مهمونی رو تو خونه میگرن یا تو بار؟؟؟؟؟
_تو خونه ارتام
ساوری:راستی این ارتام مامان و بابا نداره؟؟؟
_چطور؟؟؟؟
ساوری:اخه تا حالا ندیدمشون
_ندیدی؟؟؟؟؟؟
ساوری:نه ندیدم
_نزدیک به 5 سال پیش فوت کردن
ساوری:اخی عزیزم لابد خیلی غصه خورده هر دو عزیزاش رو با هم از دست داده تک فرزندم هست بچم دیگه بدتر
_درسته ارتام خیلی به مادرش وابسته بود خودشو میکشت واسش اوایل مرگشون رو باور نداشت ولی به مرور زمان باور کرد اونموقع 21 سالش بود تا چند هفته با هیچکس صحبت نمیکرد همه التماسش میکردن فقط یه کلمه بگه ولی ..
ساوری:تو شک بوده ولی الان باید تحسینش کرد واقعا پسر قویه کی حالش خوب شد؟؟
_دو هفته بعدش بالاخره تونست حرف بزنه سعی کرد با قضیه کنار بیاد ما هممون پشتش بودیم کمکش کردیم تا دوباره تونست بشه ارتام
ساوری:چرا من نفهمیدم
_تو نبودی اگه یادت باشه 5 سال پیش رفتین ایران و یکسال بعدش برگشتین ما هم زیاد دربارش صحبت نکردیم
ساوری:عزیزم چقدر سختی کشیده
_ببین این کفش سرمه ای خوبه؟؟؟؟
ساوری که با صدای من حواسش جمع شد یه نگاهی به کفش انداخت و گفت:اوهوم خوبه اون کفش طلایی هم واسه تو
_اره قشنگه بیا بریم بخریمش

قسمت چهارم
رفتیم داخل کفش ها رو پوشیدم خیلی قشنگ بودن اونا رو خریدیم
_من کیف طلایی رنگ دارم تو کیف نمیخوای؟؟؟؟
ساوری:نه منم دارم بریم خونه
نمیدونم چرا ساورینا بعد از حرفام درباره ارتام رفت تو فکر تو نگاهش هم غم بود اخه واسه چی شاید چون ارتام رو مثل برادرش میدونه ساورینا رفت تا ماشین رو بیاره منم طبق معمول رفتم تو فکر هعی خدا قراره چه بلایی سر زندگی من و ساورینا بیاد خودت کمکمون کن تا بتونیم درست تصمیم بگیریم تا فردا شب بیشتر وقت نداریم
ساوری:بیا سوار شو
با صدای ساوری از فکر اومدم بیرون و سوار ماشین شدم ماشین غرق در سکوت بود که با صدای ساورینا این سکوت زیاد دوام نیاورد
ساوری:میگم تو بیشتر از من به ارتام نزدیک تری
_خب که چی؟؟؟؟؟
ساورینا با من من گفت :ارتام دوست دختر داره؟؟؟؟
یه ابروم رو بالا بردم و گفتم:واسه چی میپرسی؟؟؟؟؟
ساوری:چون نیاوش نداره میخواستم بدونم دوست صمیمیش داره یا نه
_نه نداره نیاوش و ارتام بخاطر شغلشون نمیتونن زیاد با دخترا باشن البته اینا همش بهونست
ساوری:چرا بهونه؟؟؟؟
_اخه شغل اونا چیز مخفی نیست که نخوان با کسی دوست بشن
ساوری:راست میگی خب رسیدیم سلام منو به پسر عمو های خوشتیپت برسون
_چشممممممممم بای بای
ساوری:بای
در خونه رو با کلیدم باز کردم و رفتم داخل همه سر میز ناهار بودن اقا نیاوشم که خونه نبودن یعنی من عاشق این همه محبت خانوادمم نتونستن صبر کنن بنده تشریف بیارم بعد غذا بخورن با صدای بلندی گفتم:نوش جونتون
مامی:عه سلام نیاز خوش گذشت؟؟؟؟
_جاتون خالی مامی من ناهار نخوردمااا
با صدای تیلور از خواب بیدار شدم امروز روز مهمونیه پووف از رو تختم بلند شدم و طبق عادت همیشگیم اول رفتم دستشویی و خوب خودمو تخلیه کردم لباسامم با یه تاپ و شلوارک ابی و سفید عوض کردم صدای تقه در اومد میدونستم کیه
_بفرمایید
نیاوش:صبح بخیر خوشگل
_صبح توهم بخیر خوشتیپ
یه لبخند زد و اومد تو اتاق و در رو بست با تعجب به کاراش خیره شدم روی تختم نشست و گفت:فکرات رو کردی؟؟؟؟؟
_درباره ی؟؟؟؟
نیاوش:ارتام...ارتش....تو و ساورینا فهمیدی؟؟؟
_اهان اره فکرام رو کردم
نیاوش:جوابت؟؟؟؟
_شب میگم
نیاوش:ساورینا چی؟اون فکراش رو کرده؟؟؟
_بهم چیزی نگفته
نیاوش:اونم شب جوابش رو میگه پاشو بریم صبحونه حاضره
_بریم
با نیاوش رفتیم سر میز باربد و بردیا تنها اشخاص سر میز بودن صبحونه رو هم توی سکوت خورده شد و بعدش نیاوش رفت خونه ارتام تا بهش کمک کنه
مامی:نیاز تو الان میری خونه ارتام؟؟؟؟
_نه صبر میکنم ساورینا بیاد با اون میرم شما کی قراره برید اونجا؟؟؟؟
مامی:ساعت8
_اهان بابت صبحونه ممنون مامی
مامی:نوش جونت

رفتم تو اتاق هنوز وقت داشتم برای همین کتابای درسیم رو بیرون اوردم و شروع کردم درس خوندن بعد از اونم یه سر به ایمیل هام زدم نوچ بازم نداشتم ساعت 12 بود که ساورینا خانوم تشریف اوردن
_سلام خوبی
ساوری:خوبم تو چطوری؟
_منم خوبم فکرات رو کردی؟؟؟؟؟
ساوری:اره شب میگم
_اوکی بشین تا من حاظر بشم بریم خونه ارتام
شلوار کتون مشکی با یه تاپ مشکی و یه کفش اسپرت مشکی پوشیدم کلا رنگ مشکی رو دوست دارم
_بریم
با مامی و حضار جمع خداحافظی کردیم و سوار ماشین ساورینا شدیم منم باید به فکر یه ماشین باشم وقتی رسیدیم روبیکس در رو باز کرد ساورینا هم ماشین رو برد داخل خونه و تو حیاط پارکش کرد ارتام هم توی تراس ایستاده بود و داشت نگامون میکرد
تا از ماشین پیاده شدم شروع کردم به بالا و پایین پریدن و دستام رو واسش تکون میدادم اونم قهقه میزد ای جوووونم چقدر خوشگل میخنده این ارتی من
ارتی:بیا داخل شیطونم
_چشممم شما امر کن سرورم
سریع وسایل رو از ماشین بیرون اوردیم و رفتیم داخل خونه اماندا اومد وسایل رو از دستمون گرفت و برد اتاق مهمان ارتام هم از پله ها اومد پایین ای جاااانم دوست دخترای نداشتت به فدات داداش نیشمو واسش باز کردمو پریدم تو بغلش و چال گونش رو گاز گرفتم دادش رفت هوا منم فقط بهش نگاه کردم
ارتی:چرا هار میشی؟؟قبلا اینجوری نبودی(یه ابروش و انداخت بالا و ادامه دادSmileنکنه عاشقم شدی هووم؟؟؟خجالت نکش بگو من هیچوقت دست رد به سینه کشت مرده هام نمیزنم
ساوری:جووونم اعتماد به نفس سقف ترک برداشت
ارتی:به ساوری خانوم خیلی خوش اومدید
ساوری:میگم نیاز تا حالا دیدی کسی به صاحبخونه خوش امد بگه؟؟؟من که ندیدم
_منم ندیدم
ارتی:منظورتون چیه؟؟؟
ساوری:ایکیو جان منظورم اینکه خونه منو تو نداره اینجا خونه منم هست مگه نه؟؟؟
ارتی:اوه بله بله میخوای فردا بریم بزنمش به نام خودت
ساوری:اخه زحمتت میشه
ارتی:نه بابا چه زحمتی
_اه کافیه دیگه اصلا اینجا خونه منه ساوری بیا بریم بالا حاظر بشیم
ساوری:بریم
منو ساورینا با ناز از کنار ارتام رد شدیم داشتیم از پله ها میرفتیم بالا که یهویی ساوری برگشت و به ارتامی که چشماش گرد شده بود گفت:نیفته یوقت
ارتی:چی؟؟؟
ساوری:چشاتو میگم
ارتی:برین بالا اینقدر شیطونی نکنید
در اتاقی که ارتام واسه خودم درستش کرده بود رو باز کردم عه پس وسایلا کوو؟؟؟اه اصلا حواسم نبود که اماندا توی اتاق مهمان گذاشته بود چون اجازه ورود به اتاق من رونداشت برگشتم سمت ساورینایی که روی تخت نشسته بود و گفتم:پاشو برو از اتاق مهمان وسایلامونو بیار ساوری:پوووف باشه
وقتی وسایل رو اورد حولمو برداشتم و رفتم حمام ساورینا هم رفت پایین پیش ارتام زیر دوش ایستادم و واسه بار صدم به پیشنهاد ارتام فکر کردم من به این کار علاقه داشتم پس پیشنهادشون رو قبول میکنم امیدوارم ساورینا هم قبول کنه ای کاش میتونستم این رییس کل رو ببینم لابد یه مرد مسن با ریش پرفوسوریه ولی خب میدونم که اجازه ندارم ببینمش چون مقام بالایی ندارم اخرش من با این افکارم دیونه میشم از حمام بیرون اومدم ساورینا رو تخت خوابیده بود و داشت نگام میکرد
ساوری:جوووووون عجب جیگری بخورم اون لبارو
_خفه شو هیززز بدبخت خودتو ندیدی
ساوری:چرا خودمو هر روز میبینم میخوای تو هم ببینی؟؟؟
_بدم نمیاد
از رو تخت بلند شد لباسش رو در اورد لباس زیرشم در اورد و شروع کرد مثل مدلا راه رفتن همینجوری داشت واسه من فیگور میومد که یهویی یکی مثل گاو در رو باز کرد ساورینا با ترس برگشت ببینه کیه که ارتام رو با چشمای گشاد شده و دهن باز دید بدبخت هنگ کرده بود
من با جیغ:ارتامممم برو بیرون

قسمت پنجم
ادامه دارد
پاسخ
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
رمان دستای تو - sober - 10-10-2015، 0:50
RE: رمان دستای تو - sober - 15-10-2015، 16:08

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان