امتیاز موضوع:
  • 6 رأی - میانگین امتیازات: 3.67
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان (حس مادری) به قلم خودم .....قشنگه ..غمگین،خنده دار،عشقولانه

#24
اینم از قسمت جدید رمان دیگه دوستون ندارم اصلا همراهی نمی کنید خیلیا بهونه میارن که امتحان داریم ببینم امتحانا تموم شد همراهی می کنید یا نه Sleepy 






اعصابم حسابی خورد شده بود ، تو فکرای خودم بودم که
اردلان__خانوم خانوما چی شده؟چرا انقدر تو فکری؟مشکلی هست بگو شاید بتونم کمکت کنم؟
برگشتمُ با نفرت زل زدم تو چشماش __هیچی نشده اولا، دوما اگه مشکلی باشه به شوهرم میگم حلش میکنه
اینو با صدای بلندی گفتم که همه ساکت شدن و برگشتن سمت ما
اردلان__حالا چرا انقدر عصبی میشی؟
هرچی قدرت داشتم ریختم تو جفت دستام و کوبیدم به سینه اشو حولش دادم
من__حالم ازت بهم می خوره کثافت
فوری از جمع فاصله گرفتمُ رفتم تو حیاط
چرا باید تو جمع می موندم مخصوصا جمعی که هیچ وقت همدیگرو درک نمی کنن نه وقتی که مجردی نه وقتی که متاهلی من حتی شوهر و داداش خودمم منُ آدم حساب نمی کنن داداشم جوونه قبول خودش زندگی داره درست به خاطره من نباید از جمع فاصله بگیره درست اما شوهرم چی؟ اون هم درد من هست یا نه؟ باید کنار من باشه یا نه؟ واقعا من نمی تونم درک کنم آخه یعنی چی؟
نه حوصله فکر کردن به بدبختیامو داشتم نه حوصله با اونا بودن داشتم نه اینکه بخوام کنار آروین باشم
از شما چه پنهون از صبح که این دختر رو دیدم از آروین سرد شدم حتی دوست ندارم صداشو بشنوم اصلا نمی خوام قیافشو ببینم
کثافت مثلا من زنشم دختر سرشو انداخت عین گاو اومد تو به جای اینکه بلند شه بزنه تو دهنش مثل بز اخوش بر و بر ما رو نگاه می کرد این شوهر من دارم یا پیت حلبی؟
اَه من نه از دوست شانس آوردم نه اَز خانواده البته فقط رفتارای مادرم که منو آزار میده بابام که سرش به کار خودشه نه از شوهر تنها چیزی که تو این دنیا ازش شانس آوردم داداشمه که علیرضا هم حالی به حالی وقتی خودش خوبه با منم خوبه خدا نکنه که داغون باشه
ولی نا گفته نمونه که زن امیرم واقعا خوبه ساناز تو بدترین شرایط همراه من بوده همیشه به عنوان یه خواهر بزرگتر از من مراقبت کرده و راهنماییم کرده نامردی نکنم امیرم واقعا داداش خوبیه کلا این زن و شوهر خیلی به من لطف دارن حتی تو انتخاب رشته و ادامه تحصیلمم بی تاثیر نبودن امیرو ساناز همدیگرو دوست داشتنو من واقعا از این قضیه خوشحال بودم اما یه مشکل بزرگ دارن اونم اینه که ساناز بچه دار نمیشه وقتی امیر اینو فهمید اولاش با ساناز راه اومدو هر چقدر که میشد دکتر رفتن و دوا درمون کردن اما وقتی امیر فهمید همه اینا بی فایدس کارشون داشت به طلاق می کشید که منُ علیرضا جلوشونو گرفتیم همیشه سر نمازام اولین کسایی که براشون دعا می کنم امیر و سانازن اصلا دوست ندارم بازم رابطشون خراب بشه
تو همین فکرا بودم که
ساناز__هوی بَبو به چی فکر می کنی؟
من__ای ساناز دیوونه داشتم به تو و امیر فکر می کردم چه حلال زاده ایی تو
ساناز__حال کن ، راستی یه چیزی بت بگم دعوا راه نمیندازی؟
من__بستگی داره چی باشه؟
ساناز__میدونم دیوونه بازی در میاری
من__بگو چیه؟
ساناز__قول دادیا
من__نه من هیچ قولی ندادم
ساناز__باشه اما خواهش میکنم...
من__ساناز خواهش نکن میدونی اگه چیزی باشه که روش حساس باشم یه دقیقه ام آروم نمیشینم
ساناز__راستش ....
از کوره در رفتمو داد زدم__دِ بنال دیگه میبینی حوصله ندارم بدتر گند میزنی بم
ساناز__این نازگل آویزونه آروین شده الانم رفتن تو اتاق شما
همین یه جمله واسه داغون کردنم کافی بود و عین این دیوونه های زنجیری با سرعت از جام بلند شدم و رفتم تو خونه سنگینی نگاه ها رو رو خودم حس می کردم رسیدم به در اتاق و محکم با دستم می کوبیدم بهش
من__آروین آشغال باز کن این در تویله رو گوساله حیوون هوی سلیته ه*ر*ز*ه بی خانواده کثافت باز کن تا نشکوندمش
یه هو در باز شد و آروین اومد بیرون اونم با بالا تنه برهنه از صحنه ای که دیدم شاخ در آوردم اون دختره ی کثافت که برهنه رو تخت پهن شده بود
آروین و با تمام قدرت کنار زدمو رفتم تو و بزور آروین رو پرت کردم بیرون و میله ی کنار تخت رو برداشتم و افتادم به جونه دختر و تا می خورد زدمش انقدر زدمش زدمش که از هوش رفته بود صدای کوبیدن به در ها هم زمان با صدای قطع شدن جیغای گلناز قطع شد چشمم به آیینه کنار تخت افتاد هــــه من مث دیوونه ها شدم درست مثل یه خون آشام چشمام پر خون و لبام از شدت چک و لگد خونیه خالی و رو صورتم پر از خراش و دست و بالم هم قرمز و خونی .
در رو باز کردم و از اتاق رفتم بیرون اولین نفر چشمم به آروین خورد تمام نفرتمو ریختم تو چشمام بعدم تو صدام__گمشو جنازشو جمع کن
تا اومدم رد بشم آروین دستمو گرفت و من و پرت کرد رو زمین
آروین__یه بار دیگه بگو چی گفتی؟
من__گمشو
آروین__چی؟
من__گمشو
دستمو گرفت و من و پرت کرد تو اتاق تا اومدن جلو بسته شدن در رو بگیرن آروین در رو بست و تلاش هاشون بی فایده شد حالا نوبت من بود که زیر مشت و لگدای آروین سرویس بشم انقدر منو زد تا بلاخره خیالش راحت شد
سرمو بلند کردمو مظلوم بهش نگاه کردم میدونستم این آروین من همچین اخلاقی نداره میدونستم برای این نیستش که دختر رو زدم میدونستم به خاطره فحشایی که بش دادم آخه آروین خیلی بدش میاد یه دختر بش فحش بده برای همین خیلی عصبی میشه
وقتی دید دست بردار از نگاه کردنش نیستم اومد کنارمو کمکم کرد تا بلند شم اما یه هو سرم گیج رفتُ افتادم زمین و بعد احساس کردم که از دماغم چیزی اومد دستمو بردم سمت دماغم تا اومدم دست بزنم آروین گفت__دست نزن
من__چرا؟
آروین__داره خون میاد
منُ حالت گهواره ای بغل کرد و قفل در رو باز کرد با بیرون رفتن ما همه اومدن سمتمون
دستمو حلقه کردم دور گردن آروین
ساناز__دستت بشکنه آروین به خاک سیاه بشینی ببین بیشور چه بلایی به سر دخترم آورده بزنم بکشمت؟
آروین منو گذاشت زمین و رفت یه دستمال کاغذی برداشت و اومد سمتم خونای دماغمو پاک کرد اما بند نمیومد ، هنوز همه با سکوت به منو آروین خیره بودن
آروین__چیه آدم ندیدید؟
امیر__والا آدم دیدیم ولی عاشقی که اینجوری زنشو کتک بزنه ندیدیم
آروین__بلاخره در عوض اون همه قربون صدقه ها چند بارم باید کتک بخوره
امیر__غلط کردی فکر کردی میزارم دست روش بلند کنی دستتو میشکونم
همین یه جمله امیر کافی بود تا آروین دیوونه بشه و بپره بهش و شروع کردن دعوا و کتک  کاری با اون حاله خرابم پریدم وسطشونو شروع کردم جیغ و داد کردن
من__بسته تمومش کنید اعصابمو خورد کردید ، خون دماغ شدن من ربطی به کتکای آروین نداره اصلا آروین تو صورتم نزد
امیر__پس چرا خون دماغ شدی؟
من__دکتر نیستم که دلیل این خون دماغ شدنای مکررمو بفهمم
امیر__چرا تا حالا دکتر نرفتی؟
من__مُرده بودم
آروین__زبونتو گاز بگیر
امیر__تو یکی حرف نزن که تا 10 ذقیقه پیش داشتی می کشتیش
داد زدم__چه می کشت چه نمی کشت امیر خان تو فقط حق داری از من طرفداری کنی حق بی احترامی به شوهرمو نداری فهمیدی؟
امیر سرش رو انداخت پایین و رفت اونور
اردلان__خُب آقا آروین حال کردنتون با نازگل تموم شد؟
آروین__دهنتو ببند آشغال مگه همه مثل توان هر دختری گیرشون میاد باش حال کنن عوضی
اردلان__پس با اون دختر تو اتاق چه گهی می خوردید
ساناز__اردلان خفه شو ، من با چشمای خودم دیدم اون دختریه آشغال بزور رفت تو اتاق حتی آروین راش نمیداد که بره تو ، تا دید من دارم بش نگاه می کنم فوری به من گفت برو المیرا رو صدا کن بیاد منو از دست این دختره ی ه*ر*ز*ه نجات بده منم رفتم تا به المیرا بگم چون خودم نمیتونستم برم تو چون آروین تنش برهنه بود  از حموم اومده بود فوری رفتم پیش المیرا و شروع کردم تعریف کردن که المیرام یه دقیقه واینستاد من حرفام تموم شه وحشی شد و پرید سمت در اتاق و شروع کرد مشت زدن و فحش دادن به شوهرش اونم چه فحش هایی شاید هر کس دیگه ام بجای المیرا بود و شوهرشو با دوست دخ..یعنی با یه زن نامحرم میدید نمیزاشت براش توضیح بدنو می گرفت دختررو میزد و هر کس دیگه ایم به جای اروین بود به خاطره تمام فحش دادنا و شکستن غرورش جلوی همه می گرفت زنش رو میزد این زندگی خصوصی هر کس نباید دخالت کرد اما الان من میدونستم اگه واقعیت رو توضیح ندم و خودمو دخالت ندم زندگیشون به باد می رفت پس خودمو دخالت میدم و اگه مشکل دیگه ایم هست بگید حلش کنم؟
از خجالت سرخ شده بودم دیگه حتی نمی تونستم به صورت آروین نگاه کنم علیرضام که همه چیز رو میدونست یه گوشه وایساده بود و روش نمی شد به آروین چیزی بگه
خاک بر سرم همیشه وقتی عصبی میشم یه کاری می کنم که بعدا به گه خوردن میوفتم دِ بگو دختره ی نفهم وایمستادی تا آخرش گوش می کردی بعد می رفتی گند میزدی به غرور شوهرت الان که دیگه کاری از دستم ساخته نبود میدونستم که آروین قراره مسافرتمو کوفت کنه و قیافه بگیره و منو به هیچیش حساب نکنه میدونستم منتظر معذرت خواهیه ولی شرمندشم من تا حالا از هیچکی جز پدر و مادرم معذرت خواهی نکردم البته میدونم تقصیر منه و من زود قضاوت کردم اما بازم دلم راضی نبود معذرت خواهی کنم چون آروینم کم منُ نزد پس همه عصبانیتشو سر من خالی کرده چرا حالا من باید ازش معذرت خواهی کنم؟
از جام بلند شدمو رفتم سمت دستشویی و شروع کردم به شستن صورتم تقریبا یه 10 دقیقه ای طول کشید تا صورتم تمیز شه
بعدا از شستن صورتم تو آیینه یه نگاهی به خودم کردم چشمای درشتم از بس پوف کرده بود ریز شده بود و رنگ آبیش به چشم نمیومد دماغ کوچولوم قرمز بود درست مثل دلقکا لبای قشنگمم از بس گریه کرده بودم پاره پاره شده بود من از بچگیم وقتی زیاد گریه می کردم لبام تیکه تیکه می شد احساس بدن درد داشتم و هر جای بدنمو تکون میدادم درد می گرفت از دستشویی رفتم بیرون که همزمان آروین هم ز اونجا رد شد حتی سرشو بلند نکرد ازم بپرسه اون همه خون از دماغت رفت الان حالت چطوره در دستشویی رو بستم و رفتم سمت حال که دیدم بچه ها نشستن و دارن می خندن و شوخی می کنن رفتم پیششون همه با حالتی مهربون بهم نگاه کردن و حالم رو پرسیدن و منم گفتم که خوبم تا اومدم بشینم چشمم به دختره ی کثافت افتاد اعصابم بهم ریخت اون حواسش نبود خوب دیدش زدم یه تاب نارنجی با یه شلوار تنگ قرمز پوشیده بود خاک برخرش جلو این همه مرد نامحرم ، ولی چیکارش کرده بودم یه جای سفید تو بدنش نداشت همه جاش کبود بود و زیر دوتا چشماشم بادمجون بود و دماغشم کبود خدا رو شکر وقتی آروین منو میزد این بیهوش بود ، بچه ها بهش گفته بودن که المیرا فهمیده بزور رفتی تو اتاق هیچکسم تحویلش نمی گرفت و حتی نگاشم نمی کردن حتی پوریا که دوست پسرش بود هم تحویلش نمی گرفت بجاش همه از وقتی رفتم تو جمعشون با من می گفتن و می خندیدن دلم برای آروین می سوخت گناه داشت زندگیش خراب شد خواست که بیاییم مسافرت تا بیشتر با اخلاقای هم آشنا شیم حالا قرار همش با هم قهر باشیم باز من اومدم تو جمع و نشستم ولی اون طفلکی به خاطره این ه*ر*ز*ه نمیتونه تو جمع بشینه سرمو بلند کردم دیدم امیر داره بهم نگاه می کنه بش اشاره کردم که بیاد اونور باش کار دارم از جام بلند شدم و رفتم تو باغ امیر هم اومد
امیر__جانم الی؟
من__امیر میتونی به این دختره بگی گورشو گم کنه؟
امیر__چرا؟
با حالتی تهاجمی نگاهش کردم__چرا داره واقعا؟نمی بینی آروین به خاطره اینکه این اینجاس نمیاد تو جمع بشینه؟
امیر__الان شوتش می کنم بیرون
تا اومد بره گفتم__امیر
برگشت
امیر__جانم الی؟
من__میشه به آروین بگی بیاد پیشمون
[ltr]امیر با شیطنت گفت باش و بعدم در رفت[/ltr]
[ltr]رفتم دوباره نشستم کنار بچه ها سمت چپم ساوا بودو سمت راستم ساناز[/ltr]
[ltr]ساناز اومد تو گوشم__بلا داشتی به شوهرم چی می گفتی؟[/ltr]
[ltr]من__داشتم قربون صدقه اش می رفتم[/ltr]
[ltr]ساناز__غلط کردی بیشور ، حالا بگو واقعا؟[/ltr]
[ltr]من__برو بابا من زورم میادبرم از شوهر خودم معذرت خواهی کنم بعد تو فکر می کنی رفتم قربون صدقه شوهر تو؟[/ltr]
[ltr]ساناز__بیخود کردی برو ازش معذرت خواهی کن نزار کوفتتون بشه[/ltr]
[ltr]من__عمرا[/ltr]
[ltr]ساناز__غلط نکن بابا من آخرم یه کار می کنم تو بری ازش معذرت خواهی کنی[/ltr]
[ltr]من__شینیم بینیم باو(همون بشین بینیم بابای خودمون)[/ltr]
[ltr] [/ltr]
[ltr]همینجوری که داشتیم حرف میزدیم دیدیم که یه هو امیر با یه چمدون از پله ها اومد پایین[/ltr]
[ltr]بچه ها__امیر می خوای بری[/ltr]
[ltr]امیر بدون هیچ توجهی به حرفای بچه ها[/ltr]
[ltr]امیر__خوب نازگل وقتشه که زحمتُ کم کنی و برگردی خونت[/ltr]
[ltr]نازگل از جاش بلند شد و رفت سمت امیر و چمدونُ از دستش کشید [/ltr]
[ltr]نازگل__صاحبخونه باید بگه برو که نمیگه وبا موندن من مشکلی نداره بعدم یه عشوه(اشوه، حالا هر چی) اومد و روشو کرد طرف من و با حالت تحقیر به من نگاه کرد [/ltr]
[ltr]که یه هو[/ltr]
[ltr]آروین__اگه صاحبخونه منم میگم با لگد پرتت کنن بیرون[/ltr]
[ltr]چشمم افتاد به آروین دست به سینه بالای پله ها وایساده بود [/ltr]
[ltr]نازگل سریع چمدونشو باز کرد و یه مانتو و شال قرمز در آورد و پوشید و چمدونشو بست[/ltr]
[ltr]شلوار قرمز مانتوی قرمز شال قرمز کفشاشم که قرمز بود اومد بره که یاسر با حالتی با مزه دستشو رو هوا تکون داد و داد زد__بای بای گوجه فرنگی[/ltr]
[ltr]منم بلند زدم زیر خنده و همه خندیدن برگشت با تنفر به من نگاه کرد و منم سعی کردم با نگاهم نحقیرش کنم رفت بیرونُ در رو کوبید  آروین از پله ها اومد پایین و رفت کنار علیرضا نشست[/ltr]
[ltr]علیرضا__آخیش دوباره شد همون جمع صمیمی و قدیمی خودمون[/ltr]
[ltr]آروین__نه هنوز من نرفتم اگه منم نباشم میشه صمیمی و قدیمی[/ltr]
[ltr]صدای داد و بی داد بچه ها بلند  شد و اعتراض می کردن که اینجوری نیست[/ltr]
[ltr]دوست داشتم بلند شم همونجوری که جلو همه داد و بی داد کردم و فحشش دادم ازش معذرت خواهی کنم اما دو دل بودم ولی دلمم نمی خواست که آروین تنها بیوفته از جام بلند شدم و آروم آروم رفتم سمت آروین همه داشتن به من نگاه می کردن حتی خود آروین رفتم کنارشو دستامو از پشت به هم قفل کردم هر چی مظلومیت داشتم و ریختم تو چشمامو با یه صدای دیوونه کننده و کشدار گفتم __آرویــــــــــــــــــن ؟[/ltr]
[ltr]میدونستم نمیتونه جلو خودشو بگیره اما با حالت ناباوری جوابمو نداد روشو کرد اونور رفتم جلو تر و دُلا شدم و دوباره با همون لحن صداش کردم از کنار صورتش معلوم بود که داره می خنده و از تکون خوردن مژه هاشم فهمیدم که چشمک زد دوباره تکرار کردم__آرویـــــــــــــــن [/ltr]
[ltr]برگشت سمتمُ با صدای آرومی که دیوونه کننده تر از صدای خودم بود گفت__جانم؟ ذوق کردم و پریدم تو بغلش __منُ ببخش من نمیدونستم که ....[/ltr]
[ltr]نزاشت حرفمو ادامه بدم گفت___خودم فهمیدم باشه[/ltr]
[ltr]بغلش کردم و صدای دست و سوت بچه ها بلند شده بود ، هوا هم تاریک تاریک شده بود انقدر تو بغلش موندم که صدای همه در اومد خودمو از بغلش کشیدم بیرون__اِ حسودآ[/ltr]
[ltr]امیر__حسود چیه؟ زِشتِ این حرکات و که جلو همه نباید انجام بدین [/ltr]
[ltr]رفتم کنار امیر و سیخونکی به کلیه اش زدم و اونم پرید هوا[/ltr]
[ltr]من__بی تربیت[/ltr]
[ltr]امیر__مگه دروغ می گم؟[/ltr]
[ltr]من__بازم سیخونک می خوای؟[/ltr]
[ltr] با حالت بغض چونه اشو تکون داد یه لحظه دلم ضعف رفت [/ltr]
[ltr]اومدم کنار بچه ها نشستم قرار شد که زنا غذا بپزنُ و مردام که لَم بدن یه گوشه دیگه[/ltr]
[ltr] [/ltr]
[ltr] [/ltr]
[ltr] [/ltr]
 
ماه به این بزرگی هم گـــــــــــــــــــاهی میگیرد!!!



چه برسد به



Heart دل کوچک من Heart

نِویسَندِه رُمآن هآیِ:


دِلِ بی قَرآر،حِسِ مآدَری،فُرصَتی بَرآیِ زِندگی






پاسخ
 سپاس شده توسط -samira- ، 83 pooneh ، مبینا138


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان (حس مادری) به قلم خودم .....قشنگه ..غمگین،خنده دار،عشقولانه - maede khanoom - 02-06-2015، 13:41

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
  داستان عاشقی یک پسر خیلی قشنگه(تکراری نیست)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 3 مهمان