28-08-2015، 13:52
فصل هشتم
چند روز بعد كه كشتارها تخفيف يافت چندتايي از حيوانات به يادآوردند يا فكر كردند
كه به ياد دارند كه مادهي ششم فرمان گفته است »هيچ حيواني حيوان كشي
نميكند.« و با نكه كسي قصد طرح كردن قضيه را در حضور خوكها و سگها نداشت
ولي همه احساس ميكردند كشتار حيوانات منطبق با فرامين نيست .
كلوور از بنجامين خواهش كرد ماده ششم فرمان را برايش بخواند و وقتي بنجامين
خواهش كرد ماده ششم فرمان را برايش بخواند و وقتي بنجامين طبق معمول گفت در
اين قبيل امور مداخله نميكند، به سراغ موريل رفت. او فرمان را برايش خواند و آن
چنين بود
» هيچ حيواني بدون علت حيوانكشي نميكند. «
به جهتي از جهات دو كلمه بدون علت از ذهن حيوانات رفته بود. به هر حال متوجه
شدند خلاف فرمان كاري صورت نگرفته است ،چه كاملا واضح بود كشتن خائنيني كه
با سنوبال هم عهد بدوهاند كاملا با علت است .
آن سال حيوانات حتي از سال گذشته هم بيشتر كار كردند.تجديد بناي آسياب بادي
مخصوصا با دو برابر شدن ضخامت ديوارها و تمام كردن آن در سر موعد به علاوه
كارهاي عادي مزرعه، عمل طاقتفرسايي بود.
بعض روزها به نظر حيوانات ميرسيد كه با مقايسه با زمان جونز هم ساعات بيشتري
كار كردهاند و هم بهتر تغذيه نشدهاند.
صبحهاي يكشنبه سكوئيلر از روي قطعه كاغذ درازي كه با يكي از پاهايش جلويش
نگاه ميداشت براي آنان ميخواند كه توليد مواد غذايي دويست درصد، سيصد درصد و
حتي پانصد درصد افزايش يافته است.
حيوانات دليلي نميديدند كه گفتههاي او را باور نكنند مخصوصا كه آنها ديگر به طور
روشن شرايط زندگي قبل از انقلاب را به خاطر نداشتند. ولي بعض روزها دلشان
ميخواست ارقام كمتري به خورد آنها ميدادند و غذاي بيشتر . در اين ايام همه
دستورات بوسيله سكوئيلر و يا خوك ديگري اعلان ميشد. ناپلئون حتي هر دو هفته
يكبار هم در مجالس ديده نميشد.
وقتي ظاهر ميشد نه فقط سگها در ملازمتش بودند بلكه يك جوجه خروس سياه
رنگ هم كه به منزله شيپورچي بود پيشاپيش او حركت ميكرد و پيش از سخنراني
ناپلئون قوقولي قوقو ميكرد. ميگفتند ناپلئون حتي در ساختمان مزرعه هم در
قسمت مجزايي از سايرين زندگي ميكند و غذايش را تنها و در ظروف چيني اصل كه
در ويترين اتاق ناهارخوري بوده است ،ميخورد و دو سگ براي خدمتگزاري در
حضورش هستند. هم چنين مقرر شد كه در شب تولد ناپلئون هم مانند دو سالگرد
ديگر تير شليك شود.
ناپلئون ديگر به طور ساده ناپلئون خطاب نميشد، اسم او با عنوان رسمي »رهبر ما
رفيق ناپلئون « برده ميشد، و خوكها اصرار داشتند كه عناويني از قبيل پدر
حيوانات،دشمن بشر، حامي گوسفندان ،منجي پرندگان و امثال آن برايش بسازند.
سكوئيلر در نطقهايش اشك ميريخت و از درايت ناپلئون و از خوش قلبي و عشق
سرشار او به حيوانات مخصوصا به حيوانات محروم ساير مزارع سخن ميراند.
عادت بر اين جاري شده بود كه هر عمل موفقيتآميز و هر پيشآمد خوبي به حساب
ناپلئون گذاشته شود. اغلب شنيده ميشد كه مرغي به مرغ ديگر ميگويد: » تحت
توجهات رهبر ما رفيق ناپلئون من ظرف شش روز پنج تخم كردهام. « و يا دو گاوي
كه از استخر آب مينوشيدند ميگفتند »به مناسب رهبري خردمندانه رفيق ناپلئون
آب گوارا شده است ! «
احساسات عمومي قلعه در شعري كه مينيماس سروده بود و عنوانش را رفيق
ناپلئون گذاشته بود، به خوبي منعكس بود :
چشمان نافذت كه چو خورشيد آسمان
بخشنده تشعشع و گرمي است بر جهان
چون اوفتد به وجودم نگاه آن
در التهاب آيم و گويم بدين زبان
سرچشمه سعادتي و يار بيكسان
غمخوار بيپدران ، حامي زنان
رفيق ناپلئون !
گر ما غنودهايم به اصطبل روي كاه
گر سير گشته اشكم ما روز وشب دوگاه
از دولت وجود تو گشته است اين چنين
باور ندارد ار كس گو آي و گو ببين
اعطا كننده كيست به مااين همه نعم
بزدوده خاطر همگي را ز هم و غم
رفيق ناپلئون !
گر خوك تولهاي به من عطا كند خدا
زآن پيشتر كه فتد راه روي پا
زآن پيشتر كه كشد قد به يك وجب
باشد ورا ثناي تو همواره ورد لب
گويد بياد ندارم جز اين خدا
تا جان خويشتن بنمايم رهت فدا
رفيق ناپلئون !
ناپلئون اين شعر را پسنديد و دستور داد مقابل هفت فرمان بر ديوار بزرگ نگاشته
شودو بالاي آن تمثال نيمتنه و نيمرخ او كه به وسيله سكوئيلر و با رنگ سفيد نقاشي
شده بود نصب گرديد. در خلال اين مدت ناپلئون با وساطت ويمپر در مقام معاملهي
پيچيدهاي با فردريك و پيلكينگتن برآمده بود.
الوار هنوز به فروش نرفته بود، فردريك بيشتر طالب خريد بود ولي قيمت عادلانه
پيشنهاد نميداد. هنوز شايع بود كه فردريك و كسانش در مقام توطئه براي حمله به
قلعه حيوانات و خراب كردن آسياب بادي، كه حس حسادتشان را برانگيخته است،
هستند. مسلم گشته بود كه سنوبال هنوز در پينجفيلد در كمين است. در اواسط
تابستان حيوانات از اينكه سه مرغ اعتراف كردند كه به تحريك سنوبال در توطئه قتل
ناپلئون دست داشتهاند متوحش شدند.
مرغها بيدرنگ اعدام شدند و احتياطات لازم براي حفظ جان ناپلئون به عمل آمد.
شبها چهار سگ در چهار گوشه تختخوابش پاس ميدادند و خوك جواني به نام
پينكآي غذاي او را قبلا ميچشيد مبادا كه مسموم باشد.
در همان اوان خبر منتشر شد كه ناپلئون ترتيب فروش الوار را به آقاي پيلكينگتن
داده است و معاملات پاياپاي ديگري هم بين قلعه حيوانات و فاكسوود به عمل خواهد
آمد.هر چند رابطه ناپلئون و پيلكينگتن از طريق ويمپر بود ولي تقريبا دوستانه بود.
حيوانات به پيلكينگتن چون آدم بود اعتماد نداشتند ولي به مراتب او را به فردريك
كه هم از او هراسان بودند و هم نفرت داشتند ترجيح ميدادند. وقتي فصل تابستان
سپري شد و آسياب بادي در شرف اتمام بود شايعه حمله خائنانه هر دم بيشتر قوت
ميگرفت.
گفته ميشد كه فردريك بيست مرد مسلح دارد و دم قاضي وشهرباني را هم ديده
است تااگر زماني سند مالكيت قلعه حيوانات را به چنگ آورد مواخذهاي در كار
نباشد.به علاوهداستانهاي دلخراشي از ظلم فردريك نسبت به حيواناتش از پينچفيلد
درز كرده بود،ميگفتند اسب پيري را تاسر حد مرگ تازيانه زده است،گاوهايش را
گرسنگي داده و سگي را زنده زنده به تنور انداخته است و براي سرگرمي خروسها را با
بستن تيغ نازكي به پاهايشان به جنگ واميدارد. حيوانات از اينكه با رفقايشان
بدينسان معامله ميشود خونشان جوش آمد وبا غريو وفرياد ميخواستند به پينچفيلد
حمله كنند و آدمها را از آنجا برانند و حيوانات را آزاد كنند.اماسكوئيلر آنان را نصيحت
ميكرد كه از اقدام به هرگونه عمل ناسنجيده و عجولانه خودداري كنند و به درايت
رفيق ناپلئون اعتماد داشته باشند.
با وجود اين احساسات ضد فردريكي اوج ميگرفت.صبح يكياز يكشنبهها ناپلئون در
انبار حضور يافت و اظهار داشت كه وي هرگز و هيچگاه قصد فروش الوار را به فردريك
نداشته،و گفت طرف معامله بودن با شخص رذلي چون او را دون شان خويش
ميداند.كبوترها كه هنوز براي دامنزدن انقلاب به خارج فرستاده ميشدند از قدم
گذاشتن به فاكسوود منع شدند و هم چنين جاي شعار »مرگ بر بشريت« را »مرگ
بر فردريك« گرفت.در اواخر تابستان يكي ديگر از دسايس سنوبال آشكار شد:محصول
گندم پر از علف هرزه شده بود و معلوم شد سنوبال شبانه تخم علف را با بذر غله
مخلوط كردهاست.غازنري كه اطلاعاتي از توطئه داشت و به گناهش نزد سكوئيلر
اعتراف كرده بود با قارچ سمي خودكشي كرد. حيواناتي كه تصور ميكردند سنوبال
نشان شجاعت حيواني درجه يك دريافت داشتهاست در اين زمان فهميدند كهاين
موضوع صرفا افسانه ساخته و پرداخته خود سنوبال بوده است و به او نه فقط نشاني
اعطا نشده بلكه به علت نشان دادن بيلياقتي در جنگ گاوداني مورد سرزنش و توبيخ
هم واقع شده است. حيوانات از شنيدن اين مطلب بار ديگر مات و مبهوت شدند ولي
سكوئيلر باز توانست آنان را متقاعد سازد كه حافظهشان درست ياري نميكند. با
كوشش و رنج فراوان در پاييز كه موسم خرمنبرداري هم بود ساختمان آسياب بادي
به اتمام رسيد.كار نصب ماشين آلات هنوز مانده بود و قرار بود ويمپر ترتيب خريد آن
را بدهد.ولي باوجود همه موانع و بيتجربگي و ابتدايي بودن آلات و ادوات كار و خيانت
سنوبال،كار درست در روز معين تمام شد.حيوانات خسته ولي مغرور گرداگرد شاهكار
خويش كه به چشمانشان حتي خيلي زيباتر از بناي اوليه هم بود راه ميرفتند.علاوهبر
زيبايي،ضخامت ديوارها هم دو برابر قطر ديوارهاي سابق بود.اين بار چيزي جز مواد
منفجره آن را نميخواباند!وقتي حيوانات فكر ميكردند كه چطور و تحت چه شرايطي
كار كردهاند و بر چه ناملايماتي فائق آمدهاند و وقتي به زماني كه پرههاي آسياب به
كار افتد و رفاهي كهدر زندگي آنان بهوجود خواهدآمد فكرميكردند خستگي از تنشان
خارج ميشد و دورادور آسياي جست و خيز ميكردند و غريو شادي ميكشيدند.
ناپلئون به شخصه در ملازمت سگهاوجوجه خروسش براي بازديد كار آمد وبه همه
حيوانات شخصا تبريك گفت و اعلام داشت كه آسياب به اسم آسيابناپلئون ناميده
خواهد شد.
دو روز بعد حيوانات براي جلسه فوقالعاده به طويله احضار شدند و وقتي ناپلئون اعلام
كرد كه الوارها را به فردريك فروخته و واگن او براي حمل ميرسد،جملگي از تعجب
بر جا خشك شدند.حقيقت امر اين بود كه ناپلئون در تمام مدتي كه به دوستي
پيلكينگتن تظاهر ميكرد،در خفا مشغول زد و بند با فردريك بود.
با فاكسوود قطع رابطه شد و پيامهاي دشنام آميزي براي پيلكينگتن فرستاده شد،به
كبوترها گفته شد ديگر به پينچفيلد نروند و شعار را از »مرگ بر فردريك« به »مرگ
بر پيلكينگتن«تغيير دهند.وناپلئون حيوانات را مطمئن ساخت كه داستان حمله به
قلعه حيوانات افسانهبوده است و در نقل بدرفتاري فردريك نسبت به حيواناتش بسيار
اغراق شده است و چه بسا تمام شايعات از ناحيه سنوبال و عمالش ريشه گرفته
باشد.هم چنين معلوم شد كه سنوبال در پينچفيلد نيست و هرگز در تمام عمرش قدم
به آنجا نگذاشتهاست ،بلكه در رفاه و تجمل نسبي در فاكسوود زندگي ميكند و در
حقيقت سالهاست جيرهخوار پيلكينگتن، است.
خوكها از نيرنگي كه ناپلئون زده بود يعني با تظاهر به دوستي با پيلكينگتن فردريك
را وادار كرده بود دوازده ليره قيمت الوار را بالا ببرد،خيلي كيف كردند.سكوئيلر
ميگفت فضيلت ناپلئون در اين است كه به هيچكس اعتماد ندارد و اين عدم اعتماد را
نسبت به فردريك هم نشان داده است.فردريك ميخواسته قيمت الوار را با قطعه
كاغذي كه به آن چك ميگويند بپردازد اما ناپلئون هشيار قبول نكرده و گفته است
بايد تمام مبلغ با اسكناس پنج ليرهاي و آن هم قبل از حمل جنس پرداخت شود و
فردريك وجه را پرداخته و مبلغ درست معادل قيمت خريد ماشين آلات آسياب بادي
است. در خلال اين احوال الوارها با سرعت تمام حمل ميكردند.پس از آنكه همه را
بردند جلسه خصوصي ديگري در طويله تشكيل شد تا حيوانات اسكناسهاي فردريك را
ببينند.ناپلئون با لبخندي حاكي از موفقيت و در حالي كه هر دو نشانش را زيب پيكر
ساخته بود روي بستري از كاه بالاي سكو آرميده بود. در كنارش پولها در يك ظرف
چيني بطور منظم چيده شده بود.حيوانات يكييكي و با آرامي از جلو آن گذشتند و با
دقت بسيار به آن خيره شدند.باكسر پوزهاش را براي بو كردن اسكناسها جلو برد و
كاغذهاي نازك را به خش وخش انداخت.
سهروز بعد هياهوي عجيبي برپا شد. ويمپر با رنگ پريده به سرعت با دوچرخه از راه
رسيد،دوچرخه را در حياط انداخت مستقيما به ساختمان رفت.پس از يك لحظه
صداي غرش خشم آلودي از عمارت ناپلئون بلند شد. خبر واقعه چون بمبي در قلعه
تركيد.اسكناسها جعلي بود و فردريك الوارها را در ازاي هيچ خريده بود.
ناپلئون حيوانات را احضار كرد و با صداي وحشتناكي حكم اعدام فردريك را صادر
نمود.گفت او را پس از دستگير كردن زنده زنده خواهند جوشاند. در ضمن حيوانات را
آگاه ساخت كه بايد انتظار بدتري هم داشت ،چه بسا فردريك و كسانش در هر دقيقه
حملهاي را كه مدتها انتظارش ميرفت آغاز كنند. در تمام راههاي قلعه قراول گمارده
شد و به علاوه چهار كبوتر با پيامهاي مسالمتآميز و به اميد تجديد روابط حسنه با
پيلكينگتن به فاكسوود اعزام شدند.
صبح روز بعد حمله آغاز شد. حيوانات مشغول خوردن صبحانه بودند كه فردريك با
اعوان و انصارش از دروازه پنجكلوني وارد شدند. حيوانات با رشادت تمام يورشبردند،
اما اين بار فتح و ظفر به آساني جنگ گاوداني نصيبشان نميشد. آدمها پانزده نفر
بودند و شش تفنگ داشتند و به مجردي كه حيوانات به فاصله پنجاه متري رسيدند
شليك كردند.
حيوانات تاب مقاومت در مقابل گلولهها را نياوردند و با وجود كوششهاي ناپلئون و
باكسر، به عقب رانده شدند، عدهاي هم مجروح شدند.
همه داخل ساختمان جمع شدند و با احتياط از شكافهاي در و سوراخهاي كليد
مراقب خارج بودند. همهي چراگاه و آسياب بادي دست دشمن بود. در آن لحظه
ناپلئون هم تكليفش را نميدانست ،دمش منقبض شده بود،بدون اداي يك كلمه بالا و
پايين قدم ميزد. چشمها به فاكسوود دوخته شده بود. اگر پيلكينگتن و كسانش به
ياري ميآمدند هنوز امكان پيروزي بود. اما همان چهار كبوتر قاصد برگشتند، يكي از
آنها حامل تكهكاغذي بود رويش با مداد نوشته شده بود : » تا چشمت كور ! «
فردريك و كسانش اطراف آسياب بادي توقف كرده بودند و حيوانات را نگاه ميكردند.
زمزمهاي حاكي از ترس بلند شد، چه دو تن از آدمها اهرم و پتك دست گرفته بودند و
ميخواستند آسياب بادي را خراب كنند.
ناپلئون فرياد كشيد »رفقا شجاع باشيد، چنين كاري امكانپذير نيست، ديوارهاي
آسياب ضخيمتر از آن است كه با اهرم و پتك حتي ظرف يك هفته خراب شود. «
اما بنجامين كه حركات آدمها را با دقت زير نظر گرفته بود و ميديد كه آن دو نفر
مشغول كندن چالهاي نزديك پايه آسياب هستند پوزهي درازش را با وضعي كه از آن
تمسخر ميباريد تكان داد و گفت: » همين حدس را ميزدم، نميبينيد دارند چه
ميكنند ؟ يك لحظه ديگر چاله پر از مواد منفجره است. «
حيوانات هراسان منتظر بودند. ديگر امكان خارج شدن و حمله نبود. پس از چند
دقيقه ديدند كه آدمها از هر سو ميدوند و متعاقب آن غرش كركنندهاي برخاست.
كبوترها به هوا پريدند و همه حيوانات، جز ناپلئون با شكم خود را روي زمين انداختند.
وقتي برخاستند لكه عظيمي از دود سياه، محوطهاي را كه آسياب بادي در آن قرار
داشت در برگرفته بود. نسيم به تدريج دود را پراكنده كرد. ديگر آسياب وجود نداشت !
با ديدن اين منظره ترس و نوميدي لحظه قبل زايل شد و حيوانات با فرياد انتقامجويي
و بيآنكه منتظر دستور شوند دستهجمعي به جلو يورش بردند و به طرف دشمن
تاختند.به گلولههاي آتشباري كه بر سرشان ميباريد توجهي نداشتند.جنگ سختي در
گرفت. آدمها شليك ميكردند و وقتي حيوانات نزديك ميآمدند با چوب دستي و
پوتينهاي سنگين حمله ميكردند.
يك گاو و سه گوسفند و دو غاز كشته شدند بقيه همه مجروح بودند. حتي ناپلئون كه
از پشت سر عمليات را اداره ميكرد نوك دمش با ساچمه بريده شد.
آدمها هم از آسيب بينصيب نماندند. سر سه نفرشان از ضربه سم باكسر شكست و
شكم يكي با شاخ گاوي دريده شد.شلوار يكي را جسي و بلوبل جر دادند. و وقتي نه
سگ گارد مخصوص ناپلئون كه در پناه پرچينها كمين كرده بودند، پارسكنان اطراف
آدميان سبز شدند، وحشت همه را فرا گرفت و متوجه شدند كه در خطر محاصرهاند.
فردريك با فرياد به كسانش دستور داد تا امكان باقي است از معركه خارج شوند و
لحظه بعد دشمن ترسو در حال فرار بود.حيوانات آنها را تا انتهاي مزرعه دنبال كردند و
با چند لگد آخرين آنها را از ميان پرچينهاي خاردار بيرون راندند.
پيروز شده بودند ،اما خسته و خونين بودند. آهسته و لنگانلنگان به طرف مزرعه راه
افتادند. منظره دوستاني كه روي چمن دراز به دراز افتاده و مرده بودند، بعضي را به
گريه انداخت. در سكوتي غمانگيز در محلي كه زماني آسياب بادي بر پا بود ايستادند.
به كلي از بين رفته بود!
تقريبا كوچكترين اثري از آن باقي نمانده بود ،حتي قسمتي از پايههاي بنا هم فرو
ريخته بود. در تجديد بنا، اين بار برخلاف بار قبل نميتوانستند از سنگهاي فروريخته
استفاده كنند ،چه اين دفعه سنگها هم نبودند، شدت انفجار آنها را صدها متر دورتر
انداخته بود. گويي از اصل آسياب وجود نداشته است .
وقتي كه حيوانات به ساختمان نزديك شدند، سكوئيلر كه بدون هيچ دليلي در طول
جنگ غايب بود ،جست و خيز كنان در حالي كه دمش را به سرعت تكان ميداد با
تبسمي حاكي از رضايت خاطر به طرف آنها آمد و حيوانات صداي شليك توپي را از
سمت ساختمان شنيدند.
باكسر گفت : »براي چه شليك ميكنند ؟ «
سكوئيلر فرياد كشيد »فتح و پيروزي را جشن گرفتهايم! «
باكسر كه از زانوانش خون ميچكيد و يكي از نعلهايش افتاده بود و سمش چاك
برداشته بود و دوازده ساچمه در پاي عقبش فرو رفته بود
گفت : » چه فتحي؟ «
ـ چطور چه فتحي ،رفيق ؟ مگر نه اين است كه ما دشمن را از خاك خود، خاك
مقدس قلعه حيوانات راندهايم؟
باكسر گفت : » ولي آسياب بادي ما را ويران كردند. دو سال تمام روي آن كار كرده
بوديم .«
سكوئيلر گفت : » چه اهميتي دارد؟ آسياب ديگري ميسازيم. اگر دلمان بخواهد
شش تا آسياب هم ميتوانيم بسازيم . رفيق تو نميتواني عظمت كاري را كه كردهايم
درك كني. همين زميني كه ما الان روي آن ايستادهايم در تصرف دشمن بود و اكنون
در پرتو رهبري رفيق ناپلئون هر وجب آن را پس گرفتهايم . «
باكسر گفت : » پس ما چيزي را كه قبلا داشتهايم، پس گرفتهايم. «
سكوئيلر گفت : » بله ، معناي فتح هم همين است. «
حيوانات لنگانلنگان وارد حياط شدند. ساچمهها زير پوست باكسر سوزش دردناكي
داشت. او پيشاپيش و از همين حالا به كار شاق ساختن آسياب بادي فكر ميكرد و در
عالم تصور، خود را آمادهي كار ميكرد. اما براي اولين بار به اين فكر افتاد كه يازده
سال از سنش گذشته و قاعدتا عضلات نيرومندش ديگر به قدرت سابق نيستند.
اما وقتي حيوانات پرچم سبز را در اهتزاز ديدند و بار ديگر صداي شليك را شنيدند
ـدر مجموع هفت گلوله شليك شدـ و نطق ناپلئون را گوش كردند كه رفتار آنها را
ميستايد و تبريك ميگويد به نظرشان آمد كه واقعا فتح بزرگي نصيبشان شده است .
از شهداي جنگ تشييع آبرومندي شد. باكسر و كلوور واگوني را به جاي نعشكش
كشيدند و ناپلئون شخصا در راس دسته حركت كرد.
دو روز تمام صرف برگزاري جشن شد. آوازها خواندند ،نطقها ايراد كردند ،توپها شليك
شد و به هر حيوان يك سيب و به هر پرنده صد گرم غله و به هر سگ سه بيسكويت
هديه شد و اعلام كردند كه جنگ »جنگ آسياب بادي « خوانده خواهد شد. ناپلئون
نشان جديدي به اسم "نشان علم سبز" ايجاد كرد و آن را به خود اعطا كرد و داستان
تاسفانگيز اسكناسها در شادماني عمومي فراموش شد.
چند روز پس از اين حوادث بود كه خوكها يك صندوق ويسكي كه در زيرزمين مانده
بود و در روز تصرف ساختمان به آن توجهي نشده بود، پيدا كردند. شب آن روز صداي
آوازهاي بلند از ساختمان برخاست ،با كمال تعجب قسمتهايي از آهنگ سرود حيوانات
انگليس هم با آن صداها آميخته بود.
شب در حدود ساعت نه همه آشكارا ديدند كه ناپلئون در حاليكه كلاه مندرس آقاي
جونز را بر سر دارد ،از در پشت ساختمان بيرون آمد و به سرعت دور حياط دويد و
مجددا داخل عمارت شد.
ولي صبح روز بعد ساختمان را سكوت مطلقي دربرگرفته بود و حتي يك خوك هم در
جنبش نبود. نزديك ساعت نه سروكله سكوئيلر پيدا شد، آهسته راه ميرفت چشمانش
بينور بود و دمش شل از پشت آويزان بود. كاملا پيدا بود كه بيمار است .حيوانات را
جمع كرد و به آنها گفت برايشان خبر وحشتآوري دارد : رفيق ناپلئون در حال مرگ
است .
ضجه حيوانات بلند شد.پشت درهاي قلعه كاه ريخته شد و حيوانات نوك پا راه
ميرفتند و با چشماني اشكبار از هم ميپرسيدند اگر رهبرشان از بين برود چه خاكي
بر سر خواهند ريخت. شايع شد با تمام احتياطها بالاخره سنوبال كار خود را كرده و
موفق شده است غذاي ناپلئون را مسموم كند.
ساعت يازده سكوئيلر دوباره آمد كه خبر ديگري بدهد. رفيق ناپلئون به عنوان آخرين
كاري كه در زمان حيات كرده است دستور داده كه مجازات شرب الكل اعدام است .
ولي هنگام شب حال ناپلئون كمي بهتر بود و صبح روز بعد سكوئيلر مژده داد كه وي
رو به بهبودي است و شب بعد ناپلئون شروع به كار كرد و روز بعد بود كه ناپلئون به
ويمپر دستور داده است از ولينگدن كتابهايي درباره عرقكشي و تقطير بخرد. يك
هفته بعد ناپلئون امر كرد قطعه زمين كوچك پشت باغ ميوه را كه قرار بودچراگاه
حيوانات بازنشسته باشدشخم بزنند.
اول گفتند زمين كم قوت شده است و بايد دوباره كشت شود، ولي بعد روشن شد كه
ناپلئون تصميم گرفته است در آن زمين جو بكارد.
در همين ايام پيشآمد غريبي رخ داد كه كسي از آن سر در نياورد. شبي در حدود
ساعت دوازده صداي شكستن چيزي به گوش رسيد و حيوانات سراسيمه از طويله
بيرون پريدند. شبي بود مهتابي .در پاي ديوار انتهاي طويله بزرگ نزديك ديواري كه
هفت فرمان بر آن نوشته شده بود نردبامي روي زمين افتاده و شكسته بود.
سكوئيلر از حال رفته كنار نردبام شكسته روي زمين پهن شده بود. در كنارش يك
چراغ بادي، يك قلممو و يك ظرف پر از رنگ سفيد واژگون شده بود. سگها فورا
دورش حلقه زدند و وقتي حالش تا حدي جا آمد او را بردند.
هيچ كدام از حيوانات سر از اين ماجرا در نياوردند، جز بنجامين پير كه با رندي
پوزهاش را ميجنباند و پيدا بود كه مطلب را فهميده است ولي چيزي نميگويد. چند
روز بعد كه موريل پيش خود هفت فرمان را ميخواند متوجه شد كه باز يكي از
فرامين طوري نوشته شده كه حيوانات غلط به خاطر سپردهاند. حيوانات تصور
ميكردند كه ماده پنجم فرمان ميگويد »هيچ حيواني الكل نمينوشد.« و حال آنكه
چند كلمهاش را فراموش كرده بودند.
فرمان پنجم ميگفت : » هيچ حيواني به حد افراط الكل نمينوشد. «
چند روز بعد كه كشتارها تخفيف يافت چندتايي از حيوانات به يادآوردند يا فكر كردند
كه به ياد دارند كه مادهي ششم فرمان گفته است »هيچ حيواني حيوان كشي
نميكند.« و با نكه كسي قصد طرح كردن قضيه را در حضور خوكها و سگها نداشت
ولي همه احساس ميكردند كشتار حيوانات منطبق با فرامين نيست .
كلوور از بنجامين خواهش كرد ماده ششم فرمان را برايش بخواند و وقتي بنجامين
خواهش كرد ماده ششم فرمان را برايش بخواند و وقتي بنجامين طبق معمول گفت در
اين قبيل امور مداخله نميكند، به سراغ موريل رفت. او فرمان را برايش خواند و آن
چنين بود
» هيچ حيواني بدون علت حيوانكشي نميكند. «
به جهتي از جهات دو كلمه بدون علت از ذهن حيوانات رفته بود. به هر حال متوجه
شدند خلاف فرمان كاري صورت نگرفته است ،چه كاملا واضح بود كشتن خائنيني كه
با سنوبال هم عهد بدوهاند كاملا با علت است .
آن سال حيوانات حتي از سال گذشته هم بيشتر كار كردند.تجديد بناي آسياب بادي
مخصوصا با دو برابر شدن ضخامت ديوارها و تمام كردن آن در سر موعد به علاوه
كارهاي عادي مزرعه، عمل طاقتفرسايي بود.
بعض روزها به نظر حيوانات ميرسيد كه با مقايسه با زمان جونز هم ساعات بيشتري
كار كردهاند و هم بهتر تغذيه نشدهاند.
صبحهاي يكشنبه سكوئيلر از روي قطعه كاغذ درازي كه با يكي از پاهايش جلويش
نگاه ميداشت براي آنان ميخواند كه توليد مواد غذايي دويست درصد، سيصد درصد و
حتي پانصد درصد افزايش يافته است.
حيوانات دليلي نميديدند كه گفتههاي او را باور نكنند مخصوصا كه آنها ديگر به طور
روشن شرايط زندگي قبل از انقلاب را به خاطر نداشتند. ولي بعض روزها دلشان
ميخواست ارقام كمتري به خورد آنها ميدادند و غذاي بيشتر . در اين ايام همه
دستورات بوسيله سكوئيلر و يا خوك ديگري اعلان ميشد. ناپلئون حتي هر دو هفته
يكبار هم در مجالس ديده نميشد.
وقتي ظاهر ميشد نه فقط سگها در ملازمتش بودند بلكه يك جوجه خروس سياه
رنگ هم كه به منزله شيپورچي بود پيشاپيش او حركت ميكرد و پيش از سخنراني
ناپلئون قوقولي قوقو ميكرد. ميگفتند ناپلئون حتي در ساختمان مزرعه هم در
قسمت مجزايي از سايرين زندگي ميكند و غذايش را تنها و در ظروف چيني اصل كه
در ويترين اتاق ناهارخوري بوده است ،ميخورد و دو سگ براي خدمتگزاري در
حضورش هستند. هم چنين مقرر شد كه در شب تولد ناپلئون هم مانند دو سالگرد
ديگر تير شليك شود.
ناپلئون ديگر به طور ساده ناپلئون خطاب نميشد، اسم او با عنوان رسمي »رهبر ما
رفيق ناپلئون « برده ميشد، و خوكها اصرار داشتند كه عناويني از قبيل پدر
حيوانات،دشمن بشر، حامي گوسفندان ،منجي پرندگان و امثال آن برايش بسازند.
سكوئيلر در نطقهايش اشك ميريخت و از درايت ناپلئون و از خوش قلبي و عشق
سرشار او به حيوانات مخصوصا به حيوانات محروم ساير مزارع سخن ميراند.
عادت بر اين جاري شده بود كه هر عمل موفقيتآميز و هر پيشآمد خوبي به حساب
ناپلئون گذاشته شود. اغلب شنيده ميشد كه مرغي به مرغ ديگر ميگويد: » تحت
توجهات رهبر ما رفيق ناپلئون من ظرف شش روز پنج تخم كردهام. « و يا دو گاوي
كه از استخر آب مينوشيدند ميگفتند »به مناسب رهبري خردمندانه رفيق ناپلئون
آب گوارا شده است ! «
احساسات عمومي قلعه در شعري كه مينيماس سروده بود و عنوانش را رفيق
ناپلئون گذاشته بود، به خوبي منعكس بود :
چشمان نافذت كه چو خورشيد آسمان
بخشنده تشعشع و گرمي است بر جهان
چون اوفتد به وجودم نگاه آن
در التهاب آيم و گويم بدين زبان
سرچشمه سعادتي و يار بيكسان
غمخوار بيپدران ، حامي زنان
رفيق ناپلئون !
گر ما غنودهايم به اصطبل روي كاه
گر سير گشته اشكم ما روز وشب دوگاه
از دولت وجود تو گشته است اين چنين
باور ندارد ار كس گو آي و گو ببين
اعطا كننده كيست به مااين همه نعم
بزدوده خاطر همگي را ز هم و غم
رفيق ناپلئون !
گر خوك تولهاي به من عطا كند خدا
زآن پيشتر كه فتد راه روي پا
زآن پيشتر كه كشد قد به يك وجب
باشد ورا ثناي تو همواره ورد لب
گويد بياد ندارم جز اين خدا
تا جان خويشتن بنمايم رهت فدا
رفيق ناپلئون !
ناپلئون اين شعر را پسنديد و دستور داد مقابل هفت فرمان بر ديوار بزرگ نگاشته
شودو بالاي آن تمثال نيمتنه و نيمرخ او كه به وسيله سكوئيلر و با رنگ سفيد نقاشي
شده بود نصب گرديد. در خلال اين مدت ناپلئون با وساطت ويمپر در مقام معاملهي
پيچيدهاي با فردريك و پيلكينگتن برآمده بود.
الوار هنوز به فروش نرفته بود، فردريك بيشتر طالب خريد بود ولي قيمت عادلانه
پيشنهاد نميداد. هنوز شايع بود كه فردريك و كسانش در مقام توطئه براي حمله به
قلعه حيوانات و خراب كردن آسياب بادي، كه حس حسادتشان را برانگيخته است،
هستند. مسلم گشته بود كه سنوبال هنوز در پينجفيلد در كمين است. در اواسط
تابستان حيوانات از اينكه سه مرغ اعتراف كردند كه به تحريك سنوبال در توطئه قتل
ناپلئون دست داشتهاند متوحش شدند.
مرغها بيدرنگ اعدام شدند و احتياطات لازم براي حفظ جان ناپلئون به عمل آمد.
شبها چهار سگ در چهار گوشه تختخوابش پاس ميدادند و خوك جواني به نام
پينكآي غذاي او را قبلا ميچشيد مبادا كه مسموم باشد.
در همان اوان خبر منتشر شد كه ناپلئون ترتيب فروش الوار را به آقاي پيلكينگتن
داده است و معاملات پاياپاي ديگري هم بين قلعه حيوانات و فاكسوود به عمل خواهد
آمد.هر چند رابطه ناپلئون و پيلكينگتن از طريق ويمپر بود ولي تقريبا دوستانه بود.
حيوانات به پيلكينگتن چون آدم بود اعتماد نداشتند ولي به مراتب او را به فردريك
كه هم از او هراسان بودند و هم نفرت داشتند ترجيح ميدادند. وقتي فصل تابستان
سپري شد و آسياب بادي در شرف اتمام بود شايعه حمله خائنانه هر دم بيشتر قوت
ميگرفت.
گفته ميشد كه فردريك بيست مرد مسلح دارد و دم قاضي وشهرباني را هم ديده
است تااگر زماني سند مالكيت قلعه حيوانات را به چنگ آورد مواخذهاي در كار
نباشد.به علاوهداستانهاي دلخراشي از ظلم فردريك نسبت به حيواناتش از پينچفيلد
درز كرده بود،ميگفتند اسب پيري را تاسر حد مرگ تازيانه زده است،گاوهايش را
گرسنگي داده و سگي را زنده زنده به تنور انداخته است و براي سرگرمي خروسها را با
بستن تيغ نازكي به پاهايشان به جنگ واميدارد. حيوانات از اينكه با رفقايشان
بدينسان معامله ميشود خونشان جوش آمد وبا غريو وفرياد ميخواستند به پينچفيلد
حمله كنند و آدمها را از آنجا برانند و حيوانات را آزاد كنند.اماسكوئيلر آنان را نصيحت
ميكرد كه از اقدام به هرگونه عمل ناسنجيده و عجولانه خودداري كنند و به درايت
رفيق ناپلئون اعتماد داشته باشند.
با وجود اين احساسات ضد فردريكي اوج ميگرفت.صبح يكياز يكشنبهها ناپلئون در
انبار حضور يافت و اظهار داشت كه وي هرگز و هيچگاه قصد فروش الوار را به فردريك
نداشته،و گفت طرف معامله بودن با شخص رذلي چون او را دون شان خويش
ميداند.كبوترها كه هنوز براي دامنزدن انقلاب به خارج فرستاده ميشدند از قدم
گذاشتن به فاكسوود منع شدند و هم چنين جاي شعار »مرگ بر بشريت« را »مرگ
بر فردريك« گرفت.در اواخر تابستان يكي ديگر از دسايس سنوبال آشكار شد:محصول
گندم پر از علف هرزه شده بود و معلوم شد سنوبال شبانه تخم علف را با بذر غله
مخلوط كردهاست.غازنري كه اطلاعاتي از توطئه داشت و به گناهش نزد سكوئيلر
اعتراف كرده بود با قارچ سمي خودكشي كرد. حيواناتي كه تصور ميكردند سنوبال
نشان شجاعت حيواني درجه يك دريافت داشتهاست در اين زمان فهميدند كهاين
موضوع صرفا افسانه ساخته و پرداخته خود سنوبال بوده است و به او نه فقط نشاني
اعطا نشده بلكه به علت نشان دادن بيلياقتي در جنگ گاوداني مورد سرزنش و توبيخ
هم واقع شده است. حيوانات از شنيدن اين مطلب بار ديگر مات و مبهوت شدند ولي
سكوئيلر باز توانست آنان را متقاعد سازد كه حافظهشان درست ياري نميكند. با
كوشش و رنج فراوان در پاييز كه موسم خرمنبرداري هم بود ساختمان آسياب بادي
به اتمام رسيد.كار نصب ماشين آلات هنوز مانده بود و قرار بود ويمپر ترتيب خريد آن
را بدهد.ولي باوجود همه موانع و بيتجربگي و ابتدايي بودن آلات و ادوات كار و خيانت
سنوبال،كار درست در روز معين تمام شد.حيوانات خسته ولي مغرور گرداگرد شاهكار
خويش كه به چشمانشان حتي خيلي زيباتر از بناي اوليه هم بود راه ميرفتند.علاوهبر
زيبايي،ضخامت ديوارها هم دو برابر قطر ديوارهاي سابق بود.اين بار چيزي جز مواد
منفجره آن را نميخواباند!وقتي حيوانات فكر ميكردند كه چطور و تحت چه شرايطي
كار كردهاند و بر چه ناملايماتي فائق آمدهاند و وقتي به زماني كه پرههاي آسياب به
كار افتد و رفاهي كهدر زندگي آنان بهوجود خواهدآمد فكرميكردند خستگي از تنشان
خارج ميشد و دورادور آسياي جست و خيز ميكردند و غريو شادي ميكشيدند.
ناپلئون به شخصه در ملازمت سگهاوجوجه خروسش براي بازديد كار آمد وبه همه
حيوانات شخصا تبريك گفت و اعلام داشت كه آسياب به اسم آسيابناپلئون ناميده
خواهد شد.
دو روز بعد حيوانات براي جلسه فوقالعاده به طويله احضار شدند و وقتي ناپلئون اعلام
كرد كه الوارها را به فردريك فروخته و واگن او براي حمل ميرسد،جملگي از تعجب
بر جا خشك شدند.حقيقت امر اين بود كه ناپلئون در تمام مدتي كه به دوستي
پيلكينگتن تظاهر ميكرد،در خفا مشغول زد و بند با فردريك بود.
با فاكسوود قطع رابطه شد و پيامهاي دشنام آميزي براي پيلكينگتن فرستاده شد،به
كبوترها گفته شد ديگر به پينچفيلد نروند و شعار را از »مرگ بر فردريك« به »مرگ
بر پيلكينگتن«تغيير دهند.وناپلئون حيوانات را مطمئن ساخت كه داستان حمله به
قلعه حيوانات افسانهبوده است و در نقل بدرفتاري فردريك نسبت به حيواناتش بسيار
اغراق شده است و چه بسا تمام شايعات از ناحيه سنوبال و عمالش ريشه گرفته
باشد.هم چنين معلوم شد كه سنوبال در پينچفيلد نيست و هرگز در تمام عمرش قدم
به آنجا نگذاشتهاست ،بلكه در رفاه و تجمل نسبي در فاكسوود زندگي ميكند و در
حقيقت سالهاست جيرهخوار پيلكينگتن، است.
خوكها از نيرنگي كه ناپلئون زده بود يعني با تظاهر به دوستي با پيلكينگتن فردريك
را وادار كرده بود دوازده ليره قيمت الوار را بالا ببرد،خيلي كيف كردند.سكوئيلر
ميگفت فضيلت ناپلئون در اين است كه به هيچكس اعتماد ندارد و اين عدم اعتماد را
نسبت به فردريك هم نشان داده است.فردريك ميخواسته قيمت الوار را با قطعه
كاغذي كه به آن چك ميگويند بپردازد اما ناپلئون هشيار قبول نكرده و گفته است
بايد تمام مبلغ با اسكناس پنج ليرهاي و آن هم قبل از حمل جنس پرداخت شود و
فردريك وجه را پرداخته و مبلغ درست معادل قيمت خريد ماشين آلات آسياب بادي
است. در خلال اين احوال الوارها با سرعت تمام حمل ميكردند.پس از آنكه همه را
بردند جلسه خصوصي ديگري در طويله تشكيل شد تا حيوانات اسكناسهاي فردريك را
ببينند.ناپلئون با لبخندي حاكي از موفقيت و در حالي كه هر دو نشانش را زيب پيكر
ساخته بود روي بستري از كاه بالاي سكو آرميده بود. در كنارش پولها در يك ظرف
چيني بطور منظم چيده شده بود.حيوانات يكييكي و با آرامي از جلو آن گذشتند و با
دقت بسيار به آن خيره شدند.باكسر پوزهاش را براي بو كردن اسكناسها جلو برد و
كاغذهاي نازك را به خش وخش انداخت.
سهروز بعد هياهوي عجيبي برپا شد. ويمپر با رنگ پريده به سرعت با دوچرخه از راه
رسيد،دوچرخه را در حياط انداخت مستقيما به ساختمان رفت.پس از يك لحظه
صداي غرش خشم آلودي از عمارت ناپلئون بلند شد. خبر واقعه چون بمبي در قلعه
تركيد.اسكناسها جعلي بود و فردريك الوارها را در ازاي هيچ خريده بود.
ناپلئون حيوانات را احضار كرد و با صداي وحشتناكي حكم اعدام فردريك را صادر
نمود.گفت او را پس از دستگير كردن زنده زنده خواهند جوشاند. در ضمن حيوانات را
آگاه ساخت كه بايد انتظار بدتري هم داشت ،چه بسا فردريك و كسانش در هر دقيقه
حملهاي را كه مدتها انتظارش ميرفت آغاز كنند. در تمام راههاي قلعه قراول گمارده
شد و به علاوه چهار كبوتر با پيامهاي مسالمتآميز و به اميد تجديد روابط حسنه با
پيلكينگتن به فاكسوود اعزام شدند.
صبح روز بعد حمله آغاز شد. حيوانات مشغول خوردن صبحانه بودند كه فردريك با
اعوان و انصارش از دروازه پنجكلوني وارد شدند. حيوانات با رشادت تمام يورشبردند،
اما اين بار فتح و ظفر به آساني جنگ گاوداني نصيبشان نميشد. آدمها پانزده نفر
بودند و شش تفنگ داشتند و به مجردي كه حيوانات به فاصله پنجاه متري رسيدند
شليك كردند.
حيوانات تاب مقاومت در مقابل گلولهها را نياوردند و با وجود كوششهاي ناپلئون و
باكسر، به عقب رانده شدند، عدهاي هم مجروح شدند.
همه داخل ساختمان جمع شدند و با احتياط از شكافهاي در و سوراخهاي كليد
مراقب خارج بودند. همهي چراگاه و آسياب بادي دست دشمن بود. در آن لحظه
ناپلئون هم تكليفش را نميدانست ،دمش منقبض شده بود،بدون اداي يك كلمه بالا و
پايين قدم ميزد. چشمها به فاكسوود دوخته شده بود. اگر پيلكينگتن و كسانش به
ياري ميآمدند هنوز امكان پيروزي بود. اما همان چهار كبوتر قاصد برگشتند، يكي از
آنها حامل تكهكاغذي بود رويش با مداد نوشته شده بود : » تا چشمت كور ! «
فردريك و كسانش اطراف آسياب بادي توقف كرده بودند و حيوانات را نگاه ميكردند.
زمزمهاي حاكي از ترس بلند شد، چه دو تن از آدمها اهرم و پتك دست گرفته بودند و
ميخواستند آسياب بادي را خراب كنند.
ناپلئون فرياد كشيد »رفقا شجاع باشيد، چنين كاري امكانپذير نيست، ديوارهاي
آسياب ضخيمتر از آن است كه با اهرم و پتك حتي ظرف يك هفته خراب شود. «
اما بنجامين كه حركات آدمها را با دقت زير نظر گرفته بود و ميديد كه آن دو نفر
مشغول كندن چالهاي نزديك پايه آسياب هستند پوزهي درازش را با وضعي كه از آن
تمسخر ميباريد تكان داد و گفت: » همين حدس را ميزدم، نميبينيد دارند چه
ميكنند ؟ يك لحظه ديگر چاله پر از مواد منفجره است. «
حيوانات هراسان منتظر بودند. ديگر امكان خارج شدن و حمله نبود. پس از چند
دقيقه ديدند كه آدمها از هر سو ميدوند و متعاقب آن غرش كركنندهاي برخاست.
كبوترها به هوا پريدند و همه حيوانات، جز ناپلئون با شكم خود را روي زمين انداختند.
وقتي برخاستند لكه عظيمي از دود سياه، محوطهاي را كه آسياب بادي در آن قرار
داشت در برگرفته بود. نسيم به تدريج دود را پراكنده كرد. ديگر آسياب وجود نداشت !
با ديدن اين منظره ترس و نوميدي لحظه قبل زايل شد و حيوانات با فرياد انتقامجويي
و بيآنكه منتظر دستور شوند دستهجمعي به جلو يورش بردند و به طرف دشمن
تاختند.به گلولههاي آتشباري كه بر سرشان ميباريد توجهي نداشتند.جنگ سختي در
گرفت. آدمها شليك ميكردند و وقتي حيوانات نزديك ميآمدند با چوب دستي و
پوتينهاي سنگين حمله ميكردند.
يك گاو و سه گوسفند و دو غاز كشته شدند بقيه همه مجروح بودند. حتي ناپلئون كه
از پشت سر عمليات را اداره ميكرد نوك دمش با ساچمه بريده شد.
آدمها هم از آسيب بينصيب نماندند. سر سه نفرشان از ضربه سم باكسر شكست و
شكم يكي با شاخ گاوي دريده شد.شلوار يكي را جسي و بلوبل جر دادند. و وقتي نه
سگ گارد مخصوص ناپلئون كه در پناه پرچينها كمين كرده بودند، پارسكنان اطراف
آدميان سبز شدند، وحشت همه را فرا گرفت و متوجه شدند كه در خطر محاصرهاند.
فردريك با فرياد به كسانش دستور داد تا امكان باقي است از معركه خارج شوند و
لحظه بعد دشمن ترسو در حال فرار بود.حيوانات آنها را تا انتهاي مزرعه دنبال كردند و
با چند لگد آخرين آنها را از ميان پرچينهاي خاردار بيرون راندند.
پيروز شده بودند ،اما خسته و خونين بودند. آهسته و لنگانلنگان به طرف مزرعه راه
افتادند. منظره دوستاني كه روي چمن دراز به دراز افتاده و مرده بودند، بعضي را به
گريه انداخت. در سكوتي غمانگيز در محلي كه زماني آسياب بادي بر پا بود ايستادند.
به كلي از بين رفته بود!
تقريبا كوچكترين اثري از آن باقي نمانده بود ،حتي قسمتي از پايههاي بنا هم فرو
ريخته بود. در تجديد بنا، اين بار برخلاف بار قبل نميتوانستند از سنگهاي فروريخته
استفاده كنند ،چه اين دفعه سنگها هم نبودند، شدت انفجار آنها را صدها متر دورتر
انداخته بود. گويي از اصل آسياب وجود نداشته است .
وقتي كه حيوانات به ساختمان نزديك شدند، سكوئيلر كه بدون هيچ دليلي در طول
جنگ غايب بود ،جست و خيز كنان در حالي كه دمش را به سرعت تكان ميداد با
تبسمي حاكي از رضايت خاطر به طرف آنها آمد و حيوانات صداي شليك توپي را از
سمت ساختمان شنيدند.
باكسر گفت : »براي چه شليك ميكنند ؟ «
سكوئيلر فرياد كشيد »فتح و پيروزي را جشن گرفتهايم! «
باكسر كه از زانوانش خون ميچكيد و يكي از نعلهايش افتاده بود و سمش چاك
برداشته بود و دوازده ساچمه در پاي عقبش فرو رفته بود
گفت : » چه فتحي؟ «
ـ چطور چه فتحي ،رفيق ؟ مگر نه اين است كه ما دشمن را از خاك خود، خاك
مقدس قلعه حيوانات راندهايم؟
باكسر گفت : » ولي آسياب بادي ما را ويران كردند. دو سال تمام روي آن كار كرده
بوديم .«
سكوئيلر گفت : » چه اهميتي دارد؟ آسياب ديگري ميسازيم. اگر دلمان بخواهد
شش تا آسياب هم ميتوانيم بسازيم . رفيق تو نميتواني عظمت كاري را كه كردهايم
درك كني. همين زميني كه ما الان روي آن ايستادهايم در تصرف دشمن بود و اكنون
در پرتو رهبري رفيق ناپلئون هر وجب آن را پس گرفتهايم . «
باكسر گفت : » پس ما چيزي را كه قبلا داشتهايم، پس گرفتهايم. «
سكوئيلر گفت : » بله ، معناي فتح هم همين است. «
حيوانات لنگانلنگان وارد حياط شدند. ساچمهها زير پوست باكسر سوزش دردناكي
داشت. او پيشاپيش و از همين حالا به كار شاق ساختن آسياب بادي فكر ميكرد و در
عالم تصور، خود را آمادهي كار ميكرد. اما براي اولين بار به اين فكر افتاد كه يازده
سال از سنش گذشته و قاعدتا عضلات نيرومندش ديگر به قدرت سابق نيستند.
اما وقتي حيوانات پرچم سبز را در اهتزاز ديدند و بار ديگر صداي شليك را شنيدند
ـدر مجموع هفت گلوله شليك شدـ و نطق ناپلئون را گوش كردند كه رفتار آنها را
ميستايد و تبريك ميگويد به نظرشان آمد كه واقعا فتح بزرگي نصيبشان شده است .
از شهداي جنگ تشييع آبرومندي شد. باكسر و كلوور واگوني را به جاي نعشكش
كشيدند و ناپلئون شخصا در راس دسته حركت كرد.
دو روز تمام صرف برگزاري جشن شد. آوازها خواندند ،نطقها ايراد كردند ،توپها شليك
شد و به هر حيوان يك سيب و به هر پرنده صد گرم غله و به هر سگ سه بيسكويت
هديه شد و اعلام كردند كه جنگ »جنگ آسياب بادي « خوانده خواهد شد. ناپلئون
نشان جديدي به اسم "نشان علم سبز" ايجاد كرد و آن را به خود اعطا كرد و داستان
تاسفانگيز اسكناسها در شادماني عمومي فراموش شد.
چند روز پس از اين حوادث بود كه خوكها يك صندوق ويسكي كه در زيرزمين مانده
بود و در روز تصرف ساختمان به آن توجهي نشده بود، پيدا كردند. شب آن روز صداي
آوازهاي بلند از ساختمان برخاست ،با كمال تعجب قسمتهايي از آهنگ سرود حيوانات
انگليس هم با آن صداها آميخته بود.
شب در حدود ساعت نه همه آشكارا ديدند كه ناپلئون در حاليكه كلاه مندرس آقاي
جونز را بر سر دارد ،از در پشت ساختمان بيرون آمد و به سرعت دور حياط دويد و
مجددا داخل عمارت شد.
ولي صبح روز بعد ساختمان را سكوت مطلقي دربرگرفته بود و حتي يك خوك هم در
جنبش نبود. نزديك ساعت نه سروكله سكوئيلر پيدا شد، آهسته راه ميرفت چشمانش
بينور بود و دمش شل از پشت آويزان بود. كاملا پيدا بود كه بيمار است .حيوانات را
جمع كرد و به آنها گفت برايشان خبر وحشتآوري دارد : رفيق ناپلئون در حال مرگ
است .
ضجه حيوانات بلند شد.پشت درهاي قلعه كاه ريخته شد و حيوانات نوك پا راه
ميرفتند و با چشماني اشكبار از هم ميپرسيدند اگر رهبرشان از بين برود چه خاكي
بر سر خواهند ريخت. شايع شد با تمام احتياطها بالاخره سنوبال كار خود را كرده و
موفق شده است غذاي ناپلئون را مسموم كند.
ساعت يازده سكوئيلر دوباره آمد كه خبر ديگري بدهد. رفيق ناپلئون به عنوان آخرين
كاري كه در زمان حيات كرده است دستور داده كه مجازات شرب الكل اعدام است .
ولي هنگام شب حال ناپلئون كمي بهتر بود و صبح روز بعد سكوئيلر مژده داد كه وي
رو به بهبودي است و شب بعد ناپلئون شروع به كار كرد و روز بعد بود كه ناپلئون به
ويمپر دستور داده است از ولينگدن كتابهايي درباره عرقكشي و تقطير بخرد. يك
هفته بعد ناپلئون امر كرد قطعه زمين كوچك پشت باغ ميوه را كه قرار بودچراگاه
حيوانات بازنشسته باشدشخم بزنند.
اول گفتند زمين كم قوت شده است و بايد دوباره كشت شود، ولي بعد روشن شد كه
ناپلئون تصميم گرفته است در آن زمين جو بكارد.
در همين ايام پيشآمد غريبي رخ داد كه كسي از آن سر در نياورد. شبي در حدود
ساعت دوازده صداي شكستن چيزي به گوش رسيد و حيوانات سراسيمه از طويله
بيرون پريدند. شبي بود مهتابي .در پاي ديوار انتهاي طويله بزرگ نزديك ديواري كه
هفت فرمان بر آن نوشته شده بود نردبامي روي زمين افتاده و شكسته بود.
سكوئيلر از حال رفته كنار نردبام شكسته روي زمين پهن شده بود. در كنارش يك
چراغ بادي، يك قلممو و يك ظرف پر از رنگ سفيد واژگون شده بود. سگها فورا
دورش حلقه زدند و وقتي حالش تا حدي جا آمد او را بردند.
هيچ كدام از حيوانات سر از اين ماجرا در نياوردند، جز بنجامين پير كه با رندي
پوزهاش را ميجنباند و پيدا بود كه مطلب را فهميده است ولي چيزي نميگويد. چند
روز بعد كه موريل پيش خود هفت فرمان را ميخواند متوجه شد كه باز يكي از
فرامين طوري نوشته شده كه حيوانات غلط به خاطر سپردهاند. حيوانات تصور
ميكردند كه ماده پنجم فرمان ميگويد »هيچ حيواني الكل نمينوشد.« و حال آنكه
چند كلمهاش را فراموش كرده بودند.
فرمان پنجم ميگفت : » هيچ حيواني به حد افراط الكل نمينوشد. «