سعید . 6 سال پیش باهاش همخونه شد البته خونه که نبود یه گاراژ مخروبه تو پیست بود . حومه ي تهران .
سعید یه تعمیرکار و راننده ي حرفه ایی بود اما بعد از تصادفش دیگه رانندگی نمی کرد فقط کارش تعمیر بود ...
با کیسه ایی یخی به سمت یخچال رفت چیز زیادي توش نبود اما با همه ي خالی بودنش همیشه ویسکی
توش پیدا می شد
- یخچال خالیه سعید
+ آره میدونم کارم تموم بشه میرم خرید
- مهربون شدي ؟
+ خوبی اصلا بهت نیومده نه ؟ گفتم دیشب داغونت کردن حال نداري بري
- نه میرم تو شهرم کار دارم . سوییچ موتور رو بده
سعید دوباره از زیر ماشین بیرون اومد و سوییچ رو به سمت حامد انداخت ... یه موتور هزار قدیمی که دوتایی
باهم شریکی خریده بودن ... تابستون بود مثله همه ي تابستونا گرم اما حامد بخاطر کبودي ها مجبور بود
پیرهن آستین بلند بپوشه مثل همیشه سیاه . با یه شلوار لی آبی روشن . کلاه ایمنی رو رویه سرش گذاشت و با
یه هندل موتور رو روشن کرد از صدقه سریه سعید همیشه موتورش رویه فورم بود . توي راه سکوت کرده بود
حتی صدایه ذهنشم جرات نداشت سکوتش رو بشکنه . توي ورودي شهر مثله همیشه کناره بهشت زهرا توقف
کرد هیچ وقت پا تویه این قبرستون نزاشته بود آخه خجالت می کشید از همون بیرون چشمی خیس کرد و بعد
دوباره به راهش ادامه داد ... بعد از رفتن به کوچه ي قدیمیشون و نگاهی از دور انداختن به خونه به فروشگاه
غذایی اومده بود تا خرید کنه ... سبدي به دست گرفت و بین غرفه ها گشت و هر چی می خواست از قفسه ها
به محض دیدن برمی داشت تو حال و هوایه خودش موقع پیچیدن به یه سبد چرخ دار برخورد کرد دختر لاغر و
برنزه ایی بود با کلی آرایش
- معذرت می خوام
= آقا حواست رو جمع کن دستم درد گرفت
- من کوتاه میام تو پرو تر می شی . زور نداري واسه چی چرخ دار تکون میدي که بزنی به یکی !
= نه بابا ! همه مثله شما هرکول نیستن ! بچه پرو ... !
با شنیدن این حرف حامد می خواست برگرده و داد و غال به پا کنه که با صدایی آرامشی به درونش رسوخ کرد
_ مهم نیست آقا شما کوتاه بیاین اون فقط می خواست خودش رو به شما نشون بده آخه از وقتی اومدین
دنبالتون بود همه تو فروشگاه فهمیدن ولی شما متوجه نشدین !
حامد ابرویی بالا انداخت و دوباره برگشت تا به اون دختر نگاه کنه که با نگاه خیرش برخورد کرد پوزخندي زد و
برگشت سمت همون دختر خوش کلام
- عجب آدمایی پیدا می شن !
_ البته این خاصیت انسان هاست
حامد دوباره با سردرگمی به دختر سفید پوست . سیاه چشم . ابرو کمون . کمی تو پر . خیره شد دختر با دیدن
این نگاه حامد لبخند آرومی زد
_ تفاوت ! متفاوت بودن آدم ها . بینه بقیه ي موجودات توي یک گونه انقدر تفاوت وجود نداره که توي گونه ي
انسان ها پیدا می شه !
این رو گفت و از کناره حامد رد شد برایه لحظاتی تو این 8 ساله حامد اولین بار دوباره احساس آرامش کرده بود
و با وجود رفتن دختر چند لحظه به جاي خالیش خیره شد ... توي مسیر برگشت به گاراژ . حامد از چند جاي
دیگه هم خرید کرد تا اینکه بالآخره از شهر بیرون زد و به سمت خونه راهی شد دوباره غرق افکار خودش بود
که جلوتر متوجه صداي جیغ و داد یه زن شد انگشت هاش رو بیشتر دور دسته ي موتور چرخوند و سرعت
موتور بیشتر شد ... چهارتا مرد موتور سوار بودن که جلوي ماشین دختري رو گرفته بودن و می خواستن ... بدونه
هیچ حرفی حامد جلو رفت و با مشت هایی سنگین به جون پسراي جوون افتاد اونا با دیدن حامد احساس خطر
کردن رفته رفته ماشیناي دیگه هم داشتن نگه میداشتن پس پا به فرار گذاشتن
_ ممنونم آقا
برگشت به سمت صدا . همون دختر تو فروشگاه بود با تمامه لرزي که از ترس تو صداش بود اما هنوزم می
تونست حامد رو آروم بکنه ... حامد لبخندي زد
- تفاوت بینه آدما زیاده دیگه !
دختر خندید چه خنده ي شیرینی اما برایه حامد مهم نبود تنها چیزي که توجه اش رو جلب می کرد تن صداش
بود و لحن کلامش
- می تونید رانندگی کنید ؟!
_ البته فقط به کمی نشستن نیاز دارم !
ادامه دارد ...