نظرسنجی: قلمم چطوره؟!!
این نظرسنجی بسته شده است.
خوبه
60.00%
3 60.00%
ضعیفه
40.00%
2 40.00%
در کل 5 رأی 100%
*شما به این گزینه رأی داده‌اید. [نمایش نتایج]

امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان کُلت|دختر شاعر

#4
ساعت9 بعضی ها شیفتشون تموم میشه بعضی ها هم تازه میان
من بدبخت باید بمونممممم اریا مهرم میمونه با اینکه شیفتش نیست موند برام جای تعجبه...
وقت شام بود چادرمو سر کردمو از اتاقم خارج شدم.
سلف امشب قورمه سبزی داشت به جمعیتی که حدود 20 نفر بیشتر نبودن نگاه کردم عمو بود پناهی و اریا مهر ومعتمد اه اه اه مرتیکه کچلللللل بقیه رو هم زیاد نمیشناختم
صندلی دیگه ای پیدانکردم جز صندلی خالی که بغل معتمد بود...واییی کارم ساختس با اون چشمای هیزش
مجبور بودم چون خییییییلی گشنم بود و صدای معدم رفته بود بالا روی صندلی نشستم و ظرف غذامو روی میز گذاشتم شروع کردم به خوردن
زیر نگاه های معتمد کلافه شده بودم قاشق غذاشو که میوود بالا به من نگاه میکرد و میلومبوند اخرای تموم کردن غذام بود که با عصبانیت قاشقمو توی ظرف انداختم و پرو به معتمد نگاه کردم و بلند گفتم:اقای معتمد چشمات خسته نشد؟؟!؟!بسه!!چه قدر نگاه میکنی؟!؟!؟
بنده خدا گرخید!!
بعد از خوردن غذا عمو بهم اشاره کرد که باهاش برم
بلند شدم و پشت سرش قدم برمیداشتم رفت توی یه اتاق که توش پر کامپیوتر و ......ردیابو....کلا مجهز بود
دور میزهم هفتا صندلی که پناهی وعموو زرقامی وحمیدی وامینی دوتا صندلی خالی روبه رو هم رو یکیشون نشستم...
عمو گفت:کی نیومدهههه و یه نگاه به جمع انداخت و چیزی نگفت
بعد دو دقیقه صدای در اومد...چون پشتم به در بود نتونستم برگردم چون چادرم زیرم بود و اگه برمیگشتم از سرم میوفتاد...صدای قدم های محکم میومد این صدارو میشناسم روی صندلی روبه روم نشست با چشمای گشاد نگاهش کردممممم بازم این قوزمیتتتتت چشماش رو دوخت بهم...ووییی چه چشمای ملوسییی گوگولییی جیجل
زهر.... مار!!!:|
عمو گفت:پناهی شروع کن!!
پناهی یه اهمی کرد و گفت:خوب این یه ماموریت که ما الان ده ساله دنبال این باندیم و تازه فهمیدیم کجا هستن ببینید این ماموریت خیلی خطرناکه پس کسی اگر پشیمونه میتونه بره چون با جونتون بازی میکنید مکث کرد وبه جمع نگاه کرد کسی بلند نشد حالا اگر جرئت داشتم بلند میشدم میگفتم:اغا من چیز خوردم میرم نمیاممم خدا غلط کردم
یه لحظه اریا مهر بهم نگاه کرد و پوزخند زد
به من پوزخند میزنی هاااا وایسا...
پناهی گفت:برای ماموریت یه زوج به عنوان نفوذی میفرستیم و همه نگاه برگشت سمت من مگه مگ...من....چشمام گشاد شد با من من گفتم:مگه اون زوج قراره من باشم که اینجوری نگام میکنید؟!؟
صدای پوزخند اریامهر اومد ..بروبابا تا تو وقت میاری هی پوزخند میزنی روانییییییی
عمو گفت:سروان جان به عمونگاه کردم.. عمو:ببین شما به عنوان زوج میرید به وضوح گرخیدم...بدون توجه به جمع:یعنی...عمو:بله ...اعصابم بدجور خط خطی شد...میدونستم قرمزم
پناهی:خوب ما شمارو توی باند قاچاق مواد مخدر و دختروپسرمیفرستیم.شما به عنوان خریدار مواد ودختر پسر به اونجا میرید اون ها تا چند ماه شما رو زیر نظر دارن.امتحانتون میکنن کار شما سخته
الان من موندم مگه جز من بدبخت کس دیگه ای هست که میخواد وارد باند بشه؟!؟!مارال خل...زوججج میفهمیی؟!!؟تو تنهایی!؟!؟میخوای خودت شوهر خودت شی!؟!؟خوب میشی!!!
پناهی:شما باید اعتمادشون رو به دست بیارید حتی اگر تا 10 سال شده باید پای این ماموریت بمونید!
عمو:خوب خسته نباشی بارمان جان بارمان روی صندلی نشست
عمو:خوب سرهنگ اریا مهر و سروان تهرانی رو به عنوان زوج میفرستیم
رنگم پرید من با این قورمیت برم؟؟!نمیخوام
اریا مهر چشماش رو ریز کرده بود و زوم کرده بود به من منم نفرتم رو ریختم تو چشمام و چشمام رو گشاد کردم اونم از عصبانیت باز کردم نه تعجب به چشماش نگاه کردم...بی اختیار یه پوزخند زدم
عمو گفت:ما بین شما یه صیغه میخونیم تا مشکلی نداشته باشید
اریا مهر فقط به حرف عمو گوش میداد ریلکس بود ولی من نه دوست نداشتم اغا یعنی چه عه....! چه غلطی کردمااااا
عمو گفت :بعد از جلسه بیاید پیش من تا صیغه رو بخونم
وایییی چه خبرایی میدن به ادممممم الان سکته نکنم دستنام یخ بود
عمو گفت:مدت صیغه مشخص نیست بهتون هنرای رزمی یاد میدیم وتیر اندازی خیلی فشرده باهاتون کار میکنیم بقیه صحبت ها هم باشه برای پسفردا...خسته نباشید
بلند شدم حس میکردم دنیا دور سرم میرقصه اونم بندری!!!

همه که رفتن بیرون منو اریا موندیم....عمو گفت بنشینید دوتا صندلی بغل هم گذاشت عمو هم رو به روم نشست و گفت:مدت صیغه همون طور که گفتم مشخص نیست ممکنه دوسال ممکنه ده سال...هردو راضی هستین اریا به زور سرشو تکون داد من بدون توجه به اریا مهر گفتم: به بابا گفتین؟؟؟عمو:بله مشکلی ندارن...اروم سرمو تکون دادم عمو
عمو صیغه رو خوند و گفت که دست هم رو بگیریم...نمیدونستم چیکار کنممم....دست یخم توی دست گرم اریا مهر قرار گرفت سفت نگرف دستم رو به چشماش نگاه کردم بی احساس بود لامصب کوره بود عمو گفت موفق باشید...همیننن؟!؟!؟
دوماه 10 روز گذشت من الان رزم بلد بودم فشرده یاد دادن..جدو ابادم رو جلو چشمام اوردن!!! خانم رضوی گفت که باید با یکی مبارزه کنم گفتم باشه اونم گفت بیا با اریا جون به قول خودش مبارزه کنم به زور گفتم باشه
یه نیم تنه مشکی فیروزه ای تنم بود با شلوار ادیداس مشکی با خطای فیروزه ای موهام هم دم اسبی بالای سرم بستم
یه برق لب زده بودم و خط چشم
ساعت 12 ظهر بود،به یه جا خیره شدم...چه سریع شد همه چیز هول هولکی...اصلا نفهمیدم چی شد!! به سختی تونستم با این ماموریت و صیغه و....کنار بیام ماهان ومهسان ومهناز نگران بودن...
با صدای خانم رضوی که میگفت اریا مهر اومده به خودم اومدم اریامهر با یه تیشرت وشلوار ادیداس اومد با خانم رضوی دست داد اروم براش سر تکون دادم خانم رضوی گفت:شروع کنید
ادای احترام
شروع اروم سر جام ایستادم دیدم داره هجوم میاره یا ضامن اهو یکی از پاهامو اوردم بالا و به شکمش زدم صدا خانم رضوی :افرین مارال...خواست پامو بگیره زرنگی کردم دوباره با پام زدم به دستش...اونم نامردی نکرد دستم و گرفت و روی زمین انداختم در واقع خلع صلاح شدم خانم رضوی:از اول...
ایندفعه اون بود که منو داغون کرد دیگه اعصابم بد داغون شد پاهاش تا جایی که من رد بشم باز بود شیرجه زدم و از بین پاهاش رفتم پشتش و دستاشو گرفتم و زانومو پشت کمرش گذاشتم خیلی سریع برگشت طرفم جا خوردم با دست شروع کرد به حمله دستش خیلی تند بود دیگه اینقدر زدم و خوردم نفس نفس میزدم اونم همینطور خانم رضوی گفت:افرین عالی بود تمرینات خیلی اثر کرده مارال جان تمرینایی که بهت دادم رو زیاد انجام بده تا بهتر شی.اریا جان شما هم به فکر زن و مرد بودنش نباش بزن چون توی مبارزه معلوم بود نمیخواستی بزنی
تمرینات دست و پا رو زیاد کنید..خسته نباشید



اینم از پست بعدییی
*********
ساکمو جمع کردم امشب ساعت 3 نصف شب پرواز داشتیم با هواپیما تا بندرعباس بعد از اون هم با کشتی سمت دبی!!دم در که وایسادم مامان بابا رو بوسیدم دستا پیشونی گونه...!مهناز و مهسان و ماهان دم در وایسادن چون کارم با بابا و مامان تموم شد اونا رفتن داخل و فقط این سه تا دم در بودن...مهسان دستش یه کاسه اب که داخلش گل محمدی بود..ماهان دستش قران بود مهناز دستش یه گردنبند بود:| هرکی ندونه فکر میکنه دارم میرم جبهه!اول مهسان اومد سمتم..پیشونیشو بوس کردم ماهان هم بغلم کرد مهنازم هم بوسم کرد و بغلم کر و گردنبد رو بهم داد که بعدا بندازم گردنم گردن بند طلا سفید با سنگ فیروزه...مهناز با بغض گفت:هدیه ما سه نفر با خده گفتم:بابا دارم میرم ماموریت برمیگردم....خودم هم شک داشتم...الکی گفتم نگران نشن...
سوار تاکسی شدم به سمت مهراباد
بابا ماشین رو میفروشه وبرام پولشو میفرسته...
وقتی هم که رسیدیم به فرودگاه ساکمو برداشتم وپولشو با راننده حساب کردم و رفتم داخل اریا مهر رو دیدم که پشت به من داشت با تلفنش حرف میزد ارو اروم قدم برداشتم و یه اهمی کردم برگشت سمتم گفتم:پرواز کیه؟!؟
جدی گفت:ساعت سه و ربع!دیگه هیچی نگفتم ساعت یک ربع به سه بود که رفتیم سمت هواپیما دوتا صندلی بغل هم رزرو کرده بود عمو من بغل پنجره نشستم.اریا مهرم کتیو در اورد ومرتب گذات روی پاش
خیلی خوابم میومد....اولین بارم بود که سوار هواپیما شده بودم...وقتی داشت اوج میگرفت دستم رو مشت کردم حالم واقعا داشت بد میشد...حس میکردم الانه که شکوفه بزنم دسته ی صندلی رو گرفتم و فشار دادم سنگینی نگاهشو حس میکردم اروم زیر لب گفتم:وای چه غلطی کردم!!صدای جدیش اومد:حالتون بده1؟!؟بی اراده گفتم:نه....دختر مگه کُخ داری دروغ میگیی؟!؟؟!بابا چیکار کنم از دهنم پریددددد...اریا مهر به مهماندار اشاره کرد بیاد یه دختر که حدود 25 سال داشت وسفیده و چشم و ابرو مشکی...بینی عملی...گفت :مشکلی پیش اومده!؟!؟-یه اب پرتغال برای خانم ...مهماندار خانم:حتما...و رفت.بعد از پنج دقیقه یه اب پرتغال تگری اوردن(اب دهناتون رو راه انداختماااااا)اب پرتغال رو که خوردم تازه بهتر شدموبا خیال راحت خوابیدم....
-سروان بیدار شید...رسیدیم...
تشکر کردم و سرجام صاف نشستم ساعت مچیمو نگاه کردم8 صبح بود سرمو از شونه سرگرد...اوووه اینهمه خوابیدم؟!؟!نه بابا؟؟!!!؟!؟
هواپیما که فرود اومد کم کم مردم از هواپیما خرج میشدن...
ماهم پیاده شدیم...و ساکمون رو تحویل گرفتیم...گوشیم لرزید از جیبم درش اوردم و جواب دادم...اریا مهر نگاهم میکرد ...عمو بودگفتم:سلام عمو...عمو شاد گفت :سلام دختر گلم...ببین عمو جان الان یه نفر اسمش عماد میاد و ماشین رو تحویل میده شما هم امشب ساعت 4 صبح قاچاقی میرید دبی....از الان دارم بهتون میگم چون بعدا اصلاااا وقت نمیکنم....ماشینتون هم مدل بالا چون اونجا اولین چیزی که دقت میکنن ماشینه هر چه بالا تر احترامت بیشتر....پرسیدم:ماشین چیه--:مازراتی....نتونستم جلو خودم رو بگیرم گفتم:اییییییی جونممممم اریا مهر زیر چشمی نگاهم میکرد
عمو گفت مواظب باشید و قطع کرد
رو به اریا مهر گفتم:عمو گفت...یه نفر به نام عماد میاد و ماشین رو بهتون میده و ساعت 4 صبح ...یه چشمک بهش زدم وانگشت اشارمو به معنی اینکه سرتو بیار جلو تکون دادم و گفتم:قاچاقی میریم دبی ماشین هم با خودمون میبریم....الان باید دنبال عماد بگردیم...یه لحظه نگاهمون گره خورد....داغ شدم چه چشمایی داره اینننن دل و رودمو زیر و رو کرد ....زهر مار دختره خیره سر سریع نگاهمو دزدیدمُ..گونم گل انداخت میدونم....خونسرد گفت:اون پسره فکر کنم عماد باشه....به ان جایی که خیره شده بود نگاه کردم به مقوایی که دستش داشت:اریا مهر وتهرانی...اروم گفتم:فکر کنم خودشه ساکمو گرفتم و راه افتادم اون بغل دست من اون یه قدم برمیداشت من دوقدم قدم هاش بلند بود من قدمم کوچولو بود.بخوام برزگ قدم برارم خشتکم پاره میشه!_!اون وقت بیا و درستش کننننن
اروم راه میرفتم ساکم خیلی سنگین بود مگه مجبوری اینقدر پرش میکنی؟!؟!وقتی به عماد رسیدیم با عربی گفت:مرحبا...اهلاو سهلا...اریا مهر لبخند زد وگفت:سلام شما باید عماد باشی!!!درسته؟عماد با گرمی گفت:یا حبیبی عاره من عمادم شما همراه من بیاید بهتون ماشین رو بدم....بیاید بیاید...
بالاخره رسیدیم به هتل قرار بود پس فردا بریم....عماد ماشین رو تحویل داد و رفت...اریا مهر هم رفت پایین تا کلید ملید و ایم جور چیزا رو بگیره...انقدر خسته بودم نمیتونستم وایسم رفتم روی یه مبل چرم به رنگ قهوه ای سوخته بود نشستم...وچشمام وبستم...اریا مهر خشک:بریم...کارم تموم شد....دم اسانسور وایسادیم اریا مهر..کلید فلش رو به پایین زد به صفحه بالای کلید ها نگاه کردم...10...09...08...07...اوفففف چرا نمیاد پسسس....06...05....04...03....02...01...چه عجب اومد..سوار شدیم سرمو به دیوار تکیه دادم و چشمام رو بستم اریا مهر هییییی با ساعتش نگاه میکرد...با صدای خانم:طبقه پنجم...خوش امدید!!اوممم در اسانسور که باز شد ساکمو گرفتم و لنگون لنگون راه میرفتم ارش اریامهر گفت:چرا عین معتاد ها راه میری؟؟!درست راه برو!!!!ای بابا منتظرم تو بگی...اریا مهر گفت:اتاق شماره 266 من سمت راست رو نگاه میکنم تو هم سمت چپ....بالاخره گفت پیداش کردم و در رو باز کرد...بهش تنه زدم و رفتم داخل ساکمو بغل دراورش گذاشتمو...اتاق رو نگاه کردم...یه اتاق که سرویس حمام و دستشوییش یکی بود..(چک کردم کاممممل)کشو های دراور رو نگاه کردم که توش دوتا حوله بود
بقیه اتاق هم مبل سه نفره قهوه ای چرم...و تخت دو نفره....اره....چی!؟!؟!تخت دو نفره!!!وای نه... رو به اریا مهر که داشت کتشو در میاورد گفتم:تخت دونفرس!!!اروم گفت:خسته نباشید خودم هم دونستم....همین یه اتاق بود
ای به خشکی شانس ای تو روحتتتت ای...+18
مارال باید فرز باشی بدو برو لباس بردار برو حمام ...به سمت ساکم رفتم سریع لباس برداشتم..ای بابا چجوری لباس زیر بردارم...اون دقیییقا بالا سرم بود وهمه حرکاتم رو زیر نظر داشت..به سمتش برگشتم گفتم:چیرو نگاه میکنی روتو برگردون بچه پرو...یهو قرمز شد...سریع لباس زیر و رو برداشتم و رفتم داخل حمام و در رو قفل کردم عصبی گفت:تو که از حمام در میای...جوابشو ندادم پشت به در کردم سرویس بزرگ و تمیر که همه کاشی هاش سفید بود مستراح وحمام با یه پرده صورتی از هم جدا میشن پرده حمام رو کنار زدم...یه وان که لبه هاش شامپو و صابون بود صابونی که قبلا استفاده شده بود رو انداختم تو سطل و یه صابون دیگه در اوردم و شامپو هم که تموم شده بود رفتم سمت ویترین شامپو ها که درش اینه بود بازش کردم اه از نهادم بلند شد...شامپو توش نبود...لباسام رو جدا جدا اویز کردم و قفل در رو بازکردم...از در که بیرون رفتم اریا مهر دستش حوله و شامپو بود و تو فکر بود اروم به سمت ساکم رفتم تا شامپور بردارم...صدای در اومد اتاق رو نگاه کردم نبودش نامرد جیم زد...در زدم و عصبانی گفتم:من میخواستم برم حمامممم!!بیا بیرونننن اریا مهر:عمرا پوفییی کردم و روی تخت نشستم در حمام باز شد و چیزی به صورتم خورد لباسام بود که تو هم گره خورده بودن!!اروم گفتم:وایسا ببین چیکارت میکنم!
یک ربع شد 1ساعت نیم...تو حمام داشت شعر:پارسال بهار دسته جمعی رو میخوند
:پارسال بهار دسته جمغعه رفته بودیم زیارت
برگشتی یه دختری خوشکل با مروت همسفر ما شده بود همراهمون میومد
به دستو پام افتاده بود این دله بی مروت
میگفت برو بهش بگو عاشقتم بی گفتگو
هرچی میخواد بگه بگه هرچی میخواد بشه بشه
راز دلم رو گفتم اینو جواب شنفتم(صداشو نازک کرد)
تو زواری پسر چه قدر نادونی اومدی زیارت یا که چشم چرونی
.....یدیگه نزدیک بود منفجر شم
رفتم پشت در با مشت کوبیدم به در یهو زاااارت صدا اومد فکر کنم افتاد زمین
با حرص گفتم:باشه خواستی حرصمو در بیاری که در اوردی حالا بیا بیرون اقای عاشق چشم چرون!!اههه!
بعد از یه ربع اقا اومده بیرون...یه بخاری از حموم در اومد....لباسام رو برداشتم بدون نگاه کردن به اون موجود خبیث وارد حمام شدم و حمام کردم و لباس پوشیدم
کسی نبود ساعت رو نگاه کردم...5:30 عصر...خیلی خوابم میومد...به سمت تخت پرواز کردم...از روکش تخت بدم میومد میدونستم تمیز ولی وسواس بود دیگه...وسواس غلط کرده خوابم میاد...عطر به خودم زدم زیر پتو رفتم...به ثانیه نرسید خوابم برد...
فلشخور به خاطره ها پیوست! Big Grin
پاسخ
 سپاس شده توسط Titiw ، آویـــســا


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان کُلت|دختر شاعر - دختر شاعر - 11-05-2015، 18:13

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 2 مهمان