11-08-2015، 9:55
فصل دوم
سه شب بعد ميجر پير در آرامش كامل و در عالم خواب مرد و جنازهاش پايين باغ
ميوه به خاك سپرده شد. اين واقعه در اوايل ماه مارس اتفاق افتاد. تا سه ماه
فعاليتهاي پنهاني زيادي در جريان بود.
نطق ميجر به حيوانات زيركتر مزرعه ديد تازهاي نسبت به زندگي داده بود.آنها
نميدانستند انقلابي كه ميجر پيشبيني كردهبود كي جامه عمل به خود خواهد پوشيد
و هيچ دليلي نداشتند كه تصور كنند اين انقلاب در خلال زندگي خودشان صورت
خواهد گرفت ،اما كاملا آگاه بودند كه موظفند خود را براي آن آماده سازند.كار تعليم و
مديريت به عهده خوكها، كه هوشيارتر از ساير حيوانات شناخته شده بودند، افتاد.
برجسته و سرآمد آنان دو خوك نر جوان بودند به اسامي سنوبال و ناپلئون كه اقاي
جونز ان دو را به منظور فروش پرورش داده بود. ناپلئون هيكلي درشت داشت و
قيافهاش تا حدي خشن و سبع بود، و در اين مزرعه بركشايري بود، در سخنوري
دستي نداشت ولي معروف بود كه حرفش را به كرسي مينشاند.
سنوبال خوك پرهيجانتري بود، بليغتر و مبتكرتر بود ولي استقامت راي او را نداشت.
بقيه خوكهاي مزرعه خوكهاي پرواري بودند و معروفترين آنها خوكي بود كوچك و
چاق به نام سكوئيلر كه گونههايي برآمده و چشماني براق داشت . تند و چابك بود و
صداي ذيلي داشت. ناطق زبردستي بود و وقتي درباره مسئله مشكلي بحث ميكرد،
طوري از سويي به سويي ميجست و دمش را با سرعت تكان ميداد كه طرف را
مجاب ميكرد.دربارهاش گفتهاند كه قادر است سياه را سفيد جلوه دهد.
اين سه، تعليمات ميجر را به صورت يك دستگاه فكري بسط داده بودند و بر آن نام
حيوانگري گذاشته بودند. چند شب در هفته پس از خوابيدن جونز، در طويله جلسات
سري داشتند و اصول حيوانگري را براي ساير حيوانات شرح ميدادند. در بادي امر با
بلاهت و بيعلاقگي حيوانات مواجه بودند. بعضي دم از وظيفه وفاداري نسبت به جونز
كه او را "ارباب" خطاب ميكردند ميزدند و يا مطالبي پيش پاافتاده اي را عنوان
ميكردند، از قبيل » جونز به ما علوفه ميدهد و اگر نباشد همه از گرسنگي تلف
ميشويم.« و برخي ديگر سوالاتي طرح ميكردند از قبيل »به ما چه كه پس از مرگ
ما چه واقع خواهد شد؟« و يا» اگر انقلاب به هر حال واقعشدني است تلاش كردن يا
نكردن ما چه تاثيري در نفس امر خواهد داشت ؟«
خوكها براي آنكه به آنها بفهمانند اين گفتهها مخالف روح حيوانگري است مشكلات
فراواني داشتند. احمقانهترين سوالات را مالي ماديان سفيد طرح ميكرد. اولين سوال
او از سنوبال اين بود:»آيا پس از انقلاب باز هم قند وجود دارد؟«
سنوبال خيلي محكم گفت:»نه. در اين مزرعه وسيله ساختنش را نداريم. به علاوه
حاجتي هم به داشتن آن نيست. جو و يونجه هر قدر بخواهيد خواهد بود.«
مالي پرسيد: »آيا من در بستن روبان به يالم باز مجاز خواهم بود؟« سنوبال جواب داد
»رفيق اين روباني كه تو تا اين پايه به آن علاقمندي ، نشان بردگي است. قبول نداري
كه ارزش آزادي بيش از روبان است ؟«
مالي قبول كرد ولي پيدا بود كه متقاعد نشده است.
وضع خوكها براي خنثي كردن اثر دروغهاي موزز، زاغ اهلي، از اين هم مشكلتر بود.
موزز كه دستپرورده مخصوص آقاي جونز بود، هم جاسوس بود و هم خبرچين،در
ضمن حراف زبردستي هم بود. داعيه داشت كه از وجود سرزمين عجيبي آگاه است به
نام شير و عسل كه همه حيوانات پس از مرگ به آنجا ميروند. موزز ميكفت اين
سرزمين در آسمان كمي بالاتر از ابرهاست، در سرزمين شير و عسل هر هفت روز
هفته يكشنبه است، در آنجا تمام سال شبدر موجود است و بر درختها نبات ميرويد.
حيوانات از موزز نفرت داشتند چون سخنچيني ميكرد و كار نميكرد، ولي بعضي از
آنها به به سرزمين شير و عسل اعتقاد پيدا كرده بودند و براي اينكه خوكها آنها را
متقاعد كنند كه چنين محلي وجود ندارد ناگزير از بحث و استدلال بودند.
سرسپردهترين مريد خوكها باكسر و كلوور، دو اسب ارابه، بودند. براي اين دو حل
مسائل مشكل بود، اما وقتي خوكان را به عنوان استاد پذيرفتند، تمام تعليمات را
جذب ميكردند و همه را با لحني ساده به ديگران ميرساندند. هيچگاه از حضور در
جلسات سري غفلت نميكردند، و سرود "حيوانات انگليس" را كه جلسات هميشه با
خواندن آن ختم ميشد،رهبري ميكردند.
بر حسب اتفاق، انقلاب خيلي زودتر و بسيار سادهتر از آنچه انتظار ميرفت به ثمر
رسيد. درست است كه آقاي جونز ارباب بيمروتي بود ولي در سالهاي پيش زارع
كارآمدي به شمار ميآمد. ولي اخيرا به روز بدي افتاده بود. بعد از آنكه در يك دعواي
قضايي محكوم شد و خسارت مالي به او وارد آمد دلسرد شده بود و به حد افراط
مشروب ميخورد. گاهي سراسر روز را در آشپزخانه روي صندلي چوبي دستهداري
ميلميد و روزنامه ميخواندو شراب ميخورد و گاهگاه تكههاي نان را در آبجو خيس
ميكرد و به موزز ميخوراند. كارگزايش نادرست و تنبل بودند، مزرعه پر از علف هرزه
بود، خانه حاجت به تعمير داشت، در حفظ پرچينها غفلت ميشد، و حيوانات
نيمهگرسنه بودند.
ماه ژوئن رسيد و يونجه تقريبا آماده درو بود. در شب نيمه تابستان كه مصادف با
شنبه بود آقاي جونز به ولينگدن رفت و آنجا در ميخانه شيرسرخ چنان مست شد كه
تا ظهر يكشنبه بازنگشت. كارگرها صبح زود گاوها را دوشيدند و بعد بيآنكه فكر دادن
خوراك به حيوانات باشند دنبال شكار خرگوش رفتند. آقاي جونز پس از مراجعت
بلافاصله روي نيمكت اتاق پذيرايي با يك نسخه از روزنامه اخبار جهان روي صورتش
خوابش برد. بنابراين تا شب حيوانات بيعلوفه ماندند. بالاخره طاقتشان طاق شد.يكي
از گاوها در انبار آذوقه را با شاخش شكست و حيوانات جملگي مشغول خوردن شدند.
درست در همين موقع جونز بيدار شد و يك لحظه بعد او و چهار كارگرش شلاق به
دست وارد انبار شدند و شلاقها به حركت آمد. اين ديگر فوقطاقت حيوانات گرسنه
بود. با آنكه از قبل نقشهاي نكشيده بودند همه با هم برسر دشمنان ظالم ريختند،
جونز و كسانش ناگهان از اطراف در معرض شاخولگد قرار گرفتند. عنان اختيار از
دستشان خارج بود.هرگز چنين رفتاري از حيوانات نديده بودند و اين قيام ناگهاني از
ناحيه موجوداتي كه هر وقت هر چه خواسته بودند با آنها كرده بودند چنان
ترساندشان كه قوه فكر كردن از آنها سلب شد.
پس از يكي دو لحظه از دفاع منصرف شدند و فرار را بر قرار ترجيح دادند.دقيقهاي بعد
هر پنج نفر آنها در جاده ارابهرو، كه به جاده اصلي منتهي ميشد،با سرعت تمام
ميدويدند و حيوانات مظفرانه آنها را دنبال ميكردند. خانم جونز هم كه ماوقع را از
پنجره اتاق ديد با عجله مقداري اثاث در مفرش ريخت و دزدكي از راه ديگر خارج شد.
موزز هم از شاخهدرختي كه بر آن نشسته بود پريد و غارغاركنان و بالزنان به دنبال او
رفت. در خلال اين احوال حيوانات، جونز و كسانش رابه جاده اصلي راندند و دروازه
پنجكلوني را با سروصدا پشت سر آنان كلون كردند.و بدين طريق و تقريبا بيآنكه خود
بدانند انقلاب برپا شد وبا موفقيت به پايان رسيد. جونز تبعيد و مزرعه مانر از آن آنان
شد.
در دقايق اول حيوانات سعادتي را كه نصيبشان شده بود باور نميكردند. اولين
اقدامشان اين بود كه دسته جمعي به منظور تحصيل اطمينان از اينكه بشري در جايي
مخفي نيست ،چهار نعل دورادور مزرعه تاختند و سپس به ساختمان مزرعه آمدند تا
آخرين اثرات سلطه منفور جونز را پاك سازند. در يراقخانه را كه در انتهاي طويله بود
شكستند و دهنهها، حلقههاي بيني ،زنجيرهاي سگ وچاقوهاي بيمروتي كه جونز
بوسيله آن خوكها و برهها را اخته ميكرد همه در چاه سرنگون شد. افسارها، دهنهها،
چشمبندها و توبرههاي موهن به ميان آتشي كه از زبالهها در حياط افروخته شده بود
ريخته شد. شلاقها هم به همچنين .
حيوانات وقتي شلاقها را شعلهور ديدند همه از شادي به جستوخيز درآمدند سنوبال
روبانهايي را هم كه با آن دم و يال اسبها را در روزهاي بازار تزئين ميكردند در آتش
انداخت.
گفت :»روبان به منزله پوشاك است كه علامت و نشانه انساني است . حيوانات بايستي
برهنه باشند.«
باكسر با شنيدن اين بيان كلاه حصيريش را كه در تابستان گوشهايش را از مگس
حفظ ميكرد آورد و با ساير چيزها در آتش انداخت .
در اندك زماني حيوانات هر چيزي كه خاطره جونز را به يادآنان ميآورد از بين بردند .
بعد ناپلئون آنها را به طويله برگرداند و به هر يك جيره دو برابر معمول و به هر سگ
دو بيسكويت داد. سپس حيوانات سرود حيوانات انگليس را هفت بار از سر تا ته پياپي
خواندند و پس از آن خود را براي شب آماده ساختند و خوابيدند، خوابي كه پيش از
آن هرگز در خواب هم نديده بودند.
اما همگي طبق معمول سحر برخاستند و ناگهان حوادث پرشكوه شب پيشين يادشان
دسته
آمد و جمعي روبه چراگاه دويدند. كمي پايينتر از چراگاه تپه پشتهاي بود كه
تقريبا بر تمام مزرعه مشرف بود. حيوانات بالاي آن شتافتند و از آنجا در روشنايي
صبحگاهي به اطراف خيره شدند. همه مال آنها بود، هر چه ميديدند مال آنها بود!
مست و سرشار از اين فكر به جستوخيز افتادند، و در هوا شلنگ برداشتند
ميانشبنمها غلط زدند و در علفهاي شيرين تابستاني چريدند. كلوخها را لگدمال
كردند و بوي تند آن را بالا كشيدند. سپس به منظور تفتيش گشتي به اطراف مزرعه
زدند و با سكوتي آميخته با تحسين زمين زراعتي، يونجهزار ،باغ ميوه، استخر و جنگل
كوچك را مميزي كردند.
گويي اين چيزها را قبلا نديده بودندو حتي حالا هم مشكل باور ميكردند كه همه از
آن خودشان است . بعد همگي به سوي ساختمان مزرعه ريسه شدند و پشت در
ساكت و آرام ايستادند. اين هم مال آنها بود ولي ميترسيدند داخل شوند. ولي پس از
لحظهاي سنوبال و ناپلئون در را به زور شانه خود باز كردند.
حيوانات يكي يكي پشت سر هم با منتهاي حزم و احتياط تا مبادا چيزي را بر هم
بزنند قدم به داخل گذاشتند. نوك پا از اتاقي به اتاقي ديگر ميرفتند و ميترسيدند
بلندتر از نجوا حرف بزنند. به اشيا لوكس باورنكردني ، به تختخوابهاي با تشك پر،
آينهها، نيمكتها قاليهاي كار بروكسل و عكس ملكه ويكتوريا كه بالاي سر بخاري
اتاق پذيرايي بود با وحشت خيره شده بودند. تازه به پايين پلهبرگشته بودند كه متوجه
غيبت مالي شدند برگشتند و ديدند كه در اتاق خواب است . روبان آبي رنگي از ميز
توالت خانم جونز برداشته و آن را حمايل شانه ساخته بود و به طرز ابلهانهاي جلو آينه
خودستايي ميكرد. بقيه او را سخت ملامت كردند و خارج شدند.
چند پاچه نمك سوده خوك كه در آشپزخانه آويزان بود براي دفن به خارج آورده شد
و بشكه آبجو كه در آبدارخانه بود با لگد باكسر شكسته شد. غير از اين به چيز ديگري
دست نزدند. به اتفاق آرا تصميم براين گرفته شد كه خانه به عنوان موزه محفوظ
بماند. همگي توافق كردند كه هيچ حيواني نبايد هرگز در آنجا سكونت گزيند. حيوانات
ناشتائيشان را خوردند و بعد سنوبال و ناپلئون آنها را مجدد يكجا جمع كردند.
سنوبال گفت: »رفقا سعت شش و نيم است و روزي طولاني در پيش داريم. امروز به
كار دروي يونجه ميپردازيم ولي موضوع ديگري هست كه بايد بدوا ترتيب آن داده
شود. «
خوكها در اين موقع فاش ساختند كه ظرف سه ماه گذشته، از روي كتاب مندرس
بچههاي جونز كه در زبالداني بوده، خواندن و نوشتن آموختهاند. ناپلئون دستور داد
قوطيهاي رنگ سياه و سفيد را بياورند و حيوانات را به طرف دروازه پنج كلوني كه
مشرف به جاده اصلي بود برد.
سپس سنوبال چون از همه بهتر مينوشت قلم مويي را بين دوبند يكي از پاچههايش
گرفت و كلمات مزرعه مانر را از بالاي كلون پاك كرد و جاي آن با رنگ نوشت "قلعه
حيوانات" تا از اين تاريخ هميشه اسم محل اين باشد. بعد جملگي به ساختمان مزرعه
بازگشتند و در آنجا سنوبال و ناپلئون به دنبال نردباني فرستادند كه به ديوار انتهاي
طويله تكيه داده شد.بعد توضيح دادند كه در نتيجه تحصيل سه ماهه موفق شدهاند
كه اصول حيوانگري را تحت هفت فرمان خلاصه كنند. اين هفت فرمان را بر ديوار
خواهند نوشت ،قانون لايتغيري خواهد بود كه حيوانات قلعه حيوانات ملزمند از اين
پس و براي هميشه از آن پيروي كنند. سنوبال با كمي اشكال بالا رفت و شروع به كار
كرد، در حاليكه سكوئيلر چند پله پايينتر قوطي رنگ را در دست گرفته بود.
فرامين هفت گانه روي ديوار قيراندود با حروف سفيد درشت كه از فاصله ٣٠متري
خوانده ميشد، نوشته شد به اين ترتيب :
هفت فرمان
(١هر چه دو پاست دشمن است.
(٢هر چه چهار پاست يا بال دارد، دوست است.
(٣هيچ حيواني لباس نميپوشد.
(٤هيچ حيواني بر تخت نميخوابد.
(٥هيچ حيواني الكل نمينوشد.
(٦هيچ حيواني حيوان كشي نميكند.
(٧همه حيوانات برابرند.
خيلي پاكيزه نوشته شد، و جز اينكه "دوست" "دوصت" نوشته شده بود و يكي از "و"ها
وارونه بود املاي بقيه درست بود.
سنوبال همه را براي استفاده سايرين با صداي بلند قرائت كرد. همه حيوانات با حركت
سر موافقت كامل خود را ابراز داشتند و زيركها فورا مشغول از بر كردن فرامين شدند.
سنوبال قلممو را پرت كرد و فرياد كشيد » و حالا رفقا به پيش، بسوي يونجهزار !
بياييد عزم خود را جزم كنيم تا محصول يونجهزار را در مدتي كوتاهتر از جونز و
آدمهايش برداشت كنيم.«
اما در اين موقع سه ماده گاو كه مدتي بود به نظر بيتاب ميآمدند با صداي بلند
شروع به ماق كشيدن كردند. بيستو چهار ساعت بود كه دوشيده نشده بودند و
پستانهايشان رگ كرده بود. خوكها پس از كمي فكر به دنبال سطل فرستادند و نسبتا
موفقانه گاوها را دوشيدند، و ديري نكشيد كه پنج سطل از شير كف كرده خامهدار پر
شد و بسياري از حيوانات با علاقه فراوان به آن چشم دوختند. يكي ميگفت "اين همه
شير را چه بايد كرد؟
يكي از مرغها گفت: جونز گاهي مقداري از آن را با نواله قاطي ميكرد". ناپلئون خود را
جلو سطلها حائل كرد و فرياد كشيد:
»رفقا به شير توجهي نكنيد! بعدا ترتيب آن داده ميشود. مهم جمعآوري محصول
است . رفيق سنوبال جلودار خواهد بود. من هم پس از چند دقيقه خواهم رسيد. رفقا
به پيش! يونجه در انتظار است.«
بدين ترتيب حيوانات دسته جمعي براي برداشت محصول به يونجهزار رفتند و چون
شب برگشتند متوجه شدند شيري در بساط نيست.
سه شب بعد ميجر پير در آرامش كامل و در عالم خواب مرد و جنازهاش پايين باغ
ميوه به خاك سپرده شد. اين واقعه در اوايل ماه مارس اتفاق افتاد. تا سه ماه
فعاليتهاي پنهاني زيادي در جريان بود.
نطق ميجر به حيوانات زيركتر مزرعه ديد تازهاي نسبت به زندگي داده بود.آنها
نميدانستند انقلابي كه ميجر پيشبيني كردهبود كي جامه عمل به خود خواهد پوشيد
و هيچ دليلي نداشتند كه تصور كنند اين انقلاب در خلال زندگي خودشان صورت
خواهد گرفت ،اما كاملا آگاه بودند كه موظفند خود را براي آن آماده سازند.كار تعليم و
مديريت به عهده خوكها، كه هوشيارتر از ساير حيوانات شناخته شده بودند، افتاد.
برجسته و سرآمد آنان دو خوك نر جوان بودند به اسامي سنوبال و ناپلئون كه اقاي
جونز ان دو را به منظور فروش پرورش داده بود. ناپلئون هيكلي درشت داشت و
قيافهاش تا حدي خشن و سبع بود، و در اين مزرعه بركشايري بود، در سخنوري
دستي نداشت ولي معروف بود كه حرفش را به كرسي مينشاند.
سنوبال خوك پرهيجانتري بود، بليغتر و مبتكرتر بود ولي استقامت راي او را نداشت.
بقيه خوكهاي مزرعه خوكهاي پرواري بودند و معروفترين آنها خوكي بود كوچك و
چاق به نام سكوئيلر كه گونههايي برآمده و چشماني براق داشت . تند و چابك بود و
صداي ذيلي داشت. ناطق زبردستي بود و وقتي درباره مسئله مشكلي بحث ميكرد،
طوري از سويي به سويي ميجست و دمش را با سرعت تكان ميداد كه طرف را
مجاب ميكرد.دربارهاش گفتهاند كه قادر است سياه را سفيد جلوه دهد.
اين سه، تعليمات ميجر را به صورت يك دستگاه فكري بسط داده بودند و بر آن نام
حيوانگري گذاشته بودند. چند شب در هفته پس از خوابيدن جونز، در طويله جلسات
سري داشتند و اصول حيوانگري را براي ساير حيوانات شرح ميدادند. در بادي امر با
بلاهت و بيعلاقگي حيوانات مواجه بودند. بعضي دم از وظيفه وفاداري نسبت به جونز
كه او را "ارباب" خطاب ميكردند ميزدند و يا مطالبي پيش پاافتاده اي را عنوان
ميكردند، از قبيل » جونز به ما علوفه ميدهد و اگر نباشد همه از گرسنگي تلف
ميشويم.« و برخي ديگر سوالاتي طرح ميكردند از قبيل »به ما چه كه پس از مرگ
ما چه واقع خواهد شد؟« و يا» اگر انقلاب به هر حال واقعشدني است تلاش كردن يا
نكردن ما چه تاثيري در نفس امر خواهد داشت ؟«
خوكها براي آنكه به آنها بفهمانند اين گفتهها مخالف روح حيوانگري است مشكلات
فراواني داشتند. احمقانهترين سوالات را مالي ماديان سفيد طرح ميكرد. اولين سوال
او از سنوبال اين بود:»آيا پس از انقلاب باز هم قند وجود دارد؟«
سنوبال خيلي محكم گفت:»نه. در اين مزرعه وسيله ساختنش را نداريم. به علاوه
حاجتي هم به داشتن آن نيست. جو و يونجه هر قدر بخواهيد خواهد بود.«
مالي پرسيد: »آيا من در بستن روبان به يالم باز مجاز خواهم بود؟« سنوبال جواب داد
»رفيق اين روباني كه تو تا اين پايه به آن علاقمندي ، نشان بردگي است. قبول نداري
كه ارزش آزادي بيش از روبان است ؟«
مالي قبول كرد ولي پيدا بود كه متقاعد نشده است.
وضع خوكها براي خنثي كردن اثر دروغهاي موزز، زاغ اهلي، از اين هم مشكلتر بود.
موزز كه دستپرورده مخصوص آقاي جونز بود، هم جاسوس بود و هم خبرچين،در
ضمن حراف زبردستي هم بود. داعيه داشت كه از وجود سرزمين عجيبي آگاه است به
نام شير و عسل كه همه حيوانات پس از مرگ به آنجا ميروند. موزز ميكفت اين
سرزمين در آسمان كمي بالاتر از ابرهاست، در سرزمين شير و عسل هر هفت روز
هفته يكشنبه است، در آنجا تمام سال شبدر موجود است و بر درختها نبات ميرويد.
حيوانات از موزز نفرت داشتند چون سخنچيني ميكرد و كار نميكرد، ولي بعضي از
آنها به به سرزمين شير و عسل اعتقاد پيدا كرده بودند و براي اينكه خوكها آنها را
متقاعد كنند كه چنين محلي وجود ندارد ناگزير از بحث و استدلال بودند.
سرسپردهترين مريد خوكها باكسر و كلوور، دو اسب ارابه، بودند. براي اين دو حل
مسائل مشكل بود، اما وقتي خوكان را به عنوان استاد پذيرفتند، تمام تعليمات را
جذب ميكردند و همه را با لحني ساده به ديگران ميرساندند. هيچگاه از حضور در
جلسات سري غفلت نميكردند، و سرود "حيوانات انگليس" را كه جلسات هميشه با
خواندن آن ختم ميشد،رهبري ميكردند.
بر حسب اتفاق، انقلاب خيلي زودتر و بسيار سادهتر از آنچه انتظار ميرفت به ثمر
رسيد. درست است كه آقاي جونز ارباب بيمروتي بود ولي در سالهاي پيش زارع
كارآمدي به شمار ميآمد. ولي اخيرا به روز بدي افتاده بود. بعد از آنكه در يك دعواي
قضايي محكوم شد و خسارت مالي به او وارد آمد دلسرد شده بود و به حد افراط
مشروب ميخورد. گاهي سراسر روز را در آشپزخانه روي صندلي چوبي دستهداري
ميلميد و روزنامه ميخواندو شراب ميخورد و گاهگاه تكههاي نان را در آبجو خيس
ميكرد و به موزز ميخوراند. كارگزايش نادرست و تنبل بودند، مزرعه پر از علف هرزه
بود، خانه حاجت به تعمير داشت، در حفظ پرچينها غفلت ميشد، و حيوانات
نيمهگرسنه بودند.
ماه ژوئن رسيد و يونجه تقريبا آماده درو بود. در شب نيمه تابستان كه مصادف با
شنبه بود آقاي جونز به ولينگدن رفت و آنجا در ميخانه شيرسرخ چنان مست شد كه
تا ظهر يكشنبه بازنگشت. كارگرها صبح زود گاوها را دوشيدند و بعد بيآنكه فكر دادن
خوراك به حيوانات باشند دنبال شكار خرگوش رفتند. آقاي جونز پس از مراجعت
بلافاصله روي نيمكت اتاق پذيرايي با يك نسخه از روزنامه اخبار جهان روي صورتش
خوابش برد. بنابراين تا شب حيوانات بيعلوفه ماندند. بالاخره طاقتشان طاق شد.يكي
از گاوها در انبار آذوقه را با شاخش شكست و حيوانات جملگي مشغول خوردن شدند.
درست در همين موقع جونز بيدار شد و يك لحظه بعد او و چهار كارگرش شلاق به
دست وارد انبار شدند و شلاقها به حركت آمد. اين ديگر فوقطاقت حيوانات گرسنه
بود. با آنكه از قبل نقشهاي نكشيده بودند همه با هم برسر دشمنان ظالم ريختند،
جونز و كسانش ناگهان از اطراف در معرض شاخولگد قرار گرفتند. عنان اختيار از
دستشان خارج بود.هرگز چنين رفتاري از حيوانات نديده بودند و اين قيام ناگهاني از
ناحيه موجوداتي كه هر وقت هر چه خواسته بودند با آنها كرده بودند چنان
ترساندشان كه قوه فكر كردن از آنها سلب شد.
پس از يكي دو لحظه از دفاع منصرف شدند و فرار را بر قرار ترجيح دادند.دقيقهاي بعد
هر پنج نفر آنها در جاده ارابهرو، كه به جاده اصلي منتهي ميشد،با سرعت تمام
ميدويدند و حيوانات مظفرانه آنها را دنبال ميكردند. خانم جونز هم كه ماوقع را از
پنجره اتاق ديد با عجله مقداري اثاث در مفرش ريخت و دزدكي از راه ديگر خارج شد.
موزز هم از شاخهدرختي كه بر آن نشسته بود پريد و غارغاركنان و بالزنان به دنبال او
رفت. در خلال اين احوال حيوانات، جونز و كسانش رابه جاده اصلي راندند و دروازه
پنجكلوني را با سروصدا پشت سر آنان كلون كردند.و بدين طريق و تقريبا بيآنكه خود
بدانند انقلاب برپا شد وبا موفقيت به پايان رسيد. جونز تبعيد و مزرعه مانر از آن آنان
شد.
در دقايق اول حيوانات سعادتي را كه نصيبشان شده بود باور نميكردند. اولين
اقدامشان اين بود كه دسته جمعي به منظور تحصيل اطمينان از اينكه بشري در جايي
مخفي نيست ،چهار نعل دورادور مزرعه تاختند و سپس به ساختمان مزرعه آمدند تا
آخرين اثرات سلطه منفور جونز را پاك سازند. در يراقخانه را كه در انتهاي طويله بود
شكستند و دهنهها، حلقههاي بيني ،زنجيرهاي سگ وچاقوهاي بيمروتي كه جونز
بوسيله آن خوكها و برهها را اخته ميكرد همه در چاه سرنگون شد. افسارها، دهنهها،
چشمبندها و توبرههاي موهن به ميان آتشي كه از زبالهها در حياط افروخته شده بود
ريخته شد. شلاقها هم به همچنين .
حيوانات وقتي شلاقها را شعلهور ديدند همه از شادي به جستوخيز درآمدند سنوبال
روبانهايي را هم كه با آن دم و يال اسبها را در روزهاي بازار تزئين ميكردند در آتش
انداخت.
گفت :»روبان به منزله پوشاك است كه علامت و نشانه انساني است . حيوانات بايستي
برهنه باشند.«
باكسر با شنيدن اين بيان كلاه حصيريش را كه در تابستان گوشهايش را از مگس
حفظ ميكرد آورد و با ساير چيزها در آتش انداخت .
در اندك زماني حيوانات هر چيزي كه خاطره جونز را به يادآنان ميآورد از بين بردند .
بعد ناپلئون آنها را به طويله برگرداند و به هر يك جيره دو برابر معمول و به هر سگ
دو بيسكويت داد. سپس حيوانات سرود حيوانات انگليس را هفت بار از سر تا ته پياپي
خواندند و پس از آن خود را براي شب آماده ساختند و خوابيدند، خوابي كه پيش از
آن هرگز در خواب هم نديده بودند.
اما همگي طبق معمول سحر برخاستند و ناگهان حوادث پرشكوه شب پيشين يادشان
دسته
آمد و جمعي روبه چراگاه دويدند. كمي پايينتر از چراگاه تپه پشتهاي بود كه
تقريبا بر تمام مزرعه مشرف بود. حيوانات بالاي آن شتافتند و از آنجا در روشنايي
صبحگاهي به اطراف خيره شدند. همه مال آنها بود، هر چه ميديدند مال آنها بود!
مست و سرشار از اين فكر به جستوخيز افتادند، و در هوا شلنگ برداشتند
ميانشبنمها غلط زدند و در علفهاي شيرين تابستاني چريدند. كلوخها را لگدمال
كردند و بوي تند آن را بالا كشيدند. سپس به منظور تفتيش گشتي به اطراف مزرعه
زدند و با سكوتي آميخته با تحسين زمين زراعتي، يونجهزار ،باغ ميوه، استخر و جنگل
كوچك را مميزي كردند.
گويي اين چيزها را قبلا نديده بودندو حتي حالا هم مشكل باور ميكردند كه همه از
آن خودشان است . بعد همگي به سوي ساختمان مزرعه ريسه شدند و پشت در
ساكت و آرام ايستادند. اين هم مال آنها بود ولي ميترسيدند داخل شوند. ولي پس از
لحظهاي سنوبال و ناپلئون در را به زور شانه خود باز كردند.
حيوانات يكي يكي پشت سر هم با منتهاي حزم و احتياط تا مبادا چيزي را بر هم
بزنند قدم به داخل گذاشتند. نوك پا از اتاقي به اتاقي ديگر ميرفتند و ميترسيدند
بلندتر از نجوا حرف بزنند. به اشيا لوكس باورنكردني ، به تختخوابهاي با تشك پر،
آينهها، نيمكتها قاليهاي كار بروكسل و عكس ملكه ويكتوريا كه بالاي سر بخاري
اتاق پذيرايي بود با وحشت خيره شده بودند. تازه به پايين پلهبرگشته بودند كه متوجه
غيبت مالي شدند برگشتند و ديدند كه در اتاق خواب است . روبان آبي رنگي از ميز
توالت خانم جونز برداشته و آن را حمايل شانه ساخته بود و به طرز ابلهانهاي جلو آينه
خودستايي ميكرد. بقيه او را سخت ملامت كردند و خارج شدند.
چند پاچه نمك سوده خوك كه در آشپزخانه آويزان بود براي دفن به خارج آورده شد
و بشكه آبجو كه در آبدارخانه بود با لگد باكسر شكسته شد. غير از اين به چيز ديگري
دست نزدند. به اتفاق آرا تصميم براين گرفته شد كه خانه به عنوان موزه محفوظ
بماند. همگي توافق كردند كه هيچ حيواني نبايد هرگز در آنجا سكونت گزيند. حيوانات
ناشتائيشان را خوردند و بعد سنوبال و ناپلئون آنها را مجدد يكجا جمع كردند.
سنوبال گفت: »رفقا سعت شش و نيم است و روزي طولاني در پيش داريم. امروز به
كار دروي يونجه ميپردازيم ولي موضوع ديگري هست كه بايد بدوا ترتيب آن داده
شود. «
خوكها در اين موقع فاش ساختند كه ظرف سه ماه گذشته، از روي كتاب مندرس
بچههاي جونز كه در زبالداني بوده، خواندن و نوشتن آموختهاند. ناپلئون دستور داد
قوطيهاي رنگ سياه و سفيد را بياورند و حيوانات را به طرف دروازه پنج كلوني كه
مشرف به جاده اصلي بود برد.
سپس سنوبال چون از همه بهتر مينوشت قلم مويي را بين دوبند يكي از پاچههايش
گرفت و كلمات مزرعه مانر را از بالاي كلون پاك كرد و جاي آن با رنگ نوشت "قلعه
حيوانات" تا از اين تاريخ هميشه اسم محل اين باشد. بعد جملگي به ساختمان مزرعه
بازگشتند و در آنجا سنوبال و ناپلئون به دنبال نردباني فرستادند كه به ديوار انتهاي
طويله تكيه داده شد.بعد توضيح دادند كه در نتيجه تحصيل سه ماهه موفق شدهاند
كه اصول حيوانگري را تحت هفت فرمان خلاصه كنند. اين هفت فرمان را بر ديوار
خواهند نوشت ،قانون لايتغيري خواهد بود كه حيوانات قلعه حيوانات ملزمند از اين
پس و براي هميشه از آن پيروي كنند. سنوبال با كمي اشكال بالا رفت و شروع به كار
كرد، در حاليكه سكوئيلر چند پله پايينتر قوطي رنگ را در دست گرفته بود.
فرامين هفت گانه روي ديوار قيراندود با حروف سفيد درشت كه از فاصله ٣٠متري
خوانده ميشد، نوشته شد به اين ترتيب :
هفت فرمان
(١هر چه دو پاست دشمن است.
(٢هر چه چهار پاست يا بال دارد، دوست است.
(٣هيچ حيواني لباس نميپوشد.
(٤هيچ حيواني بر تخت نميخوابد.
(٥هيچ حيواني الكل نمينوشد.
(٦هيچ حيواني حيوان كشي نميكند.
(٧همه حيوانات برابرند.
خيلي پاكيزه نوشته شد، و جز اينكه "دوست" "دوصت" نوشته شده بود و يكي از "و"ها
وارونه بود املاي بقيه درست بود.
سنوبال همه را براي استفاده سايرين با صداي بلند قرائت كرد. همه حيوانات با حركت
سر موافقت كامل خود را ابراز داشتند و زيركها فورا مشغول از بر كردن فرامين شدند.
سنوبال قلممو را پرت كرد و فرياد كشيد » و حالا رفقا به پيش، بسوي يونجهزار !
بياييد عزم خود را جزم كنيم تا محصول يونجهزار را در مدتي كوتاهتر از جونز و
آدمهايش برداشت كنيم.«
اما در اين موقع سه ماده گاو كه مدتي بود به نظر بيتاب ميآمدند با صداي بلند
شروع به ماق كشيدن كردند. بيستو چهار ساعت بود كه دوشيده نشده بودند و
پستانهايشان رگ كرده بود. خوكها پس از كمي فكر به دنبال سطل فرستادند و نسبتا
موفقانه گاوها را دوشيدند، و ديري نكشيد كه پنج سطل از شير كف كرده خامهدار پر
شد و بسياري از حيوانات با علاقه فراوان به آن چشم دوختند. يكي ميگفت "اين همه
شير را چه بايد كرد؟
يكي از مرغها گفت: جونز گاهي مقداري از آن را با نواله قاطي ميكرد". ناپلئون خود را
جلو سطلها حائل كرد و فرياد كشيد:
»رفقا به شير توجهي نكنيد! بعدا ترتيب آن داده ميشود. مهم جمعآوري محصول
است . رفيق سنوبال جلودار خواهد بود. من هم پس از چند دقيقه خواهم رسيد. رفقا
به پيش! يونجه در انتظار است.«
بدين ترتيب حيوانات دسته جمعي براي برداشت محصول به يونجهزار رفتند و چون
شب برگشتند متوجه شدند شيري در بساط نيست.