25-06-2015، 16:20
قسمت آخر
شدت سر تکون دادم و گفتم:
این کافی نیست... یعنی یه درصد هم نمی خوان در نظر بگیرن که شاید تو می خواستی کمکش کنی؟
بارمان گفت:
من براشون یه مجرمم... نه فقط به خاطر این موضوع... به خاطر ماجرای باند هم هست... من یه مجرمم این جرم هم روش... .
با عصبانیت گفتم:
تو که بدتر از همه در مورد خودت قضاوت می کنی! مشکلت اینه که بهشون نگفتی مجبورت کردند براشون کار کنی.
سر تکون داد و گفت:
گفتم... راشدی هم جوابمو داد... گفت وقتی تهدیدتون کردن باید به پلیس خبر می دادید نه این که باهاشون همکاری کنید.
گفتم:
همه ی چیزهایی که می گی با داشتن یه وکیل خوب حل می شه... من حس می کنم تو کم اوردی... دیگه ظریفت نداری... برای همین تسلیم شدی... .
سرشو به نشونه ی جواب مثبت تکون داد و گفت:
آره... راست می گی... می دونی... اینا رو بهت گفتم که بفهمی وقتی آرمان مرد می دونستم اگه بتونم از ماجرا سر در بیارم آروم می شم... ولی بعد از رادمان مطمئنم اگه آسمون به زمینم بیاد آروم نمی گیرم... .
بارمان گریه نمی کرد ولی گیج بود... زاری نمی کرد چون شکه شده بود... انگار هنوز باورش نشده بود... بارمانی که رو به روی هم نشسته بود اونی نبود که می شناختم. انگار بدون رادمان کامل نبود... انگار همه ی شیطنت هاش... همه ی گرمای وجودش وابسته به قُلش بود... .
احساس ضعف می کردم... چند قطره اشک روی صورت بارمان چکید... این سکوت... این دردی که توی صورتش بود خیلی عذاب آورتر از آدم هایی بود که گریه و زاری می کردند و با صدای بلند عزاداری می کردند... انگار داشت جلوی چشمم از هم می پاشید.
سعی کردم این بار من محکم باشم... به خودم گفتم جامون برعکس شده... نگاهمو ازش گرفتم... تحمل نداشتم این طور ببینمش... گفتم:
این انصاف نیست که بذاری هرکاری دلشون می خواد بکنند. به خاطر رادمان هم که شده به پلیس کمک کن رد رئیس رو بگیرن... مگه خودت نگفتی که می تونید دست همدیگه رو بخونید؟... ببین بارمان! تو داری با سکوتت به رادمان ظلم می کنی... اگه تو می خوای بذاری قاتلش همین طوری راست راست برای خودش بگرده من نمی ذارم...!
نفس عمیقی کشیدم... شدیدا متاثر بودم... عصبانی بودم... نمی دونم چرا دوست داشتم بزنم زیر گریه و با مشت به سینه ی بارمان بزنم... می خواستم سرش داد بزنم و التماسش کنم که خودش باشه! خود باهوشش... مثل قبل باشه... مثل اون زمانی که بهش لقب آقای وسوسه رو دادم... .
در ماشین باز شد و راشدی روی صندلی جلو نشست. چرخید و روشو به ما کرد. گفت:
متاسفانه باید راه بیفتیم... خانوم تاجیک... فکر می کنم دیگه فرصتتون تموم شد... .
آهی کشیدم. با ناامیدی نگاهی به بارمان کردم... سرشو پایین انداخته بود. همین که در ماشین رو باز کردم بارمان گفت:
می خواستن یه پیغام بدن!
دستگیره رو رها کردم و با تعجب به بارمان نگاه کردم. راشدی سریع گفت:
کی؟
بارمان با همون صدای گرفته ش گفت:
گفتید اندرسون سلاح هاش رو معامله کرد... دیگه به دردشون نمی خورد... برای همین به دخترش هم احتیاجی نداشتند... این آدم ها این طورین... محافظه کارن... ولی وقتی بخوان به کسی پیغامی بدن شدید عمل می کنند... تا حالا خودم چند بار شاهد بودم. یه چیزهایی توی مایه های کاری که با برادرتون کردند... حتما می خواستن به کسی که مورد نظرشون بوده پیغام بدن که اگه باهاشون همکاری نکنه همین بلا رو سر خانواده ی اونم می یارن... بهتون پیشنهاد می کنم در مورد دور و بری هاش تحقیق کنید و ببینید کدوماشون وارد کننده ی اون چیزهایی هستن که بهتون می گم... .
راشدی چشماشو ریز کرد و گفت:
یعنی ممکنه ایرانی باشن؟
بارمان شونه بالا انداخت و با بی حالی گفت:
نه... اگه یه ایرانی رو می شناختن دیگه سراغ اندرسون نمی رفتن... احتمال داره طرف ربطی به ایران نداشته باشه و اینام بخوان کارشون رو خارج کشور ادامه بدن... در این صورت وقت زیادی هم ندارید... چون به زودی از ایران خارج می شن... .
راشدی با هیجان گفت:
اسم و مدلشون رو داری؟
بارمان آهسته گفت:
اوهوم... .
انگار دیگه نا نداشت... به نظر می رسید اون قدر همه چی رو توی خودش ریخته بود که ضعف کرده بود. راشدی گفت:
می دونی که به همکاریت احتیاج داریم!
آهسته لگدی به پای بارمان زدم... می خواستم تحریکش کنم که چیزی در مورد تبرئه شدنش بگه... خوشبختانه انگار هوش و حواسش سرجایش بود. با همون صدای ضعیف گفت:
منم احتیاج دارم که باور کنید می خواستم قرص رو بذارم کف دست غزل نه این که از جلو دستش دورش کنم.
راشدی سر تکون داد و گفت:
تو خودتو به من ثابت کن تا منم تو رو به دادگاه ثابت کنم.
احساس کردم کار من دیگه تموم شده... بارمان سرش رو به سمت بیمارستان چرخونده بود... چشماش از اشک برق می زد... هنوز ساکت بود... اون مرد هنوز هم از روح بارمان من محروم بود... .
مامان با نگرانی نگاهم کرد و گفت:
هنوز خوابی؟
هنوز؟... من چند شب بودم که خواب درست و حسابی نداشتم... آهسته گفتم:
نه... .
مامان لبخند بی رمقی زد و گفت:
مهمون داری؟
روی تخت غلت زدم و گفتم:
حوصله ندارم... .
می خواستم به بارمان فکر کنم... مامان گفت:
آوا اومده... .
به سمت مامان چرخیدم. با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
جدی؟
سریع روی تخت نشستم و گفتم:
بهش می گید بیاد اینجا؟
مامان سرش رو به نشونه ی جواب مثبت تکون داد. سریع به سمت میز آرایشم رفتم. نگاهی به خودم کردم. موهای لخت و قهوه ای رنگم ژولیده بود... سریع موهام رو شونه کردم و با یه کش بالای سرم بستم. دستی به ابروهام که کاملا پر شده بود کشیدم و سعی کردم مرتبشون کنم. یه تی شرت سرمه ای ساده پوشیدم. هنوز شلوار جینم را برنداشته بودم که آوا وارد اتاقم شد. با لبخندی به سمتش چرخیدم... همین که چشمم به ظاهر آشفته ش افتاد لبخند روی لبم خشک شد.
سرتاپا سیاه پوشیده بود. ریشه ی موهاش در اومده بود و برخلاف همیشه صورتش کاملا بدون آرایش بود... .
شلوار جین رو روی تخت انداختم... توی این گیر و دار اصلا به فکر رضا و آوا نیفتاده بودم... آهسته گفتم:
آوا... .
خواستم به سمتش برم و بغلش کنم ولی احساس کردم اصلا تمایلی نداره بهم نزدیک شه. همیشه وقتی می اومد توی اتاقم یا روی تخت می نشست یا روش دراز می کشید ولی این بار خیلی رسمی کنار میز آرایش ایستاده بود.
سرمو پایین انداختم... یادم اومد من باعث دستگیری رضا شدم... شاید برای همین آوا این طور ناراحت بود... یادم اومد که توی دوره ی دبیرستان هم هر وقت آوا شکست عشقی می خورد سرتاپا سیاه می پوشید... حدس زدم این بار هم به احترام عشق از دست رفته ش سیاه پوشیده... .
گفتم:
فکر کنم خیلی حرف ها برای زدن داریم... .
آوا سر تکون داد... کم حرف شده بود... رنگش پریده بود... متوجه شدم خیلی لاغرتر از قبل شده... یادم اومد رضا بعد از ماجرای تصادف من ناپدید شده بود... حتما آوا حسابی نگران بود... و شاید بعد به گوشش رسید که رضا زخمی شده و توی بیمارستان بستریه... و بعد... فهمیده بود که همه ی حرف های رضا دروغ بوده... بهش حق می دادم این طور توی خودش بره... شاید اگه منم جایش بودم مشکی می پوشیدم... .
آهی کشیدم و گفتم:
در مورد رضا... .
چشماشو بست و سر تکون داد... به دیوار تکیه داد و سرشو پایین انداخت. ادامه دادم:
من نمی خواستم بهش آسیبی برسونم... می خواستم خودمو از بین ببرم... .
آوا نگاهم نمی کرد... با صدایی که به زور شنیده می شد گفت:
می دونم... .
گامی به سمتش برداشتم و گفتم:
آوا... می دونم خیلی چیزها وجود داره که بخوای در موردشون حرف بزنی... بهم بگو چرا این قدر گرفته ای؟
آوا که با انگشت های دستش بازی می کرد گفت:
نمی دونم... گیج شدم... یه شب از خواب پا می شم و با خودم فکر می کنم که دوستش دارم... دلم براش تنگ شده... فردا شب این قدر احساس تنفر می کنم که دلم پیچ می خوره... یه ساعت نگران حال و احوالشم... دو دقیقه ی بعد نفرینش می کنم... خیلی قشنگ منو بازی داد... باورم نمی شه که همه ی اون چیزی که می خواست این بود که به تو نزدیک بشه... .
نمی دونستم چی بگم... به میز آرایشم زل زده بودم ولی در واقع نمی دیدمش... کمی فکر کردم و بعد گفتم:
این طوری هام نبود... یادمه آخرین باری که دیدمش می گفت که اولش به خاطر من سراغت اومد ولی بعد ازت خوشش اومد... درباره ی خودش و خانواده ش و خیلی از چیزها هم راستش رو گفت... .
آوا خنده ای عصبی کرد و گفت:
داشتیم می رفتیم سر خونه و زندگیمون... خدا می دونست چه قدر هیجان داشتم... بعد یه دفعه به خودم اومدم و دیدم هرچی توی ذهنم ساخته بودم را باید دور بریزم... همه ی رویاهام... آرزوهام... .
دستش رو جلوی دهنش گرفت... اشک توی چشماش جمع شد. با بغض گفت:
خیلی آدم نامردی اِ... خیلی... .
با این جمله شدیدا موافق بودم... ولی ساکت موندم... نمی دونستم باید چی بگم... نیاز داشتم یه نفر منو به خاطر بارمان دلداری بده... اصلا توی موقعیتی نبودم که بتونم با کسی همدردی کنم... .
آوا با سر انگشت هاش اشک هاش رو پاک کرد و گفت:
تولد رضا رو یادته؟
یاد اون لحظه ای افتادم که رادمان وارد خونه ی رضا شد... قلبم توی سینه فرو ریخت... یه حس خلاء ناگهانی بهم دست داد... خلاء یه دوست... یه برادر... یه آدم خیلی خوب... .
سرمو به نشونه ی جواب مثبت تکون دادم. آوا پوزخندی زد و گفت:
داشتم خودمو می کشتم به خاطر رادمان... چه زود بهم ثابت شد که اشتباه کردم... رادمان آدم خوبه بود و رضا آدم بد... .
اخم کرد... منظورش از این که می گفت چه زود چی بود؟... دوزاریم افتاد... آوا راست می گفت... مدت زمان کمی گذشته بود... فقط چند ماه... بگذریم از این که به چشم من چند سال به نظر می رسید.
انگار آوا دیگه معذب نبود... روی صندلی میز آرایش نشست و گفت:
در مورد رادمان شنیدم... خیلی حس بدی دارم... نتونستم ازش حلالیت بطلبم... چه قدر اذیتش کردم... .
با سر به هال اشاره کرد و گفت:
داشتم با بابات حرف می زدم... می گفت رادمان خیلی پسر خوبی بود... .
ای کاش در مورد یه چیز دیگه حرف می زد... فکر کردن به این که رادمان دیگه بینمون نیست به اندازه ی کافی عذاب آور بود... این که منو یاد نگاه سرد و بی روح بارمان می انداخت قضیه رو دشوارتر می کرد.
آوا به چشمام نگاه کرد و گفت:
دوستش داشتی؟
سر تکون دادم و گفتم:
آره... پسر خوبی بود... .
آوا لبخند کمرنگی زد و گفت:
خوب کنار اومدی با این قضیه... .
تازه فهمیدم چی می گه... حواسم یه لحظه به ماجرای بارمان پرت شده بود. سریع گفتم:
نه... نه... دوستش داشتم ولی به عنوان یه دوست... راستش...
آهی کشیدم و ادامه دادم:
من از داداشش خوشم می اومد؟
چشم های آوا از تعجب چهارتا شد... اخم کردم... این حرف این قدر عجیب بود؟
آوا با ناباوری گفت:
بارمان؟ همونی که بابات می گه بازداشته؟ همونی که توی باند بود؟
دیدم حالا که آوا کم مونده شاخ دربیاره بهتره ضربه ی نهایی رو بزنم:
تازه معتادم بود... .
آوا با دهانی نیمه باز نگاهم کرد... عصبی شدم و گفتم:
چیه؟ چرا داری منو با این نگاهت می خوری؟
آوا من منی کرد و بعد ساکت شد... سرشو پایین انداخت... بعد از مکثی طولانی دوباره سرشو بالا اورد و گفت:
تو از رادمان به اون خوشگلی و آقایی خوشت نیومد اون وقت عاشق برادر معتادش شدی؟
عجیب ترین سوالی که توی زندگیم برام پیش اومده بود رو پرسیده بود... خودمم دقیقا جواب این سوال رو نمی دونستم... شونه بالا انداختم و گفتم:
ما آدم ها همه ش توی فکر آرمان ها و رویاهامونیم ولی یه زمانی به خودمون می یایم و می بینیم چه قدر ازشون فاصله گرفتیم... کارهایی کردیم که خودمون هم نمی تونستیم پیش بینیش کنیم... می دونی... این جور وقت ها بحث موقعیته... شاید اگه من و بارمان یه جای دیگه و توی یه موقعیت دیگه همدیگه رو می دیدیم هیچ وقت بهم علاقه مند نمی شدیم... توی هر موقعیت دیگه ای امکان این که من از رادمان بیشتر خوشم بیاد وجود داشت ولی... .
نفس عمیقی کشیدم... یه مشت خاطره ی عذاب آور به ذهنم هجوم اورد... خاطرات اون زیرزمین کذایی... ادامه دادم:
رادمان توی موقعیتی بود که منم اسیرش بودم... گیج بود... نمی تونست درست تصمیم بگیره... نمی دونست اطرافش چه خبره... ولی بارمان... انگار همه ی آدم ها رو می تونست توی مشتش بگیره... جذاب بود... وسوسه برانگیز... متفاوت... من هیچ تجربه ای در مقابل امثالش نداشتم... شاید برای همین به سمتش کشیده شدم... می دونی... وقتی آزادی می خواستم، تنها کسی که امید رسیدن بهش رو توی من تازه می کرد بارمان بود... وقتی تکیه گاه می خواستم اون برام بهترین تکیه گاه شد... وقتی به یه حامی احتیاج داشتم حمایتم کرد... تنها کسی بود که توی این چند ماه می تونست خیلی راحت بهترین حسی رو که توی زندگیم داشتم بهم بده... بارمان همه چیز من بود... .
آوا سر تکون داد و گفت:
فکر می کنی باد عوض شدن موقعیت هم بتونه دوباره همه ی این چیزها رو بهت بده؟
شونه بالا انداختم و گفتم:
آدم ها توی روزهای خوش همدیگه رو پیدا می کنند و عاشق می شن... برای همین توی سختی ها از هم فاصله می گیرن... من و بارمان توی سخت ترین دوران زندگیمون بهم رسیدیم... شاید روزهای خوش فقط این علاقه رو قوی تر کنه... توی موقعیتی نیستم که بتونم چیزی رو پیش بینی کنم... ولی اینو می دونم که زندگی من عوض شده... پس منم باید عوض بشم... باید خیلی تلاش کنم تا بتونم یه زندگی نرمال برای خودم بسازم... بارمان هم همین طور... فکر می کنم بتونیم با هم کنار بیایم و خوشبخت بشیم... هر دوتامون باید سعی کنیم خودمون عوض کنیم، با شرایط کنار بیایم و نگاه مردم رو به خودمون تغییر بدیم... .
آوا گفت:
می دونی بابا و مامانت بفهمن چی می شه؟ فکر کردی موافقت می کنند؟ پدرتو در می یارن؟
لبخند کمرنگی زدم و گفتم:
آدم برای این که قدر داشته هاش رو بدونه باید براش بجنگه... آدم ها تا سخت به دست نیارن قدر نمی دونن... منم حاضرم برای بارمان بجنگم... حسی که بهش دارم خیلی قویه... این حس تنها چیزیه که من و بعد همه ی چیزهایی که پشت سر گذاشتم زنده نگه می داره... تحمل از دست دادنش رو ندارم... من باید به خاطرش بجنگم... برای جنگیدن هم باید عوض شم... این تنها موقعیتی توی زندگیم هست که حس می کنم توان و انگیزه ی عوض شدن رو دارم... .
آوا سر تکون داد و گفت: من اگه جای تو بودم سعی می کردم بعد اون همه بدبختی فقط دنبال آرامش برم... . گفتم: یه نفر هست که خیلی تلاش کرده من بعد این بدبختی ها آرامش داشته باشم... حالا نوبت منه که بهش کمک کنم. آوا نگاهی به دور و بر اتاقم کرد. مکثی کرد و گفت: من کی ام که بهت بگم چی درسته چی غلط... من کی ام که بگم راه درست چیه و نصیحتت کنم؟... من اگه عرضه داشتم خودمو این جوری درگیر رضا نمی کردم... . پوزخندی زد و گفت: بابات می گه احتمالا از ده سال بیشتر براش حبس می برن... . با تعجب گفتم: ده سال؟ آوا اصلاح کرد: بیشتر از ده سال. با نفرت خاصی گفتم: اونو پنجاه سالم بندازن زندان کمشه. آوا شونه بالا انداخت... هنوز هم گیج به نظر می رسید. بهش حق می دادم... از جاش بلند شد و گفت: خب... من دیگه باید برم... مامان اینا نگران می شن... ای کاش می شد قراری چیزی بذاریم که بیرون بریم. بابات می گفت فعلا امکان این که بری بیرون رو نداری. ابرو بالا انداختم و گفتم: حسابی با بابام خلوت کرده بودی ها! هی می گی بابات گفت... بابات گفت... . بالاخره خندید... هرچند آهسته و کوتاه... . خداحافظی گرمی با هم کردیم. وقتی که رفت احساس تنهایی کردم... آهی کشیدم و روی تختم نشستم... احساس کردم یهو همه جا ساکت شد... دوباره تنها شده بودم. سرمو به دیوار تکیه دادم. همین که چشمامو روی هم گذاشتم بابا در زد و گفت: بیام تو؟ لبخندی زدم و گفتم: آره... . بابا وارد اتاق شد. یه ظرف میوه دستش بود. ظرف رو روی پام گذاشت و گفت: مامانت خیلی نگرانه... می گه ضعیف شدی. راست می گه... رنگتم خیلی پریده... . مشغول قاچ کردن سیب شدم و گفتم: ازم می ترسه... نمی دونم چرا جرئت نمی کنه کنارم بشینه... . بابا شونه بالا انداخت و گفت: ناراحته... داره سعی می کنه با این قضیه کنار بیاد... بهش فرصت بده... امشب هم یه زنگ به ترانه بزن... اونم کم کم داشت به ماجرا مشکوک می شد... نمی دونی چه جوری ماجرا رو ازش مخفی کردیم. سر تکون دادم. با چاقو پوست اون قسمت هایی از سیب که لک شده بود رو کندم. یه تیکه ش رو سر چاقو زدم و به بابا تعارف کردم. با کنجکاوی گفتم: رحیمی باهاتون همکاری کرد؟ بابا با سر جواب مثبت داد و گازی به سیب زد. منتظر شدم تا لقمه ش رو بجوه. زل زده بودم به صورتش... بعد به خودم اومدم و یه قاچ بزرگ از سیب رو نزدیک دهنم بردم... همین که اولین گاز رو زدم فهمیدم که اصلا بهش میلی ندارم. بابا اخم کرد و به طرز غافلگیر کننده ای گفت: چرا این قدر برات مهمه؟ انگار همون یه تیکه سیب تو دهنم ماسید... به زور قورتش دادم و گفتم: می خواست فرار کنه... به جاش منو رسوند دست شما و دستگیر شد. شما که بهتر می دونید... باید بره زندان... به خاطر من... منم الان می تونم زندگیمو کنم... می تونم فراموش کنم ولی فکر می کنم باید کاری رو که برام کرد جبران کنم. منم الان باید بی خیال آرامش بشم و اونو نجات بدم. بابا نگاهم نمی کرد... گفت: نه... یه چیزی بیشتر از این حرفاست... . قلبم توی سینه فرو ریخت. بابا گفت: خوشت می یاد ازش؟ احساس کردم تمام صورتم داغ شد... قلبم محکم توی سینه می زد... حس می کردم دارم از خجالت ذوب می شم... دهنم باز نمی شد... چه برسه به این که زبونم بچرخه و یه بهونه ای بیاره. تو دلم گفتم: خدایا... منو از این جا و از این لحظه و از این مکان محو کن! دوست نداشتم دروغ بگم... اصلا نه گفتن کار آسونی نبود... جواب مثبت دادن هم که محال به نظر می رسید. بابا مهلت این کارها رو بهم نداد. با اخمی که هر لحظه عمیق تر می شد گفت: ترلان این پسره معتاد بود! هروئین! می فهمی؟ بالاخره قفل دهنم شکسته شد. سریع گفتم: صحبت سر "بود" و "داشت" اِ... صحبت سر گذشته هاست؟ باشه... همین پسره قبلا دانشجوی پزشکی بود! بابا چپ چپ نگاهم کرد. شونه بالا انداختم و گفتم: چه فرقی می کنه؟ بابا با عصبانیت گفت: این استدلال یه دختر بیست و دو ساله ست؟ راست می گفت... یه لحظه خنده م گرفت... با این حال جلوی خودمو گرفتم و سعی کردم جدی باشم. بابا گفت: تو کم کسی نیست ترلان... یه نگاه به خانواده ت کن... همه تحصیل کرده ن... وضع مالیمون خدا رو شکر خوبه... تو هم که از ظاهر کم نداری. دختر خوب و نجیبی هستی... برای چی حاضر شدی به آدمی مثل اون فکر کنی؟ می دونی چه پسرهایی حاضرن به خاطرت پیش قدم بشن؟ آهی کشیدم و گفتم: آره! همونایی که دم خونه صف کشیدن! بابا دوباره عصبانی شد و گفت: بسه دیگه! دارم جدی باهات حرف می زنم! با جدیت گفتم: منم دارم جدی حرف می زنم! موقعی که اون مرتیکه دانیال منو تهدید می کرد این آقا پسرهای دست گلی که سنگشونو به سینه می زنید کجا بودن؟ موقعی که من ته دره افتاده بودم کی منو نجات داد؟ کی منو پیدا کرد؟ کدوم یکی از این پسرها وقتی اون آدما تحقیرم می کردن، وقتی تهدیدم می کردن پشتم وایستادن؟ کدومشون؟ هر کی این مردم رو نشناسه شما می شناسید!... می دونید که به سادگی از آدمی که دادگاه رفته و آدم کشته نمی گذرن... حتی اگه اون آدم تبرئه شده باشه... هیچ پسر دست گلی نمی یاد در این خونه رو بزنه و دختری رو که چند ماه با یه باند همکاری کرده و توی قتل یکی از نیروهای دریایی نقش داشته رو بگیره... اگه باهاش مخالفید دلیل بهتری پیدا کنید... بی خود پای کسایی که هم من می دونم و هم شما می دونید که وجود ندارن رو وسط نکشید!
بابا چند لحظه به من که رگباری حرف زده بودم و حالا داشتم نفس نفس می زدم نگاه کرد. از بهت زدگیش استفاده کردم و با لحنی که به شدت کوبنده بود گفتم: نمی دونم شما از چه زاویه ای به زندگی این آدم نگاه می کنید ولی توی معتاد شدن بارمان هیچ چیز زشتی وجود نداره! بابا بلند گفت: اصلا تو راست می گی! توی معتاد شدنش هیچ چیز بدی وجود نداره! توی معتاد موندنش چی؟ سر تکون دادم... گفتم: به خاطر برادرش بود... به خاطر آرمان... توی دنیایی که برادر گوشت برادر رو می خوره و به خاطر یه قرون دو زار استخونش هم تف می کنه یه نفر پیدا شده به خاطر برادرش از زندگی خودش بگذره... این آدم هیچ وقت به خاطر موقعیت و شرایطش فرصت یه زندگی درست و حسابی رو نداشته... اگه دستش رو نمی گیرید، اگه کمکش نمی کنید حداقل بی خودی تحقیرش نکنید! نفس عمیقی کشیدم و نگاهمو از بابا گرفتم. حس می کردم که اصلا انتظار همچین چیزی رو ازم نداشته... می دونستم نتونسته بود پیش بینی کنه که من این طور پشت بارمان در بیام. بابا دستی به پیشونیش کشید. می دونستم برای مردهای ایرانی این جور چیزها چه فاجعه ایه... می دونستم چه قدر روی دخترهاشون حساسند... با توجه این چیزها به نظرم بابا خیلی خوب برخورد کرده بود... . آهی کشید و گفت: دلیل می خوای؟ حرف حساب می خوای؟... می دونستی پرونده ی روانی خیلی از پلیس ها شبیه خلاف کارهاست؟ از این حرف بی ربط شکه شدم. با تعجب گفتم: یعنی چی؟ بابا گفت: یه اتفاق توی زندگی شون می افته... یه سری ها عزمشون رو جزم می کنند و خودشونو وقف مردم و کشورشون می کنند تا نذارن همچین حادثه هایی تکرار شه... می شن پلیس... یه سری هم تصمیم می گیرن گرگ شن و قبل از این که کسی بدرتشون، بقیه رو از بین ببرن... می شن خلاف کار... یه سری تفاوت های ظریف با هم دارن... بحث سر اینه که همه ی چیزی که بارمان از خودش نشون داده شرارته... برادرش دقیقا برعکس بود ... بارمان راهی رو شروع کرد که ملکیان چند وقت پیش رفته بود... مثل یه خلاف کار عمل کرد... . پامو با حالتی عصبی تکون می دادم. بابا ادامه داد: وقتی خواهر بزرگترش زمین گیر شد به جای این که بره سراغ پلیس و قانون رفت پی انتقام. با یه مشت آدم خلاف کار نشست و برخاست کرد... راه و روششون رو یاد گرفت... شد مثل خودشون... فقط به خاطر خواهرش... ولی بعد از این که انتقامش رو گرفت آروم نشد... انتقام هیچ چیزی رو درست نمی کنه... آدمو آروم نمی کنه... چون از دست رفته هات رو بهت برنمی گردونه... ملکیان هم به خودش اومد و دید که سقوط کرده... آدم هایی که باهاشون توی این مدت همکاری کرده بود رو نمی تونست کنار بزنه... نمی ذاشتند با اطلاعاتی که داره بذاره و بره. این شد که به یه همکاری اجباری تن داد... خانومش همه چیز رو نمی دونست... سر از همه ی جزئیات در نیورده بود... ولی ما اینو می دونیم که ملیکان خیلی باهوش بود... بالاخره تونست از دست اون آدم هایی که گیرشون افتاده بود فرار کنه. بعدش گرفتار پلیس شد... یه مدت زندان رفت و به خاطر رفتار خوبش توی زندان تخفیف گرفت و زودتر از زمان موعود از زندان بیرون اومد... دنبال کار گشت... برای یه آدم سابقه دار هم که کار نبود... دوباره وارد کار خلاف شد... خوب رشته ای هم خونده بود... شروع کرد به تولید کردن شیشه... به خاطر سواد و استعدادی که داشت جنس خوبی تولید می کرد. بعد از این که کارش گرفت و وضعش خوب شد یه بخش از واردات بقیه ی مواد مخدر رو هم دستش گرفت... بعدم ظاهرا باندشون تغییر کاربری داد و وارد یه فاز دیگه شدن... . بابا نیم نگاهی بهم کرد و گفت: بارمان بهمون گفت که ماجرای این باندشون چی بود... . مکثی کرد... منم توی ذهنم سعی می کردم نقاط اشتراک ملکیان و بارمان رو ندیده بگیرم و تفاوت ها رو بزرگ کنم... هی به خودم می گفتم که چی؟ چه ربطی به بارمان داره؟... هرچند که کاملا متوجه یه سری شباهت ها بودم.... بابا ادامه داد: پسر اون خانوم بزرگ شد و توی یه سری از کارهای باند به ناپدریش کمک می کرد... تا این که مخفی گاهشون لو رفت. پلیس ریخت اونجا و توی درگیری این پسر کشته شد. بابا دوباره مکث کرد. این بار به چشمام نگاه کرد و گفت: یه مادر از هرچی بگذره از خون بچه ش نمی گذره... اون زنم به خاطر این که با من آشناییت دوری داشت و در مورد کارهام و قضاوت هام شنیده بود مدارکش رو پیشم اورد... نمی تونست از سر تقصیر ملکیان بگذره... به خاطر باند... به خاطر جذب پسرش به این کار... می دونی سر اون زن چه بلایی اومد؟ با سر جواب منفی دادم ... هرچند که مطمئن بودم چیز خوشایندی نیست... . بابا گفت: کشتنش... همسایه شون نشونه های ظاهری قاتل رو به پلیس داده بود... پلیس به این نتیجه رسید خود ملکیان این کارو کرده... مردی که این بلا رو سر عشقش بیاره اصلا ازش بعید نیست که به کشورش این طور پشت کنه... نمی دونم این آدم چطور می تونه با غم و غصه هاش... با گناهاش زندگی کنه... . هزار تا حرف سر زبونم می اومد ولی جلوی خودمو می گرفتم و به خودم نهیب می زدم که یه کم رعایت بابا رو بکنم... بزرگترین تفاوتی که بین ملکیان و بارمان بود این بود که من اصلا حس نکردم که زن ملکیان علاقه ای بهش داشت... درحالی که من عاشق بارمان بودم... و نمی دونم که این همه چیز رو بهتر می کرد یا بدتر... . بابا ادامه داد: حالا ازت می خوام به این فکر کنی که بارمان پاش رو توی راهی گذاشته که ملکیان رفته... همون نفرت ها و همون کینه ها رو تجربه کرده... همون محرومیت ها رو... هوش و استعداد ملکیان رو هم داره... هیچ تضیمینی نیست که بعد از تبرئه شدن یا در اومدن از زندان دنبال راه خلاف نره... پتانسیل اینو داره که یه رئیس مثل ملکیان باشه... حتی این قدر دقت نظر داره که از ملکیان الگوبرداری کنه... داشت کم کم ازش چیز یاد می گرفت... قبل از این که اصرار کنی تبرئه شه به این فکر کن که اگه خدای نکرده راه ملکیان رو بره ما مسئول فراهم کردن این زمینه بودیم... به این فکر کن که می خوای چه جایگاهی داشته باشی... این که مثل زن ملکیان یه قربانی باشی یا می خوای خودتو از این ماجرا بیرون بکشی. سر تکون دادم و گفتم: قول می دم که بهش فکر کنم... ولی شما هم به این فکر کنید که ملکیان هوش و استعداد بی نظیری داشت ولی هیچکس دستش رو نگرفت و کمکش نکرد... به این فکر کنید که با دریغ کردن کمک و حمایتتون دارید همین کارو با بارمان هم می کنید... دارید از طرف خودتون طردش می کنید... دارید برای خودتون دشمن می سازید... شما هم به این موضوع فکر کنید. بابا لب هاش رو بهم فشار داد. زیرلب گفت: لا الله الا الله! از دست تو دختر! حرف حرفِ خودته! چیزی نگفتم. بابا گفت: اگه به جای تسلیم شدن و گیج شدن زودتر می جنبیدی می تونستی خودتو از اون باند بیرون بکشی و هیچ کدوم از این اتفاق ها هم نمی افتاد... مشکلت این بود که ترسیدی و در رفتی... نتونستی خوب فکر کنی... عجله کردی... بازم داری همین کارو می کنی. با تعجب گفتم: جدا؟ این طور فکر می کنید؟ اگه شما یادتون رفته من حرف های آقای فارسی رو یادم نرفته... بهم گفته بود که خیالتون راحته که قاطی آدم های باندم... حالا که کنارتون نشستم و همه چی تموم شده همه ی این حرف ها رو فراموش کردید! یه دفعه بابا به سمتم چرخید و با تعجب گفت: چی؟ ابروهام بالا رفت... گفتم: آقای فارسی دیگه... اون روز توی مهمونی بهم گفت که شما خیالتون راحته که من اونجام... مگه براتون نگفت که منو دیده؟ بابا از جاش بلند شد و رو به روم ایستاد... چشماش اون قدر درشت شده بود که یه لحظه وحشت کردم. با صدای بلند گفت: تو فارسی رو دیدی؟ توی مهمونی؟ ... کی؟ با تعجب گفتم: چیزی بهتون نگفته؟ ... مگه شما اون حرفا رو بهش نزده بودید؟ بابا به شدت سر تکون داد و گفت: من؟ ... من گفتم تو توی باند بمونی بهتره؟ من گفتم تو کار خلاف بکنی بهتر از اینه که پای کاری که کردی وایستی؟ این حرف اصلا شبیه حرف های من می مونه؟ بهت زده گفتم: یعنی آقای فارسی دروغ گفته... ولی آخه برای چی؟ اصلا توی مهمونی چی کار می کرد؟ من فکر می کردم جاسوس پلیسه... . قفسه ی سینه ی بابا تند تند بالا و پایین می رفت... اگه جلوی چشمم سکته می کرد تعجب نمی کردم... سر تکون داد و گفت: حالا می فهمم... جاسوس بود... آره... جاسوس بود... ولی نه جاسوس ما... جاسوس اونا... . رو به بابا کردم و گفتم: کجا می ریم؟ بابا که از شدت استرس نزدیک بود پشتی صندلی رو توی دستش خورد و خمیر کنه گفت: یه جای امن! به ماموری که با سرعت رانندگی می کرد نگاه کردم... دوباره نگاهمو به بابا دادم که کنارم نشسته بود و داشت و با استرس پشتی صندلی جلوی ماشین رو فشار می داد. قلبم محکم توی سینه می زد. گفتم: آقای فارسی خیلی چیزها می دونست... مگه نه؟ بابا سر تکون داد و آهسته گفت: تقریبا همه چیز رو... . کم کم استرس بابا داشت به منم منتقل می شد. نمی تونستم ساکت بشینم. دوست داشتم هی حرف بزنم... به نظر می رسید بابا اصلا میلی به حرف زدن نداره. با این حال پرسیدم: به بازپرس خبر دادید؟ بابا کوتاه گفت: آره... . نگاهش به خیابون ها بود... با هیجان و استرس به اطراف نگاه می کرد... . با لبه های شالم بازی می کردم و دور انگشتام می پیچوندم... با ریشه هاش بازی می کردم... چند ثانیه بعد به خودم اومدم و دیدم که انگشت هام توی هم گره شدن... باز اختیار زبونمو از دست دادم: کجا می ریم؟ ای بابا! به منم بگید ماجرا چیه؟ داریم از چیزی فرار می کنیم؟ بابا گفت: داریم می ریم یه جای امن! شما شاهدهای این ماجرا هستید و شاید بازم ازتون بازجویی شه... باید جاتون امن باشه... متاسفانه تمام این مدت هم فارسی جاتونو می دونست... . بابا نگاهی سرزنش آمیز بهم کرد و گفت: باید زودتر ماجراش رو بهم می گفتی! چرا از همون اول نگفتی؟ شونه بالا انداختم و گفتم: چه می دونستم این طوری می شه! فکر می کردم خودش بهتون گفته... . بابا سر تکون داد و زیرلب گفت: همیشه مشکوک می زد... منو بگو! پاشو به خونه زندگیم هم باز کردم... . لبه های شالمو از دور انگشت های یخ زده م باز کردم و گفتم: خودتونو سرزنش نکنید... . مرتب دور و برش رو نگاه می کرد... انگار هر لحظه منتظر بود که یه اتفاق بد بیفته. بابا زیرلب گفت: باید هرچه زودتر شما رو برسونیم یه جای امن! گفتم: چرا هی می گید شما؟ مگه به جز من کس دیگه ای... . حرفمو نصفه نیمه گذاشتم.... نوری از امید به دلم تابیده شد. بابا گفت: راشدی رفت تا رحیمی رو از بازداشتگاه بیرون بیاره... ممکنه اونجا جاش امن نباشه... . نفس راحتی کشیدم. دلم می خواست یه لبخند پت و پهن بزنم. می تونستم بارمان رو ببینم... لب و لوچه م رو گاز گرفتم تا لبخندم رو نشه... دوست داشتم از خوشحالی جیغ بزنم. با شیطنت تو دلم گفتم: امیدوارم یه عالمه سرخر نداشته باشیم... . همین که بیرون شهر رسیدیم راننده ماشین رو کنار زد. چشمم به راشدی افتاد که با اخم و تخم کنار یه ماشین پلیس ایستاده بود. سرک کشیدم و به داخل ماشین پلیس نگاه کردم. چشمم به پسری با موهای مشکی که دو طرفش رو تراشیده بود افتاد... دیگه نتونستم جلوی لبخند زدنمو بگیرم. همین که ماشینمون متوقف شد راشدی به سمتمون اومد. بابا شیشه رو پایین داد. راشدی خم شد و بعد یه سلام احوال پرسی خیلی کوتاه گفت: باید سریع تر بریم. نگاهش بین من و بابا به گردش در اومد و گفت: بهتره از هم جدا بشید! با تعجب گفتم: پس بابام چی؟ یعنی با ما نمی یان؟ ممکنه جونشون تو خطر باشه. راشدی سر تکون داد و گفت: نه به اندازه ی شما... فکر کنم اگه از هم جدا بشید و خبر نداشته باشید که هر کدوم کجا هستید بهتر باشه... . بابا که رگه هایی از عصبانیت توی صداش مشخص بود گفت: ولی اگه این دو نفر با هم باشن مشکلی نیست!! راشدی شونه بالا انداخت و گفت: مشکل ما هم یکی دو تا نیست... این پسر یه کم بدقلق و سرکشه... ظاهرا فقط یه نفر می تونه کنترلش کنه! و با دست بهم اشاره کرد. راشدی به بابا لبخندی زد و گفت: ثابت کرده که می تونه مواظب دخترت باشه... نگران نباش... خیالت تخت... جاش پیش ما امنه! بابا دستمو توی دستش فشار داد و گفت: برو بابا جون... مواظب خودت باش... ترلان! به سمتش چرخیدم. با جدیت توی چشمام زل زد و گفت: درست فکر کن... عجله نکن! باشه؟ لبخندی زدم و گفتم: مواظبم... باشه.... شمام مراقب خودتون باشید... . نمی دونم چرا این قدر ذوق داشتم که زودتر سوار ماشین پلیسی بشم که بارمانم توش بود... همین که از ماشین پیاده شدم متوجه شدم که بابا چیزی به راشدی گفت. ماشینو دور زدم و کنار راشدی ایستادم. شنیدم که راشدی گفت: ... نگران نباش... خودم حواسم بهشون هست! یادم اومدم شبی که رادمان فوت شده بود راشدی چطور به من و بارمان زل زده بود... نه! انگار این آدم مسئول زهرمار کردن لحظات خوش زندگیم بود... . سوار ماشین پلیس شدم. با هیجان به سمت بارمان چرخیدم. سرشو به سمتم چرخوند و لبش به یه لبخند کج و پر از شیطنت باز شد... چشمکی زد. در ماشین باز شد و راشدی سوار شد. من و بارمان حالت جدی تری به خودمون گرفتیم. سرمو پایین انداختم و چشمم به دستبندی که به دست بارمان زده شده بود افتاد... خودش که بی خیال به نظر می رسید. انگشتهاشو توی هم گره کرده بود و با دقت به صورت راشدی زل زده بود. نیم نگاهی به صورتش کردم... خدایا... چه قدر دلم براش تنگ شده بود... دوباره لبخند زدم... ته ریش داشت... حلقه ی سیاه دور چشماش خیلی کمرنگ شده بود... پوستش حتی از شبی که توی بیمارستان دیدمش هم روشن تر شده بود... از ظاهر یه آدم معتاد فاصله گرفته بود... . به طرز عجیبی کنارش احساس بی خیالی و خونسردی می کردم. دیگه از استرسی که توی ماشین کنار بابا داشتم خبری نبود... . بارمان گفت: ایشالا بقیه ی نیروهاتون هم به زودی سر می رسن دیگه؟! راشدی سرشو به سمت بارمان چرخوند و گفت: فکر می کنی ما دو نفر از پسشون برنمی یایم؟ بهتره بهمون اعتماد کنی! اگه قرار باشه چند تا ماشین و یه عالمه نیرو دنبال خودمون راه بندازیم باعث جلب توجه می شه... . بارمان سر تکون داد و گفت: آره خب... کمیت مهم نیست... بیست نفر آدم بودید ولی نتونستید داداشمو نجات بدید! راشدی به سمت عقب چرخید و نگاهی بهم کرد... انگار انتظار داشت یه کاری کنم... ولی من اصلا جرئت نداشتم خودمو با احساسات قوی بارمان نسبت به برادرش طرف کنم. فقط شونه بالا انداختم و قیافه ی مظلومی به خودم گرفتم. بارمان با صدای نه چندان آهسته گفت: زندانی رو گرسنه نگه می دارن... اینا دیگه کی ان؟ رو بهم کرد. کف دستش رو نشون داد و گفت: این قدر به آدم غذا می دن... همون رو هم امروز بهم ندادن! زیرلب گفت: دارم از گرسنگی می میرم. معلوم بود این چند وقت بارمان حسابی رو مخ راشدی بود. چون بلافاصله به سمتمون برگشت و گفت: بارمان! ... همین امروز فهمیدیم که یکی از همکارهامون تمام مدت جاسوس ملکیان بوده... از خیلی چیزها خبر داشت... باید شما رو برسونیم به یه جای امن... می شه یه خورده کمتر اذیت کنی و باهامون همکاری کنی؟ بارمان ابرو بالا انداخت و گفت: با شکم خالی؟ باشه... هرکاری بگید می کنم... ولی خیلی توقع نداشته باشید! راشدی پوفی کرد و سرشو به یه سمت دیگه چرخوند. آهسته گفتم: اذیت نکن دیگه! ولی انگار بارمان شدیدا روی مود اذیت کردن افتاده بود. البته درک می کردم که به خاطر مرگ برادرش همه ی عالم و آدم رو مقصر بدونه... احتمالا بابت این که پلیس نتونسته بود رادمان رو زودتر از موعود از ماشین دور کنه کینه به دل گرفته بود. راننده از توی آینه نگاهی به پشت سرش کرد و گفت: یه ماشین مشکی رنگ دنبالمونه... . من و بارمان بلافاصله بهم نگاه کردیم. راشدی از آینه نگاهی به پشت سرمون کرد. گفت: چند وقته؟ راننده سرعت ماشینو بیشتر کرد و گفت: چند دقیقه ای هست که پشتمونه... مرتب سعی می کنه خودشو مخفی کنه... . راشدی موبایلشو در اورد. تماس گرفت و تقاضای نیروی پشتیبان کرد. دوباره داشتم استرس پیدا می کردم... قلبم محکم توی سینه م می زد. بارمان هم مثل چند دقیقه ی قبل خونسرد و بی خیال نبود... . راشدی خطاب به من و بارمان گفت: به سمت عقب برنگردید... نباید بفهمه متوجه ش شدیم... ممکنه عکس العمل شدید نشون بده. دستام داشت یخ می کرد... گفتم: از کجا فهمید داریم جا به جا می شیم؟ راشدی سر تکون داد و گفت: احتمالا زیر نظرتون داشت... هم نمی شد که همون جا بمونید... هم این جا به جایی خطرناک بود. بارمان با لحن مسخره ای گفت: اوه! پس این نقشه ی بی عیب و نقص استتارتون عملی نشد! راشدی با عصبانیت گفت: ما الان با هم توی یه تیمیم... اگه می خوای کمک کنی الان وقتشه! راننده گفت: داره سرعتشو زیاد می کنه. یه دفعه بارمان گفت: برو توی جاده ی فرعی! راشدی گفت: نه! می فهمه متوجهش شدیم! بارمان به سمت جلو خم شد و گفت: باید غیرقابل پیش بینی باشیم... اون آدمی که راپورتتونو داده می شناسدتون... مطمئن باش حتی می دونه که درخواست نیروی پشتیبان دادید... مطمئن باشید می دونه که داره کدوم سمتی می رید. بهتره یه حرکت غیرقابل پیشبینی انجام بدید... شاید بهتر باشه یه کار غیرحرفه ای بکنید... چیزی که ازتون بعیده... . می دونستم حرفاش در حد یه فرضیه بود... ولی مسلما آقای فارسی خیلی چیزها می دونست... همه چی رو... حتما اون بود که گزارش پیشرفت تحقیقات راشدی رو به رئیس داده بود و باعث طرح اون نقشه ها شده بود. بارمان دوباره به راننده گفت: برو توی جاده ی فرعی... . راننده نگاهی به راشدی کرد. راشدی سرشو به نشونه ی تایید تکون داد. نفسم توی سینه حبس شده بود... مرتب دلم می خواست سرمو به سمت عقب برگردونم. راننده وارد راه فرعی شد. از زمین های بی آب و علف گذشتیم... راشدی چشماشو تنگ کرد... به رو به روش نگاه کرد و گفت: اونجا منطقه ی مسکونیه... . بارمان گفت: پس باید خودمونو گم و گور کنیم تا درگیری پیش نیاد و ... . حرفشو نصفه نیمه گذاشت. نگاهی به اطرافش کرد... به زمینی که پر از درخت های کاج... کیسه نایلون هایی که توی زمین خشک پراکنده شده بودند. آهسته گفت: اینجا رو می شناسم... . راشدی داشت به راننده می گفت: ... می دونه که این دو نفر بازجویی شدن و همه ی اطلاعات رو دادن... برای چی می خواد این کارو بکنه؟ بارمان با صدای بلند گفت: اینجا رو می شناسم... وقتی ماموریت گروگان گیری دخترتون رو بهمون دادن اومدیم این سمت... همین جا بود... . راننده پرسید: این یعنی چی؟ بارمان گفت: یعنی اینجا رو خوب بلدند... . با صدایی که می لرزید گفتم: چی کار کنیم؟ یه لحظه سکوت بینمون برقرار شد... بارمان به سمتم چرخید و گفت: چاره ای نداریم... باید از هم جدا شیم. با تعجب گفتم: چی؟ ولی... . بارمان رو بهم کرد و گفت: نمی دونیم چند نفرن... چی می خوان... چه اسلحه ای دارن... نمی دونیم جلوتر برامون دام گذاشتن یا نه... همه ی چیزی که می دونیم اینه که ما رو می شناسن... تنها راهمون اینه که نذاریم پیش بینیمون کنن... . مخم داشت سوت می کشید. دوباره داشتم از شدت استرس ریشه های شالمو چنگ می زدم. راشدی نگاهی به اطراف کرد و گفت: وقتی من گفتم ماشینو کنار بزن... من و بارمان می ریم سمت راست... . راشدی رو بهم کرد و گفت: با ستوان یوشی برید سمت چپ. ازش جدا نشو... . ستوان یوشی گفت: بریم کدوم سمت؟ کجا همدیگه رو ببینیم؟ راشدی صاف سرجاش نشست و گفت: فکر کنم بهتره از هم خبر نداشته باشیم... هر وقت صدای آژیر رو شنیدید یعنی نیروهای پشتیبان رسیدند... اون موقع برید سمتشون. با این حرف راشدی ضربان قلبم بالا رفت...نگاه راشدی به آینه بود... من و بارمان بهم نگاه کردیم... اصلا دوست نداشتم ازش جدا شم... حس بدی داشتم... ای کاش ما رو از هم جدا نمی کرد... انگار همیشه یه چیزی پیدا می شد که بین ما قرار بگیره... . به چشم های آبی بارمان نگاه کردم... با دیدن برق چشماش هم خوشحال شدم که مثل قبل شده هم دلم گرفت... دلم نمی خواست حتی برای یه ثانیه از این نگاه و از این چشم ها دور شم... چشماشو برای دل گرم کردنم روی هم گذاشت و لبخند زد. قلبم توی دهنم بود... دستامو مشت کرده بودم و احساس کردم انگشتام بی حس شدند... . راشدی گفت: حالا! بلافاصله ستوان روی ترمز زد. سریع از ماشین پیاده شدیم. ماشینو دور زدم و به سمت ستوان یوشی دویدیم. راهی رو نشونم داد و گفت: از این طرف... . صدای موتور ماشین مشکی رو از دور شنیدم... داشت نزدیک می شد... داشت گاز می داد... به زودی بهمون می رسید... دنبال ستوان وارد زمین خاکی شدم... خودمونو بین درخت های کاج گم کردیم... زمین خاکی پر از کیسه نایلون، بطری های خالی آب معدنی و حتی سرنگ بود. صدای ترمز یه ماشین و به دنبالش صدای ترمز ماشین دوم رو شنیدم. قلبم توی سینه فرو ریخت. دو تا ماشین شده بودند... ستوان آهسته گفت: از این طرف... . اسلحه ش رو دستش گرفت و اشاره کرد که دنبالش برم... نمی دونستم داریم به کدوم سمت می ریم. فقط مواظب بودم که زیاد سر و صدا نکنم و پامم روی کیسه ها سر نخوره... همین طور دنبال ستوان می دویدم... قلبم توی سینه تالاپ تولوپ می کرد... گوشمو تیز کرده بودم... منتظر یه اتفاق ناگوار بودم... . نمی دونم چه قدر دویدیم... احساس می کردم ماهیچه های ساق پام دارند از درد می ترکند... نفسم بالا نمی اومد... اون قد از دهن نفس کشیده بودم که گلوم می سوخت... . یه دفعه روی یکی از کیسه ها سر خوردم. سریع تنه ی درخت رو چسبیدم تا زمین نخورم... ستوان به سمتم برگشت. با سر اشاره کردم که چیز مهمی نیست... نفسمو بیرون دادم... آب دهنمو قورت دادم. نزدیک بود پام پیچ بخوره ولی به خیر گذشته بود... . همین که صاف ایستادم و خواستم شروع به دویدن بکنم صدای خش خشی از پشت سرمون شنیدم. هینی گفتم و به سمت پشت چرخیدم. چشمم به بارمان و راشدی افتاد که نفس نفس می زدند و به سمتمون می اومدند... ستوان صاف ایستاد و با تعجب گفت: چی شد پس؟ بارمان کنار راشدی ایستاد. خم شد و دستاشو روی زانوهاش گذاشت. معلوم بود حسابی دویده بودند... نفس عمیقی کشید و گفت: هیچی... دلمون براتون تنگ شد. راشدی چند بار نفس عمیق کشید تا نفسش سرجاش اومد... گفت: اون طرف به یه سری خونه ی خرابه می رسید که پاتوق معتادها بود. بارمان صاف ایستاد. با دست به راشدی اشاره کرد و گفت: این آقا هم توی لباس فرمه! گفتیم قبل از این که شلوغ پلوغ کنند و جامونو با سر و صدا لو بدن بیایم این سمت. گفتم: دو تا ماشین شدند... . ستوان گفت: ممکنه بیشتر هم بشن... بیاید بریم... از این طرف... . پشتمو به بارمان و راشدی کردم و خواستم دنبال ستوان یوشی برم که یه دفعه بارمان داد زد: مراقب باش. صدای شلیک گلوله توی فضا پیچید... . یه دفعه محکم به درخت کوبیده شدم. ستوان یوشی منو کنار کشیده بود... داد زد: برو... برو... . صدای شلیک دوم ... سوم... .بی اختیار جیغی کشیدم... خشک شده بودم... به تنه ی درخت چسبیده بودم... پاهام بی جون شده بود. یوشی داد زد: برو... . یه تیر به شاخه ی درخت خورد... دوباره جیغ زدم و از ترس چشمامو بستم. ستوان یوشی هلم داد و گفت: از این جا برو... . بدون این که نگاهی به اطرافم بکنم شروع به دویدن کردم... بی اختیار می دویدم... از شدت اضطراب و ترس پاهام و دستام می لرزید... از درون یخ کرده بودم... دوباره صدای تیراندازی رو شنیدم... پام لغزید و نزدیک بود بیفتم... دستام یخ کرد... کلاغ ها رو دیدم که از روی درخت ها پریدند و به آسمون رفتند... . بی هدف می دویدم... صدای بلند نفس هام تنها صدایی بود که می شنیدم... دستام با بی نظمی کنارم بدنم تکون می خورد و هوا رو می شکافت تا منو جلوتر ببره... عضلات بدنم درد می کرد... معده م تیر می کشید... بوی مرگ رو همه جا احساس می کردم... انگار سایه به سایه داشت دنبالم می اومد. با دست شاخه ی یکی از درخت ها که خیلی پایین بود رو کنار زدم... برگ های سوزنیش صورتمو خراش داد... اهمیتی ندادم و به دویدن ادامه دادم... با آخرین سرعتی که در توانم بود می دویدم... . قلبم دیوونه وار توی سینه م می زد... دیگه نمی تونستم بدوم... سکندری خوردم و محکم به درخت رو به روم خوردم... به تنه ی درخت چنگ زدم تا مانع افتادنم بشم... فایده ای نداشت. روی زمین ولو شدم... . به زور جلوی صدای فریاد دردآلودم رو گرفتم. روی پام افتاده بودم. با دست پای دردناکمو گرفتم... و آخ آخ کردم... چشمامو بستم و لبمو به دندون گرفتم تا داد نزنم... . یه کم پامو ماساژ دادم... بهتر شد... دستی به استخونش کشیدم... دردش زیاد نبود... نفس راحتی کشیدم... شانس اورده بودم که بلایی سر پام نیومده بود... دوباره چشمامو بستم و نفس عمیقی کشیدم... گلوی خشک شده م سوخت... . یه دفعه صدایی از طرف راستم شنیدم... از جا پریدم... متوجه صدای بلند نفس کشیدنم که با ناله همراه بود شدم. وحشت زده دستمو جلوی دهنم گرفتم تا صدامو خفه کنم. قفسه ی سینه م تند و با شدت بالا و پایین می رفت... . چشمم دو دو می زد... دنبال یه قاتل یا یه جانی می گشتم... انتظار داشتم یه مرد با اسلحه جلوم ظاهر شه... . چشمم به سگ ولگرد لاغری افتاد که لنگان لنگان به سمت دیگه می رفت. نفس راحتی کشیدم. خودمو از روی زمین جمع و جور کردم. همین که از روی زمین بلند شدم و به راه افتادم صدای پایی شنیدم. سگ عو عو کرد و سرعتشو بیشتر کرد. قلبم توی سینه فرو ریخت. سریع به حرکت در اومدم و در حالی که سعی می کردم روی نوک پا راه برم و سر و صدا درست نکنم از اونجا دور شدم... دستم هنوز جلوی دهنم بود و صدای نفس کشیدن هام رو خفه می کرد... . خودمو پشت یه درخت کشیدم و به جایی که چند لحظه پیش بودم نگاه کردم... خیلی ازش فاصله گرفته بودم ولی هنوز توی میدان دیدم بود... چند لحظه گذشت و خبری نشد... نفس راحتی کشیدم... همین که خواستم به راهم ادامه بدم چشمم به یه مرد با لباس مشکی افتاد... قلبم توی سینه فرو ریخت... مرد درحالی که با موبایلش ور می رفت داشت از جایی که چند لحظه پیش ترک کرده بودم رد می شد... ضربان قلبم بالا رفت... با ناخون های دستی که جلوی دهنم بود به صورتم چنگ زدم... اگه مرد سرشو سمت چپ می چرخوند منو می دید... تنه ی درخت اون قدرها قطور نبود که منو کاملا پشت خودش جا بده. قلبم محکم توی سینه می زد و از اضطراب داشتم دیوونه می شدم. مرد موبایلش رو توی جیبش گذاشت... در همین موقع صدای شلیک دیگه ای بلند شد. قلبم توی دهنم اومد... لرزش دستم شروع شد. مرد سرشو به اطراف تکون داد... سریع خودمو جمع کردم و خم شدم... با وحشت به مرد نگاه کردم.. حواسش به این طرف نبود... دوباره موبایلش رو دراورد و به سرعت بین درخت ها ناپدید شد. دستمو روی قلبم گذاشتم... چند تا نفس عمیق کشیدم... پس این نیروهای پلیس کجا مونده بودند؟ گوشمو تیز کردم... به جز قار قار کلاغ صدایی نمی اومد... با انتظاری کشنده منتظر شلیک های پیاپی شدم... ولی خبری نشد... همون جا پای درخت ولو شدم... پاهام می لرزید و کفشون یخ زده بود... احساس می کردم نمی تونم حتی یه قدم بردارم... به فکرم رسید که خودمو به ماشین پلیس برسونم و سریع از اونجا دور شم ولی... نمی تونستم بارمان رو تنها بذارم... و بازپرس رو... . چیزی از صحنه ی درگیری ندیده بودم... فقط تیری که به شاخه ی درخت بالا سرم خورده بود رو حس کرده بودم... اگه بلایی سر بارمان اومده باشه... . یه دفعه چشمم به مرد افتاد که دوباره داشت همون مسیر رو برمی گشت. خودمو بیشتر به سمت درخت کشیدم... لاغر و باریک بودم ولی نه اون قدر که یه درخت کاج منو کاملا قایم کنه... . ضربان بالای قلبم داشت روانیم می کرد... با تمام وجود می لرزیدم... مرد به سمت راستش نگاه کرد... بین درخت ها سرک کشید... نفس توی سینه م حبس شد... اگه سرشو به سمت چپ می چرخوند منو می دید... . پاورچین پاورچین به سمت جلو رفتم... می دونستم توی درگیری با اون مرد هیچ شانسی ندارم... مجبور بودم آهسته و آروم فرار کنم... . مرد به رو به روش نگاه کرد... مراقب بودم پامو روی کیسه ها نذارم و صدای فش فششون رو در نیارم. راهی که چند دقیقه پیش دوان دوان اومده بودم رو آهسته برگشتم. فاصله ی زیادی با مرد داشتم... حالا دیگه پشتش بهم بود... سرشو به سمت چپش چرخونده بود... داشت همون جایی رو نگاه می کرد که چند دقیقه پیش بودم... . قلبم توی دهنم بود... با ترس و لرز ازش دور شدم... متوجه حضورم نشده بود... دوباره صدای شلیک گلوله رو شنیدم... سرجام خشک شدم... صدای فریاد مردی رو از دور دست شنیدم... اگه بارمان... . نمی تونستم... نمی تونستم بدون اون برم... نمی خواستم از دستش بدم... بدون اون چیزی از من نمی موند... . می ترسیدم... هم از رو به رو شدن با اون آدم ها... هم از جدا شدن از بارمان... . این ترس داشت دیوونه م می کرد... عقلم به پاهام فرمان فرار می داد... دلم فرمان جلو رفتن... قدرتشون مساوی بود... سرجام مونده بودم و نمی دونستم باید چی کار کنم... . دستامو مشت کردم... من تصمیم گرفته بودم که بجنگم... من به خودم قول داده بودم که عوض شم... این اولین قدم بود... باید یه کاری می کردم... . نفس عمیقی کشیدم... سعی کردم به لرزش بدنم مسلط بشم... نمی دونستم از کدوم راه به این سمت اومده بودم... فقط می دونستم دور شده بودم... دوباره شروع کردم به دویدن... . مسیر برام آشنا نبود... یه کم دیگه دویدم... بین اون درخت ها گم شده بودم... . ایستادم و سرمو چرخوندم... گوشامو تیز کردم... صدای فریادی از دور شنیدم... قلبم دوباره به تپش در اومد... به همون سمت دویدم... یه صدایی توی سرم می گفت: ولش کن... بذار و برو... فرار کن... . به خودم نهیب زدم: به خودت مسلط شو... تو می تونی... می تونی... . صداها هر لحظه بلندتر می شد... قلبم هر لحظه محکم تر از لحظه ی قبل می زد. یه دفعه چشمم به ستوان یوشی افتاد... بی حرکت روی زمین افتاده بود... سرجام متوقف شدم و سریع دستمو جلوی دهنم گرفتم... جیغمو خفه کردم... . قلبم یه لحظه از حرکت ایستاد... چشمم سیاهی رفت... بعد متوجه شدم که هنوز نفس می کشه... نفسمو بیرون دادم... چشمم به اسلحه ش افتاد که یه کم اون طرف تر افتاده بود... چشماشو بسته بود... زخمی شده بود و خون زیادی ازش رفته بود... دیدن زمینی که خاک و خونش با هم قاطی شده بود حالمو بد می کرد... . نگاهی به دور و برم کردم... باید یه چیزی پیدا می کردم و جلوی خونریزیش رو می گرفتم... همین که خواستم از اونجا دور شم ، صدای فریاد مردی بلند شد. بدون فکر خودمو پشت یکی از درخت ها انداختم. دستمو روی قلبم گذاشتم. چیزی نمی دیدم... یه کم جلوتر رفتم... خودمو به درخت های جلوییم رسوندم... یه دفعه سرجام متوقف شدم... . به صحنه ی درگیری که چندین متر جلوتر بود خیره شدم... زمین به خاک و خون کشیده شده بود... یه مرد با لباس مشکی و ریش پرپشت با دست هایی که به طرفین باز شده بود روی زمین افتاده بود... پشت سرش راشدی با یه مرد مشکی پوش درگیر شده بود. مرد با مشت محکم توی صورت راشدی زد. راشدی به گوشه ای پرت شد... مرد پشتش رو کرد و همین که خواست حرکت کنه راشدی محکم به پاش زد. مرد روی زمین افتاد. خودشو به سمت اسلحه ای که روی زمین افتاده بود کشید... . قلبم توی سینه فرو ریخت... اگه دستش به اسلحه می رسید... . بدون معطلی به سمت اسلحه ی ستوان دویدم. از روی زمین برش داشتم. با بیشترین سرعتی که توی توانم بود به سمت جلو دویدم. اسلحه رو جلو گرفتم و داد زدم: تکون نخور! مرد سرجاش متوقف شد... روی زمین افتاده بود و پشتش بهم بود... دستش به سمت اسلحه ای که یه متر اون طرف تر بود دراز شده بود... . با صدایی که به شدت می لرزید داد زدم: از اسلحه فاصله بگیر! با دو تا دست اسلحه رو گرفته بودم... دستام به شدت می لرزید... اون قدر یخ زده بودند که کم کم داشتند بی حس می شدند... . از گوشه ی چشمم به راشدی نگاه کردم... پاش بدجوری زخمی شده بود و به شدت خونریزی داشت... داشت سعی می کرد خودشو به سمت دیگه ای بکشه... صدای ناله ش بلند شد... دیگه جونی براش نمونده بود... بارمان توی زاویه ی دیدم نبود... جرئت نداشتم نگاهمو از اون مرد بگیرم و دنبال بارمان بگردم... از چیزی که ممکن بود ببینم می ترسیدم... . مرد آهسته و آروم از روی زمین بلند شد. به سمتم چرخید. قلبم توی سینه فرو ریخت و چشمام تا آخرین حد ممکن گشاد شد. مردی با چشم های تیره و کشیده و موهای مشکی رو به روم بود. به زخم روی شقیقه ش نگاه کردم. لرزش دستم بیشتر شد... با نفرت گفتم: خائن! آقای فارسی دستاشو از هم باز کرد و گفت: من مسلح نیستم. داد زدم: دستاتو بذار پشت سرت! آقای فارسی گامی به سمت عقب برداشت و گفت: ترلان... تو این کارو با من نمی کنی! داد زدم: من هرکاری لازم باشه می کنم! صدام اون قدر می لرزید که ترس شدید درونیم رو لو می داد... اسلحه تو دست من بود... من بودم که می ترسیدم... . اون مسلح نبود... اون بود که خونسرد و مسلط به نظر می رسید... . آقای فارسی سر تکون داد... گفت: منو به این کار مجبور کردن... زنمو گروگان گرفتن... . ضربان قلبم پایین اومد... فارسی با حزن و اندوه نگاهم کرد و گفت: من و تو دشمن نیستیم ترلان... . راشدی با صدای ضعیفی گفت: به حرفش گوش نکن... . داشت از حال می رفت... دوباره ضربان قلبم بالا رفت... آقای فارسی گفت: تو چند ساله که منو می شناسی... می دونی که من چه قدر دوستت دارم... . راشدی گفت: ترلان... گوش نده به حرفاش... گولشو نخور... . آقای فارسی به چشمام زل زد و گفت: می دونی که من بدتو نمی خوام... . یه قدم کوچیک به سمت عقب برداشت... داشت دستاش رو پایین می انداخت... دودل شدم... یاد اون شب هایی افتادم که خونه مون می موند و با معین تخت نرد بازی می کرد... برام فیلم می اورد... حتی برای قبولی کنکور بهم یه عطر گرون قیمت کادو داده بود... . ولی... یاد اون شبی که توی مهمونی دیده بودمش افتادم... دستشو دور کمر یه زن غریبه انداخته بود و برای رقص وسط سالن رفته بود... به اسلحه ی کنار پاش نگاه کردم... خواستم آب دهنمو قورت بدم که متوجه شدم دهنم خشک شده... . یاد زنی افتادم که زیر ماشین من از بین رفت... ناوسروان راشدی... راضیه... آره... بارمان گفته بود باند بین تشکیلات سبزواری جاسوس داشت... جاسوسشون فارسی بود که اون شب هم بینشون نشسته بود... این مرد با جاسوسی هایش باعث مرگ ناوسروان راشدی شد... باعث مرگ زنی شد که من زیرش کردم... زندگی خانواده ی منو به هم ریخته بود... الانم اومده بود تا منو بکشه... من... و بارمان... . و به طرز دردناکی متوجه شدم که صدای بارمان نمی یاد... اثری ازش نبود... و شاید... شاید پشت سرم بود... شاید دیگه هیچ وقت صداش رو نمی شنیدم... شاید فارسی تا همین جای کار هم نیمی از کارش رو انجام داده بود... . ستوان یوشی از حال رفته بود... راشدی دیگه توانی نداشت... این مرد باعث و بانیش بود... . فارسی دشمن من بود... دشمن ترین دشمنی که من و بابا تا به اون روز داشتیم... و حالا اسلحه توی دست من بود... این مرد تو مشت من بود... . لرزش دستم از بین رفت... . حس کردم خون توی رگام یخ زد... لبم به لبخندی کج باز شد... ابروی راستم بی اختیار یه کم بالا رفت... شاید کمی پوستم داشت به سیاهی می زد... شاید آبی چشم هام داشت شیطنت رو داد می زد... شلیک کردن کار سختی نبود... آسون بود... دیگه نه خون حالمو بد می کرد نه اون وضع منو می ترسوند... من از هیچی نمی ترسیدم... خونسرد بودم... اون قدر که می تونستم به راحتی لبخند بزنم... . با نفرت نگاهش کردم... با صدایی که دیگه نمی لرزید گفتم: دروغ گو! یه دفعه به سمت اسلحه ش پرید. راشدی فریاد زد: ترلان بزنش! انگشتم بی اختیار ماشه ی اسلحه رو فشار داد... صدای بلند شلیک گلوله باعث شد گوشم سوت بکشه... صدای فریاد فارسی بلند شد... . آهسته گفتم: به خاطر بابام! پاشو زده بودم... روی زمین افتاد... یه دستشو به پاش گرفت... با اون یکی دستش که به شدت می لرزید پشت سرش دنبال اسلحه گشت... در همون حال گفت: نه... ترلان... نه... . راشدی شیرم کرد و ناله کرد: دوباره... بزنش... . سرمای درونم به این کار فرمان می داد... خیلی آسون بود... خیلی... لبخندم هنوز روی لبم بود... سینه ش رو نشونه گرفتم و شلیک کردم... . دوباره صدای فریادش بلند شد... انگار منظره ی رو به روم هیچ تاثیری روم نمی ذاشت... من خونسردتر از این حرف ها بودم... آهسته گفتم: به خاطر رادمان... . از درد ضعف کرده بود... ولی هنوز جون داشت... هنوز تکون می خورد... انگشت هاشو به سمت اسلحه ش کشید... راشدی گفت: تمومش کن... . سرشو نشونه گرفتم و گفتم: به خاطر بارمان! یه لحظه دستم لرزید. صورتمو از نفرت جمع کردم... شلیک کردم و جسد فارسی روی زمین افتاد... دستم توی هوا موند... تموم شد... . نه قلبم تند تند می زد... نه نفسم توی سینه حبس شده بود... نه می ترسیدم... انگار یه ترلان دیگه اونجا ایستاده بود... نه... هنوز ترلان بود که اسلحه رو نگه داشته بود... هنوز فکرش پر از خانواده ش بود.. پر از بارمان... انگار یه نیمه ی دیگه ی ترلان اونجا ایستاده بود... . اسلحه رو انداختم... راشدی چشماشو روی هم گذاشت... سرشو به درخت تکیه داد... دستشو روی زخم پاش فشار داد... متوجه زخم پهلوش شدم. گیج و گنگ بودم... خواستم به سمت راشدی برم و چیزی روی زخمش بذارم... توی اون خراب شده هم هیچی پیدا نمی شد... به ناچار شالمو از سرم باز کردم... به سمت راشدی دویدم... دستشو بالا اورد... ابروهاش توی هم گره خورده بود... صورتش خیس عرق بود... گفت: نه... من خوبم... . با دست به پشت سرم اشاره کرد و گفت: اون بیشتر از من احتیاج داره... . سریع چرخیدم... چشمم به بارمان افتاد... سرم گیج رفت... چشمام سیاهی رفت... از جام بلند شدم... انگار همه ی اینا رو داشتم توی یه خواب عذاب آور می دیدم... یه کابوس نفرین شده... به کسی که روی زمین مچاله شده بود نگاه کردم... به سمتش دویدم... خودمو کنارش انداختم... دست های بسته ش توی سینه ش جمع شده بود... چشماشو بسته بود ولی پلکش می لرزید... کتف راستش خونریزی داشت... وحشت زده چند بار تو صورتش زدم و گفتم: بارمان... بارمان... چشماتو باز کن... . صدای ناله ی راشدی رو از پشت سرم شنیدم... ولی انگار یه دفعه همه ی دنیا پیش چشمم اهمیتشو از دست داد... انگار فقط بارمان مهم بود... بارمان همه چیز بود... . دوست داشتم هرچی لباس تنم بود پاره کنم و دور زخمش ببندم تا چشماشو باز کنه... . دوست داشتم با آخرین توانم اون قدر توی صورتش بزنم تا نگاهم کنه... . دوست داشتم صورتشو بین دستام بگیرم و بگم چه قدر دوستش دارم... . دوست داشتم فریاد بزنم و التماس کنم که تنهام نذاره... . آخه اون مرد همه ی دنیای من بود... . باز توی صورتش زدم... دستمو جلوی بینیش گرفتم... نفس های داغش به دستم خورد... هنوز نفس می کشید... هنوز بهش امید بود... . اشکام روی گونه هام ریخت... تکونش دادم و با التماس گفتم: تو رو خدا تنهام نذار... به خدا اگه بری نمی بخشمت... ازت نمی گذرم... . بغض داشت خفه م می کرد... دستمو روی زخمش فشار دادم تا جلوی خونریزیشو بگیرم. هیچ وسیله ای نداشتم... هیچ کاری نمی تونستم بکنم... دستم به هیچ جا بند نبود. داشتم از دست می دادمش... کنارش بودم و کاری از دستم برنمی اومد... آهسته گفتم: به خدا اگه تنهام بذاری خودمو می کشم... حق نداری بدون من بری... . یه دفعه صدای آژیر ماشین پلیس بلند شد... چه عجب... بالاخره رسیدند... . صداشون از دور به گوش می رسید ولی می دونستم به زودی پیدامون می کنند... . نوری از امید به قلبم تابیده شد... دلم گرم شد... . صورت بارمان رو نوازش کردم... اشکام روی لباسش می چکید... با گریه گفتم: رسیدن... طاقت بیار... طاقت بیار... . سرمو خم کردم و کنارش روی زمین گذاشتم... اشکام روی خاک ریخت... آهسته زمزمه کردم: طاقت بیار... . ****** دستام توی جیب مانتوم بود... با نگرانی به بازپرس راشدی نگاه کردم... یه عصا دستش بود و با زور و زحمت به سمتم می اومد. لباس فرمش رو پوشیده بود و یه پوشه ی آبی دستش بود... از رنگ و روش که به نظر می رسید اصلا حال خوشی نداره... با دیدن وضعیتش با ناراحتی سر جام جا به جا شدم. همین که بهم رسید گفتم: شما باید استراحت کنید... . اخم کرد و گفت: شمام که حرف دکترها رو می زنید... خیلی کار دارم... خیلی... گزارش های بدی به دستمون رسیده... . با نگرانی گفتم: چی؟ عصا رو به دیوار تکیه داد... به پوشه ای که توی دستش بود نگاه کردم... همین گزارش بود؟ گفت: می گن ملکیان از کشور خارج شده... . قلبم توی سینه فرو ریخت. با ناباوری گفتم: چی؟ کی؟ کی همچین گزارشی داده؟ سری به نشونه ی تاسف تکون داد و گفت: مامورهای مرزی... . وا رفتم... بالاخره در رفت... لعنتی... . سرمو تکون دادم... هیچ جوری نمی تونستم تاسفمو بروز بدم... آهی کشیدم... آخرشم دستمون بهش نرسید... همیشه... همیشه یه قدم جلوتر از ما بود... . راشدی با سر به اتاقی که سمت چپمون بود اشاره کرد و گفت: می رید دیدنش؟ سرمو پایین انداختم و گفتم: بله... . راشدی پوشه رو دستم داد و گفت: شواهدیه که جمع آوری شده... نشونش بده و ببین نظرش چیه... . پوشه رو گرفتم... دهنمو باز کردم که چیزی بگم... پشیمون شدم و دوباره دهنمو بستم. دودل بودم... دوست نداشتم جوابی که می دونستم راشدی بهم می ده رو بشنوم... . راشدی گفت: چیزی شده؟ بعد از مکثی طولانی با نگرانی گفتم: می بریدش زندان... مگه نه؟ راشدی آهی کشید... دستی به ریشش کشید و گفت: خصوصیات اخلاقی بدش خیلی بارزه... خصوصیات اخلاقی خوبم زیاد داره... باورم نمی شه خودشو انداخت جلوی من... انگار این آدم آفریده شده تا فداکاری کنه... تا ایثار کنه... انگار آخرین چیزی که براش مهمه خودشه... . سر تکون داد و گفت: این دو روز که این جا بستری بودم وقت برای فکر کردن زیاد داشتم... خیلی فکر کردم... به این که اگه بارمان زمان دانشجویش یه نفر آدم درست و حسابی دور و برش داشت چی می شد... به این که اگه یه نفر بود که به باباش یه تلنگر می زد سرنوشت این پسر چی می شد... می دونی می تونست چه پزشکی بشه؟ باهوش... فداکار... مشکلش این بود که کسی رو نداشت... . بالاخره یه نفر بارمان رو فهمید... لبخندی زدم. راشدی ادامه داد: اشتباهات زیادی داشت... پتانسیل جبران کردن هم داره... باهامون همکاری کرد... . لبخند زد و گفت: منو نجات داد... و باز هم می تونه کمک کنه... نمی تونم یه سری شرارت و شیطنت که تو وجودش هست رو ندیده بگیرم... ولی... لیاقت یه زندگی خوب رو داره... یه بار از خودگذشتگی کرد و به خاطر ما شکنجه شد... معتاد شد... حالا نوبت ماست که کمکش کنیم... . با ناباوری نگاهش کردم... خواب بود دیگه؟ رویا بود؟ ... زبونم بند اومده بود... . راشدی گفت: بهش یه تخفیف بزرگ می دن... تاجیک می گفت احتمال داره تا پنج سال محکوم به زندان شه... . وا رفتم... یه لحظه به تبرئه شدنش امیدوار شده بودم... با ناامیدی سرمو پایین انداختم. راشدی ادامه داد: من توی دادگاه شهادت می دم... اینم می گم که ملکیان هنوز فراریه و به احتمال زیاد به بارمان احتیاج داریم که دستگیرش کنیم... حاضرم خودم ضمانتشو بکنم... تاجیک گفت که شاید بشه در این صورت محکومیتش رو به حالت تعلیق در اورد... . لبخندی روی لبم نشست... دلم گرم شد... با ذوق و شوق گفتم: شما واقعا همه ی کارها رو به نحو احسنت انجام دادید... همه ی ما بهتون مدیونیم. عصاش رو دوباره زیربغلش زد و گفت: انجام وظیفه بود... به عنوان یه مامور پلیس وظیفه دارم که جلوی جرم و جنایت وایستم... ولی... قبل از این که پلیس باشم یه انسانم... وظیفه ی انسانیم حکم می کنه به کسی که به کمک احتیاج داره کمک کنم... با این سوء سابقه فکر نمی کنم بارمان بتونه درسشو ادامه بده... این یه حقیقته که مسئولین دانشگاه نتونستن از استعدادهاش و ویژگی های مثبتش استفاده کنند... منم تصمیم دارم از خصوصیات اخلاقی منفیش استفاده کنم و تبدیل به احسن ش کنم. با تعجب گفتم: این یعنی چی؟ راشدی لبخندی زد و گفت: به عنوان یه مامور غیررسمی می تونه به ما کمک کنه... نه فقط توی این پرونده... توی پرونده های مشابه... فکر کنم این طوری دیگه به راه کج کشیده نمی شه... و... اگه این وابستگی عجیبی که بارمان به رادمان داره رو رادمان هم به بارمان داشته باشه، می تونم با خوبی کردن در حق بارمان دینمو به برادرش ادا کنم... . با شگفتی گفتم: این بهترین خبریه که تو این چند وقت شنیدم... .آهی کشید... به پوشه اشاره کرد و گفت: یادتون نره... . با خوشحالی سر تکون دادم. راشدی به سمت انتهای راهرو رفت... در همین موقع در اتاق بارمان باز شد... چشمم به بابای بارمان افتاد... لاغر و تکیده به نظر می رسید... دست هاش می لرزید... اصلا متوجه حضورم نشد. همین طور لرزان و آشفته به سمت خروجی بیمارستان رفتم... مطمئن بودم بارمان حسابی حالشو گرفته... . نچ نچی کردم و وارد اتاق شدم. بارمان روی تخت نشسته بود و با چسب زخم روی ساعدش ور می رفت. به طرفش رفتم... با دیدنم لبخندی پر از شیطنت زد و گفت: دیو چو بیرون رود فرشته در آید! زدم زیر خنده... روی صندلی کنار تختش نشستم و گفتم: حالت چطوره؟ یه کم بی حال و رنگ پریده بود... به خودش اشاره کرد و گفت: می بینی که! خوب خوب... . گفتم: باباتو اذیت کردی ها! پوزخندی زد و گفت: یه عمر اون اذیت کرد... حالا من اذیت می کنم... ترسیده... دو تا از پسرهاش مردن... تازه... ماجرای مامانم تعریف کرد... این که ... . پوفی کرد و حرفشو نصفه نیمه گذاشت. سر تکون داد و گفت: همه ش تقصیر ما بود... . از جام بلند شدم... دستشو گرفتم و گفتم: دنبال مقصر نگرد... الان که همه چی تموم شده باید دنبال آرامش باشیم... . دوباره پوزخند زد و گفت: آره... امیدوارم توی زندان بیشتر از اینجا بهم برسن... شاید این طوری بتونم آرامشمو حفظ کنم... . لبخندی زدم... ماجرا رو برایش تعریف کردم... ابروهاش بالا رفت... باورش نمی شد... هرچیزی که راشدی بهم گفته بود رو بهش گفتم... . از بهت و حیرتش استفاده کردم و محو تماشای صورتش شدم... روشو برگردوند... مات و مبهوت مونده بود... گفتم: همه چی درست می شه... راشدی کمکت می کنه... تازه... منم کنارتم... حالا که بابات هم پشیمونه وضعیت زندگیت بهتر می شه... . بارمان سر تکون داد و گفت: ولی... آخه... من اگه از اینجا بیام بیرون زندگیتو بهم می ریزم... می خوام پیشت باشم... می خوام مال من باشی... در حالی که می دونم خانواده ت با من موافقت نمی کنند. می دونم در حد من نیستی و خیلی سری... می دونم لیاقت بهترین ها رو داری... . وسط حرفش پریدم و با آرامش گفتم: موقعی که ته دره افتاده بودم اون بهترین ها کجا بودن؟... من تو رو می خوام... اگه راشدی تاییدت کنه... اگه درست رفتار کنی... اگه حکم دادگاه این طور باشه در نهایت بابام هم نرم می شه... بابام آدم بی منطقی نیست... اگه راشدی می تونه این طور در موردت فکر کنه بابام هم می تونه... به اتفاقات خوب عادت نداری ... برای همین این طوری هول کردی... . بارمان گفت: اگه خراب کنم و ضایع شم چی؟ باید برم زندان؟ پوشه رو روی پاش انداختم و گفتم: خب... همین الان شروع کن! مواظب باش که خراب نکنی. پوشه رو باز کرد و گفت: ایش... کی حال داره؟ نگاهی به نوشته هاش کرد... سری تکون داد و گفت: هوم... . منم محو تماشای صورتش شدم. بارمان گفت: اسلحه هایی که استفاده کردن با مال بچه های باند فرق داشت... می دونی دارم به چی فکر می کنم؟ به این که رئیس مخصوصا این کارو کرده... مخصوصا فارسی رو لو داده... می دونست با فرار کردن ما دست فارسی رو می شه... حتما همون کلکی که برای سایه سوار کرد رو زده... به فارسی گفته که باید خرابکاریتو جمع کنی ولی در واقع می خواسته فارسی رو به کشتن بده... خیلی کارش ریسک داشته... برای همین از این اسلحه ها بهشون داده... اون چیزهایی که ما داشتیم... یه تیر می زدیم طرف آش و لاش می شد... نه این که این طور سرحال روی تخت بشینه... . و به خودش اشاره کرد. گفتم: اون روز یه مرد رو دیدم که داشت دور و بر اون محوطه می چرخید... ولی تا لحظه ی آخر هم وارد قضیه نشد... فکر می کنی ربطی داشته باشه؟ بارمان شونه بالا انداخت و گفت: فکر نمی کنم بی ربط باشه... شاید مراقب بود که یه وقت فارسی دست پلیس نیفته... . گفتم: یعنی مامور بود که فارسی رو بکشه؟ بارمان گفت: احتمالا... معمولا توی ماموریت ها از این جور مامورها می ذاشتن. یه دفعه صداشو بالا برد و با خنده گفت: باز تو گیر دادی به صحبت های کاری؟ خندیدم... باز داشت شیطون می شد... عاشق همین دیوونه بازی هاش شده بودم... بعد خنده از روی لبم محو شد... با تعجب گفت: چیزی شده؟ مکثی کردم و گفتم: جدی می خوای پیشم باشی؟ پوشه رو بست. با دقت به صورتم نگاه کرد... اونم مکثی کرد و گفت: خیلی حرف ها زدم ولی نگفتم که... یعنی گفتم... ولی اون جوری که باید نه... من... می ترسم چون... نمی دونی وقتی فهمیدم رضا تو رو برده چه حالی پیدا کردم. با دانیال سوار ون شدیم. رفتیم سمت پایین... هرچه قدر رفتیم به هیچ جا نرسیدیم... دور زدیم... به سمت بالا رفتیم... چشمم به رد لاستیک ماشینی افتاد که توی گل و لای حاشیه ی جاده بود... حدس زدیم مال ماشین شما باشه... اومدیم بالاتر... هرچه قدر عقب جلو کردیم چیزی پیدا نکردیم... تا این که دیدیم یه دود سیاه داره از دره بلند می شه... سریع خودمونو رسوندیم... همون لحظه که اون طوری دیدمت فهمیدم که طاقت ندارم از دستت بدم... هیچی تو زندگیم نمونده جز تو... تو نباشی دیگه این دنیا ارزشی برام نداره... حتی اگه راشدی بخواد ضمانتمو بکنه... اگه فکر می کنی زندگیت رو خراب می کنم بگو... از تو گذشتن برام مثل مرگ می مونه ولی... اگه بدونم خیر و صلاحت توی اینه... اگه بدونم این طوری خوشبخت می شی... اگه بدونم این طور خوشحال تری... ازت می گذرم... می ذارم می رم... نمی خوام بعد این همه سختی بازم عذاب بکشی... بابت مرد خلاف کاری که قبلا معتاد بوده... من نمی خوام ترلانی رو ببینم که به خاطر من عذاب می کشه... همه ی چیزی که می خوام... . دستشو گرفتم. نذاشتم ادامه بده و گفتم: خوشخبتی من تویی... منم مثل توام... بدنام شدم... آبروی درست و حسابی ندارم... کی گفته خوشبختی برای آدم های خوب و بی عیب و ایراده... مگه من و تو آدم نیستیم؟ ما هم می تونیم... باور کن می تونیم... اگه پیش هم باشیم... ولی باید تلاش کنیم تا عزت و آبرومونو به دست بیاریم... آدم ها با حرف مردم و یه سابقه ی خوب خوشبخت نمی شن... باید خوشبختی رو درون خودمون پیدا کنیم... من فقط وقتی این حس رو دارم که کنار توام... بذاری بری هیچی ازم نمی مونه... . منو به سمت خودش کشید و گفت: به بابات بگو مراقب خودش باشه... . گفتم: هان؟ خندید و گفت: بخواد بینمون وایسته... می دونی که بد قاطی می کنم... . اخم کردم و گفتم: پسر بدی نشو... . بارمان صورتشو مقابل صورتم اورد و گفت: اگه بفهمم اون چیزی که می خوای منم، همه ی دنیا رو به خاطرت بهم می ریزم... همه چی رو زیر پام می ذارم... گذشته مو... آدمی که بودم... فقط بگو... . لبخندی زدم و آهسته گفتم: تو همه ی چیزی هستی که می خوام... . منو به سمت خودش کشید... محکم بغلم کرد... سرمو روی سینه ش گذاشتم... اشکام روی سینه ش ریخت... به هیچکس اجازه نمی دادم بین ما وایسته... به هیچکس... به خاطرش می جنگیدم... همه چیز من بود... کنار اون احساسی رو داشتم که با هیچکس دیگه نمی تونستم تجربه کنم... خوشبختی ... عشق... چه چیز دیگه ای در مقابلش اهمیت داشت؟ بارمان آهسته گفت: توی زیرزمین و قرارگاه یه باند با هم آشنا شدیم... روی تخت بیمارستان بهم رسیدیم... من از آینده مون می ترسم.... آهسته خندیدم... بازوهامو گرفت... ازش فاصله گرفتم... به چشمام زل زد و گفت: خیلی دوستت دارم... . ضربان قلبم بالا رفت... برای اولین بار از شور و شوق... دست نوازشی به صورتم کشید و گفت: زندگی من... . دلم گرم شد... اشک شوق چشمامو مرطوب کرد... همه ی اون بدبختی ها محو شد... چه قدر خوشبخت بودم که اونو داشتم... . سرمو روی سینه ش گذاشتم. چشمامو بستم... . حس کردم یه بار دیگه توی اون اتاق با نور قرمزم... و بارمان منو با عشق توی بغلش تاب می ده... مهم نبود کجایم... از کجا شروع کردیم... مهم نبود موقعیت چیه... مهم نبود کی مخالفه و کی نیست... مهم نبود چی می شه... . چون من به خاطرش می جنگیدم... چون دوستش داشتم... چون اون... نیمه ی گمشده ی من بود... بارمان آن نیمه دیگرم بود... .
شدت سر تکون دادم و گفتم:
این کافی نیست... یعنی یه درصد هم نمی خوان در نظر بگیرن که شاید تو می خواستی کمکش کنی؟
بارمان گفت:
من براشون یه مجرمم... نه فقط به خاطر این موضوع... به خاطر ماجرای باند هم هست... من یه مجرمم این جرم هم روش... .
با عصبانیت گفتم:
تو که بدتر از همه در مورد خودت قضاوت می کنی! مشکلت اینه که بهشون نگفتی مجبورت کردند براشون کار کنی.
سر تکون داد و گفت:
گفتم... راشدی هم جوابمو داد... گفت وقتی تهدیدتون کردن باید به پلیس خبر می دادید نه این که باهاشون همکاری کنید.
گفتم:
همه ی چیزهایی که می گی با داشتن یه وکیل خوب حل می شه... من حس می کنم تو کم اوردی... دیگه ظریفت نداری... برای همین تسلیم شدی... .
سرشو به نشونه ی جواب مثبت تکون داد و گفت:
آره... راست می گی... می دونی... اینا رو بهت گفتم که بفهمی وقتی آرمان مرد می دونستم اگه بتونم از ماجرا سر در بیارم آروم می شم... ولی بعد از رادمان مطمئنم اگه آسمون به زمینم بیاد آروم نمی گیرم... .
بارمان گریه نمی کرد ولی گیج بود... زاری نمی کرد چون شکه شده بود... انگار هنوز باورش نشده بود... بارمانی که رو به روی هم نشسته بود اونی نبود که می شناختم. انگار بدون رادمان کامل نبود... انگار همه ی شیطنت هاش... همه ی گرمای وجودش وابسته به قُلش بود... .
احساس ضعف می کردم... چند قطره اشک روی صورت بارمان چکید... این سکوت... این دردی که توی صورتش بود خیلی عذاب آورتر از آدم هایی بود که گریه و زاری می کردند و با صدای بلند عزاداری می کردند... انگار داشت جلوی چشمم از هم می پاشید.
سعی کردم این بار من محکم باشم... به خودم گفتم جامون برعکس شده... نگاهمو ازش گرفتم... تحمل نداشتم این طور ببینمش... گفتم:
این انصاف نیست که بذاری هرکاری دلشون می خواد بکنند. به خاطر رادمان هم که شده به پلیس کمک کن رد رئیس رو بگیرن... مگه خودت نگفتی که می تونید دست همدیگه رو بخونید؟... ببین بارمان! تو داری با سکوتت به رادمان ظلم می کنی... اگه تو می خوای بذاری قاتلش همین طوری راست راست برای خودش بگرده من نمی ذارم...!
نفس عمیقی کشیدم... شدیدا متاثر بودم... عصبانی بودم... نمی دونم چرا دوست داشتم بزنم زیر گریه و با مشت به سینه ی بارمان بزنم... می خواستم سرش داد بزنم و التماسش کنم که خودش باشه! خود باهوشش... مثل قبل باشه... مثل اون زمانی که بهش لقب آقای وسوسه رو دادم... .
در ماشین باز شد و راشدی روی صندلی جلو نشست. چرخید و روشو به ما کرد. گفت:
متاسفانه باید راه بیفتیم... خانوم تاجیک... فکر می کنم دیگه فرصتتون تموم شد... .
آهی کشیدم. با ناامیدی نگاهی به بارمان کردم... سرشو پایین انداخته بود. همین که در ماشین رو باز کردم بارمان گفت:
می خواستن یه پیغام بدن!
دستگیره رو رها کردم و با تعجب به بارمان نگاه کردم. راشدی سریع گفت:
کی؟
بارمان با همون صدای گرفته ش گفت:
گفتید اندرسون سلاح هاش رو معامله کرد... دیگه به دردشون نمی خورد... برای همین به دخترش هم احتیاجی نداشتند... این آدم ها این طورین... محافظه کارن... ولی وقتی بخوان به کسی پیغامی بدن شدید عمل می کنند... تا حالا خودم چند بار شاهد بودم. یه چیزهایی توی مایه های کاری که با برادرتون کردند... حتما می خواستن به کسی که مورد نظرشون بوده پیغام بدن که اگه باهاشون همکاری نکنه همین بلا رو سر خانواده ی اونم می یارن... بهتون پیشنهاد می کنم در مورد دور و بری هاش تحقیق کنید و ببینید کدوماشون وارد کننده ی اون چیزهایی هستن که بهتون می گم... .
راشدی چشماشو ریز کرد و گفت:
یعنی ممکنه ایرانی باشن؟
بارمان شونه بالا انداخت و با بی حالی گفت:
نه... اگه یه ایرانی رو می شناختن دیگه سراغ اندرسون نمی رفتن... احتمال داره طرف ربطی به ایران نداشته باشه و اینام بخوان کارشون رو خارج کشور ادامه بدن... در این صورت وقت زیادی هم ندارید... چون به زودی از ایران خارج می شن... .
راشدی با هیجان گفت:
اسم و مدلشون رو داری؟
بارمان آهسته گفت:
اوهوم... .
انگار دیگه نا نداشت... به نظر می رسید اون قدر همه چی رو توی خودش ریخته بود که ضعف کرده بود. راشدی گفت:
می دونی که به همکاریت احتیاج داریم!
آهسته لگدی به پای بارمان زدم... می خواستم تحریکش کنم که چیزی در مورد تبرئه شدنش بگه... خوشبختانه انگار هوش و حواسش سرجایش بود. با همون صدای ضعیف گفت:
منم احتیاج دارم که باور کنید می خواستم قرص رو بذارم کف دست غزل نه این که از جلو دستش دورش کنم.
راشدی سر تکون داد و گفت:
تو خودتو به من ثابت کن تا منم تو رو به دادگاه ثابت کنم.
احساس کردم کار من دیگه تموم شده... بارمان سرش رو به سمت بیمارستان چرخونده بود... چشماش از اشک برق می زد... هنوز ساکت بود... اون مرد هنوز هم از روح بارمان من محروم بود... .
مامان با نگرانی نگاهم کرد و گفت:
هنوز خوابی؟
هنوز؟... من چند شب بودم که خواب درست و حسابی نداشتم... آهسته گفتم:
نه... .
مامان لبخند بی رمقی زد و گفت:
مهمون داری؟
روی تخت غلت زدم و گفتم:
حوصله ندارم... .
می خواستم به بارمان فکر کنم... مامان گفت:
آوا اومده... .
به سمت مامان چرخیدم. با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
جدی؟
سریع روی تخت نشستم و گفتم:
بهش می گید بیاد اینجا؟
مامان سرش رو به نشونه ی جواب مثبت تکون داد. سریع به سمت میز آرایشم رفتم. نگاهی به خودم کردم. موهای لخت و قهوه ای رنگم ژولیده بود... سریع موهام رو شونه کردم و با یه کش بالای سرم بستم. دستی به ابروهام که کاملا پر شده بود کشیدم و سعی کردم مرتبشون کنم. یه تی شرت سرمه ای ساده پوشیدم. هنوز شلوار جینم را برنداشته بودم که آوا وارد اتاقم شد. با لبخندی به سمتش چرخیدم... همین که چشمم به ظاهر آشفته ش افتاد لبخند روی لبم خشک شد.
سرتاپا سیاه پوشیده بود. ریشه ی موهاش در اومده بود و برخلاف همیشه صورتش کاملا بدون آرایش بود... .
شلوار جین رو روی تخت انداختم... توی این گیر و دار اصلا به فکر رضا و آوا نیفتاده بودم... آهسته گفتم:
آوا... .
خواستم به سمتش برم و بغلش کنم ولی احساس کردم اصلا تمایلی نداره بهم نزدیک شه. همیشه وقتی می اومد توی اتاقم یا روی تخت می نشست یا روش دراز می کشید ولی این بار خیلی رسمی کنار میز آرایش ایستاده بود.
سرمو پایین انداختم... یادم اومد من باعث دستگیری رضا شدم... شاید برای همین آوا این طور ناراحت بود... یادم اومد که توی دوره ی دبیرستان هم هر وقت آوا شکست عشقی می خورد سرتاپا سیاه می پوشید... حدس زدم این بار هم به احترام عشق از دست رفته ش سیاه پوشیده... .
گفتم:
فکر کنم خیلی حرف ها برای زدن داریم... .
آوا سر تکون داد... کم حرف شده بود... رنگش پریده بود... متوجه شدم خیلی لاغرتر از قبل شده... یادم اومد رضا بعد از ماجرای تصادف من ناپدید شده بود... حتما آوا حسابی نگران بود... و شاید بعد به گوشش رسید که رضا زخمی شده و توی بیمارستان بستریه... و بعد... فهمیده بود که همه ی حرف های رضا دروغ بوده... بهش حق می دادم این طور توی خودش بره... شاید اگه منم جایش بودم مشکی می پوشیدم... .
آهی کشیدم و گفتم:
در مورد رضا... .
چشماشو بست و سر تکون داد... به دیوار تکیه داد و سرشو پایین انداخت. ادامه دادم:
من نمی خواستم بهش آسیبی برسونم... می خواستم خودمو از بین ببرم... .
آوا نگاهم نمی کرد... با صدایی که به زور شنیده می شد گفت:
می دونم... .
گامی به سمتش برداشتم و گفتم:
آوا... می دونم خیلی چیزها وجود داره که بخوای در موردشون حرف بزنی... بهم بگو چرا این قدر گرفته ای؟
آوا که با انگشت های دستش بازی می کرد گفت:
نمی دونم... گیج شدم... یه شب از خواب پا می شم و با خودم فکر می کنم که دوستش دارم... دلم براش تنگ شده... فردا شب این قدر احساس تنفر می کنم که دلم پیچ می خوره... یه ساعت نگران حال و احوالشم... دو دقیقه ی بعد نفرینش می کنم... خیلی قشنگ منو بازی داد... باورم نمی شه که همه ی اون چیزی که می خواست این بود که به تو نزدیک بشه... .
نمی دونستم چی بگم... به میز آرایشم زل زده بودم ولی در واقع نمی دیدمش... کمی فکر کردم و بعد گفتم:
این طوری هام نبود... یادمه آخرین باری که دیدمش می گفت که اولش به خاطر من سراغت اومد ولی بعد ازت خوشش اومد... درباره ی خودش و خانواده ش و خیلی از چیزها هم راستش رو گفت... .
آوا خنده ای عصبی کرد و گفت:
داشتیم می رفتیم سر خونه و زندگیمون... خدا می دونست چه قدر هیجان داشتم... بعد یه دفعه به خودم اومدم و دیدم هرچی توی ذهنم ساخته بودم را باید دور بریزم... همه ی رویاهام... آرزوهام... .
دستش رو جلوی دهنش گرفت... اشک توی چشماش جمع شد. با بغض گفت:
خیلی آدم نامردی اِ... خیلی... .
با این جمله شدیدا موافق بودم... ولی ساکت موندم... نمی دونستم باید چی بگم... نیاز داشتم یه نفر منو به خاطر بارمان دلداری بده... اصلا توی موقعیتی نبودم که بتونم با کسی همدردی کنم... .
آوا با سر انگشت هاش اشک هاش رو پاک کرد و گفت:
تولد رضا رو یادته؟
یاد اون لحظه ای افتادم که رادمان وارد خونه ی رضا شد... قلبم توی سینه فرو ریخت... یه حس خلاء ناگهانی بهم دست داد... خلاء یه دوست... یه برادر... یه آدم خیلی خوب... .
سرمو به نشونه ی جواب مثبت تکون دادم. آوا پوزخندی زد و گفت:
داشتم خودمو می کشتم به خاطر رادمان... چه زود بهم ثابت شد که اشتباه کردم... رادمان آدم خوبه بود و رضا آدم بد... .
اخم کرد... منظورش از این که می گفت چه زود چی بود؟... دوزاریم افتاد... آوا راست می گفت... مدت زمان کمی گذشته بود... فقط چند ماه... بگذریم از این که به چشم من چند سال به نظر می رسید.
انگار آوا دیگه معذب نبود... روی صندلی میز آرایش نشست و گفت:
در مورد رادمان شنیدم... خیلی حس بدی دارم... نتونستم ازش حلالیت بطلبم... چه قدر اذیتش کردم... .
با سر به هال اشاره کرد و گفت:
داشتم با بابات حرف می زدم... می گفت رادمان خیلی پسر خوبی بود... .
ای کاش در مورد یه چیز دیگه حرف می زد... فکر کردن به این که رادمان دیگه بینمون نیست به اندازه ی کافی عذاب آور بود... این که منو یاد نگاه سرد و بی روح بارمان می انداخت قضیه رو دشوارتر می کرد.
آوا به چشمام نگاه کرد و گفت:
دوستش داشتی؟
سر تکون دادم و گفتم:
آره... پسر خوبی بود... .
آوا لبخند کمرنگی زد و گفت:
خوب کنار اومدی با این قضیه... .
تازه فهمیدم چی می گه... حواسم یه لحظه به ماجرای بارمان پرت شده بود. سریع گفتم:
نه... نه... دوستش داشتم ولی به عنوان یه دوست... راستش...
آهی کشیدم و ادامه دادم:
من از داداشش خوشم می اومد؟
چشم های آوا از تعجب چهارتا شد... اخم کردم... این حرف این قدر عجیب بود؟
آوا با ناباوری گفت:
بارمان؟ همونی که بابات می گه بازداشته؟ همونی که توی باند بود؟
دیدم حالا که آوا کم مونده شاخ دربیاره بهتره ضربه ی نهایی رو بزنم:
تازه معتادم بود... .
آوا با دهانی نیمه باز نگاهم کرد... عصبی شدم و گفتم:
چیه؟ چرا داری منو با این نگاهت می خوری؟
آوا من منی کرد و بعد ساکت شد... سرشو پایین انداخت... بعد از مکثی طولانی دوباره سرشو بالا اورد و گفت:
تو از رادمان به اون خوشگلی و آقایی خوشت نیومد اون وقت عاشق برادر معتادش شدی؟
عجیب ترین سوالی که توی زندگیم برام پیش اومده بود رو پرسیده بود... خودمم دقیقا جواب این سوال رو نمی دونستم... شونه بالا انداختم و گفتم:
ما آدم ها همه ش توی فکر آرمان ها و رویاهامونیم ولی یه زمانی به خودمون می یایم و می بینیم چه قدر ازشون فاصله گرفتیم... کارهایی کردیم که خودمون هم نمی تونستیم پیش بینیش کنیم... می دونی... این جور وقت ها بحث موقعیته... شاید اگه من و بارمان یه جای دیگه و توی یه موقعیت دیگه همدیگه رو می دیدیم هیچ وقت بهم علاقه مند نمی شدیم... توی هر موقعیت دیگه ای امکان این که من از رادمان بیشتر خوشم بیاد وجود داشت ولی... .
نفس عمیقی کشیدم... یه مشت خاطره ی عذاب آور به ذهنم هجوم اورد... خاطرات اون زیرزمین کذایی... ادامه دادم:
رادمان توی موقعیتی بود که منم اسیرش بودم... گیج بود... نمی تونست درست تصمیم بگیره... نمی دونست اطرافش چه خبره... ولی بارمان... انگار همه ی آدم ها رو می تونست توی مشتش بگیره... جذاب بود... وسوسه برانگیز... متفاوت... من هیچ تجربه ای در مقابل امثالش نداشتم... شاید برای همین به سمتش کشیده شدم... می دونی... وقتی آزادی می خواستم، تنها کسی که امید رسیدن بهش رو توی من تازه می کرد بارمان بود... وقتی تکیه گاه می خواستم اون برام بهترین تکیه گاه شد... وقتی به یه حامی احتیاج داشتم حمایتم کرد... تنها کسی بود که توی این چند ماه می تونست خیلی راحت بهترین حسی رو که توی زندگیم داشتم بهم بده... بارمان همه چیز من بود... .
آوا سر تکون داد و گفت:
فکر می کنی باد عوض شدن موقعیت هم بتونه دوباره همه ی این چیزها رو بهت بده؟
شونه بالا انداختم و گفتم:
آدم ها توی روزهای خوش همدیگه رو پیدا می کنند و عاشق می شن... برای همین توی سختی ها از هم فاصله می گیرن... من و بارمان توی سخت ترین دوران زندگیمون بهم رسیدیم... شاید روزهای خوش فقط این علاقه رو قوی تر کنه... توی موقعیتی نیستم که بتونم چیزی رو پیش بینی کنم... ولی اینو می دونم که زندگی من عوض شده... پس منم باید عوض بشم... باید خیلی تلاش کنم تا بتونم یه زندگی نرمال برای خودم بسازم... بارمان هم همین طور... فکر می کنم بتونیم با هم کنار بیایم و خوشبخت بشیم... هر دوتامون باید سعی کنیم خودمون عوض کنیم، با شرایط کنار بیایم و نگاه مردم رو به خودمون تغییر بدیم... .
آوا گفت:
می دونی بابا و مامانت بفهمن چی می شه؟ فکر کردی موافقت می کنند؟ پدرتو در می یارن؟
لبخند کمرنگی زدم و گفتم:
آدم برای این که قدر داشته هاش رو بدونه باید براش بجنگه... آدم ها تا سخت به دست نیارن قدر نمی دونن... منم حاضرم برای بارمان بجنگم... حسی که بهش دارم خیلی قویه... این حس تنها چیزیه که من و بعد همه ی چیزهایی که پشت سر گذاشتم زنده نگه می داره... تحمل از دست دادنش رو ندارم... من باید به خاطرش بجنگم... برای جنگیدن هم باید عوض شم... این تنها موقعیتی توی زندگیم هست که حس می کنم توان و انگیزه ی عوض شدن رو دارم... .
آوا سر تکون داد و گفت: من اگه جای تو بودم سعی می کردم بعد اون همه بدبختی فقط دنبال آرامش برم... . گفتم: یه نفر هست که خیلی تلاش کرده من بعد این بدبختی ها آرامش داشته باشم... حالا نوبت منه که بهش کمک کنم. آوا نگاهی به دور و بر اتاقم کرد. مکثی کرد و گفت: من کی ام که بهت بگم چی درسته چی غلط... من کی ام که بگم راه درست چیه و نصیحتت کنم؟... من اگه عرضه داشتم خودمو این جوری درگیر رضا نمی کردم... . پوزخندی زد و گفت: بابات می گه احتمالا از ده سال بیشتر براش حبس می برن... . با تعجب گفتم: ده سال؟ آوا اصلاح کرد: بیشتر از ده سال. با نفرت خاصی گفتم: اونو پنجاه سالم بندازن زندان کمشه. آوا شونه بالا انداخت... هنوز هم گیج به نظر می رسید. بهش حق می دادم... از جاش بلند شد و گفت: خب... من دیگه باید برم... مامان اینا نگران می شن... ای کاش می شد قراری چیزی بذاریم که بیرون بریم. بابات می گفت فعلا امکان این که بری بیرون رو نداری. ابرو بالا انداختم و گفتم: حسابی با بابام خلوت کرده بودی ها! هی می گی بابات گفت... بابات گفت... . بالاخره خندید... هرچند آهسته و کوتاه... . خداحافظی گرمی با هم کردیم. وقتی که رفت احساس تنهایی کردم... آهی کشیدم و روی تختم نشستم... احساس کردم یهو همه جا ساکت شد... دوباره تنها شده بودم. سرمو به دیوار تکیه دادم. همین که چشمامو روی هم گذاشتم بابا در زد و گفت: بیام تو؟ لبخندی زدم و گفتم: آره... . بابا وارد اتاق شد. یه ظرف میوه دستش بود. ظرف رو روی پام گذاشت و گفت: مامانت خیلی نگرانه... می گه ضعیف شدی. راست می گه... رنگتم خیلی پریده... . مشغول قاچ کردن سیب شدم و گفتم: ازم می ترسه... نمی دونم چرا جرئت نمی کنه کنارم بشینه... . بابا شونه بالا انداخت و گفت: ناراحته... داره سعی می کنه با این قضیه کنار بیاد... بهش فرصت بده... امشب هم یه زنگ به ترانه بزن... اونم کم کم داشت به ماجرا مشکوک می شد... نمی دونی چه جوری ماجرا رو ازش مخفی کردیم. سر تکون دادم. با چاقو پوست اون قسمت هایی از سیب که لک شده بود رو کندم. یه تیکه ش رو سر چاقو زدم و به بابا تعارف کردم. با کنجکاوی گفتم: رحیمی باهاتون همکاری کرد؟ بابا با سر جواب مثبت داد و گازی به سیب زد. منتظر شدم تا لقمه ش رو بجوه. زل زده بودم به صورتش... بعد به خودم اومدم و یه قاچ بزرگ از سیب رو نزدیک دهنم بردم... همین که اولین گاز رو زدم فهمیدم که اصلا بهش میلی ندارم. بابا اخم کرد و به طرز غافلگیر کننده ای گفت: چرا این قدر برات مهمه؟ انگار همون یه تیکه سیب تو دهنم ماسید... به زور قورتش دادم و گفتم: می خواست فرار کنه... به جاش منو رسوند دست شما و دستگیر شد. شما که بهتر می دونید... باید بره زندان... به خاطر من... منم الان می تونم زندگیمو کنم... می تونم فراموش کنم ولی فکر می کنم باید کاری رو که برام کرد جبران کنم. منم الان باید بی خیال آرامش بشم و اونو نجات بدم. بابا نگاهم نمی کرد... گفت: نه... یه چیزی بیشتر از این حرفاست... . قلبم توی سینه فرو ریخت. بابا گفت: خوشت می یاد ازش؟ احساس کردم تمام صورتم داغ شد... قلبم محکم توی سینه می زد... حس می کردم دارم از خجالت ذوب می شم... دهنم باز نمی شد... چه برسه به این که زبونم بچرخه و یه بهونه ای بیاره. تو دلم گفتم: خدایا... منو از این جا و از این لحظه و از این مکان محو کن! دوست نداشتم دروغ بگم... اصلا نه گفتن کار آسونی نبود... جواب مثبت دادن هم که محال به نظر می رسید. بابا مهلت این کارها رو بهم نداد. با اخمی که هر لحظه عمیق تر می شد گفت: ترلان این پسره معتاد بود! هروئین! می فهمی؟ بالاخره قفل دهنم شکسته شد. سریع گفتم: صحبت سر "بود" و "داشت" اِ... صحبت سر گذشته هاست؟ باشه... همین پسره قبلا دانشجوی پزشکی بود! بابا چپ چپ نگاهم کرد. شونه بالا انداختم و گفتم: چه فرقی می کنه؟ بابا با عصبانیت گفت: این استدلال یه دختر بیست و دو ساله ست؟ راست می گفت... یه لحظه خنده م گرفت... با این حال جلوی خودمو گرفتم و سعی کردم جدی باشم. بابا گفت: تو کم کسی نیست ترلان... یه نگاه به خانواده ت کن... همه تحصیل کرده ن... وضع مالیمون خدا رو شکر خوبه... تو هم که از ظاهر کم نداری. دختر خوب و نجیبی هستی... برای چی حاضر شدی به آدمی مثل اون فکر کنی؟ می دونی چه پسرهایی حاضرن به خاطرت پیش قدم بشن؟ آهی کشیدم و گفتم: آره! همونایی که دم خونه صف کشیدن! بابا دوباره عصبانی شد و گفت: بسه دیگه! دارم جدی باهات حرف می زنم! با جدیت گفتم: منم دارم جدی حرف می زنم! موقعی که اون مرتیکه دانیال منو تهدید می کرد این آقا پسرهای دست گلی که سنگشونو به سینه می زنید کجا بودن؟ موقعی که من ته دره افتاده بودم کی منو نجات داد؟ کی منو پیدا کرد؟ کدوم یکی از این پسرها وقتی اون آدما تحقیرم می کردن، وقتی تهدیدم می کردن پشتم وایستادن؟ کدومشون؟ هر کی این مردم رو نشناسه شما می شناسید!... می دونید که به سادگی از آدمی که دادگاه رفته و آدم کشته نمی گذرن... حتی اگه اون آدم تبرئه شده باشه... هیچ پسر دست گلی نمی یاد در این خونه رو بزنه و دختری رو که چند ماه با یه باند همکاری کرده و توی قتل یکی از نیروهای دریایی نقش داشته رو بگیره... اگه باهاش مخالفید دلیل بهتری پیدا کنید... بی خود پای کسایی که هم من می دونم و هم شما می دونید که وجود ندارن رو وسط نکشید!
بابا چند لحظه به من که رگباری حرف زده بودم و حالا داشتم نفس نفس می زدم نگاه کرد. از بهت زدگیش استفاده کردم و با لحنی که به شدت کوبنده بود گفتم: نمی دونم شما از چه زاویه ای به زندگی این آدم نگاه می کنید ولی توی معتاد شدن بارمان هیچ چیز زشتی وجود نداره! بابا بلند گفت: اصلا تو راست می گی! توی معتاد شدنش هیچ چیز بدی وجود نداره! توی معتاد موندنش چی؟ سر تکون دادم... گفتم: به خاطر برادرش بود... به خاطر آرمان... توی دنیایی که برادر گوشت برادر رو می خوره و به خاطر یه قرون دو زار استخونش هم تف می کنه یه نفر پیدا شده به خاطر برادرش از زندگی خودش بگذره... این آدم هیچ وقت به خاطر موقعیت و شرایطش فرصت یه زندگی درست و حسابی رو نداشته... اگه دستش رو نمی گیرید، اگه کمکش نمی کنید حداقل بی خودی تحقیرش نکنید! نفس عمیقی کشیدم و نگاهمو از بابا گرفتم. حس می کردم که اصلا انتظار همچین چیزی رو ازم نداشته... می دونستم نتونسته بود پیش بینی کنه که من این طور پشت بارمان در بیام. بابا دستی به پیشونیش کشید. می دونستم برای مردهای ایرانی این جور چیزها چه فاجعه ایه... می دونستم چه قدر روی دخترهاشون حساسند... با توجه این چیزها به نظرم بابا خیلی خوب برخورد کرده بود... . آهی کشید و گفت: دلیل می خوای؟ حرف حساب می خوای؟... می دونستی پرونده ی روانی خیلی از پلیس ها شبیه خلاف کارهاست؟ از این حرف بی ربط شکه شدم. با تعجب گفتم: یعنی چی؟ بابا گفت: یه اتفاق توی زندگی شون می افته... یه سری ها عزمشون رو جزم می کنند و خودشونو وقف مردم و کشورشون می کنند تا نذارن همچین حادثه هایی تکرار شه... می شن پلیس... یه سری هم تصمیم می گیرن گرگ شن و قبل از این که کسی بدرتشون، بقیه رو از بین ببرن... می شن خلاف کار... یه سری تفاوت های ظریف با هم دارن... بحث سر اینه که همه ی چیزی که بارمان از خودش نشون داده شرارته... برادرش دقیقا برعکس بود ... بارمان راهی رو شروع کرد که ملکیان چند وقت پیش رفته بود... مثل یه خلاف کار عمل کرد... . پامو با حالتی عصبی تکون می دادم. بابا ادامه داد: وقتی خواهر بزرگترش زمین گیر شد به جای این که بره سراغ پلیس و قانون رفت پی انتقام. با یه مشت آدم خلاف کار نشست و برخاست کرد... راه و روششون رو یاد گرفت... شد مثل خودشون... فقط به خاطر خواهرش... ولی بعد از این که انتقامش رو گرفت آروم نشد... انتقام هیچ چیزی رو درست نمی کنه... آدمو آروم نمی کنه... چون از دست رفته هات رو بهت برنمی گردونه... ملکیان هم به خودش اومد و دید که سقوط کرده... آدم هایی که باهاشون توی این مدت همکاری کرده بود رو نمی تونست کنار بزنه... نمی ذاشتند با اطلاعاتی که داره بذاره و بره. این شد که به یه همکاری اجباری تن داد... خانومش همه چیز رو نمی دونست... سر از همه ی جزئیات در نیورده بود... ولی ما اینو می دونیم که ملیکان خیلی باهوش بود... بالاخره تونست از دست اون آدم هایی که گیرشون افتاده بود فرار کنه. بعدش گرفتار پلیس شد... یه مدت زندان رفت و به خاطر رفتار خوبش توی زندان تخفیف گرفت و زودتر از زمان موعود از زندان بیرون اومد... دنبال کار گشت... برای یه آدم سابقه دار هم که کار نبود... دوباره وارد کار خلاف شد... خوب رشته ای هم خونده بود... شروع کرد به تولید کردن شیشه... به خاطر سواد و استعدادی که داشت جنس خوبی تولید می کرد. بعد از این که کارش گرفت و وضعش خوب شد یه بخش از واردات بقیه ی مواد مخدر رو هم دستش گرفت... بعدم ظاهرا باندشون تغییر کاربری داد و وارد یه فاز دیگه شدن... . بابا نیم نگاهی بهم کرد و گفت: بارمان بهمون گفت که ماجرای این باندشون چی بود... . مکثی کرد... منم توی ذهنم سعی می کردم نقاط اشتراک ملکیان و بارمان رو ندیده بگیرم و تفاوت ها رو بزرگ کنم... هی به خودم می گفتم که چی؟ چه ربطی به بارمان داره؟... هرچند که کاملا متوجه یه سری شباهت ها بودم.... بابا ادامه داد: پسر اون خانوم بزرگ شد و توی یه سری از کارهای باند به ناپدریش کمک می کرد... تا این که مخفی گاهشون لو رفت. پلیس ریخت اونجا و توی درگیری این پسر کشته شد. بابا دوباره مکث کرد. این بار به چشمام نگاه کرد و گفت: یه مادر از هرچی بگذره از خون بچه ش نمی گذره... اون زنم به خاطر این که با من آشناییت دوری داشت و در مورد کارهام و قضاوت هام شنیده بود مدارکش رو پیشم اورد... نمی تونست از سر تقصیر ملکیان بگذره... به خاطر باند... به خاطر جذب پسرش به این کار... می دونی سر اون زن چه بلایی اومد؟ با سر جواب منفی دادم ... هرچند که مطمئن بودم چیز خوشایندی نیست... . بابا گفت: کشتنش... همسایه شون نشونه های ظاهری قاتل رو به پلیس داده بود... پلیس به این نتیجه رسید خود ملکیان این کارو کرده... مردی که این بلا رو سر عشقش بیاره اصلا ازش بعید نیست که به کشورش این طور پشت کنه... نمی دونم این آدم چطور می تونه با غم و غصه هاش... با گناهاش زندگی کنه... . هزار تا حرف سر زبونم می اومد ولی جلوی خودمو می گرفتم و به خودم نهیب می زدم که یه کم رعایت بابا رو بکنم... بزرگترین تفاوتی که بین ملکیان و بارمان بود این بود که من اصلا حس نکردم که زن ملکیان علاقه ای بهش داشت... درحالی که من عاشق بارمان بودم... و نمی دونم که این همه چیز رو بهتر می کرد یا بدتر... . بابا ادامه داد: حالا ازت می خوام به این فکر کنی که بارمان پاش رو توی راهی گذاشته که ملکیان رفته... همون نفرت ها و همون کینه ها رو تجربه کرده... همون محرومیت ها رو... هوش و استعداد ملکیان رو هم داره... هیچ تضیمینی نیست که بعد از تبرئه شدن یا در اومدن از زندان دنبال راه خلاف نره... پتانسیل اینو داره که یه رئیس مثل ملکیان باشه... حتی این قدر دقت نظر داره که از ملکیان الگوبرداری کنه... داشت کم کم ازش چیز یاد می گرفت... قبل از این که اصرار کنی تبرئه شه به این فکر کن که اگه خدای نکرده راه ملکیان رو بره ما مسئول فراهم کردن این زمینه بودیم... به این فکر کن که می خوای چه جایگاهی داشته باشی... این که مثل زن ملکیان یه قربانی باشی یا می خوای خودتو از این ماجرا بیرون بکشی. سر تکون دادم و گفتم: قول می دم که بهش فکر کنم... ولی شما هم به این فکر کنید که ملکیان هوش و استعداد بی نظیری داشت ولی هیچکس دستش رو نگرفت و کمکش نکرد... به این فکر کنید که با دریغ کردن کمک و حمایتتون دارید همین کارو با بارمان هم می کنید... دارید از طرف خودتون طردش می کنید... دارید برای خودتون دشمن می سازید... شما هم به این موضوع فکر کنید. بابا لب هاش رو بهم فشار داد. زیرلب گفت: لا الله الا الله! از دست تو دختر! حرف حرفِ خودته! چیزی نگفتم. بابا گفت: اگه به جای تسلیم شدن و گیج شدن زودتر می جنبیدی می تونستی خودتو از اون باند بیرون بکشی و هیچ کدوم از این اتفاق ها هم نمی افتاد... مشکلت این بود که ترسیدی و در رفتی... نتونستی خوب فکر کنی... عجله کردی... بازم داری همین کارو می کنی. با تعجب گفتم: جدا؟ این طور فکر می کنید؟ اگه شما یادتون رفته من حرف های آقای فارسی رو یادم نرفته... بهم گفته بود که خیالتون راحته که قاطی آدم های باندم... حالا که کنارتون نشستم و همه چی تموم شده همه ی این حرف ها رو فراموش کردید! یه دفعه بابا به سمتم چرخید و با تعجب گفت: چی؟ ابروهام بالا رفت... گفتم: آقای فارسی دیگه... اون روز توی مهمونی بهم گفت که شما خیالتون راحته که من اونجام... مگه براتون نگفت که منو دیده؟ بابا از جاش بلند شد و رو به روم ایستاد... چشماش اون قدر درشت شده بود که یه لحظه وحشت کردم. با صدای بلند گفت: تو فارسی رو دیدی؟ توی مهمونی؟ ... کی؟ با تعجب گفتم: چیزی بهتون نگفته؟ ... مگه شما اون حرفا رو بهش نزده بودید؟ بابا به شدت سر تکون داد و گفت: من؟ ... من گفتم تو توی باند بمونی بهتره؟ من گفتم تو کار خلاف بکنی بهتر از اینه که پای کاری که کردی وایستی؟ این حرف اصلا شبیه حرف های من می مونه؟ بهت زده گفتم: یعنی آقای فارسی دروغ گفته... ولی آخه برای چی؟ اصلا توی مهمونی چی کار می کرد؟ من فکر می کردم جاسوس پلیسه... . قفسه ی سینه ی بابا تند تند بالا و پایین می رفت... اگه جلوی چشمم سکته می کرد تعجب نمی کردم... سر تکون داد و گفت: حالا می فهمم... جاسوس بود... آره... جاسوس بود... ولی نه جاسوس ما... جاسوس اونا... . رو به بابا کردم و گفتم: کجا می ریم؟ بابا که از شدت استرس نزدیک بود پشتی صندلی رو توی دستش خورد و خمیر کنه گفت: یه جای امن! به ماموری که با سرعت رانندگی می کرد نگاه کردم... دوباره نگاهمو به بابا دادم که کنارم نشسته بود و داشت و با استرس پشتی صندلی جلوی ماشین رو فشار می داد. قلبم محکم توی سینه می زد. گفتم: آقای فارسی خیلی چیزها می دونست... مگه نه؟ بابا سر تکون داد و آهسته گفت: تقریبا همه چیز رو... . کم کم استرس بابا داشت به منم منتقل می شد. نمی تونستم ساکت بشینم. دوست داشتم هی حرف بزنم... به نظر می رسید بابا اصلا میلی به حرف زدن نداره. با این حال پرسیدم: به بازپرس خبر دادید؟ بابا کوتاه گفت: آره... . نگاهش به خیابون ها بود... با هیجان و استرس به اطراف نگاه می کرد... . با لبه های شالم بازی می کردم و دور انگشتام می پیچوندم... با ریشه هاش بازی می کردم... چند ثانیه بعد به خودم اومدم و دیدم که انگشت هام توی هم گره شدن... باز اختیار زبونمو از دست دادم: کجا می ریم؟ ای بابا! به منم بگید ماجرا چیه؟ داریم از چیزی فرار می کنیم؟ بابا گفت: داریم می ریم یه جای امن! شما شاهدهای این ماجرا هستید و شاید بازم ازتون بازجویی شه... باید جاتون امن باشه... متاسفانه تمام این مدت هم فارسی جاتونو می دونست... . بابا نگاهی سرزنش آمیز بهم کرد و گفت: باید زودتر ماجراش رو بهم می گفتی! چرا از همون اول نگفتی؟ شونه بالا انداختم و گفتم: چه می دونستم این طوری می شه! فکر می کردم خودش بهتون گفته... . بابا سر تکون داد و زیرلب گفت: همیشه مشکوک می زد... منو بگو! پاشو به خونه زندگیم هم باز کردم... . لبه های شالمو از دور انگشت های یخ زده م باز کردم و گفتم: خودتونو سرزنش نکنید... . مرتب دور و برش رو نگاه می کرد... انگار هر لحظه منتظر بود که یه اتفاق بد بیفته. بابا زیرلب گفت: باید هرچه زودتر شما رو برسونیم یه جای امن! گفتم: چرا هی می گید شما؟ مگه به جز من کس دیگه ای... . حرفمو نصفه نیمه گذاشتم.... نوری از امید به دلم تابیده شد. بابا گفت: راشدی رفت تا رحیمی رو از بازداشتگاه بیرون بیاره... ممکنه اونجا جاش امن نباشه... . نفس راحتی کشیدم. دلم می خواست یه لبخند پت و پهن بزنم. می تونستم بارمان رو ببینم... لب و لوچه م رو گاز گرفتم تا لبخندم رو نشه... دوست داشتم از خوشحالی جیغ بزنم. با شیطنت تو دلم گفتم: امیدوارم یه عالمه سرخر نداشته باشیم... . همین که بیرون شهر رسیدیم راننده ماشین رو کنار زد. چشمم به راشدی افتاد که با اخم و تخم کنار یه ماشین پلیس ایستاده بود. سرک کشیدم و به داخل ماشین پلیس نگاه کردم. چشمم به پسری با موهای مشکی که دو طرفش رو تراشیده بود افتاد... دیگه نتونستم جلوی لبخند زدنمو بگیرم. همین که ماشینمون متوقف شد راشدی به سمتمون اومد. بابا شیشه رو پایین داد. راشدی خم شد و بعد یه سلام احوال پرسی خیلی کوتاه گفت: باید سریع تر بریم. نگاهش بین من و بابا به گردش در اومد و گفت: بهتره از هم جدا بشید! با تعجب گفتم: پس بابام چی؟ یعنی با ما نمی یان؟ ممکنه جونشون تو خطر باشه. راشدی سر تکون داد و گفت: نه به اندازه ی شما... فکر کنم اگه از هم جدا بشید و خبر نداشته باشید که هر کدوم کجا هستید بهتر باشه... . بابا که رگه هایی از عصبانیت توی صداش مشخص بود گفت: ولی اگه این دو نفر با هم باشن مشکلی نیست!! راشدی شونه بالا انداخت و گفت: مشکل ما هم یکی دو تا نیست... این پسر یه کم بدقلق و سرکشه... ظاهرا فقط یه نفر می تونه کنترلش کنه! و با دست بهم اشاره کرد. راشدی به بابا لبخندی زد و گفت: ثابت کرده که می تونه مواظب دخترت باشه... نگران نباش... خیالت تخت... جاش پیش ما امنه! بابا دستمو توی دستش فشار داد و گفت: برو بابا جون... مواظب خودت باش... ترلان! به سمتش چرخیدم. با جدیت توی چشمام زل زد و گفت: درست فکر کن... عجله نکن! باشه؟ لبخندی زدم و گفتم: مواظبم... باشه.... شمام مراقب خودتون باشید... . نمی دونم چرا این قدر ذوق داشتم که زودتر سوار ماشین پلیسی بشم که بارمانم توش بود... همین که از ماشین پیاده شدم متوجه شدم که بابا چیزی به راشدی گفت. ماشینو دور زدم و کنار راشدی ایستادم. شنیدم که راشدی گفت: ... نگران نباش... خودم حواسم بهشون هست! یادم اومدم شبی که رادمان فوت شده بود راشدی چطور به من و بارمان زل زده بود... نه! انگار این آدم مسئول زهرمار کردن لحظات خوش زندگیم بود... . سوار ماشین پلیس شدم. با هیجان به سمت بارمان چرخیدم. سرشو به سمتم چرخوند و لبش به یه لبخند کج و پر از شیطنت باز شد... چشمکی زد. در ماشین باز شد و راشدی سوار شد. من و بارمان حالت جدی تری به خودمون گرفتیم. سرمو پایین انداختم و چشمم به دستبندی که به دست بارمان زده شده بود افتاد... خودش که بی خیال به نظر می رسید. انگشتهاشو توی هم گره کرده بود و با دقت به صورت راشدی زل زده بود. نیم نگاهی به صورتش کردم... خدایا... چه قدر دلم براش تنگ شده بود... دوباره لبخند زدم... ته ریش داشت... حلقه ی سیاه دور چشماش خیلی کمرنگ شده بود... پوستش حتی از شبی که توی بیمارستان دیدمش هم روشن تر شده بود... از ظاهر یه آدم معتاد فاصله گرفته بود... . به طرز عجیبی کنارش احساس بی خیالی و خونسردی می کردم. دیگه از استرسی که توی ماشین کنار بابا داشتم خبری نبود... . بارمان گفت: ایشالا بقیه ی نیروهاتون هم به زودی سر می رسن دیگه؟! راشدی سرشو به سمت بارمان چرخوند و گفت: فکر می کنی ما دو نفر از پسشون برنمی یایم؟ بهتره بهمون اعتماد کنی! اگه قرار باشه چند تا ماشین و یه عالمه نیرو دنبال خودمون راه بندازیم باعث جلب توجه می شه... . بارمان سر تکون داد و گفت: آره خب... کمیت مهم نیست... بیست نفر آدم بودید ولی نتونستید داداشمو نجات بدید! راشدی به سمت عقب چرخید و نگاهی بهم کرد... انگار انتظار داشت یه کاری کنم... ولی من اصلا جرئت نداشتم خودمو با احساسات قوی بارمان نسبت به برادرش طرف کنم. فقط شونه بالا انداختم و قیافه ی مظلومی به خودم گرفتم. بارمان با صدای نه چندان آهسته گفت: زندانی رو گرسنه نگه می دارن... اینا دیگه کی ان؟ رو بهم کرد. کف دستش رو نشون داد و گفت: این قدر به آدم غذا می دن... همون رو هم امروز بهم ندادن! زیرلب گفت: دارم از گرسنگی می میرم. معلوم بود این چند وقت بارمان حسابی رو مخ راشدی بود. چون بلافاصله به سمتمون برگشت و گفت: بارمان! ... همین امروز فهمیدیم که یکی از همکارهامون تمام مدت جاسوس ملکیان بوده... از خیلی چیزها خبر داشت... باید شما رو برسونیم به یه جای امن... می شه یه خورده کمتر اذیت کنی و باهامون همکاری کنی؟ بارمان ابرو بالا انداخت و گفت: با شکم خالی؟ باشه... هرکاری بگید می کنم... ولی خیلی توقع نداشته باشید! راشدی پوفی کرد و سرشو به یه سمت دیگه چرخوند. آهسته گفتم: اذیت نکن دیگه! ولی انگار بارمان شدیدا روی مود اذیت کردن افتاده بود. البته درک می کردم که به خاطر مرگ برادرش همه ی عالم و آدم رو مقصر بدونه... احتمالا بابت این که پلیس نتونسته بود رادمان رو زودتر از موعود از ماشین دور کنه کینه به دل گرفته بود. راننده از توی آینه نگاهی به پشت سرش کرد و گفت: یه ماشین مشکی رنگ دنبالمونه... . من و بارمان بلافاصله بهم نگاه کردیم. راشدی از آینه نگاهی به پشت سرمون کرد. گفت: چند وقته؟ راننده سرعت ماشینو بیشتر کرد و گفت: چند دقیقه ای هست که پشتمونه... مرتب سعی می کنه خودشو مخفی کنه... . راشدی موبایلشو در اورد. تماس گرفت و تقاضای نیروی پشتیبان کرد. دوباره داشتم استرس پیدا می کردم... قلبم محکم توی سینه م می زد. بارمان هم مثل چند دقیقه ی قبل خونسرد و بی خیال نبود... . راشدی خطاب به من و بارمان گفت: به سمت عقب برنگردید... نباید بفهمه متوجه ش شدیم... ممکنه عکس العمل شدید نشون بده. دستام داشت یخ می کرد... گفتم: از کجا فهمید داریم جا به جا می شیم؟ راشدی سر تکون داد و گفت: احتمالا زیر نظرتون داشت... هم نمی شد که همون جا بمونید... هم این جا به جایی خطرناک بود. بارمان با لحن مسخره ای گفت: اوه! پس این نقشه ی بی عیب و نقص استتارتون عملی نشد! راشدی با عصبانیت گفت: ما الان با هم توی یه تیمیم... اگه می خوای کمک کنی الان وقتشه! راننده گفت: داره سرعتشو زیاد می کنه. یه دفعه بارمان گفت: برو توی جاده ی فرعی! راشدی گفت: نه! می فهمه متوجهش شدیم! بارمان به سمت جلو خم شد و گفت: باید غیرقابل پیش بینی باشیم... اون آدمی که راپورتتونو داده می شناسدتون... مطمئن باش حتی می دونه که درخواست نیروی پشتیبان دادید... مطمئن باشید می دونه که داره کدوم سمتی می رید. بهتره یه حرکت غیرقابل پیشبینی انجام بدید... شاید بهتر باشه یه کار غیرحرفه ای بکنید... چیزی که ازتون بعیده... . می دونستم حرفاش در حد یه فرضیه بود... ولی مسلما آقای فارسی خیلی چیزها می دونست... همه چی رو... حتما اون بود که گزارش پیشرفت تحقیقات راشدی رو به رئیس داده بود و باعث طرح اون نقشه ها شده بود. بارمان دوباره به راننده گفت: برو توی جاده ی فرعی... . راننده نگاهی به راشدی کرد. راشدی سرشو به نشونه ی تایید تکون داد. نفسم توی سینه حبس شده بود... مرتب دلم می خواست سرمو به سمت عقب برگردونم. راننده وارد راه فرعی شد. از زمین های بی آب و علف گذشتیم... راشدی چشماشو تنگ کرد... به رو به روش نگاه کرد و گفت: اونجا منطقه ی مسکونیه... . بارمان گفت: پس باید خودمونو گم و گور کنیم تا درگیری پیش نیاد و ... . حرفشو نصفه نیمه گذاشت. نگاهی به اطرافش کرد... به زمینی که پر از درخت های کاج... کیسه نایلون هایی که توی زمین خشک پراکنده شده بودند. آهسته گفت: اینجا رو می شناسم... . راشدی داشت به راننده می گفت: ... می دونه که این دو نفر بازجویی شدن و همه ی اطلاعات رو دادن... برای چی می خواد این کارو بکنه؟ بارمان با صدای بلند گفت: اینجا رو می شناسم... وقتی ماموریت گروگان گیری دخترتون رو بهمون دادن اومدیم این سمت... همین جا بود... . راننده پرسید: این یعنی چی؟ بارمان گفت: یعنی اینجا رو خوب بلدند... . با صدایی که می لرزید گفتم: چی کار کنیم؟ یه لحظه سکوت بینمون برقرار شد... بارمان به سمتم چرخید و گفت: چاره ای نداریم... باید از هم جدا شیم. با تعجب گفتم: چی؟ ولی... . بارمان رو بهم کرد و گفت: نمی دونیم چند نفرن... چی می خوان... چه اسلحه ای دارن... نمی دونیم جلوتر برامون دام گذاشتن یا نه... همه ی چیزی که می دونیم اینه که ما رو می شناسن... تنها راهمون اینه که نذاریم پیش بینیمون کنن... . مخم داشت سوت می کشید. دوباره داشتم از شدت استرس ریشه های شالمو چنگ می زدم. راشدی نگاهی به اطراف کرد و گفت: وقتی من گفتم ماشینو کنار بزن... من و بارمان می ریم سمت راست... . راشدی رو بهم کرد و گفت: با ستوان یوشی برید سمت چپ. ازش جدا نشو... . ستوان یوشی گفت: بریم کدوم سمت؟ کجا همدیگه رو ببینیم؟ راشدی صاف سرجاش نشست و گفت: فکر کنم بهتره از هم خبر نداشته باشیم... هر وقت صدای آژیر رو شنیدید یعنی نیروهای پشتیبان رسیدند... اون موقع برید سمتشون. با این حرف راشدی ضربان قلبم بالا رفت...نگاه راشدی به آینه بود... من و بارمان بهم نگاه کردیم... اصلا دوست نداشتم ازش جدا شم... حس بدی داشتم... ای کاش ما رو از هم جدا نمی کرد... انگار همیشه یه چیزی پیدا می شد که بین ما قرار بگیره... . به چشم های آبی بارمان نگاه کردم... با دیدن برق چشماش هم خوشحال شدم که مثل قبل شده هم دلم گرفت... دلم نمی خواست حتی برای یه ثانیه از این نگاه و از این چشم ها دور شم... چشماشو برای دل گرم کردنم روی هم گذاشت و لبخند زد. قلبم توی دهنم بود... دستامو مشت کرده بودم و احساس کردم انگشتام بی حس شدند... . راشدی گفت: حالا! بلافاصله ستوان روی ترمز زد. سریع از ماشین پیاده شدیم. ماشینو دور زدم و به سمت ستوان یوشی دویدیم. راهی رو نشونم داد و گفت: از این طرف... . صدای موتور ماشین مشکی رو از دور شنیدم... داشت نزدیک می شد... داشت گاز می داد... به زودی بهمون می رسید... دنبال ستوان وارد زمین خاکی شدم... خودمونو بین درخت های کاج گم کردیم... زمین خاکی پر از کیسه نایلون، بطری های خالی آب معدنی و حتی سرنگ بود. صدای ترمز یه ماشین و به دنبالش صدای ترمز ماشین دوم رو شنیدم. قلبم توی سینه فرو ریخت. دو تا ماشین شده بودند... ستوان آهسته گفت: از این طرف... . اسلحه ش رو دستش گرفت و اشاره کرد که دنبالش برم... نمی دونستم داریم به کدوم سمت می ریم. فقط مواظب بودم که زیاد سر و صدا نکنم و پامم روی کیسه ها سر نخوره... همین طور دنبال ستوان می دویدم... قلبم توی سینه تالاپ تولوپ می کرد... گوشمو تیز کرده بودم... منتظر یه اتفاق ناگوار بودم... . نمی دونم چه قدر دویدیم... احساس می کردم ماهیچه های ساق پام دارند از درد می ترکند... نفسم بالا نمی اومد... اون قد از دهن نفس کشیده بودم که گلوم می سوخت... . یه دفعه روی یکی از کیسه ها سر خوردم. سریع تنه ی درخت رو چسبیدم تا زمین نخورم... ستوان به سمتم برگشت. با سر اشاره کردم که چیز مهمی نیست... نفسمو بیرون دادم... آب دهنمو قورت دادم. نزدیک بود پام پیچ بخوره ولی به خیر گذشته بود... . همین که صاف ایستادم و خواستم شروع به دویدن بکنم صدای خش خشی از پشت سرمون شنیدم. هینی گفتم و به سمت پشت چرخیدم. چشمم به بارمان و راشدی افتاد که نفس نفس می زدند و به سمتمون می اومدند... ستوان صاف ایستاد و با تعجب گفت: چی شد پس؟ بارمان کنار راشدی ایستاد. خم شد و دستاشو روی زانوهاش گذاشت. معلوم بود حسابی دویده بودند... نفس عمیقی کشید و گفت: هیچی... دلمون براتون تنگ شد. راشدی چند بار نفس عمیق کشید تا نفسش سرجاش اومد... گفت: اون طرف به یه سری خونه ی خرابه می رسید که پاتوق معتادها بود. بارمان صاف ایستاد. با دست به راشدی اشاره کرد و گفت: این آقا هم توی لباس فرمه! گفتیم قبل از این که شلوغ پلوغ کنند و جامونو با سر و صدا لو بدن بیایم این سمت. گفتم: دو تا ماشین شدند... . ستوان گفت: ممکنه بیشتر هم بشن... بیاید بریم... از این طرف... . پشتمو به بارمان و راشدی کردم و خواستم دنبال ستوان یوشی برم که یه دفعه بارمان داد زد: مراقب باش. صدای شلیک گلوله توی فضا پیچید... . یه دفعه محکم به درخت کوبیده شدم. ستوان یوشی منو کنار کشیده بود... داد زد: برو... برو... . صدای شلیک دوم ... سوم... .بی اختیار جیغی کشیدم... خشک شده بودم... به تنه ی درخت چسبیده بودم... پاهام بی جون شده بود. یوشی داد زد: برو... . یه تیر به شاخه ی درخت خورد... دوباره جیغ زدم و از ترس چشمامو بستم. ستوان یوشی هلم داد و گفت: از این جا برو... . بدون این که نگاهی به اطرافم بکنم شروع به دویدن کردم... بی اختیار می دویدم... از شدت اضطراب و ترس پاهام و دستام می لرزید... از درون یخ کرده بودم... دوباره صدای تیراندازی رو شنیدم... پام لغزید و نزدیک بود بیفتم... دستام یخ کرد... کلاغ ها رو دیدم که از روی درخت ها پریدند و به آسمون رفتند... . بی هدف می دویدم... صدای بلند نفس هام تنها صدایی بود که می شنیدم... دستام با بی نظمی کنارم بدنم تکون می خورد و هوا رو می شکافت تا منو جلوتر ببره... عضلات بدنم درد می کرد... معده م تیر می کشید... بوی مرگ رو همه جا احساس می کردم... انگار سایه به سایه داشت دنبالم می اومد. با دست شاخه ی یکی از درخت ها که خیلی پایین بود رو کنار زدم... برگ های سوزنیش صورتمو خراش داد... اهمیتی ندادم و به دویدن ادامه دادم... با آخرین سرعتی که در توانم بود می دویدم... . قلبم دیوونه وار توی سینه م می زد... دیگه نمی تونستم بدوم... سکندری خوردم و محکم به درخت رو به روم خوردم... به تنه ی درخت چنگ زدم تا مانع افتادنم بشم... فایده ای نداشت. روی زمین ولو شدم... . به زور جلوی صدای فریاد دردآلودم رو گرفتم. روی پام افتاده بودم. با دست پای دردناکمو گرفتم... و آخ آخ کردم... چشمامو بستم و لبمو به دندون گرفتم تا داد نزنم... . یه کم پامو ماساژ دادم... بهتر شد... دستی به استخونش کشیدم... دردش زیاد نبود... نفس راحتی کشیدم... شانس اورده بودم که بلایی سر پام نیومده بود... دوباره چشمامو بستم و نفس عمیقی کشیدم... گلوی خشک شده م سوخت... . یه دفعه صدایی از طرف راستم شنیدم... از جا پریدم... متوجه صدای بلند نفس کشیدنم که با ناله همراه بود شدم. وحشت زده دستمو جلوی دهنم گرفتم تا صدامو خفه کنم. قفسه ی سینه م تند و با شدت بالا و پایین می رفت... . چشمم دو دو می زد... دنبال یه قاتل یا یه جانی می گشتم... انتظار داشتم یه مرد با اسلحه جلوم ظاهر شه... . چشمم به سگ ولگرد لاغری افتاد که لنگان لنگان به سمت دیگه می رفت. نفس راحتی کشیدم. خودمو از روی زمین جمع و جور کردم. همین که از روی زمین بلند شدم و به راه افتادم صدای پایی شنیدم. سگ عو عو کرد و سرعتشو بیشتر کرد. قلبم توی سینه فرو ریخت. سریع به حرکت در اومدم و در حالی که سعی می کردم روی نوک پا راه برم و سر و صدا درست نکنم از اونجا دور شدم... دستم هنوز جلوی دهنم بود و صدای نفس کشیدن هام رو خفه می کرد... . خودمو پشت یه درخت کشیدم و به جایی که چند لحظه پیش بودم نگاه کردم... خیلی ازش فاصله گرفته بودم ولی هنوز توی میدان دیدم بود... چند لحظه گذشت و خبری نشد... نفس راحتی کشیدم... همین که خواستم به راهم ادامه بدم چشمم به یه مرد با لباس مشکی افتاد... قلبم توی سینه فرو ریخت... مرد درحالی که با موبایلش ور می رفت داشت از جایی که چند لحظه پیش ترک کرده بودم رد می شد... ضربان قلبم بالا رفت... با ناخون های دستی که جلوی دهنم بود به صورتم چنگ زدم... اگه مرد سرشو سمت چپ می چرخوند منو می دید... تنه ی درخت اون قدرها قطور نبود که منو کاملا پشت خودش جا بده. قلبم محکم توی سینه می زد و از اضطراب داشتم دیوونه می شدم. مرد موبایلش رو توی جیبش گذاشت... در همین موقع صدای شلیک دیگه ای بلند شد. قلبم توی دهنم اومد... لرزش دستم شروع شد. مرد سرشو به اطراف تکون داد... سریع خودمو جمع کردم و خم شدم... با وحشت به مرد نگاه کردم.. حواسش به این طرف نبود... دوباره موبایلش رو دراورد و به سرعت بین درخت ها ناپدید شد. دستمو روی قلبم گذاشتم... چند تا نفس عمیق کشیدم... پس این نیروهای پلیس کجا مونده بودند؟ گوشمو تیز کردم... به جز قار قار کلاغ صدایی نمی اومد... با انتظاری کشنده منتظر شلیک های پیاپی شدم... ولی خبری نشد... همون جا پای درخت ولو شدم... پاهام می لرزید و کفشون یخ زده بود... احساس می کردم نمی تونم حتی یه قدم بردارم... به فکرم رسید که خودمو به ماشین پلیس برسونم و سریع از اونجا دور شم ولی... نمی تونستم بارمان رو تنها بذارم... و بازپرس رو... . چیزی از صحنه ی درگیری ندیده بودم... فقط تیری که به شاخه ی درخت بالا سرم خورده بود رو حس کرده بودم... اگه بلایی سر بارمان اومده باشه... . یه دفعه چشمم به مرد افتاد که دوباره داشت همون مسیر رو برمی گشت. خودمو بیشتر به سمت درخت کشیدم... لاغر و باریک بودم ولی نه اون قدر که یه درخت کاج منو کاملا قایم کنه... . ضربان بالای قلبم داشت روانیم می کرد... با تمام وجود می لرزیدم... مرد به سمت راستش نگاه کرد... بین درخت ها سرک کشید... نفس توی سینه م حبس شد... اگه سرشو به سمت چپ می چرخوند منو می دید... . پاورچین پاورچین به سمت جلو رفتم... می دونستم توی درگیری با اون مرد هیچ شانسی ندارم... مجبور بودم آهسته و آروم فرار کنم... . مرد به رو به روش نگاه کرد... مراقب بودم پامو روی کیسه ها نذارم و صدای فش فششون رو در نیارم. راهی که چند دقیقه پیش دوان دوان اومده بودم رو آهسته برگشتم. فاصله ی زیادی با مرد داشتم... حالا دیگه پشتش بهم بود... سرشو به سمت چپش چرخونده بود... داشت همون جایی رو نگاه می کرد که چند دقیقه پیش بودم... . قلبم توی دهنم بود... با ترس و لرز ازش دور شدم... متوجه حضورم نشده بود... دوباره صدای شلیک گلوله رو شنیدم... سرجام خشک شدم... صدای فریاد مردی رو از دور دست شنیدم... اگه بارمان... . نمی تونستم... نمی تونستم بدون اون برم... نمی خواستم از دستش بدم... بدون اون چیزی از من نمی موند... . می ترسیدم... هم از رو به رو شدن با اون آدم ها... هم از جدا شدن از بارمان... . این ترس داشت دیوونه م می کرد... عقلم به پاهام فرمان فرار می داد... دلم فرمان جلو رفتن... قدرتشون مساوی بود... سرجام مونده بودم و نمی دونستم باید چی کار کنم... . دستامو مشت کردم... من تصمیم گرفته بودم که بجنگم... من به خودم قول داده بودم که عوض شم... این اولین قدم بود... باید یه کاری می کردم... . نفس عمیقی کشیدم... سعی کردم به لرزش بدنم مسلط بشم... نمی دونستم از کدوم راه به این سمت اومده بودم... فقط می دونستم دور شده بودم... دوباره شروع کردم به دویدن... . مسیر برام آشنا نبود... یه کم دیگه دویدم... بین اون درخت ها گم شده بودم... . ایستادم و سرمو چرخوندم... گوشامو تیز کردم... صدای فریادی از دور شنیدم... قلبم دوباره به تپش در اومد... به همون سمت دویدم... یه صدایی توی سرم می گفت: ولش کن... بذار و برو... فرار کن... . به خودم نهیب زدم: به خودت مسلط شو... تو می تونی... می تونی... . صداها هر لحظه بلندتر می شد... قلبم هر لحظه محکم تر از لحظه ی قبل می زد. یه دفعه چشمم به ستوان یوشی افتاد... بی حرکت روی زمین افتاده بود... سرجام متوقف شدم و سریع دستمو جلوی دهنم گرفتم... جیغمو خفه کردم... . قلبم یه لحظه از حرکت ایستاد... چشمم سیاهی رفت... بعد متوجه شدم که هنوز نفس می کشه... نفسمو بیرون دادم... چشمم به اسلحه ش افتاد که یه کم اون طرف تر افتاده بود... چشماشو بسته بود... زخمی شده بود و خون زیادی ازش رفته بود... دیدن زمینی که خاک و خونش با هم قاطی شده بود حالمو بد می کرد... . نگاهی به دور و برم کردم... باید یه چیزی پیدا می کردم و جلوی خونریزیش رو می گرفتم... همین که خواستم از اونجا دور شم ، صدای فریاد مردی بلند شد. بدون فکر خودمو پشت یکی از درخت ها انداختم. دستمو روی قلبم گذاشتم. چیزی نمی دیدم... یه کم جلوتر رفتم... خودمو به درخت های جلوییم رسوندم... یه دفعه سرجام متوقف شدم... . به صحنه ی درگیری که چندین متر جلوتر بود خیره شدم... زمین به خاک و خون کشیده شده بود... یه مرد با لباس مشکی و ریش پرپشت با دست هایی که به طرفین باز شده بود روی زمین افتاده بود... پشت سرش راشدی با یه مرد مشکی پوش درگیر شده بود. مرد با مشت محکم توی صورت راشدی زد. راشدی به گوشه ای پرت شد... مرد پشتش رو کرد و همین که خواست حرکت کنه راشدی محکم به پاش زد. مرد روی زمین افتاد. خودشو به سمت اسلحه ای که روی زمین افتاده بود کشید... . قلبم توی سینه فرو ریخت... اگه دستش به اسلحه می رسید... . بدون معطلی به سمت اسلحه ی ستوان دویدم. از روی زمین برش داشتم. با بیشترین سرعتی که توی توانم بود به سمت جلو دویدم. اسلحه رو جلو گرفتم و داد زدم: تکون نخور! مرد سرجاش متوقف شد... روی زمین افتاده بود و پشتش بهم بود... دستش به سمت اسلحه ای که یه متر اون طرف تر بود دراز شده بود... . با صدایی که به شدت می لرزید داد زدم: از اسلحه فاصله بگیر! با دو تا دست اسلحه رو گرفته بودم... دستام به شدت می لرزید... اون قدر یخ زده بودند که کم کم داشتند بی حس می شدند... . از گوشه ی چشمم به راشدی نگاه کردم... پاش بدجوری زخمی شده بود و به شدت خونریزی داشت... داشت سعی می کرد خودشو به سمت دیگه ای بکشه... صدای ناله ش بلند شد... دیگه جونی براش نمونده بود... بارمان توی زاویه ی دیدم نبود... جرئت نداشتم نگاهمو از اون مرد بگیرم و دنبال بارمان بگردم... از چیزی که ممکن بود ببینم می ترسیدم... . مرد آهسته و آروم از روی زمین بلند شد. به سمتم چرخید. قلبم توی سینه فرو ریخت و چشمام تا آخرین حد ممکن گشاد شد. مردی با چشم های تیره و کشیده و موهای مشکی رو به روم بود. به زخم روی شقیقه ش نگاه کردم. لرزش دستم بیشتر شد... با نفرت گفتم: خائن! آقای فارسی دستاشو از هم باز کرد و گفت: من مسلح نیستم. داد زدم: دستاتو بذار پشت سرت! آقای فارسی گامی به سمت عقب برداشت و گفت: ترلان... تو این کارو با من نمی کنی! داد زدم: من هرکاری لازم باشه می کنم! صدام اون قدر می لرزید که ترس شدید درونیم رو لو می داد... اسلحه تو دست من بود... من بودم که می ترسیدم... . اون مسلح نبود... اون بود که خونسرد و مسلط به نظر می رسید... . آقای فارسی سر تکون داد... گفت: منو به این کار مجبور کردن... زنمو گروگان گرفتن... . ضربان قلبم پایین اومد... فارسی با حزن و اندوه نگاهم کرد و گفت: من و تو دشمن نیستیم ترلان... . راشدی با صدای ضعیفی گفت: به حرفش گوش نکن... . داشت از حال می رفت... دوباره ضربان قلبم بالا رفت... آقای فارسی گفت: تو چند ساله که منو می شناسی... می دونی که من چه قدر دوستت دارم... . راشدی گفت: ترلان... گوش نده به حرفاش... گولشو نخور... . آقای فارسی به چشمام زل زد و گفت: می دونی که من بدتو نمی خوام... . یه قدم کوچیک به سمت عقب برداشت... داشت دستاش رو پایین می انداخت... دودل شدم... یاد اون شب هایی افتادم که خونه مون می موند و با معین تخت نرد بازی می کرد... برام فیلم می اورد... حتی برای قبولی کنکور بهم یه عطر گرون قیمت کادو داده بود... . ولی... یاد اون شبی که توی مهمونی دیده بودمش افتادم... دستشو دور کمر یه زن غریبه انداخته بود و برای رقص وسط سالن رفته بود... به اسلحه ی کنار پاش نگاه کردم... خواستم آب دهنمو قورت بدم که متوجه شدم دهنم خشک شده... . یاد زنی افتادم که زیر ماشین من از بین رفت... ناوسروان راشدی... راضیه... آره... بارمان گفته بود باند بین تشکیلات سبزواری جاسوس داشت... جاسوسشون فارسی بود که اون شب هم بینشون نشسته بود... این مرد با جاسوسی هایش باعث مرگ ناوسروان راشدی شد... باعث مرگ زنی شد که من زیرش کردم... زندگی خانواده ی منو به هم ریخته بود... الانم اومده بود تا منو بکشه... من... و بارمان... . و به طرز دردناکی متوجه شدم که صدای بارمان نمی یاد... اثری ازش نبود... و شاید... شاید پشت سرم بود... شاید دیگه هیچ وقت صداش رو نمی شنیدم... شاید فارسی تا همین جای کار هم نیمی از کارش رو انجام داده بود... . ستوان یوشی از حال رفته بود... راشدی دیگه توانی نداشت... این مرد باعث و بانیش بود... . فارسی دشمن من بود... دشمن ترین دشمنی که من و بابا تا به اون روز داشتیم... و حالا اسلحه توی دست من بود... این مرد تو مشت من بود... . لرزش دستم از بین رفت... . حس کردم خون توی رگام یخ زد... لبم به لبخندی کج باز شد... ابروی راستم بی اختیار یه کم بالا رفت... شاید کمی پوستم داشت به سیاهی می زد... شاید آبی چشم هام داشت شیطنت رو داد می زد... شلیک کردن کار سختی نبود... آسون بود... دیگه نه خون حالمو بد می کرد نه اون وضع منو می ترسوند... من از هیچی نمی ترسیدم... خونسرد بودم... اون قدر که می تونستم به راحتی لبخند بزنم... . با نفرت نگاهش کردم... با صدایی که دیگه نمی لرزید گفتم: دروغ گو! یه دفعه به سمت اسلحه ش پرید. راشدی فریاد زد: ترلان بزنش! انگشتم بی اختیار ماشه ی اسلحه رو فشار داد... صدای بلند شلیک گلوله باعث شد گوشم سوت بکشه... صدای فریاد فارسی بلند شد... . آهسته گفتم: به خاطر بابام! پاشو زده بودم... روی زمین افتاد... یه دستشو به پاش گرفت... با اون یکی دستش که به شدت می لرزید پشت سرش دنبال اسلحه گشت... در همون حال گفت: نه... ترلان... نه... . راشدی شیرم کرد و ناله کرد: دوباره... بزنش... . سرمای درونم به این کار فرمان می داد... خیلی آسون بود... خیلی... لبخندم هنوز روی لبم بود... سینه ش رو نشونه گرفتم و شلیک کردم... . دوباره صدای فریادش بلند شد... انگار منظره ی رو به روم هیچ تاثیری روم نمی ذاشت... من خونسردتر از این حرف ها بودم... آهسته گفتم: به خاطر رادمان... . از درد ضعف کرده بود... ولی هنوز جون داشت... هنوز تکون می خورد... انگشت هاشو به سمت اسلحه ش کشید... راشدی گفت: تمومش کن... . سرشو نشونه گرفتم و گفتم: به خاطر بارمان! یه لحظه دستم لرزید. صورتمو از نفرت جمع کردم... شلیک کردم و جسد فارسی روی زمین افتاد... دستم توی هوا موند... تموم شد... . نه قلبم تند تند می زد... نه نفسم توی سینه حبس شده بود... نه می ترسیدم... انگار یه ترلان دیگه اونجا ایستاده بود... نه... هنوز ترلان بود که اسلحه رو نگه داشته بود... هنوز فکرش پر از خانواده ش بود.. پر از بارمان... انگار یه نیمه ی دیگه ی ترلان اونجا ایستاده بود... . اسلحه رو انداختم... راشدی چشماشو روی هم گذاشت... سرشو به درخت تکیه داد... دستشو روی زخم پاش فشار داد... متوجه زخم پهلوش شدم. گیج و گنگ بودم... خواستم به سمت راشدی برم و چیزی روی زخمش بذارم... توی اون خراب شده هم هیچی پیدا نمی شد... به ناچار شالمو از سرم باز کردم... به سمت راشدی دویدم... دستشو بالا اورد... ابروهاش توی هم گره خورده بود... صورتش خیس عرق بود... گفت: نه... من خوبم... . با دست به پشت سرم اشاره کرد و گفت: اون بیشتر از من احتیاج داره... . سریع چرخیدم... چشمم به بارمان افتاد... سرم گیج رفت... چشمام سیاهی رفت... از جام بلند شدم... انگار همه ی اینا رو داشتم توی یه خواب عذاب آور می دیدم... یه کابوس نفرین شده... به کسی که روی زمین مچاله شده بود نگاه کردم... به سمتش دویدم... خودمو کنارش انداختم... دست های بسته ش توی سینه ش جمع شده بود... چشماشو بسته بود ولی پلکش می لرزید... کتف راستش خونریزی داشت... وحشت زده چند بار تو صورتش زدم و گفتم: بارمان... بارمان... چشماتو باز کن... . صدای ناله ی راشدی رو از پشت سرم شنیدم... ولی انگار یه دفعه همه ی دنیا پیش چشمم اهمیتشو از دست داد... انگار فقط بارمان مهم بود... بارمان همه چیز بود... . دوست داشتم هرچی لباس تنم بود پاره کنم و دور زخمش ببندم تا چشماشو باز کنه... . دوست داشتم با آخرین توانم اون قدر توی صورتش بزنم تا نگاهم کنه... . دوست داشتم صورتشو بین دستام بگیرم و بگم چه قدر دوستش دارم... . دوست داشتم فریاد بزنم و التماس کنم که تنهام نذاره... . آخه اون مرد همه ی دنیای من بود... . باز توی صورتش زدم... دستمو جلوی بینیش گرفتم... نفس های داغش به دستم خورد... هنوز نفس می کشید... هنوز بهش امید بود... . اشکام روی گونه هام ریخت... تکونش دادم و با التماس گفتم: تو رو خدا تنهام نذار... به خدا اگه بری نمی بخشمت... ازت نمی گذرم... . بغض داشت خفه م می کرد... دستمو روی زخمش فشار دادم تا جلوی خونریزیشو بگیرم. هیچ وسیله ای نداشتم... هیچ کاری نمی تونستم بکنم... دستم به هیچ جا بند نبود. داشتم از دست می دادمش... کنارش بودم و کاری از دستم برنمی اومد... آهسته گفتم: به خدا اگه تنهام بذاری خودمو می کشم... حق نداری بدون من بری... . یه دفعه صدای آژیر ماشین پلیس بلند شد... چه عجب... بالاخره رسیدند... . صداشون از دور به گوش می رسید ولی می دونستم به زودی پیدامون می کنند... . نوری از امید به قلبم تابیده شد... دلم گرم شد... . صورت بارمان رو نوازش کردم... اشکام روی لباسش می چکید... با گریه گفتم: رسیدن... طاقت بیار... طاقت بیار... . سرمو خم کردم و کنارش روی زمین گذاشتم... اشکام روی خاک ریخت... آهسته زمزمه کردم: طاقت بیار... . ****** دستام توی جیب مانتوم بود... با نگرانی به بازپرس راشدی نگاه کردم... یه عصا دستش بود و با زور و زحمت به سمتم می اومد. لباس فرمش رو پوشیده بود و یه پوشه ی آبی دستش بود... از رنگ و روش که به نظر می رسید اصلا حال خوشی نداره... با دیدن وضعیتش با ناراحتی سر جام جا به جا شدم. همین که بهم رسید گفتم: شما باید استراحت کنید... . اخم کرد و گفت: شمام که حرف دکترها رو می زنید... خیلی کار دارم... خیلی... گزارش های بدی به دستمون رسیده... . با نگرانی گفتم: چی؟ عصا رو به دیوار تکیه داد... به پوشه ای که توی دستش بود نگاه کردم... همین گزارش بود؟ گفت: می گن ملکیان از کشور خارج شده... . قلبم توی سینه فرو ریخت. با ناباوری گفتم: چی؟ کی؟ کی همچین گزارشی داده؟ سری به نشونه ی تاسف تکون داد و گفت: مامورهای مرزی... . وا رفتم... بالاخره در رفت... لعنتی... . سرمو تکون دادم... هیچ جوری نمی تونستم تاسفمو بروز بدم... آهی کشیدم... آخرشم دستمون بهش نرسید... همیشه... همیشه یه قدم جلوتر از ما بود... . راشدی با سر به اتاقی که سمت چپمون بود اشاره کرد و گفت: می رید دیدنش؟ سرمو پایین انداختم و گفتم: بله... . راشدی پوشه رو دستم داد و گفت: شواهدیه که جمع آوری شده... نشونش بده و ببین نظرش چیه... . پوشه رو گرفتم... دهنمو باز کردم که چیزی بگم... پشیمون شدم و دوباره دهنمو بستم. دودل بودم... دوست نداشتم جوابی که می دونستم راشدی بهم می ده رو بشنوم... . راشدی گفت: چیزی شده؟ بعد از مکثی طولانی با نگرانی گفتم: می بریدش زندان... مگه نه؟ راشدی آهی کشید... دستی به ریشش کشید و گفت: خصوصیات اخلاقی بدش خیلی بارزه... خصوصیات اخلاقی خوبم زیاد داره... باورم نمی شه خودشو انداخت جلوی من... انگار این آدم آفریده شده تا فداکاری کنه... تا ایثار کنه... انگار آخرین چیزی که براش مهمه خودشه... . سر تکون داد و گفت: این دو روز که این جا بستری بودم وقت برای فکر کردن زیاد داشتم... خیلی فکر کردم... به این که اگه بارمان زمان دانشجویش یه نفر آدم درست و حسابی دور و برش داشت چی می شد... به این که اگه یه نفر بود که به باباش یه تلنگر می زد سرنوشت این پسر چی می شد... می دونی می تونست چه پزشکی بشه؟ باهوش... فداکار... مشکلش این بود که کسی رو نداشت... . بالاخره یه نفر بارمان رو فهمید... لبخندی زدم. راشدی ادامه داد: اشتباهات زیادی داشت... پتانسیل جبران کردن هم داره... باهامون همکاری کرد... . لبخند زد و گفت: منو نجات داد... و باز هم می تونه کمک کنه... نمی تونم یه سری شرارت و شیطنت که تو وجودش هست رو ندیده بگیرم... ولی... لیاقت یه زندگی خوب رو داره... یه بار از خودگذشتگی کرد و به خاطر ما شکنجه شد... معتاد شد... حالا نوبت ماست که کمکش کنیم... . با ناباوری نگاهش کردم... خواب بود دیگه؟ رویا بود؟ ... زبونم بند اومده بود... . راشدی گفت: بهش یه تخفیف بزرگ می دن... تاجیک می گفت احتمال داره تا پنج سال محکوم به زندان شه... . وا رفتم... یه لحظه به تبرئه شدنش امیدوار شده بودم... با ناامیدی سرمو پایین انداختم. راشدی ادامه داد: من توی دادگاه شهادت می دم... اینم می گم که ملکیان هنوز فراریه و به احتمال زیاد به بارمان احتیاج داریم که دستگیرش کنیم... حاضرم خودم ضمانتشو بکنم... تاجیک گفت که شاید بشه در این صورت محکومیتش رو به حالت تعلیق در اورد... . لبخندی روی لبم نشست... دلم گرم شد... با ذوق و شوق گفتم: شما واقعا همه ی کارها رو به نحو احسنت انجام دادید... همه ی ما بهتون مدیونیم. عصاش رو دوباره زیربغلش زد و گفت: انجام وظیفه بود... به عنوان یه مامور پلیس وظیفه دارم که جلوی جرم و جنایت وایستم... ولی... قبل از این که پلیس باشم یه انسانم... وظیفه ی انسانیم حکم می کنه به کسی که به کمک احتیاج داره کمک کنم... با این سوء سابقه فکر نمی کنم بارمان بتونه درسشو ادامه بده... این یه حقیقته که مسئولین دانشگاه نتونستن از استعدادهاش و ویژگی های مثبتش استفاده کنند... منم تصمیم دارم از خصوصیات اخلاقی منفیش استفاده کنم و تبدیل به احسن ش کنم. با تعجب گفتم: این یعنی چی؟ راشدی لبخندی زد و گفت: به عنوان یه مامور غیررسمی می تونه به ما کمک کنه... نه فقط توی این پرونده... توی پرونده های مشابه... فکر کنم این طوری دیگه به راه کج کشیده نمی شه... و... اگه این وابستگی عجیبی که بارمان به رادمان داره رو رادمان هم به بارمان داشته باشه، می تونم با خوبی کردن در حق بارمان دینمو به برادرش ادا کنم... . با شگفتی گفتم: این بهترین خبریه که تو این چند وقت شنیدم... .آهی کشید... به پوشه اشاره کرد و گفت: یادتون نره... . با خوشحالی سر تکون دادم. راشدی به سمت انتهای راهرو رفت... در همین موقع در اتاق بارمان باز شد... چشمم به بابای بارمان افتاد... لاغر و تکیده به نظر می رسید... دست هاش می لرزید... اصلا متوجه حضورم نشد. همین طور لرزان و آشفته به سمت خروجی بیمارستان رفتم... مطمئن بودم بارمان حسابی حالشو گرفته... . نچ نچی کردم و وارد اتاق شدم. بارمان روی تخت نشسته بود و با چسب زخم روی ساعدش ور می رفت. به طرفش رفتم... با دیدنم لبخندی پر از شیطنت زد و گفت: دیو چو بیرون رود فرشته در آید! زدم زیر خنده... روی صندلی کنار تختش نشستم و گفتم: حالت چطوره؟ یه کم بی حال و رنگ پریده بود... به خودش اشاره کرد و گفت: می بینی که! خوب خوب... . گفتم: باباتو اذیت کردی ها! پوزخندی زد و گفت: یه عمر اون اذیت کرد... حالا من اذیت می کنم... ترسیده... دو تا از پسرهاش مردن... تازه... ماجرای مامانم تعریف کرد... این که ... . پوفی کرد و حرفشو نصفه نیمه گذاشت. سر تکون داد و گفت: همه ش تقصیر ما بود... . از جام بلند شدم... دستشو گرفتم و گفتم: دنبال مقصر نگرد... الان که همه چی تموم شده باید دنبال آرامش باشیم... . دوباره پوزخند زد و گفت: آره... امیدوارم توی زندان بیشتر از اینجا بهم برسن... شاید این طوری بتونم آرامشمو حفظ کنم... . لبخندی زدم... ماجرا رو برایش تعریف کردم... ابروهاش بالا رفت... باورش نمی شد... هرچیزی که راشدی بهم گفته بود رو بهش گفتم... . از بهت و حیرتش استفاده کردم و محو تماشای صورتش شدم... روشو برگردوند... مات و مبهوت مونده بود... گفتم: همه چی درست می شه... راشدی کمکت می کنه... تازه... منم کنارتم... حالا که بابات هم پشیمونه وضعیت زندگیت بهتر می شه... . بارمان سر تکون داد و گفت: ولی... آخه... من اگه از اینجا بیام بیرون زندگیتو بهم می ریزم... می خوام پیشت باشم... می خوام مال من باشی... در حالی که می دونم خانواده ت با من موافقت نمی کنند. می دونم در حد من نیستی و خیلی سری... می دونم لیاقت بهترین ها رو داری... . وسط حرفش پریدم و با آرامش گفتم: موقعی که ته دره افتاده بودم اون بهترین ها کجا بودن؟... من تو رو می خوام... اگه راشدی تاییدت کنه... اگه درست رفتار کنی... اگه حکم دادگاه این طور باشه در نهایت بابام هم نرم می شه... بابام آدم بی منطقی نیست... اگه راشدی می تونه این طور در موردت فکر کنه بابام هم می تونه... به اتفاقات خوب عادت نداری ... برای همین این طوری هول کردی... . بارمان گفت: اگه خراب کنم و ضایع شم چی؟ باید برم زندان؟ پوشه رو روی پاش انداختم و گفتم: خب... همین الان شروع کن! مواظب باش که خراب نکنی. پوشه رو باز کرد و گفت: ایش... کی حال داره؟ نگاهی به نوشته هاش کرد... سری تکون داد و گفت: هوم... . منم محو تماشای صورتش شدم. بارمان گفت: اسلحه هایی که استفاده کردن با مال بچه های باند فرق داشت... می دونی دارم به چی فکر می کنم؟ به این که رئیس مخصوصا این کارو کرده... مخصوصا فارسی رو لو داده... می دونست با فرار کردن ما دست فارسی رو می شه... حتما همون کلکی که برای سایه سوار کرد رو زده... به فارسی گفته که باید خرابکاریتو جمع کنی ولی در واقع می خواسته فارسی رو به کشتن بده... خیلی کارش ریسک داشته... برای همین از این اسلحه ها بهشون داده... اون چیزهایی که ما داشتیم... یه تیر می زدیم طرف آش و لاش می شد... نه این که این طور سرحال روی تخت بشینه... . و به خودش اشاره کرد. گفتم: اون روز یه مرد رو دیدم که داشت دور و بر اون محوطه می چرخید... ولی تا لحظه ی آخر هم وارد قضیه نشد... فکر می کنی ربطی داشته باشه؟ بارمان شونه بالا انداخت و گفت: فکر نمی کنم بی ربط باشه... شاید مراقب بود که یه وقت فارسی دست پلیس نیفته... . گفتم: یعنی مامور بود که فارسی رو بکشه؟ بارمان گفت: احتمالا... معمولا توی ماموریت ها از این جور مامورها می ذاشتن. یه دفعه صداشو بالا برد و با خنده گفت: باز تو گیر دادی به صحبت های کاری؟ خندیدم... باز داشت شیطون می شد... عاشق همین دیوونه بازی هاش شده بودم... بعد خنده از روی لبم محو شد... با تعجب گفت: چیزی شده؟ مکثی کردم و گفتم: جدی می خوای پیشم باشی؟ پوشه رو بست. با دقت به صورتم نگاه کرد... اونم مکثی کرد و گفت: خیلی حرف ها زدم ولی نگفتم که... یعنی گفتم... ولی اون جوری که باید نه... من... می ترسم چون... نمی دونی وقتی فهمیدم رضا تو رو برده چه حالی پیدا کردم. با دانیال سوار ون شدیم. رفتیم سمت پایین... هرچه قدر رفتیم به هیچ جا نرسیدیم... دور زدیم... به سمت بالا رفتیم... چشمم به رد لاستیک ماشینی افتاد که توی گل و لای حاشیه ی جاده بود... حدس زدیم مال ماشین شما باشه... اومدیم بالاتر... هرچه قدر عقب جلو کردیم چیزی پیدا نکردیم... تا این که دیدیم یه دود سیاه داره از دره بلند می شه... سریع خودمونو رسوندیم... همون لحظه که اون طوری دیدمت فهمیدم که طاقت ندارم از دستت بدم... هیچی تو زندگیم نمونده جز تو... تو نباشی دیگه این دنیا ارزشی برام نداره... حتی اگه راشدی بخواد ضمانتمو بکنه... اگه فکر می کنی زندگیت رو خراب می کنم بگو... از تو گذشتن برام مثل مرگ می مونه ولی... اگه بدونم خیر و صلاحت توی اینه... اگه بدونم این طوری خوشبخت می شی... اگه بدونم این طور خوشحال تری... ازت می گذرم... می ذارم می رم... نمی خوام بعد این همه سختی بازم عذاب بکشی... بابت مرد خلاف کاری که قبلا معتاد بوده... من نمی خوام ترلانی رو ببینم که به خاطر من عذاب می کشه... همه ی چیزی که می خوام... . دستشو گرفتم. نذاشتم ادامه بده و گفتم: خوشخبتی من تویی... منم مثل توام... بدنام شدم... آبروی درست و حسابی ندارم... کی گفته خوشبختی برای آدم های خوب و بی عیب و ایراده... مگه من و تو آدم نیستیم؟ ما هم می تونیم... باور کن می تونیم... اگه پیش هم باشیم... ولی باید تلاش کنیم تا عزت و آبرومونو به دست بیاریم... آدم ها با حرف مردم و یه سابقه ی خوب خوشبخت نمی شن... باید خوشبختی رو درون خودمون پیدا کنیم... من فقط وقتی این حس رو دارم که کنار توام... بذاری بری هیچی ازم نمی مونه... . منو به سمت خودش کشید و گفت: به بابات بگو مراقب خودش باشه... . گفتم: هان؟ خندید و گفت: بخواد بینمون وایسته... می دونی که بد قاطی می کنم... . اخم کردم و گفتم: پسر بدی نشو... . بارمان صورتشو مقابل صورتم اورد و گفت: اگه بفهمم اون چیزی که می خوای منم، همه ی دنیا رو به خاطرت بهم می ریزم... همه چی رو زیر پام می ذارم... گذشته مو... آدمی که بودم... فقط بگو... . لبخندی زدم و آهسته گفتم: تو همه ی چیزی هستی که می خوام... . منو به سمت خودش کشید... محکم بغلم کرد... سرمو روی سینه ش گذاشتم... اشکام روی سینه ش ریخت... به هیچکس اجازه نمی دادم بین ما وایسته... به هیچکس... به خاطرش می جنگیدم... همه چیز من بود... کنار اون احساسی رو داشتم که با هیچکس دیگه نمی تونستم تجربه کنم... خوشبختی ... عشق... چه چیز دیگه ای در مقابلش اهمیت داشت؟ بارمان آهسته گفت: توی زیرزمین و قرارگاه یه باند با هم آشنا شدیم... روی تخت بیمارستان بهم رسیدیم... من از آینده مون می ترسم.... آهسته خندیدم... بازوهامو گرفت... ازش فاصله گرفتم... به چشمام زل زد و گفت: خیلی دوستت دارم... . ضربان قلبم بالا رفت... برای اولین بار از شور و شوق... دست نوازشی به صورتم کشید و گفت: زندگی من... . دلم گرم شد... اشک شوق چشمامو مرطوب کرد... همه ی اون بدبختی ها محو شد... چه قدر خوشبخت بودم که اونو داشتم... . سرمو روی سینه ش گذاشتم. چشمامو بستم... . حس کردم یه بار دیگه توی اون اتاق با نور قرمزم... و بارمان منو با عشق توی بغلش تاب می ده... مهم نبود کجایم... از کجا شروع کردیم... مهم نبود موقعیت چیه... مهم نبود کی مخالفه و کی نیست... مهم نبود چی می شه... . چون من به خاطرش می جنگیدم... چون دوستش داشتم... چون اون... نیمه ی گمشده ی من بود... بارمان آن نیمه دیگرم بود... .