در آغوش مهربانی
و اما خلاصه ای از رمان
داستان در مورد دختری به نام روژانه که یه دختر شر و شیطون و در عین حال مهربونه... این دختر هیچوقت اجازه نمیده حقش پایمال بشه و اگه ببینه حق کسی رودارن به زور میگیرن از اون طرف هم دفاع میکنه... داستان از اونجا شروع میشه که پدر و مادر روژان فوت کردن و وکیل خونوادگی که دوست صمیمیه پدر روژان بود میاد در مورد رازی صحبت میکنه که مربوط به خواهر روژانه... روژان عاشقانه خواهرشو دوست داره اما بعده سالها میفهمه رزا خواهر اصلیش نیست بلکه خونوادش اونو به فرزندخوندگی قبول کردن... روژان در تمام این سالها با اینکه 2 سال از خواهرش کوچیکتر بود از خواهرش حمایت میکرده... با فهمیدن این موضوع احساس روژان نه تنها عوض نمیشه بلکه محبت بیشتری نسبت به رزا در قلب خودش احساس میکنه... رزا یه دختر فوق العاده مهربون و در عین حال مظلوم و سربزیره... رزا وقتی از موضوع باخبر میشه تصمیم میگیره خونوادشو پیدا کنه... با آدرسی که از وکیل خونواده گرفته به روستایی میره که زادگاهشه و از روژان میخواد یه مدت اونو تنها بذاره... روژان با ناراحتی خواهرش رو راهی میکنه اما بعده یه مدت به روژان خبر میرسه که خونواده رزا دارن اونو مجبور به ازدواج میکننداز اینجا به بعد اصله ماجرا شکل میگیره که روژان با عصبانیت به سمت زادگاه خواهرش حرکت میکنه و...
فصل اول
عصبی ام... واقعا عصبی ام... مگه ممکنه... خدایا مگه میشه... دلم میخواد سرمو بکوبم به دیوار... چطور دختره راضی شده... نکنه تا حالا عقدش هم کرده باشن... چرا خبرم نکرده.. داره اشکم در میاد... دلم میخواد الان رزا کنارم بود و تا میتونستم سرش داد میزدم... همینجور که دارم با سرعت ماشینو میرونم برمیگردم به چند ماه پیش... چه زندگی شادی داشتیم چقدر خوشبخت بودیم... ایکاش پدر و مادرم به اون مسافرت لعنتی نمیرفتند... همه ماجرا از سه ماه پیش شروع شد که پدر و مادرم تصمیم گرفتن دو تایی به شمال برن تا آب و هوایی عوض کنند... اما موقع برگشت بخاطر لغزندگی جاده پدرم کنترل ماشین رو از دست داد و ماشین به ته دره سقوط کرد و ماشین منفجر شد...هیچی ازشون باقی نموند... هیچی... چقدر داغون بودم... اما رزا از منم داغونتر بود... رزا، تنها خواهر من، تنها دوست من، تنها مونس من از من هم داغونتر بود... من مامان و بابا رو خیلی دوست داشتم ولی رزا دیوونه اونا بود... رزا مامان و بابا رو میپرستید...خیلی بهشون وابسته بود... با اینکه خودم نیاز به یک تکیه گاه داشتم با اینکه از رزا 2 سال کوچیکتر بودم ولی تو اون لحظه ها همه ی سعیمو میکردم که خونسرد باشم... یه پام تو بیمارستان بود یه پام پزشک قانونی... خواهرم همین که موضوع رو شنید حالش بد شد...سعی کردم مثله همیشه مقاوم باشم... سعی کردم برای خواهرم تکیه گاه باشم... من و رزا تو این دنیا هیچ قوم و خویشی نداریم فقط یه عمو داریم که اونم آلمانه... با زن و بچش همونجا زندگی میکنه... سالی یه بار میاد ایران، هر چند که اونم برایه دیدن ما نیست برای تفریحه و خوشیه خودشه... وقتی خبر مرگ پدر و مادرمون رو به عمو دادم فقط یه خورده من رو دلداری داد و کار زیاد رو بهونه کرد... حتی حاضر نشد یه سر ایران بیاد...همه کارهای تشیع جنازه رو منو و عمو کیوان که دوست صمیمیه بابام بود انجام دادیم... عمو کیوان نه تنها دوست صمیمی بابا بلکه وکیل خونوادگیمون هم بود... همیشه عمو صداش میزنم... از عموی واقعیم هم بیشتر دوستش دارم... تو اون شرایط سخت که خواهرم غمگین و افسرده بود یکی باید اوضاع رو درست میکرد... تصمیم گرفتم برم پیش یه روانشناس... وقتی همه موضوع رو به روانشناس گفتم بهم دلداری دادو گفت یه بار خواهرتو بیار پیشم تا باهاش صحبت کنم... نمیخواستم خواهرم افسرده بمونه باید همه سعیمو میکردم که تنها یادگار پدر و مادرمو حفظ کنم... خودم رفتم شرکتو همه کارا رو سر و سامون دادم... خیلی سخت بود خیلی... ولی میدونستم باید ادامه بدم... به پیشنهاد خانم صولتی که همون خانم روانشناس بود خونمون رو فروختم و یه آپارتمان نقلی خریدم تا روحیه رزا عوض بشه... هر چند خیلی سخت بود گذشتن از همه ی اون خاطره ها ولی نمیخواستم تو خونه ای باشم که جای جای اون منو یاد پدر و مادرم مینداخت... میدونستم حق با خانم صولتیه... خانم صولتی میگفت باید به خواهرم فکر کنم...درستش هم همین بود پدر و مادرم رفته بودن ولی خواهرم بود و بهم احتیاج داشت... رزا مخالف فروختن خونه بود ولی من مثله همیشه رو حرفم موندم و کارایی رو که میخواستم انجام دادم اونم در آخر کوتاه اومد... همه چی داشت خوب پیش میرفت... رزا تقریبا داشت با موضوع کنار میومد... با صحبتهای خانم صولتی رزا تو شرکت مشغول به کار شده بود که اون اتفاق لعنتی افتاد
زیر لب زمزمه میکنم: آخه چرا؟؟ خدایا آخه چرا؟؟
به آدرس نگاه میکنم... آدرس خیلی پرته... پیدا کردنه آدرس خیلی سخته... از چند نفر میپرسم راهو بهم نشون میدن... زیر لب زمزمه میکنم: خدایا کمک کن به موقع برسم... خدایا خودت کمکم کن
همینطور که دارم ماشینو میرونم باز بر میگردم به گذشته... به اون روزی که عمو کیوان اومد خونمون... ایکاش هیچی نمیگفت... ایکاش اصرار نمیکردم که همون لحظه بگه... وقتی گفت فردا بیا دفتر باهات کار دارم... من مثله همیشه عجله به خرج دادم
هنوز صدای نگران خودم تو گوشمه
-چی شده عمو
عمو کیوان: چیزی نشده دخترم فقط باید یه چیزایی رو در مورد گذشته بهت بگم... در مورد رزا...
میدونست چقدر خواهرمو دوست دارم... من بیشتر از پدر و مادرم به خواهرم وابسته بودم
-عمو من خیلی نگرانم بهم بگین رزا خوابیده متوجه نمیشه... من تا فردا طاقت نمیارم
هنوز که هنوزه وقتی یاد اون روزا میفتم اشکم در میاد... ماشینو یه گوشه نگه میدارمو با دستمال کاغذی اشکمو پاک میکنم... زیر لب به خودم لعنت میفرستم.... همه چیز تقصیر منه... نباید اون همه اصرار میکردم... نباید....
بعد از چند دقیقه دوباره ماشین رو به حرکت در میارم... به اون روز فکر میکنم که با اصرارهای بیجا بالاخره عمو رو تسلیم حرفام کردم
تمام مکالمات اون روز تو ذهنم تکرار مبشه
عمو کیوان:ببین روژان اینو از همین حالا بهت بگم که حق نداری بعد از حرفایه من با خواهرت برخورده بدی داشته باشی... خودت هم میدونی رزا چقدر برای خونوادت عزیز بود...
-عمو منظورتون چیه؟ رزا برای من خیلی عزیزتر از این حرفاست من هیچوقت این اجازه رو به خودم نمیدم که ناراحتش کنم
عمو کیوان: بعد از شنیدن حرفام منظورمو میفهمی فقط میخوام به حرفام خوب گوش بدی... 24 سال پیش که خونوادت برای تفریح به یکی از روستاهای استان گیلان رفته بودن با خونواده ای آشنا شدن که 8 تا فرزند داشتن و زن خونواده باز هم 7 ماهه باردار بود اما مرد بچه رو نمیخواست... تو وسط روستا مرد داد و بیداد راه انداخته بود که من پول ندارم همین بچه ها رو بزرگ کنم من این بچه رو نمیخوام و زن با اون حالش فقط و فقط گریه میکرد... پدرت مرد رو به گوشه ای برد و باهاش حرف زد اما مرد زیر بار نمیرفت... همون روز زن بیچاره بخاطر شوک عصبی حالش بد شد و بچه اش زودتر از موعد مقرر به دنیا اومد... اونجور که پدر و مادرت تعریف میکردن اون مرد حتی حاضر نشد بچه رو ببینه... زن هم با حسرت به بچش نگاه میکرد... از طرف دیگه هم همه ی دکترا از مادرت ناامید شده بودن....پدر و مادرت نمیتونستن بچه دار بشن... مشکل از مادرت بود... مادرت حامله میشد ولی نمیتونست بچه رو تو رحمش نگه داره... به دو سه ماه نرسیده بچه سقط میشد... پدرت عاشق مادرت بود و بچه براش مهم نبود... اونا همین که کنار هم بودن با هم احساسه خوشبختی میکردن... اما تو اون لحظه مهری از اون دختر تو دله مادرت نشست که نتونست ازش بگذره... به بابات پیشنهاد داد بچه رو به فرزندخوندگی قبول کنند پدرت هم که برایه خوشحالی مادرت هر کاری میکرد قبول کرد... تو اون لحظه وقتی پدرت این پیشنهاد رو به پدر بچه داد تازه بچه برای مرد عزیز شد و در نهایت از پدرت مبلغ هنگفتی گرفت... خلاصش میکنم وقتی بابات به تهران برگشت من همه کارا رو به طور قانونی انجام دادم... پدر و مادرت اسم اون دختر بچه رو رزا گذاشتن و بعد از مدتی عاشقش شدن... رزا از همون بچگی آروم بود... وقتی مادرت تو رو حامله شد باز میترسیدن از بچه رو از بدن... اما تو موندی و به دنیا اومدی... خوشبختی خونوادت با وجود تو کامل شد هر چند که بر عکس رزا خیلی شر و شیطون بودی... خونوادت هیچوقت بین تو و رزا فرق نذاشتن ولی قرار بود بعدها به رزا در مورد اصلیتش حرف بزنند میخواستن رزا همه چیزو بدونه و دلیله اینکه امروز به تو این موضوع رو گفتم همینه
با اعصابی داغون از فکر گذشته بیرون میام... برای بار هزارم به آدرس نگاه میکنم... پیرزنی رو کنار جاده میبینم... ماشین رو جلوش نگه میدارم و میگم:حاج خانم یه نگاه به این آدرس بندازین... ببینید دارم مسیرو درست میرم
پیرزن: مادر من که سواد درست و حسابی ندارم... خودت بخون ببینم چی نوشته؟
-شرمنده حاج خانم
و براش آدرسو میخونم
پیرزن: درسته مادر... یکم جلوتر بری... میخوری به جاده خاکی... اگه همونو ادامه بدی خودت همه چیز رو میبینی
-حاج خانم بیاین سوار شید تا یه جایی برسونمتون
پیرزن: نه دخترم، من منظر پسرم هستم... حالا با وانت میاد دنبالم
-ممنونم بابت کمکتون... خداحافظ
-برو به سلامت مادر
ماشینو راه میندازمو... همینطور به راهم ادامه میدم...
دوباره یاد اون روز میفتم...اون روز هنوز تو بهت حرفای عمو بودم که صدای افتادن چیزی رو شنیدم... خواهر نازنینم دوباره حالش بد شده بود... همه چیز رو شنیده بود و از حال رفته بود... اونو به بیمارستان رسوندیم ولی حاله خودمم خوب نبود... باورم نمیشد... احساسه من نه تنها به خواهرم عوض نشد بلکه با خودم عهد بستم بیشتر از گذشته ها مراقبش باشم... بیشتر هواشو داشته باشم... از طرقی هم احساسه تنفر عجیبی نسبت به اون مرد که دلم نمیخواد واژه ی پدر رو براش به کار ببرم داشتم.... وقتی خواهرم به هوش اومد خیلی ناراحت بود... من بهش گفتم هیچی تغییر نکرد... همه چی مثله گذشته باقی خواهد موند... پدر و مادر واقعا بین من و رزا فرقی نذاشته بودن و همه اموال رو به طور مساوی بینمون تقسیم شده بود... عمو کیوان همه کارا رو انجام داد و همه ی مسائل مربوط به ارث و میراث به خوبی ختم بخیر شد... هر چند نه برای من نه برای رزا مال و اموال مهم نبود... اون روزا اونقدر با خواهرم حرف زدم تا حالش بهتر شد... دوباره از خانم صولتی کمک گرفتم که در حقم مادری کردو اینبار هم خیلی به من و خواهرم کمک کرد.. با حرفایی که به خواهرم زد رفتار خواهرم خیلی تغییر کرد... رزا تقریبا با این موضوع کنار اومده بود ولی تصمیم داشت پدر و مادرش رو پیدا کنه... رزا خودش رفت با عمو کیوان صحبت کرد و ازش خواست همه چیز رو دقیق براش تعریف کنه.... عمو همون چیزایی رو که به من گفته بود دوباره واسه ی خواهرم تکرار کرد و رزا هم آدرس روستا و اسم پدر و مادرش رو از عمو گرفت... در تمام مراحل پا به پای خواهرم رفتم.... من با پیدا کردن خانواده ی خواهرم مشکلی نداشتم اما بدبختی اینجا بود که اون میخواست تنها به اون روستا بره... هیچوقت خواهرمو تا این حد جدی ندیده بودم... شاید اولین بار بود که احساس میکردم اون خواهر بزرگمه... چون همیشه طوری رفتار کرده بود که اگه کسی ما رو میدید فکر میکرد اون از من کوچیکتره و این تو رفتارمون کاملا هویدا بود... حس میکردم خواهرم بزرگ شده... عمو کیوان بهم گفت بذار تنها بره... خانم صولتی گفت بذار خواهرت مستقل بشه... خواهرم تو تمام دوران زندگی یا به من یا به پدر و مادرم وابسته بود اکثر جاها من ازش دفاع میکردم... برای همین هم خیلی براش نگران بودم.. گفتم هر وقت به مشکلی برخورد باهام تماس بگیره... گفتم نگرانه هیچی نباشه من مراقبه همه چیز هستم... اونم گفت زود برمیگرده و کلی سفارش کرد... اون رفت و من تنها شدم... یه روز شد دو روز، دو روز شد سه روز و همینطوری تا یه هفته ازش بیخبر موندم ولی هیچ خبری از خواهرم نشد... خیلی دلتنگش بودم... اما هر چی زنگ میزدم گوشیش در دسترس نبود... با خودم میگفتم حتما اونجا آنتن نمیده... تا اینکه بعده یه هفته امروز صبح خانمی باهام تماس گرفت... گفت خودم رو برسونم... گفت خواهرم برام پیغام فرستاده... گفته دارن به زور شوهرش میدن... باورم نمیشد... ازش آدرس گرفتم... آدرسه دقیق رو بهم داد...واسه عمو کیوان هم زنگ زدم گفت مسافرته... موضوع رو بهش گفتم... نگران شد و گفت صبر کنم تا خودش رو برسونه اما من نمیتونستم منتظر بمونم... میترسیدم دیر برسم... خواهرم به من احتیاج داشت... من باید میرفتم... گفتم من میرم شما بعدا بیاین... آدرسو به عمو کیوان هم دادم... بهش گفتم فکر نکنم گوشی اونجا آنتن بده... پس اگه تماس گرفت و در دسترس نبودم نگرانم نشه... با اینکه موافق نبود ولی ناچارا رضایت داد...
نگاهی به جاده ی خاکی میندازم... دیگه چیزی نمونده؟ رزا طاقت بیار من خودمو به موقع میرسونم... قول میدم خواهری... قول میدم... آهی میکشمو به راهم ادامه میدم زیر لب زمزمه میکنم: ایکاش مثله همیشه رو حرفم میموندم
بعد تو دلم میگم:بیخیال... گذشته ها گذشته... باید الان به فکر چاره باشم... مثله همیشه سعی میکنم خونسردیمو حفظ کنم... با اینکه از شدت دلهره نوک انگشتام یخ زده ولی از قیافم هیچی پیدا نیست... همیشه همینطورم حتی اگه از ترس در حال مرگم باشم بازم سعی میکنم خونسرد باشم چون میدونم با گریه و زاری هیچی درست نمیشه... رزا دقیقا بر عکسه منه... یه آهنگ میذارمو خودمم زیر لبی باهاش زمزمه میکنم:
میذارمو خودمم زیر لبی باهاش زمزمه میکنم:
باز یه شبِ پُره غم ، باز تورو بونه کرده دلم
کاش میشد مثله قدیما باز بشینیم عاشقونه باهم
من به همین دلخوشم که یه روزی عشقِ تو بشم
تو میدونستی اگه بری من خودمو میکشم
اما تورو تا نبینم دوست ندارم بمیرم
من یه روز هرجا که باشی دستِ تورو میگیرم
اما تورو تا نبینم دوست ندارم بمیرم
من یه روز هرجا که باشی دستِ تورو میگیرم
باز یه شبِ پُره غم ، باز تورو بونه کرده دلم
کاش میشد مثله قدیما باز بشینیم عاشقونه باهم
من به همین دلخوشم که یه روزی عشقِ تو بشم
تو میدونستی اگه بری من خودمو میکشم
اما تورو تا نبینم دوست ندارم بمیرم
من یه روز هرجا که باشی دستِ تورو میگیرم
اما تورو تا نبینم دوست ندارم بمیرم
من یه روز هرجا که باشی دستِ تورو میگیرم
بالاخره رسیدم... هوا تاریک شده... نمیدونم کجا باید دنبال رزا بگردم... تصمیم میگیرم برم خونه ی پدر رزا... به یه خانم که دست بچه ی کوچیکشو گرفته میگم: ببخشید
با تعجب به لباسایه من نگاه میکنه و میگه: بله خانم
-ببخشید... میخواستم بدونم منزل آقای کوهدل کجاست؟
خانم: قاسم رو میگید؟؟
-بله قاسم کوهدل
اگه همینجوری مستقیم برید بهش میرسید مسیر راه منم همونطرفه اگه خواستید نشونتون میدم
با لبخند بهش نگاه میکنمو میگم:لطف بزرگی میکنی
یه نگاه به من میندازه و یه نگاه به ماشینم
خانم: خانم اون طرف ماشین رو نیست
- مهم نیست پیاده میام
خانم: ولی ممکنه ماشینتونو خط بندازن
با مهربونی نگاش میکنمو میگم: مهم نیست عزیزم، اینقدر هم منو خانم صدا نکن... اسمه من روژانه
یه لبخند بهم میزنه و میگه: منم زهرا هستم... اینم پسرم کاظمه
-از دیدارت واقعا خوشبختم
بعد میرم سمت ماشینو داشبورد رو باز میکنم چند تا شکلات کاکائویی مغزدار بیرون میارم برمیگردم جلوی کاظم زانو میزنم و بهش شکلات میدم... عاشقه بچه هام
-سلام آقا کاظم... از آشناییت خیلی خیلی خوشبختم مرد کوچک
با خجالت از من شکلاتا رو میگیره
زهرا: کاظم از خانم تشکر کن
کاظم با خجالت میگه: مرسی خانم
-روژان عزیزم، روژان صدام کن
زهرا: اما...
-اما و آخه نداره گلم... ما تقریبا هم سنیم...
لبخند مهربونی میزنه
- یه لحظه صبر کن ماشینو یه گوشه پارک کنم بریم
ماشینو یه گوشه پارک میکنمو وسایلامو برمیدارم و به سمت زهرا میرم...
-خوب... خانمی راه بیفت بریم
زهرا: روژان خانم...
میپرم وسط حرفشو میگم روژان
میخنده و میگه: روژان از شهر اومدی؟...
-آره اومدم دنباله خواهرم... یه هفته پیش اومده اینجا
زهرا: خواهرتون؟؟ همون دختر شهری؟؟
-پس دیدیش؟؟
زهرا: همه این روستا ایشون رو میشناسن؟؟ با اون اتفاقی که افتاده
دلم هری میرزه پایین
با صدای لرزون میگم: مگه چی شده؟؟
زهرا: خانم غوغایی شد...فقط در همین حد میدونم که پسرعموی ارباب از خواهرتون خوشش اومد... اما خواهرتون قبول نکرد... میخواست برگرده شهر... که ارباب جلوش رو میگیره
-خوب بعدش؟؟
زهرا: مثله اینکه تو خونه ی پدریش زندانیه.. آخر هفته ی آینده عروسیشه
-یعنی هنوز چیزی نشده
زهرا: نه... ولی به زودی میخوان عروسی بگیرن
زیرلب میگم: خدا رو شکر
زهرا: روژان تو نمیتونی خواهرتو برگردونی
با ترس برمیگردم سمتشو میگم: مگه نگفتی اتفاقی نیفتاده؟
زهرا: درسته ولی خونواده ی ارباب فقط کافیه دست رو چیزی بذارن تا به دستش نیارن آروم نمیشن... ارباب تازه فوت کردن و پسراشون جایه پدرو گرفتن...الان پسر بزرگ ارباب شده... اونا خیلی بیرحم هستن
یه پوزخند میزنمو میگم: خواهر من چیزی نیست... اون همه هستی منه... من اجازه نمیدم دست ارباب و خونوادش به خواهرم برسه... راستی خونواده ی رزا چیکار کردن؟
زهرا با تعجب نگاه میکنه و میگه: رزا کیه؟
-آخ ببخشید... حواسم نبود منظورم خونواده ی خواهرم بود...
بعد با لبخند اضافه میکنم اسم خواهرم رزاست
لبخند مهربونی میزنه و میگه: پدر رزا تا اسمه پول بیاد... از همه چیز میگذره... همه روستا هنوز یادشونه که چه جور بچه شو فروخت... من خودمم از خونوادم شنیدم
با عصبانیت میگم: اختیار رزا با پدرش نیست... اون از نظر قانونی هیچ نسبتی با خواهرم نداره... از اول هم نباید میذاشتم خواهرم تنها به این روستا بیاد
بعد با لحن ملایمتری میگم: مادر رزا چی کار کرد؟
زهرا: چی میتونه بگه شوهرش بچشو جلوی چشماش فروخت نتونست کاری کنه بعد تو میگی اون چی کار میکنه... فقط اشک میریزه...
سری به نشونه ی تاسف تکون میدمو میگم: خواهرو برادراش هیچ کار براش نکردن
زهرا: برادراش که کپی قاسم هستن... خواهراش هم که همه به جز سوسن ازدواج کردن... بعدش هم تو این روستا زن روی حرف مردش حرف نمیزنه... دخترا نمیتونند کاری کنند
خدایا خواهرم بین چه قومی گیر افتاده... اینا اصلا از انسانیت بویی نبردن
زهرا: همینجاست...
نگاهی به خونه میندازمو میگم: مرسی زهرا... واقعا ازت ممنونم کمک بزرگی بهم کردی... اگه روزی به کمکم احتیاج داشتی حتما رو من حساب کن... و یکی از کارتای شرکت رو بهش میدمو میگم این پشت شماره من نوشته شده
زهرا: ولی خانم.....
با لبخند میگم: هیس... اتفاق که خبر نمیکنه... امروز تو به من کمک کردی... شایدم یه روز من بهت کمک کردم
زهرا: من که کاری نکردم
- همین که منو به اینجا رسوندی و اطلاعات مفیدی بهم دادی ازت ممنونم.. حداقلش اینه که من الان خونواده ی خواهرمو میشناسمو میدونم چه جوری باهاشون برخورد کنم
مهربون نگام میکنه
-برو گلم... خدا به همرات باشه... دیگه مزاحمت نمیشم
بعد جلوی کاظم زانو میزنمو میگم: مواظبه مامانی باش آقا کاظم
کاظم: چشم
-آفرین پسر خوب
بلند میشمو میگم: خداحافظت باشه گلم
زهرا: خداحافظ
دستی به نشونه ی خداحافظی تکون میدمو بعد برمیگردمو به خونه ی پدری رزا نگاه میکنم
فصل دوم
خونسردیمو حفظ میکنم و میرم سمت در... زنگی نمیبینم که بخوام زنگ بزنم... چند ضربه محکم به در میزنم... کسی جواب نمیده... دوباره چند ضربه به در میزنم... بازم کسی جواب نمیده... یکی از همسایه ها از خونه اش میاد بیرون و یه جوری نگام میکنه میگه: دختر در نزن کسی خونه نیست
تفاوت فاحشی که بین لباسای منو مردم روستا هست باعث جلب توجه میشه... یه شلوار جین چسبان... با مانتوی کوتاه... موهای جلومم هم کج ریختم رو صورتم... عینک آفتابیم هم رو موهامه.... آرایشه چندانی ندارم فقط یه خورده رژ زدم.... از آرایش زیاد متنفرم... کلا از آرایش متنفرم... از وقتی اومدم کاملا معلومه که اینجایی نیستم... حتی اگه از لباسم هم معلوم نبود از نحوه ی صحبت کردنم معلوم میشد... چون مردم اینجا با یه لهجه ی قشنگی حرف میزنند... ولی من لهجه ندارم
-ببخشید خانم میتونم بپرسم کجا رفتن؟
یه جوری نگام میکنه و میگه: من شما رو به خاطر نمیارم
-چند روزی هست که خواهرم به این روستا اومده.... اومدم دنبالش
یهو رنگ نگاش عوض میشه و میگه: تو خواهر رزایی
وقتی میبینم خواهرمو میشناسه دلم پر از شعف میشه:خانم تو رو خدا بگین خواهرم کجاست من خیلی نگرانم... من روژانم... خواهر رزا
با مهربونی میگه: پس بالاخره اومدی... به زحمت تونستم باهات تماس بگیرم
از هیجان دستام میلرزه چند قدم فاصله ی بینمون رو طی میکنمو محکم بغلش میکنم.... میگم: پس شما بودین؟ اون خانمه پشت تلفن شما بودین
اشک تو چشماش جمع میشه و میگه: آره... خودم بودم... رزا زندونی بود... از مادرش میخواد یه جوری باهات تماس بگیره... اما مادرش هم نمیتونست از خونه بیاد بیرون... پدره فهمیده بود... مادر رزا شمارتو به من میده منم باهات تماس میگیرم... تو این چند روز خیلی به این دختر ظلم شد؟... کمکش کن
با التماس میگم: بهم بگین خواهرم کجاست؟؟
خانم: آروم باش دخترجون... به زور بردنش خونه ارباب
قلبم میاد تو دهنم
-با صدای لرزون میگم: مگه قرار نبود آخر هفته عروسی بگیرن
خانم: تو از کجا میدونی؟
- یکی از اهالی روستا منو راهنمایی کرد تا اینجا رو پیدا کنم تو راه برام ماجرا رو تعریف کرد
سری تکون میده و میگه نگران نباش: فقط بردنش اونجا که خیاط لباسش رو برای عروسی آماده کنه
نفسی از سر آسودگی میکشمو میگم: کی میان
خانم: فکر کنم فردا ظهر
-چــــــــــی؟؟
خانم: دختر آرومتر
-ببخشید خیلی نگران و عصبی ام... مگه نگفتین فقط میخواد لباس آماده بشه پس چرا این همه مدت میخوان اونجا بمونند؟
خانم: عروس رو میبرن تا برای عروسی آماده کنند... فقط لباس نیست که کلی کار دیگه هم دارن... نگران نباش
-میشه آدرسه خونه ارباب رو بهم بدین... من باید الان برم
خانم: دختر دیوونه شدی... ارباب اگه بفهمی کسی اطراف خونش میپلکه طرفو نیست و نابود میکنه... تو میخوای بی اجازه بری خونش...اونم این وقت شب... هیچکس حق نداره بی اجازه بره خونه ارباب...
-من هیچکس نیستم... من خواهر رزا هستم... خانم خواهش میکنم... شما فقط آدرسو بهم بدین... من به کمکتون احتیاج دارم... اگه بهم نگین... در تک تک خونه های روستا رو میزنم تا آدرسه ارباب رو پیدا کنم
خانم: فکر نمیکردم اینقدر خواهرتو دوست داشته باشی... وقتی مادر رزا گفت به این شماره زنگ بزنو ماجرا رو براش تعریف کن با خودم گفتم محاله یه غریبه خودشو به درد سر بزنه
با لحن محکمی میگم: من غریبه نیستم... رزا خواهرمه... همه هستی منه...
با مهربونی میگه صبر کن پسرمو صدا بزنم راهنماییت کنه... این وقت شب تنها نمیتونی جایی رو پیدا کنی
-ممنونم خانم واقعا ممنونم
میره داخله خونه و من با استرس جلوی در خونشون راه میرم... بعده مدتی یه پسره چهارده پانزده ساله از خونه بیرون میاد
خانم: سعید دیگه سفارش نکنما خانم رو رسوندی سریع بیا خونه
سعید: باشه مامان
خانم: دخترم سعید راهو بهت نشون میده ولی بقیش ببا خودته... من باز میگم صبر کن فردا خواهرت اومد دستشو بگیرو برو
-خانم من تا فردا دلم هزار راه میره باید برم... فعلا خداحافظ
خانم: خداحافظ دخترم
پسر به سمت من میادو میگه: سلام خانم
لبخندی میزنمو میگم: سلام آقا سعید... ببخش که مزاحمت شدم... میشه لطف کنی و راه رو بهم نشون بدی
-پشت سرم بیاین
مسیر برام آشناست... داریم میریم به سمتی که ماشینمو اونجا پارک کردم
- ببخشید.... اون مسیری که میخوایم بریم ماشین رو هست
سعید: بله خانم... ولی این وقت شب ماشین کجا بود؟
-من ماشین دارم
سعید: ماشینتون کجاست؟
- یکم جلوتر
سری تکون میده و دیگه چیزی نمیگه...وقتی به ماشین میرسیم... بهش اشاره میکنم... اون هم سوار میشه... منم وسایلامو میندازم رو صندلی عقب و سوار میشم... ماشینو روشن میکنمو اون مسیرو بهم نشون میده
سعید: خانم همین جا نگه دارین
با تعجب ماشینو نگه میدارمو میگم: چی شده؟؟
سعید: از اینجا به بعد منطقه ممنوعه هست
وقتی نگامو میبینه ادامه میده و میگه: ارباب اجازه نمیده هر کسی وارد این منطقه بشه...
-دستت بابت که راهنماییم درد نکنه... از اینجا به بعد خودم میرم... فقط یه چیزی... میشه راحت خونه رو پیدا کرد...
سعید: خانم تو اون منطقه فقط یه ویلا هست که ارباب با برادرش اونجا زندگی میکنه
-ممنون بابت کمکت
سعید: انجام وظیفه بود خداحافظ
-لطف کردی خداحافظ
ماشینو به حرکت در میارم... هر چی میرم نمیرسم... از دور یه ماشین رو میبینم... یه نفر صندوق عقب ماشینو باز کرده و داره یه چیزی ازش در میاره... یکی هم با لبخند به ماشین تکیه داده... یکم که میرم جلوتر متوجه میشم یه نفر هم تو ماشین نشسته....
ماشینو نگه میدارمو میگم: ببخشید آقایون
هر سه نفر با چشمای گرد شده نگام میکنند... دلیله تعجبشون رو نمیدونم... بالاخره اونی که به ماشین تکیه داده بود به سمت ماشینم میادو میگه: بله خانم؟
-ببخشید آقا شما اهل این روستا هستین؟؟
با شیطنت یه لبخند میزنه و میگه: شما فکر کن بله
با جدیت نگاش میکنمو میگم: شنیدم این اطراف یه ویلا هست... میخواستم ببینم دارم مسیرو درست میرم
چشماش از شیطنت برق میزنه و میگه: کاملا درسته.. یه خورده دیگه ادامه بدین میرسین... فقط شما نمیترسین که تنها به این منطقه اومدین
-از چی باید بترسم؟
پسر: در مورد منطقه ممنوعه چیزی نشنیدین؟؟
-آخه من بیکار نیستم فکرمو مشغول این چرندیات کنم... شب خوش
اون پسری که داشت از صندوق عقب چیزی بر میداشت اومد طرف ماشینو گفت: ماهان بیا این طرف ببینم، خانم شما به چه اجازه ای....
حوصله ی جر و بحث ندارم... من کارایه مهمتر از این دارم که باید انجام بدم... بی تفاوت شیشه ی ماشینو بالا میکشمو ماشینو به سرعت به حرکت در میارم...
زیر لب زمزمه میکنم: عجب آدمایی تو این دوره زمونه پیدا میشن... رو زمین خدا هم داریم راه میریم باید از مردم اجازه بگیریم
همینجور که غرغر میکردم چشمم به ویلا میفته... با خوشحالی ماشینو پارک میکنمو به سمت در خونه حرکت میکنم... دستمو میذارم رو زنگ خونه و بر نمیدارم
صدایه قدمایه یه نفرو میشنوم... درو باز میشه... یه پیرمرد رو روبروی خودم میبینم
پیرمرد: چته دختر مگه سر آوردی؟
-میتونم بیام داخل
پیرمرد: دختر جون نصفه شبی شوخیت گرفته؟
-آقا به قیافم میخوره که برای شوخی این همه راه رو از تهران اومده باشم... من اومدم دنباله خواهرم...
پیرمرد با دهن باز نگام میکنه... میبینم اینجوری فایده نداره... ببخشید آقا بهتره برید کنار...نه مثله اینکه فایده نداره درو هل میدمو خودم داخل میشم پیرمرد به خودش میاد: دختر تو همینطوری نمیتونی وارد بشی
بی توجه به حرفاش در ورودی را پیدا میکنم درو با سرعت باز میکنمو خودمو میندازم داخل... راهرو رو رد میکنم و به سالن میرسم... چند تا چشم خیره میشن به من...
یکی از خانما بلند میشه و میگه: دختر تو کی هستی؟ اینجا چیکار میکنی
با نیشخند میگم: خواهر عروس... خیلی بده خواهرعروس رو به عروسی خواهرش دعوت نکنن
بعد با خونسردی تمام میرم رو یه مبل یه نفره میشینمو ادامه میدم: البته وقتی خوده عروس راضی به ازدواج نیست... جای تعجب هم نداره که رضایت خونوادش مهم باشه
همون زن با اخم میگه: چرا واسه خودت چرت و پرت میگی دختر؟... هم عروس هم پدر عروس هم خونوادش راضی اند
با یه پوزخند میگم پدر عروس فوت شده... مادر عروس فوت شده... تنها بازمانده ی خانواده ی عروس بنده هستم...
زن با اخم نگاهی به مردی که جلوش نشسته میکنه و میگه: قاسم این دختره چی میگه؟
قاسم: خانم چرت و پرت میگه
از جام بلند میشمو با خونسردی جلوی قاسم وایمیستم و میگم: من چرت و پرت میگم... آقای به اصطلاح محترم من همین الان هم میتونم ثابت کنم که تو هیچی صنمی با رزا نداری... من میتونم به صورت قانونی ثابت کنم که مسئولیت رزا با شما نیست
زن: دختر بشین ببینم چی میگی
با لحن سردی میگم: احتیاجی به نشستن نیست.. بهتره بگین خواهرم کجاست؟
تو همون لحظه در یکی از اتاقا باز میشه و رزا از اتاق میاد بیرون
خدایا این چرا اینجوریه.... همه صورتش کبوده...اشک تو چشام جمع میشه... بی توجه به بقیه میرم سمت رزا و محکم بغلش میکنم که آخش در میاد... سریع رهاش میکنمو با نگرانی میگم: چی شد خواهری؟
رزا که انگار بعد مدتها یه آغوش گرم پیدا کرده باشه میزنه زیر گریه.... خیلی عصبی ام... با جدیت میگم: رزا لباسات کجاست... به یه اتاقی اشاره میکنه
-برو لباساتو عوض کن... همین حالا برمیگردیم
زن: منظورت چیه... آخر هفته عروسیه
-کدوم عروسی خانم؟ بذارین یه چیزی رو صاف و پوست کنده بهتون بگم و خیالتون رو راحت کنم اگه آقای کوهدل بهتون قولی داده یا ازتون پولی گرفته باید بگم حسابی سرتون کلاه رفته... این آقا 24 سال پیش رزا مبلغ هنگفتی از پدرم گرفت و رزا رو به پدرم فروخت و از لحاظ قانونی هم همه چیز ثبت شده... حتی شناسنامه رزا هم به نام پدر و مادر منه... مسئولیت رزا اصلا ا این آقا نیست
زن: چـــــــــــــــــــــی؟
یه نیشخند میزنمو میگم از شما چقدر گرفته
زن: قاسم این دختره چی میگه؟
قاسم رنگش پریده و میگه: خانم... من... من
زن با فریاد میگه : تو چی لعنتی....
-اگه بخواین میتونم مدارک رو هم بهتون نشون بدم
رزا لباساشو عوض کرد و از اتاق خارج شد دستشو میگیرمو میگم: بریم
زن: دختر، رزا نمیتونه از خونه خارج بشه... ماکان براش دو تا محافظ گذاشته... چون یه بار داشت فرار میکرد.......
با عصبانیت میپرم وسط حرفشو میگم: چــــــــــی؟ این آقا خیلی بیجا کردن... مگه ازدواج زوریه.... دست رزا رو میگیرم و با خودم میکشم که دوتا مرد جلوم رو میگیرن... صدای گریه رزا بدجور رو اعصابمه اما با ملایمت به سمت رزا برمیگردمو میگم: گریه نکن خواهری من از اینجا میبرمت بیرون... مگه بهم اعتماد نداری؟
با مظلومیت میگه: چرا.... به هیچکس تو دنیا به اندازه ی تو اعتماد ندارم
-پس آروم باش... من اینجام
سری تکون میده و با نگرانی نگام میکنه
برمیگردم سمت اون دو تا مردو میگم: آقایون بهتره راه رو باز کنید
یکی از مردا پوزخندی میزنه و میگه: ما از جنابعالی دستور نمیگیریم...
خیلی سعی میکنم هیچی نگم.... با عصبانیت هلش میدم..... چون توقع چنین عکس العملی رو ازم نداشت تعادلشو از دست میده و میخوره زمین... دست رزا رو میگیرمو سعی میکنم رد بشم ولی اون یکی محافظه دست آزادمو میگیره و میپیچونه... دست رزا رو ول میکنم... بالاخره این کاراته یه جا باید بدردم بخوره... با چند تا ضربه نقش زمینش میکنم... میخوام دست رزا رو بگیرم که با اون یکی محافظ روبرو میشم... این یکی قویتره... ولی من نمیتونم شکست بخورم... نه برای لج و لجبازی... نه برایه نشون دادن قدرتم... من بخاطر خواهرم باید قوی باشم... از نفس افتادم ولی بالاخره اون رو هم نقش زمین میکنم... همونطور که نفس نفس میزنم دست رزا رو میگیرمو میخوام به سمت راهرو برم... که سه نفر وارد سالن میشن و با تعجب به وضع نابه سامان سالن نگاه میکنند... با تعجب به دو تا از پسرا نگاه میکنم... همونایی هستن که تو جاده دیدم و اون سومی که برام ناآشناهه لابد همونیه که تو ماشین نشسته بود... اون پسری که بی توجه به اون شیشه رو بالا بردمو راه افتادم چند قدم میاد جلو و با تعجب به محافظا نگاهی میکنه... کم کم تعجب جای خودشو به خشم میده و داد میزنه: این جا چه خبره... این دختره اینجا چه غلطی میکنه؟
با یه پوزخند میگم: بهتره من و خواهرم دیگه رفع زحمت کنیم... فکر کنم اقوام بهتون بگن بنده اینجا چه غلطی میکردم... با اجازه
پسر: یکی بهم بگه تو این خراب شد چه خبره؟
زن: ماکان عزیزم من همه چیزو برات توضیح میدم
برمیگردم سمت رزا
-بریم عزیزم
ماهان با تعجب میگه: چرا صورت این دختر این جوری شده؟
ماکان با بی حوصلگی مسیر نگاه ماهان رو دنبال میکنه ولی تا چشمش به رزا میفته خشکش میزنه
و اما اون پسر که تا الان ساکت بود میاد به طرف رزا... که رزا پشت من قایم میشه... نگاه خشمگینی به پسره میندازمو میگم اگه میخوای مثله اون دو تا محافظا نفله بشی بیا جلو...
پسر: من کاریش ندارم
-کاملا معلومه...
پسر: من عاشقه رزا هستم
-خوب این که یه چیز عادیه... خیلیا رزا رو دوست دارن یا عاشقشن... دلیل نمیشه که رزا با همه شون ازدواج کنه
پسر: اما رزا خودش موافقت کرد
با ناباوری میگم: چـــــــــــی؟
پسر: باور کن... میتونی از خودش بپرسی؟
-رزا این پسره چی میگه
رزا با گریه میگه: بابا مجبورم کرد و سرشو میذاره رو شونمو زار زار گریه میکنه
اشک تو چشام جمع میشه
برمیگردم به سمت پسره و میگم شنیدین؟... من خودم از اهالی اینجا شنیدم که رزا میخواست برگرده اما ارباب نذاشت... حالا این ارباب کیه من خبر ندارم... اما یه چیز رو خوب میدونم آقا پسر که با شما بی نسبت نیست
پسره برمیگرده به سمت ماکان و با ناباوری میگه: ماکان تو واقعا این کارو کردی؟
ماکان: من برای پسرعمو و دوست دوران کودکیم هر کار میکنم
یه پوزخند میزنمو میگم: زحمت میکشی... ظلم کردن به مظلوم کاره خیلی بزرگیه... کمک خواستین حتما خبرم کنید
با خشم نگام میکنه و هیچی نمیگه... پسره میاد به سمت رزا که رزا خودشو کنار میکشه... ماهان با یه لحن غمگین میگه: کیارش فعلا بیخیال شو...
ولی کیارش بی توجه به حرف ماهان با یه قدم خودشو به رزا میرسونه و محکم بازوهاشو میگیره که آخ رزا درمیاد
کیارش: چی شد رزا؟
-چیز زیاد خاصی نیست... کتکش زدن تا راضیش کنن زنت بشه
کیارش با ناباوری بازوهای رزا رو ول میکنه و میگه: به خدا من عاشقتم... باور کن من از هیچکدوم این اتفاقا خبر نداشتم
صداقتو از تو چشماش میخونم... ولی من چیکار میتونم کنم اگه خواهرم دوستش نداره من نمیتونم مجبورش کنم...
ماکان: کیارش چرا اینقدر خودتو کوچیک می....
کیارش میپره وسط حرف ماکانو میگه فقط خفه شو، مگه نگفتم تو این مورد دخالت نکن، تو این کارو باهاش کردی
ماکان با یه لحن غمگینی میگه: کیارش من این کارو نکردم... من فقط به پدرش مبلغی پول با قول مهریه و شیربها رو دادم تا راضیش کنه... فق همین
خندم میگیره... با صدای بلند میخندم ... همه با تعجب بهم نگاه میکنند... ماکان با خشم میگه: چته، دیوونه شدی؟
به زحمت خنده مو قورت میدمو میگم: من نه ولی مطمئنم اگه بفهمی چه کلایی سرت رفته حتما تو یکی دیوونه بشی
با خشم میگه منظورت چیه؟
همه با نگرانی به ماکان نگاه میکنند... دلیله این نگرانی رو درک نمیکنم...
حتی رزا هم دستمو میکشه و میگه:روژان تمومش کن... تو چشماش التماس موج میزنه
به رزا نگاه میکنمو میگم: برو تو ماشین... منم الان میام
ماهان: من تا ماشین همراهیش میکنم
با فریاد میگم: نــــــــــــــه!!
ماهان با ترس یه قدم عقب میره و میگه: چی شده؟
- انتظار نداری که به تو خونوادت اعتماد داشته باشم...
بعد با صدایی آرومتر برمیگردم سمت ماکانو میگم به خونوادتون همه چیزو گفتم... از همونا بشنوین من ترجیح میدم خواهرمو به بیمارستانی... درمانگاهی جایی برسونم... از سالن و راهرو عبور میکنیمو به حیاط میرسیم... به رزا کمک میکنم بشینه تو ماشین... سایه ی یه نفرو کنار ماشین احساس میکنم... سرمو بر میگردونمو ماکان رو پشت سرم میبینم
-بله؟ کاری داشتین؟
نگاهی به رزا میندازه... انگار دلش برای رزا به رحم اومده... چون یه لبخند تصنعی میزنه و میگه: یه کار کوچیک باهات داشتم میشه چند دقیقه باهام بیای... یه نگاه به رزا میندازم که با ترس به ما دو نفر خیره شده... یه آه عمیق میکشمو میگم: رزایی نترس دو دقیقه صبر کن الان میام
چشمم میفته به ماهان و کیارش که تو چشماشون غم موج میزنه
-رزایی داخل خونه نمیرم همین بیرونم
ماکان: رزا باور کن من با خواهرت کاری ندارم... فکر نمیکردم خونوادت این بلا رو سرت بیارن... فقط چند لحظه میخوام باهاش حرف بزنم
به رزا نگاه میکنم... انگار از ترسش کم شده... سری تکون میده و به من میگه: روژان زود بیا
-باشه گلم
ماکان میره سمت ماهان و کیارش... منم میرم به همون سمت
-امرتون؟
با عصبانیت میگه: منظورت از اون حرفا چی بود؟
از همینجا هم حواسم به رزا هست
-کدوم حرف؟... من خیلی حرفا زدم
ماکان: به من نگاه کن... بدم میاد وقتی دارم با کسی حرف میزنم حواسش جای دیگه باشه
-خواهرم برام مهمتره... ترجیح میدم چشمام به خواهرم باشه... گوشام با جنابعالیه...
یه پوزخندی میزنه و میگه: واسه همین تنها فرستادیش
ماهان و کیارش بی حرف به گفت و گوی ما گوش میکنند
منم متقابلا یه پوزخند تحویلش میدمو میگم: تو کاری که بهت مربوط نیست دخالت
نکن... مثله اینکه حرفی برای گفتن نداری پس بیخودی وقتمو نگیر
بعد با بی تفاوتی از جلوش رد میشم
هنوز چند قدم ازش دور نشدم که مچ دستم رو میگیره و میگه: منظورت از حرفایی که زدی چی بود؟
وقتی میبینه منظورشو نفهمیدم با عصیانیت میگه: منظورت چی بود که سرم کلاه رفته؟
-آهان...
ماکان با عصبانیت مچ دستمو فشار میده و میگه: آهان و کوفت... میگی یا مجبورت کنم
خندم میگیره ولی به زور خندمو قورت میدونمو با شیطنت میگم: به خدا چوب خشک نیست... دسته...
ماکان: چی؟
-میگم اون دست صاب مردتو بکش.. دستم شکست...
بعد زیر لبی میگم انگار دزد گرفته... نگام تو نگاه ماهان گره میخوره... معلومه خندش گرفته ولی نمیدونم چرا جرات خندیدن نداره
ماکان: میگی یا با یه فشار بشکونم
-زحمت نکشین... تا حالا دیگه شکسته... راستی چسب دارین... بالاخره باید یه جور بچسبونمش
ماهان دیگه نمیتونه خودشو کنترل کنه و میزنه زیر خنده... یه لبخند محو هم رو لبای کیارش میشینه... ماکان با عصبانیت دستمو ول میکنه... صدای خواهرمو میشنوم داره صدام میکنه
-ببخشید یه لحظه
بعد بی توجه به سه نفرشون میرم سمت رزا
-چی شده گلم؟
رزا: روژان زودتر بیا از اینجا بریم... با این پسره دهن به دهن نشو خطرناکه
-کی؟؟
رزا: ارباب رو میگم
-این ماکانو میگی...
رزا: اوهوم
-این کجاش خطرناکه... این که منو یاد سگ همسایمون میندازه
رزا: روژان
-مگه دروغ میگم... از بس پاچه میگیره... راستی تو یادته اسمه سگه همسایمون چی بود؟؟ میخوام از این به بعد به اون اسم صداش کنم
نمیدونم چرا هی رزا ابرو بالا میندازه
-رزا چیزی شده؟
رزا تا میخواد دهن باز کنه میگم: به خدا سگ حیوون بی آزاریه... کاریش نداشته باشی گازت نمیگیره... به این هاپو هم بی محلی کنی کار جوره
باز میبینم ابروهاشو میندازه بالا
-الهی بمیرم برات خواهر... اینا چه بلایی سرت آوردن... همه جور مرضی گرفته بودی به جز تیک عصبی که اینم اینا نصیبت کردم
رزا با فریاد میگه: روژان میذار........
-هیس حرف نزن... خدایا خواهرم خل و چل شدو رفت... رزایی بیا همین کیارشو بگیر... فردا پس فردا تو دستم باد میکنیا... من مطمئنم این هاپوهه هنوز گازش نگرفته... برای جلوگیری از خطراته احتمالی آمپول هاری هم بهش میزنیم... نظرت چیه خواهری؟
رزا که معلومه خندش گرفته میگه: بهتره به پشتت یه نگاهی بندازی؟
-وقت واسه این کارا زیاده خواهری...
رزا با فریاد میگه: روژان خفه شو
-چه جوری رزایی؟
رزا: خواهش میکنم ساکت شو...
-کاره خوبی میکنی خانمی تو خواهش کن منم اگه صلاح دونستم انجام میدم... بذار یه سر برم ببینم این هاپو چی میگه زود میام نترسیا
رزا با ترس به پشت نگاه میکنه...همین که برمیگردم به یه چیز محکمی برخورد میکنمو میخورم زمین
-آخ.... رزا اینجا کی دیوار ساختن که من نفهمیدم...
با این حرف من ماهان و کیارش با صدای بلند میزنند زیر خنده... رزا هم با ترس نگام میکنه... اما ماکان با عصبانیت میگه: یک ساعت منو علاف کردی که بیای اینجا چرت و پرت تحویل خواهرت بدی
حالا متوجه میشم... که اون دیوار کسی نبوده جز ماکان... همونجور که دماغمو میمالم میگم: بچه پررو... دماغمو زدی شکوندی... به جای عذرخواهیته
ماکان با چشمای گرد شده میگه: تو ملکه خصوصی من واستادی و داری به من توهین میکنی توقع عذرخواهی هم داری چیز دیگه هم میخوای تعارف نکن؟
- بذار فکر کنم وقتی یادم اومد خبرت میکنم
مچ دستمو میگیره و با خودش میکشه یه گوشه و میگه عینه بچه آدم میگی منظورت چی بود یا نه؟
-هوم...نه نمیگم...
بعد با مظلومیت میگم: آخه من فرشته ام چه جوری مثله بچه ی آدم حرف بزنم
ماکان با داد میگه:روژان
- جونم هاپویی؟ با همه اینقدر زود صمیمی میشی... یادت باشه باید بگی روژان خانم
معلومه کلافه شده.. خودمم خسته شدم میخوام زودتر برم پیشه خواهرم... شروع میکنم به حرف زدن
نفسمو با حرص بیرون میدمو شروع میکنم به حرف زدن
-قاسم از لحاظ قانونی نسبتی با رزا نداره... سرتو کلاه گذاشت و لابد ازت کلی پول گرفت
ماکان: چــــــــــــی؟
-چرا داد میزنی کر که نیستم... میشنوم
ماکان: مگه قاسم پدر رزا نیست
-اوهوم
ماکان: پس مشکل چیه؟
-از همون اول قانونا بچه رو به پدر من واگذار کرد... مسئولیت رزا اصلا با قاسم نیست... پدر و مادرم چند ماه پیش فوت میشن و ما از طریق دوست بابام میفهمیم پدر و مادر واقعی رزا این جا هستن...
اشک تو چشام جمع میشه ولی با اینحال ادامه میدم: خواهر مظلومم میاد اینجا تا پدر و مادرش رو پیدا کنه... اما اون قاسم لعنتی....
ماکان دستشو میاره بالا و میگه: همه چیز رو فهمیدم...
بعد با عصبانیت میگه به حساب اون احمق هم میرسم... حالا مسئولیت رزا با کیه؟
-خودش؟
ماکان: مگه تو خواهر بزرگش نیستی؟
-من چه خواهر بزرگش باشم چه نباشم هیچی تغییر نمیکنه... مسئولیت زندگی رزا با خودشه...
ماکان با اخم میگه: کیارش واقعا دوستش داره
-میدونم
با تعجب نگام میکنه
-خب چیه؟؟ اینو هر احمقی از نگاهای عاشقونه اش به رزا میفهمه
ماکان: پس چرا نمیذاری این ازدواج سر بگیره
با عصبانیت میگم: حالت خوبه؟ وقتی خواهرم علاقه ای به پسرعموی جنابعالی نداره چرا من باید این اجازه رو بدم... اصلا من کی هستم که بخوام اجازه بدم... اصله کاری رزاست که با کاری که جنابعالی کردی مطمئن باش واسه همیشه از پسرعموت متنفر شده
ماکان با عصبانیت تو چشمام زل میزنه و میگه: بهتره اذیتم نکنی که بد میبینی
-من تا همین الانش هم از جنابعالی خوبی ندیدم
بعد بی توجه به همه سوار ماشین میشنمو ماشین رو روشن میکنم و اونو به حرکت در میارم
-بهتره یکم استراحت کنی... همه چیز تموم شد خواهری
رزا: روژان الان کجا میریم؟
- به نزدیک ترین درمانگاه یا بیمارستان
رزا: من خوبم روژان
-ترجیح میدم مطمئن بشم... چشماتو ببندو بخواب
لبخندی میزنه و میگه: ممنونم ازت... بابت همه چیز ازت ممنونم
هیچی نمیگم فقط لبخندی رو لبام میشینه
فصل سوم
یک ماه از اون روزا میگذره... حال خواهرم روز به روز بهتر میشه... اونشب یکسره به سمت تهران اومدیم و بعد از رسیدن اولین کاری که کردم خواهرم رو به بیمارستان رسوندم... دکتر بعد از معاینه گفت یه کوفتگی جزئی بیشتر نیست که اونم زود خوب میشه... خواهرم با اینکه دیگه مشکل خاصی نداره بعضی مواقع برای مشاوره پیشه خانم صولتی میره... مادر رزا هم بعضی مواقع از شهر برای رزا زنگ میزنه اوایل فکر میکردم ممکنه رزا ناراحت بشه ولی بعدها ازش شنیدم تو اون شرایط فقط سوسن و مادرش هواشو داشتن... بالاخره زندگیه خودشه و خودش باید تصمیم بگیره من به خودم اجازه نمیدم تو رابطه اش با خونوادش دخالت کنم... رزا دوباره کار تو شرکت رو از سر گرفته... ولی من فقط بعضی روزا میرم اونم اگه مجبور نباشم نمیرم...درس خواهرم دو سالی تموم شده... خواهرم لیسانس مدیریت صنایع داره ولی من مهندسی نرم افزار میخونم ...امسال درس منم تموم میشه یادش بخیر مامان چقدر حرص میخورد که روژان به کسی برمیخوره تو لای اون کتابو باز کنی ولی من همیشه با مسخره بازی حرف رو عوض میکنم... از اون چه هایی بودم که در کل سال شیطنت میکردم ولی شب امتحان پرفسور میشدم... شش واحد از درسام مونده که اونا رو معرفی به استاد برداشتم... سه واحد رو چند روز پیش امتحان دادم که استاد بهم داد 16 یکیش هم امروز دارم میرم امتحان بدم بدجور هم دیرم شده... با صدای رزا به خودم میام
رزا: روژان باز که تو اینجوری لباس پوشیدی... آخه این چه وضعه لباس پوشیدنه؟
- مگه لباسم چیه؟ به این خوشگلی...نازی... باحالی...
رزا: مانتوت خیلی کوتاهه... انتظامات دانشگاه بهت گیر میده... جالبش اینجاست که دیگه اونا هم از دستت خسته شدن... کارت دانشجوییت رو هم که ازت گرفتن... حالا خوبه دانشگاه آزاد.......
میپرم وسط حرفشو میگم: اینقدر غر نزن رزایی... پژمرده میشی
رزا: اصلا برو... اگه جلوتو نگرفتن اسممو عوض میکنم
-آخ جون... واقعا اسمتو عوض میکنی؟
بالا پایین میپرمو میگم: بذار کاکتوس... بذار کاکتوس
رزا: ساکت بچه... سرمو خوردی
یه بوس محکم رو لپش میزنم که میگه: برو اونور خیس آبم کردی
-این بوسه ها لیاقت میخواد... میدونی چند نفر آرزوی این بوسه ها رو دارن... آجی تو حالا باید به خودت افتخار کنی که چنین بوسه ای نصیبت شده
رزا با اخم نگام میکنه و میگه: یه بار از من که بزرگترتم خجالت نکشی
-نه آجی خیالت راحت مداد رنگی ندارم که بکشم
رزا سری به نشونه ی تاسف تکون میده و میگه: مگه تو دیرت نشده؟
به ساعت نگاه میکنم...
با داد میگم: آخ دیرم شد
و همونطور که به سمت در میدوم میگم: خداحافظ رزایی
منتظر جواب نمیمونم... سریع خودم رو به پارکینگ میرسونمو... سوار ماشین میشمو به سمت دانشگاه راه میفتم...پشت چراغ قرمز واستادم که چشمم میخوره به یه پسر بچه ده دوازده ساله که بساط کفاشی رو یه گوشه پیاده رو پهن کرده... یه مرد بغلش واستاده... داره سرش داد میزنه...اشک تو چشمای پسر بچه جمع شده... ته دلم یه جوری شد... خیلی ناراحت شدم... با یه تصمیم آنی ماشینو یه گوشه پارک میکنم و پیاده میشم... اون مرد همه بساط پسر بچه رو بهم ریخته و رفته... پسره داره با چشمای گریون واکس و فرچه و وسایلایه دیگه کفاشی رو که رو زمین پرت شدن جمع میکنه... جلوش خم میشمو با لبخند میگم: سلام آقا پسر گل
سرسشو بالا میاره و سریع اشکاشو پاک میکنه و میگه: سلام خانم، کاری داشتین؟
یه لبخند مهربون بهش میزنمو میگم: راستش من توی خونه چند تا کفش دارم که یه خورده خراب شدن، میخواستم بدونم اگه بیارم میتونی برام درست کنی؟
تو چشمای پسر خوشحالی رو میبینم با ذوق میگه: آره خانم... قول میدم از روز اول هم بهتر بشه
دلم یه جوری میشه... یه غم غریبی تو دلم میشینه ولی با ذوق ساختگی میگم: واقعا؟... خیلی خوشحالم کردی.. نظرت چیه بریم باهم یه ناهاری بخوریم تو امروز باعث شدی یکی از مشکلاتم حل بشه... چند روز بود داشتم فکر میکردم با کفشام چیکار کنم... فردا همه اون کفشا رو برات میارم
پسر: خانم من نهارم رو با خودم آوردم... اگه دوست دارین باهاتون شریک میشم؟
یه بغض بدی گلوم رو گرفته ولی به زور لبخند میزنمو میگم: چرا که نه؟... ناهار با تو بستنی با من
با خجالت یه قابلمه که کنارش هست رو میذاره جلوم و سرشو میندازه پایین... تو قابلمه رو نگاه میکنم... توی قابلمه سه تا دونه سیب زمینی آبپز شده میبینم...
حمید: خانم من......
-خانم نه... اگه دوست داشتی آجی روژان صدام کن
سیب زمینیم تموم میشه... ازش تشکر میکنم که میگه: آجی اون یکی رو هم تو بخور من سیر شدم
الهی بمیرم... چقدر مهربونه... با لبخند میگم: من سیر شدم عزیزم تو بخور که گرسنه نمونی
سیب زمینی رو برمیداره و از وسط نصف میکنی و با خنده میگه نصف من نصف تو
منم میخندمو سیب زمینی رو ازش میگیرم و میخورم... مردمی که از کنارم رد میشن یه جوری نگام میکنند ولی برای من مهم نیست... این آدما هم یکی هستن مثله خودم... همه مون فراموش کردیم که باید یکم هم هوای هم نوع خودمون رو داشته باشیم... واقعا متاسفم بیشتر از همه برای خودم...وقتی سیب زمینی رو تموم میکنیم بلند میشم اونم از جاش بلند میشه
-داداشی حالا نوبتی هم باشه نوبت منه... باید بریم باهم بستنی بخوریم
حمید: ولی آجی من که نمیتونم وسایلامو جمع کنم...
-هوممممم، خوب تو اینجا بمون من زودی برمیگردم
منتظر جوابش نمیشم... سریع به سمت ماشینم میرم که میبینم جریمه شدم... پارک ممنوع بود...بیخیال جریمه ماشینو روشنش میکنم... میرم یه خورده بستنی سنتی میخرمو برمیگردم... دوباره ماشینو همونجا پارک میکنم... همینطور که دارم میرم به طرفش با خودم فکر میکنم چه جوری میتونم بهش کمک کنم که غرورش جریحه دار نشه... بهش میرسم... سنگینی نگاه منو احساس میکنه... سرشو بلند میکنه تا منو میبینه با لبخند میگه: اومدی آجی... فکر کردم رفتی
با خنده بستنی رو بهش نشون میدمو میگم: رفتم بستنی بخرم
همونجور که بستنی میخوریم باهاش حرف میزنم
-حمید چند تا خواهر و برادر داری؟
حمید: یه خواهر 6 ساله دارم
-بابات چیکار میکنه؟
غمی تو چشماش میشینه و با بغض میگه: کارگر یه ساختمون بود که از داربست افتاد پایین و مرد
خیلی ناراحت میشم و سعی میکنم دلداریش بدم: ولی من مطمئنم پدرت همیشه ی همیشه بهت افتخار میکنه
چشماش برقی میزنه و میگه: آجی روژان راست میگی؟
-معلومه که راست میگم.. تو الان به عنوان مرد خونه بیرون کار میکنی و من مطمئنم اگه بابات زنده بود بهت افتخار میکرد... راستی گلم مامانت چیکار میکنه؟
با ناراحتی میگه:تو خونه های مردم کار میکنه
سعی میکنم ذهنشو از خونوادش دور کنم
- چند سالته داداشی؟
حمید: چهارده سالمه
دهنم از تعجب باز میمونه
-اصلا به قیافت نمیخوره
شونه ای بالا میندازه و هیچی نمیگه
-درس هم میخونی؟
حمید: نه خانم، تا اول راهنمایی خوندم بعد گذاشتم کنار
یکم دیگه پیشش میشینمو از زندگیش میپرسم ولی دیگه داره دیرم میشه... از رو زمین بلند میشمو میگم:داداشی من الان باید برم... ولی فردا کفشا رو برات میارم... همینجا هستی دیگه؟
حمید: آره آجی روژان
-مواظبه خودت باش داداشی، فعلا خداحافظ
حمید: خداحافظ
به طرف ماشینم میرم اینبار از برگه جریمه خبری نیست... ماشینو روشن میکنمو با سرعت از اونجا دور میشم... عجیب دلم گرفته... دوست دارم کمکش کنم ولی نمیدونم چه جوری... اشکام کم کم صورتمو خیس میکنند... ماشینو یه گوشه پارک میکنمو تا میتونم گریه میکنم... واقعا دلیلش چیه؟ من اونقدر پول دارم که نمیدونم باهاش چیکار کنم ولی یه پسر بچه از زور نداری مجبوره قید درسشو بزنه و بیاد تو پیاده رو بشینه و کفاشی کنه... از خودم حالم بهم میخوره... از منی که یه شبم سرمو گرسنه نذاشتم رو زمین... اما این پسر با همه گرسنگیش سیب زمینیشو با من تقسیم کرد و حتی معلوم نیست امشب چیزی برای خوردن داشته باشه یا نه... من تصمیمم رو گرفتم میخوام به خودشو خونوادش کمک کنم... شاید چنین خونواده هاییی تو این شهر زیاد باشن... شاید من خیلیهلشونو نشناسم... ولی حالا که با حمید آشنا شدم میخوام همه سعیمو کنم...ماشینو روشن میکنمو به سمت خونه حرکت میکنم... استاد صد در صد تا حالا رفته... بیخیال امتحان... معرفی به استاده دیگه امروز نشد یه روز دیگه امتحان میدم... همینجور که دارم به سمته خونه میرم با خودم فکر میکنم چه جوری میشه به حمید و خونوادش کمک کنم که غرورشون جریحه دار نشه
به خونه که میرسم ماشینه رزا رو توی پارکینگ میبینم... پس رزا هم از شرکت اومده... با اینکه زیاد اهل آرایش نیستم ولی همیشه مختصر وسایل آرایشی تو کیفم پیدا میشه... یه کوچولو آرایش میکنم تا بتونم پف چشمامو بپوشونم... دوست ندارم روژانو ناراحت کنم...بعد از اینکه کارم تموم شد از ماشین پیاده میشم و همه ی سعیمو میکنم که شاد به نظر برسم... در خونه رو باز میکنم و میگم: رزایی من اومدم... کجایی دختر... این همه منو تحویل نگیر شرمنده میشمااااا...
رزا با صدای گرفته ای میگه: روژان بیا اتاقم کارت دارم
دلم هری میریزه پایین... این چرا صداش اینجوریه... با قدمایه بلند خودمو به اتاق رزا میرسونم و با چشمای گریون رزا روبرو میشم
با لحن جدی میگم: رزا چی شده؟
رزا با هق هق گریه میگه: مامانم
با نگرانی میگم: مامانت چی؟
رزا: مامانم حالش بده... سوسن برام زنگ زدو گفت حال مامانم بده... گفت خودمو برسونم
-این که ناراحتی نداره... خوب تا فردا آماده میشی دیگه
رزا: آخه من میترسم
-رو تخت کنارش میشینمو میگم: از چی میترسی گلم؟
رزا: از بابام
-نکنه فکر کردی میذارم تنها بری؟
یه لبخند میشینه رو لبهاشو میگه: یعنی تو باهام میای؟
با تعجب بهش نگاه میکنمو میگم: رزا تو حالت خوبه؟ من که اون دفعه هم میخواستم بیام خودت نذاشتی... معلومه که میام... وسایلاتو جمع کن فردا ظهر حرکت میکنیم... یه هفته هم اونجا میمونیم تا تو خیالت راحت بشه
رزا محکم بغلم میکنه و میگه: مرسی روژان... مرسی
به چشمای خوشگل عسلیش نگاه میکنم... خواهره من تو زیبایی حرف اول رو میزنه... واقعا خوشگله... ولی من یه چهره معمولی دارم این حرفه خودمه به حرفه بقیه کاری ندارم... ایکاش خواهرم یکم شهامتش رو بیشتر میکرد اونجوری دیگه یه دختر خاص میشه... باید یه فکری هم برای خواهرم بکنم... اگه یه روز یه بلایی سر من بیاد خواهرم تنها تو این جامعه مبخواد چیکار کنه... واقعا نگرانش هستم... با صدای رزا به خودم میام
رزا: فردا ساعت چند حرکت میکنیم؟
-ساعته 12 از همینجا حرکت میکنیم
رزا: دیر نیست؟
-آخه با یکی قرار دارم
رزا: مسئله ای نیست... فقط زود بیا که بریم
-خیالت راحت... پس من برم وسایلامو جمع کنم.... فردا خیلی کار دارم
رزا: باشه... راستی روژان؟
من که داشتم از اتاقش خارج میشدم برمیگردم سمتشو میگم: جونم؟
رزا: امتحانتو چطور دادی؟
- امروز یه کاری برام پیش اومد نشد دانشگاه برم
رزا: فردا صبح اگه استادتون هست برو امتحانتو بده
باشه ای میگمو از اتاق میام بیرون... فکرم میره سمت حمید... حالا کفش از کجا بیارم... تا کفشام یه خورده خراب میشدن مینداختمشون دور... یه پوزخند به خودم میزنمو با خودم میگم: حالا چیکار کنم؟
یاد رزا میفتم... برمیگردم سمت اتاقشو میگم رزایی؟
رزا: چی شد؟ مگه قرار نبود چمدونتو ببندی؟
-آره... الان میبندم... فقط یه سوال... اون کفشایی که دیگه نمیخواستی چیکار کردی؟
رزا: همون ده دوازده جفت رو میگی دیگه؟
روژان: آره... آره
رزا: هیچی گذاشتم تو کمدم... میخوام بندازمشون... رنگ و روی همه رفته...
-میشه من بردارم
رزا با تعجب نگام میکنه و میگه: حالت خوبه روژان؟
-با بی حوصلگی میگم تو که میخوای بندازی خوب اونا رو بده به من
با تعجب میگه: همه رو ریختم تو یه پلاستیک... گوشه ی کمده... برو بردار
با خوشحالی پلاستیک رو برمیدارمو میبرم اتاقم... رزا یه جور نگام میکنه انگار آدم فضایی دیده... البته حق داره از من این کارا بعیده... ما این همه اسراف میکنیم... اونوقت بعضی اوقات یه بچه با کفشی که هزار تا سوراخ داره میره مدرسه... چقدر دیر فهمیدم... با تاسف سری برای خودمو آدمای امثال خودم تکون میدمو میرم توی اتاقم... چمدونمو میبندمو میذارم یه گوشه، تا فردا معطل نشم...روزی تخت خوابم دراز میکشمو اینقدر در مورد رزا و حمید و مادر رزا و امتحان و.... فکر میکنم به خواب میرم
چشامو باز میکنم.... همه جا تاریکه... کورماکورمال میرم سمت کلیده برق... پیداش میکنم و برق اتاقمو روشن میکنم
زیر لب میگم: آخیش... چقدر تاریک بود
به ساعت نگاه میکنم ده شبه... خیلی خوابیدم... میرم بیرون میبینم رزا داره یکی از سریالهای تلویزیون رو نگاه میکنه... تا منو میبینه میگه: بیدار شدی؟
-آره... خیلی وقته خوابیده بودم... چرا بیدارم نکردی؟
رزا: دیدم خسته ای دلم نیومد
-مرسی گلم
به سمت آشپزخونه میرم و دو تا شربت آب پرتغال درست میکنم... میام بغل رزا میشینمو یه شربتو به دستش میدم... شربتو ازم میگیره و میگه: فردا با کی قرار داری؟
-یکی از دوستای جدیدمه، تو نمیشناسی
سری تکون میده و هیچی نمیگه
-رزا فردا با ماشینه تو بریم یا با ماشین من؟
رزا: خودت ماشین بیار... من حوصله ی رانندگی ندارم... راستی امروز چی شد که برای امتحان نرفتی؟
-برای همین دوستم مشکلی پیش اومده بود... منم تا کارشو راه بندازم دیرم شد
رزا: اشتباه کردی ایکاش کارشو میسپردی به یه نفر خودت میرفتی
-بیخیال... هنوز برای امتحان وقت دارم
رزا: همیشه همینطور بودی... درس رو میذاری آخر از همه چیز
-تو هم زیادی واسه درس و کار حرص و جوش میخوری
رزا: مثله تو بیخیال باشم خوبه؟
-چه فرقی بین من و تو هست... آخرسر هر دومون یه مدرک لیسانس میگیریم دیگه
رزا همونطور که داره از جاش بلند میشه میگه: دیوونه ای دیگه... دیوونه... من هر چی میگم آخرسر حرفه خودت رو میزن
-این حرفا رو بیخیال... بگو شام چی داریم رزایی؟
رزا با عصبانیت میگه: کوفت... درد... زهرمار... میخوری؟
با خنده میگم: وای رزا... چرا این همه تدارکات دیدی... خوبه فقط دو نفریم؟ اسرافه خواهر من... اسرافه... گناه داره.. خدا خوشش نمیاد این همه بریز و بپاش کنی
رزا که خندش گرفته میگه: امان از دست تو که بشو آدم نیستی
بعد از شام رزا میره بخوابه... منم میرم لای کتابو باز میکنم با اینکه دیروز خوندم دوباره یه نگاهی بهش میندازم... دلم میخواد فردا امتحانم رو بدم فقط شانس بیارم استاده دانشگاه باشه... میخوام با خیاله راحت یه هفته رو با رزا بگذرونم... یکم درس میخونمو بعد میخوابم
صبح با تکونای دست رزا از خواب بیدار میشم
رزا: روژان بیدار شو... مثله دیروز دیرت میشه ها
-یه کوچولو دیگه بخوابم بعد بیدار میشم
بعد از تموم شدن حرفم پتو رو میکشم رو صورتم... رزا با حرص پتو رو از رو صورتم میکشه پایینو و میگه:روژان بهتره خودت ببا زبون خوش بیدار بشی... روژان کاری نکن با آب یخ از خواب بیدارت کنم... خودت مثله بچه ی آدم بیدار شو
میدونم این کارو میکنه... چند بار که دیدم با روشهای عادی از خواب بیدار نمیشم... این بلا رو سرم آورد... به زحمت تو رختخواب میشینم.. همونجور که سرمو میخارونم... یه خمیازه هم میکشم
رزا که از رفتارای من خندش گرفته میگه: یه بار زحمت نکشی یه صبحونه آماده کنی؟...
- خیالت راحت مطمئن باش نمیکشم
رزا با یه لحن خنده دار میگه: سر نهار و شام که هیچ امیدی بهت نیست... لااقل یه صبحونه درست کردن رو یاد بگیر... تا وقتی ازدواج کردی شوهرت دو روزه طلاقت نده
-صبحونه درست کردن که یادگیری نمیخواد... یه آب پرتقال و نون و پنیر بذار رو میز، صبحونه آماده میشه دیگه... بعدش هم کو شوهر؟ تو پیدا کن بعد در مورد طلاق و طلاق کشی برام سخنرانی کن
رزا: پیدا که میشه... ولی وقتی پاشو میذاره تو این خونه فراری میشه
-پس خودت هم فهمیدی؟
رزا با تعجب میگه: چی رو؟
-اینکه خواستگاره تا میاد خواستگاری با دیدن تو نظرش عوض میشه... آخه کدوم شوهری میتونه یه خواهر زن غرغرو رو تحمل کنه... آجی رفتارت رو عوض کن... یه خورده مهربونتر باش... اگه اینجوری ادامه بدی نه کسی تو رو میگیره نه میذاری کسی منه بدبخت رو بگیره
رزا: چرا باز چرت و پرت میگی... با اون بلاهایی که تو سر اون خواستگاره آوردی... مامان و بابا مجبور میشدن پشت تلفن خواستگارا رو رد کنن
خندم میگیره... حق با رزاهه... یه بار بابا میخواست مجبورم کنه که یکی از پسرایه دوستش رو ببینم منم چنان بلایی سر پسره آوردم که بابا تا یه هفته باهام حرف نزد...
- ای بابا... پس چرا زودتر نگفتی... من فقط از اون پسره خوشم نیومده بود... اگه میدونستم خواستگار دیگه ای هست قبول میکردم
رزا با ذوق میشینه رو تختو میگه: راست میگی؟
با مظلومیت میگم: اوهوم
رزا: پس چرا چیزی نگفتی؟
-من که نمیدونستم شماها ندونسته خواستگارای نازنینم رو میپرونید
رزا: اصلا چرا از اون پسره خوشت نیومده بود؟
-آخه باباش کچل بود
رزا با داد میگه: چه ربطی داره
با یه لحن فیلسوفانه میگم: ای بابا... اگه باباش کچل باشه در آینده ای نه چندان دور خودش هم کچل میشه... بعدها ممکنه من پسر دار بشم... فکرشو کن پسرمم وقتی سنه باباش برسه کچل میشه
بعد با اخم میگم: من شوهر و بچه ی کچل نمیخوامممم
بعد با ناله ادامه میدم: هی ... هی ... آجی آخه چرا بهم نگفتین بازم خواستگار دارم...دیدی بی شوهر موندم... حالا رو دستت باد میکنم
رزا: چی میگی واسه خودت... نصفی از خواستگارا منتظر یه اشاره از طرف تو هستن... همه پشت در برات صف کشیدن
-آجی فکر کنم اینجا رو با نونوایی اشتباه گرفتن
رزا عصبی میشه و میگه: منو بگو که حرفتو باور میکنم
-آجی مگه قرار بود باور نکنی؟
رزا: حرف زدن با تو فایده نداره
-اگه میدونی پس چرا حرف میزنی
رزا با عصبانیت به طرف در میره و میگه... زودتر بیا صبحونتو کوفت کن تا بازم دیرت نشه
همونطور زیر لب غرغر میکنه: منو بگو یک ساعته اینجا نشستم دارم به چرندیات کی گوش میدم
بعد هم از اتاق میره بیرونو محکم درو میبنده... خندم میگیره... انگار نه انگار که من دختر این خانواده ام... اصلا معلوم نیست من به کی رفتم... همه رفتارای رزا به مامان رفته... مامان هم همیشه از دست من حرص میخورد...با باده اون روزا اشک تو چشام جمع میشه... چقدر دلتنگ پدر و مادرم هستم... آهی میکشمو میرم دست و صورتمو میشورم... بعد از صبحونه سریع از رزا خداحافظی میکنمو پلاستیک کفشا رو برمیدارم... به سمت ماشین میرم... پلاستیک رو میذارم تو ماشین و با سرعت به سمت دانشگاه حرکت میکنم... خدا رو شکر وقتی به دانشگاه میرسم به لباسام گیر نمیدن... از شانس خوبم استاد هم تو دانشگاه بود ازم امتحان میگیره و همون موقع هم نمره رو بهم میده... این یکی رو 18 شدم... یه نگاه به ساعتم میکنمو سریع خودم رو به ماشین میرسونم تو مسیر راه دو تا ساندویچ همبرگر میگیرم و به سمت مسیر دیروزی حرکت میکنم.... حمید رو از دور میبینم... جای پارک پیدا نمیکنم... باز هم پارک ممنوع پارک میکنمو از ماشین پیدا میشم و کفشا رو برمیدارم... حمید تا منو میبینه از رو زمین بلند میشه و میگه: بالاخره اومدی آجی... داشتم نگرانت میشدم
از این همه محبتش شگفت زده میشم... واقعا برام جای تعجب داره با این که فقط یه روز باهاش بودم اینقدر برام مایه میذاره
با شوق میگم: سلام... نگرانی واسه چی... رفتم ساندویچ گرفتم تا نهارو باهم بخوریم
حمید میخنده و میگه: اونقدر از دیدنت خوشحال شدم که یادم رفت سلام کنم... سلام... ساندویچ برای چی؟... من که ناهار آوردم... چون میدونستم سیب زمینی دوست داری به مامانم گفت چند تا بیشتر برام بذاره
دیگه نمیتونم جلوی خودم رو گیرم: اشک تو چشام جمع میشه
حمید با نگرانی میگه: آجی چیزی شده؟ از حرف من ناراحت شدی؟
-نه عزیزم... از این همه مهربونی تو در تعجبم...
سریع اشکامو پاک مبکنمو میگم: راستی کفشا رو آوردم
پلاستیک رو از دستم میگیره و نگاهی به کفشا میندازه
حمید: دو روزه تمومش میکنم
-عجله نکن گلم، من یه هفته نیستم... هفته ی دیگه میام ازت میگیرم
سری تکون میده و سیب زمینی ها رو میده دستم
با ذوق و شوق دو تا سیب زمینی پوست میکنم... یکی واسه خودم... یکی واسه حمید... وقتی سیب زمینی تموم میشه ساندویچا رو میدم به حمیدو میگم: حمید اینا رو بگیر... من دیگه سیر شدم... سهم منو بده به خواهرت
حمید: آجی بذار بعدا بخور
-نه داداشی مطمئنم تا شب گرسنه نمیشم... زیاد بمونه ممکنه خراب بشه
حمید سری تکون میده و مشغول جمع کردن وسایلاش میشه
-جایی میخوای بری؟
حمید: آره امروز باید زودتر برم خونه.... خواهرم یه خورده سرماخورده، مامان هم خونه نیست
-من میرسونمت
حمید: آجی مزاحمت نمیشم... راهم دوره
-بازوشو میگیرمو با خودم به سمت ماشین میبرم و میگم: مزاحم چیه... دو روزه بهم غذای مورد علاقمو میدی باید یه جور جبران کنم یا نه؟
میخنده... منم میخندم... کنار ماشین که میرسیم در جلو رو براش باز میکنم تا بشینه وسایلاش رو هم میذارم تو صندوق عقب... خدا رو شکر امروز روز شانس منه... هم درسمو پاس کردم... هم اینکه جریمه نشدم...
-خوب آقا حمید آدرس بگو تا راننده ی شخصی ت تو رو برسونه
لبخند میزنه و آدرس رو میگه
آدرس رو خوب بلد نیستم... خودش راهنماییم میکنه... مسیرش خیلی طولانیه...
-حمید این همه راه رو چه جوری میای
حمید: بیشترش رو با اتوبوس... یه خورده هم پیاده
دلم میگیره دیگهچیزی نمیگم... بالاخره رسیدیم... باهاش پیاده میشم و کمکش میکنم وسایلا رو تا جلوی خونشون ببره
-خوب داداشی من دیگه میرم... مواظبه خودت باش
سری تکون میده و میگه تو هم مواظبه خودت باش... خداحافظ آجی
با لبخند سری تکون میدمو میگم خداحافظ
به این فکر میکنم که بعد از اینکه برگشتم باید یه فکری برای حمید کنم... به اطراف نگاهی میندازم... محله ی کثیفیه... چشمم میخوره به چند تا پسره ی علاف کهبه دیوار تکیه دادنو با نیشخندنگام میکنند... با اخم نگامو ازشون میگیرم... عینک آفتابی رو از روی موهام برمیدارمو به چشمم میزنم و به سمت ماشینم حرکت میکنم...
-----------
سوار ماشین میشم و ماشینو روشن میکنم... چشمم به گوشیم میخوره... صفحه اش روشن و خاموش میشه... نگاهی به صفحه گوشیم میندازم... رزاهه... جواب میدم: بله خانمی؟
رزا: روژان کجایی؟ دیر شد
با تعجب میگم: مگه ساعت چنده؟
رزا: خسته نباشی... منو اینجا کاشتی... زیر علف سبز شد... تازه میگی ساعت چنده... ساعت چهاره
با داد میگم: چـــــــــــــی؟
رزا: باز بگو الکی غر میزنی
-رزایی بخشید الان خودمو میرسونم
رزا: زود بیا
اصلا متوجه گذر زمان نشده بودم.... ماشینو به حرکت در میارمو به سمت خونه میرونم... همین که جلوی خونه میرسم.. میبینم رزا چمدون من و خودش رو پایین آورده خودش هم اونجا واستاده... تا منو میبینه یه اخم میکنه و بی حرف میاد طرف ماشین... درو باز میکنه و میاد میشینه
رزا: برو چمدونا رو بردار...
- چشم خانم... شما فقط دستور بدین... الساعه اطاعت میشه
رزا: زبون نریز دیر شد
سریع میرم چمدونا رو برمیدارمو میذارم تو صندوق عقب... میام ماشینو روشن میکنم و به سمت زادگاه خواهرم پرواز میکنم
رزا: آرومتر... نمیخوام که بمیرم... امتحانتو چیکار کردی؟
سرعت ماشینو کم میکنمو میگم: قبول شدم
رزا: پس دیگه کارات همه چیز تموم شد... فقط مونده مدرک
سری به نشونه ی تائید تکون میدم و میگم: رزایی نهار خوردی؟
رزا:آره... خودت چیزی خوردی؟
-اوهوم
رزا: تا حالا کجا بودی؟
-رفته بودم پیشه دوستم... راهش دور بو....
میپره وسط حرفمو میگه: لابد باز حس انسان دوستیت گل کردو دوستت رو رسوندی؟
-اگه تو به جای بودی نمیرسوندی؟
رزا: اولا چون به خواهرم قول داده بودم ازش عذرخواهی میکردم و میگفتم نمیتونم برسونمش... دوما اگه میخواستم برسونمش لااقل به خواهر بدبختم یه ندایی میدادم... یه زنگی میزدم... چرا هر چی زنگ زدم جواب ندادی؟
-آخ یادم رفت از سایلنت درش بیارم... داشتم میرفتم امتحان بدم گوشی رو گذاشتم رو سایلنت
سری به عنوان تاسف برام تکون داد و هیچی نگفت... میدونم ناراحتش کردم... پس باید از دلش در بیارم
-آجی؟؟
رزا: هوم
-ببخشید
رزا: مهم نیست
-آجی این جوری نه دیگه... درست و حسابی ببخش... به خدا اصلا متوجه ی گذرزمان نشدم و گرنه یه ماشین براش میگرفتم... حالا درست و حسابی منو ببخش
رزا: اونوقت درست و حسای چه جوریه؟
-یعنی اول لبخند بزنی... بعد بگی مسئله ای نیست گلم چون دختر خیلی خوبی هستی میبخشمت... بعد هم بابت بداخلاقی و رفتار خشنت عذرخواهی کنی... چون واسه ی منی که هنوز خانم کوچولو هستم این رفتارهای خشن خطرناکه... تو روحیم تاثیر منفی میذاره
رزا با خنده میگه : نه... خوشم میاد که آخر هم یه چیزی بدهکار شدم
با خنده ی رزا خیالم راحت میشه... بیشتر مسیر با شوخی و خنده میگذره.... بعد هم رزا خستگی رو بهونه میکنه و میخوابه... خودم هم خسته شدم ولی به خاطر رزا دارم یکسره میرونم... یه آهنگ میذارمو صدا رو کم میکنم تا رزا از خواب نپره...
دلم گرفت از این روزا
از این روزای بی نشون
از این همه در به دری
از گردش چرخ زمون
دلم گرفت از آدما
از آدمای مهربون
از این مترسکای پست
از هم دلای هم زبون
تو هم که بیصدا شدی
آهای خدای آسمون
آهای خدای عاشقا
تویی فقط دلخوشیمون
آره دلم خیلی پره
از غمای رنگاوارنگ
از جمله ی دوست دارم
دروغای خیلی قشنگ
دلم گرفت از این روزا
از آدمای مهربون
از تو که با ما نبودی
از اون خدای آسمون
عجب آهنگی بود.... عجیب به دلم نشست... دیگه واقعا نمیتونم رانندگی کنم رزا رو صدا میزنم
-رزا... رزا
رزا چشماشو باز میکنه و نگاهی به من میندازه و میگه: رسیدیم؟
-نه... دیگه نمیتونم... بقیه راه با تو
رزا:باشه پیاده شو....
وقتی جاهامون رو عوض میکنیم... رزا میگه: اگه عجله نداشتم مثله دفعه پیش با اتوبوس میومدم
-نه اونجوری خیلی سخته... من با ماشین خودمون راحت ترم
رزا: ولی قبول کن اونجوری میتونی کل مسیر رو با خیال راحت استراحت کنی
-آره خوب... اینم هست... ولی باز من ماشین خودمون رو ترجیح میدم...
رزا: یکم بخواب... عینه این آدمای معتاد خماری
-آخ رزا... دارم میمیرم... اگه خسته شدی بیدارم کن
رزا: دیگه چیزی نمونده... بقیه رو خودم میرونم
سری تکون میدم و چشامو میبندم... خیلی زود به خواب میرم
--------------
با تکونهای دستی بیدار میشم...
با خواب آلودگی میگم: چی شده رزا، رسیدیم؟
رزا: بیدار شو... بقیه ی راه ماشین رو نیست
-اه... لعنتی... خیلی خسته ام... پس زودتر راه بیفت
رزا: چمدونا چی؟
-بذار فردا میایم... برمیداریم... الان فقط زودتر بریم خونه تون
رزا: باشه... پس راه بیفت
از ماشین پیاده میشم... رزا هم از ماشین پیاده میشه... بیست دقیقه ی بعد جلوی در خونه اشون هستیم... رزا در میزنه.... صدای یه مرد رو میشنویم
-این دیگه کیه؟
رزا: یکی از برادرامه
در باز میشه و یه پسر حدودا بیست و نه ساله جلوی در ظاهر میشه... تا چشمش به رزا میفته میگه: تو اینجا چه غلطی میکنی؟ بعد اون آبروریزی با چه رویی برگشتی؟... گورتو از اینجا گم کن
-ما با حرفه شما نیومدیم که بخوایم با حرفه شما برگردیم
تازه متوجه من میشه میخواد چیزی بگه که من دست رزا رو میگیرم و پسره رو هل میدم عقب و وارد میشم... رزا رو هم با خودم میکشم
پسر:خانم کجا؟؟ همینجوری سرتو انداختی پایین میری تو خونه ی مردم...
بی توجه به حرفهای پسر میریم داخل خونه.... یه خونه کاملا فقیرونه... وسایلای خونه همه رنگ و رو رفته هستن... حیاطش هم خیلی درب و داغونه
همونجور که دارم اطراف رو دید میزنم با داد و فریاد قاسم به خودم میام
قاسم: شماها اینجا چه غلطی میکنید... سلمان... سلمان... این دو تا رو از خونه پرت کن بیرون
-یعنی میخوای بگی سلمان از محافظای اربابتون هم قویتره؟
همونجور که داشتم حرف میزدم چشمم میخوره به سر و صورت زخمی قاسم... دهنم باز میمونه... ولی زودی به خودم میام... سه تا پسر ویه مرد و زن میانسال و یه دختر تو ایوون نشستن... برادر رزا که حالا فهمیدم اسمش سلمانه میاد به طرفمون و دست منو میگیره که به شدت دستشو کنار میزنم....
برمیگردم طرف قاسمو با خونسردی میگم: ببین آقای کوهدل بابت کتکهایی که به رزا زدی ازت شکایت نکردم... کاری نکن که از کارم پشیمون بشم...
با پوزخند ادامه میدم: پولی که از فروختن دوباره ی دخترت نصیبت نشد، کاری نکن یه پولی هم از دست بدی
قاسم با عصبانیت نگام میکنه و میگه: چرا اینجا اومدین؟
-رزا میخواد مادرش رو ببینه
قاسم: تا دیروز که ما پدر و مادرش نبودیم
-هنوز هم میگم شما پدرش نیستین... اما رزا اون زن رو به مادری قبول داره
قاسم با عصبانیت به سوسن اشاره ای میکنه: ببرش پیش ثریا
ثریا اسمه مادر رزاست... من رو ایوون میشینمو رزا هم به دیدن مادرش میره
زن میانسال با پوزخند میگه: رزا اومده مادرشو ببینه تو اینجا چی میخوای؟
منم متقابلا بهش پوزخند میزنمو میگم: من چیزی نمیخوام... فقط اومدم مراقبه خواهرم باشم.. اینجا آدمای حیوون صفت زیاد پیدا میشه.... یکیش همین آقا
و به قاسم اشاره میکنم
زن با عصبانیت میگه: تو خونه ی برادرم نشستی و بهش توهین میکنی؟
-من که یادم نمیاد توهینی کرده باشم... من فقط و فقط حقیقتو گفتم... این مرد اگه آدم بود هیچوقت بچه اشو نمیفروخت... حالا میگیم اون موقع یه نوزاد یه روزه رو فروختی بعد سالها که اومد به دیدنت باید با جون و دل ازش پذیرایی میکردی ولی آقا اومده کسی رو که از قبل فروخته دوباره میفروشه
قاسم: من پول اضافه ندارم که یه نون خور اضافه کنم
-اگه چشماتو باز میکردی میفهمیدی که رزا برای پول نیومده بود برای محبت اومده بود اون خودش الان اونقدر مال و اموال داره که بتونه همه ی این روستا رو بخره
همه شون با ناباوری بهم خیره شدن
قاسم: چرا چرت و پرت میگی؟
-چیه حالا که حرف حقیقتو گفتم شد چرت و پرت.. ولی بذار یه چیزی رو از همین الان بهت بگم... روی رزا هیچ حسابی چه از لحاظ مادی چه از لحاظ معنوی باز نکن... که بدجور بد میبینی
هیچ کس دیگه هیچی نگفت... رزا سمت من میادو میگه: روژان حال مامانم خیلی بده... بهتره بریم دنبال دکتر
-مگه قبلا دکتر بالای سرش نیاوردین
سوسن: قراره یه هفته دیگه برامون یه دکتر از شهر بفرستن
-یعنی چی؟... تا اون موقع که این زن تلف میشه
سوسن: آخه دیگه این طرفا کسی نیست...
زن: با یه هفته تو رختخواب موندن کسی نمرده
-برام جای سواله اگه خودت هم تو رختخواب بودی همین حرف میزدی؟
بعد برمیگردم سمت سوسن و میگم: یعنی واقعا باید یه هفته صبر کنیم... خوب با ماشین میرسونیمش به نزدیکترین درمانگاه
سلمان با ناراحتی میگه: نمیتونیم حرکتش بدیم... خیلی درد میکشه
-آخه مگه چی شده
رزا با پوزخند میگه: مثله اینکه کتک خورده... فکر کنم یکی از دنده هاش شکسته
-چـــــــــــی؟
با خشم برمیگردم سمت قاسم که چیزی بگم که سوسن میگه: یه نفر هست که پزشکی خونده اما.....
دیگه ادامه حرفشو نمیشنوم با خوشحالی میگم: خوب آدرس بده؟
سوسن: آخه قبول نمیکنه بیاد
با تعجب میگم آخه چرا: آخه برادر کوچیکه ی اربابه...
رزا با تعجب میگه: ماهان رو میگی؟
سوسن سری تکون میده... من دیگه هیچی نمیشنوم... دست رزا رو میگیرمو با خودم میکشم
رزا: روژان چیکار میکنی؟
-میرم که پسره رو بیارم
رزا هم سری تکون میده و با من هم قدم میشه... با قدمهای بلند از جلوی چشمهای بهت زده ی دیگران عبور میکنیم
تو ماشین نشستمو با سرعت میرونم
رزا: سوسن بهم گفت وقتی قاسم میفهمه که مادر باهام در تماسه این بلا رو سرش میاره
-لعنتی... آدمایی که تو خونتون بودن رو میشناختی؟
رزا: اون زن میانسال عمه زری بود و اون مردی هم که کنارش نشسته بود شوهرش بود... دو تا پسراش هم کنار اون یکی برادرم نشسته بودن....
-بقیه داداشات کجان؟
رزا: ازدواج کردن... راستی میدونی چرا سر و صورت قاسم زخم و زیلی بود؟
با کنجکاوی میگم: نه...چرا؟
رزا: کاره ارباب بود.. همه پولایی که از ارباب گرفت تو قمار باخت... مثله اینکه ارباب اول یه گوش مالی حسابی به خاطر دروغاش بهش میده و بعد پولشو میخواد ولی وقتی میبینه از پولاش خبری نیست... قاسم رو از کار اخراج میکنه
-یعنی چی؟ مگه قاسم واسه ارباب کار میکرد؟
رزا سری به نشونه ی تائید تکون میده و میگه: اکثر مردم اینجا واسه ارباب کار میکنند
-حالا چیکار میکنند؟
رزا: خودم هم نمیدونم
اونقدر حرف زدیم که خودمون هم متوجه نشدیم کی رسیدیم... تا رزا چشمش به ویلا میفته میگه: هر وقت این ویلا رو میبینم یاد اون روزا میفتم...
-رزایی گذشته رو فراموش کن... همه چیز تموم شده گلم
رزا: همه سعیمو میکنم روژان.. خیلی خوشحالم که تو رو دارم
-منم گلم... حالا تا اینجا اومدیم... بهم بگو چه جوری داداشه اون هاپو رو بیارم بیرون
رزا: روژان این چه طرزه حرف زدنه.. یکم خانمانه رفتار کن
-تو که از خودمونی... پس مسئله ای نیست
رزا با اخم میگه:روژان
-تو بشین تو ماشین، من ببینم چه خاکی باید تو سرم بریزم
میرم یه بار زنگ میزنم... خبری نمیشه... دوباره زنگ میزنم که صدای آشنای پیرمرد رو میشنوم
پیرمرد:اومدم
در باز میشه تا منو میبینه میگه: دختر بازم تو؟
با خنده میگم: ممنونم از مهمون نوازیتون... تو رو خدا اینقدر منو تحویل نگیرین... از خجالت آب شدما
پیرمرد با اخم میگه: برو دخترجون... اون دفعه به خاطر تو نزدیک بود اخراج بشم
نگران میشمو میگم: بلایی که سرتون نیومد پدرجون
نگرانیمو که میبینه با لبخند میگه: نگران نباش.. چیزی نشد... حالا بگو چی کار داری؟
-حال یکی از اهالی روستا خیلی بده... شنیدم آقا ماهان پزشکی خونده... اومدم ببرمش بالای سر مریض
با چشمهای گرد شده نگام میکنه و میگه: ارباب اجازه نمیده آقا ماهان بیاد... آقا ماهان هم بدون اجازه برادرش هیچ کار نمیکنه
-یعنی چی... یه نفر داره میمیره اونوقت این آقا نمیاد چون بزرگترش اجازه نمیده
صدای ماهان رو میشنوم: چی شده آقا جعفر؟
آقا جعفر:آقا این خانم با شما کار دارن؟
ماهان میاد جلوی در و با دیدن من شوکه میشه: چیزی شده روژان خانم؟
نگاهی بهش میندازمو میگم: حاله یه از اهالی روستا بده؟ میتونید خودتونو برسونید یا باید بیام از بزرگترتون اجازه بگیرم
ماهان خنده ی بانمکی میکنه میگه: بزرگترم خونه نیست فعلا نمیتونم بیام
با عصبانیت میگم: یکی داره میمیره بعد شما میخندین
یهو جدی میشه و میگه: بریم... فقط اجازه بدین ماشینو روشن کنم
-احتیاجی نیست... وسیله داریم بعد دوباره شما رو صحیح و سالم برمیگردونم
لبخندی میزنه و آقا جعفر رو صدا میکنه
آقا جعفر: بله آقا؟
ماهان: داداشم اومد بگو یه سر رفتم روستا
آقا جعفر: چشم آقا
ماهان پشت سرم میاد و وقتی رزا رو تو ماشین میبینه میره صندلی عقب میشینه
ماهان: به به، سلام رزا خانم
رزا با خجالت میگه: سلام آقا ماهان، ببخشید مزاحم شدیم
ماهان: این حرفا چیه؟ شما مراحمید... حالا کدوم یکی از اهالی روستا حالشون بده؟
رزا با ناراحتی میگه: مادرم...
یه قطره اشک از چشمای خوشگلش سرازیر میشه و میگه: فکر کنم دنده اش شکسته
ماهان با ناراحتی میگه: آخه چرا؟
-آقا قاسم متوجه میشه رزا با مادرش در تماسه...دیگه حدس زدن بقیه ماجرا کاره آسونیه
ماهان با تاسف سری تکون میده
----------------
دیگه هیچکدوم حرفی نمیزنیم... ماشینو پارک میکنمو میگم: شرمنده، بقیه راه رو باید با پای مبارکتون بیاین
ماهان لبخندی میزنه و از ماشین پیاده میشه... وقتی جلوی خونه میرسیم رزا در میزنه... سوسن درو باز میکنه و با دیدن ماکان دست و پاشو گم میکنه... دستپاچه میگه: سلام آقا
ماهان: سلام
-سوسن جان یه لطفی کن آقا ماهان رو راهنمایی کن... مامان رو ببینند
سوسن باشه ی دستپاچه ای میگه و راه میفته و ماهان هم پشت سرش به اتاقی که ثریا خانم خوابیده میره... بقیه هم با دیدن ماهان دستپاچه میشن ولی ماهان فقط به یه سلام سرد بسنده میکنه و داخل اتاق میره... من و رزا هم میریم تو اتاق... ماهان بعد از معاینه میگه: نشکسته... در رفته
- شما دکترین دنده رو جا بندازین
قاسم با اخم میاد داخل و میگه: این چرندیات چیه میگی؟... دست یه مرده غریبه بخوره به زنم؟... هنوز اونقدر بی غیرت نشدم
-چی واسه خودت بلغور میکنی دکتر محرم بیماره... این زن داره درد میکشه حتی اگه من فردا بخوام برم یه دکتر از نزدیکترین درمانگاه بیارم باز هم معلوم نیست دکتر زن پیدا کنم یا نه...
قاسم با عصبانیت میگه: زنه من هیچ چیزش نیست... گم شو از خونه ی من برو بیرون
بعد برمیگرده طرف ماهانو میگه: آقا شرمنده ی شما هم شدیم... میدونم این دخترا بیخودی مزاحم شما شدن
ماهان با اخم میگه: کسی مزاحم من نشد... این حرفی هم که الان روژان خانم زدن درسته... زنتون داره درد میکشه... بهتره یه فکری براش کنید
بعد دستشو میذاره تو جیبشو با قدهای بلند از اتاق خارج میشه
قاسم با عصبانیت برمیگرده سمت رزا و میگه: دست این دختره ی خیره سرو بگیر از اینجا ببر... خودت هم دیگه این طرفا پیدات نشه
میخوام یه چیزی بگم که رزا به زور دستمو میگیره و با چشمای گریون منو از خونه بیرون میاره
-چیکار میکنی رزا؟
رزا: حال مامانم بده دعوا راه ننداز... حالش بدتر میشه
با عصبانیت خودمو به ماشین میرسونم... ماهان رو میبینم که به ماشین تکیه داده و به آسمون نگاه میکنه... ماهان تا ما رو میبینه لبخند میزنه و میگه: بالاخره اومدین
با عصبانیت میگم: ببخشید دیر شد
ماهان: مهم نیست
من و رزا جلو میشینیمو ماهان هم سر جای قبلیش میشینه.... با سرعت ماشینو میرونم
رزا: روژان آرومتر... حالا همه مون رو به کشتن میدی
سرعتمو کم میکنمو میگم: فردا میرم یه دکتر زن میارم... خیلی نگرانه این زنم
رزا: بیچاره مادرم
-تو تمام زندگیم تا این حد از کسی متنفر نبودم... من واقعا نمیفهمم چرا مامان و بابا میخواستن تو از این موضوع مطلع بشی
رزا: روژان این حقه منه... من مادر و سوسن رو خیلی دوست دارم
-متاسفم رزایی، حق با توهه، ثریا و سوسن مقصر نیستن... ولی تنفرم نسبت به قاسم دست خودم نیست
رزا: امشب رو چیکار کنیم؟
-منظورت چیه؟
رزا: منظورم اینه امشب رو کجا بخوابیم؟
-خوب معلومه خونه شما
رزا: مثله اینکه نشنیدی... گفت هیچکدوم حق نداریم بریم تو اون خونه
-بیخود
رزا با خنده میگه: به زور میخوای بری تو خونه ای که ما رو ازش بیرون کردن
-پ نه پ برم تو کارتن بخوابم... فقط همین مون مونده کارتن خواب بشیم
رزا با لحن جدی میگه: نمیخوام با قاسم جر و بحث کنی... اینجوری مامان اذیت میشه
-باشه گلم... اونجا نمیریم... یه جای خوب برای خواب سراغ دارم
رزا با تعجب میگه: مگه چند بار اومدی تو این روستا که جای خواب هم سراغ داری
-با این دفعه میشه دوبار
رزا: روژان واقعا کجا؟
-تو ماشین
رزا با داد میگه: چـــــــــــــــی؟
-ای بابا میگم تو ماشین کپه ی مرگمون رو بذاریم
رزا: مگه تو ماشین هم میشه خوابید؟
-پس چی؟ همین موقع اومدنی من رانندگی کردم تو خوابیدی بعد تو رانندگی کردی من خوابیدم
رزا:روژاااااااان
- چیه رزاااااااااا؟
رزا: با اعصاب من بازی نکن
-مگه اسباب بازیه
رزا با داد میگه: روژان
صدای خنده ماهان بلند میشه
با تعجب به ماهان نگاه میکنمو میگم: خدا مرگم بده... دیوونگی تو رو این بنده خدا هم اثر کرد... بیخودی واسه خودش میخنده... بدبخت شدم جواب اون هاپو رو چی بدم
رزا هی با آبرو برام اشاره میکنه و لبشو گاز میگیره... آخر هم میگه: روژان زشته
ماهان همونطور داره میخنده
-با این حرفت موافقم رزایی
رزا: کدوم؟
- که زشته
رزا: چه عجب فهمیدی؟
-چی رو رزایی
رزا: که این رفتارا زشته
-من که رفتارا رو نمیگم
رزا با تعجب نگام میکنه و میگه: پس چی رو میگی
- تو گفتی این پسره که پشتمون نشسته زشته منم حرفتو تائید کردم
رزا از عصبانیت سرخ شده، با جیغ میگه: روژان فقط خفه شو
بعد با خجالت برمیگرده سمت ماهان که هنوز داره میخنده و میگه: به خدا شرمنده ام... روژان شوخی میکنه
ماهان با خنده میگه: میدونم
-ولی من جدی گفتمااا
رزا با خشم نگام میکنه و میگه: روژااااااان
-اونجوری نگام نکن میترسما
با شوخیهای من، حرص خوردنای رزا و خنده های ماهان بالاخره به مقصد میرسیم
ماهان: خارج از شوخی امشب کجا میمونین؟
-امشب رو تو ماشین میخوابیم فردا تکلیفمون رو روشن میکنم
ماهان: یه چیزی میگم رو حرفم نه نیارین
وقتی میبینه چیزی نمیگم ادامه میده: امشب بیاین تو ویلا بمونید فردا من خودم شما رو به یه درمانگاه میرسونم که پزشک زن داشته باشه
-ممنون مزاحمتون نمیشیم
واقعا نمیدونم چی بگم... برای من فرق چندانی نداره... چه تو ماشین بخوابم... چه تو تخت
-رزا چی میگی؟
رزا: فکر نکنم درست باشه
ماهان: از تو ماشین خوابیدن که بهتره
اونقدر اصرار میکنه که بالاخره قبول میکنم... ماشینو یه گوشه پارک میکنم و با ماهان به داخل خونه میریم... همین که پامونو تو حیاط میذاریم آقا جعفر میاد طرفمونو میگه: آقا ارباب خیلی از دستتون عصبانیه
ماهان لبخندی میزنه و میگه: آقا جعفر نگران نباش
بعد دوباره راه میفته و به سمت ساختمون حرکت میکنه... ما هم پشت سرش میریم... همینکه به سالن میرسیم صدای داد ماکان بلند میشه تا حالا کدوم گوری ب.........
تا چشمش به ما میخوره حرف تو دهنش میمونه... اخماش بیشتر تو هم میره ... میخواد چیزی بگه که ماهان سریع میگه: شما بشینید ما هم الان میایم و بعد سمت ماکان میره... دستش رو میکشه و با خودش میبره گوشه ی سالن... نمیدونم به ماکان چی میگه: که کم کم اخماش باز میشه و یه لبخند مرموز رو لباش میشینه... با ماهان به طرف ما می یاد... رو مبل مقابل ما میشینه و میگه: چون من آدم خیلی بزرگواری هستم اجازه میدم امشب رو اینجا بمونین
منم یه لبخند میزنمو برمیگردم به سمت ماهانو میگم: ببخشید آقا ماهان یه سوال برام پیش اومد
با لبخند میگه: بفرمایید
-مگه اینجا هاپوها رو تو حیاط نگه نمیدارن
لبخند رو لبهای ماهان خشک میشه و ماکان با عصبانیت بهم خیره میشه و رزا یه داد میزنه و میگه: روژان
-جونم رزایی؟
یه با چشم و ابرو بهم التماس میکنه
منم لبخندی میزنمو هیچی نمیگم
ماهان حرفو عوض میکنه و میگه: شام که نخوردین؟
با لبخند میگم: چرا اتفاقا... کلی فحش تو خونه ی قبلی صرف شد... شما که احیانا از این جور چیزا بهمون نمیدین
ماهان با صدای بلند میخنده و میگه: خیلی باحالی دختر
با شوق و ذوق برمیگردم طرف رزا و میگم: دیدی رزا... دیدی هی بگو خانومانه رفتار کن...
رزا با حرص برمیگرده سمت منو میگه: آقا ماهان یه تعریفی کردن تو چرا جدی گرفتی... برای دلخوشیت گفتن
ماهان: با من راحت باشین... منو ماهان صدا کنید
-باشه ماهان
رزا با جیغ میگه: روژان
-چرا جیغ میزنی... همین کارا رو میکنی دیگه نه واسه خودت خواستگار میاد نه واسه من بدبخت
رزا از خجالت سرخ شد... ماهان با صدای بلند میخنده و ماکان هم یه لبخندی میزنه
بعد ادامه میدمو میگم: ماهان تو دیگه از خودمونی... از دسته این خواهرم دارم دیوونه میشم... هر کی میخواد بیاد خواستگاری من، تا جیغ جیغای اینو میشنوه فرار رو بر قرار ترجیح میده... آرزوی یه شوهر خوب تو دلم موند
رزا با عصبانیت میگه: از جیغای من... یا از بلاهایی که تو سرشون میاری؟
ماهان با کنجکاوی میگه: چه بلاهایی
رزا سرشو به عنوان تاسف تکون میده و میگه: بلاهای زیادی سر خواستگارهای مختلفش آورده اما روی یه بار دیگه شورش رو در آورده بود...وقتی بابامون زنده بود... یکی از دوستهای صمیمیش برای پسرش از روژان خواستگاری کرد... بابا همیشه به نظرای ما احترام میذاشت و تصمیم نهایی رو به خودمون واگار میکرد... اما این روژان حاضر نبود یه جلسه پسره رو ببینه... تا اینکه بابا عصبانی شد و بدونه اینکه به روژان خبر بده اونا رو دعوت کرد... پسره ی بیچاره تازه از خارج اومده بود
ماکان هم کنجکاوانه به دهن رزا زل زده
ماهان با ذوق میگه: خوب بعدش؟
رزا: بعدش همین روژان خانم چنان آبروریزی راه انداخت که بابا تا یه هفته باهاش حرف نزد
ماهان: مگه چیکار کرد؟
رزا: یه بیژامه گل گلیه گشاد تنش کرد... یکی از بلوزهای کهنه شو که میخواست بندازه دور پوشید... روسریشو عینه این روستایی ها دور گردنش بست یه عینک ته استکانی که نمیدونم از کجا کش رفته بود به چشماش با یه آرایش مسخره اومد تو سالن زد... بابا و مامان اصلا فکرشو نمیکردن روژان اینکارو کنه... همه فکر میکردیم اگه شب روژان بفهمه داد و بیداد راه میندازه... اما وقتی فهمید عین این دخترای خجالتی سرش رو پایین انداخت و با مظلومیت به مامان گفت: برم حاضر بشم..
ماهان دیگه نمیتونست خودشو نگه داره از خنده رو مبل ولو شد... ماکان هم خندش گرفته بود ولی سعی میکرد خودشو نگه داره
ماکان: اون شب خونواده ی پسره هیچی نگفتن؟
رزا: مامان و بابا موضوع رو راست و ریس کردن و با گفتن اینکه دختره ما یه ذره شیطونه داره شوخی میکنه جو سالن رو عوض کردن اما روژان دست بردار نبود اون شب بلاها سر پسره آورد
ماهان به من نگاه میکنه و میگه: مگه بازم کاری کردی؟
با خونسردی میگم: رزا زیادی شلوغش میکنه... کاره زیادی نکردم... فقط تو چاییش یکم فلفل ریختم... که بدبخت آتیش گرفت بعد خانمانه رفتم چاییش رو عوض کردم که حواسم نبود ریخت رو لباسش... موقع شام تو آبش نمک ریختمو... به بهونه برداشتنه نوشابه... پارچ آب رو توظرف غذاش خالی کردم...
رزا با عصبانیت میگه: از بقیش هم بگو... که پسره ی بدبخت هر چی میپرسید داد میزدی چی بلندتر بگو... نمیشنوم...
رزا برمیگرده طرف ماهان و ماکان... بعد ادامه میده: بابا از خجالت سرخ شده بود.... آخرای مراسم بود که بابا خطاب به روژان گفت روژان جان علیرضا رو ببر توی اتاقت یکم باهم حرف بزنید... همینکه توی اتاق رفتن یه صدای بلندی از اتاقش بیرون اومد... که بعد فهمیدیم خانم صندلی رو دست کاری کرده بود... اون بدبخت هم تا روی صندلی نشست... رو زمین ولو شد... بدترین قسمت ماجرا واسه زمانی بود که پسره هر چی حرف میزد روژان با داد میگفت: پسر یکم بلندتر حرف بزن من نمیشنوم... ما که تو سالن نشسته بودیم صدای پسره رو می شنیدیم اما این خانم دوباره میگفت؟چــــــــــــی بلندتر بگو
خودمم خندم گرفت... ماکان و ماهان هم با صدای بلند میخندیدن
ماکان با خنده میگه اونشب بالاخره چی شد: پسره که با دست و پای سوخته از خونه رفت تازه یه پاش هم میلنگید... همین که پسره پاشو از خونه بیرون گذاشت بابا به طرف رفت اما هنوز دهن بابا باز نشده بود که روژان با لحن مظلومانه ای شروع کرد به حرف زدن
از یادآوری اون روزا لبخند رو لبم پررنگ تر میشه...صدای خودم تو گوشم میپیچه
«بابا اصلا از شما انتظار نداشتم... پسره چرا اینجوری بود... نه بلد بود آب بخوره... نه بلد بود چایی بخوره.. منه بدبخت هم که دوباره براش چایی آوردم همه رو روی لباسش ریخت... ای کاش از قبل بهم میگفتین یه پیش بند براش بیارم»
یادمه اون لحظه همونجور یکسره حرف میزدم تا بابا فرصتی برای تنبیه و مجازات و دعوا و نصیحت به دست نیاره
«واقعا من موندم یعنی این پسر بلد نبود رو صندلی بشینه... صندلی اتاق رو هم زد شکوند یکی نیست بهش بگه تو که اضافه وزن داری چرا رو صندلی خوشگل من میشینیم»
با صدای رزا به خودم میام... همی خانمی که اینجا نشسته تو اون لحظهچنان با یه لحن بغض آلود حرف میزد که دل آدم براش کباب میشد... اگه کسی نمیدونست فکر میکرد چه ظلمی در حق خانم کردیم... ولی من و مامان و بابا که این جونور میشناختیم
ماهان: باورم نمیشه
رزا: خانم آخرسر با کمال پررویی گفت بابایی من که جوام منفیه... خلاصه اونشب ما یه چیزی هم بدهکار روژان شدیم... مامان و بابا دیگه هیچ خواستگاری رو قبول نکردن... انتخاب رو به خود روژان واگذار کردن... تازه جالبش اینجاست که یه هفته بعد که بابا با روژان آشتی کرد نشست و حدوده یک ساعت روژان رو نصیحت کرد... اما وقتی نصیحتهای بابا تموم شد روژان چنان جوابی به بابا داد که دهن همگیمون باز موند
ماکان با تعجب میگه: مگه چی گفت
یاد حرفام میفتم
-بابا شماره ی این پسره رو بهم میدین
بابا که اون لحظه فکر میکرد من میخوام معذرت خواهی کنم در جوابم با مهربونی گفت: آره عزیزم
-آخیش خیالم راحت شد ناراحت این بودم که چه جوری خسارت صندلی اتاقم رو از این پسره بگیرم
خندم میگیره
رزا: بابا تو اون لحظه خشکش زده بود
رزا به اینجای حرفش که میرسه دیگه ماکان و ماهان از خنده رو مبل ولو شده بودن وقتی خنده هاشون تموم میشه ماهان میگه: تو دیگه کی هستی... خوب یه جلسه حرف میزدی و تموم میشد دیگه
-بده نمیخواستم بچه هام در آینده منو لعن و نفرین کنند
ماکان با تعحب میگه: لعن و نفرین برای چی؟
-اگه بچه هام کچل میشدن شماها جوابشون رو میدادین؟
ماهان: مگه پسره کچل بود؟
رزا: پسره که نه... بابای پسره موهاش یکم کم پشت بود
-کم پشت چیه یه نخ مو هم توش پیدا نمیشد
ماکان: پدره کچل بود... پسره که کچل نبود
-خوب پسره هم در آینده مثله باباش کچل میشه دیگه... ای بابا مگه زوره من شوهر کچل نمیخواممممممم
رزا: نگران نباش دیگه اصلا خواستگار نداری چه بی مو چه با مو
-کی بود دیروز میگفت اشاره کن جلو خونمون صف میکشن
رزا: بدبخت دلم برات سوخت خواستم دلداریت بدم
-پماد بدم خدمتت؟
رزا: پماد برای چی؟
-واسه سوختگیه دلت
رزا: باز شروع کردی
-چی رو؟
رزا: روژان رو اعصاب من پیاده روی نکن
-باشه میدوم
ماکان و ماهان فقط به جر و بحث های منو رزا میخندن... برمیگردم سمت ماکان و میگم: به خدا اگه ببینم تخم مرغ سرخ کنید... ماست بیارین... نوشابه بخرین... من ناراحت میشما... همون سه تا جوجه کباب و سه پرس برنج و با دوغ بسه
رزا: روژان تو خجالت نمیکشی
-مگه کشه شلواره که بکشم
تو همین موقع زنگ خونه به صدا در میاد و چند دقیقه بعد کیارش داخل سالن میشه
اخمام تو هم میره... حالا معنی اون لبخند مرموز آقا و اصرارهای ماهان رو میفهمم... کیارش با دیدن ما تعجب میکنه و سلام میکنه... من به شخصه با کیارش مشکلی ندارم فقط نگران حال رزا هستم... سرمو به گوش رزا نزدیک میکنم و آهسته میگم: رزا اگه اذیت میشی بریم
انگار یاد گذشته افتاده... با یه لحن خیلی غمگین میگه:روژان اگه اینجوری بریم خیلی زشته
دیگه هیچی نمیگم... یه نگاه به ماهان میندازم که با لبخند بهمون نگاه میکنه... چشمم میفته به ماکان که به من خیره شده... خوب میدونه چقدر عصبی ام... یه نیشخند تحویلم میده.. نگامو ازش میگیرمو سعی میکنم عادی برخورد کنم با یه لحن جدی میگم: خوب این شاممون چی شد؟ یه چیزی بیارین بخوریم بعد بریم بخوابیم که با این حرف من ماهان دوباره میزنه زیر خنده... کیارش با تعجب نگام میکنه و ماکان هم یه لبخند محو رو لباش میشینه
رزا با خجالت یه نگاه به جمع میندازه و یکی میکوبه به پهلوم که از چشم ماکان دور نمیمونه
رزا با شرمندگی میگه روژان شوخی میکنه؟
دهنمو باز میکنم و میخوام یه چیزی بگم که رزا یه نگاه تند بهم میندازه که خفه خون میگیرمو زیر لب میگم: بداخلاق
نگاهم تو نگاه کیارش گره میخوره... تو چشماش یه دنیا غم میبینم... باورم نمیشه اینقد عاشق رزا باشه... ایکاش میشد به هر دو تاشون کمک کنم... رزا مستحق یه زندگیه خوبه ولی خوب خودش باید انتخاب کنه
بعد شام ماکان بهمون یه اتاق میده و ما میریم بخوابیم
-رزا یه چیز بگم ناراحت نمیشی؟
رزا: بگو
-من حس میکنم کیارش خیلی عاشقته
رزا با ناراحتی میگه: ولی من هیچ احساسی بهش ندارم
دیگه هیچکدوم حرفی نمیزنیم... به ماکان فکر میکنم که موقع شام تمام مدت سنگینی نگاهش رو احساس میکردم... هر وقت سرمو بالا می آوردم با پوزخند نگام میکرد... حس میکنم اونجور که اهالی روستا میگن ماکان خشن نباشه... وقتی نگاه های مهربونش رو به ماهان و کیارش میفهمم عاشقه خونوادشه... از لحاظ تیپ و قیافه چیزی کم نداره... ماهان هم خوشتیپه ولی به پای ماکان نمیرسه... از ماهان خوشم میاد آدم بی شیله پیله ایه اما ماکان زیادی مرموزه... بعضی موقع شک میکنم این دو تا با هم برادر باشن.... نگاهی به رزا میندازم خوابیده... ولی من خوابم نمیبره، با اینکه خیلی خسته ام ولی نمیتونم بخوابم...یکم تشنه ام شده... از اتاق خارج میشمو به سمت سالن میرم... همین که پامو میذارم تو سالن صدای غمگین کیارش رو از داخل سالن میشنوم... که با دیدن من سکت میشه... باورم نمیشه اشک تو چشماش جمع شده... ماهان و ماکان که متوجه من نشدند مسیر نگاه کیارش رو دنبال میکنند و تازه منو میبینند
ماکان با اخم میگه: کاری داشتی؟
-جام عوض شده خوابم نمیبره... دیدم تشنمه گفتم بیام یه لیوان آب بخورم
سری تکون میده و میگه: بشین... حالا اقدس رو صدا میزنم برات بیاره
-نمیخواد، خودم میرم میخورم
و بعد بدون اینکه منتظر جوابش بمونم به سمت آشپزخونه میرم و یه لیوان آب میخورم... سنگینی نگاه کسی رو روی خودم احساس میکنم برمیگردم میبینم ماکان به دیوار تکیه داده و داره نگام میکنه
-چیزی میخوای؟
ماکان: نه
-پس چرا اینجایی؟
ماکان: خونه ی خودمه، هر جا دوست داشته باشم میمونم
با بی تفاوتی از کنارش رد میشم میرم تو سالن...
ماهان: اگه خوابت نمیبره بیا بشین
-این بار چه نقشه ای کشیدی؟
ماهان: نقشه؟
-بله نقشه، نگو که از روی انسان دوستی ما رو دعوت کردی؟
ماهان: روژان باور کن من......
دستمو بالا میارم که ساکت میشه... ماکان هم در همین حین میاد تو سالن و رو به روی من میشینه... بی توجه به ماکان ادامه میدم
-نکنه فکر کردی من با کیارش دشمنی دارم؟
کیارش با ناراحتی میگه: مگه ندارین؟
-مگه دیوونه ام. با کسی که نشناسم دشمنی داشته باشم
ماکان با اخم میگه: اگه دشمنی نداری پس رضایت بده خواهرت با کیارش ازدواج کنه...
- چرا متوجه نیستین اونی که مخالفه من نیستم
کیارش زمزمه میکنه: رزاهه
-درسته... رزا مخالفه
ماهان با ناراحتی میگه: نمیشه راضیش کنی؟
-آخه من چیکار میتونم کنم... ازدواج فقط یه عقد دفتری نیست... به نظر من ازدواج پیونده دو قلب و دو روحه... وقتی از جانب رزا عشق و علاقه ای نیست چیکار میتونم کنم
ماهان: فکر میکردم از روی لجبازی اجازه نمیدی
با اخم میگم: من هیچوقت با زندگی خواهرم بازی نمیکنم
کیارش: من واقعا دوستش دارم ولی نمیدونم چه جوری بهش ثابت کنم... هر یه قدمی که من بهش نزدیک میشم اون بیشتر و بیشتر از من دور میشه
-ببینید آقا کیارش شاید اگه نحوه ی آشناییتون جور دیگه ی بود تا حالا با رزا ازدواج هم کرده بودین اما شماها بد شروع کردین... من خودم هم زیاد در جریان نیستم چی شد.... رزا اصلا دوست نداره به اون روزا فکر کنه
بعد با یه لحن غمگین ادامه میدم: همه دار و ندار من از دنیا همین خواهرمه... نمیخوام از دستش بدم... اون روزا که رزا رو با خودم برگردوندم داغون بود... هر چند رزا از قبل این ماجرا هم دغون شده بود
کیارش با ناراحتی میگه: مگه چه اتفاقی افتاده بود؟
آهی میکشمو میگم: پدر و مادرم تازه فوت شده بودن... رزا به پدر و مادرم خیلی وابسته بود... وابستگی من به خواهرم خیلی شدیده... اما وابستگی خواهرم به خونوادم دیوونه کننده بود.. همیشه پدرم از این همه وابستگی وحشت داشت... رزا تو اون روزا داغون بود... مجبور شدم خونمون رو بفروشم و یه آپارتمان بخرم میخواستم اونو از گذشته دور کنم... تازه حالش یه خورده بهتر شده بود
ماهان: چی شد که رزا رو فرستادی اینجا؟
-من نفرستادم... به زور اومد... برای اولین بار تو عمرم کوتاه اومدم که ایکاش نمی اومدم
ماهان: خواهرت قبل از مرگ پدر و مادرت در مورد هویت اصلیش همه چیز رو میدونست؟
-نه و این دومین ضربه ای بود که حال رزا رو خراب کرد... من میگم بهتره رزا رو فراموش کنید
کیارش با آشفتگی میگه: دارم دیوونه میشم... هیچوقت اینقدر پریشون نبودم... هر کار میکنم نمیتونم فراموشش کنم
ماهان: کیارش چند سالی بود که برای ادامه تحصیل ایران نبود... هفت هشت ماهی میشه که درسش تموم شده... کیارش اومد ایران یه سر به خونوادش بزنه و بره... اما با دیدن رزا موندگار شده... اون دیگه نمیخواست ایران بمونه... تنها دلیله موندش رزاهه
کیارش: اگه بفهمم رزا در کنار من عذاب میکشه واسه ی همیشه از ایران میرم...
ماکان و ماهان با ناراحتی به کیارش نگاه میکنند
ماکان با عصبانیت برمیگرده سمت منو میگه: خواهرت زیادی داره ناز میکنه، چه کسی رو بهتر از کیارش میتونه پیدا کنه
با خشم زل میزنم تو چشماشو میگم: خواهرم ناز نمیکنه فقط احساسی نسبت به این آقا نداره... فکر میکنی خودم متوجه احساسه کیارش به خواهرم نشدم... من حتی امشب یه اشاره کوچیک هم کردم
ماهان با تعجب میگه: واقعا؟
-اوهوم
ماهان با کنجکاوی میگه: خواهرت چی گفت؟
-گفت به کیارش احساسی ندارم
کیارش آهی میکشه و سرشو بین دستاش میگیره...
-ولی شاید یه راهی بشه
کیارش سریع سرشو بالا میاره... ماهان و ماکان هم با کنجکاوی نگام میکنند
کیارش: چه راهی؟
-اول از همه جبران گذشته
کیارش: هر چی که بگی انجام میدم
یه لحظه اجازه بده برم یه سر به خواهرم بزنم... بعد بلند میشمو به سمت اتاق خواهرم میرم... میترسیدم مثله دفعه پیش بیدار باشه و باز دردسر درست بشه... وقتی خیالم راحت شد برمیگردم و میگم: باید از اول شروع کنی
ماهان: چه جوری؟
-اول باید بابت گذشته ازش معذرت خواهی کنی
ماکان: کیارش کاری نکرده که بخواد معذرت خواهی کنه
کیارش و ماهان با هم دیگه میگن:ماکان
اونم ساکت میشه و مثله برج زهرمار جلوم میشینه
کیارش:بعدش؟
- من و رزا یه هفته قراره تو روستا بمونیم... تو این یه هفته فرصت داری خودت رو به خواهرم نشون بدی... باز هم تاکید میکنم تحمیل نه... باید رزا بفمه که عاشقشی... اینبار تنها اقدام میکنی... بدون پدر... بدون مادر... بدون ماکان... بدون ماهان... بدون دخالت دیگران... همین حالا هم اونقدر وضعت بد نیست؟
کیارش:چطور؟
-رزا میگه احساسی بهت نداره، نمیگه ازت متنفره... حس میکنم رزا عشقت رو باور نداره... شاید اگه باورش کنه قبولت کنه... همه ی سعیت رو کن اما بی تفاوت به نتیجه... مهم نیست آخرش چی میشه... مهم اینه که همه تلاشتو بکنی تا اگه چند سال دیگه به این روزا فکر کردی نگی ایکاش بیشتر تلاش میکردم
کیارش با مهربونی میگه: ممنونم... واقعا ازت ممنونم... قول میدم اگه موفق نشدم برای همیشه از زندگی رزا بیرون برم
-خواهش میکنم... من خیلی خسته ام... میرم یکم دراز بکشم شاید خوابم ببره... شب همگی بخیر
بعد بی توجه به بقیه میام تو اتاق و به آینده ی خودم و رزا فکر میکنم.... یه لحظه یاد صحبتام میفتم همیشه همین طوری ام اول رسمی حرف میزنم و بعد کم کم خودمونی میشم... اصلا نفهمیدم کی لحنه رسمیم رو با کیارش تغییر دادم... مامان همیشه سر این موضوع دعوام میکرد... اونقدر فکر میکنم که خودم هم نمیدونم کی خوابم میبره
فصل سوم
چشمامو باز میکنم... به ساعت نگاهی میندازم.. با دیدن ساعت جیغی میکشم... ساعت یازده ست و من هنوز خوابم... قرار بود با رزا بریم درمانگاه... سریع مانتوم رو میپوشمو از اتاق خارج میشم... دارم به سمت سالن میرم که ماکانو میبینم
ماکان:کجا میری؟
-خواب موندم... قرار بود با رزا بریم درمانگاه
ماکان: با ماهان رفت... گفت خسته ای بیدارت نکنیم
-یعنی چی؟
ماکان با بی حوصلگی میگه: یعنی همین... من باید برم بیرون کار دارم تو میخوای چیکار کنی؟
-خوب میرم جلوی خونه پدری رزا منتظرش میشم
ماکان: احتیاجی نیست
با اخم میگم: تو کاری که بهت مربوط نیست دخالت نکن
ماکان خشمگین نگام میکنه و با چند قدم بلند فاصله ی بین مون رو ازبین میبره و میگه: ببین دختر خانم بهتره که پا رو دم من نذاری که بدجور بد میبنی اگه تا حالا هم باهات کاری نداشتم فقط و فقط به خاطر ماهان بود...
با یه پوزخند میگم:اونقدر دمت درازه که من هر جا پامو میذارم یه تیکه از دمت میره زیر پام... اینا که دیگه دست من نیستن
مچ دستمو میگیره و محکم فشار میده از لای دندونای کلید شده میگه: خواهرت جز رعیته منه پس تو هم میشی جز رعیت من... یاد بگیر با من درست صحبت کنی
سعی میکنم مچ دستمو از دستش در بیارم که یه پوزخند رو لبش میشینه و میگه: خودتو خسته نکن تا من نخوام از دست من خلاصی نداری
با عصبانیت نگاش میکنمو میگم: نه رزا نه من هیچکدوم از رعیت جنابعالی نیستیم من تو رو حتی سگ خونمون هم حساب ...
هنوز حرفم تموم نشده که یه دستش میره بالا و رو صورت من فرود میاد... حس میکنم یه طرف صورتم بی حس شده... مچ دست چپم رو گرفته... دست آزادم رو بالا میبرم تا جواب سیلی رو بدم که با اون یکی دستش دستمو میگیره و با خونسردی میگه: کاری نکن که بعدا پشیمون بشی... من فقط و فقط بخاطر ماهان بهت چیزی نمیگم بهتره اینو از همین الان بدونی که اگه کاری نمیکنم دلیل بر این نیست که نمیتونم دلیلش اینه که دوست ندارم داداشم رو ناراحت کنم... بهتره حواستو جمع کنی
همینجور که تقلا میکنم تا دستامو از دستاش خارج کنم میگم: تو هیچی نیستی به جز یه عوضیه زورگو... حالم ازت بهم میخوره
هر دو تا دستامو ول میکنه و یه سیلی دیگه نثارم میکنه... چشماش از عصبانیت سرخ میشه... اینقدر تقلا کردم شالم رو زمین افتاده... هر دو تا مچمو با یه دست میگیره و با اون یکی دستش چنگ میزنه تو موهای بلندم و موهامو به شدت میکشه
ماکان: مثله اینکه خیلی دلت میخواد تنبیه بشی
حس میکنم موهام داره از ریشه کنده میشه... هر چی تقلا میکنم فایده ای نداره
----------------------------------------
یه تف میندازم توی صورتش و میگم متنفرم از آدمایی که فقط زور و بازوشون رو به دیگران نشون میدن
از عصبانیت منفجر میشه... مچ دستم و موهام رو ول میکنه... یه سیلی محکم دیگه نثارم میکنه و هلم میده که تعادلمو از دست میدمو سرم به چیزی برخورد میکنه و بعدش همه جا سیاه میشه
وقتی چشمامو باز میکنم... رزا رو با چشمای سرخ شده بالای سرم میبینم... رزا تا چشمای باز منو میبینه میگه: روژان حالت خوبه؟
-اوهوم... چی شده؟
رزا: نمیدونم... وقتی من و ماهان و کیارش به خونه میرسیم...من از آقا جعفر میپرسم که بیدار شدی یا نه که اون اظهار بی اطلاعی میکنه... میام تو سالن... میبینم رو زمین بیهوش افتادی... اگه بدونی چه حالی داشتم... ماهان معاینت میکنه و میگه چیزیت نیست... فقط بر اثر ضربه ای که به سرت خورده بیهوش شدی
کم کم همه چیز یادم میاد... لعنتی... لعنتی... حتی به خودش زحمت نداد ببینه من زنده ام یا نه
رزا: روژان چی شده؟
روژان:از خواب که بیدار شدم اینقدر خواب آلود بودم... همونجور خواب آلود توی سالن اومدم که نمیدونم به چی برخورد کردم... فقط یادمه سرم به یه چیز خورد و بعدش هم که دیگه نمیدونم چی شد
رزا با عصبانیت میگه: چرا مواظبه خودت نیستی؟
با ناراحتی میگم: رزایی بخشید
رزا: خیلی ترسیدم روژان... خیلی ترسیدم
-شرمندتم رزایی... تو رو خدا منو ببخش... حواسم نبود
رزا: عیبی نداره... ولی تو رو خدا دفعه ی بعد بیشتر مواظب خودت باش
روژان: خیلی گلی آجی جونم، حتما حتما مواظبه خودم هستم
رزا میخنده و منو محکم بغل میکنه
-رزایی؟
رزا:هوم؟
- چه طور دلت اومد منو اینجا بذاری؟
رزا با اخم میگه: اگه تو رو میبردم باز هم با قاسم دهن به دهن میشدی
-اذیتت نکردن؟
رزا: چون ماهان باهام بود جرات نکردن چیزی بهم بگن
-کیارش کجا بود؟
رزا: موقع برگشت تو راه دیدیمش ماهان هم سوارش کرد... روژان یه چیز بهت میگم ولی میدونم باورت نمیشه؟
-چی؟
رزا: کیارش از من عذرخواهی کرد
سعی میکنم خودمو متعجب نشون بدم
-واقعا؟
رزا: اوهوم... اولش باورم نمیشد... فکر میکردم کلکی تو کارشه... اما وقتی همه چیز رو برام تعریف کرد فهمیدم که اون تو هیچکدوم از کارای قاسم و ماکان نقش نداشته... مثله اینکه ماجرا رو برای ماهان و ماکان تعریف میکنه... که ماکان از روی دلسوزی برای پسرعموش به قاسم پول میده تا منو اینجا موندگار کنه... اون روز که تو اومدی خیلی ترسیده بودم واسه همین حرفاشو باور نکردم... اما الان که همه حرفاشو کامل شنیدم میدونم اون قصد بدی نداشت
موزیانه میگم: یعنی میخوای از ترشیدگی نجات پیدا کنی؟
رزا: روژان باز شروع کردی؟ من هنوز هم به کیارش احساسی ندارم... اما حس میکنم مرد بزرگیه... با اینکه کار اشتباهی نکرده ولی خودشو مقصر میدونه و از من عذرخواهی میکنه
-با حرفت کاملا موافقم
رزا همونطور که داره از جاش بلند میشه میگه: یکم استراحت کن من هم برم به اقدس خانم بگم یکم سوپ برات درست کنه
-مگه سرما خوردم؟
رزا همونجور که داره بیرون میره میگه: ساکت باش و استراحت کن
بعد هم در رو میبنده... همونجور که دراز کشیدم به امروز فکر میکنم... پسره ی عوضی مزخرف اون بلا رو سرم آورد بعدش حتی منو به یه درمانگاه نرسوند... از یه حیوون هم پست تره... از تختخواب بلند میشمو جلوی آینه میرم... خدا رو شکر جای ضربه ها کبود نشده... فقط خدا خدا میکردم که علامتی رو صورتم نمونده باشه... یه کم سرخ شده اما زیاد معلوم نیست... دوست نداشتم رزا رو ناراحت کنم... خوب شد چیزی نگفتم ممکن بود دوباره همه چیز خراب بشه... شاید کیارش تونست نظر رزا رو عوض کنه... همونجور که دارم فکر میکنم به سمت تخت میرمو دوباره خودمو به خواب میسپارم
--------------------------------
با تکون های دستی چشمامو باز میکنم
رزا: روژان بیدار شو برات سوپ آوردم
خمیازه ای میکشمو میگم: رزا چرا مسخره بازی در میاری من خوبم... سوپ نمیخورم... من تا حالا چند بار سوپ خوردم که این بار دومم باشه... سوپ دوست ندارم
بعد از رختخواب بلند میشمو به سمت در میرم
رزا: روژان بشین غذاتو بخور
درو باز میکنمو از اتاق میرم بیرون... همه تو آشپزخونه دارن غذا میخورن... یه سلام زیر لبی به همه میگم که نگام تو نگاه ماکان قفل میشه... با نفرت نگامو ازش میگیرم
تا چشم ماهان به من میفته میگه: تو اینجا چیکار میکنی؟ حالا باید تو رختخواب باشی
با اخم بهش نگاهی میکنمو میرم یه بشقاب برمیدارم... پشت میز میشینم
- کم به اون یکی جواب پس دادم حالا نوبته توهه... اومدم غذا کوفت کنم حرفیه؟
صدای رزا رو میشنوم که میگه: روژان کجایی؟
زمزمه میکنم: وای این دوباره پیداش شد
جواب نمیدمو برای خودم برنج میکشمو یکم فسنجون هم روی غذام میریزمو شروع به خوردن میکنم
رزا میاد داخل آشپزخونه و با داد میگه: روژااااااااااان
همونجور که دارم غذا میخورم میگم: هوم؟
رزا: هوم و کوفت، هوم و درد، هوم و مرض، هوم و زهرمار
-بقیه فحشاتو بذار برای بعد غذا... بیا غذا بخور که دیگه از این غذاهای مفت و مجانی گیرمون نمیاد
صدای خنده ی ماهان و کیارش بلند میشه... یه نگاه به کیارش میندازمو میگم: تو مگه خونه زندگی نداری همیشه اینجا پلاسی؟
رزا: روژاااااااااااااااااااااا ااااان
بی توجه به داد رزا میگم: رزایی میذاری من سهم تو رو بخورم؟... تو یه خورده چاق شدی... رژیم بگیری خوبه هااااااااااا
رزا با عصبانیت میاد سمت منو گوشمو میگیره و بلندم میکنه و میگی میری تو اتاق استراحت میکنی
دیس برنج رو از رو میز برمیدارمو میگم: بی غذا هیچ جا نمیرم
کیارش از بس خندیده از چشماش اشک میاد... ماهان هم از خنده دلشو گرفته... ماکان هم با خنده نگامون میکنه... چقدر ازش متنفرم... تنها آدمایی که ازشون متنفرم یکی قاسمه و اون یکی ماکان... با خشم نگامو ازش میگیرم... با صدای رزا به خودم میام...
رزا: اون دیس رو بذار سرجاش
-نمیخوام
رزا: روژااااااااان میگم بذار سر جاش
-نمیخوام
رزا دیس رو ازم میگیره منم سریع بشقاب غذام رو برمیدارم و تند تند میخورم
رزا: روژان چرا عینه بچه ها رفتار میکنی؟ به خدا این غذا تموم نمیشه
با لحنی مظلوم میگم: از کجا معلوم شاید شد؟
ماهان از بس خندید به سرفه افتاد... کیارش هم دست کمی از ماهان نداره...
رزا: اقدس خانم اون همه زحمت کشیده برات سوپ درست کرده
-سوپ دوست ندارم
رزا: سوپتو بخور بعد بیا غذا بخور
-بچه خر میکنی؟
رزا: تو خودت از هر بچه ای بچه تری
-اگه راست میگی اول خودت سوپ بخور
رزا: باشه منم میخورم
-تو خجالت نمیکشی این همه آدم اینجا نشستن بعد میخوای تنهایی سوپ بخوری... برو ظرف بیار واسه همه سوپ بریز
رزا تازه متوجه بقیه میشه و با شرمندگی به همه نگاه میکنه...با این کارش دوباره صدای خنده همه بلند میشه
ماهان با خنده میگه: رزا خانم سوپ رو بیارین همه میخوریم
رزا لبشو گاز میگیره و با چشم و ابرو برام خط و نشون میکشه.. بعد میره سوپ بیاره... سوپ رو ازش میگیرمو میگم: آجی تو برو ظرفا رو بیار من واسه همه سوپ میکشم
رزا: باز چه نقشه ای داری؟
ماهان: روژان من هنوز هزارتا آرزو دارما مرگ موش که توش نریختی؟
-اصلا خوبی به هیچکدومتون نیومده منو بگو که گفتم خواهرم خسته نشه و بعد با حالت قهر پشت میز میشینم
کیارش با خنده میگه: قهر نکن... اصلا بیا واسه من سوپ بریز
رزا به نشونه ی تاسف سری تکون میده و میره ظرف میاره... برای کیارش یه عالمه سوپ میریزم
کیارش: بسه دیگه... چه خبره؟
نگاهی به رزا میکنمو میگم: بفرما کیارش هم سوپ دوست نداره
کیارش دستپاچه میشه و میگه: چی واسه خودت میگی... اصلا بازم برام سوپ بریز من عاشق سوپم
یه لبخند موزی میزنمو هیچی نمیگم واسه همه یه عالمه سوپ میریزم... همه برای اینکه مجبورم کنند بخورم با به به چه چه میخورن... که یهو با صدای بلند میگم: وااااااااااااااای
ماکان که داشت سوپ میخورد... سوپ میپره تو گلوش و به سرفه میفته... رزا دستپاچه یه لیوان آب میریزه و به دست ماکان میده... ماکان آبو میخوره با خشم نگام میکنه
رزا با عصبانیت میگه: دیگه چی شده؟
با مظلومیت میگم: اینقدر شماها از سوپ خوشتون اومد که دیگه واسه من چیزی نذاشتین و قابلمه خالی رو بهشون نشون میدم
بعد یه آهی میکشمو میگم: عیبی نداره... خودتونو ناراحت نکنید من زیاد سوپ دوست ندارم... خیلی خوشحالم که تونستم دل همه تون رو شاد کنم و غذای مورد علاقه تون رو بهتون بدم...
ماهان و کیارش مات و مبهوت به من نگاه میکنند... ماکان خندش گرفته... رزا از شدت عصبانیت سرخ شده
رزا با داد میگه: روژان میکشمت
بعد با سرعت به سمت من میاد من میرم اون سمت میزو میگم: رزایی این کارا از یه خانم متشخص بعیده، تقصیر من چیه شماها عاشق سوپ هستینو واسه من چیزی نذاشتین؟
رزا دوباره میاد سمت من که منم سریع میرم طرف دیگه میز
رزا: بهتره خودت تسلیم بشی اگه خودم بگیرمت کارت تمومه
-آجی بد کردم خودم نخوردم سهمم رو دادم به شماها... من خواستم دل شماها رو شاد کنم... آخه اینه جواب ایثار؟اینه جواب فداکاری؟
اون قدر دور میز چرخیدیم که ماهان و ماکان و کیارش سرگیجه گرفتن
رزا:چرت و پرت نگو... میگم وایستا
- مگه دیوونه ام
اینو میگم و قابلمه رو میندازم رو میزو فرار میکنم...همونجور که فرار میکنم بلند میگم: رزایی تو حالا داغی... نمیفهمی... حواست نیست... یه بار میزنی منو میکشی... فردا میان اعدامت میکنند... من دارم با فرارم باز در حق تو فداکاری میکنم
ماهان و ماکان و کیارش فقط میخندن
رزا: بذار اعدامم کنند...اینجوری بهتر هم میشه... از دست تو خلاص میشم... تو دیگه برام آبرو حیثیت نذاشتی
-آجی میخوای خودم بکشمت... اینجوری هم از دست من خلاص میشی هم یه موجوده بی گناه رو بیخودی به کشتن نمیدی...
رزا: روژژژژژژژژژژان
میرم داخل اتاق و درو از داخل قفل میکنم
---------------------------
موقع شام از اتاق بیرون میرمو به سمت سالن حرکت میکنم یه سلام مظلومانه به همه میکنم و میرم کنار رزا میشینم... رزا به حالت قهر از جاش بلند میشه و میره رو یه مبل تک نفره میشینه
-هــــــی .....
رزا: حرف زدی نزدیا شنیدی؟
مظلومانه میگم: اوهوم
رزا: خوبه
ماهان و کیارش با خنده نگامون میکنند اما ماکان خونسرد رو مبل نشسته و هیچی نمیگه
ماهان: حالت خوبه روژان؟
سکوت میکنمو هیچی نمیگم
کیارش: روژان چرا هیچی نمیگی؟
با مظلومیت به همه نگاه میکنم
رزا با نگرانی از جاش بلند میشه و میگه: روژان چی شده؟ چرا حرف نمیزنی
با مظلومیت میگم: خودت گفتی حرف زدی نزدیا... من آخه به کدوم ساز تو برقصم؟ بابا قاطی میکنم هر لحظه یه ج.........
با به پس گردنی که رزا نثارم میکنه ساکت میشم
رزا: منو بگو که نگران تو میشم
-مظلوم گیر آوردی... هی کتکم میزنی...
رزا: اگه تو مظلومی پس مظلوم کیه؟
-خوب معلومه دیگه من...
بعد با یه لحن جدی ادامه میدم: یکم به خواهرت احترام بذار... همین کارا رو میکنی دیگه... هیشکی نمیگیردت تا منم از دستت خلاص بشم... اینجوری نمیشه رزا من باید یه فکری برات کنم
بعد برمیگردم به سمته ماهانو میگم: ماهان یه خودکار و یه کاغذ برام میاری؟
ماهان با تعجب از جاش بلند میشه و تو یه اتاقی میره... بعد از چند دقیقه با یه کاغذ و خودکار برمیگرده و بی حرف جلوم میذاره... همه از لحن جدی من تعجب کردن... حتی ماکان هم با تعجب داره نگام میکنه
کاغذ رو برمیدارمو زیر لب ازش تشکر میکنم
-چرا همه منو نگاه میکنید؟نهار درست و حسابی که بهم ندادین... حداقل یه شام بدین بخورم
بعد بی توجه به بقیه شروع میکنم به نوشتن... وقتی تموم میشه میگم: آخیش... تموم شد
رزا با کنجکاوی میگه: اون تو چی نوشتی؟
با اخم میگم: به توچه؟ فوضولی نکن به کاره خودت برس... من میرم این کاغذو بچسبونم پشت ماشینم و بیام
رزا: روژان تو رو خدا آبروریزی راه ننداز
-آبروریزی چیه؟... من دارم کار خیر هم میکنم
کیارش با کنجکاوی میگه: چه کاره خیری؟
-من اهل ریا نیستم اگه کار خیر کنم همه جا جار نمیزنم
از سالن خارج میشم و میرم تو حیاط... آروم آروم به سمت ماشینم میرم... در ماشین رو باز میکنمو... چسب رو از داشبورد ماشین برمیدارم... برمیگردم برم سمت شیشه عقب ماشین که میبینم همه دنبالم اومدن و با کنجکاوی بهم نگاه میکنند... نچ نچی میکنمو سرمو به عنوان تاسف تکون میدم
-عجب آدمای بیکاری هستینا... مگه شماها کار و زندگی ندارین که دنبال من راه میفتین
بدون اینکه منتظر جوابشون باشم کاغذ رو به شیشه عقب ماشین میچسبونم
ماهان با کنجکاوی جلوتر میاد و کاغذ رو میخونه و بعد از خنده منفجر میشه... کیارش هم با تعجب میاد جلو و با صدای بلند نوشته های رو کاغذ رو میخونه:
فوری ....فوری....
به یک عدد شوهر چلاق.... کر و لال... پولدار.... نیازمندیم
در صورت نداشتن چنین خصوصیاتی بیخودی تماس نگیرین
شماره تماس: ............(شماره تماس رزا)
کیارش هم از خنده منفجر میشه... ماکان هم خندش گرفته اما رزا با حالت قهر به سمته خونه میره
ماهان: حالا چرا چلاق؟
- اگه چلاق هم نباشه دو روزه از دست کتکای رزا چلاق میشه
کیارش با لبخند میگه: چرا عشقه منو اذیت میکنی؟ گناه داره هااااااااااا
-یه کار نکن همین فردا دست رزا رو بگیرمو با خودم ببرم
کیارش: غلط کردم خواهرزن عزیز
-هنوز زنه رو راضی نکردی ما شدیم خواهرزن
کیارش: حالا اگه چلاق و کرولال نباشه نمیشه
یکم فکر میکنمو میگم:اگه کر هم نبود مسئله ای نیست ولی با لال نبودنش نمیتونم کنار بیام
ماهان: آخه واسه چی؟
-وقتی میگم کر باشه چون دلم واسه پسره میسوزه چون اگه کر هم نباشه در آخر با جیغای رزا کر میشه.... اما وقتی میگم لال باشه چون من از دست رزا به اندازه ی کافی میکشم تازه بیام یکی دیگه تحمل کنم... اصلا حرفشم نزن که راه نداره
کیارش کاغذو از رو شیشه میکنه و همه با خنده میریم داخل خونه
دو روز از اون شب میگذره... رزا یه چند ساعتی باهام قهر کردو بعد باهام آشتی کرد... هر چقدر اصرار کردیم بذارن بریم ماهان و کیارش نذاشتن... ماکان هم با پوزخند نگامون میکرد... امروز رزا میخواد بره به مادرش سر بزنه....
-رزا بذار منم بیام، قول میدم چیزی نگم
رزا: گفتم نه... میای اونجا بیخودی اعصابتو خورد میکنی
-تو هم میری اونجا فقط بد و بیراه بارت میکنند و برمیگردی
رزا: روژان باور کن خیلی نگرانه مادرم هستم وگرنه نمیرفتم
-من که نمیگم نرو میگم منم باهات بیام
رزا میخواد چیزی بگه که کیارش میپره وسط حرفش
کیارش: خانما اکه اجازه بدین من با شماها میام
رزا: آخه نمیخوام مزاحم شما بشم
-اجازه نمیدی من بیام... پس اینو با خودت ببر... اینقدر با اعصابم بازی نکن
رزا: روژان این چه طرز حرف زدنه؟
با بی حوصلگی میگم: تو رو خدا درس اخلاق رو ول کن
و بعد برمیگردمو میگم: کیارش یه لطفی کن باهامون بیا... من داخل خونه نمیرم... فقط رزا رو میرسونم ولی تو باهاش برو داخل... نذار حرفی بهش بزنند
رزا: روژژژژژژان
بعد هم بی توجه به رزا با اعصابی داغون از خونه خارج میشمو میام تو ماشینم میشینم.... واقعا نمیدونم چیکار کنم... دوست ندارم خواهرم از هیچکس بد و بیراه بشنوه... تحملش خیلی خیلی برام سخته.... از ماهان و ماکان هم خبری نیست... ماهان رفته شهر... ماکان هم رفته داخله روستا... اکثر مردم روستا تو باغ و زمیناش کار میکنند... اصلا ازش خوشم نمیاد... تو این دو روز فهمیدم به جز خونوادش هیچکس براش مهم نیست... دیوونه وار عاشقه برادرشه... مثله من که رزا رو دیوونه وار دوست دارم... با صدای رزا به خودم میام...
رزا: روژان از دستم ناراحت نباش من دوست ندارم به خاطر من ناراحت بشی هر وقت میای اونجا اعصابت داغون میشه
-بیخیال رزا
ماشینو روشن میکنم... کیارش هم رو صندلی عقب میشینه و من ماشینو به حرکت در میارم... وقتی به نزدیکای خونه میرسیم ماشینو پارک میکنم
-من میرم یکم تو روستا قدم بزنم... چند ساعت میمونی؟
رزا: دو ساعت دیگه اینجا باش
سری تکون میدمو بی توجه به اونا شروع میکنم به قدم زدن... اینجا رو دوست دارم... هواش خیلی خیلی تمیزه... مردم رو زمینها و باغ ها کار میکنند... با لذت بهشون نگاه میکنم... حس میکنم مردم بی ریا و ساده ای هستن... همینجور که دارم با خودم فکر میکنم یه صدای آشنا رو میشنوم... برمیگردم به طرف صدا... آره .... خودشه... ماکانه... داره به محافظایی که قبلا برای رزا گذاشته بود با داد و فریاد دستور میده... یه پیرمرد التماس میکنه و بقیه مردم روستا هم اونجا جمع شدن...
ماکان به نوچه اش میگه: شلاق رو بیارین
----------------------
این چی میگه؟... یکی از نوچه هاش شلاق رو میاره... یکی از نوچه ها میره به طرف پیرمرده و اونو به شدت هل میده... پیرمرده بیچاره میفته رو زمین... ماکان هم با بی رحمی تمام شلاقو بالا میبره و بر تن نحیف پیرمرد فرود میاره... دومین ضربه... سومین ضربه... به خودم میام... با عصبانیت به سمت ماکان میرمو دستشو که برای بالا بردن ضربه ی بعدی بالا برده میگیرم ...با تعجب به عقب برمیگرده... وقتی چشمش به من میفته تعجب جای خودش رو به عصبانیت میده
با فریاد میگم: تو خجالت نمیکشی... رو این پیرمرد دست بلند میکنی... ناسلامتی جای پدرته؟
با فریادی بلندتر از من میگه: تو کاری که بهت مربوط نیست دخالت نکن... بهتره همین حالا گورتو گم کنی
-که بزنی این پیرمرد رو آش و لاش کنی
با پوزخند میگه: نکنه دلت میخواد به جای اون تو رو بزنم آش و لاش کنم
-از آدم حیوون صفتی مثله تو هیچ بعید نیست همچین کاری کنی
چشماش از عصبانیت سرخ شده... رگ گردنش متورم شده... شلاق رو میبره بالا و سمت صورتم فرود میاره... دستمو میبرم جلو که شلاق به صورتم نخوره... شلاق به بازوم برخورد میکنه... برای دومین بار شلاقو میاره بالا... باید شلاقو ازش بگیرم و گرنه چیزی ازم نمیمونه اینبار با شدت بیشتری بهم ضربه میزنه کف دستم که حائل صورتم بود از سوزش میسوزه برای سومین بار داره شلاقو برای ضربه پایین میاره که با کف دستم سر شلاق رو میگیرم... ضربه دوم کاری بود... بدجور دستم رو زخم کرده... بدجور خون از دستم جاریه... با اینکه تا حد مرگ درد دارم اما سر شلاق رو محکم گرفتم اونم داره سعیشو میکنه که شلاق رو از دست من دربیاره
با پوزخند میگم: تو این دنیا فقط آدمای بزدلی مثله تو هستن که به ضعیفا زور میگن... چون میدونند با قویتر از خودشون نمیتونند بجگند عقده هاشون رو سر ضعیف ترها خالی میکنند
بعد شلاق رو ول میکنم و از جلوش میگذرم هنوز چند قدم نرفتم که با عصبانیت خودشو به من میرسونه و میگه: چطور جرات میکنی با من اینجوری حرف بزنی
-چیه لابد میخوای دوباره شلاق دستت بگیری و منو بزنی یا نه نکنه دلت میخواد چند تا سیلی نثارم کنی... ولی به نظرم تکراری شده
بعد با دست خونی به طرفی هلش میدم که لباسش کثیف میشه... نگاهی به لباسش و نگاهی به دستم میندازه... مچ اون دستمو که آسیب دیده میگیره و با شدت فشار میده
ماکان: با یکم فشار بیشتر میتونم بشکونمش... نظرت چیه؟
با اینکه خیلی درد دارم اما یه پوزخند میزنم و همه ی سعیمو میکنم که صدام نلرزه
-اگه غیر از این رفتار میکردی تعجب داشت
با عصبانیت مچ دستمو ول میکنه و شلاق رو روی زمین میندازه و از من دور میشه
-------------------------
نوچه هاش هم دنبالش میرن... به پیرمرد بیچاره نگاهی میکنم... اهالی روستا دارن بهش کمک میکنند... به سمت پیرمرد میرمو میگم
-پدرجان حالتون خوبه؟
پیرمرد:خوبم دختر... این چه کاری بود که کردی؟ میدونی ممکن بود یه بلایی سرت بیاره
متوجه ی حرفش نمیشم... به دستم نگاهی میکنمو با خودم میگم همین حالا هم کم بلایی سرم نیاورد
-پدرجان حالا که چیزی نشده... میتونم بپرسم موضوع چی بود؟
پدرجان: راستش نوه ام تو باغ اومده بود... ما که داشتیم میوه ها رو میچیدیم میره سر یکی از جعبه ها چند تا از میوه ها رو میخوره
با تعجب میگم: خوب این که مسئله ای نیست... مشکل کجاست؟
پدرجان: دخترم همه این باغها متعلق به آقاست... ما فقط کارگر هستیم حق نداریم بی اجازه از این میوه ها استفاده کنیم
با ناراحتی میپرسم نوه تون کجاست؟
نوه شو بهم نشون میده... یه دختر کوچولو حدودا شش هفت ساله گوشه ای وایستاده و داره گریه میکنه... الهی بمیرم چقدر هم خوشگله... میرم سمت دخترک... با ترس یه قدم عقب میرم... اثر انگشتهای یه دست رو روی صورتش میبینم... باورم نمیشه... یعنی به این بچه هم رحم نکرد... جلوش زانو میزنمو با مهربونی میگم: سلام خانم خانما
دختر با صدای لرزون میگه: سلام خانم
-اسمت چیه خانم خوشگله؟
دختر: سمیه
-چه اسم خوشگلی هم داری دقیقا مثله خودت... بگو ببینم سمیه خانم، چرا گریه میکنی؟
سمیه با هق هق میگه: همش تقصیر من بود
بغلش میکنمو میگم:هیس... گریه نکن گلم... هیچی تقصیر تو نبود... آروم باش.... هیس... آروم.... تو کاره اشتباهی نکردی... مگه پدربزرگت رو دوست نداری؟
سمیه: اوهوم
-پس نباید گریه کنی و غصه بخوری... چون پدربزرگت با گریه تو ناراحت میشه و غصه میخوره
سمیه: ولی من باعث شدم اونا بابایی رو بزنن
- عزیزم تو باعث نشدی... هیچکس مقصر نیست... جز اون مرتیکه زورگو که یه روز بدجور حالشو میگیرم
سمیه با تعجب نگام میکنه: عزیزم مگه نمیخوای بابابزرگ شاد بشه
سمیه با ذوق بهم نگاه میکنه و میگه: آره
-خوبه... پس حالا برو پیشه بابایی و بهش نشون بده ضعیف نیستی... اینجوری بابایی خوشحال میشه
سمیه: چه جوری نشون بدم
-بیخودی اشک نریز... برو پیشش بغلش کن... بوسش کن... اینجوری بابایی همه چیز رو فراموش میکنه
بعدش هم دو تا شکلات از جیب مانتوم در میارمو بهش میدم... ازم خداحافظی میکنه و با سرعت به سمت پدربزرگش میره... پیرمرد تا نوه شو میبینه یه لبخند میزنه... سمیه میره تو بغل پیرمردو آروم بوسش میکنه... دیگه اشک نمیریزه... سمیه یه دونه از شکلاتها رو به پیرمرد میده... نگاه پیرمرد به من میفته... یه دنیا قدردانی رو تو چشماش میبینم.... لبخندی میزنمو از اونجا دور میشم... تو این روستا با این همه قشنگی فقط و فقط ظلم و ستم بیداد میکنه... دلم میخواد به این مردم کمک کنم اما چه جوری؟... مگه چاره ای هم وجود داره؟... مگه کاری هم از دستم برمیاد... با صدای یه نفر به خودم میاد... به طرف صدا برمیگردم کیارشه
کیارش:روژان کجایی؟ میدونی ما از ک........
یهو حرف تو دهنش میمونه...
-چی شده؟ چرا ساکت شدی؟
باز چیزی نمیگه... مسیر نگاشو دنبال میکنم... آه از نهادم بلند میشه... دستم هنوز خونریزی داره... اصلا حواسم نبود... اون بچه هم همینجوری بغل کردم... لابد لباسش کثیف شد... وای حالا جواب رزا رو چی بدم... با صدای لرزون کیارش به خودم میام: روژان چی شده؟
-از اون پسرعموی احمقت بپرس؟
زیر لب زمزمه میکنه: ماکان این کارو کرده؟
-نه بابا.... خودم دیدم زیادی سالمم گفتم برای تنوع یکم خودمو ناقص کنم
کیارش با نگرانی میگه: آخه واسه ی چی؟
وقتی ماجرا رو براش تعریف میکنم میگه: آخه چرا این کارو کردی؟
-تو حالت خوبه؟ من باید میذاشتم فقط برای چند تا میوه ی ناچیز یه پیرمرد رو تا حد مرگ کتک بزنه؟
کیارش: روژان تو چرا متوجه نیستی... ما اگه به این مردم یکم رو بدیم سرمون سوار میشن
با ناباوری به کیارش نگاه میکنم... این همون کیارشه مهربونه... این همون آدمیه که برای خواهر من اشک از چشماش جاری شد... نه... این اون آدم نیست... من با این آدم چقدر غریبه ام... من کلا با این خونواده چقدر غریبه ام... چرا هر روز تو این روستا یه چیز عجیب میبینم
با داد میگم: کیارش من حالم از تو و اون پسرعموی بدتر از خودت به هم میخوره... از همین حالا بهت میگم اگه رزا هم راضی بشه باهات بمونه من یکی نمیذارم،من اگه راضی شدم بهت کمک کنم چون تو رو یکی از مهربونترین آدما دیدم... من تو چشماعت عشق و محبت دیدم... ما حالا میفهمم تو فقط به کسایی محبت میکنی که برات عزیزن... مردم عادی واسه تو هیچی نیستن... من دوست ندارم چنین مرد پستی شوهر خواهرم بشه
بعد هم از کنارش میگذرم... باید یه فکری به حال دستم کنم
کیارش: روژان کجا میری؟
یکی از اهالی روستا رو میبینم
-خانم... خانم
زن جوونی به سمتم برمیگرده... تا کیارش رو کنار من میبینه دستپاچه میشه و میگه: بله خانم جان؟
دلم میگیره... همه ی اهالی روستا از این خونواده میترسن بعد من دست خواهرم رو گرفتمو اونجا موندگار شدم
-ببخشید گلم میخواستم بدونم کجا میتونم دستمو بشورم
زن: خانم خونه من خیلی نزدیکه با من بیاین
نگاهی به دستم میکنه و منو به سمت خونش میبره، کیارش هم دنبالم میاد... برمیگردم به سمت کیارشو با اخم میگه: تو کجا میای؟ بهتره به جای دنبال کردن من رفتارتو اصلاح کنی
کیارش: من....
-از جلوی چشمام گم شو، حوصله ی آدمای رذلی مثله تو و پسرعموت رو ندارم
کیارش چشماش غمگین میشه و من بی تفاوت از کنارش رد میشم... من نمیخواستم تلافی پسرعموشو سرش در بیارم... اگه باهاش اینجور رفتار میکنم فقط و فقط واسه حرفیه که زده... اونا واسه هیچکس جز خودشون ارزش قائل نیستن... همین حالا هم کیارش فقط و فقط بخاطر رزا بهم چیزی نمیگه... صدای زن رو میشنوم
زن: خانم رسیدیم
به داخل خونه میرم...دستم رو میشورم... یه تیکه پارچه برام میاره تا دستمو باهاش ببندم... پارچه رو ازش میگیرمو میبندم... فقط میتونم امیدوار باشم عفونت نکنه...
-ممنون گلم، خیلی بهم لطف کردی
زن: وظیفمه خانم
آهی میکشمو میگم: لطفه گلم... لطفه...
بعد ادامه میدم: اینجا کسی نیست که به من و خواهرم یه اتاق اجاره بده... فقط واسه چند روز میخوام
زن: چرا خانم، حاج رضا به کسایی که از شهر میان اتاق اجاره میده
-آدرسشو بهم میگی
آدرسو بهم میگه و من هم ازش تشکر میکنم و از خونه خارج میشم
------------------------
میرم به اون سمتی که ماشین رو اونجا پارک کردم... بدجور اعصابم خورد شده... هنوز هم باورم نمیشه کیارش اون حرف رو زده باشه... تصمیم دارم بعد از رسوندن خواهرم برگردم و با حاج رضا صحبت کنم... به ماشین رسیدم رزا و کیارش دارن با هم صحبت میکنند... رزا تا چشمش به من و دستم میفته جیغ کوتاهی میکشه و میگه: روژان چی شده؟
حتی حوصله ی خنده و شوخی هم ندارم... سعی میکنم لبخند بزنم
-چیزی نیست گلم نگران نباش
اشک تو چشمای رزا جمع میشه و میگه: روژان تو چت شده؟
تو چشمای کیارش التماس رو میبینم... یه پوزخند میزنم و نگامو ازش میگیرم به سمت رزا برمیگردمو به زحمت میخندم
- باور کن چیزیم نیست... داشتم برمیگشتم پام به سنگ گیر میکنه و میفتم یه خورده دستم زخمی میشه
رزا به طرفم میاد و میگه: بذار دستت رو ببینم ممکنه عفونت کنه
از ترس اینکه پارچه رو باز کنه میگم: رزا اینجا که چیزی نداریم بریم خونه بعد ببینیم چی شده؟
رزا: راست میگی... سوار شو من رانندگی میکنم
تو ماشین میشینیم... رزا ماشین رو روشن میکنه... همونجور که ماشینو میرونه منو سرزنش میکنه
رزا: آخه حواست کجا بود... کیارش اومد دنبالت پیدات نکرد....
با شنیدن این حرف نیشخندی میزنمو چیزی نمیگم
رزا:هنوز دو روز از اون اتفاق........
دیگه هیچی نمیشنوم همه حواسم میره به سمت حوادث اخیر... من اینجا چیکار میکنم... بین این مردم... ین این آدما... و از همه بدتر تو خونه ی آدمای نفرت انگیزی مثله ماکان... من دارم چه غلطی میکنم... خیلی خوشحالم که رزا علاقه ای به کیارش نداره... حس میکنم رزا تغییر کرده... رزای این رزا به ضعیفی رزای قبل نیست... دوست ندارم با گفتن این حوادث بذر ترس رو تو دلش بکارم... باید خودم همه چیز رو حل کنم... با صدای رزا به خودمم میام
رزا: روژان حواست کجاست؟ یک ساعته دارم صدات میکنم
-رسیدیم؟
رزا از رفتارم تعجب میکنه... میدونم این همه جدیت خیلی براش عجیبه ...
رزا با تعجب میگه: آره
همه پیاده میشیم و من میرم به طرف صندلی راننده
رزا با تعجب میگه: کجا میری؟
-یادم اومد یه کار نیمه تموم تو روستا دارم... باید برگردم
رزا با تعجب و کیارش با نگرانی و شرمندگی نگام میکنه... ماشین ماهان هم همون لحظه میرسه... پشت ماشین من نگه میداره و پیاده میشه
ماهان با خنده به همه سلام میکنه که با دیدن قیافه ی جدی من، چهره ی گرفته ی کیارش خنده رو لباش خشک میشه
ماهان: چیزی شده
-نه چیزی نشده... یه کاری برام پیش اومد باید برم روستا
ماهان: بیا من میرسونمت
-ممنون ترجیح میدم تنها باشم
رزا: روژان چیزی شده؟
دلم برای خواهرم میسوزه باید یه بهونه بیارم تا از نگرانی در بیاد... دستشو میگیرم و با خودم یه گوشه میبرم... تو چشمای کیارش خواهش و التماس موج میزنه با نفرت نگامو از کیارش میگیرم که این حرکت من از چشمای ماهان دور نمیمونه
-رزا راستش یه اتفاقی افتاده... اما چیز زیاد مهمی نیست
رزا: چی شده روژان؟
-همونطور که بهت گفتم موقع برگشت حواسم نبود پام به سنگ گیر کرد... یه دختر بچه هم جلوم بود... هم من میفتم هم باعث میشم اون دختربچه یه خورده اذیت بشه.. الان خیلی نگران هستم... واسه همینه که یه خورده اعصابم خورده
رزا لبخندی میزنه و بغلم میکنه و من رو به خودش فشار میده بازوم از درد تیر میکشه.. لبمو محکم گاز میگیرمو هیچی نمیگم
رزا: قربونت برم که اینقدر مهربونی... فکر کردم چی شده؟ حالا چرا میخوای دوباره به روستا برگردی؟
-امروز از یکی از اهالی روستا شنیدم که یه نفر به مسافرا خونه اجاره میده میخوام برم یه پرس و جویی کنم
رزا: ما که اینجا هستیم دیگه اتاق واسه چی؟
-رزا مثله اینکه یادت رفته ما قرار بود یه شب اینجا بمونیم ولی الان چندین شب و روزه که اینجا هستیم... تازه بیشتر کارامون هم اینا انجام میدن... من خوشم نمیاد سربار کسی باشم... اینجوری احساسه خوبی ندارم... تازه احساس میکنم ماکان هم تو رودربایستی قرار گرفت و قبول کرد
رزا میخواد حرفی بزنه که میگم: رزا من اینجا راحت نیستم... یه روز دو روز سه روز به نظرت یکم زیاد نشده... من خوشم نمیاد سربار کسی باشم... احساسه خوبی ندارم... تازه احساس میکنم ماکان هم تو رودربایستی قرار گرفت و قبول کرد
انگار رزا با حرفهای من متقاعد شده: حق با توهه... ما نباید مزاحم اینا بشیم... بهتره چند روز باقیمونده رو یه اتاق اجاره کنیم... ولی بهتر نیست من باهات بیام
-تو یه خورده استراحت کن... من زود خودم رو میرسونم
رزا سری تکون میده و میگه: مواظب خودت باش
-رزا؟
رزا: چیه خواهری؟
-فعلا چیزی بهشون نگو... من اتاق رو جور میکنم و ما فردا صبح که داریم میریم روستا بهشون همه چیز رو میگیم
رزا: باشه گلم... برو خدا به همرات
---------------------
سری تکون میدمو از رزا خداحافظی میکنم... به ماهان و کیارش میرسم ... زیرلب خداحافظی میگمو از کنارشون رد میشم... نگاهم به ماهان میفته ناراحتی رو میتونم تو چهره ش ببینم لابد تو همین چند دقیقه کیارش براش همه چیز رو تعریف کرده... به ماشین میرسم و بی تفاوت به همه ماشینو روشن میکنمو حرکت میکنم... یه خورده عذاب وجدان دارم... شاید درست نباشه که من به رزا دروغ بگم... واقعا نمیدونم... تو این روزا خودم هم نمیدونم چی درسته چی غلط... سعی میکنم خونسردیمو حفظ کنم... با حرص خوردن هیچی درست نمیشه... یه آهنگ میذارم و گوش میدم
به دادش رسیدم دلم رو رها کرد
صداش کردم اون وقت رقیبو صدا کرد
به پاش می نشستم خودش دید که خستم
ولی بی وفا باز رها کرد دو دستم
واسه شب نشینی رفیق قدیمی
شدم رنگ اون شب که چشماش سیام کرد
حالا روزگارم عوض شد دوباره
ولی اون خودش فکر برگشتو داره
حالا من نشستم بهسکان نورم
ولی اون به جز من کسی رو نداره
می بخشم دوباره گناهی که کرده
می بخشم می دونم که دستاش چه سرده
می شم سلطان شب رفیق قدیمی
بازم مثلوقتی که بودیم صمیمی
بدون زندگی بازیگردون ترین
زمین خوردی دیدی که دنیاهمینه
باز فکرم به سوی خواهرم پر میکشه: تا کی میتونم همینجور واسه خواهرم دروغ سرهم کنم... دلم میخواد یکم خواهرم قویتر بود تا بتونم باهاش حرف بزنم قبلنا که مامان و بابا زنده بودن همیشه حرفامو به خواهرم میزدم باهاش درد و دل میکردم و اون خیلی وقتا با حرفاش آرومم میکرد... اما از وقتی پدر و مادرم فوت شدن رزا خیلی ضعیف شده شاید هم حق داره اون نسبت به من بیشتر ضربه خورده... تحمل این همه اتفاق بد برایه کسی مثله من و مخصوصا رزا خیلی خیلی سخته... مایی که همیشه پدر و مادرمون نمیذاشتن آب تو دلمون تکون بخوره... دلم نمیخواد این آرامش نسبی روکه تازه خواهرم پیدا کرده از ش بگیرم... بهترین راه اینه رزا فعلا هیچی ندونه... اینجوری خیلی خیلی بهتره... برای بعد یه فکری میکنم... همونجور که دارم میرم متوجه ماشین ماکان میشم... مخالف مسیر من داره میاد... لابد داره خونه میره... بی توجه بهش با سرعت از کنارش رد میشم... ساعت پنجه فکر کنم تا برگردم دیروقت بشه... امشب باید همه ی وسایلامون رو جمع کنیم... اونقدر فکر میکنم که نمیدونم کی به روستا رسیدم... از ماشین پیاده میشمو پرسون پرسون آدرس رو پیدا میکنم... یه خونه ی قدیمی با در چوبی رو مقابل خودم میبینم... چند ضربه به در میزنمو منتظر میمونم... صدای قدمهای یه نفر رو میشنوم و بعد در باز میشه و یه پیرمرد رو جلوی خودم میبینم
-سلام پدرجان
پیرمرد: سلام دخترم، با کی کار داری؟
-با حاج رضا کار دارم
پیرمرد: خودم هستم چیکار داری دخترجان؟
- راستش من شنیدم شما به مسافرا اتاق میدین... میخواستم بدونم اتاقی دارین که چند روز به من و خواهرم بدین؟
حاج رضا با ناراحتی سری تکون میده و میگه: آخرین اتاقم رو چند روز پیش به یه زن و شوهر جوون دادم
با ناراحتی میگم: یعنی هیچ راهی وجود نداره
یکم فکر میکنه و میگه: دخترم یه نفر هست که یه اتاق خالی داره...اما نمیدونم بهتون اتاق بده یا نه... آخه به غریبه ها اطمینان نداره... اگه خواستی من میام باهاش صحبت میکنم شاید راضی شد... ولی باز هم مطمئن نیستم
با خوشحالی میگم: اگه این کار رو کنید لطف بزرگی در حق من و خواهرم کردین
حاج رضا: یه کم صبر کن آماده بشم
سری تکون میدم و حاج رضا به داخل خونه میره... بعد از ده دقیقه میاد بیرنو میگه: راه بیفت
و خودش جلوتر از من حرکت میکنه
حاج رضا: دختر قاسمی؟
-نه خواهرش هستم
حاج رضا: چرا همونجا نمیمونی؟
-آبمون با هم تو یه جوب نمیره... قاسم زور میگه و من تحمل حرف زور ندارم... از همه اینا گذشته قاسم به زور ما رو تو چند دقیقه تحمل میکنه بعد فکرشو کنید بخوایم چند روز تو خونش بمونیم... چی میشه؟
حاج رضا به نشونه ی تاسف سری تکون میده و میگه: امان از دست قاسم... هر چی نصیحتش میکنیم آدم نمیشه
دیگه تا آخر مسیر هیچکدوم حرفی نمیزنیم... بالاخره به جلوی خونه میرسیم... حاج رضا چند ضربه به در میزنه... صدای خشن یه مرد میشنوم
مرد: اومدم بابا... چه خبره؟
در باز میشه و یه مرد شکم گنده رو جلوی خودم میبینم... وقتی حاج رضا رو میبینه میخنده و میگه: حاجی از این طرفا؟
حاج رضا لبخندی میزنه و میگه: سلام عباس
عباس: سلام حاجی، نگفتی چیکار داری که بعد مدتها بهمون سر زدی؟
حاج رضا اشاره ای به من میکنه و میگه: این خانم و خواهرش یه اتاق میخواستن... میخوام اتاقتو واسه چند روز بهشون بدی
عباس: حاجی من پسر مجرد تو خونه دارم... بعد بیام به دو تا دختر غریبه اتاق بدم
خندم میگیره... دنیا برعکس شده... انگار ما میخوایم پسرش رو از راه به در کنیم، صدای حاجی رو میشنوم که میگه: غریبه نیستن، دختر قاسم و خواهرش هستن... با مسئولیت من بذار چند روز اینجا بمونن... اگه یکی از اتاقام خالی شد زودتر از اینجا میرن
عباس بر میگرده به سمت من و یه خورده براندازم میکنه که بدم میاد با اخم نگاش میکنم
عباس: چقدر واسه ی اتاق میدی؟
-من اطلاعی از قیمت اتاقا ندارم خودتون یه قیمتی رو بگین... نصفش رو اول و بقیه رو وقتی که میخوایم بریم میدیم
عباس قیمت رو میگه که اخمای حاج رضا میره تو هم
حاج رضا: چه خبرته عباس... قیمتو بیار پایین
عباس: حاج رضا خودتون میدونید ممکنه رابطه ام با قاسم خراب بشه... پس این پولا چیزی نیست
با لحن سردی میگم: چقدر هم که این رابطه براتون مهمه
بعد منتظر جوابش نمیمونم و ادامه میدم: برام مهم نیست این مبلغ رو پرداخت میکنم اتاق رو بهم نشون بدین
از جلوی در کنار میره و منو حاج رضا وارد میشیم
----------------------
عباس راه رو بهمون نشون میده... به جلوی اتاق میرسیم... درو باز میکنه و به داخل اتاق میریم... با نارضایتی یه نگاهی میندازم یه اتاق کوچک که فقط چند تا حصیر رو زمینه... چند تایی هم رختخواب گوشه ی اتاق افتاده... من باید چند روز اینجا زندگی کنم اونم با کی؟ با رزایی که اونقدر به نظافت اهمیت میده... هر چند برای خودم هم سخته اما رزا خیلی از من حساستره... فکر کنم اگه رزا اینجا رو ببینه خودکشی میکنه...
حاج رضا: چی شد دخترم؟ بالاخره پسندیدی؟
-ببخشید حاج رضا بعد تکلیف غذا و حموم و... چیه؟
عباس: غذا رو زنم براتون درست میکنه... حموم و دستشویی هم که مشترکه
اصلا راحت نیستم ولی از یه طرف هم دیگه نمیتونم با اون آدمای پست زیر یه سقف زندگی کنم... مهم نیست باید قبول کنم
حاج رضا: مشکلی نیست دخترم؟
-نه حاج رضا.. فعلا مجبورم تا ببینم بعد چی میشه
حاج رضا: به سلامتی از کی میاین؟
-فردا صبح
همینجور که دارم میریم بیرون... یه پسره ی قد بلند رو میبینم که اخم آلود به طرف ما میاد
پسر: بابا چی شده؟
عباس: احمد این دختر و خواهرش چند روزی مهمون ما هستن
یه پوزخند میزنم... از مهمون این همه پول میگیرن؟... رسم جالبیه... احمد با چشماش منو برانداز میکنه... مثله باباش هیزه... آقا میترسه ما پسره رو از راه به در کنیم... این پسره که خودش آخره هیزیه
-آقا اگه نگاه کردنتون تموم شد راهو باز کنید
احمد به خودش میادو اخمش بیشتر میره تو هم
احمد: مهمون اینقدر پررو نمیشه؟
با سردی میگم: مهمون شاید... ولی منی که بابت این مهمونی پول دادم عیبی نداره یه خورده پررو باشم
بعد بی تفاوت از کنارشون میگذرم... حاج آقا هم با اونا خداحافظی میکنه و بیرون میاد... همونطور که داریم راه اومده رو برمیگردیم حاج رضا میگه: دخترم واقعا شرمندتم دلم نمیخواست اینجا بیای...اما دیدم نگرانه جایی... گفتم بهت پیشنهاد کنم شاید قبول کردی
-این حرفا چیه حاج رضا... شما خیلی بهم لطف کردین... چند شب که بیشتر نیست... این چند شبو تحمل میکنیم بعدش هم برمیگردیم
حاج رضا: اگه مشکلی پیش اومد خبرم کن
-مرسی حاج رضا... حتما
حاج رضا به خونش میرسه و من هم ازش خداحافظی میکنم... به سمت ماشین حرکت میکنم... وقتی به ماشین میرسم... یکم توش میشینمو به آینده فکر میکنم... واقعا نمیدونتم کاری که دارم میکنم درسته یا نه؟... اصلا از احمد خوشم نیومد... میترسم برامون دردسر درست کنه... بعد از کلی فکر کردن که نتیجه ای هم برام نداشت تصمیم گرفتم از بد و بدتر، بد رو انتخاب کنم زیر لب زمزمه میکنم: چند شبه دیگه، مسئله ای نیست، اگه احمد دست از پا خطا کنه خودم حسابش رو میرسم
بعد ماشین رو روشن میکنمو به سمت ویلا میرم... هوا تاریک شده... به ساعت نگاهی میندازم... ساعت هشته... آهسته ماشین رو میرونم و به آینده فکر میکنم... یعنی میشه این اطراف خونه ای، ویلایی، چیزی خرید... باید این کارا رو به عمو کیوان بسپرم... یاد اون روز میفتم که عمو میخواست بیاد روستا ولی براش زنگ زدمو گفتم ما برگشتیم و اون سریع خودش رو به خونه ما رسوند... وقتی رزا رو با اون حال و روز دید مثله من عصبی شد... میخواست بر علیه قاسم شکایت کنه که رزا نذاشت... اینبار هم قبل از حرکت عمو رو در جریان گذاشتم... مخالف صد در صد اومدنمون بود اما قول دادم که مواظبه همه چیز باشم... همینجور که به چیزهای مختلف فکر میکنم خودمو جلوی ویلا میبینم... ماشینوخاموش میکنمو به سمت در حرکت میکنم.. دو بار زنگ میزنمو منتظر میمونم... صدای قدمهای آقا جعفر رو میشنوم و بعد در باز میشه
آقا جعفر: خانم بالاخره اومدین؟ خواهرتون نگران شده بود
-یه خورده کارم طول کشید
با اجازه ای میگمو با بی حالی به سمت در ورودی حرکت میکنم... از راهرو میگذرمو وارد سالن میشم... همه نشستن... رزا تا منو میبینه میگه: وای روژان منو کشتی... مردم از نگرانی
-نگرانی واسه ی چی؟ من که بهت گفتم برای چه کاری میرم
رزا با شرمندگی میگه: فکر نمیکردم اینقدر طول بکشه... گفتی زود میای
-ببخشید یه مشکلی پیش اومده بود حلش کردم
بعد به سمت بقیه برمیگردمو یه سلام زیرلبی میگم... ماکان با اخم و ماهان و کیارش با ناراحتی جوابمو میدن... به سمت اتاق حرکت میکنم
رزا: لباستو عوض کردی زودتر بیا... شام آماده ست
-ممنون میل ندارم... میخوام استراحت کنم
----------------------
در اتاق رو باز میکنمو میرم وسایلام رو جمع کنم بعد از چند دقیقه در اتاق باز میشه... سرمو برمیگردونم... رزا رو میبینم
رزا: اتاق پیدا کردی؟
-اوهوم، راستش زیاد راضی نیستم ولی فعلا مجبوریم باهاس بسازیم
رزا: عیبی نداره، به نظر منم درست نیست بیشتر از این اینجا بمونیم، خیلی بهشون زحمت دادیم
-اوهوم
رزا: روژان بهتره بیای شام بخوری، اینا این همه هوامونو داشتن، بهتره مشکلاتمون رو خودمون حل کنیم، میدونم امروز یه خورده ناراحتی، هم به خاطر اون بچه هم به خاطر اتاق اما دلیل نمیشه که با اینا اینجور حرف بزنی... دوست دارم مثله همیشه شاد و شنگول باشی
ایکاش میشد همه چیز رو به خواهرم بگم... آهی میکشمو میگم هر چی تو بگی رزایی
رزا لبخندی میزنه و میگه: آفرین خانم خانما... پس من میرم... تو هم لباساتو عوض کن و بیا...بعد از شام باهم چمدونمون رو میبندیم
سری تکون میدمو هیچی نمیگم... رزا هم لبخند میزنه و از اتاق خارج میشه... زیرلب زمزمه میکنم: خواهری خیلی دوستت دارم
بعد لباسامو عوض میکنمو بیرون میرم... حس میکنم همه ناراحتن حتی ماکان... دلیل ناراحتی ماکان رو نمیفهمم شاید از ناراحتی کیارش ناراحته بیخیال ماکان و ماهان و کیارش میشم... همه دارن شام میخورن... بیخیال با صدای بلند سلام میکنمو با یه لحن شادی میگم: وای وای زرشک پلو با مرغ... چقدر دلم مرغ میخواست یه بشقاب برای خودم برمیدارم و در برابر چشمهای بهت زده ی ماهان و ماکان و کیارش چند قاشق برنج تو بشقاب میریزم بعد بشقاب رو میذارم وسط میز و دیس رو میذارم جلوی خودم و یه تیکه مرغ کوچولو رو میذارم توی بشقابی که وسط میز گذاشتم و بقیه مرغ رو میذارم کنار دستم
رزا با دهن باز داره نگام میکنه... یه قاشق برنج از دیس برمیدارم و میذارم تو دهنم
رزا با جیغ میگه: روژان داری چیکار میکنی؟
-با مظلومیت میگم مگه نگفتی بیا غذا بخور... خوب منم خواستم دلتو نشکونم اومدم همه غذاها رو بخورمو برم
رزا: تو که میل نداشتی؟
-تو که نگفته بودی مرغه... اگه میدونستم میل پیدا میکردم
رزا: مگه غذا ندیده ای؟
-اوهوم، از صبح رنگ غذا رو ندیدم
بعد یه قاشق دیگه از برنج رو میذارم تو دهنم... ماهان با صدای بلند میخنده و میگه: این بشقاب چیه گذشتی وسط
- واسه ی شماهاست دیگه، مگه غذا نمیخورین؟... گفتم شاید باز گشنتون شد یه چیزی داشته باشین
تند تند غذا رو میذاشتم تو دهنم، یه بغضی تو گلوم نشسته بود، دلم عجیب گرفته بود، من هیچوقت از ماکان خوشم نمیومد اما همیشه کیارش و ماهان رو دوست داشتم، همیشه اونا برام عزیز بودن، اونا برام مثله داداشام بودن... الان که اونا رو اینقدر بد میبینم دلم میگیره... دوباره یه قاشق پر از برنج تو دهنم میذارمو بغضم رو باهاش قورت میدم...
با دهن پر میگم: رزا چرا منو نگاه میکنی بخور، هر چند بهت حق میدم از بس بچه ی مرغ خوردی... معدت عادت به مرغ خوردن نداره...
کیارش با تعجب میگه: بچه ی مرغ؟
-همونجور که سرم پایینه و دارم غذا میخورم میگم: اوهوم
ماهان:بچه مرغ دیگه چیه؟
رزا با حرص میگه: تخم مرغ رو میگه
-بده واسه ی تو هم خودم میخورم... دست سالمم رو سمت غذاش میبرم که با دست محکم میکوبه رو دستم
با صدای بلند میگم:آخ
رزا: کوفت، این چه وضعه غذا خوردنه... برای بار هزارم میگم وسط غذا حرف نزن
-اینجوری که یادم میره؟
رزا:چی؟
-حرفم
رزا: درست و حسابی بگو ببینم چی میگی؟
-اگه وسط غذا حرف نزنم تا آخر غذا که حرفم از یادم میره
رزا: روژان آبروریزی نکن
-من که کاری نمیکنم من فقط دارم غذامو میخورم
کیارش و ماهان میخندنو ماکان هم لبخند میزنه... سریع نگامو ازشون میگیرمو غذامو میخورم... غذا که تموم میشه میگم: آخیش... دارم منفجر میشم
رزا: همینکه تا الان منفجر نشدی خودش یه معجزه هست
-واقعا؟
رزا:اوهوم
-پس چرا هیچکس نمیاد از من مصاحبه کنه؟
رزا: مصاحبه برای چی؟
-معجزه به این مهمی اتفاق افتاده اونوقت......
میپره وسط حرفمو میگه: یکم به اون فکت استراحت بده
-از صبح بهش استراحت دادم که الان حرف بزنم
رزا: روژان من به شخصه بگم غلط کردم گم شو تو اتاق...بی خیال میشی
-اگه منو کول کنی تا اتاق ببری چرا که نه؟
ماکان هم با صدای بلند میخنده... بهش یه نگاه میندازم... شاید سردترین نگاه... تلخ ترین نگاه... یه نگاهی که توش صد تا حرفه.... یه پوزخند میزنمو به سمت رزا برمیگردمو میگم: رزایی نمیشه از اینجا داریم میریم یخچال اینجا رو با خودمون سوغاتی ببریم؟... خوردنیهاش رو خودمون میخوریم یخچال رو هم واسه عمو میبریم
رزا جیغ میزنه و میگه: روژان بس کن
-منو بگو که به فکر آذوقه چند ماهه دیگه هستم
بعد از جام بلند میشمو به سمت اتاق راه میفتمو میگم: اصلا قدرمو نمیدونی... اه اه خواهر هم اینقدر قدرنشناس
همینکه به اتاق میرسم در رو باز میکنمو سریع خودمو تو اتاق میندازمو در رو میبندم... چقدر سخت بود... تظاهر به شاد بودن... خیلی سخت بود... از این همه ریاکاریشون متنفرم... این آدما چه طور این همه مدت تظاهر به خوب بودن کردن... در صورتی که من چند دقیقه هم به سختی میتونم تظاهر به شاد بودن بکنم
زمزمه وار میگم: روژان این روزا تظاهر کردن خودش یه هنره... که تو ازش بی نصیب موندی
آهی میکشمو سری به نشونه ی تاسف برای سادگی خودم و بی رحمی این آدمای بی وجدان تکون میدم
ترجیح میدم به این چیزا فکر نکنم... با فکر کردن من هیچی درست نمیشه... من و رزا که فردا از اینجا میریم بعده یه مدت هم که برمیگردیم اما بیچاره اهالی روستا... سری به عنوان تاسف تکون میدمو خودمو روی تختم پرت میکنم... کم کم پلکام سنگین میشه و به خواب میرم
با احساس تشنگی شدیدی از خواب بیدار میشم... نگاهی به رزا میندازم... چه معصومانه خوابیده... دلم براش ضعف میره... خم میشمو پیشونیشو میبوسم... خیلی خوشحالم که رزا رو دارم... از رو تخت بلند میشمو به سمت در میرم... از اتاق خارج میشم... دارم از پله ها پایین میرم که صدای ماهان رو میشنوم
ماهان: آخه این چه کاری بود که کردی؟
ماکان: از دخترای زبون دراز متنفرم... تا همین الان هم زیادی تحمل کردم
ماهان: همه چیز رو خراب کردی
ماکان: میگی چیکار میکردم... وسط روستا وایساده و به من توهین میکنه بعد من بهش لبخند بزنم
ماهان: کیارش عاشقه رزاهه، چرا نمیفهمی؟؟
ماکان: قحطی دختر بود که عاشق خواهر این دختره زبون دراز شد؟
ماهان: رزا دختر خوبیه
ماکان: من با رزا مشکلی ندارم من با خواهرش مشکل دارم... حالا این پسره کجا رفت؟
ماهان با ناراحتی میگه: روژان آب پاکی رو ریخت رو دستش... گفت دور رزا رو خط بکشه... کیارش هم رفته این اطراف قدمی بزنه... گفت منتظرش نباشیم میخواد امشب بره خونشون
ماکان: دختره ی لعنتی... به خدا اگه یه روز هم از عمرم مونده باشه بد حالشو میگیرم
ماهان: ماکان تمومش کن... تو حق نداشتی روش دست بلند کنی
ماکان: آره حق با توهه، باید اونجا میموندم تا خانم هر چی دلش میخواد بارم کنه... من همین الان هم به خاطر تو و کیارش بهش هیچی نمیگم
ماهان: ماکان آروم باش... روژان اونقدرا هم که تو میگی بد نیست
ماکان:آره اصلا میدونی چیه؟ به قول خودش اون فرشته هست... اصلا من بدم خوبه؟
ماهان: ماکان این حرف چیه که میزنی؟
ماکان: اگه من جای کیارش بودم دو تا میزدم تو گوش دختره و مجبورش میکردم باهام ازدواج کنه... به نظر من کیارش از هر بی عرضه ای بی عرضه تره
ماهان: همین کارا رو کردی دیگه وگرنه تا حالا صد دفعه کیارش تونسته بود رضایت رزا رو بگیره... چرا نمیفهمی اینا دخترای روستایی نیستن که دو تا تو سرشون بزنی رام بشن
ماکان: دختره ی لوس و ننر... یه جور از این و اون دفاع میکنه که انگار صد ساله باهاشون زندگی کرده... یکی نیست بهش بگه تو هم یکی هستی مثله من ...فقط و فقط ادعاتون میشه
ماهان: ماکان چرا اینقدر عصبی هستی؟ حرف زدی... حرف شنیدی... این همه عصبانیتت رو درک نمیکنم
ماکان: اون اجازه نداشت با من اون طور حرف بزنه؟
ماهان: ماکان
ماکان: دختره زبون نفهم... فقط بشین و ببین... من این دختره رو آدم میکنم اون باید بفهمه که کسی نمیتونه با ماکان در بیفته... اگه من رامش نکنم ماکان نیستم
یه پوزخند میزنمو تو دلم میگم آره کاکتوسی
ماهان: ماکان کار کیارش رو سخت تر نکن
ماکان: دیگه نه کیارش برام مهمه نه هیچکس... من نمیتونم آروم یه ج...
بقیه حرفاش برام مهم نیست اونایی رو که باید میشنیدم شنیدم... قید آب رو میزنمو به اتاق برمیگردم... رو تخت دراز میکشمو به حرفهای ماهان و ماکان فکر میکنم... ماکان تو چه فکری هست و من تو چه فکری... اون فقط و فقط به غرورش فکر میکنه و من به دختربچه ی خوشگلی که اثر انگشتای ماکان رو صورتش خودنمایی میکرد... چقدر بین من و ماکان تفاوته... ایکاش آدما قبول میکردن دیدگاه های اشتباهشون رو عوض کنند هر چند هیچکس دیدگاه خودشو اشتباه نمیدونه آهی میکشمو تصمیم میگیرم چمدونا رو ببندم نیم خیز میشم که چشمم میخوره به چمدونا... رزا همه ی کارا رو خودش کرد... دوباره راحت دراز میکشم... نگاهی به دستم میندازم زخمش عمیقه اما عفونت نکرده... خدا رو شکر رزا یادش رفت دست منو پانسمان کنه... به فردا شب فکر میکنم واقعا چه جوری باید تو اون اتاق بخوابیم... تصمیم میگیرم بهش فکر نکنم...چشمامو میبندمو کم کم به خواب میرم
-------------------
فصل چهارم
با تکونهای دست رزا از خواب بیدار میشم
رزا: روژان بیدار شو
-هوم؟
رزا: روژان با تو هم، میگم بیدار شو
پشتمو به رزا میکنمو میگم: فقط یکم دیگه
رزا: روژان امروز باید بریم روستا... دیرمون میشه بیدار شو
با یادآوری دیروز همه چیز یادم میاد... خدا لعنتت کنه ماکان من رو از این رختخواب گرم و نرم هم انداختی از امشب معلوم نیست باید چه جوری بخوابم... به زحمت تو جام میشینم... یه خمیازه میکشمو میگم: رزا؟
رزا همونطور که داره لباس عوض میکنه میگه: هوم؟
-نمیشه این رختخوابهای گرم و نرم و اون تخت رو هم با خودمون ببریم؟
رزا: روژان دست از این مسخره بازی ها بردار، لباس بپوش ساعت ده شده
-چــــــــــــــی؟
رزا: داد نزن... یادت باشه ازشون تشکر کنی
-تشکر دیگه واسه ی چی؟
رزا: روژان حالت خوبه؟... برای این همه کمکی که بهمون کردن
-تشکر نمیخواد که.... تازه باید کلی افتخار هم کنند که به خانمهای متشخصی مثله ما کمک کردن
رزا با یه لحن محکم میگه: روژان
-اه... باشه
رزا: بیا لباس بپوش... چمدونا رو میبریم پایین.... همونجا باهاشون صحبت میکنیم
-خانم اجازه؟
رزا: دیگه چیه؟
-برم دستشویی...
رزا با بی حواسی میگه: دستشویی واسه چی؟
با خنده میگم:واسه ی هواخوری
رزا: روژان
-آخه یه سوالایی میپرسی آدم خندش میگیره، مردم میرن دستشویی واسه چی؟ خودت نمیدونی؟... باشه بذار برات بگم... بنده الان پی پی دارم در نتیجه......
میپره وسط حرفمو میگه: فقط زودتر از جلوی چشام گم شو
با خنده به سمت دستشویی میرم... وقتی از دستشویی بیرون میام رزا رو نمیبینم چمدون خودش رو هم برده... همونجور که لباس میپوشم به این فکر میکنم این لحظه ی آخری چه طوری حال ماکان رو بگیرم... یه لبخند خبیث رو لبام میشینه... لباسامو که پوشیدم چمدونم رو برمیدارمو به سمت در میرم... همونجور که از پله ها پایین میرم صدای ماهان رو میشنوم
ماهان: آخه چرا؟؟ این یه مدت هم همین جا میموندین
رزا: نه دیگه... خیلی مزاحمتون شدیم
ماهان چشمش به من میفته که به زحمت چمدونو حمل میکنم... به طرفم میادو میخواد چمدونو ازم بگیره که چمدونمو به سمت خودم میکشمو با لحن مسخره ای میگم: با چمدونم چیکار داری؟
ماهان خندش میگیره و میگه: کاری ندارم میخوام برات بیارم پایین
-نمیخوام... از کجا معلوم چمدونه نازنینم رو واسه خودت برنداری؟
ماهان: روژان
-برو کنار...
ماهان: روژان این رزا چی میگه؟
-نمیدونم من که اینجا نبودم...
ماهان: میگه میخواین برین
خودمو متعجب میکنمو میگم واقعا؟
ماهان با تعجب میگه تو نمیدونستی؟
-نه بابا... من از کجا باید میدونستم
ماهان: پس این چمدون چیه دستت؟
- توی این چمدون که وسایلای من نیست
ماهان بهت زده میگه: پس چیه؟
-وسایلای باارزش شماها رو ریختم تو چمدون... دارم میذارم تو ماشین تا خیالم از بابت آینده ی خودمو رزا راحت باشه... مگه دیوونه ام غذا و جای مفت رو ول کنمو برم
ماهان که تازه میفهمه سرکار بود میگه: روژان
-چیه بابا؟ بالاخره که باید میرفتیم... ترجیح میدم این چند روز آخر رو تو روستا باشم
ماهان: حالا از کی اتاق گرفتی؟
-بذار این چمدون رو بذارم حالا میام
سری تکون میده و رو مبل میشینه... به زحمت خودمو به ماشین میرسونمو چمدون رو توی صندوق عقب میذارم... چاقوی ضامن دار رو از داشبورد برمیدارمو یه نگاهی به اطراف میندازم... باد چهار تا لاستیک ماشین ماکان و بعد هم ماهان رو خالی میکنم... خدا رو شکر از آقا جعفر خبری نیست... ایکاش ماشین کیارش هم اینجا بود... هنوز دلم خنک نشده... یه ماژیک از داشبورد ماشینم برمیدارمو روی شیشه ی پشت ماشین ماکان مینویسم: چرا من خرم؟
بعد با عجله سمت ماشینه ماهان میرم و رو شیشه عقب ماشینش مینویسم: چرا داداش ماکان خره؟
یه نگاهی به ماشینا میکنم... یه لبخند میاد رو لبم... بهتره تا لو نرفتم صحنه ی جرم رو ترک کنم... ماژیک رو میذارم تو جیب مانتومو به داخل میرم... ماکان هم خواب آلود با موهای پریشون رو مبل دو نفره کنار ماهان نشسته و سعی داره رزا رو منصرف کنه
ماکان: تو روستا دو تا دختر تنها میخواین چیکار کنید؟
به سمت رزا میرمو میگم: میخوایم بریم وسط روستا بندری برقصیم حرفیه؟
به سمت من برمیگرده و با خشم نگام میکنه... میدونم که میدونه همه اینا زیر سر منه...
ماهان با خنده میگه: خوب همین جا بندری برقصین ما هم فیض ببریم
-نشد دیگه... میخوام وسط روستا بندری برقصم یه چیزی کاسب شم
ماهان: همینجا پولش رو هم بهتون میدیم
-اونجا برقصم هم از اهالی روستا پول میگیرم... هم شما مجبور میشین بیاین... در نتیجه از شما هم پول میگیرم... هر جور حساب میکنم منفعت رو توی رفتن میبینم
ماهان: حداقل یه صبحونه بخورین بعد برین
رزا: بهتره زودتر....
یکم فکر میکنم و بعد وسط حرف رزا میپرم: با این مورد موافقم
رزا: روژان مگه دیرمون نشده؟
-عیبی نداره... آخرین غذای مفت و مجانی رو هم میخوریمو بعد میریم
ماهان با خنده سری تکون میده و میگه: حالا اقدس خانم رو صدا میزنم
-نمیخواد منو و رزا آماده میکنیم
رزا هم سری به نشونه موافقت تکون میده
رزا میز رو میچینه... من هم آب رو میذارم جوش بیاد... من و رزا چایی دوست نداریم... همیشه آب پرتغال میخوریم... اما ماکان عاشقه چایی شیرینه تو این چند روز اینو خوب فهمیدم... ماهان هم که فقط و فقط چایی تلخ
رزا: من میرم چمدون رو تو ماشین بذارمو برگردم
سری تکون میدمو بعد از رفتن رزا دست به کار میشم... شکر پاش رو خالی میکنمو توش نمک میریزم و جلوی صندلی همیشگیه ماکان میذارم... واسه همه چایی میریزم... میخوام برم همه رو صدا کنم که رزا رو عصبی جلوی آشپزخونه میبینم
رزا طوری که فقط من و خودش بشنویم میگه: این چه کاری بود کردی؟
با تعجب میگم: چه کاری؟
رزا: اون جمله زشت چیه که پشت ماشین ماکان نوشتی؟ اصلا با چی نوشتی که پاک نمیشه
سعی میکنم خودم متعجب نشون بدمو میگم: رزا تو حالت خوبه؟ من به ماشین ماکان چیکار دارم؟ اصلا مگه پشت ماشین چی نوشته شده؟
تو دلم میگم خدا رو شکر متوجه ی پنجری و ماشین ماهان نشد
رزا چشماشو باریک میکنه و با یه لحن عصبانی میگه: نوشته چرا من خرم؟
پخی میزنم زیر خنده و میگم: پس بالاخره خودش هم کشف کرد
رزا: چی رو؟
-خر بودنش رو دیگه؟ حالا چرا پشت ماشین نوشت از خودم میپرسید
رزا: روژان
- ای بابا چرا هر اتفاقی می افته گردن منه بدبخت میندازی... از من مظلوم تر پیدا نکردی؟
رزا: آخه تنها کسی که ذاتش خرابه تویی؟
با صدای ماهان به خودمون میایم
-----------------
ماهان: روژان دوباره چیکار کردی که رزا اینقدر حرص میخوره
با مظلومیت میگم: هیچی به جون ماکان
ماهان با صدای بلند میخنده و میگه: این خودش نشون میده که یه کاری کردی
با حالت قهر پشت میز میشینمو میگم اون هاپو رو صدا کنین صبحونه آماده هست... محصول مشترکه رزا و روژان
ماهان با خنده سری تکون میده و میره ماکان رو صدا کنه
رزا: امان از دست تو، راستی قبل از رفتن یادم بنداز دستتو پانسمان کنم
- رزا همینجوری هم خیلی دیرمون شده... یه زخم جزئیه که تا حالا تقریبا خوب شده
رزا: اما.......
میپرم وسط حرفشو میگم: اینقدر رو حرفم اما و اگر نیار بخور دیرمون شد
شروع به خوردن میکنم اما رزا منتظر میمونه ماهان و ماکان بیان... ماهان و ماکان هم میان و پشت میز میشینن... همه داریم صبحونه میخوریم... من همه حواسم پیشه ماکانه... زیرچشمی نگاش میکنم... با اخم شکرپاش رو برمیداره.... نمک رو تو چایی میریزه و هم میزنه... یه قلپ میخوره اخماش بیشتر میره تو هم... یکم دیگه میخوره من سرمو میارم پایینو خودمو مشغول خوردن نشون میدم
ماکان: چرا چایی من شوره؟
ماهان پخی میزنه زیر خنده... دست رزا تو هوا میمونه... سنگینی نگاه ماکان رو روی خودم احساس میکنم... سرمو میبرم بالا و میبینم ماهان با خنده، ماکان با عصبانیت و رزا با اخم به من نگاه میکنند
-چیه؟ چرا اینجوری نگام میکنید؟
ماهان: یعنی کار تو نیست؟
با مظلومیت میگم: چی؟
رزا: چایی ماکان
-حالت خوبه رزایی؟ من چیکار به چایی ماکان دارم؟
بعد همونجور که خندمو قورت میدادم ادامه میدم: حتما حس چشایی ماکان خان به مشکل برخوردن
رزا با خشم شکرپاش رو برمیداره و میگیره جلوم و میگه: طعمش رو امتحان کن
-اگه شکر رو خالی خالی بخورم مرض قند میگیرما
رزا: با یکم شکر هیچ کس مرض قند نمیگیره
- از کجا معلوم؟؟ باز داری خرم میکنی......
رزا با داد میگه: گفتم امتحان کن
ناچارا شکرپاش رو از دستش میگیرمو یکم نمک رو میریزم تو دهنم
رزا: چه طعمی میده؟
-حس شیرینی... حس شوکولات... باز میخوام... چه خوشمزه بود
یکم دیگه میخوام بذارم تو دهنم که رزا با تعجب شکرپاش رو از دستم میگیره و میگه: واقعا؟
ماهان هم تعجب کرده
رزا خودش طعم شکر رو امتحان میکنه و جیغش میره هوا
رزا: روژان اینکه شوره
-نه بابا... راست میگی؟
ماهان با خنده نگامون میکنه
رزا: روژان از ماکان خان عذرخواهی کن
لبخندی رو لبای ماکان میشینه
-هر کی حس چشاییش عوض بشه تقصیر منه... اول صبحه نمک و شکر رو خوب از هم تشخیص نمیدین
رزا: همه اشتباه میکنند فقط تو درست میگی
-پس چی؟
برای اینکه حرفو عوض کنم میگم: وای... بیچاره شدم... دیرمون شد اگه صبحونه نمیخوری پس راه بیفت...
رزا: حرفو عو......
میپرم وسط حرفشو میگم: من که رفتم
بعد هم میرم تو ماشین منتظر رزا میشم
با صدای ضربه هایی که به شیشه ی ماشین میخوره به خودم میام... ماهان رو میبینم... از ماشین پیاده میشمو میگم: چیزی شده؟
ماهان: رزا گفت یکم منتظرش بمونی الان میاد؟ هر چی گفتیم ظرفا رو اقدس خانم میشوره قبول نکرد
سری تکون میدمو چیزی نمیگم... ماکان هم به طرفمون میاد
ماهان: نگفتی از کی اتاق اجاره کردی؟
ماکان که به ما رسیده با خونسردی میگه: لابد حاج رضا
-نه بابا،حاج رضا اتاق نداشت
ماهان: پس کی بهتون اتاق داده؟
-مجبور شدم از آقا عباس اتاق اجاره کنم
ماهان و ماکان با هم میگن: چـــــــــــی؟
-چیه خوب، سه چهار روز دیگه، میشه دووم آورد
ماهان با عصبانیت میگه: اون و پسرش اصلا آدم نیستن... اونا از قاسم هم بدترن
با خونسردی میگم: از شماها که پست تر نیستن
ماکان: حرف دهنتو بفهم
- من خوب میفهمم چی دارم میگم... اونی که آخر نفهمیه کسی نیست جز جنابعالی
ماکان: از همین حالا بهت میگم بازیه بدی رو شروع کردی
-من اصولا با بچه های زیر دو سال بازی نمیکنم
ماکان: میخوای بگی خیلی از من بزرگتری؟
-از لحاظ عقلی بله
ماکان: کاملا از رفتارت پیداست
ماهان با دهن باز به بحثه من و برادرش گوش میده که یهو چشمش میخوره به ماشین ماکان...خندش میگیره اما جلوی خودش رو میگیره... معلومه هم متوجه ی پنچری شده هم متوجه نوشته... ولی هیچی نمیگه... لابد برای جلوگیری از دعواهای بیشتر... ماشین خودش تو دید نیست هنوز از ماشینه خودش خبر نداره
بی توجه به ماهان میگم: خودم هم میدونم رفتارم خیلی بزرگتر از سنمه... احتیاجی به یادآوری نبود
ماکان: خیلی رو داری؟
-شما که دست ما رو از پشت بستی
با عصبانیت میخواد از جلوم رد بشه که پامو میبرم جلو که محکم زمین میخوره
-زشته پسر... اینجا که جای خواب نیست... برو تو اتاقت بخواب... برو گلم.. برو هاپویی
بعد برمیگردم سمت ماهانو میگم: برادر عجب دوره زمونه ای شده... مردم جدیدا کجاها رو که واسه ی خواب انتخاب نمیکنند؟
ماهان با خنده به ماکان کمک میکنه... رزا هم از خونه بیرون میاد و با دیدن ماکان تو اون وضعیت با نگرانی میگه: چی شده؟
من سریع میگم: هیچی رزایی... آقا ماکان یکم هوس خواب به سرشون زده بود...
رزا با تعجب به ما نگاه میکنه و میگه: من که نمیفهمم تو چی میگی... بعد با مهربونی برمیگرده سمت ماهان و ماکان...
رزا: این چند مدت خیلی بهتون زحمت دادیم... واقعا شرمنده
ماهان لبخندی میزنه و میگه: دشمنتون شرمنده... این حرفا چیه وظیفمون بود
ماکان هم با لبخند سری تکون میده
رزا یکی میکوبه تو پهلوم...
-چیه بابا... پهلوم رو سوراخ کردی؟
ماهان دوباره خندش میگیره... رزا با ابرو بهم اشاره میکنه که ازشون تشکر کنم
با خونسردی میگم: رزایی چرا هر وقت ما داریم از اینجا میریم تیک عصبی میگیری؟... اون دفعه هم هی بیخودی ابروهات بالا و پایین میرفتن
رزا با حرص میگه: بیخودی نبودن...
بعد از لای دندونای کلید شده میگه: میگم تشکر کن
-وقتی خودشون میگن وظیفمونه دیگه تشکر واسه چی؟
رزا دیگه طاقت نمیاره و با داد میگه: روژان
ماهان از خنده دلشو گرفته و خم شده با خودم فکر میکنم اگه ماشینه خودش رو هم ببینه همینجوری میخنده یا نه؟... رو لبهای ماکان هم نیشخند مسخره ای خودنمایی میکنه
با خنده میگم: رزایی قبل از اینکه تو بیای من از آقا ماهان و آقا ماکان تشکر کردم میتونی از خودشون بپرسی
ماکان اخمی میکنه و هیچی نمیگه
رزا لبخندی میزنه و میگه: میمردی همین رو زودتر بگی
شونه هام رو بالا میندازمو چیزی نمیگم... از ماهان و ماکان خداحافظی میکنیم و سوار ماشین میشیم... ماشین رو روشن میکنم... سرمو به طرف ماکان برمیگردونمو با چشمام به ماشینش اشاره میکنم... با تعجب به ماشینش نگاهی میندازه در کسری از ثانیه به سمت من برمیگرده... میخواد بیاد به طرف ماشین که سریع گازو میگیرمو دبرو که رفتیم... از آینه ماشین میبینم که با عجله به سمت ماشین خودش میره و میخواد سوار شه ولی متوجه پنچریه ماشین میشه و یه لگد محکم نثار لاستیک ماشین میکنه
------------------
یه لبخند رو لبم میشینه
رزا: کارت خیلی خیلی اشتباه بود
-رزایی من که کاری نکردم
رزا: آره کاملا پیداست
-وقتی پیداست پس چرا تهمت میزنی؟
رزا: من تهمت میزنم؟
با مظلومیت میگم:اوهوم
رزا: هر وقت که مظلوم میشی میفهمم یه غلطی کردی
-آجی جونم
رزا: گوشام دراز شد
-آجــــــــــی
رزا: اه چته؟... آخه این چه کاری بود که کردی... اون از نمک... اون از ماشین ماکان... تو واقعا روت میشه تو چشمای ماکان نگاه کنی؟
-اوهوم
رزا: خیلی پررویی...یه آهنگ بذار که صداتو نشنوم
-آجی خیلی بی تربیت شدیا... کی با آجی کوچولوش اینجوری حرف میزنه
رزا: توی نره غول کوچولویی؟
-نه خیر منه ماده غول کوچولو هستم
رزا دیگه جوابمو نمیده و خودش یه آهنگ میذاره... منم هیچی نمیگمو به آهنگ گوش میدم
گریه نکن گریه دیگه فایده نداره
من دیگه ماهت نمی شم بروستاره
دعا نکن پشت سرم بر نمی گردم
فقط بگو برای تو چیکار نکردم
برای عشق پاکمون کیسه میدوختی
قلب منو به قیمتش کاش می فروختی
می گفتی که چشام برات مثل یهماهه
ولی عزیزم اسمون تو سیاهه
گریه نکن کلبه مارو خودتسوزوندی
یادت میاد دل منو چقدر سوزوندی
یادت میاد چه روزای قشنگیداشتیم
یادش بخیر چه قلبای یه رنگیداشتیم
شمع تولدت برام یه یادگاره
یواشکی دزدیدمش با بیقراری
تا به مقصد برسیم هیچکدوم حرفی نزدیم... نزدیکایه خونه عباس ماشین رو پارک میکنم.. رزا میخواد پیاده شه که مچ دستش رو میگیرم... با تعجب به طرفم برگشت
رزا: چیزی شده؟
-راستش رزا اینجایی که ما داریم میریم جای زیاد جالبی نیست... شاید یه خورده زندگی سخت باشه
رزا: خوب اینو که از اول گفتی... گفتی که زیاد راضی نبودی... منم گفتم مسئله ای نیست
-رزا بهتره یه خورده بیشتر مراقبه خودت باشی... من به آدمای اینجا زیاد اعتماد ندارم... ازت خواهش میکنم اگه خواستی به مادرت سر بزنی بهم بگی تا منم باهات بیام
رزا: اما......
با جدیت تو چشمای رزا زل میزنمو میگم: رزا من قول میدم خودمو کنترل کنم و با قاسم دهن به دهن نشم... از این به بعد کسی نیست که هوامونو داشته باشه من تو رو دارم تو هم منو... تو شهر خودمون نیستیم که خیالمون راحت باشه... درسته اینجا آدمای خوبی داره اما آدم های بد هم کم نیستن یکیش همین قاسم
رزا به فکر فرو میره و بعد از مدتی میگه: حق با توهه... فقط رزا اگه باهام اومدی باهاشون درگیر نمی شیا
-خیالت راحت باشه... حالا هم پیاده شو که حسابی دیرمون شد
رزا سری تکون میده و میگه: چمدونامون چی؟
-با خودمون میبریم
چمدونا رو برمیداریم و به سمت خونه عباس میریم... خیلی نگرانم... خیلی زیاد...
-همین جاست
رزا نگاهی به خونه میندازه و هیچی نمیگه من هم چند ضربه به در میزنم... کسی جواب نمیده... دوباره چند ضربه به در میزنم... صدای احمد رو میشنوم...
احمد: اومدم... چه خبرته؟
بعد از چند ثانیه در باز میشه و احمد جلوی در نمایان میشه... با دیدن من اخماش میره تو همو دوباره مثله دفعه ی قبل شروع میکنه به برانداز کردنم اصلا متوجه رزا نشده... از نگاهاش متنفرم... اخم میکنم... میخوام چیزی بگم که با صدای رزا ساکت میشم
رزا: سلام آقا
احمد که انگار تازه متوجه رزا شده با اخم نگاهی به من و رزا میندازه و میگه: سلام
و از جلوی در کنار میره
من فقط سری به نشونه ی سلام تکون میدم که باعث میشه احمد پوزخندی بزنه و بگه: بهت یاد ندادن به بزرگترت سلام کنی
منم متقابلا پوزخندی میزنمو میگم: نمیدونستم این قدر عقده ی سلام داری وگرنه حتما اینکارو میکردم
و بعد با بی تفاوتی از کنارش رد میشم و به سمت اتاق میرم... رزا هم بی هیچ حرفی پشت سر من حرکت میکنه... وقتی به اتاق میرسم در اتاق رو باز میکنم و میرم کنار تا رزا داخل بشه... دهن رزا از تعجب باز میمونه
با لحن شوخی میگم: بابا دهنتو ببند حالا یه پشه ای مگسی چیزی اون تو میره
رزا با تعجب میگه: روژان ما باید اینجا زندگی کنیم؟
با شرمندگی میگم: چاره ای نیست
رزا: هیچ جای دیگه ای اتاق نمیدن؟
-یه جای دیگه بود که به مسافرا اتاق میداد اما همه اتاقاش پر بود
رزا سری تکون میده و میگه: مثله اینکه واقع چاره ای نیست... غذامون چی میشه؟
-با خودشونه
رزا: اصلا از این احمد خوشم نمیاد... بدجور بهت نگاه میکنه... بهتره زیاد سر به سرش نذاری
-حالم از خودشو نگاهاش بهم میخوره
رزا: حتما باید یه خونه واسه خودمون جمع و جور کنیم... بالاخره من باید هر چند وقت یه بار به مادرم سر بزنم... نمیشه هر وقت میایم اینجوری سرگردون بشیم
-منم بهش فکر کردم... وقتی برگشتیم به عمو کیوان میگم که ترتیبشو بده
-------------------------
رزا سری تکون میده و دیگه هیچی نمیگه... لباسامونو عوض میکنیم... هردومون شلوار جین با یه بلوز ساده تنمون میکنیم من یه شال هم رو سرم میندازم ولی رزا روسری سرش میکنه... یکم دیگه تو اتاق میمونیم ولی حوصلم عجیب سررفته
-اه.... حوصلم سر رفت... بلند شو یه دوری تو حیاط بزنیم
رزا: من خواب رو به هرچیزی ترجیح میدم... یه بالشت برمیداره و دراز میکشه
تو عمرم این همه یه جا ننشسته بودم ... از جام بلند میشمو میخوام از اتاق خارج شم که رزا صدام میکنه
رزا: بیرون نرو از این احمد خوشم نمیاد
-بیخیال بابا... من به اون چیکار دارم... دور و برش نمیپلکم
رزا: پس حواست باشه
-باشه
میرم تو حیاط میبینم یه زن میانسال با یه دختر جوون تو حیاط نشستن و با هم سبزی پاک میکنند... خدا رو شکر خبری از احمد نیست... با لبخند به طرفشون میرم
-سلام
دختر جوون و زن اول با تعجب بهم نگاه میکنند... بعد کم کم اخماشون میره تو هم... زیر لبی یه سلامی حوالم میکنند و به کارشون میرسن... اینا چرا اینجوری کردن؟... اعصابم بیشتر بهم میریزه... حیاطشون خیلی بزرگه... یکم تو حیاط قدم میزنم که صدای زن رو میشنوم
زن: دخترای این دوره زمونه چه بی حیا شدن... یکی نیست بهش بگه این چه وضعه لباس پوشیدنه
نگاهی به لباسام میندازمو هیچی نمیگم... بالاخره فرهنگ من با اینا فرق میکنه... من تو یه محیط باز بزرگ شدمو این چیزا زیاد برام مهم نیستن... ولی ایکاش اینا هم یه خورده درکم میکردن... آهی میکشمو بی تفاوت بهشون تو حیاط پرسه میزنم... تو حال و هوای خودم هستم به دیوار تکیه دادمو به آسمون نگاه میکنم که با تکون دستی به خودم میام... برمیگردم به طرفه کسی که تکونم میداد... میبینم دختره با اخم بهم میگه: غذا آماده ست
سری تکون میدمو به سمت اتاقمون میرم... درو باز میکنم و میرم تو اتاق... رزا خوابیده
-رزا.... رزا....
رزا:هوم؟... چی شده؟
-خواب بسه.... بیدار شو بریم غذا بخوریم
رزا: آخ... همه بدنم درد میکنه.... خیلی خسته ام...
-میخوای یکم دیگه بخوابی؟
رزا: نه دیگه زشته... بریم
سری تکون میدمو باهاش همراه میشم... باهم از اتاق خارج میشیمو میریم سمت اتاقی که ازش سر و صدا میاد... سفره رو وسط اتاق پهن کردن و همه دورش نشستن... من و رزا هم کنار اون زن میانسال که فکر میکنم زن عباسه میشینیم و یه سلام زیر لبی میکنیم... همه جوابمونو میدن.... عباس و پسرش و یه پسره ی دیگه که حس میکنم دامادش هستن یه طرف سفره نشستن منو و رزا و زن عباس و اون دختر جوون توی حیاط که حالا میفهمم دختره عباسه هم یه طرف دیگه سفره نشستیم... سنگینی نگاه احمد رو روی خودم حس میکنم... اصلا نمیتونم به راحتی غذا بخورم... بدجور اعصابم خورد شده... نیمه کاره غذامو رها میکنم و از سفره کنار میرم... یه تشکر زیرلبی هم ازشون میکنم
رزا: روژان چی شد؟
-سیر شدم
زن عباس با طعنه میگه:لابد باب میلتون نبود
سعی میکنم خودم رو کنترل کنم همه مهربونیمو میریزم تو صدامو با لبخند میگم: برعکس یکی از خوشمزه ترین غذاهایی بود که تو تمام عمرم خوردم ولی چون صبحونه دیر خوردیم زیاد گرسنه نبودم
رزا هم سری تکون میده و میگه: روژان راست میگه، غذاش خیلی خوشمزه ست
زن عباس که انتظار این برخورد رو نداشت یکم لحنش نرم تر میشه و میگه: نوش جونتون
بعدش بقیه غذاشو میخوره و چیزی نمیگه... غذا که تموم میشه... مردا میرن تو یه اتاق دیگه... رزا میره استراحت کنه ولی من اصلا خسته نیستم تصمیم میگیرم تو جمع کردن سفره کمک کنم... زن عباس و دخترش با تعجب بهم نگاه میکنند
-چیزی شده؟
زن عباس: چیکار میکنی دختر؟
-هیچی، دارم سفره رو جمع میکنم
دختر: ما هستیم بهتره تو هم بری استراحت کنی
-این کارو که هر روز دارم میکنم... این چند روز فقط خوردم و خوابیدم...
زن عباس: اما...
میپرم وسط حرفش میگم: دیگه اما و آخه و اگر نداره اینجوری حداقل از بیکاری حوصلم سر نمیره
دیگه هیچکدوم حرفی نمیزنند منم باهاشون سفره رو جمع و جور میکنم
----------------------
اونا لب حوض میشینندو ظرفا رو میشورن منم نگاهشون میکنم
زن عباس میگه: دخترجون از کجا اومدی؟
- تهران
زن عباس: در س میخونی؟
-این ترم چند وقته دیگه لیسانسمو میگیرملیسانسمو میگیرم
یکم گنگ نگام میکنه با لبخند میگم: همین چند روز پیش تموم کردم
زن عباس: آهان
-رابطه تون با ثریا خوبه؟
آهی میکشمو میگم: من زیاد ندیدمش... بیشتر خواهرم به دیدنش میره
دختر: بیچاره ثریا... خیلی سختی کشید
سری به نشونه ی مثبت تکون میدمو میگم: خیلی دلم براش میسوزه... چرا کاری نمیکنه.. حداقل شکایتی... چیزی...
زن عباس: دخترجون اینجا شهر نیست... اینجا همه گوش به فرمانه شوهرشون هستن
آهی میکشمو چیزی نمیگم
دختر: این چند روز کجا بودین؟
-ویلای ماکان
زن عباس با تعجب میگه: ماکان کیه؟
-همون ارباب خودتون دیگه
زن عباس و دخترش با هم میگن: چــــــــــی؟
با تعجب نگاشون میکنم میگم: چی شده؟ چرا اینقدر تعجب کردین
زن عباس: یعنی ارباب اجازه دادن شما اونجا بمونید
-اوهوم... مگه مشکلیه؟
زن عباس: دخترجون سعی کن در این مورد به کسی چیزی نگی... مردم دل خوشی از ارباب ندارن فقط کافیه بفهمن یه مدت هم باهاشون رابطه ی خوبی داشتی دیگه نمیتونی دو روز بیای تو این روستا...
-ولی اهالی روستا بارها ما رو با اونا دیدن... تازه خیلی هم به ما احترام گذاشتن
زن عباس: از ترس بود... دخترجون تو چه ساده ای هستی... من اول فکر کردم زیادی خودتو میگیری ولی میفهمم زیادی ساده و بیخیالی... بهتره حواستو جمع کنی
-من که اینجا زندگی نمیکنم... پس برام دردسری درست نمیشه... بعدش من با ماکان و خونوادش کاری ندارم... حالا چرا اهالی روستا اینقدر از ماکان بدشون میاد
زن عباس: خون این مردم رو تو شیشه کرده... پدرش هم مثله خودش بود
-ماهان و کیارش چطورن؟
زن عباس: برادر و پسرعموش رو میگی؟
سری به نشونه ی تائید تکون میدمو اون میگه: اصلا اهالی روستا رو آدم حساب نمیکنند... ولی باز خوبیش اینه که کاری به کار مردم ندارن... اما ارباب همه رو خسته کرده... بعضی موقع مردم میگن کاش پدرش هنوز زنده بود
-مگه نمیگین پدرش هم مثله خودش بود
زن عباس: اونم خیلی مردم رو اذیت کرد... اما باز یکم بیشتر با اهالی روستا کنار میومد
سری به عنوان تاسف تکون میدمو میگم: چرا اهالی هیچ کار نمیکنند؟
زن عباس: چیکار میتونن کنند؟ همگیمون باید بسوزیم و بسازیم
خیلی با زن عباس حرف زدم... فهمیدم اسم خودش معصومه و اسم دخترش منیره... در کل زن مهربونیه... دخترش هم دختره خوبیه... هر چند شروع خوبی نداشتیم ولی رابطم باهاشون خوب پیش رفت... معصومه هم خیلی دلش از شوهرش پر بود... عباس هم یکی هست مثله قاسم... یه قمارباز به تمام معنا... بعد از کلی حرف زدن معصومه و منیر رفتن یه خورده استراحت کنند... منم تصمیم گرفتم برم یه دوری تو روستا بزنم... به سمت اتاق میرم تا لباسامو عوض کنم... درو باز میکنم... رزا دراز کشیده و یه رمان از چمدون در آورده و داره میخونه
-خسته نشدی از بس تو این اتاق موندی؟... من میخوام برم یه دوری تو روستا بزنم بیا با هم بریم
رزا: روژان تو دو دقیقه نمیتونی یه جا آروم بگیری؟ یه امروز رو به خودت و به من استراحت بده
با حرص نفسمو بیرون میدمو میگم: مگه جنابعالی تو این چند روز به جز استراحت کار دیگه ای هم کردی ؟
رزا: روژان آروم بگیر... این رمان به جای حساسش رسیده
-تو رمانت رو بخون من میرم یکم تو روستا قدم بزنم
سری تکون میده و میگه فقط زود بیا... باشه ای میگمو لباسام رو عوض میکنم... شلوار جین یخی با مانتو کوتاه به رنگ آبی آسمونی پوشیدم یه شال سرمه ای هم رو سرم انداختم... عینک آفتابیم رو برداشتم و از رزا خداحافظی کردم... همینطور که دارم میرم بیرون احمد رو میبینم... احمد با اخم جلو میادو میگه: کجا؟
با خونسردی میگم: برای بیرون رفتنم باید از شما اجازه بگیرم
احمد: وقتی تو خونه ی ما زندگی میکنی... آره...
پوزخندی میزنمو میگم: بابتش پول گرفتی... مجانی که اینجا نیستم... بهتره تو کاری که بهت مربوط نیست دخالت نکنی
بعد بدون اینکه منتظر جواب باشم از خونه میام بیرون...
زیر لب زمزمه میکنم: عجب آدمای پررویی پیدا میشن
عینک آفتابی رو به چشمام میزنم و شروع میکنم به قدم زدن... زیر لب یکی از شعرهای مورد علاقم رو زمزمه میکنم:
زندگی ادامه داره
حتی وقتی ما نباشیم
اگه آشنا بمونیم
یا مث غریبه ها شیم
زندگی همینه جونم
گاهی همرنگ خزونه
با حقیقت جون می گیره
گاهی هم رنگین کمونه
گاهی هم مثل یه ماهی
توی یک تنگ طلایی
آره رسم دنیا اینه
چه بخواهی چه نخواهی
همینجور که برای خودم شعر رو زمزمه میکنم میبینم یه دختر فوق العاده خوشگل داره به یه دختر کوچولو یه چیزی میگه و اون دختر بچه هم زار زار گریه میکنه و میگه: ببخشید خانم
اما اون دختره دست بردار نیست؟
دختر: احمقه بی شعور ببین چه بلایی سر لباسم آوردی؟... مگه تو پولش رو میدی... یا اون بابای بی اصل و نسبت... حالم از این همه کثیف کاریهاتون بهم میخوره
یکم میرم جلوتر میبینم یکم لباسش خاکی شده... چرا این دختر بخاطر یه خورده خاکی که رو دامن لباسش ریخته اینجوری میکنه...
دختربچه با هق هق میگه: خـ ـانـ م بـ ـبـ ـخـ ـشـ ـیـد
دختر: خفه شو احمق، سرمو خوردی
دیگه تقریبا پشت دختره هستم که یهو دست دختره میره بالا که به صورت نازنین اون دختر کوچولو فرود بیاد که سریع دستشو تو هوا میگیرم
-----------------
دختر با عصبانیت به طرف من برمیگرده و میگه: معلومه داری چه غلطی میکنه؟
با پوزخند میگم: این سوالیه که من باید از جنابعالی بپرسم؟
با عصبانیت میگه: به چه جراتی با من اینطور حرف میزنی
-مگه حرف زدن با یه احمق جرات میخواد
اینو میگمو دستش رو که تو دستمه ول میکنم
دختر با جیغ میگه: به من میگی احمق؟
با مسخرگی یه نگاه به دور و اطراف میندازمو میگم: مگه اینجا به جز خودت احمقه دیگه ای هم میبینی؟
باز یه صدای آشنا... صدایی که صاحبش صد در صد به خونم تشنه هست... صدای ماکان... صداش رو میشنوم که با فریاد میگه: اینجا چه خبره؟
دختره با عصبانیت میگه: عزیزم کجا بودی؟... این دهاتیه بی اصل و نسب به من توهین کرد
با یه پوزخند به سمت ماکان برمیگردمو میگم: بهتره این دخترو به یه چشم پزشک نشون بدی... چون اگه از لهجه ام معلوم نباشه از لباسم به راحتی میشه فهمید من اهل اینجا نیستم
و بعدش برمیگردم به سمت دختره و میگم: اصل و نسب به پول نیست که اینقدر بهش مینازی آدمای این روستا هزار برابر بیشتر از توی جیغ جیغو اصل و نسب دارن
دختره با عصبانیت به سمت من میادو سیلی محکمی به صورتم میزنه... اینقدر سریع این اتفاق میفته که شوکه میشم
ماکان پوزخندی میزنه و میگه: بریم عزیزم... خودت رو بخاطر این حرفایه بی ارزش ناراحت نکن
دختر:باشه گلم الان میام
بعد برمیگرده سمت منو میگه: اینو زدم که بدونی با همسر آینده ی ارباب این روستا چه جوری حرف بزنی... میدونی پدر من کیه؟ خان روستای بالا.. حالا تو دختره ی بی دست و پا جرات میکنی با من اینطوری حرف بزنی
بعد یه پوزخند میزنه و به سمت ماکان میره... تازه به خودم میام... با قدم های بلند خودمو بهش میرسونم... دستمو رو شونش میذارمو اونو محکم فشار میدمو دختر رو به طرف خودم برمیگردونم و یه سیلی محکم تحویلش میدم... حالا من یه پوزخند میزنمو میگم: به چیت مینازی... به بابات یا به شوهره زورگوی احمق تر از خودت... اگه این بابا رو نداشتی که این پسره محل سگ هم بهت نمیداد... اینو یادت باشه که همیشه به همین راحتی از کسی نمیگذرم... این سیلی رو بهت زدم چون عادت ندارم به کسی بدهکار باشم... دفعه ی بعد ببینم دستت رو من بلند شده از همون اول دستت رو شکسته فرض کن... و در آخر هم باید بگم من بهت توهینی نکردم... من به یه احمق گفتم احمق این کجاش توهینه؟؟
بعد از جلوی چشمای مات و مبهوت ماکان و اون دختر میگذرم و میرم کناره دختر بچه میشینم
-چرا گریه میکنی خانمی؟
دختربچه: آخـ ـه مـ ـن لـ ـبـ ـاس خـ ـانـ ـم رو کـ ـثـ ـیـ ـف کـ ـردم
اشکاشو پاک میکنمو لباس خاکیش رو تمیز میکنمو میگم
-عزیزم همه چیز تموم شده دیگه احتیاجی به گریه نیست
دختربچه:یـ ـعنـ ـی خـ ـانم دعـ ـوام نـمیکـ ـنـ ـه؟
-معلومه که نه خانم خانما، بگو ببینم اسمت چیه گلم؟
چشمای اشکیش رو پاک میکنه و میگه: اسمم کلثومه
-وای وای چه اسمه خوشگلی
یه خنده ی خوشگل میکنه و میگه: خانم اسمه شما چیه؟
-من روژانم
میخنده و میگه اسمتون خیلی سخته
یه چشمک بهش میزنم و میگم چون تویی روژی صدام کن
با صدای بلند میخنده و میگه: اینم که سخته
منم باهاش میخندمو میگم: اصلا آبجی صدام کن... نظرت چیه؟ اینقدر هم نگو شما شما من یه دونه هستما
محکم میپره تو بغلمو میگه: باشه آبجی... من دیگه باید برم مامانم نگرانم میشه
-برو گلم... مواظبه خودت باش
خیلی خوشحالم که تو چشماش خوشحالی رو دیدم... به سمت ماکان برمیگردم... با اخم نگام میکنه و اون دختر دوباره با عصبانیت به سمت من میاد... میخواد حرفی بزنه که میگم: بهتره حواستو جمع کنی، من کاری به کار کسی ندارم اما اگه کسی برام دردسر درست کنه بدجور حالشو میگیرم
بعد بدون اینکه منتظر جوابی از طرفش باشم راهمو به سمت خونه کج میکنم... میرم تو حیاط خونه که رزا رو میبینم کنار معصومه نشسته و با اونا حرف میزنه تا چشمش به من میفته با جیغ میگه: روژان چی شده؟
-چیز مهمی نیست
رزا: هنوز رو صورتت اثر انگشته سیلی ای که خوردی هست بعد میگی چیزی نیست
با لحن جدی میگم: مطمئن باش هنوز اثر انگشت من هم رو صورت اون طرف هست
بعد به سمت اتاق میرم... رزا هم پشت سرم میاد
رزا: روژان بگو چی شده؟
-رزا فعلا حوصله ندارم بذار برای بعد
رزا: روژان یا میگی یا میرم به ماهان و ماکان میگم مسبب این بلا رو پیدا کنند
پوزخندی میزنمو میگم: لازم نیست جنابعالی زحمت....
میپره وسط حرفمو میگه: روژان من باهات شوخی ندارم همین حالا هم میرم
بعد با جدیت میره لباساشو میپوشه... شاید بهتر باشه همه چیز رو به رزا بگم... حال رزا هم خوب شده... من هم کنارش هستم نمیذارم اتفاقی براش بیفته... اون هم باید همه چیز رو بدونه... باید اون آدما رو بشناسه... تصمیمم رو گرفتم همه چیز رو بهش میگم... رزا لباسش رو پوشیده داره به سمت در میره
-رزا
رزا: هیچی نگو... خودم تا چند ساعت دیگه همه چیز رو میفهمم
-بهتره بشینی... چون با رفتنه تو پیش ماهان و ماکان هیچی درست نمیشه... چون مسبب همه ی این بلاها همونا هستن
رزا با داد میگه: چــــــــــی؟
به روبروم اشاره میکنمو میگم: بیا اینجا بشین تا برات همه چیز رو تعریف کنم
میادو روبروم میشینه... از اول شروع میکنم... از همه چیز براش میگم... از سیلی ای که ماکان بهم زد... از حال رفتنم... از رفتنه ماکان که منو همونطور بیهوش رها کردو رفت... از اون پیرمرد بیچاره.. از دفاعی که من کردم... از شلاقی که من خوردم... از سیلی ای که اون دختربچه خوردو من از اثر انگشتای ماکان همه چیز رو فهمیدم... از حرفایی که بین ماهان و ماکان رد و بدل شد و رزا با چشمهای گریون به حرفام گوش داد... و بالاخره میگم... از امروز ...از اون سیلی ای که خوردم... از اون سیلی ای که زدم و از اون دختربچه که با چشمهای گریونش...
رزا محکم بغلم میکنه و میگه: شرمندتم رزا... شرمندتم مثله همیشه به جای اینکه من ازت حمایت کنم تو ازم حمایت کردی...خیلی ازت غافل شدم... تمام این مدت این همه درد کشیدی و به من هیچی نگفتی از ترس اینکه دوباره حالم بد بشه... روژان بذار خیالت رو راحت کنم من حالم خوبه خوبه... درسته اوایل خیلی برام سخت بود...مرگ پدر و مادر... فهمیدن حقایق... ولی کم کم عادت کردم... با وجود تو همه چیز برام آسون شد... حالا دلیل رفتارات رو میفهمم... حالا دلیل اون عجله ها رو میفهمم... اذیتهای ماکان... عصبانیتت... ناراحتیت... حالا همه اینا رو میفهمم
-رزا دوست ندارم زیاد باهاشون گرم بگیری... ما از اول هم اشتباه کردیم... نباید بهشون اعتماد میکردیم... شاید کیارش و ماهان با ما یا دوستاشون یا خونوادشون خیلی خوب و مهربون باشن ولی مهم اینه که با مردمی که زیردستشون کار میکنند چه جور رفتاری دارن؟ اونا با خودخواهی تموم فقط و فقط به خودشون فکر میکنند... مخصوصا ماکان که به جز خونوادش هیچکس رو نمیبینه
رزا سری تکون میده و میگه: چقدر متاسف شدم من همه شون رو آدمای با شخصیتی میدیدم و فکر میکردم در موردشون اشتباه قضاوت کردم
-خودم هم وقتی ماجرا رو فهمیدم همین احساس رو داشتم
رزا چشمش به دستم میخوره... اشک تو چشماش جمع میشه... پارچه رو با آرومی از دور دستم باز میکنه و با دیدن دستم آه از نهادش بلند میشه
رزا: حداقل میرفتی درمونگاه... زخمت عمیقه... حاال میفهمم چرا نمیذاشتی زخمت رو ببینم
-فردا یه سر به درمونگاه میزنم
رزا سری تکون میده و میگه فعلا استراحت کن... سعی کن به چیزی فکر نکنی
باشه ای میگمو یه بالشت برمیدارم و رو زمین دراز میکشم
رزا: بذار رختخواب رو پهن کنم
-نه رزا... من راحتم
رزا:اما.....
-رزایی باور کن راحتم
رزا: باشه پس من پیشه معصومه و منیر میرم تو هم بگیر بخواب
-باشه
رزا از اتاق خارج میشه... احساسه آرامشه عجیبی میکنم... خیالم راحته راحته... از دروغهایی که به رزا گفته بودم عذاب وجدان داشتم الان حس میکنم یه باری از دوشم برداشته شده... البته به رزا نگفتم من به کیارش گفتم چه جوری دلتو به دست بیاره... هنوز که هنوزه میگم شاید کیارش سر به راه شد... مهربونی تو چشمهای کیارش به راحتی هویداست... دلم نیومد همه زحمتهاشو هدر بدم... هر چند من زیاد به این ازدواج راضی نیستم ولی خوب همه یه جاهایی اشتباه میکنند شاید در آینده کیارش متوجه ی اشتباهاتش شد.... اونقدر فکر میکنم که خودم هم نمیفهمم کی به خواب میرم
---------------------------
چشمامو کم کم باز میکنم...عجب خواب خوبی بود یکم سرحالتر شدم.... اما حس میکنم همه بدنم درد میکنه... البته اینجور که من خوابیدم اگر بدنم درد نمیکرد جای تعجب داشت... باید میذاشتم رزا رختخواب رو پهن کنه... به زحمت رو جام میشینم... یه خمیازه میکشم... نگام میره به سمت لباسام... ای وای ... چرا اینا رو عوض نکردم... همه چروک شدن... شال هم دور گردنم پیچ خورده... به سختی از جام بلند میشمو لباسام رو عوض میکنم... از اتاق خارج میشم... هوا تاریک شده... رزا رو نمیبینم... در حیاط بازه... صدای یکی رو میشنوم که داره با خواهرم حرف میزنه... یکم که بیشتر دقت میکنم متوجه صدای کیارش میشم
کیارش: رزا با من ازدواج کن من دوستت دارم... من خوشبختت میکنم
رزا: متاسفم... جواب من به شما منفیه
کیارش: رزا به خدا اینا آدمای درستی نیستن
رزا: باز چیزی تغییر نمیکنه... شما هم آدمای درستی نیستین فقط فرق شما با اهالی این خونه در اینه که من و خواهرم از شما کلی صدمه دیدیم اما آدمای این خونه تا حالا کاری به کارمون نداشتن
کیارش: رزا برگردین ویلای ماکان... من نگرانتون هستم... چرا باورم نمیکنی
رزا: چیزی به جز دروغ و ریاکاری ازت ندیدم که بخوام باورت کنم
کیارش: رزا باور کن من دوستت دارم... من دیوونه وار عاشقتم... تنها دلیلی که ایران موندم تویی
رزا پوزخند صداداری میزنه و میگه: متنفرم از آدمای متظاهر... از آدمایی که فقط و فقط هدفهای خودشون براشون مهمه... برای رسیدن به آرزوهای خودشون آرزهای دیگرون رو زیر پاهاشون له میکنند... برای رسیدن به آرمانهای خودشون آرمانهای دیگران رو زیر پا میذارن... باورهای خودشون رو باارزش نشون میدنو از باورهای دیگران بیتفاوت میگذرن... کیارش من کم کم داشتم باورت میکردم... حس میکردم اونی هستی که نشون میدی... ولی با شنیدن حرفهای روژان به خیلی چیزا پی بردم فهمیدم که نباید از رو ظاهر قضاوت کنم... میدونم که میدونی پسرعموت چه بلاهایی سر روژان آورده... ولی چیکار کردی؟... هیچی... فقط و فقط سکوت... روژان هم برای اینکه منو ناراحت نکنه هیچی بهم نگفت... تا اینکه امروز اثر انگشت سیلی رو روی صورتش دیدم... چقدر از خودم متنفرم که از خواهرم غافل شدم... خواهرم به خاطر من اینجا اومد... حرف شنید... سیلی خورد... شلاق خورد و اونوقت کسی که ادعا میکنه عاشقه منه فقط و فقط تماشاگر این بازی مسخره بود... نه آقا... من هیچوقت نمیتونم قبولت کنم... چون تو هم یکی هست مثله ماکان... اون با زورگویی هاش به همه بد میکنه... تو با سکوتت که نشون میده همه کاراشو تائید میکنی
به سمت در میرم... کیارشو میبینم که با همون لباسه شب قبل و موهای آشفته جلوی در خونه واستاده... تا منو میبینه دهنش باز میمونه... بعد از چند دقیقه به خودش میاد
کیارش: روژان صورتت چی شه؟
رزا پوزخند میزنه و میگه: بهتره این سوالو از پسرعموی عزیزت بپرسی که در جریان همه چیز هست... دیگه هم وقت من رو نگیر... تمایلی به دیدن دوبارت ندارم...امیدوارم دیگه جلو راهم سبز نشی
و بعد هم دستم رو میگیره و با خودش به داخله خونه میکشه
رزا زیر لب غرغر میکنه: پسره ی احمق میگه عاشقمه
-رزا تو واقعا هیچ علاقه ای به کیارش نداشتی یا نداری؟
همونجور که قدم میزنیم رزا آهی میکشه و میگه: کم کم داشتم باورش میکردم
با لبخند میگم: رزا کیارش اونقدرا هم بد نیست
رزا: روژان بیخودی ازش طرفدار.......
میپرم وسط حرفشو میگم: گوش کن
رزا ساکت میشه و من ادامه میدم: من هیچکدوم از کارای کیارش رو تائید نمیکنم ولی باید به یه چیز دیگه هم توجه کنیم... اون در خونواده ای با چنین فرهنگی بزرگ شده، نمیشه ازش انتظار مهربونی با رعیت رو داشت... همه مون یه جاهایی رو اشتباه میریم... مهم نیست کدوم مسیر اشتباهه مهم اینه بعضی موقع احتیاج به یه تلنگر داریم تا به خودمون بیایم...همیشه سعی کن به طرف مقابلت فرصت جبران بدی... خودتو جای اون طرف بذار... اگه به جای اون بودی چیکار میکردی؟ اگه در چنین خونواده ای بزرگ میشدی چه رفتاری با بقیه داشتی؟ اگر فقط یه درصد هم احتمال دادی که شاید من هم اگر جای اون بودم همین برخوردها و رفتارها رو داشتم پس باید بهش فرصتی دوباره بدی.. من کاری با احساست ندارم.. خودت میدونی همیشه آزادی هرکس رو دوست داری واسه آیندت انتخاب کنی... هواتو دارم... تنهات نمیذارم... پا به پات میام اما دخالت نمیکنم... اون کسی که تصمیم نهایی رو میگیره فقط و فقط خودتی... چچون خودت عاقل و بالغی... خودت از همه بهتر میدونی از طرف مقابلت چی میخوای... اگر حس میکنی احساسی به کیارش داری به خاطر من یا کس دیگه پا رو احساست نذار... گذشتن از احساس یعنی فرار از سختیها... اگه بمونی و بجنگی... اگه بمونی و طرف مقابلت رو متوجه اشتباهاتش بکنی هنر کردی... فرار کردن که هنر نیست
رزا با حرفام به فکر فرو رفته... اصلا فکر نمیکردم خواهرم احساسی به کیارش داشته باشه... اون همه بی تفاوتی... اون همه سرسختی... اما امروز با حرفش جرقه ای تو ذهنم زده شد... وقتی به کیارش گفت کم کم داشتم باورت میکردم فهمیدم رزا نسبت به کیارش بی تفاوت نیست... هر چند خیلی از دست کیارش دلخورم ولی اگه متوجه ی اشتباهاتش بشه خیلی از مشکلات حل میشه... با صدای رزا به خودم میام
رزا میگه: نمیدونم... شاید باورت نشه روژان ولی خودم هم هنوز هیچی از احساسم نمیدونم... قبل از این ماجرا حس میکردم یه احساسی نسبت به کیارش دارم اما وقتی همه چیز رو ازت شنیدم حس میکنم کیارش رو نمیشناسم... حس میکنم هیچ چیز اون جور که باید باشه نیست.. حس میکنم با کیارش خیلی خیلی غریبه ام... آخه من چه جوری میتونم کیارش رو تغییر بدم؟
لبخندی میزنمو میگم: لازم نیست کیارش رو تغییر بدی... اصلا کیارش نباید تغییر کنه... فقط باید متوجه ی بعضی از اشتباهاتش بشه... اشتباه ما اینه وقتی کسی رو دوست داریم میخوایم اونو اونجور بسازیم که تو ذهن خودمون رویاپردازی کردیم.. اما ما تو زندگی واقعی هستیم...زندگی ما قصه وداستان نیست.... مرد ایده آل یا زن ایده آل ما همه چیز تموم نیستن... اونا هم ممکنه مشکلاتی داشته باشن... همه اشتباه میکنند همه مشکلاتی دارن... چه خوب میشه پا به پای هم با طرف مقابلمون پیش بریم... کیارش آدم بدی نیست فقط از خیلی چیزا بی اطلاعه...کمکش کن که مردم عادی رو بشناسه... رعیت رو بشناسه... زندگی سخت دیگران رو درک کنه... اون فقط زندگی ارباب سالاری رو دیده... از سختیهای مردم عادی چیزی نمیدونه... کمکش کن تا این مردم رو درک کنه... بعد بذار خودش انتخاب کنه... مهم نیست انتخابش چی باشه... مهم اینه تو همه سعیتو کردی... تو همه کمکاتو کردی...
رزا: اگه باز هم همین رفتارش رو ادامه داد چی؟
با شیطنت لبخندی میزنمو میگم: کم کم داری منو میترسونیا... یعنی اینقدر بهش احساس داری که نمیتونی ازش بگذری
رزا سرخ میشه و بلند میگه: روژان اصلا هم این طور نیست
-کاملا معلومه
رزا: روژان
-شوخی کردم گلم... اگه به رفتارش ادامه داد باز هم حق انتخاب رو از تو نگرفتن... یا همین کیارش رو میپسندی یا ترکش میکنی... فقط حواست باشه تا از احساست مطمئن نشدی هیچ جواب مثبتی به کیارش نده
رزا: نه حواسم هست... از این جهت خیالت راحت باشه...دنیا برعکس شده به جای اینکه من تو رو راهنمایی کنم تو منو راهنمایی میکنی
-خوبه خودتم میدونی... از بس بی عرضه ای
بعد همونجور که زیر لب غرغر میکنم ازش دور میشم... میخوام تنهاش بذارم تا با خودش کنار بیاد...
----------------------
در یکی از اتاقا باز میشه و احمد از اتاق میاد بیرون... زیر لب زمزمه میکنم: اه... حوصله ی این یکی رو ندارم
احمد با پوزخند یه نگاه به سمت چپ صورتم میندازه که کبود شده میخواد چیزی بگه که منیر از اتاق خارج میشه و منم به سرعت به سمت منیر میرم
-سلام منیرجون
منیر نگاهی بهم میندازه و میگه: سلام روژان... رزا رو صدا کن غذا آماده ست
بعد برمیگرده به سمت احمدو میگه اینجا چیکار میکنی؟ برو بابا کارت داره
احمد با اخم باشه ای میگه و میره... منم میرم تا رزا رو صدا کنم... بعد از شام من و رزا به اتاقمون میریم
-از بس خوابیدم دیگه خوابم نمیاد
رزا با اخم میگه: بیخود... این روزا از بس از این و اون کتک خوردی جون تو بدنت نمونده... میگیری میخواببی
خندم میگیرمو میگم: مگه کیسه بوکسم
رزا: کمتر از اونم نیستی
-رزا
رزا: روژان... راستی یادت باشه فردا یه سر به درمونگاه بزنی
-مگه دکترم
رزا: واسه دستت میگم دیوونه
-مگه نگفتن دکتر یه هفته ی دیگه میاد
رزا: از منیر شنیدم دیروز یه نفرو فرستادن
-فقط از شانس بد ما بود تو اون چند روز اسیر شدیم
رزا سری تکون میده و چیزی نمیگه... صبح که از خواب بیدار میشم با رزا میریم تا صبحونه بخوریم... صبحونه که تموم میشه رزا بهم میگه: عجله کن باید بریم
با تعجب میگم: کجا؟
رزا: من دیروز اون همه حرف زدم تو تازه میگی کجا؟... درمونگاه دیگه
با بیخیالی میگم: فکر کردم چی میگی همچین میگی راه بیفت که من فکر کردم کجا میخوایم بریم
رزا: دستت رو به یه دکتر نشون بدی خیالم راحت تره
-باشه ... بذار یه ساعت دیگه میرم
رزا با صدای بلند میگه: یک ساعته دیگه
-رزا چرا اینجوری میکنی... این همه مدت تحمل کردم این یه ساعتم روش... بذار این غذایی که خوردیم هضم بشه
رزا: همین که گفتم همین الان میریم
-اصلا واستا ببینم تو میخوای کجا بیای... نکنه تو هم کتک خوردیو من خبر ندارم
رزا داد میزنه: روژان
-اه چته؟... سرمو خوردی باشه بابا حالا لباس میپوشم
لباسامو بر میدارم تا لباس بیرونم رو بپوشم که میبینم رزا هم میخواد لباساشو عوض کنه
-رزا به خدا من حالم خوبه... بدم میاد هزار نفر پشت سرم راه بیفتن... ترجیح میدم تنها برم
رزا: اما....
-رزا دیگه اما و اگر نداره... میخوای ماشینو بذارم یکم تو روستا بچرخی؟
رزا: نه بابا... حوصله ندارم... پس خودت با ماشین برو زود هم برگرد
سری تکون میدم و میگم روسریت کجاست؟
رزا: کدوم رو میخوای؟
- همون که یاسی رنگه
رزا: تو چمدونه بردار... پس دیگه سفارش نکنم؟ خیالم راحت باشه؟
میرم سمت چمدونش همونجور که دارم میگردم میگم: بابا خیالت راحت باشه
رزا: روژان چیکار میکنی همه وسایلامو بهم ریختی
-اه بیا روسری رو برام پیدا کن... اینقدر لباس آوردی که روسری توش گمه
رزا به طرف چمدونش میادو منو به عقب هل میده و میگه: میبینی که باز وضع من از تو بهتره... حداقلش من روسری عاریه ای سرم نمیکنم
روسری رو پیدا میکنه و به دستم میده
-بیخیال بابا... من و تو نداریم
سری به نشونه تاسف تکون میده و میگه: هر وقت تو رو تنها جایی میفرستم ناقص برمیگردی... نبینم چلاق بیای
با شیطنت میگم: اونش دیگه تقصیر من نیست تقصیرخونواده ی عاشقه سینه چاکته
رزا با داد میگه: روژان
و من با خنده از اتاق خارج میشم
-----------------
از خونه بیرون میامو به سمت ماشین میرم... از دور احمد رو میبینم سریع ماشین رو روشن میکنمو حرکت میکنم... یه آهنگ میذارمو زیر لب باهاش زمزمه میکنم:
تو دلیل گریه هامی
هر جایی میرم باهامی
تو همون رویای شیرینی
که دلیل خنده هامی
هرجا باشی پا به پاتم
همیشه تو لحظه هاتم
من ی روحم که سرگردون اون ناز چشاتم
با اینکه یک ناله ی گریون
تو طنین خنده هاتم
با ی ماتم پا به پاتم
هنوز که هنوزه قلبم
باز از تو میخونه هر دم
با اینکه من زیر خاکم
تو فکرت همیشه غرقم
هنوز که هنوزه چشمم
میباره از داغ عشقم
با اینکه من زیر خاکم
به فکرت همیشه تشنم
اگه چشمات منو میخواد
تو بیا پیشم بمونو
اگه دستات منو میخواد
تو بیا واسم بخونو
تو بیا واسم بخونو....
همینجور که دارم ماشین رو میرونم متوجه ی جمعیت زیادی میشم که جاده رو بستن... ماشین رو گوشه ای پارک میکنمو با کنجکاوی پیاده میشم از یه پیرزن میپرسم: مادر اینجا چه خبره؟
پیرزن: چه میدونم مادر... اینجور که شنیدم میگن ماشین برادر ارباب پرت شده تو دره
قلبم هری میریزه پایین... یعنی چی... از پیرزن تشکر میکنمو میرم جلوترو از یه زن جوون میپرسم: ببخشید خانم اینجا چه خبر شده؟
لبخندی میزنه و میگه: بالاخره آه این مردم بیگناه خونواده ی ارباب رو گرفت... ماشین برادرش پرت شد تو دره
با اینکه ازشون دل خوشی نداشتم ولی اصلا دلم نمیخواد بلایی سر هیچکدومشون بیاد... با ناراحتی میپرسم: زنده هست؟
زن جوون: اینجور که شنیدم زنده هست ولی به خون احتیاج داره ولی گروه خونیش o منفیه و مثله اینکه این گروه خونی به سختی پیدا میشه... درمانگاه هم این گروه خونی رو نداره
سری به نشونه ی فهمیدن تکون میدمو میگم: چرا اهالی روستا اینجا جمع شدن؟
زن جوون: ارباب دستور داده همه باید خون بدن... مردم مجبوری اومدن... چاره ای نداریم
-یعنی همه اینا گروه خونیشون o منفیه؟
زن جوون: مردم روستا که سواد درست و حسابی ندارن... دکتر مجبوره اول گروه خونیشون رو تشخیص بده بعد اگه چنین گروه خونی پیدا کرد از اون طرف خون بگیرن... مثله اینکه تو خونواده و فامیلای ارباب کسی چنین گروه خونی ای نداره
سری تکون میدم و میخوام برم سمت ماشینم که تازه یادم میاد گروه خونیه من o منفیه... همیشه رزا میگفت گروه خونیه o- برات دردسره... اگه خدای نکرده به خون احتیاج داشته باشی پیدا کردنش خیلی سخته... اما من الان از داشتن این گروه خونی خیلی خوشحالم... درسته خیلی با این خونواده لجم ولی الان موقع تلافی نیست... الان پای زندگی یه آدم وسطه... مهم نیست از چه جنسی هست یا چه رفتار و شخصیتی داره مهم اینه که یه انسانه و من وظیفه دارم بهش کمک کنم... بقیه راه رو تا درمانگاه باید پیاده برم... چون مردم جمع شدن و راه رو بستن... نمیشه با ماشین رفت... بعد از حدوده ده دقیقه پیاده روی به درمانگاه میرسم... خونواده ی ماکان همه جمع هستن...ماکان رو نیمکت نشسته و سرشو بین دستاش گرفته... برای اولین بار اینقدر داغون میبینمش... کیارش و خونوادش که روز اول تو خونه ی ماکان دیدم و همینطور اون دختره که دیروز بهش سیلی زدم و چند نفر دیگه که اصلا نمیشناسمشون تو درمانگاه با ناراحتی رو نیمکتهای رنگ و رو رفته نشستن...
و اما خلاصه ای از رمان
داستان در مورد دختری به نام روژانه که یه دختر شر و شیطون و در عین حال مهربونه... این دختر هیچوقت اجازه نمیده حقش پایمال بشه و اگه ببینه حق کسی رودارن به زور میگیرن از اون طرف هم دفاع میکنه... داستان از اونجا شروع میشه که پدر و مادر روژان فوت کردن و وکیل خونوادگی که دوست صمیمیه پدر روژان بود میاد در مورد رازی صحبت میکنه که مربوط به خواهر روژانه... روژان عاشقانه خواهرشو دوست داره اما بعده سالها میفهمه رزا خواهر اصلیش نیست بلکه خونوادش اونو به فرزندخوندگی قبول کردن... روژان در تمام این سالها با اینکه 2 سال از خواهرش کوچیکتر بود از خواهرش حمایت میکرده... با فهمیدن این موضوع احساس روژان نه تنها عوض نمیشه بلکه محبت بیشتری نسبت به رزا در قلب خودش احساس میکنه... رزا یه دختر فوق العاده مهربون و در عین حال مظلوم و سربزیره... رزا وقتی از موضوع باخبر میشه تصمیم میگیره خونوادشو پیدا کنه... با آدرسی که از وکیل خونواده گرفته به روستایی میره که زادگاهشه و از روژان میخواد یه مدت اونو تنها بذاره... روژان با ناراحتی خواهرش رو راهی میکنه اما بعده یه مدت به روژان خبر میرسه که خونواده رزا دارن اونو مجبور به ازدواج میکننداز اینجا به بعد اصله ماجرا شکل میگیره که روژان با عصبانیت به سمت زادگاه خواهرش حرکت میکنه و...
فصل اول
عصبی ام... واقعا عصبی ام... مگه ممکنه... خدایا مگه میشه... دلم میخواد سرمو بکوبم به دیوار... چطور دختره راضی شده... نکنه تا حالا عقدش هم کرده باشن... چرا خبرم نکرده.. داره اشکم در میاد... دلم میخواد الان رزا کنارم بود و تا میتونستم سرش داد میزدم... همینجور که دارم با سرعت ماشینو میرونم برمیگردم به چند ماه پیش... چه زندگی شادی داشتیم چقدر خوشبخت بودیم... ایکاش پدر و مادرم به اون مسافرت لعنتی نمیرفتند... همه ماجرا از سه ماه پیش شروع شد که پدر و مادرم تصمیم گرفتن دو تایی به شمال برن تا آب و هوایی عوض کنند... اما موقع برگشت بخاطر لغزندگی جاده پدرم کنترل ماشین رو از دست داد و ماشین به ته دره سقوط کرد و ماشین منفجر شد...هیچی ازشون باقی نموند... هیچی... چقدر داغون بودم... اما رزا از منم داغونتر بود... رزا، تنها خواهر من، تنها دوست من، تنها مونس من از من هم داغونتر بود... من مامان و بابا رو خیلی دوست داشتم ولی رزا دیوونه اونا بود... رزا مامان و بابا رو میپرستید...خیلی بهشون وابسته بود... با اینکه خودم نیاز به یک تکیه گاه داشتم با اینکه از رزا 2 سال کوچیکتر بودم ولی تو اون لحظه ها همه ی سعیمو میکردم که خونسرد باشم... یه پام تو بیمارستان بود یه پام پزشک قانونی... خواهرم همین که موضوع رو شنید حالش بد شد...سعی کردم مثله همیشه مقاوم باشم... سعی کردم برای خواهرم تکیه گاه باشم... من و رزا تو این دنیا هیچ قوم و خویشی نداریم فقط یه عمو داریم که اونم آلمانه... با زن و بچش همونجا زندگی میکنه... سالی یه بار میاد ایران، هر چند که اونم برایه دیدن ما نیست برای تفریحه و خوشیه خودشه... وقتی خبر مرگ پدر و مادرمون رو به عمو دادم فقط یه خورده من رو دلداری داد و کار زیاد رو بهونه کرد... حتی حاضر نشد یه سر ایران بیاد...همه کارهای تشیع جنازه رو منو و عمو کیوان که دوست صمیمیه بابام بود انجام دادیم... عمو کیوان نه تنها دوست صمیمی بابا بلکه وکیل خونوادگیمون هم بود... همیشه عمو صداش میزنم... از عموی واقعیم هم بیشتر دوستش دارم... تو اون شرایط سخت که خواهرم غمگین و افسرده بود یکی باید اوضاع رو درست میکرد... تصمیم گرفتم برم پیش یه روانشناس... وقتی همه موضوع رو به روانشناس گفتم بهم دلداری دادو گفت یه بار خواهرتو بیار پیشم تا باهاش صحبت کنم... نمیخواستم خواهرم افسرده بمونه باید همه سعیمو میکردم که تنها یادگار پدر و مادرمو حفظ کنم... خودم رفتم شرکتو همه کارا رو سر و سامون دادم... خیلی سخت بود خیلی... ولی میدونستم باید ادامه بدم... به پیشنهاد خانم صولتی که همون خانم روانشناس بود خونمون رو فروختم و یه آپارتمان نقلی خریدم تا روحیه رزا عوض بشه... هر چند خیلی سخت بود گذشتن از همه ی اون خاطره ها ولی نمیخواستم تو خونه ای باشم که جای جای اون منو یاد پدر و مادرم مینداخت... میدونستم حق با خانم صولتیه... خانم صولتی میگفت باید به خواهرم فکر کنم...درستش هم همین بود پدر و مادرم رفته بودن ولی خواهرم بود و بهم احتیاج داشت... رزا مخالف فروختن خونه بود ولی من مثله همیشه رو حرفم موندم و کارایی رو که میخواستم انجام دادم اونم در آخر کوتاه اومد... همه چی داشت خوب پیش میرفت... رزا تقریبا داشت با موضوع کنار میومد... با صحبتهای خانم صولتی رزا تو شرکت مشغول به کار شده بود که اون اتفاق لعنتی افتاد
زیر لب زمزمه میکنم: آخه چرا؟؟ خدایا آخه چرا؟؟
به آدرس نگاه میکنم... آدرس خیلی پرته... پیدا کردنه آدرس خیلی سخته... از چند نفر میپرسم راهو بهم نشون میدن... زیر لب زمزمه میکنم: خدایا کمک کن به موقع برسم... خدایا خودت کمکم کن
همینطور که دارم ماشینو میرونم باز بر میگردم به گذشته... به اون روزی که عمو کیوان اومد خونمون... ایکاش هیچی نمیگفت... ایکاش اصرار نمیکردم که همون لحظه بگه... وقتی گفت فردا بیا دفتر باهات کار دارم... من مثله همیشه عجله به خرج دادم
هنوز صدای نگران خودم تو گوشمه
-چی شده عمو
عمو کیوان: چیزی نشده دخترم فقط باید یه چیزایی رو در مورد گذشته بهت بگم... در مورد رزا...
میدونست چقدر خواهرمو دوست دارم... من بیشتر از پدر و مادرم به خواهرم وابسته بودم
-عمو من خیلی نگرانم بهم بگین رزا خوابیده متوجه نمیشه... من تا فردا طاقت نمیارم
هنوز که هنوزه وقتی یاد اون روزا میفتم اشکم در میاد... ماشینو یه گوشه نگه میدارمو با دستمال کاغذی اشکمو پاک میکنم... زیر لب به خودم لعنت میفرستم.... همه چیز تقصیر منه... نباید اون همه اصرار میکردم... نباید....
بعد از چند دقیقه دوباره ماشین رو به حرکت در میارم... به اون روز فکر میکنم که با اصرارهای بیجا بالاخره عمو رو تسلیم حرفام کردم
تمام مکالمات اون روز تو ذهنم تکرار مبشه
عمو کیوان:ببین روژان اینو از همین حالا بهت بگم که حق نداری بعد از حرفایه من با خواهرت برخورده بدی داشته باشی... خودت هم میدونی رزا چقدر برای خونوادت عزیز بود...
-عمو منظورتون چیه؟ رزا برای من خیلی عزیزتر از این حرفاست من هیچوقت این اجازه رو به خودم نمیدم که ناراحتش کنم
عمو کیوان: بعد از شنیدن حرفام منظورمو میفهمی فقط میخوام به حرفام خوب گوش بدی... 24 سال پیش که خونوادت برای تفریح به یکی از روستاهای استان گیلان رفته بودن با خونواده ای آشنا شدن که 8 تا فرزند داشتن و زن خونواده باز هم 7 ماهه باردار بود اما مرد بچه رو نمیخواست... تو وسط روستا مرد داد و بیداد راه انداخته بود که من پول ندارم همین بچه ها رو بزرگ کنم من این بچه رو نمیخوام و زن با اون حالش فقط و فقط گریه میکرد... پدرت مرد رو به گوشه ای برد و باهاش حرف زد اما مرد زیر بار نمیرفت... همون روز زن بیچاره بخاطر شوک عصبی حالش بد شد و بچه اش زودتر از موعد مقرر به دنیا اومد... اونجور که پدر و مادرت تعریف میکردن اون مرد حتی حاضر نشد بچه رو ببینه... زن هم با حسرت به بچش نگاه میکرد... از طرف دیگه هم همه ی دکترا از مادرت ناامید شده بودن....پدر و مادرت نمیتونستن بچه دار بشن... مشکل از مادرت بود... مادرت حامله میشد ولی نمیتونست بچه رو تو رحمش نگه داره... به دو سه ماه نرسیده بچه سقط میشد... پدرت عاشق مادرت بود و بچه براش مهم نبود... اونا همین که کنار هم بودن با هم احساسه خوشبختی میکردن... اما تو اون لحظه مهری از اون دختر تو دله مادرت نشست که نتونست ازش بگذره... به بابات پیشنهاد داد بچه رو به فرزندخوندگی قبول کنند پدرت هم که برایه خوشحالی مادرت هر کاری میکرد قبول کرد... تو اون لحظه وقتی پدرت این پیشنهاد رو به پدر بچه داد تازه بچه برای مرد عزیز شد و در نهایت از پدرت مبلغ هنگفتی گرفت... خلاصش میکنم وقتی بابات به تهران برگشت من همه کارا رو به طور قانونی انجام دادم... پدر و مادرت اسم اون دختر بچه رو رزا گذاشتن و بعد از مدتی عاشقش شدن... رزا از همون بچگی آروم بود... وقتی مادرت تو رو حامله شد باز میترسیدن از بچه رو از بدن... اما تو موندی و به دنیا اومدی... خوشبختی خونوادت با وجود تو کامل شد هر چند که بر عکس رزا خیلی شر و شیطون بودی... خونوادت هیچوقت بین تو و رزا فرق نذاشتن ولی قرار بود بعدها به رزا در مورد اصلیتش حرف بزنند میخواستن رزا همه چیزو بدونه و دلیله اینکه امروز به تو این موضوع رو گفتم همینه
با اعصابی داغون از فکر گذشته بیرون میام... برای بار هزارم به آدرس نگاه میکنم... پیرزنی رو کنار جاده میبینم... ماشین رو جلوش نگه میدارم و میگم:حاج خانم یه نگاه به این آدرس بندازین... ببینید دارم مسیرو درست میرم
پیرزن: مادر من که سواد درست و حسابی ندارم... خودت بخون ببینم چی نوشته؟
-شرمنده حاج خانم
و براش آدرسو میخونم
پیرزن: درسته مادر... یکم جلوتر بری... میخوری به جاده خاکی... اگه همونو ادامه بدی خودت همه چیز رو میبینی
-حاج خانم بیاین سوار شید تا یه جایی برسونمتون
پیرزن: نه دخترم، من منظر پسرم هستم... حالا با وانت میاد دنبالم
-ممنونم بابت کمکتون... خداحافظ
-برو به سلامت مادر
ماشینو راه میندازمو... همینطور به راهم ادامه میدم...
دوباره یاد اون روز میفتم...اون روز هنوز تو بهت حرفای عمو بودم که صدای افتادن چیزی رو شنیدم... خواهر نازنینم دوباره حالش بد شده بود... همه چیز رو شنیده بود و از حال رفته بود... اونو به بیمارستان رسوندیم ولی حاله خودمم خوب نبود... باورم نمیشد... احساسه من نه تنها به خواهرم عوض نشد بلکه با خودم عهد بستم بیشتر از گذشته ها مراقبش باشم... بیشتر هواشو داشته باشم... از طرقی هم احساسه تنفر عجیبی نسبت به اون مرد که دلم نمیخواد واژه ی پدر رو براش به کار ببرم داشتم.... وقتی خواهرم به هوش اومد خیلی ناراحت بود... من بهش گفتم هیچی تغییر نکرد... همه چی مثله گذشته باقی خواهد موند... پدر و مادر واقعا بین من و رزا فرقی نذاشته بودن و همه اموال رو به طور مساوی بینمون تقسیم شده بود... عمو کیوان همه کارا رو انجام داد و همه ی مسائل مربوط به ارث و میراث به خوبی ختم بخیر شد... هر چند نه برای من نه برای رزا مال و اموال مهم نبود... اون روزا اونقدر با خواهرم حرف زدم تا حالش بهتر شد... دوباره از خانم صولتی کمک گرفتم که در حقم مادری کردو اینبار هم خیلی به من و خواهرم کمک کرد.. با حرفایی که به خواهرم زد رفتار خواهرم خیلی تغییر کرد... رزا تقریبا با این موضوع کنار اومده بود ولی تصمیم داشت پدر و مادرش رو پیدا کنه... رزا خودش رفت با عمو کیوان صحبت کرد و ازش خواست همه چیز رو دقیق براش تعریف کنه.... عمو همون چیزایی رو که به من گفته بود دوباره واسه ی خواهرم تکرار کرد و رزا هم آدرس روستا و اسم پدر و مادرش رو از عمو گرفت... در تمام مراحل پا به پای خواهرم رفتم.... من با پیدا کردن خانواده ی خواهرم مشکلی نداشتم اما بدبختی اینجا بود که اون میخواست تنها به اون روستا بره... هیچوقت خواهرمو تا این حد جدی ندیده بودم... شاید اولین بار بود که احساس میکردم اون خواهر بزرگمه... چون همیشه طوری رفتار کرده بود که اگه کسی ما رو میدید فکر میکرد اون از من کوچیکتره و این تو رفتارمون کاملا هویدا بود... حس میکردم خواهرم بزرگ شده... عمو کیوان بهم گفت بذار تنها بره... خانم صولتی گفت بذار خواهرت مستقل بشه... خواهرم تو تمام دوران زندگی یا به من یا به پدر و مادرم وابسته بود اکثر جاها من ازش دفاع میکردم... برای همین هم خیلی براش نگران بودم.. گفتم هر وقت به مشکلی برخورد باهام تماس بگیره... گفتم نگرانه هیچی نباشه من مراقبه همه چیز هستم... اونم گفت زود برمیگرده و کلی سفارش کرد... اون رفت و من تنها شدم... یه روز شد دو روز، دو روز شد سه روز و همینطوری تا یه هفته ازش بیخبر موندم ولی هیچ خبری از خواهرم نشد... خیلی دلتنگش بودم... اما هر چی زنگ میزدم گوشیش در دسترس نبود... با خودم میگفتم حتما اونجا آنتن نمیده... تا اینکه بعده یه هفته امروز صبح خانمی باهام تماس گرفت... گفت خودم رو برسونم... گفت خواهرم برام پیغام فرستاده... گفته دارن به زور شوهرش میدن... باورم نمیشد... ازش آدرس گرفتم... آدرسه دقیق رو بهم داد...واسه عمو کیوان هم زنگ زدم گفت مسافرته... موضوع رو بهش گفتم... نگران شد و گفت صبر کنم تا خودش رو برسونه اما من نمیتونستم منتظر بمونم... میترسیدم دیر برسم... خواهرم به من احتیاج داشت... من باید میرفتم... گفتم من میرم شما بعدا بیاین... آدرسو به عمو کیوان هم دادم... بهش گفتم فکر نکنم گوشی اونجا آنتن بده... پس اگه تماس گرفت و در دسترس نبودم نگرانم نشه... با اینکه موافق نبود ولی ناچارا رضایت داد...
نگاهی به جاده ی خاکی میندازم... دیگه چیزی نمونده؟ رزا طاقت بیار من خودمو به موقع میرسونم... قول میدم خواهری... قول میدم... آهی میکشمو به راهم ادامه میدم زیر لب زمزمه میکنم: ایکاش مثله همیشه رو حرفم میموندم
بعد تو دلم میگم:بیخیال... گذشته ها گذشته... باید الان به فکر چاره باشم... مثله همیشه سعی میکنم خونسردیمو حفظ کنم... با اینکه از شدت دلهره نوک انگشتام یخ زده ولی از قیافم هیچی پیدا نیست... همیشه همینطورم حتی اگه از ترس در حال مرگم باشم بازم سعی میکنم خونسرد باشم چون میدونم با گریه و زاری هیچی درست نمیشه... رزا دقیقا بر عکسه منه... یه آهنگ میذارمو خودمم زیر لبی باهاش زمزمه میکنم:
میذارمو خودمم زیر لبی باهاش زمزمه میکنم:
باز یه شبِ پُره غم ، باز تورو بونه کرده دلم
کاش میشد مثله قدیما باز بشینیم عاشقونه باهم
من به همین دلخوشم که یه روزی عشقِ تو بشم
تو میدونستی اگه بری من خودمو میکشم
اما تورو تا نبینم دوست ندارم بمیرم
من یه روز هرجا که باشی دستِ تورو میگیرم
اما تورو تا نبینم دوست ندارم بمیرم
من یه روز هرجا که باشی دستِ تورو میگیرم
باز یه شبِ پُره غم ، باز تورو بونه کرده دلم
کاش میشد مثله قدیما باز بشینیم عاشقونه باهم
من به همین دلخوشم که یه روزی عشقِ تو بشم
تو میدونستی اگه بری من خودمو میکشم
اما تورو تا نبینم دوست ندارم بمیرم
من یه روز هرجا که باشی دستِ تورو میگیرم
اما تورو تا نبینم دوست ندارم بمیرم
من یه روز هرجا که باشی دستِ تورو میگیرم
بالاخره رسیدم... هوا تاریک شده... نمیدونم کجا باید دنبال رزا بگردم... تصمیم میگیرم برم خونه ی پدر رزا... به یه خانم که دست بچه ی کوچیکشو گرفته میگم: ببخشید
با تعجب به لباسایه من نگاه میکنه و میگه: بله خانم
-ببخشید... میخواستم بدونم منزل آقای کوهدل کجاست؟
خانم: قاسم رو میگید؟؟
-بله قاسم کوهدل
اگه همینجوری مستقیم برید بهش میرسید مسیر راه منم همونطرفه اگه خواستید نشونتون میدم
با لبخند بهش نگاه میکنمو میگم:لطف بزرگی میکنی
یه نگاه به من میندازه و یه نگاه به ماشینم
خانم: خانم اون طرف ماشین رو نیست
- مهم نیست پیاده میام
خانم: ولی ممکنه ماشینتونو خط بندازن
با مهربونی نگاش میکنمو میگم: مهم نیست عزیزم، اینقدر هم منو خانم صدا نکن... اسمه من روژانه
یه لبخند بهم میزنه و میگه: منم زهرا هستم... اینم پسرم کاظمه
-از دیدارت واقعا خوشبختم
بعد میرم سمت ماشینو داشبورد رو باز میکنم چند تا شکلات کاکائویی مغزدار بیرون میارم برمیگردم جلوی کاظم زانو میزنم و بهش شکلات میدم... عاشقه بچه هام
-سلام آقا کاظم... از آشناییت خیلی خیلی خوشبختم مرد کوچک
با خجالت از من شکلاتا رو میگیره
زهرا: کاظم از خانم تشکر کن
کاظم با خجالت میگه: مرسی خانم
-روژان عزیزم، روژان صدام کن
زهرا: اما...
-اما و آخه نداره گلم... ما تقریبا هم سنیم...
لبخند مهربونی میزنه
- یه لحظه صبر کن ماشینو یه گوشه پارک کنم بریم
ماشینو یه گوشه پارک میکنمو وسایلامو برمیدارم و به سمت زهرا میرم...
-خوب... خانمی راه بیفت بریم
زهرا: روژان خانم...
میپرم وسط حرفشو میگم روژان
میخنده و میگه: روژان از شهر اومدی؟...
-آره اومدم دنباله خواهرم... یه هفته پیش اومده اینجا
زهرا: خواهرتون؟؟ همون دختر شهری؟؟
-پس دیدیش؟؟
زهرا: همه این روستا ایشون رو میشناسن؟؟ با اون اتفاقی که افتاده
دلم هری میرزه پایین
با صدای لرزون میگم: مگه چی شده؟؟
زهرا: خانم غوغایی شد...فقط در همین حد میدونم که پسرعموی ارباب از خواهرتون خوشش اومد... اما خواهرتون قبول نکرد... میخواست برگرده شهر... که ارباب جلوش رو میگیره
-خوب بعدش؟؟
زهرا: مثله اینکه تو خونه ی پدریش زندانیه.. آخر هفته ی آینده عروسیشه
-یعنی هنوز چیزی نشده
زهرا: نه... ولی به زودی میخوان عروسی بگیرن
زیرلب میگم: خدا رو شکر
زهرا: روژان تو نمیتونی خواهرتو برگردونی
با ترس برمیگردم سمتشو میگم: مگه نگفتی اتفاقی نیفتاده؟
زهرا: درسته ولی خونواده ی ارباب فقط کافیه دست رو چیزی بذارن تا به دستش نیارن آروم نمیشن... ارباب تازه فوت کردن و پسراشون جایه پدرو گرفتن...الان پسر بزرگ ارباب شده... اونا خیلی بیرحم هستن
یه پوزخند میزنمو میگم: خواهر من چیزی نیست... اون همه هستی منه... من اجازه نمیدم دست ارباب و خونوادش به خواهرم برسه... راستی خونواده ی رزا چیکار کردن؟
زهرا با تعجب نگاه میکنه و میگه: رزا کیه؟
-آخ ببخشید... حواسم نبود منظورم خونواده ی خواهرم بود...
بعد با لبخند اضافه میکنم اسم خواهرم رزاست
لبخند مهربونی میزنه و میگه: پدر رزا تا اسمه پول بیاد... از همه چیز میگذره... همه روستا هنوز یادشونه که چه جور بچه شو فروخت... من خودمم از خونوادم شنیدم
با عصبانیت میگم: اختیار رزا با پدرش نیست... اون از نظر قانونی هیچ نسبتی با خواهرم نداره... از اول هم نباید میذاشتم خواهرم تنها به این روستا بیاد
بعد با لحن ملایمتری میگم: مادر رزا چی کار کرد؟
زهرا: چی میتونه بگه شوهرش بچشو جلوی چشماش فروخت نتونست کاری کنه بعد تو میگی اون چی کار میکنه... فقط اشک میریزه...
سری به نشونه ی تاسف تکون میدمو میگم: خواهرو برادراش هیچ کار براش نکردن
زهرا: برادراش که کپی قاسم هستن... خواهراش هم که همه به جز سوسن ازدواج کردن... بعدش هم تو این روستا زن روی حرف مردش حرف نمیزنه... دخترا نمیتونند کاری کنند
خدایا خواهرم بین چه قومی گیر افتاده... اینا اصلا از انسانیت بویی نبردن
زهرا: همینجاست...
نگاهی به خونه میندازمو میگم: مرسی زهرا... واقعا ازت ممنونم کمک بزرگی بهم کردی... اگه روزی به کمکم احتیاج داشتی حتما رو من حساب کن... و یکی از کارتای شرکت رو بهش میدمو میگم این پشت شماره من نوشته شده
زهرا: ولی خانم.....
با لبخند میگم: هیس... اتفاق که خبر نمیکنه... امروز تو به من کمک کردی... شایدم یه روز من بهت کمک کردم
زهرا: من که کاری نکردم
- همین که منو به اینجا رسوندی و اطلاعات مفیدی بهم دادی ازت ممنونم.. حداقلش اینه که من الان خونواده ی خواهرمو میشناسمو میدونم چه جوری باهاشون برخورد کنم
مهربون نگام میکنه
-برو گلم... خدا به همرات باشه... دیگه مزاحمت نمیشم
بعد جلوی کاظم زانو میزنمو میگم: مواظبه مامانی باش آقا کاظم
کاظم: چشم
-آفرین پسر خوب
بلند میشمو میگم: خداحافظت باشه گلم
زهرا: خداحافظ
دستی به نشونه ی خداحافظی تکون میدمو بعد برمیگردمو به خونه ی پدری رزا نگاه میکنم
فصل دوم
خونسردیمو حفظ میکنم و میرم سمت در... زنگی نمیبینم که بخوام زنگ بزنم... چند ضربه محکم به در میزنم... کسی جواب نمیده... دوباره چند ضربه به در میزنم... بازم کسی جواب نمیده... یکی از همسایه ها از خونه اش میاد بیرون و یه جوری نگام میکنه میگه: دختر در نزن کسی خونه نیست
تفاوت فاحشی که بین لباسای منو مردم روستا هست باعث جلب توجه میشه... یه شلوار جین چسبان... با مانتوی کوتاه... موهای جلومم هم کج ریختم رو صورتم... عینک آفتابیم هم رو موهامه.... آرایشه چندانی ندارم فقط یه خورده رژ زدم.... از آرایش زیاد متنفرم... کلا از آرایش متنفرم... از وقتی اومدم کاملا معلومه که اینجایی نیستم... حتی اگه از لباسم هم معلوم نبود از نحوه ی صحبت کردنم معلوم میشد... چون مردم اینجا با یه لهجه ی قشنگی حرف میزنند... ولی من لهجه ندارم
-ببخشید خانم میتونم بپرسم کجا رفتن؟
یه جوری نگام میکنه و میگه: من شما رو به خاطر نمیارم
-چند روزی هست که خواهرم به این روستا اومده.... اومدم دنبالش
یهو رنگ نگاش عوض میشه و میگه: تو خواهر رزایی
وقتی میبینم خواهرمو میشناسه دلم پر از شعف میشه:خانم تو رو خدا بگین خواهرم کجاست من خیلی نگرانم... من روژانم... خواهر رزا
با مهربونی میگه: پس بالاخره اومدی... به زحمت تونستم باهات تماس بگیرم
از هیجان دستام میلرزه چند قدم فاصله ی بینمون رو طی میکنمو محکم بغلش میکنم.... میگم: پس شما بودین؟ اون خانمه پشت تلفن شما بودین
اشک تو چشماش جمع میشه و میگه: آره... خودم بودم... رزا زندونی بود... از مادرش میخواد یه جوری باهات تماس بگیره... اما مادرش هم نمیتونست از خونه بیاد بیرون... پدره فهمیده بود... مادر رزا شمارتو به من میده منم باهات تماس میگیرم... تو این چند روز خیلی به این دختر ظلم شد؟... کمکش کن
با التماس میگم: بهم بگین خواهرم کجاست؟؟
خانم: آروم باش دخترجون... به زور بردنش خونه ارباب
قلبم میاد تو دهنم
-با صدای لرزون میگم: مگه قرار نبود آخر هفته عروسی بگیرن
خانم: تو از کجا میدونی؟
- یکی از اهالی روستا منو راهنمایی کرد تا اینجا رو پیدا کنم تو راه برام ماجرا رو تعریف کرد
سری تکون میده و میگه نگران نباش: فقط بردنش اونجا که خیاط لباسش رو برای عروسی آماده کنه
نفسی از سر آسودگی میکشمو میگم: کی میان
خانم: فکر کنم فردا ظهر
-چــــــــــی؟؟
خانم: دختر آرومتر
-ببخشید خیلی نگران و عصبی ام... مگه نگفتین فقط میخواد لباس آماده بشه پس چرا این همه مدت میخوان اونجا بمونند؟
خانم: عروس رو میبرن تا برای عروسی آماده کنند... فقط لباس نیست که کلی کار دیگه هم دارن... نگران نباش
-میشه آدرسه خونه ارباب رو بهم بدین... من باید الان برم
خانم: دختر دیوونه شدی... ارباب اگه بفهمی کسی اطراف خونش میپلکه طرفو نیست و نابود میکنه... تو میخوای بی اجازه بری خونش...اونم این وقت شب... هیچکس حق نداره بی اجازه بره خونه ارباب...
-من هیچکس نیستم... من خواهر رزا هستم... خانم خواهش میکنم... شما فقط آدرسو بهم بدین... من به کمکتون احتیاج دارم... اگه بهم نگین... در تک تک خونه های روستا رو میزنم تا آدرسه ارباب رو پیدا کنم
خانم: فکر نمیکردم اینقدر خواهرتو دوست داشته باشی... وقتی مادر رزا گفت به این شماره زنگ بزنو ماجرا رو براش تعریف کن با خودم گفتم محاله یه غریبه خودشو به درد سر بزنه
با لحن محکمی میگم: من غریبه نیستم... رزا خواهرمه... همه هستی منه...
با مهربونی میگه صبر کن پسرمو صدا بزنم راهنماییت کنه... این وقت شب تنها نمیتونی جایی رو پیدا کنی
-ممنونم خانم واقعا ممنونم
میره داخله خونه و من با استرس جلوی در خونشون راه میرم... بعده مدتی یه پسره چهارده پانزده ساله از خونه بیرون میاد
خانم: سعید دیگه سفارش نکنما خانم رو رسوندی سریع بیا خونه
سعید: باشه مامان
خانم: دخترم سعید راهو بهت نشون میده ولی بقیش ببا خودته... من باز میگم صبر کن فردا خواهرت اومد دستشو بگیرو برو
-خانم من تا فردا دلم هزار راه میره باید برم... فعلا خداحافظ
خانم: خداحافظ دخترم
پسر به سمت من میادو میگه: سلام خانم
لبخندی میزنمو میگم: سلام آقا سعید... ببخش که مزاحمت شدم... میشه لطف کنی و راه رو بهم نشون بدی
-پشت سرم بیاین
مسیر برام آشناست... داریم میریم به سمتی که ماشینمو اونجا پارک کردم
- ببخشید.... اون مسیری که میخوایم بریم ماشین رو هست
سعید: بله خانم... ولی این وقت شب ماشین کجا بود؟
-من ماشین دارم
سعید: ماشینتون کجاست؟
- یکم جلوتر
سری تکون میده و دیگه چیزی نمیگه...وقتی به ماشین میرسیم... بهش اشاره میکنم... اون هم سوار میشه... منم وسایلامو میندازم رو صندلی عقب و سوار میشم... ماشینو روشن میکنمو اون مسیرو بهم نشون میده
سعید: خانم همین جا نگه دارین
با تعجب ماشینو نگه میدارمو میگم: چی شده؟؟
سعید: از اینجا به بعد منطقه ممنوعه هست
وقتی نگامو میبینه ادامه میده و میگه: ارباب اجازه نمیده هر کسی وارد این منطقه بشه...
-دستت بابت که راهنماییم درد نکنه... از اینجا به بعد خودم میرم... فقط یه چیزی... میشه راحت خونه رو پیدا کرد...
سعید: خانم تو اون منطقه فقط یه ویلا هست که ارباب با برادرش اونجا زندگی میکنه
-ممنون بابت کمکت
سعید: انجام وظیفه بود خداحافظ
-لطف کردی خداحافظ
ماشینو به حرکت در میارم... هر چی میرم نمیرسم... از دور یه ماشین رو میبینم... یه نفر صندوق عقب ماشینو باز کرده و داره یه چیزی ازش در میاره... یکی هم با لبخند به ماشین تکیه داده... یکم که میرم جلوتر متوجه میشم یه نفر هم تو ماشین نشسته....
ماشینو نگه میدارمو میگم: ببخشید آقایون
هر سه نفر با چشمای گرد شده نگام میکنند... دلیله تعجبشون رو نمیدونم... بالاخره اونی که به ماشین تکیه داده بود به سمت ماشینم میادو میگه: بله خانم؟
-ببخشید آقا شما اهل این روستا هستین؟؟
با شیطنت یه لبخند میزنه و میگه: شما فکر کن بله
با جدیت نگاش میکنمو میگم: شنیدم این اطراف یه ویلا هست... میخواستم ببینم دارم مسیرو درست میرم
چشماش از شیطنت برق میزنه و میگه: کاملا درسته.. یه خورده دیگه ادامه بدین میرسین... فقط شما نمیترسین که تنها به این منطقه اومدین
-از چی باید بترسم؟
پسر: در مورد منطقه ممنوعه چیزی نشنیدین؟؟
-آخه من بیکار نیستم فکرمو مشغول این چرندیات کنم... شب خوش
اون پسری که داشت از صندوق عقب چیزی بر میداشت اومد طرف ماشینو گفت: ماهان بیا این طرف ببینم، خانم شما به چه اجازه ای....
حوصله ی جر و بحث ندارم... من کارایه مهمتر از این دارم که باید انجام بدم... بی تفاوت شیشه ی ماشینو بالا میکشمو ماشینو به سرعت به حرکت در میارم...
زیر لب زمزمه میکنم: عجب آدمایی تو این دوره زمونه پیدا میشن... رو زمین خدا هم داریم راه میریم باید از مردم اجازه بگیریم
همینجور که غرغر میکردم چشمم به ویلا میفته... با خوشحالی ماشینو پارک میکنمو به سمت در خونه حرکت میکنم... دستمو میذارم رو زنگ خونه و بر نمیدارم
صدایه قدمایه یه نفرو میشنوم... درو باز میشه... یه پیرمرد رو روبروی خودم میبینم
پیرمرد: چته دختر مگه سر آوردی؟
-میتونم بیام داخل
پیرمرد: دختر جون نصفه شبی شوخیت گرفته؟
-آقا به قیافم میخوره که برای شوخی این همه راه رو از تهران اومده باشم... من اومدم دنباله خواهرم...
پیرمرد با دهن باز نگام میکنه... میبینم اینجوری فایده نداره... ببخشید آقا بهتره برید کنار...نه مثله اینکه فایده نداره درو هل میدمو خودم داخل میشم پیرمرد به خودش میاد: دختر تو همینطوری نمیتونی وارد بشی
بی توجه به حرفاش در ورودی را پیدا میکنم درو با سرعت باز میکنمو خودمو میندازم داخل... راهرو رو رد میکنم و به سالن میرسم... چند تا چشم خیره میشن به من...
یکی از خانما بلند میشه و میگه: دختر تو کی هستی؟ اینجا چیکار میکنی
با نیشخند میگم: خواهر عروس... خیلی بده خواهرعروس رو به عروسی خواهرش دعوت نکنن
بعد با خونسردی تمام میرم رو یه مبل یه نفره میشینمو ادامه میدم: البته وقتی خوده عروس راضی به ازدواج نیست... جای تعجب هم نداره که رضایت خونوادش مهم باشه
همون زن با اخم میگه: چرا واسه خودت چرت و پرت میگی دختر؟... هم عروس هم پدر عروس هم خونوادش راضی اند
با یه پوزخند میگم پدر عروس فوت شده... مادر عروس فوت شده... تنها بازمانده ی خانواده ی عروس بنده هستم...
زن با اخم نگاهی به مردی که جلوش نشسته میکنه و میگه: قاسم این دختره چی میگه؟
قاسم: خانم چرت و پرت میگه
از جام بلند میشمو با خونسردی جلوی قاسم وایمیستم و میگم: من چرت و پرت میگم... آقای به اصطلاح محترم من همین الان هم میتونم ثابت کنم که تو هیچی صنمی با رزا نداری... من میتونم به صورت قانونی ثابت کنم که مسئولیت رزا با شما نیست
زن: دختر بشین ببینم چی میگی
با لحن سردی میگم: احتیاجی به نشستن نیست.. بهتره بگین خواهرم کجاست؟
تو همون لحظه در یکی از اتاقا باز میشه و رزا از اتاق میاد بیرون
خدایا این چرا اینجوریه.... همه صورتش کبوده...اشک تو چشام جمع میشه... بی توجه به بقیه میرم سمت رزا و محکم بغلش میکنم که آخش در میاد... سریع رهاش میکنمو با نگرانی میگم: چی شد خواهری؟
رزا که انگار بعد مدتها یه آغوش گرم پیدا کرده باشه میزنه زیر گریه.... خیلی عصبی ام... با جدیت میگم: رزا لباسات کجاست... به یه اتاقی اشاره میکنه
-برو لباساتو عوض کن... همین حالا برمیگردیم
زن: منظورت چیه... آخر هفته عروسیه
-کدوم عروسی خانم؟ بذارین یه چیزی رو صاف و پوست کنده بهتون بگم و خیالتون رو راحت کنم اگه آقای کوهدل بهتون قولی داده یا ازتون پولی گرفته باید بگم حسابی سرتون کلاه رفته... این آقا 24 سال پیش رزا مبلغ هنگفتی از پدرم گرفت و رزا رو به پدرم فروخت و از لحاظ قانونی هم همه چیز ثبت شده... حتی شناسنامه رزا هم به نام پدر و مادر منه... مسئولیت رزا اصلا ا این آقا نیست
زن: چـــــــــــــــــــــی؟
یه نیشخند میزنمو میگم از شما چقدر گرفته
زن: قاسم این دختره چی میگه؟
قاسم رنگش پریده و میگه: خانم... من... من
زن با فریاد میگه : تو چی لعنتی....
-اگه بخواین میتونم مدارک رو هم بهتون نشون بدم
رزا لباساشو عوض کرد و از اتاق خارج شد دستشو میگیرمو میگم: بریم
زن: دختر، رزا نمیتونه از خونه خارج بشه... ماکان براش دو تا محافظ گذاشته... چون یه بار داشت فرار میکرد.......
با عصبانیت میپرم وسط حرفشو میگم: چــــــــــی؟ این آقا خیلی بیجا کردن... مگه ازدواج زوریه.... دست رزا رو میگیرم و با خودم میکشم که دوتا مرد جلوم رو میگیرن... صدای گریه رزا بدجور رو اعصابمه اما با ملایمت به سمت رزا برمیگردمو میگم: گریه نکن خواهری من از اینجا میبرمت بیرون... مگه بهم اعتماد نداری؟
با مظلومیت میگه: چرا.... به هیچکس تو دنیا به اندازه ی تو اعتماد ندارم
-پس آروم باش... من اینجام
سری تکون میده و با نگرانی نگام میکنه
برمیگردم سمت اون دو تا مردو میگم: آقایون بهتره راه رو باز کنید
یکی از مردا پوزخندی میزنه و میگه: ما از جنابعالی دستور نمیگیریم...
خیلی سعی میکنم هیچی نگم.... با عصبانیت هلش میدم..... چون توقع چنین عکس العملی رو ازم نداشت تعادلشو از دست میده و میخوره زمین... دست رزا رو میگیرمو سعی میکنم رد بشم ولی اون یکی محافظه دست آزادمو میگیره و میپیچونه... دست رزا رو ول میکنم... بالاخره این کاراته یه جا باید بدردم بخوره... با چند تا ضربه نقش زمینش میکنم... میخوام دست رزا رو بگیرم که با اون یکی محافظ روبرو میشم... این یکی قویتره... ولی من نمیتونم شکست بخورم... نه برای لج و لجبازی... نه برایه نشون دادن قدرتم... من بخاطر خواهرم باید قوی باشم... از نفس افتادم ولی بالاخره اون رو هم نقش زمین میکنم... همونطور که نفس نفس میزنم دست رزا رو میگیرمو میخوام به سمت راهرو برم... که سه نفر وارد سالن میشن و با تعجب به وضع نابه سامان سالن نگاه میکنند... با تعجب به دو تا از پسرا نگاه میکنم... همونایی هستن که تو جاده دیدم و اون سومی که برام ناآشناهه لابد همونیه که تو ماشین نشسته بود... اون پسری که بی توجه به اون شیشه رو بالا بردمو راه افتادم چند قدم میاد جلو و با تعجب به محافظا نگاهی میکنه... کم کم تعجب جای خودشو به خشم میده و داد میزنه: این جا چه خبره... این دختره اینجا چه غلطی میکنه؟
با یه پوزخند میگم: بهتره من و خواهرم دیگه رفع زحمت کنیم... فکر کنم اقوام بهتون بگن بنده اینجا چه غلطی میکردم... با اجازه
پسر: یکی بهم بگه تو این خراب شد چه خبره؟
زن: ماکان عزیزم من همه چیزو برات توضیح میدم
برمیگردم سمت رزا
-بریم عزیزم
ماهان با تعجب میگه: چرا صورت این دختر این جوری شده؟
ماکان با بی حوصلگی مسیر نگاه ماهان رو دنبال میکنه ولی تا چشمش به رزا میفته خشکش میزنه
و اما اون پسر که تا الان ساکت بود میاد به طرف رزا... که رزا پشت من قایم میشه... نگاه خشمگینی به پسره میندازمو میگم اگه میخوای مثله اون دو تا محافظا نفله بشی بیا جلو...
پسر: من کاریش ندارم
-کاملا معلومه...
پسر: من عاشقه رزا هستم
-خوب این که یه چیز عادیه... خیلیا رزا رو دوست دارن یا عاشقشن... دلیل نمیشه که رزا با همه شون ازدواج کنه
پسر: اما رزا خودش موافقت کرد
با ناباوری میگم: چـــــــــــی؟
پسر: باور کن... میتونی از خودش بپرسی؟
-رزا این پسره چی میگه
رزا با گریه میگه: بابا مجبورم کرد و سرشو میذاره رو شونمو زار زار گریه میکنه
اشک تو چشام جمع میشه
برمیگردم به سمت پسره و میگم شنیدین؟... من خودم از اهالی اینجا شنیدم که رزا میخواست برگرده اما ارباب نذاشت... حالا این ارباب کیه من خبر ندارم... اما یه چیز رو خوب میدونم آقا پسر که با شما بی نسبت نیست
پسره برمیگرده به سمت ماکان و با ناباوری میگه: ماکان تو واقعا این کارو کردی؟
ماکان: من برای پسرعمو و دوست دوران کودکیم هر کار میکنم
یه پوزخند میزنمو میگم: زحمت میکشی... ظلم کردن به مظلوم کاره خیلی بزرگیه... کمک خواستین حتما خبرم کنید
با خشم نگام میکنه و هیچی نمیگه... پسره میاد به سمت رزا که رزا خودشو کنار میکشه... ماهان با یه لحن غمگین میگه: کیارش فعلا بیخیال شو...
ولی کیارش بی توجه به حرف ماهان با یه قدم خودشو به رزا میرسونه و محکم بازوهاشو میگیره که آخ رزا درمیاد
کیارش: چی شد رزا؟
-چیز زیاد خاصی نیست... کتکش زدن تا راضیش کنن زنت بشه
کیارش با ناباوری بازوهای رزا رو ول میکنه و میگه: به خدا من عاشقتم... باور کن من از هیچکدوم این اتفاقا خبر نداشتم
صداقتو از تو چشماش میخونم... ولی من چیکار میتونم کنم اگه خواهرم دوستش نداره من نمیتونم مجبورش کنم...
ماکان: کیارش چرا اینقدر خودتو کوچیک می....
کیارش میپره وسط حرف ماکانو میگه فقط خفه شو، مگه نگفتم تو این مورد دخالت نکن، تو این کارو باهاش کردی
ماکان با یه لحن غمگینی میگه: کیارش من این کارو نکردم... من فقط به پدرش مبلغی پول با قول مهریه و شیربها رو دادم تا راضیش کنه... فق همین
خندم میگیره... با صدای بلند میخندم ... همه با تعجب بهم نگاه میکنند... ماکان با خشم میگه: چته، دیوونه شدی؟
به زحمت خنده مو قورت میدمو میگم: من نه ولی مطمئنم اگه بفهمی چه کلایی سرت رفته حتما تو یکی دیوونه بشی
با خشم میگه منظورت چیه؟
همه با نگرانی به ماکان نگاه میکنند... دلیله این نگرانی رو درک نمیکنم...
حتی رزا هم دستمو میکشه و میگه:روژان تمومش کن... تو چشماش التماس موج میزنه
به رزا نگاه میکنمو میگم: برو تو ماشین... منم الان میام
ماهان: من تا ماشین همراهیش میکنم
با فریاد میگم: نــــــــــــــه!!
ماهان با ترس یه قدم عقب میره و میگه: چی شده؟
- انتظار نداری که به تو خونوادت اعتماد داشته باشم...
بعد با صدایی آرومتر برمیگردم سمت ماکانو میگم به خونوادتون همه چیزو گفتم... از همونا بشنوین من ترجیح میدم خواهرمو به بیمارستانی... درمانگاهی جایی برسونم... از سالن و راهرو عبور میکنیمو به حیاط میرسیم... به رزا کمک میکنم بشینه تو ماشین... سایه ی یه نفرو کنار ماشین احساس میکنم... سرمو بر میگردونمو ماکان رو پشت سرم میبینم
-بله؟ کاری داشتین؟
نگاهی به رزا میندازه... انگار دلش برای رزا به رحم اومده... چون یه لبخند تصنعی میزنه و میگه: یه کار کوچیک باهات داشتم میشه چند دقیقه باهام بیای... یه نگاه به رزا میندازم که با ترس به ما دو نفر خیره شده... یه آه عمیق میکشمو میگم: رزایی نترس دو دقیقه صبر کن الان میام
چشمم میفته به ماهان و کیارش که تو چشماشون غم موج میزنه
-رزایی داخل خونه نمیرم همین بیرونم
ماکان: رزا باور کن من با خواهرت کاری ندارم... فکر نمیکردم خونوادت این بلا رو سرت بیارن... فقط چند لحظه میخوام باهاش حرف بزنم
به رزا نگاه میکنم... انگار از ترسش کم شده... سری تکون میده و به من میگه: روژان زود بیا
-باشه گلم
ماکان میره سمت ماهان و کیارش... منم میرم به همون سمت
-امرتون؟
با عصبانیت میگه: منظورت از اون حرفا چی بود؟
از همینجا هم حواسم به رزا هست
-کدوم حرف؟... من خیلی حرفا زدم
ماکان: به من نگاه کن... بدم میاد وقتی دارم با کسی حرف میزنم حواسش جای دیگه باشه
-خواهرم برام مهمتره... ترجیح میدم چشمام به خواهرم باشه... گوشام با جنابعالیه...
یه پوزخندی میزنه و میگه: واسه همین تنها فرستادیش
ماهان و کیارش بی حرف به گفت و گوی ما گوش میکنند
منم متقابلا یه پوزخند تحویلش میدمو میگم: تو کاری که بهت مربوط نیست دخالت
نکن... مثله اینکه حرفی برای گفتن نداری پس بیخودی وقتمو نگیر
بعد با بی تفاوتی از جلوش رد میشم
هنوز چند قدم ازش دور نشدم که مچ دستم رو میگیره و میگه: منظورت از حرفایی که زدی چی بود؟
وقتی میبینه منظورشو نفهمیدم با عصیانیت میگه: منظورت چی بود که سرم کلاه رفته؟
-آهان...
ماکان با عصبانیت مچ دستمو فشار میده و میگه: آهان و کوفت... میگی یا مجبورت کنم
خندم میگیره ولی به زور خندمو قورت میدونمو با شیطنت میگم: به خدا چوب خشک نیست... دسته...
ماکان: چی؟
-میگم اون دست صاب مردتو بکش.. دستم شکست...
بعد زیر لبی میگم انگار دزد گرفته... نگام تو نگاه ماهان گره میخوره... معلومه خندش گرفته ولی نمیدونم چرا جرات خندیدن نداره
ماکان: میگی یا با یه فشار بشکونم
-زحمت نکشین... تا حالا دیگه شکسته... راستی چسب دارین... بالاخره باید یه جور بچسبونمش
ماهان دیگه نمیتونه خودشو کنترل کنه و میزنه زیر خنده... یه لبخند محو هم رو لبای کیارش میشینه... ماکان با عصبانیت دستمو ول میکنه... صدای خواهرمو میشنوم داره صدام میکنه
-ببخشید یه لحظه
بعد بی توجه به سه نفرشون میرم سمت رزا
-چی شده گلم؟
رزا: روژان زودتر بیا از اینجا بریم... با این پسره دهن به دهن نشو خطرناکه
-کی؟؟
رزا: ارباب رو میگم
-این ماکانو میگی...
رزا: اوهوم
-این کجاش خطرناکه... این که منو یاد سگ همسایمون میندازه
رزا: روژان
-مگه دروغ میگم... از بس پاچه میگیره... راستی تو یادته اسمه سگه همسایمون چی بود؟؟ میخوام از این به بعد به اون اسم صداش کنم
نمیدونم چرا هی رزا ابرو بالا میندازه
-رزا چیزی شده؟
رزا تا میخواد دهن باز کنه میگم: به خدا سگ حیوون بی آزاریه... کاریش نداشته باشی گازت نمیگیره... به این هاپو هم بی محلی کنی کار جوره
باز میبینم ابروهاشو میندازه بالا
-الهی بمیرم برات خواهر... اینا چه بلایی سرت آوردن... همه جور مرضی گرفته بودی به جز تیک عصبی که اینم اینا نصیبت کردم
رزا با فریاد میگه: روژان میذار........
-هیس حرف نزن... خدایا خواهرم خل و چل شدو رفت... رزایی بیا همین کیارشو بگیر... فردا پس فردا تو دستم باد میکنیا... من مطمئنم این هاپوهه هنوز گازش نگرفته... برای جلوگیری از خطراته احتمالی آمپول هاری هم بهش میزنیم... نظرت چیه خواهری؟
رزا که معلومه خندش گرفته میگه: بهتره به پشتت یه نگاهی بندازی؟
-وقت واسه این کارا زیاده خواهری...
رزا با فریاد میگه: روژان خفه شو
-چه جوری رزایی؟
رزا: خواهش میکنم ساکت شو...
-کاره خوبی میکنی خانمی تو خواهش کن منم اگه صلاح دونستم انجام میدم... بذار یه سر برم ببینم این هاپو چی میگه زود میام نترسیا
رزا با ترس به پشت نگاه میکنه...همین که برمیگردم به یه چیز محکمی برخورد میکنمو میخورم زمین
-آخ.... رزا اینجا کی دیوار ساختن که من نفهمیدم...
با این حرف من ماهان و کیارش با صدای بلند میزنند زیر خنده... رزا هم با ترس نگام میکنه... اما ماکان با عصبانیت میگه: یک ساعت منو علاف کردی که بیای اینجا چرت و پرت تحویل خواهرت بدی
حالا متوجه میشم... که اون دیوار کسی نبوده جز ماکان... همونجور که دماغمو میمالم میگم: بچه پررو... دماغمو زدی شکوندی... به جای عذرخواهیته
ماکان با چشمای گرد شده میگه: تو ملکه خصوصی من واستادی و داری به من توهین میکنی توقع عذرخواهی هم داری چیز دیگه هم میخوای تعارف نکن؟
- بذار فکر کنم وقتی یادم اومد خبرت میکنم
مچ دستمو میگیره و با خودش میکشه یه گوشه و میگه عینه بچه آدم میگی منظورت چی بود یا نه؟
-هوم...نه نمیگم...
بعد با مظلومیت میگم: آخه من فرشته ام چه جوری مثله بچه ی آدم حرف بزنم
ماکان با داد میگه:روژان
- جونم هاپویی؟ با همه اینقدر زود صمیمی میشی... یادت باشه باید بگی روژان خانم
معلومه کلافه شده.. خودمم خسته شدم میخوام زودتر برم پیشه خواهرم... شروع میکنم به حرف زدن
نفسمو با حرص بیرون میدمو شروع میکنم به حرف زدن
-قاسم از لحاظ قانونی نسبتی با رزا نداره... سرتو کلاه گذاشت و لابد ازت کلی پول گرفت
ماکان: چــــــــــــی؟
-چرا داد میزنی کر که نیستم... میشنوم
ماکان: مگه قاسم پدر رزا نیست
-اوهوم
ماکان: پس مشکل چیه؟
-از همون اول قانونا بچه رو به پدر من واگذار کرد... مسئولیت رزا اصلا با قاسم نیست... پدر و مادرم چند ماه پیش فوت میشن و ما از طریق دوست بابام میفهمیم پدر و مادر واقعی رزا این جا هستن...
اشک تو چشام جمع میشه ولی با اینحال ادامه میدم: خواهر مظلومم میاد اینجا تا پدر و مادرش رو پیدا کنه... اما اون قاسم لعنتی....
ماکان دستشو میاره بالا و میگه: همه چیز رو فهمیدم...
بعد با عصبانیت میگه به حساب اون احمق هم میرسم... حالا مسئولیت رزا با کیه؟
-خودش؟
ماکان: مگه تو خواهر بزرگش نیستی؟
-من چه خواهر بزرگش باشم چه نباشم هیچی تغییر نمیکنه... مسئولیت زندگی رزا با خودشه...
ماکان با اخم میگه: کیارش واقعا دوستش داره
-میدونم
با تعجب نگام میکنه
-خب چیه؟؟ اینو هر احمقی از نگاهای عاشقونه اش به رزا میفهمه
ماکان: پس چرا نمیذاری این ازدواج سر بگیره
با عصبانیت میگم: حالت خوبه؟ وقتی خواهرم علاقه ای به پسرعموی جنابعالی نداره چرا من باید این اجازه رو بدم... اصلا من کی هستم که بخوام اجازه بدم... اصله کاری رزاست که با کاری که جنابعالی کردی مطمئن باش واسه همیشه از پسرعموت متنفر شده
ماکان با عصبانیت تو چشمام زل میزنه و میگه: بهتره اذیتم نکنی که بد میبینی
-من تا همین الانش هم از جنابعالی خوبی ندیدم
بعد بی توجه به همه سوار ماشین میشنمو ماشین رو روشن میکنم و اونو به حرکت در میارم
-بهتره یکم استراحت کنی... همه چیز تموم شد خواهری
رزا: روژان الان کجا میریم؟
- به نزدیک ترین درمانگاه یا بیمارستان
رزا: من خوبم روژان
-ترجیح میدم مطمئن بشم... چشماتو ببندو بخواب
لبخندی میزنه و میگه: ممنونم ازت... بابت همه چیز ازت ممنونم
هیچی نمیگم فقط لبخندی رو لبام میشینه
فصل سوم
یک ماه از اون روزا میگذره... حال خواهرم روز به روز بهتر میشه... اونشب یکسره به سمت تهران اومدیم و بعد از رسیدن اولین کاری که کردم خواهرم رو به بیمارستان رسوندم... دکتر بعد از معاینه گفت یه کوفتگی جزئی بیشتر نیست که اونم زود خوب میشه... خواهرم با اینکه دیگه مشکل خاصی نداره بعضی مواقع برای مشاوره پیشه خانم صولتی میره... مادر رزا هم بعضی مواقع از شهر برای رزا زنگ میزنه اوایل فکر میکردم ممکنه رزا ناراحت بشه ولی بعدها ازش شنیدم تو اون شرایط فقط سوسن و مادرش هواشو داشتن... بالاخره زندگیه خودشه و خودش باید تصمیم بگیره من به خودم اجازه نمیدم تو رابطه اش با خونوادش دخالت کنم... رزا دوباره کار تو شرکت رو از سر گرفته... ولی من فقط بعضی روزا میرم اونم اگه مجبور نباشم نمیرم...درس خواهرم دو سالی تموم شده... خواهرم لیسانس مدیریت صنایع داره ولی من مهندسی نرم افزار میخونم ...امسال درس منم تموم میشه یادش بخیر مامان چقدر حرص میخورد که روژان به کسی برمیخوره تو لای اون کتابو باز کنی ولی من همیشه با مسخره بازی حرف رو عوض میکنم... از اون چه هایی بودم که در کل سال شیطنت میکردم ولی شب امتحان پرفسور میشدم... شش واحد از درسام مونده که اونا رو معرفی به استاد برداشتم... سه واحد رو چند روز پیش امتحان دادم که استاد بهم داد 16 یکیش هم امروز دارم میرم امتحان بدم بدجور هم دیرم شده... با صدای رزا به خودم میام
رزا: روژان باز که تو اینجوری لباس پوشیدی... آخه این چه وضعه لباس پوشیدنه؟
- مگه لباسم چیه؟ به این خوشگلی...نازی... باحالی...
رزا: مانتوت خیلی کوتاهه... انتظامات دانشگاه بهت گیر میده... جالبش اینجاست که دیگه اونا هم از دستت خسته شدن... کارت دانشجوییت رو هم که ازت گرفتن... حالا خوبه دانشگاه آزاد.......
میپرم وسط حرفشو میگم: اینقدر غر نزن رزایی... پژمرده میشی
رزا: اصلا برو... اگه جلوتو نگرفتن اسممو عوض میکنم
-آخ جون... واقعا اسمتو عوض میکنی؟
بالا پایین میپرمو میگم: بذار کاکتوس... بذار کاکتوس
رزا: ساکت بچه... سرمو خوردی
یه بوس محکم رو لپش میزنم که میگه: برو اونور خیس آبم کردی
-این بوسه ها لیاقت میخواد... میدونی چند نفر آرزوی این بوسه ها رو دارن... آجی تو حالا باید به خودت افتخار کنی که چنین بوسه ای نصیبت شده
رزا با اخم نگام میکنه و میگه: یه بار از من که بزرگترتم خجالت نکشی
-نه آجی خیالت راحت مداد رنگی ندارم که بکشم
رزا سری به نشونه ی تاسف تکون میده و میگه: مگه تو دیرت نشده؟
به ساعت نگاه میکنم...
با داد میگم: آخ دیرم شد
و همونطور که به سمت در میدوم میگم: خداحافظ رزایی
منتظر جواب نمیمونم... سریع خودم رو به پارکینگ میرسونمو... سوار ماشین میشمو به سمت دانشگاه راه میفتم...پشت چراغ قرمز واستادم که چشمم میخوره به یه پسر بچه ده دوازده ساله که بساط کفاشی رو یه گوشه پیاده رو پهن کرده... یه مرد بغلش واستاده... داره سرش داد میزنه...اشک تو چشمای پسر بچه جمع شده... ته دلم یه جوری شد... خیلی ناراحت شدم... با یه تصمیم آنی ماشینو یه گوشه پارک میکنم و پیاده میشم... اون مرد همه بساط پسر بچه رو بهم ریخته و رفته... پسره داره با چشمای گریون واکس و فرچه و وسایلایه دیگه کفاشی رو که رو زمین پرت شدن جمع میکنه... جلوش خم میشمو با لبخند میگم: سلام آقا پسر گل
سرسشو بالا میاره و سریع اشکاشو پاک میکنه و میگه: سلام خانم، کاری داشتین؟
یه لبخند مهربون بهش میزنمو میگم: راستش من توی خونه چند تا کفش دارم که یه خورده خراب شدن، میخواستم بدونم اگه بیارم میتونی برام درست کنی؟
تو چشمای پسر خوشحالی رو میبینم با ذوق میگه: آره خانم... قول میدم از روز اول هم بهتر بشه
دلم یه جوری میشه... یه غم غریبی تو دلم میشینه ولی با ذوق ساختگی میگم: واقعا؟... خیلی خوشحالم کردی.. نظرت چیه بریم باهم یه ناهاری بخوریم تو امروز باعث شدی یکی از مشکلاتم حل بشه... چند روز بود داشتم فکر میکردم با کفشام چیکار کنم... فردا همه اون کفشا رو برات میارم
پسر: خانم من نهارم رو با خودم آوردم... اگه دوست دارین باهاتون شریک میشم؟
یه بغض بدی گلوم رو گرفته ولی به زور لبخند میزنمو میگم: چرا که نه؟... ناهار با تو بستنی با من
با خجالت یه قابلمه که کنارش هست رو میذاره جلوم و سرشو میندازه پایین... تو قابلمه رو نگاه میکنم... توی قابلمه سه تا دونه سیب زمینی آبپز شده میبینم...
حمید: خانم من......
-خانم نه... اگه دوست داشتی آجی روژان صدام کن
سیب زمینیم تموم میشه... ازش تشکر میکنم که میگه: آجی اون یکی رو هم تو بخور من سیر شدم
الهی بمیرم... چقدر مهربونه... با لبخند میگم: من سیر شدم عزیزم تو بخور که گرسنه نمونی
سیب زمینی رو برمیداره و از وسط نصف میکنی و با خنده میگه نصف من نصف تو
منم میخندمو سیب زمینی رو ازش میگیرم و میخورم... مردمی که از کنارم رد میشن یه جوری نگام میکنند ولی برای من مهم نیست... این آدما هم یکی هستن مثله خودم... همه مون فراموش کردیم که باید یکم هم هوای هم نوع خودمون رو داشته باشیم... واقعا متاسفم بیشتر از همه برای خودم...وقتی سیب زمینی رو تموم میکنیم بلند میشم اونم از جاش بلند میشه
-داداشی حالا نوبتی هم باشه نوبت منه... باید بریم باهم بستنی بخوریم
حمید: ولی آجی من که نمیتونم وسایلامو جمع کنم...
-هوممممم، خوب تو اینجا بمون من زودی برمیگردم
منتظر جوابش نمیشم... سریع به سمت ماشینم میرم که میبینم جریمه شدم... پارک ممنوع بود...بیخیال جریمه ماشینو روشنش میکنم... میرم یه خورده بستنی سنتی میخرمو برمیگردم... دوباره ماشینو همونجا پارک میکنم... همینطور که دارم میرم به طرفش با خودم فکر میکنم چه جوری میتونم بهش کمک کنم که غرورش جریحه دار نشه... بهش میرسم... سنگینی نگاه منو احساس میکنه... سرشو بلند میکنه تا منو میبینه با لبخند میگه: اومدی آجی... فکر کردم رفتی
با خنده بستنی رو بهش نشون میدمو میگم: رفتم بستنی بخرم
همونجور که بستنی میخوریم باهاش حرف میزنم
-حمید چند تا خواهر و برادر داری؟
حمید: یه خواهر 6 ساله دارم
-بابات چیکار میکنه؟
غمی تو چشماش میشینه و با بغض میگه: کارگر یه ساختمون بود که از داربست افتاد پایین و مرد
خیلی ناراحت میشم و سعی میکنم دلداریش بدم: ولی من مطمئنم پدرت همیشه ی همیشه بهت افتخار میکنه
چشماش برقی میزنه و میگه: آجی روژان راست میگی؟
-معلومه که راست میگم.. تو الان به عنوان مرد خونه بیرون کار میکنی و من مطمئنم اگه بابات زنده بود بهت افتخار میکرد... راستی گلم مامانت چیکار میکنه؟
با ناراحتی میگه:تو خونه های مردم کار میکنه
سعی میکنم ذهنشو از خونوادش دور کنم
- چند سالته داداشی؟
حمید: چهارده سالمه
دهنم از تعجب باز میمونه
-اصلا به قیافت نمیخوره
شونه ای بالا میندازه و هیچی نمیگه
-درس هم میخونی؟
حمید: نه خانم، تا اول راهنمایی خوندم بعد گذاشتم کنار
یکم دیگه پیشش میشینمو از زندگیش میپرسم ولی دیگه داره دیرم میشه... از رو زمین بلند میشمو میگم:داداشی من الان باید برم... ولی فردا کفشا رو برات میارم... همینجا هستی دیگه؟
حمید: آره آجی روژان
-مواظبه خودت باش داداشی، فعلا خداحافظ
حمید: خداحافظ
به طرف ماشینم میرم اینبار از برگه جریمه خبری نیست... ماشینو روشن میکنمو با سرعت از اونجا دور میشم... عجیب دلم گرفته... دوست دارم کمکش کنم ولی نمیدونم چه جوری... اشکام کم کم صورتمو خیس میکنند... ماشینو یه گوشه پارک میکنمو تا میتونم گریه میکنم... واقعا دلیلش چیه؟ من اونقدر پول دارم که نمیدونم باهاش چیکار کنم ولی یه پسر بچه از زور نداری مجبوره قید درسشو بزنه و بیاد تو پیاده رو بشینه و کفاشی کنه... از خودم حالم بهم میخوره... از منی که یه شبم سرمو گرسنه نذاشتم رو زمین... اما این پسر با همه گرسنگیش سیب زمینیشو با من تقسیم کرد و حتی معلوم نیست امشب چیزی برای خوردن داشته باشه یا نه... من تصمیمم رو گرفتم میخوام به خودشو خونوادش کمک کنم... شاید چنین خونواده هاییی تو این شهر زیاد باشن... شاید من خیلیهلشونو نشناسم... ولی حالا که با حمید آشنا شدم میخوام همه سعیمو کنم...ماشینو روشن میکنمو به سمت خونه حرکت میکنم... استاد صد در صد تا حالا رفته... بیخیال امتحان... معرفی به استاده دیگه امروز نشد یه روز دیگه امتحان میدم... همینجور که دارم به سمته خونه میرم با خودم فکر میکنم چه جوری میشه به حمید و خونوادش کمک کنم که غرورشون جریحه دار نشه
به خونه که میرسم ماشینه رزا رو توی پارکینگ میبینم... پس رزا هم از شرکت اومده... با اینکه زیاد اهل آرایش نیستم ولی همیشه مختصر وسایل آرایشی تو کیفم پیدا میشه... یه کوچولو آرایش میکنم تا بتونم پف چشمامو بپوشونم... دوست ندارم روژانو ناراحت کنم...بعد از اینکه کارم تموم شد از ماشین پیاده میشم و همه ی سعیمو میکنم که شاد به نظر برسم... در خونه رو باز میکنم و میگم: رزایی من اومدم... کجایی دختر... این همه منو تحویل نگیر شرمنده میشمااااا...
رزا با صدای گرفته ای میگه: روژان بیا اتاقم کارت دارم
دلم هری میریزه پایین... این چرا صداش اینجوریه... با قدمایه بلند خودمو به اتاق رزا میرسونم و با چشمای گریون رزا روبرو میشم
با لحن جدی میگم: رزا چی شده؟
رزا با هق هق گریه میگه: مامانم
با نگرانی میگم: مامانت چی؟
رزا: مامانم حالش بده... سوسن برام زنگ زدو گفت حال مامانم بده... گفت خودمو برسونم
-این که ناراحتی نداره... خوب تا فردا آماده میشی دیگه
رزا: آخه من میترسم
-رو تخت کنارش میشینمو میگم: از چی میترسی گلم؟
رزا: از بابام
-نکنه فکر کردی میذارم تنها بری؟
یه لبخند میشینه رو لبهاشو میگه: یعنی تو باهام میای؟
با تعجب بهش نگاه میکنمو میگم: رزا تو حالت خوبه؟ من که اون دفعه هم میخواستم بیام خودت نذاشتی... معلومه که میام... وسایلاتو جمع کن فردا ظهر حرکت میکنیم... یه هفته هم اونجا میمونیم تا تو خیالت راحت بشه
رزا محکم بغلم میکنه و میگه: مرسی روژان... مرسی
به چشمای خوشگل عسلیش نگاه میکنم... خواهره من تو زیبایی حرف اول رو میزنه... واقعا خوشگله... ولی من یه چهره معمولی دارم این حرفه خودمه به حرفه بقیه کاری ندارم... ایکاش خواهرم یکم شهامتش رو بیشتر میکرد اونجوری دیگه یه دختر خاص میشه... باید یه فکری هم برای خواهرم بکنم... اگه یه روز یه بلایی سر من بیاد خواهرم تنها تو این جامعه مبخواد چیکار کنه... واقعا نگرانش هستم... با صدای رزا به خودم میام
رزا: فردا ساعت چند حرکت میکنیم؟
-ساعته 12 از همینجا حرکت میکنیم
رزا: دیر نیست؟
-آخه با یکی قرار دارم
رزا: مسئله ای نیست... فقط زود بیا که بریم
-خیالت راحت... پس من برم وسایلامو جمع کنم.... فردا خیلی کار دارم
رزا: باشه... راستی روژان؟
من که داشتم از اتاقش خارج میشدم برمیگردم سمتشو میگم: جونم؟
رزا: امتحانتو چطور دادی؟
- امروز یه کاری برام پیش اومد نشد دانشگاه برم
رزا: فردا صبح اگه استادتون هست برو امتحانتو بده
باشه ای میگمو از اتاق میام بیرون... فکرم میره سمت حمید... حالا کفش از کجا بیارم... تا کفشام یه خورده خراب میشدن مینداختمشون دور... یه پوزخند به خودم میزنمو با خودم میگم: حالا چیکار کنم؟
یاد رزا میفتم... برمیگردم سمت اتاقشو میگم رزایی؟
رزا: چی شد؟ مگه قرار نبود چمدونتو ببندی؟
-آره... الان میبندم... فقط یه سوال... اون کفشایی که دیگه نمیخواستی چیکار کردی؟
رزا: همون ده دوازده جفت رو میگی دیگه؟
روژان: آره... آره
رزا: هیچی گذاشتم تو کمدم... میخوام بندازمشون... رنگ و روی همه رفته...
-میشه من بردارم
رزا با تعجب نگام میکنه و میگه: حالت خوبه روژان؟
-با بی حوصلگی میگم تو که میخوای بندازی خوب اونا رو بده به من
با تعجب میگه: همه رو ریختم تو یه پلاستیک... گوشه ی کمده... برو بردار
با خوشحالی پلاستیک رو برمیدارمو میبرم اتاقم... رزا یه جور نگام میکنه انگار آدم فضایی دیده... البته حق داره از من این کارا بعیده... ما این همه اسراف میکنیم... اونوقت بعضی اوقات یه بچه با کفشی که هزار تا سوراخ داره میره مدرسه... چقدر دیر فهمیدم... با تاسف سری برای خودمو آدمای امثال خودم تکون میدمو میرم توی اتاقم... چمدونمو میبندمو میذارم یه گوشه، تا فردا معطل نشم...روزی تخت خوابم دراز میکشمو اینقدر در مورد رزا و حمید و مادر رزا و امتحان و.... فکر میکنم به خواب میرم
چشامو باز میکنم.... همه جا تاریکه... کورماکورمال میرم سمت کلیده برق... پیداش میکنم و برق اتاقمو روشن میکنم
زیر لب میگم: آخیش... چقدر تاریک بود
به ساعت نگاه میکنم ده شبه... خیلی خوابیدم... میرم بیرون میبینم رزا داره یکی از سریالهای تلویزیون رو نگاه میکنه... تا منو میبینه میگه: بیدار شدی؟
-آره... خیلی وقته خوابیده بودم... چرا بیدارم نکردی؟
رزا: دیدم خسته ای دلم نیومد
-مرسی گلم
به سمت آشپزخونه میرم و دو تا شربت آب پرتغال درست میکنم... میام بغل رزا میشینمو یه شربتو به دستش میدم... شربتو ازم میگیره و میگه: فردا با کی قرار داری؟
-یکی از دوستای جدیدمه، تو نمیشناسی
سری تکون میده و هیچی نمیگه
-رزا فردا با ماشینه تو بریم یا با ماشین من؟
رزا: خودت ماشین بیار... من حوصله ی رانندگی ندارم... راستی امروز چی شد که برای امتحان نرفتی؟
-برای همین دوستم مشکلی پیش اومده بود... منم تا کارشو راه بندازم دیرم شد
رزا: اشتباه کردی ایکاش کارشو میسپردی به یه نفر خودت میرفتی
-بیخیال... هنوز برای امتحان وقت دارم
رزا: همیشه همینطور بودی... درس رو میذاری آخر از همه چیز
-تو هم زیادی واسه درس و کار حرص و جوش میخوری
رزا: مثله تو بیخیال باشم خوبه؟
-چه فرقی بین من و تو هست... آخرسر هر دومون یه مدرک لیسانس میگیریم دیگه
رزا همونطور که داره از جاش بلند میشه میگه: دیوونه ای دیگه... دیوونه... من هر چی میگم آخرسر حرفه خودت رو میزن
-این حرفا رو بیخیال... بگو شام چی داریم رزایی؟
رزا با عصبانیت میگه: کوفت... درد... زهرمار... میخوری؟
با خنده میگم: وای رزا... چرا این همه تدارکات دیدی... خوبه فقط دو نفریم؟ اسرافه خواهر من... اسرافه... گناه داره.. خدا خوشش نمیاد این همه بریز و بپاش کنی
رزا که خندش گرفته میگه: امان از دست تو که بشو آدم نیستی
بعد از شام رزا میره بخوابه... منم میرم لای کتابو باز میکنم با اینکه دیروز خوندم دوباره یه نگاهی بهش میندازم... دلم میخواد فردا امتحانم رو بدم فقط شانس بیارم استاده دانشگاه باشه... میخوام با خیاله راحت یه هفته رو با رزا بگذرونم... یکم درس میخونمو بعد میخوابم
صبح با تکونای دست رزا از خواب بیدار میشم
رزا: روژان بیدار شو... مثله دیروز دیرت میشه ها
-یه کوچولو دیگه بخوابم بعد بیدار میشم
بعد از تموم شدن حرفم پتو رو میکشم رو صورتم... رزا با حرص پتو رو از رو صورتم میکشه پایینو و میگه:روژان بهتره خودت ببا زبون خوش بیدار بشی... روژان کاری نکن با آب یخ از خواب بیدارت کنم... خودت مثله بچه ی آدم بیدار شو
میدونم این کارو میکنه... چند بار که دیدم با روشهای عادی از خواب بیدار نمیشم... این بلا رو سرم آورد... به زحمت تو رختخواب میشینم.. همونجور که سرمو میخارونم... یه خمیازه هم میکشم
رزا که از رفتارای من خندش گرفته میگه: یه بار زحمت نکشی یه صبحونه آماده کنی؟...
- خیالت راحت مطمئن باش نمیکشم
رزا با یه لحن خنده دار میگه: سر نهار و شام که هیچ امیدی بهت نیست... لااقل یه صبحونه درست کردن رو یاد بگیر... تا وقتی ازدواج کردی شوهرت دو روزه طلاقت نده
-صبحونه درست کردن که یادگیری نمیخواد... یه آب پرتقال و نون و پنیر بذار رو میز، صبحونه آماده میشه دیگه... بعدش هم کو شوهر؟ تو پیدا کن بعد در مورد طلاق و طلاق کشی برام سخنرانی کن
رزا: پیدا که میشه... ولی وقتی پاشو میذاره تو این خونه فراری میشه
-پس خودت هم فهمیدی؟
رزا با تعجب میگه: چی رو؟
-اینکه خواستگاره تا میاد خواستگاری با دیدن تو نظرش عوض میشه... آخه کدوم شوهری میتونه یه خواهر زن غرغرو رو تحمل کنه... آجی رفتارت رو عوض کن... یه خورده مهربونتر باش... اگه اینجوری ادامه بدی نه کسی تو رو میگیره نه میذاری کسی منه بدبخت رو بگیره
رزا: چرا باز چرت و پرت میگی... با اون بلاهایی که تو سر اون خواستگاره آوردی... مامان و بابا مجبور میشدن پشت تلفن خواستگارا رو رد کنن
خندم میگیره... حق با رزاهه... یه بار بابا میخواست مجبورم کنه که یکی از پسرایه دوستش رو ببینم منم چنان بلایی سر پسره آوردم که بابا تا یه هفته باهام حرف نزد...
- ای بابا... پس چرا زودتر نگفتی... من فقط از اون پسره خوشم نیومده بود... اگه میدونستم خواستگار دیگه ای هست قبول میکردم
رزا با ذوق میشینه رو تختو میگه: راست میگی؟
با مظلومیت میگم: اوهوم
رزا: پس چرا چیزی نگفتی؟
-من که نمیدونستم شماها ندونسته خواستگارای نازنینم رو میپرونید
رزا: اصلا چرا از اون پسره خوشت نیومده بود؟
-آخه باباش کچل بود
رزا با داد میگه: چه ربطی داره
با یه لحن فیلسوفانه میگم: ای بابا... اگه باباش کچل باشه در آینده ای نه چندان دور خودش هم کچل میشه... بعدها ممکنه من پسر دار بشم... فکرشو کن پسرمم وقتی سنه باباش برسه کچل میشه
بعد با اخم میگم: من شوهر و بچه ی کچل نمیخوامممم
بعد با ناله ادامه میدم: هی ... هی ... آجی آخه چرا بهم نگفتین بازم خواستگار دارم...دیدی بی شوهر موندم... حالا رو دستت باد میکنم
رزا: چی میگی واسه خودت... نصفی از خواستگارا منتظر یه اشاره از طرف تو هستن... همه پشت در برات صف کشیدن
-آجی فکر کنم اینجا رو با نونوایی اشتباه گرفتن
رزا عصبی میشه و میگه: منو بگو که حرفتو باور میکنم
-آجی مگه قرار بود باور نکنی؟
رزا: حرف زدن با تو فایده نداره
-اگه میدونی پس چرا حرف میزنی
رزا با عصبانیت به طرف در میره و میگه... زودتر بیا صبحونتو کوفت کن تا بازم دیرت نشه
همونطور زیر لب غرغر میکنه: منو بگو یک ساعته اینجا نشستم دارم به چرندیات کی گوش میدم
بعد هم از اتاق میره بیرونو محکم درو میبنده... خندم میگیره... انگار نه انگار که من دختر این خانواده ام... اصلا معلوم نیست من به کی رفتم... همه رفتارای رزا به مامان رفته... مامان هم همیشه از دست من حرص میخورد...با باده اون روزا اشک تو چشام جمع میشه... چقدر دلتنگ پدر و مادرم هستم... آهی میکشمو میرم دست و صورتمو میشورم... بعد از صبحونه سریع از رزا خداحافظی میکنمو پلاستیک کفشا رو برمیدارم... به سمت ماشین میرم... پلاستیک رو میذارم تو ماشین و با سرعت به سمت دانشگاه حرکت میکنم... خدا رو شکر وقتی به دانشگاه میرسم به لباسام گیر نمیدن... از شانس خوبم استاد هم تو دانشگاه بود ازم امتحان میگیره و همون موقع هم نمره رو بهم میده... این یکی رو 18 شدم... یه نگاه به ساعتم میکنمو سریع خودم رو به ماشین میرسونم تو مسیر راه دو تا ساندویچ همبرگر میگیرم و به سمت مسیر دیروزی حرکت میکنم.... حمید رو از دور میبینم... جای پارک پیدا نمیکنم... باز هم پارک ممنوع پارک میکنمو از ماشین پیدا میشم و کفشا رو برمیدارم... حمید تا منو میبینه از رو زمین بلند میشه و میگه: بالاخره اومدی آجی... داشتم نگرانت میشدم
از این همه محبتش شگفت زده میشم... واقعا برام جای تعجب داره با این که فقط یه روز باهاش بودم اینقدر برام مایه میذاره
با شوق میگم: سلام... نگرانی واسه چی... رفتم ساندویچ گرفتم تا نهارو باهم بخوریم
حمید میخنده و میگه: اونقدر از دیدنت خوشحال شدم که یادم رفت سلام کنم... سلام... ساندویچ برای چی؟... من که ناهار آوردم... چون میدونستم سیب زمینی دوست داری به مامانم گفت چند تا بیشتر برام بذاره
دیگه نمیتونم جلوی خودم رو گیرم: اشک تو چشام جمع میشه
حمید با نگرانی میگه: آجی چیزی شده؟ از حرف من ناراحت شدی؟
-نه عزیزم... از این همه مهربونی تو در تعجبم...
سریع اشکامو پاک مبکنمو میگم: راستی کفشا رو آوردم
پلاستیک رو از دستم میگیره و نگاهی به کفشا میندازه
حمید: دو روزه تمومش میکنم
-عجله نکن گلم، من یه هفته نیستم... هفته ی دیگه میام ازت میگیرم
سری تکون میده و سیب زمینی ها رو میده دستم
با ذوق و شوق دو تا سیب زمینی پوست میکنم... یکی واسه خودم... یکی واسه حمید... وقتی سیب زمینی تموم میشه ساندویچا رو میدم به حمیدو میگم: حمید اینا رو بگیر... من دیگه سیر شدم... سهم منو بده به خواهرت
حمید: آجی بذار بعدا بخور
-نه داداشی مطمئنم تا شب گرسنه نمیشم... زیاد بمونه ممکنه خراب بشه
حمید سری تکون میده و مشغول جمع کردن وسایلاش میشه
-جایی میخوای بری؟
حمید: آره امروز باید زودتر برم خونه.... خواهرم یه خورده سرماخورده، مامان هم خونه نیست
-من میرسونمت
حمید: آجی مزاحمت نمیشم... راهم دوره
-بازوشو میگیرمو با خودم به سمت ماشین میبرم و میگم: مزاحم چیه... دو روزه بهم غذای مورد علاقمو میدی باید یه جور جبران کنم یا نه؟
میخنده... منم میخندم... کنار ماشین که میرسیم در جلو رو براش باز میکنم تا بشینه وسایلاش رو هم میذارم تو صندوق عقب... خدا رو شکر امروز روز شانس منه... هم درسمو پاس کردم... هم اینکه جریمه نشدم...
-خوب آقا حمید آدرس بگو تا راننده ی شخصی ت تو رو برسونه
لبخند میزنه و آدرس رو میگه
آدرس رو خوب بلد نیستم... خودش راهنماییم میکنه... مسیرش خیلی طولانیه...
-حمید این همه راه رو چه جوری میای
حمید: بیشترش رو با اتوبوس... یه خورده هم پیاده
دلم میگیره دیگهچیزی نمیگم... بالاخره رسیدیم... باهاش پیاده میشم و کمکش میکنم وسایلا رو تا جلوی خونشون ببره
-خوب داداشی من دیگه میرم... مواظبه خودت باش
سری تکون میده و میگه تو هم مواظبه خودت باش... خداحافظ آجی
با لبخند سری تکون میدمو میگم خداحافظ
به این فکر میکنم که بعد از اینکه برگشتم باید یه فکری برای حمید کنم... به اطراف نگاهی میندازم... محله ی کثیفیه... چشمم میخوره به چند تا پسره ی علاف کهبه دیوار تکیه دادنو با نیشخندنگام میکنند... با اخم نگامو ازشون میگیرم... عینک آفتابی رو از روی موهام برمیدارمو به چشمم میزنم و به سمت ماشینم حرکت میکنم...
-----------
سوار ماشین میشم و ماشینو روشن میکنم... چشمم به گوشیم میخوره... صفحه اش روشن و خاموش میشه... نگاهی به صفحه گوشیم میندازم... رزاهه... جواب میدم: بله خانمی؟
رزا: روژان کجایی؟ دیر شد
با تعجب میگم: مگه ساعت چنده؟
رزا: خسته نباشی... منو اینجا کاشتی... زیر علف سبز شد... تازه میگی ساعت چنده... ساعت چهاره
با داد میگم: چـــــــــــــی؟
رزا: باز بگو الکی غر میزنی
-رزایی بخشید الان خودمو میرسونم
رزا: زود بیا
اصلا متوجه گذر زمان نشده بودم.... ماشینو به حرکت در میارمو به سمت خونه میرونم... همین که جلوی خونه میرسم.. میبینم رزا چمدون من و خودش رو پایین آورده خودش هم اونجا واستاده... تا منو میبینه یه اخم میکنه و بی حرف میاد طرف ماشین... درو باز میکنه و میاد میشینه
رزا: برو چمدونا رو بردار...
- چشم خانم... شما فقط دستور بدین... الساعه اطاعت میشه
رزا: زبون نریز دیر شد
سریع میرم چمدونا رو برمیدارمو میذارم تو صندوق عقب... میام ماشینو روشن میکنم و به سمت زادگاه خواهرم پرواز میکنم
رزا: آرومتر... نمیخوام که بمیرم... امتحانتو چیکار کردی؟
سرعت ماشینو کم میکنمو میگم: قبول شدم
رزا: پس دیگه کارات همه چیز تموم شد... فقط مونده مدرک
سری به نشونه ی تائید تکون میدم و میگم: رزایی نهار خوردی؟
رزا:آره... خودت چیزی خوردی؟
-اوهوم
رزا: تا حالا کجا بودی؟
-رفته بودم پیشه دوستم... راهش دور بو....
میپره وسط حرفمو میگه: لابد باز حس انسان دوستیت گل کردو دوستت رو رسوندی؟
-اگه تو به جای بودی نمیرسوندی؟
رزا: اولا چون به خواهرم قول داده بودم ازش عذرخواهی میکردم و میگفتم نمیتونم برسونمش... دوما اگه میخواستم برسونمش لااقل به خواهر بدبختم یه ندایی میدادم... یه زنگی میزدم... چرا هر چی زنگ زدم جواب ندادی؟
-آخ یادم رفت از سایلنت درش بیارم... داشتم میرفتم امتحان بدم گوشی رو گذاشتم رو سایلنت
سری به عنوان تاسف برام تکون داد و هیچی نگفت... میدونم ناراحتش کردم... پس باید از دلش در بیارم
-آجی؟؟
رزا: هوم
-ببخشید
رزا: مهم نیست
-آجی این جوری نه دیگه... درست و حسابی ببخش... به خدا اصلا متوجه ی گذرزمان نشدم و گرنه یه ماشین براش میگرفتم... حالا درست و حسابی منو ببخش
رزا: اونوقت درست و حسای چه جوریه؟
-یعنی اول لبخند بزنی... بعد بگی مسئله ای نیست گلم چون دختر خیلی خوبی هستی میبخشمت... بعد هم بابت بداخلاقی و رفتار خشنت عذرخواهی کنی... چون واسه ی منی که هنوز خانم کوچولو هستم این رفتارهای خشن خطرناکه... تو روحیم تاثیر منفی میذاره
رزا با خنده میگه : نه... خوشم میاد که آخر هم یه چیزی بدهکار شدم
با خنده ی رزا خیالم راحت میشه... بیشتر مسیر با شوخی و خنده میگذره.... بعد هم رزا خستگی رو بهونه میکنه و میخوابه... خودم هم خسته شدم ولی به خاطر رزا دارم یکسره میرونم... یه آهنگ میذارمو صدا رو کم میکنم تا رزا از خواب نپره...
دلم گرفت از این روزا
از این روزای بی نشون
از این همه در به دری
از گردش چرخ زمون
دلم گرفت از آدما
از آدمای مهربون
از این مترسکای پست
از هم دلای هم زبون
تو هم که بیصدا شدی
آهای خدای آسمون
آهای خدای عاشقا
تویی فقط دلخوشیمون
آره دلم خیلی پره
از غمای رنگاوارنگ
از جمله ی دوست دارم
دروغای خیلی قشنگ
دلم گرفت از این روزا
از آدمای مهربون
از تو که با ما نبودی
از اون خدای آسمون
عجب آهنگی بود.... عجیب به دلم نشست... دیگه واقعا نمیتونم رانندگی کنم رزا رو صدا میزنم
-رزا... رزا
رزا چشماشو باز میکنه و نگاهی به من میندازه و میگه: رسیدیم؟
-نه... دیگه نمیتونم... بقیه راه با تو
رزا:باشه پیاده شو....
وقتی جاهامون رو عوض میکنیم... رزا میگه: اگه عجله نداشتم مثله دفعه پیش با اتوبوس میومدم
-نه اونجوری خیلی سخته... من با ماشین خودمون راحت ترم
رزا: ولی قبول کن اونجوری میتونی کل مسیر رو با خیال راحت استراحت کنی
-آره خوب... اینم هست... ولی باز من ماشین خودمون رو ترجیح میدم...
رزا: یکم بخواب... عینه این آدمای معتاد خماری
-آخ رزا... دارم میمیرم... اگه خسته شدی بیدارم کن
رزا: دیگه چیزی نمونده... بقیه رو خودم میرونم
سری تکون میدم و چشامو میبندم... خیلی زود به خواب میرم
--------------
با تکونهای دستی بیدار میشم...
با خواب آلودگی میگم: چی شده رزا، رسیدیم؟
رزا: بیدار شو... بقیه ی راه ماشین رو نیست
-اه... لعنتی... خیلی خسته ام... پس زودتر راه بیفت
رزا: چمدونا چی؟
-بذار فردا میایم... برمیداریم... الان فقط زودتر بریم خونه تون
رزا: باشه... پس راه بیفت
از ماشین پیاده میشم... رزا هم از ماشین پیاده میشه... بیست دقیقه ی بعد جلوی در خونه اشون هستیم... رزا در میزنه.... صدای یه مرد رو میشنویم
-این دیگه کیه؟
رزا: یکی از برادرامه
در باز میشه و یه پسر حدودا بیست و نه ساله جلوی در ظاهر میشه... تا چشمش به رزا میفته میگه: تو اینجا چه غلطی میکنی؟ بعد اون آبروریزی با چه رویی برگشتی؟... گورتو از اینجا گم کن
-ما با حرفه شما نیومدیم که بخوایم با حرفه شما برگردیم
تازه متوجه من میشه میخواد چیزی بگه که من دست رزا رو میگیرم و پسره رو هل میدم عقب و وارد میشم... رزا رو هم با خودم میکشم
پسر:خانم کجا؟؟ همینجوری سرتو انداختی پایین میری تو خونه ی مردم...
بی توجه به حرفهای پسر میریم داخل خونه.... یه خونه کاملا فقیرونه... وسایلای خونه همه رنگ و رو رفته هستن... حیاطش هم خیلی درب و داغونه
همونجور که دارم اطراف رو دید میزنم با داد و فریاد قاسم به خودم میام
قاسم: شماها اینجا چه غلطی میکنید... سلمان... سلمان... این دو تا رو از خونه پرت کن بیرون
-یعنی میخوای بگی سلمان از محافظای اربابتون هم قویتره؟
همونجور که داشتم حرف میزدم چشمم میخوره به سر و صورت زخمی قاسم... دهنم باز میمونه... ولی زودی به خودم میام... سه تا پسر ویه مرد و زن میانسال و یه دختر تو ایوون نشستن... برادر رزا که حالا فهمیدم اسمش سلمانه میاد به طرفمون و دست منو میگیره که به شدت دستشو کنار میزنم....
برمیگردم طرف قاسمو با خونسردی میگم: ببین آقای کوهدل بابت کتکهایی که به رزا زدی ازت شکایت نکردم... کاری نکن که از کارم پشیمون بشم...
با پوزخند ادامه میدم: پولی که از فروختن دوباره ی دخترت نصیبت نشد، کاری نکن یه پولی هم از دست بدی
قاسم با عصبانیت نگام میکنه و میگه: چرا اینجا اومدین؟
-رزا میخواد مادرش رو ببینه
قاسم: تا دیروز که ما پدر و مادرش نبودیم
-هنوز هم میگم شما پدرش نیستین... اما رزا اون زن رو به مادری قبول داره
قاسم با عصبانیت به سوسن اشاره ای میکنه: ببرش پیش ثریا
ثریا اسمه مادر رزاست... من رو ایوون میشینمو رزا هم به دیدن مادرش میره
زن میانسال با پوزخند میگه: رزا اومده مادرشو ببینه تو اینجا چی میخوای؟
منم متقابلا بهش پوزخند میزنمو میگم: من چیزی نمیخوام... فقط اومدم مراقبه خواهرم باشم.. اینجا آدمای حیوون صفت زیاد پیدا میشه.... یکیش همین آقا
و به قاسم اشاره میکنم
زن با عصبانیت میگه: تو خونه ی برادرم نشستی و بهش توهین میکنی؟
-من که یادم نمیاد توهینی کرده باشم... من فقط و فقط حقیقتو گفتم... این مرد اگه آدم بود هیچوقت بچه اشو نمیفروخت... حالا میگیم اون موقع یه نوزاد یه روزه رو فروختی بعد سالها که اومد به دیدنت باید با جون و دل ازش پذیرایی میکردی ولی آقا اومده کسی رو که از قبل فروخته دوباره میفروشه
قاسم: من پول اضافه ندارم که یه نون خور اضافه کنم
-اگه چشماتو باز میکردی میفهمیدی که رزا برای پول نیومده بود برای محبت اومده بود اون خودش الان اونقدر مال و اموال داره که بتونه همه ی این روستا رو بخره
همه شون با ناباوری بهم خیره شدن
قاسم: چرا چرت و پرت میگی؟
-چیه حالا که حرف حقیقتو گفتم شد چرت و پرت.. ولی بذار یه چیزی رو از همین الان بهت بگم... روی رزا هیچ حسابی چه از لحاظ مادی چه از لحاظ معنوی باز نکن... که بدجور بد میبینی
هیچ کس دیگه هیچی نگفت... رزا سمت من میادو میگه: روژان حال مامانم خیلی بده... بهتره بریم دنبال دکتر
-مگه قبلا دکتر بالای سرش نیاوردین
سوسن: قراره یه هفته دیگه برامون یه دکتر از شهر بفرستن
-یعنی چی؟... تا اون موقع که این زن تلف میشه
سوسن: آخه دیگه این طرفا کسی نیست...
زن: با یه هفته تو رختخواب موندن کسی نمرده
-برام جای سواله اگه خودت هم تو رختخواب بودی همین حرف میزدی؟
بعد برمیگردم سمت سوسن و میگم: یعنی واقعا باید یه هفته صبر کنیم... خوب با ماشین میرسونیمش به نزدیکترین درمانگاه
سلمان با ناراحتی میگه: نمیتونیم حرکتش بدیم... خیلی درد میکشه
-آخه مگه چی شده
رزا با پوزخند میگه: مثله اینکه کتک خورده... فکر کنم یکی از دنده هاش شکسته
-چـــــــــــی؟
با خشم برمیگردم سمت قاسم که چیزی بگم که سوسن میگه: یه نفر هست که پزشکی خونده اما.....
دیگه ادامه حرفشو نمیشنوم با خوشحالی میگم: خوب آدرس بده؟
سوسن: آخه قبول نمیکنه بیاد
با تعجب میگم آخه چرا: آخه برادر کوچیکه ی اربابه...
رزا با تعجب میگه: ماهان رو میگی؟
سوسن سری تکون میده... من دیگه هیچی نمیشنوم... دست رزا رو میگیرمو با خودم میکشم
رزا: روژان چیکار میکنی؟
-میرم که پسره رو بیارم
رزا هم سری تکون میده و با من هم قدم میشه... با قدمهای بلند از جلوی چشمهای بهت زده ی دیگران عبور میکنیم
تو ماشین نشستمو با سرعت میرونم
رزا: سوسن بهم گفت وقتی قاسم میفهمه که مادر باهام در تماسه این بلا رو سرش میاره
-لعنتی... آدمایی که تو خونتون بودن رو میشناختی؟
رزا: اون زن میانسال عمه زری بود و اون مردی هم که کنارش نشسته بود شوهرش بود... دو تا پسراش هم کنار اون یکی برادرم نشسته بودن....
-بقیه داداشات کجان؟
رزا: ازدواج کردن... راستی میدونی چرا سر و صورت قاسم زخم و زیلی بود؟
با کنجکاوی میگم: نه...چرا؟
رزا: کاره ارباب بود.. همه پولایی که از ارباب گرفت تو قمار باخت... مثله اینکه ارباب اول یه گوش مالی حسابی به خاطر دروغاش بهش میده و بعد پولشو میخواد ولی وقتی میبینه از پولاش خبری نیست... قاسم رو از کار اخراج میکنه
-یعنی چی؟ مگه قاسم واسه ارباب کار میکرد؟
رزا سری به نشونه ی تائید تکون میده و میگه: اکثر مردم اینجا واسه ارباب کار میکنند
-حالا چیکار میکنند؟
رزا: خودم هم نمیدونم
اونقدر حرف زدیم که خودمون هم متوجه نشدیم کی رسیدیم... تا رزا چشمش به ویلا میفته میگه: هر وقت این ویلا رو میبینم یاد اون روزا میفتم...
-رزایی گذشته رو فراموش کن... همه چیز تموم شده گلم
رزا: همه سعیمو میکنم روژان.. خیلی خوشحالم که تو رو دارم
-منم گلم... حالا تا اینجا اومدیم... بهم بگو چه جوری داداشه اون هاپو رو بیارم بیرون
رزا: روژان این چه طرزه حرف زدنه.. یکم خانمانه رفتار کن
-تو که از خودمونی... پس مسئله ای نیست
رزا با اخم میگه:روژان
-تو بشین تو ماشین، من ببینم چه خاکی باید تو سرم بریزم
میرم یه بار زنگ میزنم... خبری نمیشه... دوباره زنگ میزنم که صدای آشنای پیرمرد رو میشنوم
پیرمرد:اومدم
در باز میشه تا منو میبینه میگه: دختر بازم تو؟
با خنده میگم: ممنونم از مهمون نوازیتون... تو رو خدا اینقدر منو تحویل نگیرین... از خجالت آب شدما
پیرمرد با اخم میگه: برو دخترجون... اون دفعه به خاطر تو نزدیک بود اخراج بشم
نگران میشمو میگم: بلایی که سرتون نیومد پدرجون
نگرانیمو که میبینه با لبخند میگه: نگران نباش.. چیزی نشد... حالا بگو چی کار داری؟
-حال یکی از اهالی روستا خیلی بده... شنیدم آقا ماهان پزشکی خونده... اومدم ببرمش بالای سر مریض
با چشمهای گرد شده نگام میکنه و میگه: ارباب اجازه نمیده آقا ماهان بیاد... آقا ماهان هم بدون اجازه برادرش هیچ کار نمیکنه
-یعنی چی... یه نفر داره میمیره اونوقت این آقا نمیاد چون بزرگترش اجازه نمیده
صدای ماهان رو میشنوم: چی شده آقا جعفر؟
آقا جعفر:آقا این خانم با شما کار دارن؟
ماهان میاد جلوی در و با دیدن من شوکه میشه: چیزی شده روژان خانم؟
نگاهی بهش میندازمو میگم: حاله یه از اهالی روستا بده؟ میتونید خودتونو برسونید یا باید بیام از بزرگترتون اجازه بگیرم
ماهان خنده ی بانمکی میکنه میگه: بزرگترم خونه نیست فعلا نمیتونم بیام
با عصبانیت میگم: یکی داره میمیره بعد شما میخندین
یهو جدی میشه و میگه: بریم... فقط اجازه بدین ماشینو روشن کنم
-احتیاجی نیست... وسیله داریم بعد دوباره شما رو صحیح و سالم برمیگردونم
لبخندی میزنه و آقا جعفر رو صدا میکنه
آقا جعفر: بله آقا؟
ماهان: داداشم اومد بگو یه سر رفتم روستا
آقا جعفر: چشم آقا
ماهان پشت سرم میاد و وقتی رزا رو تو ماشین میبینه میره صندلی عقب میشینه
ماهان: به به، سلام رزا خانم
رزا با خجالت میگه: سلام آقا ماهان، ببخشید مزاحم شدیم
ماهان: این حرفا چیه؟ شما مراحمید... حالا کدوم یکی از اهالی روستا حالشون بده؟
رزا با ناراحتی میگه: مادرم...
یه قطره اشک از چشمای خوشگلش سرازیر میشه و میگه: فکر کنم دنده اش شکسته
ماهان با ناراحتی میگه: آخه چرا؟
-آقا قاسم متوجه میشه رزا با مادرش در تماسه...دیگه حدس زدن بقیه ماجرا کاره آسونیه
ماهان با تاسف سری تکون میده
----------------
دیگه هیچکدوم حرفی نمیزنیم... ماشینو پارک میکنمو میگم: شرمنده، بقیه راه رو باید با پای مبارکتون بیاین
ماهان لبخندی میزنه و از ماشین پیاده میشه... وقتی جلوی خونه میرسیم رزا در میزنه... سوسن درو باز میکنه و با دیدن ماکان دست و پاشو گم میکنه... دستپاچه میگه: سلام آقا
ماهان: سلام
-سوسن جان یه لطفی کن آقا ماهان رو راهنمایی کن... مامان رو ببینند
سوسن باشه ی دستپاچه ای میگه و راه میفته و ماهان هم پشت سرش به اتاقی که ثریا خانم خوابیده میره... بقیه هم با دیدن ماهان دستپاچه میشن ولی ماهان فقط به یه سلام سرد بسنده میکنه و داخل اتاق میره... من و رزا هم میریم تو اتاق... ماهان بعد از معاینه میگه: نشکسته... در رفته
- شما دکترین دنده رو جا بندازین
قاسم با اخم میاد داخل و میگه: این چرندیات چیه میگی؟... دست یه مرده غریبه بخوره به زنم؟... هنوز اونقدر بی غیرت نشدم
-چی واسه خودت بلغور میکنی دکتر محرم بیماره... این زن داره درد میکشه حتی اگه من فردا بخوام برم یه دکتر از نزدیکترین درمانگاه بیارم باز هم معلوم نیست دکتر زن پیدا کنم یا نه...
قاسم با عصبانیت میگه: زنه من هیچ چیزش نیست... گم شو از خونه ی من برو بیرون
بعد برمیگرده طرف ماهانو میگه: آقا شرمنده ی شما هم شدیم... میدونم این دخترا بیخودی مزاحم شما شدن
ماهان با اخم میگه: کسی مزاحم من نشد... این حرفی هم که الان روژان خانم زدن درسته... زنتون داره درد میکشه... بهتره یه فکری براش کنید
بعد دستشو میذاره تو جیبشو با قدهای بلند از اتاق خارج میشه
قاسم با عصبانیت برمیگرده سمت رزا و میگه: دست این دختره ی خیره سرو بگیر از اینجا ببر... خودت هم دیگه این طرفا پیدات نشه
میخوام یه چیزی بگم که رزا به زور دستمو میگیره و با چشمای گریون منو از خونه بیرون میاره
-چیکار میکنی رزا؟
رزا: حال مامانم بده دعوا راه ننداز... حالش بدتر میشه
با عصبانیت خودمو به ماشین میرسونم... ماهان رو میبینم که به ماشین تکیه داده و به آسمون نگاه میکنه... ماهان تا ما رو میبینه لبخند میزنه و میگه: بالاخره اومدین
با عصبانیت میگم: ببخشید دیر شد
ماهان: مهم نیست
من و رزا جلو میشینیمو ماهان هم سر جای قبلیش میشینه.... با سرعت ماشینو میرونم
رزا: روژان آرومتر... حالا همه مون رو به کشتن میدی
سرعتمو کم میکنمو میگم: فردا میرم یه دکتر زن میارم... خیلی نگرانه این زنم
رزا: بیچاره مادرم
-تو تمام زندگیم تا این حد از کسی متنفر نبودم... من واقعا نمیفهمم چرا مامان و بابا میخواستن تو از این موضوع مطلع بشی
رزا: روژان این حقه منه... من مادر و سوسن رو خیلی دوست دارم
-متاسفم رزایی، حق با توهه، ثریا و سوسن مقصر نیستن... ولی تنفرم نسبت به قاسم دست خودم نیست
رزا: امشب رو چیکار کنیم؟
-منظورت چیه؟
رزا: منظورم اینه امشب رو کجا بخوابیم؟
-خوب معلومه خونه شما
رزا: مثله اینکه نشنیدی... گفت هیچکدوم حق نداریم بریم تو اون خونه
-بیخود
رزا با خنده میگه: به زور میخوای بری تو خونه ای که ما رو ازش بیرون کردن
-پ نه پ برم تو کارتن بخوابم... فقط همین مون مونده کارتن خواب بشیم
رزا با لحن جدی میگه: نمیخوام با قاسم جر و بحث کنی... اینجوری مامان اذیت میشه
-باشه گلم... اونجا نمیریم... یه جای خوب برای خواب سراغ دارم
رزا با تعجب میگه: مگه چند بار اومدی تو این روستا که جای خواب هم سراغ داری
-با این دفعه میشه دوبار
رزا: روژان واقعا کجا؟
-تو ماشین
رزا با داد میگه: چـــــــــــــــی؟
-ای بابا میگم تو ماشین کپه ی مرگمون رو بذاریم
رزا: مگه تو ماشین هم میشه خوابید؟
-پس چی؟ همین موقع اومدنی من رانندگی کردم تو خوابیدی بعد تو رانندگی کردی من خوابیدم
رزا:روژاااااااان
- چیه رزاااااااااا؟
رزا: با اعصاب من بازی نکن
-مگه اسباب بازیه
رزا با داد میگه: روژان
صدای خنده ماهان بلند میشه
با تعجب به ماهان نگاه میکنمو میگم: خدا مرگم بده... دیوونگی تو رو این بنده خدا هم اثر کرد... بیخودی واسه خودش میخنده... بدبخت شدم جواب اون هاپو رو چی بدم
رزا هی با آبرو برام اشاره میکنه و لبشو گاز میگیره... آخر هم میگه: روژان زشته
ماهان همونطور داره میخنده
-با این حرفت موافقم رزایی
رزا: کدوم؟
- که زشته
رزا: چه عجب فهمیدی؟
-چی رو رزایی
رزا: که این رفتارا زشته
-من که رفتارا رو نمیگم
رزا با تعجب نگام میکنه و میگه: پس چی رو میگی
- تو گفتی این پسره که پشتمون نشسته زشته منم حرفتو تائید کردم
رزا از عصبانیت سرخ شده، با جیغ میگه: روژان فقط خفه شو
بعد با خجالت برمیگرده سمت ماهان که هنوز داره میخنده و میگه: به خدا شرمنده ام... روژان شوخی میکنه
ماهان با خنده میگه: میدونم
-ولی من جدی گفتمااا
رزا با خشم نگام میکنه و میگه: روژااااااان
-اونجوری نگام نکن میترسما
با شوخیهای من، حرص خوردنای رزا و خنده های ماهان بالاخره به مقصد میرسیم
ماهان: خارج از شوخی امشب کجا میمونین؟
-امشب رو تو ماشین میخوابیم فردا تکلیفمون رو روشن میکنم
ماهان: یه چیزی میگم رو حرفم نه نیارین
وقتی میبینه چیزی نمیگم ادامه میده: امشب بیاین تو ویلا بمونید فردا من خودم شما رو به یه درمانگاه میرسونم که پزشک زن داشته باشه
-ممنون مزاحمتون نمیشیم
واقعا نمیدونم چی بگم... برای من فرق چندانی نداره... چه تو ماشین بخوابم... چه تو تخت
-رزا چی میگی؟
رزا: فکر نکنم درست باشه
ماهان: از تو ماشین خوابیدن که بهتره
اونقدر اصرار میکنه که بالاخره قبول میکنم... ماشینو یه گوشه پارک میکنم و با ماهان به داخل خونه میریم... همین که پامونو تو حیاط میذاریم آقا جعفر میاد طرفمونو میگه: آقا ارباب خیلی از دستتون عصبانیه
ماهان لبخندی میزنه و میگه: آقا جعفر نگران نباش
بعد دوباره راه میفته و به سمت ساختمون حرکت میکنه... ما هم پشت سرش میریم... همینکه به سالن میرسیم صدای داد ماکان بلند میشه تا حالا کدوم گوری ب.........
تا چشمش به ما میخوره حرف تو دهنش میمونه... اخماش بیشتر تو هم میره ... میخواد چیزی بگه که ماهان سریع میگه: شما بشینید ما هم الان میایم و بعد سمت ماکان میره... دستش رو میکشه و با خودش میبره گوشه ی سالن... نمیدونم به ماکان چی میگه: که کم کم اخماش باز میشه و یه لبخند مرموز رو لباش میشینه... با ماهان به طرف ما می یاد... رو مبل مقابل ما میشینه و میگه: چون من آدم خیلی بزرگواری هستم اجازه میدم امشب رو اینجا بمونین
منم یه لبخند میزنمو برمیگردم به سمت ماهانو میگم: ببخشید آقا ماهان یه سوال برام پیش اومد
با لبخند میگه: بفرمایید
-مگه اینجا هاپوها رو تو حیاط نگه نمیدارن
لبخند رو لبهای ماهان خشک میشه و ماکان با عصبانیت بهم خیره میشه و رزا یه داد میزنه و میگه: روژان
-جونم رزایی؟
یه با چشم و ابرو بهم التماس میکنه
منم لبخندی میزنمو هیچی نمیگم
ماهان حرفو عوض میکنه و میگه: شام که نخوردین؟
با لبخند میگم: چرا اتفاقا... کلی فحش تو خونه ی قبلی صرف شد... شما که احیانا از این جور چیزا بهمون نمیدین
ماهان با صدای بلند میخنده و میگه: خیلی باحالی دختر
با شوق و ذوق برمیگردم طرف رزا و میگم: دیدی رزا... دیدی هی بگو خانومانه رفتار کن...
رزا با حرص برمیگرده سمت منو میگه: آقا ماهان یه تعریفی کردن تو چرا جدی گرفتی... برای دلخوشیت گفتن
ماهان: با من راحت باشین... منو ماهان صدا کنید
-باشه ماهان
رزا با جیغ میگه: روژان
-چرا جیغ میزنی... همین کارا رو میکنی دیگه نه واسه خودت خواستگار میاد نه واسه من بدبخت
رزا از خجالت سرخ شد... ماهان با صدای بلند میخنده و ماکان هم یه لبخندی میزنه
بعد ادامه میدمو میگم: ماهان تو دیگه از خودمونی... از دسته این خواهرم دارم دیوونه میشم... هر کی میخواد بیاد خواستگاری من، تا جیغ جیغای اینو میشنوه فرار رو بر قرار ترجیح میده... آرزوی یه شوهر خوب تو دلم موند
رزا با عصبانیت میگه: از جیغای من... یا از بلاهایی که تو سرشون میاری؟
ماهان با کنجکاوی میگه: چه بلاهایی
رزا سرشو به عنوان تاسف تکون میده و میگه: بلاهای زیادی سر خواستگارهای مختلفش آورده اما روی یه بار دیگه شورش رو در آورده بود...وقتی بابامون زنده بود... یکی از دوستهای صمیمیش برای پسرش از روژان خواستگاری کرد... بابا همیشه به نظرای ما احترام میذاشت و تصمیم نهایی رو به خودمون واگار میکرد... اما این روژان حاضر نبود یه جلسه پسره رو ببینه... تا اینکه بابا عصبانی شد و بدونه اینکه به روژان خبر بده اونا رو دعوت کرد... پسره ی بیچاره تازه از خارج اومده بود
ماکان هم کنجکاوانه به دهن رزا زل زده
ماهان با ذوق میگه: خوب بعدش؟
رزا: بعدش همین روژان خانم چنان آبروریزی راه انداخت که بابا تا یه هفته باهاش حرف نزد
ماهان: مگه چیکار کرد؟
رزا: یه بیژامه گل گلیه گشاد تنش کرد... یکی از بلوزهای کهنه شو که میخواست بندازه دور پوشید... روسریشو عینه این روستایی ها دور گردنش بست یه عینک ته استکانی که نمیدونم از کجا کش رفته بود به چشماش با یه آرایش مسخره اومد تو سالن زد... بابا و مامان اصلا فکرشو نمیکردن روژان اینکارو کنه... همه فکر میکردیم اگه شب روژان بفهمه داد و بیداد راه میندازه... اما وقتی فهمید عین این دخترای خجالتی سرش رو پایین انداخت و با مظلومیت به مامان گفت: برم حاضر بشم..
ماهان دیگه نمیتونست خودشو نگه داره از خنده رو مبل ولو شد... ماکان هم خندش گرفته بود ولی سعی میکرد خودشو نگه داره
ماکان: اون شب خونواده ی پسره هیچی نگفتن؟
رزا: مامان و بابا موضوع رو راست و ریس کردن و با گفتن اینکه دختره ما یه ذره شیطونه داره شوخی میکنه جو سالن رو عوض کردن اما روژان دست بردار نبود اون شب بلاها سر پسره آورد
ماهان به من نگاه میکنه و میگه: مگه بازم کاری کردی؟
با خونسردی میگم: رزا زیادی شلوغش میکنه... کاره زیادی نکردم... فقط تو چاییش یکم فلفل ریختم... که بدبخت آتیش گرفت بعد خانمانه رفتم چاییش رو عوض کردم که حواسم نبود ریخت رو لباسش... موقع شام تو آبش نمک ریختمو... به بهونه برداشتنه نوشابه... پارچ آب رو توظرف غذاش خالی کردم...
رزا با عصبانیت میگه: از بقیش هم بگو... که پسره ی بدبخت هر چی میپرسید داد میزدی چی بلندتر بگو... نمیشنوم...
رزا برمیگرده طرف ماهان و ماکان... بعد ادامه میده: بابا از خجالت سرخ شده بود.... آخرای مراسم بود که بابا خطاب به روژان گفت روژان جان علیرضا رو ببر توی اتاقت یکم باهم حرف بزنید... همینکه توی اتاق رفتن یه صدای بلندی از اتاقش بیرون اومد... که بعد فهمیدیم خانم صندلی رو دست کاری کرده بود... اون بدبخت هم تا روی صندلی نشست... رو زمین ولو شد... بدترین قسمت ماجرا واسه زمانی بود که پسره هر چی حرف میزد روژان با داد میگفت: پسر یکم بلندتر حرف بزن من نمیشنوم... ما که تو سالن نشسته بودیم صدای پسره رو می شنیدیم اما این خانم دوباره میگفت؟چــــــــــــی بلندتر بگو
خودمم خندم گرفت... ماکان و ماهان هم با صدای بلند میخندیدن
ماکان با خنده میگه اونشب بالاخره چی شد: پسره که با دست و پای سوخته از خونه رفت تازه یه پاش هم میلنگید... همین که پسره پاشو از خونه بیرون گذاشت بابا به طرف رفت اما هنوز دهن بابا باز نشده بود که روژان با لحن مظلومانه ای شروع کرد به حرف زدن
از یادآوری اون روزا لبخند رو لبم پررنگ تر میشه...صدای خودم تو گوشم میپیچه
«بابا اصلا از شما انتظار نداشتم... پسره چرا اینجوری بود... نه بلد بود آب بخوره... نه بلد بود چایی بخوره.. منه بدبخت هم که دوباره براش چایی آوردم همه رو روی لباسش ریخت... ای کاش از قبل بهم میگفتین یه پیش بند براش بیارم»
یادمه اون لحظه همونجور یکسره حرف میزدم تا بابا فرصتی برای تنبیه و مجازات و دعوا و نصیحت به دست نیاره
«واقعا من موندم یعنی این پسر بلد نبود رو صندلی بشینه... صندلی اتاق رو هم زد شکوند یکی نیست بهش بگه تو که اضافه وزن داری چرا رو صندلی خوشگل من میشینیم»
با صدای رزا به خودم میام... همی خانمی که اینجا نشسته تو اون لحظهچنان با یه لحن بغض آلود حرف میزد که دل آدم براش کباب میشد... اگه کسی نمیدونست فکر میکرد چه ظلمی در حق خانم کردیم... ولی من و مامان و بابا که این جونور میشناختیم
ماهان: باورم نمیشه
رزا: خانم آخرسر با کمال پررویی گفت بابایی من که جوام منفیه... خلاصه اونشب ما یه چیزی هم بدهکار روژان شدیم... مامان و بابا دیگه هیچ خواستگاری رو قبول نکردن... انتخاب رو به خود روژان واگذار کردن... تازه جالبش اینجاست که یه هفته بعد که بابا با روژان آشتی کرد نشست و حدوده یک ساعت روژان رو نصیحت کرد... اما وقتی نصیحتهای بابا تموم شد روژان چنان جوابی به بابا داد که دهن همگیمون باز موند
ماکان با تعجب میگه: مگه چی گفت
یاد حرفام میفتم
-بابا شماره ی این پسره رو بهم میدین
بابا که اون لحظه فکر میکرد من میخوام معذرت خواهی کنم در جوابم با مهربونی گفت: آره عزیزم
-آخیش خیالم راحت شد ناراحت این بودم که چه جوری خسارت صندلی اتاقم رو از این پسره بگیرم
خندم میگیره
رزا: بابا تو اون لحظه خشکش زده بود
رزا به اینجای حرفش که میرسه دیگه ماکان و ماهان از خنده رو مبل ولو شده بودن وقتی خنده هاشون تموم میشه ماهان میگه: تو دیگه کی هستی... خوب یه جلسه حرف میزدی و تموم میشد دیگه
-بده نمیخواستم بچه هام در آینده منو لعن و نفرین کنند
ماکان با تعحب میگه: لعن و نفرین برای چی؟
-اگه بچه هام کچل میشدن شماها جوابشون رو میدادین؟
ماهان: مگه پسره کچل بود؟
رزا: پسره که نه... بابای پسره موهاش یکم کم پشت بود
-کم پشت چیه یه نخ مو هم توش پیدا نمیشد
ماکان: پدره کچل بود... پسره که کچل نبود
-خوب پسره هم در آینده مثله باباش کچل میشه دیگه... ای بابا مگه زوره من شوهر کچل نمیخواممممممم
رزا: نگران نباش دیگه اصلا خواستگار نداری چه بی مو چه با مو
-کی بود دیروز میگفت اشاره کن جلو خونمون صف میکشن
رزا: بدبخت دلم برات سوخت خواستم دلداریت بدم
-پماد بدم خدمتت؟
رزا: پماد برای چی؟
-واسه سوختگیه دلت
رزا: باز شروع کردی
-چی رو؟
رزا: روژان رو اعصاب من پیاده روی نکن
-باشه میدوم
ماکان و ماهان فقط به جر و بحث های منو رزا میخندن... برمیگردم سمت ماکان و میگم: به خدا اگه ببینم تخم مرغ سرخ کنید... ماست بیارین... نوشابه بخرین... من ناراحت میشما... همون سه تا جوجه کباب و سه پرس برنج و با دوغ بسه
رزا: روژان تو خجالت نمیکشی
-مگه کشه شلواره که بکشم
تو همین موقع زنگ خونه به صدا در میاد و چند دقیقه بعد کیارش داخل سالن میشه
اخمام تو هم میره... حالا معنی اون لبخند مرموز آقا و اصرارهای ماهان رو میفهمم... کیارش با دیدن ما تعجب میکنه و سلام میکنه... من به شخصه با کیارش مشکلی ندارم فقط نگران حال رزا هستم... سرمو به گوش رزا نزدیک میکنم و آهسته میگم: رزا اگه اذیت میشی بریم
انگار یاد گذشته افتاده... با یه لحن خیلی غمگین میگه:روژان اگه اینجوری بریم خیلی زشته
دیگه هیچی نمیگم... یه نگاه به ماهان میندازم که با لبخند بهمون نگاه میکنه... چشمم میفته به ماکان که به من خیره شده... خوب میدونه چقدر عصبی ام... یه نیشخند تحویلم میده.. نگامو ازش میگیرمو سعی میکنم عادی برخورد کنم با یه لحن جدی میگم: خوب این شاممون چی شد؟ یه چیزی بیارین بخوریم بعد بریم بخوابیم که با این حرف من ماهان دوباره میزنه زیر خنده... کیارش با تعجب نگام میکنه و ماکان هم یه لبخند محو رو لباش میشینه
رزا با خجالت یه نگاه به جمع میندازه و یکی میکوبه به پهلوم که از چشم ماکان دور نمیمونه
رزا با شرمندگی میگه روژان شوخی میکنه؟
دهنمو باز میکنم و میخوام یه چیزی بگم که رزا یه نگاه تند بهم میندازه که خفه خون میگیرمو زیر لب میگم: بداخلاق
نگاهم تو نگاه کیارش گره میخوره... تو چشماش یه دنیا غم میبینم... باورم نمیشه اینقد عاشق رزا باشه... ایکاش میشد به هر دو تاشون کمک کنم... رزا مستحق یه زندگیه خوبه ولی خوب خودش باید انتخاب کنه
بعد شام ماکان بهمون یه اتاق میده و ما میریم بخوابیم
-رزا یه چیز بگم ناراحت نمیشی؟
رزا: بگو
-من حس میکنم کیارش خیلی عاشقته
رزا با ناراحتی میگه: ولی من هیچ احساسی بهش ندارم
دیگه هیچکدوم حرفی نمیزنیم... به ماکان فکر میکنم که موقع شام تمام مدت سنگینی نگاهش رو احساس میکردم... هر وقت سرمو بالا می آوردم با پوزخند نگام میکرد... حس میکنم اونجور که اهالی روستا میگن ماکان خشن نباشه... وقتی نگاه های مهربونش رو به ماهان و کیارش میفهمم عاشقه خونوادشه... از لحاظ تیپ و قیافه چیزی کم نداره... ماهان هم خوشتیپه ولی به پای ماکان نمیرسه... از ماهان خوشم میاد آدم بی شیله پیله ایه اما ماکان زیادی مرموزه... بعضی موقع شک میکنم این دو تا با هم برادر باشن.... نگاهی به رزا میندازم خوابیده... ولی من خوابم نمیبره، با اینکه خیلی خسته ام ولی نمیتونم بخوابم...یکم تشنه ام شده... از اتاق خارج میشمو به سمت سالن میرم... همین که پامو میذارم تو سالن صدای غمگین کیارش رو از داخل سالن میشنوم... که با دیدن من سکت میشه... باورم نمیشه اشک تو چشماش جمع شده... ماهان و ماکان که متوجه من نشدند مسیر نگاه کیارش رو دنبال میکنند و تازه منو میبینند
ماکان با اخم میگه: کاری داشتی؟
-جام عوض شده خوابم نمیبره... دیدم تشنمه گفتم بیام یه لیوان آب بخورم
سری تکون میده و میگه: بشین... حالا اقدس رو صدا میزنم برات بیاره
-نمیخواد، خودم میرم میخورم
و بعد بدون اینکه منتظر جوابش بمونم به سمت آشپزخونه میرم و یه لیوان آب میخورم... سنگینی نگاه کسی رو روی خودم احساس میکنم برمیگردم میبینم ماکان به دیوار تکیه داده و داره نگام میکنه
-چیزی میخوای؟
ماکان: نه
-پس چرا اینجایی؟
ماکان: خونه ی خودمه، هر جا دوست داشته باشم میمونم
با بی تفاوتی از کنارش رد میشم میرم تو سالن...
ماهان: اگه خوابت نمیبره بیا بشین
-این بار چه نقشه ای کشیدی؟
ماهان: نقشه؟
-بله نقشه، نگو که از روی انسان دوستی ما رو دعوت کردی؟
ماهان: روژان باور کن من......
دستمو بالا میارم که ساکت میشه... ماکان هم در همین حین میاد تو سالن و رو به روی من میشینه... بی توجه به ماکان ادامه میدم
-نکنه فکر کردی من با کیارش دشمنی دارم؟
کیارش با ناراحتی میگه: مگه ندارین؟
-مگه دیوونه ام. با کسی که نشناسم دشمنی داشته باشم
ماکان با اخم میگه: اگه دشمنی نداری پس رضایت بده خواهرت با کیارش ازدواج کنه...
- چرا متوجه نیستین اونی که مخالفه من نیستم
کیارش زمزمه میکنه: رزاهه
-درسته... رزا مخالفه
ماهان با ناراحتی میگه: نمیشه راضیش کنی؟
-آخه من چیکار میتونم کنم... ازدواج فقط یه عقد دفتری نیست... به نظر من ازدواج پیونده دو قلب و دو روحه... وقتی از جانب رزا عشق و علاقه ای نیست چیکار میتونم کنم
ماهان: فکر میکردم از روی لجبازی اجازه نمیدی
با اخم میگم: من هیچوقت با زندگی خواهرم بازی نمیکنم
کیارش: من واقعا دوستش دارم ولی نمیدونم چه جوری بهش ثابت کنم... هر یه قدمی که من بهش نزدیک میشم اون بیشتر و بیشتر از من دور میشه
-ببینید آقا کیارش شاید اگه نحوه ی آشناییتون جور دیگه ی بود تا حالا با رزا ازدواج هم کرده بودین اما شماها بد شروع کردین... من خودم هم زیاد در جریان نیستم چی شد.... رزا اصلا دوست نداره به اون روزا فکر کنه
بعد با یه لحن غمگین ادامه میدم: همه دار و ندار من از دنیا همین خواهرمه... نمیخوام از دستش بدم... اون روزا که رزا رو با خودم برگردوندم داغون بود... هر چند رزا از قبل این ماجرا هم دغون شده بود
کیارش با ناراحتی میگه: مگه چه اتفاقی افتاده بود؟
آهی میکشمو میگم: پدر و مادرم تازه فوت شده بودن... رزا به پدر و مادرم خیلی وابسته بود... وابستگی من به خواهرم خیلی شدیده... اما وابستگی خواهرم به خونوادم دیوونه کننده بود.. همیشه پدرم از این همه وابستگی وحشت داشت... رزا تو اون روزا داغون بود... مجبور شدم خونمون رو بفروشم و یه آپارتمان بخرم میخواستم اونو از گذشته دور کنم... تازه حالش یه خورده بهتر شده بود
ماهان: چی شد که رزا رو فرستادی اینجا؟
-من نفرستادم... به زور اومد... برای اولین بار تو عمرم کوتاه اومدم که ایکاش نمی اومدم
ماهان: خواهرت قبل از مرگ پدر و مادرت در مورد هویت اصلیش همه چیز رو میدونست؟
-نه و این دومین ضربه ای بود که حال رزا رو خراب کرد... من میگم بهتره رزا رو فراموش کنید
کیارش با آشفتگی میگه: دارم دیوونه میشم... هیچوقت اینقدر پریشون نبودم... هر کار میکنم نمیتونم فراموشش کنم
ماهان: کیارش چند سالی بود که برای ادامه تحصیل ایران نبود... هفت هشت ماهی میشه که درسش تموم شده... کیارش اومد ایران یه سر به خونوادش بزنه و بره... اما با دیدن رزا موندگار شده... اون دیگه نمیخواست ایران بمونه... تنها دلیله موندش رزاهه
کیارش: اگه بفهمم رزا در کنار من عذاب میکشه واسه ی همیشه از ایران میرم...
ماکان و ماهان با ناراحتی به کیارش نگاه میکنند
ماکان با عصبانیت برمیگرده سمت منو میگه: خواهرت زیادی داره ناز میکنه، چه کسی رو بهتر از کیارش میتونه پیدا کنه
با خشم زل میزنم تو چشماشو میگم: خواهرم ناز نمیکنه فقط احساسی نسبت به این آقا نداره... فکر میکنی خودم متوجه احساسه کیارش به خواهرم نشدم... من حتی امشب یه اشاره کوچیک هم کردم
ماهان با تعجب میگه: واقعا؟
-اوهوم
ماهان با کنجکاوی میگه: خواهرت چی گفت؟
-گفت به کیارش احساسی ندارم
کیارش آهی میکشه و سرشو بین دستاش میگیره...
-ولی شاید یه راهی بشه
کیارش سریع سرشو بالا میاره... ماهان و ماکان هم با کنجکاوی نگام میکنند
کیارش: چه راهی؟
-اول از همه جبران گذشته
کیارش: هر چی که بگی انجام میدم
یه لحظه اجازه بده برم یه سر به خواهرم بزنم... بعد بلند میشمو به سمت اتاق خواهرم میرم... میترسیدم مثله دفعه پیش بیدار باشه و باز دردسر درست بشه... وقتی خیالم راحت شد برمیگردم و میگم: باید از اول شروع کنی
ماهان: چه جوری؟
-اول باید بابت گذشته ازش معذرت خواهی کنی
ماکان: کیارش کاری نکرده که بخواد معذرت خواهی کنه
کیارش و ماهان با هم دیگه میگن:ماکان
اونم ساکت میشه و مثله برج زهرمار جلوم میشینه
کیارش:بعدش؟
- من و رزا یه هفته قراره تو روستا بمونیم... تو این یه هفته فرصت داری خودت رو به خواهرم نشون بدی... باز هم تاکید میکنم تحمیل نه... باید رزا بفمه که عاشقشی... اینبار تنها اقدام میکنی... بدون پدر... بدون مادر... بدون ماکان... بدون ماهان... بدون دخالت دیگران... همین حالا هم اونقدر وضعت بد نیست؟
کیارش:چطور؟
-رزا میگه احساسی بهت نداره، نمیگه ازت متنفره... حس میکنم رزا عشقت رو باور نداره... شاید اگه باورش کنه قبولت کنه... همه ی سعیت رو کن اما بی تفاوت به نتیجه... مهم نیست آخرش چی میشه... مهم اینه که همه تلاشتو بکنی تا اگه چند سال دیگه به این روزا فکر کردی نگی ایکاش بیشتر تلاش میکردم
کیارش با مهربونی میگه: ممنونم... واقعا ازت ممنونم... قول میدم اگه موفق نشدم برای همیشه از زندگی رزا بیرون برم
-خواهش میکنم... من خیلی خسته ام... میرم یکم دراز بکشم شاید خوابم ببره... شب همگی بخیر
بعد بی توجه به بقیه میام تو اتاق و به آینده ی خودم و رزا فکر میکنم.... یه لحظه یاد صحبتام میفتم همیشه همین طوری ام اول رسمی حرف میزنم و بعد کم کم خودمونی میشم... اصلا نفهمیدم کی لحنه رسمیم رو با کیارش تغییر دادم... مامان همیشه سر این موضوع دعوام میکرد... اونقدر فکر میکنم که خودم هم نمیدونم کی خوابم میبره
فصل سوم
چشمامو باز میکنم... به ساعت نگاهی میندازم.. با دیدن ساعت جیغی میکشم... ساعت یازده ست و من هنوز خوابم... قرار بود با رزا بریم درمانگاه... سریع مانتوم رو میپوشمو از اتاق خارج میشم... دارم به سمت سالن میرم که ماکانو میبینم
ماکان:کجا میری؟
-خواب موندم... قرار بود با رزا بریم درمانگاه
ماکان: با ماهان رفت... گفت خسته ای بیدارت نکنیم
-یعنی چی؟
ماکان با بی حوصلگی میگه: یعنی همین... من باید برم بیرون کار دارم تو میخوای چیکار کنی؟
-خوب میرم جلوی خونه پدری رزا منتظرش میشم
ماکان: احتیاجی نیست
با اخم میگم: تو کاری که بهت مربوط نیست دخالت نکن
ماکان خشمگین نگام میکنه و با چند قدم بلند فاصله ی بین مون رو ازبین میبره و میگه: ببین دختر خانم بهتره که پا رو دم من نذاری که بدجور بد میبنی اگه تا حالا هم باهات کاری نداشتم فقط و فقط به خاطر ماهان بود...
با یه پوزخند میگم:اونقدر دمت درازه که من هر جا پامو میذارم یه تیکه از دمت میره زیر پام... اینا که دیگه دست من نیستن
مچ دستمو میگیره و محکم فشار میده از لای دندونای کلید شده میگه: خواهرت جز رعیته منه پس تو هم میشی جز رعیت من... یاد بگیر با من درست صحبت کنی
سعی میکنم مچ دستمو از دستش در بیارم که یه پوزخند رو لبش میشینه و میگه: خودتو خسته نکن تا من نخوام از دست من خلاصی نداری
با عصبانیت نگاش میکنمو میگم: نه رزا نه من هیچکدوم از رعیت جنابعالی نیستیم من تو رو حتی سگ خونمون هم حساب ...
هنوز حرفم تموم نشده که یه دستش میره بالا و رو صورت من فرود میاد... حس میکنم یه طرف صورتم بی حس شده... مچ دست چپم رو گرفته... دست آزادم رو بالا میبرم تا جواب سیلی رو بدم که با اون یکی دستش دستمو میگیره و با خونسردی میگه: کاری نکن که بعدا پشیمون بشی... من فقط و فقط بخاطر ماهان بهت چیزی نمیگم بهتره اینو از همین الان بدونی که اگه کاری نمیکنم دلیل بر این نیست که نمیتونم دلیلش اینه که دوست ندارم داداشم رو ناراحت کنم... بهتره حواستو جمع کنی
همینجور که تقلا میکنم تا دستامو از دستاش خارج کنم میگم: تو هیچی نیستی به جز یه عوضیه زورگو... حالم ازت بهم میخوره
هر دو تا دستامو ول میکنه و یه سیلی دیگه نثارم میکنه... چشماش از عصبانیت سرخ میشه... اینقدر تقلا کردم شالم رو زمین افتاده... هر دو تا مچمو با یه دست میگیره و با اون یکی دستش چنگ میزنه تو موهای بلندم و موهامو به شدت میکشه
ماکان: مثله اینکه خیلی دلت میخواد تنبیه بشی
حس میکنم موهام داره از ریشه کنده میشه... هر چی تقلا میکنم فایده ای نداره
----------------------------------------
یه تف میندازم توی صورتش و میگم متنفرم از آدمایی که فقط زور و بازوشون رو به دیگران نشون میدن
از عصبانیت منفجر میشه... مچ دستم و موهام رو ول میکنه... یه سیلی محکم دیگه نثارم میکنه و هلم میده که تعادلمو از دست میدمو سرم به چیزی برخورد میکنه و بعدش همه جا سیاه میشه
وقتی چشمامو باز میکنم... رزا رو با چشمای سرخ شده بالای سرم میبینم... رزا تا چشمای باز منو میبینه میگه: روژان حالت خوبه؟
-اوهوم... چی شده؟
رزا: نمیدونم... وقتی من و ماهان و کیارش به خونه میرسیم...من از آقا جعفر میپرسم که بیدار شدی یا نه که اون اظهار بی اطلاعی میکنه... میام تو سالن... میبینم رو زمین بیهوش افتادی... اگه بدونی چه حالی داشتم... ماهان معاینت میکنه و میگه چیزیت نیست... فقط بر اثر ضربه ای که به سرت خورده بیهوش شدی
کم کم همه چیز یادم میاد... لعنتی... لعنتی... حتی به خودش زحمت نداد ببینه من زنده ام یا نه
رزا: روژان چی شده؟
روژان:از خواب که بیدار شدم اینقدر خواب آلود بودم... همونجور خواب آلود توی سالن اومدم که نمیدونم به چی برخورد کردم... فقط یادمه سرم به یه چیز خورد و بعدش هم که دیگه نمیدونم چی شد
رزا با عصبانیت میگه: چرا مواظبه خودت نیستی؟
با ناراحتی میگم: رزایی بخشید
رزا: خیلی ترسیدم روژان... خیلی ترسیدم
-شرمندتم رزایی... تو رو خدا منو ببخش... حواسم نبود
رزا: عیبی نداره... ولی تو رو خدا دفعه ی بعد بیشتر مواظب خودت باش
روژان: خیلی گلی آجی جونم، حتما حتما مواظبه خودم هستم
رزا میخنده و منو محکم بغل میکنه
-رزایی؟
رزا:هوم؟
- چه طور دلت اومد منو اینجا بذاری؟
رزا با اخم میگه: اگه تو رو میبردم باز هم با قاسم دهن به دهن میشدی
-اذیتت نکردن؟
رزا: چون ماهان باهام بود جرات نکردن چیزی بهم بگن
-کیارش کجا بود؟
رزا: موقع برگشت تو راه دیدیمش ماهان هم سوارش کرد... روژان یه چیز بهت میگم ولی میدونم باورت نمیشه؟
-چی؟
رزا: کیارش از من عذرخواهی کرد
سعی میکنم خودمو متعجب نشون بدم
-واقعا؟
رزا: اوهوم... اولش باورم نمیشد... فکر میکردم کلکی تو کارشه... اما وقتی همه چیز رو برام تعریف کرد فهمیدم که اون تو هیچکدوم از کارای قاسم و ماکان نقش نداشته... مثله اینکه ماجرا رو برای ماهان و ماکان تعریف میکنه... که ماکان از روی دلسوزی برای پسرعموش به قاسم پول میده تا منو اینجا موندگار کنه... اون روز که تو اومدی خیلی ترسیده بودم واسه همین حرفاشو باور نکردم... اما الان که همه حرفاشو کامل شنیدم میدونم اون قصد بدی نداشت
موزیانه میگم: یعنی میخوای از ترشیدگی نجات پیدا کنی؟
رزا: روژان باز شروع کردی؟ من هنوز هم به کیارش احساسی ندارم... اما حس میکنم مرد بزرگیه... با اینکه کار اشتباهی نکرده ولی خودشو مقصر میدونه و از من عذرخواهی میکنه
-با حرفت کاملا موافقم
رزا همونطور که داره از جاش بلند میشه میگه: یکم استراحت کن من هم برم به اقدس خانم بگم یکم سوپ برات درست کنه
-مگه سرما خوردم؟
رزا همونجور که داره بیرون میره میگه: ساکت باش و استراحت کن
بعد هم در رو میبنده... همونجور که دراز کشیدم به امروز فکر میکنم... پسره ی عوضی مزخرف اون بلا رو سرم آورد بعدش حتی منو به یه درمانگاه نرسوند... از یه حیوون هم پست تره... از تختخواب بلند میشمو جلوی آینه میرم... خدا رو شکر جای ضربه ها کبود نشده... فقط خدا خدا میکردم که علامتی رو صورتم نمونده باشه... یه کم سرخ شده اما زیاد معلوم نیست... دوست نداشتم رزا رو ناراحت کنم... خوب شد چیزی نگفتم ممکن بود دوباره همه چیز خراب بشه... شاید کیارش تونست نظر رزا رو عوض کنه... همونجور که دارم فکر میکنم به سمت تخت میرمو دوباره خودمو به خواب میسپارم
--------------------------------
با تکون های دستی چشمامو باز میکنم
رزا: روژان بیدار شو برات سوپ آوردم
خمیازه ای میکشمو میگم: رزا چرا مسخره بازی در میاری من خوبم... سوپ نمیخورم... من تا حالا چند بار سوپ خوردم که این بار دومم باشه... سوپ دوست ندارم
بعد از رختخواب بلند میشمو به سمت در میرم
رزا: روژان بشین غذاتو بخور
درو باز میکنمو از اتاق میرم بیرون... همه تو آشپزخونه دارن غذا میخورن... یه سلام زیر لبی به همه میگم که نگام تو نگاه ماکان قفل میشه... با نفرت نگامو ازش میگیرم
تا چشم ماهان به من میفته میگه: تو اینجا چیکار میکنی؟ حالا باید تو رختخواب باشی
با اخم بهش نگاهی میکنمو میرم یه بشقاب برمیدارم... پشت میز میشینم
- کم به اون یکی جواب پس دادم حالا نوبته توهه... اومدم غذا کوفت کنم حرفیه؟
صدای رزا رو میشنوم که میگه: روژان کجایی؟
زمزمه میکنم: وای این دوباره پیداش شد
جواب نمیدمو برای خودم برنج میکشمو یکم فسنجون هم روی غذام میریزمو شروع به خوردن میکنم
رزا میاد داخل آشپزخونه و با داد میگه: روژااااااااااان
همونجور که دارم غذا میخورم میگم: هوم؟
رزا: هوم و کوفت، هوم و درد، هوم و مرض، هوم و زهرمار
-بقیه فحشاتو بذار برای بعد غذا... بیا غذا بخور که دیگه از این غذاهای مفت و مجانی گیرمون نمیاد
صدای خنده ی ماهان و کیارش بلند میشه... یه نگاه به کیارش میندازمو میگم: تو مگه خونه زندگی نداری همیشه اینجا پلاسی؟
رزا: روژاااااااااااااااااااااا ااااان
بی توجه به داد رزا میگم: رزایی میذاری من سهم تو رو بخورم؟... تو یه خورده چاق شدی... رژیم بگیری خوبه هااااااااااا
رزا با عصبانیت میاد سمت منو گوشمو میگیره و بلندم میکنه و میگی میری تو اتاق استراحت میکنی
دیس برنج رو از رو میز برمیدارمو میگم: بی غذا هیچ جا نمیرم
کیارش از بس خندیده از چشماش اشک میاد... ماهان هم از خنده دلشو گرفته... ماکان هم با خنده نگامون میکنه... چقدر ازش متنفرم... تنها آدمایی که ازشون متنفرم یکی قاسمه و اون یکی ماکان... با خشم نگامو ازش میگیرم... با صدای رزا به خودم میام...
رزا: اون دیس رو بذار سرجاش
-نمیخوام
رزا: روژااااااااان میگم بذار سر جاش
-نمیخوام
رزا دیس رو ازم میگیره منم سریع بشقاب غذام رو برمیدارم و تند تند میخورم
رزا: روژان چرا عینه بچه ها رفتار میکنی؟ به خدا این غذا تموم نمیشه
با لحنی مظلوم میگم: از کجا معلوم شاید شد؟
ماهان از بس خندید به سرفه افتاد... کیارش هم دست کمی از ماهان نداره...
رزا: اقدس خانم اون همه زحمت کشیده برات سوپ درست کرده
-سوپ دوست ندارم
رزا: سوپتو بخور بعد بیا غذا بخور
-بچه خر میکنی؟
رزا: تو خودت از هر بچه ای بچه تری
-اگه راست میگی اول خودت سوپ بخور
رزا: باشه منم میخورم
-تو خجالت نمیکشی این همه آدم اینجا نشستن بعد میخوای تنهایی سوپ بخوری... برو ظرف بیار واسه همه سوپ بریز
رزا تازه متوجه بقیه میشه و با شرمندگی به همه نگاه میکنه...با این کارش دوباره صدای خنده همه بلند میشه
ماهان با خنده میگه: رزا خانم سوپ رو بیارین همه میخوریم
رزا لبشو گاز میگیره و با چشم و ابرو برام خط و نشون میکشه.. بعد میره سوپ بیاره... سوپ رو ازش میگیرمو میگم: آجی تو برو ظرفا رو بیار من واسه همه سوپ میکشم
رزا: باز چه نقشه ای داری؟
ماهان: روژان من هنوز هزارتا آرزو دارما مرگ موش که توش نریختی؟
-اصلا خوبی به هیچکدومتون نیومده منو بگو که گفتم خواهرم خسته نشه و بعد با حالت قهر پشت میز میشینم
کیارش با خنده میگه: قهر نکن... اصلا بیا واسه من سوپ بریز
رزا به نشونه ی تاسف سری تکون میده و میره ظرف میاره... برای کیارش یه عالمه سوپ میریزم
کیارش: بسه دیگه... چه خبره؟
نگاهی به رزا میکنمو میگم: بفرما کیارش هم سوپ دوست نداره
کیارش دستپاچه میشه و میگه: چی واسه خودت میگی... اصلا بازم برام سوپ بریز من عاشق سوپم
یه لبخند موزی میزنمو هیچی نمیگم واسه همه یه عالمه سوپ میریزم... همه برای اینکه مجبورم کنند بخورم با به به چه چه میخورن... که یهو با صدای بلند میگم: وااااااااااااااای
ماکان که داشت سوپ میخورد... سوپ میپره تو گلوش و به سرفه میفته... رزا دستپاچه یه لیوان آب میریزه و به دست ماکان میده... ماکان آبو میخوره با خشم نگام میکنه
رزا با عصبانیت میگه: دیگه چی شده؟
با مظلومیت میگم: اینقدر شماها از سوپ خوشتون اومد که دیگه واسه من چیزی نذاشتین و قابلمه خالی رو بهشون نشون میدم
بعد یه آهی میکشمو میگم: عیبی نداره... خودتونو ناراحت نکنید من زیاد سوپ دوست ندارم... خیلی خوشحالم که تونستم دل همه تون رو شاد کنم و غذای مورد علاقه تون رو بهتون بدم...
ماهان و کیارش مات و مبهوت به من نگاه میکنند... ماکان خندش گرفته... رزا از شدت عصبانیت سرخ شده
رزا با داد میگه: روژان میکشمت
بعد با سرعت به سمت من میاد من میرم اون سمت میزو میگم: رزایی این کارا از یه خانم متشخص بعیده، تقصیر من چیه شماها عاشق سوپ هستینو واسه من چیزی نذاشتین؟
رزا دوباره میاد سمت من که منم سریع میرم طرف دیگه میز
رزا: بهتره خودت تسلیم بشی اگه خودم بگیرمت کارت تمومه
-آجی بد کردم خودم نخوردم سهمم رو دادم به شماها... من خواستم دل شماها رو شاد کنم... آخه اینه جواب ایثار؟اینه جواب فداکاری؟
اون قدر دور میز چرخیدیم که ماهان و ماکان و کیارش سرگیجه گرفتن
رزا:چرت و پرت نگو... میگم وایستا
- مگه دیوونه ام
اینو میگم و قابلمه رو میندازم رو میزو فرار میکنم...همونجور که فرار میکنم بلند میگم: رزایی تو حالا داغی... نمیفهمی... حواست نیست... یه بار میزنی منو میکشی... فردا میان اعدامت میکنند... من دارم با فرارم باز در حق تو فداکاری میکنم
ماهان و ماکان و کیارش فقط میخندن
رزا: بذار اعدامم کنند...اینجوری بهتر هم میشه... از دست تو خلاص میشم... تو دیگه برام آبرو حیثیت نذاشتی
-آجی میخوای خودم بکشمت... اینجوری هم از دست من خلاص میشی هم یه موجوده بی گناه رو بیخودی به کشتن نمیدی...
رزا: روژژژژژژژژژژان
میرم داخل اتاق و درو از داخل قفل میکنم
---------------------------
موقع شام از اتاق بیرون میرمو به سمت سالن حرکت میکنم یه سلام مظلومانه به همه میکنم و میرم کنار رزا میشینم... رزا به حالت قهر از جاش بلند میشه و میره رو یه مبل تک نفره میشینه
-هــــــی .....
رزا: حرف زدی نزدیا شنیدی؟
مظلومانه میگم: اوهوم
رزا: خوبه
ماهان و کیارش با خنده نگامون میکنند اما ماکان خونسرد رو مبل نشسته و هیچی نمیگه
ماهان: حالت خوبه روژان؟
سکوت میکنمو هیچی نمیگم
کیارش: روژان چرا هیچی نمیگی؟
با مظلومیت به همه نگاه میکنم
رزا با نگرانی از جاش بلند میشه و میگه: روژان چی شده؟ چرا حرف نمیزنی
با مظلومیت میگم: خودت گفتی حرف زدی نزدیا... من آخه به کدوم ساز تو برقصم؟ بابا قاطی میکنم هر لحظه یه ج.........
با به پس گردنی که رزا نثارم میکنه ساکت میشم
رزا: منو بگو که نگران تو میشم
-مظلوم گیر آوردی... هی کتکم میزنی...
رزا: اگه تو مظلومی پس مظلوم کیه؟
-خوب معلومه دیگه من...
بعد با یه لحن جدی ادامه میدم: یکم به خواهرت احترام بذار... همین کارا رو میکنی دیگه... هیشکی نمیگیردت تا منم از دستت خلاص بشم... اینجوری نمیشه رزا من باید یه فکری برات کنم
بعد برمیگردم به سمته ماهانو میگم: ماهان یه خودکار و یه کاغذ برام میاری؟
ماهان با تعجب از جاش بلند میشه و تو یه اتاقی میره... بعد از چند دقیقه با یه کاغذ و خودکار برمیگرده و بی حرف جلوم میذاره... همه از لحن جدی من تعجب کردن... حتی ماکان هم با تعجب داره نگام میکنه
کاغذ رو برمیدارمو زیر لب ازش تشکر میکنم
-چرا همه منو نگاه میکنید؟نهار درست و حسابی که بهم ندادین... حداقل یه شام بدین بخورم
بعد بی توجه به بقیه شروع میکنم به نوشتن... وقتی تموم میشه میگم: آخیش... تموم شد
رزا با کنجکاوی میگه: اون تو چی نوشتی؟
با اخم میگم: به توچه؟ فوضولی نکن به کاره خودت برس... من میرم این کاغذو بچسبونم پشت ماشینم و بیام
رزا: روژان تو رو خدا آبروریزی راه ننداز
-آبروریزی چیه؟... من دارم کار خیر هم میکنم
کیارش با کنجکاوی میگه: چه کاره خیری؟
-من اهل ریا نیستم اگه کار خیر کنم همه جا جار نمیزنم
از سالن خارج میشم و میرم تو حیاط... آروم آروم به سمت ماشینم میرم... در ماشین رو باز میکنمو... چسب رو از داشبورد ماشین برمیدارم... برمیگردم برم سمت شیشه عقب ماشین که میبینم همه دنبالم اومدن و با کنجکاوی بهم نگاه میکنند... نچ نچی میکنمو سرمو به عنوان تاسف تکون میدم
-عجب آدمای بیکاری هستینا... مگه شماها کار و زندگی ندارین که دنبال من راه میفتین
بدون اینکه منتظر جوابشون باشم کاغذ رو به شیشه عقب ماشین میچسبونم
ماهان با کنجکاوی جلوتر میاد و کاغذ رو میخونه و بعد از خنده منفجر میشه... کیارش هم با تعجب میاد جلو و با صدای بلند نوشته های رو کاغذ رو میخونه:
فوری ....فوری....
به یک عدد شوهر چلاق.... کر و لال... پولدار.... نیازمندیم
در صورت نداشتن چنین خصوصیاتی بیخودی تماس نگیرین
شماره تماس: ............(شماره تماس رزا)
کیارش هم از خنده منفجر میشه... ماکان هم خندش گرفته اما رزا با حالت قهر به سمته خونه میره
ماهان: حالا چرا چلاق؟
- اگه چلاق هم نباشه دو روزه از دست کتکای رزا چلاق میشه
کیارش با لبخند میگه: چرا عشقه منو اذیت میکنی؟ گناه داره هااااااااااا
-یه کار نکن همین فردا دست رزا رو بگیرمو با خودم ببرم
کیارش: غلط کردم خواهرزن عزیز
-هنوز زنه رو راضی نکردی ما شدیم خواهرزن
کیارش: حالا اگه چلاق و کرولال نباشه نمیشه
یکم فکر میکنمو میگم:اگه کر هم نبود مسئله ای نیست ولی با لال نبودنش نمیتونم کنار بیام
ماهان: آخه واسه چی؟
-وقتی میگم کر باشه چون دلم واسه پسره میسوزه چون اگه کر هم نباشه در آخر با جیغای رزا کر میشه.... اما وقتی میگم لال باشه چون من از دست رزا به اندازه ی کافی میکشم تازه بیام یکی دیگه تحمل کنم... اصلا حرفشم نزن که راه نداره
کیارش کاغذو از رو شیشه میکنه و همه با خنده میریم داخل خونه
دو روز از اون شب میگذره... رزا یه چند ساعتی باهام قهر کردو بعد باهام آشتی کرد... هر چقدر اصرار کردیم بذارن بریم ماهان و کیارش نذاشتن... ماکان هم با پوزخند نگامون میکرد... امروز رزا میخواد بره به مادرش سر بزنه....
-رزا بذار منم بیام، قول میدم چیزی نگم
رزا: گفتم نه... میای اونجا بیخودی اعصابتو خورد میکنی
-تو هم میری اونجا فقط بد و بیراه بارت میکنند و برمیگردی
رزا: روژان باور کن خیلی نگرانه مادرم هستم وگرنه نمیرفتم
-من که نمیگم نرو میگم منم باهات بیام
رزا میخواد چیزی بگه که کیارش میپره وسط حرفش
کیارش: خانما اکه اجازه بدین من با شماها میام
رزا: آخه نمیخوام مزاحم شما بشم
-اجازه نمیدی من بیام... پس اینو با خودت ببر... اینقدر با اعصابم بازی نکن
رزا: روژان این چه طرز حرف زدنه؟
با بی حوصلگی میگم: تو رو خدا درس اخلاق رو ول کن
و بعد برمیگردمو میگم: کیارش یه لطفی کن باهامون بیا... من داخل خونه نمیرم... فقط رزا رو میرسونم ولی تو باهاش برو داخل... نذار حرفی بهش بزنند
رزا: روژژژژژژان
بعد هم بی توجه به رزا با اعصابی داغون از خونه خارج میشمو میام تو ماشینم میشینم.... واقعا نمیدونم چیکار کنم... دوست ندارم خواهرم از هیچکس بد و بیراه بشنوه... تحملش خیلی خیلی برام سخته.... از ماهان و ماکان هم خبری نیست... ماهان رفته شهر... ماکان هم رفته داخله روستا... اکثر مردم روستا تو باغ و زمیناش کار میکنند... اصلا ازش خوشم نمیاد... تو این دو روز فهمیدم به جز خونوادش هیچکس براش مهم نیست... دیوونه وار عاشقه برادرشه... مثله من که رزا رو دیوونه وار دوست دارم... با صدای رزا به خودم میام...
رزا: روژان از دستم ناراحت نباش من دوست ندارم به خاطر من ناراحت بشی هر وقت میای اونجا اعصابت داغون میشه
-بیخیال رزا
ماشینو روشن میکنم... کیارش هم رو صندلی عقب میشینه و من ماشینو به حرکت در میارم... وقتی به نزدیکای خونه میرسیم ماشینو پارک میکنم
-من میرم یکم تو روستا قدم بزنم... چند ساعت میمونی؟
رزا: دو ساعت دیگه اینجا باش
سری تکون میدمو بی توجه به اونا شروع میکنم به قدم زدن... اینجا رو دوست دارم... هواش خیلی خیلی تمیزه... مردم رو زمینها و باغ ها کار میکنند... با لذت بهشون نگاه میکنم... حس میکنم مردم بی ریا و ساده ای هستن... همینجور که دارم با خودم فکر میکنم یه صدای آشنا رو میشنوم... برمیگردم به طرف صدا... آره .... خودشه... ماکانه... داره به محافظایی که قبلا برای رزا گذاشته بود با داد و فریاد دستور میده... یه پیرمرد التماس میکنه و بقیه مردم روستا هم اونجا جمع شدن...
ماکان به نوچه اش میگه: شلاق رو بیارین
----------------------
این چی میگه؟... یکی از نوچه هاش شلاق رو میاره... یکی از نوچه ها میره به طرف پیرمرده و اونو به شدت هل میده... پیرمرده بیچاره میفته رو زمین... ماکان هم با بی رحمی تمام شلاقو بالا میبره و بر تن نحیف پیرمرد فرود میاره... دومین ضربه... سومین ضربه... به خودم میام... با عصبانیت به سمت ماکان میرمو دستشو که برای بالا بردن ضربه ی بعدی بالا برده میگیرم ...با تعجب به عقب برمیگرده... وقتی چشمش به من میفته تعجب جای خودش رو به عصبانیت میده
با فریاد میگم: تو خجالت نمیکشی... رو این پیرمرد دست بلند میکنی... ناسلامتی جای پدرته؟
با فریادی بلندتر از من میگه: تو کاری که بهت مربوط نیست دخالت نکن... بهتره همین حالا گورتو گم کنی
-که بزنی این پیرمرد رو آش و لاش کنی
با پوزخند میگه: نکنه دلت میخواد به جای اون تو رو بزنم آش و لاش کنم
-از آدم حیوون صفتی مثله تو هیچ بعید نیست همچین کاری کنی
چشماش از عصبانیت سرخ شده... رگ گردنش متورم شده... شلاق رو میبره بالا و سمت صورتم فرود میاره... دستمو میبرم جلو که شلاق به صورتم نخوره... شلاق به بازوم برخورد میکنه... برای دومین بار شلاقو میاره بالا... باید شلاقو ازش بگیرم و گرنه چیزی ازم نمیمونه اینبار با شدت بیشتری بهم ضربه میزنه کف دستم که حائل صورتم بود از سوزش میسوزه برای سومین بار داره شلاقو برای ضربه پایین میاره که با کف دستم سر شلاق رو میگیرم... ضربه دوم کاری بود... بدجور دستم رو زخم کرده... بدجور خون از دستم جاریه... با اینکه تا حد مرگ درد دارم اما سر شلاق رو محکم گرفتم اونم داره سعیشو میکنه که شلاق رو از دست من دربیاره
با پوزخند میگم: تو این دنیا فقط آدمای بزدلی مثله تو هستن که به ضعیفا زور میگن... چون میدونند با قویتر از خودشون نمیتونند بجگند عقده هاشون رو سر ضعیف ترها خالی میکنند
بعد شلاق رو ول میکنم و از جلوش میگذرم هنوز چند قدم نرفتم که با عصبانیت خودشو به من میرسونه و میگه: چطور جرات میکنی با من اینجوری حرف بزنی
-چیه لابد میخوای دوباره شلاق دستت بگیری و منو بزنی یا نه نکنه دلت میخواد چند تا سیلی نثارم کنی... ولی به نظرم تکراری شده
بعد با دست خونی به طرفی هلش میدم که لباسش کثیف میشه... نگاهی به لباسش و نگاهی به دستم میندازه... مچ اون دستمو که آسیب دیده میگیره و با شدت فشار میده
ماکان: با یکم فشار بیشتر میتونم بشکونمش... نظرت چیه؟
با اینکه خیلی درد دارم اما یه پوزخند میزنم و همه ی سعیمو میکنم که صدام نلرزه
-اگه غیر از این رفتار میکردی تعجب داشت
با عصبانیت مچ دستمو ول میکنه و شلاق رو روی زمین میندازه و از من دور میشه
-------------------------
نوچه هاش هم دنبالش میرن... به پیرمرد بیچاره نگاهی میکنم... اهالی روستا دارن بهش کمک میکنند... به سمت پیرمرد میرمو میگم
-پدرجان حالتون خوبه؟
پیرمرد:خوبم دختر... این چه کاری بود که کردی؟ میدونی ممکن بود یه بلایی سرت بیاره
متوجه ی حرفش نمیشم... به دستم نگاهی میکنمو با خودم میگم همین حالا هم کم بلایی سرم نیاورد
-پدرجان حالا که چیزی نشده... میتونم بپرسم موضوع چی بود؟
پدرجان: راستش نوه ام تو باغ اومده بود... ما که داشتیم میوه ها رو میچیدیم میره سر یکی از جعبه ها چند تا از میوه ها رو میخوره
با تعجب میگم: خوب این که مسئله ای نیست... مشکل کجاست؟
پدرجان: دخترم همه این باغها متعلق به آقاست... ما فقط کارگر هستیم حق نداریم بی اجازه از این میوه ها استفاده کنیم
با ناراحتی میپرسم نوه تون کجاست؟
نوه شو بهم نشون میده... یه دختر کوچولو حدودا شش هفت ساله گوشه ای وایستاده و داره گریه میکنه... الهی بمیرم چقدر هم خوشگله... میرم سمت دخترک... با ترس یه قدم عقب میرم... اثر انگشتهای یه دست رو روی صورتش میبینم... باورم نمیشه... یعنی به این بچه هم رحم نکرد... جلوش زانو میزنمو با مهربونی میگم: سلام خانم خانما
دختر با صدای لرزون میگه: سلام خانم
-اسمت چیه خانم خوشگله؟
دختر: سمیه
-چه اسم خوشگلی هم داری دقیقا مثله خودت... بگو ببینم سمیه خانم، چرا گریه میکنی؟
سمیه با هق هق میگه: همش تقصیر من بود
بغلش میکنمو میگم:هیس... گریه نکن گلم... هیچی تقصیر تو نبود... آروم باش.... هیس... آروم.... تو کاره اشتباهی نکردی... مگه پدربزرگت رو دوست نداری؟
سمیه: اوهوم
-پس نباید گریه کنی و غصه بخوری... چون پدربزرگت با گریه تو ناراحت میشه و غصه میخوره
سمیه: ولی من باعث شدم اونا بابایی رو بزنن
- عزیزم تو باعث نشدی... هیچکس مقصر نیست... جز اون مرتیکه زورگو که یه روز بدجور حالشو میگیرم
سمیه با تعجب نگام میکنه: عزیزم مگه نمیخوای بابابزرگ شاد بشه
سمیه با ذوق بهم نگاه میکنه و میگه: آره
-خوبه... پس حالا برو پیشه بابایی و بهش نشون بده ضعیف نیستی... اینجوری بابایی خوشحال میشه
سمیه: چه جوری نشون بدم
-بیخودی اشک نریز... برو پیشش بغلش کن... بوسش کن... اینجوری بابایی همه چیز رو فراموش میکنه
بعدش هم دو تا شکلات از جیب مانتوم در میارمو بهش میدم... ازم خداحافظی میکنه و با سرعت به سمت پدربزرگش میره... پیرمرد تا نوه شو میبینه یه لبخند میزنه... سمیه میره تو بغل پیرمردو آروم بوسش میکنه... دیگه اشک نمیریزه... سمیه یه دونه از شکلاتها رو به پیرمرد میده... نگاه پیرمرد به من میفته... یه دنیا قدردانی رو تو چشماش میبینم.... لبخندی میزنمو از اونجا دور میشم... تو این روستا با این همه قشنگی فقط و فقط ظلم و ستم بیداد میکنه... دلم میخواد به این مردم کمک کنم اما چه جوری؟... مگه چاره ای هم وجود داره؟... مگه کاری هم از دستم برمیاد... با صدای یه نفر به خودم میاد... به طرف صدا برمیگردم کیارشه
کیارش:روژان کجایی؟ میدونی ما از ک........
یهو حرف تو دهنش میمونه...
-چی شده؟ چرا ساکت شدی؟
باز چیزی نمیگه... مسیر نگاشو دنبال میکنم... آه از نهادم بلند میشه... دستم هنوز خونریزی داره... اصلا حواسم نبود... اون بچه هم همینجوری بغل کردم... لابد لباسش کثیف شد... وای حالا جواب رزا رو چی بدم... با صدای لرزون کیارش به خودم میام: روژان چی شده؟
-از اون پسرعموی احمقت بپرس؟
زیر لب زمزمه میکنه: ماکان این کارو کرده؟
-نه بابا.... خودم دیدم زیادی سالمم گفتم برای تنوع یکم خودمو ناقص کنم
کیارش با نگرانی میگه: آخه واسه ی چی؟
وقتی ماجرا رو براش تعریف میکنم میگه: آخه چرا این کارو کردی؟
-تو حالت خوبه؟ من باید میذاشتم فقط برای چند تا میوه ی ناچیز یه پیرمرد رو تا حد مرگ کتک بزنه؟
کیارش: روژان تو چرا متوجه نیستی... ما اگه به این مردم یکم رو بدیم سرمون سوار میشن
با ناباوری به کیارش نگاه میکنم... این همون کیارشه مهربونه... این همون آدمیه که برای خواهر من اشک از چشماش جاری شد... نه... این اون آدم نیست... من با این آدم چقدر غریبه ام... من کلا با این خونواده چقدر غریبه ام... چرا هر روز تو این روستا یه چیز عجیب میبینم
با داد میگم: کیارش من حالم از تو و اون پسرعموی بدتر از خودت به هم میخوره... از همین حالا بهت میگم اگه رزا هم راضی بشه باهات بمونه من یکی نمیذارم،من اگه راضی شدم بهت کمک کنم چون تو رو یکی از مهربونترین آدما دیدم... من تو چشماعت عشق و محبت دیدم... ما حالا میفهمم تو فقط به کسایی محبت میکنی که برات عزیزن... مردم عادی واسه تو هیچی نیستن... من دوست ندارم چنین مرد پستی شوهر خواهرم بشه
بعد هم از کنارش میگذرم... باید یه فکری به حال دستم کنم
کیارش: روژان کجا میری؟
یکی از اهالی روستا رو میبینم
-خانم... خانم
زن جوونی به سمتم برمیگرده... تا کیارش رو کنار من میبینه دستپاچه میشه و میگه: بله خانم جان؟
دلم میگیره... همه ی اهالی روستا از این خونواده میترسن بعد من دست خواهرم رو گرفتمو اونجا موندگار شدم
-ببخشید گلم میخواستم بدونم کجا میتونم دستمو بشورم
زن: خانم خونه من خیلی نزدیکه با من بیاین
نگاهی به دستم میکنه و منو به سمت خونش میبره، کیارش هم دنبالم میاد... برمیگردم به سمت کیارشو با اخم میگه: تو کجا میای؟ بهتره به جای دنبال کردن من رفتارتو اصلاح کنی
کیارش: من....
-از جلوی چشمام گم شو، حوصله ی آدمای رذلی مثله تو و پسرعموت رو ندارم
کیارش چشماش غمگین میشه و من بی تفاوت از کنارش رد میشم... من نمیخواستم تلافی پسرعموشو سرش در بیارم... اگه باهاش اینجور رفتار میکنم فقط و فقط واسه حرفیه که زده... اونا واسه هیچکس جز خودشون ارزش قائل نیستن... همین حالا هم کیارش فقط و فقط بخاطر رزا بهم چیزی نمیگه... صدای زن رو میشنوم
زن: خانم رسیدیم
به داخل خونه میرم...دستم رو میشورم... یه تیکه پارچه برام میاره تا دستمو باهاش ببندم... پارچه رو ازش میگیرمو میبندم... فقط میتونم امیدوار باشم عفونت نکنه...
-ممنون گلم، خیلی بهم لطف کردی
زن: وظیفمه خانم
آهی میکشمو میگم: لطفه گلم... لطفه...
بعد ادامه میدم: اینجا کسی نیست که به من و خواهرم یه اتاق اجاره بده... فقط واسه چند روز میخوام
زن: چرا خانم، حاج رضا به کسایی که از شهر میان اتاق اجاره میده
-آدرسشو بهم میگی
آدرسو بهم میگه و من هم ازش تشکر میکنم و از خونه خارج میشم
------------------------
میرم به اون سمتی که ماشین رو اونجا پارک کردم... بدجور اعصابم خورد شده... هنوز هم باورم نمیشه کیارش اون حرف رو زده باشه... تصمیم دارم بعد از رسوندن خواهرم برگردم و با حاج رضا صحبت کنم... به ماشین رسیدم رزا و کیارش دارن با هم صحبت میکنند... رزا تا چشمش به من و دستم میفته جیغ کوتاهی میکشه و میگه: روژان چی شده؟
حتی حوصله ی خنده و شوخی هم ندارم... سعی میکنم لبخند بزنم
-چیزی نیست گلم نگران نباش
اشک تو چشمای رزا جمع میشه و میگه: روژان تو چت شده؟
تو چشمای کیارش التماس رو میبینم... یه پوزخند میزنم و نگامو ازش میگیرم به سمت رزا برمیگردمو به زحمت میخندم
- باور کن چیزیم نیست... داشتم برمیگشتم پام به سنگ گیر میکنه و میفتم یه خورده دستم زخمی میشه
رزا به طرفم میاد و میگه: بذار دستت رو ببینم ممکنه عفونت کنه
از ترس اینکه پارچه رو باز کنه میگم: رزا اینجا که چیزی نداریم بریم خونه بعد ببینیم چی شده؟
رزا: راست میگی... سوار شو من رانندگی میکنم
تو ماشین میشینیم... رزا ماشین رو روشن میکنه... همونجور که ماشینو میرونه منو سرزنش میکنه
رزا: آخه حواست کجا بود... کیارش اومد دنبالت پیدات نکرد....
با شنیدن این حرف نیشخندی میزنمو چیزی نمیگم
رزا:هنوز دو روز از اون اتفاق........
دیگه هیچی نمیشنوم همه حواسم میره به سمت حوادث اخیر... من اینجا چیکار میکنم... بین این مردم... ین این آدما... و از همه بدتر تو خونه ی آدمای نفرت انگیزی مثله ماکان... من دارم چه غلطی میکنم... خیلی خوشحالم که رزا علاقه ای به کیارش نداره... حس میکنم رزا تغییر کرده... رزای این رزا به ضعیفی رزای قبل نیست... دوست ندارم با گفتن این حوادث بذر ترس رو تو دلش بکارم... باید خودم همه چیز رو حل کنم... با صدای رزا به خودمم میام
رزا: روژان حواست کجاست؟ یک ساعته دارم صدات میکنم
-رسیدیم؟
رزا از رفتارم تعجب میکنه... میدونم این همه جدیت خیلی براش عجیبه ...
رزا با تعجب میگه: آره
همه پیاده میشیم و من میرم به طرف صندلی راننده
رزا با تعجب میگه: کجا میری؟
-یادم اومد یه کار نیمه تموم تو روستا دارم... باید برگردم
رزا با تعجب و کیارش با نگرانی و شرمندگی نگام میکنه... ماشین ماهان هم همون لحظه میرسه... پشت ماشین من نگه میداره و پیاده میشه
ماهان با خنده به همه سلام میکنه که با دیدن قیافه ی جدی من، چهره ی گرفته ی کیارش خنده رو لباش خشک میشه
ماهان: چیزی شده
-نه چیزی نشده... یه کاری برام پیش اومد باید برم روستا
ماهان: بیا من میرسونمت
-ممنون ترجیح میدم تنها باشم
رزا: روژان چیزی شده؟
دلم برای خواهرم میسوزه باید یه بهونه بیارم تا از نگرانی در بیاد... دستشو میگیرم و با خودم یه گوشه میبرم... تو چشمای کیارش خواهش و التماس موج میزنه با نفرت نگامو از کیارش میگیرم که این حرکت من از چشمای ماهان دور نمیمونه
-رزا راستش یه اتفاقی افتاده... اما چیز زیاد مهمی نیست
رزا: چی شده روژان؟
-همونطور که بهت گفتم موقع برگشت حواسم نبود پام به سنگ گیر کرد... یه دختر بچه هم جلوم بود... هم من میفتم هم باعث میشم اون دختربچه یه خورده اذیت بشه.. الان خیلی نگران هستم... واسه همینه که یه خورده اعصابم خورده
رزا لبخندی میزنه و بغلم میکنه و من رو به خودش فشار میده بازوم از درد تیر میکشه.. لبمو محکم گاز میگیرمو هیچی نمیگم
رزا: قربونت برم که اینقدر مهربونی... فکر کردم چی شده؟ حالا چرا میخوای دوباره به روستا برگردی؟
-امروز از یکی از اهالی روستا شنیدم که یه نفر به مسافرا خونه اجاره میده میخوام برم یه پرس و جویی کنم
رزا: ما که اینجا هستیم دیگه اتاق واسه چی؟
-رزا مثله اینکه یادت رفته ما قرار بود یه شب اینجا بمونیم ولی الان چندین شب و روزه که اینجا هستیم... تازه بیشتر کارامون هم اینا انجام میدن... من خوشم نمیاد سربار کسی باشم... اینجوری احساسه خوبی ندارم... تازه احساس میکنم ماکان هم تو رودربایستی قرار گرفت و قبول کرد
رزا میخواد حرفی بزنه که میگم: رزا من اینجا راحت نیستم... یه روز دو روز سه روز به نظرت یکم زیاد نشده... من خوشم نمیاد سربار کسی باشم... احساسه خوبی ندارم... تازه احساس میکنم ماکان هم تو رودربایستی قرار گرفت و قبول کرد
انگار رزا با حرفهای من متقاعد شده: حق با توهه... ما نباید مزاحم اینا بشیم... بهتره چند روز باقیمونده رو یه اتاق اجاره کنیم... ولی بهتر نیست من باهات بیام
-تو یه خورده استراحت کن... من زود خودم رو میرسونم
رزا سری تکون میده و میگه: مواظب خودت باش
-رزا؟
رزا: چیه خواهری؟
-فعلا چیزی بهشون نگو... من اتاق رو جور میکنم و ما فردا صبح که داریم میریم روستا بهشون همه چیز رو میگیم
رزا: باشه گلم... برو خدا به همرات
---------------------
سری تکون میدمو از رزا خداحافظی میکنم... به ماهان و کیارش میرسم ... زیرلب خداحافظی میگمو از کنارشون رد میشم... نگاهم به ماهان میفته ناراحتی رو میتونم تو چهره ش ببینم لابد تو همین چند دقیقه کیارش براش همه چیز رو تعریف کرده... به ماشین میرسم و بی تفاوت به همه ماشینو روشن میکنمو حرکت میکنم... یه خورده عذاب وجدان دارم... شاید درست نباشه که من به رزا دروغ بگم... واقعا نمیدونم... تو این روزا خودم هم نمیدونم چی درسته چی غلط... سعی میکنم خونسردیمو حفظ کنم... با حرص خوردن هیچی درست نمیشه... یه آهنگ میذارم و گوش میدم
به دادش رسیدم دلم رو رها کرد
صداش کردم اون وقت رقیبو صدا کرد
به پاش می نشستم خودش دید که خستم
ولی بی وفا باز رها کرد دو دستم
واسه شب نشینی رفیق قدیمی
شدم رنگ اون شب که چشماش سیام کرد
حالا روزگارم عوض شد دوباره
ولی اون خودش فکر برگشتو داره
حالا من نشستم بهسکان نورم
ولی اون به جز من کسی رو نداره
می بخشم دوباره گناهی که کرده
می بخشم می دونم که دستاش چه سرده
می شم سلطان شب رفیق قدیمی
بازم مثلوقتی که بودیم صمیمی
بدون زندگی بازیگردون ترین
زمین خوردی دیدی که دنیاهمینه
باز فکرم به سوی خواهرم پر میکشه: تا کی میتونم همینجور واسه خواهرم دروغ سرهم کنم... دلم میخواد یکم خواهرم قویتر بود تا بتونم باهاش حرف بزنم قبلنا که مامان و بابا زنده بودن همیشه حرفامو به خواهرم میزدم باهاش درد و دل میکردم و اون خیلی وقتا با حرفاش آرومم میکرد... اما از وقتی پدر و مادرم فوت شدن رزا خیلی ضعیف شده شاید هم حق داره اون نسبت به من بیشتر ضربه خورده... تحمل این همه اتفاق بد برایه کسی مثله من و مخصوصا رزا خیلی خیلی سخته... مایی که همیشه پدر و مادرمون نمیذاشتن آب تو دلمون تکون بخوره... دلم نمیخواد این آرامش نسبی روکه تازه خواهرم پیدا کرده از ش بگیرم... بهترین راه اینه رزا فعلا هیچی ندونه... اینجوری خیلی خیلی بهتره... برای بعد یه فکری میکنم... همونجور که دارم میرم متوجه ماشین ماکان میشم... مخالف مسیر من داره میاد... لابد داره خونه میره... بی توجه بهش با سرعت از کنارش رد میشم... ساعت پنجه فکر کنم تا برگردم دیروقت بشه... امشب باید همه ی وسایلامون رو جمع کنیم... اونقدر فکر میکنم که نمیدونم کی به روستا رسیدم... از ماشین پیاده میشمو پرسون پرسون آدرس رو پیدا میکنم... یه خونه ی قدیمی با در چوبی رو مقابل خودم میبینم... چند ضربه به در میزنمو منتظر میمونم... صدای قدمهای یه نفر رو میشنوم و بعد در باز میشه و یه پیرمرد رو جلوی خودم میبینم
-سلام پدرجان
پیرمرد: سلام دخترم، با کی کار داری؟
-با حاج رضا کار دارم
پیرمرد: خودم هستم چیکار داری دخترجان؟
- راستش من شنیدم شما به مسافرا اتاق میدین... میخواستم بدونم اتاقی دارین که چند روز به من و خواهرم بدین؟
حاج رضا با ناراحتی سری تکون میده و میگه: آخرین اتاقم رو چند روز پیش به یه زن و شوهر جوون دادم
با ناراحتی میگم: یعنی هیچ راهی وجود نداره
یکم فکر میکنه و میگه: دخترم یه نفر هست که یه اتاق خالی داره...اما نمیدونم بهتون اتاق بده یا نه... آخه به غریبه ها اطمینان نداره... اگه خواستی من میام باهاش صحبت میکنم شاید راضی شد... ولی باز هم مطمئن نیستم
با خوشحالی میگم: اگه این کار رو کنید لطف بزرگی در حق من و خواهرم کردین
حاج رضا: یه کم صبر کن آماده بشم
سری تکون میدم و حاج رضا به داخل خونه میره... بعد از ده دقیقه میاد بیرنو میگه: راه بیفت
و خودش جلوتر از من حرکت میکنه
حاج رضا: دختر قاسمی؟
-نه خواهرش هستم
حاج رضا: چرا همونجا نمیمونی؟
-آبمون با هم تو یه جوب نمیره... قاسم زور میگه و من تحمل حرف زور ندارم... از همه اینا گذشته قاسم به زور ما رو تو چند دقیقه تحمل میکنه بعد فکرشو کنید بخوایم چند روز تو خونش بمونیم... چی میشه؟
حاج رضا به نشونه ی تاسف سری تکون میده و میگه: امان از دست قاسم... هر چی نصیحتش میکنیم آدم نمیشه
دیگه تا آخر مسیر هیچکدوم حرفی نمیزنیم... بالاخره به جلوی خونه میرسیم... حاج رضا چند ضربه به در میزنه... صدای خشن یه مرد میشنوم
مرد: اومدم بابا... چه خبره؟
در باز میشه و یه مرد شکم گنده رو جلوی خودم میبینم... وقتی حاج رضا رو میبینه میخنده و میگه: حاجی از این طرفا؟
حاج رضا لبخندی میزنه و میگه: سلام عباس
عباس: سلام حاجی، نگفتی چیکار داری که بعد مدتها بهمون سر زدی؟
حاج رضا اشاره ای به من میکنه و میگه: این خانم و خواهرش یه اتاق میخواستن... میخوام اتاقتو واسه چند روز بهشون بدی
عباس: حاجی من پسر مجرد تو خونه دارم... بعد بیام به دو تا دختر غریبه اتاق بدم
خندم میگیره... دنیا برعکس شده... انگار ما میخوایم پسرش رو از راه به در کنیم، صدای حاجی رو میشنوم که میگه: غریبه نیستن، دختر قاسم و خواهرش هستن... با مسئولیت من بذار چند روز اینجا بمونن... اگه یکی از اتاقام خالی شد زودتر از اینجا میرن
عباس بر میگرده به سمت من و یه خورده براندازم میکنه که بدم میاد با اخم نگاش میکنم
عباس: چقدر واسه ی اتاق میدی؟
-من اطلاعی از قیمت اتاقا ندارم خودتون یه قیمتی رو بگین... نصفش رو اول و بقیه رو وقتی که میخوایم بریم میدیم
عباس قیمت رو میگه که اخمای حاج رضا میره تو هم
حاج رضا: چه خبرته عباس... قیمتو بیار پایین
عباس: حاج رضا خودتون میدونید ممکنه رابطه ام با قاسم خراب بشه... پس این پولا چیزی نیست
با لحن سردی میگم: چقدر هم که این رابطه براتون مهمه
بعد منتظر جوابش نمیمونم و ادامه میدم: برام مهم نیست این مبلغ رو پرداخت میکنم اتاق رو بهم نشون بدین
از جلوی در کنار میره و منو حاج رضا وارد میشیم
----------------------
عباس راه رو بهمون نشون میده... به جلوی اتاق میرسیم... درو باز میکنه و به داخل اتاق میریم... با نارضایتی یه نگاهی میندازم یه اتاق کوچک که فقط چند تا حصیر رو زمینه... چند تایی هم رختخواب گوشه ی اتاق افتاده... من باید چند روز اینجا زندگی کنم اونم با کی؟ با رزایی که اونقدر به نظافت اهمیت میده... هر چند برای خودم هم سخته اما رزا خیلی از من حساستره... فکر کنم اگه رزا اینجا رو ببینه خودکشی میکنه...
حاج رضا: چی شد دخترم؟ بالاخره پسندیدی؟
-ببخشید حاج رضا بعد تکلیف غذا و حموم و... چیه؟
عباس: غذا رو زنم براتون درست میکنه... حموم و دستشویی هم که مشترکه
اصلا راحت نیستم ولی از یه طرف هم دیگه نمیتونم با اون آدمای پست زیر یه سقف زندگی کنم... مهم نیست باید قبول کنم
حاج رضا: مشکلی نیست دخترم؟
-نه حاج رضا.. فعلا مجبورم تا ببینم بعد چی میشه
حاج رضا: به سلامتی از کی میاین؟
-فردا صبح
همینجور که دارم میریم بیرون... یه پسره ی قد بلند رو میبینم که اخم آلود به طرف ما میاد
پسر: بابا چی شده؟
عباس: احمد این دختر و خواهرش چند روزی مهمون ما هستن
یه پوزخند میزنم... از مهمون این همه پول میگیرن؟... رسم جالبیه... احمد با چشماش منو برانداز میکنه... مثله باباش هیزه... آقا میترسه ما پسره رو از راه به در کنیم... این پسره که خودش آخره هیزیه
-آقا اگه نگاه کردنتون تموم شد راهو باز کنید
احمد به خودش میادو اخمش بیشتر میره تو هم
احمد: مهمون اینقدر پررو نمیشه؟
با سردی میگم: مهمون شاید... ولی منی که بابت این مهمونی پول دادم عیبی نداره یه خورده پررو باشم
بعد بی تفاوت از کنارشون میگذرم... حاج آقا هم با اونا خداحافظی میکنه و بیرون میاد... همونطور که داریم راه اومده رو برمیگردیم حاج رضا میگه: دخترم واقعا شرمندتم دلم نمیخواست اینجا بیای...اما دیدم نگرانه جایی... گفتم بهت پیشنهاد کنم شاید قبول کردی
-این حرفا چیه حاج رضا... شما خیلی بهم لطف کردین... چند شب که بیشتر نیست... این چند شبو تحمل میکنیم بعدش هم برمیگردیم
حاج رضا: اگه مشکلی پیش اومد خبرم کن
-مرسی حاج رضا... حتما
حاج رضا به خونش میرسه و من هم ازش خداحافظی میکنم... به سمت ماشین حرکت میکنم... وقتی به ماشین میرسم... یکم توش میشینمو به آینده فکر میکنم... واقعا نمیدونتم کاری که دارم میکنم درسته یا نه؟... اصلا از احمد خوشم نیومد... میترسم برامون دردسر درست کنه... بعد از کلی فکر کردن که نتیجه ای هم برام نداشت تصمیم گرفتم از بد و بدتر، بد رو انتخاب کنم زیر لب زمزمه میکنم: چند شبه دیگه، مسئله ای نیست، اگه احمد دست از پا خطا کنه خودم حسابش رو میرسم
بعد ماشین رو روشن میکنمو به سمت ویلا میرم... هوا تاریک شده... به ساعت نگاهی میندازم... ساعت هشته... آهسته ماشین رو میرونم و به آینده فکر میکنم... یعنی میشه این اطراف خونه ای، ویلایی، چیزی خرید... باید این کارا رو به عمو کیوان بسپرم... یاد اون روز میفتم که عمو میخواست بیاد روستا ولی براش زنگ زدمو گفتم ما برگشتیم و اون سریع خودش رو به خونه ما رسوند... وقتی رزا رو با اون حال و روز دید مثله من عصبی شد... میخواست بر علیه قاسم شکایت کنه که رزا نذاشت... اینبار هم قبل از حرکت عمو رو در جریان گذاشتم... مخالف صد در صد اومدنمون بود اما قول دادم که مواظبه همه چیز باشم... همینجور که به چیزهای مختلف فکر میکنم خودمو جلوی ویلا میبینم... ماشینوخاموش میکنمو به سمت در حرکت میکنم.. دو بار زنگ میزنمو منتظر میمونم... صدای قدمهای آقا جعفر رو میشنوم و بعد در باز میشه
آقا جعفر: خانم بالاخره اومدین؟ خواهرتون نگران شده بود
-یه خورده کارم طول کشید
با اجازه ای میگمو با بی حالی به سمت در ورودی حرکت میکنم... از راهرو میگذرمو وارد سالن میشم... همه نشستن... رزا تا منو میبینه میگه: وای روژان منو کشتی... مردم از نگرانی
-نگرانی واسه ی چی؟ من که بهت گفتم برای چه کاری میرم
رزا با شرمندگی میگه: فکر نمیکردم اینقدر طول بکشه... گفتی زود میای
-ببخشید یه مشکلی پیش اومده بود حلش کردم
بعد به سمت بقیه برمیگردمو یه سلام زیرلبی میگم... ماکان با اخم و ماهان و کیارش با ناراحتی جوابمو میدن... به سمت اتاق حرکت میکنم
رزا: لباستو عوض کردی زودتر بیا... شام آماده ست
-ممنون میل ندارم... میخوام استراحت کنم
----------------------
در اتاق رو باز میکنمو میرم وسایلام رو جمع کنم بعد از چند دقیقه در اتاق باز میشه... سرمو برمیگردونم... رزا رو میبینم
رزا: اتاق پیدا کردی؟
-اوهوم، راستش زیاد راضی نیستم ولی فعلا مجبوریم باهاس بسازیم
رزا: عیبی نداره، به نظر منم درست نیست بیشتر از این اینجا بمونیم، خیلی بهشون زحمت دادیم
-اوهوم
رزا: روژان بهتره بیای شام بخوری، اینا این همه هوامونو داشتن، بهتره مشکلاتمون رو خودمون حل کنیم، میدونم امروز یه خورده ناراحتی، هم به خاطر اون بچه هم به خاطر اتاق اما دلیل نمیشه که با اینا اینجور حرف بزنی... دوست دارم مثله همیشه شاد و شنگول باشی
ایکاش میشد همه چیز رو به خواهرم بگم... آهی میکشمو میگم هر چی تو بگی رزایی
رزا لبخندی میزنه و میگه: آفرین خانم خانما... پس من میرم... تو هم لباساتو عوض کن و بیا...بعد از شام باهم چمدونمون رو میبندیم
سری تکون میدمو هیچی نمیگم... رزا هم لبخند میزنه و از اتاق خارج میشه... زیرلب زمزمه میکنم: خواهری خیلی دوستت دارم
بعد لباسامو عوض میکنمو بیرون میرم... حس میکنم همه ناراحتن حتی ماکان... دلیل ناراحتی ماکان رو نمیفهمم شاید از ناراحتی کیارش ناراحته بیخیال ماکان و ماهان و کیارش میشم... همه دارن شام میخورن... بیخیال با صدای بلند سلام میکنمو با یه لحن شادی میگم: وای وای زرشک پلو با مرغ... چقدر دلم مرغ میخواست یه بشقاب برای خودم برمیدارم و در برابر چشمهای بهت زده ی ماهان و ماکان و کیارش چند قاشق برنج تو بشقاب میریزم بعد بشقاب رو میذارم وسط میز و دیس رو میذارم جلوی خودم و یه تیکه مرغ کوچولو رو میذارم توی بشقابی که وسط میز گذاشتم و بقیه مرغ رو میذارم کنار دستم
رزا با دهن باز داره نگام میکنه... یه قاشق برنج از دیس برمیدارم و میذارم تو دهنم
رزا با جیغ میگه: روژان داری چیکار میکنی؟
-با مظلومیت میگم مگه نگفتی بیا غذا بخور... خوب منم خواستم دلتو نشکونم اومدم همه غذاها رو بخورمو برم
رزا: تو که میل نداشتی؟
-تو که نگفته بودی مرغه... اگه میدونستم میل پیدا میکردم
رزا: مگه غذا ندیده ای؟
-اوهوم، از صبح رنگ غذا رو ندیدم
بعد یه قاشق دیگه از برنج رو میذارم تو دهنم... ماهان با صدای بلند میخنده و میگه: این بشقاب چیه گذشتی وسط
- واسه ی شماهاست دیگه، مگه غذا نمیخورین؟... گفتم شاید باز گشنتون شد یه چیزی داشته باشین
تند تند غذا رو میذاشتم تو دهنم، یه بغضی تو گلوم نشسته بود، دلم عجیب گرفته بود، من هیچوقت از ماکان خوشم نمیومد اما همیشه کیارش و ماهان رو دوست داشتم، همیشه اونا برام عزیز بودن، اونا برام مثله داداشام بودن... الان که اونا رو اینقدر بد میبینم دلم میگیره... دوباره یه قاشق پر از برنج تو دهنم میذارمو بغضم رو باهاش قورت میدم...
با دهن پر میگم: رزا چرا منو نگاه میکنی بخور، هر چند بهت حق میدم از بس بچه ی مرغ خوردی... معدت عادت به مرغ خوردن نداره...
کیارش با تعجب میگه: بچه ی مرغ؟
-همونجور که سرم پایینه و دارم غذا میخورم میگم: اوهوم
ماهان:بچه مرغ دیگه چیه؟
رزا با حرص میگه: تخم مرغ رو میگه
-بده واسه ی تو هم خودم میخورم... دست سالمم رو سمت غذاش میبرم که با دست محکم میکوبه رو دستم
با صدای بلند میگم:آخ
رزا: کوفت، این چه وضعه غذا خوردنه... برای بار هزارم میگم وسط غذا حرف نزن
-اینجوری که یادم میره؟
رزا:چی؟
-حرفم
رزا: درست و حسابی بگو ببینم چی میگی؟
-اگه وسط غذا حرف نزنم تا آخر غذا که حرفم از یادم میره
رزا: روژان آبروریزی نکن
-من که کاری نمیکنم من فقط دارم غذامو میخورم
کیارش و ماهان میخندنو ماکان هم لبخند میزنه... سریع نگامو ازشون میگیرمو غذامو میخورم... غذا که تموم میشه میگم: آخیش... دارم منفجر میشم
رزا: همینکه تا الان منفجر نشدی خودش یه معجزه هست
-واقعا؟
رزا:اوهوم
-پس چرا هیچکس نمیاد از من مصاحبه کنه؟
رزا: مصاحبه برای چی؟
-معجزه به این مهمی اتفاق افتاده اونوقت......
میپره وسط حرفمو میگه: یکم به اون فکت استراحت بده
-از صبح بهش استراحت دادم که الان حرف بزنم
رزا: روژان من به شخصه بگم غلط کردم گم شو تو اتاق...بی خیال میشی
-اگه منو کول کنی تا اتاق ببری چرا که نه؟
ماکان هم با صدای بلند میخنده... بهش یه نگاه میندازم... شاید سردترین نگاه... تلخ ترین نگاه... یه نگاهی که توش صد تا حرفه.... یه پوزخند میزنمو به سمت رزا برمیگردمو میگم: رزایی نمیشه از اینجا داریم میریم یخچال اینجا رو با خودمون سوغاتی ببریم؟... خوردنیهاش رو خودمون میخوریم یخچال رو هم واسه عمو میبریم
رزا جیغ میزنه و میگه: روژان بس کن
-منو بگو که به فکر آذوقه چند ماهه دیگه هستم
بعد از جام بلند میشمو به سمت اتاق راه میفتمو میگم: اصلا قدرمو نمیدونی... اه اه خواهر هم اینقدر قدرنشناس
همینکه به اتاق میرسم در رو باز میکنمو سریع خودمو تو اتاق میندازمو در رو میبندم... چقدر سخت بود... تظاهر به شاد بودن... خیلی سخت بود... از این همه ریاکاریشون متنفرم... این آدما چه طور این همه مدت تظاهر به خوب بودن کردن... در صورتی که من چند دقیقه هم به سختی میتونم تظاهر به شاد بودن بکنم
زمزمه وار میگم: روژان این روزا تظاهر کردن خودش یه هنره... که تو ازش بی نصیب موندی
آهی میکشمو سری به نشونه ی تاسف برای سادگی خودم و بی رحمی این آدمای بی وجدان تکون میدم
ترجیح میدم به این چیزا فکر نکنم... با فکر کردن من هیچی درست نمیشه... من و رزا که فردا از اینجا میریم بعده یه مدت هم که برمیگردیم اما بیچاره اهالی روستا... سری به عنوان تاسف تکون میدمو خودمو روی تختم پرت میکنم... کم کم پلکام سنگین میشه و به خواب میرم
با احساس تشنگی شدیدی از خواب بیدار میشم... نگاهی به رزا میندازم... چه معصومانه خوابیده... دلم براش ضعف میره... خم میشمو پیشونیشو میبوسم... خیلی خوشحالم که رزا رو دارم... از رو تخت بلند میشمو به سمت در میرم... از اتاق خارج میشم... دارم از پله ها پایین میرم که صدای ماهان رو میشنوم
ماهان: آخه این چه کاری بود که کردی؟
ماکان: از دخترای زبون دراز متنفرم... تا همین الان هم زیادی تحمل کردم
ماهان: همه چیز رو خراب کردی
ماکان: میگی چیکار میکردم... وسط روستا وایساده و به من توهین میکنه بعد من بهش لبخند بزنم
ماهان: کیارش عاشقه رزاهه، چرا نمیفهمی؟؟
ماکان: قحطی دختر بود که عاشق خواهر این دختره زبون دراز شد؟
ماهان: رزا دختر خوبیه
ماکان: من با رزا مشکلی ندارم من با خواهرش مشکل دارم... حالا این پسره کجا رفت؟
ماهان با ناراحتی میگه: روژان آب پاکی رو ریخت رو دستش... گفت دور رزا رو خط بکشه... کیارش هم رفته این اطراف قدمی بزنه... گفت منتظرش نباشیم میخواد امشب بره خونشون
ماکان: دختره ی لعنتی... به خدا اگه یه روز هم از عمرم مونده باشه بد حالشو میگیرم
ماهان: ماکان تمومش کن... تو حق نداشتی روش دست بلند کنی
ماکان: آره حق با توهه، باید اونجا میموندم تا خانم هر چی دلش میخواد بارم کنه... من همین الان هم به خاطر تو و کیارش بهش هیچی نمیگم
ماهان: ماکان آروم باش... روژان اونقدرا هم که تو میگی بد نیست
ماکان:آره اصلا میدونی چیه؟ به قول خودش اون فرشته هست... اصلا من بدم خوبه؟
ماهان: ماکان این حرف چیه که میزنی؟
ماکان: اگه من جای کیارش بودم دو تا میزدم تو گوش دختره و مجبورش میکردم باهام ازدواج کنه... به نظر من کیارش از هر بی عرضه ای بی عرضه تره
ماهان: همین کارا رو کردی دیگه وگرنه تا حالا صد دفعه کیارش تونسته بود رضایت رزا رو بگیره... چرا نمیفهمی اینا دخترای روستایی نیستن که دو تا تو سرشون بزنی رام بشن
ماکان: دختره ی لوس و ننر... یه جور از این و اون دفاع میکنه که انگار صد ساله باهاشون زندگی کرده... یکی نیست بهش بگه تو هم یکی هستی مثله من ...فقط و فقط ادعاتون میشه
ماهان: ماکان چرا اینقدر عصبی هستی؟ حرف زدی... حرف شنیدی... این همه عصبانیتت رو درک نمیکنم
ماکان: اون اجازه نداشت با من اون طور حرف بزنه؟
ماهان: ماکان
ماکان: دختره زبون نفهم... فقط بشین و ببین... من این دختره رو آدم میکنم اون باید بفهمه که کسی نمیتونه با ماکان در بیفته... اگه من رامش نکنم ماکان نیستم
یه پوزخند میزنمو تو دلم میگم آره کاکتوسی
ماهان: ماکان کار کیارش رو سخت تر نکن
ماکان: دیگه نه کیارش برام مهمه نه هیچکس... من نمیتونم آروم یه ج...
بقیه حرفاش برام مهم نیست اونایی رو که باید میشنیدم شنیدم... قید آب رو میزنمو به اتاق برمیگردم... رو تخت دراز میکشمو به حرفهای ماهان و ماکان فکر میکنم... ماکان تو چه فکری هست و من تو چه فکری... اون فقط و فقط به غرورش فکر میکنه و من به دختربچه ی خوشگلی که اثر انگشتای ماکان رو صورتش خودنمایی میکرد... چقدر بین من و ماکان تفاوته... ایکاش آدما قبول میکردن دیدگاه های اشتباهشون رو عوض کنند هر چند هیچکس دیدگاه خودشو اشتباه نمیدونه آهی میکشمو تصمیم میگیرم چمدونا رو ببندم نیم خیز میشم که چشمم میخوره به چمدونا... رزا همه ی کارا رو خودش کرد... دوباره راحت دراز میکشم... نگاهی به دستم میندازم زخمش عمیقه اما عفونت نکرده... خدا رو شکر رزا یادش رفت دست منو پانسمان کنه... به فردا شب فکر میکنم واقعا چه جوری باید تو اون اتاق بخوابیم... تصمیم میگیرم بهش فکر نکنم...چشمامو میبندمو کم کم به خواب میرم
-------------------
فصل چهارم
با تکونهای دست رزا از خواب بیدار میشم
رزا: روژان بیدار شو
-هوم؟
رزا: روژان با تو هم، میگم بیدار شو
پشتمو به رزا میکنمو میگم: فقط یکم دیگه
رزا: روژان امروز باید بریم روستا... دیرمون میشه بیدار شو
با یادآوری دیروز همه چیز یادم میاد... خدا لعنتت کنه ماکان من رو از این رختخواب گرم و نرم هم انداختی از امشب معلوم نیست باید چه جوری بخوابم... به زحمت تو جام میشینم... یه خمیازه میکشمو میگم: رزا؟
رزا همونطور که داره لباس عوض میکنه میگه: هوم؟
-نمیشه این رختخوابهای گرم و نرم و اون تخت رو هم با خودمون ببریم؟
رزا: روژان دست از این مسخره بازی ها بردار، لباس بپوش ساعت ده شده
-چــــــــــــــی؟
رزا: داد نزن... یادت باشه ازشون تشکر کنی
-تشکر دیگه واسه ی چی؟
رزا: روژان حالت خوبه؟... برای این همه کمکی که بهمون کردن
-تشکر نمیخواد که.... تازه باید کلی افتخار هم کنند که به خانمهای متشخصی مثله ما کمک کردن
رزا با یه لحن محکم میگه: روژان
-اه... باشه
رزا: بیا لباس بپوش... چمدونا رو میبریم پایین.... همونجا باهاشون صحبت میکنیم
-خانم اجازه؟
رزا: دیگه چیه؟
-برم دستشویی...
رزا با بی حواسی میگه: دستشویی واسه چی؟
با خنده میگم:واسه ی هواخوری
رزا: روژان
-آخه یه سوالایی میپرسی آدم خندش میگیره، مردم میرن دستشویی واسه چی؟ خودت نمیدونی؟... باشه بذار برات بگم... بنده الان پی پی دارم در نتیجه......
میپره وسط حرفمو میگه: فقط زودتر از جلوی چشام گم شو
با خنده به سمت دستشویی میرم... وقتی از دستشویی بیرون میام رزا رو نمیبینم چمدون خودش رو هم برده... همونجور که لباس میپوشم به این فکر میکنم این لحظه ی آخری چه طوری حال ماکان رو بگیرم... یه لبخند خبیث رو لبام میشینه... لباسامو که پوشیدم چمدونم رو برمیدارمو به سمت در میرم... همونجور که از پله ها پایین میرم صدای ماهان رو میشنوم
ماهان: آخه چرا؟؟ این یه مدت هم همین جا میموندین
رزا: نه دیگه... خیلی مزاحمتون شدیم
ماهان چشمش به من میفته که به زحمت چمدونو حمل میکنم... به طرفم میادو میخواد چمدونو ازم بگیره که چمدونمو به سمت خودم میکشمو با لحن مسخره ای میگم: با چمدونم چیکار داری؟
ماهان خندش میگیره و میگه: کاری ندارم میخوام برات بیارم پایین
-نمیخوام... از کجا معلوم چمدونه نازنینم رو واسه خودت برنداری؟
ماهان: روژان
-برو کنار...
ماهان: روژان این رزا چی میگه؟
-نمیدونم من که اینجا نبودم...
ماهان: میگه میخواین برین
خودمو متعجب میکنمو میگم واقعا؟
ماهان با تعجب میگه تو نمیدونستی؟
-نه بابا... من از کجا باید میدونستم
ماهان: پس این چمدون چیه دستت؟
- توی این چمدون که وسایلای من نیست
ماهان بهت زده میگه: پس چیه؟
-وسایلای باارزش شماها رو ریختم تو چمدون... دارم میذارم تو ماشین تا خیالم از بابت آینده ی خودمو رزا راحت باشه... مگه دیوونه ام غذا و جای مفت رو ول کنمو برم
ماهان که تازه میفهمه سرکار بود میگه: روژان
-چیه بابا؟ بالاخره که باید میرفتیم... ترجیح میدم این چند روز آخر رو تو روستا باشم
ماهان: حالا از کی اتاق گرفتی؟
-بذار این چمدون رو بذارم حالا میام
سری تکون میده و رو مبل میشینه... به زحمت خودمو به ماشین میرسونمو چمدون رو توی صندوق عقب میذارم... چاقوی ضامن دار رو از داشبورد برمیدارمو یه نگاهی به اطراف میندازم... باد چهار تا لاستیک ماشین ماکان و بعد هم ماهان رو خالی میکنم... خدا رو شکر از آقا جعفر خبری نیست... ایکاش ماشین کیارش هم اینجا بود... هنوز دلم خنک نشده... یه ماژیک از داشبورد ماشینم برمیدارمو روی شیشه ی پشت ماشین ماکان مینویسم: چرا من خرم؟
بعد با عجله سمت ماشینه ماهان میرم و رو شیشه عقب ماشینش مینویسم: چرا داداش ماکان خره؟
یه نگاهی به ماشینا میکنم... یه لبخند میاد رو لبم... بهتره تا لو نرفتم صحنه ی جرم رو ترک کنم... ماژیک رو میذارم تو جیب مانتومو به داخل میرم... ماکان هم خواب آلود با موهای پریشون رو مبل دو نفره کنار ماهان نشسته و سعی داره رزا رو منصرف کنه
ماکان: تو روستا دو تا دختر تنها میخواین چیکار کنید؟
به سمت رزا میرمو میگم: میخوایم بریم وسط روستا بندری برقصیم حرفیه؟
به سمت من برمیگرده و با خشم نگام میکنه... میدونم که میدونه همه اینا زیر سر منه...
ماهان با خنده میگه: خوب همین جا بندری برقصین ما هم فیض ببریم
-نشد دیگه... میخوام وسط روستا بندری برقصم یه چیزی کاسب شم
ماهان: همینجا پولش رو هم بهتون میدیم
-اونجا برقصم هم از اهالی روستا پول میگیرم... هم شما مجبور میشین بیاین... در نتیجه از شما هم پول میگیرم... هر جور حساب میکنم منفعت رو توی رفتن میبینم
ماهان: حداقل یه صبحونه بخورین بعد برین
رزا: بهتره زودتر....
یکم فکر میکنم و بعد وسط حرف رزا میپرم: با این مورد موافقم
رزا: روژان مگه دیرمون نشده؟
-عیبی نداره... آخرین غذای مفت و مجانی رو هم میخوریمو بعد میریم
ماهان با خنده سری تکون میده و میگه: حالا اقدس خانم رو صدا میزنم
-نمیخواد منو و رزا آماده میکنیم
رزا هم سری به نشونه موافقت تکون میده
رزا میز رو میچینه... من هم آب رو میذارم جوش بیاد... من و رزا چایی دوست نداریم... همیشه آب پرتغال میخوریم... اما ماکان عاشقه چایی شیرینه تو این چند روز اینو خوب فهمیدم... ماهان هم که فقط و فقط چایی تلخ
رزا: من میرم چمدون رو تو ماشین بذارمو برگردم
سری تکون میدمو بعد از رفتن رزا دست به کار میشم... شکر پاش رو خالی میکنمو توش نمک میریزم و جلوی صندلی همیشگیه ماکان میذارم... واسه همه چایی میریزم... میخوام برم همه رو صدا کنم که رزا رو عصبی جلوی آشپزخونه میبینم
رزا طوری که فقط من و خودش بشنویم میگه: این چه کاری بود کردی؟
با تعجب میگم: چه کاری؟
رزا: اون جمله زشت چیه که پشت ماشین ماکان نوشتی؟ اصلا با چی نوشتی که پاک نمیشه
سعی میکنم خودم متعجب نشون بدمو میگم: رزا تو حالت خوبه؟ من به ماشین ماکان چیکار دارم؟ اصلا مگه پشت ماشین چی نوشته شده؟
تو دلم میگم خدا رو شکر متوجه ی پنجری و ماشین ماهان نشد
رزا چشماشو باریک میکنه و با یه لحن عصبانی میگه: نوشته چرا من خرم؟
پخی میزنم زیر خنده و میگم: پس بالاخره خودش هم کشف کرد
رزا: چی رو؟
-خر بودنش رو دیگه؟ حالا چرا پشت ماشین نوشت از خودم میپرسید
رزا: روژان
- ای بابا چرا هر اتفاقی می افته گردن منه بدبخت میندازی... از من مظلوم تر پیدا نکردی؟
رزا: آخه تنها کسی که ذاتش خرابه تویی؟
با صدای ماهان به خودمون میایم
-----------------
ماهان: روژان دوباره چیکار کردی که رزا اینقدر حرص میخوره
با مظلومیت میگم: هیچی به جون ماکان
ماهان با صدای بلند میخنده و میگه: این خودش نشون میده که یه کاری کردی
با حالت قهر پشت میز میشینمو میگم اون هاپو رو صدا کنین صبحونه آماده هست... محصول مشترکه رزا و روژان
ماهان با خنده سری تکون میده و میره ماکان رو صدا کنه
رزا: امان از دست تو، راستی قبل از رفتن یادم بنداز دستتو پانسمان کنم
- رزا همینجوری هم خیلی دیرمون شده... یه زخم جزئیه که تا حالا تقریبا خوب شده
رزا: اما.......
میپرم وسط حرفشو میگم: اینقدر رو حرفم اما و اگر نیار بخور دیرمون شد
شروع به خوردن میکنم اما رزا منتظر میمونه ماهان و ماکان بیان... ماهان و ماکان هم میان و پشت میز میشینن... همه داریم صبحونه میخوریم... من همه حواسم پیشه ماکانه... زیرچشمی نگاش میکنم... با اخم شکرپاش رو برمیداره.... نمک رو تو چایی میریزه و هم میزنه... یه قلپ میخوره اخماش بیشتر میره تو هم... یکم دیگه میخوره من سرمو میارم پایینو خودمو مشغول خوردن نشون میدم
ماکان: چرا چایی من شوره؟
ماهان پخی میزنه زیر خنده... دست رزا تو هوا میمونه... سنگینی نگاه ماکان رو روی خودم احساس میکنم... سرمو میبرم بالا و میبینم ماهان با خنده، ماکان با عصبانیت و رزا با اخم به من نگاه میکنند
-چیه؟ چرا اینجوری نگام میکنید؟
ماهان: یعنی کار تو نیست؟
با مظلومیت میگم: چی؟
رزا: چایی ماکان
-حالت خوبه رزایی؟ من چیکار به چایی ماکان دارم؟
بعد همونجور که خندمو قورت میدادم ادامه میدم: حتما حس چشایی ماکان خان به مشکل برخوردن
رزا با خشم شکرپاش رو برمیداره و میگیره جلوم و میگه: طعمش رو امتحان کن
-اگه شکر رو خالی خالی بخورم مرض قند میگیرما
رزا: با یکم شکر هیچ کس مرض قند نمیگیره
- از کجا معلوم؟؟ باز داری خرم میکنی......
رزا با داد میگه: گفتم امتحان کن
ناچارا شکرپاش رو از دستش میگیرمو یکم نمک رو میریزم تو دهنم
رزا: چه طعمی میده؟
-حس شیرینی... حس شوکولات... باز میخوام... چه خوشمزه بود
یکم دیگه میخوام بذارم تو دهنم که رزا با تعجب شکرپاش رو از دستم میگیره و میگه: واقعا؟
ماهان هم تعجب کرده
رزا خودش طعم شکر رو امتحان میکنه و جیغش میره هوا
رزا: روژان اینکه شوره
-نه بابا... راست میگی؟
ماهان با خنده نگامون میکنه
رزا: روژان از ماکان خان عذرخواهی کن
لبخندی رو لبای ماکان میشینه
-هر کی حس چشاییش عوض بشه تقصیر منه... اول صبحه نمک و شکر رو خوب از هم تشخیص نمیدین
رزا: همه اشتباه میکنند فقط تو درست میگی
-پس چی؟
برای اینکه حرفو عوض کنم میگم: وای... بیچاره شدم... دیرمون شد اگه صبحونه نمیخوری پس راه بیفت...
رزا: حرفو عو......
میپرم وسط حرفشو میگم: من که رفتم
بعد هم میرم تو ماشین منتظر رزا میشم
با صدای ضربه هایی که به شیشه ی ماشین میخوره به خودم میام... ماهان رو میبینم... از ماشین پیاده میشمو میگم: چیزی شده؟
ماهان: رزا گفت یکم منتظرش بمونی الان میاد؟ هر چی گفتیم ظرفا رو اقدس خانم میشوره قبول نکرد
سری تکون میدمو چیزی نمیگم... ماکان هم به طرفمون میاد
ماهان: نگفتی از کی اتاق اجاره کردی؟
ماکان که به ما رسیده با خونسردی میگه: لابد حاج رضا
-نه بابا،حاج رضا اتاق نداشت
ماهان: پس کی بهتون اتاق داده؟
-مجبور شدم از آقا عباس اتاق اجاره کنم
ماهان و ماکان با هم میگن: چـــــــــــی؟
-چیه خوب، سه چهار روز دیگه، میشه دووم آورد
ماهان با عصبانیت میگه: اون و پسرش اصلا آدم نیستن... اونا از قاسم هم بدترن
با خونسردی میگم: از شماها که پست تر نیستن
ماکان: حرف دهنتو بفهم
- من خوب میفهمم چی دارم میگم... اونی که آخر نفهمیه کسی نیست جز جنابعالی
ماکان: از همین حالا بهت میگم بازیه بدی رو شروع کردی
-من اصولا با بچه های زیر دو سال بازی نمیکنم
ماکان: میخوای بگی خیلی از من بزرگتری؟
-از لحاظ عقلی بله
ماکان: کاملا از رفتارت پیداست
ماهان با دهن باز به بحثه من و برادرش گوش میده که یهو چشمش میخوره به ماشین ماکان...خندش میگیره اما جلوی خودش رو میگیره... معلومه هم متوجه ی پنچری شده هم متوجه نوشته... ولی هیچی نمیگه... لابد برای جلوگیری از دعواهای بیشتر... ماشین خودش تو دید نیست هنوز از ماشینه خودش خبر نداره
بی توجه به ماهان میگم: خودم هم میدونم رفتارم خیلی بزرگتر از سنمه... احتیاجی به یادآوری نبود
ماکان: خیلی رو داری؟
-شما که دست ما رو از پشت بستی
با عصبانیت میخواد از جلوم رد بشه که پامو میبرم جلو که محکم زمین میخوره
-زشته پسر... اینجا که جای خواب نیست... برو تو اتاقت بخواب... برو گلم.. برو هاپویی
بعد برمیگردم سمت ماهانو میگم: برادر عجب دوره زمونه ای شده... مردم جدیدا کجاها رو که واسه ی خواب انتخاب نمیکنند؟
ماهان با خنده به ماکان کمک میکنه... رزا هم از خونه بیرون میاد و با دیدن ماکان تو اون وضعیت با نگرانی میگه: چی شده؟
من سریع میگم: هیچی رزایی... آقا ماکان یکم هوس خواب به سرشون زده بود...
رزا با تعجب به ما نگاه میکنه و میگه: من که نمیفهمم تو چی میگی... بعد با مهربونی برمیگرده سمت ماهان و ماکان...
رزا: این چند مدت خیلی بهتون زحمت دادیم... واقعا شرمنده
ماهان لبخندی میزنه و میگه: دشمنتون شرمنده... این حرفا چیه وظیفمون بود
ماکان هم با لبخند سری تکون میده
رزا یکی میکوبه تو پهلوم...
-چیه بابا... پهلوم رو سوراخ کردی؟
ماهان دوباره خندش میگیره... رزا با ابرو بهم اشاره میکنه که ازشون تشکر کنم
با خونسردی میگم: رزایی چرا هر وقت ما داریم از اینجا میریم تیک عصبی میگیری؟... اون دفعه هم هی بیخودی ابروهات بالا و پایین میرفتن
رزا با حرص میگه: بیخودی نبودن...
بعد از لای دندونای کلید شده میگه: میگم تشکر کن
-وقتی خودشون میگن وظیفمونه دیگه تشکر واسه چی؟
رزا دیگه طاقت نمیاره و با داد میگه: روژان
ماهان از خنده دلشو گرفته و خم شده با خودم فکر میکنم اگه ماشینه خودش رو هم ببینه همینجوری میخنده یا نه؟... رو لبهای ماکان هم نیشخند مسخره ای خودنمایی میکنه
با خنده میگم: رزایی قبل از اینکه تو بیای من از آقا ماهان و آقا ماکان تشکر کردم میتونی از خودشون بپرسی
ماکان اخمی میکنه و هیچی نمیگه
رزا لبخندی میزنه و میگه: میمردی همین رو زودتر بگی
شونه هام رو بالا میندازمو چیزی نمیگم... از ماهان و ماکان خداحافظی میکنیم و سوار ماشین میشیم... ماشین رو روشن میکنم... سرمو به طرف ماکان برمیگردونمو با چشمام به ماشینش اشاره میکنم... با تعجب به ماشینش نگاهی میندازه در کسری از ثانیه به سمت من برمیگرده... میخواد بیاد به طرف ماشین که سریع گازو میگیرمو دبرو که رفتیم... از آینه ماشین میبینم که با عجله به سمت ماشین خودش میره و میخواد سوار شه ولی متوجه پنچریه ماشین میشه و یه لگد محکم نثار لاستیک ماشین میکنه
------------------
یه لبخند رو لبم میشینه
رزا: کارت خیلی خیلی اشتباه بود
-رزایی من که کاری نکردم
رزا: آره کاملا پیداست
-وقتی پیداست پس چرا تهمت میزنی؟
رزا: من تهمت میزنم؟
با مظلومیت میگم:اوهوم
رزا: هر وقت که مظلوم میشی میفهمم یه غلطی کردی
-آجی جونم
رزا: گوشام دراز شد
-آجــــــــــی
رزا: اه چته؟... آخه این چه کاری بود که کردی... اون از نمک... اون از ماشین ماکان... تو واقعا روت میشه تو چشمای ماکان نگاه کنی؟
-اوهوم
رزا: خیلی پررویی...یه آهنگ بذار که صداتو نشنوم
-آجی خیلی بی تربیت شدیا... کی با آجی کوچولوش اینجوری حرف میزنه
رزا: توی نره غول کوچولویی؟
-نه خیر منه ماده غول کوچولو هستم
رزا دیگه جوابمو نمیده و خودش یه آهنگ میذاره... منم هیچی نمیگمو به آهنگ گوش میدم
گریه نکن گریه دیگه فایده نداره
من دیگه ماهت نمی شم بروستاره
دعا نکن پشت سرم بر نمی گردم
فقط بگو برای تو چیکار نکردم
برای عشق پاکمون کیسه میدوختی
قلب منو به قیمتش کاش می فروختی
می گفتی که چشام برات مثل یهماهه
ولی عزیزم اسمون تو سیاهه
گریه نکن کلبه مارو خودتسوزوندی
یادت میاد دل منو چقدر سوزوندی
یادت میاد چه روزای قشنگیداشتیم
یادش بخیر چه قلبای یه رنگیداشتیم
شمع تولدت برام یه یادگاره
یواشکی دزدیدمش با بیقراری
تا به مقصد برسیم هیچکدوم حرفی نزدیم... نزدیکایه خونه عباس ماشین رو پارک میکنم.. رزا میخواد پیاده شه که مچ دستش رو میگیرم... با تعجب به طرفم برگشت
رزا: چیزی شده؟
-راستش رزا اینجایی که ما داریم میریم جای زیاد جالبی نیست... شاید یه خورده زندگی سخت باشه
رزا: خوب اینو که از اول گفتی... گفتی که زیاد راضی نبودی... منم گفتم مسئله ای نیست
-رزا بهتره یه خورده بیشتر مراقبه خودت باشی... من به آدمای اینجا زیاد اعتماد ندارم... ازت خواهش میکنم اگه خواستی به مادرت سر بزنی بهم بگی تا منم باهات بیام
رزا: اما......
با جدیت تو چشمای رزا زل میزنمو میگم: رزا من قول میدم خودمو کنترل کنم و با قاسم دهن به دهن نشم... از این به بعد کسی نیست که هوامونو داشته باشه من تو رو دارم تو هم منو... تو شهر خودمون نیستیم که خیالمون راحت باشه... درسته اینجا آدمای خوبی داره اما آدم های بد هم کم نیستن یکیش همین قاسم
رزا به فکر فرو میره و بعد از مدتی میگه: حق با توهه... فقط رزا اگه باهام اومدی باهاشون درگیر نمی شیا
-خیالت راحت باشه... حالا هم پیاده شو که حسابی دیرمون شد
رزا سری تکون میده و میگه: چمدونامون چی؟
-با خودمون میبریم
چمدونا رو برمیداریم و به سمت خونه عباس میریم... خیلی نگرانم... خیلی زیاد...
-همین جاست
رزا نگاهی به خونه میندازه و هیچی نمیگه من هم چند ضربه به در میزنم... کسی جواب نمیده... دوباره چند ضربه به در میزنم... صدای احمد رو میشنوم...
احمد: اومدم... چه خبرته؟
بعد از چند ثانیه در باز میشه و احمد جلوی در نمایان میشه... با دیدن من اخماش میره تو همو دوباره مثله دفعه ی قبل شروع میکنه به برانداز کردنم اصلا متوجه رزا نشده... از نگاهاش متنفرم... اخم میکنم... میخوام چیزی بگم که با صدای رزا ساکت میشم
رزا: سلام آقا
احمد که انگار تازه متوجه رزا شده با اخم نگاهی به من و رزا میندازه و میگه: سلام
و از جلوی در کنار میره
من فقط سری به نشونه ی سلام تکون میدم که باعث میشه احمد پوزخندی بزنه و بگه: بهت یاد ندادن به بزرگترت سلام کنی
منم متقابلا پوزخندی میزنمو میگم: نمیدونستم این قدر عقده ی سلام داری وگرنه حتما اینکارو میکردم
و بعد با بی تفاوتی از کنارش رد میشم و به سمت اتاق میرم... رزا هم بی هیچ حرفی پشت سر من حرکت میکنه... وقتی به اتاق میرسم در اتاق رو باز میکنم و میرم کنار تا رزا داخل بشه... دهن رزا از تعجب باز میمونه
با لحن شوخی میگم: بابا دهنتو ببند حالا یه پشه ای مگسی چیزی اون تو میره
رزا با تعجب میگه: روژان ما باید اینجا زندگی کنیم؟
با شرمندگی میگم: چاره ای نیست
رزا: هیچ جای دیگه ای اتاق نمیدن؟
-یه جای دیگه بود که به مسافرا اتاق میداد اما همه اتاقاش پر بود
رزا سری تکون میده و میگه: مثله اینکه واقع چاره ای نیست... غذامون چی میشه؟
-با خودشونه
رزا: اصلا از این احمد خوشم نمیاد... بدجور بهت نگاه میکنه... بهتره زیاد سر به سرش نذاری
-حالم از خودشو نگاهاش بهم میخوره
رزا: حتما باید یه خونه واسه خودمون جمع و جور کنیم... بالاخره من باید هر چند وقت یه بار به مادرم سر بزنم... نمیشه هر وقت میایم اینجوری سرگردون بشیم
-منم بهش فکر کردم... وقتی برگشتیم به عمو کیوان میگم که ترتیبشو بده
-------------------------
رزا سری تکون میده و دیگه هیچی نمیگه... لباسامونو عوض میکنیم... هردومون شلوار جین با یه بلوز ساده تنمون میکنیم من یه شال هم رو سرم میندازم ولی رزا روسری سرش میکنه... یکم دیگه تو اتاق میمونیم ولی حوصلم عجیب سررفته
-اه.... حوصلم سر رفت... بلند شو یه دوری تو حیاط بزنیم
رزا: من خواب رو به هرچیزی ترجیح میدم... یه بالشت برمیداره و دراز میکشه
تو عمرم این همه یه جا ننشسته بودم ... از جام بلند میشمو میخوام از اتاق خارج شم که رزا صدام میکنه
رزا: بیرون نرو از این احمد خوشم نمیاد
-بیخیال بابا... من به اون چیکار دارم... دور و برش نمیپلکم
رزا: پس حواست باشه
-باشه
میرم تو حیاط میبینم یه زن میانسال با یه دختر جوون تو حیاط نشستن و با هم سبزی پاک میکنند... خدا رو شکر خبری از احمد نیست... با لبخند به طرفشون میرم
-سلام
دختر جوون و زن اول با تعجب بهم نگاه میکنند... بعد کم کم اخماشون میره تو هم... زیر لبی یه سلامی حوالم میکنند و به کارشون میرسن... اینا چرا اینجوری کردن؟... اعصابم بیشتر بهم میریزه... حیاطشون خیلی بزرگه... یکم تو حیاط قدم میزنم که صدای زن رو میشنوم
زن: دخترای این دوره زمونه چه بی حیا شدن... یکی نیست بهش بگه این چه وضعه لباس پوشیدنه
نگاهی به لباسام میندازمو هیچی نمیگم... بالاخره فرهنگ من با اینا فرق میکنه... من تو یه محیط باز بزرگ شدمو این چیزا زیاد برام مهم نیستن... ولی ایکاش اینا هم یه خورده درکم میکردن... آهی میکشمو بی تفاوت بهشون تو حیاط پرسه میزنم... تو حال و هوای خودم هستم به دیوار تکیه دادمو به آسمون نگاه میکنم که با تکون دستی به خودم میام... برمیگردم به طرفه کسی که تکونم میداد... میبینم دختره با اخم بهم میگه: غذا آماده ست
سری تکون میدمو به سمت اتاقمون میرم... درو باز میکنم و میرم تو اتاق... رزا خوابیده
-رزا.... رزا....
رزا:هوم؟... چی شده؟
-خواب بسه.... بیدار شو بریم غذا بخوریم
رزا: آخ... همه بدنم درد میکنه.... خیلی خسته ام...
-میخوای یکم دیگه بخوابی؟
رزا: نه دیگه زشته... بریم
سری تکون میدمو باهاش همراه میشم... باهم از اتاق خارج میشیمو میریم سمت اتاقی که ازش سر و صدا میاد... سفره رو وسط اتاق پهن کردن و همه دورش نشستن... من و رزا هم کنار اون زن میانسال که فکر میکنم زن عباسه میشینیم و یه سلام زیر لبی میکنیم... همه جوابمونو میدن.... عباس و پسرش و یه پسره ی دیگه که حس میکنم دامادش هستن یه طرف سفره نشستن منو و رزا و زن عباس و اون دختر جوون توی حیاط که حالا میفهمم دختره عباسه هم یه طرف دیگه سفره نشستیم... سنگینی نگاه احمد رو روی خودم حس میکنم... اصلا نمیتونم به راحتی غذا بخورم... بدجور اعصابم خورد شده... نیمه کاره غذامو رها میکنم و از سفره کنار میرم... یه تشکر زیرلبی هم ازشون میکنم
رزا: روژان چی شد؟
-سیر شدم
زن عباس با طعنه میگه:لابد باب میلتون نبود
سعی میکنم خودم رو کنترل کنم همه مهربونیمو میریزم تو صدامو با لبخند میگم: برعکس یکی از خوشمزه ترین غذاهایی بود که تو تمام عمرم خوردم ولی چون صبحونه دیر خوردیم زیاد گرسنه نبودم
رزا هم سری تکون میده و میگه: روژان راست میگه، غذاش خیلی خوشمزه ست
زن عباس که انتظار این برخورد رو نداشت یکم لحنش نرم تر میشه و میگه: نوش جونتون
بعدش بقیه غذاشو میخوره و چیزی نمیگه... غذا که تموم میشه... مردا میرن تو یه اتاق دیگه... رزا میره استراحت کنه ولی من اصلا خسته نیستم تصمیم میگیرم تو جمع کردن سفره کمک کنم... زن عباس و دخترش با تعجب بهم نگاه میکنند
-چیزی شده؟
زن عباس: چیکار میکنی دختر؟
-هیچی، دارم سفره رو جمع میکنم
دختر: ما هستیم بهتره تو هم بری استراحت کنی
-این کارو که هر روز دارم میکنم... این چند روز فقط خوردم و خوابیدم...
زن عباس: اما...
میپرم وسط حرفش میگم: دیگه اما و آخه و اگر نداره اینجوری حداقل از بیکاری حوصلم سر نمیره
دیگه هیچکدوم حرفی نمیزنند منم باهاشون سفره رو جمع و جور میکنم
----------------------
اونا لب حوض میشینندو ظرفا رو میشورن منم نگاهشون میکنم
زن عباس میگه: دخترجون از کجا اومدی؟
- تهران
زن عباس: در س میخونی؟
-این ترم چند وقته دیگه لیسانسمو میگیرملیسانسمو میگیرم
یکم گنگ نگام میکنه با لبخند میگم: همین چند روز پیش تموم کردم
زن عباس: آهان
-رابطه تون با ثریا خوبه؟
آهی میکشمو میگم: من زیاد ندیدمش... بیشتر خواهرم به دیدنش میره
دختر: بیچاره ثریا... خیلی سختی کشید
سری به نشونه ی مثبت تکون میدمو میگم: خیلی دلم براش میسوزه... چرا کاری نمیکنه.. حداقل شکایتی... چیزی...
زن عباس: دخترجون اینجا شهر نیست... اینجا همه گوش به فرمانه شوهرشون هستن
آهی میکشمو چیزی نمیگم
دختر: این چند روز کجا بودین؟
-ویلای ماکان
زن عباس با تعجب میگه: ماکان کیه؟
-همون ارباب خودتون دیگه
زن عباس و دخترش با هم میگن: چــــــــــی؟
با تعجب نگاشون میکنم میگم: چی شده؟ چرا اینقدر تعجب کردین
زن عباس: یعنی ارباب اجازه دادن شما اونجا بمونید
-اوهوم... مگه مشکلیه؟
زن عباس: دخترجون سعی کن در این مورد به کسی چیزی نگی... مردم دل خوشی از ارباب ندارن فقط کافیه بفهمن یه مدت هم باهاشون رابطه ی خوبی داشتی دیگه نمیتونی دو روز بیای تو این روستا...
-ولی اهالی روستا بارها ما رو با اونا دیدن... تازه خیلی هم به ما احترام گذاشتن
زن عباس: از ترس بود... دخترجون تو چه ساده ای هستی... من اول فکر کردم زیادی خودتو میگیری ولی میفهمم زیادی ساده و بیخیالی... بهتره حواستو جمع کنی
-من که اینجا زندگی نمیکنم... پس برام دردسری درست نمیشه... بعدش من با ماکان و خونوادش کاری ندارم... حالا چرا اهالی روستا اینقدر از ماکان بدشون میاد
زن عباس: خون این مردم رو تو شیشه کرده... پدرش هم مثله خودش بود
-ماهان و کیارش چطورن؟
زن عباس: برادر و پسرعموش رو میگی؟
سری به نشونه ی تائید تکون میدمو اون میگه: اصلا اهالی روستا رو آدم حساب نمیکنند... ولی باز خوبیش اینه که کاری به کار مردم ندارن... اما ارباب همه رو خسته کرده... بعضی موقع مردم میگن کاش پدرش هنوز زنده بود
-مگه نمیگین پدرش هم مثله خودش بود
زن عباس: اونم خیلی مردم رو اذیت کرد... اما باز یکم بیشتر با اهالی روستا کنار میومد
سری به عنوان تاسف تکون میدمو میگم: چرا اهالی هیچ کار نمیکنند؟
زن عباس: چیکار میتونن کنند؟ همگیمون باید بسوزیم و بسازیم
خیلی با زن عباس حرف زدم... فهمیدم اسم خودش معصومه و اسم دخترش منیره... در کل زن مهربونیه... دخترش هم دختره خوبیه... هر چند شروع خوبی نداشتیم ولی رابطم باهاشون خوب پیش رفت... معصومه هم خیلی دلش از شوهرش پر بود... عباس هم یکی هست مثله قاسم... یه قمارباز به تمام معنا... بعد از کلی حرف زدن معصومه و منیر رفتن یه خورده استراحت کنند... منم تصمیم گرفتم برم یه دوری تو روستا بزنم... به سمت اتاق میرم تا لباسامو عوض کنم... درو باز میکنم... رزا دراز کشیده و یه رمان از چمدون در آورده و داره میخونه
-خسته نشدی از بس تو این اتاق موندی؟... من میخوام برم یه دوری تو روستا بزنم بیا با هم بریم
رزا: روژان تو دو دقیقه نمیتونی یه جا آروم بگیری؟ یه امروز رو به خودت و به من استراحت بده
با حرص نفسمو بیرون میدمو میگم: مگه جنابعالی تو این چند روز به جز استراحت کار دیگه ای هم کردی ؟
رزا: روژان آروم بگیر... این رمان به جای حساسش رسیده
-تو رمانت رو بخون من میرم یکم تو روستا قدم بزنم
سری تکون میده و میگه فقط زود بیا... باشه ای میگمو لباسام رو عوض میکنم... شلوار جین یخی با مانتو کوتاه به رنگ آبی آسمونی پوشیدم یه شال سرمه ای هم رو سرم انداختم... عینک آفتابیم رو برداشتم و از رزا خداحافظی کردم... همینطور که دارم میرم بیرون احمد رو میبینم... احمد با اخم جلو میادو میگه: کجا؟
با خونسردی میگم: برای بیرون رفتنم باید از شما اجازه بگیرم
احمد: وقتی تو خونه ی ما زندگی میکنی... آره...
پوزخندی میزنمو میگم: بابتش پول گرفتی... مجانی که اینجا نیستم... بهتره تو کاری که بهت مربوط نیست دخالت نکنی
بعد بدون اینکه منتظر جواب باشم از خونه میام بیرون...
زیر لب زمزمه میکنم: عجب آدمای پررویی پیدا میشن
عینک آفتابی رو به چشمام میزنم و شروع میکنم به قدم زدن... زیر لب یکی از شعرهای مورد علاقم رو زمزمه میکنم:
زندگی ادامه داره
حتی وقتی ما نباشیم
اگه آشنا بمونیم
یا مث غریبه ها شیم
زندگی همینه جونم
گاهی همرنگ خزونه
با حقیقت جون می گیره
گاهی هم رنگین کمونه
گاهی هم مثل یه ماهی
توی یک تنگ طلایی
آره رسم دنیا اینه
چه بخواهی چه نخواهی
همینجور که برای خودم شعر رو زمزمه میکنم میبینم یه دختر فوق العاده خوشگل داره به یه دختر کوچولو یه چیزی میگه و اون دختر بچه هم زار زار گریه میکنه و میگه: ببخشید خانم
اما اون دختره دست بردار نیست؟
دختر: احمقه بی شعور ببین چه بلایی سر لباسم آوردی؟... مگه تو پولش رو میدی... یا اون بابای بی اصل و نسبت... حالم از این همه کثیف کاریهاتون بهم میخوره
یکم میرم جلوتر میبینم یکم لباسش خاکی شده... چرا این دختر بخاطر یه خورده خاکی که رو دامن لباسش ریخته اینجوری میکنه...
دختربچه با هق هق میگه: خـ ـانـ م بـ ـبـ ـخـ ـشـ ـیـد
دختر: خفه شو احمق، سرمو خوردی
دیگه تقریبا پشت دختره هستم که یهو دست دختره میره بالا که به صورت نازنین اون دختر کوچولو فرود بیاد که سریع دستشو تو هوا میگیرم
-----------------
دختر با عصبانیت به طرف من برمیگرده و میگه: معلومه داری چه غلطی میکنه؟
با پوزخند میگم: این سوالیه که من باید از جنابعالی بپرسم؟
با عصبانیت میگه: به چه جراتی با من اینطور حرف میزنی
-مگه حرف زدن با یه احمق جرات میخواد
اینو میگمو دستش رو که تو دستمه ول میکنم
دختر با جیغ میگه: به من میگی احمق؟
با مسخرگی یه نگاه به دور و اطراف میندازمو میگم: مگه اینجا به جز خودت احمقه دیگه ای هم میبینی؟
باز یه صدای آشنا... صدایی که صاحبش صد در صد به خونم تشنه هست... صدای ماکان... صداش رو میشنوم که با فریاد میگه: اینجا چه خبره؟
دختره با عصبانیت میگه: عزیزم کجا بودی؟... این دهاتیه بی اصل و نسب به من توهین کرد
با یه پوزخند به سمت ماکان برمیگردمو میگم: بهتره این دخترو به یه چشم پزشک نشون بدی... چون اگه از لهجه ام معلوم نباشه از لباسم به راحتی میشه فهمید من اهل اینجا نیستم
و بعدش برمیگردم به سمت دختره و میگم: اصل و نسب به پول نیست که اینقدر بهش مینازی آدمای این روستا هزار برابر بیشتر از توی جیغ جیغو اصل و نسب دارن
دختره با عصبانیت به سمت من میادو سیلی محکمی به صورتم میزنه... اینقدر سریع این اتفاق میفته که شوکه میشم
ماکان پوزخندی میزنه و میگه: بریم عزیزم... خودت رو بخاطر این حرفایه بی ارزش ناراحت نکن
دختر:باشه گلم الان میام
بعد برمیگرده سمت منو میگه: اینو زدم که بدونی با همسر آینده ی ارباب این روستا چه جوری حرف بزنی... میدونی پدر من کیه؟ خان روستای بالا.. حالا تو دختره ی بی دست و پا جرات میکنی با من اینطوری حرف بزنی
بعد یه پوزخند میزنه و به سمت ماکان میره... تازه به خودم میام... با قدم های بلند خودمو بهش میرسونم... دستمو رو شونش میذارمو اونو محکم فشار میدمو دختر رو به طرف خودم برمیگردونم و یه سیلی محکم تحویلش میدم... حالا من یه پوزخند میزنمو میگم: به چیت مینازی... به بابات یا به شوهره زورگوی احمق تر از خودت... اگه این بابا رو نداشتی که این پسره محل سگ هم بهت نمیداد... اینو یادت باشه که همیشه به همین راحتی از کسی نمیگذرم... این سیلی رو بهت زدم چون عادت ندارم به کسی بدهکار باشم... دفعه ی بعد ببینم دستت رو من بلند شده از همون اول دستت رو شکسته فرض کن... و در آخر هم باید بگم من بهت توهینی نکردم... من به یه احمق گفتم احمق این کجاش توهینه؟؟
بعد از جلوی چشمای مات و مبهوت ماکان و اون دختر میگذرم و میرم کناره دختر بچه میشینم
-چرا گریه میکنی خانمی؟
دختربچه: آخـ ـه مـ ـن لـ ـبـ ـاس خـ ـانـ ـم رو کـ ـثـ ـیـ ـف کـ ـردم
اشکاشو پاک میکنمو لباس خاکیش رو تمیز میکنمو میگم
-عزیزم همه چیز تموم شده دیگه احتیاجی به گریه نیست
دختربچه:یـ ـعنـ ـی خـ ـانم دعـ ـوام نـمیکـ ـنـ ـه؟
-معلومه که نه خانم خانما، بگو ببینم اسمت چیه گلم؟
چشمای اشکیش رو پاک میکنه و میگه: اسمم کلثومه
-وای وای چه اسمه خوشگلی
یه خنده ی خوشگل میکنه و میگه: خانم اسمه شما چیه؟
-من روژانم
میخنده و میگه اسمتون خیلی سخته
یه چشمک بهش میزنم و میگم چون تویی روژی صدام کن
با صدای بلند میخنده و میگه: اینم که سخته
منم باهاش میخندمو میگم: اصلا آبجی صدام کن... نظرت چیه؟ اینقدر هم نگو شما شما من یه دونه هستما
محکم میپره تو بغلمو میگه: باشه آبجی... من دیگه باید برم مامانم نگرانم میشه
-برو گلم... مواظبه خودت باش
خیلی خوشحالم که تو چشماش خوشحالی رو دیدم... به سمت ماکان برمیگردم... با اخم نگام میکنه و اون دختر دوباره با عصبانیت به سمت من میاد... میخواد حرفی بزنه که میگم: بهتره حواستو جمع کنی، من کاری به کار کسی ندارم اما اگه کسی برام دردسر درست کنه بدجور حالشو میگیرم
بعد بدون اینکه منتظر جوابی از طرفش باشم راهمو به سمت خونه کج میکنم... میرم تو حیاط خونه که رزا رو میبینم کنار معصومه نشسته و با اونا حرف میزنه تا چشمش به من میفته با جیغ میگه: روژان چی شده؟
-چیز مهمی نیست
رزا: هنوز رو صورتت اثر انگشته سیلی ای که خوردی هست بعد میگی چیزی نیست
با لحن جدی میگم: مطمئن باش هنوز اثر انگشت من هم رو صورت اون طرف هست
بعد به سمت اتاق میرم... رزا هم پشت سرم میاد
رزا: روژان بگو چی شده؟
-رزا فعلا حوصله ندارم بذار برای بعد
رزا: روژان یا میگی یا میرم به ماهان و ماکان میگم مسبب این بلا رو پیدا کنند
پوزخندی میزنمو میگم: لازم نیست جنابعالی زحمت....
میپره وسط حرفمو میگه: روژان من باهات شوخی ندارم همین حالا هم میرم
بعد با جدیت میره لباساشو میپوشه... شاید بهتر باشه همه چیز رو به رزا بگم... حال رزا هم خوب شده... من هم کنارش هستم نمیذارم اتفاقی براش بیفته... اون هم باید همه چیز رو بدونه... باید اون آدما رو بشناسه... تصمیمم رو گرفتم همه چیز رو بهش میگم... رزا لباسش رو پوشیده داره به سمت در میره
-رزا
رزا: هیچی نگو... خودم تا چند ساعت دیگه همه چیز رو میفهمم
-بهتره بشینی... چون با رفتنه تو پیش ماهان و ماکان هیچی درست نمیشه... چون مسبب همه ی این بلاها همونا هستن
رزا با داد میگه: چــــــــــی؟
به روبروم اشاره میکنمو میگم: بیا اینجا بشین تا برات همه چیز رو تعریف کنم
میادو روبروم میشینه... از اول شروع میکنم... از همه چیز براش میگم... از سیلی ای که ماکان بهم زد... از حال رفتنم... از رفتنه ماکان که منو همونطور بیهوش رها کردو رفت... از اون پیرمرد بیچاره.. از دفاعی که من کردم... از شلاقی که من خوردم... از سیلی ای که اون دختربچه خوردو من از اثر انگشتای ماکان همه چیز رو فهمیدم... از حرفایی که بین ماهان و ماکان رد و بدل شد و رزا با چشمهای گریون به حرفام گوش داد... و بالاخره میگم... از امروز ...از اون سیلی ای که خوردم... از اون سیلی ای که زدم و از اون دختربچه که با چشمهای گریونش...
رزا محکم بغلم میکنه و میگه: شرمندتم رزا... شرمندتم مثله همیشه به جای اینکه من ازت حمایت کنم تو ازم حمایت کردی...خیلی ازت غافل شدم... تمام این مدت این همه درد کشیدی و به من هیچی نگفتی از ترس اینکه دوباره حالم بد بشه... روژان بذار خیالت رو راحت کنم من حالم خوبه خوبه... درسته اوایل خیلی برام سخت بود...مرگ پدر و مادر... فهمیدن حقایق... ولی کم کم عادت کردم... با وجود تو همه چیز برام آسون شد... حالا دلیل رفتارات رو میفهمم... حالا دلیل اون عجله ها رو میفهمم... اذیتهای ماکان... عصبانیتت... ناراحتیت... حالا همه اینا رو میفهمم
-رزا دوست ندارم زیاد باهاشون گرم بگیری... ما از اول هم اشتباه کردیم... نباید بهشون اعتماد میکردیم... شاید کیارش و ماهان با ما یا دوستاشون یا خونوادشون خیلی خوب و مهربون باشن ولی مهم اینه که با مردمی که زیردستشون کار میکنند چه جور رفتاری دارن؟ اونا با خودخواهی تموم فقط و فقط به خودشون فکر میکنند... مخصوصا ماکان که به جز خونوادش هیچکس رو نمیبینه
رزا سری تکون میده و میگه: چقدر متاسف شدم من همه شون رو آدمای با شخصیتی میدیدم و فکر میکردم در موردشون اشتباه قضاوت کردم
-خودم هم وقتی ماجرا رو فهمیدم همین احساس رو داشتم
رزا چشمش به دستم میخوره... اشک تو چشماش جمع میشه... پارچه رو با آرومی از دور دستم باز میکنه و با دیدن دستم آه از نهادش بلند میشه
رزا: حداقل میرفتی درمونگاه... زخمت عمیقه... حاال میفهمم چرا نمیذاشتی زخمت رو ببینم
-فردا یه سر به درمونگاه میزنم
رزا سری تکون میده و میگه فعلا استراحت کن... سعی کن به چیزی فکر نکنی
باشه ای میگمو یه بالشت برمیدارم و رو زمین دراز میکشم
رزا: بذار رختخواب رو پهن کنم
-نه رزا... من راحتم
رزا:اما.....
-رزایی باور کن راحتم
رزا: باشه پس من پیشه معصومه و منیر میرم تو هم بگیر بخواب
-باشه
رزا از اتاق خارج میشه... احساسه آرامشه عجیبی میکنم... خیالم راحته راحته... از دروغهایی که به رزا گفته بودم عذاب وجدان داشتم الان حس میکنم یه باری از دوشم برداشته شده... البته به رزا نگفتم من به کیارش گفتم چه جوری دلتو به دست بیاره... هنوز که هنوزه میگم شاید کیارش سر به راه شد... مهربونی تو چشمهای کیارش به راحتی هویداست... دلم نیومد همه زحمتهاشو هدر بدم... هر چند من زیاد به این ازدواج راضی نیستم ولی خوب همه یه جاهایی اشتباه میکنند شاید در آینده کیارش متوجه ی اشتباهاتش شد.... اونقدر فکر میکنم که خودم هم نمیفهمم کی به خواب میرم
---------------------------
چشمامو کم کم باز میکنم...عجب خواب خوبی بود یکم سرحالتر شدم.... اما حس میکنم همه بدنم درد میکنه... البته اینجور که من خوابیدم اگر بدنم درد نمیکرد جای تعجب داشت... باید میذاشتم رزا رختخواب رو پهن کنه... به زحمت رو جام میشینم... یه خمیازه میکشم... نگام میره به سمت لباسام... ای وای ... چرا اینا رو عوض نکردم... همه چروک شدن... شال هم دور گردنم پیچ خورده... به سختی از جام بلند میشمو لباسام رو عوض میکنم... از اتاق خارج میشم... هوا تاریک شده... رزا رو نمیبینم... در حیاط بازه... صدای یکی رو میشنوم که داره با خواهرم حرف میزنه... یکم که بیشتر دقت میکنم متوجه صدای کیارش میشم
کیارش: رزا با من ازدواج کن من دوستت دارم... من خوشبختت میکنم
رزا: متاسفم... جواب من به شما منفیه
کیارش: رزا به خدا اینا آدمای درستی نیستن
رزا: باز چیزی تغییر نمیکنه... شما هم آدمای درستی نیستین فقط فرق شما با اهالی این خونه در اینه که من و خواهرم از شما کلی صدمه دیدیم اما آدمای این خونه تا حالا کاری به کارمون نداشتن
کیارش: رزا برگردین ویلای ماکان... من نگرانتون هستم... چرا باورم نمیکنی
رزا: چیزی به جز دروغ و ریاکاری ازت ندیدم که بخوام باورت کنم
کیارش: رزا باور کن من دوستت دارم... من دیوونه وار عاشقتم... تنها دلیلی که ایران موندم تویی
رزا پوزخند صداداری میزنه و میگه: متنفرم از آدمای متظاهر... از آدمایی که فقط و فقط هدفهای خودشون براشون مهمه... برای رسیدن به آرزوهای خودشون آرزهای دیگرون رو زیر پاهاشون له میکنند... برای رسیدن به آرمانهای خودشون آرمانهای دیگران رو زیر پا میذارن... باورهای خودشون رو باارزش نشون میدنو از باورهای دیگران بیتفاوت میگذرن... کیارش من کم کم داشتم باورت میکردم... حس میکردم اونی هستی که نشون میدی... ولی با شنیدن حرفهای روژان به خیلی چیزا پی بردم فهمیدم که نباید از رو ظاهر قضاوت کنم... میدونم که میدونی پسرعموت چه بلاهایی سر روژان آورده... ولی چیکار کردی؟... هیچی... فقط و فقط سکوت... روژان هم برای اینکه منو ناراحت نکنه هیچی بهم نگفت... تا اینکه امروز اثر انگشت سیلی رو روی صورتش دیدم... چقدر از خودم متنفرم که از خواهرم غافل شدم... خواهرم به خاطر من اینجا اومد... حرف شنید... سیلی خورد... شلاق خورد و اونوقت کسی که ادعا میکنه عاشقه منه فقط و فقط تماشاگر این بازی مسخره بود... نه آقا... من هیچوقت نمیتونم قبولت کنم... چون تو هم یکی هست مثله ماکان... اون با زورگویی هاش به همه بد میکنه... تو با سکوتت که نشون میده همه کاراشو تائید میکنی
به سمت در میرم... کیارشو میبینم که با همون لباسه شب قبل و موهای آشفته جلوی در خونه واستاده... تا منو میبینه دهنش باز میمونه... بعد از چند دقیقه به خودش میاد
کیارش: روژان صورتت چی شه؟
رزا پوزخند میزنه و میگه: بهتره این سوالو از پسرعموی عزیزت بپرسی که در جریان همه چیز هست... دیگه هم وقت من رو نگیر... تمایلی به دیدن دوبارت ندارم...امیدوارم دیگه جلو راهم سبز نشی
و بعد هم دستم رو میگیره و با خودش به داخله خونه میکشه
رزا زیر لب غرغر میکنه: پسره ی احمق میگه عاشقمه
-رزا تو واقعا هیچ علاقه ای به کیارش نداشتی یا نداری؟
همونجور که قدم میزنیم رزا آهی میکشه و میگه: کم کم داشتم باورش میکردم
با لبخند میگم: رزا کیارش اونقدرا هم بد نیست
رزا: روژان بیخودی ازش طرفدار.......
میپرم وسط حرفشو میگم: گوش کن
رزا ساکت میشه و من ادامه میدم: من هیچکدوم از کارای کیارش رو تائید نمیکنم ولی باید به یه چیز دیگه هم توجه کنیم... اون در خونواده ای با چنین فرهنگی بزرگ شده، نمیشه ازش انتظار مهربونی با رعیت رو داشت... همه مون یه جاهایی رو اشتباه میریم... مهم نیست کدوم مسیر اشتباهه مهم اینه بعضی موقع احتیاج به یه تلنگر داریم تا به خودمون بیایم...همیشه سعی کن به طرف مقابلت فرصت جبران بدی... خودتو جای اون طرف بذار... اگه به جای اون بودی چیکار میکردی؟ اگه در چنین خونواده ای بزرگ میشدی چه رفتاری با بقیه داشتی؟ اگر فقط یه درصد هم احتمال دادی که شاید من هم اگر جای اون بودم همین برخوردها و رفتارها رو داشتم پس باید بهش فرصتی دوباره بدی.. من کاری با احساست ندارم.. خودت میدونی همیشه آزادی هرکس رو دوست داری واسه آیندت انتخاب کنی... هواتو دارم... تنهات نمیذارم... پا به پات میام اما دخالت نمیکنم... اون کسی که تصمیم نهایی رو میگیره فقط و فقط خودتی... چچون خودت عاقل و بالغی... خودت از همه بهتر میدونی از طرف مقابلت چی میخوای... اگر حس میکنی احساسی به کیارش داری به خاطر من یا کس دیگه پا رو احساست نذار... گذشتن از احساس یعنی فرار از سختیها... اگه بمونی و بجنگی... اگه بمونی و طرف مقابلت رو متوجه اشتباهاتش بکنی هنر کردی... فرار کردن که هنر نیست
رزا با حرفام به فکر فرو رفته... اصلا فکر نمیکردم خواهرم احساسی به کیارش داشته باشه... اون همه بی تفاوتی... اون همه سرسختی... اما امروز با حرفش جرقه ای تو ذهنم زده شد... وقتی به کیارش گفت کم کم داشتم باورت میکردم فهمیدم رزا نسبت به کیارش بی تفاوت نیست... هر چند خیلی از دست کیارش دلخورم ولی اگه متوجه ی اشتباهاتش بشه خیلی از مشکلات حل میشه... با صدای رزا به خودم میام
رزا میگه: نمیدونم... شاید باورت نشه روژان ولی خودم هم هنوز هیچی از احساسم نمیدونم... قبل از این ماجرا حس میکردم یه احساسی نسبت به کیارش دارم اما وقتی همه چیز رو ازت شنیدم حس میکنم کیارش رو نمیشناسم... حس میکنم هیچ چیز اون جور که باید باشه نیست.. حس میکنم با کیارش خیلی خیلی غریبه ام... آخه من چه جوری میتونم کیارش رو تغییر بدم؟
لبخندی میزنمو میگم: لازم نیست کیارش رو تغییر بدی... اصلا کیارش نباید تغییر کنه... فقط باید متوجه ی بعضی از اشتباهاتش بشه... اشتباه ما اینه وقتی کسی رو دوست داریم میخوایم اونو اونجور بسازیم که تو ذهن خودمون رویاپردازی کردیم.. اما ما تو زندگی واقعی هستیم...زندگی ما قصه وداستان نیست.... مرد ایده آل یا زن ایده آل ما همه چیز تموم نیستن... اونا هم ممکنه مشکلاتی داشته باشن... همه اشتباه میکنند همه مشکلاتی دارن... چه خوب میشه پا به پای هم با طرف مقابلمون پیش بریم... کیارش آدم بدی نیست فقط از خیلی چیزا بی اطلاعه...کمکش کن که مردم عادی رو بشناسه... رعیت رو بشناسه... زندگی سخت دیگران رو درک کنه... اون فقط زندگی ارباب سالاری رو دیده... از سختیهای مردم عادی چیزی نمیدونه... کمکش کن تا این مردم رو درک کنه... بعد بذار خودش انتخاب کنه... مهم نیست انتخابش چی باشه... مهم اینه تو همه سعیتو کردی... تو همه کمکاتو کردی...
رزا: اگه باز هم همین رفتارش رو ادامه داد چی؟
با شیطنت لبخندی میزنمو میگم: کم کم داری منو میترسونیا... یعنی اینقدر بهش احساس داری که نمیتونی ازش بگذری
رزا سرخ میشه و بلند میگه: روژان اصلا هم این طور نیست
-کاملا معلومه
رزا: روژان
-شوخی کردم گلم... اگه به رفتارش ادامه داد باز هم حق انتخاب رو از تو نگرفتن... یا همین کیارش رو میپسندی یا ترکش میکنی... فقط حواست باشه تا از احساست مطمئن نشدی هیچ جواب مثبتی به کیارش نده
رزا: نه حواسم هست... از این جهت خیالت راحت باشه...دنیا برعکس شده به جای اینکه من تو رو راهنمایی کنم تو منو راهنمایی میکنی
-خوبه خودتم میدونی... از بس بی عرضه ای
بعد همونجور که زیر لب غرغر میکنم ازش دور میشم... میخوام تنهاش بذارم تا با خودش کنار بیاد...
----------------------
در یکی از اتاقا باز میشه و احمد از اتاق میاد بیرون... زیر لب زمزمه میکنم: اه... حوصله ی این یکی رو ندارم
احمد با پوزخند یه نگاه به سمت چپ صورتم میندازه که کبود شده میخواد چیزی بگه که منیر از اتاق خارج میشه و منم به سرعت به سمت منیر میرم
-سلام منیرجون
منیر نگاهی بهم میندازه و میگه: سلام روژان... رزا رو صدا کن غذا آماده ست
بعد برمیگرده به سمت احمدو میگه اینجا چیکار میکنی؟ برو بابا کارت داره
احمد با اخم باشه ای میگه و میره... منم میرم تا رزا رو صدا کنم... بعد از شام من و رزا به اتاقمون میریم
-از بس خوابیدم دیگه خوابم نمیاد
رزا با اخم میگه: بیخود... این روزا از بس از این و اون کتک خوردی جون تو بدنت نمونده... میگیری میخواببی
خندم میگیرمو میگم: مگه کیسه بوکسم
رزا: کمتر از اونم نیستی
-رزا
رزا: روژان... راستی یادت باشه فردا یه سر به درمونگاه بزنی
-مگه دکترم
رزا: واسه دستت میگم دیوونه
-مگه نگفتن دکتر یه هفته ی دیگه میاد
رزا: از منیر شنیدم دیروز یه نفرو فرستادن
-فقط از شانس بد ما بود تو اون چند روز اسیر شدیم
رزا سری تکون میده و چیزی نمیگه... صبح که از خواب بیدار میشم با رزا میریم تا صبحونه بخوریم... صبحونه که تموم میشه رزا بهم میگه: عجله کن باید بریم
با تعجب میگم: کجا؟
رزا: من دیروز اون همه حرف زدم تو تازه میگی کجا؟... درمونگاه دیگه
با بیخیالی میگم: فکر کردم چی میگی همچین میگی راه بیفت که من فکر کردم کجا میخوایم بریم
رزا: دستت رو به یه دکتر نشون بدی خیالم راحت تره
-باشه ... بذار یه ساعت دیگه میرم
رزا با صدای بلند میگه: یک ساعته دیگه
-رزا چرا اینجوری میکنی... این همه مدت تحمل کردم این یه ساعتم روش... بذار این غذایی که خوردیم هضم بشه
رزا: همین که گفتم همین الان میریم
-اصلا واستا ببینم تو میخوای کجا بیای... نکنه تو هم کتک خوردیو من خبر ندارم
رزا داد میزنه: روژان
-اه چته؟... سرمو خوردی باشه بابا حالا لباس میپوشم
لباسامو بر میدارم تا لباس بیرونم رو بپوشم که میبینم رزا هم میخواد لباساشو عوض کنه
-رزا به خدا من حالم خوبه... بدم میاد هزار نفر پشت سرم راه بیفتن... ترجیح میدم تنها برم
رزا: اما....
-رزا دیگه اما و اگر نداره... میخوای ماشینو بذارم یکم تو روستا بچرخی؟
رزا: نه بابا... حوصله ندارم... پس خودت با ماشین برو زود هم برگرد
سری تکون میدم و میگم روسریت کجاست؟
رزا: کدوم رو میخوای؟
- همون که یاسی رنگه
رزا: تو چمدونه بردار... پس دیگه سفارش نکنم؟ خیالم راحت باشه؟
میرم سمت چمدونش همونجور که دارم میگردم میگم: بابا خیالت راحت باشه
رزا: روژان چیکار میکنی همه وسایلامو بهم ریختی
-اه بیا روسری رو برام پیدا کن... اینقدر لباس آوردی که روسری توش گمه
رزا به طرف چمدونش میادو منو به عقب هل میده و میگه: میبینی که باز وضع من از تو بهتره... حداقلش من روسری عاریه ای سرم نمیکنم
روسری رو پیدا میکنه و به دستم میده
-بیخیال بابا... من و تو نداریم
سری به نشونه تاسف تکون میده و میگه: هر وقت تو رو تنها جایی میفرستم ناقص برمیگردی... نبینم چلاق بیای
با شیطنت میگم: اونش دیگه تقصیر من نیست تقصیرخونواده ی عاشقه سینه چاکته
رزا با داد میگه: روژان
و من با خنده از اتاق خارج میشم
-----------------
از خونه بیرون میامو به سمت ماشین میرم... از دور احمد رو میبینم سریع ماشین رو روشن میکنمو حرکت میکنم... یه آهنگ میذارمو زیر لب باهاش زمزمه میکنم:
تو دلیل گریه هامی
هر جایی میرم باهامی
تو همون رویای شیرینی
که دلیل خنده هامی
هرجا باشی پا به پاتم
همیشه تو لحظه هاتم
من ی روحم که سرگردون اون ناز چشاتم
با اینکه یک ناله ی گریون
تو طنین خنده هاتم
با ی ماتم پا به پاتم
هنوز که هنوزه قلبم
باز از تو میخونه هر دم
با اینکه من زیر خاکم
تو فکرت همیشه غرقم
هنوز که هنوزه چشمم
میباره از داغ عشقم
با اینکه من زیر خاکم
به فکرت همیشه تشنم
اگه چشمات منو میخواد
تو بیا پیشم بمونو
اگه دستات منو میخواد
تو بیا واسم بخونو
تو بیا واسم بخونو....
همینجور که دارم ماشین رو میرونم متوجه ی جمعیت زیادی میشم که جاده رو بستن... ماشین رو گوشه ای پارک میکنمو با کنجکاوی پیاده میشم از یه پیرزن میپرسم: مادر اینجا چه خبره؟
پیرزن: چه میدونم مادر... اینجور که شنیدم میگن ماشین برادر ارباب پرت شده تو دره
قلبم هری میریزه پایین... یعنی چی... از پیرزن تشکر میکنمو میرم جلوترو از یه زن جوون میپرسم: ببخشید خانم اینجا چه خبر شده؟
لبخندی میزنه و میگه: بالاخره آه این مردم بیگناه خونواده ی ارباب رو گرفت... ماشین برادرش پرت شد تو دره
با اینکه ازشون دل خوشی نداشتم ولی اصلا دلم نمیخواد بلایی سر هیچکدومشون بیاد... با ناراحتی میپرسم: زنده هست؟
زن جوون: اینجور که شنیدم زنده هست ولی به خون احتیاج داره ولی گروه خونیش o منفیه و مثله اینکه این گروه خونی به سختی پیدا میشه... درمانگاه هم این گروه خونی رو نداره
سری به نشونه ی فهمیدن تکون میدمو میگم: چرا اهالی روستا اینجا جمع شدن؟
زن جوون: ارباب دستور داده همه باید خون بدن... مردم مجبوری اومدن... چاره ای نداریم
-یعنی همه اینا گروه خونیشون o منفیه؟
زن جوون: مردم روستا که سواد درست و حسابی ندارن... دکتر مجبوره اول گروه خونیشون رو تشخیص بده بعد اگه چنین گروه خونی پیدا کرد از اون طرف خون بگیرن... مثله اینکه تو خونواده و فامیلای ارباب کسی چنین گروه خونی ای نداره
سری تکون میدم و میخوام برم سمت ماشینم که تازه یادم میاد گروه خونیه من o منفیه... همیشه رزا میگفت گروه خونیه o- برات دردسره... اگه خدای نکرده به خون احتیاج داشته باشی پیدا کردنش خیلی سخته... اما من الان از داشتن این گروه خونی خیلی خوشحالم... درسته خیلی با این خونواده لجم ولی الان موقع تلافی نیست... الان پای زندگی یه آدم وسطه... مهم نیست از چه جنسی هست یا چه رفتار و شخصیتی داره مهم اینه که یه انسانه و من وظیفه دارم بهش کمک کنم... بقیه راه رو تا درمانگاه باید پیاده برم... چون مردم جمع شدن و راه رو بستن... نمیشه با ماشین رفت... بعد از حدوده ده دقیقه پیاده روی به درمانگاه میرسم... خونواده ی ماکان همه جمع هستن...ماکان رو نیمکت نشسته و سرشو بین دستاش گرفته... برای اولین بار اینقدر داغون میبینمش... کیارش و خونوادش که روز اول تو خونه ی ماکان دیدم و همینطور اون دختره که دیروز بهش سیلی زدم و چند نفر دیگه که اصلا نمیشناسمشون تو درمانگاه با ناراحتی رو نیمکتهای رنگ و رو رفته نشستن...