= آقا چه خبر شده ؟ خانوم خوبید ؟
_ ممنون آقا . بله خوبم بفرمایید
حامد از پشت سر نگاهی به مرد میان سال انداخت که داشت با قدم هایی نیمه تند به سمت ماشینش برمی
گشت خشمی در درونش شعله کشید
- حالا که میدونه جونش در خطر نیست اومده می پرسه ! از این آدما متنفرم !
_ شاید ! مهم نیست خدا به من کمک می کنه و کسی مثل شما رو برام می فرصته ! مگه نه ؟
- نه ! نه همیشه اینطور نیست ! هیچ وقت با این اعتماد جلو نرو !
دختر سردرگم تو چشماي خاکستریه روشن حامد خیره شد می تونست انزجار . خشم . نفرت رو از درون نگاهش
بخونه و این قیافه ي به ظاهر سرد حامد رو براش به پسر بچه ي معصوم و ترسیده ایی بدل می کرد
- بهتره دبگه برگردین به خونتون
_ البته اما اگه می شه لطفا همراهیم کنین چون می ترسم دوباره برگردن
حامد لباش رو با زبونش خیس کرد بعد در حالی که به چکمه هاي سیاهش نگاه می کرد انگشتی زیر دماغش
کشید ( باشه . شما راه بیوفتین من دنبالتون میام می تونید من رو از توي آینه ي وسط ماشین ببینید ) از وقتی
ریحانه تو راه با هر نگاه مطمئن می شد حامد داره دنبالش میاد با خیال راحتري می تونست به علت رفتارهاي
حامد فکر کنه آخه عاشق این کار بود و البته از هدفی لبریز بود ... ! بخاطر همین روانپزشک شده بود ... وقتی
به در بزرگ ویلاي خونه ي پدر خدابیامرزش رسید ماشین رو متوقف کرد و براي تشکر کردن از حامد پیاده شد
حامد همراه موتور درست مقابلش ایستاد شیشه ي کلاه ایمنیش رو بالا کشید
_ واقعا ازتون ممنونم آقاي ... ؟
- مشفق . حامد مشفق !
_ بله خوش وقتم . منم ریحانه نامدار هستم
- تنها زندگی می کنید ؟ اونم تو این باغ ؟
_ البته بعد از مرگ پدرم تو این باغ همراه خاطراتش با دایه زینب و عمو رحمان . سریادار هاي باغ . زندگی می
کنم .
- خوب بهتره دیگه این راه رو تنهایی نرین
_ باشه حتما . مثل اینکه با هم همسایه هستیم . شما کجا زندگی می کنید ؟
- ( لبخند تلخی زد ) دیگه باید برم !
_ صبر کنین این کارت منه اگه به کمکم احتیاج پیدا کردین خوش حال می شم امروز رو براتون جبران کنم !
حامد نگاهی به کارت ویزیت خانوم دکتر ریحانه نامدار انداخت و به لبخندي بسنده کرد شیشه کلاه ایمنی رو
پایین کشید و با حرکتی آروم از مقابلش دور شد ...
حامد و سعید مشغول خوردن نهار بودن ... دیدن صورت همیشه کبود حامد باعث آزار سعید می شد آخه از وقتی
که 6 سال پیش حامد . سعید رو از دست 3 تا از طلب کارهاش نجات داده بود و باعث شده بود از دستشون
کتک نخوره . حامد براي سعید شده بود تنها عضو خانواده . تنها برادر . چون سعید از وقتی که یادش بود هیچ
کس رو نداشت و به قول همه از زیر بوته به عمل اومده بود ... دلش رو زد به دریا با نگاهی زیر چشمی به حامد
بحث رو پیش کشید آخه سعید ناسلامتی برادر بزرگتر بود
+ این کار ها رو نکن جوون مرگ می شی آخرش ؟!
- من سیگار نمی کشم . مشروب نمی خورم ( وقتی حامد این حرف هارو می گفت خوب می دونست سعید می
فهمه منظورش به اونه ) در ضمن ورزش هم می کنم . پس چرا باید جوون مرگ بشم ؟
+ کاش همه ي اون کارها رو می کردي . آخرش تو 50 سالگی میمردي . اما مطمئنم با این ورزشی که تو می
کنی یک شب باید تو 25 سالگیت لاشه ات رو از زیر پاي یه دیو بی شاخ و دم بیرون بکشم !
- نترس من 100 تا جون دارم !
+ اولا 7 تا جون نه 100 تا . ثانیا گمونم 7 تاشم دادي به باد !
- بس کن . نهارت رو بخور اگه الآن بیژن بیاد چیزي برات نمیزاره !
+از این مردك متنفرم . اون تو رو به این راه کشید . متوجه نیستی داره نابودت می کنه ؟! داره ازت سوء استفاده
می کنه ؟!
- چته ؟! من فقط همخونه اتم . واسه چی انقدر نگرانی به خرج میدي ؟! اگرم نباشم هم شبا راحت می خوابی .
هم لازم نیست پرستار من بشی ! هوم ؟!
+ دستت درد نکنه . خیال می کردم احساسی که من بهت دارم تو هم به من داري ؟
- تو هیچی از من نمی دونی سعید ؟!
+ باشه با اینکه تو میدونی اما یه بار دیگه می گم . من سعیدم فامیلی ندارم چون یتیمم . 27 سالمه شایدم
بیشتر شایدم کمتر . تعمیرکار و راننده ي مسابقم اما بعد تصادفم فقط تعمیرکارم . تو چی پدر ت . مادرت .
خواهرت ...
- خفه شو سعید . خفه شوو !
+ ( با بهت به حامد خیره شد ) ... باشه . باشه آقا حامد . باشه !
حامد با شنیدن اسم خانواده . مثل هربار عصبانی شد . دلش نمی خواست عصبانیتش رو سر سعید خالی بکنه .
اما خیلی وقت بود اوضاع تحت کنترل نبود . حرف هاي حامد بدجور قلب سعید رو شکست بدون خوردن بقیه ي
غذاش . سوییچ رو برداشت و به طرف درب حرکت کرد . پشت در بیژن آماده براي کوبیدن در ایستاده بود .
مثل همیشه فرداي مسابقه می اومد و پول هایی که سهم حامد از شرط بندي بود بهش می داد
= سلام . راننده !
سعید نگاه بدي بهش انداخت و بدون حرفی خواست به طرف موتور حرکت کنه . بیژن می دونست سعید چقدر
از اون بخاطر حامد متنفره پس بدون نگاه به سعید تنها با صدایی بلند تکرار کرد ( هیچ وقت نزار نفرتت از
دشمنت توي قضاوتت تاثیر بزاره ! )
بیژن این رو گفت و وارد گاراژ شد و درب رو بست . سعید بدونه هیچ عکس العملی تنها چند دقیقه ایستاد حق با
بیژن بود اما هر کاري کرد نتونست خشمش رو کنترل کنه پس سوار موتور شد و سوییچ رو چرخوند با صداي
موتور . حامد به طرف پنجره رفت . بیژن مشغول چیدن بسته هاي پول . روي میز شده بود . و به رفتن سعید
چشم دوخت به خودش قول داده بود دیگه به هیچ کس وابسته نشه چون باید به تنهایی مجازات می شد . شاید
تنهایی هم جزئی از مجازاتش بود اما بدونه اینکه بدونه مثل یه سایه ي بی نام و نشون به سعید تکیه کرده .
بیژن متوجه اوضاع شده بود می دونست این دوتا رفیق باهم دعوایی داشتن . دعوایی که به اون ربط داشت .
ترجیح داد بحث رو عوض بکنه
= واسه آخر هفته یه مسابقه هست . شرط بندي روش خیلی بالاست با پولش می تونی از مسابقات کنار بکشی
!
- من هیچ وقت دنبال پول نبودم . خودت که این رو بهتر میدونی ؟!
= آره ! شاید . اما من خیلی چیز هاي دیگه است که نمی دونم !
- منظورت چیه ؟!
ادامه دارد ...
_ ممنون آقا . بله خوبم بفرمایید
حامد از پشت سر نگاهی به مرد میان سال انداخت که داشت با قدم هایی نیمه تند به سمت ماشینش برمی
گشت خشمی در درونش شعله کشید
- حالا که میدونه جونش در خطر نیست اومده می پرسه ! از این آدما متنفرم !
_ شاید ! مهم نیست خدا به من کمک می کنه و کسی مثل شما رو برام می فرصته ! مگه نه ؟
- نه ! نه همیشه اینطور نیست ! هیچ وقت با این اعتماد جلو نرو !
دختر سردرگم تو چشماي خاکستریه روشن حامد خیره شد می تونست انزجار . خشم . نفرت رو از درون نگاهش
بخونه و این قیافه ي به ظاهر سرد حامد رو براش به پسر بچه ي معصوم و ترسیده ایی بدل می کرد
- بهتره دبگه برگردین به خونتون
_ البته اما اگه می شه لطفا همراهیم کنین چون می ترسم دوباره برگردن
حامد لباش رو با زبونش خیس کرد بعد در حالی که به چکمه هاي سیاهش نگاه می کرد انگشتی زیر دماغش
کشید ( باشه . شما راه بیوفتین من دنبالتون میام می تونید من رو از توي آینه ي وسط ماشین ببینید ) از وقتی
ریحانه تو راه با هر نگاه مطمئن می شد حامد داره دنبالش میاد با خیال راحتري می تونست به علت رفتارهاي
حامد فکر کنه آخه عاشق این کار بود و البته از هدفی لبریز بود ... ! بخاطر همین روانپزشک شده بود ... وقتی
به در بزرگ ویلاي خونه ي پدر خدابیامرزش رسید ماشین رو متوقف کرد و براي تشکر کردن از حامد پیاده شد
حامد همراه موتور درست مقابلش ایستاد شیشه ي کلاه ایمنیش رو بالا کشید
_ واقعا ازتون ممنونم آقاي ... ؟
- مشفق . حامد مشفق !
_ بله خوش وقتم . منم ریحانه نامدار هستم
- تنها زندگی می کنید ؟ اونم تو این باغ ؟
_ البته بعد از مرگ پدرم تو این باغ همراه خاطراتش با دایه زینب و عمو رحمان . سریادار هاي باغ . زندگی می
کنم .
- خوب بهتره دیگه این راه رو تنهایی نرین
_ باشه حتما . مثل اینکه با هم همسایه هستیم . شما کجا زندگی می کنید ؟
- ( لبخند تلخی زد ) دیگه باید برم !
_ صبر کنین این کارت منه اگه به کمکم احتیاج پیدا کردین خوش حال می شم امروز رو براتون جبران کنم !
حامد نگاهی به کارت ویزیت خانوم دکتر ریحانه نامدار انداخت و به لبخندي بسنده کرد شیشه کلاه ایمنی رو
پایین کشید و با حرکتی آروم از مقابلش دور شد ...
حامد و سعید مشغول خوردن نهار بودن ... دیدن صورت همیشه کبود حامد باعث آزار سعید می شد آخه از وقتی
که 6 سال پیش حامد . سعید رو از دست 3 تا از طلب کارهاش نجات داده بود و باعث شده بود از دستشون
کتک نخوره . حامد براي سعید شده بود تنها عضو خانواده . تنها برادر . چون سعید از وقتی که یادش بود هیچ
کس رو نداشت و به قول همه از زیر بوته به عمل اومده بود ... دلش رو زد به دریا با نگاهی زیر چشمی به حامد
بحث رو پیش کشید آخه سعید ناسلامتی برادر بزرگتر بود
+ این کار ها رو نکن جوون مرگ می شی آخرش ؟!
- من سیگار نمی کشم . مشروب نمی خورم ( وقتی حامد این حرف هارو می گفت خوب می دونست سعید می
فهمه منظورش به اونه ) در ضمن ورزش هم می کنم . پس چرا باید جوون مرگ بشم ؟
+ کاش همه ي اون کارها رو می کردي . آخرش تو 50 سالگی میمردي . اما مطمئنم با این ورزشی که تو می
کنی یک شب باید تو 25 سالگیت لاشه ات رو از زیر پاي یه دیو بی شاخ و دم بیرون بکشم !
- نترس من 100 تا جون دارم !
+ اولا 7 تا جون نه 100 تا . ثانیا گمونم 7 تاشم دادي به باد !
- بس کن . نهارت رو بخور اگه الآن بیژن بیاد چیزي برات نمیزاره !
+از این مردك متنفرم . اون تو رو به این راه کشید . متوجه نیستی داره نابودت می کنه ؟! داره ازت سوء استفاده
می کنه ؟!
- چته ؟! من فقط همخونه اتم . واسه چی انقدر نگرانی به خرج میدي ؟! اگرم نباشم هم شبا راحت می خوابی .
هم لازم نیست پرستار من بشی ! هوم ؟!
+ دستت درد نکنه . خیال می کردم احساسی که من بهت دارم تو هم به من داري ؟
- تو هیچی از من نمی دونی سعید ؟!
+ باشه با اینکه تو میدونی اما یه بار دیگه می گم . من سعیدم فامیلی ندارم چون یتیمم . 27 سالمه شایدم
بیشتر شایدم کمتر . تعمیرکار و راننده ي مسابقم اما بعد تصادفم فقط تعمیرکارم . تو چی پدر ت . مادرت .
خواهرت ...
- خفه شو سعید . خفه شوو !
+ ( با بهت به حامد خیره شد ) ... باشه . باشه آقا حامد . باشه !
حامد با شنیدن اسم خانواده . مثل هربار عصبانی شد . دلش نمی خواست عصبانیتش رو سر سعید خالی بکنه .
اما خیلی وقت بود اوضاع تحت کنترل نبود . حرف هاي حامد بدجور قلب سعید رو شکست بدون خوردن بقیه ي
غذاش . سوییچ رو برداشت و به طرف درب حرکت کرد . پشت در بیژن آماده براي کوبیدن در ایستاده بود .
مثل همیشه فرداي مسابقه می اومد و پول هایی که سهم حامد از شرط بندي بود بهش می داد
= سلام . راننده !
سعید نگاه بدي بهش انداخت و بدون حرفی خواست به طرف موتور حرکت کنه . بیژن می دونست سعید چقدر
از اون بخاطر حامد متنفره پس بدون نگاه به سعید تنها با صدایی بلند تکرار کرد ( هیچ وقت نزار نفرتت از
دشمنت توي قضاوتت تاثیر بزاره ! )
بیژن این رو گفت و وارد گاراژ شد و درب رو بست . سعید بدونه هیچ عکس العملی تنها چند دقیقه ایستاد حق با
بیژن بود اما هر کاري کرد نتونست خشمش رو کنترل کنه پس سوار موتور شد و سوییچ رو چرخوند با صداي
موتور . حامد به طرف پنجره رفت . بیژن مشغول چیدن بسته هاي پول . روي میز شده بود . و به رفتن سعید
چشم دوخت به خودش قول داده بود دیگه به هیچ کس وابسته نشه چون باید به تنهایی مجازات می شد . شاید
تنهایی هم جزئی از مجازاتش بود اما بدونه اینکه بدونه مثل یه سایه ي بی نام و نشون به سعید تکیه کرده .
بیژن متوجه اوضاع شده بود می دونست این دوتا رفیق باهم دعوایی داشتن . دعوایی که به اون ربط داشت .
ترجیح داد بحث رو عوض بکنه
= واسه آخر هفته یه مسابقه هست . شرط بندي روش خیلی بالاست با پولش می تونی از مسابقات کنار بکشی
!
- من هیچ وقت دنبال پول نبودم . خودت که این رو بهتر میدونی ؟!
= آره ! شاید . اما من خیلی چیز هاي دیگه است که نمی دونم !
- منظورت چیه ؟!
ادامه دارد ...