امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان نــِفـرین بِه تو | نــِویسـَندِه : آیــِه ♥ (خـُودَم )

#4
میان حرفم پرید : خانوم علوی !
به روی خودم نیاوردم که صدایم زده و با استرس چرت و پرت سر هم کردن هایم را ادامه دادم : استاد به جون خود شادی که این قدر برام عزیزه فکر نمیکردم شما اومده باشین ... آخه همیشه تاخیر داشتید ... این شادی هم بچه آرومیه به خدا ... خودتون که دیدید صداش در نیومد طفلی ... استاد با کلی زحمت تونستم حراست و راضی کنم ... با هزار تا دلیل و آخر هم مجبور شدم یکی از اون چادراشون رو بگیرم و شادی بیاد زیرش ... تو رو خدا منو نندازید استاد ! قول میدم حتی یه بیست و پنج صدم هم توی امتحان اشتباه نداشته باشم ... فقط من ترم بعد نمیتونم بخونم ... یه ترم با استاد موکلی داشتیم اصلا نمی فهمیدم چی میگند ... اون بنده خدام نکه پا به سن گذاشتن یکم اعصابشون خرابه ... استاد نندازیدم ... لطفا !
با گفتن لطفا سرم را بالا گرفتم تا نگاهش کنم . نمیدانم چطور توانستم پشت هم آن قدر حرف بزنم و مهم تر آن ، آن همه حرف را از کجا آورده بودم؟ در شرایط عادی باید نفس کم می آوردم ولی وقتی موقعیت حساس بود میتوانستم یک روز کامل بدون نفس گیری حرف بزنم!
-تموم شد؟
گیج بودم : بله ؟!
از کلافگی پوفی کشید : صحبتاتون رو گفتم ... تموم شد ؟
-آهان ... آخ!بله ... شرمنده استاد ... بخدا نمیدونم اون همه حرفو از کجا آوردم... میدونید خب وقتی استرس دارم این جوری میشه همیــ...
-دوباره شروع نکن !
داشتم از خجالت آب میشدم : آخ ... ببخشید !
شادی از روی صندلی پشت میز بلند شد . موبایلی را ک حدس میزدم مال استاد بود به سمتش گرفت و گفت : مرسی عمویی ...
پس این بود دلیل سکوتش سر کلاس !
استاد خم شد و شادی گونه اش را بوسید ! چشم هایم گرد شده بود و قلبم ، حس کردم یک لحظه از زدن ایستاد ! این بود استاد کامروای اتو کشیده ما ؟! خب البته انسان های اتو کشیده هم آدم اند و دل دارند ولی ، کمی تصور آن موجود رباط مانند که سر کلاس فقط درس میداد به عنوان فردی بچه دوست یا ... هر چیز برایم سخت بود ! مدرسه هم که میرفتم ، اللخصوص دوره دبستان ، فکر میکردم معلم ها انسان هایی اند که برای درس دادن درست شدند و حتی دیدنشان بدون آن مقنعه های بلند برایم غیر قابل باور بود ! چقدر اولین باری که معلم سال اولم را در مسافرت دیدم تعجب کردم ...!
تمام مدت افکار بلند و بالایم به آن دو زل زده بودم . سرش را بالا آورد : خب ... میریم سر اصل کاری .
ابرو هایم بالا رفت . اصل کاری ؟!
-اصلا فکرش رو نمیکردم این دلی معروف شما باشید !
شادی با خنده دست هایش را باز کرد و گفت : وااای ! حالا میرم به بچه ها میگم دلی یه عالمه از عمو دانیال میترسه !
چشم هایم انگار قرار نبود از گرد بودن خارج شوند .
-شادی ، عمو میری یه چند لحظه بیرون ؟
نگاهش بین من و استاد چرخید و در آخر سرش را تکان داد و گفت : بــــاشه! ولی میرم به همه میگم دلی از عمو دانیال می ترسه .
غش غش خندید و من خجالت زده ، سرم پایین بود . خدافظ کش داری گفت و از کلاس خارج شد . امیدوار بودم که از راهرو بیرون نرود . باز هم شیطنت های زیر آبکی شادی را به شیطنت های شایان که دنیا را به گریه می انداخت ، ترجیح میدادم .
-پس افتخار دیدن این دلی خانوم معروف و مشهور نصیب ما شد !
اَه ... چقدر یــخ !
-اما ...
-طرفداراتون زیاده ها ...
گنگ نگاه میکردم .
-دو سال تموم میخواستم این دختر خانومی رو که دل و دین همه رو برده ببینم ولی ... نشد !
-استاد شمـــا ... یعنی ... چون شادی رو آوردم نمیندازینم ؟
یک ابرویش بالا رفت : چون شادی رو آوردید ؟ نه ... چرا ؟!
-آخه ... سر کلاس ...
اخم کرد : سرکلاس باید اون طوری میبودم . توقع ندارید که یکی مثل امامی و بیژن خواه ازم سوژه درست کنند ؟
مکث کرد . اما قبل از آن که حرفی بزنم شروع به صحبت کرد.
-دوست دارم سر کلاس های من هر جلسه یکی از بچه ها رو بیارید ...
در آن لحظه مطمئن بودم که به ماهی بی شباهت نیستم !
-آخه شما ...
-فامیل مدیر پرورشگاه چیه ؟!
برخورد هایم با مدیر پرورشگاه کم بود ، خیلی کم. مردی حدودا سی ساله بود . چیز زیادی ازش نمیدانستم و خدا اسمش ... اسمش چه بود ؟! امیر ... امیر ؟! خودش بود ! امیر ِ کامیاری ؟! نه ... کامـ .... ناگهان ذهنم جرقه زد!! امیر کامروا !!
-کـامـ ... روا !
-پسر عمومه ... البته فکر نمیکنم که نیاز باشه توضیح بدم . جهت اطلاعتون گفتم .
خــب بـابا ! حالا بیا و پز پسر عموی آقای کامیاری بودنت را هم بده ! در ذهنم زبانی برایش در آوردم . کاش میشد که این کار را در واقعیت بکنم . این حرکتی بود که هر وقت از چیزی لجم میگرفت ، انجامش میدادم . البته در دلم !
-پس سه شنبه با یکی از بچه های دیگه منتظرتونم خانوم . خسته نباشید !
مرتیکه عقده ای ! این جا را با کلاس اشتباه گرفته بود ! از کلاس که خارج شد ادایش را در آوردم و با لحن مضحکی گفتم : خسته نبـاشید !
زیر لب غر زدم : کوفت و خسته نباشید ... در...
ورود ناگهانی اش به کلاس دوباره قبلم را از حرکت ایستاند ! نکند شنیده باشد ؟!
-راستی ... با آموزش و حراست صحبت میکنم که ایرادی بهتون نگیرند . با اجازه !


و من مات و مبهوت وسط کلاس ایستاده بودم .
***
if I'm not back again this time tomorrow carry on carry on as if nothing really matters.
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان نــِفـرین بِه تو | نــِویسـَندِه : آیــِه ♥ (خـُودَم ) - [ :: Sмιℓєу Gιяℓ# :: ] - 04-10-2015، 13:12

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 2 مهمان