24-06-2015، 15:12
قسمت 29
اوایل نوشتن روی کاغذ برام سخت بود. دستام می لرزید... مجبور شدم یکی از کاغذها رو مچاله کنم و دور بریزم... .
مشکل بعدیم این بود که نمی دونستم باید از کجا شروع کنم... یه بار از مهمونی رضا شروع کردم... یه بار از تصادف... یه بار از روزی که گواهینامه م برای بار سوم پانچ شد... یه بار از روزی که وارد زیرزمین شدم و بارمان رو با رادمان اشتباه گرفتم... .
به خودم اومدم... نیم ساعت بود که دستم بی حرکت بالای کاغذ مونده بود... پلک هام رو چند بار بهم زدم... سعی کردم از فکر بارمان بیرون بیام... همه چی از اون روز شروع شده بود... و بعد کم کم بارمان همه چیز رو تسخیر کرد... منو... روحمو... قلبمو... و حتی عقلم رو... .
نوشتم... از همه چیز... از بابا... رضا... معین... به رادمان رسیدم... یادم اومد ماجرای زندگیش رو برام تعریف کرده بود... حالا نوبت من بود که داستان زندگیش رو تعریف کنم... شاید خودش شانسی پیدا نمی کرد... باید می نوشتم... از اون... از بارمان... .
نوشتم... فکر کردم... استراحت کردم... خیلی جاها دنبال دلیل گشتم... خیلی چیزها در مورد خودم کشف کردم... ای کاش بیشتر فرصت داشتم تا می تونستم بیشتر بنویسم... .
روز بعد راشدی سراغم اومد. ماموری که دم در مراقب بود کاغذها رو بهش داده بود...
می دونستم اومده تا سوالاتی در مورد نوشته هام بپرسه. قبل از این که شروع به پرسیدن بکنه پیش دستی کردم و گفتم:
بابام هم هرچی می دونست بهتون گفت؟
راشدی سرش رو بلند کرد و گفت:
بله... داریم به اطلاعات خوبی دسترسی پیدا می کنیم.
با کنجکاوی پرسیدم:
از رضا هم بازجویی کردید؟
راشدی سری تکون داد و با اخم گفت:
قبول کرد که همکار یکنه ولی... چیزهای به درد بخوری بهمون نگفت... فکر نمی کنم چیز خیلی خاصی بدونه... از هفده سالگی با این باند آشنا شد... می گفت اسم رئیس عباسیان اِ... که احتمالا اسم مستعار بوده... به آدرس حدودی ازش بهمون داد. وقتی رسیدیم چیزی ازشون پیدا نکردیم. جمع کرده بودند و رفته بودند.
با تعجب گفتم:
هیچی پیدا نکردید؟ هیچ سرنخی؟ اثر انگشت؟
راشدی سرش رو به نشونه ی منفی تکون داد و گفت:
نه... ملکیان توی این چند سال توی ناپدید شدن و هیچ ردی باقی نذاشتن تبحر خاصی پیدا کرده.
سرمو پایین انداختم... عجب شانس گندی... یه لحظه عذاب وجدان گرفتم... شاید باید زودتر باهاشون همکاری می کردم... ای کاش بارمان زودتر به حرف می اومد... اگه جدی جدی رئیس فرار می کرد چی؟ چند سال بود که می شناختنش... نتونسته بودند بگیرنش... کم کم داشتم یه حس تحسین شومی نسبت به این همه هوش و استعداد پیدا می کردم... و یه فکری مثل خوره به مغزم افتاده بود... یه رابطه ی گنگ و آزاردهنده بین گذشته ی ملکیان و بارمان... هر دو تاشون یه خواهر برادر داشتند که براشون عزیز بود... هر دو تاشون تلخی آسب دیدن عزیزانشون رو چشیده بودند... و هر دو تاشون به طرز آزاردهنده ای باهوش بودند... .
سرمو بلند کردم و گفتم:
نمی دونید چی شد که موقع فرار ما رو پیدا کردند؟
راشدی سرش رو به نشونه ی مثبت تکون داد و گفت:
رضا می گفت برای یکی از اعضای باند گزارش رد کرده بودید که می خواید ببینیدش و برای همین تونسته بودید از مخفی گاه خارج شید.
سر تکون دادم و گفتم:
درسته... محبی!
راشدی گفت:
وقتی چند ساعت گذشت و پیداتون نشد محبی گزارش داد که حتما یه اتفاقی افتاده. رد ون رو گرفتند... ظاهرا نزدیکی یه آبادی پارکش کرده بودید. نیروهاشون رو مستقر کردند... زنی به اسم رویا همراهتون بود؟
سرم با سرعت به سمت بالا حرکت کرد... قلبم به تپش در اومد. گفتم:
بله...
راشدی گفت:
ظاهرا موقعی که داشت از آبادی خارج می شد دستگیرش کردند و ازش حرف کشیدند. وقتی فهمیدند توی یکی از خونه های اونجا هستید، برای این که بهتر بتونند تو و بارمان رو فریب بدن از رضا استفاده کردند. رضا با دانیال رو به رو شده بود. با هم درگیر شده بودند... دانیال یه چیزهایی رو لو داد که جون خودش رو نجات بده. بعد موقعیت فرار براش پیش اومد. رضا رو زخمی کرد و در رفت. رضا هم گزارش داد که اون چند نفری از اعضای باند که توی آبادی بودند پراکنده بشن تا بتونند دانیال و بارمان رو پیدا کنند. خودش هم اومد سراغ تو... .
سری تکون دادم... هنوز نمی دونستم چی شد که بارمان منو پیدا کرد. با این حال از تنها فرصتی که برای اطلاعات به دست اوردن داشتم استفاده کردم و گفتم:
من نیمه بیهوش بودم ولی احساس کردم پلیس توی عوارضی منتظرمون بود.
برای اولین بار لبخندی روی لب راشدی نشست و گفت:
توی جاده یه پلیس محلی گزارش عبور و مرور مشکوک یه ون مشکی با شیشه های دودی رو داده بود... قبلا هم همچین گزارش هایی در مورد یه ون مشکوک سیاه داشتیم.... حتی همین جا توی تهران... خصوصا روزی که اون اتفاق برای رادمان افتاد. یکی از همسایه ها گزارش داده بود که نیم ساعت قبل از حادثه یه ون مشکی رو دیده بود. برای همین سریع به چند نقطه نیرو فرستادیم و توی عوارضی ون رو متوقف کردیم.
قبل از این که شروع به پرسیدن سوال های بیشتر بکنم راشدی گفت:
خانوم تاجیک... به مسئله ی فروش اسلحه اشاره کرده بودید... اطلاعاتی در مورد مدل و اسمشون هم دارید؟
شونه بالا انداختم و گفتم:
یادم نمی یاد... فکر می کنم توی اسمشون حرف M داشت و یه سری عدد... .
راشدی با تعجب نگاهم کرد. گفتم:
خب... راستش یادم نمونده... آقای رحیمی می تونند کمکتون کنند... اسم و مدلشون رو می دونستند... .
راشدی گفت:
اگه اسم و مدل رو داشته باشیم شاید بتونیم حدس بزنیم که از چه کسی می خوان بخرنش و از چه راهی می خوان واردشون کنند و بعد شاید بتونیم ردشون رو بگیریم... یه سوال دیگه داشتم... .
با کنجکاوی گفتم:
بفرمایید.
راشدی کاغذها رو مرتب کرد و گفت:
هیچ نظری در مورد این که یه باند محافظه کار با چه انگیزه ای ممکنه یه انفجار وسط یه خیابون مسکونی راه بندازه و چند نفر رو زخمی کنه دارید؟
مکثی کردم... گفتم:
راستش... بهش فکر کردم... که چرا این کار رو کردند... ولی به نتیجه ای نرسیدم.
راشدی به چشم هایم نگاه کرد... یه چشمش رو باریک تر کرد و گفت:
فکر کنم همه چی به آقای رحیمی ختم می شه... .
با حالتی مظلومانه شونه بالا انداختم. کمی این دست و اون دست کردم... به شدت از تابلو شدن می ترسیدم... و مطمئن بودم تا اون لحظه هم تا حدودی ضایع بازی در اورده بودم. گفتم:
شرطشون چی شد؟
راشدی نگاه موشکافانه ای بهم کرد... دست و پام رو گم کردم... احساس می کردم زیر این نگاه دقیق امکان لو رفتن خیلی چیزها وجود داره. گفت:
شرطشون قابل اجرا نیست... .
قلبم توی سینه فرو ریخت. راشدی سر تکون داد و گفت:
تبرئه ی کامل... نمی شه... شاید فقط بشه بهشون تخفیف بدیم.
قلبم از شدت هیجان و ترس محکم توی سینه می زد... دهنم به سرعت خشک شد... فقط یه چیز به ذهنم می رسید... بارمان باید می رفت... باید فرار می کرد... و من باید کمکش می کردم... .
******
اشکام روی گونه هام خشک شده بود... خیلی آهسته کنار مامور زن قدم برمی داشتم. داشتم از دادگاه برمی گشتم... نمی شد گفت که تبرئه شدنم باعث آروم شدنم شده بود... این که به صورت اصلاح نکرده و لاغر شوهر مقتول نگاه کنم و دنبال جمله ای بگردم که تاسفم رو نشون بده هیچ چیزی رو بهتر نمی کرد... هیچ جوری دلم رو آروم نمی کرد... .
همه چیز توی قانون خلاصه نمی شه... گاهی مجری های قانون تو رو بی گناه می دونند... ولی دلت نه... ته دلت همیشه می دونی که مقصر بودی و می مونی... دلت به تقصیرت گواهی می ده... و بعضی وقت ها عجیب دل آدم حرف راست رو می زنه... بابا دستش رو شونه م گذاشته بود و گفته بود بی گناه بودن یعنی همین!... آدم بی گناه و پاک بعد یه فاجعه نمی تونه نفس راحت بکشه و فقط به این که به خیر گذشت فکر کنه... .
مهم نبود آدم های دیگه چی فکر می کنند... من گناهکار بودم... لحظه ی آخر به سمت شوهر خانوم سعادت رفته بودم و گفته بودم که جدا از سلسله مراتب قانونی ته دلش منو بخشیده؟
نگاهش رو فراموش نمی کنم... پشت چشماش کلی درد بود... با یه نگاه به صورتش حدس زدم که توی یه مدت کم وزن زیادی کم کرده باشه... پای چشماش سیاه بود... گونه هاش فرو رفته... بی تعارف گفته بود:
دروغ چرا... ته دلم... نمی تونم... .
و می دونستم تا وقتی ته دلش با من صاف نشده بود دل خودم هم راضی نمی شد... از روی انسان دوستی... گذشت... خوب بودن... رضایت داده بود... بعضی وقت ها خوب بودن بعضی ها بدجوری آدم رو شرمزده می کنه... .
همه چیز شوهر خانوم سعادت نبود... من جون کسی رو گرفته بودم که توی این دنیا حضور نداشت و نمی تونستم بفهمم اونم از من گذشته یا نه... .
پیش خودم فکر کردم آخرین چیزی که مهمه اینه که تصدیق داشتم یا نه... این جور چیزها رو توی یه ورق کاغذ مهر و امضا شده نمی شه خلاصه کرد... بعضی چیزها فراتر از قانون و عقل و منطق اند... آدم کشتن توی تبرئه شدن و محکوم شدن خلاصه نمی شد... .
از بیمارستان مرخص شده بودم... اجازه داشتم به خونه برگردم. دور و بر خونه مون تدابیر امنیتی شدیدی برقرار کرده بودند... من یه شاهد مهم بودم... بابا هم که خیلی وقت بود توی خطر بود... کسی نمی خواست اتفاقی که برای من افتاد این بار برای معین و مامان بیفته... .
در خونه که باز شد گریه کنان خودمو توی بغل مامان انداختم. خاله و عمه از پشت سر مامان به سمتم اومدند... معین با چشم های اشک آلود به دیوار تکیه داده بود و زیرلب چیزی می گفت... شاید دعا... شاید ذکر... .
سرمو پایین انداخته بودم... زیرچشمی دنبال ترانه می گشتم... نبود... بهش نگفته بودند... یه جورایی دلسرد شدم... ولی آغوش مامان گرمم کرد.
از چشم هاشون می ترسیدم... اشک آلود بود... توش هم نگرانی بود... هم دلتنگی... هم سرزنش... من از این سرزنش می ترسیدم... .
احساس غریبی می کردم... نه به خاطر این که بین آدم هایی بودم که نمی شناختم... این آدم ها رو با تمام وجود لمس کرده بودم و باهاشون آشنا بودم... به خاطر این که می دونستم اونا منو نمی شناسن... اونا همه چیز رو نمی دونستند... من عوض شده بودم... .
مامان مرتب بی دلیل به آشپزخونه سر می زد. حس می کردم از دستم ناراحته ولی می خواد به روی خودش نیاره... دلتنگ بود... حسش می کردم... .
عمه مرتب خوشمزگی می کرد و سعی می کرد جو رو بهتر کنه... خاله خبرهای دسته اول رو بهم می داد... چیزهایی که نه برام مهم بود و نه دلم می خواست بشنوم... از همه بهتر معین بود که سکوت کرده بود... .
مامان کنارم نشست و دستم رو گرفت... با دقت نگاهش کردم... بین موهاش تارهای سفید می دیدم... اونم مثل بابا پیرتر از قبل به نظر می رسید... تحمل نداشتم همه ی این تقصیرها رو خودم گردن بگیرم... چه خوب بود که رضا خائن بود... می تونستم خیلی راحت نصفش رو بندازم گردن اون... بقیه ش هم گردن سایه... یا شاید دانیال... شاید هم ملکیان... .
نذاشتم عمه بیشتر از این در مورد ازدواج ژیلا ، دخترش ، توضیح بده. گفتم:
چند وقت پیش زن رئیس این باند رفته بود پیش بابا... بهش یه سری اطلاعات داد... رئیس هم فهمید... .
مامان گفت:
ترلان لازم نیست... .
محکم گفتم:
نه! لازمه!
نفس عمیقی کشیدم و با صدایی که یه کم می لرزید گفتم:
نقشه شون این بود که منو گروگان بگیرن که بابا رو ساکت نگه دارن... در عین حال می خواستن ازم استفاده کنند تا بین بابا و همکاراش رو بهم بزنند... برای همین من نباید می فهمیدم که گروگانم... باید یه اهرم فشار پیدا می کردند... یه چیزی که به وسیله ی اون منو مجبور کنند کاری که می خوان رو انجام بدم... برای همین از رانندگیم سوء استفاده کردند... اگه سر خانوم سعادت اون بلا نمی اومد سر یه نفر دیگه می اومد... بالاخره یه چیزی پیدا می کردند که به وسیله ی اون منو گیر بندازن... اشتباه منم این بود که پای کاری که کردم وای نایستادم... فرار کردم... ترسیدم... .
معین بالاخره به حرف اومد. با صدایی گرفته گفت:
نه... تقصیر من بود... نباید می ذاشتم با اون حال رانندگی کنی.
لبخندی زدم و گفتم:
تقصیر هیچکس نیست... این آدم ها برای هیچکس حرمت و احترام قائل نیستن... همه چیز تقصیر اوناست... تقصیر حرص و زیاده خواهی اوناست... ما هم دیدیم داریم به آتیششون می سوزیم ناخواسته به آدم های دور و برمون آسیب زدیم... از ترس... همین... قصه همین بود... فقط یه مرد بود که حاضر بود خودش بسوزه ولی دور و بری هاش رو حفظ کنه... حالا نه به سبک یه آدم خوب... نه به سبک یه قهرمان... به روش خودش... به روش یه آدم سقوط کرده و بد... ولی با همه ی بدی هاش منو نجات داد... تک تک نفس هایی که می کشم رو مدیونشم... آزادی خودش رو در قبال من از دست داد... .
یه لحظه سکوت بینمون برقرار شد... مامان گفت:
بابات در موردش بهمون گفت... ماجراش رو می دونی؟
نگاهی به معین کرد... معین گفت:
بابا می گفت بعد از این که عضو باند شد یه شب برگشت... رفت خونه ی دوست دختر برادر مرحومش... اسمش اگه اشتباه نکنم غزاله بود.
آهسته گفتم:
غزل!
معین ادامه داد:
ظاهرا غزاله بیماری قلبی داشت... ببخشید... غزل... با هم دعواشون شد... قلب غزاله گرفت... همون غزل... اون آقا هم سعی کرد قرصش رو بهش برسونه ولی... دیر شده بود... خواهر کوچیکتر دختره هم شاهد مرگش بود... .
معین آهی کشید و گفت:
ببین ترلان... ما می دونیم... بابا بهمون گفت... می دونیم که جونت رو نجات داده... شاید کارش در حدی نباشه که محکوم به اشد مجازات بشه ولی... خودتو آماده کن که خبر بدی در موردش بشنوی... به هر حال کارش توجیه پذیر نبوده... .
سرمو پایین انداختم... از بارمان بعید نبود... می دونستم چه قدر عصبانی بوده... می دونستم خون جلوی چشماش رو گرفته بود... بعد از مرگ آرمان شاید همیشه دنبال یه فرصت بوده که سراغ غزل بره... می تونستم تصور کنم که چطور از شدت عصبانیت از خود بی خود شد و متوجه حمله ی قلبی غزل نشد... هرچه قدر که برای رهایی این آدم بیشتر تلاش می کردم شدید تر شکست می خوردم... همه چیز به بن بست می رسید... کم کم داشتم فکر می کردم اگه بخوام از دید یه آدم بی طرف به قضیه نگاه کنم نباید این قدر برایش تخفیف قائل بشم... ولی می دونستم اگه برای نجات دادنش تلاش نکنم هیچ وقت نمی تونم خودم رو ببخشم... .
******
اگه بخوام یه نگاه اجمالی به همه ی روزهای سخت زندگیم داشته باشم می تونم اون روز رو به عنوان بدترین و سخت ترینشون انتخاب کنم... اون روزی که بابا دم در اتاق وایستاد و گفت:
می خوان دستگاه ها رو خاموش کنند... می خوای از رادمان خداحافظی کنی؟
به خودم اومدم و دیدم توی راهروی بیمارستان ایستادم... به مردی نگاه می کردم که انتهای راهرو بی حرکت ایستاده بود. دستاش رو دستبند زده بودند... کاملا بی حرکت بود... از در شیشه ای به داخل یه اتاق زل زده بود... .
اون روز شدیدا احساس سرما می کردم. از درون یخ زده بودم... همه ی بدنم می لرزید... برای سخت ترین خداحافظی عمرم اومده بودم... .
راشدی کنار بابا ایستاد. نیم نگاهی به بارمان کرد و گفت:
باورت می شه ده دقیقه ست که حتی به اندازه ی یه سانتی متر هم از جاش تکون نخورده؟
اگه می گفت حتی یه بار هم پلک نزده باورم می شد... نزدیک بارمان ایستادم... نگاهی به صورتش کردم... سیاهی های دور چشمش کمرنگ شده بود... صورتش روشن تر از همیشه به نظر می رسید... موهای تراشیده ش هم بلندتر شده بود... بیشتر از همیشه به نیمه ی دیگه ش شباهت داشت... بارمان ترک کرده بود... .
ولی... .
فکر نمی کردم ترک کنه و فاصله های بینمون بیشتر شه... .
فکر نمی کردم بعد ترک کردنش همه چی سخت تر شه... .
یه زمانی اعتیادش تنها مرز بینمون بود... و حالا زندان... و حالا جرمی که نمی دونستم چی بود... و... انگار ذهن من همیشه توانایی اینو داشت که بینمون سد و مرز بذاره... این تنها جرقه از عقلی بود که رو به خاموشی و فراموشی داشت... .
آهسته صداش کردم... تکون نخورد... ماتش برده بود... از خودم بابت جمله ای که می خواستم بگم متنفر شدم ولی ... گفتم:
این طوری برایش بهتره... باور کن این بهترین تصمیمه... .
چیزی نگفت... انگار اصلا نشنید... سرمو پایین انداختم. به سمت اتاق چرخیدم... می ترسیدم سرمو بلند کنم... دوست نداشتم تصویری که از زیبایی و جذابیتش داشتم توی ذهنم خط بخوره... دوست داشتم رادمان رو همون طور جذاب و نفس گیر به خاطر بیارم... ترسیدم... نتونستم سرمو بلند کنم... دوباره به سمت بارمان چرخیدم.
سرمای عجیبی جای گرمای شیطنت هاش رو گرفته بود... نگاهش هنوز ثابت بود... .
دستگاه ها هنوز قطع نشده بود ولی یه مرد مرده بود... مردی که در برابرم بود... انگار حیفش می اومد برادرش رو تو سکوت و آرامش مرگ تنها بذاره... .
بغض کرده بودم... چشمام نم دار شده بود... نه برای پایان یک مرد... نه برای پایان یک دوست... برای پایان تنها رابطه ای که به معنای واقعی کلمه برادرانه بود... .
به دیوار تکیه دادم... بوی مرگ توی راهروی بیمارستان پیچیده بود... .
صدایی از سمت چپم شنیدم. دو مرد با گام های بلند به سمتمون می اومدند... دو مرد با چشم های آبی... یکیشون قد متوسط و ریش پروفسوری داشت... یکی دیگه وریژن نه چندان جذاب رادمان و بارمان بود... خانواده ش... .
با تعجب به سمت بارمان برگشتم... یه لبخند کج روی لبش بود... نمی دونم چرا قلبم آروم گرفت... این مرد هنوز زنده بود... .
پس سامان این بود... اونم بابای بارمان بود... توی زندگیم نتونسته بودم نفرت رو بین پدر و پسر حس کنم ولی امواج عجیب غریبی از طرف بارمان ساطع می شد که منو می ترسوند... نگاهش به اون دو نفر به قدری ترسناک و تیره بود که منو سرجام خشک کرد... .
رنگ سامان مثل گچ سفید شده بود... دست های باباش می لرزید... انگار باورش نمی شد... انتظار داشتم هرلحظه جلوی چشمم سکته کنه... من ازش خیلی شنیده بودم... از عصبانیت هاش... از بی منطق بودنش... ولی پیش چشم من اون لحظه اون یه پدر بود که باید مرگ پسرش رو به چشم می دیدید... دلم برایش می سوخت... .
سامان آهسته گفت:
بارمان... وای... من ... باورم نمی شه... الان... .
ساکت شد... نمی دونست چی بگه... احساسات متناقض هر جفتشون رو حس می کردم... شکی که از دیدن بارمان بهشون دست داده بود... و حادثه ای که برای رادمان پیش اومده بود... خیلی چیزها رو از چشماشون می شد خوند... .
سامان جلو اومد... با تردید و ناباوری دستش رو بالا اورد و روی بازوی بارمان گذاشت... چشماش برق می زد... چیزی نگذشت که برق چشماش خاموش شد و اشکاش چشماش رو خیس کرد... حس می کردم که چه قدر دوست داره بارمان رو بغل کنه ولی بارمان با یه نفرت عمیق و ریشه دار بهش زل زده بود... .
باباش عین بید می لرزید... یه لحظه نگاهش پر از خشم می شد... یه لحظه غمگین... انگار داشت دیوونه می شد... پشتش رو به بارمان کرد... دستش رو روی قلبش گذاشت... سرش رو تکون داد و زد زیر گریه... .
بارمان پوزخندی زد. بازوش رو از دست سامان بیرون کشید و با صدایی گرفته گفت:
اومدید مردنش رو ببینید؟
قلبم توی سینه فرو ریخت... یه قطره اشک روی گونه م چکید... چه قدر صداش سرد بود... بارمان سرشو به سمت دیگه چرخوند... زیرلب گفت:
در حیرتم از مرام این مردم پست/این طایفه زنده کش مرده پرست
تا هست به ذلت بکشندش به جفا / تا مرد بحسرت ببرندش سر دست ( اقبال لاهوری )
انگار راهرو بیمارستان هر لحظه سردتر از لحظه ی قبل می شد... آهی کشیدم... بارمان سرشو به سمت اتاق چرخوند... احساس کردم جای من اونجا نیست... باید این خانواده رو تنها می ذاشتم... حتی اگه چشم دیدن همدیگه رو نداشتن... حتی اگه نفرت بینشون قوی تر از عشق بود... به هر حال خانواده بودند... .
به سمت بابا و بازپرس راشدی رفتم. آهسته گفتم:
مشکلی نداره اگه یه کم توی حیاط بیمارستان قدم بزنم؟
بابا به بازپرس راشدی نگاه کرد. راشدی گفت:
ترجیح می دیم از جلوی چشممون دور نشید... .
اوه! بله... ممکن بود جونم تو خطر باشه... .
یه کم از بابا و راشدی دور شدم. روی یکی از صندلی ها نشستم و به راهرو بیمارستان زل زدم... گاهی یه پرستار رد می شد و به سمت اتاق ها می رفت... صدای شیون و گریه زاری یه زن رو می تونستم بشنوم... بعد چند ثانیه اون زن هم ساکت شد... .
چشمامو روی هم گذاشتم و سرمو به دیوار تکیه دادم... تصاویری از گذشته ای نزدیک پیش چشمم بود...
یاد روزی افتادم که کیف رادمان رو زده بودند... پوزخندی زدم... چه قدر اون روز توی ذهنم بهش فحش داده بودم... بابت شکلات و ظرف غذایی که توی کیفش بود... .
و شک دیدار دوباره مون تو خونه ی رضا... یادم اومد دخترها چطور جلوش رژه می رفتند ولی بهشون محل نمی داد... عجیب بود... هرچه قدر توی ذهنم به عقب برمی گشتم می دیدم چه قدر معصوم بود... انگار حمایت های بارمان اونو یه بچه ی معصوم نگه داشته بود... فداکاری های بارمان که به قیمت تباهی خودش تموم شد ولی برادرش رو این طور نگه داشت... .
یاد اون روزی افتادم که مثل یه فرشته ی نجات سر رسید و منو از دست دانیال نجات داد... به وضوح می تونستم تصویر چشم های مهربونش رو به خاطر بیارم... .
دستی رو روی شونه م حس کردم. چشمامو باز کردم... بابا بود. گفت:
فکر کنم بهتره دیگه ما بریم؟
قلبم توی سینه فرو ریخت... با تعجب و ترس گفتم:
تموم شد؟
بابا چشماشو به نشونه ی جواب مثبت روی هم گذاشت. از جام بلند شدم... با ناباوری به انتهای راهرو نگاه کردم. بارمان نبود... در اتاقی که تا چند لحظه پیش رو به روش ایستاده بودم باز بود... سامان به دیوار تکیه داده بود و گریه می کرد... بابای بارمان رو هم نمی دیدم... .
قلبم گرفت... .
رفتن یه آدم... مردن... تموم شدن... این قدر آسون و بی سر و صدا بود؟
به سمت اتاق رفتم... انگار توی خواب راه می رفتم... خواب که نه... یه کابوس... .
سرم گیج می رفت. تکیه م رو به دیوار دادم... با دهانی نیمه باز به سامان زل زدم... با دستاش صورتش رو پوشونده بود... شونه هاش می لرزید... .
یه سوالی ذهنمو مشغول کرده بود... چرا از بین این همه آدم اون باید می رفت؟ نه دانیال... نه رویا... نه راضیه... نه کاوه... نه من... چرا این بلا باید سر رادمان می اومد؟ اونی که از همه برای آزادی لایق تر بود... .
بابا دستش شونه هام رو گرفت و آروم گفت:
ترلان... باید بریم... .
شونه م و فشار داد و منو دنبال خودش کشید... بی سر و صدا اشک می ریختم... مرتب بغضم رو پایین می دادم... چشمامو که روی هم می ذاشتم یاد اون شب می افتادم که با هم رقصیده بودیم... یاد این که چه قدر آقا و مهربون بود... .
نفس کشیدن برام سخت تر و سخت تر می شد... حس از دست دادن یه برادر رو داشتم... یه دوست خیلی خوب... .
به حیاط بیمارستان که رسیدیم یه نفس عمیق کشیدم... اشکام رو پاک کردم... بی فایده بود... دوباره صورتم خیس شد... .
دیگه اهمیت نمی دادم که بابا چه فکری می کنه... انگار اون روز هیچ چیز دیگه ای کنار از دست دادن رادمان نمی تونست اهمیت داشته باشه... .
یه لحظه وسوسه شدم که دوان دوان به سمت اتاقش برم... کنار تختش وایستم... ازش خداحافظی کنم... ولی... هنوزم دوست داشتم همون طوری که آخرین بار دیدمش به خاطر بیارمش... .
یادم اومد که روز آخر... وقتی داشت از ویلا می رفت حاضر نشد با کسی خداحافظی کنه... دوست نداشت کسی شلوغش کنه... انگار از خداحافظی کردن بدش می اومد... می فهمیدم... کسی که برادر کوچیکترش رو از دست داده بود... برادر دو قلوش زندگی عادی رو رها کرده بود... این آدم از خداحافظی کردن و از دست دادن متنفر بود... .
شاید بهتر بود منم بدون خداحافظی می رفتم... دوست نداشتم بدن سوخته ش رو ببینم و حس ترحم رو از اون بیمارستان تا ابد با خودم ببرم... دوست داشتم آخرین حسی که داشتم همین باشه... غم از دست دادن آدمی که شایسته ی زندگی بود... اون چیزی که در شان رادمان بود... .
همین که از بیمارستان خارج شدیم چشمم به ماشین پلیس افتاد که یه کم اون طرف تر پارک شده بود. بارمان رو از روی موهای تراشیده ش شناختم... توی ماشین نشسته بود و سرشو پایین انداخته بود... .
من باید می دیدمش... باید باهاش حرف می زدم... این آخرین فرصت بود... .
می ترسیدم پیش بابا لو برم... ولی دلمم آروم نمی گرفت... .
دلمو به دریا زدم. قیافه ای جدی به خودم گرفتم و به چشم های بابا زل زدم. گفتم:
بابا... فکر کنم الان بهترین فرصته که باهاش حرف بزنم... .
با سر به ماشینی که بارمان توش نشسته بود اشاره کردم. بابا نگاهی به ماشین کرد... آهسته گفت:
ترلان... برای تو همه چی تموم شده... بذار پلیس به روش خودش ماجرا رو پیش ببره.
دست بابا رو گرفتم و گفتم:
من دوست ندارم آدم هایی که این همه بهمون ظلم کردند یه بار دیگه از دستمون فرار کنند... شما که هنوز ماجرا رو کامل برای من نگفتید ولی این طوری که به نظر می رسه ملکیان همیشه یه قدم از پلیس جلوتر بوده... بذار این دفعه ما جلو بیفتیم.
بابا سر تکون داد و گفت:
من بعید می دونم این پسر هیچ وقت به حرف بیاد... .
دوست نداشتم زیاد اصرار کنم ولی بین آزادی بارمان و آبروی خودم ترجیح می دادم آزادی بارمان رو انتخاب کنم. گفتم:
ازم خواسته بودید به بازپرس راشدی کمک کنم... کارم ناتموم مونده... فکر کنم انصاف نیست که ایشون به خاطر من با خانواده ی سعادت صحبت کنه، در صورتی که وظیفه شون نیست ولی وقتی من می تونم کمکشون کنم ساکت بشینم.
بابا دستی به موهای کم پشتش کشید. خیلی قاطع گفتم:
طولش نمی دم.
منتظر نشدم بابا موافقت یا مخالفت بکنه. به سمت بازپرس رفتم که داشت سوار ماشین پلیس می شد. با دیدن من سرجایش متوقف شد. اخمی کرد و گفت:
چیزی شده خانوم تاجیک؟
کنارش ایستادم و گفتم:
بهتون قول داده بودم که کمک کنم... کارم اون روز تموم نشد... فکر می کنم الان باید کارمو تموم کنم.
راشدی با حرکت سر به بارمان اشاره کرد و با تعجب گفت:
الان؟!
نگاهی به بارمان کردم. سرشو با یه دست گرفته بود... خیلی داغون به نظر می رسید. خودمم شک داشتم اصلا بارمان حاضر بشه به حرفم گوش کنه. با این حال گفتم:
بله... الان... .
راشدی مکثی کرد و با تعجب نگاهم کرد. بعد سر تکون داد و گفت:
بهتره که متقاعدش کنید که حرف بزنه... این آخرین فرصتیه که داره.
نفس راحتی کشیدم... هرچند قلبم محکم توی سینه می زد.
در ماشینو باز کردم و کنار بارمان نشستم... راشدی با سر به سربازی که کنار بارمان نشسته بود اشاره کرد که از ماشین پیاده شه. فقط تونستم با نگاه از راشدی تشکر کنم... بهم اعتماد کرده بود... دوست داشتم به بهترین نحو جواب این اعتماد رو بدم.
رو به بارمان کردم. کمی این دست و اون دست کردم... نمی دونستم از کجا شروع کنم... قبل از این که من چیزی بگم بارمان سرشو بلند کرد... نگاهش هنوز به کف ماشین دوخته شده بود. با صدایی گرفته گفت:
تا حالا برایت از مرگ آرمان گفتم؟
قلبم توی سینه فرو ریخت... بحثی رو شروع کرده بود که به شدت مشتاق شنیدنش بودم. آهسته گفتم:
نه... .
مکثی طولانی کرد... دستی به پیشونیش کشید و گفت:
خوش به حالت که نمی دونی مرگ برادر چه حسی داره... خوش به حالت... می دونی... به نظر من خوشبختی داشتن اون چیزهایی که آرزوشو داری نیست... بعضی وقت ها خوشبختی اینه که یه سری از دردها رو درک نکرده باشی... و می دونی... فکر می کنم من جزو بدبخت ترین آدم های روی کره ی زمینم... دو تا از برادرهام رو از دست دادم... حتی مامانم حاضر نشد برای خداحافظی با پسرش بیاد... .
یه لحظه دهنمو باز کردم که بگم مامانت که نمی تونه... ولی به موقع جلوی زبونم رو گرفتم. اگه بارمان نمی فهمید چه بلایی سر مادرش اومده بهتر بود... همه ی خبرهای بد رو نباید من بهش می دادم... .
بارمان ادامه داد:
خیلی حس بدی بود ... می دونستم دست سایه به خون آرمان آلوده شده. نمی دونم چه جوری تونستم اون همه سال کنار خودم تحملش کنم... باهاش همکار بودم... هرشب برای چطور کشتنش نقشه می کشیدم... احساس می کردم اگه انتقام آرمان رو از کسایی که مقصرن بگیرم می تونم آروم بگیرم... می تونم بهتر نفس بکشم... می دونی... قبل از دانیال یه نفر دیگه رئیس گروه ما بود... اون از چیزی می ترسید که دانیال نتونسته بود پیش بینیش کنه... این که اعضای تیم باهم همکاری کنند و سعی کنند فرار کنند... برای همین خیلی سعی می کرد بین ما دودستگی ایجاد کنه... .
اخم کردم و گفتم:
چرا؟ مگه شما به خواست خودتون اونجا نبودید؟
بارمان شونه بالا انداخت و گفت:
این چیزیه که در مورد راضیه و کاوه فکر می کردیم... اونا همیشه می دونستند که چه قدر ازشون متنفرم... هر آدم عاقلی می تونست این انتظار رو ازم داشته باشه... در مورد راضیه هم که فهمیدیم پول براش اولویت بود... .
پوزخندی زد و گفت:
فهمیدی که جسد سبزواری رو پیدا کردند؟
چشم هام از تعجب چهار تا شد... بارمان گفت:
هم زمان شد با ماجرای رفتن رادمان و دیگه فرصتش پیش نیومد که بهت بگم... .
با تعجب گفتم:
کی کشتش؟ اعضای باند؟
بارمان سر تکون داد و گفت:
مثل این که یه جاسوس بینشون داشتیم... .
پرسیدم:
و راضیه؟
بارمان شونه بالا انداخت و گفت:
فکر کنم بچه های باند سرشو زیرآب کردن... .
یاد این افتادم که رویا رو هم گیر اورده بودند... ناراحت شدم... به نظر من رویا زنی بود که توی یه موقعیت بد گیر افتاده بود... توی ذهنم آدم بدی نبود... شاید اگه منم بارمان رو به این صورت نداشتم همه ی کارهایی که اون کرد رو می کردم... شاید همون دروغ ها رو می گفتم... .
بارمان آهی کشید... نگاهش هنوز به بیمارستان بود... چند دقیقه به سکوت گذشت... کاملا متوجه بودم که داره از طفره می ره... هی در مورد فرعیات می گفت... در مورد سبزواری... راضیه... انگار می خواست با این داستان های فرعی از اصل ماجرا دور شه... می خواست خودشو گول بزنه... شاید فکر می کرد این کار باعث می شه فراموش کنه ساعتی قبل برادرش رو از دست داده... .
بارمان گفت:
چی داشتم می گفتم؟
به سمتم برگشت... بعد از مدت ها چشم تو چشم شدیم... یه لحظه هردومون ساکت شدیم... به چشم های هم زل زدیم... لبخند کمرنگی روی لبم نشست... سرشو پایین انداخت... نگاهشو ازم دزدید و گفت:
خلاصه این که... رئیسمون هرکاری می کرد که بینمون فاصله بندازه و نذاره متحد شیم... به جز کاوه و رحیم به نظرم کسی بینمون نبود که خیلی از این آدم ها دل خوش داشته باشه... .
با تعجب گفتم:
و سایه... ؟!
بارمان پوزخندی زد و گفت:
یه چیزی در مورد سایه وجود داره... این که... وقتی منو بردن که زندانیم کنند و بهم مواد تزریق کنند روی دیوار یه سری حروف انگلیسی دیدم... مشخص بود با قاشق یا چنگال یا یه چیز توی این مایه ها روی دیوار کنده شده بودند... وقتی اونجا حبس شده بودم خودمم اسمم رو آخر این لیست اضافه کردم... رادمان هم... .
حرفشو نیمه تمام گذاشت... دستاشو مشت کرد... چشماشو بست... نگاهی به اطراف کردم... نگاه راشدی به ما بود... دلم می خواست دست بارمان رو بگیرم ولی زیر نگاه تیزبین راشدی نمی شد... آهسته گفتم:
بارمان... .
بارمان نفسش رو بیرون داد... دستی به صورتش کشید... به سمتم برگشت و گفت:
فقط بیست و شیش سالش بود... .
اشک توی چشماش حلقه زد... سری تکون داد... بالاخره داشت از شک بیرون می اومد... با دستاش صورتشو پوشوند... دستاش رو بالاتر برد... چنگی به موهاش زد... سرشو بلند کرد و گفت:
همیشه فکر می کرد که خیلی بدشانسه... واقعا هم بود... بدشانس بود... با بدشانسی رفت... .
گفتم:
نه بارمان... بدشانس نبود... هر آدمی توی زندگیش گاهی شانس می یاره و گاهی بدشانسی... فقط وقتی سختی بهمون فشار می یاره فکر می کنیم که شانس نداریم و یه دفعه ناشکر می شیم و همه ی خوش شانسی هامون رو ندیده می گیریم... رادمان توی خیلی چیزها شانس داشت... بهت برنخوره ولی توی خانواده تون از همه خوشگل تر بود... طوری که شاید نشه کسی رو باهاش مقایسه کرد... خوش شانس بود که همچین هوشی داشت... می دونی... من فکر می کنم رادمان از آتوسا خوشش می اومد... .
بارمان سر تکون داد و گفت:
بعد این همه سال بالاخره یه دختر توجهش رو جلب کرده بود... .
سرمو به نشونه ی تایید تکون دادم و گفتم:
و به نظر من آتوسا هم ازش خوشش می اومد... باور کن اینم شانس می خواد... شانس داشت که اسیر یه عشق یه طرفه نشد... اصلا مگه همه چیز شانسه؟ مهم اینه که رادمان پسر خوبی بود... خیلی خوب... توی محیط و شرایطی بود که هرکسی جاش بود وا می داد... ولی خوب موند... همین قابل تحسینه... هر پسری جای رادمان بود و اون قدر خوش قیافه بود خودش و آدم های اطرافش رو به گند می کشید... مهم اینه که واقعا پاک و معصوم بود... البته می دونی... به نظر من رادمان خیلی خوش شانس بود... خیلی خوش شانس تر از من... به خاطر این که برادری مثل تو داشت... .
بارمان سرشو بلند کرد و با تعجب نگاهم کرد. لبخندی زدم و گفتم:
من هیچ کس رو ندیدم که مثل تو برای برادرهاش برادری کنه... این که یه نفر بتونه برادری مثل تو داشته باشه که این طور عاشقانه دوستش داشته باشه و حاضر باشه زندگیش رو به خاطرش بده آخر خوش شانسیه... .
قطره اشکی رو دیدم که از گوشه ی چشم بارمان روی دستش چکید... بغضم رو فرو دادم... هیچ چیز سخت تر از دیدن اشک های کسی نیست که بهش تکیه داری... بارمان جلوی من ضعف نشون می داد و من احساس شکستن می کردم... .
بارمان اشک می ریخت... من احساس خورد شدن می کردم... .
بارمان سعی می کرد بغضش رو فرو بده... من احساس خفگی می کردم... .
ناخودآگاه دستمو دراز کردم تا بازوش رو نوازش کنم... دستم توی هوا موند... سنگینی نگاه راشدی رو حس کردم... دستمو روی صندلی و پشت بارمان گذاشتم... گفتم:
می دونم چه حسی داره... این که زندگیت رو برای یه نفر بذاری ... بعد از دستش بدی... این بدترین حسیه که آدم می تونه داشته باشه... .
بارمان به صندلی تکیه داد... نفس عمیقی کشید... خنده ی تلخی کرد و گفت:
آدمی که از زندگیش بگذره به این چیزها فکر نمی کنه... حس من این نیست که زندگیمو به خاطر کسی دادم که دیگه بینمون نیست... من فقط عمیقا بابت فرصت هایی که می تونست داشته باشه و نتونست به دست بیاره متاسفم... این که هیچ وقت فرصت پیدا نکرد... .
حرفش رو نیمه تموم گذاشت... به پشتی صندلی رو به روش زل زد و گفت:
راست می گی... اون واقعا پاک بود... خدا آدم های پاک و معصومو دوست داره، مگه نه؟... رادمان می خواست برگرده پیش این آدم ها که چی بشه؟ آدم هایی که قدرش رو نمی دونند... برگرده پیش بابا عذاب بکشه؟... بین آدم هایی زندگی کنه که همیشه به چشم یه مجرم نگاهش می کنند؟ ... شاید برای همین این اتفاق افتاد... یا شاید... من دوست دارم این طور فکر کنم... .
سکوت بینمون برقرار شد... قبل از این که من چیزی بگم خود بارمان سکوت رو شکست و گفت:
... داشتم برایت می گفتم... رادمان هم ماجرای اون اسم های روی دیوار رو می دونست... اسم اون فایلی که برای کامپیوتر رویا فرستاد همون حروف بودند که پشت هم نوشته بود... بین اون حروف یه حرف s بود... می دونی که سایه هم به هروئین معتاد بود... .
قلبم توی سینه فرو ریخت... با ناباوری گفتم:
سایه؟... یعنی اونو هم... .
بارمان سر تکون داد و گفت:
مثل من تنبیه ش کرده بودند... پیش خودم فکر کردم شاید اونو هم به این کار مجبور کرده باشن... توی ذهنم بود که بفهمم دقیقا ماجرا چی به چیه... سعی کردم یه کم به سایه نزدیک شم... فقط برای این که یه کم از ماجرای باند سر در بیارم و بتونم ماجرای آرمان رو هم از زبون خودش بشنوم... رئیس احمقمون نتونست اینو حدس بزنه... انگار نمی دونست یه آدم از هرچیزی که توی دنیا بگذره از خون برادرش نمی تونه بگذره... نمی فهمید که اگه دنیا زیر و رو بشه من نمی تونم با سایه صمیمی بشم و اونو طرف خودم بدونم... برای همین سعی کرد بین من و سایه رو بهم بزنه... هر وقت برای ماموریت هام پیشم می اومد تحریکم می کرد که در مقابل مرگ برادرم سکوت نکنم... .
با تعجب گفتم:
یعنی ماموریتی که در مورد آرمان بود رو خودش به سایه نداده بود؟
شونه بالا انداخت و گفت:
می گفت فقط به سایه گفته بود خرابکاریش رو جمع کنه... آخه سایه همیشه یه ماموریت انجام می داد ولی کنارش به شدت هم گند می زد... من هیچ وقت حرفش رو باور نکردم... کاری که با من کردند خیلی حساب شده تر از اینی بود که سایه بتونه طراحیش کنه... آدمی که این نقشه رو کشیده بود دقیقا منو می شناخت... می تونست پیش بینی که چه اتفاق هایی می افته... حتی اگه بهم بگن رئیس این نقشه رو کشیده بود باورم می شه... منظورم رئیس کل بانده... انگار من و اون خیلی خوب می تونیم همدیگه رو بفهمیم.
پوزخندی زد. ادامه داد:
نتونستم با نزدیکی به سایه چیزی در مورد ماجرای آرمان بفهمم... فقط یه بار سایه بهم گفت که اون قدرها که فکر می کنم مقصر نیست و آرمان قبلا هم مواد مصرف می کرد... یه جمله ی عجیبی گفت... یعنی... سرم داد زد و گفت و از وقتی با اون دختره دوست شد مصرف می کرد! می گفت آمارش رو در اورده بود... یه مشت حرف تحقیرکننده بهم زد... این که حتی اگه خودش این بلا رو سر آرمان نمی اورد به هر حال این اتفاق دیر یا زود برای آرمان می افتاد... از صحبت هاش فهمیدم که در مورد رابطه ی آرمان و غزل خیلی چیزها می دونه... می دونستم که کشیک می داد و آرمان رو زیرنظر داشت ولی حرف هایی که می زد نشون می داد که اطلاعاتش به این موضوع محدود نیست... به ذهنم رسید شاید غزل توی این قضیه نقشی داشت... هیچ وقت پیش خودم فکر نکردم اون مقصره ولی... می خواستم بفهمم که سایه باهاش دوست بوده یا نه... سایه ازش چیزی پرسیده یا نه... فکر می کردم اگه اصل ماجرا رو بفهمم آروم تر می شم و با نبود آرمان بهتر می تونم کنار بیام... برای همین به اون رئیس نامردمون گفتم که می خوام برم دیدن غزل و یه شب بذاره از اون زیرزمین خارج شم. اولش موافقت نمی کرد. می ترسید فرار کنم. آخرش قبول کرد... به شرط این که چند نفر بیرون خونه مراقبم باشن.
بارمان دوباره به بیمارستان نگاه کرد... ماتش برد... کمکش کردم که فکرش رو از ماجرای رادمان منحرف کنه. پرسیدم:
چی به رئیست می رسید؟
سرشو به طرفم چرخوند. چند لحظه گنگ نگاهم کرد... انگار حواسش پرت شده بود. بعد به خودش اومد و گفت:
نمی دونم... شاید فکر می کردم وقتی ته و توی قضیه رو دربیارم حرف گوش کن تر می شم و این قدر دردسر درست نمی کنم... شاید فکر می کرد اگه این لطف رو بهم بکنه بتونه به جای تنفری که ازشون داشتم یه کم حس وفاداری توم به وجود بیاره... نمی دونم... .
مکثی کرد... چشماش رو مالید... ادامه داد:
کاوه هم با من اومد... کشیک وایستادیم تا مامان و بابای غزل از خونه خارج شن. بعد کاوه در خونه رو باز کرد... می دونی که استاد دزدی و از دیوار بالا رفتن و ایناست... بعد من وارد خونه شدم. رفتار غزل و حرفاش بهم نشون داد که خودش هم خودشو کم مقصر نمی دونه... حدسم درست بود... سایه بهش نزدیک شده بود و باهاش دوست شده بود. غزل هم یه دختر ساده بود... بهش یه چیزهایی گفته بود... اصلا اون بود که به سایه گفت آرمان مواد مصرف می کرد... از قرار معلوم سایه غزل رو به مهمونی آخر دعوت کرد و غزلم آرمان رو با خودش اورد... سایه به غزل گفته بود اگه دوست پسرت از من جنس بخره کمتر باهاش حساب می کنم... غزلم به آرمان خوش خدمتی کرد و به حرف سایه گوش داد... منم قاطی کردم و سرش داد بیداد کردم. غزل هم چیزهایی بهم گفت که نمی خواستم بشنوم... این که آرمان چه قدر از من و رادمان دلخور بود... چه قدر از خانواده ش بدش می اومد... این که همه ی امیدش به من بود ولی من ولشون کردم و به خاطر یه دعوای مسخره رفتم خونه ی رضا... نمی خواستم بشنوم که حساب آرمان روی من این بود... نمی خواستم باور کنم که چه قدر دیر به دادش رسیدم... درست لحظه ای که مرد... .
بارمان آهی کشید... منو بگو! اومدم ذهنش رو از مرگ رادمان دور کنم بدتر اونو یاد مرگ اون یکی برادرش انداختم. باید بحث رو عوض می کردم... ولی کنجکاوی داشت خفه م می کرد. بارمان ادامه داد:
یادمه توی آشپزخونه ی خونه شون بودیم که دعوام با غزل بالا گرفت... یه خورده کتک کاری کردیم... فحش دادیم بهم... داد و بیداد... خواهرش سعی می کرد ساکتمون کنه... کم کم حس کردم داره به غزل حمله دست می ده... ولی من داشتم ادامه می دادم... فکر می کردم فیلمشه... نمی دونستم مریضی داره... وقتی به خودم اومدم که روی زمین افتاده بود... خواهرش جیغ زد و سریع دوید سمت تلفن... تازه اون موقع دوزاریم افتاد که چی شده... سریع دنبال قرصاش گشتم... یه دور همه ی کابینت ها رو گشتم... داشت دیر می شد... تازه آخرش چشمم به قرصش افتاد که روی میز بود... تا قرص رو برداشتم و به سمتش رفتم دیدم همه چی تموم شده... .
سرشو پایین انداخت. صداش می لرزید... گفت:
خواهرش فکر کرد که قرص ها رو توی دستم گرفتم تا دست غزل بهشون نرسه... این چیزیه که به پلیس گفته... .
با تعجب گفتم:
و اونا باورشون شد؟
بارمان شونه بالا انداخت و گفت:
تو جای پلیس بودی چه فکری می کردی؟ من به زور وارد خونه شون شدم... اون دوست دختر برادرم بود که تازه فوت شده بود... این یعنی انگیزه برای قتلش هم داشتم... باهاش دعوا کرده بودم... دیده بودم بهش حمله دست داده ولی ادامه دادم... خواهرش هم که شاهد بود... .
اوایل نوشتن روی کاغذ برام سخت بود. دستام می لرزید... مجبور شدم یکی از کاغذها رو مچاله کنم و دور بریزم... .
مشکل بعدیم این بود که نمی دونستم باید از کجا شروع کنم... یه بار از مهمونی رضا شروع کردم... یه بار از تصادف... یه بار از روزی که گواهینامه م برای بار سوم پانچ شد... یه بار از روزی که وارد زیرزمین شدم و بارمان رو با رادمان اشتباه گرفتم... .
به خودم اومدم... نیم ساعت بود که دستم بی حرکت بالای کاغذ مونده بود... پلک هام رو چند بار بهم زدم... سعی کردم از فکر بارمان بیرون بیام... همه چی از اون روز شروع شده بود... و بعد کم کم بارمان همه چیز رو تسخیر کرد... منو... روحمو... قلبمو... و حتی عقلم رو... .
نوشتم... از همه چیز... از بابا... رضا... معین... به رادمان رسیدم... یادم اومد ماجرای زندگیش رو برام تعریف کرده بود... حالا نوبت من بود که داستان زندگیش رو تعریف کنم... شاید خودش شانسی پیدا نمی کرد... باید می نوشتم... از اون... از بارمان... .
نوشتم... فکر کردم... استراحت کردم... خیلی جاها دنبال دلیل گشتم... خیلی چیزها در مورد خودم کشف کردم... ای کاش بیشتر فرصت داشتم تا می تونستم بیشتر بنویسم... .
روز بعد راشدی سراغم اومد. ماموری که دم در مراقب بود کاغذها رو بهش داده بود...
می دونستم اومده تا سوالاتی در مورد نوشته هام بپرسه. قبل از این که شروع به پرسیدن بکنه پیش دستی کردم و گفتم:
بابام هم هرچی می دونست بهتون گفت؟
راشدی سرش رو بلند کرد و گفت:
بله... داریم به اطلاعات خوبی دسترسی پیدا می کنیم.
با کنجکاوی پرسیدم:
از رضا هم بازجویی کردید؟
راشدی سری تکون داد و با اخم گفت:
قبول کرد که همکار یکنه ولی... چیزهای به درد بخوری بهمون نگفت... فکر نمی کنم چیز خیلی خاصی بدونه... از هفده سالگی با این باند آشنا شد... می گفت اسم رئیس عباسیان اِ... که احتمالا اسم مستعار بوده... به آدرس حدودی ازش بهمون داد. وقتی رسیدیم چیزی ازشون پیدا نکردیم. جمع کرده بودند و رفته بودند.
با تعجب گفتم:
هیچی پیدا نکردید؟ هیچ سرنخی؟ اثر انگشت؟
راشدی سرش رو به نشونه ی منفی تکون داد و گفت:
نه... ملکیان توی این چند سال توی ناپدید شدن و هیچ ردی باقی نذاشتن تبحر خاصی پیدا کرده.
سرمو پایین انداختم... عجب شانس گندی... یه لحظه عذاب وجدان گرفتم... شاید باید زودتر باهاشون همکاری می کردم... ای کاش بارمان زودتر به حرف می اومد... اگه جدی جدی رئیس فرار می کرد چی؟ چند سال بود که می شناختنش... نتونسته بودند بگیرنش... کم کم داشتم یه حس تحسین شومی نسبت به این همه هوش و استعداد پیدا می کردم... و یه فکری مثل خوره به مغزم افتاده بود... یه رابطه ی گنگ و آزاردهنده بین گذشته ی ملکیان و بارمان... هر دو تاشون یه خواهر برادر داشتند که براشون عزیز بود... هر دو تاشون تلخی آسب دیدن عزیزانشون رو چشیده بودند... و هر دو تاشون به طرز آزاردهنده ای باهوش بودند... .
سرمو بلند کردم و گفتم:
نمی دونید چی شد که موقع فرار ما رو پیدا کردند؟
راشدی سرش رو به نشونه ی مثبت تکون داد و گفت:
رضا می گفت برای یکی از اعضای باند گزارش رد کرده بودید که می خواید ببینیدش و برای همین تونسته بودید از مخفی گاه خارج شید.
سر تکون دادم و گفتم:
درسته... محبی!
راشدی گفت:
وقتی چند ساعت گذشت و پیداتون نشد محبی گزارش داد که حتما یه اتفاقی افتاده. رد ون رو گرفتند... ظاهرا نزدیکی یه آبادی پارکش کرده بودید. نیروهاشون رو مستقر کردند... زنی به اسم رویا همراهتون بود؟
سرم با سرعت به سمت بالا حرکت کرد... قلبم به تپش در اومد. گفتم:
بله...
راشدی گفت:
ظاهرا موقعی که داشت از آبادی خارج می شد دستگیرش کردند و ازش حرف کشیدند. وقتی فهمیدند توی یکی از خونه های اونجا هستید، برای این که بهتر بتونند تو و بارمان رو فریب بدن از رضا استفاده کردند. رضا با دانیال رو به رو شده بود. با هم درگیر شده بودند... دانیال یه چیزهایی رو لو داد که جون خودش رو نجات بده. بعد موقعیت فرار براش پیش اومد. رضا رو زخمی کرد و در رفت. رضا هم گزارش داد که اون چند نفری از اعضای باند که توی آبادی بودند پراکنده بشن تا بتونند دانیال و بارمان رو پیدا کنند. خودش هم اومد سراغ تو... .
سری تکون دادم... هنوز نمی دونستم چی شد که بارمان منو پیدا کرد. با این حال از تنها فرصتی که برای اطلاعات به دست اوردن داشتم استفاده کردم و گفتم:
من نیمه بیهوش بودم ولی احساس کردم پلیس توی عوارضی منتظرمون بود.
برای اولین بار لبخندی روی لب راشدی نشست و گفت:
توی جاده یه پلیس محلی گزارش عبور و مرور مشکوک یه ون مشکی با شیشه های دودی رو داده بود... قبلا هم همچین گزارش هایی در مورد یه ون مشکوک سیاه داشتیم.... حتی همین جا توی تهران... خصوصا روزی که اون اتفاق برای رادمان افتاد. یکی از همسایه ها گزارش داده بود که نیم ساعت قبل از حادثه یه ون مشکی رو دیده بود. برای همین سریع به چند نقطه نیرو فرستادیم و توی عوارضی ون رو متوقف کردیم.
قبل از این که شروع به پرسیدن سوال های بیشتر بکنم راشدی گفت:
خانوم تاجیک... به مسئله ی فروش اسلحه اشاره کرده بودید... اطلاعاتی در مورد مدل و اسمشون هم دارید؟
شونه بالا انداختم و گفتم:
یادم نمی یاد... فکر می کنم توی اسمشون حرف M داشت و یه سری عدد... .
راشدی با تعجب نگاهم کرد. گفتم:
خب... راستش یادم نمونده... آقای رحیمی می تونند کمکتون کنند... اسم و مدلشون رو می دونستند... .
راشدی گفت:
اگه اسم و مدل رو داشته باشیم شاید بتونیم حدس بزنیم که از چه کسی می خوان بخرنش و از چه راهی می خوان واردشون کنند و بعد شاید بتونیم ردشون رو بگیریم... یه سوال دیگه داشتم... .
با کنجکاوی گفتم:
بفرمایید.
راشدی کاغذها رو مرتب کرد و گفت:
هیچ نظری در مورد این که یه باند محافظه کار با چه انگیزه ای ممکنه یه انفجار وسط یه خیابون مسکونی راه بندازه و چند نفر رو زخمی کنه دارید؟
مکثی کردم... گفتم:
راستش... بهش فکر کردم... که چرا این کار رو کردند... ولی به نتیجه ای نرسیدم.
راشدی به چشم هایم نگاه کرد... یه چشمش رو باریک تر کرد و گفت:
فکر کنم همه چی به آقای رحیمی ختم می شه... .
با حالتی مظلومانه شونه بالا انداختم. کمی این دست و اون دست کردم... به شدت از تابلو شدن می ترسیدم... و مطمئن بودم تا اون لحظه هم تا حدودی ضایع بازی در اورده بودم. گفتم:
شرطشون چی شد؟
راشدی نگاه موشکافانه ای بهم کرد... دست و پام رو گم کردم... احساس می کردم زیر این نگاه دقیق امکان لو رفتن خیلی چیزها وجود داره. گفت:
شرطشون قابل اجرا نیست... .
قلبم توی سینه فرو ریخت. راشدی سر تکون داد و گفت:
تبرئه ی کامل... نمی شه... شاید فقط بشه بهشون تخفیف بدیم.
قلبم از شدت هیجان و ترس محکم توی سینه می زد... دهنم به سرعت خشک شد... فقط یه چیز به ذهنم می رسید... بارمان باید می رفت... باید فرار می کرد... و من باید کمکش می کردم... .
******
اشکام روی گونه هام خشک شده بود... خیلی آهسته کنار مامور زن قدم برمی داشتم. داشتم از دادگاه برمی گشتم... نمی شد گفت که تبرئه شدنم باعث آروم شدنم شده بود... این که به صورت اصلاح نکرده و لاغر شوهر مقتول نگاه کنم و دنبال جمله ای بگردم که تاسفم رو نشون بده هیچ چیزی رو بهتر نمی کرد... هیچ جوری دلم رو آروم نمی کرد... .
همه چیز توی قانون خلاصه نمی شه... گاهی مجری های قانون تو رو بی گناه می دونند... ولی دلت نه... ته دلت همیشه می دونی که مقصر بودی و می مونی... دلت به تقصیرت گواهی می ده... و بعضی وقت ها عجیب دل آدم حرف راست رو می زنه... بابا دستش رو شونه م گذاشته بود و گفته بود بی گناه بودن یعنی همین!... آدم بی گناه و پاک بعد یه فاجعه نمی تونه نفس راحت بکشه و فقط به این که به خیر گذشت فکر کنه... .
مهم نبود آدم های دیگه چی فکر می کنند... من گناهکار بودم... لحظه ی آخر به سمت شوهر خانوم سعادت رفته بودم و گفته بودم که جدا از سلسله مراتب قانونی ته دلش منو بخشیده؟
نگاهش رو فراموش نمی کنم... پشت چشماش کلی درد بود... با یه نگاه به صورتش حدس زدم که توی یه مدت کم وزن زیادی کم کرده باشه... پای چشماش سیاه بود... گونه هاش فرو رفته... بی تعارف گفته بود:
دروغ چرا... ته دلم... نمی تونم... .
و می دونستم تا وقتی ته دلش با من صاف نشده بود دل خودم هم راضی نمی شد... از روی انسان دوستی... گذشت... خوب بودن... رضایت داده بود... بعضی وقت ها خوب بودن بعضی ها بدجوری آدم رو شرمزده می کنه... .
همه چیز شوهر خانوم سعادت نبود... من جون کسی رو گرفته بودم که توی این دنیا حضور نداشت و نمی تونستم بفهمم اونم از من گذشته یا نه... .
پیش خودم فکر کردم آخرین چیزی که مهمه اینه که تصدیق داشتم یا نه... این جور چیزها رو توی یه ورق کاغذ مهر و امضا شده نمی شه خلاصه کرد... بعضی چیزها فراتر از قانون و عقل و منطق اند... آدم کشتن توی تبرئه شدن و محکوم شدن خلاصه نمی شد... .
از بیمارستان مرخص شده بودم... اجازه داشتم به خونه برگردم. دور و بر خونه مون تدابیر امنیتی شدیدی برقرار کرده بودند... من یه شاهد مهم بودم... بابا هم که خیلی وقت بود توی خطر بود... کسی نمی خواست اتفاقی که برای من افتاد این بار برای معین و مامان بیفته... .
در خونه که باز شد گریه کنان خودمو توی بغل مامان انداختم. خاله و عمه از پشت سر مامان به سمتم اومدند... معین با چشم های اشک آلود به دیوار تکیه داده بود و زیرلب چیزی می گفت... شاید دعا... شاید ذکر... .
سرمو پایین انداخته بودم... زیرچشمی دنبال ترانه می گشتم... نبود... بهش نگفته بودند... یه جورایی دلسرد شدم... ولی آغوش مامان گرمم کرد.
از چشم هاشون می ترسیدم... اشک آلود بود... توش هم نگرانی بود... هم دلتنگی... هم سرزنش... من از این سرزنش می ترسیدم... .
احساس غریبی می کردم... نه به خاطر این که بین آدم هایی بودم که نمی شناختم... این آدم ها رو با تمام وجود لمس کرده بودم و باهاشون آشنا بودم... به خاطر این که می دونستم اونا منو نمی شناسن... اونا همه چیز رو نمی دونستند... من عوض شده بودم... .
مامان مرتب بی دلیل به آشپزخونه سر می زد. حس می کردم از دستم ناراحته ولی می خواد به روی خودش نیاره... دلتنگ بود... حسش می کردم... .
عمه مرتب خوشمزگی می کرد و سعی می کرد جو رو بهتر کنه... خاله خبرهای دسته اول رو بهم می داد... چیزهایی که نه برام مهم بود و نه دلم می خواست بشنوم... از همه بهتر معین بود که سکوت کرده بود... .
مامان کنارم نشست و دستم رو گرفت... با دقت نگاهش کردم... بین موهاش تارهای سفید می دیدم... اونم مثل بابا پیرتر از قبل به نظر می رسید... تحمل نداشتم همه ی این تقصیرها رو خودم گردن بگیرم... چه خوب بود که رضا خائن بود... می تونستم خیلی راحت نصفش رو بندازم گردن اون... بقیه ش هم گردن سایه... یا شاید دانیال... شاید هم ملکیان... .
نذاشتم عمه بیشتر از این در مورد ازدواج ژیلا ، دخترش ، توضیح بده. گفتم:
چند وقت پیش زن رئیس این باند رفته بود پیش بابا... بهش یه سری اطلاعات داد... رئیس هم فهمید... .
مامان گفت:
ترلان لازم نیست... .
محکم گفتم:
نه! لازمه!
نفس عمیقی کشیدم و با صدایی که یه کم می لرزید گفتم:
نقشه شون این بود که منو گروگان بگیرن که بابا رو ساکت نگه دارن... در عین حال می خواستن ازم استفاده کنند تا بین بابا و همکاراش رو بهم بزنند... برای همین من نباید می فهمیدم که گروگانم... باید یه اهرم فشار پیدا می کردند... یه چیزی که به وسیله ی اون منو مجبور کنند کاری که می خوان رو انجام بدم... برای همین از رانندگیم سوء استفاده کردند... اگه سر خانوم سعادت اون بلا نمی اومد سر یه نفر دیگه می اومد... بالاخره یه چیزی پیدا می کردند که به وسیله ی اون منو گیر بندازن... اشتباه منم این بود که پای کاری که کردم وای نایستادم... فرار کردم... ترسیدم... .
معین بالاخره به حرف اومد. با صدایی گرفته گفت:
نه... تقصیر من بود... نباید می ذاشتم با اون حال رانندگی کنی.
لبخندی زدم و گفتم:
تقصیر هیچکس نیست... این آدم ها برای هیچکس حرمت و احترام قائل نیستن... همه چیز تقصیر اوناست... تقصیر حرص و زیاده خواهی اوناست... ما هم دیدیم داریم به آتیششون می سوزیم ناخواسته به آدم های دور و برمون آسیب زدیم... از ترس... همین... قصه همین بود... فقط یه مرد بود که حاضر بود خودش بسوزه ولی دور و بری هاش رو حفظ کنه... حالا نه به سبک یه آدم خوب... نه به سبک یه قهرمان... به روش خودش... به روش یه آدم سقوط کرده و بد... ولی با همه ی بدی هاش منو نجات داد... تک تک نفس هایی که می کشم رو مدیونشم... آزادی خودش رو در قبال من از دست داد... .
یه لحظه سکوت بینمون برقرار شد... مامان گفت:
بابات در موردش بهمون گفت... ماجراش رو می دونی؟
نگاهی به معین کرد... معین گفت:
بابا می گفت بعد از این که عضو باند شد یه شب برگشت... رفت خونه ی دوست دختر برادر مرحومش... اسمش اگه اشتباه نکنم غزاله بود.
آهسته گفتم:
غزل!
معین ادامه داد:
ظاهرا غزاله بیماری قلبی داشت... ببخشید... غزل... با هم دعواشون شد... قلب غزاله گرفت... همون غزل... اون آقا هم سعی کرد قرصش رو بهش برسونه ولی... دیر شده بود... خواهر کوچیکتر دختره هم شاهد مرگش بود... .
معین آهی کشید و گفت:
ببین ترلان... ما می دونیم... بابا بهمون گفت... می دونیم که جونت رو نجات داده... شاید کارش در حدی نباشه که محکوم به اشد مجازات بشه ولی... خودتو آماده کن که خبر بدی در موردش بشنوی... به هر حال کارش توجیه پذیر نبوده... .
سرمو پایین انداختم... از بارمان بعید نبود... می دونستم چه قدر عصبانی بوده... می دونستم خون جلوی چشماش رو گرفته بود... بعد از مرگ آرمان شاید همیشه دنبال یه فرصت بوده که سراغ غزل بره... می تونستم تصور کنم که چطور از شدت عصبانیت از خود بی خود شد و متوجه حمله ی قلبی غزل نشد... هرچه قدر که برای رهایی این آدم بیشتر تلاش می کردم شدید تر شکست می خوردم... همه چیز به بن بست می رسید... کم کم داشتم فکر می کردم اگه بخوام از دید یه آدم بی طرف به قضیه نگاه کنم نباید این قدر برایش تخفیف قائل بشم... ولی می دونستم اگه برای نجات دادنش تلاش نکنم هیچ وقت نمی تونم خودم رو ببخشم... .
******
اگه بخوام یه نگاه اجمالی به همه ی روزهای سخت زندگیم داشته باشم می تونم اون روز رو به عنوان بدترین و سخت ترینشون انتخاب کنم... اون روزی که بابا دم در اتاق وایستاد و گفت:
می خوان دستگاه ها رو خاموش کنند... می خوای از رادمان خداحافظی کنی؟
به خودم اومدم و دیدم توی راهروی بیمارستان ایستادم... به مردی نگاه می کردم که انتهای راهرو بی حرکت ایستاده بود. دستاش رو دستبند زده بودند... کاملا بی حرکت بود... از در شیشه ای به داخل یه اتاق زل زده بود... .
اون روز شدیدا احساس سرما می کردم. از درون یخ زده بودم... همه ی بدنم می لرزید... برای سخت ترین خداحافظی عمرم اومده بودم... .
راشدی کنار بابا ایستاد. نیم نگاهی به بارمان کرد و گفت:
باورت می شه ده دقیقه ست که حتی به اندازه ی یه سانتی متر هم از جاش تکون نخورده؟
اگه می گفت حتی یه بار هم پلک نزده باورم می شد... نزدیک بارمان ایستادم... نگاهی به صورتش کردم... سیاهی های دور چشمش کمرنگ شده بود... صورتش روشن تر از همیشه به نظر می رسید... موهای تراشیده ش هم بلندتر شده بود... بیشتر از همیشه به نیمه ی دیگه ش شباهت داشت... بارمان ترک کرده بود... .
ولی... .
فکر نمی کردم ترک کنه و فاصله های بینمون بیشتر شه... .
فکر نمی کردم بعد ترک کردنش همه چی سخت تر شه... .
یه زمانی اعتیادش تنها مرز بینمون بود... و حالا زندان... و حالا جرمی که نمی دونستم چی بود... و... انگار ذهن من همیشه توانایی اینو داشت که بینمون سد و مرز بذاره... این تنها جرقه از عقلی بود که رو به خاموشی و فراموشی داشت... .
آهسته صداش کردم... تکون نخورد... ماتش برده بود... از خودم بابت جمله ای که می خواستم بگم متنفر شدم ولی ... گفتم:
این طوری برایش بهتره... باور کن این بهترین تصمیمه... .
چیزی نگفت... انگار اصلا نشنید... سرمو پایین انداختم. به سمت اتاق چرخیدم... می ترسیدم سرمو بلند کنم... دوست نداشتم تصویری که از زیبایی و جذابیتش داشتم توی ذهنم خط بخوره... دوست داشتم رادمان رو همون طور جذاب و نفس گیر به خاطر بیارم... ترسیدم... نتونستم سرمو بلند کنم... دوباره به سمت بارمان چرخیدم.
سرمای عجیبی جای گرمای شیطنت هاش رو گرفته بود... نگاهش هنوز ثابت بود... .
دستگاه ها هنوز قطع نشده بود ولی یه مرد مرده بود... مردی که در برابرم بود... انگار حیفش می اومد برادرش رو تو سکوت و آرامش مرگ تنها بذاره... .
بغض کرده بودم... چشمام نم دار شده بود... نه برای پایان یک مرد... نه برای پایان یک دوست... برای پایان تنها رابطه ای که به معنای واقعی کلمه برادرانه بود... .
به دیوار تکیه دادم... بوی مرگ توی راهروی بیمارستان پیچیده بود... .
صدایی از سمت چپم شنیدم. دو مرد با گام های بلند به سمتمون می اومدند... دو مرد با چشم های آبی... یکیشون قد متوسط و ریش پروفسوری داشت... یکی دیگه وریژن نه چندان جذاب رادمان و بارمان بود... خانواده ش... .
با تعجب به سمت بارمان برگشتم... یه لبخند کج روی لبش بود... نمی دونم چرا قلبم آروم گرفت... این مرد هنوز زنده بود... .
پس سامان این بود... اونم بابای بارمان بود... توی زندگیم نتونسته بودم نفرت رو بین پدر و پسر حس کنم ولی امواج عجیب غریبی از طرف بارمان ساطع می شد که منو می ترسوند... نگاهش به اون دو نفر به قدری ترسناک و تیره بود که منو سرجام خشک کرد... .
رنگ سامان مثل گچ سفید شده بود... دست های باباش می لرزید... انگار باورش نمی شد... انتظار داشتم هرلحظه جلوی چشمم سکته کنه... من ازش خیلی شنیده بودم... از عصبانیت هاش... از بی منطق بودنش... ولی پیش چشم من اون لحظه اون یه پدر بود که باید مرگ پسرش رو به چشم می دیدید... دلم برایش می سوخت... .
سامان آهسته گفت:
بارمان... وای... من ... باورم نمی شه... الان... .
ساکت شد... نمی دونست چی بگه... احساسات متناقض هر جفتشون رو حس می کردم... شکی که از دیدن بارمان بهشون دست داده بود... و حادثه ای که برای رادمان پیش اومده بود... خیلی چیزها رو از چشماشون می شد خوند... .
سامان جلو اومد... با تردید و ناباوری دستش رو بالا اورد و روی بازوی بارمان گذاشت... چشماش برق می زد... چیزی نگذشت که برق چشماش خاموش شد و اشکاش چشماش رو خیس کرد... حس می کردم که چه قدر دوست داره بارمان رو بغل کنه ولی بارمان با یه نفرت عمیق و ریشه دار بهش زل زده بود... .
باباش عین بید می لرزید... یه لحظه نگاهش پر از خشم می شد... یه لحظه غمگین... انگار داشت دیوونه می شد... پشتش رو به بارمان کرد... دستش رو روی قلبش گذاشت... سرش رو تکون داد و زد زیر گریه... .
بارمان پوزخندی زد. بازوش رو از دست سامان بیرون کشید و با صدایی گرفته گفت:
اومدید مردنش رو ببینید؟
قلبم توی سینه فرو ریخت... یه قطره اشک روی گونه م چکید... چه قدر صداش سرد بود... بارمان سرشو به سمت دیگه چرخوند... زیرلب گفت:
در حیرتم از مرام این مردم پست/این طایفه زنده کش مرده پرست
تا هست به ذلت بکشندش به جفا / تا مرد بحسرت ببرندش سر دست ( اقبال لاهوری )
انگار راهرو بیمارستان هر لحظه سردتر از لحظه ی قبل می شد... آهی کشیدم... بارمان سرشو به سمت اتاق چرخوند... احساس کردم جای من اونجا نیست... باید این خانواده رو تنها می ذاشتم... حتی اگه چشم دیدن همدیگه رو نداشتن... حتی اگه نفرت بینشون قوی تر از عشق بود... به هر حال خانواده بودند... .
به سمت بابا و بازپرس راشدی رفتم. آهسته گفتم:
مشکلی نداره اگه یه کم توی حیاط بیمارستان قدم بزنم؟
بابا به بازپرس راشدی نگاه کرد. راشدی گفت:
ترجیح می دیم از جلوی چشممون دور نشید... .
اوه! بله... ممکن بود جونم تو خطر باشه... .
یه کم از بابا و راشدی دور شدم. روی یکی از صندلی ها نشستم و به راهرو بیمارستان زل زدم... گاهی یه پرستار رد می شد و به سمت اتاق ها می رفت... صدای شیون و گریه زاری یه زن رو می تونستم بشنوم... بعد چند ثانیه اون زن هم ساکت شد... .
چشمامو روی هم گذاشتم و سرمو به دیوار تکیه دادم... تصاویری از گذشته ای نزدیک پیش چشمم بود...
یاد روزی افتادم که کیف رادمان رو زده بودند... پوزخندی زدم... چه قدر اون روز توی ذهنم بهش فحش داده بودم... بابت شکلات و ظرف غذایی که توی کیفش بود... .
و شک دیدار دوباره مون تو خونه ی رضا... یادم اومد دخترها چطور جلوش رژه می رفتند ولی بهشون محل نمی داد... عجیب بود... هرچه قدر توی ذهنم به عقب برمی گشتم می دیدم چه قدر معصوم بود... انگار حمایت های بارمان اونو یه بچه ی معصوم نگه داشته بود... فداکاری های بارمان که به قیمت تباهی خودش تموم شد ولی برادرش رو این طور نگه داشت... .
یاد اون روزی افتادم که مثل یه فرشته ی نجات سر رسید و منو از دست دانیال نجات داد... به وضوح می تونستم تصویر چشم های مهربونش رو به خاطر بیارم... .
دستی رو روی شونه م حس کردم. چشمامو باز کردم... بابا بود. گفت:
فکر کنم بهتره دیگه ما بریم؟
قلبم توی سینه فرو ریخت... با تعجب و ترس گفتم:
تموم شد؟
بابا چشماشو به نشونه ی جواب مثبت روی هم گذاشت. از جام بلند شدم... با ناباوری به انتهای راهرو نگاه کردم. بارمان نبود... در اتاقی که تا چند لحظه پیش رو به روش ایستاده بودم باز بود... سامان به دیوار تکیه داده بود و گریه می کرد... بابای بارمان رو هم نمی دیدم... .
قلبم گرفت... .
رفتن یه آدم... مردن... تموم شدن... این قدر آسون و بی سر و صدا بود؟
به سمت اتاق رفتم... انگار توی خواب راه می رفتم... خواب که نه... یه کابوس... .
سرم گیج می رفت. تکیه م رو به دیوار دادم... با دهانی نیمه باز به سامان زل زدم... با دستاش صورتش رو پوشونده بود... شونه هاش می لرزید... .
یه سوالی ذهنمو مشغول کرده بود... چرا از بین این همه آدم اون باید می رفت؟ نه دانیال... نه رویا... نه راضیه... نه کاوه... نه من... چرا این بلا باید سر رادمان می اومد؟ اونی که از همه برای آزادی لایق تر بود... .
بابا دستش شونه هام رو گرفت و آروم گفت:
ترلان... باید بریم... .
شونه م و فشار داد و منو دنبال خودش کشید... بی سر و صدا اشک می ریختم... مرتب بغضم رو پایین می دادم... چشمامو که روی هم می ذاشتم یاد اون شب می افتادم که با هم رقصیده بودیم... یاد این که چه قدر آقا و مهربون بود... .
نفس کشیدن برام سخت تر و سخت تر می شد... حس از دست دادن یه برادر رو داشتم... یه دوست خیلی خوب... .
به حیاط بیمارستان که رسیدیم یه نفس عمیق کشیدم... اشکام رو پاک کردم... بی فایده بود... دوباره صورتم خیس شد... .
دیگه اهمیت نمی دادم که بابا چه فکری می کنه... انگار اون روز هیچ چیز دیگه ای کنار از دست دادن رادمان نمی تونست اهمیت داشته باشه... .
یه لحظه وسوسه شدم که دوان دوان به سمت اتاقش برم... کنار تختش وایستم... ازش خداحافظی کنم... ولی... هنوزم دوست داشتم همون طوری که آخرین بار دیدمش به خاطر بیارمش... .
یادم اومد که روز آخر... وقتی داشت از ویلا می رفت حاضر نشد با کسی خداحافظی کنه... دوست نداشت کسی شلوغش کنه... انگار از خداحافظی کردن بدش می اومد... می فهمیدم... کسی که برادر کوچیکترش رو از دست داده بود... برادر دو قلوش زندگی عادی رو رها کرده بود... این آدم از خداحافظی کردن و از دست دادن متنفر بود... .
شاید بهتر بود منم بدون خداحافظی می رفتم... دوست نداشتم بدن سوخته ش رو ببینم و حس ترحم رو از اون بیمارستان تا ابد با خودم ببرم... دوست داشتم آخرین حسی که داشتم همین باشه... غم از دست دادن آدمی که شایسته ی زندگی بود... اون چیزی که در شان رادمان بود... .
همین که از بیمارستان خارج شدیم چشمم به ماشین پلیس افتاد که یه کم اون طرف تر پارک شده بود. بارمان رو از روی موهای تراشیده ش شناختم... توی ماشین نشسته بود و سرشو پایین انداخته بود... .
من باید می دیدمش... باید باهاش حرف می زدم... این آخرین فرصت بود... .
می ترسیدم پیش بابا لو برم... ولی دلمم آروم نمی گرفت... .
دلمو به دریا زدم. قیافه ای جدی به خودم گرفتم و به چشم های بابا زل زدم. گفتم:
بابا... فکر کنم الان بهترین فرصته که باهاش حرف بزنم... .
با سر به ماشینی که بارمان توش نشسته بود اشاره کردم. بابا نگاهی به ماشین کرد... آهسته گفت:
ترلان... برای تو همه چی تموم شده... بذار پلیس به روش خودش ماجرا رو پیش ببره.
دست بابا رو گرفتم و گفتم:
من دوست ندارم آدم هایی که این همه بهمون ظلم کردند یه بار دیگه از دستمون فرار کنند... شما که هنوز ماجرا رو کامل برای من نگفتید ولی این طوری که به نظر می رسه ملکیان همیشه یه قدم از پلیس جلوتر بوده... بذار این دفعه ما جلو بیفتیم.
بابا سر تکون داد و گفت:
من بعید می دونم این پسر هیچ وقت به حرف بیاد... .
دوست نداشتم زیاد اصرار کنم ولی بین آزادی بارمان و آبروی خودم ترجیح می دادم آزادی بارمان رو انتخاب کنم. گفتم:
ازم خواسته بودید به بازپرس راشدی کمک کنم... کارم ناتموم مونده... فکر کنم انصاف نیست که ایشون به خاطر من با خانواده ی سعادت صحبت کنه، در صورتی که وظیفه شون نیست ولی وقتی من می تونم کمکشون کنم ساکت بشینم.
بابا دستی به موهای کم پشتش کشید. خیلی قاطع گفتم:
طولش نمی دم.
منتظر نشدم بابا موافقت یا مخالفت بکنه. به سمت بازپرس رفتم که داشت سوار ماشین پلیس می شد. با دیدن من سرجایش متوقف شد. اخمی کرد و گفت:
چیزی شده خانوم تاجیک؟
کنارش ایستادم و گفتم:
بهتون قول داده بودم که کمک کنم... کارم اون روز تموم نشد... فکر می کنم الان باید کارمو تموم کنم.
راشدی با حرکت سر به بارمان اشاره کرد و با تعجب گفت:
الان؟!
نگاهی به بارمان کردم. سرشو با یه دست گرفته بود... خیلی داغون به نظر می رسید. خودمم شک داشتم اصلا بارمان حاضر بشه به حرفم گوش کنه. با این حال گفتم:
بله... الان... .
راشدی مکثی کرد و با تعجب نگاهم کرد. بعد سر تکون داد و گفت:
بهتره که متقاعدش کنید که حرف بزنه... این آخرین فرصتیه که داره.
نفس راحتی کشیدم... هرچند قلبم محکم توی سینه می زد.
در ماشینو باز کردم و کنار بارمان نشستم... راشدی با سر به سربازی که کنار بارمان نشسته بود اشاره کرد که از ماشین پیاده شه. فقط تونستم با نگاه از راشدی تشکر کنم... بهم اعتماد کرده بود... دوست داشتم به بهترین نحو جواب این اعتماد رو بدم.
رو به بارمان کردم. کمی این دست و اون دست کردم... نمی دونستم از کجا شروع کنم... قبل از این که من چیزی بگم بارمان سرشو بلند کرد... نگاهش هنوز به کف ماشین دوخته شده بود. با صدایی گرفته گفت:
تا حالا برایت از مرگ آرمان گفتم؟
قلبم توی سینه فرو ریخت... بحثی رو شروع کرده بود که به شدت مشتاق شنیدنش بودم. آهسته گفتم:
نه... .
مکثی طولانی کرد... دستی به پیشونیش کشید و گفت:
خوش به حالت که نمی دونی مرگ برادر چه حسی داره... خوش به حالت... می دونی... به نظر من خوشبختی داشتن اون چیزهایی که آرزوشو داری نیست... بعضی وقت ها خوشبختی اینه که یه سری از دردها رو درک نکرده باشی... و می دونی... فکر می کنم من جزو بدبخت ترین آدم های روی کره ی زمینم... دو تا از برادرهام رو از دست دادم... حتی مامانم حاضر نشد برای خداحافظی با پسرش بیاد... .
یه لحظه دهنمو باز کردم که بگم مامانت که نمی تونه... ولی به موقع جلوی زبونم رو گرفتم. اگه بارمان نمی فهمید چه بلایی سر مادرش اومده بهتر بود... همه ی خبرهای بد رو نباید من بهش می دادم... .
بارمان ادامه داد:
خیلی حس بدی بود ... می دونستم دست سایه به خون آرمان آلوده شده. نمی دونم چه جوری تونستم اون همه سال کنار خودم تحملش کنم... باهاش همکار بودم... هرشب برای چطور کشتنش نقشه می کشیدم... احساس می کردم اگه انتقام آرمان رو از کسایی که مقصرن بگیرم می تونم آروم بگیرم... می تونم بهتر نفس بکشم... می دونی... قبل از دانیال یه نفر دیگه رئیس گروه ما بود... اون از چیزی می ترسید که دانیال نتونسته بود پیش بینیش کنه... این که اعضای تیم باهم همکاری کنند و سعی کنند فرار کنند... برای همین خیلی سعی می کرد بین ما دودستگی ایجاد کنه... .
اخم کردم و گفتم:
چرا؟ مگه شما به خواست خودتون اونجا نبودید؟
بارمان شونه بالا انداخت و گفت:
این چیزیه که در مورد راضیه و کاوه فکر می کردیم... اونا همیشه می دونستند که چه قدر ازشون متنفرم... هر آدم عاقلی می تونست این انتظار رو ازم داشته باشه... در مورد راضیه هم که فهمیدیم پول براش اولویت بود... .
پوزخندی زد و گفت:
فهمیدی که جسد سبزواری رو پیدا کردند؟
چشم هام از تعجب چهار تا شد... بارمان گفت:
هم زمان شد با ماجرای رفتن رادمان و دیگه فرصتش پیش نیومد که بهت بگم... .
با تعجب گفتم:
کی کشتش؟ اعضای باند؟
بارمان سر تکون داد و گفت:
مثل این که یه جاسوس بینشون داشتیم... .
پرسیدم:
و راضیه؟
بارمان شونه بالا انداخت و گفت:
فکر کنم بچه های باند سرشو زیرآب کردن... .
یاد این افتادم که رویا رو هم گیر اورده بودند... ناراحت شدم... به نظر من رویا زنی بود که توی یه موقعیت بد گیر افتاده بود... توی ذهنم آدم بدی نبود... شاید اگه منم بارمان رو به این صورت نداشتم همه ی کارهایی که اون کرد رو می کردم... شاید همون دروغ ها رو می گفتم... .
بارمان آهی کشید... نگاهش هنوز به بیمارستان بود... چند دقیقه به سکوت گذشت... کاملا متوجه بودم که داره از طفره می ره... هی در مورد فرعیات می گفت... در مورد سبزواری... راضیه... انگار می خواست با این داستان های فرعی از اصل ماجرا دور شه... می خواست خودشو گول بزنه... شاید فکر می کرد این کار باعث می شه فراموش کنه ساعتی قبل برادرش رو از دست داده... .
بارمان گفت:
چی داشتم می گفتم؟
به سمتم برگشت... بعد از مدت ها چشم تو چشم شدیم... یه لحظه هردومون ساکت شدیم... به چشم های هم زل زدیم... لبخند کمرنگی روی لبم نشست... سرشو پایین انداخت... نگاهشو ازم دزدید و گفت:
خلاصه این که... رئیسمون هرکاری می کرد که بینمون فاصله بندازه و نذاره متحد شیم... به جز کاوه و رحیم به نظرم کسی بینمون نبود که خیلی از این آدم ها دل خوش داشته باشه... .
با تعجب گفتم:
و سایه... ؟!
بارمان پوزخندی زد و گفت:
یه چیزی در مورد سایه وجود داره... این که... وقتی منو بردن که زندانیم کنند و بهم مواد تزریق کنند روی دیوار یه سری حروف انگلیسی دیدم... مشخص بود با قاشق یا چنگال یا یه چیز توی این مایه ها روی دیوار کنده شده بودند... وقتی اونجا حبس شده بودم خودمم اسمم رو آخر این لیست اضافه کردم... رادمان هم... .
حرفشو نیمه تمام گذاشت... دستاشو مشت کرد... چشماشو بست... نگاهی به اطراف کردم... نگاه راشدی به ما بود... دلم می خواست دست بارمان رو بگیرم ولی زیر نگاه تیزبین راشدی نمی شد... آهسته گفتم:
بارمان... .
بارمان نفسش رو بیرون داد... دستی به صورتش کشید... به سمتم برگشت و گفت:
فقط بیست و شیش سالش بود... .
اشک توی چشماش حلقه زد... سری تکون داد... بالاخره داشت از شک بیرون می اومد... با دستاش صورتشو پوشوند... دستاش رو بالاتر برد... چنگی به موهاش زد... سرشو بلند کرد و گفت:
همیشه فکر می کرد که خیلی بدشانسه... واقعا هم بود... بدشانس بود... با بدشانسی رفت... .
گفتم:
نه بارمان... بدشانس نبود... هر آدمی توی زندگیش گاهی شانس می یاره و گاهی بدشانسی... فقط وقتی سختی بهمون فشار می یاره فکر می کنیم که شانس نداریم و یه دفعه ناشکر می شیم و همه ی خوش شانسی هامون رو ندیده می گیریم... رادمان توی خیلی چیزها شانس داشت... بهت برنخوره ولی توی خانواده تون از همه خوشگل تر بود... طوری که شاید نشه کسی رو باهاش مقایسه کرد... خوش شانس بود که همچین هوشی داشت... می دونی... من فکر می کنم رادمان از آتوسا خوشش می اومد... .
بارمان سر تکون داد و گفت:
بعد این همه سال بالاخره یه دختر توجهش رو جلب کرده بود... .
سرمو به نشونه ی تایید تکون دادم و گفتم:
و به نظر من آتوسا هم ازش خوشش می اومد... باور کن اینم شانس می خواد... شانس داشت که اسیر یه عشق یه طرفه نشد... اصلا مگه همه چیز شانسه؟ مهم اینه که رادمان پسر خوبی بود... خیلی خوب... توی محیط و شرایطی بود که هرکسی جاش بود وا می داد... ولی خوب موند... همین قابل تحسینه... هر پسری جای رادمان بود و اون قدر خوش قیافه بود خودش و آدم های اطرافش رو به گند می کشید... مهم اینه که واقعا پاک و معصوم بود... البته می دونی... به نظر من رادمان خیلی خوش شانس بود... خیلی خوش شانس تر از من... به خاطر این که برادری مثل تو داشت... .
بارمان سرشو بلند کرد و با تعجب نگاهم کرد. لبخندی زدم و گفتم:
من هیچ کس رو ندیدم که مثل تو برای برادرهاش برادری کنه... این که یه نفر بتونه برادری مثل تو داشته باشه که این طور عاشقانه دوستش داشته باشه و حاضر باشه زندگیش رو به خاطرش بده آخر خوش شانسیه... .
قطره اشکی رو دیدم که از گوشه ی چشم بارمان روی دستش چکید... بغضم رو فرو دادم... هیچ چیز سخت تر از دیدن اشک های کسی نیست که بهش تکیه داری... بارمان جلوی من ضعف نشون می داد و من احساس شکستن می کردم... .
بارمان اشک می ریخت... من احساس خورد شدن می کردم... .
بارمان سعی می کرد بغضش رو فرو بده... من احساس خفگی می کردم... .
ناخودآگاه دستمو دراز کردم تا بازوش رو نوازش کنم... دستم توی هوا موند... سنگینی نگاه راشدی رو حس کردم... دستمو روی صندلی و پشت بارمان گذاشتم... گفتم:
می دونم چه حسی داره... این که زندگیت رو برای یه نفر بذاری ... بعد از دستش بدی... این بدترین حسیه که آدم می تونه داشته باشه... .
بارمان به صندلی تکیه داد... نفس عمیقی کشید... خنده ی تلخی کرد و گفت:
آدمی که از زندگیش بگذره به این چیزها فکر نمی کنه... حس من این نیست که زندگیمو به خاطر کسی دادم که دیگه بینمون نیست... من فقط عمیقا بابت فرصت هایی که می تونست داشته باشه و نتونست به دست بیاره متاسفم... این که هیچ وقت فرصت پیدا نکرد... .
حرفش رو نیمه تموم گذاشت... به پشتی صندلی رو به روش زل زد و گفت:
راست می گی... اون واقعا پاک بود... خدا آدم های پاک و معصومو دوست داره، مگه نه؟... رادمان می خواست برگرده پیش این آدم ها که چی بشه؟ آدم هایی که قدرش رو نمی دونند... برگرده پیش بابا عذاب بکشه؟... بین آدم هایی زندگی کنه که همیشه به چشم یه مجرم نگاهش می کنند؟ ... شاید برای همین این اتفاق افتاد... یا شاید... من دوست دارم این طور فکر کنم... .
سکوت بینمون برقرار شد... قبل از این که من چیزی بگم خود بارمان سکوت رو شکست و گفت:
... داشتم برایت می گفتم... رادمان هم ماجرای اون اسم های روی دیوار رو می دونست... اسم اون فایلی که برای کامپیوتر رویا فرستاد همون حروف بودند که پشت هم نوشته بود... بین اون حروف یه حرف s بود... می دونی که سایه هم به هروئین معتاد بود... .
قلبم توی سینه فرو ریخت... با ناباوری گفتم:
سایه؟... یعنی اونو هم... .
بارمان سر تکون داد و گفت:
مثل من تنبیه ش کرده بودند... پیش خودم فکر کردم شاید اونو هم به این کار مجبور کرده باشن... توی ذهنم بود که بفهمم دقیقا ماجرا چی به چیه... سعی کردم یه کم به سایه نزدیک شم... فقط برای این که یه کم از ماجرای باند سر در بیارم و بتونم ماجرای آرمان رو هم از زبون خودش بشنوم... رئیس احمقمون نتونست اینو حدس بزنه... انگار نمی دونست یه آدم از هرچیزی که توی دنیا بگذره از خون برادرش نمی تونه بگذره... نمی فهمید که اگه دنیا زیر و رو بشه من نمی تونم با سایه صمیمی بشم و اونو طرف خودم بدونم... برای همین سعی کرد بین من و سایه رو بهم بزنه... هر وقت برای ماموریت هام پیشم می اومد تحریکم می کرد که در مقابل مرگ برادرم سکوت نکنم... .
با تعجب گفتم:
یعنی ماموریتی که در مورد آرمان بود رو خودش به سایه نداده بود؟
شونه بالا انداخت و گفت:
می گفت فقط به سایه گفته بود خرابکاریش رو جمع کنه... آخه سایه همیشه یه ماموریت انجام می داد ولی کنارش به شدت هم گند می زد... من هیچ وقت حرفش رو باور نکردم... کاری که با من کردند خیلی حساب شده تر از اینی بود که سایه بتونه طراحیش کنه... آدمی که این نقشه رو کشیده بود دقیقا منو می شناخت... می تونست پیش بینی که چه اتفاق هایی می افته... حتی اگه بهم بگن رئیس این نقشه رو کشیده بود باورم می شه... منظورم رئیس کل بانده... انگار من و اون خیلی خوب می تونیم همدیگه رو بفهمیم.
پوزخندی زد. ادامه داد:
نتونستم با نزدیکی به سایه چیزی در مورد ماجرای آرمان بفهمم... فقط یه بار سایه بهم گفت که اون قدرها که فکر می کنم مقصر نیست و آرمان قبلا هم مواد مصرف می کرد... یه جمله ی عجیبی گفت... یعنی... سرم داد زد و گفت و از وقتی با اون دختره دوست شد مصرف می کرد! می گفت آمارش رو در اورده بود... یه مشت حرف تحقیرکننده بهم زد... این که حتی اگه خودش این بلا رو سر آرمان نمی اورد به هر حال این اتفاق دیر یا زود برای آرمان می افتاد... از صحبت هاش فهمیدم که در مورد رابطه ی آرمان و غزل خیلی چیزها می دونه... می دونستم که کشیک می داد و آرمان رو زیرنظر داشت ولی حرف هایی که می زد نشون می داد که اطلاعاتش به این موضوع محدود نیست... به ذهنم رسید شاید غزل توی این قضیه نقشی داشت... هیچ وقت پیش خودم فکر نکردم اون مقصره ولی... می خواستم بفهمم که سایه باهاش دوست بوده یا نه... سایه ازش چیزی پرسیده یا نه... فکر می کردم اگه اصل ماجرا رو بفهمم آروم تر می شم و با نبود آرمان بهتر می تونم کنار بیام... برای همین به اون رئیس نامردمون گفتم که می خوام برم دیدن غزل و یه شب بذاره از اون زیرزمین خارج شم. اولش موافقت نمی کرد. می ترسید فرار کنم. آخرش قبول کرد... به شرط این که چند نفر بیرون خونه مراقبم باشن.
بارمان دوباره به بیمارستان نگاه کرد... ماتش برد... کمکش کردم که فکرش رو از ماجرای رادمان منحرف کنه. پرسیدم:
چی به رئیست می رسید؟
سرشو به طرفم چرخوند. چند لحظه گنگ نگاهم کرد... انگار حواسش پرت شده بود. بعد به خودش اومد و گفت:
نمی دونم... شاید فکر می کردم وقتی ته و توی قضیه رو دربیارم حرف گوش کن تر می شم و این قدر دردسر درست نمی کنم... شاید فکر می کرد اگه این لطف رو بهم بکنه بتونه به جای تنفری که ازشون داشتم یه کم حس وفاداری توم به وجود بیاره... نمی دونم... .
مکثی کرد... چشماش رو مالید... ادامه داد:
کاوه هم با من اومد... کشیک وایستادیم تا مامان و بابای غزل از خونه خارج شن. بعد کاوه در خونه رو باز کرد... می دونی که استاد دزدی و از دیوار بالا رفتن و ایناست... بعد من وارد خونه شدم. رفتار غزل و حرفاش بهم نشون داد که خودش هم خودشو کم مقصر نمی دونه... حدسم درست بود... سایه بهش نزدیک شده بود و باهاش دوست شده بود. غزل هم یه دختر ساده بود... بهش یه چیزهایی گفته بود... اصلا اون بود که به سایه گفت آرمان مواد مصرف می کرد... از قرار معلوم سایه غزل رو به مهمونی آخر دعوت کرد و غزلم آرمان رو با خودش اورد... سایه به غزل گفته بود اگه دوست پسرت از من جنس بخره کمتر باهاش حساب می کنم... غزلم به آرمان خوش خدمتی کرد و به حرف سایه گوش داد... منم قاطی کردم و سرش داد بیداد کردم. غزل هم چیزهایی بهم گفت که نمی خواستم بشنوم... این که آرمان چه قدر از من و رادمان دلخور بود... چه قدر از خانواده ش بدش می اومد... این که همه ی امیدش به من بود ولی من ولشون کردم و به خاطر یه دعوای مسخره رفتم خونه ی رضا... نمی خواستم بشنوم که حساب آرمان روی من این بود... نمی خواستم باور کنم که چه قدر دیر به دادش رسیدم... درست لحظه ای که مرد... .
بارمان آهی کشید... منو بگو! اومدم ذهنش رو از مرگ رادمان دور کنم بدتر اونو یاد مرگ اون یکی برادرش انداختم. باید بحث رو عوض می کردم... ولی کنجکاوی داشت خفه م می کرد. بارمان ادامه داد:
یادمه توی آشپزخونه ی خونه شون بودیم که دعوام با غزل بالا گرفت... یه خورده کتک کاری کردیم... فحش دادیم بهم... داد و بیداد... خواهرش سعی می کرد ساکتمون کنه... کم کم حس کردم داره به غزل حمله دست می ده... ولی من داشتم ادامه می دادم... فکر می کردم فیلمشه... نمی دونستم مریضی داره... وقتی به خودم اومدم که روی زمین افتاده بود... خواهرش جیغ زد و سریع دوید سمت تلفن... تازه اون موقع دوزاریم افتاد که چی شده... سریع دنبال قرصاش گشتم... یه دور همه ی کابینت ها رو گشتم... داشت دیر می شد... تازه آخرش چشمم به قرصش افتاد که روی میز بود... تا قرص رو برداشتم و به سمتش رفتم دیدم همه چی تموم شده... .
سرشو پایین انداخت. صداش می لرزید... گفت:
خواهرش فکر کرد که قرص ها رو توی دستم گرفتم تا دست غزل بهشون نرسه... این چیزیه که به پلیس گفته... .
با تعجب گفتم:
و اونا باورشون شد؟
بارمان شونه بالا انداخت و گفت:
تو جای پلیس بودی چه فکری می کردی؟ من به زور وارد خونه شون شدم... اون دوست دختر برادرم بود که تازه فوت شده بود... این یعنی انگیزه برای قتلش هم داشتم... باهاش دعوا کرده بودم... دیده بودم بهش حمله دست داده ولی ادامه دادم... خواهرش هم که شاهد بود... .