31-08-2015، 3:07
نزن منو گناه دارم :|
ادامه ی داستان ...
= شاید این حرفات باور سعید بشه اما من باور نمی کنم ... آخه خودم بهت یه زندگیه جدید دادم تا گذشته ات
رو پنهون کنی ...
- ( حامد کلافه دست از ضربه زدن برداشت و با عصبانیت . حرف هاي بیژن رو نیمه تموم گذاشت ) آره اما تو
راجع به گذشته ایی که دارم پنهونش می کنم هیچی نمی دونی ! هیچی !
= می دونی 10 روز بیهوشیت فرصت زیادي بود واسه اینکه بفهمم کی هستی ؟ چه بلایی سرت اومده ؟ یا
هزار تا چیز دیگه !
- ( حامد خنده ي عصبی کرد ) دروغ می گی ؟! واگرنه برم می گردوندي ؟!
= کاش این کار رو می کردم اما یه بار دیگه اشتباهم رو تکرار کردم و اجازه دادم یکی دیگه مثل خودم تو
انزجار تصمیم بگیره !
- هیچ کس از ماجراي من جز خودم خبر نداره !
= اشتباهت همین جاست خیلی وقته دیگه رازي نیست همه ي اون عوضی ها تو همون 10 روز بیهوشیت .
دستگیر شدن بعدم اعدامشون کردن ! می بینی دیگه جرم یا گناهی نیست که بخواي بخاطرش خودت رو
مجازات کنی ! 8 سال تا همین جا هم کافی بود ؟!
- خفه شو از اینجا برو بیرون !
= باشه اما یه چیزي رو می خوام بدونی بعد این مسابقه همه ي بدهی هاي من تصویه می شن . پس مسابقه
ي دیگه ایی برات ترتیب نمی دم . باید همون روز وقتی تو چشمات همون احساس گناه تکراري رو دیدم برت
می گردوندم ... حامد برگرد به خونه ات . فرار و فراموشی و تحمل شکنجه اي که به خودت میدي اسمش
مجازات نیست فقط فقط ترسه ! ترس از روبه رو شدن با واقعیت . تو نرفتی که خودت رو مجازات کنی تو رفتی
تا جاي خالیه ...
- آررررررررررره ! آره لعنتی من یه ترسوام . من ... من هیچی نیستم !
سعید سري از تاسف برایه حامد . که رویه زمین زانو زده بود و داشت هق هق می کرد . تکون داد تکیه اش رو
از از چارچوب برداشت و رفت . حامد موند با یه دردي که نمی دونست چرا داره بعد 8 سال انقدر سر و صدا به
پا می کنه حالش خوب نبود جسمش که سهله . انگار دنیا دیگه جایی واسه پنهون کردن این درد نداشت
خودش رو رویه زمین اتاق به سمت گوشه ایی کشید سرش رو به دیوار تکیه داد و از پنجره ي اتاق به بیرون
خیره شد دوباره تو گذشته هایی دور غرق شد بعد 8 سال هنوزم نمی تونست هیجانش رو نسبت به این خاطره
کنترل کنه هنوزم درست مثل همون روز . با فکر کردن به این موضوع . تمامه بدنش شروع می کرد به لرزیدن
و سرش از درد منفجر می شد و وقتی همه چیز تموم می شد برایه لحظات طولانی فراموش می کرد چه اتفاقی
افتاده ... ریحانه به قاب عکس هاي قدیمیه رویه میز نگاهی انداخت بین اون عکس هاي تکراري چیزي برایه
دلگرم شدن دیگه وجود نداشت ریحانه نمی دونست کجاي قصه ي این مبارزات قراره به تاریخ اضافه بشه شاید
درست ترین کاري که بتونه تو تمامه عمرش انجام بده همین کمک به حامد باشه . شاید ... سعید کلافه بود . از
بی خبري . از بی توجهی که در حق حامد کرده بود . از اینکه تا به امروز خیال می کرد برادر حامد . ولی حتی
نمی دونه انقدر حالش بده . اون شب زمان برایه سعید نگذشت و انگار قرار بود دیگه هیچ وقت صبح طلوع نکنه
...
بالآخره حکومت شب به دست روشنایی روز افتاد و دسته هاي نور دروازه هاي چشم حامد رو باز کرد .
اتاق با نور صبح روشن شده بود حامد از دیشب گوشه ي اتاق به خواب رفته که با روشنایی اتاق چشماش رو باز
می کنه بیژن با یه لیوان قهوه ي داغ روي صندلی مقابل جسم مچاله شده ي حامد نشسته وقتی چشماي باز
حامد رو دید که با سردردي زیاد چشم باز کرده لبخندي بهش زد
= سرت درد می کنه ؟
- آرررره !
= بیا این قهوه حالت رو بهتر می کنه
حامد با کمال میل لیوان رو گرفت و مثل یه موجود سرمازده با ولع مشغول خوردن شد انگار وجودش وسطه این
تابستون یخ زده بود بیژن پوزخندي زد باورش نمی شد حامد همون روسی . 90 کیلویی با قد 175 سانت باشه
که توي رینگ می تونه هر کسی رو زمین بزنه و تا لبه مرگ ببره . حالا انقدر درمونده و آسیب پذیر شده
= مگه نمی دونی نباید بعد از عرق کردن بدون گرم کن بمونی ؟ چه برسه بخواي بخوابی ؟! الآن همه ي
عضلاتت می گیره
- من اصلا کی اومدم اینجا ؟!
= شوخیه قشنگی بود
- شوخی نمی کنم ... آخ ... یادم نمی یاد کی اومدم یا اصلا چرا و چطوري اومدم !
بیژن از شنیدن این جملات عرق سردي رویه تنش نشست باورش نمی شد . داشت چه بلایی سر حامد می
یومد به خیال اینکه حامدم مثل خودشه بعد یه مدت می تونه گذشته اش رو فراموش بکنه سر این کار آورد اما
حالا هر روز نسبت به روز اولی که دیدش داره بدتر می شه . با صداي حامد دوباره متوجه اش شد
- گرسنمه !
= صبحونه رو چیدم تو آشپزخونه برو بخور !
حامد وقتی سعی کرد از روي زمین بلند بشه توي سرش احساس سنگین کرد و بعد این سنگینی رویه معده ي
خالیش فشار آورد جز همون چند قلوپ قهوه چیزي نبود که اونم روي زمین . مقابلش بالا آورد اما اونقدر
احساس سستی و رخوت کرد که همون جا دراز کشید بیژن براي کمک به طرفش نرفت ولی بخاطر دلایل این
اتفاقات حسابی کلافه بود سر همین سیگاري از تو پاکت بیرون کشید و بعد با کلی زحمت و ناراحتی با کبریتی
سیگار بین لباش رو روشن کرد پک عمیقی به سیگار زد و دودش رو بیرون فرستاد انگار این دودها . حسرت
هاي زندگی بیژن بودن که بینشون گم شد با تکون هاي دست کبریت رو خاموش کرد
= داري با خودت چی کار می کنی ؟ اینطوري پیش بري قبل از اینکه تو رینگ بمیري خودت . خودت رو می
کشی !
- نمی فهمم چی می گی ! ... کمکم بلند شم
بیژن آخرین پکش رو به سیگار زد و دست آخر رویه لبه ي پنجره خاموشش کرد از رویه صندلی بلند شد و
کناره حامد زانو زد دستش رو برد زیر شونه هاش و با یه حرکت سریع بلندش کرد اما حامد دردش اومده بود
- بسه دیگه نمی خواد کمکم کنی !
= تو بیشتر از این حرف ها به کمک نیاز داري !
- فعلا که من دارم کمکت می کنم تا بدهی هات رو بدي !
بیژن حرفی نزد و تنها به تکون دادن سرش اکتفا کرد بلند شد و از اتاق بیرون رفت اوضاع حامد خوب نبود باید
با سعید تماس می گرفت و راجع به حامد باهاش حرف میزد ... سعید تمام شب رو نخوابید به نظرش تمامه این
مدت خواب بوده . به کیسه ي بوکس بی حرکت حامد خیره شده بود که با صداي زنگ موبایلش به خودش
اومد
+ الو ؟
= بیژنم
+ بگو که حامد پیشته ؟!
= آره . واسه همین باهات تماس گرفتم
+ چی شده ؟ حالش خوبه ؟
= آره . اما اگه به دادش نرسیم نمی تونم قول بدم خوب بمونه !
+ پس تو هم فهمیدي !
= دیشب داشتم باهاش حرف میزدم کمی راجع به گذشته اش عصبی شد اما مسئله ي مهم اینکه ... صبح
هیچی یادش نمی اومد حتی نمی دونست کی و چطوري اومده پیش من !
+ دو بار توي یه روز !
= یعنی قبلا هم اینطور شده ؟!
+ باید از نزدیک ببینمت قضیه مفصله . بیا باشگاه بهروز
= نیم ساعت دیگه اونجام
با قطع تلفن سعید سریع از گاراژ خارج شد تا به موقع به قرار برسه ... بیژن به طرف آشپزخونه رفت حامد
حسابی مشغول خوردن حلیم بود . خوبه که مثل دیشب بی اشتها نیست آخه به انرژي نیاز داره شاید اگه اوضاع
همین طور پیش می رفت مجبور می شد از مسابقه صرفه نظر کنه
- چته زل زدي بهم ؟!
= دارم میرم بیرون اما تو جایی نرو برگشتم باهات کار دارم !
- باشه تا برگردي منم تمرین می کنم
= نمی خواد استراحت کن زود برمی گردم
حامد می دونست همه ي این دل رحمی ها یا حرف ها مربوط می شه به دیشب اما انگار جرات نداشت به
خودش فشار بیاره تا یادش بیاد شایدم اصلا توان این که از ذهنش کار بکشه رو نداشت همه ي اعمال امروز
صبح اش از روي عادت بودن پشتش هیچ فعالیت ذهنی نبود ترجیح می داد امروز همین طور تموم بشه تا اینکه
بخواد تنشی داشته باشه انگار توان تحمل فشار عصبی رو نداشت پس بدونه تلاش براي اینکه بفهمه چی شده
اجازه داد بیژن بره ... سعید توي مسیر با ریحانه تماس گرفت اون بهتر می تونست بیژن رو متوجه اوضاع بد
حامد بکنه شاید دلش به رحم می اومد و دیگه حامد رو به این مسابقه نمی فرستاد بعد یه ساعت همه تو باشگاه
بودن حضور یک زن اونم تو باشگاه بیلیارد برایه بقیه عجیب بود سر همین قضیه بهروز باشگاه رو تعطیل کرد تا
هر سه نفر راحت تر بتونن حرف بزنن سعید که بین ریحانه و بیژن نشسته بود شروع کرد به معرفی
+ ایشون خانوم دکتر ریحانه نامدار هستن روانپزشک . ایشونم مربی حامد . آقاي بیژن فتاح
_ خوشبختم
= منم همین طور
+ خوب خانوم دکتر بهتره برین سر اصل مطلب حامد الان پیش بیژن و بیژن تا نفهمه چه بلایی سر حامد داره
می یاد ما رو پیشش نمی بره !
= البته تا حدودي امروز صبح متوجه شدم !
_ خوب چی باعث شد بفهمین ؟
= فراموشی ! اتفاقات دیشب . امروز صبح یادش نمی اومد !
_ بله . می دونید حامد یه مشکل و مسئله ي مهم توي گذشته اش داره که اونقدر دردناکه . باعث می شه با
یادآوري خاطراتش به مرز جنون برسه . از هوش بره و بعد از بیدار شدن . اون خاطرات رو به همراه لحظه هایی
که سپري شدن تو همون یاد آوري . فراموش کنه ! البته تمامه ماجرا به همین جا ختم نمی شه اگه نفهمیم اون
خاطره چیه تا کمکش کنیم شاید یه روزي که زیادم دور نیست . حامد آسیب مغزي ببینه یا به مرز جنون و
خودکشی برسه !
= یعنی فهمیدن اینکه اون چه خاطره ایی . باعث می شه شما بتونید کمکش کنید ؟
_ البته باید بفهمیم مشکلش با اون خاطره چیه ؟ یعنی چه احساسی نسبت به این خاطره داره ؟!
+ خودش کمکمون نمی کنه . تو که قبل تر از من می شناسیش سرنخی نداري ؟!
= دارم !
+ یعنی تمامه این مدت می دونستی و به من نگفتی ؟!
= خیال کردم می تونه با یه زندگی جدید فراموشش بکنه نمی خواستم کوچکترین نشونی بمونه اما ... اون
نتونست !
_ حالا وقت این حرف ها نیست اگه می دونید برامون تعریف کنید ؟
در حالی که بیژن می خواست برایه سعید و ریحانه راز حامد رو برملا بکنه حامد توي خونه برخلاف تلاشش .
ذهنش دوباره فعال شده بود و داشت مو به مو اونچه که بیژن تعریف می کرد . براي حامد تداعی می کرد
= چند ماهی می شد که پام آسیب دیده بود و نمی تونستم مسابقه بدم اون روز مثل هر شب دیگه ایی اطراف
تهران واسه خودم پرسه میزدم که متوجه ناله هایی شدم تو اون تاریکی کلی دنبالش گشتم بالآخره با نور چراخ
ماشین پیداش کردم پسر جوون 17 ساله اي . خونین و مالین رو زمین . بینه زباله ها افتاده بود جلو رفتم به
سختی نفس می کشید آخه دندش شکسته بود بلندش کردم آوردمش خونه ام . همه ي ما واسه بعد مسابقه یه
دکتر داریم وقتی رفیقم اومد گفت بی خیالش بشم زنده نمی مونه قبول کردم جلویه یه بیمارستان ولش کنم اما
اون صبح . شبی که می خواستم همچین کاري بکنم عکس حامد رو تو صفحه ي گمشده ها دیدم با کلی مژده
گونی . تصمیم گرفتم ببینم چه بلایی سرش اومده از رویه نشونیه توي روزنامه رفتم در خونه شون حال پدر و
مادرش خوب نبود . حال حامدم خوب نبود تمامه اون 10 روز حتی بعد از بهوش اومدن هم توي تب داشت می
سوخت . خلاصه با عموش حرف زدم گفتم تا نشنوم چی شده جاي حامد رو نمی گم اون بیچارم قبول کرد بعدا
فهمیدم پسرش با خواهر حامد ازدواج کرده بوده ...
+ خوب ؟!
= آره مرد گفت : یه روز صبح که خواهر حامد . حورا . در حالی که 5 ماهه حامله بوده . حامد رو می برده با
ماشین به دبیرستان چند تا از دشمناي پدرشون جلوي راهشون رو می گیرن و بعد تا آزاد شدن یکی از
دوستاشون از زندان اونارو به عنوان گروگان نگه میدارن اما حامد با کمک خواهرش فرار می کنه ولی خواهرش
گیر میوفته اونا هم واسه اینکه حامد رو بیرون بکشن به خواهرش تعرض می کنن می گن حامد شاهد این
صحنه بوده . حامد بیرون نمی یاد خواهرشم زیر این شنکجه به خاطر حاملگی میمیره ولی بالآخره حامد رو پیدا
می کنن که زبونش بند اومده بوده و مثل بید میلرزیده . همه ي اون عوضی ها مست بودن . بعد از اذیت کردن
حامد تا سر حد مرگ می زننش و تو بیابون ولش می کنن . بقیه اشم می دونید
+ یا حسین ! باورم نمی شه این همه مدت چطور تحمل کرده تا کسی چیزي ندونه ؟
_ واسه همین این طوري شده ! اما شما از کجا همه ي ماجرا رو می دونید ؟ گفتین که خودش چیزي بهتون
نگفته ؟!
= عموش گفت آخه اون پست فطرت ها تو همون 10 روز دستگیر شدن . خودشون ماجرا رو تعریف کردن .
بعدم اعدام شدن !
+ چطور عمو رو پیچوندي ؟
= با بدبختی !
ادامه دارد...
دیگه خیلی شد فک کنم :|
6 صفحه بود
ادامه ی داستان ...
= شاید این حرفات باور سعید بشه اما من باور نمی کنم ... آخه خودم بهت یه زندگیه جدید دادم تا گذشته ات
رو پنهون کنی ...
- ( حامد کلافه دست از ضربه زدن برداشت و با عصبانیت . حرف هاي بیژن رو نیمه تموم گذاشت ) آره اما تو
راجع به گذشته ایی که دارم پنهونش می کنم هیچی نمی دونی ! هیچی !
= می دونی 10 روز بیهوشیت فرصت زیادي بود واسه اینکه بفهمم کی هستی ؟ چه بلایی سرت اومده ؟ یا
هزار تا چیز دیگه !
- ( حامد خنده ي عصبی کرد ) دروغ می گی ؟! واگرنه برم می گردوندي ؟!
= کاش این کار رو می کردم اما یه بار دیگه اشتباهم رو تکرار کردم و اجازه دادم یکی دیگه مثل خودم تو
انزجار تصمیم بگیره !
- هیچ کس از ماجراي من جز خودم خبر نداره !
= اشتباهت همین جاست خیلی وقته دیگه رازي نیست همه ي اون عوضی ها تو همون 10 روز بیهوشیت .
دستگیر شدن بعدم اعدامشون کردن ! می بینی دیگه جرم یا گناهی نیست که بخواي بخاطرش خودت رو
مجازات کنی ! 8 سال تا همین جا هم کافی بود ؟!
- خفه شو از اینجا برو بیرون !
= باشه اما یه چیزي رو می خوام بدونی بعد این مسابقه همه ي بدهی هاي من تصویه می شن . پس مسابقه
ي دیگه ایی برات ترتیب نمی دم . باید همون روز وقتی تو چشمات همون احساس گناه تکراري رو دیدم برت
می گردوندم ... حامد برگرد به خونه ات . فرار و فراموشی و تحمل شکنجه اي که به خودت میدي اسمش
مجازات نیست فقط فقط ترسه ! ترس از روبه رو شدن با واقعیت . تو نرفتی که خودت رو مجازات کنی تو رفتی
تا جاي خالیه ...
- آررررررررررره ! آره لعنتی من یه ترسوام . من ... من هیچی نیستم !
سعید سري از تاسف برایه حامد . که رویه زمین زانو زده بود و داشت هق هق می کرد . تکون داد تکیه اش رو
از از چارچوب برداشت و رفت . حامد موند با یه دردي که نمی دونست چرا داره بعد 8 سال انقدر سر و صدا به
پا می کنه حالش خوب نبود جسمش که سهله . انگار دنیا دیگه جایی واسه پنهون کردن این درد نداشت
خودش رو رویه زمین اتاق به سمت گوشه ایی کشید سرش رو به دیوار تکیه داد و از پنجره ي اتاق به بیرون
خیره شد دوباره تو گذشته هایی دور غرق شد بعد 8 سال هنوزم نمی تونست هیجانش رو نسبت به این خاطره
کنترل کنه هنوزم درست مثل همون روز . با فکر کردن به این موضوع . تمامه بدنش شروع می کرد به لرزیدن
و سرش از درد منفجر می شد و وقتی همه چیز تموم می شد برایه لحظات طولانی فراموش می کرد چه اتفاقی
افتاده ... ریحانه به قاب عکس هاي قدیمیه رویه میز نگاهی انداخت بین اون عکس هاي تکراري چیزي برایه
دلگرم شدن دیگه وجود نداشت ریحانه نمی دونست کجاي قصه ي این مبارزات قراره به تاریخ اضافه بشه شاید
درست ترین کاري که بتونه تو تمامه عمرش انجام بده همین کمک به حامد باشه . شاید ... سعید کلافه بود . از
بی خبري . از بی توجهی که در حق حامد کرده بود . از اینکه تا به امروز خیال می کرد برادر حامد . ولی حتی
نمی دونه انقدر حالش بده . اون شب زمان برایه سعید نگذشت و انگار قرار بود دیگه هیچ وقت صبح طلوع نکنه
...
بالآخره حکومت شب به دست روشنایی روز افتاد و دسته هاي نور دروازه هاي چشم حامد رو باز کرد .
اتاق با نور صبح روشن شده بود حامد از دیشب گوشه ي اتاق به خواب رفته که با روشنایی اتاق چشماش رو باز
می کنه بیژن با یه لیوان قهوه ي داغ روي صندلی مقابل جسم مچاله شده ي حامد نشسته وقتی چشماي باز
حامد رو دید که با سردردي زیاد چشم باز کرده لبخندي بهش زد
= سرت درد می کنه ؟
- آرررره !
= بیا این قهوه حالت رو بهتر می کنه
حامد با کمال میل لیوان رو گرفت و مثل یه موجود سرمازده با ولع مشغول خوردن شد انگار وجودش وسطه این
تابستون یخ زده بود بیژن پوزخندي زد باورش نمی شد حامد همون روسی . 90 کیلویی با قد 175 سانت باشه
که توي رینگ می تونه هر کسی رو زمین بزنه و تا لبه مرگ ببره . حالا انقدر درمونده و آسیب پذیر شده
= مگه نمی دونی نباید بعد از عرق کردن بدون گرم کن بمونی ؟ چه برسه بخواي بخوابی ؟! الآن همه ي
عضلاتت می گیره
- من اصلا کی اومدم اینجا ؟!
= شوخیه قشنگی بود
- شوخی نمی کنم ... آخ ... یادم نمی یاد کی اومدم یا اصلا چرا و چطوري اومدم !
بیژن از شنیدن این جملات عرق سردي رویه تنش نشست باورش نمی شد . داشت چه بلایی سر حامد می
یومد به خیال اینکه حامدم مثل خودشه بعد یه مدت می تونه گذشته اش رو فراموش بکنه سر این کار آورد اما
حالا هر روز نسبت به روز اولی که دیدش داره بدتر می شه . با صداي حامد دوباره متوجه اش شد
- گرسنمه !
= صبحونه رو چیدم تو آشپزخونه برو بخور !
حامد وقتی سعی کرد از روي زمین بلند بشه توي سرش احساس سنگین کرد و بعد این سنگینی رویه معده ي
خالیش فشار آورد جز همون چند قلوپ قهوه چیزي نبود که اونم روي زمین . مقابلش بالا آورد اما اونقدر
احساس سستی و رخوت کرد که همون جا دراز کشید بیژن براي کمک به طرفش نرفت ولی بخاطر دلایل این
اتفاقات حسابی کلافه بود سر همین سیگاري از تو پاکت بیرون کشید و بعد با کلی زحمت و ناراحتی با کبریتی
سیگار بین لباش رو روشن کرد پک عمیقی به سیگار زد و دودش رو بیرون فرستاد انگار این دودها . حسرت
هاي زندگی بیژن بودن که بینشون گم شد با تکون هاي دست کبریت رو خاموش کرد
= داري با خودت چی کار می کنی ؟ اینطوري پیش بري قبل از اینکه تو رینگ بمیري خودت . خودت رو می
کشی !
- نمی فهمم چی می گی ! ... کمکم بلند شم
بیژن آخرین پکش رو به سیگار زد و دست آخر رویه لبه ي پنجره خاموشش کرد از رویه صندلی بلند شد و
کناره حامد زانو زد دستش رو برد زیر شونه هاش و با یه حرکت سریع بلندش کرد اما حامد دردش اومده بود
- بسه دیگه نمی خواد کمکم کنی !
= تو بیشتر از این حرف ها به کمک نیاز داري !
- فعلا که من دارم کمکت می کنم تا بدهی هات رو بدي !
بیژن حرفی نزد و تنها به تکون دادن سرش اکتفا کرد بلند شد و از اتاق بیرون رفت اوضاع حامد خوب نبود باید
با سعید تماس می گرفت و راجع به حامد باهاش حرف میزد ... سعید تمام شب رو نخوابید به نظرش تمامه این
مدت خواب بوده . به کیسه ي بوکس بی حرکت حامد خیره شده بود که با صداي زنگ موبایلش به خودش
اومد
+ الو ؟
= بیژنم
+ بگو که حامد پیشته ؟!
= آره . واسه همین باهات تماس گرفتم
+ چی شده ؟ حالش خوبه ؟
= آره . اما اگه به دادش نرسیم نمی تونم قول بدم خوب بمونه !
+ پس تو هم فهمیدي !
= دیشب داشتم باهاش حرف میزدم کمی راجع به گذشته اش عصبی شد اما مسئله ي مهم اینکه ... صبح
هیچی یادش نمی اومد حتی نمی دونست کی و چطوري اومده پیش من !
+ دو بار توي یه روز !
= یعنی قبلا هم اینطور شده ؟!
+ باید از نزدیک ببینمت قضیه مفصله . بیا باشگاه بهروز
= نیم ساعت دیگه اونجام
با قطع تلفن سعید سریع از گاراژ خارج شد تا به موقع به قرار برسه ... بیژن به طرف آشپزخونه رفت حامد
حسابی مشغول خوردن حلیم بود . خوبه که مثل دیشب بی اشتها نیست آخه به انرژي نیاز داره شاید اگه اوضاع
همین طور پیش می رفت مجبور می شد از مسابقه صرفه نظر کنه
- چته زل زدي بهم ؟!
= دارم میرم بیرون اما تو جایی نرو برگشتم باهات کار دارم !
- باشه تا برگردي منم تمرین می کنم
= نمی خواد استراحت کن زود برمی گردم
حامد می دونست همه ي این دل رحمی ها یا حرف ها مربوط می شه به دیشب اما انگار جرات نداشت به
خودش فشار بیاره تا یادش بیاد شایدم اصلا توان این که از ذهنش کار بکشه رو نداشت همه ي اعمال امروز
صبح اش از روي عادت بودن پشتش هیچ فعالیت ذهنی نبود ترجیح می داد امروز همین طور تموم بشه تا اینکه
بخواد تنشی داشته باشه انگار توان تحمل فشار عصبی رو نداشت پس بدونه تلاش براي اینکه بفهمه چی شده
اجازه داد بیژن بره ... سعید توي مسیر با ریحانه تماس گرفت اون بهتر می تونست بیژن رو متوجه اوضاع بد
حامد بکنه شاید دلش به رحم می اومد و دیگه حامد رو به این مسابقه نمی فرستاد بعد یه ساعت همه تو باشگاه
بودن حضور یک زن اونم تو باشگاه بیلیارد برایه بقیه عجیب بود سر همین قضیه بهروز باشگاه رو تعطیل کرد تا
هر سه نفر راحت تر بتونن حرف بزنن سعید که بین ریحانه و بیژن نشسته بود شروع کرد به معرفی
+ ایشون خانوم دکتر ریحانه نامدار هستن روانپزشک . ایشونم مربی حامد . آقاي بیژن فتاح
_ خوشبختم
= منم همین طور
+ خوب خانوم دکتر بهتره برین سر اصل مطلب حامد الان پیش بیژن و بیژن تا نفهمه چه بلایی سر حامد داره
می یاد ما رو پیشش نمی بره !
= البته تا حدودي امروز صبح متوجه شدم !
_ خوب چی باعث شد بفهمین ؟
= فراموشی ! اتفاقات دیشب . امروز صبح یادش نمی اومد !
_ بله . می دونید حامد یه مشکل و مسئله ي مهم توي گذشته اش داره که اونقدر دردناکه . باعث می شه با
یادآوري خاطراتش به مرز جنون برسه . از هوش بره و بعد از بیدار شدن . اون خاطرات رو به همراه لحظه هایی
که سپري شدن تو همون یاد آوري . فراموش کنه ! البته تمامه ماجرا به همین جا ختم نمی شه اگه نفهمیم اون
خاطره چیه تا کمکش کنیم شاید یه روزي که زیادم دور نیست . حامد آسیب مغزي ببینه یا به مرز جنون و
خودکشی برسه !
= یعنی فهمیدن اینکه اون چه خاطره ایی . باعث می شه شما بتونید کمکش کنید ؟
_ البته باید بفهمیم مشکلش با اون خاطره چیه ؟ یعنی چه احساسی نسبت به این خاطره داره ؟!
+ خودش کمکمون نمی کنه . تو که قبل تر از من می شناسیش سرنخی نداري ؟!
= دارم !
+ یعنی تمامه این مدت می دونستی و به من نگفتی ؟!
= خیال کردم می تونه با یه زندگی جدید فراموشش بکنه نمی خواستم کوچکترین نشونی بمونه اما ... اون
نتونست !
_ حالا وقت این حرف ها نیست اگه می دونید برامون تعریف کنید ؟
در حالی که بیژن می خواست برایه سعید و ریحانه راز حامد رو برملا بکنه حامد توي خونه برخلاف تلاشش .
ذهنش دوباره فعال شده بود و داشت مو به مو اونچه که بیژن تعریف می کرد . براي حامد تداعی می کرد
= چند ماهی می شد که پام آسیب دیده بود و نمی تونستم مسابقه بدم اون روز مثل هر شب دیگه ایی اطراف
تهران واسه خودم پرسه میزدم که متوجه ناله هایی شدم تو اون تاریکی کلی دنبالش گشتم بالآخره با نور چراخ
ماشین پیداش کردم پسر جوون 17 ساله اي . خونین و مالین رو زمین . بینه زباله ها افتاده بود جلو رفتم به
سختی نفس می کشید آخه دندش شکسته بود بلندش کردم آوردمش خونه ام . همه ي ما واسه بعد مسابقه یه
دکتر داریم وقتی رفیقم اومد گفت بی خیالش بشم زنده نمی مونه قبول کردم جلویه یه بیمارستان ولش کنم اما
اون صبح . شبی که می خواستم همچین کاري بکنم عکس حامد رو تو صفحه ي گمشده ها دیدم با کلی مژده
گونی . تصمیم گرفتم ببینم چه بلایی سرش اومده از رویه نشونیه توي روزنامه رفتم در خونه شون حال پدر و
مادرش خوب نبود . حال حامدم خوب نبود تمامه اون 10 روز حتی بعد از بهوش اومدن هم توي تب داشت می
سوخت . خلاصه با عموش حرف زدم گفتم تا نشنوم چی شده جاي حامد رو نمی گم اون بیچارم قبول کرد بعدا
فهمیدم پسرش با خواهر حامد ازدواج کرده بوده ...
+ خوب ؟!
= آره مرد گفت : یه روز صبح که خواهر حامد . حورا . در حالی که 5 ماهه حامله بوده . حامد رو می برده با
ماشین به دبیرستان چند تا از دشمناي پدرشون جلوي راهشون رو می گیرن و بعد تا آزاد شدن یکی از
دوستاشون از زندان اونارو به عنوان گروگان نگه میدارن اما حامد با کمک خواهرش فرار می کنه ولی خواهرش
گیر میوفته اونا هم واسه اینکه حامد رو بیرون بکشن به خواهرش تعرض می کنن می گن حامد شاهد این
صحنه بوده . حامد بیرون نمی یاد خواهرشم زیر این شنکجه به خاطر حاملگی میمیره ولی بالآخره حامد رو پیدا
می کنن که زبونش بند اومده بوده و مثل بید میلرزیده . همه ي اون عوضی ها مست بودن . بعد از اذیت کردن
حامد تا سر حد مرگ می زننش و تو بیابون ولش می کنن . بقیه اشم می دونید
+ یا حسین ! باورم نمی شه این همه مدت چطور تحمل کرده تا کسی چیزي ندونه ؟
_ واسه همین این طوري شده ! اما شما از کجا همه ي ماجرا رو می دونید ؟ گفتین که خودش چیزي بهتون
نگفته ؟!
= عموش گفت آخه اون پست فطرت ها تو همون 10 روز دستگیر شدن . خودشون ماجرا رو تعریف کردن .
بعدم اعدام شدن !
+ چطور عمو رو پیچوندي ؟
= با بدبختی !
ادامه دارد...
دیگه خیلی شد فک کنم :|
6 صفحه بود