امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان گاد فادر

#8
[sub]فصل هشتم[/sub]


[sub]*قول بده *
آني :ايرن ..؟مسيح ميخواد ببينتت
-به هوش اومد ؟
صداي خش دار اني چنگ انداخت به بند دلم ...
-اره ميخواد تو رو ببينه ..
ازجا بلند ميشم که دست اني رو ميگيرم ..
-حالش خوبه آني ..؟
سکوت تلخ جواب منه ..
-آني ..؟
-بهتره خودت باهاش حرف بزني ..
يه سري لباس تنم ميکنه و يه کلاه هم رو موهام ميکشه ..
صداي دستگاههاي اطاق مراقبت هاي ويژه تو سرم پژواک ميشه ...
دلم به درد مياد ..اصلا نميتونم باورکنم از ديروز تا الان چي به سر مسيح اومده ..
اونجوري که کسرا ميگفت اقا مسيح رو گروگان ميگيره بلايي به سرش نمياد ..ولي ريه هاي چرک کرده اش اخر سرکار دستش ميدن وراهي بيمارستانش ميکن
اني من رو ميشونه رو صندلي ..اروم اسمش رو نجوا ميکنم ..
-مسيح ..؟
-جان مسيح ..؟
صداي خش دارش که ازته سينه اش به گوشم ميرسه ..چشمهام رو پرازاشک ميکنه ..
دنبال دستهاش ميگردم ..دوست دارم مثل هميشه دستهاي گرمش رو لمس کنم ..
-چي شدي تو ..؟چرا صدات اين قدر خرابه ..؟
-خوبم عزيزم ..کنار تو که باشم خوبم ...
دستش رو تو دستم ميذاره ...
-منو ميبخشي ايرن ..
انگشتهام رو دور دستش مشت ميکنم ..
-اره چرا نبخشم ...؟
-به خاطر دروغ هام ..
-تو دروغ نگفتي ...
-اره ولي حقيقت رو هم ....نگفتم ..
-من بخشيدمت مسيح ..خودتو ناراحت نکن .تو بيشتر از اينها به گردنم حق داري ..
-ايرن ...؟
اشکم چکيد ..صدايي نمونده بود تا با همون تن قشنگش اسمم رو واگويه کنه ..
-جان ايرن ...؟
-اگه يه روزي چشمهات دوباره ديد قول ميدي که ازم زده نشي ..؟
-چي ميگي مسيح ...؟چرا بايد ازت زده بشم ..؟
-دليل نپرس فقط قول بده ..
مسيح تو رُستَمِ قلب مني ..هميشه هم ميموني ..اگه زشت باشي ..سياه باشي ..حتي کچل ...
يه لبخند ميزنم وادامه ميدم ..
-بازم تو قلب من تکي ..
-دوستم داري ايرن ..؟
يه قطره اشک ديگه هم ميچکه ..ناخواسته جوابش رو ميدم 
-دوستت دارم مسيح ..
روي دستم رو ميبوسه ...قطرهءاشکش روپوست دستم ميريزه ..اشکام شديدتر ميبارن ..چرا بوي وداع مياد ..؟
-مسيح زود خوب شو ..باشه ..؟
-باشه ..فقط تو يه قول ديگه به من بده ..؟
-چي ..؟
-چشمهات رو عمل کن ..
-نه مسيح...من که به تو گفتم نميتونم دوباره اميد ببندم وبعد هم اميدم نااميد بشه ..
-ولي اينبار فرق ميکنه ..به خاطر من ايرن ..
انگشتهام رو تو دستش ميگيره و تک به تک ميبوسه ..تک به تک داغ ميزنه ...تو دلم نجوا ميکنم ..
-اينکارو نکن ..دلم رو بيشتر از اين ريش نکن ..
-ايرن قبول کن تا راحت باشم ...
-چرا راحت باشي ..؟مگه قراره چه اتفاقي بيفته ..؟
-ايرن بهم قول بده ..
-اول بگو قراره چي بشه ...؟
-نميتونم ...
نفسش داره ته ميکشه .نفس من هم ..
-ايرن به خاطر من ...به حرمت اين همه وقت کنار هم بودنمون ..
بغضم دوباره سرباز ميکنه ..چرا؟ ..واقعا چرا بوي وداع مياد ...؟
-باشه به خاطر تو ..به خاطر نشکستن حرمت اين روزها ..باشه عمل ميکنم ..به شرط اينکه تو هم زود خوب بشي ...
-ميشم ايرن ..بالاخره از اين درد خلاص ميشم ..
با تجسم روزهاي خوش اينده لبخند ميزنم ...اشکام رو پاک ميکنم ودستش رو دوباره تو دستم ميگيرم ..
-واي مسيح... يعني ميشه من اون روز رو ببينم ..؟اينکه تو خوب شي وچشمهاي من هم سلامت بشن ..
-چرا که نه ..؟فقط قولت يادت نره ..
-باشه قول مردونه ميرم ..
آني :ايرن بسه ديگه ..مسيح بايد استراحت کنه ..
برميگردم به سمت مسيح ..
-مسيح زود خوب شو باشه ..؟
دستم رو ميبوسه ..بازهم پوست دستم از اشک چشمش خيس ميشه ...
-باشه ..
با کمک اني بلند ميشم ..
-ايرن قولت يادت نره ..
با لبخند ميگم 
-تو هم قولت يادت نره ..زود برگرد پيشم ..
از اطاق خارج ميشم واز ته دل دعا ميکنم که مسيح به قولش عمل کنه ..
[/sub]

[sub]*آمدي جانم به قربانت * 
با بوي مامان شريانهاي صورتم رگ به رگ شد ..اين همه مدت چه جوري سرکردم ..بي اغوش گرمش ...؟
-ايرن من ..دخترکم ..فکرکرديم مردي ..؟فکر کرديم ....؟چه بلايي سرت اوردن عزيزکم ..؟سرچشمهات ...؟
گريه اش به هاي هاي گريه تبديل ميشه ..
دوباره بوش ميکنم ..ميخوام تا عمر دارم ذخيره داشته باشم ..
-گريه نکن مامان ..حالم خوبه ..
-ولي چشمهات ..
-به جاش زنده ام ..دوباره پيشتم ..
-اره عزيز دلم شکر خدا که پيشمي ..
-ايرن ...؟
(صداي باباست ..؟ولي چرا اينقدر پير ...؟)
-بابا ..؟
-جان دلم ..؟کجا بودي موش موشي من ...؟
وقتي تو بغلش کشيده ميشم ..تازه ميفهمم که بودنش چقدر خوبه ونبودنش چقدر بد ...چقدر قويه ..چه پناه خوبيه ...درست مثل مسيح که تو اين مدت پناهم بوده ..بغض گلوم رو ميگيره ..
يه سوال تو ذهنم رژه ميره ..چرا اغوش با اغوش فرق ميکنه؟ ..چرا تو اغوش مامان قوي ميشم ..بهش دلداري ميدم ..ولي تو اغوش بابا ..ميشم همون ايرن شکسته که قدمهاش ناي حرکت نداره ..؟
-ايرما ...؟ايرما خواهري ..
صورتش خيسه ...با انگشتهام اشکاش رو پاک ميکنم ..
-برام گريه نکن خواهري ..زود خوب ميشم ..خوب خوب ..
حرفي براي گفتن نداره ..هردومون نداريم ..لمس ودراغوش گرفتن کافيه که بفهميم بعد از اين همه سختي چقدر وجودمون براي همديگه غنيمته ..
.........
-ايرن هنوز نميخواي بگي چه بلايي به سرت اوردن ..؟
-گفتن نداره ..حتي دوست ندارم خاطره هاش رو هم بازخوني کنم ..
-صورتت خيلي تغيير کرده ...
-چند تا عمل زيبايي داشتم ..
يه نفس از ته دل ميکشم وبالشتم رو بغل ميکنم ..
-جات اين چند وقته خيلي خالي بود ..مامان هرشب تو رختخواب تو ميخوابيد ..
-بيچاره مامان ...
-نه بيچاره بابا ...باز مامان با گريه خودش رو تخليه ميکرد ولي بابا ..نه ..بابا وضعش خيلي خراب بود ..تو نديديش.. از دوريت پير شد ..
اشکي از گوشهءچشمم سرازير شد ..
-منم پير شدم ايرما ..
-چقدر عوض شدي خواهر کوچولو ..
-اونقدر زجر کشيدم که آبديده شدم ..
-شنيدم يه پليس نجاتت داده ..
-اره تو اين مدت خونهءاون ها بودم ..
-ايرن ..؟
-هوم ..؟
چشمهام داره گرم ميشه ..خاطره هاي خوش کودکي دوباره برگشتن ..
-خوشحالم که برگشتي ...
زير لب نجوا ميکنم ..
-من هم خوشحالم که برگشتم ..
...........
*نگاهي تازه *
دکتر شونه ام رو لمس ميکنه ..
-براي عمل اماده اي ..؟
دروغ چرا ..اماده نبودم ..ولي تو بگو چاره اي جز عمل داشتم ؟؟...نه ..
درضمن به مسيح قول داده بودم ..قول دادم که عمل کنم ..ياد مسيح ولحظه هاي اخر ...تو ذهنم جون گرفت ..
يعني الان کجاست ؟..کاش ميتونستم به کسرا زنگ بزنم ..ولي شماره اي ازش نداشتم ..اون بي معرفت هم من رو تنها گذاشت ..
(مسيح؟؟ پس تو کجايي ..؟تويي که ميگفتي دوستم داري ..؟تو يي که هميشه به فکرم بودي ..؟کجايي مسيح ..؟دلم براي بوي خاک دستهات تنگ شده ...)
-بريم ايرن ..؟؟صداي نگرانه مامانه ..
-مامان من ميترسم ...
دستش رو رو گونه ام گذاشت ..
-نترس دخترکم ..دکتر خيلي به اين عمل اميدواره ...ميگفت قرنيه هاي پيوندي يکيشون خوبه ويکي عالي ...ايشالله هردو پيوندت بگيره ومشکلي پيش نياد ..
-ولي اخه من بايد بدونم اين چشمها مال کيه ...
-يه داوطلب ...يه انسان ..چه فرقي ميکنه ..تو بهشون احتياج داري ..
-اگه گروه خونيم بهش نخوره چي ..؟
صداي دکتر که از بيخ گوشم اومد باعث شد سربرگردونم ..
-نه دخترم عمل پيوند برخلاف عمل هاي ديگه احتياجي به شباهت گروههاي خوني نداره ...فقط بايد قرنيه سالم باشه ..که خداروشکر يکيش درحد عاليه ويکيش درحد خوب ...اين ميتونه موفقيت عمل رو تضمين کنه ..
-اون کسي که صاحب اين چشمهاست ...(يه مکث) ...مرده ..؟
نفس عميق دکتريه چيز رو بهم ميگفت ...
-اره فوت کرده ..؟
-مرگ مغزي شده ..؟
-نه دخترم ...براي پيوند قرنيه احتياجي به مرگ مغزي نيست ..تا بيست وچهار ساعت بعد از مرگ طبيعي هم ميشه قرنيه رو پيوند زد ..
يه لبخند کج وکوله ميزنم ....چاره اي هم دارم ..؟قول دادم ..بايد رو قولم بمونم ..به خاطر مسيح ..به خاطر خودم ..به حرمت روزهايي که نجاتم داد 
-بريم مامان ..
از جا که بلند ميشم زمزمه ميکنم ...
(دلم برات تنگ شده مسيح ...پس چرا پيشم نميايي ..؟)
[/sub]

[sub]*معني گل پرپر*
نشستم کنار سنگ قبر ..دست کشيدم رو نوشته ها ..اسم مسيح رو سنگ سياه قبر ميدرخشيدوتيرهءپشتم رو لرزوند 
مسيح اين زير بود ..؟زير اين سنگ سياه ..؟تو اين برهوت تنهايي ...؟
گلهاي رز قرمز رو روي سنگ قبر کنار اسمش گذاشتم ..
-سلام مس...
بعض نذاشت اسمش رو کامل بگم ..
اشکام جاري شد ..باورم نميشد ..باورم نميشد ...با يأس ناليدم ..
-تو چي کار کردي مسيح ..؟چي کار کردي ..؟اخه اين چه کاري بود ..؟اصلا چرا ..؟مگه من کي بودم ..؟چي بودم ..؟چرا ؟..چرا اينهمه برام فداکاري کردي ..؟چرا پاي همهءبدبختي هاي من وايسادي ..؟
بغضم ترکيد ..از ته دلم با همون سينهءسوخته داد زدم ..
-چرا من رو مديون خودت کردي ..؟چرا چشمهات رو بهم دادي ..؟اصلا چرا رفتي که بخواي چشمهاتو بهم بدي ..؟
مگه تو قول ندادي ..؟مگه دستم رو فشار ندادي و باهمون صداي خس خس سينه ات قسم نخوردي که زود خوب ميشي ..؟
مگه من به قول ام عمل نکردم ..؟پس تو چرا زدي زير حرفت ..؟زير پيمانت؟ ..
نامردي کردي مسيح ...گولم زدي ..ازم قول گرفتي که خودت رو قصابي کني ؟..که زير اين خاک بدون چشم بري ..؟
اخه چرا ..؟چرا ..؟
اشکام ميريخت ...اشکام از چشمهاي مسيح ميريخت ..
-حالا من با چشمهاي تو چي کار کنم ؟...زار بزنم براي صاحبشون ..؟چه جوري دلت اومد ..؟چه جوري دلت اومد تنهام بذاري ..؟
گل اول رو برداشتم وبو کردم ..
-يادته ..يادته يه عالم گل تو دستهام گذاشتي ..يادته ازم معني گل سرخ رو پرسيدي ..؟
حالا برات گل سرخ اوردم ..يه عالم گل سرخ ..تو معني شون رو برام بگو تا حفظ بشم ..
-مسيح ..؟زود از پيشم رفتي بي معرفت ..دوست داشتم تا عمر دارم چشم نداشته باشم... ولي تو کنارم باشي ..پيشم باشي ..
گل رز رو پرپرکردم ورو سنگ قبر ريختم ..
-حالا يه سوال بپرسم مسيح ..؟معني گل سرخ پرپر شده چي ميشه ..؟من معني گل سرخ رو گفتم حالا تو بهم بگو ..
اين يه جواب رو بهم مديوني مسيح ...گل پرپر يعني چي ..؟يعني عشق مرده ..؟يعني دردِ تو دل ..؟
-يعني من ومسيح ...
-کسرا ..؟؟؟؟؟
نشست کنارسنگ قبر وشروع به فرستادن فاتحه کرد ..
براي اولين بار بعد از اين همه وقت به صورتش خيره شدم ..دوست داشتم مرد ذهنم رو با مرد رو به روم مقايسه کنم ..صورتش مردونه بود ..نه قشنگ نه زشت ..موهاش ..موهاش عين موهاي شبح تو ذهنم بود ..لغزان وچين وشکن دار ..
نگاهم رو صورتش چرخيد وبه مثلث ميون چونه اش رسيد ..شبح ذهن من هم اين جوري بود ..نگاهم پائين تر اومد ورو دستهاش استپ کرد ..
دستهاش ..دستهاي کسرا ..همون دستهايي که يه روزي ازشون اويزون بودم ..همون دستهايي که يه وقتهايي مهربون ميشدن ودراغوشم ميگرفتن و...يه وقتهايي سرد ميشدن وسنگدلانه تنبيهم ميکردن ..
-خب چه طورم ..؟
نگاهم تو چشمهاش قفل شد ...
مرد ذهن من چشم نداشت ..ولي چشمهاي کسرا ...؟چقدر شفاف بودن ..انگار که تو حفرهءچشمهاش کشيده ميشدم ..
-با مرد تو ذهن من فرق داري ..
-اين بده يا خوب ..؟
-نميدونم ..ولي باهات غريبه نيستم ..
يه لبخند قشنگ گوشهءلبش نشست ..
لبخندش رو بلعيدم ..اين مرد کسراست ..مرد هميشه در پس پرده ..
-تو هنوز به من بدهکاري ..
ابروهاش بالا پريد ..
-چه طلبي ازم داري که خودم نميدونم ..؟
اشکام رو با دستمال پاک کردم ودوباره يه فاتحه خوندم ..با دست گلهاي پرپر ودور اسم مسيح پرکردم وبلند شدم ..
(خداحافظ مسيح ..ممنون به خاطر لطفي که درحقم کردي ولي اي کاش نميکردي ..ترجيح ميدادم رو قولت ميموندي.. به جاي اينکه من رو قولم بمونم ...)
نگاهم رو از سنگ قبر گرفتم ..کسرا هم پشت بندم بلند شد ..
-جوابم رو نميدي ..؟
-قراربود همه چي رو برام تعريف کني ...هرچي رو که ميدوني ..
-هنوز هم دلت ميخواد بدوني ..؟
-اره بهم بگو ..هرچي که مربوط به تو ومسيح و...(يه نفس سنگين )..اقاست ..
حتي اسمش هم سنگين بود ..
-باشه من دراختيارتم ..
-پس اول از همه من رو ببر به خونهءمسيح ..
-ايرن ...؟؟
-بريم کسرا خيلي چيزها هست که دوست دارم به يادشون بيارم ...
[/sub]

[sub]*رج زدن خاطره ها *
در حياط رو که باز کرد ..کلي خاطره به سمتم سرازيرشد ..خاطره هايي که تصوير نداشتن بلکه فقط بعد وفضا بودن ..
چشمهام رو بستم وراه افتادم ..ده قدم شمردم ..
دم تک نيمکت باغ بودم ..
چشمهام رو باز کردم ونيمکت چوبي رو با سرانگشت لمس کردم ..نگاهم به پله ها رسيد ..
-چقدر از اين چند تا پله ميترسيدم ..تا حالا صد دفعه ازشون افتادم ...
-اره يادمه ...يه بار چنان کله پا شدي که دلم ميخواست يه چند تا کشيدهءابدار بهت بزنم ..خيلي خودم رو کنترل کردم که نيام سروقتت ..
پله ها رو بالا رفتم ..درهال وباز کردم وخونه ...خونهءمسيح ...جلو روم قد کشيد ..
مبل ها همون طوري تو گوشه گوشه ءخونه نامرتب ومضحک چيده شده بود ..اونقدري که هرسري باهاشون تصادف ميکردم ودست وپام کبود ميشد مسيح هم به تب وتاب افتاد
توي اون لحظه هايي که کور بودم اين کار مسيح واقعا برام لذت بخش بود چون خيلي راحت ميتونستم تو خونه حرکت کنم ..ولي الان که با چشمهام خونه رو ميديدم واقعا منظرهءبدي بود ..وسط سالن خالي واطرافش پراز مبل وصندلي بود ..
(مسيح ...دلم برات تنگ شده لعنتي ..)
پاهام بي اراده به سمت اطاقم ميرفت ..دروکه بازکردم ..چشمهاي مسيح همه چي رو بلعيد ..
ميز کنار در ...تخت رو به پنجره ..ميزتوالت ..ودراخر پردهءبالکن ..
پرده رو کنار زدم ورفتم تو بالکن ..تمام حياط زير پام بود ..جلوتر رفتم ..بازهم جلوتر ..نرده هاي بالکن روبه روم رديف شد ..
همون نرده هايي که يه بار تنها پنهاهم شدن ..
-يادته کسرا ؟..تويِ قسي القلب يه دفعه من رو ازهمين نرده ها اويزون کردي ..حقته الان به چهار ميخت بکشم ..
يه خندهءقشنگ ديگه کرد ..چرا تا حالا خندهءکسرا رو تو ذهنم نقاشي نکرده بودم ..؟
-حقت بود ..اونقدر مفلوک وبدبخت شده بودي که واقعا ازته دلم ميخواست پرتت کنم پائين ...
اخم هام تو هم شد ..خودم رو اويزون نرده ها کردم ...فاصلهءزيادي تا زمين نداشت ولي تو اون لحظه هايي که چشمهام نميديد واويزون مچ دستم بود به نظرم فاصله اش از زمين تا اسمون بود ..
-من داشتم از ترس سکته ميکردم لازم نبود پرتم کني ...
بازهم يه لبخند ديگه جوابم شد ..برگشتم واز پشت به نرده ها تکيه دادم ..
-خب بگو ..
با يه حالت معذب دستي به موهاش کشيد ..تارهاي سياه موهاش از لابه لاي انگشتهاش ليز خورد ..
-ازکجا بگم ..؟
-از اولش ..چند وقته من رو ميشناسي ؟..مسيح واني رو ؟..پيش اقا چي کار ميکردي ..؟اصلا تو چي کاره اي ..؟اسمت واقعا کسراست ..؟
همون صندلي اي رو که من هميشه روش ميشستم رو عقب کشيد ونشست ..
-خب اولين سوال ..اسم اصليم کسراست ...بهت دروغ نگفتم ..ولي منصور من رو به اسم ضياءميشناخت ..
چشمهام گرد شد ..
-تو تو ؟..ضياءتويي ...؟اره ..؟
شونه اي بالا انداخت ..
-اره منم ..
-ميدوني تا حالا دو بار من رو نجات دادي ...؟
-چهار بار ..
چشمهام ريز شد ..
-چرا چهار بار ..من همه اش دو بارش رو يادمه ..؟
دستي رو که رو ميز بود رو مشت کرد ..
-لازم نبود همه چي رو تو بدوني ..
دوباره کلافه شده بود ...
-بهتره راجع بهش حرف نزنيم ..
-يعني اون کسي که شب اخرمن رو اش ولاش از دست اقا بيرون کشيد تو بودي ..؟
-اره ..
-اصلا تو کي هستي ..؟
-سروان کسرا سپهري ..
-پليسي ...؟
-با اجازتون ..
-چه جوري تونستي تا اين حد به اقا نزديک بشي ..؟
ابرويي بالا انداخت ..
-به سختي ..
-خب چرا من رو نجات دادي ..؟ممکن بود خودت تو خطر بيفتي ..؟
-شب اخر رو يادته ..؟همون شبي که ..
يه مکث کرد ..
يادم بود ..شب مرگ چشمهام رو خوب به ياد داشتم ..يه نفس سنگين کشيد انگار که براش سخت بود ..
-همون شبي که لباس شرابي پوشيده بودي ..با اون پرهاي رنگي روي موهات ...
سرش رو بالا اورد ..نگاهش خاص بود ..يه جوري که انگار برگشته به همون شب ..همون شبي که من شرابي پوش بودم با کلي پرهاي سفيد وشرابي ..
-اره مگه ميشه يادم نباشه ..؟
-خب اون شب من هم بودم ..البته جايي که من بودم خيلي تاريک بود ..ولي تو من رو ديدي ..نگاههاي کنجکاوم رو ديدي...
راستي اصلا من رو چه جوري ديدي ..؟اصلا چرا اينقدرکنجکاو بودي که من رو ببيني ...؟چرا وقتي منصورحواسش به تو نبود بهم نگاه ميکردي ..؟
-چون برام عجيب بودي ..همه ميگفتن ميخنديدن ولي تو فقط تو سايه وايساده بودي ..نه گيلاس مشروب دستت بود ..نه سيگار ..نه دستت تو دست زني بود ...هيچي ..
تو فقط وايساده بودي وبين اون همه ادم به من نگاه ميکردي ...با اينکه نميديدمت ولي سنگيني نگاهت رو قشنگ حس ميکردم ..
-من خيلي وقت بود که ميخواستم فراريت بدم ..ميديدم با اينکه منصور اذيتت ميکنه بازهم کوتاه نميايي وتسليم نميشي ولي نميشد ..اون شب هم اومدم سراغ منصور تا شايد کاري پيش ببرم ولي ..
دندونهاش رو رو هم سابيد ..
-وقتي منصور رو با اون زخم تو پهلوش ديدم مطمئن بودم که کشتت ..وقتي هم که چشم بهت افتاد انگار که يه جنازه ديدم ..
خيلي خودمو کنترل کردم که نپرم رو منصور وخفه اش نکنم ..تمام صورتت خوني بود نزديکتر که اومدم چنان خوني از کاسهءچشمهات ميرفت که انگار حمام خون راه افتاده بود ..
اگه همون لحظه ازم ميپرسيدن که به نظرم مردي يا زنده اي؟ بدون مکث ميگفتم تموم کردي ..تو رسما يه جنازه بودي ..
ولي نبضت رو که گرفتم نفس راحتي کشيدم ...توي جونور زنده بودي ..)
خنده ام گرفت ..الحق که اسم برازنده اي بود... کسي که بعد از اون همه زخم زنده بمونه کم از جونور نيست
از نرده ها سوا شدم واز کنارش رد شدم..دلم هواي اطاق مسيح رو کرده بود ..
دستم رو دستگيرهءدر ثابت موند ...دلم ميتپيد بي جهت بود يا نبود رو نميدونستم ولي ...ميتپيد ..
چشمهام رو بستم ..يه نفس عميق کشيدم واروم دستگيره رو پائين دادم ..
درباز شد واطاق مسيح ...بوي مسيح ...خاطرات مسيح زنده شد ..
عين اطاق من بود ..با تفاوت يه ميز کامپيوتر ..بالکن نداشت ..ولي پنجرهءقدي دلبازي تمام اطاق رو روشن کرده بود ..
*چهره ها *
بارون ميومد وصداي شرشربارون با اهنگ ستايش مرتضي پاشايي دل ادم رو اروم ميکرد ..
[/sub]
[sub](دوباره نم نم بارون ...صداي شرشر ناودون ..دل بازم بي قراره ..
دوباره رنگ چشاتو ..خيال عاشقي با تو .اين دل امون نداره نداره نداره ...)
تو اهنگ غرق بودم ولذت ميبردم ..
-ايرن ..؟
-هوم ..؟
-صورتها چقدر برات مهم ان ...؟
-منظورت چيه ..؟
-منظورم اينه که چهرهء يه ادم مثل من چقدر مهمه ...؟ميتونه رو نظرت تاثير بذاره ..؟
-اگه تا قبل از اين جريانها ازم ميپرسيدي ميگفتم صورت مهمه ..ولي الان ميبينم سيرت مهمتره ..
کسايي رو تو اين چند وقته ديدم که برخلاف خوش چهره بودن... ذاتشون پليد بود ..زنهاي فرشته مانندي رو ديدم که ذاتشون نجس بوده ...مثل حبيب ...
صورتش خوب بود شايد اگه نميشناختمش حتي ميگفتم عاليه ولي نبودمسيح... حبيب يه زالو بود ..يه اشغال ...
يه خوک ...يه کفتار... يه لاشخور ...هرچي بود ادم نبود ...
[/sub]
[sub](شبام و خواب نوازش... دوباره هق هق وبالش ..گريه يعني ستايش ..
ستايشِ تووچشمات ..دلم هنوز تورو ميخواد.... دل بازم پرزده واسه عطر نفسهات .....)
-ولي شماها ..شماها سيرتت خوبي داريد ..تو... اني وکسرا ...نديدمتون ولي ادمهاي خوبي هستيد حتي اگه زشت هم باشيد براي من همون ادمهاي خوب باقي ميمونيد .
........
سرک کشيدم تا يه عکس ازش پيدا کنم ..يه عکس ازتکيه گاه اين چند ماه ...ولي نبود ..نه رو ميز کامپيوتر ..نه بالاي تخت ..نه حتي رو پاتختي وديوار ..هيچ عکسي نبود ..
-دنبال چي ميگردي ..؟
-يه عکس از مسيح ..
-نيست ...دنبالش نگرد ..
متعجب برگشتم به سمتش ..
-چرا ..؟
-خود مسيح خواست که هرچي عکس داره جمع کنيم ..
(يعني چي ..؟چرا ..)برگشتم سمتش ..
-چرا ؟ چرا همهءعکسهاش رو جمع کرد ...؟
-چون نميخواست تو ببنيشون ..
کم کم داشتم عصبي ميشدم ..همهءسوالهاي من رو با يه نيم خط جواب ميداد ..
-خب چرا نميخواست ..؟
-اينهمه کنجکاوي براي چيه ..؟بهتره به نظرش احترام بذاري ..
-کــــــــــسرا ..؟
عصباني شده بودم ..من فقط يه دليل قانع کننده ميخواستم ..
-چيه ..؟
-چرا ..؟
کلافه پوفي کشيد ورو چرخوند ..
-کســـــــــــــــــرا ..؟
-خيل خب ...باشه خودت خواستي ...مسيح ..صورت عادي نداشت ..
[/sub]

[sub]اَداش رو دراوردم[/sub][sub] ..
-يعني چي که صورت عادي نداشت ..؟
يه نگاه ناراحت بهم کرد ..دوست نداشت بگه ..اخه چرا ..؟
يه نفس عميق ديگه کشيد وخيره شد تو چشمهام ...بالاخره تصميمش رو گرفت که بگه ...
-تمام گردن مسيح به اضافهءشونه وپيشونيش سوخته بود ..
-چي ..؟
وارفتم ..
-مگه ميشه؟ ..من خودم صورتش رو لمس کردم ..پوستش سالم بود ..چرا بهم دروغ ميگي ..؟
-مسيح چند تا عمل زيبايي کرده بود ..پوست گونه وصورتش تا پيشوني خوب شده بود ولي به خاطر جراحت نه مژه داشت نه ابرو ..
پوست گردن وپيشونيش هم پوست جديد رو قبول نکرد وهمون جوري موند ..ايرن... صورت مسيح خيلي افتضاح تر از اين چيزيه که دارم بهت ميگم ..
-پس به خاطر همين ميگفت با ديدنش زده نشم ..؟
کسرا نفسي تازه کرد وسري تکون داد ...
-چرا بهم نگفتيد ..؟
-تو نميدي ..دليلي نداشت که بدوني ..درضمن خود مسيح نميخواست که بفهمي ..
-پس به خاطر همين هميشه دستمال گردن داشت ؟..به خاطر همين عکسهاشو جمع کرده ؟...
بغض گلوم روگرفت ..
-بيچاره مسيح ..
از رو تخت بلند شدم ..دلم ريش شده بود وطاقت موندن تو اطاقش رو نداشتم ..
[/sub]
[sub](اطاقم عطر تو داره ..دلم گرفته دوباره ..کارمن انتظاره ..
يه عکس ودرد دلهام و ..ميريزه اشک چشمهامو ..غم تمومي نداره نداره نداره )
بي اراده به سمت حياط راه افتادم و روي تک نيمکت حياط نشستم ..
-مسيح رو از کجا ميشناختي ؟..
کنارم نشست ودستهاش رورو پشتي نيمکت باز کرد يکي پشت من ...يکي ديگه ازاد ..
-وقتي وارد باند منصور شدم مجبور بودم خودم رو يه جوري بالا بکشم ..مسيح رو ديدم وبواسطهءدوستي با اون به منصور نزديک شدم ..منصور علارقم تمام حرفهاش يه جورهايي از مسيح حمايت ميکرد ..ولي مسيح نه .
منصور هم که ديد من هواي مسيح رو دارم و مثل خودش مراقبشم ...دلش باهام نرم شد ومن رو پذيرفت ..
-پس چرا بعد از اينکه جنازه ام رو پيدا کردي من رو اوردي اينجا ..؟
-اين باغ مال مادر مسيحه ..هيچ کس حتي خود منصور هم اينجا رو به ياد نداشت ..ولي من بواسطهءمسيح اينجا رو ياد گرفتم ..
اوردمت اينجا چون عقل جن هم به اينجا قد نميداد ..کي فکرشو ميکرد که تو پيش پسر ناتني منصور باشي ...؟
-مسيح ميدونست پليسي ...؟
-اره از همون اول فهميد ...وقتي ديد که دارم کلي جلز وولز ميکنم که يه جوري وارد حريم منصور بشم ....دوزاريش افتاد وبعد هم کمک کرد ..مسيح زخم خورده ءمنصور بود ..
مثل اينکه تمام سوختگي هاي مسيح به خاطر سهل انگاري منصور بوده ...)
دوباره يخ کردم ...منصور بي همه چيز حتي از پسرناتني خودش هم نگذشته بود 
-اين جوري که خودش تعريف ميکردتقريبا ده پونزده سال پيش تو يه لج ولجبازي گروهي يکي از رقيب هاي منصور خونه اش رو که از قضا مسيح ومادرش هم توش بودن اتيش ميزنه ..که به اصطلاح خودشون زهر چشم بگيرن ...
مسيح ميسوزه وريه هاش اسيب ميبينه ومادر مسيح جلوي چشم هاي مسيح گُر ميگيره وخاکستر ميشه 
براي بار هزارم تو دلم مينالم ..
(بيچاره مسيح ...)
-اون موقع ها مسيح خيلي کوچيک بوده منصور دچار عذاب وجدان ميشه ويه جورهاي دنبال کار مسيح رو ميگيره ..حتي نصف عمل ها رو هم اون به روي صورت مسيح انجام ميده ..
به خاطر همين بود که منصور برخلاف تمام کارهاي مسيح بازهم هواش رو داشت ..منصور مسيح رو مثل پسر خودش دوست داشت 
نفسي از ته سينه ميکشم وبغضم رو قورت ميدم ..
تو دلم نجوا ميکنم ..
ممنونم مسيح که با جمع کردن عکسهات خودت رو برام قوي نشون دادي ...
مسيح تو ذهن من بدون سوختگي ودرد بود ..مسيح... تنها پناه من... تو تصويرهام همونجوي قوي بوده وميمونه ..ممنونم ازت مسيح 
از جام بلند ميشم ..اين خونه رو با خاطرات بد وخوبش رها ميکنم ...
بايد برم.. زندگي با چشمهاي مسيح هنوز ادامه داره ..
کنار کسرا ميشينم واستارت ميزنه ..افتاب داره غروب ميکنه وچشمهاي مسيح رنگهاي زيباي خلقت رو تماشا ميکنن ... 
*******
دم خونه وايساد ..
گوشيت رو بده ...گوشيم رو که دادم دستش ...يه سري شماره زد وگفت ...
-اين شمارهءمنه به اسم کسرا سيوش کردم ..اگه يه موقع کاري داشتي...
-مثلا چه کاري ...؟
-نميدونم هرکاري من هستم ..مسيح تو رو دست من سپرده ..
(امان از دست مسيح وکارهاش ...)
-من ديگه حالم خوب شده ..ميتونم از پس خودم بربيام ..
کلافه رو فرمون ضرب گرفت ..
-گفتم اگه کاري داشتي ..
اخم هام رو تو هم کردم ..
-اميدوارم صدسال سياه کارم به تو وپليس گير نکنه ..
نگاهش رو صورتم چرخيد ورو چشمهاي مسيح ثابت شد ...
-ولي من اميدوارم نه به خاطر پليس بودنم ..بلکه به خاطر يه ذره دلتنگي يه وقتهايي حالي ازم بپرسي ..
حرف چشمهاش رو ميخوندم ..؟يا نه ؟شايد هم نميخواستم بخونم ...
جوابش رو بدم؟؟ ..بگم ممکنه دل من هم مثل تمام روزهاي قبل برات تنگ بشه؟؟ ..يا نه حرفي نزنم .؟؟.
چرا نگاهش هر لحظه يه رنگي بود ..؟چرا رنگين کمان رنگ بود ...؟چرا نميتونستم چشمهاي مسيح رو از باتلاق چشمهاش بيرون بکشم ...؟
سينه ام سنگين شده بود ...بايد ميرفتم ..اگه ميموندم بعيد نبود که اب بشم زير اون همه رنگ وحس توي چشمهاش ..
چشمهام رو بستم ورو گرفتم ...
-من بايد برم ..خداحافظ ...
جوابي نداد يا شايد هم داد ومن نشنيدم ..
چون زودتر از اون که جوابي بشنوم از ماشين پياده شدم ودروبا کليد بازکردم ..درد مسيح هنوز به قلبم نيشتر ميزد ..
[/sub]

[sub]هنوز داشتم التماس ميکردم[/sub][sub] ..
-نه اقا تروخدا رحم کنيد ..اشتباه کردم ببخشيد ...تروخدا هرچي ميخوايد بهتون ميدم ولي بهم کار نداشته باشيد ..
دکمه هاي پيرهنش رو دونه به دونه بازکرد اشکام بيشتر باريد ..نفسم بيشتر به خس خس افتاد ..
-اقا تورو جون زن ودخترتون ..تروجون مادرتون اينکارو با من نکنيد ..
لباسش رو به کل از تنش دراورد وبه سمتم اومد ..
دوراطاق چرخيدم وزار زدم ..چرخيدم والتماس کردم ..
-اقا توروخدا من غلط کردم ..ديگه از اين گوه هاي زيادي نميخورم ..
دستهام رو رو هم سائيدم وبازهم زار زدم ..
-توروجون عزيزتون بذاريد برم ..
اطاق ته کشيد که مرد کت وشلواري بهم رسيد وموهام رو از پشت چنگ زد ..سرش رو به گوشم نزديک کردونفسش رو تو صورتم به شدت دميد ..
-چيه؟ ..چند روز پيش که خوب بلبل زبوني ميکردي ..؟حالا از چي ميترسي ..؟تو که دنبال حقت بودي ..؟بايد درک کني که منم دنبال حقمم ..
به دستي که موهام رو چنگ زده بود اويزون شدم ..
-اقا توروخدا نه ..بذار برم ..مامانم نگرانمه..قول ميدم هيچي نگم ..قول ميدم هرچي دارم وبراتون بيارم ..اذيتم نکن ..توروجون عزيزت 
کشيدن موهام بيشتر شد وهمونجوري که موهام تو دستش بود من رو کشيد وپرت کرد رو تخت ..
خواستم از سمت ديگه تخت پائين برم که مثل يه حيوون رو تمام بدنم چمبره زد ..
-راستي بهت گفتم تو اين لباسها خيلي خوشگل شدي ...؟
با مشت ولگد سعي کردم ازش فاصله بگيرم ..ولي مرد سر تراشيده خيلي راحت مهارم کرد ..
پاهام رو حبس کرد ودستهام رو تو يه دست گرفت ..زارميزدم ..التماس والتماس و...التماس ..
-اينکارو با من نکن ..بي ابروم نکن ..
ولي نميشنيد ..قوي وپرزور بود ومن مثل يه جوجهءهراسون هيچ راه فراري نداشتم ..
درد بود ..زجر وننگ وبي ابروگي ...نجاست ...کثافت وهوس ...
نعره زدم ..زار زدم واخر سر سکوت کردم واشک ريختم ..
کار ديگه اي هم از دستم ساخته بود ..؟نبود ..
مرد کت وشلواري لذتش رو برد ومثل يه تفاله پرتم کرد کنار ..
اونقدر زارزده والتماس کرده بودم که ديگه رمقي براي حرکت نداشتم ..مرد سر تراشده پيپِ ش رو روشن کرد ...ودست تو جيب کتش فرو کرد ويه چاقو بيرون کشيد 
خدايا نه ..ديگه جايي براي تحمل ضربهءاين چاقو ندارم ..
-ميدوني اين چيه ..؟
واقعا تو اين موقعيتي که تموم وجودم له شده بود برام مسئله طرح ميکرد ..؟
اروم ناليدم ..
-چاقو 
-اره چاقواِ ..يه چاقوي قديمي ..دوستم بهم داده ...ببينش رو دسته اش اسمم رو حک کرده ..خيلي دوستش دارم ..
بي پناه وبي انرژي فقط نگاهش ميکردم ..
-من يه عادتي دارم ..بگو چي ..؟
ضعيف جواب دادم ..
-چي ..؟واشکم دوباره چکيد ..
-وقتي که با يکي باشم ...
برگشت به سمتم وتو عرض چند ثانيه با چاقو رو بازوم شيار کشيد خون از بازوم جاري شد ودرد پيچيد ..پوستم شروع به گز گز کرد
مرد سرتراشيده انسان نبود ..حيوان بود ..يه ديوانه ...
-به ازاي هر عشق وحال يه خط رو بازو يا رُون پات ميکشم ..چون بازوهاي خوش تراشي داري پس چه بهتر که رو بازوت باشه ..
هررابطه مسايه با يه خط ..دخترهايي باهام بودن که روي جفت بازوهاشون پراز خط بوده ..نميدوني شمارش اين خط ها چه حالي ميده ..يه وقتهايي با شمردنشون دوباره به هوس ميوفتم..
(ديوونه بود ..نبود ..؟حيوون بود.... نبود ؟)
-پس از اين به بعد هروقت که باهات بودم خودت رو امادهءيه خط جديد کن ..دو يو اندرستند؟(do you anderstand)
بريدگي رو با دست فشردم وسر تکون دادم ..چارهءديگه اي هم داشتم ..؟
[/sub]

[sub]*واقعيتي تلخ تر از تلخ*
..........
ازخواب پريدم ..زخم هاي روي دستم انگار تازه شده بودن ..
هواي اطاق تاريک تاريک مثل قير وهم الود شده بود ..دوباره اب گلوم رو قورت دادم ..عطش داشتم بي نهايت عطش داشتم ...
از اطاق اومدم بيرون وپاورچين پاورچين به سمت اشپزخونه رفتم که ..
صداي خش خش برگهاي حياط وبعد هم سايش کف کفش روي برگها گوشهام رو تيز کرد ..سايه هايي پشت در وردي نرم نرمک وايسادن .
با چشمهايي گشاد شده بهشون زل زده بودم ..که با قفل وکليد درورودي درگيربودن وبه فاصلهءدو ثانيه دروباز کردن ...
يه کلمه تو ذهنم تکرار ميشد ..
(اومدن اومدن ..)
ديگه وقت رو تلف نکردم جونم درخطر بود ..بي اراده از پله ها بالا رفتم وخودم رو تو اطاقم حبس کردم ..
(لعنتي لعنتي چرا بايد همين امشب ايرما پيشم نباشه ..چي کار کنم ..خدايا چي کارکنم ..؟)
با دستهاي لرزون شمارهءکسرا رو گرفتم ..يه بوق ..
ضربان قلبم بينهايت بود ..
دو بوق ..
(وردار کسرا ..)
سه بوق ..
-الو ايرن ..
-کسرا ..
صداي ترسيده ام کسرا رو به هوش اورد ..
-چيه چي شده .. ؟
-اونها اينجان ..
-کيا ..؟
-نميدونم ...پشت در ورودي خونه ان ..
-چي ميگي ايرن ..شايد خواب ديدي ..
با تمام هنجره ام به ارومي غريدم ..
-کسرا ..اونها اينجان ..براي بردن من اومدن ..
-خيل خب .اروم ..(صداش در نوسان بود انگار داره ميدوئه ..)
-تو خودت ديديشون ..؟
-اره با جفت چشمهام ديدمشون ..
-اونها چي ؟تورو ديدن ..؟
-نه حواسشون به من نبود ..
-چند نفرن ..؟
-فکر کنم سه نفر ..
-خب خب اروم ويواش برو زير تخت يا کمد قايم شو ..
-باشه بذار درو قفل کنم ..
-واي ايرن خب اگه درو قفل کني که ميفهمن تو اطاقي برو ايرن برو قائم شو الان پيدات ميکنن ..هراتفاقي هم که افتاد صدات درنياد ..
ايرن يادت نره به هيچ عنوان خودت رو نشون نده ..من دارم ميام ..(صداي دزدگير ماشين تو گوشي پيچيد ..)
-فقط همين جوري با من درارتباط باش ..
همزمان صداي جيرجير قدمها رو پارکت خونه موهاي تنم رو سيخ کرد ...
اومدن اومدن ..خدايا کجا قايم بشم ..؟زير تخت رو نگاه کردم ...نه نميشد کاملا تو ديد بود
حموم ؟؟؟نه ميفهميدن... پس کجا ؟نگاهم به تک کمد اطاق افتاد ..
دروبازکردم وچپيدم توش ..تمام بدنم نبض گرفته بود ..
-ايرن قايم شدي ...؟
زمزمه کردم
- اره ..دارن ميان کسرا ..
صداي قدمها بهم نزديک تر ميشد ..چشمهام رو بستم وسعي کردم بواسطهءقدرت شنواييم حدس بزنم که چه چيزي داره اون بيرون اتفاق ميوفته ..
-اينجا که نيست ..؟
-اَه پس کجاست ..؟بگرديد دنبالش ..ميدونم يه جايي تو همين خونه است ..
از اون همه ترس ودلهره کرخت شدم ..واقعا خودش بود ..همون کثافت ..همون بي شرف ..همون دست راست اقا ..حبيب ...
صداي کسرا تو گوشم پيچيد ..
-ايرن اونجان ..؟ايرن ..؟؟
قدم ها از اطاق دور شد وصداي سائيده شدن کفش ها از راهرو به گوشم رسيد ..
بغضم اروم ترکيد واشکام روون شد ..
-ايرن ؟؟.. چي شده ..؟
-حبيب ..
-حبيب ..؟اون که فراريه ..اونجا چي کار ميکنه ..؟
-اومده سروقتم ..کسرا ..تو کجايي ؟
-نزديکم عزيزم ..
-کسرا اگه گيرم بندازه ...؟
-اروم باش هيچ غلطي نميکنه ..تو کجا قائم شدي ..؟
-تو کمد ..
-نديدنت ...؟
-فکر کردي اگه ديده بودتم ..الان داشتم با تو حرف ميزدم ..؟ ..کسرا ميترسم ..
-من کنارتم ..پناه تو منم ..
-نه نيستي... هيچ کس پناه من نيست ..
اشک ميريختم وسعي ميکردم که با کمترين صدا حرف بزنم ..
-ايرن ..به خدا نزديکم ...تحمل کن ..
-از خودم بدم مياد ..چرا نميتونم جلوش دربيام ..
-ايرن ..
-ميخوام بکشمش ..ميخوام چشمهاشو از تو کاسه اش در بيارم .
-ايرن ايرن گوش بده من قبلا هم تو رو نجات دادم ..يادته ؟يادته همون شبي که منصور کتکت زد ؟همون شبي که با چاقو تو پهلوش زدي ..من اونجا بودم ..
-اره ولي دير اومدي چشمهام کور شد واومدي ..اينبار هم دير ميايي ...
-دير اومدم ولي اومدم ..پس جاي نگراني نيست ..
-چرا هست... تو جاي من نيستي اگه اينبار دير برسي ...اگه دستش بهم برسه ..خودمو ميکشم کسرا ..ديگه طاقت يه امتحان ديگه رو ندارم ...
-گوش کن ايرن ..اخه بذار من هم حرف بزنم ..تو فقط اروم باش وسعي کن توجهشونو جلب نکني ..من تا چند دقيقهءديگه اونجام ..
-نميتونم ..کسرا اونها اينجان وتو ميگي که من اروم باشم ..؟
[/sub]

[sub]-خب فکر کن نيستن ..اصلا به يه چيز ديگه فکر کن ..اينکه دوباره به زندگيت برگشتي
- اره برگشتم ولي با کلي بدبختي وبا زخمهاي روي بازوم ..کسرا اقا رو بازوم خط ميکشيد ..هردفعه که باهام بود ..
اشکام قطع نميشد وکم کم به هق هق ميوفتادم ..ميدونستم خطرناکه ...ميدونستم ممکنه صدام رو بشنون ولي نميتونستم جلوي خودم رو بگيرم ..
اصلا نميدونستم اين همه دردي که يه دفعه اي به سمتم هجوم اورده به خاطر بازگشت حبيب بوده يا ترس از دوباره زنداني شدن ..
-ميدونم ميدونم ايرن 
-تو نميدوني ..تو چي ميدوني وقتي کنارش بودم چقدر ميترسيدم ؟..اون مرد يه هيولابود ...حبيب هم بدتر ازاون ..يادته يه بار اومد سروقتم ..يادته کسرا ..؟
-يادمه ايرن ..ولي ديدي که نذاشتم 
-اره نذاشتي ولي اينبار چي ..؟
-من دارم ميرسم ايرن ...طاقت بيارواروم باش ..صداتو ميشنون ..
-چه جوري ساکت باشم؟ دارم از ترس زهره ترک ميشم ..کسرا تو کجايي ؟..من الان ميخوام پيشم باشي 
-دارم ميرسم ..ببين گوش کن ..اصلا بذار من حرف بزنم ..تو فقط گوش کن باشه ...
با بغض گوشي رو بين گوشم وديوار کمدتکيه دادم وناليدم ..
-باشه تو بگو ...
-بذار يه داستان برات تعريف کنم ..از يه مرد پليس ..ازيکي که هميشه کارش براش مهمتر از هرچيز ديگه اي بود ..از يه مردي که تقريبا قلب ومروت نداشت ..
عشق تو زندگيش مرده بود ...چون يه نفر به اسم منصور اقبال خواهرش رو فروخته بود ..
فروخته بود به عربها تا هربلايي که دلشون ميخواد سرش بيارن ...
اصلا اون مرد انسان نبود يه رباط بود که بودن ونبودن ادمها رو با هدفش ميسنجيد ..
واون هدف نابود کردن منصور اقبال بود ..هرجوري ...به هر طريقي مهم نبود ..فقط بايد منصور رو هلاک ميکرد تا دلش اروم بگيره ..
يه روزي به خاطر همين هدف با کلي نقشه وارد گروه منصور شد ..گروهي که هرکاري از دستشون بر ميومد انجام ميدادن ..
قتل... خريد وفروش مواد ..قاچاق انسان ..فروش اعضاي بدن ..تجاوز ...وحتي فروش دختر بچه ها به اعراب ...
اون مرد مجبور بود مثل اونها بشه ..مثل اونها ..پس وقتي که گفتن يه نفر رو بدزد ...قبول کرد ..
قبول کرد مثل اونها باشه تا باورش کنن ..تا بتونه خودش رو بالا بکشه ..تا بتونه دست راست منصور بشه وازنزديک به قلبش خنجر بزنه ...
با سه نفر ديگه رفت سر وقت اون دختر ..يه دختر با يه مانتوي مشکي معمولي ويه کوله ويه مقنعه ..يه دختر سادهءساده ..
دزديدتش ..حتي تو دهنش زد ..ميخواست برتريش رو نسبت به اون سه تاي ديگه ثابت کنه ..ميخواست اونقدر شبيهشون بشه که منصور اون رو يکي از خودشون بدونه 
دست وپاي دختر رو بست ويه گوني هم کشيد رو سرش ..اون دختر بيچاره نميدونست جريان چيه ..گريه ميکرد وميلرزيد وبا همون کيسهءروي سرش دنبال راه نجات بود ..ولي راه نجاتي نبود ..
دل مرد پليس براي دختر ميسوخت ولي هدف مهمتربود ..وقتي رسيدن براي خودشيرين پيش منصور دختر ومثل گوشت قصابي رو دوشش انداخت وبرد وتحويل رئيس داد ...رئيس رفت سراغ دختره ..
مرد پليس بود ونبود ادمها براش اهميت نداشت ..هيچي جز هدفش مهم نبود .ولي اينبار اون دختر دست وپا بسته براش مهم بود ..
اخه خودش دزديده بودتش ..يه جورهاي اون دختر مرد پليس رو ياد خواهرش مينداخت ..خواهري که ديگه اصلا زنده نبود که بخواد شبيه به دختر باشه ...
حالا اون مرد پليس مقصر درد اون دختر ساده بود ..مقصر داد وفريادها والتماسهاي پشت در بود ...
مردپليس پشت در بسته زجر ميکشيد ونفس نميکشيد ..حرص ميخورد وتو خودش ميريخت ..
ميدونست دو حالت بيشتر نداره يا بره تو وتو صورت رئيس بکوبه ودختر رو فراري بده که احتمالش خيلي ضعيف بود يا اون دختر رو فعلا قربوني کنه ..چرا؟ چون هدف مهمتر بود ..
رئيس دختر روزد... ازارش داد وبعد هم ولش کرد وازاطاق بيرون اومد ..
مرد پليس نفس تازه اي کشيد... پيش خودش گفت 
-من کارمو انجام دادم... شب که شد با کمک افراد بيرون دختر رو فراري ميدم..تا هم کارم رو خوب انجام داده باشم وهم دختر نجات پيدا کرده باشه ..
ولي برخلاف تموم نقشه هاي قبلي مرد پليس ...همه چي خراب شد ..
رئيس به زور اون رو به همراه ده نفر ديگه راهي شهر ديگه اي کرد ومرد پليس موند وعذاب وجداني که داغونش ميکرد ..
مات بدون حتي يه قطره اشک زل زده بودم به تاريکي توي کمدکه صداي شکستن شيشه باعث شد جيغ خفه اي بکشم ..
-الو..الو .. ايرن خوبي ..؟
خواستم جواب بدم که در بي هوا باز شد ودستي من رو بيرون کشيد ..حتي تو تاريکي هم ميتونستم بشناسمش ..حبيب بود ..
[/sub]

[sub]خواستم جواب بدم که در بي هوا باز شد ودستي من رو بيرون کشيد ..حتي تو تاريکي هم ميتونستم بشناسمش ..حبيب بود[/sub][sub] ..
-سلام ايرن کوچولو ..قايم موشک بازي ميکني شيطونه ...؟
دوباره صداي شيشه وهمهمه ...شونه ام رو گرفت ودنبال خودش کشوند ..
-بيابريم عروسک خيلي وقته که دنبالتم ..
از ترس زبونم بند اومده بود تحمل حبيب واقعا سخت بود بازوم رو گرفت ودنبال خودش کشوند ..از اطاق بيرون اومديم وپله ها رو پائين رفتيم ..
هنوز از بيرون صداي همهمه وتکاپو ميومد ..
دست برد تو کمرشو اسلحه اش رو دراورد ...با سر لولهءاسلحه اش به شونه ام کوبيد ..
-اين همه گند کاري به خاطر توي اشغاله ..بذار از اين جهنم خلاص بشم من ميدونم وتو ..
ومن ...از ته دل دعا کردم ...تا اخر عمر از اين جهنم خلاص نشم... که حبيب بدونه ومن ..
درو بازکرد ومن رو هول داد بيرون ..لولهءتفنگ رو گذاشت رو گيجگاهم واز پشت به من چسبيد ..
از بيخ گوشم فرياد زد ..
-هيچ کس جلو نياد وگرنه ميکشمش ..
ياد فيلمها افتادم ..درست مثل فيلمهاي جنايي من تو دستهاي حبيب گير افتاده بودم وکلي اسلحه به سمت من ومرد پشت سرم نشونه رفته بود ..
اونقدر دوباره ديدن حبيب ازارم ميداد که حتي جرات مقاومت هم نداشتم ..تو يه جوربي حسي مطلق گير کرده بودم ..
دور وروم پراز ادم بود ...ماشين ونورو پليس و....کسرا ...
-ولش کن حبيب ..خودت رو تسليم کن اين جا اخر راه ..
اسلحه رو بيشتر رو شقيقه ام فشرد ...
-فکر کردي... اگه اخر راه منه ...اخر راه اين عروسکت هم هست ..
-خرنشو حبيب اگه الان تسليم شي ميتونم تو مجازاتت تخفيف بگيرم ...
-کورخوندي ضياءمن با اين حرفها تسليم نميشم ..
دوباره اسلحه روبه شقيقه ام فشرد ...
-جلو نيا وگرنه کشتمش ...به اونها هم بگو تفنگهاشون رو بندازن ..
-خيل خب اروم کسي به تو کاري نداره ..بذار ايرن بره ...
عصبي دوباره فرياد زد 
-گفتم بهشون بگو تفنگهاشون رو بندازن ..
کسرا با دست اشاره کرد سراسلحه ها پايئن اومد ..
-خودت هم بندازش ...
کسرا مستاصل يه نگاه به حبيب کرد ويه نگاه به من ...اسلحه رو اروم پائين اورد ..
-بفرستش پيش من ..
کسرا واقعا نميدونست چي کار کنه ...دو دل بودنش رو ميديدم ..
اسلحه رو انداخت وبا نوک پا هولش داد جلو ..
حبيب راه افتاد وتو امتداد ديوار حرکت کرد 
چشمم به کسرا بود که نزديک ونزديک تر ميشد ..ولي چه اهميتي داشت ..؟مقصر تمام بلاهايي که سر من اومده بود کسرابود ..اگه من رو نميدزديد؟.. .اگه ..من رو پيش اقا نميبرد ..؟اگه ..اگه ..؟
وجدانم فرياد زد ..
(خنگ نشو ايرن ..حتي اگه کسرا هم تو رو نميدزديد کس ديگه اي به جاش اينکارو انجام ميداد ..تمام بلاهايي که سرت اومده به خاطر حماقت خودته ..
به خاطر اينکه فکر ميکردي يه تنه همهءدنيا رو حريفي... ولي حريف نبودي ..تو حتي از پس خودت هم بر نميومدي ..)
دوباره با تمام خشمم به وجدانم غريدم 
(ولي اون بود که من رو تو بغل اقا انداخت ..؟)
(اون يا يکي ديگه ...برو خدا روشکر کن که باز بود وتونست جنازه ات رو از زير دست وپاي منصور جمع کنه ... وگرنه ديگه اينجا تو دستهاي حبيب کشيده نميشدي ..)
-من يه ماشين ميخوام همين الان ..
دوباره فشار لولهءاسلحه ...
قطرهءاول اشکم چکيد ..نميدونم چرا فکر ميکردم لحظه هاي اخر عمرمه ...ميدونستم که حبيب اون قدر ازم متنفر هست که حتي به قيمت مرگ خودش هم ازم انتقام ميگيره ..
با همون نگاه نااميد زل زدم به کسرا ...نگاه کسرا از حبيب جدا شد وتو نگاه خيسم گره خورد ..
پلک زدم ...يه قطره اشک ديگه ...قرار بود بميرم ..اين رو ميفهميدم .
صداها رو نميشنيدم ..حرفها رو ...نگاهم تو نگاه کسرا گير کرده بود ..
چشمهاي مسيح حرف نگاه کسرا رو خوب ميخوند ...اون هم نگران بود ...بيشتر از حد هم نگران بود ...با نگاهم التماسش ميکردم نجاتم بده ..
ولي نميتونست ...چشمهام رو بستم...معلوم بود که کاري از دست کسرا هم بر نميومد ..
با همون اسلحهءروي گيج گاهم من و به سمت يه ماشين برد ..
-بشين پشت رل ..
ناليدم ..
-بلد نيستم ..
دوباره با تحکم هولم داد 
-گفتم بشين پشت ماشين ..
کسرا داد زد ..
-مگه نميشنوي ميگه بلد نيست ..
حبيب مردد بود وقت هم نداشت 
-بذار ايرن بره من رو به جاش ببر ...
صداي پوزخند حبيب رو بيخ گوشم شنيدم ...
-حالا که اينقدر خاطرشو ميخواي جفتتونو ميبرم ..بشين پشت رل ..فقط حواست باشه دست از پا خطا کني يه گوله تو مخشه ..
کسرا نشست پشت رل ومن وحبيب هم عقب نشستيم ..
-بجنب راه بيفت ..
کسرا هم دست دست نکرد وماشين تو عرض دو ثانيه پرواز کرد ..
-کجا برم ..؟
-فعلا يه جوري برو که گممون کنن .
[/sub]
 


 
رمان گاد فادر
پاسخ
 سپاس شده توسط -Demoniac-


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان گاد فادر - ▲ℐяυηℐє ҡι∂ƨ▲ - 09-05-2015، 22:54

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 3 مهمان