امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان گاد فادر

#7
فصل هفتم

*درد مسيح *
-تو ميدوني مسيح چش شده ..؟
خودم رو زدم به اون راه ودوباره با سرانگشتهاي اشاره ام شروع به خوندن شعرهاي مريم حيدزاده کردم ..
-ايرن ..؟اتفاقي بين تو ومسيح افتاده ..؟
دستهام استپ شد
- چه اتفاقي ..؟
-يعني ميخواي بگي هيچ خبري نشده ..؟
-چي ميگي آني ..؟چه خبري قراره باشه ..؟
-نميدونم ولي هرچيزي که هست مال اين دو سه روزه که من شيفت بودمه..
مسيح که اصلا سمت تو نمياد تو هم که خودتو دوباره تو اطاقت حبس کردي ..وقتي هم که سر ميز غذا مجبوريد کنار هم بنشينيد ..تو سرتو تو چونه ات فرو ميکني اون هم که بدون حرف زل ميزنه به تو ..
چرا بهت زل ميزنه ..؟
-من چه ميدونم ..مگه من اصلا ميبينم که زل ميزنه يا نه... که دليلش رو بدونم ..؟
-چرت نگو ايرن ..تو قشنگ متوجهءسنگيني نگاه ها ميشي ...بارها شده زل زد بهت ..تو انا سرت رو بلند کردي 
اصلا اگه نميفهمي که مسيح بهت نگاه ميکنه... چرا سر ميز سرتو بلند نميکني ..؟چرا تا چهار تا لقمه غذا ميخوري زودي تشکر ميکني وميري تو اطاقت .؟
ايرن حرف بزن چي بين تو ومسيح گذشته .؟
سرم رو دوباره پائين انداختم دوست نداشتم حرفي بزنم ..جواب نهءمن به مسيح دلايل خاصي داشت که هر کسي متوجه نميشد 
اني هم پشت سر داداشش بود واگه ميفهميد که من با جواب منفيم مسيح رو اذيت کردم حتما ازم دلخور ميشد ..
حق هم داشت که بشه بعد از اين همه محبت و...دِين ...بايد جواب مثبت ميدادم ...
دوباره شروع کردم به خوندن ..
-من هيچ حرفي ندارم...از خودش بپرس ..
-فکر ميکني نپرسيدم ؟نگفت ..هيچي نگفت ..ايرن مسيح حالش جسميش خوب نيست ..با حرفهايي هم که بينتون رد وبدل شده حالش داره وخيم تر ميشه ..
ببين حرف دلش چيه ..باهاش کنار بيا .ميترسم با اين خود خوري ها خودشو نابود کنه ..
کم کم داشتم عصباني ميشدم ..با حرص توپيدم ..
-ميشه بس کني اني ..؟به من چه ...برو از خودش بپرس ..حتما يه صلاحي ميدونه که بهت نگفته ...درضمن مريضي مسيح به من هيچ ربطي نداره ..
-اوف از دست تو که اينقدر لجباز ويه دنده اي ..من که ميدونم دوروز ديگه پشيمون ميشي ..حالا هي کار خودت رو بکن ..
عذاب وجدان ازارم ميداد ..اگه واقعا بلايي به سرش ميومد چي ..؟اگه به خاطر جواب منفي من دست از تلاش برميداشت چي ..؟
صدايدر اطاق بلند شد .که اني رو دوباره صدا کردم ..
-اناهيد .؟؟
عصبي جوابم رو داد ..
-حالا حالش خيلي بده ..؟
-اره افتضاحه ..خودت که صداي سرفه هاش رو ميشنوي ..قرار بود امروز بره پيش دکتر ولي قبول نميکنه ...هرکاري کردم ميگه نميخوام برم ..
تو باهاش حرف ميزني ايرن ...؟اگه واقعا اين حالتهاش به خاطر تو نيست پس باهاش حرف بزن وقانعش کن که بره دکتر ..وضع سينه اش خيلي بهم ريخته ...
فقط سرتکون دادم که اني در وبست ورفت 
درسته که نميتونستم جواب مثبت بدم ...درسته که درکنار مسيح بودن غير ممکن بود ...ولي اونقدر بهش مديون بودم که نذارم بلايي سرخودش بياره ..
بايد باهاش حرف ميزدم وقانعش ميکردم ..با اين اوصافي که آني ميگفت مطمئنم اخر سر يه بلايي سرخودش مياورد ..
کتاب رو روي ميز گذاشتم واروم وبا احتياط از اطاق زدم بيرون ميدونستم اطاقش دومين در از اطاقمه ..
اطاق اني رو رد کردم وحالا رسيدم به اطاق مسيح ..
دستگيرهءدر رو تو دستم گرفتم وتقه زدم به در ..
-بله بيا تو ..
دروباز کردم ..
به خاطر رفت وامد کمم به اطاق مسيح... نقشهءاطاقش رو حفظ نبودم ..
بلاتکليف تو چهارچوب در وايسادم 
-ايرن تويي .؟..
برگشتم به سمت صدا .
-اره ميشه کمکم کني ...؟
بازوم رو گرفت وروي تخت نشوند ..
خنکاي تحت که به خاطر باد کولر لذت بخش شده بود زير پوستم خزيد ...
-چه عجب مشرف فرموديد ؟...چي شده که ياد اين دلباختهءحقير افتاديد ..؟
-مسيح ..؟
-جان دلم ..؟
-اومدم باهات حرف بزنم ..
-حرف بزن شيرينم ..
ابروهام بالا پريد ..مسيحِ دلباخته.... يه جورديگه شده بود ..
صداي سرخوش مسيح وتيکه کلامهاش ازارم ميداد نکنه فکر کرده به خاطر جواب مثبت به اطاقش اومدم ..؟
-چيه خانمي ..؟منتظر سراپا گوشم ...(يه تک سرفه )...امر بفرما ..(دو تا تک سرفه) ..
-امروز وقت دکتر داشتي .؟..
لحن صداش به کل برگشت ..يه جورهايي تهاجمي شد ..



-منظور .؟؟
-منظورم واضحه ..آني ميگفت وقت دکتر داشتي وبا لجبازي نرفتي ..
-نرفتم ..که نرفتم ...اني بايد شکايت من رو به تو کنه ..؟
صداي پايه ءصندلي باعث شد من هم بلند شم وبراي گرفتنش دستم رو دراز کنم ..
گوشهءاستينش به دستم اومد که کشيدم و مسيح مجبور شد وايسه ..
-کجا ميري ..؟صبرکن حرفم تموم بشه ..
-چه حرفي ..؟وقت دکتر من به خودم ربط داره ..نه به اني ونه به تو مربوط نميشه ..
-چرا خيلي هم مربوطه ..هيچ معلوم هست چه غلطي ميکني ..؟
استينش کشيده شد که با زور ِدو تا دستم ...دستش رو کشيدم وهولش دادم عقب ..
-بهت ميگم صبر کن ..حرف تو گوشت نميره ..؟
صداي پوزخند مسيح رو از کنار گوشم شنيدم ..
-مثل اينکه جاي من و تو عوض شده ..يه روزي من جلوي کارهاي تو رو ميگرفتم حالا تو همين کارهارو براي من ميکني ..؟واقعا که ..؟
-چرا چرت وپرت ميگي مسيح ..؟من دارم ميگم هدفت از اينکارها چيه ..؟چرا به قول اني چند روزه تو خودتي ..؟چرا دکتر نميري ..؟نکنه قصد خودکشي داري ..؟
-يعني تو نميدوني ..؟
نجواش اونقدر اروم بود که يه لحظه شک کردم همچين جمله اي شنيدم يا نه ...
-چي رو نميدونم ..؟تو پيشنهاد دادي من رد کردم ..حالا اين اداها چيه ..؟
-اين ها ادا نيست ..
-واي مسيح ..جمع کن اين بچه بازي هات رو ..
بهت که گفتم موضوع تو نيستي ...هرکس ديگه اي هم جاي تو بود همين جواب رو ميدادم ..
من نميتونم کنار تو باشم ..اصلابه هرنوع جنس مذکري الرژي پيدا کردم ..
-يعني تو من رو با هرکس ديگه اي يکي ميدوني ...؟
-واي خدا تو چرا اينقدر بي منطق شدي ..؟چرا داري سفسطه ميکني ..؟حرف من چيز ديگه ايه ..نميتونم مسيح ...به خدا دست خودم نيست ..من از مردها بدم مياد ..
بازوهام لمس شد وبوي نفس هاي مسيح روي صورتم پخش ..
-خب بذار تا کمکت کنم ..بذار با همکاري خودت اين مشکل رو حل کنيم ..
دستش رو پس زدم ..
-من احتياجي به همکاري تو ندارم ..ميبيني که الان خوبه خوبم ..
تو اگر طبيب بودي سرخود دوا نمودي... به جاي کمک به من برو به فکر سلامتي خودت باش که با سهل انگاريت ...داري به باد فنا ميديش ..
-يعني باورکنم که براي من نگراني؟ ..که احساسي تو قلبت داري ...؟
ناليدم ..
-مسيح ...ميفهمي داري چي ميگي ..؟من به تو مديونم ..ميدوني چند بار زندگيم رو نجات دادي... ميدوني چند بار تو بدترين شرايط پناهم بودي ..؟
شايد اگه تو وکمک هات نبود من الان به اين راحتي باهات حرف نميزدم ..
تو وآني منجي منيد ..از اون همه گند وکثافت بيرونم کشيديد ودردهام رو پاک کرديد ..
من رو مديون خودتون کرديد ..حالا به نظرت ميتونم تو شرايطي که تو احتياج به کمک داري ولت کنم ..؟
اونقدر نسبت بهت دين دارم که حتي شده از سلامتي خودم هم ميزنم تا شماها سلامت باشيد ..
- فقط ميخواي جبران کني ..؟پشت احساست هيچي نيست ..؟ 
برگشتم ...طاقت نداشتم تو صورتش بگم ..
-اگه هم احساسي باشه به درد تو نميخوره ..مسيح درکم کن من از مردها فراريم ..
اونقدر شکنجه شدم که تا عمر دارم بسمه ..فکر نکنم ديگه بتونم نقش يه زن رو تو زندگيم ايفا کنم ..
ازش فاصله گرفتم وبا قدمهايي اروم به سمت در رفتم ..
دستم که به دستگيره رسيد برگشتم ..
-برو مسيح ...برو دکتر ..به فکر سلامتيت باش..واقعا دوست ندارم که تورو بيمارتر از الانت ببينم ...درسته که هيچ وقت نديدمت 
ولي مسيح تو ذهن من هميشه قويه ..هميشه مثل کوه پشت سر من ومشکلاتمه ...
-خوب باش مسيح تا من وآني مثل هميشه بهت تکيه کنيم ..
درو بازکردم واز اطاق زدم بيرون ..از ته دل دعا کردم که مسيح خريت رو کنار بذاره وبره دکتر ..
اين بهترين ارزويي بود که تو اون لحظه داشتم ..
با صداي باز شدن در اطاق مسيح قلبم به ضربان افتاد ..
-آني ..آني کجايي ..؟
-بله ..اشپزخونه ام .
-من دارم ميرم دکتر ..کاري نداري ..؟
صداي سرخوش اني نزديک تر شد ..
-نه به سلامت ...
-پس من رفتم خداحافظ ..خداحافظ ايرن ..
-درپناه خدا ..مراقب خودت باش ..
-حتما خانمي ...
دوباره سرشدم ..مسيح هنوز جبههءخودش رو حفظ کرده بود ...



*شيرين اقا *
منم واقا ويه تخت ....درست مثل روزهاي قبل ..مثل همون 9 تا خط کشيده .ولي اينبار ..يه فرق کوچيک داره ..واون فرق اينه که من واقا وتخت ..تنها نيستيم ..يه زن ديگه هم هست ..
بهش نگاه ميکنم ..از بالا تا پائين ..موهاي بلوندش ..عشوه هاي ريخته شده تو رفتارش ..ناخن هاي مانيکور شده اش ...نگين روي بينيش ..
احساس ميکنم يه عالم تفاوت هست بين من واون ...
يکي از اين تفاوتها اينه که من راضي نيستم موافق نيستم واون هست ..من به ميل خودم اينجا نيومدم ولي اون اومده ..
يه جورهايي دلم براي جفتمون ميسوزه ..هردو اسيريم ..
هردو گرفتاردست اقائيم ..حالا اون با ميل خودش من بي ميل خودم ..
نميدونم کيه ..؟اصلا اسمش چيه ..؟چرا اينجاست ..فقط ميدونم که اقا بهش ميگه شيرين من ..
واقعا شيرينشه ..؟درست مثل شيرين فرهاد ..؟حرکاتش که ميگه راضيه ...راضيه که با اقا باشه ..ولي ته قلبش ..خدا ميدونه ..
شايد هم راضي نباشه ..شايد هم مثل من مجبوره ..شايد فقط عادت کرده ..که شيرين باشه ..شايد اونقدر زخم خورده که زده به طبل بي عاري ..
درکل ارومه ..ملوسه ..لبخند رو لبش براي اقاست ..
نگاهم به اقا ميوفته ..چي تو فکرته اقا ..؟تا کجا ميخواي بري ..؟اين همه لذت ولذت ولذت وهوس بسِ ت نبود ..؟
ديگه چي ميخواي از اين زندگي ..؟
دست اقا دور کمرم حلقه ميشه ..يه بازو دور کمر من ..يکي دور کمر شيرين اقا ..من وشيرين اقا شديم ملعبهءدست اقا ..
اقا يه سوال ديگه ام رو هم جواب بده ..
اخر اين راه به کجا ختم ميشه ..؟مرگ من ..؟مرگ تو ..؟يا مرگ شيرينت ..
جوابش رو زودي بده ...چون براي مردن زياد از حد عجله دارم ...
........
*راز مشترک مسيح وکسرا*
-اگه بفهمه چي ..؟
-براي چي بايد بفهمه ..؟تو اگه حرفي نزني اون چيزي نميفهمه ..
-ولي من سختمه ..اين جوري نميتونم ادامه بدم ..بالاخره که يه روزي ميفهمه ..
-تا اون روز همه چي حل شده ..
-تو خونسردي ولي من نه ..من دارم غرق ميشم ..همهءزندگيم شده اون ..کسرا اگه من رو نخواد اگه نخواد اينجا بمونه ..من نابود ميشم ..
-اون که هنوز جواب مثبت به تو نداده ..
-مهم نيست همين که اينجاست برام کافيه ..بيشتر از اون انتظاري ندارم ..
صداي پوزخند کسرا اومد ..
-هه ...چه کم توقع ..؟
يه قدم جلوتر گذاشتم که پام به گوشهءصندلي گرفت وپايهءصندلي هم هراه با من کشيده شد ..
دراطاق بي هوا باز شد ..
کسرا :تو اينجا چي کار ميکني ..؟
-من؟ ..خب اومدم اب بخورم ..که صداتونو شنيدم ..
براي منحرف کردن ذهنش ادامه دادم ..
-تو کي اومدي .؟
-يه ساعتي ميشه وقتي اومدم خواب بودي ..
-اره اره تشنه ام بود ازخواب بيدار شدم ..ميشه يه ليوان اب بهم بدي ..؟
-باشه همينجا وايسا ..
صداي قدمهاي کسرا ازم دور شد ..جمله هاشون توي سرم ميچرخيد ..اصلا درک نميکردم که راجع به چي حرف ميزدن ..
اوني که قرار نبود جريان رو بفعمه کي بود ..؟من بودم ؟..شايد من بودم ..چون مسيح ميگفت همينکه کنارمه برام کافيه ..خب جريان من ومسيح هم همين بود ديگه ..
من بهش جواب رد دادم ..هنوز هم تو اين خونه بودم .



-حالت خوبه ايرن ..؟
صداي مهربون مسيح بود ..برگشتم سمتش ..
-اره ممنون ..
-چرا نخوابيدي ..
-تشنه ام بود ..اومدم اب بخورم ..
-بيا بيا اينجا بشين ..
بازوم رو کشيد ..
-نميخوام مزاحمتون بشم ..
-مزاحم نيستي عزيزم ...بشين کنارم ..
-مسيح ..؟
-جان مسيح ..
خجالت کشيدم ..اون همه محبت ِتوي صداش واقعا دلم رو ميلرزوند ...
-چيه خانمي ..؟حرفت رو بزن ..؟
-ميشه ديگه اين جوري جوابم رو ندي ..؟
صداش تن خنده گرفت ..
-چه جوري ..؟همينکه وقتي اسمت و ميگم.... ميگي ؟..منظورت جان دلم بودنته ..؟
دوباره خجالت کشيدم ..
-اره اين جوري جوابم رو نده ..خجالت ميکشم ..
-ميدوني چيه ايرن ..؟
-چيه ..؟
-وقتي اين جوري حرف ميزني دوست دارم اونقدر تو بغلمت بچلونمت که مثل ليمو آبلمو بشي ..
ازتجسم حرفش سرخ شدم ولبم رو گاز گرفتم ..
-مســــــــيح ؟؟!!!...
-خب بابا خب ...ديگه باهات مهربون حرف نميزنم ..
-ايرن اينجايي ..؟ بيا ..
ليوان رو تو دستم گذاشت
- مرسي ..
يه قلپ از اب خنک خوردم وگفتم ..
-خب حالا بگيد راجع به چي وکي حرف ميزديد ؟
کسرا :منظورت چيه ..؟
-خودت رو به کوچهءعلي چپ نزن کسرا..من ميدونم که مسيح يه چيزي رو به يه نفر که از قضا خيلي شبيه به منه ميخواد بگه ولي تو نميذاري ..حالا بگو ببينم اون چيه که من بايد بدونم ..؟
کسرا :ما اصلا راجع به تو حرف نميزديم ..
مسيح :اره اره اصلا راجع به تو نبود ..
-خب راجع به کي بود که هنوز بهت جواب مثبت نداده ؟نکنه همزمان با من از کس ديگه اي هم خواستگاري کردي ..؟
کسرا :ببينم تو داري از ما بازجويي ميکني ..؟
-بازجويي يا سوال محترمانه ..جواب بديد 
برگشتم سمت مسيح ..
-مسيح تو بگو ..من چي رو بايد بدونم؟
کسرا عصبي پوفي کرد ..
-اَه هي سوال بي خود ميپرسي؟ ..خب ما که با تو خُرده بُرده اي نداريم ..حرفي داشتيم ميزديم .الان هم دير وقته بهتره بري بخوابي ..
دوباره برگشتم سمت مسيح 
-مسيح نميخواي بهم بگي ..؟
سکوت ..
-مسيح .؟؟
-حرفي ندارم بهت بزنم ..حق با کسراست بهتره بري بخوابي ..
با حرص از جام بلند شدم
- باشه نگيد... بالاخره که ميگيد وواي به حال اون روزي که من بفهمم چي رو ازم مخفي کرديد ..من ميدونم وشما دوتا ..مخصوصا تو مسيح ..
مسيح:ايرن ..خواهش ميکنم ..
-حرف نزن ..همينکه گفتم ...ياالان بهم بگو يا اصلا ديگه راجع بهش حرف نزن ..
بازهم سکوت کرد...واقعا عصباني شدم ...
-مسيح ...فکر ميکردم ميتونم بهت اطمينان کنم .؟
روم رو برگردوندم ...
-شب خوش اقايون ..
از در اومدم بيرون وبا عصبانت برگشتم تو اطاقم ..از دست اين دو تا...معلوم نيست قراره چه بلايي به سرم بيارن ..



*بازگشت اقا *
دراطاقم بدون اينکه زده بشه ..بي هوا باز شد ..
-بجنب ايرن ..
-چيه مسيح ..اين چه وضع تو اومدنه ..؟
-بجنب دارن ميان ..
سرشدم ..اين جمله خيلي خوف انگيز تر از اون چيزي بود که به چشم ميومد ..
-کي ...کيا ميان ..؟
صداي کشوها وطرق وطروق ميومد ..
-چي کار ميکني ...؟؟
-بايد بريم ..
-کجا ؟؟کي داره مياد ..؟
-لباسهات تو همين کشوهاست .؟
با حواس پرتي فقط تائيد کردم ..
مدام صداي بازوبسته شدن کشوها وتنفس هاي تند مسيح وگه گاهي سرفه هاش ميومد ..
-مسيح چي شده ..؟کيا ميان ..؟
-کتابت رو بده .
-مسيح ..؟
بازوم رو گرفت وزير گوشم نجوا کرد ..
-منصور خان ...منصورخان داره مياد ..
قدم هام وايساد اگه بگم مرگ برام راحت تر بود دروغ نگفتم ..واژهءمنصورخان حتي از عزرائيل هم سنگين تر بود ..
-بيا ايرن واينستا ..رفتن سراغ اني ..فهميدن که زنده اي ..
نفس هاش تو صورتم پخش شد انگار که به سمتم برگرده ..
-تو چي کار کردي ايرن ..؟
-من ..من هيچي ..
-تو که گفتي زنگ نميزني به خونواده ات ..؟تو که گفتي قيدشون رو زدي وخيال ما رو راحت کردي ..؟
بغض به گلوم چنگ انداخت ..همزمان که همراه مسيح کشيده ميشدم از پله ها پائين رفتيم ...سرفه هاي مسيح دوباره شروع شده بود ..
-نتونستم ...فقط فقط زنگ زدم صداشون رو بشنوم ...
-خب همينه ديگه ..فهميده ..گند زدي ايرن ..خراب کردي ..اگه ميدونستم قراره همچين کاري کني کل تلفن هاي خونه رو جمع ميکردم ..اصلا فکرشو نميکردم که بهشون زنگ بزني ..
صداي خرش خرش برگ درختها تو ذهنم پژواک ميشد ..
-حالا چي ميشه ..؟
-نميدونم ..نميدونم ..زود باش ايرن ديره ..
چند بار نزديک بود بيوفتم که با کشش دستم ثابت شدم ..در حياط رو باز کرد وصداي دزدگير اومد ..قلبم با سرعت هزار تا در ثانيه ميزد ..
درماشين رو بازکرد ونشوندم رو صندلي دروکوبيد ...جمع شدم تو خودم ..
منصورخان ..؟اقا ..؟خطها ..؟چشمها ..؟
دوباره پشت پلکم شروع به پرش کرد .دستهام ميلرزيد ..اونقدري که مجبور شدم تو بغلم بگيرمشون ..
مسيح نشست کنارم ..سرفه هاش يه روند شده بود ..
صداي داشبرد اومد وچند تا پاف تو دهنش ..
نفس هاش عميق شد ..خيلي عميق ..حتي به جاي من هم نفس کشيد ..
-مسيح ..؟
-هيچي نگو ايرن ..وضعيت خراب تر از اونيه که فکر ميکرديم ..
(فکر ميکردن ..؟)
-يعني چي ..؟چي ميگي ..؟
-بعدا ايرن الان نه ..فعلا بايد بريم ..
پاش رو رو پدال گاز گذاشت ولي به فاصلهءده ثانيه هم نشد که با يه ترمز شديد وايساد .نزديک بود با سر تو شيشه برم 
-چي کار ميکني ديوونه ..؟
فقط شنيدم که ناليد ..
-نه خدايا ..
درهاي ماشين به شدت باز شد ودستي بازوم رو کشيد ..احساس کردم دارم از مسيح دور ميشم وتو يه گودال ميوفتم ..
-جيغ زدم مسيح ...
سعي کردم دستها رو پس بزنم وفرار کنم ..
صداي داد مسيح ميومد ..
-ولش کن عوضي ..بهش دست نزن ..
-مسيح ...اينا کين ..؟
-ولش کنيد ...
پرت شدم تو ماشين
پرت شدم تو ماشين ...هنوز مسيح رو صدا ميکردم که با ضربه اي که تو دهنم خورد ساکت شدم ..
-خفه شو وگرنه يکي ديگه هم ميزنم ..
-تو کي هستي ..؟با توام ...؟
يه ضربهءديگه ..
-آييييييييي ... 
-بهت گفتم خفه شو ...وقتي رسيديم خيلي راحت ميتوني جواب سوالات رو بگيري ..ولي تا اونجا ....صدات رو ببـــــر ...
اشکام بي مهابا ميريخت ..(خدايا اينها ديگه کين ..؟نکنه از نوچه هاي اقان ..؟نکنه واقعا آقا پيدامون کرده ..؟)
جرات نداشتم از ترس ِيه تو دهني ديگه جيک بزنم ..
ماشين با سرعت زياد حرکت ميکرد ودل ورودهءمن رو تو هم گره ميزد ...
اسم اقا ..لحظه هاي اخر بودن باهاش ..سگک کفشش ...خط هاي گوشتي ..خدايا نه ..من طاقتش رو ندارم ..ديگه نميتونم برگردم پيشش ..
نميدونم چقدر گذشت ..چقدر تو بي خبريِ من از مسيح ودنيا گذشت ..
ولي گذشت وماشين وايساد ..دربازشد ويه نفر ازماشين کشيدم بيرون ..نزديک بود بيفتم که با دو دست به بازوي مرد اويزون شدم ..
-اقا ترو خدا بگيد اينجا چه خبره .؟شما کي هستيد ..؟
-به وقتش اون روهم ميفهمي ..
صداي خش خش برگها ميگفت که تو يه باغيم وتصوير باغ اقا رو برام تازه ميکرد ..صداي کلاغها ...
از يه سري پله بالا رفتيم ..تو ذهنم شمردمشون ..
هفت تا ..درست مثل پله هاي ...باغِ ...اقا ...
همين جوري کورمال کورمال کشيده ميشدم وتمام مقدسات رو قسم ميدادم که دوباره من رو به دامن اون اهريمن برنگردونن ..
يه درباز شد ودوباره پرت شدم رو زمين ..
-همين جا باش تا به سوالات جواب بدن ..
ودرپشت سرش بسته شد ..روزمين دست کشيدم وسعي کردم بلند شم ..
نميدونستم کجام ..هيچ احساسي نسبت به اطاقي که توش بودم نداشتم ..دوباره در بازشد وبوي سيگار به اطاق سرک کشيد ..
دردوباره بسته شد ولي بوي سيگار موندگار شد ..
دستهام رو تو هوا بلند کردم ومحتاطانه جلو رفتم ..
-کسي اينجاست ..؟اقا ...؟خانم ..شما کي هستيد ..؟
صداي قدم هايي از سمت چپم رد شد ..
-شما کي هستيد ..؟خواهش ميکنم حرف بزنيد ..من رو چرا گرفتيد ..؟
دوباره صداي قدم ها ..با همون دستهاي شناور به سمت صدا ميچرخيدم والتماس ميکردم ..
-حرف بزنيد ..؟شما ..
پام به يه جسم سخت گرفت وبا صورت خوردم زمين ..که صداي خنده بلند شد ..
از سر تا به پا ...يخ زدن رو تو اون لحظه بازخوني کردم ...ديدي ..؟خودشه ..صداي حبيبه ..مرد درجهءدو ..شيطان مجسم بعد از اقا ..
سعي کردم بلند شم ..
-اخ اخ اخ ايرن جونم کور شده ..چشمهاش نميبينه ..
بالاخره قد راست کردم ..وبه سمت صدا برگشتم ..
-حبيب .؟؟؟!!!
-اوه پس من رو خوب يادته ؟
دندونهام رو رو هم فشردم ..حسم همون حس سابق بود ..با اينکه ازش ميترسيدم ولي نفرتم بيشتر از ترسم بود ..لفظ ترس فقط مال اقا بود 
-اره لاشخوري مثل تو رو هيچ وقت فراموش نميکنم ..
موهام کشيده شد ..
-اي اي ..
-مثل اينکه هنوز زبونت درازه ..؟بهتر بود اقا به جاي چشمهات زبونت رو از تو حلقومت ميکشيد بيرون ...
بايه پوزخند گفتم ..
-اونوقت کي ميخواست ذات کثافت تو رو بهت نشون بده کفتار ..؟
همون جوري که موهام تو دستش بود پرتم کرد رو زمين ..
-خيلي دوست دارم بدونم وقتي اقا رو هم ميبيني بازهم اينقدر بلبل زبون هستي يا نه ..؟)
اين ديگه واقعا از تحملم خارج بود ..
با بغض ناليدم 
-حبيب ..
-چيه ..؟چرا کرک وپرت ريخت ..؟بگو ...زبون درازي کن ...ميدوني اقا چند وقته که دنبالته ..؟
تن صداش برگشت جوري که انگار داره با خودش حرف ميزنه ...
-بهش گفتم ..هي بهش گفتم که اين ضياءادم ناتو- ايه ..گوش نداد ..همينه ديگه ..مرده زنده ميشه ...جنازه اي که بايد کلاغها ريز ريزش ميکردن از گور پا ميشه ..سرو مر وگنده ..
هه اون احمق فکر کرد ميتونه من رو دودره کنه ..ديدي که نتونست ...
کنار صورتم زمزمه کرد 
-ديدي که گيرت اوردم ..اونقدر زاغ سياه اون خونوادهءاحمقت رو چوب زدم تا اخر سر بعد از چند ماه وا دادي ..خراب کردي ايرن ..فقط موندم اون دي-ث چه جوري تونست مسيح رو خر کنه 
زير بازوم رو ميگيره ..
-بيا بريم ايرن ..اقا کلي کار باهات داره ..
خواستم ممانعت کنم ولي نه انرژيش رو داشتم نه انگيزه اش رو ..اون چيزي که نبايد به سرم اومده بود ..



-راستي از چهرهءجديدت خوشم اومد ..هرچند همون ايرن قبلي هستي ولي فک وگونه ات بهتر شده ...لبهات هم باحال تر شده ..خودمونيم ها خيلي جيگر شدي ..
من رو چسبوند به خودش وگردنم رو به عادت هميشه ليسيد ...
با انزجار خودم رو کنار کشيدم ولي هنوز بازوم توي دستش اسير بود ..
درها روپشت سر هم بازکرد وبست ..ولي وقتي دراخري رو هم پشت سرش بست وجلو رفت ..
نفس تو سينه ام سنگين شد ..سنگين چيه ..؟به کل قطع شد ..
خودش بود ...بوي اقا بود ...بوي عطر وسيگار وودکا ..همون بويي که نميدونم چند روز يا چند هفته تحملش کردم ...
همون بويي که تا قيام قيامت هم فراموشش نميکردم ..اصلا مگه ميشه عامل کوري چشمهام ..عامل ده خط ماندگار روي بازوم ..عامل بدبختي وتنهايي هام رو فراموش کنم ..؟
-به به ببين کي اينجاست ..؟ايرن من ..
صداش لرزه به پيکرم انداخت ..
-چه طوري دختر ..؟واي چقدر عوض شدي ..؟بيا ببينت ..
پوزخند حيبب کنار گوشم موهاي تنم رو سيخ کرد ..حيبب وايساد ودستش رو از دور کمرم باز کرد ..
شونه هام بواسطهءبوي اقا لمس شد وتو بغل منزجر کنند هاش فرورفتم ..
تو اين لحظه واقعا شاکر خدا بودم که چشمهام صورت کريه واون سر تراشيده اش رو نميديد ..
-اصلا باورم نميشه اين تو باشي ..؟چقدر عوض شدي ..
زير بازوم رو گرفت ومنو کشوند ...
-بيا بيا اينجا بشين ..تعريف کن ببينم ..چه خبر ..؟کجا ها رفتي ..؟اصلا چه جوري زنده موندي ..؟
گلوم خشک خشک بود ..باير باير ...خدايا اين ديگه خارج از تحملمه ..
-شنيدم کور شدي ..اره .؟
دوباره اب گلوم رو فرستادم پائين ..نميدونم چرا تو بحبوحهء اون همه استرس واضطراب ياد سرفه هاي مسيح ازارم ميداد ...
(يعني کجاست ..؟با اون وضع ريه اش ..نکنه به اسپري احتياج پيدا کنه ...نکنه کشته باشنش ..؟)
قلبم وايساد ...حتي کنار اقا بودن هم ...به اندازهءتصورمرگ مسيح ازار دهنده نبود 
-نوچ نوچ ..حتما به خاطر کتکهاي اون روز اخربود ..همون روزي که زخميم کردي ...عجب شبي بود ..چه حماقتي کردم ...واقعا از من همچين اشتباهي بعيد بود هرچند که جبرانش کردم ..
دوباره صداي سرفه هاي مسيح تو گوشم پيچيد ..مسيح داشت سرفه ميکرد ..بدجور هم سرفه ميکرد ..نفس نداشت ..کلمات بي اراده رو لبم جاري شد ..
-مسيح کجاست ..؟
تنها چيز مهم همين بود ..
-مسيح کجاست !!(تعجبي ) مسيح ..؟مسيح کيه ..؟
يکم مکث کرد ..
-اهان منظورت مسيح ِ...اخ ببخشيد من حواس ندارم که ..همه چي رو قاتي کردم ..
-حبيب ...؟مسيح جون رو بياريد ..؟ايرن جان هوس مسيح کردن ..
حبيب رفت بيرون ..گوش به زنگ اومدنش بودم ..شايد بتونه کاري کنه ...
سرانگشتهاي اقا روي پوست دستم رو لمس کرد ..درست همونجايي که هميشه مسيح لمس ميکرد ...خط هاي عمودي ميکشيد ..افقي ..مورب ..دايره مانند ..
درست مثل مسيح ...چرا اينقدر شبيه ؟..انگار که سرپنجه هاي مسيح داره رو دستم ميلغزه ...
يکم که منتظر شديم ..صداي داد وقال مسيح ميومد ..
-ولم کن لاش خور ...دستت رو بکش ..
چه جالب!!... من ومسيح هردو راجع به حبيب... يه ايده رو داشتيم ..لاشخور
همينکه در اطاق باز شد ..صداي مسيح به وجودم ارامش ريخت ..
-ايرن ..حالت خوبه ..؟
-مسيح ..؟
از جام بلند شدم که دست اقا مچم رو گرفت ...
-کجا !!بشين سرجات ...
-اذيتت کردن ايرن ..؟
-نه تو خوبي ..؟
-اوه جالب شد ..چه دل وقلوه اي بهم ميدين ..البته ميبخشيد که وسط بق بقوي شما دو تا کفتر عاشق ميپرم .ولي بهتره حواستون به بقيه هم باشه ..
-کثافت ..
صداي اقا برگشت ..
-دهنت رو ببند ..بفهم با کي حرف ميزني ..
-با کي ..؟يه اشغال ..يه مواد فروش ..يه جاني ..يه بي ناموس لجن ..
-چرا اين همه خودت رو اذيت ميکني پسرجان ...يه کلام بگو بابا ..



بابا ..؟بابا ..؟کلمهءبابا تو ذهنم پيچيد وپيچيد وپيچيد واونقدر تورگ وپي ام چرخ خورد که وارد دهليزهاي قلبم شدودوباره پاره پاره اش کرد ..
(مسيح پسراقا بود ..؟پسر مردي که اين همه بلا به سرم اورده ..؟پسر منصور خان ..رئيس باند قاچاق مواد وانسان ..؟)
صداي مسيح موج فکريم رو بهم ريخت ..
-خفه شو ..تو باباي من نيستي ..هزار بار بهت گفتم يه بار ديگه هم بهت ميگم ..تو خوک کثيف هيچ نسبتي با من نداري ...
-شايد با تو نداشته باشم ..ولي قطعا با اون اني نفهم واون مادرخدابيامرزت دارم ..حيف خيلي زود مرد ...هنوز جوون بود ..
سرفه هاي مسيح دوباره شروع شد ..
-اشغالِ بي ناموس مادر من از دست توي بي همه چيز جوون مرگ شد .از دست تو ..
-خفه شو مسيح من برات پدري کردم ..
-پدري ..؟منظورت ...(سرفه )..همون محبتي که درحق ايرن کردي ..؟
-چيه ناراحتي ..؟کجات ميسوزه مسيح ..؟نکنه از اينکه قبل از تو لاي دست وبال خودم بوده شاکي هستي ..
سرفه هاي مسيح بي هوا شروع شد ..شروع شد وتموم نشد ..سرفه کرد وسرفه وسرفه ..
با تموم گيجيم ..با تموم نفرتم ..با تموم حسهاي منفي دنيا ...که تو دلم تلنبار شده بود ونميذاشت درست فکر کنم ..
ولي به يه چيز اطمينان داشتم ..حساب مسيح از اقا جدا بود ...اگه پدر ناتنيش بود ..حتي اگه پدر خوني اناهيد بود ..
بازهم اين دو نفر چندين ماه من رو حمايت کردن واز منجلابي که اقا برام ساخته بود بيرون کشيدن ...
احمق نبودم ..جنس محبتهاي مسيح واني رو ميشناختم ..ميدونستم همش از ته دلشون بود ..
درسته که بهم نگفته بود ..درسته که تا يه حديش رو دروغ گفته بود ..ولي منجي من تو تمام اين چند ماه اين دو نفر بودن ..
اقا دستم رو ول کرد...صداي قدمهاش رو ميشنيدم که ازم دور ميشه ..يه کشو کشيده شد وبعد هم صداي پرتاب يه جسم ..
-ورش دار يه چند تا نفس بگير حداقل بتوني از پس من بربيايي ..
ولي سرفه ها ادامه داشت ..
(چرا ورنميداشت ..؟چرا باز هم سرفه ميکرد ..؟)
صداي اقا عصبي شد ..
-ميگم ورش دار احمق تا نفست ته نکشيده ..
باز هم سرفه ها ..برنميداشت ..بر..نمي ..داشت ..
ناخواسته به سمت صداش رفتم ...وظيفم بود ...اين همه اون کمکم کرد حالا نوبت من بود ...
اسمش رو صدا کردم ..
-مسيح ورش دار ..
سرفه ها تمومي نداشت ..ولي مطمئن بودم که نفس تو سينهءمسيح بالاخره تموم ميشه 
به سمتش رفتم که پام به بدنش خورد ..کنارش زانو زدم ..(پس کجاست ...؟چرا برش نميداشت ..؟)
ميون سرفه هاي شديدش که نفس بريده بود گفت ..
-ميخو..اس..تم...بهت ...بگ...م ...ولي ...تر..سي..دم ..
زير لب گفتم 
-اون کجاست ..؟اون اسپري لعنتي کجاست مسيح ..؟
مچ دستم رو تو دستش گرفت ..ولي همچنان سرفه ميکرد ..
-ترس..ي..دم...از..پيش....م ..ب..ري ...ترکم...کني....
-باشه باشه مهم نيست فقط اون اسپري رو بزن ..
دستم رو رها نکرد وادامه داد ..انگار که اصلا اينجا نبود انگار نميفهميد که ديگه هوايي تو ريه هاش باقي نمونده ..
-تو ..تما...م ..لحظ..هايي ..که کا..بوس...ميدي...زجر...کشيدم ...
-مسيح بسه حرف نزن ...
دستم رو از تو دستش کشيدم بيرون وبا کف دست دنبال اسپري گشتم ..نبود ..لعنتي نفرين شده نبود ..
صدام رو بلند کردم وداد زدم ..
-مگه نميگي مثل پسرته ...پس بهم کمک کن اون اسپري لعنتي رو بده به من ..خواهش ميکنم داره ميميره ..
صداي سايِش يه وسيله وبعد هم تماس دستم با اسپري ..
در اسپري رو بازکردم وبا دستم شونه هاي مسيح رو بالا کشيدم ..
-بيا بزن ..
سرش چرخيد ...
-همه اش...زجر کشيدم ...که چرا ..زودتر ...نجاتت ندادم ..چرا... بعد از اون که.... از اب ....کشيدمت ...بيرون ..ولت کردم ..
-چي داري ميگي ..؟ترو خدا بس کن... بزن اين وامونده رو ..داري ميميري ..
يه نفس گرفت 
-من نجاتت.... دادم ايرن ...اون شبي که... اين ملعون... پرت....ت کرد...تو اب ...
مات موندم ...مسيح من رو نجات داده بود ؟...کسي که من رو از ميون دلفين هاي ملوس واون همه کاشي هاي تيره بالا کشيد..مسيح بود..؟
شونه هام رو بي رمق تو دستهاش گرفت ..
-بايد... خودم ...ميبردمت ..نبايد ميذ...اشتم.. اينجا ب...موني ..
به خودم اومدم وبا کف دست اشکام رو پاک کردم ..
-مسيح بس کن ..نميتوني حرف بزني ...
-وقت...هايي که ازش مي..ترسيدي به خو..دم لعن..ت ميفرستادم... که چر..ا دنبالت... نيومدم ..
-مسيح تروخدا ..
ولي مسيح نميشنيديا نميخواست بشنوه ..انگار يه عمري اين حرفها تو دلش مونده بود وداشت عقده گشايي ميکرد ..ديگه حتي نميتونست درست حرف بزنه ..
-التماست ميکنم مسيح ..اگه تو بري من چي کار کنم ؟..ميخواي من رو بسپاري دست اقا ..؟ بدون تو چي کار کنم ..؟
تو بغلش پناه گرفتم ..
سينه اش اونقدر کند واهسته بالا وپائين ميرفت که سايهءمرگ رو کنارش حس ميکردم ..
-بزنش مسيح ..تروخدا ..
اسپري از دستم کشيده شد وچند تاپاف تو سينه اش خالي کرد ..نفس کشيد ..خش دار وسنگين ..
اونقدري با ولع که انگار يه عمره که هوا رو استشمام نکرده ..بازوش دور شونه ام حلقه شد ..
-گريه نکن ..من هيچ ....جا نميرم ..
يه نفس کش دار ديگه ...
-تا تو رو... نجات ندم ...هيچ جا نميرم ..



داشتم تو اغوشش هق هق گريه ميکردم که صداي دست اقا بلند شد ..
-افرين ايرن ..پس تو هم از اين کارها بلد بودي ونميدونستيم ...خب مسيح حالا که سرنوشتِ تو وگنجشک کوچولوت تو دستهاي منه ..چه جوري ميخواي نجاتش بدي ..پسرجان ..؟
بي هوا ول شدم ومسيح از کنارم دور شد .
صداي دادش رو ميشنيدم که به سمت اقا ميره وبعد هم صداي داد وفرياد اقا ..انگار با هم گلاويزشدن


-اقا ؟؟

-تو دخالت نکن حبيب مشکل من ومسيحه..
يه دفعه اي صداي داد مسيح بلند شد وصداي قدمهاي اقا ...
صداش کردم مسيح ...؟


اقا :تو مثل اينکه زبون خوش حاليت نيست ..نه ..؟ميدونم باهات چي کار کنم ..
صداي قدمهاش به سمتم ميومد ..(نکنه داره مياد سراغ من ..؟)
همون جوري عقب ميرم که قدم هاش به من ميرسه ..
-به اون چي کار داري ..؟
موهام کشيده شد ..
-ببين تو دستهاي منه و...تويِ اش ولاش هيچ کاري نميتوني بکني ..
موهام دوباره کشيده شد ومن جيغ زدم ..
-ولم کن ..
-ولش کن ..
-نوچ....تازه گيرش اوردم ..اين همه پيش تو بوده حالا نوبت به منه ..
مچ دستش رو چنگ زدم ..تار موهام تو دست اقا بيشتر کشيده شد ..ولي افاقه نکرد ..
سرم رو تکون داد وزير گوشم گفت ..
-اروم بزغاله ..
-ولش کن هرحرفي داري به من بگو ..تو با من طرفي نه اون ..
-اتفاقا فعلا با اين خوشگله طرف حسابم ..
نفس هاش بهم نزديک شد ولبهام حبس شد بواسطهءلبهاي اقا ..
مسيح:بي ناموس ...
با تمام توانم سعي کردم کناربزنمش ..که بي هوا ول شدم وباز هم صداي زد وخورد 
البته اينبار زياد طول نکشيد ..
صداي کشيده شدن گلن گدن اسلحه باعث شد چه من.. چه مسيح ثابت شيم ..
صداي خفهءمسيح رو شنيدم ..
-ميخواي من رو بکشي ..؟
-هرکسي که سرراهم باشه ميکشم .. توي اشغالي که بعد از اون همه محبت با دشمن من دست به يکي کردي بايد ذره ذره سوزوندت ... 
تو يه بدبختي مسيح ..تو يه بيچارهءنابود شده اي .. تو هيچي نداري ...تو تمام اين مدت من بودم که زير بال وپرت رو گرفتم ..من بودم که از بدبختي نجاتت دادم ...من بودم که اون همه کار برات انجام دادم
ولي تو درجواب اون همه محبتم چي کار کردي ..؟بهم ناروزدي ..تو کارم موش دوئوندي ..گند زدي به تمام نقشه هاي من ..
با اون ضياءبي پدر دست به يکي کردي وبه جاي اينکه کمکم کني ...اين دختر رو پناه دادي ..اون هم تو خونهءمن ..
-اونجا خونهءمادر من نه تو ...
-هيچ فرقي نداره ..خيلي وقته که ميخوام بکشمت وازشرت راهت بشم .
-باشه اگه ميخواي بکشي من رو بکش ..ولي قبلش بذار ايرن بره ..
-چرا اتفاقا ميخوام اين نمايش رو جلوي ايرن عزيزت اجرا کنم ..فقط حيف که چشمهاش نميتونه خوني که ازت ميره رو ببينه ..
خودمو جلو کشيدم ..
-نه نکشش ..
-اوه اکسيوزمي ليدي ..اين يه جنگه ...بهتره توش دخالت نکني ..
-ايرن جلو نيا ..
-اون ميخواد تو روبه خاطر پناه دادن به من بکشه ..
قدم جلو گذاشتم ...
-دارم ميگم جلو نيا ...دخالت نکن ايرن ..
-مسيح ..
صداي شليک گلوله باعث شد جيغ بکشم ...يه دفعه اي زمان ومکان رو فراموش کردم ..اصلا حتي به ذهنم هم نرسيد که شليک گلوله از يه مسير دوره ...
فقط تو ذهنم يه چيز ميچرخيد ..کشتش ..مسيح رو کشت ..
با عجز اسمش رو صدا کردم ..
-مسيح ..؟حالت خوبه ؟...
-اره برو عقب ..جلو نيا ..
نفس حبس شده ام رو ازاد کردم ..
-اقا اقا ...؟
-چي شده ؟صداي شليک براي چي بود ..؟
-پليسها ريختن تو خونه ..
قفسهءسينه ام بالا وپائين شد ..دوباره بازوم کشيده شد ..
-تو با من ميايي ..
داشت من رو ميبرد ؟.اما کجا ..؟
-دست بهش نزن ..
-برو کنار مسيح نذار دم اخري جنازه ات رو بندازم ..
-اون نميببنه من رو به جاش ببر ...
-باشه حالا که اصرار داري تو رو به جاش ميبرم ...



دوباره صداي شليک ونشستن هرسه مون 
صداي شليک از هر طرفي ميومد ...انگار وسط يه ميدون جنگ وايسادم وجيغ ميزدم ..
-بيا ايرن بايد بريم ..
دستم رو کشيد ولي دستم دوباره بي هوا ول شد ..
مسيح:چي کار ميکني ..؟
اقا:همون کاري که بايد زودتر از اين انجامش ميدادم ..بيا ببينمت ..
-مسيح نرو ..
-ايرن فرار کن ..
صداي شليک گلوها تو ذهنم پيجيد ..
-ايرن ..
زار زدم ..
-مسيح تنهام نذار ..
صداهاي قدمهاشون ازم دور ميشد ..نميدونم چرا ولي حس ميکردم ممکنه ديگه مسيح رو نبينم ..
سعي کردم دنبالشون برم ..ولي با شنيدن صداي شليک گلوله سرجام ميخکوب شدم ..
ترس تو جونم نشسته بود ..بازهم صداي قدم ها ..ولي اينبار با شتاب وسريع ...با دستم دنبال يه پناه بودم ..يه جايي که ديده نشم ..
پام که به مبل خورد پشت نشيمنش رفتم وسنگر گرفتم .صداي قدم ها ازم دور شدن...دور ودورتر ..
صداي شليک همچنان مثل موسيقي متنِ رو فيلم درجريان بود ...اشکام رو پاک کردم وتو دلم به خدا التماس کردم که مسيح رواز دست اون شيطان نجات بده ...
نميدونم چقدر گذشت که صداي شليک کم وکمتر شد ..تا جايي که کلا قطع شد ...ولي هنوز جرات نداشتم از مخيگاهم بيرن بيام ..
ميترسيدم ادمهاي اقا گيرم بندازن ...
بازهم صداي قدم ها ...ميومدن وميرفتن ...ومن تو خودم جمع ترميشدم ...
يعني اونها کين ..؟نکنه ..نکنه دارن دنبال من ميگردن؟ ..اي خدا يعني ميشه پليسها اقا رو گرفته باشن ..؟
-ايرن ...
کسرا ...؟صداي کسراست ..
اشکام با سرعت بيشتري چکيدن ..صدام از بغض وترس ميلرزيد وضعيف شده بود ...اسمشو زير لب صدا کردم ..
-کسرا ...؟
سعي کردم با همون انرژي اي که تو دست وپام باقي مونده از پناه مبل بيرون بيام ...دوباره صداش کردم ..
-کسرا من اينجام ..
اغوشش وحشيانه من رو تو خودش حبس کرد ..بوي عطر تنش که هميشه بهم ارامش ميداد وجودم رو بلعيد ...
براي يه لحظه دنيام تغيرکرد اون همه ترس وترس ونگراني حالا شده بود امنيت و امنيت وارامش ...
بوي کسرا رو تو سينه ام پر کردم ...واقعا که خوب موقعي به دادم رسيده بود ..درست مثل هميشه ..مثل همهءاون وقتهايي که سر بزنگاه ميرسيد ...
-حالت خوبه ...؟بلايي سرت نياورد ..؟اذيتت نکرد ؟
همين جوري پشت سر هم سوال ميپرسيد ...
-نه ...ولي مسيح رو برد ...اقا ..
بعض دوباره گلوم رو گرفت ...چنگ انداختم به لباسش ...
-مسيح رو با خودش برد ...نکنه کشته باشدش ..
-نه حالش خوبه ...نگرانش نباشه ..
-پس اقا چي شد .؟..
-تموم کرد ...
يخ زدم ..درست مثل همون اب استخري که يه روزي من رو توش انداخته بود ..
تموم کرد ..؟يعني نفسش قطع شد ؟..درست مثل همون ده باري که نفس من رو تو سينه قطع کرد يعني تو عرض چند دقيقه يا چند ساعت مرد ...؟
درست مثل روح من که بواسطهءخباثتش کشته شد ...؟ 
نفسم تازه بالا اومد ...پس مرد ..پس تموم کرد ...
چونه ام لرزيد ...پس سزاي کارش رو ديد ...؟پس شرش کم شد ...؟
خدايا چقدر مردنش اسون بود ونميدونستم ..
بازوهام به ارومي لمس شد ...
-ايرن شنيدي ؟...کابوس هات تموم شد ...
بعضم ترکيد وتو دستهاي کسرا زار زدم ..نميدونم به خاطر ترس بود يا خوشحالي مردن اقا ...يا شايد هم وداع اخر با شيطان ..
نجوا کردم ...
-اين همه وقت بامن بود ..کابوسش ..خودش ..حالا رفته ...ولي باورم نميشه ...تو ذهن من هنوز هست ...هنوز هم اون همه ترس تو دلمه ..
با کف دست پشتم رو نوازش کرد 
-اروم خانمي ...اروم ..همه چي تموم شده ...اون مرده ...
سردم بود ...تمام هيجان وترس گذشته سُستَم کرده بود ..دوست داشتم فقط از اين جا برم وديگه برنگردم ..اينجا قبرستان زندگي وجووني من بود ..نجوا کردم 
-منو از اينجا ميبري ..؟
احساس کردم صداش مثل من بغض دار شد ..
-اره که ميبرم ..پاشو بريم خانمي ..
از جام بلند شدم وبهش گفتم ..
-يه روزي بايد همه چيز رو برام تعريف کني ..اينکه تو کي هستي؟ ...اينکه چرا بهم دروغ گفتين ...؟شنيدي کسرا ..؟
-باشه باشه ميگم همه رو ميگم ..
درسالن رو که بازکرد لرز تو جونم نشست ..يه پتوي گرم دورم پيچيده شد ...
با کمک دستهاي کسرا از پله ها پائين رفتم ..شمارششون رو از حفظ بودم ...
صداي برگهاي ريخته روزمين ...خدا رو شکر که ديگه از اين جهنم راحت شدم .. هوا پرشده بود از بوي باروت 
همهمه بود وهمهمه ..
-اقا چه جوري مرد ..؟
يه لحظه وايساد ..
-همين جا مرد ...
من هم وايسادم ...
-همين جا ..؟مگه اينجا کجاست ...؟
-استخر ..
پس انتقامم رو گرفتن ...دلفين هاي ملوس ..کاشي هاي ريز ريز ...ممنونم ازتون ...
قدم هام راه افتادن ..دوست داشتم برم وهمه ءاين تلخي ها رو پشت سر بذارم ..
اقا وسايه اش ديگه نيستن ...ديگه رفتن ...حالا نوبت به زندگي من رسيده ..
سوار ماشينم کرد ..اونقدر صدا دورو برم بود که نميتونستم حدس بزنم اونجا چه خبره ...
درحال حاضر فقط وفقط دستهاي قوي کسرا بود که دلم نميخواست حتي يه لحظه رو هم بدون اونها سر کنم ...






 
رمان گاد فادر
پاسخ
 سپاس شده توسط کسی پشت سرم اب نریخت ، -Demoniac-


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان گاد فادر - ▲ℐяυηℐє ҡι∂ƨ▲ - 08-05-2015، 14:17

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 4 مهمان