29-08-2015، 11:54
-مهناز یه چیزی!
هدفونو از گوشم درآوردم: چیزی گفتی؟
نسرین: من تابحال این موقع شب تو راه نبودم.حالا ماشین از کجا گیر بیاریم؟
(نسرین یک سال از من جلو تر بود اما به دلیل اینکه تو اکثر درسهاش در جا زده بود میشد گفت فقط 10-12 واحد جلو بود.)
راست میگفت ما همیشه طوری حرکت میکردیم که هوا روشنی اینور میرسیدیم اما ایندفعه ساعت 12- یک شب میشد.ساری رو که رد کردیم فکری به سرم زد.سریع با ترانه تماس گرفتم.کلی بوق خورد بعد زمانی برداشت که فکر کردم خوابه ومیخواستم قطع کنم.در حالی که مثل همیشه اول صدای قهقهه اش اومد جواب داد:جونم عشقم؟
-مرگ! سلام
-سلام خوبی؟
-مرسی.ترانه جون زیاد شارژ ندارم.کجایی؟
صدای بوق اشغال اومد.تاخواستم فحش بدم گوشیم زنگ خورد.ترانه بود،فوری جواب دادم: دربدر چرا قطع میکنی؟
خودشو لوس کرد: خب،خودت گفتی شارژ نداری دیگه!!
خنده ام گرفت:قربونت جیجر.حالا بگو کجایی؟
با یه حالت کشدار وبا منظوری گفت: با شاهینم.چطور؟
به یادم اومد که شاهین پسرخاله اشه.بی تفاوت گفتم: یعنی نمیتونی بیای دنبالم؟
با نگرانی گفت: کجایی؟
- توراهم تا 20 مین دیگه میرسم.
- باشه میام.اتفاقاً ما هم بیرونیم.
- مرسی ناناز.پس میدون هزارسنگر منتظرم باش.
با خنده گفت:به روی چشم.منتظر هستیم..
رومو به سمت نسرین کردم.شبیه گاوهای وحشی شده بود انگار داشت منو پارچه قرمز میدید ومیخواست شاخم بزنه.ناخوداگاه لبخند زدم.یهو قاطی گفت: واسه چی زنگ زدی به اون لک لک!مگه خودمون اینجوری ایم؟
ومچ دستشو کج کرد. از لفظش خنده ام گرفت: راست میگیا! ترانه خیلی شبیه لک لکه.
وبا صدای بلند خندیدم.
نسرین با عصبانیت: کوفت.زنگ بزن بگو نمیخواد بیاد
با خنده از جام بلند شدم: حالا که زنگ زدم.
کمی خودمو به سمتش خم کردم: خاک تو سرت داره با پسرخاله اش میاد.بذار ببینیم چه شکلیه!
لبهاشو غنچه کرد.کمی فکر کرد وبعد با حالتی که انگار به نتیجه رسیده باشه گفت: وای بحالت اگه پسره زشت باشه!
اون هم از جاش بلند شد.سرعت اتوبوس کم شد.شاگرد راننده داد زد:هزار سنگر..
ودوباره تکرار کرد.به اتفاق نسرین پیاده شدیم.با فاصله کمی از ما 206 آلبالویی ترانه پارک شده بود.به محض اینکه شاگرد راننده ساکم رو از بغل ماشین درآورد.ترانه وشاهین هم از ماشین پیاده شدند.نگاه گذرایی به شاهین انداختم وبه سمت ترانه دویدم.همدیگه رو بغل کردیم.بعد از تو بغلش دراومدم ورو به شاهین سلام کردم.نسرین هم با هردوی اونها سلام کرد.شاهین یه جوون نسبتاً قد بلند،حدوداً 27-8 ساله سفید پوست چشمهای قهوه ای روشن با موهای خرمایی مجعد.تقریباً شبیه به ترانه بود.وقدش با ترانه که کفش پاشنه ده سانتی پاش کرده بود برابری میکرد.شاهین پشت فرمون نشست وترانه هم کنارش من ونسرین هم پشت نشستیم.در حالت عادی که بی ریخت بودم،با گذشت چند ساعت توی اتوبوس قشنگ آرایشم ماست شده بود وصورتم کپک زده بود.من مونده بودم شاهین به چیِ من هر دقیقه از آینه ماشین زل میزنه.احتمالاً داشت توی دلش دختر خاله خوشکلشو به خاطر دوستی با من سرزنش میکرد.
با صدای ترانه به خودم اومدم: مهنازی! بریم خونه ما؟
فوراً جواب دادم:نه عزیز.تا همینجاش هم مزاحم شدم بسه.
قیافه اش رو لوس کرد: چه مزاحمتی؟نکنه دوست نداری بیای؟
مهربون نگاش کردم: نه دیوونه! باید برم خوابگاه.ناسلامتی فردا اولین امتحانه.ایشالله یه شب دیگه.
هرچند به ظاهرش میخورد راضی نشده باشه اما گفت: قول دادیا!
بهش لبخند زدم.جای تعجب داشت که شاهین اصلاً حرف نمیزد.اگه موقع سلام کردن صداشو نشنیده بودم.مطمئن میشدم که لاله.رو به ترانه گفت: کدوم طرف برم؟
ترانه هم بهش آدرس خوابگاه رو داد.
ابتدا نسرین پیاده شد.درحالی که داشتم پیاده میشدم رو به ترانه گفتم:بازم شرمنده که مزاحم شدم.
ترانه مشکوک نگاهم کرد: چی شده تو جوجه مودب شدی هی تعارف تیکه پاره میکنی؟!!!
با دست زدم پشت سرش: گمشو لوسسس
شاهین هم خنده اش گرفت.رو به اون هم تشکر کردم، با طمانینه جواب داد: خواهش میکنم وظیفه بود.
از ماشین پیاده شدم.خنده ام گرفته بود.چه وظیفه ای؟
نسرین زنگ خوابگاهو زد.پس از دقیقه ای در باز شد به گوشی ترانه اس دادم: میذاشتی این طفلک پاش به ایران باز بشه بعد تورش میکردی!
جواب داد:گول نخور هنوز موفق نشدم.
.....
تو آلاچیق نشسته بودمو سرم رو روی میز گذاشته بودم.گرما اَمونم رو بریده بود.با صدای زهرا سرم رو بلند کردم.چشمهامو به زور باز کردم: دیدی؟
کتابشو روی میز گذاشت با قیافه ناراحت گفت:آره.
از قیافه اش میشد فهمید چند شدم.دوباره سرمو روی میز گذاشتم.زهرا تو دیدم بود،گفتم : افتادم.نه؟
با دلخوری گفت: چرا درس نمیخونی مهناز.با 9 افتادی.یکم میخوندی قبول بودی.
ابروهامو بالا انداختم: دلت خوشه ها!! واقعاً فکر میکنی برگه ها رو تصحیح میکنن؟
ابروهاش تو هم رفت: نه پس به هرکی با توجه به چشم وابروش نمره میدن!!
با حالت خواهرانه ای ادامه داد: دیوونه.تا الان سه تا درس رو نمره اشو زدن.دوتا رو با ده پاس کردی. یکیش رو هم که افتادی. با این وضع پیش بری این ترم هم مشروطیا! حد اقل این آخریو بخون.
واسم اصلاً مهم نبود حتی اگه اخراج میشدم.بی تفاوت گفتم: واسه اون قضیه چیکار کردی؟
اون که بی تفاوتی من رو دید بیخیال شد وگفت: به بابا ومحمد داداشم سپردم، یه چند مورد پیدا شد.یکیش حقوقش کم بود یکی ساعت کاریش بد بود، خلاصه هر کدوم یه عیبی داشت.ترانه چیکار کرد؟
با کلافگی گفتم: وای خدا گفتی ترانه..دیوونم کرده.هر چی مورد کاری پیدا کرده یا منشی بوده یا مسئول فروش یا هر چیزی که احتیاج به بَرورو داشته.شغل های اون به درد تیپ خودش میخورن نه منِ پَخمه.
توی فکر فرو رفت: یه مورد دیگه هم هست اگه جور بشه اون خوبه.
بعد رو به من:اشکالی نداره اگه طرفهای ما باشه که!(منظورش بابلسر بود)
سرمو بلند کردم: نه فرقی نمیکنه. حالا چی هس؟
- پرستاری.
فوری گفتم: من کهنه مُهنه نمیشورما! اعصاب بچه هم ندارم.
خندید: حالا کی گفت بچه اس؟
- پس چی؟
- طرف یه پیرزنه .از اون تر وتمیزها.البته هنوز اوکی نشده.اون ماموریت مامانه.هروقت راضی شد تو اولین گزینه ای.اگه درست بشه بیشتر نقش همدم داری تا پرستار.
میشد گفت مورد خوبی بود.حداقل مجبور نبودم تو محیط عمومی کار کنم.
اتاق مربعی شکلی بود بهش میخورد 25 متری باشه.یه قسمت از دیوار نیم متری به شکل مستطیل داخل تَر بودو یه میله هم به فاصله یک و نیم متری از زمین، از دوطرف مستطیل رد شده بود بهش میخورد جای آویز لباس باشه.یه دست رخت خواب هم گوشه اتاق بود. یه پنجره بزرگ رو به دریا داشت. البته فقط جهتش به دریا بود، دریایی دیده نمیشد.چون یه عالمه درخت توی باغ بود ودر انتها یه دیوار خیلی بلند. جلوی پنجره ایستادم وبی توجه به حضور زری گفتم: چه آدمهای عجیبی!
- چیزی گفتین؟
سرمو به سمتش برگردوندم.خداروشکر حرف بدی نزده بودم ولی دستپاچه گفتم: چرا ته باغ دیواره؟این طوری که دریا دیده نمیشه!
چند ثانیه ای نگام کرد.انگار دوست داشت باهام حرف بزنه اما هنوز بهم اعتماد نداشت.سرشو انداخت پایین ودر حالی که از اتاق خارج میشد گفت: کاری داشتین صِدام کنین.دستشویی، حموم هم بین اتاق شما وخانومه.
واتاق رو ترک کرد.یاد حرف زهرا افتادم که میگفت خانوم شریفی آدم عجیبیه وبا کسی رفت وآمد نداره.میگفت بعد از مرگ دخترش دیگه از خونه بیرون نیومده.از بخت خودم خنده ام میگیره: مثلاً از خونه خودمون میخواستم فرار کنم که سه ماه تابستون تشنج اعصاب نداشته باشم اما حالا...
از ساکم وسایل هامو درآوردم.4-5 دست بیشر لباس نیاورده بودم با دوتا مانتو که یکیش کتان کاغذی کرم رنگ بود واون یکیش هم مشکی.خداروشکر مانتو هامو با آویزش آورده بودم.اون دوتا رو آویزون کردم.مابقی لباسهام رو هم تا کردمو گذاشتم زیر جالباسی رو زمین.آینه ام که سایز متوسطی داشت رو از کیفم درآوردم گذاشتم لبه پنجره.لوازم آرایش هام رو هم جلوش چیدم.تنها کتابی که با خودم آورده بودم کتابی بود که استاد فارسی عمومی به عنوان منبع ترم یک بهمون معرفی کرده بود.چون شعرهاش قشنگ بود به کسی نبخشیده بودمش. نگاهی به اتاق انداختم: عجب منظره ی باشکوهی!!
روی فرش چهارزانو نشستم.من مونده بودم زهرا از چی ثروت اینا تعریف میکرد.یعنی نداشتن یه تخت واسه من بگیرن بذارن تو اتاق که من رو زمین نخوابم!!!!
با صدای زنگ موبایلم از فکر کردن به این اتاق رویایی بیرون اومدم.شماره ترانه بود.اصلاً اعصاب حرف زدن با این دختره پرچونه رو نداشتم.سایلنت کردم وبعد از قطع شدنش خاموش کردم.حوله ام رو برداشتم واز اتاق اومدم بیرون.در اتاق خانوم شریفی باز بود.کمی سرمو خم کردم ، روی یک صندلی چوبی نشسته بود واز پنجره روبه تراس به بیرون زل زده بود.رد نگاهشو دنبال کردم داشت به همون خونه قدیمیه نگاه میکرد.با صدای زری نگاهمو از خانوم گرفتم: میخواین برین حموم؟
- بله
با قیافه ای عبوس گفت: آب گرمه میتونین تشریف ببرین
یه بچه 5 ساله هم میتونست از لحن زری تشخیص بده که منظورش اینه که فضولی ممنوع!!
سری تکون دادم.زری به سمت آشپزخونه رفت.دوباره به اتاق نگاه کردم تا ببینم عکس العمل خانوم شریفی نسبت به فضولی من چی بوده.اما اثری از اون نبود.صندلی هنوز همونجا بود.مگه چند ثانیه حرف زدن من با زری طول کشید!تو دلم گفتم: پیرزن جِرقی عجب واکنش سریعی داشت!!!
حموم که چه عرض کنم! تاریکخونه.یه رختکن یه متری داشت که به وسیله یه در نازک آهنی زنگ زده از حموم 6 (2×3) متری جدا شده بود.لابد خونوادگی میومدن حموم که اینقدر بزرگ ساخته بودنش . همه ابعادش هم با کاشی های قهوه ای تیره پوشیده شده بود.کلید لامپ درست پشت در اولی بود.لامپش از این زرد پُرمصرفهای قلمبه کم نور بود که من از بچگی از این لامپها بدم میومد یه جورایی غصه ام میگرفت. با دیدن دوش آب خنده ام گرفت.انگار اول لوله اش رو جویده بودن بعد به شیر آب وصل کردن.یه سردوش آهنی زنگ زده هم به سرش وصل بود درست روبه روی شیر آب یه آینه بدون قاب به دیوار بست داده شده بود.من هنوز در حیرتم که ثروتی که زهرا ازش حرف میزد کجاست!!!!
شیر آب سرد رو تاآخر باز کردم.با پام لگن وکاسه ای که زیر شیر بود رو کنار زدم وزیر لب گفتم: این حجری ها هنوز از تشت ولگن استفاده میکنن!
وشیر مخصوص دوش رو باز کردم ابتدا چند قطره آب چکید وبعد با ضربه مهیبی که به سرم وارد شد علت استفاده از لگنشون رو فهمیدم.سرم رو چسبیدم وسردوشی رو که کنده شده بود رو از روی زمین برداشتم وبه گوشه ای گذاشتم. خدا رو شکر فاصله ام با دوش زیاد نبود واِلا حتماً سرم میشکست.آروم وبی صدا مثل بچه آدم لگن رو کشیدم زیر شیر آب و شیرِدوش رو بستم.به شامپوهای توی رختکن نگاهی انداختم. جالب بود که شامپو بچه هم بینشون بود،با خودم گفتم حتماً مال نوه اشه.شامپو بچه رو برداشتم ابتدا سرم رو خیس کردمو بعد طبق عادت رو به آینه ایستادم، چشمهامو بستم وشروع کردم به کف مالی کردن سرم.احساس کردم باد خنکی به بدنم خورد به سرعت چشمهامو باز کردم از نَدیدن تصویر خودم توی آینه جاخوردم.سریع چشمهامو آب زدم ودوباره نگاه کردم اما من توی آینه بودم.نفسمو بیرون دادم.چند بار سوره ناس رو خوندم قلبم به شدت میزد.زود خودمو آب کشیدم ایندفعه با چشمهای باز.فقط حوله ام رو از زیر بغلم تا نزدیک زانو هام به دورم پیچیدم ولباسهام رو زدم زیر بغلم ودویدم از حموم بیرون.به محض خروجم جوونی که رو مبل نشسته بود در حالی که سرشو به سمت بالا میگرفت گفت: بالاخره بیدارشدی مادر!
اما با دیدن من سریع سرشو پایین انداخت وبا عصبانیت گفت: این چه وضعیه خانوم؟
از شدت دستپاچگی میخواستم برگردم توی حموم اما با یادآوری اون اتفاق پشیمون شدم وبه سمت اتاقم دویدم.پشت در نشستم.چند ثانیه طول کشید تا تنفسم به حالت عادی برگرده.عجب حمومی بود!!! چهره پسره اصلاً شبیه به مادرش نبود.سبزه، موهای مشکی نسبتاً بلند ولَخت که اون هارو به عقب زده بود.اندام نسبتاً درشتی داشت با اینکه جوون بود اما تیپ مردونه ای زده بود.با خودم گفتم حتماً به شوهره رفته. هرچی که بود تا اینجا در اولین برخوردهام با اعضای خانواده گند زده بودم.خدا رو شکر حوله ام بزرگ بود!از جام بلند شدم ولباسهامو پوشیدم.
زهرا به زور خودشو از لابلای جمعیت بیرون کشید وکاغذی به سمتم گرفت: بیا این شماره صندلیت،کلاس 202 با ترانه دوتا صندلی فاصله داری.تویه کلاسین
کاغذو از دستش گرفتم.ترانه لبخند زنان به سمتمون اومد: خب تنبل خانوم امروز قسم تقلب نَکردنتو بشکن.میخوام یه حال اساسی بهت بدم.
منظورش من بودم.البته من قسم نخورده بودم که تقلب نکنم.دوست نداشتم.ترانه وزهرا برنامه ریخته بودن به هر نحوی که شده آخرین امتحانم رو نمره بالا بگیرم.ترانه دستمو کشید وبا هم وارد ساختمون انسانی شدیم.توی کلاس 202 هشت نفراز بچه ها امتحانمون یکی بود که به صورت ضربدری باهم یکی میشدیم.ترانه هماهنگی های لازم رو با بچه ها کرد.البته فقط یکی دو نفرشون زرنگ بودن:فرشید وبهروز
که هردو با ترانه صمیمی بودن.امتحان که شروع شد بچه ها از در ودیوار بهم رسوندن.برگه ام رو پُرِ پر کردم واز جام بلند شدم.زهرا کلاس بغلی بود که همزمان با هم از سالن خارج شدیم.
زهرا:چطور بود؟
لبه باغچه نشستم: اگه غلط نرسونده باشن.همه رو نوشتم
کنارم نشست در حالی که لبخند شیطونی روی لبش بود: مهناز اون مورد پرستاری رو که گفتم یادته؟
سرمو به معنی آره تکون دادم.ادامه داد:مامان موفق شد که راضیش کنه که پرستار بگیره.
با حالتی که انگار از موافقت من مطمئنه گفت: کی میری خونشون؟
با تعجب گفتم: من که هنوز قبول نکردم.باید بیشتر در موردش بدونم.
لبخند زد: چشم.تا جایی که میدونم ومامان بهم گفته برات تعریف میکنم.
وشروع کرد به توضیح دادن: خانوم شریفی یه پیرزن 60 ساله اس.که شوهرش نظامی بوده. دخترش حدوداً 7 سال پیش توی دریا با نامزدش که رفته بودن قایق سواری غرق میشن.یه پسر حدوداً 25-6 ساله هم داره که چند سال پیش رشت ازدواج کرد(صداشو پایین آورد) زنش با خونواده شریفی اصلاً رفت وآمد نداره یعنی خانوم شریفی رو قبول نداره، میگه دیوونَس..
بعد آروم خندید.با تعجب پرسیدم: چرا میخندی؟ نکنه دیوونَس؟!!
چشمکی زد: کم هم نه! میگه روح دخترم توی باغه.تازه شوهرش هم چند وقت بعد از فوت دخترش ناپدید شد. تنها کسی رو که توخونه اش راه میده مامان منه.
صدامو کلفت کردم: بابا بی خیال ما رو راهی دیوونه خونه نکن.!!
زد پشتم: خاک تو سرت دیوونه.طرف خرپوله.حقوق خوبی میده
نیش خندی زدم: اتفاقاً بعضی پولدارها خدا هرچی بیشتر بهشون میده دلشون تنگ تر میشه.
- اما این از اون دست پولدارها نیست.پول واسش ارزشی نداره.
سرمو پایین انداختم.شونه ام رو تکون داد: چی میگی؟قبوله؟
جواب دادم: نمیدونم.باید ببینم خونواده ام(منظورم فقط مهران بود)چی میگن.حالا چند ساعت در روزه؟
- چند ساعت چیه! کل روز.شب هم اونجا میخوابی.24 ساعت.
- چی میگی!! میخوای کامل دیوونه بشم؟
- توفکر کردی واسه چی پرستار میخواد.اون خودش کلفت داره.یکیو میخواد که شبها پیشش باشه چون کلفته خونه اش اونجا نیست.یعنی دوست نداره خانومه شبها توی خونه اش بخوابه.
- یعنی شبها فقط من وپیرزنه تو باغ تنهاییم!
سرشو به معنی آره تکون داد ودنباله اش با لبخند ادامه داد: تنهای تنها که نه.ارواح محترمه هم تشریف دارن.
دلم لرزید اخم کردمو زدم به بازوش ودوتایی خندیدیم
ترانه از سالن خارج شد،با چشم به دنبال ما میگشت دستمو تکون دادم که مارو دید وبا سرعت به سمتمون اومد.چند قدم مونده بود به ما برسه پاش برگشت وشکستن پاشنه همانا وپخش شدن ترانه روی زمین همانا..به زور خندمو نگه داشتم.فوراً با زهرا ترانه رو بلند کردیم.ترانه در حالی که چشمهاش پر از اشک شده بود به اطراف نگاه کرد.خدا رو شکر زیاد شلوغ نبود.همونهایی هم که بودن به خاطر عکس العمل سریع ما متوجه نشده بودن.ترانه وقتی دید کسی متوجه افتادنش نشده شروع کرد با صدای بلند خندیدن. من وزهرا هم که تا اون لحظه خودمون رو نگه داشته بودیم با دیدن خنده ترانه از خنده ترکیدیم.
ترانه: حالا چیکار کنم؟.قابل جا انداختن هم نیست!
زهرا: بزن اون یکی رو هم بشکن.
ترانه خم شد لبه باغچه وشروع کرد به کوبیدن پاشنه کفش سالمش تا این یکی رو هم جدا کنه.در همین حین فرشید از سالن خارج شد.با پام به ترانه زدم:پاشو پاشو فرشید داره میاد.
سریع کفشش رو پاش کرد وکنار ما ایستاد.رنگش پریده بود: حالا این سیریشو چیکار کنم!
فرشید نزدیکمون شد وبه زهرا سلام کرد بعد رو به من گفت: چطور بود خانوم ناصری؟
لبخندی زدمو گفتم: ممنونم
- ایشالله که نمره بالایی بگیرین(بعد زیر چشمی به ترانه نگاهی کرد) واِلا سرمونو میکنه( انگشت اشاره اشو روی گردنش کشید) پِخ پخ.
هر چهار تایی خندیدیم.بعد رو به ترانه گفت: عزیزم.ماشین که نیاوردی؟
ترانه به نشونه نه سرشو تکون داد.فرشید ادامه داد: پس من میرسونمت.
ترانه فوراً جواب داد:نه مرسی فرشید جون.نمیخواد.
فرشید جواب داد: بیا میخوام جایی ببرمت.
ترانه: آخه..آخه
من پیش دستی کردم: آخه میخواد بیاد پیش من.
فرشید روشو به سمت من کرد: حالا نمیشه امروزو به من قرض بدینش؟
لبخندی زدم: شرمنده ها! ولی ما قبلاً نوبت گرفتیم
خندید.سرشو تکون داد وکش دار گفت :باشه..(رو به سمت ترانه) از دست دادیش ترانه خانوم سوپرایزتو.
ترانه که معلوم بود داره از فضولی میمیره که بدونه فرشید کجا میخواسته ببرتش با دلخوری گفت: خب فرشید جون فردا بریم!!
فرشید چشمکی زد: حالا تا فردا ببینم چی پیش میاد.
ودر حالی که لبخند روی لبش بود از ما فاصله گرفت.سه تایی به سمت واحد دانشگاه حرکت کردیم.
ترانه که لنگان لنگان راه میومد رو بهم گفت: مهناز جون یه مورد کاری خوب پیدا کردم
سریع جواب دادم: من نخوام تو واسه من کار پیدا کنی کیو باید ببینم؟
- اِ...لوس.خیلی دلت هم بخواد.
- دلم نمیخواد.کار نمیخوام.اصلاً کاری که تو پیدا کنی نمیخوام!
چشماشو تنگ کرد: حتی اگه پیشنهاد شاهین باشه!!!
دلم میخواست ترانه رو له کنم.جواب دادم : چرا فکر میکنی اگه پیشنهاد کاری از شاهین باشه من با سر قبول میکنم!
ترانه با نگاه مشکوک پرسید:یعنی تو قبول نمیکنی؟!
خم ابروهامو باز کردم: تا چی باشه!(آخه من که از شاهین بدم نمی اومد)
لبخندی زد: شاهین داره یه شرکت میزنه احتیاج به منشی داره
جواب دادم: باز منشی؟ مگه نگفتم دوست ندارم منشی بشم؟
یهو از کوره در رفت: آخه نه که مدرک فوق لیسانس داری!.چطوره بذارنت مدیر عامل؟
زهرا از خنده دولا شد.خودم هم خنده ام گرفت.توقع عصبانیت ترانه رو نداشتم.ناخن انگشت شصتم رو به دندون گرفتم ومثل بچه ها گفتم: حالا چرا دعوام میکنی؟!
لبخندی زد ودوباره تو همون غالب ترانه همیشگی ادامه داد: شاهین خیلی تو انتخاب آدمای دور وبَرش حساسه.(تنه ای بهم زد) خوب جا وا کردیا شیطون!
سه تایی سوار شدیم.میدون قائم که میخواستم پیاده شم تو آخرین لحظات زهرا رو به من گفت: به مامان چی بگم مهناز؟
گفتم: خبرشو بهت میدم.
واز سرویس پیاده شدم.مطمئناً جوابم نه بود آخه من وچه به هم صحبتی با یه پیرزن دیوونه! تو ذهنم واسه یه لحظه صورت شاهین رو تصور کردم.آخه از چی من خوشش اومده بود که میخواست منشیش بشم! شونه هامو بالا انداختم وبا خودم گفتم:شاید منو انتخاب کرده که تو محیط کاریش حواسش پرت نشه.
شب با مهران صحبت کردم وهردو مورد روبراش توضیح دادم.هرچند اون کاملاً با موندنم مخالف بود اما بعد از کلی خواهش قبول کرده بود حالا هم که ازش نظرخواهی میکردم.به نظر مهران مورد پرستاری بهتر بود چون هم شبها مجبور نبودم تو خوابگاه تنها بمونم(آخه واسش توضیح داده بودم که فقط یکی دو نفر میمونن که اونها هم رفت وآمد میکنن) هم میگفت محیطش بهتره چون فقط منم ویک پیرزن.جدا از این مزیت ها،از اونجایی که مهران، هم ترانه رو دیده بود هم زهرا رو، میگفت زهرا قابل اطمینان تره.
خلاصه به هر طریقی بود مهران راضیم کرد که بیخیال ترانه وپسرخاله اش بشم وپرستاری رو قبول کنم. من هم با زهرا تماس گرفتم وموافقتم رو اعلام کردم.زهرا هم گفت که وسایلهامو جمع کنم وهر وقت آمادگیشو داشتم باهاش تماس بگیرم. من هم چیزهایی رو که لازم داشتم تو یک ساک سر وتهش رو هم آوردم.فردا صبحش با زهرا تماس گرفتم وگفتم که آماده ام.ساعتی بعد زهرا به من زنگ زد که برم سر خیابون وایستم راننده خانوم شریفی_آقا کسرا_ میاد دنبالم.
....
نفس زنون خودمو سر خیابون رسوندم.ساک سنگینم رو لبه جوب گذاشتم وچند تانفس عمیق کشیدم. لحظاتی بعد اتوموبیل بی اِم وِ مدل قدیمی جلوی پام ترمز کرد.سرمو خم کردم: آقا کسرا؟
مرد چاق ومُسنی پشت فرمون بود.چَپَکی نگاهم کرد: خانوم ناصری؟
از تصور قیافه ای که از اسم کسرا توذهنم داشتم خنده ام گرفت.از ماشینش پیاده شد ودر عقب اتوموبیل رو واسم باز کرد.تشکری کردمو نشستم.ساکم رو صندوق عقب گذاشت وبه سمت بابلسر حرکت کرد.
هدفونو از گوشم درآوردم: چیزی گفتی؟
نسرین: من تابحال این موقع شب تو راه نبودم.حالا ماشین از کجا گیر بیاریم؟
(نسرین یک سال از من جلو تر بود اما به دلیل اینکه تو اکثر درسهاش در جا زده بود میشد گفت فقط 10-12 واحد جلو بود.)
راست میگفت ما همیشه طوری حرکت میکردیم که هوا روشنی اینور میرسیدیم اما ایندفعه ساعت 12- یک شب میشد.ساری رو که رد کردیم فکری به سرم زد.سریع با ترانه تماس گرفتم.کلی بوق خورد بعد زمانی برداشت که فکر کردم خوابه ومیخواستم قطع کنم.در حالی که مثل همیشه اول صدای قهقهه اش اومد جواب داد:جونم عشقم؟
-مرگ! سلام
-سلام خوبی؟
-مرسی.ترانه جون زیاد شارژ ندارم.کجایی؟
صدای بوق اشغال اومد.تاخواستم فحش بدم گوشیم زنگ خورد.ترانه بود،فوری جواب دادم: دربدر چرا قطع میکنی؟
خودشو لوس کرد: خب،خودت گفتی شارژ نداری دیگه!!
خنده ام گرفت:قربونت جیجر.حالا بگو کجایی؟
با یه حالت کشدار وبا منظوری گفت: با شاهینم.چطور؟
به یادم اومد که شاهین پسرخاله اشه.بی تفاوت گفتم: یعنی نمیتونی بیای دنبالم؟
با نگرانی گفت: کجایی؟
- توراهم تا 20 مین دیگه میرسم.
- باشه میام.اتفاقاً ما هم بیرونیم.
- مرسی ناناز.پس میدون هزارسنگر منتظرم باش.
با خنده گفت:به روی چشم.منتظر هستیم..
رومو به سمت نسرین کردم.شبیه گاوهای وحشی شده بود انگار داشت منو پارچه قرمز میدید ومیخواست شاخم بزنه.ناخوداگاه لبخند زدم.یهو قاطی گفت: واسه چی زنگ زدی به اون لک لک!مگه خودمون اینجوری ایم؟
ومچ دستشو کج کرد. از لفظش خنده ام گرفت: راست میگیا! ترانه خیلی شبیه لک لکه.
وبا صدای بلند خندیدم.
نسرین با عصبانیت: کوفت.زنگ بزن بگو نمیخواد بیاد
با خنده از جام بلند شدم: حالا که زنگ زدم.
کمی خودمو به سمتش خم کردم: خاک تو سرت داره با پسرخاله اش میاد.بذار ببینیم چه شکلیه!
لبهاشو غنچه کرد.کمی فکر کرد وبعد با حالتی که انگار به نتیجه رسیده باشه گفت: وای بحالت اگه پسره زشت باشه!
اون هم از جاش بلند شد.سرعت اتوبوس کم شد.شاگرد راننده داد زد:هزار سنگر..
ودوباره تکرار کرد.به اتفاق نسرین پیاده شدیم.با فاصله کمی از ما 206 آلبالویی ترانه پارک شده بود.به محض اینکه شاگرد راننده ساکم رو از بغل ماشین درآورد.ترانه وشاهین هم از ماشین پیاده شدند.نگاه گذرایی به شاهین انداختم وبه سمت ترانه دویدم.همدیگه رو بغل کردیم.بعد از تو بغلش دراومدم ورو به شاهین سلام کردم.نسرین هم با هردوی اونها سلام کرد.شاهین یه جوون نسبتاً قد بلند،حدوداً 27-8 ساله سفید پوست چشمهای قهوه ای روشن با موهای خرمایی مجعد.تقریباً شبیه به ترانه بود.وقدش با ترانه که کفش پاشنه ده سانتی پاش کرده بود برابری میکرد.شاهین پشت فرمون نشست وترانه هم کنارش من ونسرین هم پشت نشستیم.در حالت عادی که بی ریخت بودم،با گذشت چند ساعت توی اتوبوس قشنگ آرایشم ماست شده بود وصورتم کپک زده بود.من مونده بودم شاهین به چیِ من هر دقیقه از آینه ماشین زل میزنه.احتمالاً داشت توی دلش دختر خاله خوشکلشو به خاطر دوستی با من سرزنش میکرد.
با صدای ترانه به خودم اومدم: مهنازی! بریم خونه ما؟
فوراً جواب دادم:نه عزیز.تا همینجاش هم مزاحم شدم بسه.
قیافه اش رو لوس کرد: چه مزاحمتی؟نکنه دوست نداری بیای؟
مهربون نگاش کردم: نه دیوونه! باید برم خوابگاه.ناسلامتی فردا اولین امتحانه.ایشالله یه شب دیگه.
هرچند به ظاهرش میخورد راضی نشده باشه اما گفت: قول دادیا!
بهش لبخند زدم.جای تعجب داشت که شاهین اصلاً حرف نمیزد.اگه موقع سلام کردن صداشو نشنیده بودم.مطمئن میشدم که لاله.رو به ترانه گفت: کدوم طرف برم؟
ترانه هم بهش آدرس خوابگاه رو داد.
ابتدا نسرین پیاده شد.درحالی که داشتم پیاده میشدم رو به ترانه گفتم:بازم شرمنده که مزاحم شدم.
ترانه مشکوک نگاهم کرد: چی شده تو جوجه مودب شدی هی تعارف تیکه پاره میکنی؟!!!
با دست زدم پشت سرش: گمشو لوسسس
شاهین هم خنده اش گرفت.رو به اون هم تشکر کردم، با طمانینه جواب داد: خواهش میکنم وظیفه بود.
از ماشین پیاده شدم.خنده ام گرفته بود.چه وظیفه ای؟
نسرین زنگ خوابگاهو زد.پس از دقیقه ای در باز شد به گوشی ترانه اس دادم: میذاشتی این طفلک پاش به ایران باز بشه بعد تورش میکردی!
جواب داد:گول نخور هنوز موفق نشدم.
.....
تو آلاچیق نشسته بودمو سرم رو روی میز گذاشته بودم.گرما اَمونم رو بریده بود.با صدای زهرا سرم رو بلند کردم.چشمهامو به زور باز کردم: دیدی؟
کتابشو روی میز گذاشت با قیافه ناراحت گفت:آره.
از قیافه اش میشد فهمید چند شدم.دوباره سرمو روی میز گذاشتم.زهرا تو دیدم بود،گفتم : افتادم.نه؟
با دلخوری گفت: چرا درس نمیخونی مهناز.با 9 افتادی.یکم میخوندی قبول بودی.
ابروهامو بالا انداختم: دلت خوشه ها!! واقعاً فکر میکنی برگه ها رو تصحیح میکنن؟
ابروهاش تو هم رفت: نه پس به هرکی با توجه به چشم وابروش نمره میدن!!
با حالت خواهرانه ای ادامه داد: دیوونه.تا الان سه تا درس رو نمره اشو زدن.دوتا رو با ده پاس کردی. یکیش رو هم که افتادی. با این وضع پیش بری این ترم هم مشروطیا! حد اقل این آخریو بخون.
واسم اصلاً مهم نبود حتی اگه اخراج میشدم.بی تفاوت گفتم: واسه اون قضیه چیکار کردی؟
اون که بی تفاوتی من رو دید بیخیال شد وگفت: به بابا ومحمد داداشم سپردم، یه چند مورد پیدا شد.یکیش حقوقش کم بود یکی ساعت کاریش بد بود، خلاصه هر کدوم یه عیبی داشت.ترانه چیکار کرد؟
با کلافگی گفتم: وای خدا گفتی ترانه..دیوونم کرده.هر چی مورد کاری پیدا کرده یا منشی بوده یا مسئول فروش یا هر چیزی که احتیاج به بَرورو داشته.شغل های اون به درد تیپ خودش میخورن نه منِ پَخمه.
توی فکر فرو رفت: یه مورد دیگه هم هست اگه جور بشه اون خوبه.
بعد رو به من:اشکالی نداره اگه طرفهای ما باشه که!(منظورش بابلسر بود)
سرمو بلند کردم: نه فرقی نمیکنه. حالا چی هس؟
- پرستاری.
فوری گفتم: من کهنه مُهنه نمیشورما! اعصاب بچه هم ندارم.
خندید: حالا کی گفت بچه اس؟
- پس چی؟
- طرف یه پیرزنه .از اون تر وتمیزها.البته هنوز اوکی نشده.اون ماموریت مامانه.هروقت راضی شد تو اولین گزینه ای.اگه درست بشه بیشتر نقش همدم داری تا پرستار.
میشد گفت مورد خوبی بود.حداقل مجبور نبودم تو محیط عمومی کار کنم.
اتاق مربعی شکلی بود بهش میخورد 25 متری باشه.یه قسمت از دیوار نیم متری به شکل مستطیل داخل تَر بودو یه میله هم به فاصله یک و نیم متری از زمین، از دوطرف مستطیل رد شده بود بهش میخورد جای آویز لباس باشه.یه دست رخت خواب هم گوشه اتاق بود. یه پنجره بزرگ رو به دریا داشت. البته فقط جهتش به دریا بود، دریایی دیده نمیشد.چون یه عالمه درخت توی باغ بود ودر انتها یه دیوار خیلی بلند. جلوی پنجره ایستادم وبی توجه به حضور زری گفتم: چه آدمهای عجیبی!
- چیزی گفتین؟
سرمو به سمتش برگردوندم.خداروشکر حرف بدی نزده بودم ولی دستپاچه گفتم: چرا ته باغ دیواره؟این طوری که دریا دیده نمیشه!
چند ثانیه ای نگام کرد.انگار دوست داشت باهام حرف بزنه اما هنوز بهم اعتماد نداشت.سرشو انداخت پایین ودر حالی که از اتاق خارج میشد گفت: کاری داشتین صِدام کنین.دستشویی، حموم هم بین اتاق شما وخانومه.
واتاق رو ترک کرد.یاد حرف زهرا افتادم که میگفت خانوم شریفی آدم عجیبیه وبا کسی رفت وآمد نداره.میگفت بعد از مرگ دخترش دیگه از خونه بیرون نیومده.از بخت خودم خنده ام میگیره: مثلاً از خونه خودمون میخواستم فرار کنم که سه ماه تابستون تشنج اعصاب نداشته باشم اما حالا...
از ساکم وسایل هامو درآوردم.4-5 دست بیشر لباس نیاورده بودم با دوتا مانتو که یکیش کتان کاغذی کرم رنگ بود واون یکیش هم مشکی.خداروشکر مانتو هامو با آویزش آورده بودم.اون دوتا رو آویزون کردم.مابقی لباسهام رو هم تا کردمو گذاشتم زیر جالباسی رو زمین.آینه ام که سایز متوسطی داشت رو از کیفم درآوردم گذاشتم لبه پنجره.لوازم آرایش هام رو هم جلوش چیدم.تنها کتابی که با خودم آورده بودم کتابی بود که استاد فارسی عمومی به عنوان منبع ترم یک بهمون معرفی کرده بود.چون شعرهاش قشنگ بود به کسی نبخشیده بودمش. نگاهی به اتاق انداختم: عجب منظره ی باشکوهی!!
روی فرش چهارزانو نشستم.من مونده بودم زهرا از چی ثروت اینا تعریف میکرد.یعنی نداشتن یه تخت واسه من بگیرن بذارن تو اتاق که من رو زمین نخوابم!!!!
با صدای زنگ موبایلم از فکر کردن به این اتاق رویایی بیرون اومدم.شماره ترانه بود.اصلاً اعصاب حرف زدن با این دختره پرچونه رو نداشتم.سایلنت کردم وبعد از قطع شدنش خاموش کردم.حوله ام رو برداشتم واز اتاق اومدم بیرون.در اتاق خانوم شریفی باز بود.کمی سرمو خم کردم ، روی یک صندلی چوبی نشسته بود واز پنجره روبه تراس به بیرون زل زده بود.رد نگاهشو دنبال کردم داشت به همون خونه قدیمیه نگاه میکرد.با صدای زری نگاهمو از خانوم گرفتم: میخواین برین حموم؟
- بله
با قیافه ای عبوس گفت: آب گرمه میتونین تشریف ببرین
یه بچه 5 ساله هم میتونست از لحن زری تشخیص بده که منظورش اینه که فضولی ممنوع!!
سری تکون دادم.زری به سمت آشپزخونه رفت.دوباره به اتاق نگاه کردم تا ببینم عکس العمل خانوم شریفی نسبت به فضولی من چی بوده.اما اثری از اون نبود.صندلی هنوز همونجا بود.مگه چند ثانیه حرف زدن من با زری طول کشید!تو دلم گفتم: پیرزن جِرقی عجب واکنش سریعی داشت!!!
حموم که چه عرض کنم! تاریکخونه.یه رختکن یه متری داشت که به وسیله یه در نازک آهنی زنگ زده از حموم 6 (2×3) متری جدا شده بود.لابد خونوادگی میومدن حموم که اینقدر بزرگ ساخته بودنش . همه ابعادش هم با کاشی های قهوه ای تیره پوشیده شده بود.کلید لامپ درست پشت در اولی بود.لامپش از این زرد پُرمصرفهای قلمبه کم نور بود که من از بچگی از این لامپها بدم میومد یه جورایی غصه ام میگرفت. با دیدن دوش آب خنده ام گرفت.انگار اول لوله اش رو جویده بودن بعد به شیر آب وصل کردن.یه سردوش آهنی زنگ زده هم به سرش وصل بود درست روبه روی شیر آب یه آینه بدون قاب به دیوار بست داده شده بود.من هنوز در حیرتم که ثروتی که زهرا ازش حرف میزد کجاست!!!!
شیر آب سرد رو تاآخر باز کردم.با پام لگن وکاسه ای که زیر شیر بود رو کنار زدم وزیر لب گفتم: این حجری ها هنوز از تشت ولگن استفاده میکنن!
وشیر مخصوص دوش رو باز کردم ابتدا چند قطره آب چکید وبعد با ضربه مهیبی که به سرم وارد شد علت استفاده از لگنشون رو فهمیدم.سرم رو چسبیدم وسردوشی رو که کنده شده بود رو از روی زمین برداشتم وبه گوشه ای گذاشتم. خدا رو شکر فاصله ام با دوش زیاد نبود واِلا حتماً سرم میشکست.آروم وبی صدا مثل بچه آدم لگن رو کشیدم زیر شیر آب و شیرِدوش رو بستم.به شامپوهای توی رختکن نگاهی انداختم. جالب بود که شامپو بچه هم بینشون بود،با خودم گفتم حتماً مال نوه اشه.شامپو بچه رو برداشتم ابتدا سرم رو خیس کردمو بعد طبق عادت رو به آینه ایستادم، چشمهامو بستم وشروع کردم به کف مالی کردن سرم.احساس کردم باد خنکی به بدنم خورد به سرعت چشمهامو باز کردم از نَدیدن تصویر خودم توی آینه جاخوردم.سریع چشمهامو آب زدم ودوباره نگاه کردم اما من توی آینه بودم.نفسمو بیرون دادم.چند بار سوره ناس رو خوندم قلبم به شدت میزد.زود خودمو آب کشیدم ایندفعه با چشمهای باز.فقط حوله ام رو از زیر بغلم تا نزدیک زانو هام به دورم پیچیدم ولباسهام رو زدم زیر بغلم ودویدم از حموم بیرون.به محض خروجم جوونی که رو مبل نشسته بود در حالی که سرشو به سمت بالا میگرفت گفت: بالاخره بیدارشدی مادر!
اما با دیدن من سریع سرشو پایین انداخت وبا عصبانیت گفت: این چه وضعیه خانوم؟
از شدت دستپاچگی میخواستم برگردم توی حموم اما با یادآوری اون اتفاق پشیمون شدم وبه سمت اتاقم دویدم.پشت در نشستم.چند ثانیه طول کشید تا تنفسم به حالت عادی برگرده.عجب حمومی بود!!! چهره پسره اصلاً شبیه به مادرش نبود.سبزه، موهای مشکی نسبتاً بلند ولَخت که اون هارو به عقب زده بود.اندام نسبتاً درشتی داشت با اینکه جوون بود اما تیپ مردونه ای زده بود.با خودم گفتم حتماً به شوهره رفته. هرچی که بود تا اینجا در اولین برخوردهام با اعضای خانواده گند زده بودم.خدا رو شکر حوله ام بزرگ بود!از جام بلند شدم ولباسهامو پوشیدم.
زهرا به زور خودشو از لابلای جمعیت بیرون کشید وکاغذی به سمتم گرفت: بیا این شماره صندلیت،کلاس 202 با ترانه دوتا صندلی فاصله داری.تویه کلاسین
کاغذو از دستش گرفتم.ترانه لبخند زنان به سمتمون اومد: خب تنبل خانوم امروز قسم تقلب نَکردنتو بشکن.میخوام یه حال اساسی بهت بدم.
منظورش من بودم.البته من قسم نخورده بودم که تقلب نکنم.دوست نداشتم.ترانه وزهرا برنامه ریخته بودن به هر نحوی که شده آخرین امتحانم رو نمره بالا بگیرم.ترانه دستمو کشید وبا هم وارد ساختمون انسانی شدیم.توی کلاس 202 هشت نفراز بچه ها امتحانمون یکی بود که به صورت ضربدری باهم یکی میشدیم.ترانه هماهنگی های لازم رو با بچه ها کرد.البته فقط یکی دو نفرشون زرنگ بودن:فرشید وبهروز
که هردو با ترانه صمیمی بودن.امتحان که شروع شد بچه ها از در ودیوار بهم رسوندن.برگه ام رو پُرِ پر کردم واز جام بلند شدم.زهرا کلاس بغلی بود که همزمان با هم از سالن خارج شدیم.
زهرا:چطور بود؟
لبه باغچه نشستم: اگه غلط نرسونده باشن.همه رو نوشتم
کنارم نشست در حالی که لبخند شیطونی روی لبش بود: مهناز اون مورد پرستاری رو که گفتم یادته؟
سرمو به معنی آره تکون دادم.ادامه داد:مامان موفق شد که راضیش کنه که پرستار بگیره.
با حالتی که انگار از موافقت من مطمئنه گفت: کی میری خونشون؟
با تعجب گفتم: من که هنوز قبول نکردم.باید بیشتر در موردش بدونم.
لبخند زد: چشم.تا جایی که میدونم ومامان بهم گفته برات تعریف میکنم.
وشروع کرد به توضیح دادن: خانوم شریفی یه پیرزن 60 ساله اس.که شوهرش نظامی بوده. دخترش حدوداً 7 سال پیش توی دریا با نامزدش که رفته بودن قایق سواری غرق میشن.یه پسر حدوداً 25-6 ساله هم داره که چند سال پیش رشت ازدواج کرد(صداشو پایین آورد) زنش با خونواده شریفی اصلاً رفت وآمد نداره یعنی خانوم شریفی رو قبول نداره، میگه دیوونَس..
بعد آروم خندید.با تعجب پرسیدم: چرا میخندی؟ نکنه دیوونَس؟!!
چشمکی زد: کم هم نه! میگه روح دخترم توی باغه.تازه شوهرش هم چند وقت بعد از فوت دخترش ناپدید شد. تنها کسی رو که توخونه اش راه میده مامان منه.
صدامو کلفت کردم: بابا بی خیال ما رو راهی دیوونه خونه نکن.!!
زد پشتم: خاک تو سرت دیوونه.طرف خرپوله.حقوق خوبی میده
نیش خندی زدم: اتفاقاً بعضی پولدارها خدا هرچی بیشتر بهشون میده دلشون تنگ تر میشه.
- اما این از اون دست پولدارها نیست.پول واسش ارزشی نداره.
سرمو پایین انداختم.شونه ام رو تکون داد: چی میگی؟قبوله؟
جواب دادم: نمیدونم.باید ببینم خونواده ام(منظورم فقط مهران بود)چی میگن.حالا چند ساعت در روزه؟
- چند ساعت چیه! کل روز.شب هم اونجا میخوابی.24 ساعت.
- چی میگی!! میخوای کامل دیوونه بشم؟
- توفکر کردی واسه چی پرستار میخواد.اون خودش کلفت داره.یکیو میخواد که شبها پیشش باشه چون کلفته خونه اش اونجا نیست.یعنی دوست نداره خانومه شبها توی خونه اش بخوابه.
- یعنی شبها فقط من وپیرزنه تو باغ تنهاییم!
سرشو به معنی آره تکون داد ودنباله اش با لبخند ادامه داد: تنهای تنها که نه.ارواح محترمه هم تشریف دارن.
دلم لرزید اخم کردمو زدم به بازوش ودوتایی خندیدیم
ترانه از سالن خارج شد،با چشم به دنبال ما میگشت دستمو تکون دادم که مارو دید وبا سرعت به سمتمون اومد.چند قدم مونده بود به ما برسه پاش برگشت وشکستن پاشنه همانا وپخش شدن ترانه روی زمین همانا..به زور خندمو نگه داشتم.فوراً با زهرا ترانه رو بلند کردیم.ترانه در حالی که چشمهاش پر از اشک شده بود به اطراف نگاه کرد.خدا رو شکر زیاد شلوغ نبود.همونهایی هم که بودن به خاطر عکس العمل سریع ما متوجه نشده بودن.ترانه وقتی دید کسی متوجه افتادنش نشده شروع کرد با صدای بلند خندیدن. من وزهرا هم که تا اون لحظه خودمون رو نگه داشته بودیم با دیدن خنده ترانه از خنده ترکیدیم.
ترانه: حالا چیکار کنم؟.قابل جا انداختن هم نیست!
زهرا: بزن اون یکی رو هم بشکن.
ترانه خم شد لبه باغچه وشروع کرد به کوبیدن پاشنه کفش سالمش تا این یکی رو هم جدا کنه.در همین حین فرشید از سالن خارج شد.با پام به ترانه زدم:پاشو پاشو فرشید داره میاد.
سریع کفشش رو پاش کرد وکنار ما ایستاد.رنگش پریده بود: حالا این سیریشو چیکار کنم!
فرشید نزدیکمون شد وبه زهرا سلام کرد بعد رو به من گفت: چطور بود خانوم ناصری؟
لبخندی زدمو گفتم: ممنونم
- ایشالله که نمره بالایی بگیرین(بعد زیر چشمی به ترانه نگاهی کرد) واِلا سرمونو میکنه( انگشت اشاره اشو روی گردنش کشید) پِخ پخ.
هر چهار تایی خندیدیم.بعد رو به ترانه گفت: عزیزم.ماشین که نیاوردی؟
ترانه به نشونه نه سرشو تکون داد.فرشید ادامه داد: پس من میرسونمت.
ترانه فوراً جواب داد:نه مرسی فرشید جون.نمیخواد.
فرشید جواب داد: بیا میخوام جایی ببرمت.
ترانه: آخه..آخه
من پیش دستی کردم: آخه میخواد بیاد پیش من.
فرشید روشو به سمت من کرد: حالا نمیشه امروزو به من قرض بدینش؟
لبخندی زدم: شرمنده ها! ولی ما قبلاً نوبت گرفتیم
خندید.سرشو تکون داد وکش دار گفت :باشه..(رو به سمت ترانه) از دست دادیش ترانه خانوم سوپرایزتو.
ترانه که معلوم بود داره از فضولی میمیره که بدونه فرشید کجا میخواسته ببرتش با دلخوری گفت: خب فرشید جون فردا بریم!!
فرشید چشمکی زد: حالا تا فردا ببینم چی پیش میاد.
ودر حالی که لبخند روی لبش بود از ما فاصله گرفت.سه تایی به سمت واحد دانشگاه حرکت کردیم.
ترانه که لنگان لنگان راه میومد رو بهم گفت: مهناز جون یه مورد کاری خوب پیدا کردم
سریع جواب دادم: من نخوام تو واسه من کار پیدا کنی کیو باید ببینم؟
- اِ...لوس.خیلی دلت هم بخواد.
- دلم نمیخواد.کار نمیخوام.اصلاً کاری که تو پیدا کنی نمیخوام!
چشماشو تنگ کرد: حتی اگه پیشنهاد شاهین باشه!!!
دلم میخواست ترانه رو له کنم.جواب دادم : چرا فکر میکنی اگه پیشنهاد کاری از شاهین باشه من با سر قبول میکنم!
ترانه با نگاه مشکوک پرسید:یعنی تو قبول نمیکنی؟!
خم ابروهامو باز کردم: تا چی باشه!(آخه من که از شاهین بدم نمی اومد)
لبخندی زد: شاهین داره یه شرکت میزنه احتیاج به منشی داره
جواب دادم: باز منشی؟ مگه نگفتم دوست ندارم منشی بشم؟
یهو از کوره در رفت: آخه نه که مدرک فوق لیسانس داری!.چطوره بذارنت مدیر عامل؟
زهرا از خنده دولا شد.خودم هم خنده ام گرفت.توقع عصبانیت ترانه رو نداشتم.ناخن انگشت شصتم رو به دندون گرفتم ومثل بچه ها گفتم: حالا چرا دعوام میکنی؟!
لبخندی زد ودوباره تو همون غالب ترانه همیشگی ادامه داد: شاهین خیلی تو انتخاب آدمای دور وبَرش حساسه.(تنه ای بهم زد) خوب جا وا کردیا شیطون!
سه تایی سوار شدیم.میدون قائم که میخواستم پیاده شم تو آخرین لحظات زهرا رو به من گفت: به مامان چی بگم مهناز؟
گفتم: خبرشو بهت میدم.
واز سرویس پیاده شدم.مطمئناً جوابم نه بود آخه من وچه به هم صحبتی با یه پیرزن دیوونه! تو ذهنم واسه یه لحظه صورت شاهین رو تصور کردم.آخه از چی من خوشش اومده بود که میخواست منشیش بشم! شونه هامو بالا انداختم وبا خودم گفتم:شاید منو انتخاب کرده که تو محیط کاریش حواسش پرت نشه.
شب با مهران صحبت کردم وهردو مورد روبراش توضیح دادم.هرچند اون کاملاً با موندنم مخالف بود اما بعد از کلی خواهش قبول کرده بود حالا هم که ازش نظرخواهی میکردم.به نظر مهران مورد پرستاری بهتر بود چون هم شبها مجبور نبودم تو خوابگاه تنها بمونم(آخه واسش توضیح داده بودم که فقط یکی دو نفر میمونن که اونها هم رفت وآمد میکنن) هم میگفت محیطش بهتره چون فقط منم ویک پیرزن.جدا از این مزیت ها،از اونجایی که مهران، هم ترانه رو دیده بود هم زهرا رو، میگفت زهرا قابل اطمینان تره.
خلاصه به هر طریقی بود مهران راضیم کرد که بیخیال ترانه وپسرخاله اش بشم وپرستاری رو قبول کنم. من هم با زهرا تماس گرفتم وموافقتم رو اعلام کردم.زهرا هم گفت که وسایلهامو جمع کنم وهر وقت آمادگیشو داشتم باهاش تماس بگیرم. من هم چیزهایی رو که لازم داشتم تو یک ساک سر وتهش رو هم آوردم.فردا صبحش با زهرا تماس گرفتم وگفتم که آماده ام.ساعتی بعد زهرا به من زنگ زد که برم سر خیابون وایستم راننده خانوم شریفی_آقا کسرا_ میاد دنبالم.
....
نفس زنون خودمو سر خیابون رسوندم.ساک سنگینم رو لبه جوب گذاشتم وچند تانفس عمیق کشیدم. لحظاتی بعد اتوموبیل بی اِم وِ مدل قدیمی جلوی پام ترمز کرد.سرمو خم کردم: آقا کسرا؟
مرد چاق ومُسنی پشت فرمون بود.چَپَکی نگاهم کرد: خانوم ناصری؟
از تصور قیافه ای که از اسم کسرا توذهنم داشتم خنده ام گرفت.از ماشینش پیاده شد ودر عقب اتوموبیل رو واسم باز کرد.تشکری کردمو نشستم.ساکم رو صندوق عقب گذاشت وبه سمت بابلسر حرکت کرد.