امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان زیـتـون

#2
قسمت 2


بردیا تو جاش جا به جا شد.. : دستور دادیم..یخچال پره..هر چند نیازی به آشپزی نیست..ظهر که شرکتیم..شب هم با رستوران قرار داد می بندیم براتون شام بیارن...
هفته ای دو بار هم کارگر میاد خونه رو تمیز می کنه..به هیچ عنوان نمی خوایم که شما استانداردهای زندگیتون تغییری بکنه....
_نظر لطفتونه..دستتون هم درد نکنه..اما من شام نمی خورم..اگر هم بخورم چیزهای بسیار سبک که خودم از عهده تهیه اش بر میام...
_به هر حال ما هر کاری برای آرامش شما می کنیم خانوم مهندس... رو در یخچال..شماره منزل و موبایل من وامین به علاوه شماره سوپر و رستوران رو زدم..بی رو دربایستی هر زمان و هر جا که کاری از ما بر میومد تماس بگیرید...امروز هم نیازی نیست بیاید شرکت...
بعد از خداحافظی..به ساعت نگاه کردم..12 نزدیک نا هار بود...فریزر و یخچال رو که باز کردم...سوت کشیدم..چه خبره؟؟ مگه می خوان به اردو سربازا غذا بدن...
مرغ رو در آوردم و سیب زمینی کنارش تا بره تو فر...
بعد از تعویض لباس..رو کاناپه ولو شدم...باید به هاکان زنگ بزنم..دل نگران می شه...

سمیرا که موافقتش رو اعلام می کنه با بوسه برای فردا صبح قرار می زارم...جلوی یه ساختمون قدیمی تو یکی از خیابون های تجاری استانبول منتظرشم..دیر نکرده..من اضطراب دارم یه ربع زود رسیدم...
ماشینش رو پارک میکنه...طبق معمول هول و ناشیانه...
دست هم رو فشار می دیم...
_یخی دختر...
به جای جواب لبخند می زنم..عادتم هر زمانی که کم میارم..همون زمانهایی که انگار تو دهنم ماسه ریختن...
دستم رو می کشه..طبقه دوم ساختمون..توی دفتر بامزه و شلوغ که آدم ها دیوانه وار در رفت و آمدن...در و دیوار پر عکسه...با دعوت منشی که بوسه و مادرش رو خوب می شناسه می ریم به اتاق مدیر...
زنی حدودا 40 ساله...کت و دامن مشکی خوش دوخت..موهای کوتاه...اسمش نارین (narin) ...
این اسم سکوی پرشم می شه...
عکسایی که بوسه گرفته رو به دقت بررسی می کنه..اسمم..سنم...و محل زندگیم رو می پرسه...
_روزانه دهها دختر به اینجا سر میزنن تا بتونن سهم هر چند کوچیک تو این بازار پر رونق داشته باشن...اما اکثرشون بی نتیجه است..این بازار قاعده داره که باید بر اساس اوون بازی کنی..وگرنه چیزی نمی شی...
من که انگار کم کم داره ماسه های دهنم از بین می ره..به سمتش نگاه می کنم.. : من عادت دارم که برای هرچیز حداکثر تلاشم رو بکنم...هر وظیفه ای که به من محول بشه..من با قواعد درستش انجامش می دم...
جوابم رو دوست داره ..این رو از برق چشماش می خونم...
در کمال نا باوری من..قرار دادی یک ساله امضاء می کنیم..تحت نظارت و دخالت های گاه و بی گاه بوسه...
به پیشنهاد خود نارین..عکاسم بوسه است...بسیار خوشحال می شم...
رو قطعه کاغذی ..آدرسی می نوسه و بهم می ده تا برای کار آموزی به اوون جا مراجعه کنم...
بوسه دست من رو که برای گرفتن کاغذ دراز شده پس می زنه...
_نارین.مامان با عمر صحبت کرده اوون خودش تقبل کرده این کار رو...
راجع به این موضوع با بوسه حرف نزدیم من هم به اندازه نارین متعجبم..اما با حرفای نارین مشخص می شه این تعجب ها با هم فرق داره..
_مطمئنی بوسه.؟؟؟..عمر ... به جز حرفه ای هایی که می خوان تغییر کنن با کسی کار نمی کنه...
_با ما کار می کنه...قول داده...حتی تا دو ساعت دیگه تو دفترش منتظرمونه...
دست نارین رو که برای تشکر می گیریم...تا خود ماشین بوسه جواب سئوالات مسلسل واره منو در کمال بدجنسی نمی ده...
تو ماشین بالا خره کم میاره.. : خیلی کنه ای به جان خودم...
برام از عمر میگه که تو این بازار سر شناسترین و قدیمی ترینه..شاگرداش رو که نام می بره برق از سرم می پره...پول ساز ترین ها...
استرس و هیجان پشت استرس و هیجان...تو دفتر تر تمیز و نسبتا ساکتش..عمر که مردی 70 ساله..کوتاه قد با موهای یه دست سفید و عینک ته استکانیه..با شلوار سبز و بلوز سفید..تیپش بسیار جوون تر از خودشه..نگاهی اجمالی بهم می کنه...
عین کسی که می خواد گوسفند بخره دو رم می چرخه..حتی دندون هام رو هم چک می کنه...از این که داره مثل کالا بهم نگاه می کنه خوشم نمی یاد..بوسه دردم رو می فهمه...
_عمر..همه چیزش به جا و میزونه به خدا..
این جمله عمر رو از فضاییکه توشه خارج می کنه..می خنده... : خب به هر حال منم باید مطمئن بشم...
رو به من : خوشگلی..یعنی بیشتر فتو ژنیکی...قد و بالات هم خوبه..اما این ها کافی نیست...من بهت یاد می دم..که چه طور مثل باد راه بری...چه طور..ژست بگیری...و چه طور تبلیغ کنی تا محصول فروش بره....
بوسه به من گفته تو کمال طلبی هر کاری که شروع می کنی رو می خوای به بهترین شکل تموم کنی..منم به همین خاطر پذیرفتمت..اگه نظرت این نیست..فقط می خوای وقت بگذرونی و یه نون بخور نمیر به دست بیاری...وقت من رو نگیر..
خوب دقیقا تا قبل از ورودمون به دفتر عمر...من همین رو می خواستم..کارهای کوچیک گرفتن..برای در آوردن خرج دانشگاه و خرجایی مثل اجاره خونه و پول اتوبوس و پیراهن های ارزون قیمتی که از دست فروش ها می خریدم....
اما با دیدن عمر..با نقشه های بوسه...با این حرف ها که شدیدا تحریک کننده من بود که کلا آدمی بودم..تشنه پیشرفت...همه چیز رنگ و بوی حرفه ای به خودش گرفت....
3 ماه آینده...تمام وقت من بین دانشگاه...و دفتر عمر طی می شد..از رستوران در اومدم...بوسه میزانی پول بهم داد تا خرج این چند وقت باشه تا با اولین حقوقم پولش رو پس بدم...
شب تو خونه تا دیر وقت..کتاب بر سر..سعی می کردم رو خط صاف راه برم...برنامه غذاییم هم تغییر دادن...
چیزی که هنوز بعد از 7 سال رعایت می کنم..از اوون سال..ذره ای بستی..شکلات..نوشابه نخوردم..از اول هم عادت نداشتم اما الکل هم ممنوع ...
سمیرا تلاش بی وقفه ام رو که می دید..سرش رو تکون می داد..می دونم که ته دلش..این کار به نظرش شدیدا بی دلیل بود..اما عین مادری مهربان که تمام خطا های بچه اش رو چشم پوشی می کنه...یه لیوان شیر به دستم می داد و دوباره سر درسش می رفت....
عمر عین یه سرهنگ ارتشه..بسیار سخت گیر و بد دهنه...روزی حداقل دوبار اشکم رو در میاره...اصلا براش مهم نیست که دارم خرد می شم زیر بار فشار کاری....
ماه 4 ..بعد از اینکه آهنگ تندی میزاره و بهم میگه که تا اوون جور که دستور داده رو خط راه برم..بعد از اینکه جلو می رم تا جایی که علامت زده...می ایستم تا 6 می شمارم..می چرخم...به سمت نقطه شروع می رم..تا 10 می شمارم..و مثلا از پشت صحنه خارج میشم..صدای تشویق بوسه و مادرش و لبخند عمر حاکی از اینه که درسم رو خوب یاد گرفتم....
عمر آدرس یه باشگاه رو بهم می ده که نزدیک دانشگاهمونه تا توش پلاتس کار کنم..می گه این جوری عضلاتم قوی می شه و بدنم اماده تر..به حجم عظیم کاری و درسی..سه روز در هفته تمرین های طاقت فرسا هم اضافه می شه...
ولی من انگار که از جنس فولادم صدام هم در نمی یاد...
امتحانات پایان ترم تموم شده..پولم دیگه داره ته می کشه...معدلم کمی ار ترم قبل پایین تره اما به طور کلی همه چیز به خوبی پیش رفته....
به افتخار اتمام امتحانات با سمیرا و بوسه تصمیم گرفتیم تیپ بزنیم بریم خیابون گردی و بعد تو بی اوغلی بشینیم...یه غذایی بزنیم و موسیقی گوش کنیم...
پیراهن آبی ساده ای با دامن کلوش تنمه..موهام رو باز کردم و به خاطر غرغرهای اوو ن دوتا که ازشون خیلی بلند ترم..کفشم بی پاشنه و تخته....راه رفتنم تغییر کرده..حتی تو راه رفتن عادی هم مثل تمرینات راه می رم...عمر یادم داده چه طور راه برم تا موهام تکون بخوره...چه طور به جلو سرد و بی تفاوت نگاه کنم تا فقط لباس تنم و اندامم دیده بشه....لبخند زدن رو صحنه فقط کار سوپر مدل هاست..اون هایی که دقیقه ای پول می گیرن...چون لباسشون هم اگر دیده نشه..کمپانی ناراحت نیست..
سمیرا حرص می خوره چون دارم با عضلاتی که برای پاهام ساختم و نوع راه رفتنم توجه جلب می کنم..کنارمون هم بوسه است که کلی حلقه و نگین ازش آویزونه....خانوم مهندس برقمون واقعا شاکیه...اخم و تخم و غر غر هاش..باعث خنده ما دو تا می شه..این بیشتر دیوونه اش می کنه....

با یاد آوری اون روزها لبخندی به لبم میشینه...

شب خوبیه...بعد از خوردن ماهی مفصلی کنار ساحل در کمال خوشی وارد مکان جمع و جور و بامزه ای می شیم که صاحبش یکی از بچه های دانشگاه ست..با سر سلام میکنه ..همه جا تاریکه و نور روی صندلی بلندی رو استیجه که پسر جوان بسیار خو ش صدایی داره با گیتارش غوغا می کنه...
لذت موسیقی که وارد رگ و خونم میشه به آسمان می برتم...پا رو پا انداختم و دارم پرواز می کنم با هر پنجه ای که به گیتار میزنه...
سمیرا اما روی پیشانیش عرق نشسته و از صورت رنگ پریده اش معلومه حال چندان خوشی نداره با اشاره به بوسه که حالا داره با وحشت سمیرا رو نگاه می کنه..از اوون جا در میایم و با آه و ناله های سمیرا به نزدیک ترین در مانگاه می ریم..بهش سرم وصل میشه..معلوم میشه به نوع ماهی که خورده آلرژی داشته..
بسیار می ترسم ...سمیرا تنها پشت و پناه منه..همه کسه منه..اگه یه چیزیش بشه...اینها رو گویا کمی بلند مطرح می کنم چون سر که بلند می کنم... رو صورت آقای دکتر جوانی که بعدا می فهمیم رزیدنت جراحیه لبخندی میاره...
بهروز دوست داشتنی که اون لحظه وقتی با من فارسی حرف می زنه فر می خورم...
مادرش ایرانی پدرش ترکه..هر دو پزشکن..اما ساکن استانبول نیستن..اینها رو چند وقته بعد می گه البته..زمانی که به طور اتفاقی یا شاید از روی عمد..بهروز رو تو همون کافه می بینیم و همین طور نگاه مجذوبش رو به سمیرای بد خلق که جوری برخورد می کنه که انگار تقصیره منه که به ماهی حساسیت پیدا کرده تا این آقای دکتر با مزه تو درمانگاه ببینتش...ازش خوشش بیاد..تو اوون هول و ولای من سر و تهش رو در بیاره که پاتوق ما کجاست و بعد هی جلوی سمیرا سبز بشه...
انقدر سبز بشه تا 6 ماهه بعد تلاشش گل بده..به بار بشینه و با حضور مادرش و پدرش تو اوون آپارتمان کوچیکمون که سمیرا با سر بلندی و من با اندکی دو دلی با وسایل لنگه به لنگه مون ازشون پذیرایی کنیم تا انگشتر نامزدی خوشگلی رو به دست سمیرا کنند که مادرش به دلیل بیماری و خواهرش به دلیله مراقبت از مادر تو مراسم نباشن تا چهره مملو از خوشحالی بهروز و پدر و مادرش رو ببینن که چه طور به عروسی نگاه می کنن که تنها و جدی توی لباس ساده وتقریبا بی آرایش با جدیت با بهروز گل نامزد می شه....


بوی مرغ که بلند شد ..از توی خاطراتم سر خوردم بیرون...از توی فر در آوردم و شروع کردم به خوردن...
ایران چه حکمتی داشت که از لحظه ورودم در حاله مرور خاطراتم بودم؟؟..واقعا نمی دونم..منی که از این کشور که توش متولد شده بودم و تا 19 سالگی در حقیقت به جز تک و توک خاطراتی خوش..هیچ خاطره خوشی نداشتم..چرا مثل یه محکوم که به مرگ حکم گرفته و شبهای آخر رو می گذرونه دارم خاطراتی و مرور می کنم که جزئیاتش قاعدتا باید از ذهنم رفته باشه.؟؟؟..
بعد از شستن ظرف ها...تلفن رو دست گرفتم تا هم به سمیرا و بهروز..هم بوسه که الان معلوم نیست با کی بیرونه..و هم هاکان شماره رو بدم...اما دنیز رو باید تو اینترنت ببینم..چون توضیحات جزء به جزء کار پای تلفن خیلی امکان پذیر نیست....

امروز بد جوری تو مود اینم که کفش پاشنه دار بپوشم..بوتهای بلند پاشنه دارم رو که هاکان از رم برام آورده رو که پوشیدم..کاملا تشریف بردم به آسمون..بی خیال و راحت ساعت یک ربع بع 9 پیاده به سمت شرکت راه افتادم...هوا کمی سرد بود و برفی اما این چیزی از احساس سبکی که امروز دچارش بودم کم نمی کرد..واقعیت این بود که من احساساتم شدیدا بهاری بود..دلیلش برای کسایی مثل سمیرا یا بوسه که مصائب من..دست و پا زدنهام رو می دونستن واضح بود...اما برای بقیه من یه دختر سرد...مغرور...با رعایت زیاد فاصله بودم...
تا رسیدن به شرکت تا می خورد تو اوون خیابون های خلوت هم متلک نوشه جان کردم...چندان هم غریبه نبودم با این متلکها..اما دیگه سنی ازم گذشته بود و عارم میومد از پسر بچه های 17-18 ساله که الان باید دانشگاه یا مدرسه می بودن متلک بخورم...
با اخم دو برابر وارد حیاط خوشگل شرکت شدم..بدون این که اطرافم رو نگاه کنم وارد حیاط شدم...
روال رفتن من به شرکت و برگشتن به خونه یک هفته طول کشید...تو این مدت با مهندس های دیگه شرکت که همگی مرد بودن آشنا شدم..هنوز هم از اوون منشی چندان خوشم نمی یومد...
بردیا رو بیشتر می دیدم چون اتاقم با یه پارتیشن از اتاقش جدا می شد..اما امین که به نظر میومد بسیار مشغول تر از بردیاست و فقط موقع ورود وخروج می دیدم..به طرز غریبی هر روز اخماش بیشتر از دیروز تو هم می رفت....
برای یه کار کوچیک بیرون رفته بودم..ساعت کاری رو به اتمام بود و من چشم هام رو می مالیدم از بس که خسته بودم...
امین رو سر نقشه نصفه نیمه ام دیدم..تعجب نکردم...دنیز هم این عادت رو داشت به هر حال کار فرما بود..
با شنیدن صدای کفشم برگشت و نگاهم کرد...
_خسته نباشید خانوم مهندس...
_شما هم همین طور...معلومه این چند وقت بدو بدو زیاد بوده....
_ بله..علاوه بر پروژه مشترکمون با بردیا..من خودم یه پروژه ویلایی تو چالوس دارم...
_و از اوون جایی که از اون کار فرما هایی هستید که باید خودتون دنباله کاراتون باشید...
لبخندی زد : انقدر معلومه؟؟؟!!!
_شما اخلاق کاریتون شبیه دنیزه...منظورم مهندس آک یورکه...(سوتی که نبود...بود؟؟)
_دقیقا...آزار دهنده است ولی آخر کار خوبه...
..جوابش یعنی من سوتی ندادم...
رو مبل رو به روش نشستم..
نگاهی اجمالی به من انداخت..به بارونی بسیار کوتاه و بوت های پاشنه بلندم...
_این پاشنه ها اذیت نمی کنه؟؟
...نه خوب..من عادت داشتم...ساعت ها با همین پاشنه بلکه بلند تر روی صحنه راه برم...
_نه...عادت دارم...
_امان از شما خانوم ها...
_دلتون از ما خانوما پره؟؟
با خنده : نه به اندازه بردیا...
_به نظرتون..تو اوون مورد برعکس نیست؟؟
کنایه ام رو میگیره و لبخند میزنه : دید گفتم امان از دست شما خانوم ها...خواهر من به خاطر همین کفش ها پاش آسیب دید چند هفته پیش..حواستون باشه...زمین سره..شما هم پیاده رفت و امد می کنید...
...این مرد بسیار باهوش..مطمئنم برعکس بردیا که دربست من رو پذیرفته امین من رو زیر نظر داره..هر چند باکی نیست...
_شما خواهر دارید؟
رو مبل رو به روم می شینه : بله دو تا..آتنا و تینا...24 ساله..
_دو قلو؟؟
_بله...کپی هم...فقط خانواده درست تشخیصشون می دن...
_چه با مزه...
_دانشجوی موسیقی هستن...سر ما رو می خورن تو خونه پا پیانو شون... شما چی خواهر برادر ندارید؟
...پوزخندی زدم..هر وقت موضوع به اینجا می رسید..من حقیقتا چیزی برای گفتن نداشتم...کلمه خانواده بی معنا بود تو زندگیه من...
_نه...
_پس یکی یه دونه اید...
برای جمع شدن موضوع لبخندی یه وری می زنم که از دیدش پنهان نمی مونه....
_پدر من...مثل خودم مهندس عمرانه..مادرم هم جامعه شناس..استاد دانشگاه...
_بسیار عالی...
به من نگاه می کنه..می دونم که این مهندس جذاب..جدی و بی نهایت باهوش و مسئول ..برای درد دل یا پز خانواده این جا نیست..می گه تا بشنوه..اما نمی دونه که قصه من...نقل این حرف ها نیست..
من چی بگم...پدرم یه معتاد مفنگی که تقریبا هرگز ندیدمش..سواد مادرم تا دوم راهنمایی...نا پدریم...حاج کاظم تاجر آجیل..ما شالا روشنفکر و خوش برخورد...
یاد حاج کاظم..جز یاد آوری..ضربه های کمر بند حاصلی نداره...نا خود آگاه دستم به سمت کمرم رفت..جایی که بیشتر از هرجا هدف حاجی بود...
نمی دونم امین تو صورتم چی دید : خانوم مهندس...............خانومه باده..............باده.....خوبی؟؟؟
به صورتش که حالا بسیار نزدیک به صورتم بود..ونگاهش به من که پهلو هام رو گرفته بوددم نگاه کردم.....
_خوبم..دکتر...خوبم...یه هو پهلوم تیر کشید....
کمی مردد.... : دیدید گفتم این کفشا ضرر داره....
...خوب..همه چیز سر بوتای خوشگل ایتالیایم خراب شد...این بار رو جستم...دیگه نمی ذاشتم بحث به این جا ها بکشه....

]شب ..گره ربدوشامبرم رو محکم تر کردم..به عادت همه این سالها لیوان بزرگی از هات چاکلت تو دستم بود از پنجره به اسمان بی ستاره تهران نگاه می کنم..همه چیز به طرز غریبی سیاه بود....
خوشحال بودم که جلوی این آپارتمان چیزی ساخته نشده بود و می شد..پارک سره کوچه رو دید...به یاد شعری افتادم که بعضی شبها برای سمیرا زمزمه می کردم...
در فضای ستاره ای
بارانی از ستاره می درخشد،
سوگند می خورم که در آسمانها نمی تواند
دیدگانی خیره کننده تر از چشمان تو
یافت شود.
آه! بگذار دیدگانت به چشمان من خیره شوند
تا از یاد ببرند سر گذشت غم انگیز عشقی را
که ماه نوازشگر آن بوده است...
چشمانی که بی آن که از تیره بختی سخن بگویند
از عشقی بی امید حکایت سر می کنند....

تلفنم زنگ می خوره...کلاسم تازه تموم شده و دارم راهروی دانشگاه رو همراه با چند تا از بچه های کلاس طی می کنم...
صدای ظریف نارین تو گوشی می پیچه ..بعد از سلام احوال پرسی های معمول..نارین ازم می خواد که همون لحظه آب دستمه بذارم زمین و برم دفترش...
با مترو و اتوبوس خودم رو بهش می رسونم...تو دفترش زن جوانی نشسته..نگاهی خریدار به من که شلوار جین ساده ای با کفشای کالج پوشیدم..موهام رو محکم پشتم بستم و بلوز سفید کوتاهم که رد باریکی از شکمم بیرونه می ندازه...
نارین به هم معرفیمون می کنه با بادی به غبغب به سمت زن می گه که من شاگرد خصوصیه عمرم..و اینکه عمر بسیار ازم راضیه...
زن لبخندی به مراتب گشاد تر می زنه..برام توضیح می ده که قرار تو مغازه های جدید زنجیره ایش که وارد کننده کفشای بسیار گران قیمت ایتالیاییه، شو زنده ای از مدلهای جدید کفش بزاره و می خواد من هم یکی از مدلهاش باشم...
سعی دارم خوشحالی زاید الوصفم رو پنهان کنم..به عمر قول دادم این جور موارد مثل یه حرفه ای که سرش خیلی شلوغه عمل کنم...
بعد از چانه زنی و صحبت برای فردا قرار می زاریم..تو مغازه اصلی که تو یکی از لوکس ترین مرکز خریدهاست...
در تمام این مدت نارین سرش رو برام تکون می ده به معنای اینکه ..خیلی بلایی دختر...
بعد از کم کردن پورسانت نارین..بازهم چیزی که دستم رو میگیره حقوق دو ماه و نیم کار کردنم تو رستورانه..خرسند خارج می شم...
بگذریم از این که از شدت استرس شب اصلا نخوابیدم...بوسه و سمیرا همراهم میان با کارت عکاسی بوسه و سر شناس بودن خانواده اش قاطی مهمون های گران قدر می ایستن...
8 مانکن تو این کاریم..پیراهن مشکی دکلته ساده و کوتاهی به تن داریم..
چه قدر معذب بودم از کوتاهی بیش از حد دامن که باعث می شد پا های کشیدم بیشتر به چشم بیاد...اما خوب به قول عمر من دارم پول از همینا در میارم..پس باید با نگا های خیره به بدنم کنار بیام....
آهنگ تندی تو فضا می پیچه..و من نفر پنجم هستم.. پاهام می لرزه....دختر خوشگلی که کنارمه..که قراره شو رو افتتاح و اختتام کنه...بهم نگاهی پر از مهر می ندازه..لیوانی آب به دستم می ده... : اصلا هیچ کس رو نگاه نکن...رو به روت یه نقطه رو انتخاب کن به اون جا خیره شو...یادت باشه که خیلی خوشگلی و همه اوون آدم ها حسرت داشتن می تونستن به اندازه تو ،تو ی چشم باشن...
بهش نگاه می کنم... با اطمینان بهم نگاه می کنه...
بیشتر از 70 نفر آدم اینجان و من همراه با موسیقی پر از بیس که برای ایجاد هیجان خریده...پام رو روی پدیوم می زارم...محکم و قرص اما پر از قوس عین یه گربه قدم بر می دارم..آدم های اطراف رو نمی بینم..با هر حرکتم..موهام انگار توی باد تکون می خوره و من سرد و یخ جلو می رم...تا 6 می شمارم..می چرخم به ابتدای راه می رسم تا 10 می شمارم و پشت صحنه می رم..این کار رو 4 بار تکرار می کنم با 4 مدل کفش زیبا که قیمتشون حتی تو ذهن آدم هم نمی گنجه و بعد دسته جمعی در حالی که دست می زنیم باز هم رو صحنه می ریم....
همه این ها انگار که تو خواب اتفاق میوفته..شو که تموم می شه دسته جمعی همه مدل ها عکس می گیریم..من لباسام رو عوض می کنم..پولم رو همراه با اظهار رضایت صاحب مغازه توی پاکت آبی دریافت می کنم....
من..بوسه و سمیرا از پاساژ خارج می شیم تو سکوت...همگی به شدت هیجان زده ایم...بیرون پاساژ سه تایی بی وقفه جیغ می زنیم..بالا می پریم و هم دیگه رو محکم بغل می کنیم....

با یاد آوری این خاطره لبخند به لبم می یاد...اون روزها که من زندگیم رو آجر به آجر با تلاش بی وقفه روی هم می چیدم...
تنها دوستانم در کنارم بودن.... تا احساس بد بی پناهیم رو بپوشونن...

تا کمر روی نقشه هام خم بودم...برای این زمین ناب و خوش دست نقشه های بسیار پر و پیمونی داشتم...کاری بسیار زیبا تر از شهرک تو گرجستان یا آذر بایجان....
بوی ادکلن گرمی توی اتاق پیچید..سرم رو چر خوندم و بردیای خندان رو ؛رو به روم دیدم..
_خیلی تو کارتون غرقید مهندس....
_دقیقا...کار پر و پیمونی خواهد شد...
_100% همین طوره...اومدم بگم..من و امین برای ناهار می خوایم بریم یه رستوران که این نزدیکیه..برای تنوع شما هم تشریف بیارید..البته تعارف نیست...
فکر کنم..متوجه شد می خوام مخالفت کنم که این جمله رو ضمیمه کرد...
_باشه...هر چند که..
_گفتم که تعارف نیست... تو پارکینگ منتظرتونیم...
از تو کیفم رژم رو در آوردم و تجدیدی کردم و عطر زدم..دستی به کت و دامن پشمی قهوه ایم کشیدم...که جای مانتو پوشیده بودم..شالم رو مرتب کردم و کیفم رو برداشتم...به سمت پارکینگ رفتم...
در حقیقت اصلا در پرنسیب کاریم نبود این جور بیرون رفتن ها اما در این 8-9 روز به قدری بین خاطراتم و شرکت و آپارتمان دست و پا زده بودم که همین پیشنهاد هم برام تنوعی بود...منی که تقریبا هر شب رو با دوستام کم کم کنار ساحل قدم می زدم..نشستن تو خونه خیلی سخت بود...
به بردیای خندان و امین جدی نزدیک شدم که تو پالتو های خوش دوختشون خیلی جنتلمن منتظرم بودن...
اختلاف قدشون خیلی با مزه بود..چون بردیا 2-3 سانت از من بلند تر بود و امین ماشالا داشت...
قرار این شد که با ماشین امین بریم..که خوب چیزی شبیه به کشتی بود..هاکان و دنیز هم ماشین های بسیار لوکس سوار می شدن اما عادتشون ماشین های دو در بود..مثل ماشین بردیا....هر چند باید اعتراف می کردم که خوب این قد و هیکل تو اوون ماشینها جا نمی شه....
سرایدار شرکت در و برام باز کرد...تشکر کردم و سوار شدم..
بردیا : سپردم هوای شما رو داشته باشه...
لبخندی زدم....خوب متوجه شدم که بردیا و امین...دارن مضارع من رو می بینن...یه خانوم مهندس لوکس و شیک...ماضی من اما جای بحث داشت....
بردیا با گوشیش مشغول بود ....
امین : الان دقیقا داری با کدومشون اس بازی می کنی....؟؟؟
_ای بابا...امین شدی عین بابام....!!
_اگه همونیه که مجبور شدم...جمعش کنم به جون بردیا در ماشین و باز می کنم پرتت می کنم بیرون...
بردیا خندید : نه ..مطمئن باش اوون نیست.....
تو ماشین کمی سکوت بود من..بعد از مدتها داشتم خیابون های تهران رو نگاه می کردم... به مادری که دست دختر کوچولوش رو گرفته بود و عاشقانه نگاهش میکرد...به دختر پسر جوان ماشین بغلی....و به تمام انسان های در حال گذار....به روابط انسانی در حال شکل گیری...به تمام تنهایی ها.....
امین : خانوم مهندس...سنتی یا فرانسوی؟؟؟
_بله؟؟؟؟
_عرض کردم ترجیحتون چیه؟؟؟
_من زیاد جایی رو نمی شناسم دکتر...
بردیا : خوب چون مهمون توییم امین جان...تو انتخاب کن کجا....
_والا من نمی دونم چرا همیشه مهمون منیم....
_چون بزرگتری..زشته جلوت من دستم رو تو جیبم کنم....
_به خاطر اوون یه سال باید همیشه دستت تو جیب من باشه؟؟؟
بحثشون واقعا با مزه بود : خوب اصلا مهمون من....
حرفم به مذاق هیچ کدومشون خوش نیومد...بردیا به پشت چرخید و چپ چپ نگاهم کرد...
اما امین از توی آینه نگاهی انداخت به مراتب ترسناک تر : دیگه چی؟؟؟
بردیا : بیا انقدر خسیس بازی در آوردی که خانومی که داریم با خودمون می بریم..قراره ما دو تا نره خر رو ندید بگیره بره میز رو حساب کنه....اصلا مهمون تو...بحثم دیگه نیست....
با صدای بلند خندیدم..بعد از اوون نطق غرا انتظار داشتم بگه مهمون خودم..اما بازم سر امین خراب شد...
امین به خنده بلند من لبخندی زد : راست می گه بردیا..شما انقدر دیر به دیر عکس العمل نشون می دید که وقتی می خندید آدم تعجب می کنه....
رستوران انتخابی امین جای بامزه و کوچیکی بود که توش احساس صمیمیت می کردی..برعکس رستوران انتخابی بردیا که پر زرق و برق بود..این جا تمیز..شیک..و لوکس بود...برای انتخاب جا سر می چرخوندیم که من پیشنهاد ایوون رو دادم... : سردتون نشه؟؟؟
این سئوال رو امین پرسید...
_خیر فضای باز بهتره...
پشت میزی نشستیم که زیرش منقلی برای گرما گذاشته بودن..هوا خیلی هم سرد نبود..آفتاب بود ....اطراف درختای بلند تبریزی بود . صدای قار قار کلاغ میومد...
هر دو رو به روم نشسته بودند...من دست توی کیفم کردم و جعبه سیگارم رو در آوردم..فندکم رو هم در آوردم...بردیا فندک رو از دستم گرفت و گرفت زیر سیگارم و روشنش کرد....خنده ام می گرفت...اگر کمی بی تجربه تر بودم...یا بردیا رو نمی شناختم..تمام این هار و به حساب توجه و اندکی علاقه میگذاشتم....
دود سیگار رو به ریه ام دادم و با ژست خاصی که خیلی خوب می دونستم تاثیر گذاره بیرون فرستادم...امین اما از قیافه اش معلوم بود از شرایط موجود چندان راضی نیست...طور خاصی نگاهم می کرد....
برام مهم بود؟؟؟....خوب نمی دونم..مدتها بود که خیلی برام مهم نبود آدم ها به خصوص مردها چه دریافتی از رفتارهام دارن...دقیقا از همون روزی که ترسان و هراسان..بی پناه ...در حالی که همه تنم کبود بود....خودم رو به فرودگاه امام رسونده بودم...
پشتم لرزید..مدتها بود که من با این خاطرات مواجه نمی شدم..هاکان راست می گفت...تمام اوون تراپی ها داشت به باد می رفت..
امین : گفتم که سردتون می شه...پاشو بردیا جامون رو عوض کنیم...
...لرزش بدن و چونه ام رو به حساب دیگه ای گذاشته بود... :نه...نه...من خوبم یه لرزه آنی بود....
گارسون غذا ها رو که روی میز گذاشت ..من تکه ای از جوجه کبابم رو به دهنم گذاشتم...
بردیا : ما قصد داریم تو این هفته مهمونی برگزار کنیم به افتخار آغاز پروژه و البته معرفی شما به اعضا...
کمی از آب نوشیدم : بسیار جالب...
امین : مهمانی تو منزل پدری من برگزار می شه...
_پس باز دستمون تو جیبه شماست...
امین و بردیا با هم خندیدن...
امین : دقیقا....مهمانی پنج شنبه است...من یا بردیا...ساعت 8 می یایم دنبالتون...
_نیازی نیست دکتر..آدرس رو بفرمایید من با آژانس میام...
بردیا : شما مهمان افتخاری هستید ما وظیفه داریم در خدمتتون باشیم...
خواستم جواب بدم...
امین : پس تصویب شد...
خنده ام گرفته بود..امین مردی نبود که بشه رو حرفش حرف زد....
بعد از غذا....به سمت ماشین حرکت کردیم....که کنار ماشین دو تا مرد از ماشین خودشون پیاده شدن...
یکی شون سرش رو بلند کرد....به من اندکی خیره شد...انگار که به دنباله چیزی برای علت آشنایی می گرده و من به اوون چشمای سبز بی حالت خیره شدم که شدید من رو به یاد کسی می انداخت ....کجا دیده بودم....؟؟؟
بردیا به سمت اوون دو مرد رفت : به به هومن عزیز....
هومن...هومن...دستم رو برای نیوفتادن به لبه کاپوت گیر دادم...
...تهران روستا نیست هاکان 10 میلیون آدم توش زندگی می کنه.........



نفس کشیدن کمی سخت شده بود...خوشحال بودم که امین در ماشین رو باز کرده خودم رو تقریبا تو ماشین پرت کردم...یعنی شناخته؟؟؟..نه نشناخته....اگر هم شناخته باشه انکار می کنم....دیگه هیچیم به اون خونه قدیمی ربطی نداره....ای وای....خدایا چرا؟؟؟
خوب معلومه...هومن کاشف...پسر حاج کاشف..تاجر آهن....خیلی هم بعید نیست تا صاحبان یکی از بزرگترین شرکت های ساخت و ساز تهران رو بشناسه...
ولی چرا باید من رو اینجا ببینه...
بند کیفم رو محکم توی دستم فشار دادم...تا بلکه ذره ای از این استرس کاسته بشه....

8 ساله ام..مادرم با حاج کاظم ازدواج کرده..توی خونه قدیمی که دیوار هاش از جنس آجر پخته قرمز رنگه که گذر زمان بعضی جاهاش رو ریخته زندگی می کنه...حاجی پسری داره به اسم سبحان 15 ساله و دختری به نام ساره 6 ساله...زنش سکته کرده...دو سال و نیم پیش...
حیاط خونه حوضی داره نسبتا بزرگ اما همیشه خالی...چون سبحان بچه که بوده داشته اوون تو غرق می شده...چه قدر بعدها آرزو کردم که ای کاش غرق می شد....
من در تمام این نزدیک یک سال بین خونه مادر بزرگ تو کوچه پس کوچه های چیذر با خونه حاجی تو خیابون قلهک پاس کاری می شم...
حاجی به طور رسمی و عیان من رو نمی خواد....و مادرم هر بار با بی عرضگی کامل من رو کادو پیچ به منزل مادر بزرگ می فرسته....
ساره از حضورم خوشحاله...با هاش خاله بازی می کنم...خوش ذات..می گن عینه مادر خدا بیامرزشه...سبحان اما ازم متنفره....صمیمی ترین دوستش..نوه خاله پدریش...پسر حاج کاشف..هومن...با چشمای سبز بی حالت...لاغر رو ریقو...اما عجیب هوای ساره رو داره..براش شکلات و اب نبات می خره...و من با حسرت گوشه حیاط می ایستم و نگاه می کنم....
سبحان و هومن که میرن...ساره دار و ندارش رو با من تقسیم می کنه....
خونه زیرزمین بزرگ و نموری داره که همیشه بوی سرکه و ترشی می ده...سبحان که می خواد من رو اذیت کنه با زیرزمین تهدیدم می کنه و هومن با اون چشماش خیره به من نگاه می کنه که چه طور شکنجه رو حی و بعدها جسمی می شم توسط سبحان......
با تقه ای که به شیشه خورد از جا پریدم...متوجه شدم که بردیا داره نگاهم می کنه....خوب من در رو که بسته بودم...قفل مرکزی بسته شده بود..در رو باز کردم...مگه سویچ دست امین نبود...؟؟؟
امین هم چنان داشت با اون دو تا حر ف می زد....بعد از 10 دقیقه...اونها وارد رستوران شدند و تو مسیرشون..هومن باز هم به سمت من چرخید و کنجکاوانه نگاه کرد...نگاهی که سنسورهای امین و بردیا رو هم روشن کرد...
امین که از پارک در اومد : می شناختیدش مهندس.؟؟؟
_نه....
...نه من زیادی قاطع بود...
امین رو به بردیا : زن و بچه داره نه ؟؟
_آره زنشم خیلی دوست داره...یه پسر 5 ساله داره...زنش حامله هم هست....
_خوب شد دعوتش نکردی مهمونی...
_ای بابا اصلا جاش تو مهمونی های ما نیست..خیلی متعصب و بسته است...
تو دلم گفتم...خیلییییییییییییی......
ترسیدم به معنای واقعیه کلمه...از چه چیزی بیشتر از همه وحشت دارم ؟؟؟ خودم هم نمی دونم...
حالا دیگه مطمئنم که شناخته نشدم....آخرین بار هومن یک ماه قبل از فرارم من رو دیده بود....اون زمان ابروهام تا نزدیک پلکم بود...موهای صورتم رو برنداشته بودم..دراز بودم و لاغر..با پای چشمای گود افتاده...تو ها گیر وا گیر های درگیری های من و حاجی...
من الان با اون موقع خیلی فرق دارم اما نمی تونم انکار کنم که ترس..وحشت..تمام وجودم رو گرفته...
امین : حالتون بده ؟؟
به خودم تو آینه نگاه می کنم..رنگ به رخسار ندارم.. : فکر کنم کمی فشارم پایینه...
بردیا : آخه هیچی نمی خورید....
_من سا لهاست غذام همین قدره...فکر کنم...آب به آب شدم....
ماسکم رو میزنم دو باره...ماسکی برای پنهان شدن ..پنهان کردن...



با بوق اول گوشی رو بر داشت...
_الو..سمیرا..
سلامی کشیده و پر از اشتیا ق بهم داد: وای باده خیلی جات خالیه...دیروز آخرین عکسی که برای مجله گرفته بودی ...رو جلد زده بودن...کلی با بهروز دلتنگت شدیم...
چه قدر همه چیز دور و فانتزی به نظر میومد : بهروز خوبه؟؟ گل دخترت چه طوره؟؟
_همه خوبن ...باده تو خوبی؟؟
_نه...
بی هق هق ..بی گریه... براش توضیح دادم تمام رنجم رو بعد از دیدن هومن...سمیرا تو تک تک جلسات مشاوره و روان در مانگری من شرکت داشت...خیلی خوب دردهای من رو می فهمید...
با صدایی گرفته ولی مثل همیشه محکم و جدی : باده...بسیار مشتاقم که بگم بر گرد..بیا استانبول تو آپارتمان خوشگلت...تو دفتر با مزه ات تو شرکت دنیز...دوباره با هم بریم خرید..با بوسه و دخترم دریا....بدون بهروز..اما..خودت خیلی خوب می دونی که جا خالی کردن...ترسیدن...و کنار کشیدن تو مرام ما نیست هر گز نبوده...
_درد دارم سمیرا..همه دردهای اون دوره..همه اونهایی که بخشی از اون ها رو مهسا خواهرت در جریانه و تو دیدی که من با چه سختی سعی کردم این زخم ها رو دونه دونه ببندم...
_بستی؟؟؟ به نظر من یه سر پوش گذاشتی...و این زهر سر وقت سر باز می کنه..تا بیرون بیاد و اوون لحظه است که تو می تونی بدون درد زندگی کنی...ولی باده...خودت خوب می دونی..همه ما...تمام کسایی که اینجا داری پشتتیم...

صحبت با سمیرا کمی حالم رو بهتر کرد...

بزرگ شدن من بین رفت و امدها بین چیذر و قلهک ادامه داره...یک هفته است یا شاید هم بیشتر که مادرم رو ندیدم... دلتنگم عجیب..کارنامه ام رو گرفتم...کلاس پنجمم...شاگرد اول شدم...هدیه ای ندارم...بقیه بچه ها خانوادشون هدیه شون رو تهیه کردن تا از طرف مدرسه اهدا بشه..من اما با همون عقل کودکانه می دونم که کسی نیست تا همچین کاری برام بکنه...
مادر بزرگم کنار حوض حیاط داره میوه می شوره...خالم که خیلی خوب می دونم سر وسری با پسر همسایه داره تو پشت بوم مشغوله...داییم که تازه از سربازی برگشته بندر عباس کار می کنه...عکسش سر طاقچه است..عکسی که اشک رو تو چشمای مادر بزرگم میاره...
پدر بزرگم..کلاه شاپو مخمل قهوه ای به سر با کت قدیمیش رفته تا بقالی سید..کمی حال و هوا عوض کنه...من تنبیه شدم..کلی کتک خوردم چون بی اجازه به جا نماز مادر بزرگم دست زدم...تا تسبیحش رو بردارم..تسبیح آبی رنگی که من رو یاد ذکر گفتن مادرم میندازه...مادر بزرگ به این نتیجه رسیده که جا نمازش نجس شده....
زنگ در که می خوره..می پرم که باز کنم...تشر مادر بزرگ به راهه که آروم تر میوفتی ناقص می شی...
دم در مادرمه..با چشمای خیس...چادر سیاه و عطر همیشگی...پشت سرش حاجیه تو ماشین که حتی افتخار نمی ده بیاد تو خونه...مادرم رو محکم بغل می کنم..بی وقفه اشک میریزه..
تو اتاق کوچیک مادر بزرگ تو پیش دستی گل سرخی یه دونه سیب جلو مادره و من رو پاش دراز کشیدم..رو قالی قرمز لاکی..و از پایین زل زدم بهش که موهاش رو مش کرده و با هر حرکتش النگو هاش جرینگ جرینگ صدا میده.. صدایی که من رو به خلسه می بره..خواب می کنه...بوی عطرش رو تو ریه ام ذخیره می کنم می دونم حالا حالاها از این گرما...خبری نیست...
و من سالهاست که این عطر رو دیگه ندارم...من مجبور بودم برای حفظ خیلی از چیزها..یا شاید به دست آوردن خیلی چیزها از این عطر بگذرم..هرچند اوون عطر خیلی وقت بود من رو به جرینگ جرینگ همون النگو ها فروخته بود...
با دست لرزون از تو چمدون جعبه قرصی رو در آوردم که به هاکان قول داده بودم دیگه استفاده نکنم..اما واقعا نمی شد..قرص رو با یه لیوان آب سرکشیدم..شاید کمی از دردم کم بشه..هر چند به طور موقت و مصنوعی...

در چند روز آینده شرکت غلغله است و پر رفت و آمد..همه از مهمونی صحبت می کنن..و من شاید به قدری درگیری ذهنی دارم که چندان هم به فکر نیستم...
امین در این چند روز تقریبا اصلا شرکت نیومده بود و بردیا بسیار سرش شلوغ بود..من اما بی خیال داشتم کاملا روتین کارم رو انجام میدادم...

روز مهمانی شرکت کامل تعطیل بود...بردیا صبح با من تماس گرفت و گفت طبق قرارمون راس 8 دمه خونه است...
من برای شب...پیراهنی رو انتخاب کردم که ماه پیش خودم روی صحنه برای اولین بار تبلیغش کرده بودم و بسیار هم مورد استقبال قرار گرفته بود...
لباس مشکی بود..بلند و کمی دنباله داشت..آستین بلند بود و دور کمرش به رنگ مشکی پارچه براقی بسته شده بود که پشت پاپیون بزرگی می شد....روی پای چپ تقریبا از وسط ران چاک داشت که این چاک فقط موقع راه رفتن مشخص می شد.....پشت لباس به شکل یک هلال تا زیر هر دو کتف باز بود...این باعث می شد خالکوبی هر دو کتفم بیشتر نمایان بشه..رو ی هر کتف یک فرشته زیبا بود که داشتند شیپور میزدند ..یادش به خیر...سمیرا جه قشقرقی سر این خالکوبی ها در آورده بود..
این خالکوبی... حاصل تحریکات بوسه بود که طبق آخرین آمار 12 خالکوبی در نقاط مختلف بدنش داشت....
آرایش بی نقصی کردم که دیده نمی شد...تو این شغل یاد گرفته بودم که چه چیزهایی بیش از همه به من میاد...پوست من گندمی بود..اما با سولاریوم و کرم های مختلف برنزه نارنجی براقش کرده بودم به پاهام اسپری زدم تا وقتی از چاک بیرون میاد براق باشه..مو هام رو پشت سرم طوری بستم که انگار اگر دست بزنی باز می شه و بخشی از اوون رو رو شانه و صورتم ریختم..کفش مشکی پام کردم که پاشنه اش خیلی بلند نبود... به ساعت نگاه کردم راس 8...زنگ آیفون خورد..بردیا بود...عطر رو رو خودم خالی کردم و شنلم رو پوشیدم...اولین بار بود در ایران مهمانی می رفتم و بینشی نداشتم امیدوار بودم لباسم مناسب باشه.. سوار آسانسور شدم...

بردیا مودب و جنتلمن دم آسانسور منتظرم بود..با دیدنم..چشماش برقی زد : به به خانوم مهندس...سلام علیکم...
_و رحمه الله برادر...
با جوابم خنده بلندی کرد... : خوشم میاد کم نمیاری...
سوار ماشین شدیم..کمکم کرد تا دامنم رو کامل تو ماشین بگذارم...
تو ماشین آهنگ شیش و هشتی..قری گذاشته بود که به اوون دک و پز نمی یومد...
نگاه متعجبم رو که دید : الان اوون امین کسالت آور همه آهنگاش کلاسیک یا تانگو هستش..گفتم لا اقل خودمون بریم تو جو مهمونی..
تو ماشین تک و توک صحبت هامون در مورد پروژه بود و مدعوین...
بردیا به دری رسید ..باغی که توش معلوم نبود...اطراف پر از ماشین بود و این نشون می داد که مهمانها اومدن...با تماسی که گرفت..سرایدار در رو باز کرد و ما وارد یه باغ بسیار خوشگل شدیم...که با ریسه های بین درختا کاملا رو شن شده بود...اطراف استخر بزرگ فواره های کوچیک..مجسمه های زیبا بود و در وسط خونه ویلایی بسیار شیکی بود..که کاملا معلوم بود کار یه مهندس بسیار خبره و مطمئنا سبک فرانسویه....
بردیا کمکم کرد تا از ماشین پیاده بشم...
_احتیاجی هست کمکتون کنم...
...منظورش گرفتن بازوش بود.... : نه خیلی ممنون پاشنه ام خیلی بلند نیست...
پله های زیادی رو برای رسیدن به دم خونه به سمت بالا طی کردیم....به خونه وارد شدیم...کف خونه سنگهای براق صورتی کم رنگ بود..خونه به شکل دایره بود که تمامی پله ها به صورت مار پیچ از اطراف به طبقه پایین منتهی می شد که مطمئنا سالن اصلی خونه بود...
همه جا پر از گل بود عطر گلها با بوی عطر مهمونا و یه عطر مست کننده از پیپ کاپتان بلک شکلات ترکیب شده بود.....چشم چرخوندم..امین رو ندیدم...
بردیا : مهمانها طبقه پایین هستن...
مستخدم خونه کنارم ایستاد : من شما رو به رخت کن میبرم...
بردیا بعد از این که مطمئن شد من به کمک احتیاج ندارم..من رو همراه مستخدم به رختکن فرستاد...
این خونه عجیب صمیمی و شاد بود..با وجود تمام وسایل لوکس و سلطنتیش که مطمئنا سلیقه خانوم خونه بود..
وقتی از خودم تو آینه مطمئن شدم...آرام و با طمانینه..دقیقا همانطوری که سالها آموزش دیده بودم از پله ها پایین اومدم...تمام مدت مواظب بودم که پله ها سر نباشن و من با استفاده از چاک پیراهنم سعی می کردم تاثیر گذاریم رو بیشتر کنم...
کم کم که به پایین پله ها رسیدم..نگاه خیره بردیا رو دیدم...تو سالن کمی سکوت بود...من عادت داشتم تا دیده بشم..اما این جا به طرز غریبی احساس خجالت کردم...بردیا تو اون کت شلوار بسیار خوش دوخت طوسی و کروات طوسی..خیلی خوش تیپ شده بود..انتهای سالن کنار مرد جوان و خانومی که کنارش بود... ایستاده بود..
خانوم کمی تپل و خوش قیافه ای که از چشمای عسلیش مطمئن شدم مادر امین..با پیراهن شب گیپور سورمه ایش با لبخندی دوست داشتنی نگاهم کرد...رو پله آخر سرم رو بلند کردم...دور تا دور سالن شیشه بود و باغ ازش معلوم..اون گوشه..امین تکیه زده به شیشه..با کت شلوار زغالی..بلوز مشکی و کروات مشکی..از همیشه خوش تیپ تر با لیوانی در دست ایستاده بود و به من نگاه می کرد...از نگاهش هیچ چیزی نمی فهمیدم...چند لحظه هر دو به هم خیره شدیم...امین تکیه اش رو از دیوار برداشت..لیوانش رو رو میز کنارش گذاشت..جدی جلو اومد..در حالی که با یه دستش یقه کتش رو گرفته بود..دست دیگه اش رو به سمتم دراز کرد و کمک کرد تا پله آخر رو پایین بیام...
دستای سردم تو دستای گرمش که قرار گرفت انگار تمام استرسهای مواجه شدن با جمع جدید از بین رفت..تو چشماش هیچ چیز نبود...وقتی سرم رو بلند کردم تا ببینمش...
همون طور که دستم به دستش بود با صدای بم و رساش رو به سالن : خانوم ها آقایون..مهمان افتخاری امشب و همکار جدید شرکت که بار اصلی پروژه جدید به دوششونه..خانوم مهندس باده اورهون....
من با سر بالا و با اعتماد به نفسی که ماسکش همیشه دم دستم بود به اطراف نگاه کردم..بعضی با سر و بعضی بلند بهم سلام کردن...
امین دستم رو رها کرد : بریم به خانواده ام معرفیت کنم..و من با همون غرور و آرامشی که بر عکس درون پر غوغام بود کنارش راه افتادم...
_باده عزیز..مادرم..که ازشون صحبت کرده بودم...
امین دستش رو دور شونه زن حلقه کرد..و زن سرش رو بلند کرد و با افتخار به پسرش که داشت عاشقانه نگاهش می کرد..نگاه کرد...دستش رو به سمتم دراز کرد : من شیرینم...مادر این شاخ شمشاد...
_خیلی خوش بختم...
... و در حقیقت نبودم...بیشتر پر از حسرت و آه بودم...
امین با دست به مردی اشاره کرد خوش تیپ با پیپ دستش : پدرم...
مرد دستم رو محکم تو دستش گرفت : مسعودم...اگر می دونستم قراره همچین مهندسایی تو نسل جدید باشه..عمرا اگه خودم رو باز نشست می کردم...
امین نگاه چپ چپی به پدرش کرد : پدر...
_بله؟؟..دارم حرف دلتون رو می زنم...
من خندیدم عجیب به دلم نشست..نگاه این زن و شوهر...
امین : مامان..پس اوون دو تا کوشن...؟؟
از پشت سر صدای خنده اومد : این جاییم آقای برادر..
و بعد دوتا وروجک تو پیراهن قرمز ظاهر شدن...انگار یکی تو آینه ایستاده..
سمت چپی : من آتنام ..و با دست قلش رو نشون داد : تینا...
_خدای من غیر قابل تشخیصید...
آتنا : ولی شما همه جا قابل تشخیصید...
تینا : وقتی امین گفت یه مهندس برای همچین پروژه ای میاد واقعا تصور همچین لعبتی رو نداشتیم...
شیرین : این چه طرز حرف زدنه؟..
تینا : ای بابا..مامان..خودت داشتی می گفتی..معلوم نیست تو اوون شرکت چه خبره که چند وقته امین خونه نمی یاد..
امین کمی عصبی : تینا....
تینا که کاملا مشخص بود شدیدا از امین حساب می بره سرش رو پایین انداخت...
_من که فکر نمی کنم یک ذره از زیبایی شما دو تا رو داشته باشم..
تینا خندید...
امین : خانوم مهندس بریم به سایرین معرفیتون کنم....
چشمکی به سمت دو قلو ها زدم : از این مراسم که خلاص شدم..میام پیشتون..ببینیم آقای دکتر کجا می رن..چون شرکت که نمی یان..
امین : خانوم مهندس شما هم؟؟
آتنا : آخ جون..دیگه باده هم از خودمونه...دیگه خلاصی نداری...
امین به من نگاه کرد : دست به یکی نکنید با این ووروجکا...همین جوریش رو زگار منو سیاه کردن...
_تقصیره خودته برادر من که تو 35 سالگی هنوز با ما زندگی می کنی...
مسعود : این 100 دفعه..متوجه باشید با برادر بزرگتون چه طوری صحبت می کنید...

مراسم معارفه طولانی و مسخره بود..همگی با لبخند های مصنوعی به هم ابراز خرسندی از آشنایی می کردیم در حالی که مطمئنم...خیلی هم به عنوان رقبای کاری از هم خوشمون نمیومد...
در تمام این مراسم..فرد غایب قصه بردیا..بالا خره پیداش شد...
امین : کجایی تو بردیا؟؟
_مامان اینا هنوز نیومدن..داشتم باهاشون تماس می گرفتم...
_مسئله خاصی که نیست..
_نه منتظر بابک بودن..نیم ساعت دیگه میر سن...
بردیا لیوان تو دستش رو باژست خاصی به سمتم گرفت ...
_ممنونم..الکل نمی خورم...
بردیا : جدا؟؟..خوب الان می گم براتون آب میوه بیارن و از کنارمون رفت....
کسی امین رو صدا زد و امین با عذر خواهی پیشش رفت و من رو مبلی نشستم و پام رو..روی پام انداختم...
کمی حوصله ام سر رفته بود..که بردیا با لیوان آب میوه پیشم اومد : خوب..خانوم مهندس..خوب دل و دین بردید امشب...
خانومای مجلس سایه تون رو با تیر می زنن...
خنده ای کردم : این طوری ها هم نیست...مطمئنا..
_چرا هست...و بیشترین چیزی که تاثیر گذاره اینه که شما خیلی خوب می دونید که زیبایید و ازش استفاده می کنید...
دختر جوان مو شرابی به ما نزدیک شد....چشمای غمگین قهوه ای داشت... : بردیا عزیزم...
کمی لوس.. دستش رو دور بازو ی بردیا حلقه کرد... و نمی دونست رنگ شرابی مو و این چشمای غمگینش برای من چه صحنه درد ناکیه...
با اجازه ای گفتم و از کنارشون بلند شدم...و از در نیمه باز وارد باغ شدم....

حدود یک ساله به استانبول اومدم... و تازه دارم تو رستوران کار می کنم...خسته و کوفته ام...بعضی شبها که کارم طول می کشه....دختر جوان خسته ..مو شرابی رو تو راهرو می بینم...
سمیرا غدقن کرده که حتی بهش نگاه کنم..چه برسه حرف بزنم...اما من تو چشمای قهوه ای این همسایه طبقه بالا عجیب میل می بینم برای درد دل...سمیرا بعضی شبا که این همسایه غمگین خیلی دیر میاد از غذا مون براش می بره...و چند شب که مریض بود..یواشکی انگار که کار خلاف می کنه ازش پرستاری می کنه..و شب تا صبح براش اشک میریزه..اما تو خیابون حتی به سمتش هم نگاه نمی کنه..چه برسه که حرف بزنه...
اون شب تو رستوران تولد ه و من بسیار دیر با همراهی پسر صاحب رستوران به خونه برگشتم..پاهام زوق زوق می کنه...تو راهرو خونه..تو اون تاریکی رو پله های خاک گرفته..همسایه نشسته...نور تابلو نئون کلوپ شبانه رو به روی خونه..با استفاده از شیشه شکسته بالای در میوفته رو صورت همسایه ...می شه رد اشک رو؛رو صورت پر از ـآرایشش دید....کلاه گیس شرابیش رو به گوشه ای می ندازه...لباسش چیزی شبیه به مایو از جنس چرمه با جوراب شلواری سوراخ سوراخ..و بوتهای بلند قرمز براق...بی حرف پیشش می شینم...از تو کیفش سیگاری در میاره و تعارف می کنه... : همه تنم بو کثافت می ده...بو هرزگی...و از پشت در کلوپ شبانه رو به رو صدای قهقه مستانه چند مرد میاد...ومن به این دختر جوان گریان نگاه می کنم...
حرف می زنه ومن گریه می کنم..حرف می زنه و من می خوام بالا بیارم...بلند می شه و میره و من می خوام خودم رو بزنم...
می رم بالا...سمیرا داره درس می خونه..بی حرف محکم بغلش می کنم...که چه قدر مدیونشم که اگر نبود..من هم باید با میله می رقصیدم.. و مردان تو یقه ام پول می گذاشتن...و از درون خون گریه می کردم تا یه حس کثیف رو زنده کنم....
و برده فانتزی های ذهن های بیمار باشم تا از گرسنگی و بی جایی نمیرم..
همسایه مو شرابی من هم از ظلم فرار کرده بود..اما جهل و بی سوادی و بی پناهی...تحت ظلمی به مراتب دردناک تر گذاشته بودش....
چند روز بعد..که دارم از دانشگاه میام دور خونه شلوغه..پلیس..مردم...آمبولانس. .و کف خیابون..همسایه مو شرابی منه...پیراهن خوابه خرسیش غرق خون...و صدای مردی که می دونم برادرشه که از روستاشون اومده تا دخترک فراری از مراسم ازدواج رو پیدا کنه...در حالی که می برنش به داخل ماشین پلیس فریاد می زنه..ناموسم رو تمیز کردم....

با صدایی از دنیای خودم بیرون پرت شدم..لیوان توی دستم رو محکم تر گرفتم...مبادا که بغضم بشکنه...
امین دست راستش تو جیب شلوارش با نگاهی پر از سئوال پشت سرم بود.....
_ناراحت شدید دوست دختر بردیا رو دید؟؟
_دوست دختر بردیا؟؟؟
_نگین..دیگه..
_نگین؟؟؟؟
_همون دختر مو شرابی رو می گم که اومد وسط صحبتتون با بردیا...
_به من مگه مربوطه نسبتشون با هم چیه؟
_پس چرا اومدید اینجا الان 10 دقیقه است بدونه این که تکون بخورید اینجایید...
_شرابی موهای ایشون من رو یاد چیزی انداخت ..که مربوط به 8 ساله پیشه...آقای دکتر...روابط هیچ کس..به من ربطی نداره..
احساس کردم از نتیجه گیری آنیش کمی ناراحت شد که سعی کرد موضوع رو عوض کنه...
_اون فرشته های پشتتون..حکایتشون چیه؟؟
_یکی برای عشقه و یکی برای آرامش..
_داریدشون؟؟
_آدم ها اوون چیزی رو که ندارن آرزو می کنن...
نگاهی به هم انداخت..به طور کلی نگاه امین طوری بود که احساس می کردی..همه آنچه تو مغزت می گذره رو می تونه بخونه....
_سردتون نیست؟؟
_نه خیلی...هوای دلچسبیه....
با بلند شدن صدای موسیقی..امین به من و لیوان تحت فشار نگاهی انداخت : بریم داخل..مهمونی رسما شروع شده...
من با پای چپم ..چاک دامنم رو کمی عقب زدم..وپاهام رو آزاد کردم..به سمت در راه افتادم...
این پسر به احتمال زیاد از جنس سنگه...به هیچ عنوان به غیر از صورت به هیچ جا نگاه نمی کرد و مطمئنم خالکوبی های من اگر انقدر بزرگ نبودن نمی دید...هر چند بسیار جای تعجب بود که راجع بهش سئوال پرسیده بود...
با ورود به سالن...امین همراه با مادرش رقص رو افتتاح کردن..من گوشه ای ایستاد بودم که بردیا همراه با کسایی که متوجه شدم..پدر..مادر..و برادرش هستن به من نزدیک شد... بعد از معرفی..مادرش که به نظر کمی از خود متشکر میومد : خوب گل دختر...پدرت ترکیه ایه؟؟
_چه طور مگه خانوم سروش؟؟
_به خاطر فامیلیت...هر چند اسمت هم خیلی تو ایران متداول نیست....
....چرا باید وسط این مهمونی..تو این شرایط من راجع به خانواده ام صحبت می کردم....
بردیا انگار که متوجه شد من چندان از این بحث خوشم نمی یاد دست مادرش رو گرفت و با جمله مامان ..خانوم راد منتظرتونن از من جداش کرد....
رو مبل نشستم..دلم می خواست برم خونه...از 1 سال پیش..من دیگه تو همچین مهمونی های پر زرق و برقی شرکت نمی کردم...
آتنا و تینا رو دسته مبلم نشستن ....لبخندی به این دو منبع انرژی زدم..
آتنا : می دونی باده جون الان یک ساعته داریم با تینا بحث می کنیم که شما شبیه کی هستید که انقدر آشنایید...لبخندی زدم...تو رختکن...رو میز چند مجله مد دیده بودم..خوب اگه کمی دقت می کردن..تو دو تا از اوونها من رو میدیدن..هر چند احتمال به تشابه می دادن ....
_شبیه مدل هایی..مثل اونا راه میری...لباست هم امشب خیلی تو چشمه...
تینا : امین می گه تو دانشگاهت گویا شاگرد اول بودی؟؟؟
_آقای دکتر به من لطف دارن....
آتنا : آرزو داشتی به این جا برسی؟؟؟
_آدم های بزرگ اراده می کنن..آدم های کوچیک آرزو می کنن...
صدای بمی پشت سرم : دقیقا موافقم..خانوم مهندس...
برگشتم به پشت سر..امین بود که جوابم رو داده بود....
_اومدم ازتون در خواست رقص بکنم..که جمله آخرتون رو شنیدم...
در حالی که دستم رو..تو دستش که به سمتم دراز شده بود می گذاشتم : من روش زندگیم همین بوده...
تو پیست رقص...امین دستش رو پشت کمرم گذاشت و با حفظ فاصله ازم می رقصید...به قدری حرفه ای و جدی بود..که انگار داره به وظیفه اش عمل می کنه...
بردیا با اوون دختر مو شرابی مشغول بود و از دو قلوها یکیشون داشت با بابک برادر 33 ساله بردیا که پزشک بود می رقصید..کسی که بعدها متوجه شدم تیناست...چون به طرز غریبی بابک بسیار راحت..تینا رو از آتنا تشخیص می داد...

خودم رو تو وان حموم ولو کردم...ساعت سه صبح بود من...همراه با بابک..به خونه برگشتم...
نمی دونستم..چه حسی باید داشته باشم...خانواده امین..چیزی بودن که من از ابتدای عمرم نداشتم..و واقعیت این بود این حس حسرت بعد از خانواده بوسه دیگه به سراغم نیومده بود....
رو پیغام گیر خونه... صدای هاکان بود که دلخور بود چرا چند وقته باهاش تماس نگرفتم...
دلم تنگ شد برای تمام اون کباب پارتی هامون تو حیاط هاکان...
تو صدای اون همدلتنگی موج می زد...
آخ..هاکان..آخ..کدوممون به اوون یکی مدیون تره؟؟؟...من و تو اگه بخوایم باهم حساب کتاب کنیم..کی بیشتر بدهکاره؟؟؟
در حالی که چشمام داشت از خواب بسته می شد...زیر لب گفتم...بی شک..باز هم من...از همه بدهکار ترم..طبق روال تمام این روابط تو این 9-10 سال...

چند روزی از مهمونی گذشت برگشته بودیم به همون ریتم کاری...اوون روز ،روز پر ماجرایی بود...بعد از ناهار از امین که جدی و با دقت داشت نقشه ها رو برسی می کرد اجازه گرفتم تا برم تا پاساژ سر خیابون..احتیاج به یک سری خرده ریز داشتم..در کمال ادب گفت که اگر کارم طول کشید.می تونم بر نگردم شرکت...
بعد از چرخیدن دو ساعته و خریدن چیزهایی که لازم داشتم...وقتی برگشتم شرکت احساس کردم جو سنگینه...منشی پشت میزش نبود و مهندسا انگار که داشتن تو بخش مراقبت های ویژه بیمارستان کار می کردن..تو سکوت بودن.. مهندس آذری از اتاقش بیرون اومد و زیر لب گفت. :.مهندس پاکدل وحشتناک عصبانیه...
من آروم وارد اتاق شدم... بردیا رو مبل دفترش نشسته بود..سیگار به دست ..سرش پایین بود...امین پشتش به من بود و صورتش رو نمی دیدم..من از پشت پارتیشن رفتنم سراغ نقشه هام تا کارم رو شروع کنم...به نظر که خبری نبود...

امین : بردیا..تا کی می خوای ادامه بدی.؟؟؟.مرد !!!ما 35 سالمونه...
_.....
_آره دیگه بایدم سکوت کنی..بعد از اوون آبرو ریزی تو شرکت...
صدای امین هر لحظه داشت ترسناک تر می شد...
_اصلا فکرشم نمی کردم این طوری بشه....
_د..بدبختیه من با تو همینه..تو اصلا و ابدا..فکر نمی کنی.... اون گند رو زدی چند وقت پیش...می دونی چه فلاکتی کشیدم تا جمعش کنم...حتی درست نپرسیدی که چی کار کردم ؟؟؟!!
_مدیونتم...
_بحث دین نیست...رفتی با اوون دختر خوابیدی...چه قدر گفتم نکن..بردیا..این بچه است...این حسرت چیزایی که تو داری رو داره...داره روت حساب باز می کنه..گناه داره..دختره 21 سالش بود..بابا..به این اختلاف سن هم که فکر می کردی باید چندشت می شد...اونم از اوون خانواده.....با این ماشین و دک و پز رفتی دختره رو خام کردی...آخه ابله..چرا با دختر می خوابی تو آخه؟؟؟ 5 میلیون خرجه دختره کردم تا دهنش رو ببنده...منت دوست دختر سابقم رو که پزشک زنان بود کشیدم تا کمکمون کنه...
_خودش خواست...
_خودش خواست یعنی چی؟؟؟..او بچه بود...اون فکر می کرد..این کار رو بکنه تو پا بند می شی..تو کجا بود اوون عقل نداشتت..
بعد امین صداش رو کمی پایین آورد ..: حالا هم با منشی شرکت...که بیاد از شدت حسودی اوون عکس العمل رو نشون بده ....بی آبرو بشیم...
_خودم آدمش می کنم...
_لازم نکرده....حالا دیگه فایده نداره که شدیم آدامس دهن کارمندا...بردیا من و تو باید با یکی تو رده های خودمون بپریم...مال و منال رو نمی گم..تحصیلات...چه می دونم فرهنگ...با یکی باش..بگو دوست دخترمه...هر رابطه ای هم که می خوای داشته باش..نه هر کس و ناکسی...
از حرفای امین شکه بودم...دستم رو نقشه ها خشک شده بود...پس بی خود نبود که دنیز این قدر راجع به بردیا تذکر می داد... یاده منشی مو بورمون افتادم.....

اوایل کارم تو کاره مدلینگه... کارم گرفته..کم کم عکسم رو مجله ها رفته و زمزمه کارم تو دانشگاه پیچیده..چند تا از پسرای معروف دانشگاه که قبلا خیلی هم بهمون توجه نمی کردن...جلوی ایستگاه اتوبوس با اوون ماشینای آخرین مدلشون می ایستن و می خوان که برسوننم...من غرق لذت می شم....
یکیشون هست که از همه تو چشم تره...پدرش از سرمایه دارای گردن کلفته..دوست دخترش تو کلاسمونه..از اوون نژاد پرست هاست...شدیدا از من بدش می یاد..شاکیه که چرا من باید از یه کشور دیگه بیام..شاگرد اول بشم..برم تو چشم اساتید...
از وقتی فهمیده تو مادلینگ کارم گرفته..تو بوفه دانشگاه بلند بلند می گه که عموش تو کاره مد و می گه همه مانکن ها فاحشه اند و دوستاش بلند بلند به من می خندن...سمیرا اصلا براش مهم نیست..اما بوسه یکی دو بار بد حالش رو گرفته....ولی من خارجیه..بی پناه..بی پول...که به این مملکت پناه آوردم..این تحقیر ها رو قورت می دم و سکوت می کنم...دوست پسرش به پر و پام اوون قدر می پیچه و من هم به خاطر تو دهنی زدن به دوست دخترش..و هم به خاطر اینکه شدید تحت تاثیر محبت های پسر ک قرار گرفتم...قراره شامش رو قبول می کنم...باهام عین یه پرنسس بر خورد می کنه...تمام ماشین رو به خاطرم پر گل سرخ می کنه و من سرخوش از دریافت محبت بر می گردم خونه...
سمیرا تو تاریک روشنی آپارتمانمون منتظرمه تا آنچنان سیلی بهم بزنه که برق از سرم بپره : اگه می خوای...از این به بعد...تو بغل این و اوون بیای تو خونه ....همین الان جمع می کنی...از این جا میری...تو اومدی این جا بشی خانوم مهندس...نه عروسک یه مشت بچه پولداره عوضی...
من گریان و متعجب که نگاهش می کنم..بغلم می کنه ...
_سمیرا..بچه خوبیه..با من عین شاهزاده ها بر خورد می کنه...
_گوش کن..باده..تو حسرت همه این چیزها رو داری...محبت..توجه...اینا باعث می شه تو به این پسر وابسته بشی..محتاج بشی..برای نگه داشتنش تن به هر خواستش بدی...تو آسیب پذیری...وضعیت روحیه تو ...طوری نیست که بتونی انتخاب کنی...که بتونی محبت رو از هوس جدا کنی...
خط بکش دور اینا رو..نپلک با هاشون..عاقبت نداره...یه روزی می شی یه خانوم مهندس سر شناس...اوون وقت یکی پیدا می شه..که باهات عین پرنسس ها برخورد می کنه..تا بشی ملکه اش...اینا دنباله کنیز حرمسران...
ومن از فرداش خودم رو می زنم به ندیدنشون..هر چند اوون یک بار بیرون رفتن هم دهن دوست دخترش رو می بنده...اما بعد از اوون اسمم می شه دختر مرموزه و یک عالمه پسر که می خوان راز این دختر مرموز رو کشف کنن....

تو اوون ...هیر و ویر عصبیت امین و داغونی بردیا..هیچ کدوم متوجه بودن من تو اتاق نشدن..هر دو شرکت رو که ترک کردن..من هم وسایلم رو جمع کردم تا برم خونه...
فردا تعطیل رسمی بود و من می خواستم بمونم خونه و با بچه ها کمی گپ بزنم...جلوی در که رسیدم از ماشینش پیاده شد..
تو طول 10 روز اخیر..این همسایه طبقه پایینی که مردی تقریبا 40 ساله بود..یه چند باری سعی کرده بود سر صحبت رو با من باز کنه..که هر بار با روشهای تجربه شده در این چند سال تنهایی..چیزی تو مایه های تو دهنی از من دریافت کرده بود..با اخم از جلوش رد شدم...
_خانوم ..یه لحظه...با شما هستم...
به پایین راه پله ها رسیده بودیم...نزدیک آسانسور..
_آقای محترم..بنده اصلا وقت ندارم که بشینم با شما صحبت کنم...
مردک نگاهی به من انداخت..درست مثل اسکنر...خوب این نگاه هیز رو که تمومش کرد...الان لحن مودب می گیره و می گه...فقط یه لحظه بابا تو همسایگی که این آشنایی ها شرطه...
وقتی با یکی دو جمله کم و کاست..دقیقا عین همون چیزی که فکر کرده بودم رو به زبون آورد..خنده ام گرفت..و چه لبخند بی موقعی چون حضرت عجل..این لبخند رو به چیز دیگه ای تعبیر کرد...
_باشه..قهوه دوست ندارید..شام در خدمتتون باشم..مهمون من...
_جناب عالی و کل خاندانتون..مهمون من...آقای محترم..نه اوون بنزتون..نه اوون ساعت طلاتون...هیچ کدومشون برای من جذابیتی نداره...بفرمایید خدا روزیتون رو جای دیگه بده...
بعد چرخیدم به سمت راه پله..خوب اصلا درست نبود باهاش تو آسانسور تنها باشم..چراغ تایمری بود..خاموش شد و همه جا تاریک..دومین پله رو که بالا رفتم.. بازوم رو کشید..
و من بی اراده شروع به جیغ زدن کردم...و این جیغ..همز مان شد با روشن شدن چراغ...جمع شدن همسایه ها و آمدن سرایدار...
مردک کپ کرده بود...اصلا انتظار نداشت...من هم بعد از سالها تراپی فکر می کردم..این ترس از اینکه کسی تو تاریکی به من دست بزنه رو تونستنم از بین ببرم...اما گویا نشده یود...تمام تنم از عرق خیس شد...حالت تهوع..لرز..و پیچیدن یک صدای تهوع آور تو سرم..تماما..نشانه های برگشت اوون ترس بود...
با ورود آب قند به دهنم..دستم رو به لبه میله ها گرفتم تا بلند شم...
همه به مردک که حالا خشک شده بود و من نگاه کردن...من من کنان گفت : من فقط می خواستم کمک کنم نیوفتن..ایشون ترسیدن..همسایه ها به من زل زدن تا تاییدیه بگیرن.. واین میون دو تا چشم خیس مشکی ملتمس بود..که بعدها فهمیدم..همسر آقای بنز سواره...نگاهم کرد تو چشماش التماس بود که شوهرش رو تایید کنم... من هم همون جمله هارو تکرار کردم...
به آپارتمانم رسیدم...بدون عوض کردن لباس..با دو تا قرص..رو کاناپه سالن تا صبح تو بی هوشی مطلق خوابیدم...

صبح چشمام رو که باز کردم..احساس کردم تو راهرو سر و صدا هست...آپارتمان چشمی نداشت..انگار داشتن به واحد رو به رو رفت و آمد می کردن...این چند وقت صاحب آپارتمان رو اصلا ندیده بودم...
همه بدنم خشک بود . منگ بودم از اثرات قرص...بلند شدم..یاد آبرو ریزی دیشب افتادم...دست خودم نبود...
هیچ کس رنج من رو احساس نمی کرد...
زیر دوش حمام سعی می کردم..با استفاده بیشتر از شامپو ها و لوسیونها با بو های تند..اوون بوی سرکه و ترشی که از پس خاطرتم بیرون اومده بود و تو بینیم پیچیده بود رو از بین ببرم...تنم رو که می شستم..
دستی رو در حال لمس بدنم حس می کردم و تمام تنم می لرزید و عجیب بود که چرا هیچ اشکی نمی ریزم...
بیرون اومدم و سعی کردم با رسیدن به خودم کمی حسم رو بهتر کنم...شلوار تنگ مشکی..بلوز یقه مردانه چار خونه قر مز و مشکی...پایین بلوز رو گره زدم تا رد باریکی از شکمم و اون ستاره کوچیک آویزون از نافم مشخص بشه...
دوستش داشتم این ستاره رو..با انگشتم تکونش دادم و چایم رو دم می کردم که زنگ خونه زده شد...
خوب اگر جناب همسایه پایینی باشه..این بار دیگه کتک رو نوش جان می کنه...
در رو که باز کردم..جا خوردم...
امین بود....عصبی..اخم آلود...دستش به چار چوب در...
_آقای دکتر...شما...
_می شه بیام تو..دم در صحیح نیست...
من که هنوز هم نمی دونستم الان دقیقا چرا اینجاست.کنار کشیدم تا بیاد تو...و چشمم به کارگری افتاد که کاناپه سبز رنگی رو به واحد رو به رو منتقل می کنه...
امین وارد شد و در رو بست..
_با کفش بفرمایید..دکتر...
امین همون طور شاکی رو مبل سالن نشست...
_براتون چای بیارم؟؟
_بنده برای پذیرایی شدن این جا نیستم..
_چیزی شده ؟؟؟
امین به جلو خم شد دستاش رو به هم قلاب کرد و مثل همیشه با اوون نگاه نافذ بهم چشم دوخت و من عین یه دانش آموز خاطی..جلوش ایستاده بودم...
_دیشب این جا چه خبر بوده خانوم مهندس؟؟؟ یا بهتره بگم..اون مرتیکه با شما چی کار داشته؟؟
این چرا انقدر عصبانی بود؟؟
_مسئله خاصی نبود...یه سوء برداشت بود...
_که سوء برداشت بود؟؟!!! جالبه...که اوون سوء برداشت باعث این حال خراب و اون قشقرق تو ساختمون شده...
این از کجا می دونست....؟؟؟!!! یعنی این همه به خودم رسیدم باز معلومه داغونم؟؟!!!
_خانوم مهندس...لازم نیست این قدر برای تحلیل کردن به خودتون فشار بیارید...سرایدار به من خبر داد..فکر نمی کنید یه دختر تنها رو تو این آپارتمان ول کردیم به امون خدا که؟؟؟
_من...یعنی...
با دست به مبل رو به روش اشاره کرد : بیاید این جا بشینید...درست و بی کم و کاست..برام تعریف کنید...
ومن عین یه دختر کوچولوی حرف گوش کن..همه اوون چیزی که اتفاق افتاده بود رو تعریف کردم...
امین به پشتی مبل تکیه داد : و چرا شما به من زنگ نزنید..همون دیشب؟؟
_احتیاجی نبود..من همیشه این جور مسائل رو خودم حل می کنم.....
_شما اوون جا با خانوادات بودی...این جا تنهایی..دست ما امانتی...
جا خوردم..چه جالب فکر می کرد من اوون جا با خانواده ام زندگی می کردم...کلمه امانت..چند بار تو گوشم زنگ خورد ....
از جام بلند شدم و به سمت آشپز خونه رفتم : چای یا قهوه؟؟
_عرض کردم که...
نمی دونم تو نگاهم چی دید : باشه چای...
از پشت کانتر آشپز خونه دیدمش که داشت سویچش رو تو دستش می چرخوند ..شدیدا عصبانی به نظر می رسید...
_شما باید به من یا بردیا می گفتید...
_از این به بعد می گم..
دلم می خواست هر چه زود تر این بحث لعنتی تموم بشه...
_دیگه نیازی نیست...
خیلی این جمله بهم برخورد...مردک دیوانه....
_چون از این به بعد خودم هستم در خدمتتون...
می خواست بیاد اینجا...؟؟؟؟؟...نه امکان نداشت....من هرگز همچین اجازه ای نمی دادم....
_دارم آپارتمان رو به روتون رو آماده می کنم...به این مردک اصلا اعتباری نیست...به خیلی های دیگه هم...شما یه زن جوان..تنها و ...خوب...حالا ...
احساس کردم برای ادامه دادن جمله گیر کرده : اصلا نیازی به این کار نیست..اتفاقی نیوفتاده که..من انقدرا هم لوس نیستم....
بلند شد به کانتر نزدیک شد ..دستش رو روش گذاشت : چیزی نبوده که با آب قند تونستید سر پا بشید؟؟
....من خانه ام از پای بست ویران است....وگرنه حقیقتا اتفاق دیشب مسئله ای نبود که من نتونم حلش کنم..
_ببینید..نیازی نیست به خاطر من آواره بشید یا هزینه اضافی برای اجاره بپردازید..
_این آپارتمان و رو به رویی هر دو متعلق به خودمه..بی استفاده افتاده بود..دارم ازش استفاده می کنم...
لیوان چای رو جلوش گذاشتم...
_باز هم...من اصلا دوست ندارم شما این کار رو بکنید...اگر هم به خاطر توصیه های دنیزه که...
دستش رو به دسته لیوان مشت کرد ، احساس کردم جمله آخرم بهش خیلی بر خورد : به هر حال..تصویب شد و جای بحث نیست...
ومن بار دیگه بعد از این جمله و اون نگاه اعتراف کردم که رو حرف امین نمی شه حرف زد...
رمان زیـتـون
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان زیـتـون - Mไ∫∫ ∫MΘKξЯ - 28-08-2015، 6:58

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان