سینا که تا اون موقع با خنده داشت اون پسره رو تیکه پاره میکرد تازه متوجه من شد و بیشتر از همیشه عصبانی..داد زد:ساینا گمشو تو ماشین ..همونطور میون گریه داد میزدم:نمیخواممم سینا توروخدا ولش کن سینا کشتیش توروخدا ولش کن سینا جون من..ولی بدون توجه به حرفام بازم با اون یارو درگیر شد.. کل تن پسره خون بود و دیگه حال دفاع از خودش نداشت و افتاد..سینا هم چند قدم عقب رفت و ولش کرد و اومد سراغ من...هنوز داشتم گریه میکردم..بغلم کرد و کمکم کرد سوار ماشین بشم و از اونجا دور شدیم...وقتی به جایی رسیدیم که به نظرش امن بود نگه داشت و سرشو گذاشت رو فرمون..من هنوز گریه میکردم..هنوز تو شوک کارش بودم..میترسیدم..داد زد: چرا از ماشین اومدی بیرون؟! هان؟ د چرا به حرفم گوش نکردی؟! چرا چشماتو نبستی؟!نمیخواستم این چیزا رو ببینی..نمیخواستم روحیه لطیف دخترونت خراب بشه..د لعنتی چرا به حرفم گوش نکردی؟!..گریم بیشتر شد..میون هق هقم که نفسم به زور بالا میومد گفتم: کشتیش..سینا..سینا..تو .. کشتیش...خواست منو بگیره تو بغلش که اروم بشم..واقعا هم به آغوشش نیاز داشتم ولی میترسیدم..هولش دادم و همونطور با گریه داد زدم:سینا تو قاتلی..کشتیش دیوونه...داشت زیر دست و پات جون میداد..کشتیش.. داد زد: دهنتو ببند ساینا انقد نگو کشتیش نه نمیمیره نذاشتی کارشو تموم کنم...تو که دل این چیزا رو نداری چرا از ماشین پیاده شدی؟! د اخه فقط این نیس.. کسی در مورد تو چیزی نمیدونست...نذاشتم که کسی بفهمه چون ممکن بود توهم تو خطر قرار بگیری...چرا ازماشین پیاده شدی؟! اون یارو قیافتو دید.. توهم که نذاشتی بکشمش..ساینا دستی دستی خودتو انداختی تو خطر...داشتم کر میشدم به هیچکدوم از حرفاش توجه نمیکردم..._برسونم خونه..صداشو اورد پایین...
تو صداش و تو نگاهش نگرانی رو میشد خوند...گفت: مطمئنی الان میخوای بری خونه؟! وایسا یکم که حالت بهتر شد میریم... _ گفتم برسونم خونه .. بدون هیچ حرف دیگه ای راه افتاد...تو راه بهم قرص آرامبخش داد و یکم حالم بهتر شد..._ساینا؟! _چیه؟ _خوبی؟ _به تو ربطی نداره..سرشو انداخت پایین..بعد از یکم مکث دوباره گفت:ساینا؟! _چی؟ _ببخشید _حرف نزن _ساینا.. میخواست ادامه بده که یکم صدامو بردم بالا و گفتم: گفتم حرف نزن سینا..اون هم صداشو به اندازه من اورد بالا و گفت: باید بزنم..تو هم خوب گوش کن..به کسی در مورد این ماجرا نباید چیزی بگی..اوکی؟ سرمو تکون دادم و ادامه داد: امشب نمیتونی بخوابی..هم قرص آرامبخش و هم قرص خواب اور بهت میدم اگه حالت بد شد بخور..اوکی؟ _باشه.. _ساینا؟! _دیگه چی؟! _اگه نتونستی تحمل کنی فردا بهم زنگ بزن میریم دکتر.. بازم سرمو تکون دادم.. _درضمن..تا دوهفته نباید از خونه بری بیرون..کلاس هم میری با آژانس برو یا به خودم زنگ بزن میرسونمت.. از اون موقع تاحالا فقط الکی میگفتم باشه..دیگه نتونستم حرفمو بخورم...از ماشین پیاده شدم و گفتم: سینا قرار نیس دیگه همدیگه رو ببینیم..بای...سرشو گذاشت رو فرمون و منم رفتم تو خونه...تا شب از اتاقم بیرون نیومدم..ساعت 2 نصفه شب بود که بهم زنگ زد..خوابم نمیبرد...اونم میدونست خوابم نمیبره...وقتی زنگ زد بازم گریم گرفت ولی خفه گریه میکردم که مامان و بابا نشنون...گوشیو جواب دادم...نه اون حرفی میزد نه من..فقط سکــــــــــوت...بعد از دو دقیقه صدای نگرانش و باجذبش تو گوشم پیچید: ساینا خوبی؟!.. تصویر امروز تو مخم داشت اذیتم میکرد ولی نمیخواستم قرص بخورم..نمیخواستم بفهمه دارم گریه میکنم..-خوبم..سینا؟! - جون دلم نفسم؟ -بای واسه همیشه...منتظر جواب اون نشدم..
تماسو که قطع کردم بعدش سریع گوشیمو خاموش کردم...ساینا مطمئنی؟!ببین تویی که تو وجود منی و تو هیچ موقعی دست از سرم برنمیداری لعنتی برو گمشو نمیخووم صداتو بشنوم.. شاید بتونی سینا رو از خودت دور کنی ولی منو نمیتونی..میتونم..چجوری؟!..فکرمو بخون... ساینا دیوونه نشو دختر..پس چیکار کنم لعنتی تو بگو مگه وجدانم نیستی؟! وجدانتم مشاور خصوصیت که نیستم..دیگه از کلنجار رفتن با وجدانم خسته شدم و به هق هق افتادم..نمیدونم به خاطر اتفاق امروز بود یا دوری از سینا...سینا؟ .. ساینا مگه یادت نی واسه چی باهاش دوست شدی؟! واسه چی؟ میخواستی اذیتش کنی...وجدان جون چطور دلم میاد سینا رو اذیت کنم اخه؟!..خانومی؟ هیم؟نکنه عاشق شدی کلک...خر نشو وجدان جون؟هه منو عاشقی؟ پس چی؟ پس چرا الان داری گریه میکنی؟مثل اینکه من وجدانتمااا هرکیو خر کنی منو نمیتونی.تو که دختر قوی ای هستی مطمئنم به خاطر کتک کاری امروز اینجوری اشک نمیریزی..وجدان جون.قربونت برم.بیمار سکوتتم عزیزم بیشتر خفه شو...بیا.وقتی هم که داری بهش مشاوره میدی میگه خفه شو..ببین خفه شوووووووو...برو باو اصن قهرم..انقد با وجدانم کلنجار رفتم که خوابم برد...صبح از قیافه خودم جلوی آینه ترسیدم..موهای خرمایی صاف و خوشگلم مثل پشم گوسفند شده بودن...مماخمم که از زور گریه باد کرده بود..چشمای درشت و مشکیمم که به قول سینا سگ داره..سینا؟!با اوردن اسم سینا انگار یهو یه بار سنگین افتاد روم که نتونستم تحمل کنم و افتادم رو تختم...
دو هفته با همین وضع گذشت و دیگه تحمل نداشتم..گوشیمو روشن کردم..هیچ اس ام اسی نداشتم از طرف سینا...خیلی ناراحت شدم...ولی با این حال بازم بهش زنگ زدم... صدای خمارش تو گوشم پیچید: _بله؟_سلام...یه لحظه مکث کرد...معلوم بود خواب بود و بیدارش کردم.
دختر ساعت 4 نصف شبه میخوای خواب نباشه؟ اه باز سر و کله ی این وجدانه پیداش شد..میخواستم جواب وجدانمو بدم که سینا جواب داد:_ساینا خودتی؟! _اوهوم _خوبی؟ _اوهوم..تو خوبی؟!_ مگه میشه تو خوب باشی و من نباشم؟!ساینا آشتی؟! _سینا؟ _جونم؟_قول بده دیگه از این کارا نکنی.._چشــــــــــم .._قول؟؟_قــــــــــول..._سینا _جونم؟! _دوست دارم...چی؟خره چی گفتی؟..چیه؟خو گفتم دوسش دارم دیگه...ساینا مطمئنی دوسش داری؟..صداش دوباره منو از فکر کشید بیرون..-ساینا چی؟ -نشنیدی؟!-نه نه شنیدم ولی ..-ولی چی؟ -بعد از 5 ماه بهم گفتی دوست دارم..یه خورده تعجب کردم...ساینا؟ -جونم؟ صداشو حالت خمار کرد و اروم تو گوشی گفت : عاشختم منم با تقلید از خودش گفتم: منم همینطور..
چند ماه رو عالی باهم گذروندیم و عید هم گذشت و اردیبهشت بود..مثل همیشه شب قبل از خواب با هم حرف میزدیم...-ساینا من میخوام برم بیرون فعلا کاری نداری؟-سینا ساعت 2 نصفه شبه کجا این وقت شب؟! -خوابم نمیاد میخوام برم یه دوری بزنم - باش تو که در هر صورت کار خودتو میکنی..شب بخیر -شبت بخیر عزیزم..خوب بخوابی..
فردا هم توی مدرسه یه روز عادی دیگه رو داشتم... مبینا:سانی ؟ - جونم -امروز اگه دوست پسر قلچماقت گذاشت که یکم هم به ما برسی بیا بریم بیرون باشه؟ اخم نازی کردم و گفتم: دوست پسر من قلچماقه دیگه؟اره؟ _نه نه گوه خوردم دوست پسرت عشقه خوبه؟ -هوی چشا درویش اگه عشقه فقط واسه من عشقه -خب بابا..ساینا خاک تو سرت پسر به این خرپولیو نمیتونی تیغ بزنی؟! اگه من جای تو بودم الان ... نذاشتم حرفشو ادامه بده و گفتم : مبینا خفه شو دیگه اه...من مث تو نیستم...- اوکی بیخی ... میای امروز یا نه؟ - میام .. رفتم خونه و ساعت 4 بود که اماده شدم...یه تیپ معمولی زدم و رفتیم پارک...
تو پارک پدرام دوست سینا رو دیدم که باز داشت منو میپایید...رفتم و با عصابنیت بهش گفتم:پدرام چرا باز دنبال منی؟سینا چه گندی زده باز؟ چرا از ظهر تاحالا گوشیش خاموشه؟ چرا ...نذاشت حرفمو ادامه بدم و گفت : ساینا ابجی یه چی میگم فقط تورو خدا اروم باش...دلم ریخت...یعنی چی میخواد بگه؟چرا انقد پریشونه؟-واسه سینا اتفاقی افتاده؟! سرشو انداخت پایین و چیزی نگفت دوباره داد زدم: گفتم واسه سینا اتفاقی افتاده؟! _آروم باش توروخدا..راستش..راستش سینا دیشب تصادف کرد و الان تو کماست... دیگه صداشو نمیشنیدم..هیچ صدایی نمیشنیدم...پارک دور سرم میچرخید...چشمامو که باز کردم با مبینا و پدرام و بهار تو ماشین بودم..._پدرام؟پدرام سینا چی شده؟!پدرام میخوام ببینمش..پدرام منو ببر پیشش توروخدا..بقیه حرفام میون هق هقم گم شد...رفتیم بیمارستان ..مامانشم اونجا بود و داشت گریه میکرد.. اوه اوه ساینا خانوم گاوت زایید الانه که شل کنه تو صورتت..منتظر بودم مامانش بزنه که یهو در کمال ناباوری بغلم کرد..یه مامان جوون و خوشگل و سرحال...-ساینا خانوم تویی؟! -بله -ساینا دیدی چه بلایی سر پسرم اومد...دوباره اشک تو چشمام جمع شد...سینا 1 ماه تو کما بود ...خدا میدونه تو این یک ماه من چی کشیدم...میخواستم کار خودمو تموم کنم ولی نتونستم...بعد از یک ماه که بهوش اومد خداروشکر دیگه سالم سالم بود ولی...ولی دیگه مثل قبلنا نبود..بعد از اینکه مرخص شد تا دوهفته اصلا ندیدمش میگفت وقت ندارم و کلی بهونه دیگه...به گندکاری هاش بیشتر از من اهمیت میداد..دقیقا وقتی خیلی بهش نیاز داشتم محل نمیذاشت...بالاخره بعد از دو هفته رفتیم کافی شاپ...
_چطوری؟.. میخواستم بگم چطور میتونم خوب باشم؟میدونی تو این یک ماه چی کشیدم؟ ولی بازم چیزی نگفتم _خوبم..تو خوبی؟
-منم خوبم.اون دل سنگت برام تنگ نشده بود؟... دل سنگم؟این من بودم که یک ماه نبودم؟حالا به من میگی دلسنگ؟ -چرا ..تنگ شده بود... -چقدر سرسنگین و خشک شدی باهام -نه... -اسمش چیه؟! ابرومو بالا انداختم :-اسم کی؟! با پوزخند گفت : دوست پسر جدیدت...هه این پسر واقعا در مورد من چی فکر کرده؟یک ماه نمیدونه چه عذابی کشیدم..بعد هم که تا دوهفته اصن نگفت تو آدمی..حالا هم که زحمت کشیده اومده انقد تیکه بارم میکنه...دیگه نتونستم تحمل کنم و بلند شدم با اشکام که رو گونم میدرخشید تو چشماش زل زدم و گفتم: سینا یک ماه نبودی ..این یک ماه واسم یه عمر گذشت..نمیدونی چی میکشیدم..بعد هم که چشماتو باز کردی باز رفتی سراغ کارات و اصلا بهم محل نذاشتی دقیقا زمانی که فقط تو میتونستی آرومم کنی..حالا هم که اومدی داری انقد بهم تیکه میندازی...انقد بهم بی اعتمادی؟به اینکه دوستت دارم شک داری؟بعد هم مچ بندمو باز کردم و جای زخمی که اون موقع میخواستم رگمو بزنم ولی نتونستم کامل بزنم رو نشونش دادم..با دلخوری گفتم واست متاسفم و دویدم به سمت در که یهو دستمو از پشت کشید و افتادم تو بغلش و زود تر از اونی که بتونم عکس العمل نشون بدم سرمو گرفت بین دستاش و لبای داغشو گذاشت رو لبام..ساینا این چکار کرد؟پسره دیوونه تو کافی شاپ دارن همه نگاهمون میکنن... سعی کردم دستاشو بردارم و هولش بدم ولی من فنچ تر از اونی بودم که زورم بهش برسه...کم اوردم و بیخیال شدم..کل صورتم داغ شده بود..قلبم مثل بیت میزد...هیچ صدایی جز صدای قلبمو نمیشنیدم..بوم بوم.بوم بوم..نبایدم صدایی میبود چون همه رو ما قفل شده بودن...وقتی فشار دستاش کم شد و ازاد شدم سریع از کافی شاپ زدم بیرون...
تو صداش و تو نگاهش نگرانی رو میشد خوند...گفت: مطمئنی الان میخوای بری خونه؟! وایسا یکم که حالت بهتر شد میریم... _ گفتم برسونم خونه .. بدون هیچ حرف دیگه ای راه افتاد...تو راه بهم قرص آرامبخش داد و یکم حالم بهتر شد..._ساینا؟! _چیه؟ _خوبی؟ _به تو ربطی نداره..سرشو انداخت پایین..بعد از یکم مکث دوباره گفت:ساینا؟! _چی؟ _ببخشید _حرف نزن _ساینا.. میخواست ادامه بده که یکم صدامو بردم بالا و گفتم: گفتم حرف نزن سینا..اون هم صداشو به اندازه من اورد بالا و گفت: باید بزنم..تو هم خوب گوش کن..به کسی در مورد این ماجرا نباید چیزی بگی..اوکی؟ سرمو تکون دادم و ادامه داد: امشب نمیتونی بخوابی..هم قرص آرامبخش و هم قرص خواب اور بهت میدم اگه حالت بد شد بخور..اوکی؟ _باشه.. _ساینا؟! _دیگه چی؟! _اگه نتونستی تحمل کنی فردا بهم زنگ بزن میریم دکتر.. بازم سرمو تکون دادم.. _درضمن..تا دوهفته نباید از خونه بری بیرون..کلاس هم میری با آژانس برو یا به خودم زنگ بزن میرسونمت.. از اون موقع تاحالا فقط الکی میگفتم باشه..دیگه نتونستم حرفمو بخورم...از ماشین پیاده شدم و گفتم: سینا قرار نیس دیگه همدیگه رو ببینیم..بای...سرشو گذاشت رو فرمون و منم رفتم تو خونه...تا شب از اتاقم بیرون نیومدم..ساعت 2 نصفه شب بود که بهم زنگ زد..خوابم نمیبرد...اونم میدونست خوابم نمیبره...وقتی زنگ زد بازم گریم گرفت ولی خفه گریه میکردم که مامان و بابا نشنون...گوشیو جواب دادم...نه اون حرفی میزد نه من..فقط سکــــــــــوت...بعد از دو دقیقه صدای نگرانش و باجذبش تو گوشم پیچید: ساینا خوبی؟!.. تصویر امروز تو مخم داشت اذیتم میکرد ولی نمیخواستم قرص بخورم..نمیخواستم بفهمه دارم گریه میکنم..-خوبم..سینا؟! - جون دلم نفسم؟ -بای واسه همیشه...منتظر جواب اون نشدم..
تماسو که قطع کردم بعدش سریع گوشیمو خاموش کردم...ساینا مطمئنی؟!ببین تویی که تو وجود منی و تو هیچ موقعی دست از سرم برنمیداری لعنتی برو گمشو نمیخووم صداتو بشنوم.. شاید بتونی سینا رو از خودت دور کنی ولی منو نمیتونی..میتونم..چجوری؟!..فکرمو بخون... ساینا دیوونه نشو دختر..پس چیکار کنم لعنتی تو بگو مگه وجدانم نیستی؟! وجدانتم مشاور خصوصیت که نیستم..دیگه از کلنجار رفتن با وجدانم خسته شدم و به هق هق افتادم..نمیدونم به خاطر اتفاق امروز بود یا دوری از سینا...سینا؟ .. ساینا مگه یادت نی واسه چی باهاش دوست شدی؟! واسه چی؟ میخواستی اذیتش کنی...وجدان جون چطور دلم میاد سینا رو اذیت کنم اخه؟!..خانومی؟ هیم؟نکنه عاشق شدی کلک...خر نشو وجدان جون؟هه منو عاشقی؟ پس چی؟ پس چرا الان داری گریه میکنی؟مثل اینکه من وجدانتمااا هرکیو خر کنی منو نمیتونی.تو که دختر قوی ای هستی مطمئنم به خاطر کتک کاری امروز اینجوری اشک نمیریزی..وجدان جون.قربونت برم.بیمار سکوتتم عزیزم بیشتر خفه شو...بیا.وقتی هم که داری بهش مشاوره میدی میگه خفه شو..ببین خفه شوووووووو...برو باو اصن قهرم..انقد با وجدانم کلنجار رفتم که خوابم برد...صبح از قیافه خودم جلوی آینه ترسیدم..موهای خرمایی صاف و خوشگلم مثل پشم گوسفند شده بودن...مماخمم که از زور گریه باد کرده بود..چشمای درشت و مشکیمم که به قول سینا سگ داره..سینا؟!با اوردن اسم سینا انگار یهو یه بار سنگین افتاد روم که نتونستم تحمل کنم و افتادم رو تختم...
دو هفته با همین وضع گذشت و دیگه تحمل نداشتم..گوشیمو روشن کردم..هیچ اس ام اسی نداشتم از طرف سینا...خیلی ناراحت شدم...ولی با این حال بازم بهش زنگ زدم... صدای خمارش تو گوشم پیچید: _بله؟_سلام...یه لحظه مکث کرد...معلوم بود خواب بود و بیدارش کردم.
دختر ساعت 4 نصف شبه میخوای خواب نباشه؟ اه باز سر و کله ی این وجدانه پیداش شد..میخواستم جواب وجدانمو بدم که سینا جواب داد:_ساینا خودتی؟! _اوهوم _خوبی؟ _اوهوم..تو خوبی؟!_ مگه میشه تو خوب باشی و من نباشم؟!ساینا آشتی؟! _سینا؟ _جونم؟_قول بده دیگه از این کارا نکنی.._چشــــــــــم .._قول؟؟_قــــــــــول..._سینا _جونم؟! _دوست دارم...چی؟خره چی گفتی؟..چیه؟خو گفتم دوسش دارم دیگه...ساینا مطمئنی دوسش داری؟..صداش دوباره منو از فکر کشید بیرون..-ساینا چی؟ -نشنیدی؟!-نه نه شنیدم ولی ..-ولی چی؟ -بعد از 5 ماه بهم گفتی دوست دارم..یه خورده تعجب کردم...ساینا؟ -جونم؟ صداشو حالت خمار کرد و اروم تو گوشی گفت : عاشختم منم با تقلید از خودش گفتم: منم همینطور..
چند ماه رو عالی باهم گذروندیم و عید هم گذشت و اردیبهشت بود..مثل همیشه شب قبل از خواب با هم حرف میزدیم...-ساینا من میخوام برم بیرون فعلا کاری نداری؟-سینا ساعت 2 نصفه شبه کجا این وقت شب؟! -خوابم نمیاد میخوام برم یه دوری بزنم - باش تو که در هر صورت کار خودتو میکنی..شب بخیر -شبت بخیر عزیزم..خوب بخوابی..
فردا هم توی مدرسه یه روز عادی دیگه رو داشتم... مبینا:سانی ؟ - جونم -امروز اگه دوست پسر قلچماقت گذاشت که یکم هم به ما برسی بیا بریم بیرون باشه؟ اخم نازی کردم و گفتم: دوست پسر من قلچماقه دیگه؟اره؟ _نه نه گوه خوردم دوست پسرت عشقه خوبه؟ -هوی چشا درویش اگه عشقه فقط واسه من عشقه -خب بابا..ساینا خاک تو سرت پسر به این خرپولیو نمیتونی تیغ بزنی؟! اگه من جای تو بودم الان ... نذاشتم حرفشو ادامه بده و گفتم : مبینا خفه شو دیگه اه...من مث تو نیستم...- اوکی بیخی ... میای امروز یا نه؟ - میام .. رفتم خونه و ساعت 4 بود که اماده شدم...یه تیپ معمولی زدم و رفتیم پارک...
تو پارک پدرام دوست سینا رو دیدم که باز داشت منو میپایید...رفتم و با عصابنیت بهش گفتم:پدرام چرا باز دنبال منی؟سینا چه گندی زده باز؟ چرا از ظهر تاحالا گوشیش خاموشه؟ چرا ...نذاشت حرفمو ادامه بدم و گفت : ساینا ابجی یه چی میگم فقط تورو خدا اروم باش...دلم ریخت...یعنی چی میخواد بگه؟چرا انقد پریشونه؟-واسه سینا اتفاقی افتاده؟! سرشو انداخت پایین و چیزی نگفت دوباره داد زدم: گفتم واسه سینا اتفاقی افتاده؟! _آروم باش توروخدا..راستش..راستش سینا دیشب تصادف کرد و الان تو کماست... دیگه صداشو نمیشنیدم..هیچ صدایی نمیشنیدم...پارک دور سرم میچرخید...چشمامو که باز کردم با مبینا و پدرام و بهار تو ماشین بودم..._پدرام؟پدرام سینا چی شده؟!پدرام میخوام ببینمش..پدرام منو ببر پیشش توروخدا..بقیه حرفام میون هق هقم گم شد...رفتیم بیمارستان ..مامانشم اونجا بود و داشت گریه میکرد.. اوه اوه ساینا خانوم گاوت زایید الانه که شل کنه تو صورتت..منتظر بودم مامانش بزنه که یهو در کمال ناباوری بغلم کرد..یه مامان جوون و خوشگل و سرحال...-ساینا خانوم تویی؟! -بله -ساینا دیدی چه بلایی سر پسرم اومد...دوباره اشک تو چشمام جمع شد...سینا 1 ماه تو کما بود ...خدا میدونه تو این یک ماه من چی کشیدم...میخواستم کار خودمو تموم کنم ولی نتونستم...بعد از یک ماه که بهوش اومد خداروشکر دیگه سالم سالم بود ولی...ولی دیگه مثل قبلنا نبود..بعد از اینکه مرخص شد تا دوهفته اصلا ندیدمش میگفت وقت ندارم و کلی بهونه دیگه...به گندکاری هاش بیشتر از من اهمیت میداد..دقیقا وقتی خیلی بهش نیاز داشتم محل نمیذاشت...بالاخره بعد از دو هفته رفتیم کافی شاپ...
_چطوری؟.. میخواستم بگم چطور میتونم خوب باشم؟میدونی تو این یک ماه چی کشیدم؟ ولی بازم چیزی نگفتم _خوبم..تو خوبی؟
-منم خوبم.اون دل سنگت برام تنگ نشده بود؟... دل سنگم؟این من بودم که یک ماه نبودم؟حالا به من میگی دلسنگ؟ -چرا ..تنگ شده بود... -چقدر سرسنگین و خشک شدی باهام -نه... -اسمش چیه؟! ابرومو بالا انداختم :-اسم کی؟! با پوزخند گفت : دوست پسر جدیدت...هه این پسر واقعا در مورد من چی فکر کرده؟یک ماه نمیدونه چه عذابی کشیدم..بعد هم که تا دوهفته اصن نگفت تو آدمی..حالا هم که زحمت کشیده اومده انقد تیکه بارم میکنه...دیگه نتونستم تحمل کنم و بلند شدم با اشکام که رو گونم میدرخشید تو چشماش زل زدم و گفتم: سینا یک ماه نبودی ..این یک ماه واسم یه عمر گذشت..نمیدونی چی میکشیدم..بعد هم که چشماتو باز کردی باز رفتی سراغ کارات و اصلا بهم محل نذاشتی دقیقا زمانی که فقط تو میتونستی آرومم کنی..حالا هم که اومدی داری انقد بهم تیکه میندازی...انقد بهم بی اعتمادی؟به اینکه دوستت دارم شک داری؟بعد هم مچ بندمو باز کردم و جای زخمی که اون موقع میخواستم رگمو بزنم ولی نتونستم کامل بزنم رو نشونش دادم..با دلخوری گفتم واست متاسفم و دویدم به سمت در که یهو دستمو از پشت کشید و افتادم تو بغلش و زود تر از اونی که بتونم عکس العمل نشون بدم سرمو گرفت بین دستاش و لبای داغشو گذاشت رو لبام..ساینا این چکار کرد؟پسره دیوونه تو کافی شاپ دارن همه نگاهمون میکنن... سعی کردم دستاشو بردارم و هولش بدم ولی من فنچ تر از اونی بودم که زورم بهش برسه...کم اوردم و بیخیال شدم..کل صورتم داغ شده بود..قلبم مثل بیت میزد...هیچ صدایی جز صدای قلبمو نمیشنیدم..بوم بوم.بوم بوم..نبایدم صدایی میبود چون همه رو ما قفل شده بودن...وقتی فشار دستاش کم شد و ازاد شدم سریع از کافی شاپ زدم بیرون...