امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان من در میان رینگ

#6
= نه اومدم روسی رو از یه مسابقه ي دوباره باخبر کنم !
+ گمونم بهتره بري چون واسه مسابقه ي دوباره روبه راه نیست !
= اون همیشه آماده ست !
حامد غرق در افکارش . دست از مشت زدن کشید و با صورتی به عرق نشسته به روبه رو خیره شد از دیدن
بیژن تعجب کرد اما یاد حرف هاي دیروزش دلیل اومدنش رو براش توجیح کرد . تا آخر هفته تنها 3 روز مونده
و توي این 3 روز مطمئنن قرار بود هر روز بیژن رو ببینن
- سلام
= سلام پسر خوب چطوري ؟ رو فورم اومدي ؟!
- قبلا راجع به اون قضیه حرف زدیم این مسابقه رو نیستم پس نه من رو خسته کن نه خودت رو !
بیژن کلافه بود آخه حامد درك نمی کرد تو چه مخمصه ایی گرفتار شده اگه تو این مسابقه حامد شرکت نکنه
این بیژن که کشته می شه پس جاي وقت تلف کردن نبود حالا که سعیدم با مشتري رفتن بیرون راحت تر می
تونست حرفش رو بزنه
= باید شرکت کنی حامد . چون من قبلا اسمت رو دادم !
- تو چی کار کردي ؟!
= ببین ...
- نه تو ببین . بیزن بهتره هر غلطی کردي خودت پاش وایستی !
- تو یه جون به من بدهکاري ! اگه شرکت نکنی من رو می کشن !
بیژن از گفتن این جمله اصلا راضی نبود اما مجبور بود شاید این طوري می تونست حامد رو راضی بکنه حتی
پاي خودش هم وسط بود . حامد حرفی نزد تنها لب به دندون گرفت و صورتش رو از نگاه بیژن پنهون کرد
دلش به این کار نبود اما مگه به دل . این زندگی رو انتخاب کرده که حالا با دلش راه بیاد این زندگی مجازات
زندگی هایی بود که از سر بی عرضگیش تلف شده بودن . دوباره برگشت به سمت بیژن . ناراحتی و نگرانی تو
نگاهش موج میزد تنها به تکون دادن سر و گفتن : باشه . اکتفا کرد بیژن نمی دونست باید خوش حال باشه یا
از بلایی که می خواد سر حامد بیاد شرمنده . چیزي نگفت و به سمت درب حرکت کرد با خروج بیژن . سعید
هم داخل شد با کلی بسته هاي اسکناس
+ بچه پولدارن دیگه . اصلا نمی دونن یه بسته ي 5000 تومنی چقدر می شه ! ... می شنوي ؟!
- هان ؟! ... آهان آره آره !
+این مردك باز چی می گفت ؟!
- این مرد خیلی بزرگه که تو واسش ( ك ) می یاري ؟!
+ ولی روحش کوچیکه ! حالا چی می گفت ؟!
- هیچی بی خیال بهتره فکر نهار رو بکنی
+ بزن بریم رستوران !
حامد تو چه فکرایی بود و سعید تو چه دنیایی ! کاش اون جاي سعید بود بی کس و یار تو این دنیا . اي کاش
کسی نبود تا طلب کارش بشه اي کاش هیچ کلمه ي کاشی تو دنیا به وجود نمی اومد ...
-
حامد تمام مدت اون روز رو . به فکر گذروند می دونست ترسیدن بی معنیه چون بخاطره همین ترسیدن تاوان
زیادي پس داده بود پس به خودش اجازه ي ترسیدن یا اعتراض کردن نمی داد فقط باید فکر می کرد که
چطوري برایه سه روز آینده برنامه ریزي کنه تا با تمرین کردن بتونه خودش رو آماده کنه . نگاه هاي گاه و بی
گاه سعید خبر از یه علامت سوال بزرگ تو ذهنش میداد سعید این بار بدتر از هربار از اومدن بیژن اصلا احساس
خوبی نداشت کاش می تونست از زیر زبون حامد بیرون بکشه اما این دیوار دفاعی همیشگی که دور خودش می
کشید به هر کسی که اطرافش ایستاده چه نزدیک چه دور . فقط یه پیغام میداد و اونم اینه ( به من نزدیک نشو
! ) ... صبح روز بعد حامد با شلوار و گرمکن سیاه و ورزشی راهیه جاده شد همیشه براي تمرین تا پمپ بنزین
وسط جاده می دویید کلاه گرم کن رو رویه سرش کشید با اینکه صبح زود فصل تابستون بود اما باز کمی سوز
اول صبح رو داشت این هوا اونقدر براش خاطره ي بدي داشت که حتی بدون یادآوري و تنها با حس کردنش
بهش سرگیجه دست میداد بند کفش هاش رو محکم کرد و با ریتم آرومی شروع کرد به دوییدن توي این مسیر
هیچ درختی نبود و براي خودش جهنمی طولانی رو می ساخت حامد با خودش فکر کرد شاید جهنم واقعا این
شکلیه شاید جهنمی که قراره توش بسوزه همین شکلیه . افکار گنگ و ترسناك از سرش بیرون نمی رفت و
همین باعث خشمش می شد شایدم ترس . هر چی که بود باعث می شد قدم هاش رو تندتر کنه حامد هر
لحظه با نوازش دست باد رویه گونه اش سرش سنگین تر می شد برایه لحظه ایی ایستاد خم شد و دست رویه
زانو هاش گذاشت و هوارو با ولع خاصی به داخل ریه هاش کشید اما انگار لرزش بدنش با شروع یادآوري اون
خاطره تمومی نداشت احساس می کرد درست الآن تو اون زمان و تو اون مکان ایستاده نفس کشیدن براش
سخت شده بود همه ي این رویاها همیشه تو خواب بودن اما امروز . بیداریه حامد رو تسخیر کردن با ایستادن
ماشینی کنارش و صدایی رویایی حقیقت حامد از تسخیر آزاد شد
_ سلام آقاي مشفق حالتون خوبه ؟
صداي نفس هاش لرز داشت . لشکر اشک پشت دژ محکم پلک هاش متوقف شده بود و شاید شکست خورده .
مثل هربار اینبار تمایلی برایه پنهون کردن شکنجه هاش نداشت برگشت به سمت ریحانه حرفی نمی زد اما
نفس هاي تندش برایه هر کسی عادي به نظر می رسید برایه ریحانه عادي نبود و خبر از یک تنش بزرگ تویه
ذهن حامد می داد
_ می خوام دعوتتون کنم برایه یه قهوه . برایه تشکر !
حامد هنوز هم حرفی نمیزد فقط با بغضی سنگین . سعی در کنترل هجوم قدرتمند اشک ها داشت قدرتشون از
قبل بیشتر شده بود و شاید این قدرت اشک ها نبود شاید قدرت حوادث بود که داشتن به ذهنش فشار می
آوردن بی اختیار چشماش از درد جمع شدن و با دو انگشت به شقیقه هاش فشار آوردن ریحانه که حالا دیگه
مطمئن شده بود اوضاع مصاعد نیست به جاي قانع کردن به اصرار متوصل شد
_ لطفا سوار شین آقاي مشفق اوضاتون خوب نیست !
اما کمی برایه گفتن این حرف ها دیر شده بود قبل از اینکه ریحانه بخواد بهش نزدیک بشه حامد به زمین افتاد
ریحانه با عجله به طرقش دوید کسی اون موقع صبح . اون اطراف نبود شاید کسی مثل خودش که بخاطر
شیفت شب از بیمارستان می اومد . کناره جسم بی جونه حامد رویه زمین زانو زد با دو انگشت اشاره و وسط
دست چپ اش . نبض گردنی حامد رو چک کرد اوضاع خوب نبود نبض اش خیلی آروم میزد با هزار تا زحمت و
زور حامد رو سوار ماشین کرد و به طرف ویلا با سرعت به راه افتاد ... حامد با سردرد و گیجی چشم باز کرد نور
زیادي توي اتاق بود که از دیوار کناریه اتاق که سراسر پنجره هاي بزرگ داشت داخل می شد پشت پنجره ها
درخت هاي بلند زیادي بودن حامد اینبار به خودش بیشتر فشار آورد تا از جاش بلند بشه که دردي قدیمی از
مسابقات اخیر توي پهلوش پیچید به خیال اینکه کسی داخل اتاق نیست قانون اول رو شکست و آخ بلندي سر
داد با این صدا ریحانه که از خستگی رویه ي صندلی تاب دار چوبی کناره تخت خوابش برده بود بیدار شد و به
طرف حامد دویید
_ هی آروم باش . حالت خوبه ؟ جاییت درد می کنه ؟
حامد سردرگم از دیدن ریحانه سعی کرد اونچه که اتفاق افتاده رو مرور کنه اما هر کاري می کرد انگار ذهنش
کار نمی کرد ریحانه وقتی دید حامد چقدر داره فشار رو تحمل می کنه سریع اوضاع رو تحت کنترل گرفت و با
کمی فشار و اجبار حامد رو رویه تخت خوابوند و با حالتی آروم گفت ( اشکالی نداره حامد آروم باش فقط سعی
کن کمی بخوابی ! آروم باش ) صداي ریحانه با اون موزیک آرومش باعث شد حامد کمی احساس امنیت کنه
اما سرش درد می کرد شاید درد نمی کرد اما یه ضعف و یه فشار باعث بی حالیش می شد
- منو کجا آوردي ؟ اصلا تو از کجا پیدات شد ؟
_ اینجا ویلا ست . یادت میاد منو تا اینجا رسوندي ؟
- آره اما من اینجا چی کار می کنم ؟
_ یادت نیست امروز صبح زود کناره جاده همدیگه رو دیدیم بعد یه دفعه از هوش رفتی !
با این حرف ها حالا حامد می تونست به یاد بیاره . از ترس اینکه مبادا رازش فاش بشه دوباره سریع از جاش
بلند شد اینبار دیگه ناله نکرد چون جهان همون جهان بود و تمام قوانین برقرار بودن ریحانه با تعجب سعی کرد
تا دوباره حامد رو بخوابونه اما حالا این همون حامدي بود که دیوار دور خودش رو کشیده و سر در دروازه ي این
دیوار نوشته ( به من نزدیک نشو ! ) . ایستاد و به سمت در اتاق حرکت کرد ریحانه پشت سر حامد مثل همه ي
زنان دنیا . نگران به راه افتاد
_ صبر کن کجا ؟ تو حالت خوب نیست ؟
- چرا خوبم فقط امروز صبح زیادي ورزش کردم
ریحانه دست هاش رو بر رویه چارچوب در گذاشت و مانع از رفتن حامد شد حامد با این حرکت ریحانه کمی
عقب رفت
_ من یه دکترم پس خوب می دونم بی هوشیه از ضعف چیه ؟ یا بی هوشیه از فشار ذهنی چیه ؟
- برو کنار من به کمک تو نیاز ندارمم !
_ چرا داري ؟ بزار کمکت کنم !
- تو منو نمی شناسی برات چه اهمیتی داره ؟!
_ می تونم بشناسم !
- زرنگی . اما من چیزي راجع به خودم ندارم بهت بگم !
_ لازم نیست بگی من می تونم با کلی تکنیک روانشناسی تورو بشناسم ! خواهش می کنم بزار کمکت کنم ؟!
رمان من در میان رینگ
پاسخ
 سپاس شده توسط ÆҐÆŠĦ ، Silver Sun ، Tᴀᴍᴏʀᴀ Pɪᴇʀᴄᴇ ، سورنا فاول


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان من در میان رینگ - esiesi - 25-08-2015، 8:07

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان