سلاممممممم بچه ها خیلی خیلی خیلی خیلی ازتون ممنونم
ینی نظراتونو که خوندم حس درونم بهم گفت که غلط میکنی ادامه ندی
مث یه خر(ببخشیدا عذر میخوام)ذوق مرگ شدم
خببب حالا قسمت مهم:
ادامه رمان:
من:میگذرونم اووووم راستی میخواستم بگم که واسه تعطیلات برنامه خاصی نداری؟؟؟؟؟
یاسی:چرا دارم شاید با برو بچز بریم شمالللل
من:ای جووووون منم میاااااااااام
یاسی:خب حالا گوشم کر شد میخوام یه خبر خوش بدم بهت
من:چه خبری؟؟؟؟
یاسی:نه دیگه نشد چی بهم میدی؟؟؟
من:اوووم خب باید ببینم خبرت چیه
یاسی:شنبه میریم شمال
من:یوهوووووووووووووووووووووووووو بهت ساعت مشکیمو میدم همونی که از دبی آوردم
یاسی:خوبه
من :بابای
یاسی:خدا مولانا
گوشی قطع کردم
رفتم وب گردی تا ساعت5
ساعت 5 بلند شدمو و اینارو پوشیدم:
و رفتم پایین نشستم و نیم ساعت بعدش اونا اومدن و نشستن
بعد از کلی حرف زدن گفتن که بریم تو اتاق و حرف بزنیم و ما هم رفتیم
من:خب جوابم منفیه
میلاد:مثبتش میکنم عشقممممم
من:اه اه اینطوری حرف نزن حالم بهم خورد
میلاد :بریم؟؟؟
من:آره نمیخوام وجود مضخرفتو تحمل کنم
رفتیم و من زودتر فکرشو خوندم بلند گفتم جوابم منفیه
آخه اون میخواست بگه جوابم مثبته
اوناهم خدافظی کردند و رفتن
من:اووووم بابایی
بابام:بله
من:شما که اینقد مهربونی جذابی خوشگلی
بابام حرفمو قطع کردو گفت:پاچه خواری نکن برو سر اصل مطلب
من:شنبه میخوم برم شمال
بابا:نه
من:چرااااااا؟
بابا:نمیشه
من :واسه چی؟؟
بابا :مرد همراتون نیس
من:داداش یاسی هستش
بابا:خب دراون صورت میتونی بری
من:میسی
آخجون فردا میرممممم شمالللل
رفتمو و بارو بندیل جمع کردم واسه فردا
فیسبوکمو رو شن کردم و رفتم توش
یاسی آنلاینه خوبه
باهاش چت کردم و گفتش که فردا میریم
****************************************************
از خواب بلند شدم و موبایلم زنگید
برش داشتم که یاسی گفت بیام پایین
منم لباس اینارو پوشیدم و رفتم پایین:
و رفتم پایین نشستم تو ماشینو درو بستم
ینی نظراتونو که خوندم حس درونم بهم گفت که غلط میکنی ادامه ندی
مث یه خر(ببخشیدا عذر میخوام)ذوق مرگ شدم
خببب حالا قسمت مهم:
ادامه رمان:
من:میگذرونم اووووم راستی میخواستم بگم که واسه تعطیلات برنامه خاصی نداری؟؟؟؟؟
یاسی:چرا دارم شاید با برو بچز بریم شمالللل
من:ای جووووون منم میاااااااااام
یاسی:خب حالا گوشم کر شد میخوام یه خبر خوش بدم بهت
من:چه خبری؟؟؟؟
یاسی:نه دیگه نشد چی بهم میدی؟؟؟
من:اوووم خب باید ببینم خبرت چیه
یاسی:شنبه میریم شمال
من:یوهوووووووووووووووووووووووووو بهت ساعت مشکیمو میدم همونی که از دبی آوردم
یاسی:خوبه
من :بابای
یاسی:خدا مولانا
گوشی قطع کردم
رفتم وب گردی تا ساعت5
ساعت 5 بلند شدمو و اینارو پوشیدم:
و رفتم پایین نشستم و نیم ساعت بعدش اونا اومدن و نشستن
بعد از کلی حرف زدن گفتن که بریم تو اتاق و حرف بزنیم و ما هم رفتیم
من:خب جوابم منفیه
میلاد:مثبتش میکنم عشقممممم
من:اه اه اینطوری حرف نزن حالم بهم خورد
میلاد :بریم؟؟؟
من:آره نمیخوام وجود مضخرفتو تحمل کنم
رفتیم و من زودتر فکرشو خوندم بلند گفتم جوابم منفیه
آخه اون میخواست بگه جوابم مثبته
اوناهم خدافظی کردند و رفتن
من:اووووم بابایی
بابام:بله
من:شما که اینقد مهربونی جذابی خوشگلی
بابام حرفمو قطع کردو گفت:پاچه خواری نکن برو سر اصل مطلب
من:شنبه میخوم برم شمال
بابا:نه
من:چرااااااا؟
بابا:نمیشه
من :واسه چی؟؟
بابا :مرد همراتون نیس
من:داداش یاسی هستش
بابا:خب دراون صورت میتونی بری
من:میسی
آخجون فردا میرممممم شمالللل
رفتمو و بارو بندیل جمع کردم واسه فردا
فیسبوکمو رو شن کردم و رفتم توش
یاسی آنلاینه خوبه
باهاش چت کردم و گفتش که فردا میریم
****************************************************
از خواب بلند شدم و موبایلم زنگید
برش داشتم که یاسی گفت بیام پایین
منم لباس اینارو پوشیدم و رفتم پایین:
و رفتم پایین نشستم تو ماشینو درو بستم