امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان گاد فادر

#6
فصل ششم

*اولين قدم ..*
با کمک اني پشت ميز ميشينم ...اين اولين باريه که بعد ازعمل چشمهام تصميم گرفتم که سر ميز بشينم وغذا بخورم ..
-
چي ميخوري برات بکشم ..
بوي سوپ وکوکوسبزي مشامم رو پر ميکنه ..
-
سوپ ميخورم ..
صداي ظرف وظروف مياد ..
-
بفرما اين هم از سوپ ايرن خانم ما ..
مسيح چه قدر خوب شد که از اطاق اومدي بيرون ...
-
ممنون مسيح گفتم که سعي ميکنم رو پاي خودم وايسم ..
اني اين عاليه عزيزم ...بيا دهنت رو باز کن ..
-
بده به خودم ميخوام خودم بخورم ..
-
ولي ..
-
بده اني...هميشه يه بار اولي هست ...
قاشق رو تو دستم ميذاره گوشهءظرف سوپ رو تو دستم ميگيرم وقاشق رو فرو ميبرم ..
سعي ميکنم قاشق رو درست تو دهنم فرو ببرم ..ولي ...اشتباه ميکنم ونيمي از محتويات قاشق رو لباسم ميريزه ...
گرماي سوپ ودل داغديده ام ازارم ميده ..
دوباره سعي ميکنم ولي اينبار هم نميتونم کارم رو درست انجام بدم ..
-
ايرن جان ..
قاشق رو تو دستم فشار ميدم ..
-
هيچي نگو اني ...
-
حداقل بذار ..
از ته دل مينالم 
-
هيچي ...نگو ..خواهش ميکنم ..
يه بار ديگه سعي ميکنم نه يه بار ..نه دو باره ..نميشه ..نميشه ..واقعا چرا ..؟
دستهام بي اختيار مشت ميشه ...بغض تو گلوم فکم رو به لرزش ميندازه ..سرم رو پائين ميندازم ..طاقت سنگيني نگاه اني ومسيح رو ندارم ..
دست اني رو دستم ميشينه ..ولي من با کلي بغض پسش ميزنم ..سکوت کل اطاق رو گرفته ..
-
ايرن عزيزم ..
قطرهءاول اشک رو صورتم ميشينه 
-
نميتونم حتي يه قاشق غذا دهنم بذارم ..حتي يه لقمه غذا بخورم ..بدون وجود شما دوتا ...
اشکام دونه به دونه راه ميوفتن ..کارشونو خوب بلدن وبه اين روش عادت کردن ..تا دلم به درد مياد بي اراده جاري ميشن ...
-
حتي نميتونم زندگي کنم ..
-
ناراحت نباش اولشه .
قاشق تو دستم رو با حرص پرت ميکنم واز جام بلند ميشم ..
-
نميفهمي اني ..؟اول واخر نداره ..من مثل يه زالو بهتون چسبيدم وولتون نميکنم ..
اشکام تندتر شده صدام ميلرزه ..
-
اني من هيچ کاري نميتونم انجام بدم ...هيچي ..
بوي اني احاطه ام ميکنه وتو بغل اني فرو ميرم ..
-
عزيزم همه چي درست ميشه ..فقط بايد صبر کني وبه خودت فرصت بدي ..
اشکام رو پاک ميکنه 
-
تحمل کن قول ميدم همه چي درست بشه ..حالا هم بيا لباست رو عوض کنيم ودوباره با هم تمرين کنيم باشه ..؟
فقط سرتکون ميدم ..مگه چارهءديگه اي هم دارم ..بايد به اين زندگي عادت کنم ..



*
ذره ذره به فنا رفتن *
چند روزه که بهتر شدم ..اخلاقم ..خلق و خوم ..سعي ميکنم کارهامو خودم انجام بدم ولي مدام گند ميزنم وخرابکاري ميکنم ..
هرراهي که ميرم منشعب به هزار تا راه ديگه ميشه وبازهم ...من تو پيچ وخم اول باقي ميمونم ..
اگه بخوام غذا بخورم بايد حواسم به همه چي باشه ..اگه بخوام تو خونه راه برم بايد سرحوصله وصبر برم که نکنه به مبل يا ميز بخورم ودست وبالم رو کبود کنم ..
سعي ميکنم تا جايي که ميتونم نه از اني کمک بخوام نه از مسيح ...ولي بازهم خرابکاري ميکنم ومحتاج کمکشون ميشم ..
ظهر بود وداشتم فضاي پذيرايي رو تو ذهنم ثبت ميکردم ...براي خودم نشونه ميذاشتم وتو خونه ميچرخيدم تا چم وخم راه دستم بياد ..
صداي تلوزيون مثل يه تير تو تاريکي قلبم فرو رفت ..
(
کارشناسان اعلام کرده اند که متاسفانه روند رشد بيماري ايدز در بين قشر جوان ونوجوان رو به افزايش است ..)
ضربان هام کند شد ..کند وکندتر..تا جايي که حس کردم ديگه نبضم نميزنه ...
چطور تو اين چند وقته بهش فکر نکردم ..؟چه جوري موضوع به اين مهمي رو فراموش کردم ..؟
ايدز ..؟همون بيماري شايع روابط جنسي نامشروع ..؟ روابط ازاد وبدون مراقبت ..؟ يعني يه نفر ...دقيقا يه نفر شبيه به من ..؟
يکي با پيشينهءمن ..؟ايدز ..؟
حالا ديگه قلبم ثابت وايساده ...يعني زندگي وايساده ..ايدز ..؟
همون بيماري مهلک کشنده ..؟هموني که اگه بگيري ديگه خلاصي نداري ..؟هموني که ادم به مرور سيستم دفاعيش ضعيف ميشه وتو عرض چند سال به طرز بدي ميميره ..؟
هموني که هميشه ازش ميترسيدم ..؟
نه نه ..خدايا نه ..تحمل اين يکي رو ندارم ..نابينايي ام ..درد دوري از خونواده ..افسردگي هام ..زندگي بر بادرفته ام ..همه رو قبول کردم وجون گرفتم ولي اين يکي رو نه ...
ترو به همون وحدانيت قسم ..اين يکي رو تاب نميارم ..ميشکنم ..ديگه نميتونم از زير بار درد اين يکي قد راست کنم ..
-
چي شده ايرن ..؟چرا داري گريه ميکني ..؟
دستم رو بلند ميکنم تا بتونم به مسيح تکيه کنم ...بي رمق تر از اونم که بتونم رو پاهام وايسم ..
باخودم ميگم اگه ايدز داشته باشم ؟..اگه از اقا گرفته باشم ..؟ديگه راه درماني ندارم ..ديگه ...
-
چته ايرن ..حالت خوب نيست ..؟
نبود ..حالم خوش نبود ..مثل کسي که توان پاهاش رو ازدست داره ازکنار مسيح گذشتم ..
-
اخه چي شده ..؟يه حرفي بزن ...
بازوم رو ميگيره وبرم ميگردونه ..
-
اين اشکها براي چيه ..؟تو که خوب شده بودي ..؟ميگفتي ميخواي دوباره شروع کني ..؟
بازوم رو از تو دستش ميکشم ..وضعم خراب تر از اونيه که فکرشو ميکردم ..با لفظ مرگ مشکلي نداشتم ..از خدام بود که آناً بميرم واز شر اين جهنم خلاص بشم ..
ولي زجر تدريجي ..؟قدم به قدم نزديک شدن به مرگ ..؟توانش رو نداشتم ..
هنوز دستم تو دستهاي مسيح بود که زانوهام سست شد واوار شدم ..
هق هقم دوباره اطاق رو پر کرد ..
-
حرف بزن ايرن اخه چي شده ..؟بذار زنگ بزنم اني بياد ..
دستش رو ميگيرم ..بزورجلوي خودم رو ميگيرم 
-
نه خوبم ..
-
دِ نيستي لعنتي ..ميدوني که چند وقته اين جوري زار نزدي ..؟يه خبري شده ..يه اتفاقي افتاده ..به من بگو چي تو اون کلهءپوکت ميگذره ..؟
-
من وميبري به اطاقم ..زانوهام جون ندارن ..
لحن مسيح از عصبانيت به محبت تغير مسير ميده ..
-
بهم بگو چي شده ..؟اخه چرا داري اين بلا رو به سرخودت مياري ..؟
دست ميندازه زير بازوم و همراهيم ميکنه ..
مثل چند هفتهءپيش کمکم ميکنه رو تخت بخوابم ..
-
چيزي نميخواي ..؟
-
يه قرص خواب اور ..
-
ولي ..
-
خواهش ميکنم مسيح ..واقعا بهش احتياج دارم ..
-
باشه ميارم ..
کلمهءايدز وعکسهايي که از اين مريضي ديده بودم جلوي چشمهام رديف ميشه ..
قرص روبهم ميده وليوان اب رو تو دستهام ميذاره .
-
مسيح ..؟
-
بله چيز ديگه اي ميخواي ..؟
-
نه فقط ميخواستم بگم ..اگه يه روزي مردم ونديدمت ..ازت ممنونم ..تو واني تو اين چند وقته من رو مديون خودتون کرديد ..
-
چي ميگي ايرن ..؟اين حرفها چيه که ميزني ..؟کي گفته که قراره بميري ...؟
-
لازم نيست کسي بگه ...اخر زندگي ِهممون مرگه ..فقط خواستم بگم ..
دوباره اشکام راه باز ميکنن ..
-
تو منو ميبخشي مسيح ...؟
دستم رو دراز ميکنم تا دستش رو بگيرم ...دستش رو تو دستهام ميگيرم والتماسش ميکنم ...
-
اگه رفتم ..اگه ديگه نديدمت ...تروخدا من رو به خاطر اذيتهام ببخش ...
کف دسته ديگه اش رو رو گونه ام ميذاره ...با نوک انگشت اشکهام رو پاک ميکنه 
-
اين حرف رو نزن ايرن ..چرا بايد بميري ..؟
با ارامش دستهاش ..پلکهام ناخواسته بسته ميشه ..
دستهاي مهربون مسيح رو دوست دارم ..دستهايي که يه وقتهايي بوي خاک وعلف ميدن ..بوي گلهاي رز باغ رو ..
-
فقط بگو ميبخشي ..
صداش خش دار ميشه ..
-
اره ميبخشم ...تو که کاري نکردي ..
چشمهام رو باز ميکنم وبه فضاي تاريک جلوم خيره ميشم ..
-
مرسي مسيح ...ممنون ..
دستهاش رو رها ميکنم وتو جام دراز ميکشم ...دستهاي مسيح پتو رو روم بالا ميکشه ...
زودتر از اون چيزي که بفهمم خواب من رو با خودش ميبره ودوباره از عالم وادم جدا ميشم ..



-
ايرن چرا ديگه باهام حرف نميزني ..؟از دستم دلخوري ..؟
-
نه اني ...
-
پس چي شده باز ..؟دوباره ياد گذشته ها افتادي ..؟شايد هم دلت براي خونواده ات تنگ شده ...؟
-
نه اني به خدا چيزي نيست ..
-
چرا هست ..فقط نميخواي بگي ..باپريدخت که حرف نميزني ..من ومسيح رو هم که اصلا ادم حساب نميکني ..حداقل به کسرا بگو چته ..
-
اني خواهش ميکنم فقط بذار به حال خودم باشم ..
-
به حال خودت ..؟سه روزه که تو اين حالي ...اصلا معلوم هست چت شده ..؟تو که خوب شده بودي ..؟تو که ..
با داد من اني ساکت ميشه ..
-
بسه ديگه بسه ..من هيچ وقت خوب نميشم ..هيچ وقت ..پس خواهشا اينقدر اين جمله رو تکرار نکن ..
سرم رو تو دستهام قائم ميکنم وزار ميزنم ..
-
خوب شدن به من نيومده ..اميدوار بودن وشاد بودن ..غم ودرد من تمومي نداره ..
-
اخه حرف بزن ..
-
برو اني ..فقط برو وتنهام بذار ..
-
باشه هرجور راحتي ..ديگه چيزي ازت نميپرسم ..
کسرا-سلام بر دوبانوي زيباي بهشتي ..
اني سلام کسرا
کسرا-سلام ..سلام عرض شد ايرن خانم ..
فقط سرمو کج ميکنم واشکاهاي جاري شدهءگوشهءچشمم رو پا ک ميکنم ..
-
چي شده ..؟
-
از اين خانم بپرس که سه روزه همه چي رو به مازهر کرده ..
-
ايرن باز چي کار کردي ..؟
-
اَههههههههههه من نميدونم چرا همه وکيل وصي من شدن ..بابا حالم خوبه ..بريد وتنهام بذاريد همين ...
کسرا همين ..؟خوب چرا تنهاش نميذاري اني ..؟
-
من توروهم گفتم ..
-
اوه اوه اوه چه توپت هم پره ...
اني از کنارم بلند ميشه وقدم هاي کسرا بهم نزديک ميشن ..بوي عطرش تو دو وجبيم متوقف ميشه ..
-
خب گوش ميدم ..
-
چي رو گوش ميدي ..؟
-
درد ودل هات رو ..
-
من درد ودلي ندارم ..فقط ميخوام به حال خودم باشم ..که شماها نميذاريد ..
-
مثلا با تنها گذاشتن تو چه اتفاقي ميوفته ..؟
-
واي کسرا...بسه خواهش ميکنم ..
-
من هم ازت خواهش ميکنم که حرف بزني ..
پوزخندي ميزنم وبه طعنه ميگم ..
-
چيه؟ مسيح واني از پَس ِمن برنيومدن وَليشون رو اوردن ..؟
-
دقيقا همين طوره خب بگو ...
با کلافگي ناليدم ..
-
چي رو بگم ..؟
-
هموني که سه روزه مثل خوره داره روح وروانت رو ميخوره ..هموني که تو رو برگردونده به چند ماه پيش ...دِحرف بزن ديگه ايرن ..
بغض گلوم رو ميگيره ..
-
چه حرفي ..؟کدوم حرف ..؟مثنوي بدبختي من ...که يه مَن دومَن نيست هفتاد مَنه ..
ازکدومش برات بگم ...؟
دستم رو تو دستش ميگيره...
-
از هموني که تو اين سه روزتو رو به کل از زندگي نااميد کرده ..
دوبه شکم ...نميدونم بگم يانه ..
اون هم به کسرا ..نميدونم ..اخه چي بگم ..؟بگم ميترسم ايدز داشته باشم ..؟يا ..
دستم روتو دستش مشت ميکنم ..
سعي ميکنم چشمهام رو به صورتش بدوزم ..تاريکه ولي ميدوزم ..
-
ميشه فردا من رو ببري ازمايشگاه ..؟
دستم تو دستش فشرده ميشه ..
-
ازمايشگاه براي چي ..؟
-
ميبري يا نه ..؟
-
اول جوابم رو بده ..
-
ميخوام از يه چيزي مطمئن بشم ..
-
از چي ..؟
نگاهم رو ازش ميگيرم ...
زمزمه ميکنم
-
ايدز ..
سرانگشهاش زير چونه ام ميشينه ..
-
چه جوري به اين بيماري رسيدي ..؟
سردم ميشه وشونه هام ميلرزه .توضيح همچين چيزي واقعا سخته ...کم کم دارم تو خودم گوله ميشم ..دستهام رو دور تنم حلقه ميکنم


-خب ..من واقا ..
يه نفس سرد ميکشم ...واقعا ياداوري اون لحظه ها برام سخته ..
-
تو واقا چي ..؟باهم بوديد ..؟
شرم ميکنم ..بودم ...ولي نه به اين واضحي ..
فقط سرتکون ميدم ..
-
نميخواد بي خودي نگران باشي ..تو ايدز نداري ..
متعجب به سمت صداش برميگردم ..دنبال دستهاش ميگردم تا بهش اطمينان کنم ..
دستش رو تو دستهام ميگيرم ..
-
از کجا ميدوني ..اصلا تو چي ميدوني ..؟
-
گفتم که بهت بي خودي داري خود خوري ميکني تو چيزيت نيست ..روزي که به اين خونه اوردنت ..همه نوع ازمايشي ازت گرفتن خيالت راحت ..
-
تو...تو مطمئني ..؟؟
-
اره همون قدري که مطمئنم تو اينجا کنارم نشستي ..مطمئنم که تو نه ايدز داري نه بيماري ديگه ..
خيالم راحت ميشه ونفسم اروم ويواش از تو سينه ام بيرون ميره ..
دستم رو از رو دستهاش روي سينه اش ميکشم وبالاتر ميرم ..
کف دست رو روي گونه اش ميذارم وسعي ميکنم به جهت دستهام نگاه کنم ..
-
ممنون کسرا خيالم رو راحت کردي ..
کف دستش روي دست روي گونه اش ميشينه 
-
خوشحالم ايرن ...
هواي تنفسش روي دستهام پخش ميشه ...
اراميش ريخته شده تو قلبم باعث ميشه لبخند بزنم ..
حالا ديگه با خيال راحت ميتونم به زندگيم برگردم ...



*
برجستگي هاي کم وزياد *
همينکه پام رو از در تو گذاشتم خونه رو يه جور ديگه ديدم ..
مامان همين جوري مدام از اين ور به اون ور ميرفت ..
-
سلام ..
-
سلام چقدر دير اومدي ..؟بدو برو يه دوش بگير که هزار تا کار داريم ..
-
چه کاري ..؟
-
تو برو بعدا بهت ميگم ..
-
خب يک کلام بگيد من هم بدونم ..
-
خواستگار قراره بياد ..
-
خواستگار ..؟براي ايرما ..؟
-
نه براي جنابعالي ..
-
من ..؟
-
اره مگه چيه ..؟
-
اخر مادر من ..مگه من هزار بار بهتون نگفتم تا ايرما شوهر نکنه من شوهر بکن نيستم ..
-
اره تو گفتي ولي کيه که گوش بده ..
ابروهام بالا پريد ..
-
واقعا مرسي از اين همه توجه وارزشي که براي من قائليد ..ترو خدا اينقدر شرمنده ام نکنيد يه موقع قلبم طاقت نمياره انفکتوس ناقص ميزنم ..
-
خوبه خوبه جمع کن خودت رو ..هي من هيچي نميگم باز همينجا وايساده ..
-
خب چي کار کنم ..؟عربي براتون برقصم ..؟
-
خير شما علي القاعده بپر تو حموم يه دوش جنگي بگير که الانه که مهمونها سر برسن ..
-
حداقل بگيد اين خواستگار بنده کيه ..؟
-
فريبرز ..؟
-
چــــــي ..؟فريبرز ..؟اي چشم در اومده ..من که بهش گفتم نه ...ديگه چه احتياجي به اومدنشون بود ..؟
مامان يه دفعه تو همون گير ودار سرو سامون دادن به خونه جلوي پام استاپ کرد ..
-
ايرن ميشه لطفا دهنت رو ببندي وبري يه دوش بگيري ...؟مهمونها تا يه ساعت ديگه ميان وتو هنوز با مانتو ومقنعه اينجا وايسادي وداري براي من نطق ميکني ...
-
مامان ..؟
-
کوفت ومامان ..بحنب ديگه ...
يه دونه خوابوند پس کله ام که درد گرفت ..
-
اِ ...مامان ..خشن شدي ها ..
-
ايـــــــــــرن ..
-
باشه باشه من تسليمم ..همين الان ميرم ..
-
خوب کاري ميکني بجنب ..
يه نفس عميق کشيدم ..اي بترکي فريبرز ..خوبه حالا سنگامو باهات واکنده بودم اگه بهت نميگفتم چي کار ميکردي ..؟
دوباره صداي مامان پارازيت انداخت ..
-
ايــــــــــــــــرن ...؟
-
باشه بابا من رفتم چرا داد ميزني ..؟
مثل اينکه هرجوري هست بايد اين خواستگاري رو بگذرونم ..خدايا به اميد تو ..
پريدم تو حموم ويه دوش دو دقيقه اي گرفتم وخودمو گربه شور کردم ..
بند هاي حوله رو دور کمرم محکم کردم واز حموم اومدم بيرون ..
مامان توي اطاق داشت سرک ميکشيد ..
-
بجنب ايرن ..دست بجنبون .که نيم ساعت ديگه ميرسن ..
-
واي مامان تو چقدر هولي ...پسرشاه پريون که قرار نيست بياد ..
-
پسر شاه پريون يا پسر اصغر مکانيک ..فرقي نداره ..حالا که خواستگاره دخترمه من همه چي رو مرتب برگذار ميکنم ..تو هم سعي نکن با اين کارهات من رو شاکي کني که بدجوري ازدماغت درميارم ..
يه تقه به در خورد ..
-
ايرن ..؟
-
سلام ..
-
سلام ايرما جان ..
-
سلام به گل روي ماه هردوتون ..مادرودخترخوب خلوت کرديد ..
-
خلوت چيه ..؟بيا اين خواهرتو اماده کن که همين الانه که خواستگارها سر ميرسن ..تو اين بل بشو خدا تو رو براي من فرستاد ..
-
اِ مامان ...من تازه از سرکار اومدم ..
-
اذيت نکن ايرماجان ..اين دختر مثل کش تنبون هي فرار ميکنه اگه دست خودش باشه تا اخر مجلس هم اماده نميشه ..
نگاهش دوباره به ساعت اطاق افتاد ..
-
واي خدا يه رب ديگه ميرسن ..ايرما جان قربون قدت مادر ..يه لباس مرتب تن اين ورپريده کن الانه که برسن ..
-
باشه برو خيالت تخت خودم يه ايرني بسازم که همه انگشت به دهن بمونن ..
-
باشه پس من برم ..؟
ايرما درحالي که داشت لباسها رو تو کمد جا به جا ميکرد سري تکون داد ..
-
اره برو يه ربع ديگه حاضر واماده تحويلش ميدم ..
منم که اونجا نقش چوب لباسي رو ايفا ميکردم ..نه نظري ..نه حرفي ..مامان رفت ومن موندم وايرما ورخت ولباس ويه رب وقت براي اماده شدن ....
يه لبخند با ياد اوري اون شب رو لبم ميشينه ...چه شبي بود اون شب ..چقدر حرص خوردم ..چقدر فريبرز بيچاره رو فحش دادم ..اونقدر بهش چشم غره رفتم که نگو ولي فريبرز مثل سيب زميني پشندي عين خيالش نبود ..
انگار نه انگار که اومده بود خواستگاري ...نه يه ذره خجالت ..نه يکم سر به زيري ...
انگار اومده بود مراسم عروسي .چنان نيشش تا ته حلقش باز بود که ادم از اون همه خونسردي وراحتيش کف بر ميشد ..
اخر سر هم طاقت نياوردم وبا يه نهءقاطع جوابم رو دادم ورسما سنگ رو يخش کردم .
يه نفس سنگين ديگه ..
چي ميشد که غرور رو کنار ميذاشتم وجواب مثبت ميدادم؟ ..اگه جوابم مثبت بود حالا به اين وضع وحال نميوفتادم ..وچشمهام هنوز ميديد ..
-
به چي فکر ميکردي ..؟
جا خوردم ..جه طوري متوجه اومدنش نشدم ..
-
به گذشته ..
-
به قسمت خوبش يا بدش ..؟
-
نميدونم به اشتباهاتم فکر ميکردم ..به وقتهايي که قدر ندونستم ..
-
اشتباه؟ ..کدوم اشتباه..؟
-
يادمه يه هم دانشکده اي داشتم ..اسمش فريبرز بود ..خيلي سوسول وتيتيش ماماني بود ولي به جاش انسان بود ..
از من خوشش ميومد ..اولش بهم پيشنهاد دوستي داد ولي وقتي که قبول نکردم بعد از يه سال درخواست ازدواج کرد ..
بازهم قبولش نکردم ..به نظرم خيلي فشن بود وبه درد من نميخورد ...ولي اخلاقش خوب بود با اينکه اذيتش ميکردم ولي صبور بود ..
اخر سرهم سرخود پاشد اومد خواستگاريم ..
الان که يادش ميوفتم حسرت اون نهءقاطعي اي که بهش دادم رو ميخورم ..
ميدوني مسيح شايد اگه قبول ميکردم يا موقعيتهاي ديگه ام رو با اون همه غرور رد نميکردم ..الان وضعيتم اين نبود...
يه سري اشتباه هاي کوچيک وپي در پي ميتونه يه زندگي اروم رو به فاجعه تبديل کنه ..
يه نفس ديگه کشيدم وغم گذشته رو عقب فرستادم ...تو اين چند وقته به خوبي فهميده بودم که ياد اوري روزهاي خوش گذشته هيچ نقطهءمثبتي نداره که هيچ بلکه بدتر افسرده ام ميکنه ..
برگشتم به سمت مسيح ..
-
خب چه خبر..؟چي شده که بهم سر زدي ..؟
يه چيزي برات اوردم ..
-
چي ..؟
يه جسم سنگين مثل کتاب رو تو دستهام گذاشت با سرانگشت لمسش کردم ..واقعا کتاب بود ..
-
کتابه ..؟
-
اره ..
-
خب به چه درد من ميخوره ..؟
سرانگشت سبابه ام رو گرفت وروي يه سري برجستگي کشيد ..
-
اين کتابه ولي نه يه کتاب معمولي ..اين کتاب مخصوص افراد نابيناست 
يه جرقه تو ذهنم زده شد ..افراد نابينا ..؟يعني يکي مثل من ..؟يکي که ممکنه ديگه نبينه ..؟
قلبم مچاله شد ..
کم کم داشت باورم ميشد که نابينام وديگه چيزي نميبينم ..
انگشت دستم هنوز تو دست مسيح بود .برجستگي ها... کم وزياد ميشد ومن معنيش رو درک نميکردم ..
-
از فردا بايد شروع به ياد گيري زبان بريل کني ...من هم کمکت ميکنم 
*
لوح وقلم*
تووهلهءاول که صداش رو شنيدم .تنم از اون همه صلابت وجديتش لرزيد ...
-
سلام ..من حامد سعيدي هستم ..براي اموزش خوندن ونوشتن خط بريل اومدم .. 
با صدايي که خودم هم نميتونستم بشنوم جواب سلامش رو دادم واسمم رو گفتم .. 
راستش رو بخواي پشيمون شدم که چرا قبول کردم که مسيح معلم برام بگيره ..
اون هم همچين معلمي ..؟سخت گير وجدي .. 
نيومده شروع کرد به توضيح .. 
-
خب جلسهءاول يه توضيح کلي بهت ميدم تا دستت راه بيوفته ..بعد از اون هم شروع ميکنم به اموزش الفبا .. 
از اونجايي که تو با سوادي و...خوندن ونوشتن رو هم بلدي کارمون سريعتر پيش ميره ..فقط کافيه دقت کني وياد بگيري که هرحرفي چه جوري خونده ونوشته ميشه .. 
يه چهار چوب پلاستيکي به اندازهءدو تا کف دست گذاشت رو دستهام ...بهم دستور داد تا لمسش کنم .. 
بيست وهشت تا خونه داشت ..خونه هايي که هرکدوم به شيش تا خونهءکوچيکتر تقسيم ميشدن .. 
بهش ميگفت ..لوح ...بعد يه قلم تقريبا نوک تيز که دستگيرهءپهني داشت وتو دست راحت جا ميشد تو دستم گذاشت ...
وبهم توضيح داد که چه جوري بايد بوسيلهءاون بيست وهشت تا خونه واون شيش تا دونهءکوچيک حروف الفبا رو بنويسم .. 
يه برگهء تقريبا کلفت رو گذاشت لابه لاي لوح ..وبعد هم بهم اموزش داد که چه جوري بوسيلهءقلم نقطه بذارم ..وحرف بسازم .. 
اولين حرف ازحروف الفباءرو که ياد گرفتم غرق لذت شدم .. 
الف يه نقطه وشمارهءيک .. 
اونقدر سرگرم لوح زير دستم وفشار دادن به قلم براي ايجاد حروف بودم که وقتي اني بهمون خسته نباشيد گفت ويه ليوان شربت بهمون تعارف کرد احساس ميکردم ساعتهاي زيادي رو تو دنياي نقطه ها وبرجستگي ها غرق بودم .. 
-
اقاي سعيدي ..؟ 
-
حامد ..حامد صدام کن .. 
-
حامد ..؟تو هم نابينايي ..؟ 
-
نه .. 
-
پس چه جوري ..؟ 
نفس سنگيني کشيد که دلم رو خون کرد .. 
-
نامزد من مشکل بينايي داشت ...به مرور اونقدر مشکلش پيشرفته شد که مجبور شدم براي برگردوندنش به روال زندگي بهش اميد بدم ..
خودم خوندن ونوشتن خط بريل رو به سختي بهش ياد دادم واون پيشرفت کرد تا جايي که بدون کمک من ميتونست بخونه وبنويسه .. 
يه لحظه از موفقيت همسرش خوشحال شدم ..
-
واقعا تبريک ميگم بهت ..الان نامزدت چي کار ميکنه ...؟ 
-
فوت کرده .. 
نفس تو سينه ام حبس شد .. 
-
چرا ..؟ 
-
يه رانندهءبي وجدان با سرعت بالا بهش ميزنه ودر ميره ..سميرا تازه يه سال بود که جون گرفته ورو پاهاش وايساده بود ..ولي اون بي شرف .. 
دوباره يه نفس سنگين ديگه ميکشه .. 
-
واقعا برات متاسفم ..خدا بيامرزتش .. 
-
ممنون ...خب درد ودل کافيه ..بريم سرحرف بعدي .. 
به شوخي گفتم .. 
-
مثل اينکه تو قصد کردي يه هفته اي به من خوندن ونوشتن ياد بدي ..؟ 
-
اره مشکلي هست ..؟ 
شونه اي بالا انداختم وگفتم 
-
نه چه مشکلي ..؟به نفع منه .. 
-
پس بجنب تا بتوني به زودي هم بخوني وهم بنويسي ..



*
بوسهءسرانگشت *
اومدن حامد به زندگي سراسر درد وغم من مثل خورشيد درخشان بود ..خورشيدي که دنيام رو روشن کرد وباعث شد تا هم بتونم از اون حالت افسردگي در بيام وهم يه اميد تازه براي شروع زندگيم داشته باشم ..
ترس ها وکابوسهام هنوز سرجاشون بودن ولي فکر يه زندگي تازه وفراموش کردن خاطره هاي تلخ گذشته تا حدي ارومم کرده بود ..
يه هفته از اومدن حامد گذشته بود وشبها تا ديروقت ميشستم وتمرين ميکردم ...ميشستم وبا قلم بريل نقطه پشت نقطه ميذاشتم ..
سخت بود واقعا سخت بود ...به ياد سپاري اينکه کدوم نقطه ها چه معني اي ميدن وهر حرف چه جوري نوشته ميشه واقعا دشوار بود 
ولي هرچي بيشتر کار ميکردم ..ولع بيشتري براي ياد گرفتن اين خط داشتم ..انگارکه دست اويز بهتري براي زندگيم پيدا کرده بودم ..
تو بالکن اطاقم نشسته بودم و مينوشتم .
نوشتن که نه ..نقطه ميذاشتم ..پشت هم ..يک ...دو .........سه ..
-
مسيح ..؟!!بالاخره اومدي ...؟
صداش تن خنده گرفت ...
-
تاحالا نتونستم غافلگيرت کنم ...خوبي ..؟
-
اره ..کجا بودي ..؟از اني پرسيدم گفت رفتي سفر ..
-
اره بايد ميرفتم ..چه خبر؟ ..شنيدم پيشرفت کردي وميتوني بنويسي وبخوني ..
لب ولوچه ام رو جمع کردم ..
-
نه نميتونم خيلي سخته ..
-
چيش سخته ..؟
-
به يادم نميمونه که کدوم به کدومه مثلا چ ..123 يا 124
-
بذار ببينم ..
بوي عطرش کنارم متوقف شد ..
صداي برگه هاي روي ميز بلند شد ..
-
اهان ..123 ..اون ف ..که 124
-
واي من يه چيز ديگه فکر کردم ..ميبيني واقعا گيج کننده است ..
-
نگران نباش درست ميشه من بهت کمک ميکنم ..
سرانگشت اشاره ام رو لمس کرد ..
-
دستت چي شده..؟
-
هيچي ...حروف رو باهم قاتي کردم عصباني شدم قلم رو که فشار دادم... کاغذ رو سوراخ کرد وانگشتم پشت بندش زخم شد ..
انگشت اشاره ام رو بالا اورد ..
دوست داشتم بدونم هدفش چيه ..؟چرا دستم رو بالا برده ؟...که با احساس لبهاي مسيح روي انگشتم مسخ شدم ...
اروم اسمش رو زمزمه کردم ...
-
مسيح!!
لبهاش از رو انگشتم جدا شد ..ولي سرانگشتم هنوز سِر بود ..
-
مراقب خودت باش ايرن ..دوست ندارم يه بار ديگه برم سفر و موقع برگشت تو رو بدون انگشت ببينم ..
خوب ميدونستم که اين حرف رو زد تا فکرم رو از بوسهءسرانگشتم منحرف کنه ولي من ديگه گول نميخورم ...
بوسه اش واقعا برام عجيب بود ..تو اين چند وقته من وميسح از نظر جسمي خيلي بهم نزديک بوديم ..من يه دختر بي پناه وترسيده بودم که واقعا به اغوش مهربون مسيح ودستهاي حمايت گرش احتياج داشتم 
دراغوش کشيدن من ونوازش کردنم يه امر عادي بود ..تو روزهايي که کابوس شبهاي بودن با اقا رو ميديدم اغوش مسيح بود که ارومم ميکرد ..
نوازش پنجه هاي مسيح بود که خواب گريخته از چشمهام رو برميگردوند ..
ولي بوسه تا حالا نداشتيم ..يا اگر داشتيم اون قدر جزئي وبي احساس بود که اصلا به حساب نميومد ..
ولي اين بوسه فرق داشت ..بهت که گفته بودم حس هام قوي تر شده ..حس لمس بوسهءمسيح بهم ميگفت..که کلي مِهر ته اين بوسه تلنبار شده ..
ولي چرا ..؟چرا بايد اين بوسه ...تااين حد با محبت باشه ..؟
-
ايرن ..؟کجايي دختر ..؟
به خودم اومدم ...
-
هان ..؟اينجام ..چي گفتي ..؟
-
ميگم اگه زخم دستت اذيتت ميکنه پماد بزنم ..؟
-
نه نه لازم نيست خوب شده ديگه ...
حرفم رو مزمزه ميکنم ..
-
مسيح ..؟
-
هوم ..
-
هيچي ولش کن ..
-
خب حرف دلت رو بزن 
-
نه ولش کن اصلا يادم رفت چي ميخواستم بگم ..
دروغ ميگفتم... يادم بود ..يادم بود که ميخواستم ازش بپرسم چرا بوسه ات تا اين حد پرمهره ..؟
چرا حس ام بهت يهوعوض شده ..؟چرا فکر ميکنم پشت تمام حمايت هات ونوازش هات ..يه حس ديگه به غير از ترحم ودلسوزي خوابيده ..؟
اين سوالها توي ذهنم موند وريشه دار شد ..ريشه دووند ووسعت گرفت وتنومند شد .
رفتار ميسح کم کم مثل يه علامت سوال بزرگ توي سرم ...پررنگ وپررنگ تر شد ..
نميتونستم قبول کنم که ميسح عشقي به من داره ...به مني که ديگه دختر نبودم ..پاک نبودم ..حتي سالم هم نبودم ..
اصلا اين محبت به نظرم احمقانه ميومد ..



*
سرفه هاي نفس بر*
از وقتي که پريدخت گفته بود مسيح مشکل تنفسي داره بيشتر بهش توجه ميکردم ..بيشتر رو حرکاتش دقيق ميشدم ..
کنار من عادي بود ...صداي بمش مردونه ومعمولي بود ..مشکلي نداشت ولي يه بار ..
.........



مثل هميشه تو بالکن بودم بوي چوبهاي سوخته شده تمام باغ رو پرکرده بود داشتم وسائلم رو جمع ميکردم که صداي سرفه هاي ميسح درجا خشکم کرد ..
صداي سرفه مال ميسح بود ..حاضر بودم قسم بخورم که اين ميسحه که داره به اين شدت وحدّت سرفه ميکنه ..
سرفه هاي بلند وطولاني کش دار وارشه کش ...تمومي نداشت ..
ميسح بيچاره خلاصي نداشت ..اونقدر سرفه کرد وسرفه کرد که نگران نفس کشيدنش شدم ..
واقعا که با اون همه سرفهءخشک وکشيده وقتي براي نفس کشيدن نداشت ..
شايد پنج دقيقهءمداوم سرفه کرد وسرفه کرد وتمام اين پنج دقيقه دل ورودهءمن پيچ خورد وقلبم به تپش افتاد ..
حال مسيح خرابتر از اون چيزي بود که فکر ميکردم ..
ديگه طاقت نياوردم کم مونده بود تمام ريه هاش رو با سرفه ها سوراخ سوراخ کنه


کورمال کورمال وبا شتاب اومدم تو اطاق ..بايد آني رو پيدا ميکردم 
براثر سرعت زيادم چند بار خوردم زمين ولي باز بدون مکث بلند شدم ميسح درحال خفه شدن بود ومن خيلي خوب ميفهميدم که وقتي اکسيژن از دست بدي ..وقتي نتوني حتي يه ذره اکسيژن وارد ريه هات کني ؟به چه حالي ميوفتي ..
-
آني ..؟آني ..؟
-
بله اينجام .
-
ميسح ..؟
صداي آني نزديک شد ..
-
مسيح داره تو حياط از حال ميره ...پنج دقيقه است که يه بند سرفه ميکنه ..
-
چــــي ..؟
صداي قدمهاش نشون از رفت وبرگشت به اطاق ميسح بود ..
دنبالش راه افتادم ..هرچند که اني اونقدر عجله داشت که اصلا به گرد پاش هم نرسيدم ..
سرفه هاي مسيح کش دار تر شده بود ...صداي اني رو ميشنيدم که داشت ملامتش ميکرد ..
-
چرا مراقب خودت نيستي ..؟چرا اهميت به خودت نميدي ..؟اخه اين وضع وحالِ که تو داري ..؟
صداي پاف هاي اسپري تو سينهءمسيح اومد وصداي نفس هاي کشدارش که انگار ميخواست تمام هوا رو ببلعه ..
صداش کردم
-
مسيح ...خوبي ...؟
-
اره ....خو ...بم ...برو... تو ...پله ...ها خط...رنا...که ...
خوب بود ..؟فکرشو نکنم ..اون صداي خس دار واز ته سينه ...صداي مسيح نبود ...



*
معني گل سرخ *
شايد يه ماهي طول کشيد که تونستم بخونم وبنويسم .يه ماهي که حامد مثل يه دوست کمکم کرد وهمراهم بود ..
کسرا رو خيلي وقت بود که نديده بودم .سرفه هاي ميسح بهتر نشده بود که هيچ بدتر وبدتر شده بود ..
وآني يه وقتهايي بود ويه وقتهايي هم نبود ..اين جور که از حرفهاش فهميده بودم پرستار بود وشبهايي که شيفت بود من وميسح تنها بوديم ..
از بعد از اون بوسهءسرانگشت ..ازش دوري ميکردم ..مسيح هيچي نميگفت نميدونم ميديد وهيچ حرفي نميزد يا اين دوري کردن ها رو هم رو حساب شرايط واحوال خرابم ميذاشت ..
اومدن هاي پريدخت خيلي کم شده بود ..فکر ميکنم يه جورهايي من رو با خوندن ونوشتن خط بريل تنها گذاشته بود تا کمي به خودم بيام ورو پاي خودم وايسم .
کاغذ خط بريل رو لا به لاي لوح گذاشتم وفشار دادم تا خوب جا بيفته ..
ياد شعري که تو يکي از داستانهاخونده بودم افتادم ..اروم وبا حوصله شروع کردم به نوشتن ..وبعد هم پشت رو کردم ويه دست روي نوشته ها کشيدم .
بوي عطر گل سرخ تو بينيم پيچيد وبعد هم صداي قدم ها
بوي مسيح وعطر گل سرخ تو هم قاطي شده يه جورهايي دستپاچه ام کرد 
-
خسته نباشي ..
-
مرسي ممنون ..
صندلي رو نزديک کشيد وکنارم نشست ..
از ته دل بوي گل رو تو سينه ام فرو کردم ويه نفس عميق چاشني لذتم کردم 
با حس نزديک شدن عطر گل ها دستم رو بلند کردم وچشمهام رو بستم ..
يه عالم گل لابه لاي دستهام نشست ...بينيم رو تو گلها فروبردم وبازهم نفس کشيدم ..
-
واي مسيح چه گلهاي خوش بويي ...من عاشق گل رزم ..
-
خوشحالم که خوشت اومد ..
دوباره يه لبخند از ته دل رو لبم نشست ..
بوي گل ها مستم کرده بود ..لوح از رو پام کشيده شد ..
-
چي مينوشتي .؟
-
يه شعر که خيلي دوستش دارم 
-
برام ميخونيش ..؟
-
اره که ميخونم ..
دوباره يه نفس عميق کشيدم وبدون اينکه برگه رو تو دستم بگيرم ..همون جوري که غرق بوي عطر گلهام ..براش ميخونم 
(
چشمانم را ببند ...نگذار که تلخي روزگار را ببيند
چشمانم را به زور ببند ..اين چشمان کنجکاو باديدن تلخي واقعيت سرشکسته ميشوند ..
نگذار چشمانم باز بماند ..
چشمانم رااز من بگير ..
اما نگذار ببينم انچه را که نديده ميدانم ..طاقت ديدنش را ندارم ..)
متنم که تموم شد سکوت کردم ..بوي خوش گلها هواي عالي ...لذت خوندن متني که از ته دل دوست دارم ....يه جورهايي داشتم زندگي رو دوباره لمس ميکردم 
-
خيلي قشنگ بود ..
-
خواهش ميکنم 
واي خدا چقدر اين دسته ءگل خوش بواِ...
-
مسيح .؟
-
هوم ..؟
-
اين گل رزها چه رنگين ..؟سرخ يا صورتي ..؟شايد هم زرد ..؟
-
خودت چي فکر ميکني ..؟
گل سرخ رو خيلي دوست دارم ..فکر کنم سرخ باشن ..
-
اره يه دسته گل سرخه ..
يه نفس ديگه ..
-
ايرن ..؟
-
هوم .
-
ميدوني گل سرخ معنيش چيه ..؟
ابرهام بالا پريد ..
-
معني گل سرخ ..؟خب گل عشاقه ..گل عشق ..
-
وميدني کي اونو هديه ميدن ..؟
داشتم دوباره نفس تازه ميکردم که با اين سوال نفسم حبس شد 
زل زدم به شبح مسيح ..
منظورش از اين سوال چي بود؟ گل عشق رو کي هديه ميدن ..؟خب معلومه ..وقتي کسي رو دوست داري ..وقتي عاشق کسي هستي ..وقتي خاطر کسي رو خيلي ميخواي ....وقتي ...
دوباره سرانگشتم هموني که مسيح بوسه زده بود سر شد .چي ميگفتم ..؟خدايا چي جوابش رو ميدادم .
صداي نجواش جلوي فکرهام ر وگرفت ..
-
ايرن ..؟
جوابي ندادم ..ميترسيدم اگه بگم بله حرفي رو ازش بشنوم که خيلي وقته ازش ميترسم ..
بازوم رو به ارومي لمس کرد ..ودوباره اسمم رو برد 
-
ايرن ..جوابم رو نميدي ..؟
-
چي ميخواي بشنوي ..
-
حقيقت رو ..
-
حقيقتي وجود نداره ..حقيقت چشمهاي منه ..زندگي گند من ..دنبال چي هستي مسيح ..؟
-
دنبال يه ذره ارامش ..
پوزخندي زدم ودسته گل رو پائين اوردم ..
-
به نظرت تو وجود من ذره اي ارامش وجود داره ..؟
-
داره وجود داره که حالا طالبش شدم ..
-
مسيح ..
شماتت کنده سرم رو برگردوندم ..



-
ايرن ازم رو نگير ..چيز بدي نخواستم ...
-
من کاري به نَفسِ کار ندارم ..کاري به اين حرفها.... ولي از تو توقع نداشتم ..تو من رو ميشناسي چند ماهه که داريم با هم زندگي ميکنيم ..تو روح وروان داغون شده ءمن رو ديدي ..اميدي تو زندگيم ندارم ..اون قدر ترس واضطراب تو وجودم زيادشده که حتي نميتونم خونواده ام رو ببينم ..بعد تو ..؟
-
من چي ايرن ..؟يعني اينکه بخوام مثل تمام اين مدت پيشم باشي ومن درکنارت به يه ذره ارامش برسم ..اينقدر مضحکه ..؟
-
اره مضحکه ..چون خودمن که ميدونم دليل اين حرفها چيه ..من که ميدونم پشت سر اين پيشنهاد چه حسي خوابيده ..
-
خب اگه ميدوني بگو تا من هم بفهمم ...
-
مسيح با مــــــن بــــــــازي نکن ...درسته که قابل ترحمم .درسته که دلت به حالم ميسوزه ..درسته که يه آدم متلاشي شده ام ..
ولي باور کن با وجود تمام اين حس ها نميتونم تحمل کنم که دوستي مثل تو به خاطر يه حس ترحم ودلسوزي بخواد باهام باشه ..
-
ايــــــــــــــرن ..؟
-
چيه ..؟
-
خفه ميشي يا نه ..؟کي گفته من به خاطر ترحم ميخوام باهات باشم ..؟
-
اگه ترحم نيست پس چيه ..؟نگو که عاشق جمال وکمالاتم شدي که همينجا اين دسته گل رو تو سرت خورد ميکنم ..
-
باشه عاشق نيستم ..
-
خدا پدرت رو بيامرزه ..پس داري بهم ترحم ميکني ديگه ..؟
-
گفتم عاشقت نيستم ..نگفتم که دوستت ندارم ...
-
واي مسيح ...
-
جان مسيح ..
خلع سلاح شدم ..شيريني اين جان تا ته دهليزهاي چپ وراستم رسوخ کرد 
-
اينکارو بامن نکن ..
-
چه کاري ...؟
-
من بازيچه نيستم ..اونقدر خرابم ...اونقدر ويرونم ...که طاقت بازي خوردن روندارم ..
-
کي گفته ميخوام بازيت بدم؟ ..من دوستت دارم ايرن ..
-
دِ نداري لعنتي ..اخه چه جوري ميشه ادم کوري مثل من که تازه چند وقته تونسته گذشتهءلجنش رو فراموش کنه دوست داشته باشي ..؟اون هم کسي که حتي پاک نيست ..حتي حتي ..
-
ايرن اخه چرا با اين حرفها هم خودت رو ازار ميدي هم من رو ..؟من به گذشتهءتو چيکار دارم ..؟من الان رو ميبينم ..مگه تو راجع به گذشتهء من خبر داري که من بخوام به پشت سرت نگاه کنم ..؟
من وتو چند ماهِ که باهم زندگي ميکنيم ..ازت خوشم مياد ..چون مثل مني ..يه آدم نابود شده که داره سعي ميکنه رو پاهاش وايسه ..
لجبازي درست مثل من ..اسيب ديدي درست مثل من ..
نميگم چرا شبيه به مني ..نميگم چه خاطراتي من رو شبيه به تو کرده ..فقط ميگم هردو هم درديم ..هردو سختي کشيديم ..
دستم رو که روي دسته گل بود گرفت ..
-
بذار با هم سرپاشيم ..من وببين ايرن ..من مشکل تنفسي دارم ..بدون اسپري نميتونم نفس بکشم ..
ولي هنوز ميگم ميخندم ..به تو اميد ميدم ..چه اشکالي داره که من ريه نداشته باشم وتو چشم ..؟من ميشم چشمهاي تو ..تو بشو نفس هاي من ..
بذار باهم باشيم ايرن ..بذار کنار هم قد راست کنيم ..
دستم رو از تو دستش کشيدم بيرون ..
-
نه مسيح ..اين نه به خاطر مشکلت نيست به خاطر مشکل منه ..اصلا طاقت گذروندن روزهام رو درکنار يه مرد ندارم ..
من از هرچي مرده زده شدم ..اقا من رو ويرون کرده اصلا نميتونم درکنارت باشم ...تا بخوام بشم نفس هاي تو ..
ميسخ اين ادم شکسته به هيچ درد تو نميخوره ..به دلت بگو دور ايرن رو خط بکشه ..چون ايرن ديگه سرپا نميشه ..
صداي زمزمه اش رو شنيدم ..
-
ميدوني مشکل کجاست؟ ..اين که حرف تو گوش دلم نميره ..اسم تو حک شده رو لوح قلبم ..
درست مثل همين نقطه هايي که رو برگه ميذاري ..پاک نميشه حذف نميشه ايرن من بدون تو نميتونم ..
روم رو برگردوندم ..
-
حرفم همونه ميسح ..بيشتر از اين اصرار نکن چون مجبور ميشم از اينجا برم ..دوست ندارم بعد از اين همه محبت اذيتت کنم پس مجبور ميشم که برم ..
صداي صندلي اومد ..
-
نه تو بمون منم که ميرم ..
-
ميسح ..؟
-
فکراتو کن ايرن ...درِ ِ قلب من به جز تو رو هيچ کس باز نميشه ..
صداي قدم هاش رفت بوي عطرتنش موند ..
حالا من بودم وعطر يه عالم گل سرخ که نشون از محبت مسيح بود ...
ولي حيف که جسمم هنوز نميتونست وجود يه مرد رو درکنار خودش تحمل کنه



-
جنس ها رو چي کار کردي ضياء؟
با شنيدن اسم ضياءگوشهام تيز شد ..خودشه ..همون کسي که با حضور ناگهانيش من ر و از چنگ حبيب نجات داد ..
حتم داشتم که ادم خوبي نيست ولي يه جورهايي مديونش بودم ..
-
خوبه ..باشه ..حواست به اون کله شق هم باشه نميخوام دوباره دسته گل به اب بده ..
يه مکث چند ثانيه اي 
-
حرف تو گوشش نميره ...
عصباني شد وبا پرخاش گفت 
-
يعني چي که ميگي کاري به کارش نداشته باشم ..؟من اين امپراطوري رو درست نکردم که اقا از بالاي دماغش بهم نگاه کنه ..
لاقيدانه شونه اي بالا انداخت ..
-
اون هم لنگهءاين ..
-
ببين ضياءمن نميدونم چيکار ميکني وچه جوري ميخواي جلوي خريت هاش رو بگيري ..فقط ميگم نذار دوباره به کار من گند بزنه ..
برو بهش بگو منصور گفت پاتو از تو کفش من دربيار ...کاري به کار من وگروهم نداشته باش ...
اصلا بهش بگو هرکي رو تو قبر خودش ميذارن من دوست دارم تا خرخره برم تو لجن



.......



-اَه... همينکه گفتم ....خوش ندارم دوباره سرو کله اش اينجا پيدا بشه ..
-
باشه از من گفتن بود ..
کي داشت پاش رو تو کفش اقا ميکرد ..؟اون کي بود که اقا دوست نداشت تو کارش سرک بکشه ...ولي از يه طرف ديگه اونقدري ازش بدش نمياد که بهش فحش بده ....که دادهاش رو براش قطار کنه ..؟؟؟؟
بازوي اقا دور کمرم حلقه شد ..
داشتم ميرفتم براي خط هشتم... ولي ته ذهنم ..داده ها پشت سر هم قطار ميشد ..
(
اون کيه که هم اقا دوستش داره هم ازش فراريه ..؟)


کاش بيشتر وقت براي فکر کردن ومعادله حل کردن داشتم ..ولي لبهاي اقا ورد چاقوي بعدي روي بازوم اصلا نذاشت که ادامه بدم ..


 










 
رمان گاد فادر
پاسخ
 سپاس شده توسط -Demoniac-


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان گاد فادر - ▲ℐяυηℐє ҡι∂ƨ▲ - 07-05-2015، 10:51

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان