نظرسنجی: از رمان خوشتون اومد؟؟؟
بله
خیر
[نمایش نتایج]
 
 
امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان # مَن بَـــــد نیستَمــــــــــ # ⇦به قلم خودم⇨

#4
_ساینا وایسا..دستمو کشید و مانع رفتنم شد ...نشستیم تو ماشین..سرخ شده بودم..نمیدونم بخاطر نفسای داغش بود یا خجالت...-ناراحت شدی از دستم؟..چیزی نگفتم..نمیدونستم چی باید بگم.._ساینا معذرت میخوام دست خودم نبود..چشمات دیوونم میکنه..ساینا...سکوتتم دیوونم میکنه..ساینا بزن تو گوشم..مثل همیشه باهام کل بنداز و بحث کن و جیغ بزن..ولی ساکت نباش... التماسو تو صداش میفهمیدم...ساینا خانوم ناقلا..مثل اینکه توهم بدت نیومداا..اه وجدان خفه دیگه...ساینا نمیترسی؟ازچی باید بترسم؟نمیدونم..به قول خودت از حدش فراتر رفت..نمیترسی که بهت اسیب برسونه؟ اخه وجدان جون...ما الان تقریبا 10 ماهه که باهمیم..اگه اون قصدش این بود که همون اول کارمو تموم میکرد...اره خب اینم حرفیه..اون که انقد خلافه ولی تا الان فقط دستتو میگرفت و فقط دستتو میبوسید..
_ساینا قهری؟ _نه _پس چرا ساکتی؟ _حرفی ندارم. با خنده گفت_ای جوونم خانومم خجالتیههه..لبخندی زدم و مشتمو کوبیدم تو بازوهای سفتش...رفتیم باغشون...گفت میخواد سوپرایزم کنه...وای خدا از خوشحالی تو پوست خودم نمیگنجم...رسیدیم توباغ...رفتیم و توی آلاچیغ نشستیم..یکی از خدمت کاراشون گیتارشو اورد...اهان سوپرایزش اینه پس..یکم با سیم های گیتارش بازی بازی کرد و تنظیمش کرد و بعد شروع کرد..تا حالا خوندنشو ندیده بودم...و طبق معمول هم رپ چون سینا فقط تو کار رپ بود...شروع کرد:
- اون فکر میکنه که من بدم تو خونه راجعبم نمیزنه حرفــــــ اصلاً..بهم میگه جلو جمع اینقدر گند نزن...میگم درست میشه هیچوقت نشو سرد ازم.. دختره "مثبته" نمیذاره بشم منحرفـــــ مراقبم هست رو مخ نره..خوده این خوده این یه پا هنره..خوده این خوده این یه پا هنره...
دنیا اونو با من بُر زده / تو زندگیم "مثبته" / خوبه که این پشتمه/آیندمم روشنه / یه آدمه مطمئن / یهو دیدی شد زنت//هه هه! تو این دوره زمونه // یکی ، حرفه دلشو نوکه زبونش/این اصلاً « سینا » هووفــــــ... خوده همونه // که خوراکه توئه جوونه/من شانس دارم با حرفای خاص // مثل کچلی که شانس داره ده تائه تاس/شبای مهم پاشنه بلند // دسته گلای کادوئی کاشته هلند/رو چلو میکنه ارشه بلند // بماند که اصلاً ایشون ته کار چطورن
وقتی تلخه اوقاتش / یا تو بغل بابائه یا رو تخت اتاقش / مستقله که به هیچکی نده گزارش/قول و قرارامون بین اون و منو و بالش / افتادن همه دنبالش..
بهم میگه « سینا » کشتمت ، فحش نده // آخه دختره مثبته
تو چشام زول زده میگه رول بده // میگم دختره مثبته
نوشیدنی سفارش نمیده جز لته // میگم دختره مثبته
دستم رو موشه ولی موس قطعه // میگم دختره مثبته
دختره "مثبته" / نمیذاره بشم منحرفــــــــ / مراقبم هست رو مخ نره
خوده این خوده این یه پا هنره ، خوده این خوده این یه پا هنره
چندبارم گیر داده به فاق شلوارم // گیر داده چرا گنگـــــــ دارم
اون یکی از اون یکی از اون باربیایه خوبه که میبره ، منو بعد شام پیاده خونه
بهم میرسه تا مانی رو بیاد // از اون دختر ذات ایرونیاست
زده سلامتیم ، گاهی تو گیلاس // ولی صبحش با این دمبل آبی کوچیکاست
پس دورت شلوغه فکر نکن ارزشه // برا من مهم کیف و کفش و عینکـــــــ و عطرشه
به علاوه هیکل و منطقش بهش هم نمیگم نکن هی نکن درد و دل
دافــــــ تو ، آرایشش ماسیده // ولی دافـــــــ من با یه آرامش خاصیه
صبح ظهر میره سر کلاس و نیست نه // اون دکتر میشه بعد سه سال و نیم درس
دیشب کلامو گرفت آتیشش زد/از دستم میزنه تا میکشم/ دوست نداره با اکیپا غاطی بشم /پاچیده شم/منم از ترسش جایی جدا نمیرم...
الکل ممنوع ، گرمکنم کو؟ /تو که نمیذاری زیاد بشه 7 و 8 پودر
از تو ممنون ، اره از تو ممنون
بهم میگی « سینا » جنبه داشته باش /اینجا ایرانه نه که لاس وگاس
ببین خوشگله حرفت راسته ولی /بیا اینو بزن مغزت باز شه سریع
میگه « سینا» کشتمت ، فحش نده // آخه دختره مثبته
تو چشام زول زده میگه رول بده // میگم دختره مثبته
نوشیدنی سفارش نمیده جز لته // میگم دختره مثبته
دستم رو موشه ولی موس قطعه // میگم دختره مثبته
نمیریزه نمیپیچه نه نه پیش خیلیا نمیشینه چون دختره مـثـبـتـه
نمیبینه جز من کسی ، نمیبینه....(آهنگ مثبته گروه تیک تاک)
-وااای خدای من سینااا فوق العاده بود دیووونههه.. وای خدا یکی منو بگیره دارم میترکم از خنده...فوق العاده ای سیناااا...-خوشت اومد؟ -معلومه ..عالی بود..-قربونت..
رفتیم خونه و من کل شب خوابم نمیبرد و تو فکر اهنگش بودم..خخخخ دختره مثبته..
یک ماه میگذشت و دردسرم شروع شد...مامانم وقتی فهمید سینا پسر بدیه ..یعنی واقعا پسر بدیه؟! نه نیست..حداقل واسه ی من نیست...خلاصه مامان بد جور جوش اورد و گوشیمو دو تیکه کرد...کلاس هام هم خودش منو میرسوند...یک هفته ی کامل هیچ خبری از سینا نداشتم ..داشتم دیوونه میشدم...مخصوصا امروز که مامان هم خونه نبود...زنگ ایفون به صدا دراومد..حتما مامانه دیگه..بدون اینکه نگاه کنم درو باز کردم...خشکم زد...هول شدم نمیدونستم باید چیکار کنم-سینا اینجا چیکار میکنییی؟! -یک هفتس منتظر فرصتم که ببینمت.. -سینا مامان و بابام الان میان خونه سینا افتضاح میشه -مثل اینکه هنوز منو نشناختیا؟!مطمئن باش نمیان..یکم ترسیدم نکنه بلایی سرشون اورده باشه..دیوونه نشو دختر اینقد هم دیوونه نیس -چیکار کردی سینا؟! -هه هه نترس عشقم امارشونو دارم میدونم حالا حالاها نمیان...حالا یکم خیالم راحت شد...-اگه سوالات تموم شد اجازه هست بیام تو؟! از جلوی در رفتم کنار و رفتیم داخل...-ساینا؟میشه بری لباساتو عوض کنی؟! -چرا؟.. یه اشاره کرد که به خودم نگاه کنم...یه تاپ بندی با شلوارک کوتاه پوشیده بودم...اهان..سینا میگفت حتی جلوی خودشم بد لباس نپوشم..میگفت وقتی مال اون شدم هر طور خواستم باشم..همین اخلاقاش منو جذبش کرد...سریع پریدم تو اتاق و لباسمو عوض کردم...-ساینا مامانت یک ساعت دیگه میاد و بابات هم شب میاد دیگه..پس فرصت دارم با مامانت صحبت کنم ..با عصبانیت داد زدم:چییی؟! -میخوام با مامانت صحبت کنم..- سینا؟ -جونم؟!.. بلند شدم و نفس عمیقی کشیدم و گفتم : سینا...میخوام یه واقعیتو بهت بگم...سینا من داشتم باهات بازی میکردم..همش بازی بود...وقتی هم نیستی همه چی ارومه...برو من دیگه نمیخوامت ...عشق نبود عادت بود ..چیز خاصی نبود گذر ساعت بود...

فهمیدی سینا؟! ازت خسته شدم..برو فقط برو...ساینا داری چیکار میکنی دختر؟! خودمم نمیدونم..فقط باید بره..باید از خودم دورش کنم...همینطور اشکام سرازیر شد...ولی اون خیلی ریلکس بود..پاشد و اومد سمتم...خواستم از کنارش برم که مچ دستمو گرفت...زل زده بود تو چشمام و هیچی نمیگفت...ترسیده بودم...نمیدونم چرا...دوباره سعی کردم مچ دستمو آزاد کنم و برم که ایندفعه هولم داد و افتادم رو مبل و قبل از اینکه بتونم عکس العملی نشون بدم خودشو انداخت کنارم و لباش رو گذاشت رو لبام...بازم تلاش کردم که خودمو رها کنم ولی نتونستم..بیخیال شدم..داشتم خفه میشدم ولی بدم هم نمیومد..همونطور کنارم خوابیده بود..نفسای داغش داشت گردنمو میسوزوند...تو چشمام خیره شد و همونطور که با موهام بازی میکرد دوباره صداشو خمار کرد و اروم دم گوشم گفت: خانومی من که میدونم حرفایی که زدی همش دروغ بود..فقط واسه اینکه با مامانت رو به رو نشم؟! ساینا تو اینو میخوای؟! اگه اینطوره باشه من حرفی ندارم..میرم..ولی اینو بدون تو فقط و فقط مال منی..مال خودم...ساینا هرجای دنیا باشی...بدســـــتتـــــ میآرمــــــــــ ..جمله اخرشو جوری تو گوشم گفت که گوشم داغ شد...از نفساش گوشم داغ کرده بود...اشکای گرمم هم صورتمو گرم کرده بود...بلند شد و منم بلند کرد...رفت دم در.. -سینا داری میری؟! -مگه همینو نمیخواستی؟! -سینا من نه ..فقط میترسم.. -ساینا..قول میدم بهت تو فقط مال منی صداشو برد بالاتر و داد زد :میفهمییی؟! فقط مال منیییی..صداشو اورد پایین:حتی اگه دنیا هم باهامون راه نیاد به راهش میندازم..ولی..دیدارمون میره تا چند سال دیگه... -یعنی کی؟-خدا میدونه...چاقوش رو از جیبش در اورد...
قبل از اینکه درک کنم میخواد چیکار کنه رو دستش خط انداخت و نوشت  sayna...-دیوونهههه این چه کاری بود کردی؟! -اینو نوشتم که حتی یه لحظه هم از فکرت بیرون نیام.. -سینااا دستت.. -دست منه تو چرا حرص میخوری؟! -سینا داره خون میاااد.. یهو زد زیر خنده و بلند قهقه میزد...-سینا زخمت عفونی میشه بیاتو حداقل ضد عفونی کنم و ببندم.. -خانوم دکتر ترسومووووو.. نه عشقم چیزی نمیشه -حداقل صبر کن خونش بند بیاد -وقت نیست نفسم..مامانت الاناس که پیداش بشه باید برم میدونی که دوست دارم خیلی زیاد...قبل از اینکه جوابی بدم دوباره لبامو بوسید و سریع رفت..
آرین که از اون موقع تاحالا کل حرفامو به دقت گوش کرده بود بغلم کرد و بغضم ترکید...-داداشی؟!سینا میاد؟! سینا میاد دنبالم؟! نفسشو محکم بیرون داد و گفت : نمیدونم خوشگلم..تا ببینیم قسمت چی باشه.. -قسمت قسمت قسمت همه میگن قسمت...قسمت چیه؟! سرنوشته ؟! مگه نمیگن خدا سرنوشت همه بنده هاشو از قبل نوشته ولی ممکنه که سرنوشت بعضیا که بد نوشته شده رو عوض کنه...آرین تو این دو سال این همه نماز خوندم دعا کردم ... کووو؟! چرا دعاهام قبول نمیشه؟! دارم تقاص کدوم گناهمو پس میدم؟! مگه نمیگن خدا همه جا هست مگه نمیگن تو قلبته و از رگ گردن بهت نزدیک تره پس کووو؟! چرا صدامو نمیشنوه؟! بقیه حرفام میون هق هقم گم شد...آرین بغلم کرد و گفت همه چی درست میشه ابجی کوچولوم...بعد از دوسال...همه خاطره هامون دوباره اومد جلو چشمم...نمیدونم چقدر تو بغل آرین گریه کردم که خوابم برد...
صبحم آرین بیدارم کرد رسوندم دانشگاه...قشنگ از چشمام معلوم بود که گریه کردم همه فهمیدن..
مبینا:سانی؟!اوووو چته دختر؟!نبینم اجیم ناراحت باشه هااا..بهار:سانی؟تو و گریه؟جلل خالق ...سارا : خفه شید ببینیم چشه؟!...

بدون توجه به حرفاشون رفتم و سر جام نشستم..نیما هم اومد کنارم نشست...راستش خیلی پسر خوبی بود بهش اعتماد داشتم...نیما:ابجی ساینا؟!..-بیخیال نیما حوصله ندارم -کمکی از دستم بر نمیاد؟..-نه..-باشه...بلند شد ورفت و استاد اومد..بعد از کلاسا با مبینا و بهار و سارا رفتیم بریم پارک قدم بزنیم..سارا-ساینا نمیگی؟..اهی کشیدم و گفتم -مثل همیشه..فرقش این بود که با ارین درد و دل کردم فقط..بهار-خب اینکه خوبه..ارین دیگه هست که پشتت...یهو وایستادم و حرفش و قطع کردم و به رو به روم اشاره کردم..همه شون رد انگشتم و گرفتن و..-بچه ها خودشه؟! مبینا-کی؟ -پوریا..ببینید!! بهار-ساینا.چیکار میخوای بکنی؟؟! - پوریا رفیق سیناست دیگه..-میدونم..-سینا رو میخوام..سارا-ساینا بیخیال تو تازه داری فراموشش میکنی..چنان داد زدم "نـــــه" که هر سه تاشون لال شدن...رفتم جلو تر و به پوریا نزدیک شدم ولی اون پشتش بهم بود و منو ندید...-پوریا؟...برگشت و منو دید و یه ابروشو انداخت بالا..یعنی شناختم؟مگه میشه نشناسه؟اگه نشناسه چی؟..با صداش از درگیری با خودم دست کشیدم -خوبی ساینا خانوم؟!چقدر بزرگ شدی..! -خوب..شما هم تغییر کردین...-خوشحالم مبینمت..-منم..میتونم یه سوال بپرسم؟..-بفرمایید..-از سینا خبر داری مگه نه؟!-سینا؟-اره...-چطور؟! -یعنی شما نمیدونید من واسه چی این سوالو پرسیدم؟! -خب..چرا... -خب جواب سوالم؟! -راستش منم یک ماهه ازش خبر ندارم...-مگه میشه؟شما رفیقشی...-اره خب..ولی سینا یک ماه پیش رفت کانادا گفت مدتی پیش پدرش میمونه..قرار بود اونجا با شماره جدیدش باما تماس بگیره ولی نگرفت و اون خطش هم خاموشه... وای؟چی؟چرا؟حالا چیکار کنم؟ای خدا شانسم چرا انقد بدههه.....داد زدم :چییی؟! یک ماهه از سینا خبری نیس بعد شما دست رو دست هم گذاشتین...-یک ماهه غیبش زده بعد شماها دنبالش نگشتید؟اگه بلایی سرش اومده باشه چی ؟! شماها که خودتون میدونید همتون چقدر در خطرید چرا سینا رو پیداش نمیکنید؟!چرا...نذاشت بقیه حرفامو بزنم و دو تا دستشو گذاشت رو شونه هامو گفت :ابجی آروم باش...ما دنبالشیم..چند نفر از بچه ها رو هم فرستادیم کانادا دنبالشن..مطمئن باش خبری شد درجریانت میذاریم...دیگه نتونستم تحمل کنم و اشکام روون شد...:از کجا بدونم دروغ نمیگید؟! از کجا بدونم سینا سالمه؟از کجا بدونم نمیخواید از دست من قایمش کنید؟!...همونطور که دستش رو شونه هام بود یه بار تکونم داد که حواسمو بهش جمع کنم و گفت : ساینا قسم میخورم دروغ نگفتم حرفمو باور کن بهم اعتماد کن...سارا و بهار و مبینا اومدن جلو و دستمو گرفتن که بریم...-نه وایستید بچه ها.. رو به پوریا گفتم:میشه شمارتو بهم بدی؟!...شمارشو رو یه تکه کاغذ نوشت و گرفتم و رفتیم...
پاسخ
 سپاس شده توسط روزيتا ، نفیسه:-)


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان # مَن بَـــــد نیستَمــــــــــ # ⇦به قلم خودم⇨ - ★~Ѕдула~★ - 25-03-2015، 15:23

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان