04-05-2015، 17:45
فصل سوم
*آناهيد *
چشم باز ميکنم ..ولي چشمهام که باز نميشه ..صداي گنجشک ها وبوي خوش درخت ها رو ميشنوم ..انگار که صبح زود باشه ..انگار که مثل قديم ها توي خونهءخودم هستم ..
ديگه نه گرممه نه سردم ..صداي بازو بسته شدن در مياد وسرم به سمت صدا بر ميگرده ..
-بيدار شدي ..؟
صداي همون زنه ..
-حالت بهتره .؟.
هنوز هيچ عکس العملي نشون ندادم ..صداي يه سري وسايل مياد ..
لولهءسرمي که به آنژوکتم وصله حرکت ميکنه ..
-خوب اين هم از اين ..
فشارم رو ميگيره ..
-ميتوني بشيني ..؟
بلندم ميکنه وبالشت رو پشت کمرم مرتب ميکنه ..
-چند روزه که اينجام ..؟
-هشت روز با امروز ميشه نه روز ..
-نه روز؟
-اره همه اش يا تب ميکردي يا لرز ...خيلي خدا بهت رحم کرد... کم مونده بود تشنج کني ..
-تو کي هستي ..؟
-آناهيد ..همه آني صدام ميکنن ..
-مسيح کجاست ..؟
صداي کشيده شدن پايه هاي صندلي
-ديشب تا صبح بالا سرت بود رفته بخوابه ..
-پس واقعيه ..؟
-چي ؟
-مسيح واقعا وجود داره ..؟
-اگه منظورت برادر من مسيح ِ... آره ..شايد هم منظورت عيسي مسيح باشه ..آخه مسيح ميگفت تو بهش گفتي عيسي مسيح ..
تن خنده اش مثل مسيح بود
سر انگشتش که گونه ام رو لمس کرد باعث شد بترسم ..
-نترس ميخوام پانسمانت رو عوض کنم ..
-صورتم خيلي بد شده ..؟
-نه اتفاقا خيلي هم خوشگل شدي ..
-داري دروغ ميگي ..با لگدهاي اقا ...
دست آني ايستاد ..
-بهتره بهش فکر نکني ..فقط اين رو بگم که صورتت خيلي قشنگ تر از قبل شده ..ميدوني چند تا عمل زيبايي داشتي ؟...سه تا ..
کاش من جاي تو بودم ..
دستم رو روي دستي که باندصورتم رو باز ميکرد گذاشتم ..
-نه بهت قول ميدم هيچ وقت ِهيچ وقت دوست نداشتي جاي من باشي ..اين رو مطمئنم ..
دستم رو برداشتم واون به کارش ادامه دادوصورتم رو پانسمان کرد ..
-کي چشمهام رو باز ميکنيد ..؟
-يه هفتهءديگه ...خداي رحمان ورحيم خيلي تورو دوست داشت که نذاشت چشمهات رواز دست بدي ..
دوباره صداي سائيش پايه هاي صندلي
-خب اين هم از پانسمانت .. يکم سوپ اماده کردم الان برات ميارم ..
-نميخورم ..
-ولي من ميارم وتو هم ميخوري ..
در بسته شد واحساس ترس و تنهايي وجودم رو پرکرد ..
کاش زودتر برگرده ...
يه تقه به در خورد ..چه زود حاجت روا شدم ..
در باز شد ولي حضور اون شخص برام مثل حضور اني نبود ..
-کي اونجاست ..؟مسيح تو هستي ..؟
-از کجا فهميدي من اني نيستم ..
اني دنبال سوپ رفت ..ولي من بوي سوپ رو حس نميکنم ..در ضمن بوي تو با بوي آني فرق ميکنه ..
-احسنت ..قدرت تشخيص خوبي داري ..
-اي کاش چشمهام زودتر خوب ميشد تا به اين قوهءتشخيص نيازي نداشتم ..
-بهتره زياد خودت رو نگران نکني يه هفتهءديگه چشمهات باز ميشه ..
-تو کي هستي ..؟
-مسيح ..
-نه منظورم اينه که چه جوري من رو تو بيابون پيدا کردي ..؟اصلا اينجا کجاست .؟.
-خودت چي حدس ميزني ..؟
-که تو دروغ ميگي ..واينجا يه باغ ميوه است ...بوي شکوفه هاي سيب رو خيلي راحت ميشه تشخيص داد ..
-چرا بايد دروغ بگم ..؟
-تو همه چيز رو ميدوني ...بعد ادعا ميکني که من رو از بيابونهاي اطراف تهران پيدا کردي ..
-البته تو رو نه... جنازه ات رو پيدا کردم ..که نفس هاي نصفه نيمه اش رو به تمومي بود ...همين ....غير از اون هر چي رو که گفتي اطلاعاتيه که از خودت گرفتم ..
*نفرت چشمهاي حبيب *
از خواب ميپرم ..يعني کابوس دستهاي اقا باعث ميشه از خواب بپرم ..
روي پيشونيم پراز دونه هاي عرقه ..خدايا من هنوز زنده ام ..؟
چه طور ممکنه ..؟چه طور امکان داره دختري که ديروز با کرگيش رو به بدترين وجه ازدست داده هنوزنفس بکشه ..؟
نگاهم به خون خشک شدهءروي پاهام ميوفته ..با کف دست پاکش ميکنم ولي خشک شده ونميره ..
ميرم سمت توالت وشيلنگ رو به سمت پام ميگيرم و اب رو باز ميکنم ..
لرز توي وجودم ميشينه ..با کف دست لکهءخون رو پاک ميکنم ..ولي به نظرم پاک نميشه انگار که براي هميشه روي پاهام چمبره زده ..
ياد ديشب ميوفتم ...ياد لحظات بدبختيم ياد ازدست دادن نجابتم ..ياد دستهاي اقا ..ياد...
دوباره ميکشم ...بغضم ميترکه واشکام سرازير ميشه ..با پشت دستم جلوي دهنم رو ميگيرم ...تا صدام بلند نشه ..ولي هق هقم اونقدر بلنده که کاريش نميتونم کنم ..
دوباره ودوباره روي لکهءخون ميکشم ..چرا نميري؟ ..چرا کمرنگ نميشي ؟..
دونه هاي اشک روي اب روون ميريزه ومحوميشه ..
دوباره ودوباره ميکشم ..اونقدر ميکشم که روي رون پام يه تيکه قرمز ميشه ولي دست از اين کار برنميدارم ..بايد اونقدر بشورمش که بره ..
با پشت دست اشکام رو که ديدم رو تار کرده پاک ميکنم ولبم رو از درد به دندون ميگيرم ..
بيحال تراز اونم که دستهام جون داشته باشه ..
کليد که توي در ميچرخه ..دستهام استپ ميکنن ...با باز شدن در... شيلنگ از دستم رها ميشه وصداي جيغم به هوا ميره
خودم رو گوشهءديوار گوله ميکنم ..وهمچنان جيغ ميزنم ..اخه پوششي ندارم حتي يه لباس زير ساده ..حتي يه تيکه پارچه ..
-اه بسه ديگه چقدر جيغ ميزني ..خفه شو ديگه ..
به سمت ميز ميره وسيني رو روش ميذاره ..
-بيا اين و بخور ..
يه لبخند زشت ميشينه روي لبش وبا نگاهش مثل خنجر تمام جسمم رو چاک چاک ميکنه ..
-اخه اقا گفته اخر شب باهات کار داره ..
نگاه ترسانم رو به سمت جايي که زل زده ميچرخونم ..
نگاه الوده اش روي پاهام ثابته ..خوم رو بيشتر جمع ميکنم ..دلم ميخواد فحشش بدم ولي ديگه رمقي ندارم ..
-چيه زبونت رو گربه خرده ..بيا غداتو بخور جوجه ..بايد شب درست وحساب جون داشته باشي ..اخه يه وقتهايي کاراقا به دوساعت هم ميکشه ..
دستهام ميلرزه ..پاهام ..... وبدتر وبدترازاون.... چونه ام ميلرزه وقطرات اشک مثل گوله هاي تگرگ از چشمهام سرازير ميشه ..
-اخي حيوونکي حتما خيلي باهات بد تا کرده نه ..؟
اومد جلوتر ورو به روي پاهام رو پاش نشست ..واقعا عذاب ميکشيدم ..مني که تا ديروز نميذاشتم احدي بدنم رو ببينه حالا لخت وبي لباس جلوي يه مرد غريبه نشسته بودم ..
دوست داشتم بميرم واين لحظه ها رو تجربه نکنم ..
بميرم وچشمهاي دريدهءمرد رو نبينم ..
مرد دستهاش رو جلوتر اورد وگفت ..
-بيا اينجا ببينم... خودم باهات کار ميکنم تا راه بيفتي ..
دست مرد که به سمتم دراز ميشه ناخواسته وبي اراده به دستش چنگ ميندازم ..
-اخ اخ چي کار کردي ..؟
جاي ناخون هاي ِدالبر وشکسته ام مثل شخم زدن روي دستهاش علامت ميذاره ..
-دخترهءج-----دست من رو چنگ ميندازي ..؟
دستش بالا ميره که ..
-حبيــــــب ..!
دست حبيب مشت ميشه وچشمهاش با نفرت روي من زوم ميشه ..
-بعله ..؟
بدون اينکه نگاهش رو ازم بگيره بلند ميشه ....تو لحظهءاخرتنم از اون همه تنفر خوابيده توي چشمهاش ميلرزه
-تا وقتي نگفتم واجازه ندادم حق نداري بهش دست بزني ..فعلا تمام وکمال مال خودمه ..
اقا برميگرده که بره که دوباره يه نيم چرخ ميزنه
-يادت باشه اگه يه مو از سرش کم بشه بلايي به سرت ميارم که مرغهاي اسمون به حالت زار بزنن ..
-.......
با دست به بيرون اشاره ميکنه
-حالا هم هري ...دوست ندارم تن لُختش رو ديد بزني ..
فک منقبض شدهءحبيب ازاردهنده وحاوي پيام هاي شوم بود ...اينکه حبيب يه موقعي اين کارم رو تلافي ميکنه ...
*اميد*
حساب روزها از دستم در رفته ..ساعت ها ...ثانيه ها ..مسيح ميگه دو ماهه که اينجام ..ولي من باورم نميشه ..اخه تمام اين به قول ِمسيح دوماه ....تو پلک زدني گذشته ...
باندهاي صورتم باز شده ..ولي چشمهام ...چشمهام هنوز نميبينن ..
نه نور خورشيد ...نه روشنايي روز ..نه رنگ هاي زيباي زندگي رو ...
تو اين چند وقتي که سراپا شدم ويه جوني تو دست وپام رفته تازه مصيبت نداشتن بينايي ام رو لمس کردم ..درست مثل بچه هاي نوپا محتاج کمک هستم ...
خوردن... خوابيدن ..حتي دستشوي رفتن ..وچه بسا ...نفس کشيدن ..
هيچي رو نميبينم ولي با اميد به اينکه تا چند وقت ديگه همه چي به حالت اول بر ميگرده خودم رو اروم ميکنم وسعي ميکنم با اين حس سياهي مطلق مدارا کنم ..
تمام کارهام به دوش آني ومسيحِ...آني ايي که تو خصوصي ترين موارد روزانه هم کمکم ميکنه و
مسيحي که روز وشب و....شب وروز بهم اميده وسعي ميکنه حصار بالارفته به دورم رو دور بزنه ...
-مسيح ...کي چشمهام رو باز ميکنيد ..؟
-يه هفتهءديگه ...
-تو فکر ميکني بتونم ببينم ..؟
-معلومه که ميتوني ..
ولي يه چيز ته وجودم داد ميزنه که تو تا ابد نميبيني واين چشمها قراره تا اخر عمرت به سياهي باز بشه ..
.......
صداي جيک جيک يه گنجشک باعث ميشه سر بچرخونم ..وزش نسيم روي پوست صورتم رو حس ميکنم .. هوا رو بو ميکشم ..بوي گلهاي شکُفته تا ته ريه هام فرو ميره ..
دوست دارم باغ رو ببينم ..باچشمهاي خودم طراوت سبزه ها رو رج بزنم ..دوست دارم وقتي دارم گل ها رو بو ميکشم رنگ بِهرنگشون رو تو حافظم ذخيره کنم ..
باغ پراز سرو صدا وعطر وبواِ...ولي اين کاش درکنار بو و...لمس و...صدا ميتونستم رنگ ها رو هم ببينم وروحيه بگيرم ..
.........
از صبح استرس دارم ..ترس ..دلشوره ..نگراني ..
همهءحس هاي منفي توي دنيا به قلبم سرازير شده ..امروز بعد از دو ماه قراره چشمهام به روشني بازبشه ..
بازوي آني رو که کنارم نشسته چنگ ميزنم ..دستم رو که لابه لاي دستهاش ميگيره ...ميگه ..
-چقدر دستهات سرده ؟..
-ميترسم اني ..
دستهام رو تو دستهاش ميگيره دستهاي يخ کرده ام رو ...
-نگران نباش ..خوب ميشي ...
-اگه نشدم ..؟
-نگو ايرن تو خوب ميشي من مطمئنم ..
-بريم ...؟
صداي مسيح از يه جاي دور مياد .وجواب من از قهقراي سينه ام ..
-بريم ..
دستهاي آني بلندم ميکنن وبه راه ميوفتن ..يه دستم تو دست آنيِ ويه دستم تو هوا شناور ..تا بتونم ديوارها وموانع احتمالي رو بسنجم ..
(يعني ميشه همين امروز پايان اين سياهي رو جشن بگيرم ..؟)
تو ماشين ميشينم ..دستم همچنان تو دستهاي پرمحبت آني اسيره ..يه جورهايي من هم دوست دارم که محبتش رو بِچشم ...که ازم حمايت کنه
مسيح داره حرف ميزنه ولي من چيزي نميشنوم ..انگار که تو فضام ..
تو خلع ...سبک وسنگين ..تيره وروشن ..حس هام رو ديگه از هم تشخيص نميدم ...
ترس .. هيجان ..استرس ..شادي ..نميدونم چي به چيه ..نميدونم کدوم به کدومه ..فقط ميدونم که گير کردم ..زنداني شدم ..بين يه عالم حس قاطي پاتي شده ..
انگشتهاي ظريف آني روي دستم کشيده ميشه... داره نوازشم ميکنه ومن چقـــــــدر محتاج اين نوازشم ...
مسيح داره از فرداها حرف ميزنه ..فرداهايي که چشمام ميبينن ..فرداهايي که بدون درد ِنديدن ....ميتونم زندگي دوباره ام رو شروع کنم ..
ولي بازهم حس هاي قاتي پاتي شده بهم دهن کجي ميکنن و رو ديوار دلم مينويسن ..
(خوش خيال نباش ايرن ..ضربه هاي اقا کاري تراز اون چيزي بود که چشمهاي ِقهوه ايِ سوختهءتو ....طاقتش رو داشته باشه ..)
از ماشين که پياده ميشم حس دلشوره ورنگ تنهايي... از مابقي حس هام سوا ميشن وپيشي ميگيرن ..
دستهاي آني همچنان من رو هدايت ميکنه ..به دکتر سلام ميکنم وروي صندلي گردون ميشينم ..
نوک انگشتهام رو هــــآ ميکنم ..انگار دارم بين اين همه استرس منجمد ميشم ..
-خوب ايرن خانوم ما چطوره ..؟
بي روح ومضطرب مينالم ..
-اقاي دکتر خواهش ميکنم زودتر تمومش کنيد ..
-واي واي واي ...اين همه استرس براي چيه ..؟من بهت قول ميدم که چشمهات خوب خوب شده تو که به کار من شک نداري ..داري ..؟
التماس ميريزه تو صد ام ..
-اقاي دکتر ..
-باشه باشه بسم الله ..
چسب ها رو از رو چشمهام بر ميداره ..دونه به دونه پانسمان ها رو باز ميکنه... پوست دور چشمم هوا ميخوره وبه گز گز ميوفته ..
لحظهءزيباي ديدن نزديکه ..نزديک نزديک ..
-خوب حالا آروم وبا احتياط چشمهاتو واکن ..خيلي اروم ويواش ..
نور هاي از دست رفته *
نميديدم ..هيچي جز سياهي مطلق نميديدم ..نه نور چراغ قوه اي که دکتر ميگه تو چشمهام ميتابونه و....نه هيچ چيز ديگه ..
چشمهام نميبينن ..يعني واقعا من کور شدم ؟..
صداي دکتر رو از ارتفاع ميشنوم ..
-ايرن دقت کن هرچي که باشه برام مهمه ..
اشک اول رها ميشه ..
-نميبينم ..
يه قطرهءاشک ديگه ..
-هيچي نميبينم ..
عصباني ميشم ...اخه اميدم به کل نااميد شده ..
-من کور شدم ..
زجه ميزنم
- ديگه هيچ وقت نميبينم ..
دستهاي حمايت گرآني رو پس ميزنم ..قطرات اشک تند وتند از چشمهام ميبارن ..درسته که نميبينم ولي لمسشون که ميکنم حسشون که ميکنم ..
از صندلي بلند ميشم وتمام خشمم رو سر صندلي خالي ميکنم ...دوباره دستهايي مانعم ميشن ... صدا ها تو هم مخلوط ميشن ..
صداي دکتر ..پرستار.... آني ...حتي مسيح ...
-نميخوام ولم کنيد
عقب عقب راه ميرم تا فرار کنم ..فرارم تو اون لحظه ها طبيعي بوده مگه نه ...؟
-ولم کنيد بذاريد به درد خودم بميرم ..
ناخون هام رو به صورتم ميکشم ...
-از همتون بدم مياد ..شماها بهم دروغ گفتيد ..اميدوارم کرديد ..
پشت پام به چيزي گير ميکنه واز عقب ميوفتم ..
دستها رو با چنگ ودندون پس ميزنم وهمون جور نشسته عقب ميرم ..تاريکه... تاريک تاريک ..
-دروغ گوها ..
مسيح-صبرکن ايرن ..
دکتر-دخترم اورم باش ..
آني -ايرن جان ..
-همتون بريد گم شيد ..
صداي دکتر بين هزاران هزار حس مختلف به گوشم رسيد ..
-يه ارام بخش بهش تزريق کنيد ..
-نه نميذارم ..
خواستم بلند شم که دستهاي ديگه اي ازپشت من رو تو اغوش گرفت ..يه جوري من رو تو بغلش حبس کرد ..
روي زمين باهاش کلنجار ميرفتم وبا ارنجم به پهلوش ميزدم ..
-ولم کن ..ولم کن مسيح
بازوهاي مسيح رو چنگ ميزدم
-ولم کن اشغال دروغگو ..
صداي پرستار ازاردهنده بود ..
-محکم بگيريدش ..
-ولم کنيد ..دست از سرم برداريد ..
با تماس سوزن با پوست دستم با قدرتي که نميدونم از کجا نشات گرفته با دست ازادم خودم رو عقب کشيدم ..سوزن از دستم جدا شد ..
صداي نفس هاي مسيح از بيخ گوشم ميومد ..
-ايرن.... ايرن نکن ..يه موقع سوزن تو دستت ميشکنه ..
-نه نميذارم ...
-ايرن به من گوش بده ...
-نميخوام ...
نفس نفس ميزدم وبازهم تقلا ميکردم ..حالِ اون لحظه ام رو هيچکس نميفهيد ...نه آني ..نه مسيح ..نه حتي دکتر واون پرستار خرفت ..هيچ کدوم ..
چه طور ميتونستم بهشون بگم که زندگي با چشمهاي هميشه تاريک مثل جهنمه ..چه طور ميتونستم بهشون حالي کنم که ديگه زندگي بدون ديدن رو نميخوام ..
-ايرن نکن تقلا نکن ..اروم باش ..
شل شدم ..نميدونم تاثير صداي ميسح بود يا تقلاهاي بيش از حد توانم ..
دوباره دستم رو ثابت کردن ...وبالاخره گزش سوزن ...همه چيز تو يه لحظه ساکن شد ..من ..تاريکي ..استرس وترس ...کل انرژيم ته کشيده بود ..کل توانم از بين رفته بود ..
صداي نفس هاي مسيح توي گوشم ميپيچيد ضربه زدن قلبش رو توي سينه اش از پشت کتفم حس ميکردم ...
دستهاي گرم وقويش رو مثل يه حصار لمس ميکردم ..من پلک ميبستم ودوباره تو همون تاريکي مطلقم کشيده ميشدم ..ولي تو همون لحظه ها هم ميتونستم صداي ضربه زدن ها رو حس کنم
دستهام رو دور پاهام گره زدم وگوش سپردم به صداي گنجشک هاي توي باغ ..جيک جيک هاي بلند شده شون يه وقتهايي قشنگه ويه وقتهاي اعصاب خورد کن ..يه تقه به در وآني مياد تو ..
-چرا صبحانه ات رو نخوردي ..؟
هنوز ثابتم ..
-ميخواي لقمه بگيرم برات ؟...ببين چه تخم مرغ عسلي خوشمزه اي شده ..بذاريکم نمک بزنم بهش ..آع..آن ..
حالا اماده است بفرمائيد ايرن خانوم ..
ثابت ثابتم ..اخه دارم تمرين سنگ بودن ميکنم ..تمرين اينکه مثل يه جسم بي جان باشم ..بي حرکت ...صامت ..ثابت ..مـــــــــــرده ..
انگشتهام رو ازهم باز ميکنه
-بگيرش ايرن ..بگيرو بخور ..دو روزه که لب به هيچي نزدي ..
صداي جيک جيک گنجشک ها سر سام اور شده ..بوي خوش نسيم ديوانه کننده است .
دستم رو مشت ميکنم وخودم رو کنار ميکشم ..صداي نوميدانهءآني هيچ تغيري تو حالم نداره ..
-تروخدا ايرن ..بس کن ..تمومش کن ..داري دستي دستي خودت رو به کشتن ميدي ..دنيا که به اخر نرسيده؟ رسيده ..؟نه به خدا ..
دکتر ميگفت ممکنه مشکلت با يه عمل پيوند ديگه حل بشه ..کافيه يه بار ديگه ازت ازمايش بگيرن واونوقته که بعد از عمل تو باز هم ميتوني ببيني ..
زل زدم به تاريکي هيچي توش نيست حتي يه لکه ..حتي يه نقطهءروشن ...همه چي سياه ...همه چي تاريک ..درست مثل زندگي بر باد رفته ام ..
-بخور ايرن خواهش ميکنم ..
بازهم سر ميچرخونم ودوباره چونه ام رو روي زانوهاي خم شده ام ميذارم ..اين جوري که مماس ديوار نشسته ام روم به ديواره ...
ولي براي مني که تاريکي شده تمام زندگيش... چه فرقي داره که رو به ديوار بشينم يا رو به طلوع خورشيد ..؟
ديگه همه چي با هم يکي شده ..يه جور وسياه ..آناهيد عصبي وناراحت از جا بلند ميشه وترکم ميکنه ..
دوباره سر ميچرخونم به سمت پنجرهءباز که نسيم صبح گاهي گاه گاهي از توش سرک ميکشه ...
*ناله ها *
بي حرکت رو تخت خوابيدم ..درست مثل يه مجسمه ..يه مجسمه که اقا هر بلايي که بخواد به سرش مياره ..
-هيکل خوبي داري ايرن ..
ظرف شرابي رنگ مشروب رو تا روي شکمم پائين مياره ...سرجام رو کج ميکنه وشراب قرمز رنگ مثل اب روون روي بدنم پخش ميشه واز گوشه هاي پهلوم سرازير ميشه ..
نوک انگشتش رو روي مايع جمع شده رو شکمم ميکشه ...فشار دندونهام به روي هم اونقدر زياده که حس ميکنم تمام وجودم زير شکنجه است ..
رنگ شراب رو درست مثل يه نيشتر هميشه به ياد دارم ..
رنگ خوني رنگش رو ..رنگ شکنجه هام رو ...
سرانگشتهاي اقا مشمئز کننده روي شکمم ميگرده ..صداش مست وخرابه ..
-با اينکه تو هيچ جوري با سليقهءمن جور نيستي ولي نميدونم چه جاذبه اي داري که يه هفته است من رو بندهءتو کرده ..؟
پس روز به هفته کشيد ..؟پس يه هفته گذشت ..؟
صداي ناله هايي که از تو راهرو به اطاق سرک ميکشه اقا رو عصباني ميکنه ..با غرولند بلند ميشه وهمون رب وشامبر شرابيش رو ميپوشه ..تمام اين ها رو همون جوري بي حرکت وصامت ميبينم وبازهم ازجام .....جم نميخورم ..
صداي داد اقا تو سراسر راهرو اِکو ميشه ..
-آي حبيب ..حبيب ...
دري که چهار طاق بازه باعث ميشه که هم من حبيب رو ببينم هم چشمهاي ناپاک حبيب... بدن سراپا لخت وعور من رو ..
فقط ميتونم رو برگردونم ..مگه جز اين چارهءديگه اي هم دارم ..؟تنم خستهءدرد وکتکهاي چند روزه است ديگه طاقت يه سري کتک اضافه رو نداره ..
-صداي دخترها رو ببر حالم رو بهم ميزنه ..
-خوب چي کار کنم اقا؟ ..سعيد ومجيد باهاشون بد تا کردم ...صفورا بدجور زخمي شده ..
يه قطره اشک ديگه ..
-مگه نگفته بودم فقط آمادشون کنيد قرار نبود بيمارستانيشون کنيد ..؟به زينت بگو يه چيزي بهشون بزنه صداشون رو ببره ..
ديگه تحمل ندارم ..خودم رورو پهلوميچرخونم وپشت به در مثل يه جنين تو خودم جمع ميشن ..سرنوشت من هم مثل اونهاييي که دارن زار ميزنن ..
دارن ناله ميکنن ..با اين تفاوت که من فعلا سوگليه آقام ...وتا چند وقت براش عزيزم ..
ولي اين چند وقت معلوم نيست که تا کي ادامه داشته باشه ..تا چند روز ديگه ؟..چند هفتهءديگه؟ ..شايد هم چند دقيقهءديگه ..؟
اقا دروپشت سرش ميبنده ومن تنها ميشم ..نفس بي صداي من بالا مياد وميتونم اکسيژن بگيرم ..
صداي داد وبيداد اقا همچنان ادامه داره ..
-مگه نگفتم امادشون کنيد حالا من با اين چند تا آش ولاش چي کار کنم ..؟
صداي زمخت مرد پشتم رو لرزوند ...
-چي کار کنيم اقا ؟حرف حاليشون نيست ..فقط مثل بچه ها ونگ ووونگ ميکنن... اين دختره صفورا اونقدر بد قلقي کرد که مجبور شدم يه فص کتکش بزنم تا خفه خون بگيره ..
-ببين سعيد من با اين چيزها کاري ندارم تا اخرهفته بايد امادشون کني که جنس ها رو از مرز رد کنن ...خرفهم شد ..؟
-ولي اقا ..
-همين که گفتم حرفيه ..؟
صداي مرد سنگين شد ..نفس من هم که خيلي وقته سنگينه ..
-نه اقا ..
-خوبه بريد رد کارتون ..درِ دهن هاشون رو هم ببنديد وببريدشون خونهءسوم ..صد دفعه بهتون گفتم اين کارها جاش اينجا نيست ..
صدايي که تا حالا سکوت کرده ميگه ..
-ولي اقا تقصير ما چيه ..؟اگه خونهءپنج لو نميرفت اينقدر مصيبت نداشتيم ..
-ببين عنتر اونش ديگه به من ربط نداره ..من پول ميدم امکانات ميخرم ..شماها هم پول بديد وجا بخريد ..اين که اون حميد -------نتونسته مراقب خونه باشه وجاش لو رفته مشکل من نيست ..حالا هم همگي هرري ...
صداي قدمها از در اطاق دور ميشه ..
صداي در ...نفس رو دوباره تو سينه ام حبس ميکنه ...بسته شدن دوباره ءدر و....بوي وودکا و....بوي حرص ..آز ..کثافت ..
قدم ها بهم نزديک ميشه وحصار دستها منو تو خودش زنداني ميکنه ..دوست دارم اين لحظه به چشم بهم زدني بگذره ..
ولي اين يه ارزوي محاله ..تمام جون من بايد تو هر ثانيه وهر لحظه نجاست بدنم رو حس کنه ..وزجر بکشه ..
قانون دنيا همينه ..لمس لحظه ها ...بد وخوب نداره ..بايد با تمام وجود ثانيه ها رو بگذرونيم ..
امشب يه شب ديگه است ولي مثل شبهاي ديگه ومن هر بارو هر بار اين سوال رو از خودم ميپرسم ..
کي قراره از شر اين دستهاي پيچيده شده به دور تنم راحت بشم ...؟
*تمرين مردن*
-نميخوره ..هرکاريش که ميکنم لب نميزنه ..چي کارش کنيم مسيح ...؟
يه مکثِ شايد طولاني ..
-بذار من باهاش حرف بزنم ...ببينم چي ميشه ...
يه تقه ..بازشدن در ..ديگه همه چي رو از بَهرم ..همهءصداها رو
اينکه ازدم در تا دم تخت سه قدم فاصله است ..اينکه گوشهءتخت با نشستن قيـــــژصدا ميده ورو اعصابم خط ميکشه ..
اينکه مسيح برخلاف آني بهم نزديک نميشه بلکه ازهمون فاصله زل ميزنه تو صورتم ..
تعجب نکن ..درک زل زدن به صورتها ...ربطي به حس بينايي نداره ..انرژي هاي اطراف ميسح خيلي راحت بهم منتقل ميشن وبهم ميگن که ميسح ناراحته ..
-خوبي ايرن ..؟
چه سوالي ..؟بايد خوب باشم ..؟تو لحظه هايي که مهمترين دارايي هام از کَفَم رفته بايد خوب باشم ..؟
حرکت نميکنم ..جواب نميدم ..هنوز دارم تمرين مُردن ميکنم ..
-چرا صبحانه ات رو نخوردي ..؟
......بازهم تمرين مردن ...
-ايرن ازت خواهش ميکنم اينکارو نکن ...تو داري تمام زحمات دوماههء مارو به هدر ميدي ..نميدوني که تو اين چند وقته من وآني چه زجري کشيديم ؟..
روزي که ديدمت مثل يه جنازه بودي تنها تفاوتي که باعث شد از خاک کردنت منصرف شيم ..ضربان قلبت بود.... وگرنه تو ويه مرده هيچ فرقي باهم نداشتيد ..
باهمون چشمهاي خيره که به هيچ جا خيره است ميگم
-خوب چرا نجاتم دادي ..؟نجاتم دادي که بعد از بهوش اومدنم مدال نوبل بهت بدم؟ ..يا ازت تشکر کنم ودست وپات رو ماچ کنم ..؟
-اين چه حرفيه ..؟نه من ..نه آني ..هيچ کاري رو به خاطر مزد انجام نداديم ..اگه هردومون ساعتها وساعتها بالاي سرت پرستاري کرديم وتو تمام لحظه هاي تب وتشنجت کنارت بوديم فقط وفقط به خاطر نجات جون يه انسان بود ...
کاسهءصبرم لبريز شد ..
دستهام رو از دور پاهام بازکردم وبه سمتش خيز برداشتم ..
-خوب حرف من هم همينه ..چرا من ؟..چرا بين اين همه ادم بدبخت ....اين همه جنازه... اومديد سراغ من ؟..سراغ مني که مردنم بهتراز زنده بودنمه ..؟
صداي ناراحت مسيح ازارم ميداد ..ميدونستم مزد دستش اين اراجيف نيست ..ولي تو اين چند وقته اونقدر بهم فشار اومده که ناسپاس شدم ...که نانجيب شدم وحق نشناس ..
-اون ديگه دست من وآني نبود ..دست خدا بود که تو رو سرراهمون گذاشت ...
از گوشهءتخت بلند شد ..حضورش تو همون تاريکي هم بهم نزديک شد ..اين رو از بوي ادکلني که به مشامم ميخورد ميفهميدم
-ولي بذار يه چيزي رو برات روشن کنم ..اگه تو اون لحظه اي که جنازه ات رو ديدم ميدونستم که با چه دختر بي اراده اي وضعيفي طرف حسابم ..هيچ وقت خودم وآني رو تو خطر نمينداختم تا جون تو رو نجات بدم ..
از حرص وغيض زياد داغ کردم ..درحال فوران بودم که صداي قدمهاي مسيح ازم دور شد ودر پشت سرش بسته شد ...
فرياد زدم
- اشغالها ..کي از شما کمک خواست؟ ..اصلا کي اين محبت عاريه ايتون رو خواست ..؟
ازجام بلند شدم ..داشتم ميسوختم ..اون به من توهين کرد ..به جاي اينکه دلش به حالم بسوزه ونازم رو بکشه ..بهم توهين کرد
مرده شورت رو ببرن مسيح ..
بالشت وملافه ام رو چنگ زدم وپرت کردم رو زمين ..
پام به ميز کنار تخت خورد وتا ته جيگرم اتيش گرفت ولي اهميت ندادم وبا حرص ....به سيني صبحانه و مخلفاتش دست انداختم وهمه رو روزمين پرت کردم
صداي شکستن بشقاب وليوان توي اطاق پيچيد ..اهميت ندادم ...وبا دستم دنبال چيز تازه اي براي خالي کردن عصبانيتم گشتم ..
گلدون کنارتخت ..
اينهءروي ميز توالت ..
عطرها ولوازم ارايش
همه چي رو خرد کردم ..قطعات ريز ريز شيشه ها جا به جا تو پاهام فرو ميرفت ..ولي چه اهميتي داشت ؟
دختري که عصمت نداشت.. چشم نداشت... حالا پاهم نداشته باشه ..مگه مهمه ؟..
وقتي که ديگه چيزي براي نابودي پيدا نکردم وپاهام به حد کافي به سوزش افتاد همونجا وسط تمام اون خرده وسايل شکسته اوار شدم وزار زدم ..
زار زدم براي چشمهايي که ازدستم رفته بود ..براي خونوادهءفراموش شده ام ..براي ايرن گذشته ..
لعنت به تو اقا ..لعنت خداو تمام هستي به تو واون گروه پليدت ..لعنت شيطان بر تو ...
*بوي اشنا*
صداي هق هقم با باز شدن درخفه شد ..
بوي آشنايي به مشامم ميرسه ..يه بوي آشنا ..درست مثل لحظه هاي اخري که با اقا بودم ...اقا ...؟منصورخان ..؟
سرانگشتهام آناًيخ ميکنن ...نکنه خود آقا باشه ..؟نکنه پيدام کرده ..؟نکنه ...
تو تاريکي احاطه شدهءاطرافم... زل زدم به جايي که فکر ميکنم در اطاق باشه ..جايي رو نميبينم ولي صداها رو بهتر از گذشته تشخيص ميدم درکه بسته ميشه قلب من هم ازحرکت وايميسته ..
سکوت همچنان ادامه داره ونميذاره اکسيژن بهم برسه ..
ميترسم که سوالي بپرسم وآقا باهمون تن صداي بم وخَش دارش اعلام وجود کنه ..
بوي اشنا سِرّم کرده ..ترس توي وجودم مثل جوهر خود نويس ذره ذره پخش ميشه
دلم ميگه آقاست ..ولي آقا کجا واينجا کجا ..نکنه اومده کارناتمومش رو تموم کنه ؟...نکنه اومده نفس بريده نشده رو ببره ؟...
مثل ماهي از اب بيرون افتاده له له ميزنم ..
تروخدا يکي بهش بگه که من از يه مرده هم بي جون ترم ..اصلا ديگه ادمي به اسم ايرن وجود نداره که بخواد نفسش رو با همون يه ذره تيزي ببُره ..
با ياد اوري تيزي چاقو وسرماي برنده اش مچاله ميشم ..مثل يه گنجشک سرمازده زير بارون چليک وچليک چهار ستون بدنم ميلرزه ..
اولين قدم که به حرکت درمياد عقب نشيني ميکنم ..کتفم که ميچسبه به بدنهءديوار سرماي ديوار وسکوت مرد مثل کولاک وجودم رو پر ميکنه ...يه قدم ديگه ..
صداي خش خش ظروف شکسته شده مثل ناخن کشيدن روي امواج ذهنمه...
يه نيم قدم ديگه ..ميترسم واز اين ترس زبونم بند اومده ..
صداي آشناي تخت بهم يادآوري ميکنه که آدم غريبه روي تخت نشسته ...حس ششم بازهم حساب وکتاب ميکنه ..بازهم شرايط رو با وسواس مرور ميکنه ..
شخص تازه وارد قاعدتا يه جنس مذکره ...چون اونقدر سنگين هست که قيــــــژ صداي تخت... ناهنجارتر از وقتهايي که مسيح يا آني روش ميشينن ..
بازهم يه حساب وکتاب ديگه ...
نکتهءدوم ...مرد غريبه آقا نيست ..يعني حس ششم ميگه که منصورخان نيست... منصورخان طاقت اين همه سکوت رو نداره
آخه تو اون روزهايي که نميدونم چه مدت بود فهميدم که منصورخان عجول تر از اونيه که بخواد اين همه مدت سکوت کنه ..
با فکر به نکتهءاخر يکم گرم ميشم ..دلم قرص ميشه که منصورخان نيست ...
پس ...؟؟؟؟؟ پس کيه ..؟
واقعا کسي که تو دو قدمي من... رو گوشهءتخت نشسته وزل زده به من کيه ..؟اصلا ازکجا اومده ..؟براي چي اومده ..؟
-سلام ..
اولين نکته ..حدسم درسته ..يه مرده غريبه است ...
دومين نکته ..صداش مردونه است و يه جورهايي آشنا ...
سومين نکته ..بوي آشنا همچنان ادامه داره ..
-جواب سلام واجبه ها ..نه ..؟
چهارمين نکته ..هيچ علاقه اي براي سلام کردن به اين مرد غريبه که از ناکجا آباد وسط هق هق هاي تنهايي ِمن پريده ندارم ..
صداي سائيده شدن کف کفش مرد روي شيشه هاي خرد شده ...هم لذت بخشه و...هم سوهان روح ..
باورت ميشه از وقتي چشمهام نميبنيه حس هام قوي تر شدن؟ ...صداها سنگين تر شدن ...نفس ها مهمتر شدن ..
-ميبينم که براي خالي کردن عصبانيتت راه خوبي پيدا کردي ..؟
همچنان سنگرم رو چهارچنگولي حفظ کردم ..درسته که مرد غريبه منصورخان نيست ولي بوي آشنا .. هنوز توي مشامم ميپيچه ...
وواقعا هم که عطر سيو شده توي ذهنم ...نميذاره بهش اعتماد کنم ..
صداي تخت يه بار ديگه بلند ميشه وحضورمرد رو نزديکتراز قبل حس ميکنم ..با نزديکي مرد من هم مچاله تر ميشم ...اونقدر بي اعتمادي تو وجودم نقش زده که نميتونم از حالت تدافعيم خارج بشم ..
-از من نترس ايرن ..
انگشتهايي پشت دستهاي يخ زده ام رو آروم وبا طمانينه لمس ميکنه ..
دستم رو از ترس عقب ميکشم ..
-نترس ايرن ..اينجا کسي ازارت نميده ..
بي هوا ميپرسم ..
-تو ...تو ...دکتري ..؟
صداش لحن شوخ ميگيره ..
-پس خدا رو شکر هيچ بلايي به سر زبونت نيومده ..
چند ثانيه مکث ميکنه وبا جديت ادامه ميده ..
-نه من دکتر نيستم ..بلکه يه دوستم ..
-دوست مسيح ..؟
-هم دوست مسيح ..هم دوست تو ..
-چرا اومدي تو اطاق من ..؟
-اومدم تو رو ببينم ..
پوزخندي ميزنم وبه عادت وقتهايي که چشمهام سو ونوري داشت وميديد ..رو برميگردونم ..
-چيه ايرن ..؟
-وضع الان من ديدن داره که بخواي من رو ببيني ..؟
کم کم حرارت بدنم بالا ميره ..از وضعيتي که توش اسيرم عصباني ميشم ..انگشتهاي داغ شده ام رو مشت ميکنم وصورتم رو به سمت صدا ميچرخونم ..
-اصلا تو کي هستي ..؟يه آدم بي خيال وبي درد که ميخواد يه آئينهءعبرت رو از نزديک ببينه ... ؟
با ناتواني از جام بلند ميشم يه تيکهءديگه شيشه تو پام ميره وابروهام رو منحني ميکنه
-خوب پس خوب چشمهاتو بازکن وببين ...
يه دور روي همون پاي خوني ميچرخم ..
-ايرن پاهات ...؟
-ايني که جلوت وايساده چشم نداره ..خونواده نداره ..عصمت نداره ..شرف ..حيثيت ..اصلا هيچي نداره ..حالا عبرت گرفتي که خدات رو شکر کني ؟
سرجام وايميستم وزل ميزنم به مرد توي ذهنم ..آخه چشمهام نميبينن ومن مجبورم که همه چيز رو تو ذهنم بسازم ..
-من رو ديدي ..؟حالا ديگه برو ..نمايش تموم شد دوست عزيز ..
دستهام دوباره به نرمي لمس ميشه که سريع واکنش نشون ميدم ..يه قدم به عقب ميزارم که يه تيکه ازگلهاي خاردار توي پام فروميره وباعث ميشه که نتونم درد رو طاقت بيارم واز پشت بيفتم ..
درد دل پاره پاره ام ..درد پام... دوباره اشکام رو درمياره
-آروم باش ايرن ..الان درستش ميکنم ..
نوک انگشتش که به پام ميخوره ..خودم رو جمع ميکنم وفرياد ميزنم ..
-به من دست نزن اشغال ..گشو برو بيرون من هيچ احتياجي به امثال تو ندارم ..
صداي قدم ها مياد ولي دوباره به سمتم نزديک مشه ..اينبار برخلاف دفعهء قبل با دو دستش ساق پام رو ميگيره وبررسي ميکنه ..
يه تيکهءشيشهءکوچيک رو از کف پام درمياره وميره ...وبدون حرف دراطاق بسته ميشه ..
اشکام همچنان اويزن ..کف پام به گز گز ميوفته ..ودرد آروم اروم امونم رو ميگيره ..
پاهام رو تو شکمم جمع ميکنم وتيکه ميزنم به ديوار ...زير لب نجوا ميکنم
( از همتون بدم مياد ..ازخودم واز اين زندگي کوفتي ..)
يه نفر داره روي صورتم رو باز ميکنه ..انگار که پوست صورتم داره هوا ميکشه وميسوزه..حالا يه مايع نرم روي زخم هام ماليده ميشه ..
ميخوام پسش بزنم ولي دستهام نا ندارن... حتي قدرت حرکت انگشتهام رو هم ندارم ..
اون چيز نرم همچنان روي صورتم کشيده ميشه ..با اينکه لمس پوست صورتم به آروميه ولي درد توي وجودم ميپيچه وناله ام رو بلند ميکنه ..
-آي درد ميکنه ..
دست از حرکت باز مي ايسته ..ولي بعداز چند لحظه دوباره به کار قبلي خودش ادامه ميده ..
دستم رو به زور بلند ميکنم تا نذارم دست متجاوز ازارم بده ..ولي دست ديگه اي مانع حرکتم ميشه ..
با سستي دستم رو سرجاش برميگردونم
....
مرديه نفس عميق کشيد ..انگار که من رو بو ميکشه ..نفسم رو ...بوي تنم رو ..بازدمش مثل يه آه طولاني از سينه اش خارج شد ..
بازهم من رو بو کشيد ..دوست داشتم خودم رو کنار ميکشيدم ولي دست مرد که مثل چنگک دور بازوهام گره خورده بود ..نميذاشت حرکت کنم ..
کم کم ترس جاي خودش رو به نفرت ميداد ..نفس چهارم بود که طاقت نياوردم وبدون توجه به موقعيتي که توش هستم دستهاش رو پس زدم وبلند شدم ..
مرد به خودش اومد ..از ديدن رنگ هوس توي چشمهاش تنم لرزيد ..
سري به سمت مردي که کنار در نگهباني ميداد جنبوند
مرد خيلي راحت از اطاق خارج شد وبدون کلام اضافه اي دروپشت سرش بست ..
ترسو دلهره واضطراب باعث شد زبونم بند بياد ..
مرد کت وشلواري دکمهءاول کتش رو بازکرد وشروع کرد به بازکردن دونه به دونهءدکمه هاي سر دستش ..
-ميدوني تنها مقصر بهم خوردن اين معامله تو هستي ..خوب من يه جورهايي نميتونم به همين راحتي از مال بر باد رفته ام بگذرم ..پس بهتره يه چيز ديگه رو جايگزينش کنم ..
دکمه هاي سردستش حالا ديگه باز شده بود ..به سمت من اومد ..عقب عقب رفتم ..زبونم واقعا الکن مونده بود ..
صورتش رو جمع کرد
-اخي داري گريه ميکني ..؟
اونقدر مضطرب بودم که اصلا نفهميدم کي صورتم خيس شده وهق هقم کل اطاق رو برداشت
زانوهام شل شد وافتادم رو زمين ..
-تروخدا ترو خدا بذار برم ..
دستهام رو جلوي سينه ام تو هم گره کردم ..
-غلط کردم ..موبايل رو پس ميدم ..اصلا کل پول رو فردا بهت بر ميگردونم ..فقط بزار برم ..
دست به سينه شدوبا همون استين هاي بازمونده وسرتراشيده شده اي که کاملا برق ميزد پوزخند زد ..
-روز اول که ديدمت خيلي بلبل زبون بودي ....پس اون همه اعتماد به نفست چي شد ..؟
-من غلط کردم ..گوه خوردن مال همين وقتهاست ديگه ..بذار برم ..مامانم نگرانم شده ..ترو جون هرکسي که دوستش داري بزاربرم ..
پوزخندي زد با همون استين هاي باز ِ تا زده شده دست به سينه شد
-هه ..بعد اون وقت کي قراره ضرر من رو جبران کنه ..؟
-هرچي که دارم ميدم ..نيگاه ..نيگاه ..
دست به زير مقنعه ام بردم وگردنبندم رو با دستهاي لرزون بازکردم ..
-ببين اين رو دارم ..يه مقدار هم طلا تو خونه دارم فقط بذار برم ..قول ميدم همشو بهت بدم ..فقط بذار برگردم خونه ..
يه نيم چرخ دورم زد
-تاحالا کسي بهت گفته چقدر بامزه اي ..؟
لبخندش بسته شد ..چشمهاش رو ريز کرد وگفت ..
-به نظرت ميتوني با اين حرفها خامم کني ..؟هان ..؟
مسکوت واشک ريزان نظاره گرش بودم ..
پلاک اسمم توي هوا تاب ميخورد ومن نگاهم بين مرد وپلاک درجريان بود ..
زد زير دستم وگردنبند وپلاک از تو دستهام پرت شدن گوشهءاطاق ..
ضربهءبعدي بي هوا توي صورتم بود ..جوري که تعادلم رو از دست دادم وواژگون شدم ..
تا خواستم سر بلند کنم مشت بعدي روي صورتم نشست ..
مزهءتلخ خون توي دهنم پيچيد ..بالاي سرم چمباتمه زد و تاي استين هاش رو بازکرد ..
ميدني کتک زدن ودندون شکستن واستخون خرد کردن کار زير دستهاي منه ..همون هايي که تو رو اينجا اوردن ..ولي تو بدجوري اعصاب من رو داغون کردي ..
وقتي با خودم فکر ميکنم که به خاطر لجاجت بچگانهءتو چه معاملهءبزرگي رو از دست دادم شاکي ميشم واونوقته که ميام سراغ تو ..
سراغ تويي که گند زدي به تمام قرارو قانون من ..
لگدي توي شکم جمع شده ام کوبيد وگفت ..
-فعلا همين چند تا رو داشته باش تا شب به خدمتت برسم ..به قول خودت بايد حقت رو کف دستت بذارم .
تا رو برگردوند .بلند شدم ..
-اقا ترو خدا بذار برم .مامانم نگرا...
پشت دستي بعدي بازهم روي لبهام نشست واون ها رو خاموش کرد ..دوباره روي زمين افتادم ..رد خون لبم روي لبهءاستينش عصبانيش کرد ..
با نفرت بينيش رو چين داد وفحش زير لبي نثارم کرد ..
-اقا ...
اين بار ضربه اش روي شونه ام نشست ...
....درپشت سر اقا بسته شد ومن موندم وکلي درد تنهايي وترس از بي ابرويي
با ياد اوري دم وبازدم هاي هوس الود مرد کت وشلواري چندشم شد وهق هقم کل اطاق رو برداشت ..
-بذاريد برم ..
داد زدم ..
-بزاريد برم ..بي وجدان ها ..
مشتي که از طرف بيرون روي دربسته خورد من رو نيم متر پروند ..
ترس بود که نميذاشت بيشتر از اين هوار بکشم وحقم رو طلب کنم ..
ميخوام پسش بزنم ولي دستهام نا ندارن... حتي قدرت حرکت انگشتهام رو هم ندارم ..
اون چيز نرم همچنان روي صورتم کشيده ميشه ..با اينکه لمس پوست صورتم به آروميه ولي درد توي وجودم ميپيچه وناله ام رو بلند ميکنه ..
-آي درد ميکنه ..
دست از حرکت باز مي ايسته ..ولي بعداز چند لحظه دوباره به کار قبلي خودش ادامه ميده ..
دستم رو به زور بلند ميکنم تا نذارم دست متجاوز ازارم بده ..ولي دست ديگه اي مانع حرکتم ميشه ..
با سستي دستم رو سرجاش برميگردونم
....
مرديه نفس عميق کشيد ..انگار که من رو بو ميکشه ..نفسم رو ...بوي تنم رو ..بازدمش مثل يه آه طولاني از سينه اش خارج شد ..
بازهم من رو بو کشيد ..دوست داشتم خودم رو کنار ميکشيدم ولي دست مرد که مثل چنگک دور بازوهام گره خورده بود ..نميذاشت حرکت کنم ..
کم کم ترس جاي خودش رو به نفرت ميداد ..نفس چهارم بود که طاقت نياوردم وبدون توجه به موقعيتي که توش هستم دستهاش رو پس زدم وبلند شدم ..
مرد به خودش اومد ..از ديدن رنگ هوس توي چشمهاش تنم لرزيد ..
سري به سمت مردي که کنار در نگهباني ميداد جنبوند
مرد خيلي راحت از اطاق خارج شد وبدون کلام اضافه اي دروپشت سرش بست ..
ترسو دلهره واضطراب باعث شد زبونم بند بياد ..
مرد کت وشلواري دکمهءاول کتش رو بازکرد وشروع کرد به بازکردن دونه به دونهءدکمه هاي سر دستش ..
-ميدوني تنها مقصر بهم خوردن اين معامله تو هستي ..خوب من يه جورهايي نميتونم به همين راحتي از مال بر باد رفته ام بگذرم ..پس بهتره يه چيز ديگه رو جايگزينش کنم ..
دکمه هاي سردستش حالا ديگه باز شده بود ..به سمت من اومد ..عقب عقب رفتم ..زبونم واقعا الکن مونده بود ..
صورتش رو جمع کرد
-اخي داري گريه ميکني ..؟
اونقدر مضطرب بودم که اصلا نفهميدم کي صورتم خيس شده وهق هقم کل اطاق رو برداشت
زانوهام شل شد وافتادم رو زمين ..
-تروخدا ترو خدا بذار برم ..
دستهام رو جلوي سينه ام تو هم گره کردم ..
-غلط کردم ..موبايل رو پس ميدم ..اصلا کل پول رو فردا بهت بر ميگردونم ..فقط بزار برم ..
دست به سينه شدوبا همون استين هاي بازمونده وسرتراشيده شده اي که کاملا برق ميزد پوزخند زد ..
-روز اول که ديدمت خيلي بلبل زبون بودي ....پس اون همه اعتماد به نفست چي شد ..؟
-من غلط کردم ..گوه خوردن مال همين وقتهاست ديگه ..بذار برم ..مامانم نگرانم شده ..ترو جون هرکسي که دوستش داري بزاربرم ..
پوزخندي زد با همون استين هاي باز ِ تا زده شده دست به سينه شد
-هه ..بعد اون وقت کي قراره ضرر من رو جبران کنه ..؟
-هرچي که دارم ميدم ..نيگاه ..نيگاه ..
دست به زير مقنعه ام بردم وگردنبندم رو با دستهاي لرزون بازکردم ..
-ببين اين رو دارم ..يه مقدار هم طلا تو خونه دارم فقط بذار برم ..قول ميدم همشو بهت بدم ..فقط بذار برگردم خونه ..
يه نيم چرخ دورم زد
-تاحالا کسي بهت گفته چقدر بامزه اي ..؟
لبخندش بسته شد ..چشمهاش رو ريز کرد وگفت ..
-به نظرت ميتوني با اين حرفها خامم کني ..؟هان ..؟
مسکوت واشک ريزان نظاره گرش بودم ..
پلاک اسمم توي هوا تاب ميخورد ومن نگاهم بين مرد وپلاک درجريان بود ..
زد زير دستم وگردنبند وپلاک از تو دستهام پرت شدن گوشهءاطاق ..
ضربهءبعدي بي هوا توي صورتم بود ..جوري که تعادلم رو از دست دادم وواژگون شدم ..
تا خواستم سر بلند کنم مشت بعدي روي صورتم نشست ..
مزهءتلخ خون توي دهنم پيچيد ..بالاي سرم چمباتمه زد و تاي استين هاش رو بازکرد ..
ميدني کتک زدن ودندون شکستن واستخون خرد کردن کار زير دستهاي منه ..همون هايي که تو رو اينجا اوردن ..ولي تو بدجوري اعصاب من رو داغون کردي ..
وقتي با خودم فکر ميکنم که به خاطر لجاجت بچگانهءتو چه معاملهءبزرگي رو از دست دادم شاکي ميشم واونوقته که ميام سراغ تو ..
سراغ تويي که گند زدي به تمام قرارو قانون من ..
لگدي توي شکم جمع شده ام کوبيد وگفت ..
-فعلا همين چند تا رو داشته باش تا شب به خدمتت برسم ..به قول خودت بايد حقت رو کف دستت بذارم .
تا رو برگردوند .بلند شدم ..
-اقا ترو خدا بذار برم .مامانم نگرا...
پشت دستي بعدي بازهم روي لبهام نشست واون ها رو خاموش کرد ..دوباره روي زمين افتادم ..رد خون لبم روي لبهءاستينش عصبانيش کرد ..
با نفرت بينيش رو چين داد وفحش زير لبي نثارم کرد ..
-اقا ...
اين بار ضربه اش روي شونه ام نشست ...
....درپشت سر اقا بسته شد ومن موندم وکلي درد تنهايي وترس از بي ابرويي
با ياد اوري دم وبازدم هاي هوس الود مرد کت وشلواري چندشم شد وهق هقم کل اطاق رو برداشت ..
-بذاريد برم ..
داد زدم ..
-بزاريد برم ..بي وجدان ها ..
مشتي که از طرف بيرون روي دربسته خورد من رو نيم متر پروند ..
ترس بود که نميذاشت بيشتر از اين هوار بکشم وحقم رو طلب کنم ..
*آناهيد *
چشم باز ميکنم ..ولي چشمهام که باز نميشه ..صداي گنجشک ها وبوي خوش درخت ها رو ميشنوم ..انگار که صبح زود باشه ..انگار که مثل قديم ها توي خونهءخودم هستم ..
ديگه نه گرممه نه سردم ..صداي بازو بسته شدن در مياد وسرم به سمت صدا بر ميگرده ..
-بيدار شدي ..؟
صداي همون زنه ..
-حالت بهتره .؟.
هنوز هيچ عکس العملي نشون ندادم ..صداي يه سري وسايل مياد ..
لولهءسرمي که به آنژوکتم وصله حرکت ميکنه ..
-خوب اين هم از اين ..
فشارم رو ميگيره ..
-ميتوني بشيني ..؟
بلندم ميکنه وبالشت رو پشت کمرم مرتب ميکنه ..
-چند روزه که اينجام ..؟
-هشت روز با امروز ميشه نه روز ..
-نه روز؟
-اره همه اش يا تب ميکردي يا لرز ...خيلي خدا بهت رحم کرد... کم مونده بود تشنج کني ..
-تو کي هستي ..؟
-آناهيد ..همه آني صدام ميکنن ..
-مسيح کجاست ..؟
صداي کشيده شدن پايه هاي صندلي
-ديشب تا صبح بالا سرت بود رفته بخوابه ..
-پس واقعيه ..؟
-چي ؟
-مسيح واقعا وجود داره ..؟
-اگه منظورت برادر من مسيح ِ... آره ..شايد هم منظورت عيسي مسيح باشه ..آخه مسيح ميگفت تو بهش گفتي عيسي مسيح ..
تن خنده اش مثل مسيح بود
سر انگشتش که گونه ام رو لمس کرد باعث شد بترسم ..
-نترس ميخوام پانسمانت رو عوض کنم ..
-صورتم خيلي بد شده ..؟
-نه اتفاقا خيلي هم خوشگل شدي ..
-داري دروغ ميگي ..با لگدهاي اقا ...
دست آني ايستاد ..
-بهتره بهش فکر نکني ..فقط اين رو بگم که صورتت خيلي قشنگ تر از قبل شده ..ميدوني چند تا عمل زيبايي داشتي ؟...سه تا ..
کاش من جاي تو بودم ..
دستم رو روي دستي که باندصورتم رو باز ميکرد گذاشتم ..
-نه بهت قول ميدم هيچ وقت ِهيچ وقت دوست نداشتي جاي من باشي ..اين رو مطمئنم ..
دستم رو برداشتم واون به کارش ادامه دادوصورتم رو پانسمان کرد ..
-کي چشمهام رو باز ميکنيد ..؟
-يه هفتهءديگه ...خداي رحمان ورحيم خيلي تورو دوست داشت که نذاشت چشمهات رواز دست بدي ..
دوباره صداي سائيش پايه هاي صندلي
-خب اين هم از پانسمانت .. يکم سوپ اماده کردم الان برات ميارم ..
-نميخورم ..
-ولي من ميارم وتو هم ميخوري ..
در بسته شد واحساس ترس و تنهايي وجودم رو پرکرد ..
کاش زودتر برگرده ...
يه تقه به در خورد ..چه زود حاجت روا شدم ..
در باز شد ولي حضور اون شخص برام مثل حضور اني نبود ..
-کي اونجاست ..؟مسيح تو هستي ..؟
-از کجا فهميدي من اني نيستم ..
اني دنبال سوپ رفت ..ولي من بوي سوپ رو حس نميکنم ..در ضمن بوي تو با بوي آني فرق ميکنه ..
-احسنت ..قدرت تشخيص خوبي داري ..
-اي کاش چشمهام زودتر خوب ميشد تا به اين قوهءتشخيص نيازي نداشتم ..
-بهتره زياد خودت رو نگران نکني يه هفتهءديگه چشمهات باز ميشه ..
-تو کي هستي ..؟
-مسيح ..
-نه منظورم اينه که چه جوري من رو تو بيابون پيدا کردي ..؟اصلا اينجا کجاست .؟.
-خودت چي حدس ميزني ..؟
-که تو دروغ ميگي ..واينجا يه باغ ميوه است ...بوي شکوفه هاي سيب رو خيلي راحت ميشه تشخيص داد ..
-چرا بايد دروغ بگم ..؟
-تو همه چيز رو ميدوني ...بعد ادعا ميکني که من رو از بيابونهاي اطراف تهران پيدا کردي ..
-البته تو رو نه... جنازه ات رو پيدا کردم ..که نفس هاي نصفه نيمه اش رو به تمومي بود ...همين ....غير از اون هر چي رو که گفتي اطلاعاتيه که از خودت گرفتم ..
*نفرت چشمهاي حبيب *
از خواب ميپرم ..يعني کابوس دستهاي اقا باعث ميشه از خواب بپرم ..
روي پيشونيم پراز دونه هاي عرقه ..خدايا من هنوز زنده ام ..؟
چه طور ممکنه ..؟چه طور امکان داره دختري که ديروز با کرگيش رو به بدترين وجه ازدست داده هنوزنفس بکشه ..؟
نگاهم به خون خشک شدهءروي پاهام ميوفته ..با کف دست پاکش ميکنم ولي خشک شده ونميره ..
ميرم سمت توالت وشيلنگ رو به سمت پام ميگيرم و اب رو باز ميکنم ..
لرز توي وجودم ميشينه ..با کف دست لکهءخون رو پاک ميکنم ..ولي به نظرم پاک نميشه انگار که براي هميشه روي پاهام چمبره زده ..
ياد ديشب ميوفتم ...ياد لحظات بدبختيم ياد ازدست دادن نجابتم ..ياد دستهاي اقا ..ياد...
دوباره ميکشم ...بغضم ميترکه واشکام سرازير ميشه ..با پشت دستم جلوي دهنم رو ميگيرم ...تا صدام بلند نشه ..ولي هق هقم اونقدر بلنده که کاريش نميتونم کنم ..
دوباره ودوباره روي لکهءخون ميکشم ..چرا نميري؟ ..چرا کمرنگ نميشي ؟..
دونه هاي اشک روي اب روون ميريزه ومحوميشه ..
دوباره ودوباره ميکشم ..اونقدر ميکشم که روي رون پام يه تيکه قرمز ميشه ولي دست از اين کار برنميدارم ..بايد اونقدر بشورمش که بره ..
با پشت دست اشکام رو که ديدم رو تار کرده پاک ميکنم ولبم رو از درد به دندون ميگيرم ..
بيحال تراز اونم که دستهام جون داشته باشه ..
کليد که توي در ميچرخه ..دستهام استپ ميکنن ...با باز شدن در... شيلنگ از دستم رها ميشه وصداي جيغم به هوا ميره
خودم رو گوشهءديوار گوله ميکنم ..وهمچنان جيغ ميزنم ..اخه پوششي ندارم حتي يه لباس زير ساده ..حتي يه تيکه پارچه ..
-اه بسه ديگه چقدر جيغ ميزني ..خفه شو ديگه ..
به سمت ميز ميره وسيني رو روش ميذاره ..
-بيا اين و بخور ..
يه لبخند زشت ميشينه روي لبش وبا نگاهش مثل خنجر تمام جسمم رو چاک چاک ميکنه ..
-اخه اقا گفته اخر شب باهات کار داره ..
نگاه ترسانم رو به سمت جايي که زل زده ميچرخونم ..
نگاه الوده اش روي پاهام ثابته ..خوم رو بيشتر جمع ميکنم ..دلم ميخواد فحشش بدم ولي ديگه رمقي ندارم ..
-چيه زبونت رو گربه خرده ..بيا غداتو بخور جوجه ..بايد شب درست وحساب جون داشته باشي ..اخه يه وقتهايي کاراقا به دوساعت هم ميکشه ..
دستهام ميلرزه ..پاهام ..... وبدتر وبدترازاون.... چونه ام ميلرزه وقطرات اشک مثل گوله هاي تگرگ از چشمهام سرازير ميشه ..
-اخي حيوونکي حتما خيلي باهات بد تا کرده نه ..؟
اومد جلوتر ورو به روي پاهام رو پاش نشست ..واقعا عذاب ميکشيدم ..مني که تا ديروز نميذاشتم احدي بدنم رو ببينه حالا لخت وبي لباس جلوي يه مرد غريبه نشسته بودم ..
دوست داشتم بميرم واين لحظه ها رو تجربه نکنم ..
بميرم وچشمهاي دريدهءمرد رو نبينم ..
مرد دستهاش رو جلوتر اورد وگفت ..
-بيا اينجا ببينم... خودم باهات کار ميکنم تا راه بيفتي ..
دست مرد که به سمتم دراز ميشه ناخواسته وبي اراده به دستش چنگ ميندازم ..
-اخ اخ چي کار کردي ..؟
جاي ناخون هاي ِدالبر وشکسته ام مثل شخم زدن روي دستهاش علامت ميذاره ..
-دخترهءج-----دست من رو چنگ ميندازي ..؟
دستش بالا ميره که ..
-حبيــــــب ..!
دست حبيب مشت ميشه وچشمهاش با نفرت روي من زوم ميشه ..
-بعله ..؟
بدون اينکه نگاهش رو ازم بگيره بلند ميشه ....تو لحظهءاخرتنم از اون همه تنفر خوابيده توي چشمهاش ميلرزه
-تا وقتي نگفتم واجازه ندادم حق نداري بهش دست بزني ..فعلا تمام وکمال مال خودمه ..
اقا برميگرده که بره که دوباره يه نيم چرخ ميزنه
-يادت باشه اگه يه مو از سرش کم بشه بلايي به سرت ميارم که مرغهاي اسمون به حالت زار بزنن ..
-.......
با دست به بيرون اشاره ميکنه
-حالا هم هري ...دوست ندارم تن لُختش رو ديد بزني ..
فک منقبض شدهءحبيب ازاردهنده وحاوي پيام هاي شوم بود ...اينکه حبيب يه موقعي اين کارم رو تلافي ميکنه ...
*اميد*
حساب روزها از دستم در رفته ..ساعت ها ...ثانيه ها ..مسيح ميگه دو ماهه که اينجام ..ولي من باورم نميشه ..اخه تمام اين به قول ِمسيح دوماه ....تو پلک زدني گذشته ...
باندهاي صورتم باز شده ..ولي چشمهام ...چشمهام هنوز نميبينن ..
نه نور خورشيد ...نه روشنايي روز ..نه رنگ هاي زيباي زندگي رو ...
تو اين چند وقتي که سراپا شدم ويه جوني تو دست وپام رفته تازه مصيبت نداشتن بينايي ام رو لمس کردم ..درست مثل بچه هاي نوپا محتاج کمک هستم ...
خوردن... خوابيدن ..حتي دستشوي رفتن ..وچه بسا ...نفس کشيدن ..
هيچي رو نميبينم ولي با اميد به اينکه تا چند وقت ديگه همه چي به حالت اول بر ميگرده خودم رو اروم ميکنم وسعي ميکنم با اين حس سياهي مطلق مدارا کنم ..
تمام کارهام به دوش آني ومسيحِ...آني ايي که تو خصوصي ترين موارد روزانه هم کمکم ميکنه و
مسيحي که روز وشب و....شب وروز بهم اميده وسعي ميکنه حصار بالارفته به دورم رو دور بزنه ...
-مسيح ...کي چشمهام رو باز ميکنيد ..؟
-يه هفتهءديگه ...
-تو فکر ميکني بتونم ببينم ..؟
-معلومه که ميتوني ..
ولي يه چيز ته وجودم داد ميزنه که تو تا ابد نميبيني واين چشمها قراره تا اخر عمرت به سياهي باز بشه ..
.......
صداي جيک جيک يه گنجشک باعث ميشه سر بچرخونم ..وزش نسيم روي پوست صورتم رو حس ميکنم .. هوا رو بو ميکشم ..بوي گلهاي شکُفته تا ته ريه هام فرو ميره ..
دوست دارم باغ رو ببينم ..باچشمهاي خودم طراوت سبزه ها رو رج بزنم ..دوست دارم وقتي دارم گل ها رو بو ميکشم رنگ بِهرنگشون رو تو حافظم ذخيره کنم ..
باغ پراز سرو صدا وعطر وبواِ...ولي اين کاش درکنار بو و...لمس و...صدا ميتونستم رنگ ها رو هم ببينم وروحيه بگيرم ..
.........
از صبح استرس دارم ..ترس ..دلشوره ..نگراني ..
همهءحس هاي منفي توي دنيا به قلبم سرازير شده ..امروز بعد از دو ماه قراره چشمهام به روشني بازبشه ..
بازوي آني رو که کنارم نشسته چنگ ميزنم ..دستم رو که لابه لاي دستهاش ميگيره ...ميگه ..
-چقدر دستهات سرده ؟..
-ميترسم اني ..
دستهام رو تو دستهاش ميگيره دستهاي يخ کرده ام رو ...
-نگران نباش ..خوب ميشي ...
-اگه نشدم ..؟
-نگو ايرن تو خوب ميشي من مطمئنم ..
-بريم ...؟
صداي مسيح از يه جاي دور مياد .وجواب من از قهقراي سينه ام ..
-بريم ..
دستهاي آني بلندم ميکنن وبه راه ميوفتن ..يه دستم تو دست آنيِ ويه دستم تو هوا شناور ..تا بتونم ديوارها وموانع احتمالي رو بسنجم ..
(يعني ميشه همين امروز پايان اين سياهي رو جشن بگيرم ..؟)
تو ماشين ميشينم ..دستم همچنان تو دستهاي پرمحبت آني اسيره ..يه جورهايي من هم دوست دارم که محبتش رو بِچشم ...که ازم حمايت کنه
مسيح داره حرف ميزنه ولي من چيزي نميشنوم ..انگار که تو فضام ..
تو خلع ...سبک وسنگين ..تيره وروشن ..حس هام رو ديگه از هم تشخيص نميدم ...
ترس .. هيجان ..استرس ..شادي ..نميدونم چي به چيه ..نميدونم کدوم به کدومه ..فقط ميدونم که گير کردم ..زنداني شدم ..بين يه عالم حس قاطي پاتي شده ..
انگشتهاي ظريف آني روي دستم کشيده ميشه... داره نوازشم ميکنه ومن چقـــــــدر محتاج اين نوازشم ...
مسيح داره از فرداها حرف ميزنه ..فرداهايي که چشمام ميبينن ..فرداهايي که بدون درد ِنديدن ....ميتونم زندگي دوباره ام رو شروع کنم ..
ولي بازهم حس هاي قاتي پاتي شده بهم دهن کجي ميکنن و رو ديوار دلم مينويسن ..
(خوش خيال نباش ايرن ..ضربه هاي اقا کاري تراز اون چيزي بود که چشمهاي ِقهوه ايِ سوختهءتو ....طاقتش رو داشته باشه ..)
از ماشين که پياده ميشم حس دلشوره ورنگ تنهايي... از مابقي حس هام سوا ميشن وپيشي ميگيرن ..
دستهاي آني همچنان من رو هدايت ميکنه ..به دکتر سلام ميکنم وروي صندلي گردون ميشينم ..
نوک انگشتهام رو هــــآ ميکنم ..انگار دارم بين اين همه استرس منجمد ميشم ..
-خوب ايرن خانوم ما چطوره ..؟
بي روح ومضطرب مينالم ..
-اقاي دکتر خواهش ميکنم زودتر تمومش کنيد ..
-واي واي واي ...اين همه استرس براي چيه ..؟من بهت قول ميدم که چشمهات خوب خوب شده تو که به کار من شک نداري ..داري ..؟
التماس ميريزه تو صد ام ..
-اقاي دکتر ..
-باشه باشه بسم الله ..
چسب ها رو از رو چشمهام بر ميداره ..دونه به دونه پانسمان ها رو باز ميکنه... پوست دور چشمم هوا ميخوره وبه گز گز ميوفته ..
لحظهءزيباي ديدن نزديکه ..نزديک نزديک ..
-خوب حالا آروم وبا احتياط چشمهاتو واکن ..خيلي اروم ويواش ..
نور هاي از دست رفته *
نميديدم ..هيچي جز سياهي مطلق نميديدم ..نه نور چراغ قوه اي که دکتر ميگه تو چشمهام ميتابونه و....نه هيچ چيز ديگه ..
چشمهام نميبينن ..يعني واقعا من کور شدم ؟..
صداي دکتر رو از ارتفاع ميشنوم ..
-ايرن دقت کن هرچي که باشه برام مهمه ..
اشک اول رها ميشه ..
-نميبينم ..
يه قطرهءاشک ديگه ..
-هيچي نميبينم ..
عصباني ميشم ...اخه اميدم به کل نااميد شده ..
-من کور شدم ..
زجه ميزنم
- ديگه هيچ وقت نميبينم ..
دستهاي حمايت گرآني رو پس ميزنم ..قطرات اشک تند وتند از چشمهام ميبارن ..درسته که نميبينم ولي لمسشون که ميکنم حسشون که ميکنم ..
از صندلي بلند ميشم وتمام خشمم رو سر صندلي خالي ميکنم ...دوباره دستهايي مانعم ميشن ... صدا ها تو هم مخلوط ميشن ..
صداي دکتر ..پرستار.... آني ...حتي مسيح ...
-نميخوام ولم کنيد
عقب عقب راه ميرم تا فرار کنم ..فرارم تو اون لحظه ها طبيعي بوده مگه نه ...؟
-ولم کنيد بذاريد به درد خودم بميرم ..
ناخون هام رو به صورتم ميکشم ...
-از همتون بدم مياد ..شماها بهم دروغ گفتيد ..اميدوارم کرديد ..
پشت پام به چيزي گير ميکنه واز عقب ميوفتم ..
دستها رو با چنگ ودندون پس ميزنم وهمون جور نشسته عقب ميرم ..تاريکه... تاريک تاريک ..
-دروغ گوها ..
مسيح-صبرکن ايرن ..
دکتر-دخترم اورم باش ..
آني -ايرن جان ..
-همتون بريد گم شيد ..
صداي دکتر بين هزاران هزار حس مختلف به گوشم رسيد ..
-يه ارام بخش بهش تزريق کنيد ..
-نه نميذارم ..
خواستم بلند شم که دستهاي ديگه اي ازپشت من رو تو اغوش گرفت ..يه جوري من رو تو بغلش حبس کرد ..
روي زمين باهاش کلنجار ميرفتم وبا ارنجم به پهلوش ميزدم ..
-ولم کن ..ولم کن مسيح
بازوهاي مسيح رو چنگ ميزدم
-ولم کن اشغال دروغگو ..
صداي پرستار ازاردهنده بود ..
-محکم بگيريدش ..
-ولم کنيد ..دست از سرم برداريد ..
با تماس سوزن با پوست دستم با قدرتي که نميدونم از کجا نشات گرفته با دست ازادم خودم رو عقب کشيدم ..سوزن از دستم جدا شد ..
صداي نفس هاي مسيح از بيخ گوشم ميومد ..
-ايرن.... ايرن نکن ..يه موقع سوزن تو دستت ميشکنه ..
-نه نميذارم ...
-ايرن به من گوش بده ...
-نميخوام ...
نفس نفس ميزدم وبازهم تقلا ميکردم ..حالِ اون لحظه ام رو هيچکس نميفهيد ...نه آني ..نه مسيح ..نه حتي دکتر واون پرستار خرفت ..هيچ کدوم ..
چه طور ميتونستم بهشون بگم که زندگي با چشمهاي هميشه تاريک مثل جهنمه ..چه طور ميتونستم بهشون حالي کنم که ديگه زندگي بدون ديدن رو نميخوام ..
-ايرن نکن تقلا نکن ..اروم باش ..
شل شدم ..نميدونم تاثير صداي ميسح بود يا تقلاهاي بيش از حد توانم ..
دوباره دستم رو ثابت کردن ...وبالاخره گزش سوزن ...همه چيز تو يه لحظه ساکن شد ..من ..تاريکي ..استرس وترس ...کل انرژيم ته کشيده بود ..کل توانم از بين رفته بود ..
صداي نفس هاي مسيح توي گوشم ميپيچيد ضربه زدن قلبش رو توي سينه اش از پشت کتفم حس ميکردم ...
دستهاي گرم وقويش رو مثل يه حصار لمس ميکردم ..من پلک ميبستم ودوباره تو همون تاريکي مطلقم کشيده ميشدم ..ولي تو همون لحظه ها هم ميتونستم صداي ضربه زدن ها رو حس کنم
دستهام رو دور پاهام گره زدم وگوش سپردم به صداي گنجشک هاي توي باغ ..جيک جيک هاي بلند شده شون يه وقتهايي قشنگه ويه وقتهاي اعصاب خورد کن ..يه تقه به در وآني مياد تو ..
-چرا صبحانه ات رو نخوردي ..؟
هنوز ثابتم ..
-ميخواي لقمه بگيرم برات ؟...ببين چه تخم مرغ عسلي خوشمزه اي شده ..بذاريکم نمک بزنم بهش ..آع..آن ..
حالا اماده است بفرمائيد ايرن خانوم ..
ثابت ثابتم ..اخه دارم تمرين سنگ بودن ميکنم ..تمرين اينکه مثل يه جسم بي جان باشم ..بي حرکت ...صامت ..ثابت ..مـــــــــــرده ..
انگشتهام رو ازهم باز ميکنه
-بگيرش ايرن ..بگيرو بخور ..دو روزه که لب به هيچي نزدي ..
صداي جيک جيک گنجشک ها سر سام اور شده ..بوي خوش نسيم ديوانه کننده است .
دستم رو مشت ميکنم وخودم رو کنار ميکشم ..صداي نوميدانهءآني هيچ تغيري تو حالم نداره ..
-تروخدا ايرن ..بس کن ..تمومش کن ..داري دستي دستي خودت رو به کشتن ميدي ..دنيا که به اخر نرسيده؟ رسيده ..؟نه به خدا ..
دکتر ميگفت ممکنه مشکلت با يه عمل پيوند ديگه حل بشه ..کافيه يه بار ديگه ازت ازمايش بگيرن واونوقته که بعد از عمل تو باز هم ميتوني ببيني ..
زل زدم به تاريکي هيچي توش نيست حتي يه لکه ..حتي يه نقطهءروشن ...همه چي سياه ...همه چي تاريک ..درست مثل زندگي بر باد رفته ام ..
-بخور ايرن خواهش ميکنم ..
بازهم سر ميچرخونم ودوباره چونه ام رو روي زانوهاي خم شده ام ميذارم ..اين جوري که مماس ديوار نشسته ام روم به ديواره ...
ولي براي مني که تاريکي شده تمام زندگيش... چه فرقي داره که رو به ديوار بشينم يا رو به طلوع خورشيد ..؟
ديگه همه چي با هم يکي شده ..يه جور وسياه ..آناهيد عصبي وناراحت از جا بلند ميشه وترکم ميکنه ..
دوباره سر ميچرخونم به سمت پنجرهءباز که نسيم صبح گاهي گاه گاهي از توش سرک ميکشه ...
*ناله ها *
بي حرکت رو تخت خوابيدم ..درست مثل يه مجسمه ..يه مجسمه که اقا هر بلايي که بخواد به سرش مياره ..
-هيکل خوبي داري ايرن ..
ظرف شرابي رنگ مشروب رو تا روي شکمم پائين مياره ...سرجام رو کج ميکنه وشراب قرمز رنگ مثل اب روون روي بدنم پخش ميشه واز گوشه هاي پهلوم سرازير ميشه ..
نوک انگشتش رو روي مايع جمع شده رو شکمم ميکشه ...فشار دندونهام به روي هم اونقدر زياده که حس ميکنم تمام وجودم زير شکنجه است ..
رنگ شراب رو درست مثل يه نيشتر هميشه به ياد دارم ..
رنگ خوني رنگش رو ..رنگ شکنجه هام رو ...
سرانگشتهاي اقا مشمئز کننده روي شکمم ميگرده ..صداش مست وخرابه ..
-با اينکه تو هيچ جوري با سليقهءمن جور نيستي ولي نميدونم چه جاذبه اي داري که يه هفته است من رو بندهءتو کرده ..؟
پس روز به هفته کشيد ..؟پس يه هفته گذشت ..؟
صداي ناله هايي که از تو راهرو به اطاق سرک ميکشه اقا رو عصباني ميکنه ..با غرولند بلند ميشه وهمون رب وشامبر شرابيش رو ميپوشه ..تمام اين ها رو همون جوري بي حرکت وصامت ميبينم وبازهم ازجام .....جم نميخورم ..
صداي داد اقا تو سراسر راهرو اِکو ميشه ..
-آي حبيب ..حبيب ...
دري که چهار طاق بازه باعث ميشه که هم من حبيب رو ببينم هم چشمهاي ناپاک حبيب... بدن سراپا لخت وعور من رو ..
فقط ميتونم رو برگردونم ..مگه جز اين چارهءديگه اي هم دارم ..؟تنم خستهءدرد وکتکهاي چند روزه است ديگه طاقت يه سري کتک اضافه رو نداره ..
-صداي دخترها رو ببر حالم رو بهم ميزنه ..
-خوب چي کار کنم اقا؟ ..سعيد ومجيد باهاشون بد تا کردم ...صفورا بدجور زخمي شده ..
يه قطره اشک ديگه ..
-مگه نگفته بودم فقط آمادشون کنيد قرار نبود بيمارستانيشون کنيد ..؟به زينت بگو يه چيزي بهشون بزنه صداشون رو ببره ..
ديگه تحمل ندارم ..خودم رورو پهلوميچرخونم وپشت به در مثل يه جنين تو خودم جمع ميشن ..سرنوشت من هم مثل اونهاييي که دارن زار ميزنن ..
دارن ناله ميکنن ..با اين تفاوت که من فعلا سوگليه آقام ...وتا چند وقت براش عزيزم ..
ولي اين چند وقت معلوم نيست که تا کي ادامه داشته باشه ..تا چند روز ديگه ؟..چند هفتهءديگه؟ ..شايد هم چند دقيقهءديگه ..؟
اقا دروپشت سرش ميبنده ومن تنها ميشم ..نفس بي صداي من بالا مياد وميتونم اکسيژن بگيرم ..
صداي داد وبيداد اقا همچنان ادامه داره ..
-مگه نگفتم امادشون کنيد حالا من با اين چند تا آش ولاش چي کار کنم ..؟
صداي زمخت مرد پشتم رو لرزوند ...
-چي کار کنيم اقا ؟حرف حاليشون نيست ..فقط مثل بچه ها ونگ ووونگ ميکنن... اين دختره صفورا اونقدر بد قلقي کرد که مجبور شدم يه فص کتکش بزنم تا خفه خون بگيره ..
-ببين سعيد من با اين چيزها کاري ندارم تا اخرهفته بايد امادشون کني که جنس ها رو از مرز رد کنن ...خرفهم شد ..؟
-ولي اقا ..
-همين که گفتم حرفيه ..؟
صداي مرد سنگين شد ..نفس من هم که خيلي وقته سنگينه ..
-نه اقا ..
-خوبه بريد رد کارتون ..درِ دهن هاشون رو هم ببنديد وببريدشون خونهءسوم ..صد دفعه بهتون گفتم اين کارها جاش اينجا نيست ..
صدايي که تا حالا سکوت کرده ميگه ..
-ولي اقا تقصير ما چيه ..؟اگه خونهءپنج لو نميرفت اينقدر مصيبت نداشتيم ..
-ببين عنتر اونش ديگه به من ربط نداره ..من پول ميدم امکانات ميخرم ..شماها هم پول بديد وجا بخريد ..اين که اون حميد -------نتونسته مراقب خونه باشه وجاش لو رفته مشکل من نيست ..حالا هم همگي هرري ...
صداي قدمها از در اطاق دور ميشه ..
صداي در ...نفس رو دوباره تو سينه ام حبس ميکنه ...بسته شدن دوباره ءدر و....بوي وودکا و....بوي حرص ..آز ..کثافت ..
قدم ها بهم نزديک ميشه وحصار دستها منو تو خودش زنداني ميکنه ..دوست دارم اين لحظه به چشم بهم زدني بگذره ..
ولي اين يه ارزوي محاله ..تمام جون من بايد تو هر ثانيه وهر لحظه نجاست بدنم رو حس کنه ..وزجر بکشه ..
قانون دنيا همينه ..لمس لحظه ها ...بد وخوب نداره ..بايد با تمام وجود ثانيه ها رو بگذرونيم ..
امشب يه شب ديگه است ولي مثل شبهاي ديگه ومن هر بارو هر بار اين سوال رو از خودم ميپرسم ..
کي قراره از شر اين دستهاي پيچيده شده به دور تنم راحت بشم ...؟
*تمرين مردن*
-نميخوره ..هرکاريش که ميکنم لب نميزنه ..چي کارش کنيم مسيح ...؟
يه مکثِ شايد طولاني ..
-بذار من باهاش حرف بزنم ...ببينم چي ميشه ...
يه تقه ..بازشدن در ..ديگه همه چي رو از بَهرم ..همهءصداها رو
اينکه ازدم در تا دم تخت سه قدم فاصله است ..اينکه گوشهءتخت با نشستن قيـــــژصدا ميده ورو اعصابم خط ميکشه ..
اينکه مسيح برخلاف آني بهم نزديک نميشه بلکه ازهمون فاصله زل ميزنه تو صورتم ..
تعجب نکن ..درک زل زدن به صورتها ...ربطي به حس بينايي نداره ..انرژي هاي اطراف ميسح خيلي راحت بهم منتقل ميشن وبهم ميگن که ميسح ناراحته ..
-خوبي ايرن ..؟
چه سوالي ..؟بايد خوب باشم ..؟تو لحظه هايي که مهمترين دارايي هام از کَفَم رفته بايد خوب باشم ..؟
حرکت نميکنم ..جواب نميدم ..هنوز دارم تمرين مُردن ميکنم ..
-چرا صبحانه ات رو نخوردي ..؟
......بازهم تمرين مردن ...
-ايرن ازت خواهش ميکنم اينکارو نکن ...تو داري تمام زحمات دوماههء مارو به هدر ميدي ..نميدوني که تو اين چند وقته من وآني چه زجري کشيديم ؟..
روزي که ديدمت مثل يه جنازه بودي تنها تفاوتي که باعث شد از خاک کردنت منصرف شيم ..ضربان قلبت بود.... وگرنه تو ويه مرده هيچ فرقي باهم نداشتيد ..
باهمون چشمهاي خيره که به هيچ جا خيره است ميگم
-خوب چرا نجاتم دادي ..؟نجاتم دادي که بعد از بهوش اومدنم مدال نوبل بهت بدم؟ ..يا ازت تشکر کنم ودست وپات رو ماچ کنم ..؟
-اين چه حرفيه ..؟نه من ..نه آني ..هيچ کاري رو به خاطر مزد انجام نداديم ..اگه هردومون ساعتها وساعتها بالاي سرت پرستاري کرديم وتو تمام لحظه هاي تب وتشنجت کنارت بوديم فقط وفقط به خاطر نجات جون يه انسان بود ...
کاسهءصبرم لبريز شد ..
دستهام رو از دور پاهام بازکردم وبه سمتش خيز برداشتم ..
-خوب حرف من هم همينه ..چرا من ؟..چرا بين اين همه ادم بدبخت ....اين همه جنازه... اومديد سراغ من ؟..سراغ مني که مردنم بهتراز زنده بودنمه ..؟
صداي ناراحت مسيح ازارم ميداد ..ميدونستم مزد دستش اين اراجيف نيست ..ولي تو اين چند وقته اونقدر بهم فشار اومده که ناسپاس شدم ...که نانجيب شدم وحق نشناس ..
-اون ديگه دست من وآني نبود ..دست خدا بود که تو رو سرراهمون گذاشت ...
از گوشهءتخت بلند شد ..حضورش تو همون تاريکي هم بهم نزديک شد ..اين رو از بوي ادکلني که به مشامم ميخورد ميفهميدم
-ولي بذار يه چيزي رو برات روشن کنم ..اگه تو اون لحظه اي که جنازه ات رو ديدم ميدونستم که با چه دختر بي اراده اي وضعيفي طرف حسابم ..هيچ وقت خودم وآني رو تو خطر نمينداختم تا جون تو رو نجات بدم ..
از حرص وغيض زياد داغ کردم ..درحال فوران بودم که صداي قدمهاي مسيح ازم دور شد ودر پشت سرش بسته شد ...
فرياد زدم
- اشغالها ..کي از شما کمک خواست؟ ..اصلا کي اين محبت عاريه ايتون رو خواست ..؟
ازجام بلند شدم ..داشتم ميسوختم ..اون به من توهين کرد ..به جاي اينکه دلش به حالم بسوزه ونازم رو بکشه ..بهم توهين کرد
مرده شورت رو ببرن مسيح ..
بالشت وملافه ام رو چنگ زدم وپرت کردم رو زمين ..
پام به ميز کنار تخت خورد وتا ته جيگرم اتيش گرفت ولي اهميت ندادم وبا حرص ....به سيني صبحانه و مخلفاتش دست انداختم وهمه رو روزمين پرت کردم
صداي شکستن بشقاب وليوان توي اطاق پيچيد ..اهميت ندادم ...وبا دستم دنبال چيز تازه اي براي خالي کردن عصبانيتم گشتم ..
گلدون کنارتخت ..
اينهءروي ميز توالت ..
عطرها ولوازم ارايش
همه چي رو خرد کردم ..قطعات ريز ريز شيشه ها جا به جا تو پاهام فرو ميرفت ..ولي چه اهميتي داشت ؟
دختري که عصمت نداشت.. چشم نداشت... حالا پاهم نداشته باشه ..مگه مهمه ؟..
وقتي که ديگه چيزي براي نابودي پيدا نکردم وپاهام به حد کافي به سوزش افتاد همونجا وسط تمام اون خرده وسايل شکسته اوار شدم وزار زدم ..
زار زدم براي چشمهايي که ازدستم رفته بود ..براي خونوادهءفراموش شده ام ..براي ايرن گذشته ..
لعنت به تو اقا ..لعنت خداو تمام هستي به تو واون گروه پليدت ..لعنت شيطان بر تو ...
*بوي اشنا*
صداي هق هقم با باز شدن درخفه شد ..
بوي آشنايي به مشامم ميرسه ..يه بوي آشنا ..درست مثل لحظه هاي اخري که با اقا بودم ...اقا ...؟منصورخان ..؟
سرانگشتهام آناًيخ ميکنن ...نکنه خود آقا باشه ..؟نکنه پيدام کرده ..؟نکنه ...
تو تاريکي احاطه شدهءاطرافم... زل زدم به جايي که فکر ميکنم در اطاق باشه ..جايي رو نميبينم ولي صداها رو بهتر از گذشته تشخيص ميدم درکه بسته ميشه قلب من هم ازحرکت وايميسته ..
سکوت همچنان ادامه داره ونميذاره اکسيژن بهم برسه ..
ميترسم که سوالي بپرسم وآقا باهمون تن صداي بم وخَش دارش اعلام وجود کنه ..
بوي اشنا سِرّم کرده ..ترس توي وجودم مثل جوهر خود نويس ذره ذره پخش ميشه
دلم ميگه آقاست ..ولي آقا کجا واينجا کجا ..نکنه اومده کارناتمومش رو تموم کنه ؟...نکنه اومده نفس بريده نشده رو ببره ؟...
مثل ماهي از اب بيرون افتاده له له ميزنم ..
تروخدا يکي بهش بگه که من از يه مرده هم بي جون ترم ..اصلا ديگه ادمي به اسم ايرن وجود نداره که بخواد نفسش رو با همون يه ذره تيزي ببُره ..
با ياد اوري تيزي چاقو وسرماي برنده اش مچاله ميشم ..مثل يه گنجشک سرمازده زير بارون چليک وچليک چهار ستون بدنم ميلرزه ..
اولين قدم که به حرکت درمياد عقب نشيني ميکنم ..کتفم که ميچسبه به بدنهءديوار سرماي ديوار وسکوت مرد مثل کولاک وجودم رو پر ميکنه ...يه قدم ديگه ..
صداي خش خش ظروف شکسته شده مثل ناخن کشيدن روي امواج ذهنمه...
يه نيم قدم ديگه ..ميترسم واز اين ترس زبونم بند اومده ..
صداي آشناي تخت بهم يادآوري ميکنه که آدم غريبه روي تخت نشسته ...حس ششم بازهم حساب وکتاب ميکنه ..بازهم شرايط رو با وسواس مرور ميکنه ..
شخص تازه وارد قاعدتا يه جنس مذکره ...چون اونقدر سنگين هست که قيــــــژ صداي تخت... ناهنجارتر از وقتهايي که مسيح يا آني روش ميشينن ..
بازهم يه حساب وکتاب ديگه ...
نکتهءدوم ...مرد غريبه آقا نيست ..يعني حس ششم ميگه که منصورخان نيست... منصورخان طاقت اين همه سکوت رو نداره
آخه تو اون روزهايي که نميدونم چه مدت بود فهميدم که منصورخان عجول تر از اونيه که بخواد اين همه مدت سکوت کنه ..
با فکر به نکتهءاخر يکم گرم ميشم ..دلم قرص ميشه که منصورخان نيست ...
پس ...؟؟؟؟؟ پس کيه ..؟
واقعا کسي که تو دو قدمي من... رو گوشهءتخت نشسته وزل زده به من کيه ..؟اصلا ازکجا اومده ..؟براي چي اومده ..؟
-سلام ..
اولين نکته ..حدسم درسته ..يه مرده غريبه است ...
دومين نکته ..صداش مردونه است و يه جورهايي آشنا ...
سومين نکته ..بوي آشنا همچنان ادامه داره ..
-جواب سلام واجبه ها ..نه ..؟
چهارمين نکته ..هيچ علاقه اي براي سلام کردن به اين مرد غريبه که از ناکجا آباد وسط هق هق هاي تنهايي ِمن پريده ندارم ..
صداي سائيده شدن کف کفش مرد روي شيشه هاي خرد شده ...هم لذت بخشه و...هم سوهان روح ..
باورت ميشه از وقتي چشمهام نميبنيه حس هام قوي تر شدن؟ ...صداها سنگين تر شدن ...نفس ها مهمتر شدن ..
-ميبينم که براي خالي کردن عصبانيتت راه خوبي پيدا کردي ..؟
همچنان سنگرم رو چهارچنگولي حفظ کردم ..درسته که مرد غريبه منصورخان نيست ولي بوي آشنا .. هنوز توي مشامم ميپيچه ...
وواقعا هم که عطر سيو شده توي ذهنم ...نميذاره بهش اعتماد کنم ..
صداي تخت يه بار ديگه بلند ميشه وحضورمرد رو نزديکتراز قبل حس ميکنم ..با نزديکي مرد من هم مچاله تر ميشم ...اونقدر بي اعتمادي تو وجودم نقش زده که نميتونم از حالت تدافعيم خارج بشم ..
-از من نترس ايرن ..
انگشتهايي پشت دستهاي يخ زده ام رو آروم وبا طمانينه لمس ميکنه ..
دستم رو از ترس عقب ميکشم ..
-نترس ايرن ..اينجا کسي ازارت نميده ..
بي هوا ميپرسم ..
-تو ...تو ...دکتري ..؟
صداش لحن شوخ ميگيره ..
-پس خدا رو شکر هيچ بلايي به سر زبونت نيومده ..
چند ثانيه مکث ميکنه وبا جديت ادامه ميده ..
-نه من دکتر نيستم ..بلکه يه دوستم ..
-دوست مسيح ..؟
-هم دوست مسيح ..هم دوست تو ..
-چرا اومدي تو اطاق من ..؟
-اومدم تو رو ببينم ..
پوزخندي ميزنم وبه عادت وقتهايي که چشمهام سو ونوري داشت وميديد ..رو برميگردونم ..
-چيه ايرن ..؟
-وضع الان من ديدن داره که بخواي من رو ببيني ..؟
کم کم حرارت بدنم بالا ميره ..از وضعيتي که توش اسيرم عصباني ميشم ..انگشتهاي داغ شده ام رو مشت ميکنم وصورتم رو به سمت صدا ميچرخونم ..
-اصلا تو کي هستي ..؟يه آدم بي خيال وبي درد که ميخواد يه آئينهءعبرت رو از نزديک ببينه ... ؟
با ناتواني از جام بلند ميشم يه تيکهءديگه شيشه تو پام ميره وابروهام رو منحني ميکنه
-خوب پس خوب چشمهاتو بازکن وببين ...
يه دور روي همون پاي خوني ميچرخم ..
-ايرن پاهات ...؟
-ايني که جلوت وايساده چشم نداره ..خونواده نداره ..عصمت نداره ..شرف ..حيثيت ..اصلا هيچي نداره ..حالا عبرت گرفتي که خدات رو شکر کني ؟
سرجام وايميستم وزل ميزنم به مرد توي ذهنم ..آخه چشمهام نميبينن ومن مجبورم که همه چيز رو تو ذهنم بسازم ..
-من رو ديدي ..؟حالا ديگه برو ..نمايش تموم شد دوست عزيز ..
دستهام دوباره به نرمي لمس ميشه که سريع واکنش نشون ميدم ..يه قدم به عقب ميزارم که يه تيکه ازگلهاي خاردار توي پام فروميره وباعث ميشه که نتونم درد رو طاقت بيارم واز پشت بيفتم ..
درد دل پاره پاره ام ..درد پام... دوباره اشکام رو درمياره
-آروم باش ايرن ..الان درستش ميکنم ..
نوک انگشتش که به پام ميخوره ..خودم رو جمع ميکنم وفرياد ميزنم ..
-به من دست نزن اشغال ..گشو برو بيرون من هيچ احتياجي به امثال تو ندارم ..
صداي قدم ها مياد ولي دوباره به سمتم نزديک مشه ..اينبار برخلاف دفعهء قبل با دو دستش ساق پام رو ميگيره وبررسي ميکنه ..
يه تيکهءشيشهءکوچيک رو از کف پام درمياره وميره ...وبدون حرف دراطاق بسته ميشه ..
اشکام همچنان اويزن ..کف پام به گز گز ميوفته ..ودرد آروم اروم امونم رو ميگيره ..
پاهام رو تو شکمم جمع ميکنم وتيکه ميزنم به ديوار ...زير لب نجوا ميکنم
( از همتون بدم مياد ..ازخودم واز اين زندگي کوفتي ..)