اخطار‌های زیر رخ داد:
Warning [2] count(): Parameter must be an array or an object that implements Countable - Line: 865 - File: showthread.php PHP 7.4.33 (Linux)
File Line Function
/showthread.php 865 errorHandler->error




 


امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان نوای عشق

#1

  1. اواخر خرداد ماه بود تقریبا یک هفته به کنکور نسرین مانده بود نسرین این روز ها سخت مشغول خواندن درس بود و انتظار داشت کسی مزاحمش نشود. نوا داشت با لپ تاپش ور میرفت ک مادرشان هر دو یشان را صدا زد:نوا،نسرین بیاید دیگه غذا یخ کرد. نوا:چشم مامان اومدیم. و با نسرین به طبقه ی پایین رفتند داشتندسر میز ناهار مینشستند ک نوید برادرشان وارد شد.نوید یک پسر 26 ساله بود که برای ادامه تحصیل به امریکا رفته بود و در رشته ی پزشکی درس میخواند. او قد بلند و چهار شانه بود و موهای قهوه ای تییره داشت که با چشمان مشکی اش حسابی جور بود اجزای صورتش متناسب بود و در کل قیافه جذابی داشت . او تقریبا نیم ساعت قبل رسیده بود و از مادرش خواسته بود تا به نوا چیزی نگوید تا یکم با هم بحث کنند خانم اذینی اول کمی غر زده بود ولی بعد با اصرار نوید پذیرفته بود. نوا با تعجب و لکنت گفت:ت...تو...ک...کی... برگشتی؟!!!!! -:تقریبا نیم ساعتی میشه مگه متوجه نشدی؟ -:نه -:اوه بله شما انقدر در گیر کارای خودتی ک از برگشتن من خبر نداری. -:برو بابا حوصله نداریم خو حالا ببخشید متوجه نشدم. -:خوبه خوبه پیشرفت کردی حاضر جوابی هم میکنی. -:اینش به تو یکی نمیرسه در این هنگام خانم اذینی ک از بحث ان ها عصبانی شده بود گفت:نوید جان،نوا عزیزم خواهش میکنم دعوا نکنید چرا شما دو تا هی به هم دیگه میپرید اخه؟ نوا:مامان این خودش شروع کرد. نوید:نخیرم -:اره خودت شروع کردی -:باشه بابا حالا خواهر عزیز تر از جان اجازه میدی بشینیم یه تیکه کوفت کنیم؟ -:بله برادر عزیزم من کی باشم که بخوام بهت اجازه بدم؟ و هر دو با لبخندی که نشانه ی اتش بس بود سر جایشان نشستند و غذا خوردند در حین غذا خوردن خانم اذینی گفت:باباتون دو روز دیگه میاد. نوا:وای چه خبر خوبی!!! -:زنگ زدم تا زینت خانوم بیاد خونه رو تمیز کنیم. -:اه بازم خونه تکونی؟بابا خونه که تمیزه. -:نه عزیزم مرتب نیست خب بابات بعد از دو هفته میاد خونه باید همه چی از تمیزی برق بزنه نسرین:مامانم خانوم حالا نمیشد یه چند رو دیگه هم صبر میکردی من این کنکور لعنتی رو بدم؟ -:ما که به تو کاری نداریم -:اره کاری ندارین ولی این زینت خانوم هی میخواد بگه خانوم اینو چی کار کنم؟خانوم اونو چی کار کنم؟خانوم چه دخترای نازی دارین ماشاالله!!!!اعصاب ندارم اخه. -:خوبه حالا تو هم تو میشینی تو اتاقت درس میخونی دیگه تو چی کار به زینت خانوم داری؟ -:اره شمام بدون این که سر و صدایی راه بندازین خونه رو مرتب میکنین. -:خب نسرین ما سر و صدا نمیکنیم قبول؟؟؟ -:شما نمیکنین بچه اش چی؟؟؟ وای مامان من کلی درس دارم تو رو خدا درکم کنین. و با این حرف از روی صندلی بلند شد و به اتاقش رفت. نواگفت:مامان راست میگه دیگه سه چهار روز دیگه کنکور داره خب باید فضای ساکتی تو خونه باشه که بتونه تمرکز کنه. -:میگی چی کار کنم؟خونه رو نمیبینی چه قدر کثیفه؟ -:میگم کلید ویلا رو بده نوید و نسرین برن اونجا درس بخونن نوید هم اشکالای نسرین رو برطرف میکنه -:امروز چند شنبه اس؟ -:سه شنبه -:خب نسرین کی کنکور داره؟ -:شنبه -:یعنی این سه روز رو تنها برن شمال؟ -:اره نوید قبول میکنی؟ -:خوب اگه فقط این سه روز باشه اره هم حال و هوام عوض میشه هم کمکی هم به نسرین کردم. -:پس مامان باشه دیگه نه؟ -:خوب بابا باشه قبول. حالا برو به نسرین بگو اماده شه تا دو ساعت دیگه برن. -:خوب من رفتم. ***نوا با تقه ای بر در وارد شد و نسرین را دید ک روی تخت دراز کشیده و به سقف خیره شده است با امدن نوا ،نسرین ک متوجه اش شده بود گفت:میدونی نوا مغزم داره منفجر میشه. -:چرا؟ -:ای وای میگی چرا؟بابا ان قدر درس خوندم دیگه کلافه ام :پاشو یه ساک بردار واسه مسافرت سه روزه اماده شو. -:کجا؟من کنکور دارم. -:با نوید میری شمال -:واسه چی؟ اخه مامان با زینب خانوم قراره کار کنن مگه نشنیدی؟اونام که میدونی چه قدر با هم دیگه میخندن؟در ضمن اون پسرش حسین هم که ماشاالله کلی شلوغه -:اره -:خب پس پاشو دیگه زود باش -:باشه بابا نوید اماده اس؟ -:اره زود باش -:چشم شما برو اومدم -:باشه و نوا از اتاق خارج شد و به اتاق نوید رفت. نوید گفت:والا به ما ک نیومده استراحت کنیم باید24 ساعته خدمت خانوما باشیم. -:چی میگی تو واسه خودت نوید؟ -:چیه بهت بر خورد؟راست میگم دیگه -:نه خیر هیچم راست نمیگی -:چرا راست میگم اونجا که باید 24 ساعته پیش دخترا باشم اینجا هم که پیش شما. -:چی گفتی؟پیش دخترا؟اوه اوه اوه بزار به بابا بگم -:چی بگی؟ -:بگم با دخترا میگردی -:خوب بگو جرمه؟ -:نوید خیلی پررو شدی ها -:اره شدم -:رو که نیست -:پس چیه؟ -:اه هیچی بیخیال بابا -:حالا که کم اوردی به نسرین بگو من اماده ام -:کم خودت اوردی بیشعور -:إإإ نوا بی ادبم شدیا -:شدم که شدم به پای تو که نمیرسم -:باشه بابا زبون نریز سرم رفت برو به نسرین بگو من اماده ام -:چشم من رفتم نوا از اتاق نوید بیرون امد و به اتاق خود و نسرین رفت.در را باز کرد و در جا خشکش زد نسرین مقابل میز توالت نشسته بود و داشت ارایش میکرد.نواگفت:پاشو نسرین قرار نیست که بری عروسی!!! -:نوا یکم به خودم برسم روحیه ام عوض میشه. -:پاشو نوید منتظره روحیه ات بخوره تو فرق کله ی من -:ایشالله -:خیلی پررویی نسرین خیلی.حالا من ی چیزی گفتم تو باید تاییدش کنی؟ -:اره -:ایش پاشو دیگه اه حالمو به هم زدی -:رو من پمپاژ نکنیا -:اصلا از قصد روت پمپاژ میکنم پاشو دیگه -:باشه ونسرین از جلوی میز توالت کنار رفت و گفت:تیپم خوبه؟ نوا دقیقتر به نسرین خیره شد یک شلوار جین ابی رنگ و یک مانتوی کوتاه مشکی با شال مشکی و ارایش ملایم او را زیباتر کرده بود.بنابراین گفت:تو همیشه عالی بودی خواهری ولی الان خیلی زیبا تر شدی بدو که نوید اومد. -:باشه باشه چه قدر هولی؟ در این هنگام نوید در استانه در ظاهر شد اول کمی با تعجب به نسرین خیره شد و بعد اخم هایش رفت تو هم و گفت:زود اینا رو پاک میکنی نسرین:إ نوید چی چیو پاکش میکنی؟ -:نسرین شوخی میکردم چه زود باور میکنی. -:خیلی خلی اخه گفتم این حرفا به تو نمیاد. -:زبون نریز من تو ماشین منتظرتم. وبا این حرف به طرف پارکینگ رفت و سوار ماشین شد دقایقی بعد نوا،نسرین و خانم اذینی با ظرفی اب در دست به پارکینگ امدند نسرین سوار شد نوید در پارکینگ را با ریموت باز کرد و حتی اجازه خداحافظی به مادرش را هم نداد و پا یش را روی پدال گاز فشرد و با سرعت رفت نوا که حسابی جا خورده بود گفت:دیوونه!!!! خانم اذینی:این چرا اینجوری کرد؟ -:جو گرفتتش بیا زنگ بزن حسابی بهش دعوا کن. -:إ چرا باید دعواش کنم بچم رو؟ -:ای بابا بدهکارم شدیم هیچی بابا بیخیال. و به سمت خانه رفت بلافاصله بعد از رسیدن به اتاقش به نسرین زنگ زد:الو؟ -:بله؟ -:سلام -:سلام -:کجایین؟ -:انتظار داری کجا باشیم؟تو راهیم دیگه -:اخه با اون سرعتی ک اون دیوونه از پارکینگ اومد بیرون انتظار داشتم شمال باشین -:نخیر ما فعلا تو راهیم -:اون دیوونه داره چی کار میکنه؟ -:منظورت نوید هستش؟ -:به نظرت غیر از اون دیوونه ای هم وجود داره؟ -:آره -:کی؟ -:خب معلومه تو -:خیلی... -:خیلی چی؟ -:هیچی -:نه جان من چی؟ -:هیچی -:گفتم جان من -:بابا میخاستم بگم خیلی خری و گوشی را بلافاصله قطع کرد تا نسرین نتواند به او فحش بدهد. نوا صبح با صدای زینب خانوم از خواب بیدار شد:خانوم پاشین دیگه لنگ ظهره میخوام اتاقتون رو مرتب کنم. -:اخه جای دیگه ای نبود اول مرتب کنین؟ -:مادرتون گفتن میخوان وقتی نسرین خانوم برگشتن اتاقش مرتب باشه -:باشه چشم الان بلند میشم. و از روی تخت بلند شد مستقیم به طرف حمام رفت و بعد از دوش گرفتن لباس هایش را پوشید و به طرف اشپزخانه رفت. هیچ کس در اشپزخانه نبود ساعت را نگاه کرد ساعت 11 بود با خود گفت:وای یعنی من اینقدر خوابیدم؟ زود صبحانه اش را خورد و به طرف اتاقش رفت زینب خانوم داشت اتاقش را مرتب میکرد نوا گفت:زینب خانوم مادر من کجا رفتن؟ -:رفتند خرید -:خرید؟ -:بله -:پس بچه ها کجان؟ -:نازیلا خانوم رفتند کلاس طراحی نیلوفر هم رفت کلاس زبان نگین رو هم خانوم خودشون بردن. -:راستی پس حسین کجاس؟؟ -:اخه نسرین خانوم کنکور داشت بردمش خونه مامانم ک سر و صدا نکنه -:اهان پس چرا منو بیدار نکردند؟ -:گفتند اگه خواستید خودتون برید دیگه نخواستند بیدارتون کنند -:باشه.زینب خانوم؟ -:بله؟ -:کاری نداری؟اخه من حوصله ام سر میره -:نه خانوم کاری ندارم -:پس من اماده میشم که برم تو شهر یه دوری بزنم -:باشه پس واسه ناهار بیاین ها -:چشم نوا اماده شد یک مانتو کرمی که کوتاهی ان تا بالای زانوانش ببود و یک شلوار جین توسی رنک و یک شال قهوه ای سوئیچ را برداشت و به طرف ماشین رفت در را با ریموت باز کرد و ماشین را روشن کرده و به راه افتاد سر راه به دوستش کیانا زنگ زد:الو؟ -:سلام -:سلام کیانا خانوم -:علیک سلام نوا جان از این ورا؟ -:هیچ حاضر شو میام در خونتون -:-:کجا؟ -:بریم یه دور بزنیم منم خرید دارم -:باشه الان کجایی؟ -:نزدیک خونتون -:پس بیا منم الان اماده میشم -:باشه اومدم و گوشی را قطع کرد بعد از پنج دقیقه نوا به خانه ی کیانا رسید.کیانا با یک پسر بیرون امد.نوا از ماشین پیاده شد و به طرف کیانا رفت کیانا اورا در اغوش کشید و گفت:به نوا جون از این ورا؟ -:بهت میگم حالا بیا سوار شو و دست کیانا را کشید و به طرف ماشین برد هر دو سوار شدند کیانا گفت:چه خبرته؟ -:مرض -:إ بی ادب چته تو؟ -:هیچی بابا جلو اون پسره واجب بود این همه ادا بیای؟ -:کوفت -:إإإ به من میگه بی ادب خودش هر چی از دهنش در میاد میگه. -:اصلا خوشم میاد -:غلط کردی حالا اون شازده کی بود؟ -:می خوای کی باشه؟ -:چه میدونم -:حالا حدس بزن -:نامزدت -:برو گمشو نوا -:هان؟پس کیه؟ -:پسر عمه ام -:اها خونه شما چی کار میکرد؟ -:با بابام کار داشت.می خوای بگم چه کاری؟ -:زهر مار خیلی بدی -:نه به بدی تو -:کیانا بری رو اعصابم پیاده ات میکنم ها -:چه بهتر -:خیلی.... -:خیلی چی؟ -:هیچی -:اه باشه بابا بیخیال چه خبرا؟ -:سلامتی -:تونستی یه جا کار پیدا کنی؟ -:نه بابا هر چقدر میگردم پیدا نمیکنم -:اره منم همینجوری موندم -:بیخیال حالا کجا بریم؟ -:مثل این که تو به زنگ زدی گفتی بریم خرید حالا میگی کجا بریم؟ -:اره راس میگی یادم نبود -:خاک به سرم دیدی چی شد؟ -:نه چی شد؟ -:تو الزایمر گرفتی دیگه حالا من با توی فراموش کار چی کار کنم؟ -:کیانا بسه داری حرصم میدی کیانا با صدای بلند خندید و گفت:وای قیافت خیلی باحال میشه وقتی حرص میخوری -:درد بسه خب یکم خندیدی -:خب باشه.حالا چه خریدی داری؟ -:بابام میاد می خواد بیاد ایران -:مگه کجا بود؟ -:تایلند -:واسه چی رفته بود؟ -:به نظرت بابای من واسه چی میره خارج؟ -:چون کارش اینه -:خب پس واسه چی میپرسی؟ -:همین جوری -:خب رسیدیم پیاده شو -:باشه و کیانا در را باز کرده و پیاده شد نسترن هم بعد از پارک کردن ماشین پیاده شد و با کیانا وارد پاساژ شدند. نوا بعد از گشتن زیاد به کیانا گفت:به نظرت من چه جوری لباسی بخرم خوبه؟ -:خب چه کسایی رو دعوت کردین؟ -:کل فامیل -:کل فامیل؟ -:اره -:مطمئنی بابات از تایلند میاد؟ -:اره چه طور مگه؟ -:اخه کل فامیل انگار که از مکه میاد -:نه بابا چون سالگرد ازدواج بابا و مامان هم هستش به خاطر همین -:اها -:بله خب مخطلتین دیگه -:اره -:پس یک لباس سنگین رنگین میخوای -:اره دیگه چه قدر خنگی تو -:خنگ خودتی بیا این مغازه لباس مناسبی داره -:باشه با هم وارد مغازه ای شدند نوا یک کت و شلوار سفید رنگ که خیلی هم زیبا بود را انتخاب کرد و به اتاق پرو رفت تا بپوشد.لباس را پوشید وکیانا را صدا کرد کیانا با دیدن نوا سوتی کشید و گفت:به خیلی خوشگل شدی این خوبه. -:پس بخرمش؟ -:اره -:باشه برو بیرون لباس بپوشم بیام -:باشه من منتظرم و از اتاق پرو بیرون رفت.نوا هم لباسش را پوشید و بیرون امد لباس را روی پیشخوان گذاشت و به فروشنده گفت که لباس را میخرد فروشنده لباس را پیچید و نوا پول را حساب کرد و با کیانا از مغازه بیرون امدند.نوا گفت:وای ساعت2 بعد از ظهره الان مامان اینا نگران میشن -:مگه نمیدونستن؟ -:چرا ولی گفتن واسه ناهار بیا خونه خودشون هم رفته بودن خرید -:پس چه جوری بهت گفتن بیا خونه؟ -:زینب خانوم خونه بود اون گفت -:اها الان میری خونه؟ -:نه دیگه الان زنگ میزنم می گم ناهار منتظر من نباشن -:إ پس باشه زنگ بزن من این اطرافم -:باشه نوا به خانه زنگ زد و به مادرش اطلاع داد که ناهار را با کینا در رستوران می خورند و بعد گوشی را قطع کرد و با کیانا به رستورانی که در نزدیکی پاساژ بود رفتند. نوا و کیانا گوشه ای را انتخاب کردند و نشستند گارسون امد و منو را به انها داد کیانا و نوا غذایی را انتخاب کردند و گارسون غذا را بعد از 5 دقیقه روی میز گذاشت و رفت کیانا در حین خوردن غذا گفت:نمی خوای تعریف کنی؟ -:از چی؟ -:از همه چی -:چه طور؟ -:اخه خیلی تو فکری -:جدا؟ -:نه الکی گفتم -:کیانا خواهش میکنم -:چیه؟ -:هیچی -:پس چرا ان قدر غرقی؟ -:هیچی نیست داشتم فکر میکردم -:در موردِ؟ -:در مورد همه چی -:مثلا؟ -:مثلا این که داداشم از امریکا برگشته -:واقعا؟ -:اره -:چرا زودتر نگفتی؟ -:میخواستی چی کار کنی؟ -:خب بیایم واسه دیدنش -:کیانا پاک قاطی کردیا -:چرا؟ -:اخه میخوای داداش منو ببینی که چی بشه؟ -:لابد میخوام تورش کنم دیگه اصلا مگه باید همه چی رو به تو گفت؟ -:کیانا واقعا؟ -:چی واقعا؟ -:یعنی تو واقعا نوید رو دوس داری؟بهش علاقه داری؟ -:ایوای حالا بیا جمعش کن. نه بابا الکی الکی یه چیزی گفتم -:اه غلط کردی الکی گفتی -:چرا؟ -:اخه من دلمو صابون زده بودم که بهترین دوستم میشه زن داداشم -:اه اه اه چه قدر منحرفی تو -:منحرف خودتی بیشعور که بی خودی به ادم امیدواری میدی -:ای بابا من کی بهت امیدواری دادم؟ -:همین الان -:اقا اصلا غلط کردیم خوب شد؟ -:اره خیلی کیانا در حالی که دوغش را میخورد گفت:خیلی بدی -:عیب نداره کیانا رویش را به حالت ایش از نوا گرفت و گفت:حالا نوا جون غذاتو اگه خوردی تموم شد پاشو بریم -:من خوردم پاشو بریم و بعد از این که پول میز را حساب کردند با هم از رستوران خارج شدند نوا گفت:صبر کن من برم ماشین رو از پارکینگ بیارم بیرون -:باشه و نوا رفت که ماشین را بیاورد کیانا در فکر بود که صدای بوق ماشینی او را از جا پراند برگشت تا فحشش بدهد که نوا را پشت فرمان دید لبخندی زد و رفت تا سوار شود بعد از این که کیانا سوار ماشین شد نوا پایش را روی پدال گاز فشار داد و با سرعت رفت.کیانا که یکم ترسیده بود گفت:إ چی کار میکنی دیوونه؟ -:دیوونه خودتی چه قدر ترسویی تو -:ترسو خودتی -:پس چرا میگی یواش تر برم؟ -:محض احتیاط -:اها و از سرعتش کم کرد و گفت:خب کجا بریم؟ -:خونه دیگه باشه نمیای خونه ما؟ -:نه واسه چی بیام؟ -:بیا یکم با هم دیگه حال کنیم حوصلمون سر رفت -:نه دیگه باید برم خونه کلی کار دارم راستی فردا بیا باهم دیگه بریم چند جایی سر بزنیم شاید تونستیم یه جا شاغل شیم -:نمیتونم کیانا -:چرا؟ -:کلی کار داریم پس فردا بابام میاد کلی مهمون داریم -:باشه پس یعنی منم فردا نرم؟ -:نمیدونم اگه خواستی برو -:نه دیگه نمیرم صبر میکنم با هم دیگه بریم -:هر جور خودت راحتی تا خانه کیانا اینا دیگر حرفی بین کیانا و نوا رد و بدل نشد. نوا بعد از پیاده کردن کیانا به سوی خانه شان حرکت کرد تقریبا ساعت 4 بعد از ظهر بود که به خانه رسید زینب خانوم رفته بود و همه در خواب بودند ارام به سمت اتاقش رفت و بعد از تعویض لباس روی تختش ولو شد و خوابید. با صدای مادرش از خواب پرید:نوا....نوا پاشو دیگه -:جان؟ -:میگم پاشو شب شد -:ساعت چنده؟ -:ساعت 6 عصر -:یعنی من 2 ساعت خوابیدم؟ -:لابد خوابیدی دیگه پاشو بسه -:چشم واز تخت بلند شد خانم اذینی گفت:بیا پایین چایی دم کردم -:باشه شما برو اومدم -:خانوم اذینی از اتاق بیرون رفت نوا دست و صورتش را شست و به طبقه ی پایین رفت مادرش در اشپزخانه انتظار اورا میکشید نوا صندلی را عقب کشید و نشست مادرش دو فنجان چایی برای خودشان ریخت و پشت میز نشست و گفت:خب کجا رفته بودی؟ -:رفته بودم خرید -:کدوم ور؟من که ندیدمت!!! -:پاساژدرنا -:اهان ما رفته بودیم همون جای همیشگی -:نه من چون این دفعه با کیانا رفتم دیگه نرفتم اونجا -:حالا چی خریدی؟ -:نمیگم که -:لوس نشو -:باشه برم بیارم؟ -:نه برو بپوش بیا ببینم -نوا چشمی زیر لب گفت و به طرف اتاقش رفت .کت و شلوار را پوشید و به طبقه ی پایین برگشت مادرش با دیدن او گفت:وای نوا چه خوشگل شدی -:مثل این که خوشگل بودمــــــــــــــــــــا -:خب اون که بله -:برم لباسم رو عوض کنم؟ -:نه حالا یه چرخی بزن کامل ببینمت نوا چرخی زد و خانم اذینی گفت:برو عوض کن -:چشم وراهی اتاقش شد نوا بعد از عوض کردن لباس به طبقه ی پایین برگشت خانوم اذینی داشت در یخچال دنبال چیزی میگشت که نوا گفت:مامان نازیلا و نیلوفر و نگین کجان؟ -:نازیلا تو اتاقشه نیلوفر و نگین هم رفتن خونه خالت -: کی میان؟ -:نمیدونم یه ساعت پیش رفتن -:باکی میان؟ -:رفتنی که خودم بردمشون -:پس من میرم میارمشون -:باشه -:الان برم؟ -:نه بابا تازه یک ساعته رفتن ساعت 7 میری دنبالشون -:باشه کاری نداری؟ -:نه -:پس من رفتم بالا -:باشه برو نوا تا به اتاقش رسید موبایلش را برداشت و برای نسرین اس فرستاد بعد از 5 دقیقه نسرین اس داد که چی شده؟؟ -:باید چیزی باشه -:نه چه خبر؟ -:سلامتی اونجا چه خبر؟ -:هیچی دارم درس میخونم -:نوید کجاست؟ -:رفته کنار دریا -:بد که نمیگذره؟ نه فردا میایم دیگه ؟؟؟ -:اره -:کاری نداری؟ -:نه خداحافظ -:باشه بای نوا بعد از خواندن اس نسرین لباس پوشید و به طبقه ی پایین رفت هنوز نیم ساعتی تا ساعت 7 مانده بود مادرش با دیدن او گفت:کجا؟ -:دارم میرم خونه خاله -:هنوز که 7 نشده -:عیب نداره تا برم اونجا 7 شد -:باشه زود بیای ها -:چشم کاری نداری؟ -:نه خداحافظ -:خداحافظ نوا در را باریموت باز کرد سوار ماشین مدل بالایش شد و ماشین را روشن کرد و از خانه بیرون رفت بعد از 20 دقیقه به خانه ی خاله رسید ماشین را پارک کرد زنگ را فشرد و منتظر ماند صدای خاله از پشت ایفون امد:کیه؟ -:منم خاله جون -:بیا تو خاله در با صدای تیکی باز شد نوا وارد خانه شد و فاصله ی حیاط تا راهرو را دوید در را گشود و وارد خانه شد و با صدای بلند گفت:سلام صدای پسر خاله اش را شنید که گفت:سلام بر نوا خانوم چه خبر از این ورا؟راه گم کردی؟؟ -:نخیر اومدم خونه خالم -:میدونم اومدی خونه خالت -:پس واسه چی چرت و پرت میگی؟؟ -:همین جوری -:کیوان خدا به داد زنت برسه -:منظورت که مهشید نیست؟؟ -:مگه غیر اون زن دیگه ای هم داری؟؟؟؟ -:خب نه -:پس چی؟ -:هیچی بیا تو چرا دم در وایستادی؟مامان تو پذیرایی منتظرته -:اخه میزاری بیام تو؟اینجا منو سر پا نگه داشتی هی داری باهام جر و بحث میکنی -:باشه بابا حرص نخور واسه پوستت خوب نیس بیا تو نوا زیر لب فحش داد و به داخل خانه رفت خاله بادیدن نوا گفت:سلام نوا جان از این ورا؟؟ -:سلام خاله جون خوبین؟؟ -:مرسی عزیزم چرا نمیشینی؟ -:مرسی خاله جون اینجوری راحت ترم به نیلوفر و نگین بیان بریم -:وا کجا؟تو که الان رسیدی؟؟ -:نه دیگه مامان گفت زود بیایم در این هنگام کیوان هم گفت:بیخوی اصرار نکن نوا زنگ زدم به خاله گفتم اونم بیاد -:اخه اون گفت میاد؟ -:اره راضیش کردم -:باشه پس زنگ بزن مهشید هم بیاد -:چی کار به مهشید داری؟ -:عروس خالمه -:عروس خالتهِ که عروس خالتهِ -:کیوان اذیت نکن زنگ نزنی خودم میزنم ها -:باشه تو بشین من الان زنگ میزنم -:راستی نیلوفر و نگین کجا هستند؟ -:تو اتق کتایونند -:إ میتونم برم پیششون؟ -:اره راحت باش نوا به طرف طبقه ی بالا به راه افتاد و جلوی اتاق کتایون ایستاد و در زد کتایون گفت:بله؟ -:کتی جون میتونم بیام؟ کتایون در را باز کرد و پرید بغل نوا و گفت:وای نوا کی اومدی؟ -:الان و کتایون رو از خود جدا کرد و گفت:میزاری بیام تو؟؟ -:اره -:پس از جلوی در بیا اینور کتایون که تازه فهمیده بود جلوی در را گرفته است کنار رفت و اجازه داد که نوا وارد اتاقش شود نوا با تعجب به اتاق نگاه کرد و داخل اتاق فقط نیلوفر را دید برای همین گفت:پس نگین کو؟ -:تو اتاق کاوه اس -:چی کار میکردین؟ -:هیچ داشتیم تو اینترنت میگشتیم -:میتونم برم پیش کاوه؟ -:اره برو نگین هم پیششه نوا از اتاق کتایون بیرون امد و به طرف اتاق کاوه رفت تقه ای بر در زد و رفت تو. همین که در را باز کرد نگین پرید بغلش و گفت:سلام ابجی جونم -:سلام و بعد هم کاوه سلام کرد:سلام کاوه یک پسر 20 ساله بود و 2 سال از نوا کوچکتر بود که تازه در کنکور قبول شده بود و در رشته پزشکی تحصیل میکرد -:سلام کاوه خوبی؟با این وروجک چی کار میکنی؟؟؟ -:مرسی خوبم وروجک هم زیاد شیطونی نمیکنه ساکت بود -:إ تعجب کردم -:چرا؟ -:اخه این که تو خونه ساکت نمیشینه همه جا رو میریزه به هم -:نه اینجا که دختر خوبی بوده نگین پرید رو ی تخت و گفت:با کاوه جون خیلی بازی کردیم ان قدر تو کامپیوترش بازی داشت که نگو کاوه خندید و رو به نگین گفت:دختر خوب مگه نگفتم از روی تخت بیا پایین؟؟؟ -:إ باشه نوا روی تخت نشست و رو به کاوه گفت:با درسا چی کار میکنی؟؟ -:می خونیم دیگه -:از رشتت راضی هستی؟ -:اره خیلی -:کی مطب میزنی اقای دکتر؟؟؟ -:دختر خاله تازه من ترم سومم چه زود شدم اقای دکتر؟؟!!!! -:خب بالاخره که میشی -:حالا کو تا اون وقت؟؟ -:نترس تا چشم به هم بزنی گذشته در همین هنگام گوشی نوا زنگ زد نوا به گوشی نگاه کرد و نام مادرش را دید که بر صفحه خودنمایی میکند ببخشیدی گفت و از اتاق خارج شد: الو؟؟ -:سلام -:سلام مامان جان -:نمیاین؟؟ -:چرا ولی خاله نمیزاره -:اره کیوان هم به من گفت بیام اونجا -:خب میاین؟ -:اخه زنگ زدم اژانس وسیله نیست -:باشه من می ام دنبالتون -:باشه ما اماده ایم -:اومدم گوشی را قطع کرد و به اتاق کاوه رفت کیفش را برداشت و از پله ها پایین رفت به طرف اشپزخانه رفت و رو به خاله اش گفت:خاله شبناز؟؟؟؟ -:جانم خاله؟؟ -:من میرم مامان رو بیارم -:کیوان داره میره مهشید رو بیاره تو هم باهاش برو -:چشم کیوان کجاست؟؟ -:تو اتاقشه -:چشم من تو حیاط منتظرم -:باشه نوا به طرف حیاط رفت و منتظر کیوان شد کیوان بعد از 5 دقیقه امد و در را باز کرد و سوار ماشین شد نوا هم در جلو را باز کرد و سوار شد کیوان اهنگ ملایمی در پخش گذاشت و به طرف خانه مهشید به راه افتاد جلوی خانه مهشید نگه داشت و گوشی اش را در اورد و به مهشید زنگ زد:الو؟ -:..... -:اره دم درم -:.... -:باشه بیا گوشی را قطع کرد و رو به نوا گفت:پاشو برو صندلی عقب -:چرا؟؟ -:الان زنم میاد بشینه کنارم -:خب اون بشینه عقب من دوس دارم بشینم جلو -:میگم پاشو برو عقب مهشید غر نزنه نوا زیر لب گفت زن ذلیل و با اکراه روی صندلی عقب نشست بعد از دقایقی مهشید از خانه خارج شد کیوان هم با دیدن او پیاده شد و در جلو را برای او باز کرد مهشید بعد از نشستن به عقب برگشت و گفت:سلام نوا جون چه خبرا؟خوبی؟ -:مرسی مهشید تو خوبی؟ -:ای شکر خدا -:چه قدر طول کشید داشتی چی کار میکردی؟ -:اماده میشدم باید چی کار میکردم؟ -:هیچی فقط خیلی طول کشید -:اره همه میگن من همیشه طولش میدم کیانا چی کار میکنه؟ مهشید و نوا و کیانا از دبیرستان تا دانشگاه با هم هم کلاس بودند و هر سه دوست صمیمی بودند کیوان هم چند باری مهشید را با نوا دیده بود و از او خوشش امده بود و با هم نامزد شده بودند و قرار بود بعد از مدتی نامزدی با هم ازدواج کنند نوا جواب داد:اونم خوبه صبح با هم بودیم -:إ بیشعورا چرا منو خبر نکردین؟حالا کجا رفته بودین؟؟ -:رفته بودیم خرید بیشعور هم خودتی ما که عین تو نیستیم زود قاطی مرغا شیم -:صبر کن عجله نکن نوبت تو هم میشه -:حالا کو تا اون وقت؟؟؟ -:نترس می گذره -:پر رو نشو دیگه -:خب تا رسیدن به خانه هیچ کدام حرفی نزدند کیوان جلوی خانه اقای اذینی پارک کرد و رو به نوا گفت:برو خاله اینا رو صدا کن بیان -:باشه نوا از ماشین پیاده شد زنگ را فشرد و منتظر ماند خانم اذینی از ان طرف ایفون جواب داد:کیه؟؟ -:مامان منم بیا کیوان جلو دره -:باشه اومدیم دقایقی بعد خانم اذینی با نازیلا از خانه خارج شدندو سوار ماشین شدند کیوان و مهشید سلام و احوال پرسی کردند و تا خانه خاله شبناز سکوت در ماشین بر قرار شد کیوان ماشین را جلوی خانه شان پارک کرد. همه از ماشین پیاده شدند کیوان کلید را به در انداخت و در را باز کرد خاله شبناز برای استقبال به حیاط امده بود تا خانم اذینی را دید او را در اغوش کشید و گفت:سلام شبنم جان خوش اومدی -:سلام شبناز جان مرسی -:خاله شبناز با همه احوال پرسی کرد و همه را به خانه دعوت کرد نوا و مهشید تا موقع شام با هم دیگر نشسته بودند و داشتند در مورد کار و رشته تحصیلی و چیز های دیگر بحث میکردند که خاله شبناز ان ها را برای خوردن شام صدا زد مهشید و نوا برای خوردن شام به اشپزخانه رفتند و بعد از خوردن شام ظرف ها را شستند بعد از کمی نشستن خانم اذینی گفت:نوا جان پاشو حاضر شو دیگه بریم فردا کلی کار داریم -:باشه مامان جان از ان طرف خاله شبناز گفت:کجا حالا زود نیست؟ما که تازه شام خوردیم -:نه دیگه شبناز جان بهتره بریم و با این حرف بلند شد نوا بعد از رسیدن به خانه به سمت اتاقش رفت و تا سرش به بالش رسید زود خوابش برد. ظهر ساعت 12 بود که نوا احساس کرد چیزی روی شکمش فرود امد ناگهان از خواب پرید و صدرا پسر دختر عمویش را دید که دارد به او میخندد نوا عصبی شد و صدرا را از روی تخت پرت کرد پاییندر همین هنگام در باز شد و سودا دختر عمویش وارد شد سودا با دیدن نوا که صدرا را روی زمین پرت کرد گفت:چی کار میکنی دیوونه؟بچمه ها -:برو گمشو سر صبحی اومدی منو از خواب بیدار کردی -:من کی بیدارت کردم؟؟؟ -:تو نه جناب صدرا بیدار کردند سودا خندید و با خنده اش دندان های سفید و مرتب خود را به نمایش گذاشت و گفت:خوب کاری کرده بسه پاشو دیگه چه قدر می خوابی تو؟؟؟ -:تو هم اگه مثل من ساعت 2 شب خوابیده بودی الان بیدار نمیشدی -:مگه مرض دارم داشتی که دیشب تا ساعت 2 بیدار بودی؟؟؟ -:نخیر رفته بودیم خونه خاله -:برا چی؟؟؟ -:رفته بودیم شام -:خب پاشو بیا صبحانه ات رو بخور -:باشه تو گمشو بیرون -:بی ادب و با این حرف از اتاق بیرون رفت نوا بعد از رفتن سودا بلند شد و به طرف حمام رفت دوش گرفت ولباس هایش را پوشید و به طبقه ی پایین رفت همه صبحانه رو خورده بودند جز او .پشت میز نشست و صبحانه اش را خورد در حین خوردند صبحانه صدرا پیدایش شد با دای کودکانه اش گفت:سلام نوا جون -:سلام عزیزم خوبی؟؟؟ -:نه قهرم باهات -:إ چرا؟؟؟ -:تو منو پرت کردی پایین نزدیک بود کمرم بشکنه نوا با صدای بلند خندید و گفت:الهی قربونت برم من،بیا ببینم بغلم صدرا به اغوش او پرید و نوا گفت:مامان اینا کجان؟؟؟ -:با زنعمو تو حیاطه -:باشه بیا بریم حیاط و به طرف حیاط رفتند خانم اذینی و سودا روی صندلی های کنار باغچه نشسته بودند و داشتند قهوه میخوردند نوا بادیدن انها سلام کرد سودا که گرم صحبت با خانم اذینی بود صحبتش را قطع کرد و به سوی نوا برگشت و گفت:بَه سلام نوا خانوم بالاخره بیدار شدی؟؟؟ -:بیدار بودم -:بله تابلو بود -:بسه دیگه میزاری بشینم یا نه؟؟؟ -:اره مگه جلوتو گرفتم بیا بشین نوا صدرا را به طرف سودا گرفت و نشست نوا بعد از نشستن یکی از قهوه هارا از سینی برداشت و به لبش نزدیک کرد و کمی از قهوه اش را خورد در همین حین از مادرش پرسید:بچه ها کجان؟؟؟ -:نازیلا رفته طراحی نیلوفر هم زبان نگین هم خونه دوستشه -:کدوم دوستش؟؟؟ -:خونه پارمیس -:کی میاد؟؟؟ -:زنگ زدم بیاد الاناس که پیداش شه در همین هنگام در خانه به صدا در امد نوا به طرف در دوید و در را باز کرد نگین به همراه یک پسر دم در بودند نگین تا نوا را دید پرید بغلش و گفت:ابجی جونم نوا زیر چشمی پسر را بررسی کرد یک پسر تقریبا 25،26 ساله موهای مشکی داشت که به طرف راست شانه زده بود پیراهن سفید با یقه ی مشکی و شلوار جین مشکی که او را خیلی زیبا تر کرده بود داشت.نوا بعد از بررسی کامل نگاهش را بالا اورد و چشمش به چشمان پسره افتاد که داشت او را با دقت بررسی میکرد نوا تازه متوجه لباس خود شد که یک شلوار جین ابی و تاپ صورتی پوشیده بود و موهای مشکی خود را روی شانه هایش ریخته بود شد زود خود را جمع و جور کرد و تک سرفه ای کرد که باعث شد پسر به خود بیاید و او نیز خود را جمع و جور کند نگین از فرصت استفاده کرد و گفت:ابجی ایشون امیر مسعود برادر پارمیس هستش که منو رسوند نوا رو به پسر کرد و گفت:خیلی ممنون لطف کردید و نگین را روی زمین گذاشت تا برود احسان گلویش را صاف کرد و گفت:خواهش میکنم -:بفرمایید تو -:نه دیگه مزاحم نمیشم احسان با گفتن این حرف به سمت ماشینش رفت و سوار شد ماشین را روشن کرد و برای نوا بوقی زد و رفت نوا در را بست و به طرف مادر و دختر عمویش رفت سودا با دیدن نوا گفت:کی بود؟؟؟ -:احسان برادر پارمیس خانم اذینی گفت:چرا نگفتی بیاد تو؟؟؟ -:گفتم نیومد(و رو به سودا گفتSmileراستی تو نمیخوای بری خونتون؟؟؟؟ -:نه اومدم ناهار خونه عموم به تو چه؟؟؟ -:پس اون شوهرت کجاست؟؟؟ -:سر کار -:إإإإ گذاشتیش سر کار؟؟؟ -:نوا به خدا میزنم لهت میکنما و با این حرف از روی صندلی بلند شد نوا بادیدن عکس العمل او به تندی از جا برخواست و به طرف خانه دوید کمی که دویدند سودا او را گرفت و دو تا نیشگون ازش گرفتنوا جیغ زد:چیکار میکنی روانی؟؟؟دردم گرفت ولم کن -:دفعه ی اخرت باشه که همچین حرفی میزنی ها -:باشه ولم کن سودا او را ول کرد و به طرف اشپزخانه رفت نوا هم به طرف اتاقش رفت چون صبحانه را ساعت 12 خورده بود میل به ناهار نداشت برای همین وقتی که خانم اذینی اورا برای ناهار صدا زد او گفت که ناهار نمی خورد و در اتاقش خود را با لپ تاپش سرگرم کرد ساعت 4 بعد از ظهر بود نوا و سودا در اتاق نوا نشسته بودند و داشتند فیلم میدیدند که زنگ خانه به صدا در امد نوا در اتاقش را گشود و به طرف ایفون رفت:بله؟؟؟ صدای زنی در گوشی پیچید:خانم به خدا محتاجم بچه هام گشنه ان یه کمی پول دارین؟؟؟ -:بله یه لحظه نوا اندکی پول برداشت و به طرف حیاط رفت تا در را باز کرد نسرین خود را به بغل نوا انداخت نوا که جا خورده بود گفت:إ تویی؟؟؟بابا فکر کردم یه زنه -:نه بابا صدام رو عوض کردم -:اخه میگم هر چقدر تو ایفون دنبال تصویر گشتم نبود؟؟؟!!!!! -:بله چی فکر کردی خودمو قایم کرده بودم تا نبینی منو -:نوید کجاس؟؟؟؟ -:الان میاد داشت با پسر همسایه حرف میزد -:اها بیا تو در همین هنگام نوید هم امد با نوا روبوسی کرد و گفت:احوال ابجی خانوم؟؟؟ -:خوبم تو خوبی؟؟؟ -:اره باهم به داخل خانه رفتند خانم اذینی و نیلوفر و نگین در خواب بودند ولی نازیلا که بیدار بود با سر و صدای ان ها بیرون امد و به محض دیدن نوید و نسرین جیغ خفیفی کشید که باعث شد سودا هم از اتاق خارج شود نوید که جوگیر شده بود رو به همه تعظیم کرد و گفت:خواهش میکنم من متعلق به همه ی شمام -:گمشو برو چه زود هم جوگیر میشه -:باشه من میرم تو اتاقم مزاحم نشید خواهشا و با این حرف به طرف اتاقش رفت نوا و نسرین و سودا هم داخل اتاق نوا و نسرین شدندنسرین به محض وارد شدن گفت:اخیش و خود را روی تخت پرت کرد نوا گفت:چیه بهت خوش نگذشته که میگی اخیش؟؟؟ -:چرا ولی فقط درس خوندن بود و درس خوندن سودا:کسی که کنکور میده بایدم درس بخونه -:بابا من وقتی تو خونه بودم تا اون حد درس نمیخوندم -:چرا مگه چه جوری درس میخوندی؟؟؟؟ -:بابا این نوید مگه میزاشت نفس بکشم هر روز بیش تر از 10 ساعت درس میخوندم بابا منم ادمم همین جوری درس میخونه که الانم معدل الف میاره دیگه اه اه اه -:غر نزن بسه -:راستی سودا چه عجب اومدی خونه ما؟؟؟ -:همین جوری -:بچت کو؟؟؟ -:بچم اسم داره تو اتاق نگین ایناس -:سر و صداش نمیاد؟؟؟ -:خوابیدن دیگه -:اها نوا گفت:برو یه دوش بگیر نسرین:باشه و با این حرف بلند شد و به سمت حمام رفت در همین هنگام در باز شد و صدرا هم به داخل اتاق امد سودا گفت:بیدار شدی مامانی؟؟؟ -:اره نمیریم خونه؟؟؟ -:چرا میریم حوصلت سر رفت؟؟؟؟ -:اره همشون خوابیدن -:باشه الان میریم -:همین الان پاشو سودا که میدانست اگر به حرف درا عمل نکند جیغ و داد و بیداد میکند بلند شد و مانتو وروسریش را پوشید نوا گفت:راس راسی داری میری؟؟؟بابا یکم می موندی -:نه دیگه از صبح اینجام صدرا حوصلش سر رفت -:باشه پس ، فردا که میای؟؟ -:اره میام نوا سودا را تا دم در حیاط همراهی کرد و به طرف اتاقش بازگشت نسرین از حمام بیرون امده بود و داشت موهایش را خشک میکرد با امدن نوا گفت:سودا رفت؟؟؟ -:اره -:واسه چی اومده بود؟؟؟ -:نمی دو نم فکر کنم همین جوری -:همین جوری نمیاد لابد یه چیزی شده که اومده -:نمیدونم به من که چیزی نگفت -:لابد به مامان گفته ازش بپرس به منم بگو -:فضول -:اره فضولم الانم دارم هلاک میشم نوا خندید و گفت:خوبه که باور داری -:اره باور دارم نسرین که موهایش را خشک کرده بود با کش بالای سرش بست و گفت:اخیش دیوونه شدم از دست نوید -:چرا؟؟ -:فقط شبا میتونستم استراحت کنم ما بقی وقتا فقط درس بود و درس منم اگه عین اون میخوندم مثل اون الان تو امریکا ادامه تحصیل میدادم شبا با هم میرفتیم کنار دریا صبح ها هم یه چیزیش میشد خودش میرفت دریا کنار یه بار دیدمش ان قدر تو فکر بود که نگو -:مگه نمیگی درس میخوندم چه جوری دیدیش؟؟؟ -:بابا از تو اتاق ساحل پیداس هادیدم رو شن ها دراز کشیده واشت فکر میکرد اصلا تو یه دنیای دیگه بود -:رفتی کنارش؟؟؟ -:اره یه چیزایی هم بهم گفت -:چی گفت؟؟؟ -:نمیگم که -:إ دیگه بدجنس نشو -:به من میگی فضول خودت از منم فضول تری نوا:اره اصلا منم فضولم بگو دیگه -:باشه صبر کن نسرینشوار را در کمد گذاشت موهایش را با کلیپس بالای سرش جمع کرد و روی تخت کنار نوا نشست نوا گفت:بگو دیگه دارم میمیرم از فضولی -:از قرار معلوم داداش ما مجنون شده با این حرف نسرین نوا با صدای بلند زد زیر خنده نسرین که عصبانی شده بود گفت:کوفت نمیگم -:تو رو خدا بگو اخه این چیزا به نوید نمیاد حالا زنداداش ما کیه؟؟؟ -:عزیزم ایرانی نیستش خارجیه -:إ کیه؟؟؟ -:اسمش لیندا سیلوا(linda silva)هستش -:واقعا؟؟کجا باهم اشنا شدن؟؟؟ -:تو دانشگاه دیگه -:از کی این داداش ما دل داده به لیندا خانوم؟؟؟ -:تقریبا یه سالی میشه -:یک سالِ اون وقت نوید از ما پنهون کرده؟؟؟ -:اره بیشعور، تازه نوا؟؟؟ -:هان؟؟؟ -:این لیندا به خاطر نوید فارسی هم یاد گرفته -:از کجا؟؟؟رفته کلاساش؟؟ -:نه بابا نوید بهش یاد میده -:إ چه جالب بابا اینا لیلی و مجنون بودن و نمیدونستیم -:اره -:خب من میرم اتاق نوید -:إ واسه چی؟؟؟ -:کار دارم باهاش نوا از اتاقش خارج شد به سمت اتاق نوید رفت در زد ولی جوابی نشنید به همین خاطر در را باز کرد و به داخل رفت نوید پشت لپ تابش نشسته بود و حواسش به جاهای دیگه نبود نوا به طرف نوید رفت و گفت:هوی کجایی؟؟؟ نوید که یهو او را دیده بود هول شد و گفت:مرض مگه بهت یاد ندادن در بزنی؟؟؟ -:چرا زدم ولی خان داداش انگار حواست نبود پیش نوید رفت و کنارش روی تخت نشست و گفت:با کی داشتی چت میکردی کلک؟؟؟ نوید:چت چیه؟؟؟چرا الکی یه چیزی میگی؟؟؟ -:ببین نوید نگو که با لیندا حرف نمیزدی که اصلا باورم نمیشه -:لیندا کیه؟؟؟ نوا یک لبخند شیطانی زد و گفت:نوید خودتو نزن به کوچه رضا چپ که اصلا خوشم نمیاد نوید سرش را خاراند و گفت:خب میدونم نسرین دهن لق همه چی رو گذاشته کف دستت اره داشتم باهاش چت میکردم -:افرین عین بچه ادم اینو میتونستی بهم بگی ولی نگفتی -:خب تو که فهمیدی -:باشه از مجازاتت چشم میپوشم(یکم مکث)راستی نوید؟؟؟ -:هان؟؟؟ -:از لیندا عکس داری؟؟؟ -:میخوای چی کار؟؟؟ -:میخوام زن داداشم رو ببینم -:اره صبر کن نوید یک پوشه را باز کرد داخل پوشه پر بود از عکس های دو نفره که لیندا و نوید با هم گرفته بودند لیندا یک دختر زیبا بود بینی قلمی پوست سفید موهای قهوه ای روشن چشمان درشت و قهوه ای رنگ و لبانش کوچک بود کلا قیافه ی خوبی داشت نوا بعد از دیدن عکس گفت:نوید این چه خوشگله؟؟ -:این اسم داره اسمش هم لینداس -:خب باشه بابا حالا کی با هم ازدواج میکنین؟؟؟ -:خیلی پر رویی نوا -:اخی خجالت کشیدی؟؟؟ -:به تو چه -:این یعنی این که خجالت کشیدی خب جواب سوالم رو بده -:نمیدونم -:یعنی چی؟؟ -:یعنی چی نداره نمیدونم مامان اینا قبولش کنن یا نه -:قبول میکنن -:از کجا معلوم؟؟؟ -:من باهاش حرف میزنم -:می خوای چی بگی نوا؟؟؟ -:یه چیزی میگم دیگه -:باشه نوا یکم دیگر در اتاق نوید ماند و بعد به اتاق خودش رفت. نوا: صبح با صدای گوشی ام از خواب بیدار شدم با یدن اسم کیانا که روی صفحه خود نمایی میکرد عصبی شدم نوار سبز رنگ رو کشیدم و جواب دادم:ای کوفت،ای درد،ای مرض،الهی بمیری... -:استوپ کن اقا استوپ کن -:درد بی درمون صد بار نگفتم صبح زود به من زنگ نزن؟؟؟ -:مگه امروز شما مهمون ندارین؟؟ -:خب داشته باشیم به من چه؟؟؟ -:نوا مگه نمیخوای اماده شی؟؟؟ -:چرا ولی به این زودی؟؟؟ -:تا تو اماده شی عصر شده ها -:باشه بای -:میام خونتون بای به ساعت نگاه کردم تازه ساعت 9 صبح بود نسرین هنوز خواب بود خواستم بخوابم ولی دیدم خوابم نمیاد رفتم حموم دوش گرفتم لباسام رو پوشیدم و رفتم پایین نسرن هم پایین بود از اشپزخانه صدا میومد به طرف اشپزخانه رفتم بابا پشت میز نشسته بود و داشت صبحونه میخورد با دیدن بابا جیغی از خوشحالی کشیدم و پریدم بغلش بابا از پشت میز بلند شد و منو بغل کرد گفتم:بابا کی اومدی؟؟؟ -:یه نیم ساعتی میشه نشستم پشت میز و با بابا بحونه خوردم صبحونه که تموم شد بابا به اتاقش رفت تا استراحت کنه مامان هم که وقت ارایشگاه داشت نازیلا و نیلوفر و نگین هم که پاشدن برن اتاقشون نوید هم داشت واسه خودش ول میچرخید دست نسرین رو گرفتم و رفتیم تو اتاقمون نسرین رفت دوش بگیره منم نشستم رو تخت خدمتکار ها اومده بودن تا کار ها رو انجام بدن مامان هم که ارایشگاه بود بلند شدم تا منم اماده شم صدای ایفون بلند شد از اتاقم اومدم بیرون و به طرف ایفون رفتم با دیدن عکس کیانا دکمه رو زدم و برگشتم تو اتاقم داشتم وسایل ارایش کردن موهام رو از کمد در میاوردم بیرون که کیانا اومد تو اتاقم تا دیدمش بهش توپیدم:باز تو عین خر سرتو انداختی اومدی تو؟؟؟ کیانا:مرسی منم خوبم تو خوبی؟؟ با این حرفش خندیدم و گفتم:خب بس که عین خری -:ان قدر به من نگو خر إ -:خب تو عین این خر ها رفتار نکن منم نگم خر -:باز گفت خر چند بار بهت بگم نگو خر -:اه باشه سرم رفت خودشو انداخت رو تخت گفتم:هوی چته تختم شکست بلند شد مانتو و شالش رو در اورد اومد کنارم گوشم رو گرفت و گفت:باز تو بی ادب شدی؟؟؟ -:نکن کیانا دردم میاد ولم کن عقده ای ولم کرد خندید و گفت:وای نوا دلم تنگ شده واسه خل بازیهامون میای یکم خل بازی کنیم؟؟؟ -:خل بازی کنیم؟؟گمشو بابا مثلا 22 سالته میخوای باز مهمونی رو بریزیم به هم؟؟؟ -:نه مهمونی نه.میای یکم سر به سر این پسرا بزاریم؟؟ -:موافقم منتها کدوم پسرا؟؟ -:همون پسر عمه هات دیگه انگار که از دماغ فیل افتادن مخصوصا اون اردشیر و با این حرف زد زیر خنده بیچاره پسر عمم اسمش اردشیر نبودا اسمش ارشام بود ولی چون خواستگار سمج کیانا بود کیانا ازش بدش میومد خیلی هم خوش قیافه و خوش تیپ بود اون اگه خواستگار من بود با کله قبول میکردم نمیددونم چرا هی این کیانا ادا میومد والا. برگشتم بهش گفتم:کیانا راستی امشب چی میخوای بپوشی؟؟؟ -:همینا و به لباسش اشاره کرد لباسش یه تاپ نارنجی بود با یه شلوار لی تنگ و چسبون قهوه ای رنگ -:کوفت بیچاره ارشام اینجوری ببینتت که سکته میکنه من نمیدونم چرا ان قدر اذیتش میکنی -:نوا جونی اخه چرا الکی یه چیزی میگی؟؟؟ -:خودت الکی حرف میزنی ها -:اخه دختره ی کم عقل من اینجوری میام جلو اون همه پسر؟؟؟نترس یه کت داره اون رو روش میپوشم -:افرین خوشم اومد کیانا:حالا پایه ای یکم سر به سرشون بزاریم؟؟؟ -:اره ولی باید چی کار کنیم؟؟ -:نمیدونم یه کاریش میکنیم در همین موقع نسرین هم از حموم بیرون اومد در حالی که موهاش رو خشک میکرد گفت:چی رو چیکار کنید؟؟؟ کیانا:امم...ام من:ای درد خودم میگم نسرین جون خواهری پایه ای یکم پسرا رو اذیت کنیم؟؟؟ نسرین:اخه تو مهمونی؟؟؟نوا مطمئنی 22 سالته؟؟؟ -:تورو خدا نسرین:باشه ولی باید یه کاری کنیم مهمونی به هم نخوره مامان میکشتمون کیانا:بچه ها یه نقشه -:چی؟؟؟ -:شام چیه؟؟؟ نسرین:ای کارد بخوره تو اون شیکمت تو چی کار به شام داری؟؟؟ کیانا:دِ عقب مونده نقشم بر حسب شامه اگه اون چیزی باشه که من میگم نقشه حله -:شام کباب هستش خوب حالا نقشت؟؟؟ -:چه طوره تو ظرف سماق پسرا فلفل به جای سماق فلفل بریزیم؟؟ نسرین:اره اره خودشه افرین فقط یه مشکلی هست -:چی؟؟ -:نوید چی؟؟؟ -:نوید با من کیانا:حالا یالا بجنبین حاضر شیم دیگه من زود رفتم حموم تا یه دوش بگیرم نسرین هم نشست تا کیانا موهاش رو درست کنه بعد این که خوب حموم کردم اومدم بیرون دیدم کیانا و نسرین نیستن داشتم موهام رو خشک میکردم که اومدن تو دست نسرین یه ظرف پر از فلفل بود و تو دست کیانا ظرف های سماق به به چه شود این پسرا بسوزن ما یکم بخندیم تند تند ظرف های سماق رو پر کردیم از فلفل و بردیم گذاشتیم تو حیاط رو میز های شام عین این دزدا شده بودیم شده بودیم یواشکی رفتیم تو اتاق همون موقع نازیلا در رو با شدت باز کرد اومد تو هرسه تامون سکته کردیم نازیلا گفت:ابجی اینا من رو کشتن -:کیا؟؟ -:نیلوفر و نگین دیگه -:چرا؟؟؟ نازیلا:میگن بیا ما رو درست کن بابا من خودم رو درست کنم خیلیه -:بگو بیان کیانا درستشون میکنه کیانا:تو راحت باش اصلا اختیار خودته هر جور خواستی باهام رفتار کن کلفت در اختیار شماست نازیلا:کیانا جون تو که بلدی درستشون کن دیگه کیانا:باشه بگو بیان بعد از چند دقیقه نیلوفر و نگین اومدن تو اتاق لباس هاشون تنشون بود بود فقط مونده بود موهاشون به لطف کیانا در عرض چند دقیقه موهای هر دو شون درست شد حالا مونده بود که من و کیانا هم اماده شیم یهو از دهنم پرید:بچه ها یه نقشه دیگه کیانا:چی؟؟؟ -:میگم خوبه تو ظرف های ماستشون هم فلفل بریزیم؟؟ نسرین:اره اره زود دویدیم پایین ماست ها رو ریخته بودن تو پیاله ها نسرین نگهبانی داد و من و کیانا هم تند تند تو ظرف ها فلفل میریختیم و هم میزدیم بالاخره تموم شد سه تایی رفتیم بالا من تند تند لباسام رو عوض کردم یه کوچولو ارایش کردم موهام رو هم اتو کشیدم به خودم تو اینه خیره شدم موهای بلند مشکی چشم های قهوه ای خوش رنگ بینی و لب های کوچک وای من محشرم لباسمم که یک کت و شلوار سفید رنگ بود کلا عالی بودم صندل های سفید رنگم رو از کمد در اوردم و پوشیدم کیانا هم ارایشش رو تموم کرد کت رو روی تاپش پوشید موهاشم با بابلیس درست کرده بود نسرین هم که یک تونیک استین کوتاه سفید با شلوار لی پوشیده بود موهاش رو باز گذاشته بود ارایش خیلی کم رنگی هم کرده بود هر سه تامون از اتاق خارج شدیم در همین هنگام نوید هم بیرون امد نوید با دیدن کیانا گفت:کیانا چه قدر پیر شدی کیانا:اگه من پیر شده باشم که تو باید الان تو گور باشی نوید:خیلی بی ادبی کیانا:هر چه قدرم بی ادب باشم به تو یکی نمیرسم نوید:نچ نچ نچ من:اه بسه دیگه الان مهمونا میان تازه ناهار هم نخوردیم نوید:چرا ما خوردیم نمیدونم شما سه تا کجا بودین هر چی دنبالتون گشتم پیداتون نکردم نسرین لبش را گاز گرفت و گفت:یعنی ما بی ناهار موندیم؟؟؟ نوید:اره دیگه ساعت 5 بعد از ظهره الان مهمونا میان کیانا:بی خیال ناهار شین من:چی چیو بیخیال شین من گشنمه نسرین:اه نوا بیخیال شو دیگه نمیمیری نترس با این حرف نسرین دهن منم سرویس شد با هم دیگه رفتیم تو باغ مامان از ارایشگاه اومده بود اونم با بابا اومدن تو باغ اولین مهمونا خاله ام اینا بودن من و نسرین و کیانا رفتیم جلو با خاله ام اینا احوال پرسی کنیم خاله ام و شوهر خاله ام با ما دست دادند و احوال پرسی کردند کیوان و نامزدش مهشید هم جلو اومدند با کیوان دست دادم و مهشید را در اغوش گرفتم مهشید از بغلم خارج شد و گفت:بسه دیگه دلم واسه اون یکی دوستم تنگیده و کیانا را محکم بغل کرد نیشگونی از بازوی مهشید گرفتم و گفتم:خیلی بدی مهشید مهشید از بغل کیانا بیرون امد و بازویش را مالید و گفت:تلافی میکنم در همین هنگام کاوه و کتایون هم از راه رسیدند من و نسرین و کیانا به ترتیب با ان ها دست دادیم و ان ها را به سمت باغ راهنمایی کردیم مهشید گفت:نوا میخوام لباسام رو عوض کنم -:برو تو اتاقم عوض کن بیا -:باشه مهشید که رفت عمم اینا اومدن البته باید بگم که من دو تا عمه داشتم دو تا عمو. این عمه بزگم بود که یه پسر داشت به اسم میثم،میثم نامزد بود اسم نامزدشم پریسا بود اسم عمم زهرا با عمه ام دست دادم شوهر عمه ام فوت شده بود بعدش با میثم دست دادم پریسا هم که طبق معمول خودشو گرفته بود با اونم با اکراه دست دادم اونا که رفتن سمت باغ کیانا گفت:آی حال می داد از این پریسا یه حالی بگیریم. من:اره ولی حیف که نمیشه نسرین:چرا نشه؟؟؟بزار یه کاری میکنیم عمو فرشادم هم از راه رسید عموم دو تا بچه بچه داشت شادمهر و غزاله شادمهر 19 ساله بود و غزاله12 ساله زنعموم هم اسمش فرشته بود زنعموم خیلی خوب بود تا منو دید بغلم کرد و گفت:دختر گلم چه طوره؟؟؟ -:مرسی زنعمو خوبم اونا رو که به سمت باغ راهنمایی کردیم عمه نفیسه ام اینا رسیدن با عمم روبوسی کردم و با شوهرش اقا امیر دست دادم بعد از عمم اینا هم ارشام و برادرش کامران و زن برادرش دنیا اومدن ارشام 24 سالش بود و کامران 35 سالش باهاشون دست دادم رفتن سمت باغ کیانا گفت:اه اه اه اینا دیگه کین؟؟ -:خواستگار تو -:نوا میکشمت خفه شو در همین هنگام دایی حامدم هم با زنش کتی از راه رسیدنداییم یه دختر داشت به اسم ندا که 13 سالش بود با همشون دست دادم و احوال پرسی کردیم بعد از داییم اینا عمو بزرگم همراه با خانوادش از راه رسید اسم عموم کیانوش بود و تقریبا59 ساله میشد زنعموم هم اسمش شادی بود دو تا دختر داشتن به اسم های سودا و سحر سودا عروسی کرده بود و اسم شوهرش مهران بود و اسم پسرش صدرا سحر هم 17 سالش بود سحر بیشتر با نازیلا جور بود و سودا با من و نسرین بعد از این که با همشون احوال پرسی کردیم رفتن سمت باغ اونا که رفتن سمت باغ نسرین گفت:خب همه اومدن ما هم بریم بشینیم رفتیم ما هم سر یه میز نشستیم که مهشید هم اومد من گفتم:وای کی شام میخوریم مردم از گشنگی؟؟؟ مهشید نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:تازه ساعت 7 بعد از ظهره تو گشنته؟؟؟ -:اره ناهار نخوردیم -:دو ساعت دیگه شامِ صبر کن تا ساعت 9 شب که شام بخوریم بزرگتر ها مشغول خوردن میوه و صحبت با هم بودن و جوان تر ها هم یه گوشه نشسته بودن و حرف میزدن بالاخره ساعت 9 شد خدمتکار ها میز ها رو چیدن واسه شام.میز کناری ما پسرا نشسته بودند از جمله کیوان،کاوه،میثم،شادمهر،آر شام،کامران،مهران و نوید کیانا میدونست آرشام جوری میشینه که رو به روی کیانا باشه بنابر این جوری نشسته بود که یکی از ظرف های سماق که توش فلفل بود جلوی آرشام باشه غذا ها رو که اوردن چیدن اول از همه آرشام شروع کرد من پشتم به آرشام بود و کیانا روبه روم نشسته بود کیانا هی بهم علامت میداد از قرار معلوم آرشام زودتر از همه سماق رو برداشته ریخته به غذاش منم که سرم پایین بود و داشتم عین این قحطی زده ها شامم رو میخوردم با لگدی که کیانا به پام زد سرمو بلند کردم که دیدم کیانا اشاره میکنه که پشت سرم نگاه کنم برگشتم عقب دیدم رنگ همه پسرا قرمز شده آرشام ماستش رو کشید جلو که از اون بخوره یکم که خورد رنگش بدتر قرمز شد کیوان که میخواست ماستش رو بخوره ارشام زود گفت:کیوان نخوری ها بدتر میشی من و نسرین و کیانا داشتیم ریز ریز میخندیدیم مهشید که کنارم نشسته بود گفت:می دونم که کار شماست -:خب بدون -:شوهرم سوخت -:بسوزه تا اخر شام پسرا هیچ کدوم دست به غذا نزدند اخرشم موقع جمع کردن غذا ها من رفتم پیششون و گفتم:وا چرا نخوردین؟؟خوشمزه نبود؟؟ نوید:اتفاقا خیلی هم خوشمزه بود میدونی ما پسرا قرار گذاشتیم که رژیم بگیریم واسه عروسی کیوان لاغر شیم به خاطر همین -:بابا یه شب که چیزی نمیشه خب از فردا نمیخوردین و با این حرف اومدم پیش دخترا بعد از شام هم کیک رو مامان بابام بریدن و بین همه تقسیم شد بعد از این که کیک رو خوردن همه به خونه هاشون برگشتن منم ان قدر خسته بودم که دویدم تو اتاقم و خوابیدم. صبح وقتی از خواب بیدار شدم ساعت 10 بود نسرین سرجاش نبود یادم اومد که امروز کنکور داشت رفتم پایین به غیر از نوید و نسرین همه پشت میز داشتند صبحونه میخوردند سلام دادم و رفتم نشستم پشت میز صبحونه ام رو خوردم تموم شد بلند شدم رفتم تو اتاقم لپ تابم رو روشن کردم یه کم تو اینترنت گشتم تا این که نسرین اومد تو اتاق -:سلام چه طور بود؟؟ نسرین:سلام خوب بود به نظرم قبول شم -:خب خدا رو شکر ***خوابیده بودم که با صدای مامان از خواب بیدار شدم:بله؟؟ خانم اذینی:نوا جان بیا پایین ساعت رو نگاه کردم ساعت 6 بود رفتم پایین مامان تو پذیرایی نشسته بود رو مبلا رفتم پیشش:بله؟؟ -:نوا یه مسئله ای هست باید بهت بگم -:بفرمایین -:اون روز یادته سودا اومده بود -:اره چه طور مگه؟؟؟ -:راستش داداش مهران،فرهاد ازت خوشش اومده اینه که برات خواستگاره سودا هم اومده بود این موضوع رو بهم بگه -:خب؟؟؟ -:الان هم نوشین خانوم مامان فرهاد زنگ زده بود که اجازه بگیره بیان خواستگاری -:نه من نمیخوام ازدواج کنم -:چرا؟؟فرهاد که پسر خوبیه -:نه مامان نمیخوام من فعلا قد ندارم ازدواج کنم -:باشه هر جور میخوای پس من به نوشین خانوم بگم نه؟ -:اره بگو نه رفتم تو اتاقم چند روزی گذشته بود بابا دوباره بلیط داشت که بره خارج محض اطلاع بابام تاجر بود و برای این که جنس بیاره هی میرفت خارج روز شنبه بود ساعت 5 بعد از ظهر بود که رفتیم فرودگاه بابام رو بدرقه کنیم بابام که رفت سوار هواپیما شد ماهم برگشتیم خونه فردا تولد نگین بود قرار بود مامان هم یه جشن براش بگیره و دوستاش رو دعوت کنه ای خدا بازم مهمونی حالا خوبه فقط بچه ها بودن و گرنه اگه کل فامیل بود که من سکته رو زده بودم از صبح نگین خانوم رفته بود حموم تا به قول خودش خوشگل کنه خودش رو واسه دوستاش مهمونی بعد از ظهر ساعت4 بود بعد از ناهار نشستم موهای نگین رو با سنجاق سر و اینجور وسایل درست کردم یه پیرهن صورتی که تا روی زانوهاش بود رو پوشید بالا تنه لباسش تنگ بود پایین تنه اش عین این لباس عروس ها پف داشت روی سینه هاش هم گل بود کلا لباسش خیلی خوشمل بود بعد از این که اماده شد رفت نشست روی مبل بالای سرش رو با بادکنک و اویز و اینجور چیزا تزیین کرده بودیم روی میز جلوییش هم کیک بعلاوه ژله ها و میوه ها رو گذاشته بودیم اولین مهمونش همون دوست صمیمیش پارمیس بود تا اون اومد نگین گفت:ابجی جونم ضبط رو روشن کن من و پارمیس باهم برقصیم رفتم ضبط رو روشن کردم و رفتم بالا تا لباسام رو عوض کنم همه پایین اماده بودند منم تونیک مشکی ام رو که خیلی خوشگل بود از کمد در اوردم با یه ساپورت مشکی پوشیدم یه ارایش محو کردم بعد تو اینه به خودم نگاه کردم موهام رو دم اسبی بسته بودم یکم تل هام رو با اتو اف کردم ریختم رو پیشونیم تونیکمم که استین کوتاه بود کفش های 10 سانتی مشکی ام رو هم پام کردم رفتم پایین همه دوستای نگین اومده بودن بیتا،حامد،سحر،مریم،علی،پر ی،زهرا و کوثر اینا دوستای مهد کودکش بودن رفتم تو سالن داشتن میرقصیدن چه خوشن اینا به به هه رفتم نشستم رو یکی از مبلا نسرین اومد سراغم گفت:نوا برو گیتارت رو بیار یکم برامون بزن _نسرین تولده هـــــــــــــا _عیب نداره نازیلا میگه برامون بزن _این نازیلا هم یه چیزی میپرونه در همین هنگام نازیلا و نیلوفر هم اومدن نازیلا گفت:ابجی برم بیارم گیتارت رو؟؟؟ من:نه عزیزم لازم نکرده نیلوفر:ابجی جمع دخترونس حالا یکی بزن _باشه برو بیار نازیلا و نیلوفر رفتن گیتارم رو بیارن گیتار رو که اوردن نازیلا رو به بچه ها گفت:بچه ها دوست دارین ابجیم براتون بخونه؟؟ همه گفتند:اره نازیلا گفت:باشه پس الان ابجیم میخونه صبر کنید گیتار رو تو دستام تنظیم کردم متن اهنگی رو که میخواستم بخونم رو تو ذهنم اماده کردم انگشت هام رو گذاشتم روی سیم های گیتار و رفتم تو حس خوانندگی و نوازندگی "چشات منو داده به دستای باد ، دلم عشقتو از کی بخواد دل تو با دلم به سادگی راه نمیاد ببین دل من درو روو همه بست ، تو دلم کی به جز تو نشست آخه عاشقتم تو به عاشقی میگی هوس همش هوس تورو داره دلم ، دیوونته چاره نداره دلم به تو دلو بسته دوباره دلم ، عشق تو کار ِ دلم نفس نفسم تورو داد میزنه ، نفس توی سینه صدات میزنه نگاه تو مثله جواب منه ، تعبیر خواب منه دلم دیگه درگیر عاشقیه ، تو قلب تو آخه کیه که بهم نمیگی ما دو تا دلمون یکیه نزار دیگه سر به سر دل من ، مگه در به دره دل من ولی جای توئه دیگه تو دل غافل من آره هوس تورو داره دلم ، دیوونته چاره نداره دلم به تو دلو بسته دوباره دلم ، عشق تو کار ِ دلم نفس نفسم تورو داد میزنه ، نفس توی سینه صدات میزنه نگاه تو مثله جواب منه ، تعبیر خواب منه" «اهنگ نفس-مرتضی پاشایی» اهنگ رو که تموم کردم همه بهم دست زدند نوید با یه پسر وایستاده بودن جلو در نوید زود گفت:براوو براوو بر خواهر هنرمندم _خواهش میکنم این پسر عجیب اشنا بود برام چشمای مشکیش رو به یاد داشتم یه جا دیده بودمش شروع کردم به انالیز کردن قیافش و تیپش موهاش رو سمت راست شونه زده بود چشماش مشکی بینی قلمی و لباش کوچیک یه ته ریش هم داشت که خیلی خوشملش کرده بود اها حالا تیپش یه بلوز استین کوتاه سرمه ای چسبون با یه شلوار جین ابی به به بابا تریپ بعد یهو دیدم که پسره رو کرد به پارمیس و گفت:پارمیس جان بیا بریم داریم میریم بیرون پارمیس:اخه تولد دوستمه _گفتم که داریم میریم بیرون یهو این نوید عین قاشق نشسته ها پرید وسط و گفت:امیر مسعود جان بزار باشه دیگه حالا شب میارمش _نه دیگه نوید شاید دیر اومدیم مامانم گفت:پس صبر کن کیک رو ببریم بخورین بعد برین _نه دیگه خانم اذینی کیک میخوایم چی کار؟؟؟ _وا تا اینجا اومدین کیک نخورین برین؟؟مگه میزارم؟؟ یهو یادم افتاد ای وای این همون پسره اس که نگین رو اورده بود پـــــــــوف افرین به این مغز اندازه نخودم امیدوار شدم به این حافظه ام والا. با اصرار مامانم نشست رو یکی از صندلی ها منم زل زدم بهش تا مامان کیک رو برید و گذاشت تو پیش دستی اورد داد به دستش نسرین با ارنج زد تو پهلوم:هوی خوردیش _اتفاقا میخوام بخورمش _خاک تو سرت ابرومون رفت _نترس همه داشتن کیک میخوردن بیچاره میدیدم معذبه زیر نگاه من ولی مگه من دست بردار بودم؟یه حسی بهم میگفت که یکم اذیتش کنم نوید اومد نشست کنارش یکم حرف زدند دیدم که پسره هی داره زیر چشمی نگاهم میکنه اخر سر هم طاقت نیاورد سرش رو اورد بالا زل زدم تو چشام منم یه نیشخند زدم که باعث شد زیر لب یه چیزی بگه و لبخند بزنه لابد با خودش گفته این دختر چه دیوونس ولی هر چی میخواد بگه کیکش رو که خورد بلند شد و رو به پارمیس گفت:تموم کردی ابجی خانوم؟؟ _اره صبر کن حاضر شم ای جان حالا میخواد ادای بزرگتر ها رو دربیاره و حاضر شه اخه تو مگه چی داری که بخوای حاضر شی؟؟میخوای مانتو بپوشی یا روسری سرت کنی هان؟در کمال تعجب دیدم رفت طرف کیفش یه جعبه اورد گرفت طرف نگین و گفت:نگین جونم این برا توئه تولدت مبارک دوست عزیزم و رفت و بوسش کرد وای اینا چه فیلم هندی راه انداختن خوبه حالا بچن بزرگ شن چی میشن؟تو این فکرا بودم که امیر مسعود گفت:ما دیگه رفع زحمت کنیم مامانم:میموندی امیر جان جان؟امیر جان؟مگه چند ساله می شناسیش که بهش می گی امیر جان؟با صدای امیر به خودم اومدم:نه دیگه خاله شبنم بریم جانم؟خاله؟این چه زود پسر خاله می شه یادم باشه ته و توه قضیه رو در بیارم با این حرف به سمت در خروجی رفت پارمیس هم دنبالش ما هم رفتیم بدرقش نوید بهش گفت:مسعود جان کی برمیگردی؟؟؟ _تو کی برمیگردی؟ _امروز،فردا _باهات اومدم با تو هم برمیگردم _باشه پس باهم بریم بلیط بخریم ؟؟ _اره خبرم کن فعلا رفت. برگشتیم تو خونه حس فضولی بدجور داشت قلقلکم میداد تولد نگین هم که رو به اتمام بود کیک رو خورده بودیم حالا مونده بود کادوها کادو ها رو یکی یکی باز کرد و تشکر کرد دوستاش هم رفع زحمت کردن حالا وقت فضولی بود نوید داشت میرفت سمت اتاقش داد زدم:نویــــد _هان؟چه دردته؟چرا داد میزنی؟ _وایسا کارت دارم _بیا تو اتاقم باهم رفتیم تو اتاقش نشستم لب تخت عین چی زل زد بهم گفت:چی کارم داری؟؟ _خب کار که...یه چند تا سوال داشتم _میشنوم _نوید این پسره کیه؟ _کدوم پسره؟ _همون که باهات بود نوید که میخواست سر به سرم بزاره اومد نشست کنارم و گفت:چه جوری بود؟کدومشون رو میگی؟ _مگه غیر اون با پسر دیگه ای هم اومدی خونه؟ _اره کدومو میگی؟ _ای درد بابا همین دیگه خوشگل بود خوشتیپ بود موهاش مشکی بود _اها بله بله؟خوشت اومده نه؟ _نخیرم حالا بگو کیه؟ _مسعود رو میگی دیگه؟ _اره تو حالا بگو _همسایمون _اونو که میدونم خره منظورم اینه که چرا ما تا حالا ندیدمشون؟ _چون اونم عین من خارج تحصیل میکنه _بله. چرا به مامان گفت خاله؟ _چون ما که بچه بودیم با هم بازی میکردیم دوست بودیم بعد یه مدت اونا رفتن خارج بعدش مامان باباش چند سالی میشه برگشتن ولی اون هنوز اونوره _اها بعد چرا دو تا اسم داره؟ _دو تا اسم نداره که اسمش امیر مسعودِ چسبیده اس ولی ما جداگانه میگیم در ضمن دوست داره مسعود صداش کنیم تا امیر _بعله _خب کنجکاویت ارضا شد؟ _اره _خب خدا رو شکر راستی نوا؟ _جانم؟ _در مورد لیندا با مامان حرف زدی؟ _خاک تو سرم نه _پس کی؟اون اونجا نگرانِ علافش کردم _باشه همین امشب حرف میزنم _من فردا بلیط میخرم که برم خواهشا زودتر باشه؟ _باشه رفتم گونه ی داداشمو بوسیدم و از اتاق اومدم بیرون رفتم اشپزخونه مامانم اونجا بود گفتم:مامان؟ _بله؟ _میشه بشینی؟ _هان چیه؟ _بیا بشین یه صندلی کشیدم خودم نشستم مامان هم نشست گفت:چیه نوا؟پول میخوای؟ _ماامان من هر وقت میام باهات حرف بزنم تو میگی پول میخوای؟ _پس چی؟ _در مورد نویدِ _خب؟ _مامان راستش نوید اونجا با یه دختر اشنا شده از ش خوشش اومده _خب؟ _مامان جوری میگی خب ادم میترسه ادامش رو بگه مامانم خندید و گفت:خب بگو نترس _دختره هم از نوید خوشش اومده میخوان ازدواج کنن _خب اسم دختره چیه؟ _لیندا _چرا خود نوید به من چیزی نگفت؟ _چون خجالت میکشه _الان کجاس؟ _تو اتاقشه مامانم بلند شد که بره تو اتاق نوید گفتم:مامان منم بیام؟ _بیا با مامان بلند شدیم رفتیم تو اتاق نوید رفتیم تو رو تختش دراز کشیده بود با دیدن مامان بلند شد مامان گفت:نوید؟ _جانم مامان؟ _چرا خودت نگفتی؟ _چیرو مامان؟ _قضیه ی دختره رو نوید سرشو انداخت پایین داشت خنده ام میگرفت اخی خجالت کشید مامان گفت:حالا عکس دختره رو داری؟ من:اره مامان داره مامان:پاشو بیار ببینم نوید بلند شد لپ تاپش رو از رو میزش برداشت اومد کنار مامان نشست رو تخت لپ تاپ رو روشن کرد یه پوشه رو باز کرد عکساشون رو نشون مامان داد لیندا یک دختر زیبا بود بینی قلمی پوست سفید موهای قهوه ای روشن چشمان درشت و قهوه ای رنگ و لبانش کوچک بود روی هم رفته خیلی خوشگل بود مامان که محو خوشگلی لیندا شده بود گفت:وای نوید نمیدونستم ان قدر سلیقت خوبه؟ _دستت درد نکنه دیگه مامان مامان بلند شد صورت نوید رو بوسید و گفت:ایشالله عروسیت نوید شده بود لبو منم داشتم ریز ریز میخندیدم که دیدم نوید یه چشم غره رفت حساب کاراومد دستم گفتم:مامان من هنوز لباسام رو عوض نکردم برم لباسام رو عوض کنم و از اتاق زدم بیرون رفتم تو اتاقم لباسام رو عوض کردم و نشستم پای لپ تاپ داشتم تو حیاط تاب بازی میکردم که نوید با ماشینش اومد تو ازرای سفید رنگش رو پارک کرد و گفت:نوا بلیطم جور شد عصر میرم _چه زود؟ _اره دو تا بلیط یکی برا من یکی برا مسعود _چه خوشحالی؟ _دارم میرم پیش عشقم تا اینو گفت زدم زیر خنده ان قدر خندیدم که شکمم درد گرفت نوید اومد یه پس گردنی زد و گفت:چته؟روانی شدی؟ _اخه یه جوری میگی عشقم ادم خنده اش میگیره هوس میکنه یه بار تجربه کنه _پر رو دوباره خندیدم برگشت گفت:دعا میکنم عاشق یکی شی که اصلا بهت محل نده _هه منو عشق؟ان بهم میاد؟ _چرا نیاد؟ _نه من که عین تو خر نیستم دوید دنبالم زود دویدم تو خونه رفتم تو اتاقم در رو قفل کردم ساعت 12 ظهر بود یکم نشستم پای لپ تاپم رفتم اینترنت تو یه سایتی عضو بودم بچه هاش خیلی باحال بودن رفتم یکم با اونا شوخی کردیم روحمون شاد شد دیدم مامان داره صدام میکنه:نوا...نوا.. _بله؟ _بیا ناهار بخوریم _اومدم در لپ تاپ رو بستم و رفتم پایین همه دور میز بودن نشستم منم ناهارم رو خوردم مامانم ماتم گرفته بود که نوید داره میره من هم رفتم تو اتاقم که یکم بخوابم نسرین هم اومد تا ساعت5 خوابیدم 5 بلند شدم دیدم همه حاضرنگفتم:کجا؟ نوید:ماشالله به این حافظه ی ابجیم داریم میریم فرودگاه تازه یادم اومد که نوید قراره بره منم رفتم زود یه شلوار جین مشکی تنگ پوشیدم یه مانتو سرمه ای ساده تا روی زانو هام یه شال صورتی گلمن گلی هم سرم کردم دویدم پایین مامان و نگین و نیلوفر سوار ازرای نوید شده بودند منم با نسرین و نازیلا سوار هیوندای قرمزم شدیم و راه افتادیم تا از کوچه اومدیم بیرون صدای موزیک رو بلند کردم داشتیم سه تایی حال میکردیم اهنگ سردرگم سامان جلیلی بود خیلی ترانه قشنگی بود خیلی دوسش داشتم "همه شهر عاصین از دست من که اینقدر درگیر بی تو بودنم که میگردم سراسیمه پیت مدام در حال ترانه خوندنم چه رویایی شدی توو ذهن من شدم هیچ ُ توی تکرار من یه جور شستی عقلو از سرم که داغون همه افکار من همه شهر عاصین از دست من که اینقدر درگیر بی تو بودنم که میگردم سراسیمه پیت مدام در حال ترانه خوندنم چه رویایی شدی توو ذهن من شدم هیچ ُ توی تکرار من یه جور شستی عقلو از سرم که داغون همه افکار من شدم سر درگم دنیای تو بدنبالت پی آواز تو چه تقدیری رقم زد عشق به پایانم کشید آواز تو چه رویایی شدی توو دهن من شدم هیچو تویی تکرار من یه جور شستی عقلو از سرم که داغون همه افکار من" «اهنگ سردر گم-سامان جلیلی» اهنگ که تموم میشد نسرین و نازیلا داد میزدن دوباره دوباره تا خود فرودگاه همین اهنگ رو گوش دادیم وقتی هم رسیدیم فرودگاه من ونسرین و نازیلا زودتر از نوید اینا رسیده بودیم نیس که مامان پیش نوید بود نذاشته بود با سرعت بیاد داشتیم دنبال ندلی های خالی میگشتیم که بشینیم که نازیلا گفت:ابجی اون امیر مسعود نیس؟ _کدوم؟ _همون دیگه _اها دیدم برگشت طرف ما و تا چشمش به ما افتاد با دست اشاره کرد که بریم طرفش سه تایی رفتیم طرفش دو تا اقا و یه خانوم هم پیشش بودن پارمیس هم بود عجب تیپ خفنی هم زده بود بیشعور یه شلوار لی ابی تنگ با یه پیرهن سرمه ای تنگ که استیناشو زده بود بالا و دو سه تا دکمه های بالاشو باز گذاشته بود موهاشم باژل سمت راست راست داده بود بالا همین که رفتیم پیششون اون خانمی که مسن تر از بقیه بود منو کشید تو بغلش و گفت:نوا خودتی؟چه بزرگ شدی؟ یه لبخند ژکوند نشوندم رو لبام و گفتم:بله خودمم از بغل خانومه که اومدم بیرون خانومه رفت طرف نسرین و نازیلا تا اونارم بغل کنه برگشتم دیدم امیر مسعود با یه نیشخند خیره شده بهم لبامو غنچه کردم و با حالت ایش سرم رو برگردوندم اونطرف بالاخره بعد از اون که اون خانومه نسرین و نازیلا رو هم بغل کرد اومد سمتم و گفت:نوا منو شناختی؟ لبخند زدم و گفتم:متاسفم نه _اوا تو که بزرگ بودی ما از ایران رفتیم 5 سالت میشد ولی نسرین کوچیک بود نازیلا اینا هم نبودن هنوز یادت نیست؟امیر هی با نوید اذیتت میکردن؟ _چرا یه چیزایی یادمه فقط یادم میاد منو بازی نمیدادن گریه میکردم الان خیلی مشتاقم اون پسر رو ببینم و با ناخنام چشماش رو از کاسه در بیارم یه دفعه امیر با چشمانی که اندازه نعلبکی شده بود گفت:چشمای منو؟ سعی کردم خودم رو بزنم به کوچه علی چپ و گقتم:إإإ مگه شما همون پسره اید؟ _پــ نـــ پــ همون خانومه دخالت کرد و گفت:عزیزم من بهنازم دیگه همون که بهش میگفتی خاله بهناز _اهان یادم اومد البته خیلی کم خاله بهناز اشاره کرد به همون دختر بزرگه و گفت:اینم یادت نمیاد؟ _نه _افسانه است دیگه خیلی بچه بود _نه دیگه ایشون رو یادم نمیاد افسانه اومد جلو و باهام دست دادقیافش خیلی بانمک بود و همینطور خوشگل صورتش گرد ابرو هاش رو تمیز کرده بود و شکل هلال کرده بود چشماش بر خلاف چشمای امیر سبز بود مژه های بلند بینی قلمی و کوچک لب های خوشگل کوچولو خداییش خیلی خوشگل بود یه مانتوی توسی پوشیده بود و یه شال که رنگ سرمه ای بود سرش کرده بود شلوار لی ابی تنگ هم پوشیده بود بعلاوه کفش های پاشنه بلند مشکی هم پوشیده بود کلا تو دل برو.بعد این که با من دست داد با نسرین و نازیلا هم دست داد اقای حقی که بابای افسانه و امیر و پارمیس میشد رو به من گفت:دخترم الان نوبت پرواز اینا میشه داداشت اینا نیومدن هنوز؟ _چرا اقای حقی الان زنگ میزنم ببینم کجان؟ موبایلم رو در اوردم زنگ زدم به نوید:الو نوید؟ _سلام _علیک کدوم.... استغفرالله کجایی تو پس؟ _داریم میایم نزدیک فرودگاهیم _باشه تماس رو که قطع کردم اقای حقی گفت:نوا منم یادت نمیاد؟ لبخندی زدم و گفتم:نه _به من میگفتی عمو حمید رضا ولی الان میگی اقای حقی _ببخشید چون اسمتون رو هم نمیدونستم دیگه کسی حرف نزد بعد از 5 دقیقه نوید هم با مامان اینا از راه رسیدند بعد از سلام و احوال پرسی خانومه از تو بلند گو گفت که مسافرین امریکا بیان سوار شن نوید و امیر مسعود هم رفتن که سوار شن ما تا موقعی که از دید پنهان نشن وایستادیم تا اینکه بین جمعیت گم شدن موقع برگشت به اصرار من و نسرین،افسانه هم اومد تو ماشین من این دفعه هم تا خونه اهنگ گوش کردیم و کلی کولی بازی در اوردیم افسانه تو این مدت کم با ما خیلی خوب شده بود دیگه مثل قبل سرد نبود فهمیدم که دو سال ازم کوچیکتره و یک سال از نسرین بزرگتره رشتشم روانشناسی بود بالاخره رسیدیم خونه افسانه رو جلو در خونشون پیاده کردیم خودمون هم رفتیم توخونه باز ما از مامان اینا زودتر رسیده بودیم خونه رفتیم تو خونه لباسامون رو عوض کردیم نازیلا تو اتاق خودش بود و من و نسرین تنها بودیم نسرین یه لبخند شطانی زد و گفت:بیشعور با اق امیر هم که ست کرده بودی کلک _إ مگه ست کرده بودیم؟ _پس خره اون واسه چی اونطور نگات میکرد؟ _مگه نگام میکرد؟ _اه گمشو نوا با صدای مامان رفتیم پایین. دو هفته از رفتن نوید میگذشت شب بود فردا تو روزنامه ها جواب کنکور ها رو میزدن رو تختم دراز کشیده بودم و هندز فری هام رو گذاشته بودم تو گوشم ولمشون رو هم زیاد کرده بودم اهنگ مجید خراطها رو گوش میدادم رفته بودم تو حس و داشتم با خواننده زیر لب تکرار میکردم که یهو با جیغ نسرین از جا پریدم اهنگ رو قطع کردم و گفتم:درد بمیری چی شده؟ نسرین لپ تاپ رو بست و پرید بغلم یه ماچم کرد و گفت:قبول شدم نوا قبول شدم اولش نفهمیدم چی میگه با گنگی خیره شدم بهش گفت:خره دانشگاه قبول شدم منم بدتر از اون یه جیغ زدم که همه یهو پریدن تو اتاقمون مامانم که دستش رو گذاشته بود رو قلبش گفت:چه مرگتونه جیغ میزنین؟ نسرین بلند شد پرید بغل مامان و یه ماچ ابدار ازش کرد و گفت:مامان قبول شدم _واقعا چه رشته ای؟ _امنیت شبکه _چه خوب تبریک عزیزم و نسرین را بغل کرد و بوسید نسرین دوید طرف تلفن و شماره گرفت یکم بعد گفت:سلام بابا جونم _.... _مرسی همه خوبن سلام دارن _.... _بابایی مژده _..... _قبول شدم دانشگاه _... _امنیت شبکه _وایی بابایی قربونت برم _.... _باشه خداحافظ بعد عین دیوونه ها یه شماره دیگه گرفت اولش یه جیغ کشید بعد خندید و گفت:خب خب باشه سلام خوبی نوید؟ _.... _وای یه خبر توپ _... _حدس بزن _.... _نه اون که دیگه ترشی شده _.... _دانشگاه قبول شدم _.... _امنیت شبکه _.... _خواهش باشه خداحافظ تماس که قطع شد خندید و گفت:به همه خبر دادم من:خسته نباشی همه رفتن منم دیگه خوابم میومد گرفتم خوابیدم فردا صبح با داد و بیداد های نسرین از خواب پریدم نسرین:پاشو نوا چه قدر تو بی ذوقی من دانشگاه قبول شدم قراره امشب بریم یه رستوران توپ _اه بمیری برا چی؟ _خودت بمیری من واستون شام میدم دیگه.به خاطر این که قبول شدم دانشگاه _اهان مرسی گرفتم بخوابم که ملافه رو از روم کشید:نوا پاشو دیگه از روی عسلی کنار تختم نمیدونم چی برداشتم پرت کردم طرفش که صدای شکستن یه چیزی اومد بعد از صدای شکستن صدای نسرین بود که یه هین بلند کشید و داد زد:دیوونه همونجور با چشمای بسته گفتم:عمه اته _جهنم رفت بیرون و در رو به هم کوبید زیر لب گفتم:اه کاش زودتر گم میشدی گرفتم خوابیدم ظهر که بلند شدم دنبال گوشیم بودم تا جایی که یادم می اومد گذاشته بودمش روی عسلی اه لعنتی.داشتم میرفتم بیرون که چشمم خورد به تیکه های گوشیم که رو ی زمین ولو بودند تیکه ها رو برداشتم گوشی رو درست کردم هر چقدر روشنش کردم روشن نشد عصبانی بلند شدم رفتم اشپزخونه کسی نبود رفتم حیاط همه اونجا بودن با عصبانیت گفتم:کی گوشیه من رو در به داغون کرده؟ نسرین اومد جلو و گفت:خودتون _یعنی چی؟ _یادت نیست صبح یه چیزی پرت کردی طرفم؟ با یاد اوری صبح اه از نهادم بلند شد گوشی تمام لمسم داغون شده بود صبحونه نخوردم با دیدن حالت خراب گوشیم اعصابم دیگه داغون شد رفتم تو اتاقم تا حاضر شم لباس پوشیدم گوشیم رو برداشتم گذاشتم تو کیفم رفتم تو حیاط مامان با دیدنم گفت:نوا کجا؟ _دارم میرم بیرون برمیگردم _صبحونه نخوردی فشارت میوفته _هیچی نمیشه زود میام نشستم تو ماشینم در رو با ریموت باز کردم و راه افتادم رفتم سمت یه موبایل فروشی ماشین رو پارک کردم رفتم تو یکی دو تا مشتری هم بود زود رفتم سمت موبایل فروشه و گفتم:ببخشید من موبایلم داغون شده میشه بدونم بابت تعمیرش چقدر میگیرید؟ نگاهی به گوشی انداخت و گفت:صفحه اش چون لمسی بوده با ضربه ای که بهش وارد شده بعد از تعمیرش هم درست کار نمیکنه و در ضمن هزینه اش هم هزینه ی یه گوشی نو میشه دیدم زیاد بیراه هم نمیگه داشتم به موبایلا نگاه میکردم که حس کردم یکی کنارمه برگشتم دیدم إ جناب امیر مسعود خانِ. بدون این که سلام و احوال پرسی کنه گفت:اینجا چی کار میکنی؟ _ببخشید؟ _گفتم اینجا چی کار میکنی؟ _فکر نکنم لزومی داشته باشه که بدونین جا خورد ولی به روی مبارکش نیاورد و گفت:اومدی گوشی بخری؟ _به نظرتون اینجا لباس فروشیه؟ _نه چطور؟ _خب هر کی میاد اینجا گوشی میخره دیگه _اهان مگه شما گوشی نداری؟ _چرا ولی داغون شد _چرا؟ _ببخشید میشه بدونم این همه سوال برا چیه؟ شونه هاش رو بالا انداخت و گفت:همینجوری،نوا چرا ازم فرار میکنی؟بچه که بودی باهام خیلی راحت بودی ماتم برد رفت تو مغازه منم رفتم تو خواستم رو به فروشنده بگم که کدوم یک از گوشی ها رو میخوام که امیر مسعود گفت:نوا بیا اینجا چشمام داشت چهار تا میشد نوا؟من کی بهت اجازه دادم که منو با اسم کوچیک صدا بزنی؟خودمو خونسرد نشون دادم و رفتم پیشش گفت:اینا بهترین مارک هاس ببین کدوم رو میخوای؟ نگاه کردم بازم یه گوشی تمام لمس انتخاب کردم که مارکشApple بود روم رو برگردوندم سمت فروشنده و گفتم:میبخشین اقا این موبایل رنگ صورتی یا سبز نداره؟ فروشنده لبخندی زد و گفت:چرا ولی صورتی تموم شده سبزش رو داریم رنگ سبزش رو برام اورد حالا پیش خودم گفتم این شازده ان قدر مهربون شده لابد پول گوشی رو هم حساب میکنه ولی درکمال تعجب دیدم که رو به فروشنده گفت:خب دیگه حامد جان فعلا من رفتم بیشعور عوضی لبخندی به من زد و رفت پول رو حساب کردم و اومدم خونه ***نسرین رو هل دادم اونور و گفتم:کم بمال رو خودت بیا اینور رفتم جلو اینه همینطور که داشتم کرم پودر میزدم گفتم:نسرین اون مانتو سبز من رو بیار بیرون از کمد یه روسری ابی هم بده اومد در گوشم گفت:نوکرت بابات غلام سیاه رفت بیرون چه راحت فکر کرده کارش که گیر میکنه اونوقت میگم ارایش کردم سایه ی ابی کشیدم،به ابرو هام مداد کشیدم،رژصورتی پر رنگم رو هم زدم رفتم سمت کمد مانتو سبزم رو که جلوش عین این مدل خفاشی ها بود پوشیدم روسری ابیم رو هم سرم کردم شلوار جین مشکی رو هم پوشیدم کفش های سبز پاشنه10 وای چه جیگری شدم من تو اینه واسه خودم یه بوشس فرستادم و رفتم پایین همه منتظرم بودن رفتم سوار ماشینم شدم نسرین و نازیلا هم با من اومدن مامان هم سوار ماشین خودش شد و نگین و نیلوفر هم با مامان سوار شدن اول که سوار شدم صدای ضبط رو بلند کردم اصلا عاشق اهنگ بودم مامان شیشه اش رو داد پایین و گفت:کم کن اون صدا رو _إ مامان بذار خوش باشیم در رو با ریموت باز کردم و زدم بیرون مامان هم پشت سر من رفتیم به یکی از رستوران های باحال مامان اینا هنوز نرسیده بودن پیاده شدیم رفتیم نشستیم گارسون اومد ولی هیچی سفارش ندادیم و گفتیم که منتظریم بعد از مدتی مامان اینا هم اومدن سفارش غذا دادیم میخواستم غذام رو بخورم که یهو چشمم افتاد به اقا امیر مسعود و یه دختر که پشتش بهم بود زیر لبی گفتم:نسرین؟ _هان؟ _اونجارو و به روبه رو اشاره کردم نسرین با دیدن امیر گفت:به به چشممان روشن اقا دوست دختر بازی هم بلدن شونه ای بالا انداختم و گفتم:به ما چه؟بیخیال نسرین هم شونه هاش رو بالا انداخت و مشغول خوردن غذا شد نمدونم چرا دیگه اشتها نداشتم درست از وقتی که تو فرودگاه دیده بودمش یه حس خوبی بهش داشتم به زور داشتم غذام رو میخوردم که دیدم بلند شدن دختره انگار غمگین بود امیر چشماش به ما افتاد با سر سلام کرد منم جوابش رو دادم و سرم رو انداختم پایین تو راه برگشت به خونه تو خودم بودم نمیدونم چرا؟انگار نسرین و نازیلا هم خسته شده بودن چون بهم گیر ندادن رسیدیم خونه سرم به بالش نرسیده خوابم برد. دو هفته میگذشت در این مدت بابا هم اومده بود نسرین هم میرفت دانشگاه هفته اولش بود یه روز تو اتاقم نشسته بودم داشتم تو نت میگشتم که نسرین خسته کوفته اومد تو. من:سلام _سلام نوا یه خبر توپ _هان؟ _این امیر مسعود _خب؟ درحالی که لباساش رو عوض می کرد گفت:استاد مونه _جان من؟ _اره راستی نوا؟ _هان؟ _فردا میای من رو از دانشگاه بیاری؟ _باشه داشتم با یه دختر که اسمشم زهره بود چت میکردم که نسرین گفت:داری با کی چت میکنی؟ _با زهره رفت بیرون منم به چت کردنم ادامه دادماون رفت یه پسر بهم پیام داد:سلام _علیک _اوه چه عصبی؟لباتو بخورم جیگر _گمشو عوضی _چرا میزنی گلم؟ _ببین اعصاب ندارما _خب خب حالا من افتخار اشنایی با کی رو دارم؟ اسم مستعارم رو گفتم:عسل _به به عجب اسم قشنگی _نظر لطفته شما؟ _ایرج هستم 17 ساله از تهران _پس بچه ای برو بچه برو درست رو بخون _نه من بچه نیستم شما هنوز خودت رو کامل معرفی نکردی _عسلم لیسانس کامپیوتر دارم _واو پس واقعا بزرگی به درد من نمیخوری بای عکس یه نیشخند رو گذاشتم و گفتم:به سلامت لپ تاپ رو بستم و دراز کشیدم ***صبح با صدای مرتضی پاشایی ازخواب بیدار شدم گوشیم داشت میخوند "چشات منو داده به دستای باد دلم عشقتو از کی بخواد دل تو با دلم به سادگی راه نمیاد ببین دل من درو روو همه بست تو دلم کی به جز تو نشست" بالاخره پیداش کردم اسم کیانا رو گوشی بود جواب دادم:بله؟ یه جیغ کشید گوشی رو از گوشم دور کردم و گفتم:دیوانه چته؟سرصبحی؟ _صبح نیست ساعت رو دیدی؟ _نه -ساعت11 _خب؟ _یه خبر توپ _چی؟ _من به ارشام جواب مثبت دادم خندیدم و گفتم:اخه دیوونه تو که میخواستی جواب مثبت بدی چرا ان قدر اذیتش کردی؟ _دلم خواست _خاک تو سرت الان شاه داماد کجاست؟ _خونشون _بهله بهله تبریک گلم نه نه ببخشید تبریک عروس عمه ی گلم _اه نوا من همون کیانام عروس عمه چیه؟ خندیدم و گفتم:باشه بازم تبریک _خاهش کاری نداری؟ _نه بای _بای رفتم پایین صبحونه خوردم و اومدم بالا لباسام رو پوشیدم ساعت 1 بود ساعت 1.5 کلاس نسرین تموم میشد جلوی اینه وایستادم یه شلوار جین تنگ ابی با یه مانتو سبز که تا روی زانو هام بود و رو سینش و اشتیناش گل های زرد و قرمز و ابی بود یه شال قرمز هم سرم کردم و کیفم رو برداشتم جلوی در کفش های سبز پاشنه بلندم رو هم پوشیدم و رفتم سوار ماشینم شدم و در رو با ریموت باز کردم و راه افتادم تو راه بودم که موبایلم زنگ خورد جواب دادم:بله؟ نسرین:کجایی تو؟ کلاسم تموم شد _دارم میام تو راهم و یه ماشین مدل بالای مشکی پیچید جلوم زدم رو ترمز ولی قبل از این که بزنم رو ترمز زده بودم بهش شیشه های ماشین دودی بود و هیچی معلوم نبود گفتم:وای _چی شد؟ _بعدا تماس میگیرم گوشی رو قطع کردم و پیاده شدم صاحب اون ماشین هم پیاده شد زده بودم ماشینش رو داغون کرده بودم چون ظهر بود کسی نبود همه تو خونشون بودن سرم رو بلند کردم دیدم امیر مسعود داره با عصبانیت نگام میکنه اب دهنم رو قورت دادم و گفتم:سلام _علیک سلام _این ماشین شماست؟ _بله،ظاهرا شما هم زدین داغونش کردیم _ببخشید عمدی نبود در همین هنگام گوشیش زنگ خورد "چشات منو داده به دستای باد دلم عشقتو از کی بخواد دل تو با دلم به سادگی راه نمیاد ببین دل من درو روو همه بست تو دلم کی به جز تو نشست آخه عاشقتم تو به عاشقی میگی هوس همش هوس تورو داره دلم دیوونته چاره نداره دلم" رفته بودم تو حس و داشتم با خواننده میخوندم که یهو اهنگ قطع شد و امیر مسعود گفت:جانم مامان جان؟ _چرا دارم میام فعلا گوشی رو قطع کرد و یهو از خنده منفجر شد زیر لب گفتم:درد انگار که شنید چون گفت:اخی رفته بودی تو حس و داشتی میخوندی؟ لبم رو گاز گرفتم و سرم رو انداختم پایین تازه یادم اومد داشتم با خواننده میخوندم و اونم داشت نگام میکرد وای بعد این که خوب خندید گفت:خب نوا خانوم خسارت ماشین منو چی کار میکنی؟ _شما الان اجازه بدین من برم بعدا حساب میکنیم _بعدا مثلا کی؟ عجب ادمی بود سنگ پای قزوین رو هم رد کرده بود گفتم:الان خواهرم منتظره بعدا به بابا میگم حساب کنه نفس عمیقی کشید و گفت:باشه پس شما دنده عقب برین من رد شم سوار شدم و دنده عقب رفتم ماشین خودم زیاد داغون نشده بود ولی یکم رنگش رفته بود رد شد و رفت منم رفتم دانشگاه نسرین تا منو دید گفت:هیچ معلومه کجایی؟نیم ساعت علاف شدم با تاکسی میومدم الان خونه بودم _نسرین تصادف کردم _وای با کی؟ نیشخندی زدم و گفتم:با استاد جنابعالی _با مسعود؟ _اره خندید و گفت:تعریف کن منم تا خونه براش تعریف کردم داشتیم ناهار میخوردیم که گفتم:بابا؟ _جان بابا؟ _بابا من تصادف کردم چشمای بابام چهار تا شد مامانم زد رو دستش و گفت:صد بار گفتم یواش برون ولی کو گوش شنوا؟حالا به کدوم بنده خدایی زدی؟ بابام گفت:یه دقیقه دندون رو جیگر بذار ببینم چی شده؟خب نوا جان میگفتی؟ گفتم:بابا داشتم میرفتم دانشگاه نسرین رو بیارم داشتم با نسرین حرف میزدم که یهو یه ماشین پیچید جلوم ترمز کردم ولی قبل ترمز زده بودم به ماشین بابا:حالا به کی زدی؟شمارش رو گرفتی؟ _نه _چرا؟ _اخه اشنا بود _به کی زدی؟ _به امیر مسعود _عیبی نداره از این اتفاقا پیش میاد غذاتو بخور خوشحال شدم و گفتم:میسی بابا جونم غذام رو خوردم و بلند شدم رفتم تو اتاقم عصر با صدای مامانم که بالا سرم بود بیدار شد:بله؟ _پاشو شب قراره بریم مهمونی _کجا به سلامتی؟ _خونه بهناز اینا یه نفس عمیق کشیدم و گفتم:برا چی؟ _برای این که امیر مسعود فارغ التحصیل شده یه جشن کوچولو گرفته _باشه _بلند شو بسه کم بخواب _چشم شما برو بیدار شدم مامانم رفت همون طور که دراز کشیده بودم با خودم گفتم:چی بپوشم خـــــــــدا؟ دوست داشتم جلوی امیر مسعود بهترین باشم نمیدونم چرا. بلند شدم یه ابی به صورتم زدم و رفتم جلوی کمد لباسام باید میگشتم یه لباس عالی پیدا میکردم در باز شد نسرین اومد تو گفتم:نسرین چی بپوشم؟ _نمیدونم _درد نخواستم اه همون لحظه یه بلوز ببری نظرم رو جلب کرد یقه اش طلایی بود و قایقی و به شکل کج پاپیون میشد استیناش هم سه ربع بود سر استیناش هم به رنگ طلایی بود و شکل پاپیون میشد یه شلوار جین مشکی هم کشیدم بیرون و گذاشتم روی تخت رفتم حمو دوش گرفتم و اومدم بیرون موهام رو با دقت خشک کردم و اتو کشیدم بعدش با کش بستم و یه کلیپس هم به رنگ طلایی زدم رو سرم لباسام رو هم پوشیدم ادوکلنم رو برداشتم و زدم بع لباسام نشستم جلو میز توالت و شروع کردم به ارایش کردن یه کم کرم پودر و پنکک زدم بعدش رژ لب قرمز سرمه کشیدم ریمل زدم یه سایه ی طلایی هم زدم یه کوچولو رژگونه طلایی هم زدمدر اخر خط چشم کشیدم محشر شده بودم نسرین که اماده شده بود با دیدنم گفت:اولالا میخوای پسرا رو سکته بدی؟ چشمکی براش زدم و گفتم:اره _اه اه اه اه بازم ازت تعریف کردم بیا برو اون ورد میخوام یکم به خودم برسم اومدم کنار مانتوی سرمه ای ساده ام رو ازکمد کشیدم بیرون و پوشیدم یه سال مدل چروک قرمز و سبز هم سرم کردم و کفش های مشکی پاشنه بلندم که کنارشون یه گل رز بود رو هم پام کردم جیگری شده بودم واسه خودم دوباره رفتم سمت میز توالت نسرین داشت ارایش میکرد ادوکلنم رو برداشتم و دوباره زدم نسرین گفت:اه بسه چه قدر دوش میگیری؟ خندیدم و اومدم کنار نسرین هم اماده شد و دو تایی از اتاق اومدیم بیرون ساعت 8 شب میشد همه اماده تو سالن بودن به جز مامانم. بابا با دیدن ما گفت:خب شمام که اومدین شبنم بیا دیگه دیر شد مامانم از بالای پله ها گفت:اومدم اومد چون خونه ی اقای حقی نزدیک خونه ما بود پیاده رفتیم خونشون رسیدیم وای خونشون محشر بود. بابا زنگ در رو زد اقای حقی اومد جلو در و با بابا دست داد رفتیم خونشون.از در که میرفتی تو وارد یه راهرو میشدی جلو مون یه پنجره قدی بود راهرو هم میرفت سمت راست هم میرفت سمت چپ اقای حقی یا همون عمو حمید رضا ما رو به طرف راست هدایت کرد یه کم که طول راهرو رو طی کردیم رسیدیم به یه سالن بزرگ سمت چپ یه اتاق بود سمت راست اشپزخونه یکم میرفتی جلو اتاق نشیمن سمت راست و اتاق ناهار خوری سمت چپ بود بعداون سالن میرفت پذیرایی عمو حمید رضا ما رو برد به پذیرایی همه اونجا بودن خانواده ی امیر مسعود از جمله عمو هاش و دایی هاش و... وارد پذیرایی که میشدی گوشه ی سمت راست یه دست مبل بزرگ بود خیلی هم شیک بود وسط اتاق یه قالیچه از اون گران قیمت ها سمت راست دو تا پنجره قدی و رو به روی در یه پنجره ی قدی بود که جلوش مبل گذاشته بودن سمت چپ هم باز مبل بود و یه شومینه گوشه ی پذیرایی خداییش خیلی بزرگ بود خونشون.همه رفتیم بشینیم که افسانه اومد طرفمون و گفت:نوا بیاین بریم لباساتون رو عوض کنیم من و نسرین با افسانه بلند شدیم بریم. اون راهرو رو طی کردیم و رفتیم سمت چپش راهرو که تموم شد یه اتاق خواب بود از جلوی اون رد شدیم کنار اتاق خواب سرویس بهداشتی بود و کنار سرویس بهداشتی یه اتاق دیگه افسانه در اون اتاق رو باز کرد و گفت:بفرمایید من و نسرین رفتیم تو کنار در یه کمد دیواری بود یه پنجره قدی هم رو دیوار روبه رو بود و یه تخت دو نفره جلوی پنجره قدی در دو طرف تخت هم یه عسلی بود سمت چپ میز توالت و کامپیوتر افسانه بود با دیدن اتاق افسانه گفتم:اولالا عجب اتاقی اتاق کیه؟ _اتاق من و پارمیس _اتاقت توپه دختر خندید و گفت:لباساتون رو عوض کنین مانتو و شالم رو در اوردم افسانه با دیدنم گفت:تو چه خوشتیپ کردی جیگری شدی واسه خودت ها _من جیگر بودم نسرین:مام که بـــــــــــوق افسانه خندید و نسرین رو بوس کرد و گفت:نه عزیزم شما هم زیبایی خندیدم و گفتم:بسه افسانه ان قدر هندونه نده زیر بغلش هر سه خندیدیم و از اتاق خارج شدیم همزمان با ما امیر مسعود هم از اتاقش خارج شد یه پیرهن چهاخونه ای قرمز و سیاه تنش بود طبق معمول سه چهار تا هم از دکمه های بالایی رو باز گذاشته بود و استیناش رو داده بود بالا یه شلوار پارچه ای نقره ای هم پوشیده بود کمر بند مشکیش هم که از دور داد میزد من چرمم یه جفت کفش مشکی ورنی هم پوشیده بود موهاش رو هم شونه زده بود به سمت راست جیگر شده بود با دیدن ما یه ابروش رو داد بالا و سلام کرد نسرین گفت:سلام استاد _نسرین خانم دیگه اینجا لازم نیس استاد صدام کنی _ببخشید زبونم عادتکرده لبخندی زد و رفت سمت پذیرایی ما هم رفتیم سمت پذیرایی داشتیم مینشستیم که که دختر خاله افسانه که اسمشم زهره بود گفت:موافقین بریم تو حیاط مسعود هم برامون گیتار بزنه؟ جوان تر ها موافقت کردن بلند شدیم رفتیم تو حیاط که از پذیرایی یه در داشت حیاطشون خیلی بزرگ بود و یه گوشه ی حیاط یه تخت بزرگ گذاشته و روش فرش انداخته بودن عین زمان های قدیم. رفتیم نشستیم رو تخت بعد از مدتی مسعود هم با گیتارش اومد زهره کنارش جا باز کرد و گفت:مسعود بیا این جا مسعود رفت نشست کنارش اخمام رفت تو هم این همون دختری بود که تو رستوران با مسعود دیده بودم مسعود نگاهی به من کرد و یه ابروش رو داد بالا اه درد تو هم هی ابروت رو بده بالا عوضی انگار فکرم رو خوند چون بعدشم یه پوزخند زد با حالت ایش سرم رو برگردوندم اینور مسعود گفت:خب زهره تو بگو چی بخونم؟ _یه اهنگ از سعید کرمانی بخون مسعود یه اهنگ خوند بعدش نوبت مرجان دختر عموش بود اونم یه چیزی گفت بعدش نسرین بود نسرین هم یه چیزی گفت مسعود بعد از این که خوند گفت:دهنم کف کرد بابا،خب نوا خانوم چی بزنم؟ _نفس مرتضی پاشایی _خب من میزنم شما خودت بخون لبخندی زدم و گفتم:باشه شروع کرد منم شروع کردم: "چشات منو داده به دستای باد دلم عشقتو از کی بخواد دل تو با دلم به سادگی راه نمیاد ببین دل من درو روو همه بست تو دلم کی به جز تو نشست آخه عاشقتم تو به عاشقی میگی هوس همش هوس تورو داره دلم دیوونته چاره نداره دلم به تو دلو بسته دوباره دلم عشق تو کار ِ دلم نفس نفسم تورو داد میزنه نفس توی سینه صدات میزنه نگاه تو مثله جواب منه تعبیر خواب منه دلم دیگه درگیر عاشقیه تو قلب تو آخه کیه که بهم نمیگی ما دو تا دلمون یکیه نزار دیگه سر به سر دل من مگه در به دره دل من ولی جای توئه دیگه تو دل غافل من آره هوس تورو داره دلم دیوونته چاره نداره دلم به تو دلو بسته دوباره دلم عشق تو کار ِ دلم نفس نفسم تورو داد میزنه نفس توی سینه صدات میزنه نگاه تو مثله جواب منه تعبیر خواب منه" اهنگ که تموم شد همه برامون دست زدند در تمام طول اهنگ نگاه مسعود رو من بود درسته سرم پایین بود ولی سنگینی نگاهش رو حس میکردم در همین هنگام زهرا خانوم اومد تو حیاط و گفت که بریم برای شام بلند شدیم رفتیم برای شام شام رو تو اتاق ناهار خوری میخوردیم اتاق خیلی بزرگی بود به طوری که همه ی فامیل افسانه اینا اون تو جا میشدن بعد این که شام رو خوردیم یکم دیگه نشستیم همه مهمونا بلند شدن که برن ما هم رفتیم تو اتاق افسانه و حاضر شدییم و اومدیم تو پذیرایی همه بلند شده بودن من و افسانه میخواستیم بریم سمت در که دیدم پسر داییِ مسعود که اسمشم بردیا بود اومد طرفم و یه کارت داد بهم و گفت:این شمارمه خوشحال میشم تماس بگیرید شماره رو خواستم بگیرم که دیدم مسعود داره با عصبانیت نگام میکنه دستم رو انداختم پایین و گفتم:فعلا خداحافظ و رفتم سمت مامان اینا رفتیم خونه با نسرین دویدیم تو اتاقمون تا رسیدیم تو اتاقمون نسرین در رو بست و گفت:هوی نوا؟ _هان؟ _این امیر مسعودم پیش تو گلوش گیره ها _گم شو کم خیال بباف _مگه ندیدی موقعی که اهنگ رومیخوندی چه جوری نگات میکرد؟ _خب با یه نگاه کردن میگن عاشق شده؟ _نه نگاهش خاص بود شونه هام رو انداختم بالا رفتم ارایشم رو پاک کردم و صورتم و شستم و مسواکم رو هم زدم و اومدم پریدم رو تخت داشتم به حرفای نسرین فکر میکردم به امیر مسعود به این که چرا وقتی یه دختر میشینه کنارش من اعصابم خورد میشه؟ این که منم اون رو دوست دارم یا نه؟ان قدر فکر کردم که خوابم برد صبح با صدای مرتضی پاشایی بیدار شدم دستم رو بردم سمت عسلی و گوشی ام رو برداشتم بدون این که به شماره نگاه کنم جواب دادم:بله؟ _خانم اذینی؟ _بله خودمم _باید ببینمتون _یو؟ _مسعودم _متاسفم نمیشناسم _نوا منم امیر مسعود _ها یادم نبود چقدر احمقم؟ _تازه فهمیدی؟ _هی اقا مواظب حرف زدنت باش خندید و گفت:خب بابا باید ببینمت _اهان اونوقت چرا؟ _زدی ماشینم رو ناکار کردی باید خسارتش رو بدی _خب با بابام حساب نکردی مگه؟ _بابات گفت از خودت بگیرم _پـــــــــــوف کجا بیام؟ _ادرس رو برات اس میکنم _کی بیام؟ _الان _الان؟من تازه از خواب ناز بیدار شدم،تازه بیدار نشدم بیدارم کردید خندید و گفت:مگه خرسی؟ _عمه اته اینبار بلند تر خندید و گفت:تایه ساعت دیگه بیا فعلا _بای تماس قطع شد نمیدونم چرا خوشحال شدم که دوباره میبینمش یه صدایی میگفت:عاشقش شدی _خفه گلم بلند شدم من و عشق؟بهم میاد؟معلومه که نه والا رفتم دستشویی دست و صورتمو شستم و اومدم بیرون ساعت10 بح بود رفتم پایین همه داشتن صبحونه میخوردن نسرین هم امروز کلاس نداشت صبحونه ام رو خوردم و رو به مامان گفتم:مامان من میرم بیرون _زود بیا _چشم داشتم لباس انتخاب میکردم که یهو یه فکری اومد تو ذهنم مسعود شماره ی منو از کجا داشت؟باید ازش میپرسیدم یادم باشه.یه مانتو ی لی ابی کشیدم بیرون و پوشیدم و یه شال قرمز هم انداختم سرم و شلوار لی ابی یخی پوشیدم کیف قرمزم رو هم برداشتم و عابر بانکمم انداختم توش یه ریمل زدم و یه رژ قرمز نگاه اخر رو تو اینه به خودم انداختم و رفتم بیرون کفش های قرمز پاشنه بلندمم رو هم پوشیدم سوار هیوندای قرمزم شدم و اومدم بیرون یه اس اومد باز کردم ادرس کافی شاپ بود و زیرش نوشته بود مسعود رفتم به اون ادرس ماشین رو پارک کردم و پیاده شدم. رفتم تو کافی شاپ چشم گردوندم مسعود نشسته بود پشت یکی از میز ها با دست اشاره کرد رفتم پیشش ندلی رو کشیدم و نشستم و گفتم:سلام _سلام چی میخوری؟ _قهوه گارسون رو صدا زد و سفارش دو تا قهوه داد قهوه ها رو اوردن گفتم:خب؟ _خب به جمالت _ببین حوصله ی شوخی ندارم صبح زنگ زدی و از خواب بیدارم کردی اعصابمخط خطیه خب چند باید بدم؟ _600 هزار تومن _اینجا که نمیشه باید کارت به کارت کنم _باشه _یه سوال؟ _بفرما _شماره ی من رو از کجا اوردی؟ _از افسانه گرفتم سرم رو تکون دادم قهوه مون رو خو.ردیم و با هم بلند شدیم اون سوار ماشین خودش شد و منم سوار ماشین خودم بهش زنگ زدم و گفتم که جلوی یه عابر بانک وایسته راه افتاد منم دنبالش جلوی یه عابر بانک پارک کرد منم پشت سرش پارک کردم و پیاده شدم تو کافی شاپ ان قدر فکرم مشغول بود که دقت نکردم ببینم چی پوشیده یه کت و شلوار ابی نفتی پوشیده بود با یه پیرهن ابی این دفعه دکمه هاش رو تا اخر بسته بود رفتم جلوی عابر بانک بعد از این که پول رو ریختم تو حسابش برگشتم سمتش و گفتم:دانشگاه تشریف میبرین؟ _چطور؟ با دست به لباساش اشاره کردم و گفتم:تریپت _بعله رفتمن وسار ماشینم شدم و گفتم:فعلا اونم سوار شد با تک بوقی ازش جدا شدم و اومدم خونه. نسرین داشت تو اتاق درس میخوند با دیدن من گفت:کجا بودی؟ _با امیر بودم _اولالا پس خبراییه _نخیر رفته بودم خسارت ماشین رو بدم بیشعور600 هزار تومن شد خسارتش _باور کنم؟ _اه ولم کن نسرین _فکرت پیش یاره خندید به حرفش اهمیت ندادم و لباسام رو عوض کردم و رفتم سر لپ تاپم.صدای اس ام اس گوشیم بلند شد گوشیم رو برداشتم اس ام اس رو باز کردم در کمال تعجب دیدم که امیر نوشته:سلام نوا میخاستم یه چیزی بگم _علیک بفرما _نوا خیلی وقته در گیرم،گفتنش سخته ولی به این نتیجه رسیدم که دوستت دارم تو شوک بودم نمیدونستم چی بگم؟جواب ندادم 10 دقیقه بعد اس داد که:نوا ناراحت شدی؟نوا به خدا راست میگم نوا برام سخته که حضوری بگم _باید فکر کنم مسعود از کجا معلوم که الکی نگفته باشی؟ _شب میای بریم بیرون؟ _ببخشید اونوقت برا چی؟ _نوا میخوام برات حرف بزنم میخوام باور کنی که راست می گم _باشه _8 اماده شو میام بریم شام بیرون _باشه هم خوشحال بودم هم نه اگه منو میخواست پس زهره چی؟اون چرا به پر و پاش میپیچید؟تا شب فکرم مشغول بود ساعت7 عصر بود یه شلوار لی مشکی پوشیدم یه مانتو ی ساده خاکستری و یه شال مشکی کیفم رو هم برداشتم گذاشتم رو تخت.رفتم جلوی اینه ریمل و برق لب منتظر شدم. با تک زنگ مسعود رفتم پایین به مامان گفتم که با دوستام داریم میریم شام بیرون اونم گفت که زود برگردم کفش های پاشنه 15 سانتی مشکی هم رو پوشیدم و رفتم بیرون مسعود با ماشینش منتظرم بود سوار شدم صورتش رو 6 تیغ کرده بود یه پیراهن اسپرت مشکی جذب پوشیده بود و یه شلوار لی ابی چسبان. با دیدنم گفت:سلام عرض شد _سلام _خوبی؟ _ممنون _نوا؟ _ها؟ _چرا هیچی نمیگی؟ _دوست دارم خیلی چیزا مشخص شه _میریم که مشخص کنیم دیگه دیگه نه من حرفی زدم و نه اون تا وقتی که برسیم رستوران. جلوی یه رستوران شیک نگه داشت هر دو تا مون پیاده شدیم رفتیم نشستیم پشت یه میز دو نفره گارسون اومد سفارش غذا دادیم رفت گفتم:خب میشنوم _نوا سخته بگم _منو تا اینجا کشوندی که بگی سختمه بگم؟ _نه از وقتی دیدمت ازت خوشم اومد اولین دیدارمون وقتی بود که نگین رو اوردم خونتون دومین دیدارمون موقعی بود که داشتی گیتار میزدی اونجا.....حالم رو نمیتونم توصیف کنم صدات،گیتار زدنت همه و همه دست به دست هم داده بودند که منو دیوونه کنن تو هم که از رو نمیرفتی زل زده بودی بهم خندم گرفت خندیدم گفت:اره میخندی گارسون اومد غذا ها رو روی میز چید و رفت در حالی که داشتم سالادم رو میخوردم گفتم:خب ادامش؟ _بعدشم که با هم تصادف کردیم اولش میخواستم اونی رو که زده به ماشینم رو بکشم ولی با دیدن تو عصبانیتم رفت اونجا هم کم دلقک بازی در نیاوردی _بله بله؟شدیم دلقک؟دستت درد نکنه دیگه _نه منظورم اینه که خیلی بانمکی _چاکریم خندیدم اونم خندید ادامه داد:دیشبم که خودت میدونی نوا با این که سخته جلوی یه دختر غرورمو بشکنم ولی.....با من ازدواج میکنی؟ _گفتم که باید فکر کنم _تا کی ؟یه هفته بسه؟ _دوهفته _نوا دیوونم نکن همون یه هفته _باشه شام رو در سکوت خوردیم بهد از شام مسعود من رو رسوند خونه موقعی که خواستم پیاده شم گفت:نوا منتظرم ها پیاده شدم و رفتم سمت خونه کلید انداختم و رفتم تو اولش رفتم تو پذیرایی همه اونجا بودن گفتم:سلام من اومدم بابام گفت:دختر بابا کجا بودی؟ _رفته بودم شام با دوستام بیرون شب بخیر دارم میرم بخوابم نسرین سریع بلند شد و گفت:منم خسته ام میام بخوابم با هم رفتیم تو اتاقمون نسرین سریع گفت:هوی با مسعود بودی؟ _تو از کجا میدونی _افسانه گفت _دهن لق _حالا چی میگفت؟ _چرت و پرت _یعنی چی؟ _این که از کی من و دوست داره و اینا _تو چی گفتی؟ _گفتم باید فکر کنم _خب دیگه چی؟ _هیچی رفتم مسواک بزنم بعد این که مسواک زدم اومدم خوابیدم ان قدر خسته بودم که نتونستم فکر کنم و خوابم برد یه هفته گذشت دیشب مسعود زنگ زده بود که جوابم چیه؟منم گفتم:بیاین واسه خواستگاری امشب قرار بود بیاننمیدونستم چرا استرس داشتم یه بلوز استین بلند راه راه سفید و سیاه پوشیدم با یه شلوار پارچه ای مشکی صندل های مشکیم رو هم پام کردم موهام رو جمع کردم و با کلیپس سیاه رنگی بستمشون یه برق لب زدم و یه ریمل زنگ در رو زدن رفتم پایین دویدم تو اشپزخونه رینب خانوم اومده بود امروز خونه رو گرد گیری کنه برای همین مامان واسه شب نگهش داشته بود با زینب خانوم نشسته بودیم تواشپزخونه صداهاشون میومد نمیدونم چه قدر گذشت که مامان گفت:دخترم نوا چای بیار بلند شدم زینب خانوم هم بلند شد توی استکان ها چای ریخت و گفت:برو نوا جان سینی رو برداشتم و رفتم تو پذیرایی سلام کردم همه سرها برگشت طرف من نمیدونستم از کجا شروع کنم خاله بهناز گفت:سلام دخترم سینی چای رو بردم سمت عمو حمید رضا یکی برداشت و گفت:مرسی عروسم بعدش بردم طرف خاله بهناز اونم یکی برداشت و تشکر کرد بعدش جلوی بابام و مامانم گرفتم در اخر رفتم سمت افسانه موند امیر مسعود سینی رو بردم طرقش یکی برداشت و چشمکی بهم زد درد بیشعور بی حیا سینی رو گذاشتم روی میز و رفتم نشستم کنار مامانم نسرین و نازیلا و نیلوفر و نگین و پارمیس تو اتاق نازیلا بودن بعد از خوردن چای ها عمو حمید رضا رو به بابا گفت:نادر جان بهتر نیست نوا و مسعود برن حرفاشون رو بزنن؟بالاخره این مجلس برا اوناس بابام:نوا مسعود رو راهنمایی کن بلند شدم مسعود هم به دنبالم بلند شد رفتم تو اتاقم اونم پشت سرم اومد اول من رفتم بعدشم اون اومد تو نشست رو تخت نسرین و منم نشستم رو تخت خودم. گفت:اتاق خوشگلی داری _مال من و نسرینِ _متوجه شدم _از کجا؟ _از اونجایی که دو تا تخت هستش _اها یه سوال؟ _بفرما _چرا خوشت نمیاد امیر صدات کنیم؟ _چون فکر میکنم 80 سالمه خندیدم تازه متوجه تیپش شدم یه پیرهن قهوه ای پوشیده بود موهاشم به سمت چپ شونه زده بود و یکمیش رو ریخته بود رو پیشونیش یک شلوار جین مشکی هم پوشیده بود صورتشم 6 تیغ کرده بود گفتم:مشعود تو تو مراسم خواستگاری هم اسپرت اومدی؟ _اینجوری راحت ترم وقتی کت و شلوار میپوشم احساس خفگی بهم دست میده _خب از خودت بگو _خب فوق لیسانس امنیت شبکه دارم استاد دانشگاهم 26 سالمه یه خونه هم دارم خب تو؟ _لیسانس کامپیوتر 22 سالمه بیکار و بی عار واسه خودم میگردم یه ماشین دارم که دیدیش _ماشین رو منم دارم _خب دیگه چی؟ _دیگه این که خیلی دوستت دارم با من ازدواج کن اها راستی یه سوال؟ _چی؟ _منو دوست داری؟ چی میگفتم؟دوسش داشتم؟عاشقش شده بودم بدون این که خودم بفهمم ولی اگه میگفتم پر رو میشد لبامو غنچه کردم بعد یه نیشخند زدم خندش گرفت خندید و گفت:چرا اینجوری میکنی یه سوال پرسیدمــــــــا _خب.... _خب چی؟ _خب...اره نفسمو دادم بیرون اخیش. پرید جلو بغلم کرد هلش دادم عقب و گفتم:هِی هِی هِی هِی کجا با این عجله من که هنوز بله ندادم درحالی که میخندید گفت:اونم میدی نوا جون قربونت برم به حالت ایش سرم رو گرفتم اونور گونم رو بوسید و دوید سمت در گفتم:کجا؟ _میرم بگم نوا بله رو داد _مسعود بری میکشمت دویدم دنبالش پله ها رو دوید پایین و رو به جمع گفت:نوا بله رو داد خجالت هم نمیکشه بیشعور داشتم از خجالت میمردم در حالی که سرم پایین بود رفتم پایین خاله بهناز اومد بغلم کرد و یه انگشتر از انگشتش در اورد کرد تو دست من و گفت:مبارکت باشه عروسم مامان هم بلند شد بغلم کرد و گفت:مبارک باشه دخترم افسانه و مسعود داشتند ریز ریز میخندیدند با چشم و ابرو گفتم حسابتون رو میرسم فکر کردین؟ ***روز عروسیم بود بالاخره ارایشگر رضایت داد که از زیر دستش بیام بیرون اسم ارایشگر که مریم خانوم بود گفت:نوا عزیزم شدی یه تیکه ماه بیا اینجا رفتم جلو اینه از دیدن خودم تو اینه متعجب شدم این من بودم؟خیلی خوشگل شده بودم یه رژ قرمز،سایه ای نقره ای با یه خط چشم و رژگونه ی صورتی پلک مصنوعی هم گذاشته بودم. لباسمم یه لباس سفید دکلته بود تا کمر باریک بود ولی از کمر به پایین پف داشت دامن لباسم پر بود از گل رز های سفید درشت که دوخته شده بودن روی لباس بالا تنه هم سنگ دوزی شده بود. موهام رو پشت سرم جمع درست کرده بود نصفی از موهام رو با اتو لخت کرده بود و ریخته بود جلو یه تاج خوشگل هم زده بود وسط موهام که ازش تورم اویزون بود.افسانه و نسرین هم خیلی خوشگل شده بودن زنگ در رو زدن مریم خانوم گفت:اقا دامادِ سریع تورم رو کشیدم و شنلم رو پوشیدم مسعود اومد تو دستم رو گرفت و به اون یکی دستم دسته گل رو داد تور رو بالا زد و یه بوسه ی کوتاه از لبام گرفت و گفت:چه خوشگل شدی نوا _نظر لطفتِ با هلهله ی نسرین و افسانه رفتیم سوار ماشین شدیم مسعود به طرف اتلیه راند تو اتلیه هم بعد از گرفتن کلی عکس رفتیم سمت باغ مسعود کنار در باغ نگه داشت اومد سمتم در رو باز کرد دستم رو گرفت و کمکم کرد بیام پایین رفتیم تو باغ صدای هلهله بلند شد رفتیم سمت اتاق عقد عاقد خطبه عقد رو خوند و من برای همیشه شدم زن مسعود. پایان
جمعیت جهان = ۷,۰۰۰,۰۰۰,۰۰۰ نفر

اگه من بمیرم = ۶,۹۹۹,۹۹۹,۹۹۹ نفر
همه اعداد عوض میشه ، قدر منو بدون !!!
رمان نوای عشق







پاسخ
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
رمان نوای عشق - Hesemat - 16-03-2015، 13:30

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان