30-08-2015، 12:53
صدای زری میومد که داشت در مورد من توضیحاتی به پسر خانوم شریفی میداد: ژاله خانوم معرفیشون کردن.
منظور از ژاله خانوم مامان زهرا بود.صدای پسره رو واضح نمیشنیدم.تلاشم هم بی فایده بود.فقط زمانی صداش واضح مشد که خطاب به بچه اش با صدای بلند حرف میزد،پویان نکن، بشین،دست نزن واز همین تذکرهای معمولی.اون قدر سریع دوییده بودم تو اتاق که اصلاً بچه ای ندیده بودم.دقایقی گذشت وصدای احوال پرسیش با مادرش یعنی خانوم شریفی اومد. انگار زهرا راست میگفت.پسره زنش همراهش نبود.
تقه ای به در خورد وصدای زری اومد: مهناز خانوم؟
جواب دادم: بله؟
- بیاین پایین لطفاً
- چشم ،تا چند دقیقه دیگه میام.
صدای پای زری به گوشم خورد که داشت دور میشد.موهامو دُم اسبی بستم وشال سفیدم رو هم سَرَم کردم.جلوی آینه ایستادم وبرای آخرین بار نگاهی به خودم انداختم.خداروشکر تنها حُسنی که ایام امتحانات برای من داشت این بود که چون زورمون میومد غذا درست کنیم کم میخوردم ولاغر شده بودم واثری از چری های زائد دور پهلوم نبود.یه تونیک زرشکی ریون تنم بود با شلوار قد 90 سفید که لبه پاچه اش پاکتی بود.با اینکه آرایش نداشتم اما به نظرم همه چیم خوب بود.از اتاق خارج شدم.خانوم شریفی که اصلاً به من نگاه نکرد.پسرش هم زیر چشمی وبا اخم تمام نگاهم کردمیتونستم حدس بزنم که اخمش به خاطر چیه!
از پله ها پایین اومدم وکنار مبل خانوم شریفی ایستادم و رو به پسرش سلام دادم.
با حرکت سر جواب سلامم رو داد و دستش رو از زیر چونه اش درآورد: بنشینید لطفاً.
کنار خانوم شریفی نشستم.پامو روی هم انداختم وبه میوه خوری روی میز چشم دوختم. خطاب به من پرسید: دانشجویی؟
سرمو بالا آوردم.نگاهمون روی هم سُر خورد.اون بی مهابا به چشم های من زُل زده بود اما من از نگاه کردن مستقیم به چشمهای مردها واهمه داشتم.به همین خاطر سرمو پایین انداختم: بله
- چه رشته ای؟
- مدیریت صنعتی
قلبم تو دهنم بود.نمیدونم چرا استرس داشتم.دستش رو به سمتم دراز کرد: سهیل هستم
اونقدر بدم میاد از آدمهای جو زده ای که اینجا رو با اروپا اشتباه میگرین؛به دستش نگاهی نکردم که مثلاً بگم دستتو ندیدم،با نگاه به چشمهاش گفتم: مهناز ناصری
نگاه سردی به دستش انداخت وآروم به سمت خودش برد.
خانم شریفی با صدای بلند گفت: به اون گلها دست نزن.
من وپسرش سرمون رو به جهت نگاهش چرخوندیم.پسر سهیل،پویان که بهش میخورد حدوداً یکی دو سالش باشه میخواست از توی گلدون بزرگ کنار در گل دربیاره.
دوباره خانوم شریفی با تحکم گفت: مگه نمیگم به اونا دست نزن بچه؟
سهیل با عصبانیت سر پویان داد زد: پویان بذار سر جاش!
پویان تکانی خورد.لبهاشو غنچه کرد.یهو دهنش باز شد وشروع کرد به نعره کشیدن.اشکهاش مثل فواره میومدن.خانوم شریفی دستشو به نشونه کلافگی روی پیشونیش گذاشت.سهیل که ژِست مادرش رو دید با صدای بلندتری رو به پویان گفت: ببند دهنتو پویان
باز جَو منو گرفت،از جام بلند شدم وبه طرف بچه رفتم بغلش کردمو از خونه خارج شدم.روی نیمکت روبه روی در نشستم.پویان که انگار تازه یک تکیه گاه پیدا کرده بود با صدای بلندتری گریه میکرد انگار میخواست با زبون بی زبونی با من حرف بزنه.چند دقیقه ای به همین منوال گذشت تا کم کم صداش کم شد وساکت شد.روی نیمکت دراز کشید وسرشو روی پای من گذاشته بود
تقریباً نیم ساعت بعد،در خونه باز شد وسهیل با شتاب خارج شد رو به داخل با صدای بلند داد زد: از اولش هم نظرتونو تحمیل کردین.
وبه سمت من اومد.خم شد که پویان رو بگیره.خانوم شریفی خودش رو به جلوی در رسوند: از این به بعد هم خواستی بیای این وروجکو(وعصاشو به سمت پویان گرفت)میذاری پیش مادرش وخودت تنها میای
سهیل هم با عصبانیت گفت: ناراحتی خودم هم دیگه نمیام.
بچه رو از روی پام بغل کرد.طفلک پویان بی صدا ومتعجب به پدرش ومادر بزرگش چشم دوخته بود. خانوم شریفی هم جواب داد: به جهنم!
وعصاشو محکم به زمین کوبیدوبه داخل خونه رفت ودرو محکم بست.دستهای سهیل به وضوح میلرزیدن. دندونهاشو به هم فشار داد.جرات نظر دادن نداشتم.بعد از چند ثانیه در حالی که سعی داشت عصبانیتش رو مهار کنه رو به من گفت: مواظبش باشید
چند قدمی ازم دور شد ودوباره رو بهم گفت: بابت این فسقلی هم ممنون.
به زور لبهامو باز کردم: خواهش میکنم.من که کاری نکردم.
سرشو تکون داد وازحیاط خارج شد دقیقه ای بعد هم صدای روشن شدن اتوموبیلش اومد واز اونجا دور شد.دلم گرفته بود.ناخواسته سرمو به عقب برگردوندم وبه عمارت قدیمی نگاه کردم، انگار یه گورستان قدیمی بود.ترسیدم بیشتر نگاهش کنم چون حس میکردم که الانه یه صحنه وحشتناک میبینم.چشمامو بستمو رومو برگردوندم.به تراس ساختمون نوساز نگاه کردم خانوم شریفی پشت نرده ها ایستاده بود وبه من نگاه میکرد.هیچ چیز از نگاهش خونده نمیشد،به خودم نهیب زدم: آخه دختر تو چی از پرستاری از یه پیرزن میدونی؟
زری درو باز کرد:بیاین تو مهناز خانوم.ناهار آماده اس.
نگاهمو از خانوم شریفی گرفتمو به داخل اومدم.ساعت تازه از دوازده گذشته بود،رو به زری گفتم: چرا اینقدر زود غذا میخورین؟
به داخل مطبخ رفت از همونجا باصدای آرومی جواب داد: همیشه همینطور بوده.
روبروی در مطبخ داخل آشپزخونه ایستادم:بگین چیارو ببرم
در حالی که داخل دیس توی دستش برنج میکشید بدون اینکه نگاهم کنه گفت:ظرفا رو گذاشتم روی کابینت کنار ظرفشویی.ببر روی میز توی سالن بچین
رومو به سمتی که گفته بود کردم وبا تعجب گفتم: چرا دوتا دوتا!
کمرشو راست کرد: شما وخانوم
ودوباره مشغول شد.منم دیگه سوال نپرسیدم ومشغول چیدن میز شدم.واقعاً صحنه خنده داری خلق شده بود.یه میز دراز وبزرگ که یه گوشه اش برای دونفر چیده شده.داشتم با لبخند به میز نگاه میکردم که صدای نکره خانوم شریفی از پشت سرم منو سه متر هوا پروند: مجبور نبودی اینقدر نزدیک من بشینی که حالا بهش بخندی
ناخودآگاه لبهام از هم فاصله گرفتن ودهنم وا موند.یعنی فهمید من به چی فکر میکردم!!! با طمانینه رفت وصدر میز نشست.بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت: تا کی میخوای نگاه کنی؟ بیا بشین
با پاهای لرزون رفتم وکنارش نشستم.تا پایان ناهار دیگه حرفی بینمون رد وبدل نشد.بعدش هم زری خانوم کاغذی رو بهم داد که توش ساعت داروهای خانوم شریفی نوشته شده بود.بعد از ظهر از شدت بیکاری گرفتم خوابیدم... با تاریک شدن هوا کم کم داشت ترس برم میداشت.تازه فهمیدم چه غلطی کردم، هوای اتاقی که توش بودم داشت مثل خوره منو میخورد از اتاق اومدم بیرون تا حداقل برم رو اعصاب زری خانوم اما در کمال ناباوری دیدم مانتو پوشیده و داره کیفشو روی دستش مرتب میکنه،با دیدن من بدون تغییری توی عضلات صورتش گفت: من دارم میرم،شامتون رو گذاشتم روی گاز،فقط گرمش کن.خانوم خودش داروهاشو میخوره،شما سر همون ساعت هایی که بعد از ظهر بهت دادم به دستش یه لیوان آب بده.
آب دهنم رو قورت دادم وگفتم: شمارا دارین میرین؟!
ابروهاشو توهم کشید وگفت: وا دختر! یه ساعت دارم چی میگم؟
با بی میلی گفتم: متوجه شدم ولی،امشب رو هم نمیتونین بمونین؟ آخه من شب اولیه که...
اومد میون کلامم : نه نمیشه،خداحافظ
منتظر جواب من نشد وخونه رو ترک کرد.زیر لب تکرار کردم: مهناز قرار نیست اتفاقی بیفته ترس تو بی مورده. چند بار این جمله رو تکرار کردم وبه اتاقم رفتم
،گوشیمو که تا الان خاموش بود روشن کردم،کلی پیام از جانب ترانه بود که همه اش هم الفاظ قشنگ و دوست داشتنی به کار برده بود.نفسمو بیرون فرستادم وگفتم: چه میشه کرد! خوبی ترانه اینه که هیچ وقت هزینه ی تماسها براش مهم نیست وبه قول زهرا شارژ گوشی ترانه به شهرداری وصله.گوشی توی دستم لرزید وعکس بَزک کرده ی ترانه افتاد روی گوشیم،جواب دادم: جانم؟
با حرص گفت: جانم ومرض.جانم ودرد، من چی به تو بگم؟ میدونی چندبار بهت زنگ زدم؟ حالا گوشیتو واسه من خاموش میکنی؟
بوق..بوق ..بوق
من همینطور هاج و واج مونده بودم،وا! این چرا گوشیشو قطع کرد؟ شروع کردم به تماس گرفتن اما از شانس مرده ی من گوشیشو خاموش کرده بود،وای نه ترانه الان وقت قهر کردن نبود.اشک تو چشمام جمع شده بود،ترانه تورو بخدا روشن کن من ازت معذرت خواهی میکنم؛اما این کارا بی فایده بود.
به در ضربه ای خورد،جواب دادم: کیه؟
صدای زن جوانی اومد: باز کن
لحنش نه تحکمی بود ونه دوستانه،به سمت در رفتم ودررو باز کردم...خدای من هیچ کس پشت در نیست!!!
توی چهار چوب در وایستادم وبدون حرکت دادن سرم چشمم رو توی فضای خونه چرخوندم.ناخودآگاه به سمت اتاق خانوم کشیده شدم،باز هم روی همون صندلی راحتیش نشسته بود وبه بیرون زل زده بود،من نمیدونم آخه یه باغ کثیف وشلوغ چقدر میتونه آدم رو جذب کنه که این مادر فولاد زره از نگاه کردنش سیر نمیشه!
توی چهارچوب در ایستادم،گلومو صاف کردم تا متوجه من بشه،سرش رو به طرف من برگردوند: تو هم متوجه شدی؟
چشمامو تنگ کردم وبه حالت سوالی بهش نگاه کردم،آروم زیر لب گفت: اون توی این باغه...
بی اختیار به پشت سرم نگاه کردم و دوباره به خانوم واین کار احمقانه رو چند بار تکرار کردم؛خدایا غلط کردم حاضرم برم با مامانم روی یه تخت بخوابم اما یه لحظه تو این باغ نمونم،به سمت اتاق رفتم،من امشب اینجا نمیمونم،من بمیرم هم اینجا نمی مونم.وارد اتاق شدم نگاهم به فضای بیرون خورد،هوا حالت گرگ ومیش بود. وسایلی که صبح با پهن کردنشون خودمو سرگرم کرده بودم وریختم توی کیفم،یه بار چِک کردم،کتاب فارسیم نبود ،نگاهمو توی اتاق چرخوندم،مطمئنم روی تاقچه بود! چند تا نفس عمیق کشیدم تا اعصابم بیاد سرجاش تا بتونم تمرکز کنم ببینم کتابو کجا گذاشتم؛من که اصلاً امروز فرصت نکردم بخونمش!به صورت اتفاقی دیدم روی رخت خوابمه،اصلاً دلم نمیخوست حتی حدس بزنم که کتاب چجوری رفته اونجا. کتابو برداشتم وگذاشتم توی کیف،مانتو وشلوارم رو پوشیدم،شالم کو پس؟ آخه این اتاق که جای گم کردن نداره! بی خیال مقنعه میپوشم،وای مقنعه ام رو ته ساک گذاشته بودم،با بی میلی ساکو خالی کردم ومقنعه ام رو برداشتم وسرم کردم ودوباره وسایلو توی ساک برگردوندم.از شدت گرما عرق کرده بودم اما چون استرس باعث سرمای درونیم میشه عرقم سرد شده بود. تو جام ایستادم واز خودم پرسیدم: همه چیمو برداشتم؟ گوشیم. دستمو بردم توجیب مانتوم،من که مانتو رو تازه تنم کردم! قبلش کجا گذاشتم؟ دورو برم رو نگاه کردم،گریه ام گرفته بود؛با خودم مرور کردم،من با گوشیم زنگ زدم به ترانه وبعد صدای در اومد،چشمهامو بستم تا تصور کنم که آیا گوشی رو با خودم از اتاق بیرون بردم یا نه! با باز کردن چشمهام از ته دل جیغ زدم،خانوم دقیقاً دماغ تو دماغ ِ من ایستاده بود،ابروهاشو تو هم کشید وگفت: موبایلت رو روی تاقچه اتاق من جا گذاشتی؟
با چشمهای گرد شده نگاهش میکردم، من که توی اتاق نرفتم!،یهو لبخند مهربونی زد وگفت: علت ترست رو نمیفهمم! یعنی من اینقدر ترسناکم که داری از اینجا میری؟
آب دهنمو قورت دادم که باعث شد لبخندش پررنگ تر بشه،با صدای آرومی گفت: تو که جوونی اوضاعت اینه! پس من چی بگم که این همه مدت تو این خونه تک وتنهام،
موبایل رو توی دستم جا دادو در حالی که از اتاق خارج میشد گفت: اگه اصرار ژاله خانوم نبود،من قبول نمیکردم که به اینجا بیای،
توی چهارچوب در ایستاد وبه سمتم چرخید: موندن یا نموندنت میل خودت،اما اینو بدون وقتی اینجایی خطری تهدیدت نمیکنه.
و از اتاق خارج شد.نمیدونم چرا ولی انگار حرفهاش آبی بود روی آتش.حرفشو کاملاً باور کردم.جلوی در اتاقم ایستادم،و رفتنش رو به اتاقش نگاه کردم،با خودم فکرکردم: من الان کجا برم؟ خوابگاه؟ یا برگردم به شهرم؟ من آدم ترسویی نیستم، این ترس بی سابقه هم به خاطر تعریف های زهرا بود؛گوشی توی دستم ویبره رفت،مهران بود جواب داد: سلام
مهران: سلام مهناز خوبی؟ چه خبر؟
برگشتم داخل اتاق وگفتم: خوبم،خبر خاصی نیست.اونجا چه خبر؟
صدای مهران بی نهایت کسل بود: اینجا هم هیچی،همون اوضاع همیشگی،امروز کلی با بابا صحبت کردم
نشستم لبه تاقچه: در چه مورد؟
مهران: در مورد این که باید مامانو ادب کنه،بندازش از خونه بیرون،ودیگه مهریه اش رو نده
با تایید حرفش گفتم: کار خوبی کردی،خب نتیجه؟
نفسشو فوت کرد: بابای ما زن ذلیل تر از این حرفاس،به من گفت تو کارهاش دخالت نکنم
پوزخندی زدم: خسته نباشی
چند ثانیه سکوت بینمون بود،مهران سکوتو شکست: پول لازم نداری؟
جواب دادم: فعلاً که نه
با لحن دلگرم کننده ای گفت: هر موقع شب بیدار شدی،ترسیدی یا خواب بد دیدی روت نشد پیرزنه رو بیدار کنی به من زنگ بزن،من گوش به زنگم.
لبخندی روی لبم نشستم: قربون داداشم برم،چشم
مهران که انگار از چشم گفتن سریع من خوشش اومده بود لحنش از اون حالت سرد در اومد: خب مهناز جان کاری نداری؟
جواب دادم: نه،ولی بازم تلاشتو راجع به مامان وبابا بکن،باید یه تصمیم جدی گرفت.
- باشه.فعلاً
- خداحافظ
گوشی رو قطع کردم واز همونجایی که نشسته بودم به پشت سرم یعنی فضای باغ نگاه کردم،اما زیاد نخواستم که دقت کنم،از جام بلند شدم وپرده رو کشیدم.
مطمئناً نمیتونستم اینقدر زود بخوابم،با بی میلی مانتوم رو از تنم درآوردم واز پله ها پایین رفتم،میتونستم خودمو با آشپزخونه سرگرم کنم،همچین دختر فعالی نبودم ولی از این بیکاری بیش از حد هم عصبانی بودم،دوتا قابلمه روی گاز بود،به داخلش سرک کشیدم،یکیش سوپ بود واون یکی غذای ظهر بود.زیر هردو رو روشن کردم،الکی در کابینت ها رو بازمیکردم وتوشونو نگاه میکردم،زیاد ظرف نبود، از هر چیز نهایتاً دودست میدونستم که خونه اصلیشون تهرانه واز وقتی اومدن اینجا با کسی رفت وآمد ندارن.هر چند دقیقه هم به بالای راه پله نگاه میکردم تا باز یهو نیاد غافلگیرم کنه،یه خورده که به همه چی وررفتم به گوشی ترانه اس فرستادم: ترانه جونم ببخشید،بیا آشتی
اما پیام تحویلش نیومد،واین یعنی هنوز گوشیش خاموشه،جای تعجب داشت که چطور ترانه طاقت آورد گوشیشو خاموش نگه داره!
همه ی لامپهای سالن رو روشن کرده بودم،اگه بابا اینجا بود بهم میگفت: مگه عروسی پدرته؟
آهی کشیدم: طفلک بابام.این طور که بوش میاد اگه مامان با کس دیگه هم عروسی کنه باز بابا به پاش میشینه،خدایا چی میشه یکی مثل پدرمون نصیب ما کنی؟ قول میدم من مثل مامانم بی جنبه نباشم.
صدای خانوم من رو از فکار پراکنده ام بیرون کشید: میخوای بمونی؟
به ابتدای پله ها یعنی همونجایی که ایستاده بود نگاه کردم وبا تکون دادن سرم گفتم: بله
دوباره رفته بود تو همون جلد خشکش ،از پله ها پایین اومد ودر همون حال هم حرف میزد: زری هم اوایل میترسید، ولی الان فهمیده که چیزی برای ترسیدن نیست.
اگه نمی پرسیدم دق میکردم: پس منظورتون از اینکه گفتین اون تو باغه،چی بود؟
آخرین پله رو هم طی کرد،همونجا ایستاد وبدون اینکه چیزی بگه چندثانیه ای نگاهم کرد وبعد آروم گفت: تو به روح اعتقاد داری؟!!
خیلی خودمو نگه داشتم نخندم،آخه این تکیه کلام مهران بود وقتی که عصبانی میشد،مثلاً اگه میگفتم آره یعنی واقعاً جوابی که مهران همیشه میده رو میخواد بهم بده؟
وقتی سکوتم طولانی شد ،به این منظور گرفت که اعتقاد ندارم؛ادامه داد: پس حرفم در تو اثر نمیکنه
با هول گفتم: نه،اعتقاد دارم؛منتها یه خورده باورش برام سخته
لبخندی زد: من حس میکنم دخترم اینجاست.یه چیزی میخواد بهم بگه.
در حالی که یکی از صندلی ها رو عقب میکشیدم گفتم: مرگ عزیزان چیزی نیست که به این راحتی بشه باورش کرد،به شما حق میدم
صندلی رو اشاره کردم وگفتم: بفرمایید تا شام رو بیارم.
در حالی که نزدیک میز میشد گفت: شاید حق با تو باشه
ودیگه هیچی نگفت؛ولی کاش یه چیزی میگفت،با این حرکت شَکم رو به یقین تبدیل کرد که اون واقعاً با روح ارتباط داره.انگار خودش از این که این موضوع رو با من مطرح کرده باشه پشیمون شده وبه همین خاطر زود کوتاه اومد وحرف من رو تایید کرد.
بعد از اینکه شامش رو خورد به سمت اتاقش رفت والبته قبل از اینکه کامل بره داخل اتاقش گفت: راستی،نمیخواد نیمه شب من رو بابت قرصم بیدار کنی،من خودم عادت دارم بیدار میشم.
با لبخند گیجی نگاهش کردم ولی چیزی نگفتم،عادت داره!! یعنی باید احتمال این رو بدم که با راه رفتن نیمه شبش زهره ترک بشم.
بعد از شستن ظرفها به اتاق برگشتم واولین کاری که کردم این بود که با گوشیم با صدای بلند به آهنگ گوش بدم. جام رو پهن کردم وکتاب فارسیم رو هم برداشتم،حالا که با خواب بی موقع بعد از ظهرم خواب شب رو از چشمام گرفتم باید خودم رو با یه چیزی سرگرم میکردم.
در حال خوندن کتاب بودم که صدای تک بوق پیام تحویل گوشیم بلند بود،پیامم به ترانه رسیده بود.سریع گوشی رو برداشتم که باهاش تماس بگیرم،بعد از خوردن دوسه تا بوق رد تماس داد وپشت بندش پیام داد: الان نمیتونم صحبت کنم،خودم فردا باهات تماس میگیرم.
منم دیگه بی خیال شدم.ساعت نزدیک دوبود که بالاخره چشمام سنگین شد،اونقدر گردنم رو چرخونده بودم که رگ به رگ شده بود...
صبح با صدای زنگ گوشیم از خواب بیدار شدم،زهرا بود،جواب دادم: بله؟
زهرا: ای وای خواب بودی؟!
گلومو صاف کردم: دیگه باید بیدار میشدم،علیک سلام!
خندید: سلام خانومی. من پول به حساب دانشگاه واریز کردم بابت ترم تابستون،امروز نوبت انتخاب واحده،هر کاری میکنم سایت باز نمیشه،میخوام برم دانشگاه باهام میای؟
توجام نشستم: اشکالی نداره وسط روز بیام بیرون!
زهرا: نه بابا،اصلاً زنه همون شب هم به تو احتیاج نداره،پاشو آماده شو،نیم ساعت دیگه میام دنبالت
- باشه،
خداحافظی کردم واز جام بلند شدم...
زری توی آشپزخونه مشغول بود،رو بهش صبح به خیر گفتم؛با دستش سینی صبحونه رو اشاره کرد: میخواستم الان برات بیارم،حالا که اومدی خودت بخور.
در حین خوردن صبحانه ازش پرسیدم: اگه بخوام برم بیرون اشکالی نداره؟
زری با لبخندی جواب داد: نه،فقط قبل از اذان مغرب برگرد،چون میخوام برم خونه
سرمو تکون دادم.
....مقنعه ام رو روی سرم مرتب کردم وبرای بار آخر صورتم رو توی آینه چک کردم وکرم جمع شده گوشه چشمم رو تمیز کردم.باید یه فکری هم به حال ابروهای چنگیزیم میکردم،صورتم که بیش از حد معمولی بود هیچ! بدبختی اینجا بود که آرایش کردن هم بلد نبودم که حداقل خط چشم بکشم یا درست درمون رژ گونه بزنم...سرمو با تاسف برای خودم تکون دادم وکیفم رو برداشتم واز اتاق بیرون اومدم؛ رفتم جلوی در اتاق خانوم تا ازش خداحافظی کنم که صدای زری تو جام متوقفم کرد: خانوم توی اتاقش نیست
به سمتش برگشتم،زری ادامه داد: رفته توی باغ قدم بزنه
از پله ها پایین اومدم ورفتم بیرون،کسری داشت ماشین رو تمیز میکرد،بی اختیار گفتم: کاش بجای رسیدن به ماشینی که خودش تمیزه یه دستی هم به سروگوش باغ میکشیدین
کسری متعجب نگاهم کرد،خودم هم به خاطر اینکه باهاش همکلام شدم پشیمون شدم ولی سعی کردم اقتدارم رو حفظ کنم،آهسته به سمت در قدم برداشتم،با صدای آرومی گفت: قشنگی این باغ به کثیف بودنشه
با تعجب نگاهش کردم وگفتم: جدی!!!! دارم میبینم
وآب کثیف استخر رو اشاره کردم و دیگه منتظر نموندم تا جوابمو بده،در رو باز کردم واومدم بیرون،وقتی توی کوچه تنگ وباریک ایستادم نگاهی به ته کوچه انداختم وبا خودم گفتم: یادم باشه بعداً برم دریا رو ببینم،حیفه که اینقدر نزدیکش باشم وبه دیدنش نرم
به سمت سر کوچه راه افتادم.چند دقیقه ای منتظر بودم که زهرا وداداشش رسیدن،سلامی کردم ونشستم.
محمد با خنده گفت: مهناز خانوم سالمی؟
با لبخند گفتم: فعلاً که آره
زهرا به سمت عقب برگشت: با خانوم شریفی حرف هم زدی؟
سرمو تکون دادم،زهرا با هیجان گفت: خب؟
ناخودآگاه یاد حرف دیشبش افتادم وگفتم: به من گفت به روح اعتقاد داری؟
محمد با صدای بلند زد زیر خنده.زهرا هم خنده اش گرفت وفکر کرد من دارم شوخی میکنم،گفت: خیلی بیشعوری مهناز
دیگه بحثو ادامه ندادم،پرسیدم: به ترانه هم گفتی بیاد؟
زهرا: آره،
محمد رو به زهرا گفت: بیخود. چه دلیلی داره وقتی کارنداره با شما بیاد؟
زهرا با اخم به محمد نگاه کرد وگفت: محمد!
محمد از توی آینه به من نگاه کرد: بد میگم مهناز خانوم؟
پوزخندی زدم وگفتم: خب من هم کاری ندارم!
محمد خواست حرفشو جمع کنه: منظورم شما نبودید. آخه ترانه..
زهرا گفت: بسه دیگه محمد،رانندگیتو بکن
دیگه تا خود دانشگاه حرف نزدیم....
منظور از ژاله خانوم مامان زهرا بود.صدای پسره رو واضح نمیشنیدم.تلاشم هم بی فایده بود.فقط زمانی صداش واضح مشد که خطاب به بچه اش با صدای بلند حرف میزد،پویان نکن، بشین،دست نزن واز همین تذکرهای معمولی.اون قدر سریع دوییده بودم تو اتاق که اصلاً بچه ای ندیده بودم.دقایقی گذشت وصدای احوال پرسیش با مادرش یعنی خانوم شریفی اومد. انگار زهرا راست میگفت.پسره زنش همراهش نبود.
تقه ای به در خورد وصدای زری اومد: مهناز خانوم؟
جواب دادم: بله؟
- بیاین پایین لطفاً
- چشم ،تا چند دقیقه دیگه میام.
صدای پای زری به گوشم خورد که داشت دور میشد.موهامو دُم اسبی بستم وشال سفیدم رو هم سَرَم کردم.جلوی آینه ایستادم وبرای آخرین بار نگاهی به خودم انداختم.خداروشکر تنها حُسنی که ایام امتحانات برای من داشت این بود که چون زورمون میومد غذا درست کنیم کم میخوردم ولاغر شده بودم واثری از چری های زائد دور پهلوم نبود.یه تونیک زرشکی ریون تنم بود با شلوار قد 90 سفید که لبه پاچه اش پاکتی بود.با اینکه آرایش نداشتم اما به نظرم همه چیم خوب بود.از اتاق خارج شدم.خانوم شریفی که اصلاً به من نگاه نکرد.پسرش هم زیر چشمی وبا اخم تمام نگاهم کردمیتونستم حدس بزنم که اخمش به خاطر چیه!
از پله ها پایین اومدم وکنار مبل خانوم شریفی ایستادم و رو به پسرش سلام دادم.
با حرکت سر جواب سلامم رو داد و دستش رو از زیر چونه اش درآورد: بنشینید لطفاً.
کنار خانوم شریفی نشستم.پامو روی هم انداختم وبه میوه خوری روی میز چشم دوختم. خطاب به من پرسید: دانشجویی؟
سرمو بالا آوردم.نگاهمون روی هم سُر خورد.اون بی مهابا به چشم های من زُل زده بود اما من از نگاه کردن مستقیم به چشمهای مردها واهمه داشتم.به همین خاطر سرمو پایین انداختم: بله
- چه رشته ای؟
- مدیریت صنعتی
قلبم تو دهنم بود.نمیدونم چرا استرس داشتم.دستش رو به سمتم دراز کرد: سهیل هستم
اونقدر بدم میاد از آدمهای جو زده ای که اینجا رو با اروپا اشتباه میگرین؛به دستش نگاهی نکردم که مثلاً بگم دستتو ندیدم،با نگاه به چشمهاش گفتم: مهناز ناصری
نگاه سردی به دستش انداخت وآروم به سمت خودش برد.
خانم شریفی با صدای بلند گفت: به اون گلها دست نزن.
من وپسرش سرمون رو به جهت نگاهش چرخوندیم.پسر سهیل،پویان که بهش میخورد حدوداً یکی دو سالش باشه میخواست از توی گلدون بزرگ کنار در گل دربیاره.
دوباره خانوم شریفی با تحکم گفت: مگه نمیگم به اونا دست نزن بچه؟
سهیل با عصبانیت سر پویان داد زد: پویان بذار سر جاش!
پویان تکانی خورد.لبهاشو غنچه کرد.یهو دهنش باز شد وشروع کرد به نعره کشیدن.اشکهاش مثل فواره میومدن.خانوم شریفی دستشو به نشونه کلافگی روی پیشونیش گذاشت.سهیل که ژِست مادرش رو دید با صدای بلندتری رو به پویان گفت: ببند دهنتو پویان
باز جَو منو گرفت،از جام بلند شدم وبه طرف بچه رفتم بغلش کردمو از خونه خارج شدم.روی نیمکت روبه روی در نشستم.پویان که انگار تازه یک تکیه گاه پیدا کرده بود با صدای بلندتری گریه میکرد انگار میخواست با زبون بی زبونی با من حرف بزنه.چند دقیقه ای به همین منوال گذشت تا کم کم صداش کم شد وساکت شد.روی نیمکت دراز کشید وسرشو روی پای من گذاشته بود
تقریباً نیم ساعت بعد،در خونه باز شد وسهیل با شتاب خارج شد رو به داخل با صدای بلند داد زد: از اولش هم نظرتونو تحمیل کردین.
وبه سمت من اومد.خم شد که پویان رو بگیره.خانوم شریفی خودش رو به جلوی در رسوند: از این به بعد هم خواستی بیای این وروجکو(وعصاشو به سمت پویان گرفت)میذاری پیش مادرش وخودت تنها میای
سهیل هم با عصبانیت گفت: ناراحتی خودم هم دیگه نمیام.
بچه رو از روی پام بغل کرد.طفلک پویان بی صدا ومتعجب به پدرش ومادر بزرگش چشم دوخته بود. خانوم شریفی هم جواب داد: به جهنم!
وعصاشو محکم به زمین کوبیدوبه داخل خونه رفت ودرو محکم بست.دستهای سهیل به وضوح میلرزیدن. دندونهاشو به هم فشار داد.جرات نظر دادن نداشتم.بعد از چند ثانیه در حالی که سعی داشت عصبانیتش رو مهار کنه رو به من گفت: مواظبش باشید
چند قدمی ازم دور شد ودوباره رو بهم گفت: بابت این فسقلی هم ممنون.
به زور لبهامو باز کردم: خواهش میکنم.من که کاری نکردم.
سرشو تکون داد وازحیاط خارج شد دقیقه ای بعد هم صدای روشن شدن اتوموبیلش اومد واز اونجا دور شد.دلم گرفته بود.ناخواسته سرمو به عقب برگردوندم وبه عمارت قدیمی نگاه کردم، انگار یه گورستان قدیمی بود.ترسیدم بیشتر نگاهش کنم چون حس میکردم که الانه یه صحنه وحشتناک میبینم.چشمامو بستمو رومو برگردوندم.به تراس ساختمون نوساز نگاه کردم خانوم شریفی پشت نرده ها ایستاده بود وبه من نگاه میکرد.هیچ چیز از نگاهش خونده نمیشد،به خودم نهیب زدم: آخه دختر تو چی از پرستاری از یه پیرزن میدونی؟
زری درو باز کرد:بیاین تو مهناز خانوم.ناهار آماده اس.
نگاهمو از خانوم شریفی گرفتمو به داخل اومدم.ساعت تازه از دوازده گذشته بود،رو به زری گفتم: چرا اینقدر زود غذا میخورین؟
به داخل مطبخ رفت از همونجا باصدای آرومی جواب داد: همیشه همینطور بوده.
روبروی در مطبخ داخل آشپزخونه ایستادم:بگین چیارو ببرم
در حالی که داخل دیس توی دستش برنج میکشید بدون اینکه نگاهم کنه گفت:ظرفا رو گذاشتم روی کابینت کنار ظرفشویی.ببر روی میز توی سالن بچین
رومو به سمتی که گفته بود کردم وبا تعجب گفتم: چرا دوتا دوتا!
کمرشو راست کرد: شما وخانوم
ودوباره مشغول شد.منم دیگه سوال نپرسیدم ومشغول چیدن میز شدم.واقعاً صحنه خنده داری خلق شده بود.یه میز دراز وبزرگ که یه گوشه اش برای دونفر چیده شده.داشتم با لبخند به میز نگاه میکردم که صدای نکره خانوم شریفی از پشت سرم منو سه متر هوا پروند: مجبور نبودی اینقدر نزدیک من بشینی که حالا بهش بخندی
ناخودآگاه لبهام از هم فاصله گرفتن ودهنم وا موند.یعنی فهمید من به چی فکر میکردم!!! با طمانینه رفت وصدر میز نشست.بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت: تا کی میخوای نگاه کنی؟ بیا بشین
با پاهای لرزون رفتم وکنارش نشستم.تا پایان ناهار دیگه حرفی بینمون رد وبدل نشد.بعدش هم زری خانوم کاغذی رو بهم داد که توش ساعت داروهای خانوم شریفی نوشته شده بود.بعد از ظهر از شدت بیکاری گرفتم خوابیدم... با تاریک شدن هوا کم کم داشت ترس برم میداشت.تازه فهمیدم چه غلطی کردم، هوای اتاقی که توش بودم داشت مثل خوره منو میخورد از اتاق اومدم بیرون تا حداقل برم رو اعصاب زری خانوم اما در کمال ناباوری دیدم مانتو پوشیده و داره کیفشو روی دستش مرتب میکنه،با دیدن من بدون تغییری توی عضلات صورتش گفت: من دارم میرم،شامتون رو گذاشتم روی گاز،فقط گرمش کن.خانوم خودش داروهاشو میخوره،شما سر همون ساعت هایی که بعد از ظهر بهت دادم به دستش یه لیوان آب بده.
آب دهنم رو قورت دادم وگفتم: شمارا دارین میرین؟!
ابروهاشو توهم کشید وگفت: وا دختر! یه ساعت دارم چی میگم؟
با بی میلی گفتم: متوجه شدم ولی،امشب رو هم نمیتونین بمونین؟ آخه من شب اولیه که...
اومد میون کلامم : نه نمیشه،خداحافظ
منتظر جواب من نشد وخونه رو ترک کرد.زیر لب تکرار کردم: مهناز قرار نیست اتفاقی بیفته ترس تو بی مورده. چند بار این جمله رو تکرار کردم وبه اتاقم رفتم
،گوشیمو که تا الان خاموش بود روشن کردم،کلی پیام از جانب ترانه بود که همه اش هم الفاظ قشنگ و دوست داشتنی به کار برده بود.نفسمو بیرون فرستادم وگفتم: چه میشه کرد! خوبی ترانه اینه که هیچ وقت هزینه ی تماسها براش مهم نیست وبه قول زهرا شارژ گوشی ترانه به شهرداری وصله.گوشی توی دستم لرزید وعکس بَزک کرده ی ترانه افتاد روی گوشیم،جواب دادم: جانم؟
با حرص گفت: جانم ومرض.جانم ودرد، من چی به تو بگم؟ میدونی چندبار بهت زنگ زدم؟ حالا گوشیتو واسه من خاموش میکنی؟
بوق..بوق ..بوق
من همینطور هاج و واج مونده بودم،وا! این چرا گوشیشو قطع کرد؟ شروع کردم به تماس گرفتن اما از شانس مرده ی من گوشیشو خاموش کرده بود،وای نه ترانه الان وقت قهر کردن نبود.اشک تو چشمام جمع شده بود،ترانه تورو بخدا روشن کن من ازت معذرت خواهی میکنم؛اما این کارا بی فایده بود.
به در ضربه ای خورد،جواب دادم: کیه؟
صدای زن جوانی اومد: باز کن
لحنش نه تحکمی بود ونه دوستانه،به سمت در رفتم ودررو باز کردم...خدای من هیچ کس پشت در نیست!!!
توی چهار چوب در وایستادم وبدون حرکت دادن سرم چشمم رو توی فضای خونه چرخوندم.ناخودآگاه به سمت اتاق خانوم کشیده شدم،باز هم روی همون صندلی راحتیش نشسته بود وبه بیرون زل زده بود،من نمیدونم آخه یه باغ کثیف وشلوغ چقدر میتونه آدم رو جذب کنه که این مادر فولاد زره از نگاه کردنش سیر نمیشه!
توی چهارچوب در ایستادم،گلومو صاف کردم تا متوجه من بشه،سرش رو به طرف من برگردوند: تو هم متوجه شدی؟
چشمامو تنگ کردم وبه حالت سوالی بهش نگاه کردم،آروم زیر لب گفت: اون توی این باغه...
بی اختیار به پشت سرم نگاه کردم و دوباره به خانوم واین کار احمقانه رو چند بار تکرار کردم؛خدایا غلط کردم حاضرم برم با مامانم روی یه تخت بخوابم اما یه لحظه تو این باغ نمونم،به سمت اتاق رفتم،من امشب اینجا نمیمونم،من بمیرم هم اینجا نمی مونم.وارد اتاق شدم نگاهم به فضای بیرون خورد،هوا حالت گرگ ومیش بود. وسایلی که صبح با پهن کردنشون خودمو سرگرم کرده بودم وریختم توی کیفم،یه بار چِک کردم،کتاب فارسیم نبود ،نگاهمو توی اتاق چرخوندم،مطمئنم روی تاقچه بود! چند تا نفس عمیق کشیدم تا اعصابم بیاد سرجاش تا بتونم تمرکز کنم ببینم کتابو کجا گذاشتم؛من که اصلاً امروز فرصت نکردم بخونمش!به صورت اتفاقی دیدم روی رخت خوابمه،اصلاً دلم نمیخوست حتی حدس بزنم که کتاب چجوری رفته اونجا. کتابو برداشتم وگذاشتم توی کیف،مانتو وشلوارم رو پوشیدم،شالم کو پس؟ آخه این اتاق که جای گم کردن نداره! بی خیال مقنعه میپوشم،وای مقنعه ام رو ته ساک گذاشته بودم،با بی میلی ساکو خالی کردم ومقنعه ام رو برداشتم وسرم کردم ودوباره وسایلو توی ساک برگردوندم.از شدت گرما عرق کرده بودم اما چون استرس باعث سرمای درونیم میشه عرقم سرد شده بود. تو جام ایستادم واز خودم پرسیدم: همه چیمو برداشتم؟ گوشیم. دستمو بردم توجیب مانتوم،من که مانتو رو تازه تنم کردم! قبلش کجا گذاشتم؟ دورو برم رو نگاه کردم،گریه ام گرفته بود؛با خودم مرور کردم،من با گوشیم زنگ زدم به ترانه وبعد صدای در اومد،چشمهامو بستم تا تصور کنم که آیا گوشی رو با خودم از اتاق بیرون بردم یا نه! با باز کردن چشمهام از ته دل جیغ زدم،خانوم دقیقاً دماغ تو دماغ ِ من ایستاده بود،ابروهاشو تو هم کشید وگفت: موبایلت رو روی تاقچه اتاق من جا گذاشتی؟
با چشمهای گرد شده نگاهش میکردم، من که توی اتاق نرفتم!،یهو لبخند مهربونی زد وگفت: علت ترست رو نمیفهمم! یعنی من اینقدر ترسناکم که داری از اینجا میری؟
آب دهنمو قورت دادم که باعث شد لبخندش پررنگ تر بشه،با صدای آرومی گفت: تو که جوونی اوضاعت اینه! پس من چی بگم که این همه مدت تو این خونه تک وتنهام،
موبایل رو توی دستم جا دادو در حالی که از اتاق خارج میشد گفت: اگه اصرار ژاله خانوم نبود،من قبول نمیکردم که به اینجا بیای،
توی چهارچوب در ایستاد وبه سمتم چرخید: موندن یا نموندنت میل خودت،اما اینو بدون وقتی اینجایی خطری تهدیدت نمیکنه.
و از اتاق خارج شد.نمیدونم چرا ولی انگار حرفهاش آبی بود روی آتش.حرفشو کاملاً باور کردم.جلوی در اتاقم ایستادم،و رفتنش رو به اتاقش نگاه کردم،با خودم فکرکردم: من الان کجا برم؟ خوابگاه؟ یا برگردم به شهرم؟ من آدم ترسویی نیستم، این ترس بی سابقه هم به خاطر تعریف های زهرا بود؛گوشی توی دستم ویبره رفت،مهران بود جواب داد: سلام
مهران: سلام مهناز خوبی؟ چه خبر؟
برگشتم داخل اتاق وگفتم: خوبم،خبر خاصی نیست.اونجا چه خبر؟
صدای مهران بی نهایت کسل بود: اینجا هم هیچی،همون اوضاع همیشگی،امروز کلی با بابا صحبت کردم
نشستم لبه تاقچه: در چه مورد؟
مهران: در مورد این که باید مامانو ادب کنه،بندازش از خونه بیرون،ودیگه مهریه اش رو نده
با تایید حرفش گفتم: کار خوبی کردی،خب نتیجه؟
نفسشو فوت کرد: بابای ما زن ذلیل تر از این حرفاس،به من گفت تو کارهاش دخالت نکنم
پوزخندی زدم: خسته نباشی
چند ثانیه سکوت بینمون بود،مهران سکوتو شکست: پول لازم نداری؟
جواب دادم: فعلاً که نه
با لحن دلگرم کننده ای گفت: هر موقع شب بیدار شدی،ترسیدی یا خواب بد دیدی روت نشد پیرزنه رو بیدار کنی به من زنگ بزن،من گوش به زنگم.
لبخندی روی لبم نشستم: قربون داداشم برم،چشم
مهران که انگار از چشم گفتن سریع من خوشش اومده بود لحنش از اون حالت سرد در اومد: خب مهناز جان کاری نداری؟
جواب دادم: نه،ولی بازم تلاشتو راجع به مامان وبابا بکن،باید یه تصمیم جدی گرفت.
- باشه.فعلاً
- خداحافظ
گوشی رو قطع کردم واز همونجایی که نشسته بودم به پشت سرم یعنی فضای باغ نگاه کردم،اما زیاد نخواستم که دقت کنم،از جام بلند شدم وپرده رو کشیدم.
مطمئناً نمیتونستم اینقدر زود بخوابم،با بی میلی مانتوم رو از تنم درآوردم واز پله ها پایین رفتم،میتونستم خودمو با آشپزخونه سرگرم کنم،همچین دختر فعالی نبودم ولی از این بیکاری بیش از حد هم عصبانی بودم،دوتا قابلمه روی گاز بود،به داخلش سرک کشیدم،یکیش سوپ بود واون یکی غذای ظهر بود.زیر هردو رو روشن کردم،الکی در کابینت ها رو بازمیکردم وتوشونو نگاه میکردم،زیاد ظرف نبود، از هر چیز نهایتاً دودست میدونستم که خونه اصلیشون تهرانه واز وقتی اومدن اینجا با کسی رفت وآمد ندارن.هر چند دقیقه هم به بالای راه پله نگاه میکردم تا باز یهو نیاد غافلگیرم کنه،یه خورده که به همه چی وررفتم به گوشی ترانه اس فرستادم: ترانه جونم ببخشید،بیا آشتی
اما پیام تحویلش نیومد،واین یعنی هنوز گوشیش خاموشه،جای تعجب داشت که چطور ترانه طاقت آورد گوشیشو خاموش نگه داره!
همه ی لامپهای سالن رو روشن کرده بودم،اگه بابا اینجا بود بهم میگفت: مگه عروسی پدرته؟
آهی کشیدم: طفلک بابام.این طور که بوش میاد اگه مامان با کس دیگه هم عروسی کنه باز بابا به پاش میشینه،خدایا چی میشه یکی مثل پدرمون نصیب ما کنی؟ قول میدم من مثل مامانم بی جنبه نباشم.
صدای خانوم من رو از فکار پراکنده ام بیرون کشید: میخوای بمونی؟
به ابتدای پله ها یعنی همونجایی که ایستاده بود نگاه کردم وبا تکون دادن سرم گفتم: بله
دوباره رفته بود تو همون جلد خشکش ،از پله ها پایین اومد ودر همون حال هم حرف میزد: زری هم اوایل میترسید، ولی الان فهمیده که چیزی برای ترسیدن نیست.
اگه نمی پرسیدم دق میکردم: پس منظورتون از اینکه گفتین اون تو باغه،چی بود؟
آخرین پله رو هم طی کرد،همونجا ایستاد وبدون اینکه چیزی بگه چندثانیه ای نگاهم کرد وبعد آروم گفت: تو به روح اعتقاد داری؟!!
خیلی خودمو نگه داشتم نخندم،آخه این تکیه کلام مهران بود وقتی که عصبانی میشد،مثلاً اگه میگفتم آره یعنی واقعاً جوابی که مهران همیشه میده رو میخواد بهم بده؟
وقتی سکوتم طولانی شد ،به این منظور گرفت که اعتقاد ندارم؛ادامه داد: پس حرفم در تو اثر نمیکنه
با هول گفتم: نه،اعتقاد دارم؛منتها یه خورده باورش برام سخته
لبخندی زد: من حس میکنم دخترم اینجاست.یه چیزی میخواد بهم بگه.
در حالی که یکی از صندلی ها رو عقب میکشیدم گفتم: مرگ عزیزان چیزی نیست که به این راحتی بشه باورش کرد،به شما حق میدم
صندلی رو اشاره کردم وگفتم: بفرمایید تا شام رو بیارم.
در حالی که نزدیک میز میشد گفت: شاید حق با تو باشه
ودیگه هیچی نگفت؛ولی کاش یه چیزی میگفت،با این حرکت شَکم رو به یقین تبدیل کرد که اون واقعاً با روح ارتباط داره.انگار خودش از این که این موضوع رو با من مطرح کرده باشه پشیمون شده وبه همین خاطر زود کوتاه اومد وحرف من رو تایید کرد.
بعد از اینکه شامش رو خورد به سمت اتاقش رفت والبته قبل از اینکه کامل بره داخل اتاقش گفت: راستی،نمیخواد نیمه شب من رو بابت قرصم بیدار کنی،من خودم عادت دارم بیدار میشم.
با لبخند گیجی نگاهش کردم ولی چیزی نگفتم،عادت داره!! یعنی باید احتمال این رو بدم که با راه رفتن نیمه شبش زهره ترک بشم.
بعد از شستن ظرفها به اتاق برگشتم واولین کاری که کردم این بود که با گوشیم با صدای بلند به آهنگ گوش بدم. جام رو پهن کردم وکتاب فارسیم رو هم برداشتم،حالا که با خواب بی موقع بعد از ظهرم خواب شب رو از چشمام گرفتم باید خودم رو با یه چیزی سرگرم میکردم.
در حال خوندن کتاب بودم که صدای تک بوق پیام تحویل گوشیم بلند بود،پیامم به ترانه رسیده بود.سریع گوشی رو برداشتم که باهاش تماس بگیرم،بعد از خوردن دوسه تا بوق رد تماس داد وپشت بندش پیام داد: الان نمیتونم صحبت کنم،خودم فردا باهات تماس میگیرم.
منم دیگه بی خیال شدم.ساعت نزدیک دوبود که بالاخره چشمام سنگین شد،اونقدر گردنم رو چرخونده بودم که رگ به رگ شده بود...
صبح با صدای زنگ گوشیم از خواب بیدار شدم،زهرا بود،جواب دادم: بله؟
زهرا: ای وای خواب بودی؟!
گلومو صاف کردم: دیگه باید بیدار میشدم،علیک سلام!
خندید: سلام خانومی. من پول به حساب دانشگاه واریز کردم بابت ترم تابستون،امروز نوبت انتخاب واحده،هر کاری میکنم سایت باز نمیشه،میخوام برم دانشگاه باهام میای؟
توجام نشستم: اشکالی نداره وسط روز بیام بیرون!
زهرا: نه بابا،اصلاً زنه همون شب هم به تو احتیاج نداره،پاشو آماده شو،نیم ساعت دیگه میام دنبالت
- باشه،
خداحافظی کردم واز جام بلند شدم...
زری توی آشپزخونه مشغول بود،رو بهش صبح به خیر گفتم؛با دستش سینی صبحونه رو اشاره کرد: میخواستم الان برات بیارم،حالا که اومدی خودت بخور.
در حین خوردن صبحانه ازش پرسیدم: اگه بخوام برم بیرون اشکالی نداره؟
زری با لبخندی جواب داد: نه،فقط قبل از اذان مغرب برگرد،چون میخوام برم خونه
سرمو تکون دادم.
....مقنعه ام رو روی سرم مرتب کردم وبرای بار آخر صورتم رو توی آینه چک کردم وکرم جمع شده گوشه چشمم رو تمیز کردم.باید یه فکری هم به حال ابروهای چنگیزیم میکردم،صورتم که بیش از حد معمولی بود هیچ! بدبختی اینجا بود که آرایش کردن هم بلد نبودم که حداقل خط چشم بکشم یا درست درمون رژ گونه بزنم...سرمو با تاسف برای خودم تکون دادم وکیفم رو برداشتم واز اتاق بیرون اومدم؛ رفتم جلوی در اتاق خانوم تا ازش خداحافظی کنم که صدای زری تو جام متوقفم کرد: خانوم توی اتاقش نیست
به سمتش برگشتم،زری ادامه داد: رفته توی باغ قدم بزنه
از پله ها پایین اومدم ورفتم بیرون،کسری داشت ماشین رو تمیز میکرد،بی اختیار گفتم: کاش بجای رسیدن به ماشینی که خودش تمیزه یه دستی هم به سروگوش باغ میکشیدین
کسری متعجب نگاهم کرد،خودم هم به خاطر اینکه باهاش همکلام شدم پشیمون شدم ولی سعی کردم اقتدارم رو حفظ کنم،آهسته به سمت در قدم برداشتم،با صدای آرومی گفت: قشنگی این باغ به کثیف بودنشه
با تعجب نگاهش کردم وگفتم: جدی!!!! دارم میبینم
وآب کثیف استخر رو اشاره کردم و دیگه منتظر نموندم تا جوابمو بده،در رو باز کردم واومدم بیرون،وقتی توی کوچه تنگ وباریک ایستادم نگاهی به ته کوچه انداختم وبا خودم گفتم: یادم باشه بعداً برم دریا رو ببینم،حیفه که اینقدر نزدیکش باشم وبه دیدنش نرم
به سمت سر کوچه راه افتادم.چند دقیقه ای منتظر بودم که زهرا وداداشش رسیدن،سلامی کردم ونشستم.
محمد با خنده گفت: مهناز خانوم سالمی؟
با لبخند گفتم: فعلاً که آره
زهرا به سمت عقب برگشت: با خانوم شریفی حرف هم زدی؟
سرمو تکون دادم،زهرا با هیجان گفت: خب؟
ناخودآگاه یاد حرف دیشبش افتادم وگفتم: به من گفت به روح اعتقاد داری؟
محمد با صدای بلند زد زیر خنده.زهرا هم خنده اش گرفت وفکر کرد من دارم شوخی میکنم،گفت: خیلی بیشعوری مهناز
دیگه بحثو ادامه ندادم،پرسیدم: به ترانه هم گفتی بیاد؟
زهرا: آره،
محمد رو به زهرا گفت: بیخود. چه دلیلی داره وقتی کارنداره با شما بیاد؟
زهرا با اخم به محمد نگاه کرد وگفت: محمد!
محمد از توی آینه به من نگاه کرد: بد میگم مهناز خانوم؟
پوزخندی زدم وگفتم: خب من هم کاری ندارم!
محمد خواست حرفشو جمع کنه: منظورم شما نبودید. آخه ترانه..
زهرا گفت: بسه دیگه محمد،رانندگیتو بکن
دیگه تا خود دانشگاه حرف نزدیم....