امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان هیچ وقت دیر نیست! به قلم مهسا زهیری

#3
همین که چشمم به لابراتوار بزرگ ساختمون افتاد، فاتحه ی شغل رو خوندم. چطور ممکن بود توی اوضاع خراب کار، این شغل به من برسه؟ هر چقدر هم که به سرنوشت و شانس عقیده داشته باشی باز هم همچین چیزی خیلی بعیده. البته می دونستم حتی پیدا کردن این شغل هم من رو از وظیفه ای که در قبال خودم و خانواده و آینده ام داشتم خلاص نمی کرد. به هر حال باید آبروی از دست رفته ام رو بر می گردوندم.
قدم زدن روی سنگ های سفید کف سالن در کنار مردی که قرار بود سرپرست حرفه ایم باشه، فوق العاده اما استرس آور بود. در واقع اصلاً نمی شد به توضیحاتی که درباره ی شغل و ساختمون و تجهیزات میده تمرکز کرد. وقتی ایستاد و به طرف من برگشت تازه متوجه شدم که الان نوبت صحبت کردن منه.
-بله؟
-نظر شما چیه؟
نگاهی به اوضاع اطراف انداختم. توی اون لحظه تنها نظری که داشتم این بود که باید اون چند تار تیره ی روی پیشونیش رو از جلوی چشمش کنار بزنه و اگه تا چند لحظه ی دیگه این کار رو نمی کرد، خودم دست به کار می شدم!
-من کلاً از این محیط و شغل خوشم اومده.
نمی دونستم جوابم چقدر با بحثی که حواسم بهش نبود، هماهنگی داره. به هر حال مرد بدون حرکت نگاهم کرد و گفت: مدارکتون رو بررسی کردم.
-بله.
-حتماً می دونید که این ساختمون و آزمایشگاه وابسته به یه کارخونه ی بزرگه.
-بله. اطلاع دارم. لوازم آرایشی و بهداشتی.
-درسته. یه مارک معروف و البته معتبر.
-بله.
-ما هر کسی رو نمی تونیم برای همکاری دعوت کنیم. ترجیح می دادیم مدرکتون حداقل ارشد باشه. باید اعتبار اجناسمون حفظ بشه.
-خیالتون از بابت من راحت باشه. حاضرم هر جور تست عملی و علمی ای بدم.
وقتی متوجه صدای صاف و پراطمینانم شدم، یه امتیاز مثبت به خودم دادم که با توجه به اتفاقاتی که پشت سر گذاشته بودم، هنوز همون آدم سابق بودم. می تونستم از پس یه گفتگوی اجتماعی یا حرفه ای بر بیام.
-خوب می شد اگر توصیه نامه ای از اساتیدتون می آوردید. ما چند نفر از اساتید دپارتمان شیمی شریف رو می شناسیم.
-خیلی وقته که درسم تموم شده. نخواستم که بعد از سال ها مزاحمشون بشم.
-گواهی مدرکتون مال سه سال پیشه. چرا تا حالا جایی مشغول نشدید؟
و دست هاش رو توی جیب های شلوار خاکستری رنگش فرو برد و با دقت نگاه کرد.
- قصدش رو نداشتم.
- قصد ادامه ی تحصیل چطور؟
- بلافاصله بعد از فارغ التحصیلی، ارشد بیوتکنولوژی قبول شدم.
- همین دانشگاه؟!!
- بله. جزء رتبه های تک رقمی بودم.
- پس چرا آخرین مدرکتون لیسانسه؟!
- میشه موهاتون رو بدید کنار؟
اول با دهان باز نگاهم کرد و بعد با اخم دستش رو بالا برد و موهاش رو بالا داد. حالا خیالم راحت شده بود. دوباره راه افتادیم و صحبت رو ادامه دادیم.
-نیمه کاره ول کردم. تا سال دوم.
-ارشد شریف رو ول کردی؟!! می خواستی بری خارج؟
-نه.
هنوز منتظر جواب بود. چند تا فحش توی دلم بهش دادم. این مسئله چیزی نبود که بتونم پنهانش کنم. قصدش رو هم نداشتم.
-ترم سوم اخراج شدم.
سر جاش ایستاد و از من عقب افتاد. برگشتم و به صورت متعجبش نگاه کردم. خداحافظ آزمایشگاه! منتظر توضیح بود. ادامه دادم: یه مشکل ِ ... در واقع... سوء سابقه.
سرش رو با ناباوری تکون داد که موهاش دوباره روی صورتش افتاد و مبهوت بهم خیره شد. بالاخره گفت: سابقه ی کیفری؟!
-بله.
برق عصبانیت توی چشم های درشت شده اش نشست. بدون هیچ حرفی چرخید و با قدم های بلند به طرف در خروج حرکت کرد. بلند گفتم: آقای...
-...
-سابقه ی من چیزی از معلوماتم کم نمی کنه!
بی توجه از در بیرون رفت. خب. انتظار دیگه ای هم نداشتم. بهتر بود خودم رو آماده ی کارهای خیلی معمولی تر می کردم. دوباره نگاه پر حسرتی به اطراف انداختم و بیرون زدم.
با مدارکم از ساختمون خارج شدم و از نزدیک ترین دکه ی روزنامه فروشی، روزنامه ی دیگه ای خریدم. فقط می تونستم روی خودم حساب کنم. هر برنامه ای هم که داشتم، اول باید به زندگی عادیم می رسیدم و بعد شروعش می کردم. اول یه کار و زندگی معمولی و بعد پیش بردن نقشه هام. البته این راهی بود که هر اتفاق غیر منتظره ای ممکن بود توش بیفته
بی هدف به قدم زدن ادامه دادم. باید کم کم به خیابون ها و شلوغی عادت می کردم. باید به یاد می آوردم که همه ی زندگی توی یه محوطه ی کوچیک و یه اتاق پشت میله ها خلاصه نمی شه. هر چند که بعد از آشنایی با ساناز دیگه خودم رو متعلق به همون قشر تحصیل کرده ی معمولی نمی دیدم. حس می کردم بعد از این همه درس و مطالعه و تحقیق یه جایی به درد خوردم. به چیزی دست پیدا کردم که همه دنبالش بودند و حاضر بودند بهای خوبی بابتش بپردازند. من سه سال پیش واقعاً احساس مهم بودن می کردم. حق با مامان بود. من هنوز از کاری که باعث زندان افتادنم شد، پشیمون نبودم. هیچوقت به اندازه ی اون یک سال کار کردن با ساناز احساس خوشحالی و موفقیت نمی کردم.
توی افکار خودم غرق بودم. وقتی به خودم اومدم که وارد همون پارک همیشگی شده بودم و درست به طرف نیمکت های سیمانی می رفتم. پارکی که با ترنم و نرگس می اومدم و بعد با ساناز. زیر سایه ی یکی از درخت های بلند نشستم و روزنامه رو باز کردم. باید شانسم رو دوباره امتحان می کردم.
چند دقیقه بعد روزنامه از جلوی صورتم کنار رفت و ساناز با لبخند گفت: همینطوری رد می شدم، از روی مانتوم شناختمت!
لبخند بی جونی زدم. کنارم نشست و گفت: هوس قدیم رو کردی؟
-نه.
-من که می دونم بدت نمیاد بریم سراغ همون کار قبل. فقط می ترسی.
-نمی ترسم. دیگه مادرت مریض نیست که پول لازم داشته باشیم. خلاف بی خلاف.
حرفم رو به روی خودش نیاورد. با اشاره به ساندویچ توی دستش گفت: نصف می کنیم.
-گرسنه نیستم.
یکی از ابروهای فندقی رنگ و کوتاهش رو که هماهنگ با رنگ موهاش بود، بالا انداخت و گفت: شازده افتخار بده، یه همبرگر مهمون ما باش.
-جدی گفتم.
-تو همیشه خودت رو واسه ماها می گرفتی... هنوز هم می گیری!
-اخلاقم دست خودم نیست.
-اتفاقاً از همینت خوشم میاد خوُ.
حرفی نزدم. شاید راست می گفت. با وجودی که هیچوقت وضع مالی خوبی نداشتیم ولی جوری بار اومده بودیم که خودمون رو یه سر و گردن از بقیه بالاتر می دیدیم. هم من، هم ویدا و وحید. توی هر جمعی که می رفتیم ازمون تعریف می شد. از زرنگی و باهوشی و اخلاق و هزار چیز دیگه که بیشترش از تعارفات خانوادگی با پدر و مادرمون بود. به خصوص که پدرم ما رو آزاد بار آورده بود و بهمون پر و بال می داد. ساناز وقتی متوجه سکوتم شد، با صورت غمگین گفت: راستش... خیال نکن نمی دونم تو زندون چه خبره. تریپ شازده خانوم کجا و آدم های اون تو کجا!
سرم رو از روی ستون های آگهی شغل بلند کردم و گفتم: من شازده نیستم ساناز.
اما نگاهش به چند متر دورتر بود.ساندویچ رو به دست من داد. نگاهش رو به اطراف چرخوند و وقتی از خلوتی محیط مطمئن شد، مثل آدم هایی که دوست دبستانشون رو بعد از سال ها دیدند به طرف دختری که خیلی تابلو به ما نگاه می کرد رفت. بغلش کرد که دختر بیشتر از این مشکوک نزنه. باهاش دست داد و دختر کمی آروم تر شد. خب این هم دشت قبل از نهارش بود!




***
زن نگاهی به مدارک و بعد لباس های من انداخت. پوشه رو بست و گفت: میشه یه سوال بپرسم؟
شبیه آدم هایی که قراره مصاحبه کنند نبود. اگر نباید سوال می پرسید، پس من برای چی اومده بودم؟!
-بفرمایید؟
-شما از دانشگاه شریف مدرک گرفتید، می خواهید اینجا درس بدید؟
-چه ایرادی داره؟
-به نظرم شغل های کاربردی تر مناسب تره... مثلاً کارخونه یا پتروشیمی.
-می خوام ذهنم آزاد باشه. اون شغل ها درگیری داره.
جواب دیگه ای به ذهنم نمی رسید.
-المپیادی هم که هستید. خیلی خوبه. فقط...
-چیزی شده؟
-ما نمی تونیم حقوق بالایی بدیم. اینجا یه موسسه ی کوچیکه. شهریه ی کلاس های کنکور خیلی بالا نیست.
-مشکلی نیست. من تدریس رو دوست دارم.
زن موهاش رو داخل مقنعه ی مشکیش فرو برد و با رو در بایستی گفت: از نظر حجاب هم معلم هامون باید یه کم رعایت کنند. البته قصد بدی ندارم ها.
شال طلایی روی سرم رو مرتب کردم و گفتم: چشم حتماً با پوشش مناسب میام.
-یه لیستی بهتون میدم. مدارک و عکس و... تهیه کنید. آخر هفته با خود حاج آقا صحبت می کنید. یه گزینش کوچیکه. واسه پرونده لازمه وگرنه از نظر بنده که همه چیز خوبه.
از جام بلند شدم و گفتم: پس من مرخص میشم. با مدارک کامل برمی گردم.
بلند شد و با لبخند تصدیق کرد. موقع بیرون رفتن ساختمون کوچیک رو زیر نظر گرفتم. از این محیط آروم و منضبط خوشم اومده بود. پرسنل بدی هم نداشت. تصمیم نداشتم حرفی از سابقه ام بزنم. همچین جای کوچیکی مقررات خیلی سختی نداشت. به خصوص که استخدام حق التدریسی بود و اگر شانس می آوردم بویی از ماجرا نمی بردند. انتظار حقوق بالا نداشتم، فقط یه کاری پیدا می کردم و از این بلاتکلیفی در می اومدم.
از جلوی شیرینی فروشی رد شدم و بوی شیرینی رو حس کردم. یه قدم به عقب برداشتم اما پشیمون شدم. هنوز از چیزی مطمئن نبودم که شیرینی بگیرم و خودم رو امیدوار کنم. به خصوص با این جیب خالی.
ساناز زودتر از من به اتاقکش رسیده بود. بوی سیب زمینی سرخ شده فضای اتاق رو پر کرده بود. همین که در رو برام باز کرد، پرسید: چقدر دیر کردی! بعد از تاریکی این طرف ها خطرناکه.
-یه کم قدم زدم.
در واقع مدام اطراف خونه و کوچه مون پرسه زده بودم ولی آخر هم دلم راضی نشد داخل برم. همینطوری هم با آزاد شدنم آرامش نیمه کاره شون رو به هم زده بودم. حتماً تازه به نبودن من عادت کرده بودند. دلم نمی خواست به خاطر من صدمه ببینند. یه خلال سیب زمینی از ماهیتابه برداشتم و فوت کردم.
-چرا زیاد درست کردی؟ مهمون داری؟
-تو مهمون داری.
سیب زمینی رو گاز زدم و گفتم: امیر؟
سر تکون داد و من مشغول عوض کردن لباس هام شدم. همزمان چیزهایی درباره ی مصاحبه براش توضیح دادم. دو تا تخم مرغ وسط تابه شکست و هم زد. کلید توی در چرخید و امیر وارد شد. اینجا آیفون نداشت و دوست های خیلی صمیمی ساناز که آدرسش رو داشتند، روی گوشیش تک مینداختند. اما امیر و من کلید داشتیم. وقتی مریضی مادرش رو فهمیدم گاهی که خودش نبود به اینجا سر می زدم و مراقب اوضاع بودم. قبلاً جنس ها رو هم اینجا نگه می داشتیم. ساناز قبل از آشنا شدن با من، حتی قبل از اینکه توی آرایشگاه به جای کار همیشگیش، مشغول فروش و رد کردن جنس بشه، امیر رو می شناخت.
امیر رو به روم نشست و من تلوزیون گوشه ی اتاق رو روشن کردم.
-چه خبر از کار؟
-هیچی. رفتم مصاحبه.
-چجور شغلی هست؟ همه زنند دیگه؟!
ابروم رو بالا انداختم و گفتم: چه فرقی داره؟
-اصلاً چرا گیر دادی به کار؟ بذار یه ماه بگذره حالا.
حواسم رو به صفحه ی تلوزیون دادم و ساناز گفت: غر نزن امیر!
بی توجه به حرف ساناز گفت: آخه چه عجله ایه؟ من که هستم.
-...
-طبقه ی بالامون هم که هست. مستأجرش بلند شده.
-...
-کی گفته کار کنی؟ قراره یه بار از بانه بیارم... دستم باز میشه.
-ساناز آنتنت رو کجا گذاشتی؟ این که هیچ شبکه ای رو نمی گیره!
صدای ساناز انگار از دو کیلومتر دور تر می اومد: پشت پنجره ست.
بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم. دلم نمی خواست با امیر بحث کنم. آنتن کهنه ای پشت پنجره به میله وصل بود. برای چند لحظه سرگرمم می کرد. جهتش رو کمی تغییر دادم و وقتی صدایی از داخل نشنیدم، متوجه شدم که اوضاع خراب تر از این حرف هاست. روی لبه ی جنوبی پشت بوم به نرده ها تکیه دادم و به آسمون خیره شدم. از دو سال پیش تا الان چند تا آپارتمان جدید به جای خونه ها ساخته شده بود که بافت فرسوده ی این اطراف رو بهتر کرده بود. عجیب بود که توی این منطقه ی بدنام چطور آپارتمان نوساز فروش می رفت. صدایی از عقب شنیده شد و امیر پشت به نرده ها، کنارم ایستاد. برای اینکه از دلش در بیارم گفتم: ساناز چه جرأتی داره، تنها اینجا زندگی می کنه.
-اهوم.
-همسایه هاش به رفت و آمد تو گیر نمیدند؟
-هیچ آدم حسابی ای اینجا خونه نمی گیره... همه مشتریشند!
-بیا بریم داخل.
حرکت کردم که اتاقک رو دور بزنم و به در برسم. بازوم رو گرفت و آروم گفت: بگو من چه غلطی کردم که اینطوری می کنی؟
-من کاری نمی کنم.
-...
-امیر. من نمی خوام اذیتت کنم.
نور بخشی از صورتش رو روشن کرده بود و متوجه شدم که به چشم های خوش رنگش زل زدم. متنفر بودم که اعتراف کنم، فقط قیافه اش باعث شده بود این همه دنبال خودم بکشونمش. خجالت کشید و سرش رو پایین انداخت. بازوم رو ول کرد کرد و گفت: من که از این سوسول بازی ها بلد نیستم ولی تو فرق کردی.
دستم رو روی شونه اش گذاشتم و گفتم: امیر من هیچوقت نگفتم رابطه ای بین من و تو هست.
شونه بالا انداخت و با اخم سرش رو به سمت تاریکی چرخوند.
-هیچوقت هم نگفتی نیست.
-حالا میگم.
سریع نگاهم کرد و عصبانی گفت: نه. تو یه چیزیت هست. یادته من چقد سه پیچ شده بودم؟ چرا همون موقع نگفتی؟
-راست میگی... من دو سال وقت داشتم که عوض بشم. اون تو اصلاً جای فکر کردن به این چیزها نیست.
-نمی خواد به من درس بدی. من خودم دو بار رفتم اون تو!
چه با افتخار هم می گفت. توی دلم خندیدم. به طرف در رفتم و گفتم: فعلاً تو این عالم ها نیستم. اصلاً وقت این حرف ها نیست. خب؟
دنبالم اومد و با لحنسرتقی گفت: من صبر می کنم برات!
-بی خود.
-جرأت داره کسی بیاد جلوت.
لبخند زدم و سر تکون دادم. وارد اتاق شدیم. ساناز با لپ پر نگاهمون می کرد. نصف ماهیتابه رو خالی کرده بود و تلوزیون هم برفک نشون می داد.
کف اتاق دراز کشیده بودم و از پنجره به بیرون نگاه می کردم. دیوار سیمانی تیره، همه ی قاب پنجره رو پر کرده بود. هیچ چیز به جز شیارهای تیره تر باقی مونده از بارون دیده نمی شد و من شدیداً احساس خفگی می کردم. دستی جلوی دیدم رو گرفت و صدای ساناز اومد: به چی زل زدی؟
-دیوار.
-هنوز یه هفته نشده، چرا ناامید شدی؟ بالاخره یه کاری پیدا می کنی دیگه.
-بحث یه هفته و یه سال نیست. کسی به من کار نمیده.
-مگه زنیکه چی گفت پشت خط؟
-...
-اگه میذاشتی جوابشو بدم. دهنشو...
-گفت استعلام کرده، سوء سابقه ام رو در آورده.
-...
-با این وضع نمی تونم کار پیدا کنم. کسی بهم اعتماد نمی کنه.
چشم هاش ریز شد و گفت: تو اول و آخر مال همون کاری! ببین وفا... آبجی، من راهش رو می دونم. دیگه گیر نمی افتیم. فقط کافیه تو راضی باشی.
حرفش رو نشنیده گرفتم. با کلافگی سر جام نشستم و ادامه دادم: باید از یه آشنا بخوام کار بهم بده.
-کسی رو میشناسی؟
-از صبح دارم به دوست ها و همکارهای سابقم زنگ می زنم. همه جواب سر بالا میدند.
ساناز اخم کرد و به لبه ی پنجره تکیه داد. صدای چند تا کفتر از پشت بوم می اومد. دوباره به دیوار زل زدم. بعد از دو دقیقه ساناز با خنده گفت: بدم این دیوار رو خراب کنند برات؟!
نگاهم رو برگردوندم و گفتم: آشنایی من و تو به یه سال هم نمیکشه و من الان اینجام. اون هایی که یه عمر باهام زندگی کردند، همه دارند می پیچونند. اینه که اذیتم می کنه.
-ما بچه با مرامیم شازده خانوم! مگه شک داشتی؟
صورتش تو هم رفت. یه دسته از موهاش رو که رنگ ریشه اش هم در اومده بود، پشت گوشش برد و اضافه کرد: تازه من بهت مدیونم.
-هیچ دینی وجود نداره.
-چرا داره. اگه تو جنس اضافه دستم نمی رسوندی، عمراً نمی تونستم خرج عمل مادرم رو جور کنم. سر یه سال اندازه ی چهار سال درآوردم.
-چقدر هم که عملش نتیجه داد.
هیچ کدوم حرفی نزدیم. چند نفر آدم یک سال تموم به هر دری زدیم و هر خطری رو به جون خریدیم که خرج عمل آماده بشه که شد. اما نتیجه ای نداشت. پیوند رو زود پس زده بود. باید از ناراحتی ساناز چند ماه بعد از زندانی شدنم، می فهمیدم. وقتی به ملاقاتم می اومد خیلی افسرده بود اما حرفی به من نمی زد. من قبل از محاکمه خیلی شجاع و بی خیال بودم. خیلی بی خیال. تمام اون یک سال همکاری با ساناز و امیر، هر وقت به این فکر می کردم که کارم اشتباهه و از نظر قانون جرم به حساب میاد، صورت درمونده و ناراحت ساناز جلوی چشمم می اومد که یه روز بارونی توی همون پارک دیده بودمش. انقدر درمونده و مضطرب به نظر می رسید که هر کاری ازش بر می اومد. از دزدی و تن فروشی گرفته تا قرص فروشی جلوی چشم مأمورها. وقتی دیدمش مشغول همین کار بود و نزدیک بود گیر بیفته. انگار دیگه هیچ چیز براش مهم نبود به جز خرج عمل. اون صحنه رو هیچوقت فراموش نمی کنم. تنها اشتباه زندگی من همین بود. قاطی کردن خودم تو مشکلات یه آدم دیگه که از هر لحاظ زمین تا آسمون با من فرق داشت. من خیلی بی پروا و سر به هوا بودم. اما حتی توی زندان هم از کارم پشیمون نشدم. تأمین کردن جنس بیشتر برای پول بیشتر... تنها کاری بود که از دستم بر می اومد و انجامش دادم.
دلیل عذرخواهی نکردن از بابا هم همین بود. باید وقتی سراغ بابا می رفتم که واقعاً پشیمون باشم و کارم رو هم جبران کرده باشم. گول زدن بابا تنها چیزی بود که هرگز نمی خواستم انجام بدم و می دونستم بابا هم ازم انتظارش رو نداره.
ساناز پرده رو کشید و از جلوی پنجره دور شد. سرم رو چرخوندم. گوشیش رو برداشتم و شماره ی یکی از بهترین استادهام رو گرفتم. آدم خوبی بود. به من هم بیشتر از بقیه ی دانشجوهاش علاقه داشت. شماره ی رندش یه گوشه از دفتر تلفن لپ تاپم چشمک می زد. صدای خشکش توی گوشم پیچید: بفرمایید؟
خوشبختانه شماره اش عوض نشده بود. گفتم: سلام استاد.
-سلام... بفرمایید؟
هنوز من رو نشناخته بود. سعی کردم کاملاً معمولی حرف بزنم.
-بهمن فرما هستم. وفا بهمن فرما. حالتون خوبه؟
حرفی نزد. مشخص بود که جا خورده. وقتی سکوت طولانی شد کم کم به این نتیجه رسیدم که نباید تماس می گرفتم. برای خودش شخصیتی بود. حتی ممکن بود عصبانی هم بشه. بالاخره جواب داد: خوبی دخترم؟
یه کم حالم بهتر شد و گفتم: ممنون.
-کی برگشتی؟
خیلی ازش ممنون شدم که نگفت «کی آزاد شدی؟»
-چند روز پیش.
-کار خاصی با من داشتی؟
دلم رو به دریا زدم و گفتم: استاد من خیلی سردرگمم. تصمیم دارم خودم رو دوباره ثابت کنم اما...
-می خوای دوباره کنکور بدی؟ واحدهات رو حساب کنیم؟
-به وقتش آره ولی حالا فقط دنبال کارم. کسی به من اعتماد نمی کنه.
-این روزها توصیه کردن رتبه های اول کنکور هم سخته... چه انتظاری از من داری؟ خودت زندگیت رو به اینجا کشوندی. کار خوبی داشتی... گمان می کنم لابراتوار «حکیم» بود. درسته؟
-بله... من توصیه نامه نمی خوام.
-...
-فقط یه کار خیلی ساده هم باشه کافیه.
-دخترم هیچ کار دولتی ای نمی تونی پیدا کنی.
صدای کسی از اون ور خط توجه اش رو جلب کرد و صحبت آهسته ای کرد. دوباره به حرف اومد: چرا تدریس خصوصی نمی کنی؟
-اطلاعیه چاپ کنم؟
-معرفیت می کنم به یکی از آشناهام که برات برنامه ی کلاس بذاره.
-خیلی خوبه. ممنون میشم.
-با کار تو منزل شخصی که مشکلی نداری؟!
-نه. مشکلی ندارم.
از اینکه دیگران رو به زحمت بندازم ناراحت بودم ولی راه دیگه ای به ذهنم نمی رسید. یه روز براشون تلافی می کردم. وقتی تماس قطع شد، روحیه ام بهتر شده بود. حداقل یه نفر درکم می کرد. می تونستم یه مدت سرم رو با درس دادن به بچه ها گرم کنم تا اوضاع رو به راه بشه.
.
.
.ادامه دارد...
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
رمان هیچ وقت دیر نیست! به قلم مهسا زهیری
پاسخ
 سپاس شده توسط صنوبر ، Dokhtari az JenSe SHISHE


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان هیچ وقت دیر نیست! به قلم مهسا زهیری - Dokhtare barOni - 01-06-2015، 14:47

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
  داستان عاشقی یک پسر خیلی قشنگه(تکراری نیست)
Heart رمان[انتقام شیرین]

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان