05-05-2015، 12:06
فصل چهارم
[sub]*فريبرز نفيسي*
-ايرن ايرن صبر کن ..
-چي ميگي شينا.؟..مگه صد دفعه بهت نگفتم من رو تو يوني به اسم کوچيک صدا نکن ..
شينا با ناز ابرويي چين داد ..
-اوه اوه ساري ...
-خانوم فرهي ..؟
نگاه من وشينا به روي فريبرز ميچرخه .
شينا زودتر ازمن سلام ميکنه ..من هم بي اراده يه سلام زير لب ميدم ..
-خوبيد ايرن خانوم ..؟
پوفي ميکنم وبي ميل جوابش رو ميدم ..شينا که پا به پا کردن هاي فريبرز رو ميبينه زودي يه بهانه جور ميکنه وفلنگ رو ميبنده ..
-امرتون اقاي نفيسي ..؟
فريبرز بازهم من من ميکنه ..
-اوممم ..رو پيشنهادم فکر کرديد ..؟
با حرص لبهام رو رو هم فشار ميدم وچشمهام رو ميبندم ..
ديگه وجود اين بشر داره کلافه ام ميکنه ..اخه ادم بايد به چه زبوني يه حرف روتکرارکنه که تو کلهءپوک بعضي ادمها بره ..؟
-ببينيد اقاي نفيسي ..؟
-فريبرز ..اسمم رو بگيد ايرن خانوم ..
واقعا که وقاحت هم حدي داره .
انگشتم رو به سمت سينه اش نشونه ميرم ..
-اول اينکه من فرهي هستم وهيچ تمايلي ندارم به اسم کوچيک صدام کنن ..وبيشترازاون هم هيچ علاقه اي ندارم شما رو به اسم کوچيک صدا کنم ..
يه نفس عميق ميکشم وحرصم رو قورت ميدم .دوست ندارم صدام رو بالا ببرم وخودم روتو دانشکده سر زبونها بندازم ..
-دوما ...من که همون روز بهتون گفتم جواب من منفيه ..به هيچ عنوان هم تغير نميکنه
-اخه چرا .؟چي از من ديدين که جواب منفي رو به اين رکي ميديد ..؟بذاريد خونواده هامون با هم اشنا بشن وما هم تا اون موقع خلقيات هم رو بشناسيم ...بعد اگه بازهم ديديد من به دردتون نميخورم جواب منفي بديد ..
اي واي ...اين پسر به کل زبون ادميزاد حاليش نيست ...
-خوب چرا بايد اين همه زحمت بکشيم درحالي که من مطمئنم هيچ احساسي به شما ندارم ؟..اصلا... اصلا ..
يه نگاه به سرتا پاش انداختم ..از کفشهاي مضحکش تا شلوار جين فاق کوتاه ولباسِ تنگ ِکمر باريک وزنجير طلاي گردنش که براي گيرندادن حراست پلاکش رو پشت يقهءلباسش قائم ميکرد
ابروهاي برداشته اش وبدترازهمه مدل موهاش که درست خودش رو مثل تتلو با موهاي کوتاه کرده بود ..
ميدونستم اين کارم کمال بي ادبيه ولي چاره اي برام نذاشته بود ..
-متاسفم جناب نفيسي ...من از تيپ وقيافهءشما خوشم نمياد ..اين مدل مو يا حتي اين لباس وسرو شکل ...واقعا متاسفم ولي معيارهاي شما با معيارهاي همسر ايندهءمن زمين تا اسمون فرق داره ..
شرمنده ام که تا اين حد رک بودم ..خواستم که شما رو به کل از صرافت اين ازدواج بندازم ..
-ايرن ..؟
به لحن ناراحتش اهميتي ندارم ..با اجازه اي گفتم ورومو چرخوندم ..خدا روشکر که حرف دلم رو زدم وگرنه تا حالا غمباد گرفته بودم ..
بوي ماهي سرخ کرده بازهم دلم رو مالش ميده ..چشمهام رو باز ميکنم ..ولي انگار همچنان بسته است
-ايرن جان ..برات غذا آوردم پاشو خانمي... پاشو بخور تا سرد نشده ..
همون جور رو به ديوار ملافه رو بالاتر ميکشم وخودم رو به نشنيدن ميزنم ..
ملافه روازروم کنار ميزنه
-ايرن خواهش ميکنم دو روزه که غذاي درست وحسابي نخوردي ..
چشماي تاريکم رو روي هم فشار ميدم ...نگاه غمگين فريبرز جلوي چشمهام ثابت ميشه ...
يعني اين همه مصيبت به خاطر دل شکستهءفريبرزه؟... يا شايد هم غرور کاذب خودم ...؟[/sub]
[sub]*دلفين هاي ملوس *
با بوي شب بو ها وصداي جيرجيرک ها بيدار شدم .. دربالکن باز بود وهواي خنک ودلچسب بهاري توي تارو پود موهام ميپيچيد ...
پتو رو ازروم کنار زدم ..اب دهنم رو قورت دادم ولي تشنگي نميذاشت تا دوباره چشمهام رو رو هم بذارم ..
پُرسون پُرسون دستم رو روي پاتختي کشيدم ..دستم به بدنهءليوان خورد واز بَخت بَدم چَپِه شد ...
اعصابم بهم ريخت حالا چي کار کنم ..؟تشنگي ازار دهنده بود ..
پاهام رو ازتخت اويزون کردم کف پام به خاطر رطوبت اب روي زمين خيس شد ...
دولا شدم وروي زمين زانو زدم ..با دست روي فرش کشيدم تا ليوان دَمَر شده روازرو فرش خيس وردارم ..
حالا بايد ميرفتم به اشپزخونه واب ميخوردم ..ولي چه جوري ؟..مني که به جز دو سه دفعه پام رو تو آشپزخونه نذاشته بودم چه جوري يه ليوان اب براي خودرن ميريختم ..؟
با آني ومسيح هم اونقدر سرد وسنگين بودم که دلم نميخواست هيچ درخواستي ازشون داشته باشم ..
طبق اون چيزي که تو ذهنمه ...بايد سه قدم به سمت راست برم ...دست راستم رو بلند کردم ودرامتداد تخت حرکت کردم ..
حالا يه قدم متمايل به راست ..ودستهام با ديوار تصادف کرد ..
دستهام روروي در پائين اوردم ..خب اين هم از دستگيره ..اروم وبي صدا درو بازکردم وبيرون اومدم ..
سعي کردم به ياد بيارم که چند قدم با آشپزخونه فاصه دارم واز کدوم طرف بايد برم ..
پلک زدم ..بوي آشنا توي حفره هاي بينيم پيچيد ..
بوي سيگار وبوي هواي خنک بهاري ..
بي اراده به سمت بو رفتم ..مشامَم بود که دنبال يه اشنا ميگشت ..
با يه دست ليوان رو گرفته بودم وبا دست ديگه سعي ميکردم که با وسائل خونه تصادف نکنم ..
قدم هاي اروم وکوچيکم رو يواش يواش بر ميداشتم .نميخواستم با تصادف کردن با وسائل خونه آني ومسيح رو بيدار کنم ..
بوي آشنا لحظه به لحظه غليظ تر ميشد درست مثل يه حصار دورم رو احاطه مي کرد ومن رو به داخل خودش ميکشيد ..
بو کشيدم ..بازهم بو ..کجايي پس دوست من ..؟
يه قدم کوچيک ديگه برداشتم که پام به لبهءمبل گير کرد ونزديک بود که کله پا بشم ..ولي دستي بازوم رو چنگ زد ونذاشت که بيفتم ..
سعي کردم صاف وايسم ودست مشت شده از ترسم رو بازکردم ..
حالا بهترشده بود چون بوي آشنا دقيقا کنارم بود ..
-چي ميخواي اين وقت شب ..؟
ليوان رو به سمت حجم ايستادهء روبه روم بلند کردم ..
ليوان کشيده شد ..وپنجه هايي که دور بازوم پيچيده شده بود من رو به سمت مبل هدايت کرد ونشوند ..
بوي اشنا وصداي قدمهاي اروم وهماهنگ با دمپايي ازم دور شد ..
دوست داشتم پشت سرش برم تا مسير رو ياد بگيرم ولي ترجيح دادم ساکت بمونم واينبار هم مثل باقي موارد اجازه بدم که برام تصميم بگيرن ..
صداي قدم هايِ بوي اشنا ..نزديک شد ..خيلي نزديک ..
سرانگشتهام لمس شد وليوان خنک آب توي دستهام نشست ..
سردي آب لرزه انداخت به جونم ..سرما ..قطرات اب ..ياد کابوس هاي گذشته ..
تنم سِر شد ..گونه هام رنگ باخت ومن.... دوباره برگشتم به همون روز طغيان ...
به همون روزي که سرماي آب شد مزهءتلخ وتند جسم وتنم ..[/sub]
[sub]کف دستش که روي گونه ام نشست سرچرخوندم ..ولي دست ديگه اش اجازهءخلاصي نميداد ونذاشت که بيشتر از اين ازش رو بگيرم ...
-کم کم داره از اين وضع خوشم مياد ..تا پريروز فکر ميکردم لياقت بودن با من رو نداري ..ميخواستم خيراتت کنم براي برو بچه ها ..تا يکم دلشون واشه ..ولي حالا که با اين لباسها ميبينمت ..خوب فکر کنم بد نباشه يه امتحاني کنيم اون هم دو نفره ..فقط من وتو ..
لبهاش که به صورتم نزديک شد بي اراده شدم ...ناخواسته وبي فکر دستم رو بلند کردم وبا تموم توانم روي اون صورت کريه وشيش تيغه سيلي زدم ..
باورت ميشه به صورت مردي که من رو دزديده بود وتمام زندگي حال وآينده ام تو دستهاش پرپر ميشد سيلي زدم .؟.
چشمهاي اقا ثابت موند ..حق داشت باور نکنه ..منه جزغله بچه رو چه به سيلي زدن به صورت اقا .؟.
فکش کم کم منقبض شد .سايش دندون هاش دلم رو ريش کرد ..
احساس کردم تمام صورتش وپوست يه دست سرش قرمز شد
دست انداخت تو موهام وموهاي بسته شده ام رو به چنگ گرفت وهمون جور کشون کشون از اطاق بيرون برد ..
راهروهاي نااشنا وپيچ درپيچ ...درد کشش موهام وپوستهءسرم اونقدر سرکننده بود که فقط دنبال رهايي بودم ..
دستهام رو رو دستهاش گره زدم تا دردم رو کمتر کنم ولي افاقه نميکرد ...درد ميپيچيد وپوست سرم داشت وَر ميومد ..
اطاق ها رويکي بعد از اون يکي رد ميکرديم ..حتي دربزرگ سالن رو هم رد کرديم ..
خدايا قراره چه بلايي به سرم بياره .؟
رسيديم به درورودي که اقا با حرص بازش کرد ومن رو از روي کل پله هاي حياط پرتم کرد پائين ..
روي پله ها قل خوردم وپائين پله ها ثابت موندم ..چي بگم برات که درد سرم واستخونهاي خرد شده ام گفتني نيست
سرماي استخون سوز حياط لرزِ توي تنم رو بيشتر کرد ..
اقا با همون نفس هاي منقطع ودندونه دارش هفت هشت تا پله رو يه سره پائين اومد ..
سعي کردم از جام بلند شم ونذارم که دوباره موهام رو بکشه ..
سوزوسرماي بد هوا با اون لباسهاي لخت وباز واقعا که کم از بوران نداشت ..
دوباره به سمتم اومد واينبار کتفم رو چسبيد ومثل يه بچه سرپام کرد وکشون کشون با خودش برد ...
کجاشو نميدونستم ..همون جوري دنبالش کشيده ميشدم ومنتظر عواقب سيلي خوابيده رو صورت اقا بودم ..
استخر بزرگ وآبي رنگ خونه با اون کاشي هاي ريز ريز خوشگلش واون طرحهاي دلفين سياه وسفيد بهم چشمک ميزدن ..
اولش برام مهم نبود که هرلحظه داريم به اين دلفين ها ...نزديک ونزديک تر ميشيم ولي وقتي فاصلهءقدم ها تا اون کاشي هاي ريزريز مدام ومدام کمتر وکمتر ميشد تازه مقصد اقا رو کشف کردم
اســـــتـــــــخـــــر ..
بي اراده جيغ کشيدم وسعي کردم که ازهمونجا تغير مسير بدم ولي انگار مثل هميشه دير دست به کار شدم چون اقا با يه حرکت من رو از رو زمين کند وپرتم کرد تو اب ..
اب يخ ..اب سرد ..آبي که سرماي هوا وبرودتش رو صد برار ميکرد ..
من شنا بلد نبودم ..نجات جونم رو هيچ وقت ياد نگرفته بودم ..
سرماي اب اونقدر زياد وشوک اور بودکه تمام وجودم منقبض شد ..مثل اينکه تمام اعضاي بدنم داشت تيکه تيکه ميشد ..دست وپا ميزدم وبراي يه مولکول اکسيژن جون ميدادم ..
ولي اونقدر هوا سرد بود که احساس ميکردم بدتر از قبل دارم فرو ميرم ..
خون توي رگهام منجمد ميشد وداشتم فرو ميرفتم که دست وپا زدم تا بالا بيام ..
-کمک ..
اقا دست به سينه با صورتي به يخي همين اب با لذت تقلاهاي من رو براي زندگي ميديد ..
يه قلب آب از ناي ام پائين رفت ..
-آقا
داشتم پائين ميرفتم که دوباره داد زدم ..
-دارم .....غرق ...مي...شم ..
کم کم دورو بر اقا پرازادمهاي سياه پوش شد ..مردهايي که نميشناختم ...زينت ..ودراخر
حبيب ...
-اقا کمک ..
قلپ بعدي ..
عضلاتم اونقدر کش اومده بود که فکر ميکردم ديگه نميتونم از دست وپام استفاده کنم ..
يه نفس ديگه ..ولي حجم ابي که به ناي وشش هام سرازير شد اکسيژن رو ازم قاپيد ...
ديگه دست وپاهام رمق نداشت ..سينه ام خالي خالي بود ..ومن داشتم فرو ميرفتم ..هوايي تو ششهام باقي نمونده بود که باهاش زندگيم رو نجات بدم ..
سست وبي حرکت داشتم غرق ميشدم ..فرو ميرفتم تو کاشي هاي ريز ريز خوشگل ..که حالا چشمهام رو با خيره گي به رنگهاي ابي وسياهشون ميخکوب کرده بودم ..
فرو ميرفتم تو دل دلفين هاي غول اساي کف ِ استخر..فرو ميرفتم تو دنيايي که ديگه نگراني از اقا معني نداشت ..نگراني از نداشتن عصمت وحرمت وباکره گي ..
تو اون سرماي کرخ کننده بازوهام خراشيده شد ودستي دور بازوم قلاب شد ..
بازهم کشيده شدم ولي نه به سمت پائين بلکه برخلاف لحظات قبل داشتم از دل دلفين هاي ملوس کف استخر دور ميشدم وبالاتر ميومدم ..
بالا وبالاتر ...روشن وروشن تر ..شفاف وشفاف تر ..
چشمهام بسته شد ...اخرين اکسيژن هاي توي وجودم حروم شده بود حجم ريه هام ديگه طالب هوا نبود ..طالب دم وبازدم هاي بي اجازه ..
........
لبهايي هوارو تو دهنم پمپاژ ميکرد ..روي سينه ام سنگين ميشد ..
يک دو سه چهار ...
باز يه دم با همون لبها که حتي صاحبشون رو هم نميشناختم ..و
هجوم اب استخر به سمت بالا ..سرفه ..سرفه ..سرفه ..خالي شدم وپرشدم از هوا واکسيژن ..
حالا که ريه هام پرازهوا شدن ...سرفه امونم نميداد ..
صدايي بيخ گوشم گفت ...
-افرين دختر خوب ..نفس بکش .عميق نفس بکش ..
مردکنارم روي کتفم ميکوبيد ...به خاطر سرفه هاي بيش از حد چشمهام پراز اشک بود ونميتونستم مرد رو ببينم ..
کم کم سرفه ها کمتر شد ولي باد سرد ..هوف ...
لرزش دندونهام ..فکم مدام ومدام ميلرزيد ..سرما جانسوز بود ..تو خودم گوله شدم ..
صداي اقا از يه جاي دوري بلند شد ..
-ببرش تو حبيب ...
جواب يک کلام بود ..
-بله اقا ..
دستهاي زمخت وبي رحم حبيب مجبورم کرد که بلند شم
نا نداشتم ..پاهام توان نداشت ..سرما چهار ستون بدنم رو ميلرزوند ..واقعا توقع نابه جايي بود که بتونم با همچين لرزي قدم ازقدم بردارم ..
يه کت مردونه دورم کشيده شد وبعد هم سوار دستهاي زمخت وشوم حبيب شدم ..
بقيه اش رو ديگه نفهميدم چون سرماي بي حس کنندهءاب کارخودش رو کرد ..ايرن يخ بسته درحال مرگ بود ..
* ادمک ذهني *
حالت خوبه ايرن ..؟
به خودم اومدم ..ليوانِ اب ِ توي ِدستهام خيلي وقت بود که ديگه سرمايي نداشت ..
سربلند کردم وبه سمت جهت صدا چرخيدم ..
رک جواب دادم ..
-نه خوب نيستم ..
-چرا؟ چشمات ناراحته؟ شايد هم زخم پاهات اذيتت ميکنه ؟...بهت گفته بودم که نبايد روشون راه بري ..
اگه درد داري ميخواي برات ارام بخش بيارم ..
يه پوزخند نشست رو لبم ..ليوان رو يه سره بالا رفتم وتا اخرين قطره اش رو سرکشيدم ..
ليوان رو که پائين اوردم با سرانگشت رطوبت روي لبم رو لمس کردم ..
- قرص هاي ارام بخش تو ميتونه خاطره هاي بد رو براي هميشه ازسرم بيرون بريزه ..؟
سکوت جوابم بود ....سرم رو به شدت تکون دادم ..
-جوابي نداري نه ..؟عيب نداره اين سوال هم مثل بقيه ..
-چه خاطره اي رو ميخواي پا ک کني ..؟بهم بگو شايد با گفتنش اروم شدي ..
بازهم پوزخند زدم
خاطره ءکاشي هاي ريز ريز ...خاطره ءدلفين هاي بزرگ سياه وسفيد ..
سرم رو برگردوندم
-ارامش قلب من پرزده رفته ..ديگه هم برنميگرده ..نه با قرصهاي خواب اور تو ..نه با درد ودل هاي مسخرهءمن ..
-دلت براي خونواده ات تنگ شده ...؟
فقط سري به معني اره تکون ميدم ..
-ميخواي به پدرت زنگ بزنم ...؟
دوباره سري به معني نه تکون ميدم ..
-چرا ..؟شايد با ديدن خونواده ات دردت هم کمتر بشه ..
هيچي نميگم ....خب چي بگم؟ ..
(بگم از ترس منصور خان جرات پا گذاشتن به خونمون رو ندارم ...حتي جرات قدم گذاشتن به بيرون اين باغ رو هم ندارم ...
بگم منصورخان بارها وبارها تهديدم کرده بود که اگه فرار کنم يا اعصابش رو بهم بريزم ..زندگي خونواده ام رو به اتيش ميکشونه ..
بگم که فقط ممکنه باد به گوش اقا برسونه که ايرن زنده است اون وقته که ايرن وخونواده اش تو اتيش انتقام اون چاقوي زده شده تو شکم اقا بسوزن ..
نه ..نه دلش رو دارم ..نه جراتش رو ..
تا حالا تونستم با غم نبودنشون کنار بيام ..بعد از اين هم ميتونم ...جرات بهم زدن زندگيشون رو ندارم ..)
-چي شده ايرن ..؟
صداي پريزبرق اومد ..
برگشتم به سمت صداي مسيح ..
دوستم به جاي من گفت ..
-ايرن يه ليوان اب ميخواست بهش دادم ..
دستهاي اشناي مسيح بازوم رو گرفت وبه نرمي بلندم کرد ..
زير گوشم نجوا کرد ..
-چرا من رو صدا نکردي ..؟ميدوني ممکن بود خودت رو زخمي کني ..؟
اونقدر وظيفه توي حرفش خوابيده بود که دلم نيومد جوابش رو بدم ..
-چيز ديگه اي هم ميخواي ..؟
-نه ميخوام برم به اطاقم ..
-باشه من کمکت ميکنم ..
دم در اطاقم ايست کردم وبرگشتم به سمت مردغريبه ..
-هنوز به من اسمت رو نگفتي ..؟
صداي فندک وبوي سيگار توي اطاق پيچيد ..
-چه فرقي به حالت داره ..؟
اخم کردم ..
-دوست ندارم تو ذهنم بدون اسم باشي ..
بازهم بوي دود ..
يه تک سرفه کردم وخواستم بدون جواب برگردم که صداي زمزمه گونه اش رو شنيدم ..
-کسرا..اسم ادم تو ذهنت رو کسرا بذار..
سري به معني تائيد تکون دادم ودست بلند کردم ..
همون جور که سعي داشتم بدون برخورد با در رد بشم گفتم ..
-شب بخير کسرا ...ممنون بابت ليوان اب وخاطرات گذشته ..
-شب بخير ايرن ..خوب بخوابي ..
مسيح پتو رو تا روي سينه ام کشيد واز اطاق رفت بيرون ..وبا يه ليوان اب برگشت ومثل هميشه روي پاتختي گذاشت ..
صداي دستگيرهءپنجره باعث شد بگم ..
-بذار باز باشه ..هوا خيلي خوبه ..
-ولي دم صبح سرد ميشه
-مهم نيست پتو رومه ..
-باشه هرجور که راحتي ..شب بخير ايرن ..
-شب تو هم بخير مسيح ..
پلک هام رو هم افتاد ....ياد کاشي هاي رنگين ودلفين هاي ملوس هنوز ازادهنده بود...
ازاردهنده تر ازاوني که بذاره امشب رو راحت به صبح برسونم ..چون مدام ومدام بهم ياد اوري ميکردن که چشمهاي تو به خاطر خشم اين ادم از دست رفته ..[/sub]
[sub]*ده خط ماندگار*
روي نيمکت چوبي تو باغ نشستم وبو ميکشم ..
بوي خاک بارون خورده ..بوي نم نم بارون ..
صداي اني از دور مياد ..
-ايرن بيا تو ..بارون داره شديد ميشه ..سرما ميخوري ها ..
ولي من مسخم ...هپروت ...ساکن ..فقط دست بلند ميکنم وميگم
-باشه ميام ...
فقط ميگم تا دست از سرم برداره ..تا تنهام بذاره ..
دوباره قطرات بارون رو لمس ميکنم ..
حتما ابرهاي اسمون هم دلشون برام سوخته وميخوان به حالم زار بزنن
ياد حرفهاي آني غم دلم رودو برابر که نه ...صد برابر ميکنه
دوباره ياد خط هاي روي بازوم ميوفتم..قلبم مچاله ميشه ..سرم رو بلند ميکنم تا ضربات بارون ِروي صورتم با شتاب بيشتري برخورد کنن..
دوباره ياد لمس بازوهام ميوفتم ..با حرص از جام بلند ميشم ..دوست ندارم به اين خط ها فکر کنم ..
اين خطهاي اريب گوشتي رو به هيچ عنوان دوست ندارم ..
درسته که نشونهءهميشگي بازوم شده ..ولي من نميتونم تحملشون کنم ..نميخوام الان که دارم از ياد ميبرم دوباره وصدباره به يادشون بيفتم ..
پاهام بي اراده راه ميوفتن ..جهت ها رو قاطي کردم ..فراموش کردم کدوم راه اصلي ِوکدوم فرعي ..
اولين سنگِ جلويِ پام باعث ميشه سکندري بخورم ....ولي نميوفتم ..
سعي دارم تا دور بشم از هرچيزي که ياد چاقو کشيدن روي پوست تنم رو برام زنده ميکنه ..
دوباره راه ميوفتم ..با شتاب... بي مکث ...هدف ندارم ..فقط دارم فرار ميکنم ...
اره فرار کردن فعل بهتري براي حالت الان منه ..
شدت ضربات بارون بيشتر وتندتر شده ..سرتا پا خيس شده ام ..ميخوام برگردم پيش آني ولي نميتونم ..راه رو گم کردم ..
صداي آني از هزار توي ذهنم بلند ميشه ..
(اين خطها چيه ..؟)
اولين قطره ءاشک خلاص ميشه
اگه گذاشتن ..؟اگه اجازه دادن که فراموش کنم؟ ..که از ياد ببرم چي به سر جسم وتنم اوردن ..؟
دوباره يه سنگ ديگه زير پاهام ميچرخه واينبار با صورت روي زمين ميوفتم ..
تمام صورتم پراز شن وگل ميشه ..ولي اونقدر بي جونم که ديگه نايي براي بلند شدن و پاک کردن کثافت از روصورتم ندارم ...
ضربات شلاق اسمون همچنان ادامه داره وجمله هاي اني مدام ومدام تو سرم از سر نوشته ميشه ..سعي ميکنم که خودم رو روزمين بکشم ..همون جور سينه خيز حرکت ميکنم ..
دستهام بدنهءخيس درخت رو لمس ميکنه ..همونجا کنار درخت خودم رو جمع ميکنم وتکيه ميدم به پوستهءچاک چاکش ..
دستم روبعد از چند ماه روي بازوم ميکشم ..همونجايي که وجدانم قدقن کرده بود بهش دست بزنم ...همونجايي که منطقهءممنوعهءپيکر منه ..
شمارششون رو از بهرم ..
يک ..دو..سه ..چهار..پنج ..شش ...هفت ..هشت ..نه ..ده
ده تا خط باريک وکشيده ءروي دستم ..
صداي آني دوباره ميپيچه ..
(کي اين کاروباهات کرده ايرن ..؟)
دستم رو رو گوشهام فشار ميدم واز ته هنجره...تو لالايي بارون جيغ ميکشم ..
(بسه ..بسه ديگه ..تروخدا ازم نپرس...يادم نيار ..يادم نيار که اين خط ها هرکدوم نشونهءيک بار مرگ منه ..
نميخوام بياد يارم ..ترو خدا آني بذار فراموش کنم ..بذار از ياد ببرم که اقا چه بلايي به سرم اورده ..)
ولي صداميپيچه وميپيچه وچنان ميپيچه که من رو مجبور ميکنه که دوباره دوره کنم تمام اون خطهاي اريب گوشتي روي بازوم رو ..[/sub]
[sub]کاراقا تموم شده ..کنارم دراز کشيده وداره سيگار برگ ميکشه ...بوي سيگار سينه ام رو سنگين کرده ..ولي شکايتي ندارم..
افتادم تو باتلاقي که هرلحظه بيشتر از قبل ساکن ميمونم تا من رو تا خرخره تو خودش فرو ببره ونفسم رو ببُره
پشتم به آقاست ولي صداي ضامن چاقو رو ميشنوم ..تمام انحناءوزرق وبرق اون چاقو رو به ياد دارم ..
يه چاقوي دست طلايي کاملا تيز وبرنده که روي دستش اسم اقا رو حک کرده بودن ..خود اقا ميگفت از طرف يه دوست بهش هديه دادنش وخيلي دوستش داره ..
از فکر چند لحظهءاينده تو خودم جمع ميشم وسعي ميکنم بي گدار به اب نزنم ..
اقا روي صورتم خم ميشه وچاقورو بهم نزديک ميکنه
بوي سيگار برگ به سمتم هجوم مياره ..
-خب اين چندميه ..؟بذار بشمريم ..؟
نوک انگشتش روي بازوم حرکت ميکنه ..لمس جاي زخمهاي تازه واقعا دردناکه..
-يک ..دو ..سه ..پس اين چهارميشه .؟اره ايرن ..؟
فقط چشم ميبندم ..اين تنها کاريه که اجازه اش رو دارم ...
اقا سرچاقورو کنارزخمهاي قبلي ميزاره ..
-پس ميشه چهارمين شب و....چهارمين حال و...چهارمين خط ..
چاقو روي دستم کشيده ميشه ...
درسته که امادگيش رو دارم ...درسته که بعد از سه شب وسه خط فهميدم که اقا دوست داره تعداد هم اغوشي ها ولذت هاش رو رو بدن هم خوابه اش حک کنه تا با ديدن اون خط ها اشباع بشه وروح مريضش دست از هياهو برداره... ولي بازهم اعتراف ميکنم که خيلي سخته ..
کشيدن شدن چاقو وشکافتن پوست ورگ بدن واقعا دردناکه... بزار يه جور ديگه بهت بگم ..
درد اورترين درديه که تا حالا چشيدي .
نه فقط ريزش خون ..نه فقط درد وسوزش ...بلکه جراحت موندگار روي بازوم که هميشه وهميشه بهم ثابت ميکنه که تو دنياي واقعي هم بَستر يه ادم رواني مثل منصور خان شدم.. زجر اورترين زجريه که تا ابد بايد تحملش کنم ..
ده بار ؟..باورت ميشه ..؟ده بار زير بدن اون خوک کثيف واون حيوون وحشي نفس بريدم ...جون دادم ...رج زده شدم ..
وهيچ کس نبود که بعداز هر بار خط کشيدن من روازاد کنه
دوباره صداي خندهءاقا توسرم تکرارميشه..
-(خب اين هم از پنجميش ..)
يه برش کنار خط چهارمي ..خون ...درد
-(براي ششمي اماده باش ايرن ..)
برش ششمي ...
-(اوه داره کم کم زياد ميشه ..اين چندميه .؟هشتمي ..؟)
برش هشتم و...بازهم چاقو و....درد و....خون
-(داريم رکورد رو ميزنيم ايرن ..داريم ميرسيم به ده تا ..فقط يه دونه ديگه باقي مونده ..)
وخدا روشکر که بعد از عدد ده همه چي تموم شد
چون قبل از اون خط يازدهمي ايرن مُرد وازدست منصورخان ازاد شد ..
وگرنه خدا ميدونه که خطهاي اريب روي دستم تا کجا امتداد پيدا ميکرد ..
اشکام... زجه هام با صداي بارون قاطي شده بود ..دوست دارم يه چاقو بردارم وتمام پوستهءخط خطي شده ام رو غِلفتي بکنم ..
با ناخون هام روي خط ها ميکشم ..
(ازتون متنفرم ..از وجود خودم متنفرم ..از اينکه مدام ومدام داريد بهم ياد اوري ميکنيد که کي بودم وچي شدم عاصيم ..)
بازهم ناخون ميکشم ..عصبي ام ..حاليم نيست ..درک ندارم که اين گوشت وخونه ..اگه ناخن بکشي ..ميشکافه ..جاري ميشه ..
وشد ..خون گرم وسوزان با سرماي قطرات بارون رو بازوم جاري شد ..
ولي دل من ....
اروم نشد ..
دوست داشتم تمام بند بند بازوم رو از هم جدا کنم تا اين کثافت داغ زده رو بازوهام رو ازبدنم بِکنم ..
صداي مسيح رو ميشنوم ..
-ايرن ..؟ايرن کجايي ؟
تولحظه چند تاحس به سمتم سرازير ميشه ..
(چرا مسيح تو بحراني ترين لحظات اومده سراغم؟ ...
چرا براي مني که مردن وزنده بودنم فرقي باهم نداره زحمت ميکشه ..؟
مگه من چيم ..؟جز يه لاشهءمتعفن ..؟جز يه دفتر خط خطي شده بوسيلهءچاقوي اقا ...که هم باهاش ميوه پوست ميگيره ..هم سرسيگار برگش رو ميبره ..هم باهاش رو بازوم خط اريب ميکشه ..)
هق هقم داره خفم ميکنه ..
صداي مسيح نزديک ميشه ..
-ايرن تو اينجايي ..؟
اونقدر هق زدم که نفسي براي پاسخ ندارم ..صداي مبهوتش رو به محض بالا کردن سرم ميشنوم
-چه بلايي به سرخودت اوردي دختر ..؟
دندونهام به هم ميخوره
-بهش بگو ازم نپرسه ..
حضورش رو حس ميکنم ..آروم وصبور جلو مياد ..
-به کِي بگم ازت نپرسه ..؟
نزديک تر ميشه..
-به آني ...به آني بگو ديگه ازم نپرسه ..
نزديک تر ....حالا تو چند وجبيم رو زمين نشسته وجلو مياد ..
-آهان باشه ..اروم باش ...بهش ميگم ازت نپرسه ..فقط چي رو ازت نپرسه ..؟
روي صورتم رو با دستمال خشک ميکنه وگل ولاي رو از رو گونه هام پاک ميکنه ..
بازوش که داره دور کمرم حلقه ميشه رو با ناخون ميکشم وتقريبا بازوش رو زخمي ميکنم ..
-راجع به خط هاي بازوم ..نپرسه مسيح ..
-کدوم خطها ..چي ميگي ..؟
صداش ناله ميگيره ..
-واي... داره از دستت خون ميره ..
سعي ميکنه انگشتهام رو باز کنه تا من رو بغل کنه
-دستم رو ول کن داري خون ريزي ميکني ايرن ..
به حجم سياه تو ذهنم که فقط يه صورتک از ادمهايي شبيه به مسيحِ ....خيره ميشم ..
-بذار بريزه ..اينجوري از شر خط ها راحت ميشم ..اينجوري خيلي بهتره مسيح.. باور کن ..
انگشتهاي مسيح دارن تقلا ميکنن که بازوي حبس شده اش رو ازاد کنه ..
-کدوم خطها ايرن؟ ..تو حالت خوب نيست ..تب کردي داري هزيون ميگي ..[/sub]
دندون هام شروع به لرزش ميکنن ..
خطهاي دستم آناًکمرنگ ميشن ودلفين هاي سياه وسفيد جون ميگيرن ..
دچار ماليخوليا شدن ..توهُم گرا شدم ..توزمان سفر ميکنم ..جلو وعقب ميرم ..بين خاطرهايي که سياهي ها ازشون ميباره ..
اينبار با دست ازادم به يقهءمسيح چنگ ميزنم ..پوست مسيح زير ناخنم حبس ميشه وخراش برميداره ..
-نجاتم بده ...دارم غرق ميشم ..
وواقعا هم داشتم غرق ميشدم ..تو سرما ..تو کاشي ها ..تو دِلِ دلفين ها ..
نفس نفس ..دم ..دم ..
-دارم ..غرق ..مي ...شم ..
-ايرن ولم کن حالت بده ..
بالاخر مسيح بازوش رو خلاص ميکنه ومن رو به بغل ميگيره ..
از تو دل کاشي ها فرياد ميزنم ..
-اقا ...کمک ..من شنا بلد نيستم ..
ولي اقا ميخنده ..مردها دورم چمبره زدن ..
مسيح ميناله ..
-ايرن به خودت بيا ...همه چي تموم شده دختر... تو دراماني ..
-اقا ؟..اقا کمکم کن ..
زمان گم شده ..ثانيه ها ..الان ديروزه .؟يا ديروز الانه ..؟همه چي افتاده تو يه گردونه ..
چرا همه جا خيسه ..؟چرا همه جا تاريکه ..؟اهان يادم اومد ..
سگک براق کفش اقا ..
چشمام ميسوزه ..دوباره درد چشمهام هجوم ميارن ..
يقهءميسح رو رها ميکنم وچشمهام رو ميمالم ..
با ضرب .. پرقدرت ..
-نه ايرن اين چه کاريه ..؟
مسيح با دستش مانعم ميشه ..
سگک کفش اقا ..براق وبزرگ توي چشمم فرو ميره ..
-نکن ايرن ..داري چشمهات رو داغون ميکني ..
چي رو ..؟
من چي کار نکنم ..؟
بارون مياد؟ ..
اها... اره بارون مياد ..
چي ميخونديم بچگي ها ..؟باز باران... با ترانه ...ميخورد بربام خانه ..؟؟؟؟
کدوم خانه؟ ..من که ديگه خانه اي ندارم ..سرپناهي ..کانون گرم خونواده اي ..
دوباره حس خلاءبه سراغم مياد ..حس سقوط
چنگ ميزنم به گردن مسيح ..وخودم رو مچاله ميکنم ..بي پناهي هستم به دنبال يه تکيه گاه ..وهيچ تکيه گاهي بهترازمسيح نيست ..
ازپله ها بالا ميره ..دارم ارتفاع ميگيرم ...
ازهمونجا دادميزنه ..
-درو بازکن اني ...يالله حالش خرابه ..
-واي کجا بود ..؟
-زير درخت کاج ..
-بازوش خون ريزي داره ..
-اره مثل اينکه خودش کرده ..تو ازش راجع به خطهاي روي بازوش پرسيدي ..؟
-اره ..
صداي داد مسيح باعث ميشه مثل بچه تو بغلش پناه بگيرم ...سرم رو تو گودي گردنش فرو ميبرم وحس ميکنم که دوباره کوچيک شدم ..
-خب تو غلط کردي ..ببين به چه حال وروزي افتاده ..
سرم رو از تو سينه اش بالاتر ميارم وکنار گوشش زمزمه ميکنم ..
-ببخشيد بابا ..ايرما نبود من بودم... من آئينهءميز کنسول رو شکستم ..
صداي مسيح بغض دار ميشه ..
-عيب نداره ايرن جان ..تو بخواب ...داري هزيون ميگي ..
دستهاش من رو رو تخت ميذاره ولي به محض لمس روتختي تقلا ميکنم ..
-نه نميخوام بخوابم ..اگه بخوابم تو ميري ..بابا ببين... قول ميدم ديگه چيزي رو نشکنم ..ديگه از ديوار راست بالا نميرم ..بچهءخوبي ميشم ..قول ميدم بابا ..
صداي يه زن مياد ..
-بذار بهش ارام بخش بزنم مسيح ..حالش خرابه ..تو بازوش رو پانسمان کن ..
بازوم ..؟جاي خط خطي ها ..؟
فوران ميکنم ..
-نه ..نميذارم دست به خط ها بزنيد ..نميخوام خوب بشن ..بايد خودم پاکشون کنم ..
-باشه ايرن اروم باش ..کسي به خطها کاري نداره ..
-چرا چرا اقا داره ..اقا هرباري که نئشه ميشه خط ميکشه .هربار که صورتش پراز عرق ميشه ..هرباري که ازم لذت ميبره وبوسم ميکنه
-بسه بسه ديگه ...
صداي يه زنه؟ ..ميشناسمش ..؟نميدونم ..
دستها ميخوان مهارم کنن ..
-مسيح نه ..دست به خط ها نزن ..ميخوام چاقو رو وردارم ودونه به دونه شون رو بکنم ..
-دبزن ديگه آني ..همونجا واينستا ..مگه نميبييي داره خودش رو ميکشه ..
سوزش ..گزش ...
-اروم ايرن ..قول ميدم بهت کاري نداشته باشم ..
-قول ميدي ..؟
-اره قول ميدم ..تو بخواب ..
دستهام رو تو هوا بلند ميکنم
- بابا بغلم ميکني ..؟دلم برات تنگ شده ..اينجا خيلي تاريکه ..من رو ميترسونه
-اره ..بغلت ميکنم تو فقط بخواب ..
دوباره تو يقهءبابا چنگ ميزنم ..بوي بابا نيست ولي پناه خوبيه ...
دستهام کم کم شل ميشه ..چه قدر زود خواب به سراغم اومد ..؟
[sub]دردوباره بي هوا باز ميشه ..
يه لحظه حالت جنون ميگيرم چون ميدونم دوباره مرد غريبه با همون بوي اشنايِ ناخوشايند که ياداور اخرين روزها واون همه زجر توي خونهءاقاست دوباره توي هواي اطاقم نفس ميکشه ..
با مشت هاي گره کرده مي غرم ...
-گمشو بيرون آشغال ..گمشو بيرون ..چي ازجونم ميخواي ...؟
خش خش شيشه هاي شکسته وحضور نزديکش داره عاصيم ميکنه ..زده ام ميکنه ..
دستش که به ساق پام ميخوره با غيض پام رو ميکشم وبا کف دست سعي ميکنم ازخودم دورش کنم ..
-نکن ايرن ..
جيغ ميزنم ...
-دوست دارم ..برو بيرون نميخوام انگشتت بهم بخوره ..بذار به درد خودم بميرم ..
دوباره لمس ساق پام ..با دست پسش ميزنم ..
-چي از جونم ميخواي ..؟
چون نميبينمش ..با يه دست پيرهنش رو چنگ ميزنم وبا يه دست بهش ضربه ميزنم ..
-ايرن ..اينکارو نکن
با حرص ميگم
- من هرکاري بخوام ميکنم ..گمشو بيرون... نه کمکت رو ميخوام نه محبتهاي الکيت رو ..فقط ولم کن ..ولم کنيد ..
مچ هردو دستم رو تو دستش حبس ميکنه وبهم نزديک ميشه ..اونقدر نزديک که بوي نفسهاش رو حس ميکنم ..
من اين نفس ها رو ميشناسم ولي واقعا از کجا ...؟
نگاهم تو تاريکي به روبه روم دوخته شده جاي انگشتهاي دستش روي پوست مچم نبض ميزنه ..
صداش درست مثل زمزمه تو هوا پخش ميشه ..
-فقط بذار زخمت رو پانسمان کنم همين ..بعد از اون ميرم وتو از شرم راحت ميشي ..
مچ دستهاي چفت شده ام به ارومي باز ميشه ..نميدونم چرا ولي التماسِ رنگِ صداش نميذاره دوباره ديوونه بشم ..بي حرف زل ميزنم به حضور خيالي مرد توي ذهنم ..
با سوزان شدن کف پام ...بي اختيار ري اَکشن نشون ميدم ..
ولي مرد بازهم به کارش ادامه ميده ..سوزش ها ..سکوت ونوازش سرانگشتهاي مرد ادامه داره ..
پاهام رو به ترتيب وحوصله پانسمان ميکنه ومن تو تمام اين لحظات بي حرکت موندم وطغيان نکردم ..
تو فکر کن ديگه نايي برام نمونده بود ...شايد هم چون لمس سرانگشتهاي مرد ارومم ميکنه ..
کارش که تموش شد صداي بلند کردن وسيله ها رو ميشنوم ..
-تا فردا صبح صبر کن وزياد روي پات راه نرو تا زخمت رويه ببنده
بازهم صداي وسائل ..
دستهاش من رو مثل يه طفل بلند ميکنه وتو رختخواب ميشونه ..بوي عطر تنش بازهم اشناست ..خدايا من ميشناسمش ..
دوست دارم پنجه هام رو لابه لاي دکمه هاي پيرهنش فرو ببرم ووادارش کنم که بهم بگه که چرا تا اين حد برام اشناست ..؟
ازم که فاصله ميگيره بازهم صداي خش خش شيشه هاي شکسته آرشه ميکشه رو اعصاب تحريک شده ام ..[/sub]
يه لحظه حالت جنون ميگيرم چون ميدونم دوباره مرد غريبه با همون بوي اشنايِ ناخوشايند که ياداور اخرين روزها واون همه زجر توي خونهءاقاست دوباره توي هواي اطاقم نفس ميکشه ..
با مشت هاي گره کرده مي غرم ...
-گمشو بيرون آشغال ..گمشو بيرون ..چي ازجونم ميخواي ...؟
خش خش شيشه هاي شکسته وحضور نزديکش داره عاصيم ميکنه ..زده ام ميکنه ..
دستش که به ساق پام ميخوره با غيض پام رو ميکشم وبا کف دست سعي ميکنم ازخودم دورش کنم ..
-نکن ايرن ..
جيغ ميزنم ...
-دوست دارم ..برو بيرون نميخوام انگشتت بهم بخوره ..بذار به درد خودم بميرم ..
دوباره لمس ساق پام ..با دست پسش ميزنم ..
-چي از جونم ميخواي ..؟
چون نميبينمش ..با يه دست پيرهنش رو چنگ ميزنم وبا يه دست بهش ضربه ميزنم ..
-ايرن ..اينکارو نکن
با حرص ميگم
- من هرکاري بخوام ميکنم ..گمشو بيرون... نه کمکت رو ميخوام نه محبتهاي الکيت رو ..فقط ولم کن ..ولم کنيد ..
مچ هردو دستم رو تو دستش حبس ميکنه وبهم نزديک ميشه ..اونقدر نزديک که بوي نفسهاش رو حس ميکنم ..
من اين نفس ها رو ميشناسم ولي واقعا از کجا ...؟
نگاهم تو تاريکي به روبه روم دوخته شده جاي انگشتهاي دستش روي پوست مچم نبض ميزنه ..
صداش درست مثل زمزمه تو هوا پخش ميشه ..
-فقط بذار زخمت رو پانسمان کنم همين ..بعد از اون ميرم وتو از شرم راحت ميشي ..
مچ دستهاي چفت شده ام به ارومي باز ميشه ..نميدونم چرا ولي التماسِ رنگِ صداش نميذاره دوباره ديوونه بشم ..بي حرف زل ميزنم به حضور خيالي مرد توي ذهنم ..
با سوزان شدن کف پام ...بي اختيار ري اَکشن نشون ميدم ..
ولي مرد بازهم به کارش ادامه ميده ..سوزش ها ..سکوت ونوازش سرانگشتهاي مرد ادامه داره ..
پاهام رو به ترتيب وحوصله پانسمان ميکنه ومن تو تمام اين لحظات بي حرکت موندم وطغيان نکردم ..
تو فکر کن ديگه نايي برام نمونده بود ...شايد هم چون لمس سرانگشتهاي مرد ارومم ميکنه ..
کارش که تموش شد صداي بلند کردن وسيله ها رو ميشنوم ..
-تا فردا صبح صبر کن وزياد روي پات راه نرو تا زخمت رويه ببنده
بازهم صداي وسائل ..
دستهاش من رو مثل يه طفل بلند ميکنه وتو رختخواب ميشونه ..بوي عطر تنش بازهم اشناست ..خدايا من ميشناسمش ..
دوست دارم پنجه هام رو لابه لاي دکمه هاي پيرهنش فرو ببرم ووادارش کنم که بهم بگه که چرا تا اين حد برام اشناست ..؟
ازم که فاصله ميگيره بازهم صداي خش خش شيشه هاي شکسته آرشه ميکشه رو اعصاب تحريک شده ام ..[/sub]
[sub]سوالم رو بي هوا ميپرسم ...
-تو کي هستي ..؟
يه مکث شايد طولاني ..شايد هم کوتاه ...به اندازهءنفس گرفتن ..دقيقا نميدونم ..
-يه دوست ..
دربسته ميشه وکلمهءدوست توي ذهنم با مداد سبز نوشته ميشه ..حالا چرا مداد سبز؟ ..چرا رنگ درخت وسرسبزي ؟..خودم هم نميدونم ..
فقط ميدونم رنگ دوستم سبز درخت هاست ..رنگ آني رنگ گلهاي بنفشه ..ورنگ مسيح رنگ ابي دريا ..
پاهام رو دوباره تو شکمم جمع ميکنم وبا سرپنجه روي باندهاي پيچيده شده روي پاهام رو لمس ميکنم ..دوستم با وجود تمام مقاومت ها وپرخاشهام بازهم به فکرم بود .
.ولي اي کاش حداقل اسمش رو بهم ميگفت ..تا رنگ سبز توي ذهنم نشونه دار ميشد ..
صداي تقه مياد ودرباز ميشه ..همون جوري بي حس به نوازش پانسمان روي پام ادامه ميدم ..
نميدونم دوستم چه نيرويي تو وجودش داشته که احساس ميکنم محبت رو ...رو زخم پاهام پانسمان کرده ..
صداي خرده شکسته ها وجارو توهم گره ميخوره ..بوي ادکلن ونفسهاي آني رو ديگه خوب ميشناسم ..
لازم نيست سر بلند کنم يا صداش رو بشنوم تا بدونم شخص تازه وارد اطاق ..همون دختر صبور واروم هميشگيه ..همون رنگ بنفش ملايم[/sub]
-تو کي هستي ..؟
يه مکث شايد طولاني ..شايد هم کوتاه ...به اندازهءنفس گرفتن ..دقيقا نميدونم ..
-يه دوست ..
دربسته ميشه وکلمهءدوست توي ذهنم با مداد سبز نوشته ميشه ..حالا چرا مداد سبز؟ ..چرا رنگ درخت وسرسبزي ؟..خودم هم نميدونم ..
فقط ميدونم رنگ دوستم سبز درخت هاست ..رنگ آني رنگ گلهاي بنفشه ..ورنگ مسيح رنگ ابي دريا ..
پاهام رو دوباره تو شکمم جمع ميکنم وبا سرپنجه روي باندهاي پيچيده شده روي پاهام رو لمس ميکنم ..دوستم با وجود تمام مقاومت ها وپرخاشهام بازهم به فکرم بود .
.ولي اي کاش حداقل اسمش رو بهم ميگفت ..تا رنگ سبز توي ذهنم نشونه دار ميشد ..
صداي تقه مياد ودرباز ميشه ..همون جوري بي حس به نوازش پانسمان روي پام ادامه ميدم ..
نميدونم دوستم چه نيرويي تو وجودش داشته که احساس ميکنم محبت رو ...رو زخم پاهام پانسمان کرده ..
صداي خرده شکسته ها وجارو توهم گره ميخوره ..بوي ادکلن ونفسهاي آني رو ديگه خوب ميشناسم ..
لازم نيست سر بلند کنم يا صداش رو بشنوم تا بدونم شخص تازه وارد اطاق ..همون دختر صبور واروم هميشگيه ..همون رنگ بنفش ملايم[/sub]
[sub]خرده شيشه ها در سکوت جمع ميشن.. جا رو ميشن واطاق خالي از هر شي تيزي ميشه ..
-آني ..؟
-جان اني ..؟
-اون مرد کي بود ..؟
-........
-اسمش چيه ..؟
-اگه بخواد خودش بهت ميگه ..
-من رو ازکجا ميشناسه ..؟
-متاسفم ايرن نميتونم حرفي بزنم ..
-ولي ..
-بايد برم به غذاسر بزنم ..
دربسته ميشه ..اونقدر پخته هستم که بدونم فقط بهانه اورده ونميخواد اسم مرد رو بهم بگه ..
دوباره تو خودم گوله ميشم ودرد نبود چشمهام رو دوره ميکنم ..دلم مالش ميره ولي دندون رو جيگر ميذارم ..
دلم ميخواد با نخوردن غذا به اين مسخره بازي بچه گونه خاتمه بدم ...تا شايد خدا هم دلش به رحم بايد وزودتر ازادم کنه ..
انگار که تو يه دايره اسيرم ..اقا من رو ميگيره ..ميخواد بکشتم ..نميکشه ...مسيح من رو پيدا ميکنه ...درحالي که دارم ميميرم ..دوباره نميميرم وديپورت ميشم ..
واقعا چرا هربار که قراره يه بلايي به سرم بايد دوباره به حيات برميگردم ..؟
سوز بدي تو اطاق ميپيچه... دوباره داره دستهاي اقا برام پررنگ ميشه ...
پتو رو رو خودم ميندازم وپلک ميبندم ..همه جا تاريک وسياه ..سياه وتاريک درست مثل زندگي من ...درست مثل دستهاي اقا که داره دورم رو پر ميکنه ...[/sub]
-آني ..؟
-جان اني ..؟
-اون مرد کي بود ..؟
-........
-اسمش چيه ..؟
-اگه بخواد خودش بهت ميگه ..
-من رو ازکجا ميشناسه ..؟
-متاسفم ايرن نميتونم حرفي بزنم ..
-ولي ..
-بايد برم به غذاسر بزنم ..
دربسته ميشه ..اونقدر پخته هستم که بدونم فقط بهانه اورده ونميخواد اسم مرد رو بهم بگه ..
دوباره تو خودم گوله ميشم ودرد نبود چشمهام رو دوره ميکنم ..دلم مالش ميره ولي دندون رو جيگر ميذارم ..
دلم ميخواد با نخوردن غذا به اين مسخره بازي بچه گونه خاتمه بدم ...تا شايد خدا هم دلش به رحم بايد وزودتر ازادم کنه ..
انگار که تو يه دايره اسيرم ..اقا من رو ميگيره ..ميخواد بکشتم ..نميکشه ...مسيح من رو پيدا ميکنه ...درحالي که دارم ميميرم ..دوباره نميميرم وديپورت ميشم ..
واقعا چرا هربار که قراره يه بلايي به سرم بايد دوباره به حيات برميگردم ..؟
سوز بدي تو اطاق ميپيچه... دوباره داره دستهاي اقا برام پررنگ ميشه ...
پتو رو رو خودم ميندازم وپلک ميبندم ..همه جا تاريک وسياه ..سياه وتاريک درست مثل زندگي من ...درست مثل دستهاي اقا که داره دورم رو پر ميکنه ...[/sub]
[sub]*فريبرز نفيسي*
-ايرن ايرن صبر کن ..
-چي ميگي شينا.؟..مگه صد دفعه بهت نگفتم من رو تو يوني به اسم کوچيک صدا نکن ..
شينا با ناز ابرويي چين داد ..
-اوه اوه ساري ...
-خانوم فرهي ..؟
نگاه من وشينا به روي فريبرز ميچرخه .
شينا زودتر ازمن سلام ميکنه ..من هم بي اراده يه سلام زير لب ميدم ..
-خوبيد ايرن خانوم ..؟
پوفي ميکنم وبي ميل جوابش رو ميدم ..شينا که پا به پا کردن هاي فريبرز رو ميبينه زودي يه بهانه جور ميکنه وفلنگ رو ميبنده ..
-امرتون اقاي نفيسي ..؟
فريبرز بازهم من من ميکنه ..
-اوممم ..رو پيشنهادم فکر کرديد ..؟
با حرص لبهام رو رو هم فشار ميدم وچشمهام رو ميبندم ..
ديگه وجود اين بشر داره کلافه ام ميکنه ..اخه ادم بايد به چه زبوني يه حرف روتکرارکنه که تو کلهءپوک بعضي ادمها بره ..؟
-ببينيد اقاي نفيسي ..؟
-فريبرز ..اسمم رو بگيد ايرن خانوم ..
واقعا که وقاحت هم حدي داره .
انگشتم رو به سمت سينه اش نشونه ميرم ..
-اول اينکه من فرهي هستم وهيچ تمايلي ندارم به اسم کوچيک صدام کنن ..وبيشترازاون هم هيچ علاقه اي ندارم شما رو به اسم کوچيک صدا کنم ..
يه نفس عميق ميکشم وحرصم رو قورت ميدم .دوست ندارم صدام رو بالا ببرم وخودم روتو دانشکده سر زبونها بندازم ..
-دوما ...من که همون روز بهتون گفتم جواب من منفيه ..به هيچ عنوان هم تغير نميکنه
-اخه چرا .؟چي از من ديدين که جواب منفي رو به اين رکي ميديد ..؟بذاريد خونواده هامون با هم اشنا بشن وما هم تا اون موقع خلقيات هم رو بشناسيم ...بعد اگه بازهم ديديد من به دردتون نميخورم جواب منفي بديد ..
اي واي ...اين پسر به کل زبون ادميزاد حاليش نيست ...
-خوب چرا بايد اين همه زحمت بکشيم درحالي که من مطمئنم هيچ احساسي به شما ندارم ؟..اصلا... اصلا ..
يه نگاه به سرتا پاش انداختم ..از کفشهاي مضحکش تا شلوار جين فاق کوتاه ولباسِ تنگ ِکمر باريک وزنجير طلاي گردنش که براي گيرندادن حراست پلاکش رو پشت يقهءلباسش قائم ميکرد
ابروهاي برداشته اش وبدترازهمه مدل موهاش که درست خودش رو مثل تتلو با موهاي کوتاه کرده بود ..
ميدونستم اين کارم کمال بي ادبيه ولي چاره اي برام نذاشته بود ..
-متاسفم جناب نفيسي ...من از تيپ وقيافهءشما خوشم نمياد ..اين مدل مو يا حتي اين لباس وسرو شکل ...واقعا متاسفم ولي معيارهاي شما با معيارهاي همسر ايندهءمن زمين تا اسمون فرق داره ..
شرمنده ام که تا اين حد رک بودم ..خواستم که شما رو به کل از صرافت اين ازدواج بندازم ..
-ايرن ..؟
به لحن ناراحتش اهميتي ندارم ..با اجازه اي گفتم ورومو چرخوندم ..خدا روشکر که حرف دلم رو زدم وگرنه تا حالا غمباد گرفته بودم ..
بوي ماهي سرخ کرده بازهم دلم رو مالش ميده ..چشمهام رو باز ميکنم ..ولي انگار همچنان بسته است
-ايرن جان ..برات غذا آوردم پاشو خانمي... پاشو بخور تا سرد نشده ..
همون جور رو به ديوار ملافه رو بالاتر ميکشم وخودم رو به نشنيدن ميزنم ..
ملافه روازروم کنار ميزنه
-ايرن خواهش ميکنم دو روزه که غذاي درست وحسابي نخوردي ..
چشماي تاريکم رو روي هم فشار ميدم ...نگاه غمگين فريبرز جلوي چشمهام ثابت ميشه ...
يعني اين همه مصيبت به خاطر دل شکستهءفريبرزه؟... يا شايد هم غرور کاذب خودم ...؟[/sub]
[sub]*دلفين هاي ملوس *
با بوي شب بو ها وصداي جيرجيرک ها بيدار شدم .. دربالکن باز بود وهواي خنک ودلچسب بهاري توي تارو پود موهام ميپيچيد ...
پتو رو ازروم کنار زدم ..اب دهنم رو قورت دادم ولي تشنگي نميذاشت تا دوباره چشمهام رو رو هم بذارم ..
پُرسون پُرسون دستم رو روي پاتختي کشيدم ..دستم به بدنهءليوان خورد واز بَخت بَدم چَپِه شد ...
اعصابم بهم ريخت حالا چي کار کنم ..؟تشنگي ازار دهنده بود ..
پاهام رو ازتخت اويزون کردم کف پام به خاطر رطوبت اب روي زمين خيس شد ...
دولا شدم وروي زمين زانو زدم ..با دست روي فرش کشيدم تا ليوان دَمَر شده روازرو فرش خيس وردارم ..
حالا بايد ميرفتم به اشپزخونه واب ميخوردم ..ولي چه جوري ؟..مني که به جز دو سه دفعه پام رو تو آشپزخونه نذاشته بودم چه جوري يه ليوان اب براي خودرن ميريختم ..؟
با آني ومسيح هم اونقدر سرد وسنگين بودم که دلم نميخواست هيچ درخواستي ازشون داشته باشم ..
طبق اون چيزي که تو ذهنمه ...بايد سه قدم به سمت راست برم ...دست راستم رو بلند کردم ودرامتداد تخت حرکت کردم ..
حالا يه قدم متمايل به راست ..ودستهام با ديوار تصادف کرد ..
دستهام روروي در پائين اوردم ..خب اين هم از دستگيره ..اروم وبي صدا درو بازکردم وبيرون اومدم ..
سعي کردم به ياد بيارم که چند قدم با آشپزخونه فاصه دارم واز کدوم طرف بايد برم ..
پلک زدم ..بوي آشنا توي حفره هاي بينيم پيچيد ..
بوي سيگار وبوي هواي خنک بهاري ..
بي اراده به سمت بو رفتم ..مشامَم بود که دنبال يه اشنا ميگشت ..
با يه دست ليوان رو گرفته بودم وبا دست ديگه سعي ميکردم که با وسائل خونه تصادف نکنم ..
قدم هاي اروم وکوچيکم رو يواش يواش بر ميداشتم .نميخواستم با تصادف کردن با وسائل خونه آني ومسيح رو بيدار کنم ..
بوي آشنا لحظه به لحظه غليظ تر ميشد درست مثل يه حصار دورم رو احاطه مي کرد ومن رو به داخل خودش ميکشيد ..
بو کشيدم ..بازهم بو ..کجايي پس دوست من ..؟
يه قدم کوچيک ديگه برداشتم که پام به لبهءمبل گير کرد ونزديک بود که کله پا بشم ..ولي دستي بازوم رو چنگ زد ونذاشت که بيفتم ..
سعي کردم صاف وايسم ودست مشت شده از ترسم رو بازکردم ..
حالا بهترشده بود چون بوي آشنا دقيقا کنارم بود ..
-چي ميخواي اين وقت شب ..؟
ليوان رو به سمت حجم ايستادهء روبه روم بلند کردم ..
ليوان کشيده شد ..وپنجه هايي که دور بازوم پيچيده شده بود من رو به سمت مبل هدايت کرد ونشوند ..
بوي اشنا وصداي قدمهاي اروم وهماهنگ با دمپايي ازم دور شد ..
دوست داشتم پشت سرش برم تا مسير رو ياد بگيرم ولي ترجيح دادم ساکت بمونم واينبار هم مثل باقي موارد اجازه بدم که برام تصميم بگيرن ..
صداي قدم هايِ بوي اشنا ..نزديک شد ..خيلي نزديک ..
سرانگشتهام لمس شد وليوان خنک آب توي دستهام نشست ..
سردي آب لرزه انداخت به جونم ..سرما ..قطرات اب ..ياد کابوس هاي گذشته ..
تنم سِر شد ..گونه هام رنگ باخت ومن.... دوباره برگشتم به همون روز طغيان ...
به همون روزي که سرماي آب شد مزهءتلخ وتند جسم وتنم ..[/sub]
[sub]کف دستش که روي گونه ام نشست سرچرخوندم ..ولي دست ديگه اش اجازهءخلاصي نميداد ونذاشت که بيشتر از اين ازش رو بگيرم ...
-کم کم داره از اين وضع خوشم مياد ..تا پريروز فکر ميکردم لياقت بودن با من رو نداري ..ميخواستم خيراتت کنم براي برو بچه ها ..تا يکم دلشون واشه ..ولي حالا که با اين لباسها ميبينمت ..خوب فکر کنم بد نباشه يه امتحاني کنيم اون هم دو نفره ..فقط من وتو ..
لبهاش که به صورتم نزديک شد بي اراده شدم ...ناخواسته وبي فکر دستم رو بلند کردم وبا تموم توانم روي اون صورت کريه وشيش تيغه سيلي زدم ..
باورت ميشه به صورت مردي که من رو دزديده بود وتمام زندگي حال وآينده ام تو دستهاش پرپر ميشد سيلي زدم .؟.
چشمهاي اقا ثابت موند ..حق داشت باور نکنه ..منه جزغله بچه رو چه به سيلي زدن به صورت اقا .؟.
فکش کم کم منقبض شد .سايش دندون هاش دلم رو ريش کرد ..
احساس کردم تمام صورتش وپوست يه دست سرش قرمز شد
دست انداخت تو موهام وموهاي بسته شده ام رو به چنگ گرفت وهمون جور کشون کشون از اطاق بيرون برد ..
راهروهاي نااشنا وپيچ درپيچ ...درد کشش موهام وپوستهءسرم اونقدر سرکننده بود که فقط دنبال رهايي بودم ..
دستهام رو رو دستهاش گره زدم تا دردم رو کمتر کنم ولي افاقه نميکرد ...درد ميپيچيد وپوست سرم داشت وَر ميومد ..
اطاق ها رويکي بعد از اون يکي رد ميکرديم ..حتي دربزرگ سالن رو هم رد کرديم ..
خدايا قراره چه بلايي به سرم بياره .؟
رسيديم به درورودي که اقا با حرص بازش کرد ومن رو از روي کل پله هاي حياط پرتم کرد پائين ..
روي پله ها قل خوردم وپائين پله ها ثابت موندم ..چي بگم برات که درد سرم واستخونهاي خرد شده ام گفتني نيست
سرماي استخون سوز حياط لرزِ توي تنم رو بيشتر کرد ..
اقا با همون نفس هاي منقطع ودندونه دارش هفت هشت تا پله رو يه سره پائين اومد ..
سعي کردم از جام بلند شم ونذارم که دوباره موهام رو بکشه ..
سوزوسرماي بد هوا با اون لباسهاي لخت وباز واقعا که کم از بوران نداشت ..
دوباره به سمتم اومد واينبار کتفم رو چسبيد ومثل يه بچه سرپام کرد وکشون کشون با خودش برد ...
کجاشو نميدونستم ..همون جوري دنبالش کشيده ميشدم ومنتظر عواقب سيلي خوابيده رو صورت اقا بودم ..
استخر بزرگ وآبي رنگ خونه با اون کاشي هاي ريز ريز خوشگلش واون طرحهاي دلفين سياه وسفيد بهم چشمک ميزدن ..
اولش برام مهم نبود که هرلحظه داريم به اين دلفين ها ...نزديک ونزديک تر ميشيم ولي وقتي فاصلهءقدم ها تا اون کاشي هاي ريزريز مدام ومدام کمتر وکمتر ميشد تازه مقصد اقا رو کشف کردم
اســـــتـــــــخـــــر ..
بي اراده جيغ کشيدم وسعي کردم که ازهمونجا تغير مسير بدم ولي انگار مثل هميشه دير دست به کار شدم چون اقا با يه حرکت من رو از رو زمين کند وپرتم کرد تو اب ..
اب يخ ..اب سرد ..آبي که سرماي هوا وبرودتش رو صد برار ميکرد ..
من شنا بلد نبودم ..نجات جونم رو هيچ وقت ياد نگرفته بودم ..
سرماي اب اونقدر زياد وشوک اور بودکه تمام وجودم منقبض شد ..مثل اينکه تمام اعضاي بدنم داشت تيکه تيکه ميشد ..دست وپا ميزدم وبراي يه مولکول اکسيژن جون ميدادم ..
ولي اونقدر هوا سرد بود که احساس ميکردم بدتر از قبل دارم فرو ميرم ..
خون توي رگهام منجمد ميشد وداشتم فرو ميرفتم که دست وپا زدم تا بالا بيام ..
-کمک ..
اقا دست به سينه با صورتي به يخي همين اب با لذت تقلاهاي من رو براي زندگي ميديد ..
يه قلب آب از ناي ام پائين رفت ..
-آقا
داشتم پائين ميرفتم که دوباره داد زدم ..
-دارم .....غرق ...مي...شم ..
کم کم دورو بر اقا پرازادمهاي سياه پوش شد ..مردهايي که نميشناختم ...زينت ..ودراخر
حبيب ...
-اقا کمک ..
قلپ بعدي ..
عضلاتم اونقدر کش اومده بود که فکر ميکردم ديگه نميتونم از دست وپام استفاده کنم ..
يه نفس ديگه ..ولي حجم ابي که به ناي وشش هام سرازير شد اکسيژن رو ازم قاپيد ...
ديگه دست وپاهام رمق نداشت ..سينه ام خالي خالي بود ..ومن داشتم فرو ميرفتم ..هوايي تو ششهام باقي نمونده بود که باهاش زندگيم رو نجات بدم ..
سست وبي حرکت داشتم غرق ميشدم ..فرو ميرفتم تو کاشي هاي ريز ريز خوشگل ..که حالا چشمهام رو با خيره گي به رنگهاي ابي وسياهشون ميخکوب کرده بودم ..
فرو ميرفتم تو دل دلفين هاي غول اساي کف ِ استخر..فرو ميرفتم تو دنيايي که ديگه نگراني از اقا معني نداشت ..نگراني از نداشتن عصمت وحرمت وباکره گي ..
تو اون سرماي کرخ کننده بازوهام خراشيده شد ودستي دور بازوم قلاب شد ..
بازهم کشيده شدم ولي نه به سمت پائين بلکه برخلاف لحظات قبل داشتم از دل دلفين هاي ملوس کف استخر دور ميشدم وبالاتر ميومدم ..
بالا وبالاتر ...روشن وروشن تر ..شفاف وشفاف تر ..
چشمهام بسته شد ...اخرين اکسيژن هاي توي وجودم حروم شده بود حجم ريه هام ديگه طالب هوا نبود ..طالب دم وبازدم هاي بي اجازه ..
........
لبهايي هوارو تو دهنم پمپاژ ميکرد ..روي سينه ام سنگين ميشد ..
يک دو سه چهار ...
باز يه دم با همون لبها که حتي صاحبشون رو هم نميشناختم ..و
هجوم اب استخر به سمت بالا ..سرفه ..سرفه ..سرفه ..خالي شدم وپرشدم از هوا واکسيژن ..
حالا که ريه هام پرازهوا شدن ...سرفه امونم نميداد ..
صدايي بيخ گوشم گفت ...
-افرين دختر خوب ..نفس بکش .عميق نفس بکش ..
مردکنارم روي کتفم ميکوبيد ...به خاطر سرفه هاي بيش از حد چشمهام پراز اشک بود ونميتونستم مرد رو ببينم ..
کم کم سرفه ها کمتر شد ولي باد سرد ..هوف ...
لرزش دندونهام ..فکم مدام ومدام ميلرزيد ..سرما جانسوز بود ..تو خودم گوله شدم ..
صداي اقا از يه جاي دوري بلند شد ..
-ببرش تو حبيب ...
جواب يک کلام بود ..
-بله اقا ..
دستهاي زمخت وبي رحم حبيب مجبورم کرد که بلند شم
نا نداشتم ..پاهام توان نداشت ..سرما چهار ستون بدنم رو ميلرزوند ..واقعا توقع نابه جايي بود که بتونم با همچين لرزي قدم ازقدم بردارم ..
يه کت مردونه دورم کشيده شد وبعد هم سوار دستهاي زمخت وشوم حبيب شدم ..
بقيه اش رو ديگه نفهميدم چون سرماي بي حس کنندهءاب کارخودش رو کرد ..ايرن يخ بسته درحال مرگ بود ..
* ادمک ذهني *
حالت خوبه ايرن ..؟
به خودم اومدم ..ليوانِ اب ِ توي ِدستهام خيلي وقت بود که ديگه سرمايي نداشت ..
سربلند کردم وبه سمت جهت صدا چرخيدم ..
رک جواب دادم ..
-نه خوب نيستم ..
-چرا؟ چشمات ناراحته؟ شايد هم زخم پاهات اذيتت ميکنه ؟...بهت گفته بودم که نبايد روشون راه بري ..
اگه درد داري ميخواي برات ارام بخش بيارم ..
يه پوزخند نشست رو لبم ..ليوان رو يه سره بالا رفتم وتا اخرين قطره اش رو سرکشيدم ..
ليوان رو که پائين اوردم با سرانگشت رطوبت روي لبم رو لمس کردم ..
- قرص هاي ارام بخش تو ميتونه خاطره هاي بد رو براي هميشه ازسرم بيرون بريزه ..؟
سکوت جوابم بود ....سرم رو به شدت تکون دادم ..
-جوابي نداري نه ..؟عيب نداره اين سوال هم مثل بقيه ..
-چه خاطره اي رو ميخواي پا ک کني ..؟بهم بگو شايد با گفتنش اروم شدي ..
بازهم پوزخند زدم
خاطره ءکاشي هاي ريز ريز ...خاطره ءدلفين هاي بزرگ سياه وسفيد ..
سرم رو برگردوندم
-ارامش قلب من پرزده رفته ..ديگه هم برنميگرده ..نه با قرصهاي خواب اور تو ..نه با درد ودل هاي مسخرهءمن ..
-دلت براي خونواده ات تنگ شده ...؟
فقط سري به معني اره تکون ميدم ..
-ميخواي به پدرت زنگ بزنم ...؟
دوباره سري به معني نه تکون ميدم ..
-چرا ..؟شايد با ديدن خونواده ات دردت هم کمتر بشه ..
هيچي نميگم ....خب چي بگم؟ ..
(بگم از ترس منصور خان جرات پا گذاشتن به خونمون رو ندارم ...حتي جرات قدم گذاشتن به بيرون اين باغ رو هم ندارم ...
بگم منصورخان بارها وبارها تهديدم کرده بود که اگه فرار کنم يا اعصابش رو بهم بريزم ..زندگي خونواده ام رو به اتيش ميکشونه ..
بگم که فقط ممکنه باد به گوش اقا برسونه که ايرن زنده است اون وقته که ايرن وخونواده اش تو اتيش انتقام اون چاقوي زده شده تو شکم اقا بسوزن ..
نه ..نه دلش رو دارم ..نه جراتش رو ..
تا حالا تونستم با غم نبودنشون کنار بيام ..بعد از اين هم ميتونم ...جرات بهم زدن زندگيشون رو ندارم ..)
-چي شده ايرن ..؟
صداي پريزبرق اومد ..
برگشتم به سمت صداي مسيح ..
دوستم به جاي من گفت ..
-ايرن يه ليوان اب ميخواست بهش دادم ..
دستهاي اشناي مسيح بازوم رو گرفت وبه نرمي بلندم کرد ..
زير گوشم نجوا کرد ..
-چرا من رو صدا نکردي ..؟ميدوني ممکن بود خودت رو زخمي کني ..؟
اونقدر وظيفه توي حرفش خوابيده بود که دلم نيومد جوابش رو بدم ..
-چيز ديگه اي هم ميخواي ..؟
-نه ميخوام برم به اطاقم ..
-باشه من کمکت ميکنم ..
دم در اطاقم ايست کردم وبرگشتم به سمت مردغريبه ..
-هنوز به من اسمت رو نگفتي ..؟
صداي فندک وبوي سيگار توي اطاق پيچيد ..
-چه فرقي به حالت داره ..؟
اخم کردم ..
-دوست ندارم تو ذهنم بدون اسم باشي ..
بازهم بوي دود ..
يه تک سرفه کردم وخواستم بدون جواب برگردم که صداي زمزمه گونه اش رو شنيدم ..
-کسرا..اسم ادم تو ذهنت رو کسرا بذار..
سري به معني تائيد تکون دادم ودست بلند کردم ..
همون جور که سعي داشتم بدون برخورد با در رد بشم گفتم ..
-شب بخير کسرا ...ممنون بابت ليوان اب وخاطرات گذشته ..
-شب بخير ايرن ..خوب بخوابي ..
مسيح پتو رو تا روي سينه ام کشيد واز اطاق رفت بيرون ..وبا يه ليوان اب برگشت ومثل هميشه روي پاتختي گذاشت ..
صداي دستگيرهءپنجره باعث شد بگم ..
-بذار باز باشه ..هوا خيلي خوبه ..
-ولي دم صبح سرد ميشه
-مهم نيست پتو رومه ..
-باشه هرجور که راحتي ..شب بخير ايرن ..
-شب تو هم بخير مسيح ..
پلک هام رو هم افتاد ....ياد کاشي هاي رنگين ودلفين هاي ملوس هنوز ازادهنده بود...
ازاردهنده تر ازاوني که بذاره امشب رو راحت به صبح برسونم ..چون مدام ومدام بهم ياد اوري ميکردن که چشمهاي تو به خاطر خشم اين ادم از دست رفته ..[/sub]
[sub]*ده خط ماندگار*
روي نيمکت چوبي تو باغ نشستم وبو ميکشم ..
بوي خاک بارون خورده ..بوي نم نم بارون ..
صداي اني از دور مياد ..
-ايرن بيا تو ..بارون داره شديد ميشه ..سرما ميخوري ها ..
ولي من مسخم ...هپروت ...ساکن ..فقط دست بلند ميکنم وميگم
-باشه ميام ...
فقط ميگم تا دست از سرم برداره ..تا تنهام بذاره ..
دوباره قطرات بارون رو لمس ميکنم ..
حتما ابرهاي اسمون هم دلشون برام سوخته وميخوان به حالم زار بزنن
ياد حرفهاي آني غم دلم رودو برابر که نه ...صد برابر ميکنه
دوباره ياد خط هاي روي بازوم ميوفتم..قلبم مچاله ميشه ..سرم رو بلند ميکنم تا ضربات بارون ِروي صورتم با شتاب بيشتري برخورد کنن..
دوباره ياد لمس بازوهام ميوفتم ..با حرص از جام بلند ميشم ..دوست ندارم به اين خط ها فکر کنم ..
اين خطهاي اريب گوشتي رو به هيچ عنوان دوست ندارم ..
درسته که نشونهءهميشگي بازوم شده ..ولي من نميتونم تحملشون کنم ..نميخوام الان که دارم از ياد ميبرم دوباره وصدباره به يادشون بيفتم ..
پاهام بي اراده راه ميوفتن ..جهت ها رو قاطي کردم ..فراموش کردم کدوم راه اصلي ِوکدوم فرعي ..
اولين سنگِ جلويِ پام باعث ميشه سکندري بخورم ....ولي نميوفتم ..
سعي دارم تا دور بشم از هرچيزي که ياد چاقو کشيدن روي پوست تنم رو برام زنده ميکنه ..
دوباره راه ميوفتم ..با شتاب... بي مکث ...هدف ندارم ..فقط دارم فرار ميکنم ...
اره فرار کردن فعل بهتري براي حالت الان منه ..
شدت ضربات بارون بيشتر وتندتر شده ..سرتا پا خيس شده ام ..ميخوام برگردم پيش آني ولي نميتونم ..راه رو گم کردم ..
صداي آني از هزار توي ذهنم بلند ميشه ..
(اين خطها چيه ..؟)
اولين قطره ءاشک خلاص ميشه
اگه گذاشتن ..؟اگه اجازه دادن که فراموش کنم؟ ..که از ياد ببرم چي به سر جسم وتنم اوردن ..؟
دوباره يه سنگ ديگه زير پاهام ميچرخه واينبار با صورت روي زمين ميوفتم ..
تمام صورتم پراز شن وگل ميشه ..ولي اونقدر بي جونم که ديگه نايي براي بلند شدن و پاک کردن کثافت از روصورتم ندارم ...
ضربات شلاق اسمون همچنان ادامه داره وجمله هاي اني مدام ومدام تو سرم از سر نوشته ميشه ..سعي ميکنم که خودم رو روزمين بکشم ..همون جور سينه خيز حرکت ميکنم ..
دستهام بدنهءخيس درخت رو لمس ميکنه ..همونجا کنار درخت خودم رو جمع ميکنم وتکيه ميدم به پوستهءچاک چاکش ..
دستم روبعد از چند ماه روي بازوم ميکشم ..همونجايي که وجدانم قدقن کرده بود بهش دست بزنم ...همونجايي که منطقهءممنوعهءپيکر منه ..
شمارششون رو از بهرم ..
يک ..دو..سه ..چهار..پنج ..شش ...هفت ..هشت ..نه ..ده
ده تا خط باريک وکشيده ءروي دستم ..
صداي آني دوباره ميپيچه ..
(کي اين کاروباهات کرده ايرن ..؟)
دستم رو رو گوشهام فشار ميدم واز ته هنجره...تو لالايي بارون جيغ ميکشم ..
(بسه ..بسه ديگه ..تروخدا ازم نپرس...يادم نيار ..يادم نيار که اين خط ها هرکدوم نشونهءيک بار مرگ منه ..
نميخوام بياد يارم ..ترو خدا آني بذار فراموش کنم ..بذار از ياد ببرم که اقا چه بلايي به سرم اورده ..)
ولي صداميپيچه وميپيچه وچنان ميپيچه که من رو مجبور ميکنه که دوباره دوره کنم تمام اون خطهاي اريب گوشتي روي بازوم رو ..[/sub]
[sub]کاراقا تموم شده ..کنارم دراز کشيده وداره سيگار برگ ميکشه ...بوي سيگار سينه ام رو سنگين کرده ..ولي شکايتي ندارم..
افتادم تو باتلاقي که هرلحظه بيشتر از قبل ساکن ميمونم تا من رو تا خرخره تو خودش فرو ببره ونفسم رو ببُره
پشتم به آقاست ولي صداي ضامن چاقو رو ميشنوم ..تمام انحناءوزرق وبرق اون چاقو رو به ياد دارم ..
يه چاقوي دست طلايي کاملا تيز وبرنده که روي دستش اسم اقا رو حک کرده بودن ..خود اقا ميگفت از طرف يه دوست بهش هديه دادنش وخيلي دوستش داره ..
از فکر چند لحظهءاينده تو خودم جمع ميشم وسعي ميکنم بي گدار به اب نزنم ..
اقا روي صورتم خم ميشه وچاقورو بهم نزديک ميکنه
بوي سيگار برگ به سمتم هجوم مياره ..
-خب اين چندميه ..؟بذار بشمريم ..؟
نوک انگشتش روي بازوم حرکت ميکنه ..لمس جاي زخمهاي تازه واقعا دردناکه..
-يک ..دو ..سه ..پس اين چهارميشه .؟اره ايرن ..؟
فقط چشم ميبندم ..اين تنها کاريه که اجازه اش رو دارم ...
اقا سرچاقورو کنارزخمهاي قبلي ميزاره ..
-پس ميشه چهارمين شب و....چهارمين حال و...چهارمين خط ..
چاقو روي دستم کشيده ميشه ...
درسته که امادگيش رو دارم ...درسته که بعد از سه شب وسه خط فهميدم که اقا دوست داره تعداد هم اغوشي ها ولذت هاش رو رو بدن هم خوابه اش حک کنه تا با ديدن اون خط ها اشباع بشه وروح مريضش دست از هياهو برداره... ولي بازهم اعتراف ميکنم که خيلي سخته ..
کشيدن شدن چاقو وشکافتن پوست ورگ بدن واقعا دردناکه... بزار يه جور ديگه بهت بگم ..
درد اورترين درديه که تا حالا چشيدي .
نه فقط ريزش خون ..نه فقط درد وسوزش ...بلکه جراحت موندگار روي بازوم که هميشه وهميشه بهم ثابت ميکنه که تو دنياي واقعي هم بَستر يه ادم رواني مثل منصور خان شدم.. زجر اورترين زجريه که تا ابد بايد تحملش کنم ..
ده بار ؟..باورت ميشه ..؟ده بار زير بدن اون خوک کثيف واون حيوون وحشي نفس بريدم ...جون دادم ...رج زده شدم ..
وهيچ کس نبود که بعداز هر بار خط کشيدن من روازاد کنه
دوباره صداي خندهءاقا توسرم تکرارميشه..
-(خب اين هم از پنجميش ..)
يه برش کنار خط چهارمي ..خون ...درد
-(براي ششمي اماده باش ايرن ..)
برش ششمي ...
-(اوه داره کم کم زياد ميشه ..اين چندميه .؟هشتمي ..؟)
برش هشتم و...بازهم چاقو و....درد و....خون
-(داريم رکورد رو ميزنيم ايرن ..داريم ميرسيم به ده تا ..فقط يه دونه ديگه باقي مونده ..)
وخدا روشکر که بعد از عدد ده همه چي تموم شد
چون قبل از اون خط يازدهمي ايرن مُرد وازدست منصورخان ازاد شد ..
وگرنه خدا ميدونه که خطهاي اريب روي دستم تا کجا امتداد پيدا ميکرد ..
اشکام... زجه هام با صداي بارون قاطي شده بود ..دوست دارم يه چاقو بردارم وتمام پوستهءخط خطي شده ام رو غِلفتي بکنم ..
با ناخون هام روي خط ها ميکشم ..
(ازتون متنفرم ..از وجود خودم متنفرم ..از اينکه مدام ومدام داريد بهم ياد اوري ميکنيد که کي بودم وچي شدم عاصيم ..)
بازهم ناخون ميکشم ..عصبي ام ..حاليم نيست ..درک ندارم که اين گوشت وخونه ..اگه ناخن بکشي ..ميشکافه ..جاري ميشه ..
وشد ..خون گرم وسوزان با سرماي قطرات بارون رو بازوم جاري شد ..
ولي دل من ....
اروم نشد ..
دوست داشتم تمام بند بند بازوم رو از هم جدا کنم تا اين کثافت داغ زده رو بازوهام رو ازبدنم بِکنم ..
صداي مسيح رو ميشنوم ..
-ايرن ..؟ايرن کجايي ؟
تولحظه چند تاحس به سمتم سرازير ميشه ..
(چرا مسيح تو بحراني ترين لحظات اومده سراغم؟ ...
چرا براي مني که مردن وزنده بودنم فرقي باهم نداره زحمت ميکشه ..؟
مگه من چيم ..؟جز يه لاشهءمتعفن ..؟جز يه دفتر خط خطي شده بوسيلهءچاقوي اقا ...که هم باهاش ميوه پوست ميگيره ..هم سرسيگار برگش رو ميبره ..هم باهاش رو بازوم خط اريب ميکشه ..)
هق هقم داره خفم ميکنه ..
صداي مسيح نزديک ميشه ..
-ايرن تو اينجايي ..؟
اونقدر هق زدم که نفسي براي پاسخ ندارم ..صداي مبهوتش رو به محض بالا کردن سرم ميشنوم
-چه بلايي به سرخودت اوردي دختر ..؟
دندونهام به هم ميخوره
-بهش بگو ازم نپرسه ..
حضورش رو حس ميکنم ..آروم وصبور جلو مياد ..
-به کِي بگم ازت نپرسه ..؟
نزديک تر ميشه..
-به آني ...به آني بگو ديگه ازم نپرسه ..
نزديک تر ....حالا تو چند وجبيم رو زمين نشسته وجلو مياد ..
-آهان باشه ..اروم باش ...بهش ميگم ازت نپرسه ..فقط چي رو ازت نپرسه ..؟
روي صورتم رو با دستمال خشک ميکنه وگل ولاي رو از رو گونه هام پاک ميکنه ..
بازوش که داره دور کمرم حلقه ميشه رو با ناخون ميکشم وتقريبا بازوش رو زخمي ميکنم ..
-راجع به خط هاي بازوم ..نپرسه مسيح ..
-کدوم خطها ..چي ميگي ..؟
صداش ناله ميگيره ..
-واي... داره از دستت خون ميره ..
سعي ميکنه انگشتهام رو باز کنه تا من رو بغل کنه
-دستم رو ول کن داري خون ريزي ميکني ايرن ..
به حجم سياه تو ذهنم که فقط يه صورتک از ادمهايي شبيه به مسيحِ ....خيره ميشم ..
-بذار بريزه ..اينجوري از شر خط ها راحت ميشم ..اينجوري خيلي بهتره مسيح.. باور کن ..
انگشتهاي مسيح دارن تقلا ميکنن که بازوي حبس شده اش رو ازاد کنه ..
-کدوم خطها ايرن؟ ..تو حالت خوب نيست ..تب کردي داري هزيون ميگي ..[/sub]
دندون هام شروع به لرزش ميکنن ..
خطهاي دستم آناًکمرنگ ميشن ودلفين هاي سياه وسفيد جون ميگيرن ..
دچار ماليخوليا شدن ..توهُم گرا شدم ..توزمان سفر ميکنم ..جلو وعقب ميرم ..بين خاطرهايي که سياهي ها ازشون ميباره ..
اينبار با دست ازادم به يقهءمسيح چنگ ميزنم ..پوست مسيح زير ناخنم حبس ميشه وخراش برميداره ..
-نجاتم بده ...دارم غرق ميشم ..
وواقعا هم داشتم غرق ميشدم ..تو سرما ..تو کاشي ها ..تو دِلِ دلفين ها ..
نفس نفس ..دم ..دم ..
-دارم ..غرق ..مي ...شم ..
-ايرن ولم کن حالت بده ..
بالاخر مسيح بازوش رو خلاص ميکنه ومن رو به بغل ميگيره ..
از تو دل کاشي ها فرياد ميزنم ..
-اقا ...کمک ..من شنا بلد نيستم ..
ولي اقا ميخنده ..مردها دورم چمبره زدن ..
مسيح ميناله ..
-ايرن به خودت بيا ...همه چي تموم شده دختر... تو دراماني ..
-اقا ؟..اقا کمکم کن ..
زمان گم شده ..ثانيه ها ..الان ديروزه .؟يا ديروز الانه ..؟همه چي افتاده تو يه گردونه ..
چرا همه جا خيسه ..؟چرا همه جا تاريکه ..؟اهان يادم اومد ..
سگک براق کفش اقا ..
چشمام ميسوزه ..دوباره درد چشمهام هجوم ميارن ..
يقهءميسح رو رها ميکنم وچشمهام رو ميمالم ..
با ضرب .. پرقدرت ..
-نه ايرن اين چه کاريه ..؟
مسيح با دستش مانعم ميشه ..
سگک کفش اقا ..براق وبزرگ توي چشمم فرو ميره ..
-نکن ايرن ..داري چشمهات رو داغون ميکني ..
چي رو ..؟
من چي کار نکنم ..؟
بارون مياد؟ ..
اها... اره بارون مياد ..
چي ميخونديم بچگي ها ..؟باز باران... با ترانه ...ميخورد بربام خانه ..؟؟؟؟
کدوم خانه؟ ..من که ديگه خانه اي ندارم ..سرپناهي ..کانون گرم خونواده اي ..
دوباره حس خلاءبه سراغم مياد ..حس سقوط
چنگ ميزنم به گردن مسيح ..وخودم رو مچاله ميکنم ..بي پناهي هستم به دنبال يه تکيه گاه ..وهيچ تکيه گاهي بهترازمسيح نيست ..
ازپله ها بالا ميره ..دارم ارتفاع ميگيرم ...
ازهمونجا دادميزنه ..
-درو بازکن اني ...يالله حالش خرابه ..
-واي کجا بود ..؟
-زير درخت کاج ..
-بازوش خون ريزي داره ..
-اره مثل اينکه خودش کرده ..تو ازش راجع به خطهاي روي بازوش پرسيدي ..؟
-اره ..
صداي داد مسيح باعث ميشه مثل بچه تو بغلش پناه بگيرم ...سرم رو تو گودي گردنش فرو ميبرم وحس ميکنم که دوباره کوچيک شدم ..
-خب تو غلط کردي ..ببين به چه حال وروزي افتاده ..
سرم رو از تو سينه اش بالاتر ميارم وکنار گوشش زمزمه ميکنم ..
-ببخشيد بابا ..ايرما نبود من بودم... من آئينهءميز کنسول رو شکستم ..
صداي مسيح بغض دار ميشه ..
-عيب نداره ايرن جان ..تو بخواب ...داري هزيون ميگي ..
دستهاش من رو رو تخت ميذاره ولي به محض لمس روتختي تقلا ميکنم ..
-نه نميخوام بخوابم ..اگه بخوابم تو ميري ..بابا ببين... قول ميدم ديگه چيزي رو نشکنم ..ديگه از ديوار راست بالا نميرم ..بچهءخوبي ميشم ..قول ميدم بابا ..
صداي يه زن مياد ..
-بذار بهش ارام بخش بزنم مسيح ..حالش خرابه ..تو بازوش رو پانسمان کن ..
بازوم ..؟جاي خط خطي ها ..؟
فوران ميکنم ..
-نه ..نميذارم دست به خط ها بزنيد ..نميخوام خوب بشن ..بايد خودم پاکشون کنم ..
-باشه ايرن اروم باش ..کسي به خطها کاري نداره ..
-چرا چرا اقا داره ..اقا هرباري که نئشه ميشه خط ميکشه .هربار که صورتش پراز عرق ميشه ..هرباري که ازم لذت ميبره وبوسم ميکنه
-بسه بسه ديگه ...
صداي يه زنه؟ ..ميشناسمش ..؟نميدونم ..
دستها ميخوان مهارم کنن ..
-مسيح نه ..دست به خط ها نزن ..ميخوام چاقو رو وردارم ودونه به دونه شون رو بکنم ..
-دبزن ديگه آني ..همونجا واينستا ..مگه نميبييي داره خودش رو ميکشه ..
سوزش ..گزش ...
-اروم ايرن ..قول ميدم بهت کاري نداشته باشم ..
-قول ميدي ..؟
-اره قول ميدم ..تو بخواب ..
دستهام رو تو هوا بلند ميکنم
- بابا بغلم ميکني ..؟دلم برات تنگ شده ..اينجا خيلي تاريکه ..من رو ميترسونه
-اره ..بغلت ميکنم تو فقط بخواب ..
دوباره تو يقهءبابا چنگ ميزنم ..بوي بابا نيست ولي پناه خوبيه ...
دستهام کم کم شل ميشه ..چه قدر زود خواب به سراغم اومد ..؟