امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان گاد فادر

#5
فصل پنجم


*پري*
-نميخواي باهام حرف بزني ايرن جان ..؟
همچنان سکوت ...
نشست کنارم رو تخت ..
-ببين ايرن ..بايد با يه نفر حرف بزني ..چه کسي بهتر از من ..؟من ميتونم کمکت کنم ....ولي اول بايد بفهمم که تو فکرت چي ميگذره ..
سرانگشتش که سرانگشتهام رو لمس کرد عصباني شدم وپنجه ام رو مشت کردم ..
-عزيزم ..اين طوري به هيچ جا نميرسيم ..من واقعا ميخوام کمکت کنم ...
-من از کسي کمک نخواستم ..کسرا سرخود ورداشته تو رو اورده ..
-ببين من کاري به کسرا ودوستيمون ندارم ..اين شرايطي که من از تو ميبينم وتا حالا ازت شنيدم احتياج به درمان داره ..حتي شده دارو درماني ..تو با اين وضع به جايي نميرسي ..
باهمون عصبانيت داد زدم ..
-به تو وکسراهيج ربطي نداره ..اصلا به هيچ کس ربطي نداره که من چي کار ميکنم ..تو هم بهتره کاسه کوزهءدکتر بازيت رو جمع کني وبري بيرون ..همين الان ..
-اروم ايرن ..تو بايد با من حرف بزني ..اين همه خود خوردي دردي رو ازت دوا نميکنه ..
-بهت گفتم گمشو برو بيرون ..
نفس عميقي کشيد وگفت ..
-باشه حالا که اين طور ميخواي قبوله ..
من ميرم ولي بازهم برميگردم ..اميدوارم دفعهءبعد خودت پيش قدم شي تا هردومون باهم اين مشکل رو حل کنيم ..
-من هيچ کمکي نخواستم بيرون ..
بلند شد... صداي گامهاش تا دم در رفت ..يه مکث کرد ودروبازکردو رفت ..
(ميگفت اسمش پريدخت ..دکترروانپزشک ..دوست قديمي کسرا...براي درمان من اومده بود ..درمان روح هزار تيکه شدهءمن ؟
ولي به چه دردم ميخورد؟ ..اين هزاران هزار تيکه ديگه هيچ وقت کنار هم جمع نميشد ..کنارهم مَچ نميشد ..من از درون شکسته بودم ..ديگه سرپا نميشدم ..
صداي پچ پچش با مسيح رو ميشنيدم ولي سر ازحرفهاشون در نمياوردم ..دلم هم نميخواست که سر دربيارم ..
اونقدربي تفاوت وبي روح شده بودم که احساس ميکردم حتي از يه شاخهءعلف هرز هم بي حس ترم ..
من احتياجي به درمانشون نداشتم ..حتي دستهاي حمايت گرشون ..
دل من فقط يه جاي دنج وسوت وکور روميخواست تا تو تنهايي خودش دق کنه ..تا تموم کنه ..تا بيشتر وبيشتر کابوس هاي سياهش رو دوره کنه ..

*کاباليتوي شکسته *
کف دستم رو باز کرد ودونه هاي ريز ودرشت رو کف دستم گذاشت ...
-بخورش ايرن ..
-اينها چيه ديگه مسيح؟... من که داروهام رو خوردم ..
-قرص هاي ضد افسردگي وتاحدي ارام بخش ..
کف دستم داغ شد ..(ببين کارت به کجا کشيده ايرن ؟)
-نميخورم بگيرشون
-بخورشون ايرن برات خوبن ..
-گفتم که نميخورم ..
کف دستم رو جلو بردم ولي مسيح دوباره دستم رو برگردوند ..
-ايرن لجبازي نکن... بچه بازي که نيست ..تو حالت هرروز داره بدتر از قبل ميشه ...بايد اين داروها رو بخوري 
-ميگم نميخوام بخورم ..دست از سرم بردار .
قرص ها رو پرت کردم ولي دستم به دست مسيح خورد وصداي شکسته شدن ليوان روي سراميک پيچيد ..
يه تيکه ءشکسته هم به پام خورد وپوستم رو به سوزش انداخت ..
-اَه لعنتي ..ببين چي کار کردي ..؟صبر کن برم جارو خاک انداز بيارم جمعشون کم ..از جات تکون نخور ايرن شيشه ها تو پات ميره..
صداي نرم سايش کف پاي مسيح نشون از دور شدنش بود ..رو زمين چمباتمه زدم ودستم رو اروم کنار پام کشيدم ..
سوزش دستم نشون از تماسم با شيشهءبريده بود ..
شيشه رو مشت کردم وبه سمت اطاقم عقب گرد کردم ..
با دست دنبال در اطاقم ميگشتم ..بهتر بود هرچه زودتر تمومش ميکردم طاقتم ديگه طاق شده بود ..ديگه نفس کشيدن هم برام سخت بود ...چه برسه به زندگي کردن ..
دراطاق رو بازکردم وپشت سرم بستم ..
تکيه ام رو به ديوار کنار در دادم وسرخوردم به سمت پائين ..پاهام رو تو شکمم جمع کردم وتيزي شيشه رو رو مچ دستم گذاشتم ..
تيز بود ..تيزِ تيز مثل همون کاباليتوي (فنجون)شکستهءتکيلا ...تند مثل طعم تند تکيلا ي ريخته شدهءاقا ..
-بخورش ايرن ..
سرچرخوندم ..
-اَه بخور ديگه... ببين من چه جوري ميخورم ..تو هم بخور ..
پيک رو ميره بالا و دوباره فنجون کوچيک رو به لبم نزديک ميکنه ..
-يالله خيلي باحاله ..بخور سرکيف ميايي 
بازهم رو چرخوندم ..اقا شاکي تر ميشه ..
-اَه ميگم بخور... دوست دارم مستي ات روهم ببينم ..
صورتم رو به زور ميچرخونه که با عصبانيت زدم زيردستش وکاباليتوي کوچيک تکيلا کنار پام هزار تيکه شد ..
تيکه هاي ريز ريز ...
-اه بامن لج ميکني ؟هان ..حالا حاليت ميکنم ..
يه پيک ديگه پرکرد 
-دهنت رو بازکن ..
-نميخوام ..
-ميگم دهنت رو بازکن ..
همزمان فکم رو چسبيد وبا دو تا انگشت شصت وسبابه اش گونه هام رو فشارداد ..دهنم که نيمه باز شد مايع رو يه جا تو حلقم ريخت ..
گلوم سوخت اومدم همه رو تف کنم بيرون که همزمان بيني ام رو محکم گرفت ...هوا به کل قطع شد ..ومن براي يه مولکول اکسيژن مجبور شدم تمام اون زهررو يک جا ببلعم ..
اقا که خيالش راحت شد ولم کرد ولي من شديدا به سرفه افتاده بودم 
اقا زد پشت کتفم 
-ديدي کاري نداشت ...؟اين همه اَه وپيف نداشت که ..
از کنارم بلند شد ودمپايي رو فرشيهاش رو پاش کرد ..
همچنان گه گاهي سرفه ازارم ميداد ..
درو بازکرد وصدا زد ..
-زينت ..زينت بيا اين اشغال ها رو جمع کن ..
دوباره برگشت تو وکنارم رو تخت نشست ..
معده ام تو جوش وجلا بود ..مايع اجباري فرو رفته تو حلقم واقعا ازاردهنده بود ..
-حالم خوب نيست ..
-عيب نداره بار اولته معده ات عادت نداره ..کم کم شنگول ميشي ..
يه تقه به در خورد ..
-بيا تو زينت ..
زينت با يه سطل وجارو خاک انداز اومد تو ..
-زود باش زينت کار دارم ..
يه فنجون ديگه ريخت ..
-بيا بخورش ..
-نميخوام ..حالم اصلا خوب نيست ..
-بخور خوب ميشي ..
نگاهم به زينت بود که بدون هيچ عکس العملي خرده هاي شيشه رو جمع ميکرد ..
-ميگم بخورش ايرن ..وگرنه دوباره به زور توحلقومت ميريزم ها ..
از ترس سرفه هاي بيشتر وهواي قطع شده گرفتمش ..
-کارديگه اي نداريد اقا ..؟
-نه برو ديگه ..
همزمان هم با انگشت فنجون تو دستهام رو بلند کرد ..
-بجنب ايرن تا صبح که وقت ندارم نازت رو بکشم ..نکنه ميخواي دوباره زوري بهت بدم ..؟
چشمهام رو بستم وفنجون رو يه سره بالا رفتم ..
تموم دهنم مزهءتلخي گرفت ..تلخي وتندي ...
-افرين حالا يکي ديگه ...
کم کم سرم سنگين ميشد ..داغ وسنگين ..ديگه اون فنجون کوچيک برام مثل زهر نبود ..دوست داشتم يه بار ديگه مزه اش رو مز مزه کنم ..
دوباره فنجون پر شد ومن يه بار ديگه سرکشيدم ..
گرم شده بودم ..ازهمون گرماهاي چلهءتابستون که کلافه ات ميکنه ..خندهءاقا به نظرم کج ومعوج ميومد ..
-حالت خوبه ..؟
-گرمه ..داغه ..عطش دارم ..يه فنجون ديگه بده ..
خنده اش کج تر شد ..
-باشه ...
مايع تند وتلخ دوباره به معده ام سرازير شد ...بيچاره معده ام ..ولي اينبار با طيب خاطر بود ..
-داغ کردي نه ..؟
چشمهام روهم ميرفت ...انگار که خواب توشون لونه کرده وسنگين شدن ..کم کم بي حسي جاي دردهام رو ميگرفت ..
اقا که دست به موهام برد با دستهايي شل وحرفهايي کششي جلوش رو گرفتم ..
-برو... کنار اشغال... نميخوام ...با تــو باشم ..
خندهءاقا بلند شد ..يه فنجون ديگه سرکشيد وگفت ..
-اي جونم ..چه نازي هم داره ...اتفاقا من از خدامه که با تو باشم ..
لبش رو رو لبم گذاشت هلش دادم عقب ..
-دَهَ....نِت بو.... لجــــــــن ميــــده... گمــــش....و کثا...فـــــــت ..
اقا عقب که نرفت هيچ جلوتر اومد وچسبيد بهم ..
چشمهام تارو روشن بود ..سرم اونقدر داغ که همهءفکرهام رو ذوب ميکرد ..با دست بي جون سيلي زدم به صورتش ..
سيلي که نبود اشاره بود ..با چهارتا انگشت بي رمقم ..
دستهاش دور گردنم حلقه شد وکشيده شدم تو بغلش ..
لباسش رو چنگ زدم وبا سستي درحالي که حتي سنگيني گردنم رو هم تاب نمياوردم گفتم ..
-هي ...آش..غا..ل ..بذار ..يه چيزي ..رو برات ..روشن ..کن ..م ..دوست دارم ...سر ..به ..تن تو..نبا...شــــــــــــ...کُ----
قه قهءاقا وبازهم فشرده شدنم به سمتش ..
-چه قدر خوردني شدي تو ..بايد هرروز يه چند تا پيک تو حلقت بريزم تا هات تر بشي ..اي جونــــــــــــــــ
-گم...شــــــــــو ..روانـــــــــ...ي ...برو ابجيت رو ...
کم کم داغي به همهءتنم اثر ميکرد گرماي بوسه هاي وحشيانه... قه قه ها ..
چشمهام خمار بود ولي بازهم مثل هرشب نفرت رو ميچشيدم ..شايد کمتر ..شايد هم گنگ تر ..
ولي نفرت سرجاش بود ..شايد هم قرار بود هميشگي باشه ...
بريدم ..خون گرم جاري شد ..نفرت مونده تو رگهام هم جاري شد ..
درد وسوزش بد بود ولي نه بدتر از نفرت من از خودم ..
يه تقه به در ...
دستم رو گذاشتم روي بريدگي وتو شکمم جمعش کردم ..نميخواستم تو اين لحظه هاي اخر مسيح برنامه هام رو بهم بريزه ..
-ايرن ..؟
صداي باز شدن در اومد ..
-چرا اينجا نشستي ..؟مگه نگفتم ...اِ اين خون ديگه چيه ..؟پات رو بريدي ..؟
خواست بهم نزديک بشه که شيشهءتوي دستم رو گرفتم ومثل يه سلاح به سمت صدا بلند کردم ..
-جلو نيا ..وگرنه با همين ميکشمت ...
دستام از زور حرص ونفرت ميلرزيد وثابت نميموند ...ولي قبل از اين که حتي يه ثانيه هم از حرفم بگذره ..شيشه از تو دستم کشيده شد وصداي داد مسيح من رو دو متر پروند ..
-هيچ معلوم هست چي کار ميکني ..؟اين خون ديگه چيه ...؟بذار ببينمت ..
بادست ازادم بهش ضربه زدم ..
-نکن بذار ببينم ..
-نميخوام برو گمشو 
صداي مسيح متعجب ميشه ..
-ايــــــــرن ؟..دستت ..؟رگت رو زدي ..؟
دستش رو دور مچم مشت ميکنه ..
-برو بيرون ولم کن ميخوام بميرم ..
-توي احمق خودکشي کردي ..؟
-اره تو هم حق نداري نجاتم بدي ..ديگه نميذارم ..
مدام تقلا ميکردم تا مچم رو بکشم بيرون ..
-نکن ..بذار ببينمش ..شايد بخيه بخواد ..بايد پانسمانش کنم ..
-نميخوام ..چرا نجاتم ميدي ...چرا ميسح ..؟
بذار بميرم ..تروخد ا مچم رو ول کن ..به خدا من برم تو وآني هم راحت تريد ..بذار برم مسيح ..
-چي ميگي تو؟ ..اين همه سختي نکشيديم که تو به اين راحتي همه رو خراب کني ..
يه مکث کرد وادامه داد ..
-اَهههههه الان وقت رفتن اني بود ..؟حالا چي کار کنم؟ ..اگه بخيه بخواد چي ..؟از دست تو ايرن ..
مچ دستم رو با خودش کشيد وبلندم کرد حتي حاضر نبود يه ثانيه هم دستم رو ول کنه ..
-ول کن مسيح ..
-اخه احمق ببين چي کار کردي ..؟من نميفهمم تا کي بايد مراقب تو بود ..تا کي ميخواي مثل بچه ها تصميم هاي احمقانه بگيري ...؟
يه دستمال رو دور دستم محکم بست ..اونقدر محکم که آخم رو بلند کرد ..
-آي ..
-چيه درد گرفت ..؟حقته.... تا تو باشي از اين لوس بازي ها در نياري ..بريم ببينم بخيه ميخواد يا نه ...
سرجام وايسادم ..
-نميخوام ..
-ايرن ننر نشو ..
-ننر خودتي ..من ميخوام بميرم ..تن خودمه ..شاهرگه خودمه ..اصلا اگه جلوم رو بگيري باز هم همينکارو ميکنم ..
با سوزش گونه ام کف دست ازادم روي صورتم نشست ..باورم نميشه ...تو صورتم سيلي زد ..؟
مسيح ..ءتو صورت من ..؟
-بسه ..بسه ديگه ميفهمي ..؟خسته شديم از دستت ..
خسته شدم از بس تو خرابکاري کردي ومن واني جمعش کرديم ..اين همه ازت پرستاري نکرديم وجورکِشت نبوديم که با يه تيکه شيشه خودت رو خلاص کني ..
بهت گفتم احتياج به دارو درماني داري ..به خاطر همين چيزها بود ..چرا حاليت نيست؟... تو ديگه يه ادم نرمال نيستي ...از نظر جسمي وروحي اسيب دبدي ..
شايد جسمت تو اينده سلامت بشه ..ولي روحت نه ..
تو هرروز بدتر وبدتر از قبل ميشي ...نه با پريدخت حرف ميزني نه با ما ..مدام تو خودتي ...مدام سرخودت بلا مياري ..انگار برامون عادي شده که هرروز يه جاي بدنت رو زخمي بيينيم ....بس کن ديگه ايرن ..تحمل هم حدي داره ..
دستم رو اروم از رو صورتم برداشتم ..
لحن صداش به قدري ناراحت ونگران بود که ترجيح دادم سکوت کنم ...
شايد حق با اون بود ..من وبال گردنشون بودم .... يه موجود بي مصرف وسربار ...همه اين گلايه ها هم حقم بود ..
صداش بعد از اون طوفان ملايم شد ...
-بيا بريم ببينم چه بلايي سر خودت اوردي ..؟
ساکت واروم دنبالش روون شدم انگشتهاش که هنوز دور مچم حلقه بود من رو با خودشون ميکشيدن ...
رو مبل نشوندم وخودش رفت سراغ وسائل پانسمان ..
روي دستم سوخت ومايع روي اون از کناره هاي دستم سرازير شد ..
صداي زمزمه اش رو شنيدم ..
-مثل اينکه شاهرگتو نزدي ..زخمت عميق نيست ..
دستم رو پانسمان کرد ومحکم بست ..
-ايرن ..؟
صداش پرتمنا بود ولي جوابي نبود ..
سرانگشتهام که لمس شد دستم رو پس کشيدم ..
-ايرن ..؟نبايد اين کارو ميکردي ..
از جام بلند شدم وبدون توجه به مسيح سعي کردم از کنارش رد بشم که پام به لبهءميز گير کرد ...نزديک بود سکندري بخورم که بازوم کشيده شد 
-صبر کن ميبرمت ..
من رو به اطاقم برد وروتخت نشوند ..
يه قرص ويه ليوان اب هم پشت بندش اورد ..قرص رو خوردم ولي دراز نکشيدم .فعلا زود بود ..
-ايرن ..؟نميخواي چيزي بگي...؟از دستم دلخوري ..؟ببخشيد که زدمت ..نميخواستم اين طوري بشه ..
-ايرن ..؟
انگشتهاش جاي سيلي رو نوازش کرد ..
-ايرن جان ..؟
صورتم رو چرخوندم وانگشتهاش از رو صورتم سُرخورد
-برو مسيح ميخوام بخوابم ..
-من رو نميبخشي نه ..؟
-تو بايد من رو ببخشي ..اين منم که کورم ومحتاج شمام ...ببخشيد مسيح ..ميخواستم خودم رو بکشم که اول از همه شما راحت شيد ..
-چي داري ميگي ..؟اصلا چه جوري اين فکر تو سر تو افتاد ..؟تو سربار ما نيستي ..
-هستم ..خودم بهتر از همه ميدونم .
پتو رو روخودم کشيد ودراز کشيدم ..
-برو مسيح واقعا احتياج به تنهايي دارم ..
-اگه من برم ..؟
-نترس ديگه بلايي سرخودم نميارم ...
-منظور من اين نبود ..
-هرچي که بود خيالت راحت ..ديگه بارتون رو اضافه نميکنم ..
صداي نفس هاش رو ميشنيدم ..ولي در بازوبسته شد وبازهم من تنها شدم .
با خودم عهد کردم که اگه نميتونم بار رو دوششون رو بردارم حداقل خريت نکنم وزحماتشون رو زياد نکنم ..جزاينکار هيچ راه ديگه اي براي تشکر ازشون نداشتم ...
*درد ودل هاي پريدخت*
-ايرن ميدوني امروز جلسهءچندميه که من ميخوام باهات حرف بزنم وتو هيچ همکاري اي با من نميکني ..؟ چرا به خودت کمک نميکني؟ ..اين راهي که تو ميري درست نيست ...بايد به خودت بيايي ...چشمهات رو از دست دادي ناراحتي ..سخته برات ..درکت ميکنم ..
-نه تو درکم نميکني ..هيچ کس من رو درک نميکنه ..
-چرا عزيزم ..درکت ميکنم ..مادر من هم نابيناست ..
متعجب برگشتم به سمتش ..
-واقعا ..؟
-اره گلم ..نابيناي صد درصد حتي يه درصد هم امکان برگشت نداره ..چشمهاش براثر يه اتفاق تو بچکي نابينا ميشه ..حتي مجبور شدن براي اينکه عفونت پخش نشه جفت چشمهاش رو تخليه کنن ..
بي اراده گفتم ..
-واي الهي ..
-خودش که تعريف ميکنه خيلي براش سخت بوده ..حتي بزرگتر که ميشه دست به خودکشي ميزنه ولي بابام نجاتش ميده ..
-بابات ..؟
-اره بابام پسرعموي مامانم بوده ..وقتي ميبينه مامانم اينقدر افسرده شده ...ميبرتش دکتر ...باهاش حرف ميزنه بهش دلداري ميده اونقدري که مامان من رو دوباره به زندگي بر ميگردونه ..
بابام خيلي براي مامان زحمت کشيد اونقدرخاطر مامان رو ميخواست که حتي حاضربود چشم خودش رو به مامان پيوند کنن تا مامانم دوباره ببينه ..
-واي چقدر قشنگ ..
حالا درست رو به روي پريدخت نشسته بودم ..
دستهام رو با سرانگشت نوازش ميکرد ..
-خب چه جوري ازش خواستگاري کرد ..؟
خنديد وگفت ..
-باورت نميشه باباي من سيزده بار به خواستگاري مامانم مياد ..؟
-سيزده بار ..؟
-اره جانم سيزده بار ..با اينکه سيزده عدد نحسي بوده براي باباي من که خوش يومن بوده ..
-مامانت چي ..؟دوستش داشته ..؟
اره ...جونش وبابام ..بابام ومامانم واله وشيداي هم ان .اينقدر همديگه رو دوست دارن که اگه خداي نکرده يکيشون تب کنه اون يکي تا دم قبرستون هم ميره .
-واي چه رمانتيک ..
دستهاش رو با هيجان تو دستهام ميگيرم ..
-برام از خواستگاري هاي بابات ميگي ..؟چه اراده اي داشته ..
-اره باباي من خدا نکنه که قصد کنه کاري رو انجام بده تا اخرش ميره ..البته رو فکر تصميم ميگيره ها ..
مال مادر ماهم همين جور بوده .دفعه هاي اول ودوم مامانم مودبانه بهش جواب رد داده ..دفعهءچهارم وپنجم شاکي ميشه وميگه منوچهر من کورم تو از چي يه زن کور خوشت مياد ..؟
بابام هم يه دونه ميخوابونه تو گوش مامانم ..
-واي راست ميگي ..؟
-پس چي ..؟مامانم ميگفت بابات براي اولين واخرين بار اونجا تو گوشم زد بعد هم گفت ..حق ندارم به انتخابش توهين کنم ..
-باورم نميشه همچين عشق هايي هنوز هم وجود داشته باشه ..
پريدخت نفسي تازه کرد وگفت ..
-هست عزيز دلم ....مامان وباباي من ليلي ومجنون زمونن ..
-دفعه هاي بعدي چي شد ..؟
-هيچي باباي ما هي با گل وشيريني ميرفته خواستگاري ....مامان من هم با عصبانيت ميگفته نه وبابام هم دست از پا درازتر برميگشته ..
لبخندي از تجسم قيافهءباباي پريدخت که تو عمرم نديده بودمش رو لبم ميشينه ..
-بابا هم دوباره دو روز بعدش شال وکلاه ميکرده وعمو وزن عموي بيچارهءمامان رو با خودش ميکشيده ميبرده خونهءآباجيم ..يعني مامانبزرگم ..براي خواستگاري ..
يه دفعه که مامانم خيلي شاکي ميشه ....براي پذيرايي کردن تمام ليوان شربت رو ميريزه رو سر بابام ..ولي حواسش نبوده که بابام جاش رو عوض کرده همهءشربت رو سر ماماني بابام خالي ميکنه ..
صداي خندهءمن وپريدخت بلند شد ..
-واي چه بامزه ..
از اين بامزه تر سرعقدشونه ..مامانم ازقصد تمام صورت بابام رو عسل وخامه اي ميکنه ..
-چرا از قصد ..؟
-به خاطر اينکه تا مامانم به بابام بله رو ميده بابام همونجا يه لب گنده از مامانم ميگيره وابروي مامانم رو ميبره ..
هنوز که هنوزه وقتي فاميل مامان وبابام جمع ميشن نقل شيرين کاريهاي بابام ونازو اطوارهاي مامانمه ..اينقدر خاطره هاي قشنگ قشنگ کنار هم دارن که باورت نميشه ..
چقدر خوب خاطره هاي قشنگ براي هميشه تو ذهن ادمها ميمونه ..
لذت لحظات پيش کلا از سرم پريد ودمغ شدم ..اين علاقه ....اين زندگي ها.... مال زندگي ادم بدبختي مثل من نيست ..
-چي شد ايرن ..؟
-هيچي دلم گرفت ..
-چرا ؟مامان من که مثل تو بوده ..تازه تو شانست بيشتراز مامان منه ..تو ممکنه با عمل بينايت رو بدست بياري ولي مامان من تا اخر عمرش نابيناست ..
دستش رو تو دستم فشردم ..
-مامان تو خوشبخته ..چون اگه بيناييش رو از دست داده ..هزار تا چيز خوب رو بدست اورده... نه مثل من که خونواده ام و ..زندگيم رو از دست دادم ..
پريدخت دوباره آه کشيد 
-تو مطمئني همه چيز زندگي مامان من خوبه ..؟هيچ ميدوني باباي من ده ساله که سکتهءناقص کرده وتو تکلمش ويه سري از کارهاش مشکل داره ..؟هيچ ميدوني که برادر کوچيکم به ام اس مبتلا شده ..؟
دستهام از حجم اين همه غصه يخ کرد ..اولين قطرهءاشکم براي درد پريدخت فرو ريخت ..
-تو نميدوني ايرن ..همه چيز اون چيزي نيست که تو ميبيني ...همه مشکل دارن حتي مسيح واني ..
-چي ..؟اونها ديگه چرا ..؟
-هيچ فکر کردي که چرا تنهان ..؟که چرا اين جا زندگي ميکنن اون هم خارج شهر ..
فقط سري به معني نه تکون دادم..
مسيح بيماري ريوي داره ...دود ودم تهران براش مثل سم ميمونه ..سرهمينه که مجبور شدن بيان اينجا... اني هم که داروندارش از دنيا همين يه دونه برادره زندگيش رو ول کرده واومده اينجا ...
مسيح بيماري ريوي داره ..؟اصلا باورم نميشه ..طفلکي مسيح..پيش خودم شرمنده شدم ..تو تمام اين مدت من کنارشون بودم وازدردشون بي خبر ..واقعا براشون ناراحت شدم ..
-ايرن ..؟
سربلند کردم
- اينها رو نگفتم که براشون دل سوزي کني ..يا غم وغصه ات بيشتر بشه ..گفتم که بدوني همه مشکل دارن ..
درسته که بعضي از مشکل ها در مقابل مشکل تو هيچه ولي باور کن خيلي ها هم با درد توي سينشون دارن زندگيشون رو ميگذرونن وخم به ابرو نميارن ..
دوباره دستهام رو تو دستهاش قفل کرد 
-ايرن من اينجام تا به تو کمک کنم ..مثل خيلي هاي ديگه ..ميدونم زجر کشيدي ..گروگانت گرفتن وحتي بهت تجاوز کردن ..ميدونم که از سايهءخودت هم ميترسي ولي اين پايان راه نيست ..
دستهاش رو ول کردم ودوباره تو لاک دفاعيم فرو رفتم ..
-ايرن ...؟
-يه روزي برات تعريف ميکنم پريدخت ..يه روزي بهت ميگم چي به سرم اوردن ..يه روزي ..از روزهايي که کور نبودم ميگم ..ولي الان نه ..امادگيش رو ندارم پريدخت ..
دوباره دستهام رو تو دستهاش گرفت باشه 
-هرروزي که بخواي من سراپا گوشم وهرکمکي که از دستم بربياد انجام ميدم ..
دستش رو فشردم ..
-ممنون ..
گونه ام رو بوسيد ..
-خواهش ميکنم ...خوشحالم که امروز به عنوان يه هم صحبت من رو قبول کردي ..
از رو تخت بلند شد ..
-پريدخت ؟
-جانم ..؟
-ميشه يه روز مامانت رو ببينم ..
-چرا که نميشه ..؟فقط الان نيستش با بابام رفتن سفر ..وقتي برگشت ميبرمت ببينيش ..
-نه بيارش ..بيارش اينجا تا باهاش حرف بزنم ..
-باشه گلم ميارمش اينجا ..

*بالکن *
در بالکن باز شد ..قيـــــژ..بوي اشنا وبوي عطر تازه تو هواي ملس بالکن سرک کشيد ..
ريه هام خواه ناخواه پر شد از مخلوط هوا وادکلن ..
سرحرکت ندادم ..از جام جم نخوردم ..سناريوي هميشگيم رو اجرا ميکردم نمايش سکوت در صحن سکوت ..
-تا کي ميخواي به اين رويه ادامه بدي ...؟
قدمهاش جلو اومد ..رسيد به من ..دو قدم شد يا سه قدم ..نميدونم ..اخه حواسم پي جواب سوالش بود ..
خم شد کنارم ...ازبوي عطرش وتنش فهميدم ..
لبهاش درست کنار لالهءگوشم استپ کرد ..پچ پچش رو شنيدم ..
-تا کي ميخواي اداي ادمهاي مرده رو دربياري ..؟
کلافه شدم ..عاصي شدم ..جري شدم ..نزديکي بيش از حدِ هرنوع جنس مذکري ازارم ميداد ...غريدم ..
-تا وقتي که بميرم ...تا وقتي که همه چي تموم بشه ..
تا وقتي که اين زندگي کوفتي ديپورتم کنه ..تا وقتي که تو واون دوستهاي احمقت راحتم بذاريد .
بي چشم ورو بودم... خودم هم ميدونستم ..
غرشش کنار گوشم اذيتم کرد ..
-ميخواي بميري ..؟
-اره... تو ميخواي بکشي؟ ..پس بُکش وزودتر تمومش کن ..
فقط شنيدم که گفت ..
-باشه ..
بعد از اون شايد به فاصلهءثانيه ها بود ..دو ثانيه ..سه ..نهايتا پنج ثانيه ..
زندگي تو پنج ثانيه هم بازي هاي عجيبي داره ..
گوشهءلباس سرشونه ام رو چنگ زدو ومن رو کشيد ..
يه قدم رو به سرعت طي کرد ...ذهنم داشت ارور ميداد ...طرفي رو که انتخاب کرده درست نيست ...اونجا بالکن خونه است ..
يه قدم ديگه مونده به نرده ها ...حس کردم از زمين کنده شدم ..احساس که نه ...واقعيت بود ..
کسرا من رو پرت کرد پائين ...البته با يه تفاوت خيلي خيلي کوچيک ...
مچ دستم تو دستش هنوز گير بود ..وگرنه معلوم نبود چه بلايي به سرم ميومد ..
مثل يه جسم سخت ولَخت از مچ دستم اويزون دو طبقه خونه بودم ..
نفس تو سينه ام حبس شده بود ...ترس از سقوط ....از ارتفاعي که نميديدمش ..ترس از مرگ ...تو وجودم مثل غولهاي نامرئي سربلند کردن ..
تو تاريکي چشمهام دنبال يه پرتو بودم يه نوري که من رو از پرت شدن نجات بده ..با تموم وجودم از ته دل داد زدم ..
-چي کار داري ميکني .؟ دارم ميوفتم ..
دست ديگه ام رو به نرده گرفتم تا نيفتم ..ولي مگه من چقدر جون داشتم که خودم رو نجات بدم ..؟
ترس از مرگ باعث شد دست به دامن کسرابشم .
-من رو بکش بالا ..
-نه .
-کســــــــــرا ...!
-اول جواب من رو بده بعد ميکشمت بالا .. 
ازروي صدايي که به گوشم ميخورد فهميدم سرش رو پائين تر اورد ..
-تا کي ميخواي مثل يه مرده زندگي کني ..؟
-کسرا دارم ميوفتم ..
-برام مهم نيست ..
سعي داشتم با نوک پام خودم رو به جايي وصل کنم ولي زير تراس خالي بود وارتفاع تراس هم بيشتر ازکمرم نبود ..
-جواب سوالم رو بده ..؟تا کي بايد تحملت کنيم ..؟نگو که مجبور نيستيم که همين الان پرتت ميکنم پائين ..
مچ دستم داشت شل ميشد ..داشتم با جاذبهءزمين کشيده ميشدم پائين ...
پائين درست مثل همون لحظه هاي غريب بين من واقا ..
ناليدم ..
-کسرا دارم سُر ميخورم 
-جوابم رو بده ..؟تا کي بايد مثل سه تا پرستار تورو تروخشک کنيم ..؟
دوباره سرخوردم 
-کســــرا..!!!
داد زد ..
-تا کي ..؟
من هم به طبع ترس واضطرابم داد زدم ..
-نميدونم به خدا ....نميدونم ..دارم ميوفتم کمکم کن ..
-چرا کمکت کنم ..؟تو که تا همين چند دقيقه ءپيش ميخواستي بميري ..؟
اشکام بدون وقفه ميريخت ..
-غلط کردم ..بکشمم بالا ..من از ارتفاع ميترسم ..
-ترس ..؟واقعا ..؟تو که چيزي رو نميبيني فرقي برات نداره يه طبقه باشه يا دو طبقه يا صد طبقه ..اصلا ترس براي چي ..؟
کسي که مدام داره براي مردن لحظه شماري ميکنه که از اين ارتفاع ناقابل نميترسه ..؟
دستم داشت در ميرفت که فشار انگشتهاش روي مچ دستم بيشتر شد وبالاتر کشيده شدم ..
داشت خيالم راحت ميشد که بازهم سرجام وايسادم ..
ديگه واقعا کم اورده بودم ...معلق بودن تو ارتفاعي که حتي چشمهات نميديدشون فاجعه بود ..
زار زدم ..
-ميخواي من رو بکشي ..؟
-نه اين تويي که دست رو دست گذاشتي تا مرگ به سراغت بياد ..فکر کردي حالا که چشمهات رو از دست دادي يه موجود مفلوکي که همه وظيفه دارن بهش کمک کنن ..
با گريه داد زدم ..
-خفه شو ..من مفلوک نيستم ..
-اِ ..پس نظرت راجع به وضعيت الانت چيه ..؟
قبول کن ايرن ..تو يه بچهءترسويي که ازترس اقا حتي قدم ازقدم برنميداره .. تو بي جربزه ترين دختري هستي که تاحالاديدم ...
فقط بلدي اداي ادمهاي نترس رو در بياري ..تو مثل يه موش ترسو ميموني که از ترس اقا حاضري خودت رو تو هفت تا سوراخ قائم کني ...
واقعا برات متاسفم ..تو يه بزدلي ايرن ..و تنها کاري که از دست من برمياد اينه که اين بزدل رو به زند گيش برگردوندم ..
دستم بالا کشيده شد ..
سرپنجه هاش دور کمرم پيچيد ولي من مثل بيد ميلرزيدم ..
همين که پاهام سالمت وسلامت روي زمين بالکن نشست ..خشم تو وجودم جاي ترس رو پر کرد ..
انگشتهام رو مشت کردم وهمونجوري که تو بغلش بودم کوبيدم به صورتش ..
صداي آخش بهم فهموند که درست هدف گرفتم ...
-اين مشت رو زدم که ديگه با من بازي نکني ...درضمن نظرم عوض شد ..احتياجي براي مردن ...به دست توي اشغال ندارم 
هنوز دستش دور کمرم حلقه بسته بود ..نفس هاي هردومون پرازحرارت ومنقطع بود 
-ميدوني ايرن ...اين مدلي رو بيشتر دوست دارم ..اينکه با همين چشمهايي که جايي رو نميبينه تو پک وپوزه ام بکوبوني تا اينکه مثل يه ننه مرده يه گوشه بشيني وحسرت چشمهايي که ممکنه بازهم داشته باشيشون رو بخوري ..
سرانگشتهاش رو به زور از دور کمرم بازکردم وتکيه زدم به نرده هايي که تا چند لحظه ءقبل تنها پناهم بودن ..
-بهتره ديگه اين حرف رو تکرار نکني ...چشمهاي من نميبينه اصراري هم ديگه براي ديدن ندارم ..

*ضياء*
-ديشب دوباره همون کابوس رو ديدم پري ...
-کدوم کابوس ..
-کابوس هميشگي غرق شدن تو آب ..بي هوايي ..بي نفسي ...دارم ديوونه ميشم پري ..تو تمام اين مدت لحظه اي نبوده که راحت باشم ..يه وقتهايي ياد کارهاي اقا روانيم ميکنه ..
-چرا بهش ميگي اقا ..؟
-چون براي همه اقا بود ..منصورخان نبود ..فقط ميگفتن اقا ..
-کيا ميگفتن ...؟
-نوچه هاش ..وردستهاش ..زينت ..
لبهام لرزيد وواژهءحبيب رو بغض دار کرد ..
-حبيب ..
يه مکث کرد ..
-حبيب کيه ..؟
دست راست اقا ..همه کاره وهيچ کاره ..
يه قطره اشک از گوشهءچشمم سرخورد ..
-ازش ميترسيدم پري ..
-چرا ..؟
-به خاطر اينکه اگه اقا از دستم راضي نبود من رو ميداد دست حبيب ..
چند لحظه سکوت ميشه ..
-از جبيب ميترسيدم ..دو سه دفعه پرم به پرش گير کرده بود وشاکيش کرده بودم ..ميدونستم اگه دستش بهم برسه يه لحظه هم راحتم نميذاره ..
يه بار ..يه بار ..تنها گيرم اورد ..اقا نبود يا شايد هم مست وخمار بود ..اومد سروقتم ..
......
در باز شد ..اروم ونم نم ..تو اين چند وقته خواب شب وروز نداشتم ..ترس نميذاشت که چشمهام گرم بشه ..که تنم سرد بشه ..سايهءمرد توي اطاق سنگيني کرد ..
وبعد در بسته شد ..برق که روشن شد ...تو جام سيخ نشستم ..حبيب بود کابوس بعد از اقا
-سلام خوشگله ..
تنم به رعشه افتاد 
-تو اينجا چي کار ميکني ...
-اومدم يکم ريلکس کنم .مشکليه ..؟
-برو بيرون وگرنه داد ميزنم اقا بياد ..
-هه ..تو هيچ غلطي نميکني ..اقا نيست که بخواد به دادت برسه ..تو هم مثل يه پيشي ملوس ساکت واروم باش وبذار حالمونو ببريم ..
به سمتم که اومد زودي از جا بلند شدم ..حالت دو تا دوئل کننده رو داشتيم که مراقب حرکت طرف مقابل بوديم ..
-چي از جونم ميخواي؟ ..گمشو برو بيرون ..ميدوني اگه به اقا بگم اومدي سر وقتم پوست از سرت ميکنه ..
-نميخواد تهديدم کني ..چون اولين کسي که بعد از شنيدن اين حرف از دور خارج ميشه تويي ..بعد هم اقا به من محتاجه ..من رو ول نميکنه توي بي مصرف رو بچسبه .
-گمشو بيرون حبيب 
ابرويي بالا انداخت ..
-نوچ نميرتم تو هم هرگوهي که ميخواي بخور ..
يه قدم ديگه جلو گذاشت که از همونجا مچم رو گرفت وکشيده شدم تو بغلش ...با ناخون هام صورتش رو خراش دادم ولي اون زبل تر از من بود دستهام رو از دو طرف گرفت وپرتم کرد رو تخت ..
جيغ کشيدم وسعي کردم که ازش فاصله بگيرم ..
چنگ انداخت تو موهام وثابتم کرد ..
بانوک انگشت روي چونه ام خط کشيد 
-ميبيني ...؟تو مثل يه موش تله گير کردي ..نه اقا هست که به دادت برسه ..نه خودت جراتش رو داري که کاري کني ..
فشار روي موهام رو بيشتر کرد وکشيده شدم به سمتش ..
نوک انگشتش رو از روي چونه ام به روي گردنم چرخوند وپائين اومد ..تا رسيد به قفسهءسينه ام ..
سرشو به گوشم نزديک کرد ..
-تاالان ادمي به چموشي تو نديدم ..که اين همه کتک بخوره ولي بازهم جفتک بندازه ..
از لابه لاي دندوهاي بهم فشرده شده غيريدم ..
-برو به درک پوف--س
آناً يه تودهني بهم زد ..گوشهءلبم به پرش افتاد ..
به جاي اينکه ازش بترسم يا دست وپام رو جمع کنم فقط ميخواستم يه جوري خودم رو خالي کنم ..تو اين چند وقته واقعا ازارم داده بود ..
حالا که تو دستهاش اسير بودم وکاري از دستم برنميومد ..حداقل با اين حرفها ميتونستم حرصش بدم ...به هرحال اون کار خودش رو ميکرد ..چه با اين حرفها وچه بي اين حرفها ..
با لوندي خنديدم وگفتم ..
-تو يه اشغال خوري حبيب ..يه لاشخور ..هميشه تفاله ها رو به تو ميدن ..فکرکردي که چي ..؟اومدي به لقمهءاقا ناخنک بزني ...نه ..؟
خون روي لبم جاري بود ..سرم رو با شجاغت بهش نزديک کردم وخيره شدم تو چشمهاش ..
-من يه تفاله بيشتر نيستم ..هيچي باقي نمونده که بهت بدم ...اقا هر چي رو که داشتم ونداشتم برده ..اين ته مونده هم واسهءتو ..عيبي نداره ...
يه تو دهني ديگه ..ولي اين تودهني ادامه دار بود ..چون موهام رو رها کرد وبا مشت افتاد به جونم 
از ته دل نعره ميزدم ..ضرباتش واقعا فلج کننده بود ..
-اشغال هرجايي ..کسي مثل تو لايق بغل خوابيدن هم نيست ..بايد دادت دست سگ ها --------
نميدونم ضربهءچندمي بود که در به شدت کوبيده شد ..
حييب دست نگه داشت ..
-حبيب حبيب ..؟
-چه مرگته مگه نگفتم نيا سروقتم ..
-ضيا ءضياءاومده ..
-ضياء؟...!
-اره ..بدو ...صداي ناله هاي اين سليطه بلند شدوفهميد ..ميترسم به اقا بگه ..
-خوب بگه ..معلومه که اقا از سرو وضعش ميفهمه جريان چيه ..
زينت دست حبيب رو گرفت ودنبال خودش کشوند ..
-قرار ما اين بود که به اقا بگيم ميخواسته فرار کنه تو زديش ..نه اينکه تو اومدي سروقتش ..؟ميدوني اگه ضياءبه اقا بگه چي ميشه ..؟
همون جوري که دست حبيب رو ميکشيد ناليد 
-بجنب حبيب کارمون دراومده ..
-ولي ..؟
-ولش کن اين جنازه رو ..وقت واسه اينکار زياده ..بيا يه جوري سر وتهش رو هم بيار ..وگرنه حسابمون با اقاست ..
حبيب دست از پا درازتر يه نگاه عصباني بهم کرد وبرگشت ..
موقع بيرون رفتن گفت ..
-اينبارو جستي ايرن ..ولي دفعهءبعد ...؟
نيشخندش تنم رو لرزوند ..خدا رو صدهزار مرتبه شکر که ديگه دفعهءبعدي در کار نبود ..
........
-حالت خوبه عزيزم ..؟
بغض تو گلوم چونه ام رو لرزوند ...
-نه نيستم پري ...خيلي وقت که خوب نيستم ...
بغضم شکست وتو بغل پريدخت شروع کردم به زار زدن ...پري فقط نوازشم کرد ..کمکم کرد تا تموم اون ترس واضطرابم رو بيرون بريزم ..
حالا شايد ميتونستم بازهم با ديدن کابوس حبيب ارومتربخوابم ...

*گل سنگ*
-بيا لباست رو عوض کن ...خيلي کثيف شده ...
نرمي لباس رو حس ميکنم صداي در مياد واطاق از حضور مسيح خالي ميشه
با انگشت روي گلهاي روي لباس ميکشم ..نميدونم چي به سر لباسم اومده ..ولي قاعدتا بايد عوضش کنم ....
نرمي لباس اعصاب خواب رفته ام روتحريکم ميکنه ..يه حس اشنا دوباره به سراغم مياد 
سرانگشتهام رو رو پارچهءلباس ميکشم ..زبري گل هاي کار شده ءروي لباس دوباره خاطراتم رو زنده ميکنه ..
همون خاطرات لجن گذشته ..همون حس حقارت لعنتي ..همون ترس هميشگي از حبيب ..
........
زينت مياد تو ...چرک وکثيف وبد شکل ..ديگه يه جورهايي بهش عادت کردم ..وقتي ميبينمش ميفهمم که وقت بَزَک کردنم رسيده ...وقت عطر و...رژلب و...يه شب کثيف ديگه ..
دوباره مثل يه بچه حمومم ميکنه ..لباس زير سفيد تنم ميکنه ..وبعد هم سرو وصورتم رو جلا ميده ..
اينبار موهام رو بالاي سرم جمع ميکنه درست مثل گيشاهاي ژاپني ..چوبهاي باريک ونوک تيز رو لا به لاي موهام ميزنه ..کج وراست ..گلهاي خوشگل سفيد روي سرم ميشونه ..
نگاهم که به خودم ميوفته زيبايي وتنفر رو باهم حس ميکنم ..
من زيبام ..زيباي زيبا ..قشنگ وافسانه اي ..جوون وبراق ..
ولي روحم زشته ..زشت زشت ..مشمئز کننده ..تهوع اور..پيرو چروکيده ..
لباس سفيد رو با سنگ ريزه هاي برجستهءگل مانند تنم ميکنه ...يه لباس يقه هفت باز که تا روي زانو...يه سره تنگه واز زانوهام مثل ابشارپر از گلهاي ريز ودرشت طلايي ميشه ...
گلهاي خوشگل وريز ريز که از بالا کم کم شروع ميشه وبعد هم دامنم رو پراز گل ميکنه ..
سفيدي ساتن لباس تو ذوقم ميزنه ..شايد يه خاطرهءدور رو به يادم مياره ..خاطرهءلباس عروس ومرد روياها ..
تو ذهنم سريع خطشون ميزنم ..بهتره تو اين لحظه ها به روياهام فکر نکنم ..چون اگه بخوام بهشون بال وپر بدم بايد همينجا بشينم واونقدر زار بزنم که ديگه ايرني باقي نمونه ..
حبيب منحوس بازهم سرو کله اش پيدا ميشه ..
-به به عروس خانم ..
ديدي گفتم ..؟شبيه عروس ها شدم ..فقط يه تور و يه دسته گل کمه ..البته منهاي مرد روياها يا همون داماد قصه ام ..
-خب بذار قبل از رفتن يه چيزي رو خوب حاليت کنم ..امشب شب رقصه ..اقا ودوستهاش يه جشن خودموني گرفتن که رقاصش تويي ..
تو چشمهام نگاه ميکنه تا عکس العملم رو ببينه ..ولي به نظرت بعد از اين همه اتفاق وحادثه ديگه چيز شگفت انگيزي باقي مونده که متعجبم کنه ..؟
-ميخوام امشب کولاک کني ..
سرمي چرخونم ..
-من نميرقصم ..
چشمهاي حبيب برق ميزنه ...
-جدا ..؟اين که عاليه ..عالي ترين خبر امشب ..چون اقا گفت اگه امشب از دستت راضي نباشه امشب ميايي پيش خودم ..
نيشش باز ميشه ..
-عاليه مگه نه ...؟همون بهتر ...با اين لباس وسرو شکل ترجيح ميدم تو بغل خودم باشي ..چي ميگي ..؟قبوله عروسکم ..؟
نفرت توي صدام پررنگ ميشه ..
-چه جوري اينقدر رذل شدي ..؟
يه گوشهءلبش با لبخند کج ميشه ..برام مجهوله که پوزخند زده يا لبخند ...ابرويي بالا ميندازه ..
-سالها تمرين وممارست ..نگران نباش ..تو هم به زودي عادت ميکني ..حالا جواب چي شد ...؟ببرمت پيش اقا ...؟
با سرانگشت سينهءلختم رو لمس ميکنه ..
-يا قراره بيايي اطاق من ..؟
دندونهام رو با حرص فشار ميدم وانگشتش رو کنار ميزنم ..
-ترجيح ميدم برقصم تا بوي گند تو اشغال رو تحمل کنم ..
بازوم رو مشت ميکنه ..وبه سمت خودش ميکشه ..گوشش رو بيخ گوشم ميچسبونه ..گرماي دهنش روي شونه ام که پخش ميشه تموم تنم مورمور ميشه ..
-ببين ملوسک ديرو زود داره ولي سوخت وسوز نداره ..اخرش زير مني ..وواي به روزي که اون روز برسه واقا ديگه نخوادتت ...من ميدونم وتو ..
لالهءگوشم رو گاز ميگيره ورهام ميکنه ..
با کف دست رطوبت روي گوشم رو پاک ميکنم....
لعنت تمام زمينيان بر توحبيب ...لعنت بر تو ..

تموم شب رقصيدم وخون گريه کردم ..تموم شب ...تموم ساعت ها ...من رقصيدم وچشمهاي هرزهءمردها بدنم رو چاک چاک کرد ..
تمـــــــوم ...شب ...اقا شراب ريخت و...شراب خورد و...رقصيدنم رو ديد ..عرقهاي روي سر وسينه ام رو ..موجهاي بدنم رو ..گلهاي رو زانوم رو که ديگه قشنگ نبودن ..
ديگه رخت تنم رخت عروسي نبود .. پر بود ازخون ابهءنگاه هاي بي رحم اقا ودوستهاش ..
ميرقصيدم تا بهشون خوش بگذره ..تا با ديدن سينه هاي لرزان وموج هاي ريز ريز کمرم لذت شبشون بيشتر بشه ..
کي حالم رو درک ميکنه ...؟هيچ کس ...
کي دردهام رو ميفهمه ..؟هيچ کس ...
کي حسرت روزهاي گذشته ام رو ميخوره ..؟هيچ ..کـــــــــــس..
رقصيدم ..اون چيزي که تو توانم بود ...بايد ميرقصيدم ..بايد اقا از دستم راضي ميبود ..وگرنه دوباره من ميموندم وحبيب زالو صفت ..که منتظر يه اشاره بود تا خونم رو تا قطرهءاخرش بمکه ..
اين ديگه فاجعه بود ..به خودم گفتم
( برقص ايرن ..مثل هميشه ..مثل وقتهايي که با بابا ميرقصيدي ..با ايرما ..
بامامان برقص وفکر کن که فاميل جمعن وتو داري هنرنمايي ميکني ..کاري نداره که ..چشمهاتو رومردها ببند و ياد گذشته ها بيفت ...
ومن بستم و...رقصيدم ..
فکر ميکني نتيجهءاون همه رقص ولذت بردن اقا ودوستهاش چي شد ..؟
يه شب ديگه زير پيکر اقا و....يه خط گوشتي ديگه ..
حالم از گلها بهم ميخوره ..گلهاي بي روح ِدوخته شده ..گلهايي که اَلَکي گل هستن ..گل نيستن که ...يه مشت سنگن ..سنگي که رفتن تو جِلد گل ..
دستم رو پارچه لغزيد ..يقهءلباس رو بالاتر اوردم وبا تموم زورم کشيدم ..ازهم دريدمش ..ديگه دوست نداشتم روي لباسم پراز گل سنگ مانند باشه ...
گل سنگ به درد تن چاک چاک من نميخوره ...به درد اين جسم پانگرفته ..
يقهءلباس جرخورد وصداي تيک تيک افتادن سنگهاي گل نما روزمين بلند شد ..
اخر سر طلسم رو شکوندم ..گل ها رو از بين بردم ..
يه تقه به درخورد ..
-بيام تو ايرن ..؟
-بيا تو ..
در باز شد ومکث مسيح نشون از حيرتش بود ..
-چي کار کردي تو ..؟
-......
-ميگم چرا اينکاروکردي ..؟
-مسيح ...؟.....ميشه برام يه لباس ساده بياري ...؟بدون اين گل ها ..؟
-جوابم رو بده تا بيارم ..
-سوالت چيه ..؟
-چرا اينکار وکردي ..؟
-مهمه ..؟
-معلومه که مهمه ..
روم رو به سمت باد مطبوعي که از سمت پنجره ميوزيد چرخوندم ...موهاي کوتاه وبلندم در نوسان بود ..
-يه روزي اقا مجبورم کرد که يه لباس پراز گل مثل همين گلها بپوشم ..پوشيدم ..خوشگل شدم ..سفيد بود وپراز گلهاي طلايي که با همين سنگها دوخته شده بود ..
باورت ميشه مسيح ؟..انگار که عروس بودم ..نبودم... ولي حس يه عروس رو داشتم ..
اقا مجبورم کرد تمام شب رو برقصم ..جلوي خودش ودوستهاش ..جلوي تک تک اون کثافتها ..رقصيدم مسيح ..ميدوني چرا ..؟
لباس تو دستم فشرده شد ..
-چون اگه نميرقصيدم خوابيدن با حبيب هم تو پروندهءسياهم نوشته ميشد ..نميخواستم با حبيب باشم ..حبيب ..
دوباره بغض به سمت گلوم حمله ور شد ..
-اقا و...خط ها و...چاقو و...سگگ کفش به کنار ...وجود حبيب مثل جهنم تو برزخ بود ..
مسيح ديگه برام از اين لباسها نيار ...ببخش که پاره اش کردم.. دست خودم نبود 
لباس از لابه لاي انگشتهام سوا شد ...
صداي پاره شدن پارچه موهاي تنم رو سيخ کرد ..اي کاش اينکارو اون شب انجام ميداد تا با اون لباس عروسِ پراز گل نرقصم واين همه ازار نبينم ..
بوي عطر مسيح نزديکم ميشه ..دستهام رو تو دستهاش گرفت ..
-بهشون فکر نکن ايرن ...
-ميتونم ..؟
جوابي نداشت ..داشت ..؟
-زنگ ميزنم پريدخت بياد ..
روي دستش رو نوازش ميکنم اين دستها تو اين چند ماه تنها پناه من بي پناه بودن ..
-لازم نيست حالم خوبه ..عقده ام رو خالي کردم حالا فقط يه لباس ميخوام ويه قرص خواب ويه فراموشي ..
فردا ارومه ارومم ..نگرانم نباش مسيح ..به زندگيت برس ..ايرن سعي داره که ازاين به بعد خودش رو پاي خودش وايسه ..ديگه نه کمک تو رو ميخوام نه اني ...ونه حتي کسرا
-ولي ...
-ميخوام سرپا شم ..قدم اول رو فقط همراهم باش ..
دستهام فشرده شد ..
-هرچي که تو بخواي ...تو فقط بخواه ..
سرانگشتهام بوسيده ميشه ..نه گرم ميشم ..نه سرد ..بوسه ها برام عادي شدن ...لمس لبها ...
به خوبي ميدونم که اين بوسه برام مثل قدرداني ميمونه ...قدرداني از برگشت به زندگي ..
يه حس جوشش براي زنده شدن دوباره ...هيچ حس ديگه اي نداشت ...
پس لطفا اشتباه نـــــــــــکن ...
رمان گاد فادر
پاسخ
 سپاس شده توسط -Demoniac-


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان گاد فادر - ▲ℐяυηℐє ҡι∂ƨ▲ - 06-05-2015، 12:21

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان