26-08-2015، 11:14
فصل هفتم
زمستان سخت بود.هواي طوفاني،به دنبال برف و بوران داشت و بعد يخبندان شديدي
كه تا فوريه ادامه پيدا كرد.حيوانات تا آنجا كه ممكن بود در تجديد بناي آسياي بادي
ميكوشيدند،چون كاملا از توجه دنياي خارج به مسئله آگاه بودند و ميدانستند عدم
موفقيت آنها و تاخير در ساختمان آسياب بادي سبب كاميابي و خشنودي بشر حسود
خواهد شد.
آدمها از روي بغض ميگفتند كه موجب خرابي آسياب سنوبال نيست:ميگفتند دليلش
نازك بودن ديوارهاست.حيوانات با آنكه اين حرف را قبول نداشتند، مصمم شدند
ديوارها را به جاي هيجده اينچ سابق به ضخامت سه فوت بسازند. طبعا به سنگ
بيشتري نياز بود.مدت مديدي سنگها زير توده برف بود و كار پيش نميرفت.در هواي
سرد ولي آفتابي بعد از برف مختصر پيشرفتي حاصل شد. ولي كار جانفرسا بود و
حيوانات مثل قبل،اميدوار نبودند.هميشه سردشان بود و معمولا گرسنه بودند.فقط
باكسر و كلوور خود را به دست ياس و نوميدي نسپردند.سكوئيلر خطابههاي غرايي
درباره لذت خدمت و شان كار ايراد ميكرد،اما حيوانات از قدرت باكسر و فرياد
خاموش نشدني او كه »بيشتر كار خواهم كرد« دلگرمي بيشتري مييافتند.
در ژانويه آذوقه كم آمد.جيره غله به ميزان معتنابهي تقليل يافت و اعلام شد كه به هر
يك،يك عدد سيب زميني براي جبران كمبودغله داده خواهد شد. بعد كاشف به عمل
آمد كه قسمت اعظم سيب زميني كه زير خاك انبار شده بود به علت اينكه روي آنرا
خوب نپوشانده بودند فاسد شدهاست.جز معدودي از آن بقيه نرم و بيرنگ شده بود.گاه
چند روز متوالي حيوانات چيزي جز پوشاله و چغندر گاو نميخوردند.با قحطي
فاصلهاي نداشتند.
پنهان نگاه داشتن اوضاع از دنياي خارج امري حياتي بود.خرابي آسياب بادي آدمها را
گستاخ كرده بود و دروغهاي تازهاي راجع به قلعه حيوانات رواج ميدادند.بار ديگر
شايع شده بود كه حيوانات از قحطي و ناخوشي در شرف مرگند و دائما با هم
ميجنگند و به همنوع خوري و بچهخوري افتادهاند. ناپلئون كه به خوبي از نتايج بد
برملا شدن وضع كمبود آذوقه آگاه بود،از وجود آقاي ويمپر استفاده كند و اخباري كه
شايعات را خنثي سازد منتشر كند.حيوانات تا اين تاريخ با آقاي ويمپر كه هفتهاي
يكبار به قلعه حيوانات ميآمد تقريبا تماسي نداشتند:ولي حالا چند تايي كه اكثرشان
گوسفند بودند انتخاب شده بودند كه به طور تصادف به گوش ويمپر برسانند كه ميزان
جيره افزايش يافته است.به علاوه ناپلئون دستور دادكه پيتهاي تقريبا خالي آذوقه را تا
نزديك لبه آن از شن كنند،و روي آنها را با تتمه آذوقه بپوشانند.در موقعيت مناسبي
ويمپر را به انبار بردندو پيتهاي آذوقه را به رخش كشيدند.ويمپر اغفال شد و مرتبا به
دنياي خارج گزارش ميداد كه در قلعه حيوانات كمبود آذوقه نيست.
با وجود اين در اواخر ژانويه مسلم شد كه بايد مقداري غله از جايي تهيه شود.در اين
روزها ناپلئون كمتر آفتابي ميشد و تمام وقتش را در ساختمان مزرعه كه درهاي آن
را سگهاي هيولايي محافظت ميكردند ميگذراند و اگر خارج ميشد با تشريفات و
همراهي اسكورتي،متشكل از شش سگ بود كه نزديك به او حركت ميكردند و به هر
که به او نزديك ميشد ميغريدند.صبحهاي يكشنبه هم ديگر حاضر نميشد و
دستوراتش را به وسيله يكي از خوكها،بيشتر سكوئيلر،ابلاغ ميكرد.
يكي از يكشنبهها سكوئيلر اعلام داشت:مرغها كه دوباره آماده تخم گذاشتن هستند
بايد تخمها را تحويل دهند.ناپلئون به وسيله ويمپر قراردادي براي فروش چهارصد
تخم مرغ در هفته را پذيرفته بود.قيمت تخممرغها،غله و قمت مورد نياز مزرعه را تا
تابستان و رسيدن اوضاع مساعدتر تامين ميكرد. وقتي مرغها اين مطلب را شنيدند
غلغله وحشتناكي راه انداختند.احتمال لزوم چنين فداكاري قبلا اعلام شدهبود ولي آنها
باور نميكردند كه ممكن است روزي عملي شود.مرغها خود را آماده كردهبودند تا در
بهار كرچ بشوند و گرفتن تخمها را در اين موقع جنايت محض ميدانستند.از زمان
اخراج جونز براي اولين بار شبه انقلابي پيش آمد.مرغها،تحت رهبري سه مرغ
اسپانيايي، جدا در مقام اين برآمدند كه خواست ناپلئون را خنثي سازند.به اين منظور
بر شيب سقفها تخم ميكردند و در نتيجه تخمها به زمين ميافتاد و ميشكست.
ناپلئون به سرعت و بيرحمانه دست به كار شد.دستور دادجيره مرغها را قطع كنند و
حكم كرد هر حيواني كه به آنان حتي يك دانه برساند محكوم به مرگ خواهد
شد.سگها مراقب بودند كه دستورات اجرا شود.مرغها پنج روز مقاومت كردند ولي بعد
تسليم شدند و براي تخمگذاري به لانههاي خود برگشتند.در اين فاصله نه مرغ تلف
شدند.اجسادشان در باغ ميوه دفن شد و شايع كردند كه مرغها از بيماري خروسك
مردهاند.ويمپر از اين ماجرا چيزي نشنيد و تخم مرغها در موعد معين تحويل شد و
ماشين باربري بقالي هفتهاي يك بار براي بردن تخمها به مزرعه آمد.
در اين مدت از سنوبال خبري و اثري نبود.چنين شايع بود كه او در يكي از دو مزرعه
مجاور، فاكسوود يا پينچفيلد، مخفي است. روابط ناپلئون با زارعين مجاور كمي از
پيش بهتر بود.مقداري الوار از ده سال قبل كه درختها را انداخته بودند در حياط انبار
شده بود و حالا كاملا خشك و مناسب بود.ويمپر به ناپلئون پيشنهاد كرد الوارها را
بفروشد،آقاي پيلكينگتن و آقاي فردريك هر دو طالب خريد بودند.ناپلئون مردد بود
كه كدام را انتخاب كند. هر وقت به نظر ميآمد كه قصد معامله با فردريك را دارد
اعلام ميشد كه سنوبال در فاكسوود مخفي است و هر زمان كه به معامله با
پيلكينگتن متمايل ميشد شايع ميگشت كه سنوبال در پينچفيلد است.
ناگهان در اوايل بهار مسئله وحشتناكي كشف شد:سنوبال شبها مخفيانه به مزرعه آمد
و شد ميكرد! اين خبر طوري حيوانات را مضطرب ساخت كه شبها خوابشان
نميبرد.شايع بود كه او هر شب زير نقاب تاريكي به مزرعه ميآيد و مرتكب انواع و
اقسام كارهاي زشت ميشود.غله ميدزد،سطل شير را واژگون ميكند،بذرها را لگدمال
ميكند و جوانه درختهاي ميوه را ميجود.رسم بر اين شدهبود كه هر وقت خرابكاري
پيش ميآمد به سنوبال مربوطش ميكدند.اگر شيشه پنجرهاي ميشكست با راه آبي
مسدود ميشد ميگفتند كه سنوبال شبانه آمده و مرتكب آن شدهاست،وقتي كليد
انبار آذوقه گمشد تمام حيوانات مزرعه متقاعد بودند كه سنوبال آن را در چاه انداخته
است.و غريب اينكه حتي بعد از آنكه كليد را اشتباها زير كيسه آذوقه گذاشته بودند
پيدا كردندباز هم به اعتقاد خود باقي بودند.ماده گاوها متفقا ميگفتند كه سنوبال
مخفيانه و شبانه به جايگاه آنان ميرود و آنها را در عالم خواب ميدوشد.شايع بود
موشهاي صحرايي كه در زمستان اسباب زحمت شدهبودند هم با سنوبال همدستند.
ناپلئون مقرر داشت كه نسبت به فعاليتهاي سنوبال رسيدگي دقيقي به عمل آيد.در
حاليكه سگها در ملازمتش و ديگر حيواناتبه لحاظ احترام با كمي فاصله دنبالش
بودند خارج شد و از قسمتهاي مختلف تفتيش كامل به عمل آورد.هر چند قدم
ميايستاد و زمين رابراي يافتن رد سنوبال بو ميكرد.تمام زواياي طويله، گاوداني،
لانههاي مرغ و باغچه را بو كشيد و تقريبا همه جا رد سنوبال را پيدا كرد.پوزه پهنش
را به خاك ميماليد چند نفس عميق ميكشيد و با صدايي وحشتناك اعلام
ميكرد،»سنوبال!اينجا بوده!بويش را ميشناسم!« و به اسم سنوبال،سگها دندان نشان
ميدادند و غرشي ميكردند كه خون را در بدن منجمد ميكرد.
حيوانات كاملا خود را باخته بودند.به نظر ميآمد كه سنوبال اثري است نامرئي كه
تمام فضا را احاطه كرده و آنها را به هر خطري تهديد ميكند. هنگام شب سكوئيلر
همه را جمع كرد و در حاليكه از وجانتش وحشت ميباريد گفت مطلب مهمي است
كه بايد بگويد.
در حاليكه جهشهاي كوتاه عصبي ميكرد فرياد كشيد،»رفقا مطلب فوقالعاده
وحشتناكي كشف شدهاست.سنوبال خود را به فردريك مالك پينچفيلد كه قصد دارد
به ما حمله كند و مزرعه ما را بگيرد فروخته است!قرار است در وقت حمله سنوبال
راهنماي او باشد.موضوع از اين هم بدتر است.ما تصور ميكرديم دليل تمرد سنوبال
خودخواهي و جاهطلبي اوست ولي رفقا ما در اشتباه بوديم.علت اصلي تمردش
راميدانيد؟او از همان ابتدا با جونز هم پيمان بود و در تمام مدت عامل مخفي او
بود.تمام اين مطالب از روي مدارك كتبي كه از او بهجا مانده است و ما اخيرا كشف
كردهايم ثابت شدهاست.به عقيده من اين موضوع مطالب بسياري را روشن
ميكند.رفقا!مگر خود ما نديديم كه در جنگ گاوداني چقدر كوشش كرد-خوشبختانه
بينتيجهكه ما شكست بخوريم؟« حيوانات گيج و مبهوت شده بودند. اين ديگر بالاتر و
بدتر از داستان تخريب آسياب بود.چند دقيقه طول كشيد تا به كنه گفته سكوئيلر
پيبردند. به ياد داشتند و يا فكر ميكردند كه به ياد دارند كه سنوبال در جنگ
گاوداني پيشاپيش همه حيوانات حمله كرد و حيوانات متفرق را گردآورد و به حمله
تشويق كرد يك لحظه،حتي وقتي كه ساچمههاي تفنگ جونز پشتش را مجروح
كردهبود،نايستاد.ابتدا كمي مشكل بود اين كارها را با طرفداري از جونز منطبق
كرد.حتي باكسر كه سوال نميكرد متحير بود.نشست و پاهاي جلو را زير بدنش تا
كرد،چشمانش را بست و با كوشش بسيار افكارش را منظم كرد. گفت،»من باور
نميكنم.من خودم ديدم كه سنوبال در جنگ گاوداني با شجاعت جنگيد.مگر خود ما
بلافاصله پس از جنگ به او نشان شجاعت حيواني درجه يك نداديم؟«
سكوئيلر در پاسخ گفت: »رفيق اشتباه كرديم.حالا-از روي مدارك محرمانهاي كه
بدست آوردهايمميفهميم كه او ميخواسته است ما را گمراه كند.« باكسر گفت،»ولي
او زخمي شد و ما همه ديديم كه از جراحتش خون جاري است.«
سكوئيلر فرياد كشيد،»اين هم قسمتي از نقشه بود!تير جونز فقط مختصر خراشي
ايجاد كرد.اگر شما ميتوانستيد بخوانيد من اين مطلب را از روي نوشته خودش به
شما نشان ميدادم.نقشهشان اين بود كه سنوبال در موقع حساس علامت عقبنشيني
دهد و مزرعه را به دشمن واگذار كند.و تا حدي هم موفق شد-يعني رفقا ميتوانم
بگويم كه اگر شجاعت رهبرما رفيق ناپلئون نبود او در توطئه خود كاملا موفق
ميشد.مگر به خاطر نداريد درست وقتي كه جونز و كسانش در داخل حياط بودند
چطور سنوبال پشت كرد و فرار كرد و عدهاي از حيوانات هم به دنبالش رفتند؟و آيا باز
به خاطر نداريد درست لحظهاي كه همه را وحشت گرفته بود و چنين به نظر ميرسيد
كه همه چيز از دست رفته است،رفيق ناپلئون با فرياد»مرگ بر بشريت!«جلو شتافت و
دندانهايش را به پاي جونز فرو برد؟«سكوئيلر از سمتي به سمتي پريد و با صداي بلند
گفت،»رفقا اين را كه حتما به خاطر داريد؟«
وقتي سكوئيلر قضايا را اينقدر دقيق ترسيم كرد به نظر حيوانات آمد كه همه را به
خاطر دارند.به هر حال فرار سنوبال را در لحظه بحراني جنگ به ياد آوردند.اما باكسر
هنوز قانع نشدهبود.
بالاخره گفت:»من باور نميكنم سنوبال از ابتدا خائن بوده است.آنچه بعدا كرده امر
ديگري است.ولي من ايمان دارم كه او در جنگ گاوداني رفيق خوبي بودهاست.«
سكوئيلر در حاليكه شمرده و محكم صحبت ميكرد گفت،»رفيق،رهبر ما رفيق ناپلئون
قاطعا،بله قاطعا،اعلام داشته است كه سنوبال از ابتدا،بله حتي از قبل از آنكه فكر
انقلاب در سر باشد عامل جونز بودهاست.«
باكسر گفت:»خوب پس قضيه صورت ديگري پيدا كرد!البته اگر رفيق ناپلئون چنين
ميگويد حتما صحيح است.«
سكوئيلر فرياد كشيد،»رفيق! حالا با ديد صحيح قضايا را ميبيني!«ولي با چشمان
كوچك درخشانش نگاه زشتي به باكسر انداخت.برگشت كه برود ولي مكثي كرد و به
طرز موثري اضافه كرد:»به همه حيوانات اين مزرعه هشدار ميدهيم كه چشمان خود
را كاملا باز كنند.براي اينكه شواهد موجود به ما نشان ميدهد كه در همين لحظه و
در بين ما عدهاي از عمال مخفي سنوبال هستند.«
چهار روز بعد هنگام عصر ناپلئون دستور داد كه حيوانات در حياط جمع شوند. وقتي
كه همه حاضر شدند ناپلئون،كه هر دو نشانش را )اين اواخر نشان شجاعت درجه يك
حيواني و نشان درجه دو حيواني به خود اعطا كرده بود( به سينه داشت با نه سگ
غولپيكرش كه اطراف وي جست و خيز ميكردند و با غرش خود ستون فقرات
حيوانات را به لرزه ميانداختند،ظاهر شد.همه حيوانات برجاي خود ساكت ايستاده و از
ترس سر به گريبان داشتند گويي از پيش ميدانستند كه امر وحشتناكي در شرف
وقوع است .
ناپلئون ايستاد و با ترشرويي نظري به حضار انداخت،سپس زوزه بلندي كشيد.به آن
صدا سگها جلو پريدند و گوش چهار خوك را گرفتند و آنها را كه از درد و وحشت
ميناليدند جلو پاي ناپلئون انداختند.از گوش خوكها خون ميچكيد،و سگها از بوي
خون هار شدنده بودند.در بهت و تعجب عمومي سه تا از سگها به طرف باكسر
پريدند.باكسر كه حمله سگها را ديد سم عظيمش را به كار انداخت لگدش در ميان هوا
به يكي از آنها اصابت كرد و او را نقش زمين كرد و سگ ملتسمانه به ناله افتاد و
دوتاي ديگر دمشان را لاي پا گذاشتند و فرار كردند.باكسر به ناپلئون چشم دوخت تا
بداند سگ را رها سازد يا زير پا له كند.ناپلئون خطوط چهرهاش تغيير كرد و با تندي
به باكسر امر كرد كه سگ را رها كند.به مجردي كه باكسر سمش را بلند كرد سگ
زخمي زوزهكنان دزدانه گريخت .
همهمه خوابيد. چهار خوك در حاليكه از وحشت ميلرزيدند و از تمام خطوط
چهرهشان آثار گناهكاري خوانده ميشد در انتظار بودند. ناپلئون به آنان گفت كه به
جنايات خود اعتراف كنند. خوكها همان چهار خوكي بودند كه وقتي ناپلئون جلسات
يكشنبه را موقوف ساخت اعتراض كردند. هر چهار خوك اعتراف كردند كه از زمان
اخراج سنوبال مخفيانه با او در تماس بودهاند و در تخريب آسياب بادي به او كمك
كردهاند و توافق كردهاند كه مزرعه را تسليم فردريك كنند. اضافه كردند كه سنوبال به
طور خصوصي به آنها اعتراف كرده است كه از سالها پيش عامل مخفي جونز بوده
است.
وقتي اعترافات تمام شد سگها بيدرنگ گلوي خوكها را پاره كردند و ناپلئون با صداي
وحشتناكي پرسيد آيا حيوان ديگري هست كه مطلبي براي اعتراف داشته باشد. سه
مرغ اسپانيايي كه مسئول طغيان مرغها در مورد تخممرغها بودند جلو آمدند و گفتند
كه سنوبال در عالم خواب بر آنها ظاهر شده است و آنها را اغوا كرده كه از اوامر
ناپلئون سرپيچي كنند.آنها نيز كشته شدند. بعد غازي جلو آمد و اعتراف كرد كه در
خرمنبرداري سال گذشته مخفيانه شش ساقه گندم دزديده و شبانه خورده است. بعد
گوسفندي اعتراف كرد كه در آب استخر شاشيده است ميگفت اين عمل را با
پافشاري سنوبال كرده است. سپس دو گوسفند ديگر اقرار كردند كه قوچ نري را كه از
فداييان ناپلئون بوده موقعي كه سرفه ميكرده ،آنقدر دواندهاند كه مرده است .همه در
همان محل به قتل رسيدند.
اعترافات و مجازات آنقدر ادامه يافت تا از كشته پشتهاي جلو پاي ناپلئون ساخته شد و
هوا از بوي خون سنگين گشت.از زمان جونز چنين وضعي ديده نشده بود.
وقتي كار تمام شد، بقيه حيوانات، غير از خوكها و سگها، با هم به بيرون خزيدند. همه
هراسان و پريشان بودند و نميدانستند كه جنايت حيوانات در همدستي با سنوبال
تكان دهندهتر است يا كيفر بيرحمانهاي كه شاهدش بودند. قديم از اين مناظر خونين
و به همين پايه رقتانگيز زياد ديدهبودند،ولي به نظر همه چنين ميرسيد اتفاق اخير
كه بين خودشان واقع شدهبود از اتفاقات قبلي وحشتناكتر است.از روزي كه جونز
مزرعه را ترك گفتهبود تا امروز هيچ حيواني حيوان ديگر را نكشتهبود.حتي موشي هم
كشتهنشدهبود. حيوانات به سمت آسياب نيمه تمام راه افتادند و كلوور، موريل،
بنجامين، گاوان،گوسفندان،غازها و مرغها،يعني همه جز گربه كه درست قبل از صدور
دستور ناپلئون در مورد اجتماع حيوانات غيبشزده بود، نزديك به هم نشستند، گويي
نياز به گرماي يكديگر دارند.مدتي همه ساكت بودند.تنها باكسر ايستادهبود،با ناراحتي
از اين سو به آنسو حركت ميكرد و دم سياه بلندش را به پهلوهايش ميزد و گاه شيهه
كوتاهي از تعجب ميكشيد.
بالاخره گفت،»هيچ سر در نميآورم.هرگز باور نميكردم كه چنين اتفاقاتي در مزرعه
ما پيش بيايد.حتما عيب و نقص در خود ماست.تنها راه حلي كه بنظرم ميرسد اين
است كه بايد بيشتر كار كرد.از امروز من صبحها يك ساعت تمام زودتر از خواب بلند
ميشوم.«و با قدمهاي سنگين به طرف سنگها رفت و دوباره سنگ جمع كرد و به
محل آسياب برد، بعد استراحت كرد.
حيوانات بيآنكهحرفي بزنند دور كلوور را گرفتند وخود را به او چسباندند. از روي تپه
قسمت اعظم چراگاه را كه تا جاده اصلي كشيده ميشد،مزرعه يونجه،جنگل
كوچك،استخر آب،مزارعشخم شده را كه در آنها محصول پر پشت سبز گندم سال نو
نيش زده بود،و شيروانيهاي قرمز رنگ عمارات مزرعه را كه دود از بخاري آن متصاعد
بود،همه را ميديدند،يكي از روزهاي روشن بهاري بود. سبزههاو پرچينها با اشعه
خورشيدي كه بر سطح آنها تابيده بود طلايي ميزد. حيوانات با تعجبوشگفتي خاصي
به خاطر آوردند كه وجب به وجب اين مزرعه،كه هرگز تاكنون چنين مطبوع مصفا به
نظر آنان نرسيده بود از آن خودشان است. كلوور به اطراف تپه چشم دوخت و اشك در
چشمانش حلقه زد.اگر ميتوانست افكارش را بيان كند قطعا ميگفت كه از تلاشي كه
براي راندن آدمها كردند هدف اين نبود.منظور از انقلابي كه ميجر پير تخمش را در
ذهن آنها كاشت وحشت و كشتار نبود.اگر خود او تصويري از آينده را مجسم
ميكرد،تصويري بود از اجتماع حيوانات در امن از گرسنگي و شلاق،در تساوي،و
هركس فراخور ظرفيت خود كار ميكرد و قوي حامي ضعيف بود،همانطور كه خود او
در شب نطق ميجر جوجه مرغابيها را محافظت كردهبود.در عوضنميدانست چرا-به
روزي افتادهبودند كه كسي از وحشت سگهاي درنده جرات اظهار نظر نداشت و ناظر
تكه پاره شدن دوستانش و شاهد اعترافات آنها به جناياتشان بودند.فكر طغيان در
سرش نبود.ميدانست با تمام شرايط موجود وضعشان بهتر از زمان جونز است،و
مهمترين كار جلوگيري از بازگشت بشر است.ميدانست بايد وفادار بماند،بيشتر كار
كند،دستورات را اجرا كند و پيشوايي ناپلئون را قبول داشته باشد.اما منظور از رنجي
كه او و ساير حيوانات بردهبودند اين نبود.به اين منظور نبود كه آسياب بادي را
ساختهبودند و خود را هدف گلولههاي جونز قرار داده بودند.افكار كلوور اين بود،هر
چند قادر به بيانش نبود.
بالاخره احساس كرد خواندن سرود»حيوانات انگليس« تاحدي ميتواند جايگزين
كلماتي شود كه از عهده ادايش بر نميآيد و لذا شروع به خواندن سرود كرد. حيوانات
ديگر كه گرد وي نشسته بودند با او هم صدا شدند و سه بار آن را پياپي با هماهنگي
تمام ولي آهسته و با لحني پرسوز خواندند.هرگز اين سرود را اين گونه نخواندهبودند.
تازه دور سوم را تمام كردهبودند كه سكوئيلر همراه دو سگ رسيد و معلوم بود براي
گفتن مطلب مهمي آمده است.اعلام كرد كه طي امريه رفيق ناپلئون سرود»حيوانات
انگليس«منسوخ گرديد.از اين تاريخ به بعد خواندن آن ممنوع است.
حيوانات يكه خوردند.
موريل فرياد كشيد،»چرا؟«
سكوئيلر آمرانه گفت،»رفيق،به اين دليل كه ديگر حاجتي به آن نيست. سرود
»حيوانات انگليس« سرود انقلاب بود و در حال حاضر انقلاب به ثمر رسيدهاست و
مجازات خائنين آخرين قسمت آن بود. دشمن اعم از داخلي و خارجي شكست
خوردهاست.در آن سرود،ما تمايلات خود را براي داشتن روزهاي بهتر و زندگي بهتر
بيان ميكرديم و حالا كه روز بهتر و زندگي بهتر داريم ديگر اين سرود معنا ندارد.«
هر چند حيوانات ترسيده بودند،ولي چند تايي قصد اعتراض داشتند،منتها گوسفندان
بعبع »چهارپا خوب، دوپا بد« را شروع كردند و مجال بحث پيش نيامد.
بدين طريق ديگرسرود "حيوانات انگليس" شنيده نشد و به جاي آن
مينيماس شاعر، شعري ساخت كه مطلع آن اين بود
قلعه حيوانات ،قلعه حيوانات
هرگز از من به تو آسيبي نخواهد رسيد!
و اين سرود هر يكشنبه صبح پس از برافراشتن پرچم خوانده ميشد. اما به نظر
حيوانات نه كلمات و نه آهنگ آن به پايه سرود "حيوانات انگليس" نميرسيد.
زمستان سخت بود.هواي طوفاني،به دنبال برف و بوران داشت و بعد يخبندان شديدي
كه تا فوريه ادامه پيدا كرد.حيوانات تا آنجا كه ممكن بود در تجديد بناي آسياي بادي
ميكوشيدند،چون كاملا از توجه دنياي خارج به مسئله آگاه بودند و ميدانستند عدم
موفقيت آنها و تاخير در ساختمان آسياب بادي سبب كاميابي و خشنودي بشر حسود
خواهد شد.
آدمها از روي بغض ميگفتند كه موجب خرابي آسياب سنوبال نيست:ميگفتند دليلش
نازك بودن ديوارهاست.حيوانات با آنكه اين حرف را قبول نداشتند، مصمم شدند
ديوارها را به جاي هيجده اينچ سابق به ضخامت سه فوت بسازند. طبعا به سنگ
بيشتري نياز بود.مدت مديدي سنگها زير توده برف بود و كار پيش نميرفت.در هواي
سرد ولي آفتابي بعد از برف مختصر پيشرفتي حاصل شد. ولي كار جانفرسا بود و
حيوانات مثل قبل،اميدوار نبودند.هميشه سردشان بود و معمولا گرسنه بودند.فقط
باكسر و كلوور خود را به دست ياس و نوميدي نسپردند.سكوئيلر خطابههاي غرايي
درباره لذت خدمت و شان كار ايراد ميكرد،اما حيوانات از قدرت باكسر و فرياد
خاموش نشدني او كه »بيشتر كار خواهم كرد« دلگرمي بيشتري مييافتند.
در ژانويه آذوقه كم آمد.جيره غله به ميزان معتنابهي تقليل يافت و اعلام شد كه به هر
يك،يك عدد سيب زميني براي جبران كمبودغله داده خواهد شد. بعد كاشف به عمل
آمد كه قسمت اعظم سيب زميني كه زير خاك انبار شده بود به علت اينكه روي آنرا
خوب نپوشانده بودند فاسد شدهاست.جز معدودي از آن بقيه نرم و بيرنگ شده بود.گاه
چند روز متوالي حيوانات چيزي جز پوشاله و چغندر گاو نميخوردند.با قحطي
فاصلهاي نداشتند.
پنهان نگاه داشتن اوضاع از دنياي خارج امري حياتي بود.خرابي آسياب بادي آدمها را
گستاخ كرده بود و دروغهاي تازهاي راجع به قلعه حيوانات رواج ميدادند.بار ديگر
شايع شده بود كه حيوانات از قحطي و ناخوشي در شرف مرگند و دائما با هم
ميجنگند و به همنوع خوري و بچهخوري افتادهاند. ناپلئون كه به خوبي از نتايج بد
برملا شدن وضع كمبود آذوقه آگاه بود،از وجود آقاي ويمپر استفاده كند و اخباري كه
شايعات را خنثي سازد منتشر كند.حيوانات تا اين تاريخ با آقاي ويمپر كه هفتهاي
يكبار به قلعه حيوانات ميآمد تقريبا تماسي نداشتند:ولي حالا چند تايي كه اكثرشان
گوسفند بودند انتخاب شده بودند كه به طور تصادف به گوش ويمپر برسانند كه ميزان
جيره افزايش يافته است.به علاوه ناپلئون دستور دادكه پيتهاي تقريبا خالي آذوقه را تا
نزديك لبه آن از شن كنند،و روي آنها را با تتمه آذوقه بپوشانند.در موقعيت مناسبي
ويمپر را به انبار بردندو پيتهاي آذوقه را به رخش كشيدند.ويمپر اغفال شد و مرتبا به
دنياي خارج گزارش ميداد كه در قلعه حيوانات كمبود آذوقه نيست.
با وجود اين در اواخر ژانويه مسلم شد كه بايد مقداري غله از جايي تهيه شود.در اين
روزها ناپلئون كمتر آفتابي ميشد و تمام وقتش را در ساختمان مزرعه كه درهاي آن
را سگهاي هيولايي محافظت ميكردند ميگذراند و اگر خارج ميشد با تشريفات و
همراهي اسكورتي،متشكل از شش سگ بود كه نزديك به او حركت ميكردند و به هر
که به او نزديك ميشد ميغريدند.صبحهاي يكشنبه هم ديگر حاضر نميشد و
دستوراتش را به وسيله يكي از خوكها،بيشتر سكوئيلر،ابلاغ ميكرد.
يكي از يكشنبهها سكوئيلر اعلام داشت:مرغها كه دوباره آماده تخم گذاشتن هستند
بايد تخمها را تحويل دهند.ناپلئون به وسيله ويمپر قراردادي براي فروش چهارصد
تخم مرغ در هفته را پذيرفته بود.قيمت تخممرغها،غله و قمت مورد نياز مزرعه را تا
تابستان و رسيدن اوضاع مساعدتر تامين ميكرد. وقتي مرغها اين مطلب را شنيدند
غلغله وحشتناكي راه انداختند.احتمال لزوم چنين فداكاري قبلا اعلام شدهبود ولي آنها
باور نميكردند كه ممكن است روزي عملي شود.مرغها خود را آماده كردهبودند تا در
بهار كرچ بشوند و گرفتن تخمها را در اين موقع جنايت محض ميدانستند.از زمان
اخراج جونز براي اولين بار شبه انقلابي پيش آمد.مرغها،تحت رهبري سه مرغ
اسپانيايي، جدا در مقام اين برآمدند كه خواست ناپلئون را خنثي سازند.به اين منظور
بر شيب سقفها تخم ميكردند و در نتيجه تخمها به زمين ميافتاد و ميشكست.
ناپلئون به سرعت و بيرحمانه دست به كار شد.دستور دادجيره مرغها را قطع كنند و
حكم كرد هر حيواني كه به آنان حتي يك دانه برساند محكوم به مرگ خواهد
شد.سگها مراقب بودند كه دستورات اجرا شود.مرغها پنج روز مقاومت كردند ولي بعد
تسليم شدند و براي تخمگذاري به لانههاي خود برگشتند.در اين فاصله نه مرغ تلف
شدند.اجسادشان در باغ ميوه دفن شد و شايع كردند كه مرغها از بيماري خروسك
مردهاند.ويمپر از اين ماجرا چيزي نشنيد و تخم مرغها در موعد معين تحويل شد و
ماشين باربري بقالي هفتهاي يك بار براي بردن تخمها به مزرعه آمد.
در اين مدت از سنوبال خبري و اثري نبود.چنين شايع بود كه او در يكي از دو مزرعه
مجاور، فاكسوود يا پينچفيلد، مخفي است. روابط ناپلئون با زارعين مجاور كمي از
پيش بهتر بود.مقداري الوار از ده سال قبل كه درختها را انداخته بودند در حياط انبار
شده بود و حالا كاملا خشك و مناسب بود.ويمپر به ناپلئون پيشنهاد كرد الوارها را
بفروشد،آقاي پيلكينگتن و آقاي فردريك هر دو طالب خريد بودند.ناپلئون مردد بود
كه كدام را انتخاب كند. هر وقت به نظر ميآمد كه قصد معامله با فردريك را دارد
اعلام ميشد كه سنوبال در فاكسوود مخفي است و هر زمان كه به معامله با
پيلكينگتن متمايل ميشد شايع ميگشت كه سنوبال در پينچفيلد است.
ناگهان در اوايل بهار مسئله وحشتناكي كشف شد:سنوبال شبها مخفيانه به مزرعه آمد
و شد ميكرد! اين خبر طوري حيوانات را مضطرب ساخت كه شبها خوابشان
نميبرد.شايع بود كه او هر شب زير نقاب تاريكي به مزرعه ميآيد و مرتكب انواع و
اقسام كارهاي زشت ميشود.غله ميدزد،سطل شير را واژگون ميكند،بذرها را لگدمال
ميكند و جوانه درختهاي ميوه را ميجود.رسم بر اين شدهبود كه هر وقت خرابكاري
پيش ميآمد به سنوبال مربوطش ميكدند.اگر شيشه پنجرهاي ميشكست با راه آبي
مسدود ميشد ميگفتند كه سنوبال شبانه آمده و مرتكب آن شدهاست،وقتي كليد
انبار آذوقه گمشد تمام حيوانات مزرعه متقاعد بودند كه سنوبال آن را در چاه انداخته
است.و غريب اينكه حتي بعد از آنكه كليد را اشتباها زير كيسه آذوقه گذاشته بودند
پيدا كردندباز هم به اعتقاد خود باقي بودند.ماده گاوها متفقا ميگفتند كه سنوبال
مخفيانه و شبانه به جايگاه آنان ميرود و آنها را در عالم خواب ميدوشد.شايع بود
موشهاي صحرايي كه در زمستان اسباب زحمت شدهبودند هم با سنوبال همدستند.
ناپلئون مقرر داشت كه نسبت به فعاليتهاي سنوبال رسيدگي دقيقي به عمل آيد.در
حاليكه سگها در ملازمتش و ديگر حيواناتبه لحاظ احترام با كمي فاصله دنبالش
بودند خارج شد و از قسمتهاي مختلف تفتيش كامل به عمل آورد.هر چند قدم
ميايستاد و زمين رابراي يافتن رد سنوبال بو ميكرد.تمام زواياي طويله، گاوداني،
لانههاي مرغ و باغچه را بو كشيد و تقريبا همه جا رد سنوبال را پيدا كرد.پوزه پهنش
را به خاك ميماليد چند نفس عميق ميكشيد و با صدايي وحشتناك اعلام
ميكرد،»سنوبال!اينجا بوده!بويش را ميشناسم!« و به اسم سنوبال،سگها دندان نشان
ميدادند و غرشي ميكردند كه خون را در بدن منجمد ميكرد.
حيوانات كاملا خود را باخته بودند.به نظر ميآمد كه سنوبال اثري است نامرئي كه
تمام فضا را احاطه كرده و آنها را به هر خطري تهديد ميكند. هنگام شب سكوئيلر
همه را جمع كرد و در حاليكه از وجانتش وحشت ميباريد گفت مطلب مهمي است
كه بايد بگويد.
در حاليكه جهشهاي كوتاه عصبي ميكرد فرياد كشيد،»رفقا مطلب فوقالعاده
وحشتناكي كشف شدهاست.سنوبال خود را به فردريك مالك پينچفيلد كه قصد دارد
به ما حمله كند و مزرعه ما را بگيرد فروخته است!قرار است در وقت حمله سنوبال
راهنماي او باشد.موضوع از اين هم بدتر است.ما تصور ميكرديم دليل تمرد سنوبال
خودخواهي و جاهطلبي اوست ولي رفقا ما در اشتباه بوديم.علت اصلي تمردش
راميدانيد؟او از همان ابتدا با جونز هم پيمان بود و در تمام مدت عامل مخفي او
بود.تمام اين مطالب از روي مدارك كتبي كه از او بهجا مانده است و ما اخيرا كشف
كردهايم ثابت شدهاست.به عقيده من اين موضوع مطالب بسياري را روشن
ميكند.رفقا!مگر خود ما نديديم كه در جنگ گاوداني چقدر كوشش كرد-خوشبختانه
بينتيجهكه ما شكست بخوريم؟« حيوانات گيج و مبهوت شده بودند. اين ديگر بالاتر و
بدتر از داستان تخريب آسياب بود.چند دقيقه طول كشيد تا به كنه گفته سكوئيلر
پيبردند. به ياد داشتند و يا فكر ميكردند كه به ياد دارند كه سنوبال در جنگ
گاوداني پيشاپيش همه حيوانات حمله كرد و حيوانات متفرق را گردآورد و به حمله
تشويق كرد يك لحظه،حتي وقتي كه ساچمههاي تفنگ جونز پشتش را مجروح
كردهبود،نايستاد.ابتدا كمي مشكل بود اين كارها را با طرفداري از جونز منطبق
كرد.حتي باكسر كه سوال نميكرد متحير بود.نشست و پاهاي جلو را زير بدنش تا
كرد،چشمانش را بست و با كوشش بسيار افكارش را منظم كرد. گفت،»من باور
نميكنم.من خودم ديدم كه سنوبال در جنگ گاوداني با شجاعت جنگيد.مگر خود ما
بلافاصله پس از جنگ به او نشان شجاعت حيواني درجه يك نداديم؟«
سكوئيلر در پاسخ گفت: »رفيق اشتباه كرديم.حالا-از روي مدارك محرمانهاي كه
بدست آوردهايمميفهميم كه او ميخواسته است ما را گمراه كند.« باكسر گفت،»ولي
او زخمي شد و ما همه ديديم كه از جراحتش خون جاري است.«
سكوئيلر فرياد كشيد،»اين هم قسمتي از نقشه بود!تير جونز فقط مختصر خراشي
ايجاد كرد.اگر شما ميتوانستيد بخوانيد من اين مطلب را از روي نوشته خودش به
شما نشان ميدادم.نقشهشان اين بود كه سنوبال در موقع حساس علامت عقبنشيني
دهد و مزرعه را به دشمن واگذار كند.و تا حدي هم موفق شد-يعني رفقا ميتوانم
بگويم كه اگر شجاعت رهبرما رفيق ناپلئون نبود او در توطئه خود كاملا موفق
ميشد.مگر به خاطر نداريد درست وقتي كه جونز و كسانش در داخل حياط بودند
چطور سنوبال پشت كرد و فرار كرد و عدهاي از حيوانات هم به دنبالش رفتند؟و آيا باز
به خاطر نداريد درست لحظهاي كه همه را وحشت گرفته بود و چنين به نظر ميرسيد
كه همه چيز از دست رفته است،رفيق ناپلئون با فرياد»مرگ بر بشريت!«جلو شتافت و
دندانهايش را به پاي جونز فرو برد؟«سكوئيلر از سمتي به سمتي پريد و با صداي بلند
گفت،»رفقا اين را كه حتما به خاطر داريد؟«
وقتي سكوئيلر قضايا را اينقدر دقيق ترسيم كرد به نظر حيوانات آمد كه همه را به
خاطر دارند.به هر حال فرار سنوبال را در لحظه بحراني جنگ به ياد آوردند.اما باكسر
هنوز قانع نشدهبود.
بالاخره گفت:»من باور نميكنم سنوبال از ابتدا خائن بوده است.آنچه بعدا كرده امر
ديگري است.ولي من ايمان دارم كه او در جنگ گاوداني رفيق خوبي بودهاست.«
سكوئيلر در حاليكه شمرده و محكم صحبت ميكرد گفت،»رفيق،رهبر ما رفيق ناپلئون
قاطعا،بله قاطعا،اعلام داشته است كه سنوبال از ابتدا،بله حتي از قبل از آنكه فكر
انقلاب در سر باشد عامل جونز بودهاست.«
باكسر گفت:»خوب پس قضيه صورت ديگري پيدا كرد!البته اگر رفيق ناپلئون چنين
ميگويد حتما صحيح است.«
سكوئيلر فرياد كشيد،»رفيق! حالا با ديد صحيح قضايا را ميبيني!«ولي با چشمان
كوچك درخشانش نگاه زشتي به باكسر انداخت.برگشت كه برود ولي مكثي كرد و به
طرز موثري اضافه كرد:»به همه حيوانات اين مزرعه هشدار ميدهيم كه چشمان خود
را كاملا باز كنند.براي اينكه شواهد موجود به ما نشان ميدهد كه در همين لحظه و
در بين ما عدهاي از عمال مخفي سنوبال هستند.«
چهار روز بعد هنگام عصر ناپلئون دستور داد كه حيوانات در حياط جمع شوند. وقتي
كه همه حاضر شدند ناپلئون،كه هر دو نشانش را )اين اواخر نشان شجاعت درجه يك
حيواني و نشان درجه دو حيواني به خود اعطا كرده بود( به سينه داشت با نه سگ
غولپيكرش كه اطراف وي جست و خيز ميكردند و با غرش خود ستون فقرات
حيوانات را به لرزه ميانداختند،ظاهر شد.همه حيوانات برجاي خود ساكت ايستاده و از
ترس سر به گريبان داشتند گويي از پيش ميدانستند كه امر وحشتناكي در شرف
وقوع است .
ناپلئون ايستاد و با ترشرويي نظري به حضار انداخت،سپس زوزه بلندي كشيد.به آن
صدا سگها جلو پريدند و گوش چهار خوك را گرفتند و آنها را كه از درد و وحشت
ميناليدند جلو پاي ناپلئون انداختند.از گوش خوكها خون ميچكيد،و سگها از بوي
خون هار شدنده بودند.در بهت و تعجب عمومي سه تا از سگها به طرف باكسر
پريدند.باكسر كه حمله سگها را ديد سم عظيمش را به كار انداخت لگدش در ميان هوا
به يكي از آنها اصابت كرد و او را نقش زمين كرد و سگ ملتسمانه به ناله افتاد و
دوتاي ديگر دمشان را لاي پا گذاشتند و فرار كردند.باكسر به ناپلئون چشم دوخت تا
بداند سگ را رها سازد يا زير پا له كند.ناپلئون خطوط چهرهاش تغيير كرد و با تندي
به باكسر امر كرد كه سگ را رها كند.به مجردي كه باكسر سمش را بلند كرد سگ
زخمي زوزهكنان دزدانه گريخت .
همهمه خوابيد. چهار خوك در حاليكه از وحشت ميلرزيدند و از تمام خطوط
چهرهشان آثار گناهكاري خوانده ميشد در انتظار بودند. ناپلئون به آنان گفت كه به
جنايات خود اعتراف كنند. خوكها همان چهار خوكي بودند كه وقتي ناپلئون جلسات
يكشنبه را موقوف ساخت اعتراض كردند. هر چهار خوك اعتراف كردند كه از زمان
اخراج سنوبال مخفيانه با او در تماس بودهاند و در تخريب آسياب بادي به او كمك
كردهاند و توافق كردهاند كه مزرعه را تسليم فردريك كنند. اضافه كردند كه سنوبال به
طور خصوصي به آنها اعتراف كرده است كه از سالها پيش عامل مخفي جونز بوده
است.
وقتي اعترافات تمام شد سگها بيدرنگ گلوي خوكها را پاره كردند و ناپلئون با صداي
وحشتناكي پرسيد آيا حيوان ديگري هست كه مطلبي براي اعتراف داشته باشد. سه
مرغ اسپانيايي كه مسئول طغيان مرغها در مورد تخممرغها بودند جلو آمدند و گفتند
كه سنوبال در عالم خواب بر آنها ظاهر شده است و آنها را اغوا كرده كه از اوامر
ناپلئون سرپيچي كنند.آنها نيز كشته شدند. بعد غازي جلو آمد و اعتراف كرد كه در
خرمنبرداري سال گذشته مخفيانه شش ساقه گندم دزديده و شبانه خورده است. بعد
گوسفندي اعتراف كرد كه در آب استخر شاشيده است ميگفت اين عمل را با
پافشاري سنوبال كرده است. سپس دو گوسفند ديگر اقرار كردند كه قوچ نري را كه از
فداييان ناپلئون بوده موقعي كه سرفه ميكرده ،آنقدر دواندهاند كه مرده است .همه در
همان محل به قتل رسيدند.
اعترافات و مجازات آنقدر ادامه يافت تا از كشته پشتهاي جلو پاي ناپلئون ساخته شد و
هوا از بوي خون سنگين گشت.از زمان جونز چنين وضعي ديده نشده بود.
وقتي كار تمام شد، بقيه حيوانات، غير از خوكها و سگها، با هم به بيرون خزيدند. همه
هراسان و پريشان بودند و نميدانستند كه جنايت حيوانات در همدستي با سنوبال
تكان دهندهتر است يا كيفر بيرحمانهاي كه شاهدش بودند. قديم از اين مناظر خونين
و به همين پايه رقتانگيز زياد ديدهبودند،ولي به نظر همه چنين ميرسيد اتفاق اخير
كه بين خودشان واقع شدهبود از اتفاقات قبلي وحشتناكتر است.از روزي كه جونز
مزرعه را ترك گفتهبود تا امروز هيچ حيواني حيوان ديگر را نكشتهبود.حتي موشي هم
كشتهنشدهبود. حيوانات به سمت آسياب نيمه تمام راه افتادند و كلوور، موريل،
بنجامين، گاوان،گوسفندان،غازها و مرغها،يعني همه جز گربه كه درست قبل از صدور
دستور ناپلئون در مورد اجتماع حيوانات غيبشزده بود، نزديك به هم نشستند، گويي
نياز به گرماي يكديگر دارند.مدتي همه ساكت بودند.تنها باكسر ايستادهبود،با ناراحتي
از اين سو به آنسو حركت ميكرد و دم سياه بلندش را به پهلوهايش ميزد و گاه شيهه
كوتاهي از تعجب ميكشيد.
بالاخره گفت،»هيچ سر در نميآورم.هرگز باور نميكردم كه چنين اتفاقاتي در مزرعه
ما پيش بيايد.حتما عيب و نقص در خود ماست.تنها راه حلي كه بنظرم ميرسد اين
است كه بايد بيشتر كار كرد.از امروز من صبحها يك ساعت تمام زودتر از خواب بلند
ميشوم.«و با قدمهاي سنگين به طرف سنگها رفت و دوباره سنگ جمع كرد و به
محل آسياب برد، بعد استراحت كرد.
حيوانات بيآنكهحرفي بزنند دور كلوور را گرفتند وخود را به او چسباندند. از روي تپه
قسمت اعظم چراگاه را كه تا جاده اصلي كشيده ميشد،مزرعه يونجه،جنگل
كوچك،استخر آب،مزارعشخم شده را كه در آنها محصول پر پشت سبز گندم سال نو
نيش زده بود،و شيروانيهاي قرمز رنگ عمارات مزرعه را كه دود از بخاري آن متصاعد
بود،همه را ميديدند،يكي از روزهاي روشن بهاري بود. سبزههاو پرچينها با اشعه
خورشيدي كه بر سطح آنها تابيده بود طلايي ميزد. حيوانات با تعجبوشگفتي خاصي
به خاطر آوردند كه وجب به وجب اين مزرعه،كه هرگز تاكنون چنين مطبوع مصفا به
نظر آنان نرسيده بود از آن خودشان است. كلوور به اطراف تپه چشم دوخت و اشك در
چشمانش حلقه زد.اگر ميتوانست افكارش را بيان كند قطعا ميگفت كه از تلاشي كه
براي راندن آدمها كردند هدف اين نبود.منظور از انقلابي كه ميجر پير تخمش را در
ذهن آنها كاشت وحشت و كشتار نبود.اگر خود او تصويري از آينده را مجسم
ميكرد،تصويري بود از اجتماع حيوانات در امن از گرسنگي و شلاق،در تساوي،و
هركس فراخور ظرفيت خود كار ميكرد و قوي حامي ضعيف بود،همانطور كه خود او
در شب نطق ميجر جوجه مرغابيها را محافظت كردهبود.در عوضنميدانست چرا-به
روزي افتادهبودند كه كسي از وحشت سگهاي درنده جرات اظهار نظر نداشت و ناظر
تكه پاره شدن دوستانش و شاهد اعترافات آنها به جناياتشان بودند.فكر طغيان در
سرش نبود.ميدانست با تمام شرايط موجود وضعشان بهتر از زمان جونز است،و
مهمترين كار جلوگيري از بازگشت بشر است.ميدانست بايد وفادار بماند،بيشتر كار
كند،دستورات را اجرا كند و پيشوايي ناپلئون را قبول داشته باشد.اما منظور از رنجي
كه او و ساير حيوانات بردهبودند اين نبود.به اين منظور نبود كه آسياب بادي را
ساختهبودند و خود را هدف گلولههاي جونز قرار داده بودند.افكار كلوور اين بود،هر
چند قادر به بيانش نبود.
بالاخره احساس كرد خواندن سرود»حيوانات انگليس« تاحدي ميتواند جايگزين
كلماتي شود كه از عهده ادايش بر نميآيد و لذا شروع به خواندن سرود كرد. حيوانات
ديگر كه گرد وي نشسته بودند با او هم صدا شدند و سه بار آن را پياپي با هماهنگي
تمام ولي آهسته و با لحني پرسوز خواندند.هرگز اين سرود را اين گونه نخواندهبودند.
تازه دور سوم را تمام كردهبودند كه سكوئيلر همراه دو سگ رسيد و معلوم بود براي
گفتن مطلب مهمي آمده است.اعلام كرد كه طي امريه رفيق ناپلئون سرود»حيوانات
انگليس«منسوخ گرديد.از اين تاريخ به بعد خواندن آن ممنوع است.
حيوانات يكه خوردند.
موريل فرياد كشيد،»چرا؟«
سكوئيلر آمرانه گفت،»رفيق،به اين دليل كه ديگر حاجتي به آن نيست. سرود
»حيوانات انگليس« سرود انقلاب بود و در حال حاضر انقلاب به ثمر رسيدهاست و
مجازات خائنين آخرين قسمت آن بود. دشمن اعم از داخلي و خارجي شكست
خوردهاست.در آن سرود،ما تمايلات خود را براي داشتن روزهاي بهتر و زندگي بهتر
بيان ميكرديم و حالا كه روز بهتر و زندگي بهتر داريم ديگر اين سرود معنا ندارد.«
هر چند حيوانات ترسيده بودند،ولي چند تايي قصد اعتراض داشتند،منتها گوسفندان
بعبع »چهارپا خوب، دوپا بد« را شروع كردند و مجال بحث پيش نيامد.
بدين طريق ديگرسرود "حيوانات انگليس" شنيده نشد و به جاي آن
مينيماس شاعر، شعري ساخت كه مطلع آن اين بود
قلعه حيوانات ،قلعه حيوانات
هرگز از من به تو آسيبي نخواهد رسيد!
و اين سرود هر يكشنبه صبح پس از برافراشتن پرچم خوانده ميشد. اما به نظر
حيوانات نه كلمات و نه آهنگ آن به پايه سرود "حيوانات انگليس" نميرسيد.