صدای جیغ خودم و آراگل همزمان شد ... با پشت سرم محکم خوردم روی زمین ... یه لحظه حس کردم چشمام سیاهی رفت ... جاری شدن مایعی داغ بالای لبم باعث شد دستم رو سریع بیارم بالا و بکشم پشت لبم ... دستم با سرخی خون رنگین شد ... با وحشت نیم خیز شدم ... آراگل خودشو رسوند به من و محکم زد توی صورتش:
- وای ... وای ... چی شدی؟
اطرافم رو چند نفر گرفتن ... حس کردم سرم گیج می ره به چادر آراگل چنگ زدم ... صدای آراد بلند شد:
- بلندش کن آراگل ...
سرم رو گرفتم بالا ... انگار تازه خون رو روی صورتم دید ... با چشمای گرد شده نگام کرد ... با بی حالی چشمامو بستم ... صدای داد بلند شد:
- احمق عوضی! تو به چه حقی گلوله زدی توی صورتش؟!
- آراد! حالت خوبه ... خوب زدم بخندیم ... خودت همه اش ضایعش ...
- من بکنم! تو رو سننه! ابله! این دختر تب داشت ... برو دعا کن بلایی سرش نیاد ...
لای چشمامو باز کردم ... آراگل با نگرانی نگام می کرد ... چشمامو چرخوندم سمت صدا ... یقه یه پسره توی دستای آراد داشت جر می خورد و بقیه سعی داشتن جداشون کنن ... پسره یکی از دوستای صمیمی خود آراد بود ... اه اه حالا جودو ول نکنه رو پسره! شقیقه هامو محکم فشار دادم ... سر دردم بهتر شد ... دست آراگل رو که یه دستمال گرفته بود زیر بینیم پس زدم و بلند شدم ... آراگل با نگرانی گفت:
- بذار کمکت کنم ...
- خوبم ...
خم شدم از روی زمین یه گلوله درست کردم ... حواسشون نبود ... داشتند به هم یکی به دو می کردن ... یکی دیگه هم درست کردم ... دستام داشت یخ می زد و دوباره داشتم لرز می کردم ... اما توجهی نکردم ... رفتم سمتشون ... آراد با دیدن من سرجاش بی حرکت موند ... بازم رفتم جلوتر و توی نیم قدمی پسره وایستادم ... یکی از گلوله ها رو بردم جلو قبل از اینکه بتونه جلوی صورتشو بگیره محکم زدم توی صورتش ... داد کشید:
- آخ چشمم!
دستشو گرفت جلوی صورتش و خم شد ... از موقعیت استفاده کردم ... یقه اشو از عقب کشیدم و گلوله دوم رو انداختم توی کمرش ... اینبار فریادش همه کلاغ ها رو فراری داد ... خنک نشدم ... خم شدم یه گلوله دیگه درست کنم که دستی کلاه پالتومو کشید ... برگشتم ... آراد در حالی که با خشم به پسره نگاه می کرد گفت:
- دست به این برفا نزن ... تب داری باعث می شه لرز کنی ... حساب این عوضی رو من بعدا می رسم ... ولش کن دیگه ... بیا بریم ...
نا خودآگاه به حرفش گوش دادم ... قبل از اینکه راه بیفتم رفتم طرف پسره و با غیض گفتم:
- حیوون عوضی!
اینم سالادش بود! هر سه راه افتادیم که از دانشگاه خارج بشیم ... یه دفعه آراد ایستاد و گفت:
- اخ اخ اخ !
آراگل گفت:
- چی شد؟
سوئیچ ماشینو گرفت سمت آراگل و گفت:
- شما برین توی ماشین من یه کار نیمه تموم دارم ... الان بر می گردم ...
- چی کار؟
با جدیت گفت:
- آراگل! حال دوستت خوب نیست ... ببرش تو ماشین ... زود بر می گردم ...
بعد از این حرف با سرعت عقب گرد کرد و دوید داخل دانشگاه ... نه من از کارش سر در اوردم نه آراگل ... دو تایی سوار ماشین شدیم ... آراگل ماشین رو روشن کرد تا بتونه بخاریشو روشن کنه ... داشتم کم کم گرم می شدم و خون دماغم هم داشت بند می یومد که در ماشین باز شد و آراد با رویی گشاده سوار شد ... هر دو نگاش کردیم ... انگار کنجکاوی رو از نگاهمون خوند که لبخند زد و گفت:
- چیه؟!
آراگل گفت:
- کجا رفتی؟!
- رفتم دوست دخترمو ببینم ...
به دنبال این حرف قهقهه زد ... ولی من نمی دونم چرا یه جوری شدم ... حس بدی بهم دست داد ... آراگل پشت چشمی نازک کرد و گفت:
- از این عرضه ها هم نداری آخه ...
- ا؟ انگار یادت رفته؟ شاید دلم بخواد به گذشته برگردم ...
آراگل با محبتی وصف ناپذیر گونه شو نوازش کرد و گفت:
- داداشمو از خودم بهتر می شناسم ... آراد من هیچ وقت خطا نمی کنه ...
آراد لبخندی زد و گفت:
- رفتم حسابم رو با این دختره سارا صاف کنم ...
- سارا؟!!! باز چی شده؟
- انگار گوشمالی اون روزی که ویولت بهش داد بسش نبود ...
ویولت! ویولت! بار اول بود اسممو اینقدر صمیمی صدا می زد ... تنم گرم شد ... ولی گرمای تب نبود ... گزگز شدن پوستم رو حس کردم ... این حالت از زور لذت بود ! هیچ وقت فکر نمی کردم صدا زدن اسمم توسط یه پسر اینقدر برام شیرین باشه ... آراگل بی توجه به حالت من گفت:
- نکنه باز رفتی دعوا؟
- نه بابا رفتم خسارت رو بگیرم ...
- خب؟
- مجبور شدم بترسونمش ...
- با چی؟
- با فیلم خودش ...
گونه های من و آراگل در جا رنگ گرفت ... انگار خطا از ما دو نفر بود ... آراد توی آینه بر اندازم کرد و ادامه داد:
- فیلمو که دید سکته کرد! گفت تا پس فردا که می یایم برای امتحان بعدی پول رو می یاره ...
- آرااااد!
- چیه؟ انتظار داشتی از حقم بگذرم ...
- حق تو نبود! حق ویولت بود ... تو حق نداشتی با آبروی یه دختر بازی کنی ...
- من کاری با آبروش نداشتم آراگل جان ... این فیلم دست اکثر بچه ها هست ... من حتی نگاشم نکردم ... فقط نشونش دادم ... حق رو باید گرفت حتی شده به زور!
- ویولت خودش هیچی نمی گه تو چرا شدی کاسه داغ تر از آش ...
آراد آب دهنشو قورت داد و توی آینه زل زد توی چشمای منتظر من و من من کرد:
- خب ... خب ...
یه دفعه با نگرانی گفت:
- باز داره دماغت خون می یاد ...
سریع دستم رو اوردم بالا ... اه ... آراد سریع دستمالی به سمتم گرفت و گفت:
- بهتره بریم درمانگاه ....
دستمال رو گرفتم و گفتم:
- نه نه اصلا لازم نیست ...
- با این وضع که نمی شه بری خونه ...
- چرا می شه ... من مدلم اینجوریه! از بچگی با کوچیک ترین بادی سرما می خوردم و با یه ذره آفتاب خون دماغ می شدم ... طبیعیه! انتظار بیشتر از این از من نمی ره ....
راه افتاد و گفت:
- دکتر ببینه ضرر نداره ...
انگار من داشتم بوق می زدم جای حرف زدن! بدون توجه به اعتراضات من رفت دم یه درمونگاه و تا وقتی دکتر حرفای منو تایید نکرد دست از سرم بر نداشت ... جلوی در خونه که رسیدیم قبل از اینکه پیاده بشم چرخیدم به طرفش ...
- آقای .... کیاراد ...
برام سخت بود بهش بگم آراد ... با دلخوری نگام کرد ولی حرفی نزد .. آراگل هم خنده اش گرفته بود ... سرمو انداختم زیر ... منو خجالت؟!!!! برای اولین بار داشتم تجربه اش می کردم:
- می خواستم ... می خواستم تشکر کنم ... هم بابت امتحان امروز ... هم بابت سارا ... هم اون گوله برف ... هم ... هم همه چی ... بای ...
اینو گفتم بدون اینکه منتظر باشم حرفی بزنه پریدم از ماشین بیرون و رفتم توی خونه ... حس عجیبی داشتم! حسی که موندن رو برام غیر ممکن می کرد ...
ادامه دارد...
برای امتحان بعدی حالم بهتر شده بود و خودم رفتم ... هر چقدر هم که آراگل اصرار کرد برسوننم قبول نکردم ... امتحانمو طبق معمول خیلی خوب داد و از سر جلسه بیرون اومدم ... این آخرین امتحان بود و اینقدر همه اتحانامو خوب داده بودم که مطمئن بودم نمره الف کلاس می شم ... داشتم آروم آروم و با سرخوشی به سمت خروجی دانشگاه می رفتم که کسی صدام کرد ... برگشتم ... در کمال تعجب سارا رو پشت سرم دیدم ... یه جوری نگام می کرد انگار داره به قاتل باباش نگاه می کنه ... کثافت! تقصیر این بود که من توی این سرما و برف باید با تاکسی برم و بیام ... وایسادم و عین خودش نگاش کردم ... یه قدم اومد جلو ... پاکت سفیدی رو پرت کرد جلوم و گفت:
- عوضی! یادت باشه کارت رو با تهدید پیش بردی ! به وقتش نوبت منم میشه ... این پولام سگ خور ... به جهنم!
خم شدم ... پاکت رو از روی زمین برداشتم و گفتم:
- مگه قبلا تو خوردیشون؟
با تعجب نگام کرد و گفت:
- چی؟!!
- مگه نمی گی سگ خور! پس معلومه پوزه خودت به این پولا مالیده ... ولی به قول خودت جهنم! مهم این بود که خسارت من به دستم برسه ...
سارا با نفرت نگام کرد و دندون قروچه کرد .. منم با خنده بهش چشمک زدم ... دیگه شده بود شبیه اژدهایی که از دماغش و دهنش و گوشش آتیش می زنه بیرون ... با خشم گفت:
- ببین چی می گم ذاغول .... فکر نکن هر گهی بخوای می خوری و منم وایمیسم نگات می کنم ... بد می بینی ... ببین کی بهت گفتم! هم خودت هم اون آراد بی لیاقت بدبخت!
با یه لبخند خونسردانه نگاش کردم و اون با غیظ پشت به من کرد و در حالی که برفا رو لگد می کرد دور شد ... اصلا از تهدیدش نترسیدم ... هیچ غلطی نمی تونست بکنه ... در پاکت رو باز کردم ... مبلغ قابل توجهی بود ولی اونقدری نبود که من بتونم باهاش ماشین بخرم ... یه تصمیماتی گرفته بودم ... باید با پاپا در میون می ذاشتم ... برای خودم هم خوب بود ... شاید باعث می شد دیگه لوس نباشم ...
* * *
- چی؟!! می خوای بری سر کار؟
- بله ...
- چرا؟ مگه چی کم داری؟!
- هیچی کم ندارم فقط می خوام روی پای خودم وایسم ... می خوام پولامو جمع کنم ماشین بخرم!
- ویولت! درد تو ماشینه؟! این همه دختر بی ماشین دارن می رن و میان ... کدومشون احساس کمبود دارن؟
- من احساس کمبود ندارم پاپا ... من فقط می خوام به خودم یه سری چیزا رو ثابت کنم ...
- نمی دونم ... راستش دوست ندارم کار کنی ... اما وقتی فکر می کنم می بینم تو هم به جایی رسیدی که دیگه باید مستقل باشی ...
- مرسی پاپا می دونستم قبول می کنی!
- ولی هر جایی نمی شه بری ...
- فکر اونجا رو هم کردم ... تصمیم دارم برم شرکت عمو لئون و آرسن ...
- لئون که دائم کارخونه است ...
- می دونم ... آرسن شرکت رو اداره می کنه ... اگه بتونم منشی هم بشم خوبه!
پاپا لبخندی زد و گفت:
- چه تبت هم تنده ...
نیشمو شل کردم و نگاش کردم ... پاپا سری تکون داد و گفت:
- باشه ... با آرسن صحبت کن ... اونجا جاش مطمئنه!
با ذوق از جا پریدم و گفتم:
- باشه ... مرسی!
سریع رفتم توی اتاقم و شماره آرسن رو گرفتم ... وقتی تصمیمیو براش گفتم خنده اش گرفته بود و باورش نمی شد ... کلی دری وری بارش کردم تا دست از شوخی برداشت و گفت برم شرکت تا صحبت کنیم ... از خدا خواسته از جا بلند شدم حاضر شدم و رفتم سمت شرکت آرسن ... می خواستم زندگیمو تغییر برم ... می خواستم یه ویولت دیگه بشم ...
***
زنگ در که به صدا در اومد خمیازه کشون رفتم طرف آیفون ... تازه از شرکت برگشته بودم و یه دنیا خسته بودم ... دوست داشتم فقط بخوابم ... مامی همراه پاپا رفته بودن مهمونی ولی من اینقدر که خسته بودم نا نداشتم حتی حرف بزنم ... کشون کشون خودمو رسوندم به آیفون و جواب دادم:
- کیه ...
- منم ویو ... باز کن ...
صدای وارنا بود ... خمیازه کشداری کشیدم و در رو باز کردم ... وارنا اینجا چی کار می کرد؟ ساعت نه و نیم بود! در باز شد و وارنا اومد تو ... یه شیشه هم دستش بود ... چشمامو یه بار باز و بسته کردم و گفتم:
- سلام ... اینجا چی کار می کنی؟
- سلام ... خانوم شاغل! خسته ای ها ...
- دارم بیهوش می شم ... تو اینجا چی کار می کنی؟
- ناراحتی برم!
- نه نه ... فقط ...
خندید و گفت:
- خیلی خوب جوجو دست و پاهات تو هم گره نخوره ... اومدم اینو بدم به پاپا و برم ...
- پاپا که نیست ... اون چیه؟
- نیست؟! کجاست؟
- با مامی رفتن مهمونی تا نصف شب هم نمی یان!
- پس تو اینجا چی کار می کنی؟ تنها؟
- خسته بودم خوب می خواستم بخوابم ...
- شجاع شدی!
باز نیشم شل شد ... از دیدن قیافه ام خنده اش گرفت و اومد بیاد طرفم که کفش منو جلوی پاش ندید و سکندری خورد ... شیشه توی دستش افتاد و قبل از اینکه بتونه بگیردتش افتاد روی فرش ... از شانس گندمون شکست و یه مایع بی رنگ ریخت روی فرش و توی چشم به هم زدنی فرش نابود شد! با دیدن این صحنه خواب از سرم پرید و به وارنا که خشک شده سر جاش وایساده بود نگاه کردم و گفتم:
- یا مسیح! این چی بود؟! فرش کو؟ پارکت چرا سوراخ شد؟ وارناااااا!
وارنا نفس عمیقی کشید و گفت:
- وای ... وای! فرش لیزا داغون شد ...
- این چی بود وارنا؟!!!! اووففففف چه بویی هم می ده ...
- بیا برو بیرون ویولت ... بدو ... نباید نفس بکشی توی این هوا ...
به دنبال این حرف منو هل داد بیرون ... هوای اسفند ماه هنوز هم سوز داشت ... پالتوشو انداخت روی دوشم و گفت:
- حالا چی کار کنیم؟
- وارنا صد بار بپرسم؟ می گم اون چی بود؟
- اسید بود ...
- اسید!!!! برای چی؟
- برای موتور خونه آورده بودم ... پاپا لازم داشت ...
- واااای! لیزا جفتمون رو می کشه!
- باید یه فکر اساسی بکنیم ...
- وارنا من وقتی یه گندی می زدم دست به دامن تو می شدم الان که تو گند زدی دست به دامن کی بشیم؟
وارنا خنده اش گرفت و در حالی که گوشیشو از جیبش در می اورد گفت:
- آرسن!
خمیازه ای کشیدم و گفتم:
- بیچاره آرسن ... الان اون چی کار می تونه بکنه؟
وارنا گوشیشو گذاشت در گوشش و گفت:
- اون حتما چند نفر فرش فروش آشنا سراغ داره ...
هنوز حرفش تموم نشده بود که گفت:
- سلام ... چطوری رفیق؟
- بیا برس به داد که گند زدیم ...
خنده ام گرفت و وارنا هم در حالی که از ریز ریز می خندید گفت:
- فرش لیزا سوخت با اسید ...
- حالا ماجراش طولانیه ... یه فرش فروش آشنا سراغ داری که باز باشه؟ باید سریع یکی بذاریم جاش ...
- بعدا می گیم بهش ... خوب معلومه که می فهمه فرش نو شده! بهش می گم ولی بعد از اینکه یه سالمش رو پهن کردم! الان اینو ببینه یه دونه مو روی سر من نمی ذاره ...
صدای خنده آرسن می یومد ... وارنا هم خندید و گفت:
- درد! نخند ... یه خاکی بیار بریزیم تو سرمون ...
- چه می دونم چه مدله! اسمشو از کجا بیارم ....
یه کم سکوت کرد و سپس گفت:
- ویولت بدو برو زیر فرش رو نگاه کن ...
از جا بلند شدم و گفتم:
- چیو نگاه کنم؟
- زیرش شناسنامه اش چسبیده ... برو ببین مدلش چیه؟
بدو بدو رفتم داخل و فرش رو کنار زدم ... پشت یکی از گوشه هاش یه تکه پارچه چسبیده شده بود و روش مشخصات فرش ثبت شده بود ...
اومدم بیرون و گفتم:
- تبریز ایمانی ... گل ابریشم ...
وارنا حرفای منو تکرار کرد .... چند لحظه ساکت شد و دوباره گفت:
- فکر کنم شش متریه ...
- آره ...
- خیلی خب پس زود خبرم کن ...
- منتظرم ... قربون داداش!
قطع کرد و با خنده نشست کنار من ... گفتم:
- چی شد؟
- هیچی قراره به یکی از دوستاش که فرش فروشی داره زنگ بزنه ببینه می تونه بره دم مغازه یا نه ... الان ساعت دهه احتمالا همه بستن ...
- حالا چقدر پول این فرشه؟!
- حدودا شش تا ...
- شش میلیون؟
- بله ...
- وای!
- خسارت زدیم دیگه ...
- شاید مامی حرفی نزنه ...
- لیزا روی فرش هاش خیلی حساسه می دونی که ... این فرش هم جفته! اگه یکیش خراب شه یعنی خونه روی سرمون خراب می شه ...
خنده ام گرفت ... گوشیش زنگ خورد ... نگاهی روی گوشی کرد و گفت:
- آرسنه ...
جواب داد:
- جونم ...
- همین الان برم؟
- اوکی ... آدرسشو بگو ...
تند تند آدرس رو حفظ کرد و قطع کرد ... نگاهی به من کرد و گفت:
- باید برم سر یارو تا نبسته ... گفت داشته می رفته آرسن گفته بمونه تا برسم بهش ..
شونه ای بالا انداختم و گفتم:
- خیلی خب تو برو ... منم می رم بخوابم ...
- نمی شه ... بدو حاضر شو با هم می ریم ...
- کجا؟! من خوابم می یاد ...
- به دو دلیل نمی شه تنها بمونی ... اولا که دوست ندارم شب توی خونه تنها باشی امنیت نداره ... دوما می ترسم لیزا اینا برگردن و تو مجبور شی تنهایی گند منو ماست مالی کنی ... پس بهتره با هم بریم ...
- وارنا!!!
- بدو ...
ناچارا رفتم سمت اتاقم تا حاضر بشم ... بوی اسید هنوز هم همه جا پیچیده بود ...
صداشو شنیدم:
- آراد، ویولت می گه می ری دم مغازه این فرشه رو بهشون بدی؟
- بهشون؟!! مگه چند نفرن؟
- خودش و داداشش ...
- بگو فردا بعد از دانشگاه بیاد ...
- می گه همین امشب می خواد ...
- شرمنده الان حال ندارم ... علاوه بر اون فوتبال هم الان شروع می شه ...
- آراد! زشته ... خوب یه دقیقه برو و برگرد ...
- گفتم نه! حالا چی شده اینوقت شب دارن دنبال فرش می گردن؟
لجم گرفت دوست داشتم مشتمو از توی گوشی ببرم بیرون بکوبونم توی دهن آراد ... نفسمو با صدا دادم بیرون و گفتم:
- آراگل گوشیو بده بهش ...
- شرمنده ویولت این افتاده رو دنده لج ...
- خودم راضیش می کنم ... گوشیو بده بهش ...
- باشه گوشی ...
سریع گوشیمو گرفتم سمت وارنا و گفتم:
- این با من لجه! بیا خودت باهاش حرف بزن ...
وارنا مشکوک نگام کرد و گوشیو گرفت ... بیخیال رفتم نشستم توی ماشین ... می دونستم توی رودربایستی با وارنا می مونه و قبول می کنه ... داشتم دوباره نقشه می کشیدم حالشو بگیرم ... ننر خان به من می گه حال ندارم! بچه پرو! نشونت می دم حال ندارم یعنی چی ... وارنا سوار شد و راه افتاد ... با کنجکاوی گفتم:
- چی شد؟
گوشیمو گرفت به طرفم و گفت:
- هیچی پسر به این ماهی! گفت تا ده دقیقه دیگه خودشو می رسونه به گالریش ...
دندونامو روی هم فشار دادم و گفتم:
- بیشرف فقط می خواد منو حرص بده ...
خندید و گفت:
- چی کار کردی باز؟ هان؟
- هیچی به من چه! خودش هی اذیت می کنه ...
- توام لابد می شینی نگاه می کنی ...
نیشمو شل کردم و گفتم:
- نخیر ... منم جوابشو می دم اونم با توان دو ...
گونه امو کشید و گفت:
- من اگه خواهر خودمو نشناسم ... الان مطمئنم اون دلش از دست تو خونه!
خندیدم و گفتم :
- شاید ...
بقیه راه توی سکوت سپری شد تا رسیدیم جلوی گالری آراد ... خداییش اسمش گره گشا شد ... اگه اسم اون گالریه آراد نبود محال بود من یاد آراد بیفتم ... اینبار خودم هم رفتم پایین ... گالری شیک و تقریبا بزرگی بود ... تابلوی شیکی هم بالای درش قرار داشت و اسم کیاراد بزرگ روش نوشته شده بود ... گالری کیاراد! به به ... ولی تعطیل بود ... وارنا با پاش سنگی رو لگد کرد و گفت:
- کاش لیزا اینا نرسن خونه ... اگه فرششو ببینه همین امشب کارش به بیمارستان می کشه ...
اخم کردم و گفتم:
- ا خدا نکنه وارنا!
ماشین مشکی رنگ آراد از راه رسید و فرصت جواب دادن رو از وارنا گرفت ... آراد سریع از ماشین پرید پایین و من محو تیپش شدم ... شلوار گرم کن مشکی با خط باریک سفید کنارش ... یه کاپشن بادی مشکی هم تنش کرده بود ... مشخص بود هل هلی اومده از خونه بیرون ... ولی بازم خوش تیپ بود! نه به اون موقع که می گه نمی یام نه به الان که نفهمیده چه جوری بیاد از خونه بیرون ... شاید هم عجله داشته زودتر برسه به فوتبالش ... نکبت! همه پسرا سر و تهشون توی تلویزیونه که کی فوتبال می ده و کی نود می ده ... ریشه کن بشه این فوتبال و عادل فردوسی پور! از غر غر های خودم خنده ام گرفته بود ... آراد سریع اومد به طرفمون و رو به وارنا گفت:
- سلام ببخشید ... خیلی معطل شدین؟
- سلام نه نه شما ببخش ... این موقع شب کشیدیمت از خونه بیرون ...
- خواهش می کنم بابا وظیفه است ...
سریع کرکره برقی رو داد بالا و درو با کلید باز کرد ... خودش کنار ایستاد و رو به وارنا گفت:
- بفرمایین خواهش می کنم ...
وارنا بی تعارف رفت تو و من که یه گوشه عین چوب لباسی بی حرمت و صامت ایستاده بودم اومدم دنبالش برم که آراد یواش گفت:
- به من می خندیدی؟
با تعجب نگاش کردم ... من؟ کی؟! هان ! اونموقع داشتم به غر غر های خودم می خندیدم ... خنده ام گشادتر شد و بی توجه بهش رفتم تو ... بیچاره یه کم حرص بخور تا منو حرص ندی! اونم پشت سرمون اومد و کلید برق رو زد ... مغازه غرق نور شد ... چقدر فرش! هم دستباف و هم ماشینی ... ماشینی ها رو آویزون کرده بودن به یه چیزایی شبیه رگال! و دستباف ها روی هم دسته دسته چیده شده بود ... آراد رفت طرف یکی از دسته های فرش ... کمی زیر و روشون کرد و گفت:
- فکر کنم اینو می خواین درسته؟
وارنا رفت طرفش و من با کنجکاوی رفتم طرف میزی که آخر مغازه قرار داشت ... یه میز شیک بزرگ که روش دسته های فاکتور و چند تا نقشه و یه سری چیز دیگه قرار داشت ... نشستم لب میز و دستم رفت سمت نقشه ها ... یه کم زیر و روشون کردم ولی چیزی سر در نیاوردم ... با حرص پرتشون کردم روی میز و پریدم از روی میز پایین ... آراد داشت قالی رو تا می زد که بتونیم ببریمش ... وارنا هم اومد سمت میزی که من نشسته بودم و دسته چکش رو در اورد تا مبلغ فرش رو بنویسه ...
ادامه دارد...
برای امتحان بعدی حالم بهتر شده بود و خودم رفتم ... هر چقدر هم که آراگل اصرار کرد برسوننم قبول نکردم ... امتحانمو طبق معمول خیلی خوب داد و از سر جلسه بیرون اومدم ... این آخرین امتحان بود و اینقدر همه اتحانامو خوب داده بودم که مطمئن بودم نمره الف کلاس می شم ... داشتم آروم آروم و با سرخوشی به سمت خروجی دانشگاه می رفتم که کسی صدام کرد ... برگشتم ... در کمال تعجب سارا رو پشت سرم دیدم ... یه جوری نگام می کرد انگار داره به قاتل باباش نگاه می کنه ... کثافت! تقصیر این بود که من توی این سرما و برف باید با تاکسی برم و بیام ... وایسادم و عین خودش نگاش کردم ... یه قدم اومد جلو ... پاکت سفیدی رو پرت کرد جلوم و گفت:
- عوضی! یادت باشه کارت رو با تهدید پیش بردی ! به وقتش نوبت منم میشه ... این پولام سگ خور ... به جهنم!
خم شدم ... پاکت رو از روی زمین برداشتم و گفتم:
- مگه قبلا تو خوردیشون؟
با تعجب نگام کرد و گفت:
- چی؟!!
- مگه نمی گی سگ خور! پس معلومه پوزه خودت به این پولا مالیده ... ولی به قول خودت جهنم! مهم این بود که خسارت من به دستم برسه ...
سارا با نفرت نگام کرد و دندون قروچه کرد .. منم با خنده بهش چشمک زدم ... دیگه شده بود شبیه اژدهایی که از دماغش و دهنش و گوشش آتیش می زنه بیرون ... با خشم گفت:
- ببین چی می گم ذاغول .... فکر نکن هر گهی بخوای می خوری و منم وایمیسم نگات می کنم ... بد می بینی ... ببین کی بهت گفتم! هم خودت هم اون آراد بی لیاقت بدبخت!
با یه لبخند خونسردانه نگاش کردم و اون با غیظ پشت به من کرد و در حالی که برفا رو لگد می کرد دور شد ... اصلا از تهدیدش نترسیدم ... هیچ غلطی نمی تونست بکنه ... در پاکت رو باز کردم ... مبلغ قابل توجهی بود ولی اونقدری نبود که من بتونم باهاش ماشین بخرم ... یه تصمیماتی گرفته بودم ... باید با پاپا در میون می ذاشتم ... برای خودم هم خوب بود ... شاید باعث می شد دیگه لوس نباشم ...
* * *
- چی؟!! می خوای بری سر کار؟
- بله ...
- چرا؟ مگه چی کم داری؟!
- هیچی کم ندارم فقط می خوام روی پای خودم وایسم ... می خوام پولامو جمع کنم ماشین بخرم!
- ویولت! درد تو ماشینه؟! این همه دختر بی ماشین دارن می رن و میان ... کدومشون احساس کمبود دارن؟
- من احساس کمبود ندارم پاپا ... من فقط می خوام به خودم یه سری چیزا رو ثابت کنم ...
- نمی دونم ... راستش دوست ندارم کار کنی ... اما وقتی فکر می کنم می بینم تو هم به جایی رسیدی که دیگه باید مستقل باشی ...
- مرسی پاپا می دونستم قبول می کنی!
- ولی هر جایی نمی شه بری ...
- فکر اونجا رو هم کردم ... تصمیم دارم برم شرکت عمو لئون و آرسن ...
- لئون که دائم کارخونه است ...
- می دونم ... آرسن شرکت رو اداره می کنه ... اگه بتونم منشی هم بشم خوبه!
پاپا لبخندی زد و گفت:
- چه تبت هم تنده ...
نیشمو شل کردم و نگاش کردم ... پاپا سری تکون داد و گفت:
- باشه ... با آرسن صحبت کن ... اونجا جاش مطمئنه!
با ذوق از جا پریدم و گفتم:
- باشه ... مرسی!
سریع رفتم توی اتاقم و شماره آرسن رو گرفتم ... وقتی تصمیمیو براش گفتم خنده اش گرفته بود و باورش نمی شد ... کلی دری وری بارش کردم تا دست از شوخی برداشت و گفت برم شرکت تا صحبت کنیم ... از خدا خواسته از جا بلند شدم حاضر شدم و رفتم سمت شرکت آرسن ... می خواستم زندگیمو تغییر برم ... می خواستم یه ویولت دیگه بشم ...
***
زنگ در که به صدا در اومد خمیازه کشون رفتم طرف آیفون ... تازه از شرکت برگشته بودم و یه دنیا خسته بودم ... دوست داشتم فقط بخوابم ... مامی همراه پاپا رفته بودن مهمونی ولی من اینقدر که خسته بودم نا نداشتم حتی حرف بزنم ... کشون کشون خودمو رسوندم به آیفون و جواب دادم:
- کیه ...
- منم ویو ... باز کن ...
صدای وارنا بود ... خمیازه کشداری کشیدم و در رو باز کردم ... وارنا اینجا چی کار می کرد؟ ساعت نه و نیم بود! در باز شد و وارنا اومد تو ... یه شیشه هم دستش بود ... چشمامو یه بار باز و بسته کردم و گفتم:
- سلام ... اینجا چی کار می کنی؟
- سلام ... خانوم شاغل! خسته ای ها ...
- دارم بیهوش می شم ... تو اینجا چی کار می کنی؟
- ناراحتی برم!
- نه نه ... فقط ...
خندید و گفت:
- خیلی خوب جوجو دست و پاهات تو هم گره نخوره ... اومدم اینو بدم به پاپا و برم ...
- پاپا که نیست ... اون چیه؟
- نیست؟! کجاست؟
- با مامی رفتن مهمونی تا نصف شب هم نمی یان!
- پس تو اینجا چی کار می کنی؟ تنها؟
- خسته بودم خوب می خواستم بخوابم ...
- شجاع شدی!
باز نیشم شل شد ... از دیدن قیافه ام خنده اش گرفت و اومد بیاد طرفم که کفش منو جلوی پاش ندید و سکندری خورد ... شیشه توی دستش افتاد و قبل از اینکه بتونه بگیردتش افتاد روی فرش ... از شانس گندمون شکست و یه مایع بی رنگ ریخت روی فرش و توی چشم به هم زدنی فرش نابود شد! با دیدن این صحنه خواب از سرم پرید و به وارنا که خشک شده سر جاش وایساده بود نگاه کردم و گفتم:
- یا مسیح! این چی بود؟! فرش کو؟ پارکت چرا سوراخ شد؟ وارناااااا!
وارنا نفس عمیقی کشید و گفت:
- وای ... وای! فرش لیزا داغون شد ...
- این چی بود وارنا؟!!!! اووففففف چه بویی هم می ده ...
- بیا برو بیرون ویولت ... بدو ... نباید نفس بکشی توی این هوا ...
به دنبال این حرف منو هل داد بیرون ... هوای اسفند ماه هنوز هم سوز داشت ... پالتوشو انداخت روی دوشم و گفت:
- حالا چی کار کنیم؟
- وارنا صد بار بپرسم؟ می گم اون چی بود؟
- اسید بود ...
- اسید!!!! برای چی؟
- برای موتور خونه آورده بودم ... پاپا لازم داشت ...
- واااای! لیزا جفتمون رو می کشه!
- باید یه فکر اساسی بکنیم ...
- وارنا من وقتی یه گندی می زدم دست به دامن تو می شدم الان که تو گند زدی دست به دامن کی بشیم؟
وارنا خنده اش گرفت و در حالی که گوشیشو از جیبش در می اورد گفت:
- آرسن!
خمیازه ای کشیدم و گفتم:
- بیچاره آرسن ... الان اون چی کار می تونه بکنه؟
وارنا گوشیشو گذاشت در گوشش و گفت:
- اون حتما چند نفر فرش فروش آشنا سراغ داره ...
هنوز حرفش تموم نشده بود که گفت:
- سلام ... چطوری رفیق؟
- بیا برس به داد که گند زدیم ...
خنده ام گرفت و وارنا هم در حالی که از ریز ریز می خندید گفت:
- فرش لیزا سوخت با اسید ...
- حالا ماجراش طولانیه ... یه فرش فروش آشنا سراغ داری که باز باشه؟ باید سریع یکی بذاریم جاش ...
- بعدا می گیم بهش ... خوب معلومه که می فهمه فرش نو شده! بهش می گم ولی بعد از اینکه یه سالمش رو پهن کردم! الان اینو ببینه یه دونه مو روی سر من نمی ذاره ...
صدای خنده آرسن می یومد ... وارنا هم خندید و گفت:
- درد! نخند ... یه خاکی بیار بریزیم تو سرمون ...
- چه می دونم چه مدله! اسمشو از کجا بیارم ....
یه کم سکوت کرد و سپس گفت:
- ویولت بدو برو زیر فرش رو نگاه کن ...
از جا بلند شدم و گفتم:
- چیو نگاه کنم؟
- زیرش شناسنامه اش چسبیده ... برو ببین مدلش چیه؟
بدو بدو رفتم داخل و فرش رو کنار زدم ... پشت یکی از گوشه هاش یه تکه پارچه چسبیده شده بود و روش مشخصات فرش ثبت شده بود ...
اومدم بیرون و گفتم:
- تبریز ایمانی ... گل ابریشم ...
وارنا حرفای منو تکرار کرد .... چند لحظه ساکت شد و دوباره گفت:
- فکر کنم شش متریه ...
- آره ...
- خیلی خب پس زود خبرم کن ...
- منتظرم ... قربون داداش!
قطع کرد و با خنده نشست کنار من ... گفتم:
- چی شد؟
- هیچی قراره به یکی از دوستاش که فرش فروشی داره زنگ بزنه ببینه می تونه بره دم مغازه یا نه ... الان ساعت دهه احتمالا همه بستن ...
- حالا چقدر پول این فرشه؟!
- حدودا شش تا ...
- شش میلیون؟
- بله ...
- وای!
- خسارت زدیم دیگه ...
- شاید مامی حرفی نزنه ...
- لیزا روی فرش هاش خیلی حساسه می دونی که ... این فرش هم جفته! اگه یکیش خراب شه یعنی خونه روی سرمون خراب می شه ...
خنده ام گرفت ... گوشیش زنگ خورد ... نگاهی روی گوشی کرد و گفت:
- آرسنه ...
جواب داد:
- جونم ...
- همین الان برم؟
- اوکی ... آدرسشو بگو ...
تند تند آدرس رو حفظ کرد و قطع کرد ... نگاهی به من کرد و گفت:
- باید برم سر یارو تا نبسته ... گفت داشته می رفته آرسن گفته بمونه تا برسم بهش ..
شونه ای بالا انداختم و گفتم:
- خیلی خب تو برو ... منم می رم بخوابم ...
- نمی شه ... بدو حاضر شو با هم می ریم ...
- کجا؟! من خوابم می یاد ...
- به دو دلیل نمی شه تنها بمونی ... اولا که دوست ندارم شب توی خونه تنها باشی امنیت نداره ... دوما می ترسم لیزا اینا برگردن و تو مجبور شی تنهایی گند منو ماست مالی کنی ... پس بهتره با هم بریم ...
- وارنا!!!
- بدو ...
ناچارا رفتم سمت اتاقم تا حاضر بشم ... بوی اسید هنوز هم همه جا پیچیده بود ...
صداشو شنیدم:
- آراد، ویولت می گه می ری دم مغازه این فرشه رو بهشون بدی؟
- بهشون؟!! مگه چند نفرن؟
- خودش و داداشش ...
- بگو فردا بعد از دانشگاه بیاد ...
- می گه همین امشب می خواد ...
- شرمنده الان حال ندارم ... علاوه بر اون فوتبال هم الان شروع می شه ...
- آراد! زشته ... خوب یه دقیقه برو و برگرد ...
- گفتم نه! حالا چی شده اینوقت شب دارن دنبال فرش می گردن؟
لجم گرفت دوست داشتم مشتمو از توی گوشی ببرم بیرون بکوبونم توی دهن آراد ... نفسمو با صدا دادم بیرون و گفتم:
- آراگل گوشیو بده بهش ...
- شرمنده ویولت این افتاده رو دنده لج ...
- خودم راضیش می کنم ... گوشیو بده بهش ...
- باشه گوشی ...
سریع گوشیمو گرفتم سمت وارنا و گفتم:
- این با من لجه! بیا خودت باهاش حرف بزن ...
وارنا مشکوک نگام کرد و گوشیو گرفت ... بیخیال رفتم نشستم توی ماشین ... می دونستم توی رودربایستی با وارنا می مونه و قبول می کنه ... داشتم دوباره نقشه می کشیدم حالشو بگیرم ... ننر خان به من می گه حال ندارم! بچه پرو! نشونت می دم حال ندارم یعنی چی ... وارنا سوار شد و راه افتاد ... با کنجکاوی گفتم:
- چی شد؟
گوشیمو گرفت به طرفم و گفت:
- هیچی پسر به این ماهی! گفت تا ده دقیقه دیگه خودشو می رسونه به گالریش ...
دندونامو روی هم فشار دادم و گفتم:
- بیشرف فقط می خواد منو حرص بده ...
خندید و گفت:
- چی کار کردی باز؟ هان؟
- هیچی به من چه! خودش هی اذیت می کنه ...
- توام لابد می شینی نگاه می کنی ...
نیشمو شل کردم و گفتم:
- نخیر ... منم جوابشو می دم اونم با توان دو ...
گونه امو کشید و گفت:
- من اگه خواهر خودمو نشناسم ... الان مطمئنم اون دلش از دست تو خونه!
خندیدم و گفتم :
- شاید ...
بقیه راه توی سکوت سپری شد تا رسیدیم جلوی گالری آراد ... خداییش اسمش گره گشا شد ... اگه اسم اون گالریه آراد نبود محال بود من یاد آراد بیفتم ... اینبار خودم هم رفتم پایین ... گالری شیک و تقریبا بزرگی بود ... تابلوی شیکی هم بالای درش قرار داشت و اسم کیاراد بزرگ روش نوشته شده بود ... گالری کیاراد! به به ... ولی تعطیل بود ... وارنا با پاش سنگی رو لگد کرد و گفت:
- کاش لیزا اینا نرسن خونه ... اگه فرششو ببینه همین امشب کارش به بیمارستان می کشه ...
اخم کردم و گفتم:
- ا خدا نکنه وارنا!
ماشین مشکی رنگ آراد از راه رسید و فرصت جواب دادن رو از وارنا گرفت ... آراد سریع از ماشین پرید پایین و من محو تیپش شدم ... شلوار گرم کن مشکی با خط باریک سفید کنارش ... یه کاپشن بادی مشکی هم تنش کرده بود ... مشخص بود هل هلی اومده از خونه بیرون ... ولی بازم خوش تیپ بود! نه به اون موقع که می گه نمی یام نه به الان که نفهمیده چه جوری بیاد از خونه بیرون ... شاید هم عجله داشته زودتر برسه به فوتبالش ... نکبت! همه پسرا سر و تهشون توی تلویزیونه که کی فوتبال می ده و کی نود می ده ... ریشه کن بشه این فوتبال و عادل فردوسی پور! از غر غر های خودم خنده ام گرفته بود ... آراد سریع اومد به طرفمون و رو به وارنا گفت:
- سلام ببخشید ... خیلی معطل شدین؟
- سلام نه نه شما ببخش ... این موقع شب کشیدیمت از خونه بیرون ...
- خواهش می کنم بابا وظیفه است ...
سریع کرکره برقی رو داد بالا و درو با کلید باز کرد ... خودش کنار ایستاد و رو به وارنا گفت:
- بفرمایین خواهش می کنم ...
وارنا بی تعارف رفت تو و من که یه گوشه عین چوب لباسی بی حرمت و صامت ایستاده بودم اومدم دنبالش برم که آراد یواش گفت:
- به من می خندیدی؟
با تعجب نگاش کردم ... من؟ کی؟! هان ! اونموقع داشتم به غر غر های خودم می خندیدم ... خنده ام گشادتر شد و بی توجه بهش رفتم تو ... بیچاره یه کم حرص بخور تا منو حرص ندی! اونم پشت سرمون اومد و کلید برق رو زد ... مغازه غرق نور شد ... چقدر فرش! هم دستباف و هم ماشینی ... ماشینی ها رو آویزون کرده بودن به یه چیزایی شبیه رگال! و دستباف ها روی هم دسته دسته چیده شده بود ... آراد رفت طرف یکی از دسته های فرش ... کمی زیر و روشون کرد و گفت:
- فکر کنم اینو می خواین درسته؟
وارنا رفت طرفش و من با کنجکاوی رفتم طرف میزی که آخر مغازه قرار داشت ... یه میز شیک بزرگ که روش دسته های فاکتور و چند تا نقشه و یه سری چیز دیگه قرار داشت ... نشستم لب میز و دستم رفت سمت نقشه ها ... یه کم زیر و روشون کردم ولی چیزی سر در نیاوردم ... با حرص پرتشون کردم روی میز و پریدم از روی میز پایین ... آراد داشت قالی رو تا می زد که بتونیم ببریمش ... وارنا هم اومد سمت میزی که من نشسته بودم و دسته چکش رو در اورد تا مبلغ فرش رو بنویسه ...
ادامه دارد...
عید نوروز هم اومد ... هر سال که عید می شد با خودم می گفتم تا سال دیگه قراره چه اتفاقای برام بیفته ولی هیچ اتفاقی نمی افتاد و من پیش خودم ضایع می شدم! عید واسه ما که نبود ولی اینقدر مردم دور و برمون برای نو شدن سالشون توی سر و مغز هم می کوبیدن که ما هم یاد گرفته بودیم ... لباس نو ... مهمون بازی ... خوش می گذشت هر چی که بود ... برعکس کریسمس که اونجوری که دوست داشتیم هیچ سالی نتونستیم جشن بگیریم و لذت ببریم ... بعد از روز پنجم عید منم برگشتم سرکار و زندگیم روی روال عادیش افتاد ... روز ششم بود ... با اعتماد به نفس تاکسی گرفتم و رفتم شرکت ... چون ایام عید بود اتوبوس درست گیر نمی اومد و مجبور بودم دست و دلبازی کنم ... به شرکت که رسیدم متوجه شدم اکثر کارمندا مرخصی هستن ... بی توجه به شرایط موجود پشت میز نشستم و مشغول ورق زدن دفتر روی میز شدم ... در اتاق آرسن باز شد و خیلی خوش تیپ از اتاقش اومد بیرون ... دیشب خونمون بودن ... ولی حرفی بهش نزده بودم که می یام شرکت ... با دیدن من چشماش گرد شد و گفت:
- تو اینجا چی کار می کنی؟
ایستادم و گفتم:
- سلام عرض شد آقای رئیس ... خوب امروز روز اداریه ... برای چی نباید می یومدم؟ نکنه شرکت تعطیله؟
- ویولت مطمئنی سرت به جایی نخورده؟
- اوهوم ...
- دختر بیا برو خونه تون به استراحتت برس ...
- پنج روز استراحت کردم ... مگه خون من از بقیه رنگین تره؟
- بقیه هم نیومدن ... منم اگه امروز اینجام دلیل داشتم ...
- خب من نمی خوام الکی مرخصی بگیرم ... نگهشون می دارم واسه روز مبادا ... مثلا برای وقتی که امتحان دارم ...
اومد جلو ... خم شد روی میزم ... زل زد توی چشمام و گفت:
- نمی خوام خودتو خسته کنی ... اینو بفهم ... تو اومدی اینجا که حوصله ات سر نره .. نیومدی که خودکشی کنی ...
- آرسن ... بیخیال ... من خونه نمی رم!
نشست روی میزم و دستمو گرفت توی دستش ... با اخم گفتم:
- هویییی یکی یهو می یاد ...
- کسی نمی یاد ... همه یا مرخصین یا توی اتاقاشون ...
- خودت اومدی امروز پس چرا؟
- گفتم که من یه کار مهم داشتم ... یه قرار ...
شیطون نگاش کردم و گفتم:
- قرار؟ چه قراری؟!
پوزخندی زد و گفت:
- از اونا که تو فکر می کنی نه ... قرار کاری ...
- آهان ...
- یه نفر پیدا شده می خواد یک سوم محصولات یک ساله کارخونه رو یه جا بخره ... می دونی یعنی چی؟ یعنی یه دنیا سود!
- اووووو! می خواد چی کار؟
- چه می دونم ... ویو ...
- هوم؟
- چه عجب! مثل قبل شدی ... یه مدت بود هر چی صدات می کردم می گفتی بفرمایید آقای رئیس !
از اینکه ادامو در آورد خنده ام گرفت و گفتم:
- خب اون موقع اینجا شلوغه ... دوست ندارم برام حرف در بیارن ... مثلا بگن دوست دخترتم ... یا چه می دونم! با پارتی اومدم اینجا ...
- مگه نیومدی؟
با حرص گفتم:
- اااا اذیت نکن!
- ویو ...
- هوم ...
- تو ... تو ...
- چیه؟ چرا لال شدی؟
خندید و گفت:
- با بزرگترت درست حرف بزن ...
- داداش خودمی دوست دارم ...
لبخندی زد و گفت:
- آبجی کوچولو ... تو می دونستی که من ...
- که تو؟
آه پر سوزی کشید و گفت:
- حوصله داری باهات حرف بزنم؟
با تعجب نگاش کردم ... یابقه نداشت آرسن با من درد دل کنه ... اصلا مگه اون درد داشت؟ فقط سرمو تکون دادم ... پوست لبشو جوید و گفت:
- تو می دونستی که من یه نفرو دوست داشتم؟
تعجبم به اوج خودش رسید و فکم افتاد ... لبخند تلخی زد و از روی میز پرید پایین ... سریع گفتم:
- نرو ...
رفت کنار پنجره و گفت:
- نمی رم ...
- کیو آرسن؟ چرا من ... چرا من نفهمیدم؟
- کوچیک بودی اونموقع ...
- کیو؟! می شناسمش؟
آهی کشید و گفت:
- وای ... وای ... چی شدی؟
اطرافم رو چند نفر گرفتن ... حس کردم سرم گیج می ره به چادر آراگل چنگ زدم ... صدای آراد بلند شد:
- بلندش کن آراگل ...
سرم رو گرفتم بالا ... انگار تازه خون رو روی صورتم دید ... با چشمای گرد شده نگام کرد ... با بی حالی چشمامو بستم ... صدای داد بلند شد:
- احمق عوضی! تو به چه حقی گلوله زدی توی صورتش؟!
- آراد! حالت خوبه ... خوب زدم بخندیم ... خودت همه اش ضایعش ...
- من بکنم! تو رو سننه! ابله! این دختر تب داشت ... برو دعا کن بلایی سرش نیاد ...
لای چشمامو باز کردم ... آراگل با نگرانی نگام می کرد ... چشمامو چرخوندم سمت صدا ... یقه یه پسره توی دستای آراد داشت جر می خورد و بقیه سعی داشتن جداشون کنن ... پسره یکی از دوستای صمیمی خود آراد بود ... اه اه حالا جودو ول نکنه رو پسره! شقیقه هامو محکم فشار دادم ... سر دردم بهتر شد ... دست آراگل رو که یه دستمال گرفته بود زیر بینیم پس زدم و بلند شدم ... آراگل با نگرانی گفت:
- بذار کمکت کنم ...
- خوبم ...
خم شدم از روی زمین یه گلوله درست کردم ... حواسشون نبود ... داشتند به هم یکی به دو می کردن ... یکی دیگه هم درست کردم ... دستام داشت یخ می زد و دوباره داشتم لرز می کردم ... اما توجهی نکردم ... رفتم سمتشون ... آراد با دیدن من سرجاش بی حرکت موند ... بازم رفتم جلوتر و توی نیم قدمی پسره وایستادم ... یکی از گلوله ها رو بردم جلو قبل از اینکه بتونه جلوی صورتشو بگیره محکم زدم توی صورتش ... داد کشید:
- آخ چشمم!
دستشو گرفت جلوی صورتش و خم شد ... از موقعیت استفاده کردم ... یقه اشو از عقب کشیدم و گلوله دوم رو انداختم توی کمرش ... اینبار فریادش همه کلاغ ها رو فراری داد ... خنک نشدم ... خم شدم یه گلوله دیگه درست کنم که دستی کلاه پالتومو کشید ... برگشتم ... آراد در حالی که با خشم به پسره نگاه می کرد گفت:
- دست به این برفا نزن ... تب داری باعث می شه لرز کنی ... حساب این عوضی رو من بعدا می رسم ... ولش کن دیگه ... بیا بریم ...
نا خودآگاه به حرفش گوش دادم ... قبل از اینکه راه بیفتم رفتم طرف پسره و با غیض گفتم:
- حیوون عوضی!
اینم سالادش بود! هر سه راه افتادیم که از دانشگاه خارج بشیم ... یه دفعه آراد ایستاد و گفت:
- اخ اخ اخ !
آراگل گفت:
- چی شد؟
سوئیچ ماشینو گرفت سمت آراگل و گفت:
- شما برین توی ماشین من یه کار نیمه تموم دارم ... الان بر می گردم ...
- چی کار؟
با جدیت گفت:
- آراگل! حال دوستت خوب نیست ... ببرش تو ماشین ... زود بر می گردم ...
بعد از این حرف با سرعت عقب گرد کرد و دوید داخل دانشگاه ... نه من از کارش سر در اوردم نه آراگل ... دو تایی سوار ماشین شدیم ... آراگل ماشین رو روشن کرد تا بتونه بخاریشو روشن کنه ... داشتم کم کم گرم می شدم و خون دماغم هم داشت بند می یومد که در ماشین باز شد و آراد با رویی گشاده سوار شد ... هر دو نگاش کردیم ... انگار کنجکاوی رو از نگاهمون خوند که لبخند زد و گفت:
- چیه؟!
آراگل گفت:
- کجا رفتی؟!
- رفتم دوست دخترمو ببینم ...
به دنبال این حرف قهقهه زد ... ولی من نمی دونم چرا یه جوری شدم ... حس بدی بهم دست داد ... آراگل پشت چشمی نازک کرد و گفت:
- از این عرضه ها هم نداری آخه ...
- ا؟ انگار یادت رفته؟ شاید دلم بخواد به گذشته برگردم ...
آراگل با محبتی وصف ناپذیر گونه شو نوازش کرد و گفت:
- داداشمو از خودم بهتر می شناسم ... آراد من هیچ وقت خطا نمی کنه ...
آراد لبخندی زد و گفت:
- رفتم حسابم رو با این دختره سارا صاف کنم ...
- سارا؟!!! باز چی شده؟
- انگار گوشمالی اون روزی که ویولت بهش داد بسش نبود ...
ویولت! ویولت! بار اول بود اسممو اینقدر صمیمی صدا می زد ... تنم گرم شد ... ولی گرمای تب نبود ... گزگز شدن پوستم رو حس کردم ... این حالت از زور لذت بود ! هیچ وقت فکر نمی کردم صدا زدن اسمم توسط یه پسر اینقدر برام شیرین باشه ... آراگل بی توجه به حالت من گفت:
- نکنه باز رفتی دعوا؟
- نه بابا رفتم خسارت رو بگیرم ...
- خب؟
- مجبور شدم بترسونمش ...
- با چی؟
- با فیلم خودش ...
گونه های من و آراگل در جا رنگ گرفت ... انگار خطا از ما دو نفر بود ... آراد توی آینه بر اندازم کرد و ادامه داد:
- فیلمو که دید سکته کرد! گفت تا پس فردا که می یایم برای امتحان بعدی پول رو می یاره ...
- آرااااد!
- چیه؟ انتظار داشتی از حقم بگذرم ...
- حق تو نبود! حق ویولت بود ... تو حق نداشتی با آبروی یه دختر بازی کنی ...
- من کاری با آبروش نداشتم آراگل جان ... این فیلم دست اکثر بچه ها هست ... من حتی نگاشم نکردم ... فقط نشونش دادم ... حق رو باید گرفت حتی شده به زور!
- ویولت خودش هیچی نمی گه تو چرا شدی کاسه داغ تر از آش ...
آراد آب دهنشو قورت داد و توی آینه زل زد توی چشمای منتظر من و من من کرد:
- خب ... خب ...
یه دفعه با نگرانی گفت:
- باز داره دماغت خون می یاد ...
سریع دستم رو اوردم بالا ... اه ... آراد سریع دستمالی به سمتم گرفت و گفت:
- بهتره بریم درمانگاه ....
دستمال رو گرفتم و گفتم:
- نه نه اصلا لازم نیست ...
- با این وضع که نمی شه بری خونه ...
- چرا می شه ... من مدلم اینجوریه! از بچگی با کوچیک ترین بادی سرما می خوردم و با یه ذره آفتاب خون دماغ می شدم ... طبیعیه! انتظار بیشتر از این از من نمی ره ....
راه افتاد و گفت:
- دکتر ببینه ضرر نداره ...
انگار من داشتم بوق می زدم جای حرف زدن! بدون توجه به اعتراضات من رفت دم یه درمونگاه و تا وقتی دکتر حرفای منو تایید نکرد دست از سرم بر نداشت ... جلوی در خونه که رسیدیم قبل از اینکه پیاده بشم چرخیدم به طرفش ...
- آقای .... کیاراد ...
برام سخت بود بهش بگم آراد ... با دلخوری نگام کرد ولی حرفی نزد .. آراگل هم خنده اش گرفته بود ... سرمو انداختم زیر ... منو خجالت؟!!!! برای اولین بار داشتم تجربه اش می کردم:
- می خواستم ... می خواستم تشکر کنم ... هم بابت امتحان امروز ... هم بابت سارا ... هم اون گوله برف ... هم ... هم همه چی ... بای ...
اینو گفتم بدون اینکه منتظر باشم حرفی بزنه پریدم از ماشین بیرون و رفتم توی خونه ... حس عجیبی داشتم! حسی که موندن رو برام غیر ممکن می کرد ...
ادامه دارد...
برای امتحان بعدی حالم بهتر شده بود و خودم رفتم ... هر چقدر هم که آراگل اصرار کرد برسوننم قبول نکردم ... امتحانمو طبق معمول خیلی خوب داد و از سر جلسه بیرون اومدم ... این آخرین امتحان بود و اینقدر همه اتحانامو خوب داده بودم که مطمئن بودم نمره الف کلاس می شم ... داشتم آروم آروم و با سرخوشی به سمت خروجی دانشگاه می رفتم که کسی صدام کرد ... برگشتم ... در کمال تعجب سارا رو پشت سرم دیدم ... یه جوری نگام می کرد انگار داره به قاتل باباش نگاه می کنه ... کثافت! تقصیر این بود که من توی این سرما و برف باید با تاکسی برم و بیام ... وایسادم و عین خودش نگاش کردم ... یه قدم اومد جلو ... پاکت سفیدی رو پرت کرد جلوم و گفت:
- عوضی! یادت باشه کارت رو با تهدید پیش بردی ! به وقتش نوبت منم میشه ... این پولام سگ خور ... به جهنم!
خم شدم ... پاکت رو از روی زمین برداشتم و گفتم:
- مگه قبلا تو خوردیشون؟
با تعجب نگام کرد و گفت:
- چی؟!!
- مگه نمی گی سگ خور! پس معلومه پوزه خودت به این پولا مالیده ... ولی به قول خودت جهنم! مهم این بود که خسارت من به دستم برسه ...
سارا با نفرت نگام کرد و دندون قروچه کرد .. منم با خنده بهش چشمک زدم ... دیگه شده بود شبیه اژدهایی که از دماغش و دهنش و گوشش آتیش می زنه بیرون ... با خشم گفت:
- ببین چی می گم ذاغول .... فکر نکن هر گهی بخوای می خوری و منم وایمیسم نگات می کنم ... بد می بینی ... ببین کی بهت گفتم! هم خودت هم اون آراد بی لیاقت بدبخت!
با یه لبخند خونسردانه نگاش کردم و اون با غیظ پشت به من کرد و در حالی که برفا رو لگد می کرد دور شد ... اصلا از تهدیدش نترسیدم ... هیچ غلطی نمی تونست بکنه ... در پاکت رو باز کردم ... مبلغ قابل توجهی بود ولی اونقدری نبود که من بتونم باهاش ماشین بخرم ... یه تصمیماتی گرفته بودم ... باید با پاپا در میون می ذاشتم ... برای خودم هم خوب بود ... شاید باعث می شد دیگه لوس نباشم ...
* * *
- چی؟!! می خوای بری سر کار؟
- بله ...
- چرا؟ مگه چی کم داری؟!
- هیچی کم ندارم فقط می خوام روی پای خودم وایسم ... می خوام پولامو جمع کنم ماشین بخرم!
- ویولت! درد تو ماشینه؟! این همه دختر بی ماشین دارن می رن و میان ... کدومشون احساس کمبود دارن؟
- من احساس کمبود ندارم پاپا ... من فقط می خوام به خودم یه سری چیزا رو ثابت کنم ...
- نمی دونم ... راستش دوست ندارم کار کنی ... اما وقتی فکر می کنم می بینم تو هم به جایی رسیدی که دیگه باید مستقل باشی ...
- مرسی پاپا می دونستم قبول می کنی!
- ولی هر جایی نمی شه بری ...
- فکر اونجا رو هم کردم ... تصمیم دارم برم شرکت عمو لئون و آرسن ...
- لئون که دائم کارخونه است ...
- می دونم ... آرسن شرکت رو اداره می کنه ... اگه بتونم منشی هم بشم خوبه!
پاپا لبخندی زد و گفت:
- چه تبت هم تنده ...
نیشمو شل کردم و نگاش کردم ... پاپا سری تکون داد و گفت:
- باشه ... با آرسن صحبت کن ... اونجا جاش مطمئنه!
با ذوق از جا پریدم و گفتم:
- باشه ... مرسی!
سریع رفتم توی اتاقم و شماره آرسن رو گرفتم ... وقتی تصمیمیو براش گفتم خنده اش گرفته بود و باورش نمی شد ... کلی دری وری بارش کردم تا دست از شوخی برداشت و گفت برم شرکت تا صحبت کنیم ... از خدا خواسته از جا بلند شدم حاضر شدم و رفتم سمت شرکت آرسن ... می خواستم زندگیمو تغییر برم ... می خواستم یه ویولت دیگه بشم ...
***
سه هفته ای بود داشتم توی شرکت کار می کردم ... یه شرکت بزرگ صنایع نساجی ... کارخونه نساجیشون زیر نظر عمو لئون اداره می شد و شرکت وابسته به کارخونه توسط آرسن ... شده بودم منشی مخصوص آرسن ... عالمی داشتم! اوایل سختم بود اما کم کم خو گرفتم ... بلافاصله بعد از دانشگاه با اتوبوس خودم رو می رسوندم به شرکت ... باید پولامو پس انداز می کردم پس نمی شد با تاکسی برم ... باید به همه ثابت می کردم که من می تونم ... آرسن از دیدن پشتکار من خنده اش می گرفت و می گفت انگار این ویولتی که توی شرکت می بینم با ویولتی که تو خونه می دیدم دو نفرن! حق هم داشت ... توی شرکت خیلی خیلی جدی بودم و اصلا به روی کسی نمی خندیدم ... با هیچ کس هم صمیمی نمی شدم ... حتی به آرسن می گفتم آقای رئیس و حرصش رو در می آوردم ... همه متحیر شده بودن ... به خصوص آراگل و آراد وقتی برای اولین بار دیدن روبروی دانشگاه رفتم سوار اتوبوس شدم چشماشون گرد شده بود ولی من لبخندی زدم و بی توجه راهمو کشیدم و رفتم .... بعدا هم که آراگل پرسید قضیه چیه؟ هیچی نگفتم ... نمی خواستم کسی بفهمه من دارم کار می کنم ... البته کار عار نبود! اما من دوست نداشتم فعلا کسی متوجه بشه ... مهم ترین اتفاقی که ترم دوم افتاد برگشت رامین بود ... رامین اومد ولی اینقدر عوض شده بود که یه لحظه نشناختمش و وقتی هم شناختمش مو به تنم راست شد ... قدش که از اول بلند بود ... ولی دیگه لاغر نبود ... یه هیکل پیدا کرده بود قاعده خرس! صد در صد دارو مصرف کرده بود ... وگرنه با سه ماه باشگاه رفتن نمی تونست اینهمه عضله به دست بیاره ... چشمای دخترای کلاس خیره شده بود روی رامین ... موهاش دیگه فشن و تیغ تیغی نبود ... کوتاه کوتاهشون کرده بود و کنار شقیقه هاش رو با تیغ چند تا خط انداخته بود ... سنش بیشتر می زد ... دیگه یه پسر بچه نوزده ساله نبود انگار ... به نظر بیست و سه چهار ساله می رسید و من متحیر این همه تغییر مونده بودم ... با دیدنش حس کردن ضربان قلبم کند شده ... رنگم هم مطمئن بودم قرمز شده ... بی اختیار به آراد نگاه کردم و نگاه موشکافانه اش رو در نوسان دیدم بین خودم و رامین ... رامین هم وسط کلاس چند لحظه ایستاد و با چشم ردیف دخترا رو از نظر گذروند ... به من که رسید چند لحظه ای بهم خیره شد ... نگاش تا عمق وجودم رو می سوزوند ... بعد بدون اینکه حرفی بزنه یا کاری بکنه رفت ته کلاس و تنها نشست ... حالت تهوع بهم دست داده بود و دستام داشتن می لرزیدن ... اولین کسی بود که تا این حد ازش می ترسیدم ... منو باش که فکر کردم برای همیشه از شرش خلاص شدم ولی انگار از این خبرا جایی نبود! رامین یه سایه بود که افتاده بود روی زندگی من ...
زنگ در که به صدا در اومد خمیازه کشون رفتم طرف آیفون ... تازه از شرکت برگشته بودم و یه دنیا خسته بودم ... دوست داشتم فقط بخوابم ... مامی همراه پاپا رفته بودن مهمونی ولی من اینقدر که خسته بودم نا نداشتم حتی حرف بزنم ... کشون کشون خودمو رسوندم به آیفون و جواب دادم:
- کیه ...
- منم ویو ... باز کن ...
صدای وارنا بود ... خمیازه کشداری کشیدم و در رو باز کردم ... وارنا اینجا چی کار می کرد؟ ساعت نه و نیم بود! در باز شد و وارنا اومد تو ... یه شیشه هم دستش بود ... چشمامو یه بار باز و بسته کردم و گفتم:
- سلام ... اینجا چی کار می کنی؟
- سلام ... خانوم شاغل! خسته ای ها ...
- دارم بیهوش می شم ... تو اینجا چی کار می کنی؟
- ناراحتی برم!
- نه نه ... فقط ...
خندید و گفت:
- خیلی خوب جوجو دست و پاهات تو هم گره نخوره ... اومدم اینو بدم به پاپا و برم ...
- پاپا که نیست ... اون چیه؟
- نیست؟! کجاست؟
- با مامی رفتن مهمونی تا نصف شب هم نمی یان!
- پس تو اینجا چی کار می کنی؟ تنها؟
- خسته بودم خوب می خواستم بخوابم ...
- شجاع شدی!
باز نیشم شل شد ... از دیدن قیافه ام خنده اش گرفت و اومد بیاد طرفم که کفش منو جلوی پاش ندید و سکندری خورد ... شیشه توی دستش افتاد و قبل از اینکه بتونه بگیردتش افتاد روی فرش ... از شانس گندمون شکست و یه مایع بی رنگ ریخت روی فرش و توی چشم به هم زدنی فرش نابود شد! با دیدن این صحنه خواب از سرم پرید و به وارنا که خشک شده سر جاش وایساده بود نگاه کردم و گفتم:
- یا مسیح! این چی بود؟! فرش کو؟ پارکت چرا سوراخ شد؟ وارناااااا!
وارنا نفس عمیقی کشید و گفت:
- وای ... وای! فرش لیزا داغون شد ...
- این چی بود وارنا؟!!!! اووففففف چه بویی هم می ده ...
- بیا برو بیرون ویولت ... بدو ... نباید نفس بکشی توی این هوا ...
به دنبال این حرف منو هل داد بیرون ... هوای اسفند ماه هنوز هم سوز داشت ... پالتوشو انداخت روی دوشم و گفت:
- حالا چی کار کنیم؟
- وارنا صد بار بپرسم؟ می گم اون چی بود؟
- اسید بود ...
- اسید!!!! برای چی؟
- برای موتور خونه آورده بودم ... پاپا لازم داشت ...
- واااای! لیزا جفتمون رو می کشه!
- باید یه فکر اساسی بکنیم ...
- وارنا من وقتی یه گندی می زدم دست به دامن تو می شدم الان که تو گند زدی دست به دامن کی بشیم؟
وارنا خنده اش گرفت و در حالی که گوشیشو از جیبش در می اورد گفت:
- آرسن!
خمیازه ای کشیدم و گفتم:
- بیچاره آرسن ... الان اون چی کار می تونه بکنه؟
وارنا گوشیشو گذاشت در گوشش و گفت:
- اون حتما چند نفر فرش فروش آشنا سراغ داره ...
هنوز حرفش تموم نشده بود که گفت:
- سلام ... چطوری رفیق؟
- بیا برس به داد که گند زدیم ...
خنده ام گرفت و وارنا هم در حالی که از ریز ریز می خندید گفت:
- فرش لیزا سوخت با اسید ...
- حالا ماجراش طولانیه ... یه فرش فروش آشنا سراغ داری که باز باشه؟ باید سریع یکی بذاریم جاش ...
- بعدا می گیم بهش ... خوب معلومه که می فهمه فرش نو شده! بهش می گم ولی بعد از اینکه یه سالمش رو پهن کردم! الان اینو ببینه یه دونه مو روی سر من نمی ذاره ...
صدای خنده آرسن می یومد ... وارنا هم خندید و گفت:
- درد! نخند ... یه خاکی بیار بریزیم تو سرمون ...
- چه می دونم چه مدله! اسمشو از کجا بیارم ....
یه کم سکوت کرد و سپس گفت:
- ویولت بدو برو زیر فرش رو نگاه کن ...
از جا بلند شدم و گفتم:
- چیو نگاه کنم؟
- زیرش شناسنامه اش چسبیده ... برو ببین مدلش چیه؟
بدو بدو رفتم داخل و فرش رو کنار زدم ... پشت یکی از گوشه هاش یه تکه پارچه چسبیده شده بود و روش مشخصات فرش ثبت شده بود ...
اومدم بیرون و گفتم:
- تبریز ایمانی ... گل ابریشم ...
وارنا حرفای منو تکرار کرد .... چند لحظه ساکت شد و دوباره گفت:
- فکر کنم شش متریه ...
- آره ...
- خیلی خب پس زود خبرم کن ...
- منتظرم ... قربون داداش!
قطع کرد و با خنده نشست کنار من ... گفتم:
- چی شد؟
- هیچی قراره به یکی از دوستاش که فرش فروشی داره زنگ بزنه ببینه می تونه بره دم مغازه یا نه ... الان ساعت دهه احتمالا همه بستن ...
- حالا چقدر پول این فرشه؟!
- حدودا شش تا ...
- شش میلیون؟
- بله ...
- وای!
- خسارت زدیم دیگه ...
- شاید مامی حرفی نزنه ...
- لیزا روی فرش هاش خیلی حساسه می دونی که ... این فرش هم جفته! اگه یکیش خراب شه یعنی خونه روی سرمون خراب می شه ...
خنده ام گرفت ... گوشیش زنگ خورد ... نگاهی روی گوشی کرد و گفت:
- آرسنه ...
جواب داد:
- جونم ...
- همین الان برم؟
- اوکی ... آدرسشو بگو ...
تند تند آدرس رو حفظ کرد و قطع کرد ... نگاهی به من کرد و گفت:
- باید برم سر یارو تا نبسته ... گفت داشته می رفته آرسن گفته بمونه تا برسم بهش ..
شونه ای بالا انداختم و گفتم:
- خیلی خب تو برو ... منم می رم بخوابم ...
- نمی شه ... بدو حاضر شو با هم می ریم ...
- کجا؟! من خوابم می یاد ...
- به دو دلیل نمی شه تنها بمونی ... اولا که دوست ندارم شب توی خونه تنها باشی امنیت نداره ... دوما می ترسم لیزا اینا برگردن و تو مجبور شی تنهایی گند منو ماست مالی کنی ... پس بهتره با هم بریم ...
- وارنا!!!
- بدو ...
ناچارا رفتم سمت اتاقم تا حاضر بشم ... بوی اسید هنوز هم همه جا پیچیده بود ...
ماشین که توقف کرد سرمو به صندلی تکیه دادم و گفتم:
- من نمی یام ... خودت برو بگیر و بیا ...
- باشه پس حواست باشه ... نگیری بخوابی یکی بیاد بدزدتت ...
خندیدم و گفتم:
- باشه برو ... تو از این شانسا نداری ...
اونم خندید و پالتوشو برداشت و پیاده شد ... سرمو کمی خم کردم و به سر در مغازه نگاه کردم ... گالری فرش آراد ... ذهنم جرقه زد! آراد؟!!! نکنه .... نه بابا! امکان نداره ... آراد چه ربطی داره به آرسن ... ولی خب آراد هم گالری فرش داره! خب داشته باشه چه ربطی داره؟می خواستم داخل مغازه سرک بکشم ببینم چه خبره ... یه مغازه معمولی فرش فروشی بود ... نه سر در خیره کننده ای داشت و نه خیلی بزرگ بود ... هی گردنم رو مثل خروس می کشیدم بالا تا ببینم آراد رو توی مغازه می بینم یا نه ... ولی هیچی پیدا نبود ... آخر طاقت نیاوردم ... فوضول تر از این حرفا بودم که بتونم جلوی خودمو بگیرم ... سوئیچو از جاش در آوردم و پیاده شدم و درو قفل کردم ... باید می رفتم تو ... هنوز به در مغازه نرسیده بودم که وارنا با اخم های درهم اومد بیرون و گفت:
- لعنتی ... پیرمرد خرفت!
با تعجب گفتم:
- چی شد وارنا؟
- هیچی مرتیکه می گه این فرشش جفتیه ... باید هر دو رو بخرم ...
- وا!
- مرتیکه حریص!
چه جوری حالا باید می پرسیدم پسره آراد بوده یا نه؟ البته گفت پیرمرد ... دل رو زدم به دریا و گفتم:
- وارنا ... یارو پیر بود؟
- آره! انگار هر چی آدم پیر تر می شه حریص تر می شه ...
پس آراد نبود! بی اختیار لبخند زدم ... وارنا با کلافگی دست کرد توی موهاش و گفت:
- ساعت یه ربع به یازده است! چی کار کنیم؟ الان لیزا اینا بر می گردن ...
- خب یه زنگ دیگه بزن به آرسن ...
- آرسن دیگه محاله بتونه تا فردا صبح کاری بکنه ...
- خب پس ...
- نمی دونم ... نمی دونم عقلم به جایی قد نمی ده ...
نمی دونستم کارم درسته یا نه ... اما چاره ای نبود ... پوست لبمو جویدم و گفتم:
- یه راهی هست ...
چرخید به طرفم و با ابروی بالا پریده گفت:
- چه راهی ؟
- داداش دوستم ... همون پسره که اونروز دیدی ... اونم گالری فرش داره ... می خوای یه زنگ بزنم ...
پرید وسط حرفم و گفت:
- معطل چی هستی پس؟ بدو ...
سریع رفتم سمت ماشین و از داخل کیفم گوشیمو در آوردم ... فقط کاش آراگل مثل مرغا نخوابیده باشه ... خدا رو شکر نخوابیده بود و یا سومین بوق جواب داد ...
- الو ...
- سلام آراگل ... خوبی؟
- سلام ... ممنون ... تو خوبی؟ چه عجب! تو یادی از من کردی ...
- ببخش خوب ... می دونی که چند وقته ...
پرید وسط حرفم و گفت:
- بله می دونم ... مشکوک می زنی بد رقمه! حرفم که نمی زنی ... من نگرانتم ویولت ...
- قربونت برم ... الان وقت این حرفا نیست ... فعلا برای چیز دیگه ای بهت زنگ زدم ...
- طوری شده؟
- یه جورایی آره ... آراگل، آراد خونه است؟
چند لحظه سکوت کرد و سپس گفت:
- آره ... چطور؟
- دنبال یه تخته فرش می گردیم با داداشم ... گفتم ببینم توی مغازه آراد پیدا می شه یا نه ...
- چه فرشی؟ اتفاقا همین جا کنار من نشسته ... اسمشو بگو تا بپرسم...
- شش متری تبریز ایمانی گل ابریشم ...
آراگل حرفای منو تکرار کرد و من با استرش گوش تیز کردم تا ببینم آراد چی می گه ... چند لحظه طول کشید تا صداش بلند شد:
- آره ... داریم ...
با ذوق گفتم:
- واااای آراگل ... بهش بگو دست داداشم به دامنت .. می یای دم مغازه این فرشو بدی به ما؟
- این وقت شب؟ اینقدر واجبه؟ چی شده ویولت؟
- ببین آراگل من و وارنا زدیم یکی از فرشای خونه رو داغون کردیم الان باید جاشو بخریم پهن کنیم اگه مامی ببینه مارو می کشه ...
غش غش خندید و گفت:
- پت و مت بازی در آوردین؟
- ا نخند! باور کن چاره ای نداشتم جز اینکه زنگ بزنم به تو ... وگرنه مزاحم نمیشدم ...
- من نمی یام ... خودت برو بگیر و بیا ...
- باشه پس حواست باشه ... نگیری بخوابی یکی بیاد بدزدتت ...
خندیدم و گفتم:
- باشه برو ... تو از این شانسا نداری ...
اونم خندید و پالتوشو برداشت و پیاده شد ... سرمو کمی خم کردم و به سر در مغازه نگاه کردم ... گالری فرش آراد ... ذهنم جرقه زد! آراد؟!!! نکنه .... نه بابا! امکان نداره ... آراد چه ربطی داره به آرسن ... ولی خب آراد هم گالری فرش داره! خب داشته باشه چه ربطی داره؟می خواستم داخل مغازه سرک بکشم ببینم چه خبره ... یه مغازه معمولی فرش فروشی بود ... نه سر در خیره کننده ای داشت و نه خیلی بزرگ بود ... هی گردنم رو مثل خروس می کشیدم بالا تا ببینم آراد رو توی مغازه می بینم یا نه ... ولی هیچی پیدا نبود ... آخر طاقت نیاوردم ... فوضول تر از این حرفا بودم که بتونم جلوی خودمو بگیرم ... سوئیچو از جاش در آوردم و پیاده شدم و درو قفل کردم ... باید می رفتم تو ... هنوز به در مغازه نرسیده بودم که وارنا با اخم های درهم اومد بیرون و گفت:
- لعنتی ... پیرمرد خرفت!
با تعجب گفتم:
- چی شد وارنا؟
- هیچی مرتیکه می گه این فرشش جفتیه ... باید هر دو رو بخرم ...
- وا!
- مرتیکه حریص!
چه جوری حالا باید می پرسیدم پسره آراد بوده یا نه؟ البته گفت پیرمرد ... دل رو زدم به دریا و گفتم:
- وارنا ... یارو پیر بود؟
- آره! انگار هر چی آدم پیر تر می شه حریص تر می شه ...
پس آراد نبود! بی اختیار لبخند زدم ... وارنا با کلافگی دست کرد توی موهاش و گفت:
- ساعت یه ربع به یازده است! چی کار کنیم؟ الان لیزا اینا بر می گردن ...
- خب یه زنگ دیگه بزن به آرسن ...
- آرسن دیگه محاله بتونه تا فردا صبح کاری بکنه ...
- خب پس ...
- نمی دونم ... نمی دونم عقلم به جایی قد نمی ده ...
نمی دونستم کارم درسته یا نه ... اما چاره ای نبود ... پوست لبمو جویدم و گفتم:
- یه راهی هست ...
چرخید به طرفم و با ابروی بالا پریده گفت:
- چه راهی ؟
- داداش دوستم ... همون پسره که اونروز دیدی ... اونم گالری فرش داره ... می خوای یه زنگ بزنم ...
پرید وسط حرفم و گفت:
- معطل چی هستی پس؟ بدو ...
سریع رفتم سمت ماشین و از داخل کیفم گوشیمو در آوردم ... فقط کاش آراگل مثل مرغا نخوابیده باشه ... خدا رو شکر نخوابیده بود و یا سومین بوق جواب داد ...
- الو ...
- سلام آراگل ... خوبی؟
- سلام ... ممنون ... تو خوبی؟ چه عجب! تو یادی از من کردی ...
- ببخش خوب ... می دونی که چند وقته ...
پرید وسط حرفم و گفت:
- بله می دونم ... مشکوک می زنی بد رقمه! حرفم که نمی زنی ... من نگرانتم ویولت ...
- قربونت برم ... الان وقت این حرفا نیست ... فعلا برای چیز دیگه ای بهت زنگ زدم ...
- طوری شده؟
- یه جورایی آره ... آراگل، آراد خونه است؟
چند لحظه سکوت کرد و سپس گفت:
- آره ... چطور؟
- دنبال یه تخته فرش می گردیم با داداشم ... گفتم ببینم توی مغازه آراد پیدا می شه یا نه ...
- چه فرشی؟ اتفاقا همین جا کنار من نشسته ... اسمشو بگو تا بپرسم...
- شش متری تبریز ایمانی گل ابریشم ...
آراگل حرفای منو تکرار کرد و من با استرش گوش تیز کردم تا ببینم آراد چی می گه ... چند لحظه طول کشید تا صداش بلند شد:
- آره ... داریم ...
با ذوق گفتم:
- واااای آراگل ... بهش بگو دست داداشم به دامنت .. می یای دم مغازه این فرشو بدی به ما؟
- این وقت شب؟ اینقدر واجبه؟ چی شده ویولت؟
- ببین آراگل من و وارنا زدیم یکی از فرشای خونه رو داغون کردیم الان باید جاشو بخریم پهن کنیم اگه مامی ببینه مارو می کشه ...
غش غش خندید و گفت:
- پت و مت بازی در آوردین؟
- ا نخند! باور کن چاره ای نداشتم جز اینکه زنگ بزنم به تو ... وگرنه مزاحم نمیشدم ...
- نه بابا ... این حرف چیه ... الان بهش می گم ...
صداشو شنیدم:
- آراد، ویولت می گه می ری دم مغازه این فرشه رو بهشون بدی؟
- بهشون؟!! مگه چند نفرن؟
- خودش و داداشش ...
- بگو فردا بعد از دانشگاه بیاد ...
- می گه همین امشب می خواد ...
- شرمنده الان حال ندارم ... علاوه بر اون فوتبال هم الان شروع می شه ...
- آراد! زشته ... خوب یه دقیقه برو و برگرد ...
- گفتم نه! حالا چی شده اینوقت شب دارن دنبال فرش می گردن؟
لجم گرفت دوست داشتم مشتمو از توی گوشی ببرم بیرون بکوبونم توی دهن آراد ... نفسمو با صدا دادم بیرون و گفتم:
- آراگل گوشیو بده بهش ...
- شرمنده ویولت این افتاده رو دنده لج ...
- خودم راضیش می کنم ... گوشیو بده بهش ...
- باشه گوشی ...
سریع گوشیمو گرفتم سمت وارنا و گفتم:
- این با من لجه! بیا خودت باهاش حرف بزن ...
وارنا مشکوک نگام کرد و گوشیو گرفت ... بیخیال رفتم نشستم توی ماشین ... می دونستم توی رودربایستی با وارنا می مونه و قبول می کنه ... داشتم دوباره نقشه می کشیدم حالشو بگیرم ... ننر خان به من می گه حال ندارم! بچه پرو! نشونت می دم حال ندارم یعنی چی ... وارنا سوار شد و راه افتاد ... با کنجکاوی گفتم:
- چی شد؟
گوشیمو گرفت به طرفم و گفت:
- هیچی پسر به این ماهی! گفت تا ده دقیقه دیگه خودشو می رسونه به گالریش ...
دندونامو روی هم فشار دادم و گفتم:
- بیشرف فقط می خواد منو حرص بده ...
خندید و گفت:
- چی کار کردی باز؟ هان؟
- هیچی به من چه! خودش هی اذیت می کنه ...
- توام لابد می شینی نگاه می کنی ...
نیشمو شل کردم و گفتم:
- نخیر ... منم جوابشو می دم اونم با توان دو ...
گونه امو کشید و گفت:
- من اگه خواهر خودمو نشناسم ... الان مطمئنم اون دلش از دست تو خونه!
خندیدم و گفتم :
- شاید ...
بقیه راه توی سکوت سپری شد تا رسیدیم جلوی گالری آراد ... خداییش اسمش گره گشا شد ... اگه اسم اون گالریه آراد نبود محال بود من یاد آراد بیفتم ... اینبار خودم هم رفتم پایین ... گالری شیک و تقریبا بزرگی بود ... تابلوی شیکی هم بالای درش قرار داشت و اسم کیاراد بزرگ روش نوشته شده بود ... گالری کیاراد! به به ... ولی تعطیل بود ... وارنا با پاش سنگی رو لگد کرد و گفت:
- کاش لیزا اینا نرسن خونه ... اگه فرششو ببینه همین امشب کارش به بیمارستان می کشه ...
اخم کردم و گفتم:
- ا خدا نکنه وارنا!
ماشین مشکی رنگ آراد از راه رسید و فرصت جواب دادن رو از وارنا گرفت ... آراد سریع از ماشین پرید پایین و من محو تیپش شدم ... شلوار گرم کن مشکی با خط باریک سفید کنارش ... یه کاپشن بادی مشکی هم تنش کرده بود ... مشخص بود هل هلی اومده از خونه بیرون ... ولی بازم خوش تیپ بود! نه به اون موقع که می گه نمی یام نه به الان که نفهمیده چه جوری بیاد از خونه بیرون ... شاید هم عجله داشته زودتر برسه به فوتبالش ... نکبت! همه پسرا سر و تهشون توی تلویزیونه که کی فوتبال می ده و کی نود می ده ... ریشه کن بشه این فوتبال و عادل فردوسی پور! از غر غر های خودم خنده ام گرفته بود ... آراد سریع اومد به طرفمون و رو به وارنا گفت:
- سلام ببخشید ... خیلی معطل شدین؟
- سلام نه نه شما ببخش ... این موقع شب کشیدیمت از خونه بیرون ...
- خواهش می کنم بابا وظیفه است ...
سریع کرکره برقی رو داد بالا و درو با کلید باز کرد ... خودش کنار ایستاد و رو به وارنا گفت:
- بفرمایین خواهش می کنم ...
وارنا بی تعارف رفت تو و من که یه گوشه عین چوب لباسی بی حرمت و صامت ایستاده بودم اومدم دنبالش برم که آراد یواش گفت:
- به من می خندیدی؟
با تعجب نگاش کردم ... من؟ کی؟! هان ! اونموقع داشتم به غر غر های خودم می خندیدم ... خنده ام گشادتر شد و بی توجه بهش رفتم تو ... بیچاره یه کم حرص بخور تا منو حرص ندی! اونم پشت سرمون اومد و کلید برق رو زد ... مغازه غرق نور شد ... چقدر فرش! هم دستباف و هم ماشینی ... ماشینی ها رو آویزون کرده بودن به یه چیزایی شبیه رگال! و دستباف ها روی هم دسته دسته چیده شده بود ... آراد رفت طرف یکی از دسته های فرش ... کمی زیر و روشون کرد و گفت:
- فکر کنم اینو می خواین درسته؟
وارنا رفت طرفش و من با کنجکاوی رفتم طرف میزی که آخر مغازه قرار داشت ... یه میز شیک بزرگ که روش دسته های فاکتور و چند تا نقشه و یه سری چیز دیگه قرار داشت ... نشستم لب میز و دستم رفت سمت نقشه ها ... یه کم زیر و روشون کردم ولی چیزی سر در نیاوردم ... با حرص پرتشون کردم روی میز و پریدم از روی میز پایین ... آراد داشت قالی رو تا می زد که بتونیم ببریمش ... وارنا هم اومد سمت میزی که من نشسته بودم و دسته چکش رو در اورد تا مبلغ فرش رو بنویسه ...
وقتی دیدم حواس آراد نیست گفتم:
- اااا چه دم و دستگاهی ...
- ندید بدید بازی در نیار ویو ...
- خوب مغازه شون گنده است ...
لبخندی زد و گفت:
- هم گنده هم شیک ...
- اوهوم ...
- چیه حسودیت می شه؟
- نخیر شرکت پاپا خیلی هم بزرگ تره ...
خندید و گفت:
- حرف نزن بذار حواسم به نوشتنم باشه ... غلط بنویسم یکی از چکام خراب می شه ...
- وارنا شش میلیون از کجا می خوای بیاری؟
- ماشینو می فروشم ....
با حیرت گفتم:
- چی؟
- چاره ای نیست ...
- بی ماشین چی کار می کنی؟
- مزدا رو می دم یه دویست و شش می گیرم ... اینجوری هم می شه زندگی کرد ...
- نه ... نمی خوام! حیف ماشینته ... خوب از پاپا می گیریم ...
- نمی خوام برای مشکلم دست به دامن پاپا بشم ...
- تو دو روز دیگه بخوای زن بگیری همین پاپا باید خرجتو بده ...
با عصبانیت گفت:
- می شه تمومش کنی ویولت؟ باید تمرکز کنم ...
ساکت شدم ... به اندازه کافی برای خودش سخت بود ... من نباید تازه یادش می انداختم ... پاپا می خواست وارنا محکم بار بیاد ... وارنا هم یاد گرفته بود هیچ وقت ازش کمک مالی نگیره .... البته خوب می دونستم لب تر کنیم پاپای پاپا حسابامون رو لبریز از پول می کنه ولی من و وارنا اهل اینجور کارا نبودیم ... صدای آراد بلند شد:
- گذاشتمش دم در ...
- دست شما درد نکنه ...
- خواهش می کنم ...
وارنا چک رو از دسته چکش جدا کرد و گرفت سمت آراد ... آراد سریع گفت:
- قابل شما رو اصلا نداره ...
- نه بابا این حرفا چیه؟ بفرمایید همین که زحمت کشیدی اومدی دم مغازه خودش خیلیه ...
- آخه ...
- بگیر خواهش می کنم ...
آراد ناچارا چک رو گرفت ... ولی بدون اینکه نگاهی به قیمتش بندازه رفت سمت میزش و گفت:
- بذارین فاکتورش رو براتون بنویسم ...
توی دلم داشتم می گفتم:
- وا! این چرا نگاه نکرد ببینه چک چی هست؟ چه مبلغی نوشته؟تاریخش کیه؟ در وجه کیه! این همه اعتماد داره به ما یعنی؟ یعنی در اصل به من ... چون وارنا رو که نمی شناسه ...
ناخودآگاه دوباره نیشم شل شد ... صدای آه بلند آراد نگاهم رو کشید به اون سمت ... یکی از نقشه ها رو برداشت و با ناراحتی گفت:
- وای .... وای ... ببین چی شده!
با کنجکاوی سرک کشیدم ... اوخخخخخ ... نقشه نصفه اش سیاه سیاه شده بود ... حتما جوهر ریخته بود روش ... ولی من همین الان اینا رو نگاه کردم چیزیشون نبود که! آراد نقشه رو پرت کرد روی میز و شیشه جوهر رو برداشت ... با کینه به من نگاه کردم و یه تای ابروش پرید بالا ... دستمو گرفتم جلوی دهنم ... وای چه گندی! لابد اون موقع که نقشه رو پرت کردم خورده به شیشه و اینجوری شد ... چه شبی شد امشب! گند پشت گند ... بیا! خدایا من می خوام سر به سر این نذارم خودت نمی ذاری ... اینبار که من کاری نکردم ... خودت خواستی سزاشو بدی ... منو معاف کن ... باز دوباره خنده ام گرفت ... وارنا که متوجه نگاه های آراد و چهره خندان من شد با حیرت گفت:
- ویولت ... کار توئه؟!!!!
سریع و با تعجب گفتم:
- نه ... نه ...
آراد پوفی کرد و سرشو گرفت بین دستاش ... وارنا چپ چپ به من نگاه کرد و رو به آراد گفت:
- آراد جون خسارتش هر چی بشه من می دم ... این خواهر من بعضی وقتا ...
با اخم پریدم وسط حرفش و گفتم:
- کار من نبود وارنا ... یعنی ... یعنی از عمد نکردم ....
آراد گفت:
- ایرادی نداره ... ولی این نقشه کار یکی از بهترین طراحانمون بود ... نمی دونم کپیشو داره یا نه ... کاش داشته باشه ...
آهی که کشید بدجور دلمو سوزوند ... معلوم بود خیلی براش مهم بوده ... کاش بیشتر حواسمو جمع کرده بودم! وارنا هم با ناراحتی گفتک
- اینجوری که نمی شه باید حتما خسارتش رو بگیری ...
- بیخیال بابا ... اتفاقه دیگه ... افتاده ...
ولی بعد از این جمله همچین نگام کرد که حساب کار دستم اومد ... خمیازه ای کشیدم و گفتم:
- بریم وارنا ... من خوابم می یاد ... الان لیزا هم برمی گرده ....
وارنا که تازه یاد لیزا افتاده بود دوباره خواهش کردم خسارت رو بده تا سریع بریم که آراد قبول نکرد و ما هم که دیگه فرصت موندن نداشتیم تشکر کردیم و بعد از خداحافظی از اونجا خارج شدیم ... وارنا خواست سرزنشم کنه که سریع شروع کردم به توضیح دادن ... در سکوت به حرفام گوش کرد و وقتی حرفام تموم شد گفت:
- من قبول کردم ... اما باید اینا رو برای آراد هم توضیح بدی و عذرخواهی کنی ... اون پسر خیلی بهمون لطف کرد ... فهمیدی؟
سرمو تکون دادم و در ظاهر قبول کردم ... اینقدر خوابم می یومد که حال مخالفت نداشتم ... اما خودم خوب می دونستم که همچین کاری نخواهم کرد .... کوتاه اومدن جلوی آراد؟! هرگز!
- اااا چه دم و دستگاهی ...
- ندید بدید بازی در نیار ویو ...
- خوب مغازه شون گنده است ...
لبخندی زد و گفت:
- هم گنده هم شیک ...
- اوهوم ...
- چیه حسودیت می شه؟
- نخیر شرکت پاپا خیلی هم بزرگ تره ...
خندید و گفت:
- حرف نزن بذار حواسم به نوشتنم باشه ... غلط بنویسم یکی از چکام خراب می شه ...
- وارنا شش میلیون از کجا می خوای بیاری؟
- ماشینو می فروشم ....
با حیرت گفتم:
- چی؟
- چاره ای نیست ...
- بی ماشین چی کار می کنی؟
- مزدا رو می دم یه دویست و شش می گیرم ... اینجوری هم می شه زندگی کرد ...
- نه ... نمی خوام! حیف ماشینته ... خوب از پاپا می گیریم ...
- نمی خوام برای مشکلم دست به دامن پاپا بشم ...
- تو دو روز دیگه بخوای زن بگیری همین پاپا باید خرجتو بده ...
با عصبانیت گفت:
- می شه تمومش کنی ویولت؟ باید تمرکز کنم ...
ساکت شدم ... به اندازه کافی برای خودش سخت بود ... من نباید تازه یادش می انداختم ... پاپا می خواست وارنا محکم بار بیاد ... وارنا هم یاد گرفته بود هیچ وقت ازش کمک مالی نگیره .... البته خوب می دونستم لب تر کنیم پاپای پاپا حسابامون رو لبریز از پول می کنه ولی من و وارنا اهل اینجور کارا نبودیم ... صدای آراد بلند شد:
- گذاشتمش دم در ...
- دست شما درد نکنه ...
- خواهش می کنم ...
وارنا چک رو از دسته چکش جدا کرد و گرفت سمت آراد ... آراد سریع گفت:
- قابل شما رو اصلا نداره ...
- نه بابا این حرفا چیه؟ بفرمایید همین که زحمت کشیدی اومدی دم مغازه خودش خیلیه ...
- آخه ...
- بگیر خواهش می کنم ...
آراد ناچارا چک رو گرفت ... ولی بدون اینکه نگاهی به قیمتش بندازه رفت سمت میزش و گفت:
- بذارین فاکتورش رو براتون بنویسم ...
توی دلم داشتم می گفتم:
- وا! این چرا نگاه نکرد ببینه چک چی هست؟ چه مبلغی نوشته؟تاریخش کیه؟ در وجه کیه! این همه اعتماد داره به ما یعنی؟ یعنی در اصل به من ... چون وارنا رو که نمی شناسه ...
ناخودآگاه دوباره نیشم شل شد ... صدای آه بلند آراد نگاهم رو کشید به اون سمت ... یکی از نقشه ها رو برداشت و با ناراحتی گفت:
- وای .... وای ... ببین چی شده!
با کنجکاوی سرک کشیدم ... اوخخخخخ ... نقشه نصفه اش سیاه سیاه شده بود ... حتما جوهر ریخته بود روش ... ولی من همین الان اینا رو نگاه کردم چیزیشون نبود که! آراد نقشه رو پرت کرد روی میز و شیشه جوهر رو برداشت ... با کینه به من نگاه کردم و یه تای ابروش پرید بالا ... دستمو گرفتم جلوی دهنم ... وای چه گندی! لابد اون موقع که نقشه رو پرت کردم خورده به شیشه و اینجوری شد ... چه شبی شد امشب! گند پشت گند ... بیا! خدایا من می خوام سر به سر این نذارم خودت نمی ذاری ... اینبار که من کاری نکردم ... خودت خواستی سزاشو بدی ... منو معاف کن ... باز دوباره خنده ام گرفت ... وارنا که متوجه نگاه های آراد و چهره خندان من شد با حیرت گفت:
- ویولت ... کار توئه؟!!!!
سریع و با تعجب گفتم:
- نه ... نه ...
آراد پوفی کرد و سرشو گرفت بین دستاش ... وارنا چپ چپ به من نگاه کرد و رو به آراد گفت:
- آراد جون خسارتش هر چی بشه من می دم ... این خواهر من بعضی وقتا ...
با اخم پریدم وسط حرفش و گفتم:
- کار من نبود وارنا ... یعنی ... یعنی از عمد نکردم ....
آراد گفت:
- ایرادی نداره ... ولی این نقشه کار یکی از بهترین طراحانمون بود ... نمی دونم کپیشو داره یا نه ... کاش داشته باشه ...
آهی که کشید بدجور دلمو سوزوند ... معلوم بود خیلی براش مهم بوده ... کاش بیشتر حواسمو جمع کرده بودم! وارنا هم با ناراحتی گفتک
- اینجوری که نمی شه باید حتما خسارتش رو بگیری ...
- بیخیال بابا ... اتفاقه دیگه ... افتاده ...
ولی بعد از این جمله همچین نگام کرد که حساب کار دستم اومد ... خمیازه ای کشیدم و گفتم:
- بریم وارنا ... من خوابم می یاد ... الان لیزا هم برمی گرده ....
وارنا که تازه یاد لیزا افتاده بود دوباره خواهش کردم خسارت رو بده تا سریع بریم که آراد قبول نکرد و ما هم که دیگه فرصت موندن نداشتیم تشکر کردیم و بعد از خداحافظی از اونجا خارج شدیم ... وارنا خواست سرزنشم کنه که سریع شروع کردم به توضیح دادن ... در سکوت به حرفام گوش کرد و وقتی حرفام تموم شد گفت:
- من قبول کردم ... اما باید اینا رو برای آراد هم توضیح بدی و عذرخواهی کنی ... اون پسر خیلی بهمون لطف کرد ... فهمیدی؟
سرمو تکون دادم و در ظاهر قبول کردم ... اینقدر خوابم می یومد که حال مخالفت نداشتم ... اما خودم خوب می دونستم که همچین کاری نخواهم کرد .... کوتاه اومدن جلوی آراد؟! هرگز!
توی راه پله دویدم و چرخیدم که به نگار که پشت سرم بود بگم زودتر بیاد که از پشت محکم خوردم به کسی ... برگشتم ... رامین بود! تصادف از این مسخره تر؟ رنگم پرید ... رامین با ابروهایی گره کرده بازوهامو چسبید و گفت:
- نیفتی ...
سرمو تکون دادم ... سرشو آورد جلو و گفت:
- تو از من می ترسی؟
می خواستم بگه پ ن پ ! بیا تا برات یه پپسی هم باز کنم ... مرتیکه الاغ! اون همه بلا سر من آورده حالا یه چیزی هم طلبکاره ... با نفرت نگاش کردم ... لبخندی نشست کنار لبش و گفت:
- من باید باهات حرف بزنم ...
دستشو با نفرت از بازوهام جدا کردم و گفتم:
- تو فقط گمشو ... فهمیدی؟ فقط گمشو ...
نگار عین ماست پشت سرم وایساده بود و حرفی نمی زد ... چی می تونست بگه؟ با چیزایی که شنیده بود مثل سگ از رامین می ترسید ... رامین لبخندی زد و گفت:
- گم هم می شم ... ولی بعد از اینکه تو حرفای منو شنیدی ...
هلش دادم اونطرف و بی توجه بهش دویدم سمت کلاس آراگل ... قلبم داشت تند تند می کوبید ... نگار پشست سرم راه افتاد و گفت:
- مگه دیگه کسی می تونه با این غول تشن در بیفته؟
- همه اش باده ... پسره عوضی ... فوتش کنم باد می برتش!
- سر به سرش نذار ویولت ... این یه بار داشت بلا سرت می آورد رو بهش بدی دوباره ...
- مگه دیوونه ام؟ فقط می خوام از خودم دورش کنم ... غلط زیادی هم بخواد بکنه می سپارمش دست وارنا ...
- خدا شانس بده!
لبخندی زدم و گفتم:
- بیخیالش ... هیچی نگو که آراگل نفهمه ... الکی نگران می شه ...
- باشه بابا من دهنم قرصه ...
آراگل از کلاس اومد بیرون ... خواستم بپرم طرفش که یکی از پسرای کلاسشون زودتر از من خودشو رسوند بهش ... ایستادم کنار ... پسره قد بلند و چهارشونه بود ... ولی چیزی که منو نسبت بهش کنجکاو کرد این بود که پوست سفیدش عجیب ارغوانی شده بود ... انگار داشت خجالت می کشید! نگار با چشمک بهشون اشاره کرد ... اخمی کردم و گفتم:
- هیسسس آراگل خجالت می کشه ...
پسره یه کم با آراگل حرف زد که هیچیشو نفهمیدم و بعدم کمی خم شد و رفت ... یه جورایی تعظیم کرد به آراگل ... همین که پسره رفت نگار پرید سمت آراگل ... من ولی موشکافانه پسره رو که از جلوم رد شد برانداز کردم ... چهره شیرینی داشت ... چشم و ابرو مشکی با پوست سفید .... خوش تییپ هم بود ... اما در حد معمولی ... یعنی به نظر بچه مایه دار نمی یومد ... آراگل با اخم گفت:
- اوووففف نگار خلم کردی! بابا طرف هم کلاسم بود ... همین و بس!
فهمیدم آراگل هیچی نمی خواد بگه ... پس سعی کردم کنجکاوی رو فعلا از خودم دور کنم و حرفی نزنم ... رفتم جلو و گفتم:
- سلام خانوم ... چه عجب ما شما رو می بینیم ...
- غر غرو ... خوب ارشدی گفتن! کارشناسی گفتن! ما که مثل شما دائم تو دانشگاه پلاس نیستیم ...
- واه واه! برا من کلاس نذارا ...
خندید و گفت:
- چطوری؟ چه خبرا؟
- هیشی سلامتی ...
- بریم بوفه بچه ها خیلی تشنه مه ...
- امروز روز آخره ها! آخی .. دلم تنگ می شه ...
- بابا چشم به هم بزنیم شده چهاردهم و برگشتیم سر کلاسامون ... ویولت توام یه چیزیت می شه ها ... کی دلش برای درس تنگ می شه؟
- من ...
نگار پشت چشمی نازک کرد و گفت:
- نه تنها تو که ... دو نفر دیگه هم عین توان ... خدا عقل بده ...
من می دونستم منظورش به کیاست ... پس هیچی نگفتم ... ولی آراگل با تعجب گفت:
- دیگه کی؟!
- سارا و آقا داداشت ...
آراگل لبخندی زد و گفت:
- خوب مگه درس خونی بده؟
- نه بابا کی گفته ... ولی تا یه حدیش خوبه ... اینا خودکشی می کنن ... حالا من موندم تو کار خدا! این سارا چه جوری اینقدر درس خونه ... اصلا بهش نمی یاد ...
آراگل سریع گفت:
- غیبت نکنین ...
- ای بابا همون خدا و پیغمبر هم گفتن حرف زدن پشت سر زنی که حیا نداره مجازه!
- منبع؟
- نمی دونم از یه جا شنیدم ...
هر سه خندیدم و من گفتم:
- تازه خبر نداری! رامین هم بد خرخونیه ... همون روزای اول که توی داشنگاه بود که بد خر می زد! خبرشو دارم که این ترم با پارتی بازی چی کار کرده ...
- چی کار؟!!!
- سی واحد گرفته!!
- چی؟!!!!!
- آره ...
- وااااا ! مگه می شه؟ مگه سقف واحد بیست و چهار تا نیست؟
- درسته ! اما گفتم که با پارتی اینکارو کرده ... الکی نیست که سر اکثر کلاسامون هست ...
- چه جوری می خواد پاس کنه؟
- بد خرخونیه ...
نگار نفسشو با صدا داد بیرون و گفت:
- بیخیال همه شون من الان هنگ می کنم ... توی هفده تا واحد موندم مردم چه کارا می کنن! بیاین بریم بوفه بابا مردیم گشنگی ...
هر سه راه افتادیم سمت بوفه و من سعی کردم اصلا به رامین و برخوردش فکر نکنم ... نمی خواستم برای خودم استرس درست کنم ...
- نیفتی ...
سرمو تکون دادم ... سرشو آورد جلو و گفت:
- تو از من می ترسی؟
می خواستم بگه پ ن پ ! بیا تا برات یه پپسی هم باز کنم ... مرتیکه الاغ! اون همه بلا سر من آورده حالا یه چیزی هم طلبکاره ... با نفرت نگاش کردم ... لبخندی نشست کنار لبش و گفت:
- من باید باهات حرف بزنم ...
دستشو با نفرت از بازوهام جدا کردم و گفتم:
- تو فقط گمشو ... فهمیدی؟ فقط گمشو ...
نگار عین ماست پشت سرم وایساده بود و حرفی نمی زد ... چی می تونست بگه؟ با چیزایی که شنیده بود مثل سگ از رامین می ترسید ... رامین لبخندی زد و گفت:
- گم هم می شم ... ولی بعد از اینکه تو حرفای منو شنیدی ...
هلش دادم اونطرف و بی توجه بهش دویدم سمت کلاس آراگل ... قلبم داشت تند تند می کوبید ... نگار پشست سرم راه افتاد و گفت:
- مگه دیگه کسی می تونه با این غول تشن در بیفته؟
- همه اش باده ... پسره عوضی ... فوتش کنم باد می برتش!
- سر به سرش نذار ویولت ... این یه بار داشت بلا سرت می آورد رو بهش بدی دوباره ...
- مگه دیوونه ام؟ فقط می خوام از خودم دورش کنم ... غلط زیادی هم بخواد بکنه می سپارمش دست وارنا ...
- خدا شانس بده!
لبخندی زدم و گفتم:
- بیخیالش ... هیچی نگو که آراگل نفهمه ... الکی نگران می شه ...
- باشه بابا من دهنم قرصه ...
آراگل از کلاس اومد بیرون ... خواستم بپرم طرفش که یکی از پسرای کلاسشون زودتر از من خودشو رسوند بهش ... ایستادم کنار ... پسره قد بلند و چهارشونه بود ... ولی چیزی که منو نسبت بهش کنجکاو کرد این بود که پوست سفیدش عجیب ارغوانی شده بود ... انگار داشت خجالت می کشید! نگار با چشمک بهشون اشاره کرد ... اخمی کردم و گفتم:
- هیسسس آراگل خجالت می کشه ...
پسره یه کم با آراگل حرف زد که هیچیشو نفهمیدم و بعدم کمی خم شد و رفت ... یه جورایی تعظیم کرد به آراگل ... همین که پسره رفت نگار پرید سمت آراگل ... من ولی موشکافانه پسره رو که از جلوم رد شد برانداز کردم ... چهره شیرینی داشت ... چشم و ابرو مشکی با پوست سفید .... خوش تییپ هم بود ... اما در حد معمولی ... یعنی به نظر بچه مایه دار نمی یومد ... آراگل با اخم گفت:
- اوووففف نگار خلم کردی! بابا طرف هم کلاسم بود ... همین و بس!
فهمیدم آراگل هیچی نمی خواد بگه ... پس سعی کردم کنجکاوی رو فعلا از خودم دور کنم و حرفی نزنم ... رفتم جلو و گفتم:
- سلام خانوم ... چه عجب ما شما رو می بینیم ...
- غر غرو ... خوب ارشدی گفتن! کارشناسی گفتن! ما که مثل شما دائم تو دانشگاه پلاس نیستیم ...
- واه واه! برا من کلاس نذارا ...
خندید و گفت:
- چطوری؟ چه خبرا؟
- هیشی سلامتی ...
- بریم بوفه بچه ها خیلی تشنه مه ...
- امروز روز آخره ها! آخی .. دلم تنگ می شه ...
- بابا چشم به هم بزنیم شده چهاردهم و برگشتیم سر کلاسامون ... ویولت توام یه چیزیت می شه ها ... کی دلش برای درس تنگ می شه؟
- من ...
نگار پشت چشمی نازک کرد و گفت:
- نه تنها تو که ... دو نفر دیگه هم عین توان ... خدا عقل بده ...
من می دونستم منظورش به کیاست ... پس هیچی نگفتم ... ولی آراگل با تعجب گفت:
- دیگه کی؟!
- سارا و آقا داداشت ...
آراگل لبخندی زد و گفت:
- خوب مگه درس خونی بده؟
- نه بابا کی گفته ... ولی تا یه حدیش خوبه ... اینا خودکشی می کنن ... حالا من موندم تو کار خدا! این سارا چه جوری اینقدر درس خونه ... اصلا بهش نمی یاد ...
آراگل سریع گفت:
- غیبت نکنین ...
- ای بابا همون خدا و پیغمبر هم گفتن حرف زدن پشت سر زنی که حیا نداره مجازه!
- منبع؟
- نمی دونم از یه جا شنیدم ...
هر سه خندیدم و من گفتم:
- تازه خبر نداری! رامین هم بد خرخونیه ... همون روزای اول که توی داشنگاه بود که بد خر می زد! خبرشو دارم که این ترم با پارتی بازی چی کار کرده ...
- چی کار؟!!!
- سی واحد گرفته!!
- چی؟!!!!!
- آره ...
- وااااا ! مگه می شه؟ مگه سقف واحد بیست و چهار تا نیست؟
- درسته ! اما گفتم که با پارتی اینکارو کرده ... الکی نیست که سر اکثر کلاسامون هست ...
- چه جوری می خواد پاس کنه؟
- بد خرخونیه ...
نگار نفسشو با صدا داد بیرون و گفت:
- بیخیال همه شون من الان هنگ می کنم ... توی هفده تا واحد موندم مردم چه کارا می کنن! بیاین بریم بوفه بابا مردیم گشنگی ...
هر سه راه افتادیم سمت بوفه و من سعی کردم اصلا به رامین و برخوردش فکر نکنم ... نمی خواستم برای خودم استرس درست کنم ...
ادامه دارد...
برای امتحان بعدی حالم بهتر شده بود و خودم رفتم ... هر چقدر هم که آراگل اصرار کرد برسوننم قبول نکردم ... امتحانمو طبق معمول خیلی خوب داد و از سر جلسه بیرون اومدم ... این آخرین امتحان بود و اینقدر همه اتحانامو خوب داده بودم که مطمئن بودم نمره الف کلاس می شم ... داشتم آروم آروم و با سرخوشی به سمت خروجی دانشگاه می رفتم که کسی صدام کرد ... برگشتم ... در کمال تعجب سارا رو پشت سرم دیدم ... یه جوری نگام می کرد انگار داره به قاتل باباش نگاه می کنه ... کثافت! تقصیر این بود که من توی این سرما و برف باید با تاکسی برم و بیام ... وایسادم و عین خودش نگاش کردم ... یه قدم اومد جلو ... پاکت سفیدی رو پرت کرد جلوم و گفت:
- عوضی! یادت باشه کارت رو با تهدید پیش بردی ! به وقتش نوبت منم میشه ... این پولام سگ خور ... به جهنم!
خم شدم ... پاکت رو از روی زمین برداشتم و گفتم:
- مگه قبلا تو خوردیشون؟
با تعجب نگام کرد و گفت:
- چی؟!!
- مگه نمی گی سگ خور! پس معلومه پوزه خودت به این پولا مالیده ... ولی به قول خودت جهنم! مهم این بود که خسارت من به دستم برسه ...
سارا با نفرت نگام کرد و دندون قروچه کرد .. منم با خنده بهش چشمک زدم ... دیگه شده بود شبیه اژدهایی که از دماغش و دهنش و گوشش آتیش می زنه بیرون ... با خشم گفت:
- ببین چی می گم ذاغول .... فکر نکن هر گهی بخوای می خوری و منم وایمیسم نگات می کنم ... بد می بینی ... ببین کی بهت گفتم! هم خودت هم اون آراد بی لیاقت بدبخت!
با یه لبخند خونسردانه نگاش کردم و اون با غیظ پشت به من کرد و در حالی که برفا رو لگد می کرد دور شد ... اصلا از تهدیدش نترسیدم ... هیچ غلطی نمی تونست بکنه ... در پاکت رو باز کردم ... مبلغ قابل توجهی بود ولی اونقدری نبود که من بتونم باهاش ماشین بخرم ... یه تصمیماتی گرفته بودم ... باید با پاپا در میون می ذاشتم ... برای خودم هم خوب بود ... شاید باعث می شد دیگه لوس نباشم ...
* * *
- چی؟!! می خوای بری سر کار؟
- بله ...
- چرا؟ مگه چی کم داری؟!
- هیچی کم ندارم فقط می خوام روی پای خودم وایسم ... می خوام پولامو جمع کنم ماشین بخرم!
- ویولت! درد تو ماشینه؟! این همه دختر بی ماشین دارن می رن و میان ... کدومشون احساس کمبود دارن؟
- من احساس کمبود ندارم پاپا ... من فقط می خوام به خودم یه سری چیزا رو ثابت کنم ...
- نمی دونم ... راستش دوست ندارم کار کنی ... اما وقتی فکر می کنم می بینم تو هم به جایی رسیدی که دیگه باید مستقل باشی ...
- مرسی پاپا می دونستم قبول می کنی!
- ولی هر جایی نمی شه بری ...
- فکر اونجا رو هم کردم ... تصمیم دارم برم شرکت عمو لئون و آرسن ...
- لئون که دائم کارخونه است ...
- می دونم ... آرسن شرکت رو اداره می کنه ... اگه بتونم منشی هم بشم خوبه!
پاپا لبخندی زد و گفت:
- چه تبت هم تنده ...
نیشمو شل کردم و نگاش کردم ... پاپا سری تکون داد و گفت:
- باشه ... با آرسن صحبت کن ... اونجا جاش مطمئنه!
با ذوق از جا پریدم و گفتم:
- باشه ... مرسی!
سریع رفتم توی اتاقم و شماره آرسن رو گرفتم ... وقتی تصمیمیو براش گفتم خنده اش گرفته بود و باورش نمی شد ... کلی دری وری بارش کردم تا دست از شوخی برداشت و گفت برم شرکت تا صحبت کنیم ... از خدا خواسته از جا بلند شدم حاضر شدم و رفتم سمت شرکت آرسن ... می خواستم زندگیمو تغییر برم ... می خواستم یه ویولت دیگه بشم ...
***
سه هفته ای بود داشتم توی شرکت کار می کردم ... یه شرکت بزرگ صنایع نساجی ... کارخونه نساجیشون زیر نظر عمو لئون اداره می شد و شرکت وابسته به کارخونه توسط آرسن ... شده بودم منشی مخصوص آرسن ... عالمی داشتم! اوایل سختم بود اما کم کم خو گرفتم ... بلافاصله بعد از دانشگاه با اتوبوس خودم رو می رسوندم به شرکت ... باید پولامو پس انداز می کردم پس نمی شد با تاکسی برم ... باید به همه ثابت می کردم که من می تونم ... آرسن از دیدن پشتکار من خنده اش می گرفت و می گفت انگار این ویولتی که توی شرکت می بینم با ویولتی که تو خونه می دیدم دو نفرن! حق هم داشت ... توی شرکت خیلی خیلی جدی بودم و اصلا به روی کسی نمی خندیدم ... با هیچ کس هم صمیمی نمی شدم ... حتی به آرسن می گفتم آقای رئیس و حرصش رو در می آوردم ... همه متحیر شده بودن ... به خصوص آراگل و آراد وقتی برای اولین بار دیدن روبروی دانشگاه رفتم سوار اتوبوس شدم چشماشون گرد شده بود ولی من لبخندی زدم و بی توجه راهمو کشیدم و رفتم .... بعدا هم که آراگل پرسید قضیه چیه؟ هیچی نگفتم ... نمی خواستم کسی بفهمه من دارم کار می کنم ... البته کار عار نبود! اما من دوست نداشتم فعلا کسی متوجه بشه ... مهم ترین اتفاقی که ترم دوم افتاد برگشت رامین بود ... رامین اومد ولی اینقدر عوض شده بود که یه لحظه نشناختمش و وقتی هم شناختمش مو به تنم راست شد ... قدش که از اول بلند بود ... ولی دیگه لاغر نبود ... یه هیکل پیدا کرده بود قاعده خرس! صد در صد دارو مصرف کرده بود ... وگرنه با سه ماه باشگاه رفتن نمی تونست اینهمه عضله به دست بیاره ... چشمای دخترای کلاس خیره شده بود روی رامین ... موهاش دیگه فشن و تیغ تیغی نبود ... کوتاه کوتاهشون کرده بود و کنار شقیقه هاش رو با تیغ چند تا خط انداخته بود ... سنش بیشتر می زد ... دیگه یه پسر بچه نوزده ساله نبود انگار ... به نظر بیست و سه چهار ساله می رسید و من متحیر این همه تغییر مونده بودم ... با دیدنش حس کردن ضربان قلبم کند شده ... رنگم هم مطمئن بودم قرمز شده ... بی اختیار به آراد نگاه کردم و نگاه موشکافانه اش رو در نوسان دیدم بین خودم و رامین ... رامین هم وسط کلاس چند لحظه ایستاد و با چشم ردیف دخترا رو از نظر گذروند ... به من که رسید چند لحظه ای بهم خیره شد ... نگاش تا عمق وجودم رو می سوزوند ... بعد بدون اینکه حرفی بزنه یا کاری بکنه رفت ته کلاس و تنها نشست ... حالت تهوع بهم دست داده بود و دستام داشتن می لرزیدن ... اولین کسی بود که تا این حد ازش می ترسیدم ... منو باش که فکر کردم برای همیشه از شرش خلاص شدم ولی انگار از این خبرا جایی نبود! رامین یه سایه بود که افتاده بود روی زندگی من ...
زنگ در که به صدا در اومد خمیازه کشون رفتم طرف آیفون ... تازه از شرکت برگشته بودم و یه دنیا خسته بودم ... دوست داشتم فقط بخوابم ... مامی همراه پاپا رفته بودن مهمونی ولی من اینقدر که خسته بودم نا نداشتم حتی حرف بزنم ... کشون کشون خودمو رسوندم به آیفون و جواب دادم:
- کیه ...
- منم ویو ... باز کن ...
صدای وارنا بود ... خمیازه کشداری کشیدم و در رو باز کردم ... وارنا اینجا چی کار می کرد؟ ساعت نه و نیم بود! در باز شد و وارنا اومد تو ... یه شیشه هم دستش بود ... چشمامو یه بار باز و بسته کردم و گفتم:
- سلام ... اینجا چی کار می کنی؟
- سلام ... خانوم شاغل! خسته ای ها ...
- دارم بیهوش می شم ... تو اینجا چی کار می کنی؟
- ناراحتی برم!
- نه نه ... فقط ...
خندید و گفت:
- خیلی خوب جوجو دست و پاهات تو هم گره نخوره ... اومدم اینو بدم به پاپا و برم ...
- پاپا که نیست ... اون چیه؟
- نیست؟! کجاست؟
- با مامی رفتن مهمونی تا نصف شب هم نمی یان!
- پس تو اینجا چی کار می کنی؟ تنها؟
- خسته بودم خوب می خواستم بخوابم ...
- شجاع شدی!
باز نیشم شل شد ... از دیدن قیافه ام خنده اش گرفت و اومد بیاد طرفم که کفش منو جلوی پاش ندید و سکندری خورد ... شیشه توی دستش افتاد و قبل از اینکه بتونه بگیردتش افتاد روی فرش ... از شانس گندمون شکست و یه مایع بی رنگ ریخت روی فرش و توی چشم به هم زدنی فرش نابود شد! با دیدن این صحنه خواب از سرم پرید و به وارنا که خشک شده سر جاش وایساده بود نگاه کردم و گفتم:
- یا مسیح! این چی بود؟! فرش کو؟ پارکت چرا سوراخ شد؟ وارناااااا!
وارنا نفس عمیقی کشید و گفت:
- وای ... وای! فرش لیزا داغون شد ...
- این چی بود وارنا؟!!!! اووففففف چه بویی هم می ده ...
- بیا برو بیرون ویولت ... بدو ... نباید نفس بکشی توی این هوا ...
به دنبال این حرف منو هل داد بیرون ... هوای اسفند ماه هنوز هم سوز داشت ... پالتوشو انداخت روی دوشم و گفت:
- حالا چی کار کنیم؟
- وارنا صد بار بپرسم؟ می گم اون چی بود؟
- اسید بود ...
- اسید!!!! برای چی؟
- برای موتور خونه آورده بودم ... پاپا لازم داشت ...
- واااای! لیزا جفتمون رو می کشه!
- باید یه فکر اساسی بکنیم ...
- وارنا من وقتی یه گندی می زدم دست به دامن تو می شدم الان که تو گند زدی دست به دامن کی بشیم؟
وارنا خنده اش گرفت و در حالی که گوشیشو از جیبش در می اورد گفت:
- آرسن!
خمیازه ای کشیدم و گفتم:
- بیچاره آرسن ... الان اون چی کار می تونه بکنه؟
وارنا گوشیشو گذاشت در گوشش و گفت:
- اون حتما چند نفر فرش فروش آشنا سراغ داره ...
هنوز حرفش تموم نشده بود که گفت:
- سلام ... چطوری رفیق؟
- بیا برس به داد که گند زدیم ...
خنده ام گرفت و وارنا هم در حالی که از ریز ریز می خندید گفت:
- فرش لیزا سوخت با اسید ...
- حالا ماجراش طولانیه ... یه فرش فروش آشنا سراغ داری که باز باشه؟ باید سریع یکی بذاریم جاش ...
- بعدا می گیم بهش ... خوب معلومه که می فهمه فرش نو شده! بهش می گم ولی بعد از اینکه یه سالمش رو پهن کردم! الان اینو ببینه یه دونه مو روی سر من نمی ذاره ...
صدای خنده آرسن می یومد ... وارنا هم خندید و گفت:
- درد! نخند ... یه خاکی بیار بریزیم تو سرمون ...
- چه می دونم چه مدله! اسمشو از کجا بیارم ....
یه کم سکوت کرد و سپس گفت:
- ویولت بدو برو زیر فرش رو نگاه کن ...
از جا بلند شدم و گفتم:
- چیو نگاه کنم؟
- زیرش شناسنامه اش چسبیده ... برو ببین مدلش چیه؟
بدو بدو رفتم داخل و فرش رو کنار زدم ... پشت یکی از گوشه هاش یه تکه پارچه چسبیده شده بود و روش مشخصات فرش ثبت شده بود ...
اومدم بیرون و گفتم:
- تبریز ایمانی ... گل ابریشم ...
وارنا حرفای منو تکرار کرد .... چند لحظه ساکت شد و دوباره گفت:
- فکر کنم شش متریه ...
- آره ...
- خیلی خب پس زود خبرم کن ...
- منتظرم ... قربون داداش!
قطع کرد و با خنده نشست کنار من ... گفتم:
- چی شد؟
- هیچی قراره به یکی از دوستاش که فرش فروشی داره زنگ بزنه ببینه می تونه بره دم مغازه یا نه ... الان ساعت دهه احتمالا همه بستن ...
- حالا چقدر پول این فرشه؟!
- حدودا شش تا ...
- شش میلیون؟
- بله ...
- وای!
- خسارت زدیم دیگه ...
- شاید مامی حرفی نزنه ...
- لیزا روی فرش هاش خیلی حساسه می دونی که ... این فرش هم جفته! اگه یکیش خراب شه یعنی خونه روی سرمون خراب می شه ...
خنده ام گرفت ... گوشیش زنگ خورد ... نگاهی روی گوشی کرد و گفت:
- آرسنه ...
جواب داد:
- جونم ...
- همین الان برم؟
- اوکی ... آدرسشو بگو ...
تند تند آدرس رو حفظ کرد و قطع کرد ... نگاهی به من کرد و گفت:
- باید برم سر یارو تا نبسته ... گفت داشته می رفته آرسن گفته بمونه تا برسم بهش ..
شونه ای بالا انداختم و گفتم:
- خیلی خب تو برو ... منم می رم بخوابم ...
- نمی شه ... بدو حاضر شو با هم می ریم ...
- کجا؟! من خوابم می یاد ...
- به دو دلیل نمی شه تنها بمونی ... اولا که دوست ندارم شب توی خونه تنها باشی امنیت نداره ... دوما می ترسم لیزا اینا برگردن و تو مجبور شی تنهایی گند منو ماست مالی کنی ... پس بهتره با هم بریم ...
- وارنا!!!
- بدو ...
ناچارا رفتم سمت اتاقم تا حاضر بشم ... بوی اسید هنوز هم همه جا پیچیده بود ...
ماشین که توقف کرد سرمو به صندلی تکیه دادم و گفتم:
- من نمی یام ... خودت برو بگیر و بیا ...
- باشه پس حواست باشه ... نگیری بخوابی یکی بیاد بدزدتت ...
خندیدم و گفتم:
- باشه برو ... تو از این شانسا نداری ...
اونم خندید و پالتوشو برداشت و پیاده شد ... سرمو کمی خم کردم و به سر در مغازه نگاه کردم ... گالری فرش آراد ... ذهنم جرقه زد! آراد؟!!! نکنه .... نه بابا! امکان نداره ... آراد چه ربطی داره به آرسن ... ولی خب آراد هم گالری فرش داره! خب داشته باشه چه ربطی داره؟می خواستم داخل مغازه سرک بکشم ببینم چه خبره ... یه مغازه معمولی فرش فروشی بود ... نه سر در خیره کننده ای داشت و نه خیلی بزرگ بود ... هی گردنم رو مثل خروس می کشیدم بالا تا ببینم آراد رو توی مغازه می بینم یا نه ... ولی هیچی پیدا نبود ... آخر طاقت نیاوردم ... فوضول تر از این حرفا بودم که بتونم جلوی خودمو بگیرم ... سوئیچو از جاش در آوردم و پیاده شدم و درو قفل کردم ... باید می رفتم تو ... هنوز به در مغازه نرسیده بودم که وارنا با اخم های درهم اومد بیرون و گفت:
- لعنتی ... پیرمرد خرفت!
با تعجب گفتم:
- چی شد وارنا؟
- هیچی مرتیکه می گه این فرشش جفتیه ... باید هر دو رو بخرم ...
- وا!
- مرتیکه حریص!
چه جوری حالا باید می پرسیدم پسره آراد بوده یا نه؟ البته گفت پیرمرد ... دل رو زدم به دریا و گفتم:
- وارنا ... یارو پیر بود؟
- آره! انگار هر چی آدم پیر تر می شه حریص تر می شه ...
پس آراد نبود! بی اختیار لبخند زدم ... وارنا با کلافگی دست کرد توی موهاش و گفت:
- ساعت یه ربع به یازده است! چی کار کنیم؟ الان لیزا اینا بر می گردن ...
- خب یه زنگ دیگه بزن به آرسن ...
- آرسن دیگه محاله بتونه تا فردا صبح کاری بکنه ...
- خب پس ...
- نمی دونم ... نمی دونم عقلم به جایی قد نمی ده ...
نمی دونستم کارم درسته یا نه ... اما چاره ای نبود ... پوست لبمو جویدم و گفتم:
- یه راهی هست ...
چرخید به طرفم و با ابروی بالا پریده گفت:
- چه راهی ؟
- داداش دوستم ... همون پسره که اونروز دیدی ... اونم گالری فرش داره ... می خوای یه زنگ بزنم ...
پرید وسط حرفم و گفت:
- معطل چی هستی پس؟ بدو ...
سریع رفتم سمت ماشین و از داخل کیفم گوشیمو در آوردم ... فقط کاش آراگل مثل مرغا نخوابیده باشه ... خدا رو شکر نخوابیده بود و یا سومین بوق جواب داد ...
- الو ...
- سلام آراگل ... خوبی؟
- سلام ... ممنون ... تو خوبی؟ چه عجب! تو یادی از من کردی ...
- ببخش خوب ... می دونی که چند وقته ...
پرید وسط حرفم و گفت:
- بله می دونم ... مشکوک می زنی بد رقمه! حرفم که نمی زنی ... من نگرانتم ویولت ...
- قربونت برم ... الان وقت این حرفا نیست ... فعلا برای چیز دیگه ای بهت زنگ زدم ...
- طوری شده؟
- یه جورایی آره ... آراگل، آراد خونه است؟
چند لحظه سکوت کرد و سپس گفت:
- آره ... چطور؟
- دنبال یه تخته فرش می گردیم با داداشم ... گفتم ببینم توی مغازه آراد پیدا می شه یا نه ...
- چه فرشی؟ اتفاقا همین جا کنار من نشسته ... اسمشو بگو تا بپرسم...
- شش متری تبریز ایمانی گل ابریشم ...
آراگل حرفای منو تکرار کرد و من با استرش گوش تیز کردم تا ببینم آراد چی می گه ... چند لحظه طول کشید تا صداش بلند شد:
- آره ... داریم ...
با ذوق گفتم:
- واااای آراگل ... بهش بگو دست داداشم به دامنت .. می یای دم مغازه این فرشو بدی به ما؟
- این وقت شب؟ اینقدر واجبه؟ چی شده ویولت؟
- ببین آراگل من و وارنا زدیم یکی از فرشای خونه رو داغون کردیم الان باید جاشو بخریم پهن کنیم اگه مامی ببینه مارو می کشه ...
غش غش خندید و گفت:
- پت و مت بازی در آوردین؟
- ا نخند! باور کن چاره ای نداشتم جز اینکه زنگ بزنم به تو ... وگرنه مزاحم نمیشدم ...
- من نمی یام ... خودت برو بگیر و بیا ...
- باشه پس حواست باشه ... نگیری بخوابی یکی بیاد بدزدتت ...
خندیدم و گفتم:
- باشه برو ... تو از این شانسا نداری ...
اونم خندید و پالتوشو برداشت و پیاده شد ... سرمو کمی خم کردم و به سر در مغازه نگاه کردم ... گالری فرش آراد ... ذهنم جرقه زد! آراد؟!!! نکنه .... نه بابا! امکان نداره ... آراد چه ربطی داره به آرسن ... ولی خب آراد هم گالری فرش داره! خب داشته باشه چه ربطی داره؟می خواستم داخل مغازه سرک بکشم ببینم چه خبره ... یه مغازه معمولی فرش فروشی بود ... نه سر در خیره کننده ای داشت و نه خیلی بزرگ بود ... هی گردنم رو مثل خروس می کشیدم بالا تا ببینم آراد رو توی مغازه می بینم یا نه ... ولی هیچی پیدا نبود ... آخر طاقت نیاوردم ... فوضول تر از این حرفا بودم که بتونم جلوی خودمو بگیرم ... سوئیچو از جاش در آوردم و پیاده شدم و درو قفل کردم ... باید می رفتم تو ... هنوز به در مغازه نرسیده بودم که وارنا با اخم های درهم اومد بیرون و گفت:
- لعنتی ... پیرمرد خرفت!
با تعجب گفتم:
- چی شد وارنا؟
- هیچی مرتیکه می گه این فرشش جفتیه ... باید هر دو رو بخرم ...
- وا!
- مرتیکه حریص!
چه جوری حالا باید می پرسیدم پسره آراد بوده یا نه؟ البته گفت پیرمرد ... دل رو زدم به دریا و گفتم:
- وارنا ... یارو پیر بود؟
- آره! انگار هر چی آدم پیر تر می شه حریص تر می شه ...
پس آراد نبود! بی اختیار لبخند زدم ... وارنا با کلافگی دست کرد توی موهاش و گفت:
- ساعت یه ربع به یازده است! چی کار کنیم؟ الان لیزا اینا بر می گردن ...
- خب یه زنگ دیگه بزن به آرسن ...
- آرسن دیگه محاله بتونه تا فردا صبح کاری بکنه ...
- خب پس ...
- نمی دونم ... نمی دونم عقلم به جایی قد نمی ده ...
نمی دونستم کارم درسته یا نه ... اما چاره ای نبود ... پوست لبمو جویدم و گفتم:
- یه راهی هست ...
چرخید به طرفم و با ابروی بالا پریده گفت:
- چه راهی ؟
- داداش دوستم ... همون پسره که اونروز دیدی ... اونم گالری فرش داره ... می خوای یه زنگ بزنم ...
پرید وسط حرفم و گفت:
- معطل چی هستی پس؟ بدو ...
سریع رفتم سمت ماشین و از داخل کیفم گوشیمو در آوردم ... فقط کاش آراگل مثل مرغا نخوابیده باشه ... خدا رو شکر نخوابیده بود و یا سومین بوق جواب داد ...
- الو ...
- سلام آراگل ... خوبی؟
- سلام ... ممنون ... تو خوبی؟ چه عجب! تو یادی از من کردی ...
- ببخش خوب ... می دونی که چند وقته ...
پرید وسط حرفم و گفت:
- بله می دونم ... مشکوک می زنی بد رقمه! حرفم که نمی زنی ... من نگرانتم ویولت ...
- قربونت برم ... الان وقت این حرفا نیست ... فعلا برای چیز دیگه ای بهت زنگ زدم ...
- طوری شده؟
- یه جورایی آره ... آراگل، آراد خونه است؟
چند لحظه سکوت کرد و سپس گفت:
- آره ... چطور؟
- دنبال یه تخته فرش می گردیم با داداشم ... گفتم ببینم توی مغازه آراد پیدا می شه یا نه ...
- چه فرشی؟ اتفاقا همین جا کنار من نشسته ... اسمشو بگو تا بپرسم...
- شش متری تبریز ایمانی گل ابریشم ...
آراگل حرفای منو تکرار کرد و من با استرش گوش تیز کردم تا ببینم آراد چی می گه ... چند لحظه طول کشید تا صداش بلند شد:
- آره ... داریم ...
با ذوق گفتم:
- واااای آراگل ... بهش بگو دست داداشم به دامنت .. می یای دم مغازه این فرشو بدی به ما؟
- این وقت شب؟ اینقدر واجبه؟ چی شده ویولت؟
- ببین آراگل من و وارنا زدیم یکی از فرشای خونه رو داغون کردیم الان باید جاشو بخریم پهن کنیم اگه مامی ببینه مارو می کشه ...
غش غش خندید و گفت:
- پت و مت بازی در آوردین؟
- ا نخند! باور کن چاره ای نداشتم جز اینکه زنگ بزنم به تو ... وگرنه مزاحم نمیشدم ...
- نه بابا ... این حرف چیه ... الان بهش می گم ...
صداشو شنیدم:
- آراد، ویولت می گه می ری دم مغازه این فرشه رو بهشون بدی؟
- بهشون؟!! مگه چند نفرن؟
- خودش و داداشش ...
- بگو فردا بعد از دانشگاه بیاد ...
- می گه همین امشب می خواد ...
- شرمنده الان حال ندارم ... علاوه بر اون فوتبال هم الان شروع می شه ...
- آراد! زشته ... خوب یه دقیقه برو و برگرد ...
- گفتم نه! حالا چی شده اینوقت شب دارن دنبال فرش می گردن؟
لجم گرفت دوست داشتم مشتمو از توی گوشی ببرم بیرون بکوبونم توی دهن آراد ... نفسمو با صدا دادم بیرون و گفتم:
- آراگل گوشیو بده بهش ...
- شرمنده ویولت این افتاده رو دنده لج ...
- خودم راضیش می کنم ... گوشیو بده بهش ...
- باشه گوشی ...
سریع گوشیمو گرفتم سمت وارنا و گفتم:
- این با من لجه! بیا خودت باهاش حرف بزن ...
وارنا مشکوک نگام کرد و گوشیو گرفت ... بیخیال رفتم نشستم توی ماشین ... می دونستم توی رودربایستی با وارنا می مونه و قبول می کنه ... داشتم دوباره نقشه می کشیدم حالشو بگیرم ... ننر خان به من می گه حال ندارم! بچه پرو! نشونت می دم حال ندارم یعنی چی ... وارنا سوار شد و راه افتاد ... با کنجکاوی گفتم:
- چی شد؟
گوشیمو گرفت به طرفم و گفت:
- هیچی پسر به این ماهی! گفت تا ده دقیقه دیگه خودشو می رسونه به گالریش ...
دندونامو روی هم فشار دادم و گفتم:
- بیشرف فقط می خواد منو حرص بده ...
خندید و گفت:
- چی کار کردی باز؟ هان؟
- هیچی به من چه! خودش هی اذیت می کنه ...
- توام لابد می شینی نگاه می کنی ...
نیشمو شل کردم و گفتم:
- نخیر ... منم جوابشو می دم اونم با توان دو ...
گونه امو کشید و گفت:
- من اگه خواهر خودمو نشناسم ... الان مطمئنم اون دلش از دست تو خونه!
خندیدم و گفتم :
- شاید ...
بقیه راه توی سکوت سپری شد تا رسیدیم جلوی گالری آراد ... خداییش اسمش گره گشا شد ... اگه اسم اون گالریه آراد نبود محال بود من یاد آراد بیفتم ... اینبار خودم هم رفتم پایین ... گالری شیک و تقریبا بزرگی بود ... تابلوی شیکی هم بالای درش قرار داشت و اسم کیاراد بزرگ روش نوشته شده بود ... گالری کیاراد! به به ... ولی تعطیل بود ... وارنا با پاش سنگی رو لگد کرد و گفت:
- کاش لیزا اینا نرسن خونه ... اگه فرششو ببینه همین امشب کارش به بیمارستان می کشه ...
اخم کردم و گفتم:
- ا خدا نکنه وارنا!
ماشین مشکی رنگ آراد از راه رسید و فرصت جواب دادن رو از وارنا گرفت ... آراد سریع از ماشین پرید پایین و من محو تیپش شدم ... شلوار گرم کن مشکی با خط باریک سفید کنارش ... یه کاپشن بادی مشکی هم تنش کرده بود ... مشخص بود هل هلی اومده از خونه بیرون ... ولی بازم خوش تیپ بود! نه به اون موقع که می گه نمی یام نه به الان که نفهمیده چه جوری بیاد از خونه بیرون ... شاید هم عجله داشته زودتر برسه به فوتبالش ... نکبت! همه پسرا سر و تهشون توی تلویزیونه که کی فوتبال می ده و کی نود می ده ... ریشه کن بشه این فوتبال و عادل فردوسی پور! از غر غر های خودم خنده ام گرفته بود ... آراد سریع اومد به طرفمون و رو به وارنا گفت:
- سلام ببخشید ... خیلی معطل شدین؟
- سلام نه نه شما ببخش ... این موقع شب کشیدیمت از خونه بیرون ...
- خواهش می کنم بابا وظیفه است ...
سریع کرکره برقی رو داد بالا و درو با کلید باز کرد ... خودش کنار ایستاد و رو به وارنا گفت:
- بفرمایین خواهش می کنم ...
وارنا بی تعارف رفت تو و من که یه گوشه عین چوب لباسی بی حرمت و صامت ایستاده بودم اومدم دنبالش برم که آراد یواش گفت:
- به من می خندیدی؟
با تعجب نگاش کردم ... من؟ کی؟! هان ! اونموقع داشتم به غر غر های خودم می خندیدم ... خنده ام گشادتر شد و بی توجه بهش رفتم تو ... بیچاره یه کم حرص بخور تا منو حرص ندی! اونم پشت سرمون اومد و کلید برق رو زد ... مغازه غرق نور شد ... چقدر فرش! هم دستباف و هم ماشینی ... ماشینی ها رو آویزون کرده بودن به یه چیزایی شبیه رگال! و دستباف ها روی هم دسته دسته چیده شده بود ... آراد رفت طرف یکی از دسته های فرش ... کمی زیر و روشون کرد و گفت:
- فکر کنم اینو می خواین درسته؟
وارنا رفت طرفش و من با کنجکاوی رفتم طرف میزی که آخر مغازه قرار داشت ... یه میز شیک بزرگ که روش دسته های فاکتور و چند تا نقشه و یه سری چیز دیگه قرار داشت ... نشستم لب میز و دستم رفت سمت نقشه ها ... یه کم زیر و روشون کردم ولی چیزی سر در نیاوردم ... با حرص پرتشون کردم روی میز و پریدم از روی میز پایین ... آراد داشت قالی رو تا می زد که بتونیم ببریمش ... وارنا هم اومد سمت میزی که من نشسته بودم و دسته چکش رو در اورد تا مبلغ فرش رو بنویسه ...
وقتی دیدم حواس آراد نیست گفتم:
- اااا چه دم و دستگاهی ...
- ندید بدید بازی در نیار ویو ...
- خوب مغازه شون گنده است ...
لبخندی زد و گفت:
- هم گنده هم شیک ...
- اوهوم ...
- چیه حسودیت می شه؟
- نخیر شرکت پاپا خیلی هم بزرگ تره ...
خندید و گفت:
- حرف نزن بذار حواسم به نوشتنم باشه ... غلط بنویسم یکی از چکام خراب می شه ...
- وارنا شش میلیون از کجا می خوای بیاری؟
- ماشینو می فروشم ....
با حیرت گفتم:
- چی؟
- چاره ای نیست ...
- بی ماشین چی کار می کنی؟
- مزدا رو می دم یه دویست و شش می گیرم ... اینجوری هم می شه زندگی کرد ...
- نه ... نمی خوام! حیف ماشینته ... خوب از پاپا می گیریم ...
- نمی خوام برای مشکلم دست به دامن پاپا بشم ...
- تو دو روز دیگه بخوای زن بگیری همین پاپا باید خرجتو بده ...
با عصبانیت گفت:
- می شه تمومش کنی ویولت؟ باید تمرکز کنم ...
ساکت شدم ... به اندازه کافی برای خودش سخت بود ... من نباید تازه یادش می انداختم ... پاپا می خواست وارنا محکم بار بیاد ... وارنا هم یاد گرفته بود هیچ وقت ازش کمک مالی نگیره .... البته خوب می دونستم لب تر کنیم پاپای پاپا حسابامون رو لبریز از پول می کنه ولی من و وارنا اهل اینجور کارا نبودیم ... صدای آراد بلند شد:
- گذاشتمش دم در ...
- دست شما درد نکنه ...
- خواهش می کنم ...
وارنا چک رو از دسته چکش جدا کرد و گرفت سمت آراد ... آراد سریع گفت:
- قابل شما رو اصلا نداره ...
- نه بابا این حرفا چیه؟ بفرمایید همین که زحمت کشیدی اومدی دم مغازه خودش خیلیه ...
- آخه ...
- بگیر خواهش می کنم ...
آراد ناچارا چک رو گرفت ... ولی بدون اینکه نگاهی به قیمتش بندازه رفت سمت میزش و گفت:
- بذارین فاکتورش رو براتون بنویسم ...
توی دلم داشتم می گفتم:
- وا! این چرا نگاه نکرد ببینه چک چی هست؟ چه مبلغی نوشته؟تاریخش کیه؟ در وجه کیه! این همه اعتماد داره به ما یعنی؟ یعنی در اصل به من ... چون وارنا رو که نمی شناسه ...
ناخودآگاه دوباره نیشم شل شد ... صدای آه بلند آراد نگاهم رو کشید به اون سمت ... یکی از نقشه ها رو برداشت و با ناراحتی گفت:
- وای .... وای ... ببین چی شده!
با کنجکاوی سرک کشیدم ... اوخخخخخ ... نقشه نصفه اش سیاه سیاه شده بود ... حتما جوهر ریخته بود روش ... ولی من همین الان اینا رو نگاه کردم چیزیشون نبود که! آراد نقشه رو پرت کرد روی میز و شیشه جوهر رو برداشت ... با کینه به من نگاه کردم و یه تای ابروش پرید بالا ... دستمو گرفتم جلوی دهنم ... وای چه گندی! لابد اون موقع که نقشه رو پرت کردم خورده به شیشه و اینجوری شد ... چه شبی شد امشب! گند پشت گند ... بیا! خدایا من می خوام سر به سر این نذارم خودت نمی ذاری ... اینبار که من کاری نکردم ... خودت خواستی سزاشو بدی ... منو معاف کن ... باز دوباره خنده ام گرفت ... وارنا که متوجه نگاه های آراد و چهره خندان من شد با حیرت گفت:
- ویولت ... کار توئه؟!!!!
سریع و با تعجب گفتم:
- نه ... نه ...
آراد پوفی کرد و سرشو گرفت بین دستاش ... وارنا چپ چپ به من نگاه کرد و رو به آراد گفت:
- آراد جون خسارتش هر چی بشه من می دم ... این خواهر من بعضی وقتا ...
با اخم پریدم وسط حرفش و گفتم:
- کار من نبود وارنا ... یعنی ... یعنی از عمد نکردم ....
آراد گفت:
- ایرادی نداره ... ولی این نقشه کار یکی از بهترین طراحانمون بود ... نمی دونم کپیشو داره یا نه ... کاش داشته باشه ...
آهی که کشید بدجور دلمو سوزوند ... معلوم بود خیلی براش مهم بوده ... کاش بیشتر حواسمو جمع کرده بودم! وارنا هم با ناراحتی گفتک
- اینجوری که نمی شه باید حتما خسارتش رو بگیری ...
- بیخیال بابا ... اتفاقه دیگه ... افتاده ...
ولی بعد از این جمله همچین نگام کرد که حساب کار دستم اومد ... خمیازه ای کشیدم و گفتم:
- بریم وارنا ... من خوابم می یاد ... الان لیزا هم برمی گرده ....
وارنا که تازه یاد لیزا افتاده بود دوباره خواهش کردم خسارت رو بده تا سریع بریم که آراد قبول نکرد و ما هم که دیگه فرصت موندن نداشتیم تشکر کردیم و بعد از خداحافظی از اونجا خارج شدیم ... وارنا خواست سرزنشم کنه که سریع شروع کردم به توضیح دادن ... در سکوت به حرفام گوش کرد و وقتی حرفام تموم شد گفت:
- من قبول کردم ... اما باید اینا رو برای آراد هم توضیح بدی و عذرخواهی کنی ... اون پسر خیلی بهمون لطف کرد ... فهمیدی؟
سرمو تکون دادم و در ظاهر قبول کردم ... اینقدر خوابم می یومد که حال مخالفت نداشتم ... اما خودم خوب می دونستم که همچین کاری نخواهم کرد .... کوتاه اومدن جلوی آراد؟! هرگز!
- اااا چه دم و دستگاهی ...
- ندید بدید بازی در نیار ویو ...
- خوب مغازه شون گنده است ...
لبخندی زد و گفت:
- هم گنده هم شیک ...
- اوهوم ...
- چیه حسودیت می شه؟
- نخیر شرکت پاپا خیلی هم بزرگ تره ...
خندید و گفت:
- حرف نزن بذار حواسم به نوشتنم باشه ... غلط بنویسم یکی از چکام خراب می شه ...
- وارنا شش میلیون از کجا می خوای بیاری؟
- ماشینو می فروشم ....
با حیرت گفتم:
- چی؟
- چاره ای نیست ...
- بی ماشین چی کار می کنی؟
- مزدا رو می دم یه دویست و شش می گیرم ... اینجوری هم می شه زندگی کرد ...
- نه ... نمی خوام! حیف ماشینته ... خوب از پاپا می گیریم ...
- نمی خوام برای مشکلم دست به دامن پاپا بشم ...
- تو دو روز دیگه بخوای زن بگیری همین پاپا باید خرجتو بده ...
با عصبانیت گفت:
- می شه تمومش کنی ویولت؟ باید تمرکز کنم ...
ساکت شدم ... به اندازه کافی برای خودش سخت بود ... من نباید تازه یادش می انداختم ... پاپا می خواست وارنا محکم بار بیاد ... وارنا هم یاد گرفته بود هیچ وقت ازش کمک مالی نگیره .... البته خوب می دونستم لب تر کنیم پاپای پاپا حسابامون رو لبریز از پول می کنه ولی من و وارنا اهل اینجور کارا نبودیم ... صدای آراد بلند شد:
- گذاشتمش دم در ...
- دست شما درد نکنه ...
- خواهش می کنم ...
وارنا چک رو از دسته چکش جدا کرد و گرفت سمت آراد ... آراد سریع گفت:
- قابل شما رو اصلا نداره ...
- نه بابا این حرفا چیه؟ بفرمایید همین که زحمت کشیدی اومدی دم مغازه خودش خیلیه ...
- آخه ...
- بگیر خواهش می کنم ...
آراد ناچارا چک رو گرفت ... ولی بدون اینکه نگاهی به قیمتش بندازه رفت سمت میزش و گفت:
- بذارین فاکتورش رو براتون بنویسم ...
توی دلم داشتم می گفتم:
- وا! این چرا نگاه نکرد ببینه چک چی هست؟ چه مبلغی نوشته؟تاریخش کیه؟ در وجه کیه! این همه اعتماد داره به ما یعنی؟ یعنی در اصل به من ... چون وارنا رو که نمی شناسه ...
ناخودآگاه دوباره نیشم شل شد ... صدای آه بلند آراد نگاهم رو کشید به اون سمت ... یکی از نقشه ها رو برداشت و با ناراحتی گفت:
- وای .... وای ... ببین چی شده!
با کنجکاوی سرک کشیدم ... اوخخخخخ ... نقشه نصفه اش سیاه سیاه شده بود ... حتما جوهر ریخته بود روش ... ولی من همین الان اینا رو نگاه کردم چیزیشون نبود که! آراد نقشه رو پرت کرد روی میز و شیشه جوهر رو برداشت ... با کینه به من نگاه کردم و یه تای ابروش پرید بالا ... دستمو گرفتم جلوی دهنم ... وای چه گندی! لابد اون موقع که نقشه رو پرت کردم خورده به شیشه و اینجوری شد ... چه شبی شد امشب! گند پشت گند ... بیا! خدایا من می خوام سر به سر این نذارم خودت نمی ذاری ... اینبار که من کاری نکردم ... خودت خواستی سزاشو بدی ... منو معاف کن ... باز دوباره خنده ام گرفت ... وارنا که متوجه نگاه های آراد و چهره خندان من شد با حیرت گفت:
- ویولت ... کار توئه؟!!!!
سریع و با تعجب گفتم:
- نه ... نه ...
آراد پوفی کرد و سرشو گرفت بین دستاش ... وارنا چپ چپ به من نگاه کرد و رو به آراد گفت:
- آراد جون خسارتش هر چی بشه من می دم ... این خواهر من بعضی وقتا ...
با اخم پریدم وسط حرفش و گفتم:
- کار من نبود وارنا ... یعنی ... یعنی از عمد نکردم ....
آراد گفت:
- ایرادی نداره ... ولی این نقشه کار یکی از بهترین طراحانمون بود ... نمی دونم کپیشو داره یا نه ... کاش داشته باشه ...
آهی که کشید بدجور دلمو سوزوند ... معلوم بود خیلی براش مهم بوده ... کاش بیشتر حواسمو جمع کرده بودم! وارنا هم با ناراحتی گفتک
- اینجوری که نمی شه باید حتما خسارتش رو بگیری ...
- بیخیال بابا ... اتفاقه دیگه ... افتاده ...
ولی بعد از این جمله همچین نگام کرد که حساب کار دستم اومد ... خمیازه ای کشیدم و گفتم:
- بریم وارنا ... من خوابم می یاد ... الان لیزا هم برمی گرده ....
وارنا که تازه یاد لیزا افتاده بود دوباره خواهش کردم خسارت رو بده تا سریع بریم که آراد قبول نکرد و ما هم که دیگه فرصت موندن نداشتیم تشکر کردیم و بعد از خداحافظی از اونجا خارج شدیم ... وارنا خواست سرزنشم کنه که سریع شروع کردم به توضیح دادن ... در سکوت به حرفام گوش کرد و وقتی حرفام تموم شد گفت:
- من قبول کردم ... اما باید اینا رو برای آراد هم توضیح بدی و عذرخواهی کنی ... اون پسر خیلی بهمون لطف کرد ... فهمیدی؟
سرمو تکون دادم و در ظاهر قبول کردم ... اینقدر خوابم می یومد که حال مخالفت نداشتم ... اما خودم خوب می دونستم که همچین کاری نخواهم کرد .... کوتاه اومدن جلوی آراد؟! هرگز!
توی راه پله دویدم و چرخیدم که به نگار که پشت سرم بود بگم زودتر بیاد که از پشت محکم خوردم به کسی ... برگشتم ... رامین بود! تصادف از این مسخره تر؟ رنگم پرید ... رامین با ابروهایی گره کرده بازوهامو چسبید و گفت:
- نیفتی ...
سرمو تکون دادم ... سرشو آورد جلو و گفت:
- تو از من می ترسی؟
می خواستم بگه پ ن پ ! بیا تا برات یه پپسی هم باز کنم ... مرتیکه الاغ! اون همه بلا سر من آورده حالا یه چیزی هم طلبکاره ... با نفرت نگاش کردم ... لبخندی نشست کنار لبش و گفت:
- من باید باهات حرف بزنم ...
دستشو با نفرت از بازوهام جدا کردم و گفتم:
- تو فقط گمشو ... فهمیدی؟ فقط گمشو ...
نگار عین ماست پشت سرم وایساده بود و حرفی نمی زد ... چی می تونست بگه؟ با چیزایی که شنیده بود مثل سگ از رامین می ترسید ... رامین لبخندی زد و گفت:
- گم هم می شم ... ولی بعد از اینکه تو حرفای منو شنیدی ...
هلش دادم اونطرف و بی توجه بهش دویدم سمت کلاس آراگل ... قلبم داشت تند تند می کوبید ... نگار پشست سرم راه افتاد و گفت:
- مگه دیگه کسی می تونه با این غول تشن در بیفته؟
- همه اش باده ... پسره عوضی ... فوتش کنم باد می برتش!
- سر به سرش نذار ویولت ... این یه بار داشت بلا سرت می آورد رو بهش بدی دوباره ...
- مگه دیوونه ام؟ فقط می خوام از خودم دورش کنم ... غلط زیادی هم بخواد بکنه می سپارمش دست وارنا ...
- خدا شانس بده!
لبخندی زدم و گفتم:
- بیخیالش ... هیچی نگو که آراگل نفهمه ... الکی نگران می شه ...
- باشه بابا من دهنم قرصه ...
آراگل از کلاس اومد بیرون ... خواستم بپرم طرفش که یکی از پسرای کلاسشون زودتر از من خودشو رسوند بهش ... ایستادم کنار ... پسره قد بلند و چهارشونه بود ... ولی چیزی که منو نسبت بهش کنجکاو کرد این بود که پوست سفیدش عجیب ارغوانی شده بود ... انگار داشت خجالت می کشید! نگار با چشمک بهشون اشاره کرد ... اخمی کردم و گفتم:
- هیسسس آراگل خجالت می کشه ...
پسره یه کم با آراگل حرف زد که هیچیشو نفهمیدم و بعدم کمی خم شد و رفت ... یه جورایی تعظیم کرد به آراگل ... همین که پسره رفت نگار پرید سمت آراگل ... من ولی موشکافانه پسره رو که از جلوم رد شد برانداز کردم ... چهره شیرینی داشت ... چشم و ابرو مشکی با پوست سفید .... خوش تییپ هم بود ... اما در حد معمولی ... یعنی به نظر بچه مایه دار نمی یومد ... آراگل با اخم گفت:
- اوووففف نگار خلم کردی! بابا طرف هم کلاسم بود ... همین و بس!
فهمیدم آراگل هیچی نمی خواد بگه ... پس سعی کردم کنجکاوی رو فعلا از خودم دور کنم و حرفی نزنم ... رفتم جلو و گفتم:
- سلام خانوم ... چه عجب ما شما رو می بینیم ...
- غر غرو ... خوب ارشدی گفتن! کارشناسی گفتن! ما که مثل شما دائم تو دانشگاه پلاس نیستیم ...
- واه واه! برا من کلاس نذارا ...
خندید و گفت:
- چطوری؟ چه خبرا؟
- هیشی سلامتی ...
- بریم بوفه بچه ها خیلی تشنه مه ...
- امروز روز آخره ها! آخی .. دلم تنگ می شه ...
- بابا چشم به هم بزنیم شده چهاردهم و برگشتیم سر کلاسامون ... ویولت توام یه چیزیت می شه ها ... کی دلش برای درس تنگ می شه؟
- من ...
نگار پشت چشمی نازک کرد و گفت:
- نه تنها تو که ... دو نفر دیگه هم عین توان ... خدا عقل بده ...
من می دونستم منظورش به کیاست ... پس هیچی نگفتم ... ولی آراگل با تعجب گفت:
- دیگه کی؟!
- سارا و آقا داداشت ...
آراگل لبخندی زد و گفت:
- خوب مگه درس خونی بده؟
- نه بابا کی گفته ... ولی تا یه حدیش خوبه ... اینا خودکشی می کنن ... حالا من موندم تو کار خدا! این سارا چه جوری اینقدر درس خونه ... اصلا بهش نمی یاد ...
آراگل سریع گفت:
- غیبت نکنین ...
- ای بابا همون خدا و پیغمبر هم گفتن حرف زدن پشت سر زنی که حیا نداره مجازه!
- منبع؟
- نمی دونم از یه جا شنیدم ...
هر سه خندیدم و من گفتم:
- تازه خبر نداری! رامین هم بد خرخونیه ... همون روزای اول که توی داشنگاه بود که بد خر می زد! خبرشو دارم که این ترم با پارتی بازی چی کار کرده ...
- چی کار؟!!!
- سی واحد گرفته!!
- چی؟!!!!!
- آره ...
- وااااا ! مگه می شه؟ مگه سقف واحد بیست و چهار تا نیست؟
- درسته ! اما گفتم که با پارتی اینکارو کرده ... الکی نیست که سر اکثر کلاسامون هست ...
- چه جوری می خواد پاس کنه؟
- بد خرخونیه ...
نگار نفسشو با صدا داد بیرون و گفت:
- بیخیال همه شون من الان هنگ می کنم ... توی هفده تا واحد موندم مردم چه کارا می کنن! بیاین بریم بوفه بابا مردیم گشنگی ...
هر سه راه افتادیم سمت بوفه و من سعی کردم اصلا به رامین و برخوردش فکر نکنم ... نمی خواستم برای خودم استرس درست کنم ...
- نیفتی ...
سرمو تکون دادم ... سرشو آورد جلو و گفت:
- تو از من می ترسی؟
می خواستم بگه پ ن پ ! بیا تا برات یه پپسی هم باز کنم ... مرتیکه الاغ! اون همه بلا سر من آورده حالا یه چیزی هم طلبکاره ... با نفرت نگاش کردم ... لبخندی نشست کنار لبش و گفت:
- من باید باهات حرف بزنم ...
دستشو با نفرت از بازوهام جدا کردم و گفتم:
- تو فقط گمشو ... فهمیدی؟ فقط گمشو ...
نگار عین ماست پشت سرم وایساده بود و حرفی نمی زد ... چی می تونست بگه؟ با چیزایی که شنیده بود مثل سگ از رامین می ترسید ... رامین لبخندی زد و گفت:
- گم هم می شم ... ولی بعد از اینکه تو حرفای منو شنیدی ...
هلش دادم اونطرف و بی توجه بهش دویدم سمت کلاس آراگل ... قلبم داشت تند تند می کوبید ... نگار پشست سرم راه افتاد و گفت:
- مگه دیگه کسی می تونه با این غول تشن در بیفته؟
- همه اش باده ... پسره عوضی ... فوتش کنم باد می برتش!
- سر به سرش نذار ویولت ... این یه بار داشت بلا سرت می آورد رو بهش بدی دوباره ...
- مگه دیوونه ام؟ فقط می خوام از خودم دورش کنم ... غلط زیادی هم بخواد بکنه می سپارمش دست وارنا ...
- خدا شانس بده!
لبخندی زدم و گفتم:
- بیخیالش ... هیچی نگو که آراگل نفهمه ... الکی نگران می شه ...
- باشه بابا من دهنم قرصه ...
آراگل از کلاس اومد بیرون ... خواستم بپرم طرفش که یکی از پسرای کلاسشون زودتر از من خودشو رسوند بهش ... ایستادم کنار ... پسره قد بلند و چهارشونه بود ... ولی چیزی که منو نسبت بهش کنجکاو کرد این بود که پوست سفیدش عجیب ارغوانی شده بود ... انگار داشت خجالت می کشید! نگار با چشمک بهشون اشاره کرد ... اخمی کردم و گفتم:
- هیسسس آراگل خجالت می کشه ...
پسره یه کم با آراگل حرف زد که هیچیشو نفهمیدم و بعدم کمی خم شد و رفت ... یه جورایی تعظیم کرد به آراگل ... همین که پسره رفت نگار پرید سمت آراگل ... من ولی موشکافانه پسره رو که از جلوم رد شد برانداز کردم ... چهره شیرینی داشت ... چشم و ابرو مشکی با پوست سفید .... خوش تییپ هم بود ... اما در حد معمولی ... یعنی به نظر بچه مایه دار نمی یومد ... آراگل با اخم گفت:
- اوووففف نگار خلم کردی! بابا طرف هم کلاسم بود ... همین و بس!
فهمیدم آراگل هیچی نمی خواد بگه ... پس سعی کردم کنجکاوی رو فعلا از خودم دور کنم و حرفی نزنم ... رفتم جلو و گفتم:
- سلام خانوم ... چه عجب ما شما رو می بینیم ...
- غر غرو ... خوب ارشدی گفتن! کارشناسی گفتن! ما که مثل شما دائم تو دانشگاه پلاس نیستیم ...
- واه واه! برا من کلاس نذارا ...
خندید و گفت:
- چطوری؟ چه خبرا؟
- هیشی سلامتی ...
- بریم بوفه بچه ها خیلی تشنه مه ...
- امروز روز آخره ها! آخی .. دلم تنگ می شه ...
- بابا چشم به هم بزنیم شده چهاردهم و برگشتیم سر کلاسامون ... ویولت توام یه چیزیت می شه ها ... کی دلش برای درس تنگ می شه؟
- من ...
نگار پشت چشمی نازک کرد و گفت:
- نه تنها تو که ... دو نفر دیگه هم عین توان ... خدا عقل بده ...
من می دونستم منظورش به کیاست ... پس هیچی نگفتم ... ولی آراگل با تعجب گفت:
- دیگه کی؟!
- سارا و آقا داداشت ...
آراگل لبخندی زد و گفت:
- خوب مگه درس خونی بده؟
- نه بابا کی گفته ... ولی تا یه حدیش خوبه ... اینا خودکشی می کنن ... حالا من موندم تو کار خدا! این سارا چه جوری اینقدر درس خونه ... اصلا بهش نمی یاد ...
آراگل سریع گفت:
- غیبت نکنین ...
- ای بابا همون خدا و پیغمبر هم گفتن حرف زدن پشت سر زنی که حیا نداره مجازه!
- منبع؟
- نمی دونم از یه جا شنیدم ...
هر سه خندیدم و من گفتم:
- تازه خبر نداری! رامین هم بد خرخونیه ... همون روزای اول که توی داشنگاه بود که بد خر می زد! خبرشو دارم که این ترم با پارتی بازی چی کار کرده ...
- چی کار؟!!!
- سی واحد گرفته!!
- چی؟!!!!!
- آره ...
- وااااا ! مگه می شه؟ مگه سقف واحد بیست و چهار تا نیست؟
- درسته ! اما گفتم که با پارتی اینکارو کرده ... الکی نیست که سر اکثر کلاسامون هست ...
- چه جوری می خواد پاس کنه؟
- بد خرخونیه ...
نگار نفسشو با صدا داد بیرون و گفت:
- بیخیال همه شون من الان هنگ می کنم ... توی هفده تا واحد موندم مردم چه کارا می کنن! بیاین بریم بوفه بابا مردیم گشنگی ...
هر سه راه افتادیم سمت بوفه و من سعی کردم اصلا به رامین و برخوردش فکر نکنم ... نمی خواستم برای خودم استرس درست کنم ...
ادامه دارد...
عید نوروز هم اومد ... هر سال که عید می شد با خودم می گفتم تا سال دیگه قراره چه اتفاقای برام بیفته ولی هیچ اتفاقی نمی افتاد و من پیش خودم ضایع می شدم! عید واسه ما که نبود ولی اینقدر مردم دور و برمون برای نو شدن سالشون توی سر و مغز هم می کوبیدن که ما هم یاد گرفته بودیم ... لباس نو ... مهمون بازی ... خوش می گذشت هر چی که بود ... برعکس کریسمس که اونجوری که دوست داشتیم هیچ سالی نتونستیم جشن بگیریم و لذت ببریم ... بعد از روز پنجم عید منم برگشتم سرکار و زندگیم روی روال عادیش افتاد ... روز ششم بود ... با اعتماد به نفس تاکسی گرفتم و رفتم شرکت ... چون ایام عید بود اتوبوس درست گیر نمی اومد و مجبور بودم دست و دلبازی کنم ... به شرکت که رسیدم متوجه شدم اکثر کارمندا مرخصی هستن ... بی توجه به شرایط موجود پشت میز نشستم و مشغول ورق زدن دفتر روی میز شدم ... در اتاق آرسن باز شد و خیلی خوش تیپ از اتاقش اومد بیرون ... دیشب خونمون بودن ... ولی حرفی بهش نزده بودم که می یام شرکت ... با دیدن من چشماش گرد شد و گفت:
- تو اینجا چی کار می کنی؟
ایستادم و گفتم:
- سلام عرض شد آقای رئیس ... خوب امروز روز اداریه ... برای چی نباید می یومدم؟ نکنه شرکت تعطیله؟
- ویولت مطمئنی سرت به جایی نخورده؟
- اوهوم ...
- دختر بیا برو خونه تون به استراحتت برس ...
- پنج روز استراحت کردم ... مگه خون من از بقیه رنگین تره؟
- بقیه هم نیومدن ... منم اگه امروز اینجام دلیل داشتم ...
- خب من نمی خوام الکی مرخصی بگیرم ... نگهشون می دارم واسه روز مبادا ... مثلا برای وقتی که امتحان دارم ...
اومد جلو ... خم شد روی میزم ... زل زد توی چشمام و گفت:
- نمی خوام خودتو خسته کنی ... اینو بفهم ... تو اومدی اینجا که حوصله ات سر نره .. نیومدی که خودکشی کنی ...
- آرسن ... بیخیال ... من خونه نمی رم!
نشست روی میزم و دستمو گرفت توی دستش ... با اخم گفتم:
- هویییی یکی یهو می یاد ...
- کسی نمی یاد ... همه یا مرخصین یا توی اتاقاشون ...
- خودت اومدی امروز پس چرا؟
- گفتم که من یه کار مهم داشتم ... یه قرار ...
شیطون نگاش کردم و گفتم:
- قرار؟ چه قراری؟!
پوزخندی زد و گفت:
- از اونا که تو فکر می کنی نه ... قرار کاری ...
- آهان ...
- یه نفر پیدا شده می خواد یک سوم محصولات یک ساله کارخونه رو یه جا بخره ... می دونی یعنی چی؟ یعنی یه دنیا سود!
- اووووو! می خواد چی کار؟
- چه می دونم ... ویو ...
- هوم؟
- چه عجب! مثل قبل شدی ... یه مدت بود هر چی صدات می کردم می گفتی بفرمایید آقای رئیس !
از اینکه ادامو در آورد خنده ام گرفت و گفتم:
- خب اون موقع اینجا شلوغه ... دوست ندارم برام حرف در بیارن ... مثلا بگن دوست دخترتم ... یا چه می دونم! با پارتی اومدم اینجا ...
- مگه نیومدی؟
با حرص گفتم:
- اااا اذیت نکن!
- ویو ...
- هوم ...
- تو ... تو ...
- چیه؟ چرا لال شدی؟
خندید و گفت:
- با بزرگترت درست حرف بزن ...
- داداش خودمی دوست دارم ...
لبخندی زد و گفت:
- آبجی کوچولو ... تو می دونستی که من ...
- که تو؟
آه پر سوزی کشید و گفت:
- حوصله داری باهات حرف بزنم؟
با تعجب نگاش کردم ... یابقه نداشت آرسن با من درد دل کنه ... اصلا مگه اون درد داشت؟ فقط سرمو تکون دادم ... پوست لبشو جوید و گفت:
- تو می دونستی که من یه نفرو دوست داشتم؟
تعجبم به اوج خودش رسید و فکم افتاد ... لبخند تلخی زد و از روی میز پرید پایین ... سریع گفتم:
- نرو ...
رفت کنار پنجره و گفت:
- نمی رم ...
- کیو آرسن؟ چرا من ... چرا من نفهمیدم؟
- کوچیک بودی اونموقع ...
- کیو؟! می شناسمش؟
آهی کشید و گفت:
- نه ...
- پس بگو ...
- یکی از هم کلاسیام بود ... توی دانشگاه ... یه دختر مسلمون ...
چشمام اندازه بشقاب گرد شد و گفتم:
- نههههههه!
آه کشید ...
- چرا ...
- خوب؟
- نمی خوام ناراحتت کنم ... بیخیال ... پشیمون شدم اصلا!
اهههه ! بدم می یومد یکی یه حرفو نصفه بزنه ... سریع پریدم کنارش و گفتم:
- بگو آرسن من نفهمم می میرم ...
تند نگام کرد و گفت:
- خدا نکنه!
مظلومانه نگاش کرد ... چونه اش داشت می لرزید ... وحشت کردم ... زمزمه کرد:
- اینقدر دوسش داشتم که می خواستم به خاطرش مسلمون بشم ... می خواستم باهاش ازدواج کنم ... با همه وجودم می خواستمش ... اما نشد ...
ترجیح دادم سکوت کنم تا خودش ادامه بده ... با پاش ضربه های ریزی روی زمین می کوبید ... بغض صداشو می لرزوند ... ادامه داد:
- رفت عضو یه گروه سیاسی شد ... بهش گفتم نرو! خواهش کردم ... التماس کردم ... زل زد توی چشمام و گفت باید برم ... وظیمه ... توام اگه می ترسی وایسا عقب نگاه کن ... نتونستم! باهاش رفتم ... همه جا باهاش بودم هواشو داشتم ... نگرانش می شدم ... دعواش می کردم داد می زدم تمومش کنه ... ولی هی بیشتر غرق شد ... بیشتر و بیشتر ... من لعنتی فقط یه روز نرفتم ... سرما خورده بودم ... همون روز ...
یه قطره اشک چکید از چشمش پایین ... طاقت نیاوردم ... منم بغض کردم و گفتم:
- آرسن ...
- کشتنش ... همون روز ... روزی که من نبودم که سپر بلاش بشم کشتنش ... شیوای من رو دستای دوستاش جون داد ... بعدشم گروه ردیابی شد و همه از دانشگاه اخراج شدیم ...
با حیرت و بغض و نفس بریده گفتم:
- تو که گفتی خالکوبی ...
- دروغ گفتم! چی می گفتم؟ می گفتم سیاسی شدم؟ منی که از این بازی ها بیزار بودم؟ یه دختر منو تا جایی کشونده بود که با کله رفتم توی مسائلی که ازشون بدم می یومد ...
- آرسن ... من واقعا متاسفم ... تو رو به مسیح قسم می دم گریه نکن ... قلبم ضربانش کند می شه ... فکر نمی کردم دیدن اشکای یه مرد اینقدر سخت باشه!
آه عمیقی کشید و برگشت طرفم و سعی کرد لبخند بزنه ... یاد یه اس ام اس افتادم:
- خنده هایم شکلاتی شده اند ... خالص خالص ... تلخ تلخ!
گریه می کرد تحملش راحت تر بود ... با دیدن حالم گفت:
- نمی خواستم ناراحتت کنم ... ولی دوست داشتم اینا رو بدونی ... اونم به سه دلیل ...
منتظر نگاش کردم ... گفت:
- اول ... اخلاقیات تو خیلی شبیه شیواست ... اونم مثل تو شر و شور و شیطون بود ... یه تخس واقعی ... که وقتی رفت توی این کارا من فکر می کردم اصلا اونو نشناختم ... همیشه فکر می کردم بچه است! هیچ وقت هم بزرگ نمی شه ... درست مثل تو ... اون رفت توی کارای سیاسی و شخصیت پنهانش رو به من نشون داد ... وقتی با جدیت سر بچه ها داد میکشید! تازه می فهمیدم شیوا چه قدرتی داره! چه شخصیت محکمی داره! حالا تو درست عین اونی ... تو شرکت جدی ... و توی مسائل دیگه شیطون ... همین برخوردات باعث می شه من همیشه نگرانت باشم ... یه جور خاصی دوستت داشته باشم ... تو مثل خواهر نداشته ام مونی ... من اصلا دوست ندارم نه به خودت سخت بگیری نه خودتو خسته کنی ... بدتر از همه نمی خوام یه روزی مثل شیوا بشی ... تورو تحت هیچ شرایطی دیگه نمی خوام از دست بدم ... دوم ... امروز سالگرد مرگ شیواست ... دقیقا روز ششم عید کشتنش ... هفت سال پیش ... می خواستم بمونی بعد از شرکت بریم سر خاکش ... تنها برم دلم خیلی بد می گیره ... و سوم! که از همه مهم تره ...
با نگرانی نگاش کردم ... گفت:
- وارنا ...
- وارنا چی؟
- جدیدا با یه دختری دوست شده ...
- خب؟
- دختره دختر خوبیه ... ولی چیزی که نگرانم می کنه خونواده دختره است ...
نگاش کردم ... نمی دونم چرا نا خودآگاه نگران شده بودم ... پوست لبشو جوید و گفت:
- خونواده دختره سیاسی هستن ... دارن یه خراب کاری های توی مملکت می کنن ... پدرش و دو تا داداشاش ... می ترسم ... می ترسم وارنا رو هم بکشن توی خط ...
- چی می گی؟ مگه وارنا دیوونه است؟ آخه مگه بار اولشه با یه دختر دوست می شه؟ اون از این کارا نمی کنه ...
- درسته ... ولی این فرق داره ... دختره بدجور چشمشو گرفته ...
- دختره کیه؟ من می شناسمش؟
- نه ... توی اون سفری که رفتیم ترکیه با بچه ها ... باهاش آشنا شد ... اسمش ماریاست ...
- آرسن ... تو مطمئنی؟
- آره ...
- خب ... خب من چی کار کنم؟
- نمی دونم ... من خودم خیلی باهاش حرف زدم ... می گه حواسم هست ... ولی نیست ... نمی خوام بلایی که سر من اومد سر اونم بیاد ... می دونی من تا چند وقت خواب راحت نداشتم؟ همه اش می ترسیدم یه نفر از بچه های گروه بیاد سر وقتم چون از گروه رفته بودم بیرون ممکن بود تصمیم به کشتنم بگیرن ...
- وااااای! من ... من باید با پاپا حرف بزنم ...
- نهههههه اصلا چیزی نگو ... برای وارنا دردسر می شه ... باید خودمون یه کاری بکنیم ... باید با ماریا فراریشون بدیم برن فرانسه .... ماریا هم دل خوشی از کارای خونواده اش نداره!
- یعنی کار اینقدر بیخ پیدا کرده؟
- فکر کنم ...
- واجب شد ببینم این خانومو!
آرسن نگاهی به ساعتش کرد و گفت:
- یا مسیح ... الان طرف می یاد ... من می رم توی اتاقم ... تا اومد بفرستش بیاد تو ...
- باشه ... باشه ....
آرسن رفت و منم پریدم پشت میز ... یه ربعی گذشت ولی خبری نشد ... منم تصمیم گرفتم به کارای دیگه ام برسم مطمئن شده بودم نمی یاد ... آخه کی روز ششم عید می یومد همچین قرداد مهمی بنویسه ... اینقدر غرق کارام شده بودم که متوجه باز شدن در شرکت و ورود کسی به داخل نشدم ...
- یکی از هم کلاسیام بود ... توی دانشگاه ... یه دختر مسلمون ...
چشمام اندازه بشقاب گرد شد و گفتم:
- نههههههه!
آه کشید ...
- چرا ...
- خوب؟
- نمی خوام ناراحتت کنم ... بیخیال ... پشیمون شدم اصلا!
اهههه ! بدم می یومد یکی یه حرفو نصفه بزنه ... سریع پریدم کنارش و گفتم:
- بگو آرسن من نفهمم می میرم ...
تند نگام کرد و گفت:
- خدا نکنه!
مظلومانه نگاش کرد ... چونه اش داشت می لرزید ... وحشت کردم ... زمزمه کرد:
- اینقدر دوسش داشتم که می خواستم به خاطرش مسلمون بشم ... می خواستم باهاش ازدواج کنم ... با همه وجودم می خواستمش ... اما نشد ...
ترجیح دادم سکوت کنم تا خودش ادامه بده ... با پاش ضربه های ریزی روی زمین می کوبید ... بغض صداشو می لرزوند ... ادامه داد:
- رفت عضو یه گروه سیاسی شد ... بهش گفتم نرو! خواهش کردم ... التماس کردم ... زل زد توی چشمام و گفت باید برم ... وظیمه ... توام اگه می ترسی وایسا عقب نگاه کن ... نتونستم! باهاش رفتم ... همه جا باهاش بودم هواشو داشتم ... نگرانش می شدم ... دعواش می کردم داد می زدم تمومش کنه ... ولی هی بیشتر غرق شد ... بیشتر و بیشتر ... من لعنتی فقط یه روز نرفتم ... سرما خورده بودم ... همون روز ...
یه قطره اشک چکید از چشمش پایین ... طاقت نیاوردم ... منم بغض کردم و گفتم:
- آرسن ...
- کشتنش ... همون روز ... روزی که من نبودم که سپر بلاش بشم کشتنش ... شیوای من رو دستای دوستاش جون داد ... بعدشم گروه ردیابی شد و همه از دانشگاه اخراج شدیم ...
با حیرت و بغض و نفس بریده گفتم:
- تو که گفتی خالکوبی ...
- دروغ گفتم! چی می گفتم؟ می گفتم سیاسی شدم؟ منی که از این بازی ها بیزار بودم؟ یه دختر منو تا جایی کشونده بود که با کله رفتم توی مسائلی که ازشون بدم می یومد ...
- آرسن ... من واقعا متاسفم ... تو رو به مسیح قسم می دم گریه نکن ... قلبم ضربانش کند می شه ... فکر نمی کردم دیدن اشکای یه مرد اینقدر سخت باشه!
آه عمیقی کشید و برگشت طرفم و سعی کرد لبخند بزنه ... یاد یه اس ام اس افتادم:
- خنده هایم شکلاتی شده اند ... خالص خالص ... تلخ تلخ!
گریه می کرد تحملش راحت تر بود ... با دیدن حالم گفت:
- نمی خواستم ناراحتت کنم ... ولی دوست داشتم اینا رو بدونی ... اونم به سه دلیل ...
منتظر نگاش کردم ... گفت:
- اول ... اخلاقیات تو خیلی شبیه شیواست ... اونم مثل تو شر و شور و شیطون بود ... یه تخس واقعی ... که وقتی رفت توی این کارا من فکر می کردم اصلا اونو نشناختم ... همیشه فکر می کردم بچه است! هیچ وقت هم بزرگ نمی شه ... درست مثل تو ... اون رفت توی کارای سیاسی و شخصیت پنهانش رو به من نشون داد ... وقتی با جدیت سر بچه ها داد میکشید! تازه می فهمیدم شیوا چه قدرتی داره! چه شخصیت محکمی داره! حالا تو درست عین اونی ... تو شرکت جدی ... و توی مسائل دیگه شیطون ... همین برخوردات باعث می شه من همیشه نگرانت باشم ... یه جور خاصی دوستت داشته باشم ... تو مثل خواهر نداشته ام مونی ... من اصلا دوست ندارم نه به خودت سخت بگیری نه خودتو خسته کنی ... بدتر از همه نمی خوام یه روزی مثل شیوا بشی ... تورو تحت هیچ شرایطی دیگه نمی خوام از دست بدم ... دوم ... امروز سالگرد مرگ شیواست ... دقیقا روز ششم عید کشتنش ... هفت سال پیش ... می خواستم بمونی بعد از شرکت بریم سر خاکش ... تنها برم دلم خیلی بد می گیره ... و سوم! که از همه مهم تره ...
با نگرانی نگاش کردم ... گفت:
- وارنا ...
- وارنا چی؟
- جدیدا با یه دختری دوست شده ...
- خب؟
- دختره دختر خوبیه ... ولی چیزی که نگرانم می کنه خونواده دختره است ...
نگاش کردم ... نمی دونم چرا نا خودآگاه نگران شده بودم ... پوست لبشو جوید و گفت:
- خونواده دختره سیاسی هستن ... دارن یه خراب کاری های توی مملکت می کنن ... پدرش و دو تا داداشاش ... می ترسم ... می ترسم وارنا رو هم بکشن توی خط ...
- چی می گی؟ مگه وارنا دیوونه است؟ آخه مگه بار اولشه با یه دختر دوست می شه؟ اون از این کارا نمی کنه ...
- درسته ... ولی این فرق داره ... دختره بدجور چشمشو گرفته ...
- دختره کیه؟ من می شناسمش؟
- نه ... توی اون سفری که رفتیم ترکیه با بچه ها ... باهاش آشنا شد ... اسمش ماریاست ...
- آرسن ... تو مطمئنی؟
- آره ...
- خب ... خب من چی کار کنم؟
- نمی دونم ... من خودم خیلی باهاش حرف زدم ... می گه حواسم هست ... ولی نیست ... نمی خوام بلایی که سر من اومد سر اونم بیاد ... می دونی من تا چند وقت خواب راحت نداشتم؟ همه اش می ترسیدم یه نفر از بچه های گروه بیاد سر وقتم چون از گروه رفته بودم بیرون ممکن بود تصمیم به کشتنم بگیرن ...
- وااااای! من ... من باید با پاپا حرف بزنم ...
- نهههههه اصلا چیزی نگو ... برای وارنا دردسر می شه ... باید خودمون یه کاری بکنیم ... باید با ماریا فراریشون بدیم برن فرانسه .... ماریا هم دل خوشی از کارای خونواده اش نداره!
- یعنی کار اینقدر بیخ پیدا کرده؟
- فکر کنم ...
- واجب شد ببینم این خانومو!
آرسن نگاهی به ساعتش کرد و گفت:
- یا مسیح ... الان طرف می یاد ... من می رم توی اتاقم ... تا اومد بفرستش بیاد تو ...
- باشه ... باشه ....
آرسن رفت و منم پریدم پشت میز ... یه ربعی گذشت ولی خبری نشد ... منم تصمیم گرفتم به کارای دیگه ام برسم مطمئن شده بودم نمی یاد ... آخه کی روز ششم عید می یومد همچین قرداد مهمی بنویسه ... اینقدر غرق کارام شده بودم که متوجه باز شدن در شرکت و ورود کسی به داخل نشدم ...
با شنیدن صدای شخصی سرم رو گرفتم بالا:
- ببخشید خانوم ... من با آقای سرکیسیان قرار داشتم ... ممکنه هماهنگ کنین؟
با تعجب سرم رو گرفتم بالا و چشمام توی یه جفت چشم سبز زمردی میخکوب شد ... اونم با تعجب به من نگاه کرد و گفت:
- تو ؟!!!
سریع به خودم اومدم و گفتم:
- پ ن پ ...
با پوزخند اومد وسط حرفم و گفت:
- تو اینجا چی کار داری؟
ابروهامو کشیدم توی هم و گفتم:
- درست صحبت کنین آقای محترم ... تو یعنی چه؟ باید بگین شما ... در ضمن ... اسمی از شما توی دفتر یادداشت نشده که من بتونم بفرستمون داخل ...
هیچ جوره توی کتم نمی رفت که آراد با آرسن قرار داشته باشه ... اصلا مگه همچین چیزی ممکنه؟!! آرادو چه به آرسن! برای همین ادامه دادم:
- ایشون خودشون یه قرار مهم دارن ...
آراد با اخم گفت:
- خانوم آوانسیان قرار مهم رو با بنده دارن ... البته اگه لطف کنین بهشون خبر بدین!
همچین دندوناشو روی هم فشار می داد که انگار خرخره منو داشت می جوید ... با خونسردی برگه ای از روی میز برداشتم و مشغول باد زدن خودم شدم و گفتم:
- ببینین آقای کیاراد ... همونطور که گفتم ...
یه دفعه در اتاق آرسن باز شد و خودش اومد بیرون ... با دیدن آراد گل از گلش شکفت و گفت:
- به! آقای کیاراد گل! بفرمایید خواهش می کنم ... زودتر از این منتظرتون بودم ...
آراد پوزخندی به من زد و رفت توی اتاق ... وای که اگه دست خودم بودم دستگاه پانچ روی میزم رو از پشت ول می کردم فرق سرش ... پسره بوق! آرسن وقتی از رفتن آراد به داخل مطمئن شد پرید سمت من و گفت:
- نوکرتم ویولت ... دو تا قهوه برامون می یاری؟ آقای حسینی امروز نیومده ...
چپ چپ نگاش کردم و گفتم:
- چشم ننه ام روشن! این یارو همینجوری نزده برای من می رقصه همین مونده حکم آبدارچی پیدا کنم ...
با حیرت گفت:
- مگه می شناسیش؟
پشت چشمی نازک کردم و گفتم:
- آره ... نکبتو!
آرسن که حسابی عجله داشت گفت:
- باشه حالا بعدا حرف می زنیم ... فقط خواهش می کنم قهوه رو بیار ... جبران می کنم به مسیح ...
بعدم منتظر جوابی از من نشد و رفت ... ناچارا از جا بلند شدم ... داشتم زیر لب غر می زدم:
- همینم مونده بود بشم آبدارچی ... اونم برای کی؟ وای من بمیرم جلوی این یارو خم نمی شم ...
رفتم توی آشپزخونه ...
- آقای حسینی خدا بگم چی کارت کنه ... خوب پاشو بیا دیگه ... پنج روز خوردی خوابیدی هنوز نمی تونی دل از زنت بکنی؟ بابا خوبه هشتاد سالته! مرد قباحت داره ...
عین پیرزنا غر می زدم ... قهوه جوش رو روی گاز گذاشتم و مشغول دم کردن قهوه شدم ... رفتم سراغ لیوان ها ... چشمام یهو گرد شد و همچین برق زد که انگار توش ستاره کار گذاشتن!
- آی آقای حسینی نوکرتممممم! انشالله صد سال دیگه هم عمر کنی و عزرائیل رو شرمنده خودت کنی ...
آقای حسینی مسن ترین کارمند شرکت بود و سمتش هم همون آبدارچی بود ... هفتاد و خورده ای سن داشت و همه می دونستیم که دندوناش مصنوعیه ... حالا از شانس من نمی دونم چه جوری بود که دندوناشو جا گذاشته بود اینجا ... توی یه لیوان آب! چه جوری پنج روز عید رو بی دندون سر کرده بود؟ بیچاره می خواست بیاد برداره هم نمی تونست کسی تو شرکت نبود و برای مسائل امنیتی هم کسی جز آرسن کلید شرکت رو نداشت ... بیچاره نتونسته یه تخمه بشکنه لابد! اصلا به من چه؟ مهم این بود که من الان ذوق مرگ شده بودم! یعنی رامین می مرد اینقدر خوشحال نمی شدم ... خنده ام گرفت از طرز تفکر خبیثانه خودم ... فنجون نبود و باید می ریختم داخل لیوان ... لیوان آرسن که مشخص بود ... چند تا لیوان هم داشتیم که مخصوص مهمونا بود ... سریع لیوان آرسن رو پر کردم و بعد از اون دندون آقای حسینی رو انداختم ته لیوان آراد ... این بهترین روش برای گرفتن حالش بود ... قهوه رو هم ریختم روش و با نیش گشاد شده گفتم:
- شرمنده آقای حسینی ... خودم برات می شورمش ...
از فکرش هم حالم بد شد و ادای عق زدن در آوردم ... لیوان ها رو گذاشتم داخل سینی و با لبخند خبیثانه وارد اتاق آرسن شدم ... آرسن حرفش رو قطع کرد و به من نگاه کرد ... بهش لبخند زدم و سینی رو بردم گرفتم جلوش ... سعی می کردم به آراد نگاه نکنم وگرنه ممکن بود زرت بزنم زیر خنده و همه چی خراب بشه ... آرسن لیوانش رو برداشت و تشکر کرد ... چرخیدم و سینی رو گرفتم جلوی آراد ... حالا حاضر بودم تا زانو جلوش خم بشم ... بیچاره خبر نداشت قراره چه بلایی سرش نازل بشه ... لیوان رو برداشت و با پوزخند گفت:
- گویا شما توی شرکت آقای سرکیسیان آچار فرانسه هستین ... منشی ... تلفنچی ... آبدارچی ....
در جا صورتم قرمز شد ... کم مونده بود لیوان قهوه اش رو بردارم و قهوه رو با دندونای آقای حسینی بپاشم توی صورتش ... آرسن که اخلاق من رو خوب می دونست و می دونست الان هر بلایی ممکنه سر آراد بیارم و قراردادشون فسخ بشه سریع گفت:
- نه آقای کیاراد ... خانوم آوانسیان اینجا همه کاره هستن ... اصلا اگه نباشن شرکت از هم می پاشه ... الان هم واقعا لطف کردن که زحمت پذیرایی رو به عهده گرفتن ...
با محبت و قدردانی به آرسن نگاه کردم و آرسن یواشکی بهم چشمک زد که از چشمای تیزبین آراد دور نموند و چنان اخماش در هم شد که ترسیدم و پریدم از اتاق بیرون ...
هر آن منتظر بودم صدای دادش در بیاد ... ولی خبری نشد ... یک ساعتی اون تو فک زدن ... دیگه مطمئن بودم قهوه رو نخورده و لب و لوچه ام آویزون شده بود ... وقتی در اتاق باز شد همچین از جا پریدم که آرسن تعجب کرد و سریع گفت:
- چی شد ویولت؟
اخمهای آراد بدتر در هم شد ... لیوان قهوه اش دستش بود ... با تعجب به لیوان خیره شدم ... لیوان رو گذاشت لب میز و با همون اخم های درهم گفت:
- بابت قهوه ممنون!
و لیوان رو کمی هل داد ... مونده بود چی کار کنم؟ خورده بود؟ نخورده بود؟ چشمم افتاد به گوشیم ... درست لب میز بود ... لیوان رو که هل داد گوشیم کشیده شد به سمت لبه میز اومدم بپرم بگیرمش که آراد با لبخند لیوان رو یه ذره دیگه هل داد و گوشیم پخش زمین شد ... آه از نهادم بر اومد ... گوشیم تمام لمسی بود و هیچ ضربه ای نباید می خورد ... سریع پریدم سمت گوشی و داد زدم:
- وای!
در گوشیم باز شده بود و باتریش افتاده بود بیرون سریع باتری رو گذاشتم سر جاش و روشنش کردم ... اما روشن نمی شد ... صفحه اش سیاه بود ... کم مونده بود گریه ام بگیره ... گوشی من قبلا یه بار افتاده بود روی زمین و الان خیلی حساس شده بود ... با کوچک ترین ضربه ای همه چیزش به هم می ریخت و مجبور بودم ببرمش تعمیر ... از جا بلند شدم و پریدم سمت آراد ... آرسن پرید جلوم و گفت:
- ویولت ... خواهش می کنم! طوری نشده که ....
آراد پوزخندی زد و چپ چپی به آرسن نگاه کرد و گفت:
- شاید خسارتشون رو می خوان ... همینطوره خانوم آوانسیان؟
دندون قروچه ای کردم و دوباره خواستم بپرم به طرفش ... اگه آرسن جلوم نبود دقیقا عین اون روز جلوی دانشگاه با چند تا فن حالشو می گرفتم ... اینبار بهش اجازه دفاع هم نمی دادم ... اما حیف که آرسن محکم منو نگه داشته بود ... داد آراد بلند شد:
- ولش کنین آقای سرکیسیان ... مثلا چی کار می تونه بکنه؟
معلوم نبود خشونتش به خاطر منه ... یا به خاطر آرسن که تقریبا منو بغل کرده بود ... همچین با خشم جمله شو گفت که دستای آرسن رها شد ... ولی در ازاش گفت:
- اگه خودتو کنترل کنی قول می دم یه بهترشو برات بخرم ...
آهان اینجوری بهتر شد .... باید بهش حالی می کردم برام پشیزی ارزش نداره ... با ناز چرخیدم سمت آرسن و گفتم:
- راست می گی آرسن؟ قول؟!!
- قول! وروجک ...
آراد همچین نگام کرد که تعجب کردم ... یه جورایی با ... با نفرت! بعدم سری به نشونه تاسف تکون داد و بدون اینکه حرفی بزنه از در شرکت رفت بیرون ... آرسن با تعجب گفت:
- یعنی اینقدر ناراحت شد؟ حتی خداحافظی هم نکرد ...
- داخل آدم ...
- ویولت کارت اصلا صحیح نبود ... می دونی اگه پشیمون می شد چی می شد؟ کلی از سرمایه اش قراره بیاد توی دست ما ....
دستشو گرفتم و کشیدم سمت کاناپه های وسط سالن و گفتم:
- بیا بشین کارت دارم ... باید یه چیزایی رو بدونی تا بفهمی من مرض ندارم!
نشست و منتظر زل زد بهم ... شمرده شمرده جریانات خودم و آراد رو براش تعریف کردم ... فکر می کردم مثل وارنا می خنده ... ولی عصبی شد و گفت:
- بیخود! مگه پسر خاله ته که باهاش کل می ندازی؟ تو دختری ویولت ... بفهم! باید خانوم باشی ... این کارا از تو بعیده ...
خونسردانه پا روی پا انداختم و گفتم:
- این حرفا هم از تو بعیده ... تو که دیگه منو می شناسی ...
- تو جدی جدی دندون مصنوعی انداختی توی لیوان قهوه اش؟
- اوهوم ...
- وای خدای من! دیدم یهو وسط قهوه خوردن به سرفه افتاد و نزدیک بود همه قهوه ها رو بالا بیاره ... بعدم همچین لیوان رو کوبید روی میز که گفتم شکست!
خندیدم و گفتم:
- حقشه!
- چیو حقشه! بنده خدا .... دلم براش می سوزه ... ویولت رفتارت رو اصلاح کن ...
- بیخال آرسن می دونی که از این حرفا خوشم نمی یاد ... الان می خواستم یه سری سوالای دیگه زات بپرسم ...
آرسن منتظر ولی با جدیت نگام کرد ... گفتم:
- این یارو جدی جدی یک سوم محصولات رو پیش خرید کرد؟
- بله ...
- چرا؟!
- گفت واسه بورسیه دانشگاه می خواد درس بخونه و نمی رسه دیگه به کارای خرید برای بافنده هاش برسه ... قراردادی که تنظیم شد طوریه که ما خودمون هر ماه یک مقدار از محصول رو برای بافنده ها ارسال می کنیم ...
چشمامو ریز کردم و گفتم:
- هان؟!!!! بورسیه؟ کدوم بورسیه؟
- از من می پرسی؟! مگه هم کلاسیت نیست ... خوب لابد دانشگاتون همچین قراری گذاشته دیگه ....
- بابا این بهت دروغ گفته ... بورسیه کجا بوده ؟
- راست و دروغش رو دیگه نمی دونم ... اونم تا همین حد برای من گفته ... مهم اینه که همه محصول رو خرید ...
از جا بلند شدم و گفتم:
- من باید برم سر و گوش آب بدم ببینم چه خبره! اگه همچین چیزی باشه که ... وای!
- چیه؟ دهنت آب افتاد که توام بری؟
- نه نه فقط می خوام ببینم این چه ریگی تو کفششه ...
- بیخیال ویولت ... ببین می تونی مشتری منو بپرونی یا نه ...
رفتم سمت کیفم و گفتم:
- مشتریت مفت چنگت ... منم دارم می رم ... کاری نداری؟
- انگار قرار بود با هم بریم سر خاک شیوا!
- وای ببخشید آرسن! خوب می مونم ... اصلا حواسم نبود ...
- نه نه برو ... تو دیگه آروم و قرار نداری ... برو به کارت برس ... یه ذره هم به رفتارات فکر کن ... راستی گوشی هم هر وقت خواستی بگو تا با هم بریم ...
- نه لازم نیست ... می برمش تعمیر ... درست می شه ...
- من تعارف نکردما!
- منم نکردم ... دستت هم درد نکنه .... کاری نداری؟
- نه برو ... در پناه مسیح ...
- فدای تو ... بای ....
از شرکت دویدم بیرون .... گوشیم که ترکیده بود و نمی تونستم به کسی زنگ بزنم سر و گوش آب بدم ... باید می رفتم خونه آراگل اینا ... باید از خود آراگل می پرسیدم ... صد در صد اون از ماجرا خبر داشت ...
باز هم دست از دلم برداشتم و تاکسی گرفتم ... جلوی در خونه آراگل اینا که پیاده شدم فقط دعا کردم خونه باشن و مهمونی نرفته باشن ... علاوه بر اون مهمون هم نداشته باشن ... دل رو زدم به دریا و زنگ رو فشردم ... بعد از چند لحظه که برای من انگار خیلی طول کشید خود آراگل آیفون رو جواب داد: - کیه؟ - منم آراگل ... باز کن ... چند لحظه مکث کرد و گفت: - ویولت تویی؟ - آره ... باز کن دیگه ... در با تیکی باز شد و من دویدم تو ... همه طول حیاط رو دویدم ... آراگل جلوی در اومد و من از دیدن ظاهر برازنده اش تعجب کردم ... البته همیشه برازنده بود ولی الان انگار خبری بود ... کت بلند مشکی رنگ با شلوار گشاد طلایی تیره ... یه شال مشکل و طلایی هم به شکل خیلی قشنگی دور سرش پیچیده بود ... یه لحظه یادم رفت برای چی رفتم اونجا ... دهنم باز موند و با حیرت گفتم: - چه جیگر شدی طلا! چه خبره؟! لبخندی زد و گفت: - سلام ... خیلی خوش اومدی ... چه بی خبر! - سلام ببخشید انگار جایی می خواین برین ... هان؟ شایدم مهمون دارین ... من می رم یه روز دیگه ... دستمو کشید و گفت: - بیا تو ببینم ... مهمونای ما نیم ساعت دیگه می یان ... ناچاراً همراهش به داخل رفتم ... مامانش هم در حالی که کت و دامن خوش نقش و نگاری پوشیده و روسری هم رنگی هم سرش بود جلو اومد و گفت: - سلام دخترم ... نا خود آگاه رفتم جلو و بوسیدمش و گفتم: - سلام ... سال نوتون مبارک ... - ممنون دخترم ... سال نوی توام مبارک ... با ابهام به آراگل نگاه کردم و اون ابرویی بالا انداخت ... پس مامانش نمی دونست من مسیحیم! شاید آراگل دوست نداشته مامانش بفهمه ... شاید هم وقت نشده بود بگه ... نکنه مامان آراگل هم مسیحی ها رو نجس می دونه و آراگل خجالت کشیده بهش بگه دوستش مسیحیه؟ آراگل که دید من یه جوری شدم سریع گفت: - مامان جان ما می ریم تو اتاق من ... خواهشاً یه زنگ به آراد بزنین ببینین پس کجا مونده! گفت کارش یه ساعت طول می کشه ... مهمونا بیان نباشه خیلی زشت می شه ... مامانش با لبخند رفت طرف تلفن و گفت: - نگران نباش دختر! هر جا باشه می یاد ... من پسرم رو خوب می شناسم ... - و حتما می دونین چقدر خونسرده! - آراگل جان ... حرص بیخود نخور ... از دوستت پذیرایی کن ... آراگل منو کشید سمت اتاقش و گفت: - باشه مامان تو اتاق ازش پذیرایی می کنم ... با شرمندگی به مامانش نگاه کردم و گفتم: - باید ببخشین ... - نه عزیزم ... راحت باشین ... منم برم یه زنگ به این پسر بزنم ... که اگه خودشو نرسونه خواهرش مو روی سرش نمی ذاره ... لبخند زدم و مامانش رفت ... همراه آراگل رفتیم توی اتاق و آراگل دوباره رفت بیرون که وسایل پذیرایی از منو بیاره ... هر چی هم گفتم نمی خوام به گوشش نرفت ... وقتی رفت بیرون تازه متوجه شدم دکوراسیون اتاقش هم عوض شده بود ... تختشو چسبونده بود به دیوار و نزدیک میز کامپوترش دو تا صندلی رسمی گذاشته بود ... غلط نکنم اینجا یه خبری هست ... با اومدنش توی اتاق حواسم پرت شد و منتظر شدم تا میوه و آجیل و شیرینی و گز اصفهان و سوهان قم و خلاصه هر چی گیر دستش اومد رو چید روی میز جلوی من و گفت: - بفرمایید خانوم خانوما ... الان احساس بزرگی بهم دست داده! تو اومدی دیدن من ... خنده ام گرفت ... من تو چه فکری بودم و اون توی چه فکری! نشست کنارم و ادامه داد: - چه بی خبر اومدی ؟ حداقل یه زنگ می زدی که من اینجوری شوکه نشم ... صدای ماشین اومد و حرفش رو قطع کرد ... پرید پشت پنجره و گفت: - آراد اومد ... می خواستم بزنم تو سرش بگم دو دقیقه بگیر بتمرگ تا من حرفمو بزنم و پاشم برم ... از نگاهم فهمید عصبی شدم ... خنده اش گرفت نشست و گفت: - ببخشید ... ببخشید ... من یه کم هیجان زده ام ... الان دیگه می شینیم تکون هم نمی خورم ... - ببین آراگل من اومدم یه سوال بپرسم و برم ... اصلا هم نمی خوام تو به خاطر من معذب بشی ... فقط بگو ببینم این قضیه بورسیه چیه؟ آراگل با تعجب نگام کرد و گفت: - چی؟ - بورسیه! نکنه توام نشنیدی؟ - بورسیه ای که دانشگاه اعلام کرده رو می گی؟ - من همچین چیزی نشنیدم مگه دانشگاه چنین چیزی اعلام کرده ؟ آراگل مشغول باد زدن خودش شد و گفت: - آره ... البته هنوز کسی نمی دونه ... آراد یه روز کار داشت توی آموزش، رفته بود اونجا اعلامیه شو دیده بود ... - که چی؟! - مثل اینکه قرار شده بالاترین معدل های لیسانس رو بفرستن کانادا ...
مثل منگ ها نگاش کردم ... خنده اش گرفت و گفت: - توی بچه های ترم شما ... یکی از دخترا بورس می شه و یکی هم از پسرا ... - نه!!!! - چرا عزیزم .... - وای ... وای اینکه ... اینکه خیلی خوبه! - آره ... برای همین هم آراد داره با درس خودکشی می کنه ... آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: - واقعیه؟ نکنه سر کاریه؟ - نه بابا ... آراد که به یه چیز الکی دل خوش نمی کنه ... کلی تحقیق کرده ... گویا قراره بعد از عید بیان دم کلاس هم اعلام کنن ... - باورم نمی شه! - حالا نخوای دوباره چوب لای چرخ آراد بذاری! داداشم خیلی داره زحمت می کشه ها ... اینو گفت و خندید ... گفتم: - چطور می خواد بره؟ می خواد شما رو تنها بذاره؟ مگه مسئول شما نیست؟ - نمی شه که همه اش پای ما بمونه ... این آینده اشه! ما هم پشتشیم ... اما خوب یه برنامه هایی داره که باعث می شه نه سیخ بسوزه نه کباب ... صدای زنگ خونه شون بلند شد ... زد توی صورتش و گفت: - خاک بر سرم ... اومدن! همینجور داشت دور خودش می چرخید ... با تعجب گفتم: - کی؟ چرا اینجوری می کنی؟ سر جاش وایساد و گفت: - ببین ویولت ... اینا که اومدن خواستگارن! پس بگو این چرا مثل مرغ لخت شده بال بال می زنه! با حیرت گفتم: - وای! پس من رفتم ... خداحافظ ... - کجا!!! نمی شه که از جلوی اینا بری ... زشته ... باید توی اتاق بمونی ... - اینجوری که بدتره ... - نه چیزی نمی فهمن ... فقط ... چیزه ... باید بری توی اتاق آراد ... اشاره به صندلی ها کرد و گفت: - می بینی که اینجا رو آماده کردم برای حرف زدنمون ... از جا بلند شدم ... حس یه آدم زیادی رو داشتم ... کاش نیومده بودم! با شرمندگی گفتم: - باشه ... و از اتاق رفتیم بیرون ... من رفتم توی اتاق آراد و آراگل رفت استقبال مهمونا ... نشستم لب تخت آراد ... حالا باید چی کار می کردم؟ یه لحظه کنجکاو شدم ببینم مهمونا کیا هستن؟ از پنجره که نگاه کردم تازه داشتن می یومدن تو ... دو تا خانوم چادری ... و دو تا آقا ... با کت و شلوار .... مشخص بود پدر و پسر و مادر دختر هستن ... قیافه پسره عجیب برام آشنا بود ... اما هر چی فکر می کردم یادم نمی یومد کیه! رفتم دوباره نشستم لب تخت و توی فکر فرو رفتم ... یعنی کی بود؟ اصلا پسره به درک بورسیه رو بگو! یعنی می تونم به دستش بیارم؟ یعنی پاپا می ذاره من برم؟ وارنا هم که ... وای ماریا رو بگو ... ماریا کیه؟ یعنی جدی جدی وارنا عاشق ماریا شده؟ باید از اونم سر در بیارم ... حس کردم سرم داره می ترکه هزار تا فکر با هم ریخته بود توی سرم و داشت خلم می کردم ... با باز شدن در سه متر از جا پریدم ... آراد پرید توی اتاق و در اتاق رو بست ... با چشمایی گشاد شده نگاش کردم و زبونم بند اومده بود ... سریع گفت: - تو اینجا چی کار داری؟ چند بار پلک زدم ... هنوز زبونمو پیدا نکرده بودم ... به سختی گفتم: - با آراگل کار داشتم ... که مهمون اومد ... آراگل گفت ... بیام اینجا ... دستی کشید توی موهاش و گفت: - چرا اینجا؟! چرا تو اتاق خود آراگل نموندی؟! ای بابا! من اینجا هم نباید از دست تو آسایش داشته باشم؟! اصلا تو با آراگل چی کار داشتی؟ فکر می کردم الان رفتی دنبال خرید گوشی ... با آقای سرکیسیان عزیز ... بدنبال این حرف لباش کمی جمع شد ... انگار داشت حرص میخورد ... زبونم رو پیدا کردم و گفتم: - اووووووه! حالا انگار چی شده! نوبرشو آوردی؟ نترس بابا اتاقتو نمی خورم ... انگار کشته مرده اینم که بیام تو اتاق این ... آراگل گفت توی اتاق خودش می خواد با آقای داماد گپ و گفتگو کنه ... اگه زشت هم نبود می رفتم خونه مون ... گوشی هم لازم ندارم ... همونی که زدی داغون کردی رو تعمیر می کنم ... چند بار عصبی طول و عرض اتاق رو طی کرد و گفت: - اون موقع که اینجور به نظر نمی رسید! انگار خیلی هم خوشحال شدی که من گوشیتو شکستم و حالا یه نوشو برات می خرن بعضیا ... فوضول خر! اصلا به تو چه ... معلوم نیست چرا اینقدر داشت می سوخت ... شونه ای بالا انداختم و گفتم: - توی مواردی که به شما مربوط نیست دخالت نکنین ... الان هم فکر کنم باید توی مراسم خواستگاری خواهرتون باشین ... دستی توی موهای کوتاهش کشید می دونست بحث کردن با من بی فایده است ... از اون طرف وقتش رو هم نداشت ... بعد از فوت کردن نفسش گفت: - می شه ... می شه ازت خواهش کنم دست به وسایلم نزنی؟ تو به اندازه کافی بلا سرم آوردی ... با این کاری هم امروز کردی دیگه فکر کنم بی حساب شدیم ... کاری کردی که از قهوه برای همیشه بیزار بشم ... قول بده خرابکاری نکنی تا من بتونم با خیال راحت به این مراسم برسم ... خنده ام گرفت ... پس از من می ترسید ... می ترسید گند بزنم به وسایلش ... حالا قدرت اومد دست من ... خونسردانه رفتم سمت قفسه کتاباش و گفتم: - نه من به چیزی دست نمی زنم ... فقط یه کم مطالعه می کنم ... ایرادی که نداره؟ فکر کنم باید از همین الان بخونم تا بتونم برای بورسیه آماده باشم ... پرید جلوی کتابخونه اش و گفت: - ازت خواهش کردم! من نمی تونم با اینهمه استرس برم اون پایین ... یه گلدون خیلی ظریف مینیاتوری لب قفسه اش بود ... جنس شیشه اش اینقدر نازک بود که آدم حس می کرد با نگاه هم ممکنه بشکنه! برش داشتم و گرفتمش بین دستام ... زل زدم توی چشماش و گفتم: - اعتراف کن از من می ترسی ... پوزخند نشست گوشه لبش ... بازم یه لبخند کج تحویلم داد و گفت: - اولا که اون گلدون رو بذار سر جاش ... یادگاریه ... دوما خوشحالیا! ترس چیه؟ فوقش می زنی کتابامو پاره می کنی و منم مجبورم همه رو دوباره بخرم ... - پس چته؟ برو به مراسمتون برس ... زشته شما اینجا باشی ... انگار دوباره یاد خواستگاری افتاد و گفت: - ببین ... من اومدم ازت خواهش کردم تمومش کنی ... اما اگه خطایی ازت سر بزنه اینبار بلایی سرت می یارم که هیچ جوره جبران نشه ... فهمیدی؟ مثل خودش کج خندیدم و گفتم: - مثلا؟ هیچ بلایی نمی تونی سرم بیاری که جبران نشدنی باشه ... - مثلا ... اینکه قید اون بورسیه رو برای همیشه بزنی ... می دونی که می تونم خانوم آوانسیان ... فقط خیره خیره نگاش کردم ... حرفی نداشتم بزنم ... اینقدر عصبی شده بودم که حد نداشت ... حق با اون بود هر کاری ممکن بود ازش سر بزنه ... از سوزش دستم به خودم اومد ... لعنتی! گلدون توی دستم شسکته بود از بس فشارش داده بودم ... از زور درد اشک نشست توی چشمام ... خورده هاشو ریختم روی میز و نشستم لب تختش و دستمو از مچ گرفتم ... با حیرت گفت: - چی شدی؟!!!! آب دهنمو قورت دادم و گفتم: - نمی خواستم بشکنمش ... نمی دونم چرا اینجوری شد ... دستشو آورد جلو و گفت: - ببینم دستتو؟ فکر کردم می خواد دستمو بگیره ... با بیخیالی گرفتم طرفش ... ولی دستشو کشید عقب و فقط با چشم نگاه کرد ... زیر لب نچ نچی کرد و گفت: - ببین چی کار کردی!!! درد داری؟ - خیلی ... دیگه داشت اشکم در میومد ... ولی حسابی جلوی خودمو گرفته بودم ... بدون حرف از اتاق رفت بیرون ... از دستم داشت خون می چکید ... دستمو گرفتم روی پارکت ها که خون روی فرش اتاقش نچکه ... به یه دقیقه نکشید که آراگل با هراس پرید توی اتاق و دنبالش هم آراد ... از جا بلند شدم و گفتم: - تو کجا اومدی؟ زشته ... تو رو خدا برین بیرون ... من معذب می شم ... به خدا من خوبم قرار نیست که بمیرم ... برین ... آراگل دستمو گرفت و بی توجه به حرفام گفت: - وای چی کار کردی دختر؟ بعد چرخید سمت آراد و با خشونت گفت: - تو هر بار باید بلایی سر این دختر بیاری؟ چی کارش کردی؟ آراد که اخم هاش حسابی در هم بود و چشم از دست من بر نمی داشت خواست جواب بده که خودم گفتم: - تقصیر خودم شد ... آقا آراد کاری نکردن ... نگاه شرمنده آراد اومد بالا و زل زد توی چشمام ... چشماش داشتن فریاد می زدن ... یه چیزی رو که من سر در نمی آوردم ازش ... آراگل وقت حرف زدن به هیچ کدوممون رو نداد ... جعبه کمک های اولیه رو از دست آراد گرفت و مشغول پانسمان کردن دستم شد ... خدا رو شکر بریدگی ها سطحی بود ... وقتی می خواست باند رو ببنده ازش گرفتم و گفتم: - بده خودم می بندم ... برین شماها ... کشتین منو من دارم از خجالت آب می شم ... برین بیرون خودم درستش می کنم ... آراگل گفت: - آخه ... - آخه بی آخه می گم برین دیگه ... دیگه حرفی نزد و دست آراد رو گرفت و گفت: - بریم آراد ... آراد یه کم نگام کرد و آخر طاقت نیاورد ... دستشو از دست آراگل کشید بیرون ... اومد طرفم و گفت: - درد نداری دیگه؟! - یه کمه ... زیاد نیست ... اگه شما برین و من استرس شما رو نداشته باشم بهتر هم می شم ... پوست لبش رو جوید و گفت: - اینا که رفتن ... می ریم دکتر ... نا خودآگاه لبخند زدم ... ولی اخم آراد غلیظ تر شد و با آراگل رفتن از اتاق بیرون ... دستم رو به سختی پانسمان کردم و چون خیلی بیحال شده بودم دراز کشیدم روی تخت آراد ... نیم ساعتی که گذشت چند ضربه خورد به در ... نشستم و گفتم: - بفرمایید ... آراد اومد تو ... یه لیوان آب و بسته ای قرص دستش بود ... پرسید: - بهتری؟ - خوبم ... ممنون ... دیگه فکر نکنم نیازی به دکتر رفتن هم باشه خونش بند اومده ... قرص رو گرفت طرفم و گفت: - مسکنه ... حالتو بهتر می کنه ... دکتر هم واسه احتیاط می ریم ... - ولی من می گم لازم نیست ... چپ چپ نگام کرد و گفت: - بازم لجبازی؟ قرص رو گرفتم و بدون حرف خوردم ... دستم هنوز درد می کرد و بهش نیاز داشتم ... لیوان رو دوباره به دستش دادم و گفتم: - می دونم لازم نیست ... آهی کشید و دیگه چیزی نگفت ... گفتم: - پایین چی شد؟ دارم می میرم از فوضولی ... - هیچی رفتن توی اتاق آراگل با هم حرف بزنن ... غم نگاهشو حس کردم و گفتم: - ناراحت می شی اگه آراگل ازدواج کنه؟ انگار دوست داشت حرف بزنه .... نشست روی صندلی میز کامپیوترش و گفت: - باید بره ... می دونم ... اما برام سخته ... خیلی بهش عادت کردم ... - حالا خوبه که می دونی باید بره ... لبخند تلخی زد و گفت: - تو این پسره رو می شناسی؟ ... چی می گم! تو که اصلا ندیدی کیه ... نیشم باز شد و گفتم: - چرا دیدمش ... از پنجره ... خنده اش گرفت و همینطور که نگام می کرد سرشو چند بار تکون داد و گفت: - تو دست شیطونم از پشت بستی ... حالا می شناختیش یا نه؟ - آشنا بود ... خیلی هم آشنا بود اما یادم نیومد ... - هم کلاسیشه ... هم کلاسی! ذهنم جرقه زد ... همون پسره که اون روز وسط راهرو داشت با آراگل حرف می زد ... سریع از جا پریدم و گفتم: - هااااااااان! سریع دستشو گرفت جلوی بینیشو گفت: - هیییسسس! آبرومونو بردی ... چه خبرته؟ صدامو آوردم پایین و گفتم: - آره منم می شناسمش ... یعنی فقط یه بار دیدمش ... پوزخندی زد و گفت: - زحمت می کشی ... حداقل خودم چند بار دیدمش اما شناختی ازش نداشتم ... گفتم شاید تو که دست همه کنجکاوا رو از پشت بستی اینو بشناسی ... اخم کردم و گفتم: - فوضول خودتی ... خنده اش گرفت و بی حرف فقط خندید ... خودمم خنده ام گرفت ... بیچاره حق داشت به من بگه فضول! خوب بودم دیگه ... گفت: - یه حسی بهم می گه اینبار آراگل رفتنیه ... - راست می گی؟ آخه می گن دو قولوها حسای همو خوب درک می کنن ... آهی کشید و گفت: - آره ... آخه آراگل خودش همیشه تمایلی به اومدن خواستگارا نداشت ... به زور مامان اجازه می داد ... اما اینبار ... خودش بحثشو پیش کشید و گفت هم کلاسیش می خواد بیاد ... علاوه بر این ... آراگل جلسه اول برای همه خواستگارا یه چادر رنگی می انداخت روی سرش جلسه دوم چادر رو بر می داشت ... اینبار از همین جلسه اول بدون چادر اومد ... با دلایلی که آورد منم ممطئمن شدم که یه جا یه خبری هست ... اخم کردم و با ناراحتی گفتم: - پس دوستم از دست رفت ... بدون حرف از جا بلند شد و رفت نزدیک پنجره اتاقش ... تصمیم گرفتم حرفو عوض کنم تا از اون حال و هوا خارج بشه ... اولین باری بود که داشتیم مثل آدم با هم حرف می زدیم ... گفتم: - این قضیه بورسیه قطعیه؟ چرخید و با لبخند گفت: - می شه بپرسم از کجا این ماجرا رو شنیدی؟ بار اول که گفتی فکرکردم می خوای یه دستی بزنی ... صادقانه گفتم: - آراگل بهم گفت ... سرشو تکون داد و گفت: - آره ... قطعیه ... من خودم تحقیق کردم ... - واااای! حالا کجا هست ... - اینجور که به من گفتن یکی از دانشگاه های هالیفاکس ... Nova scotia college of art and design ... یا NSCAD با چشمایی گشاد شده گفتم: - هان؟!! باز خنده اش گرفت و گفت: - هالیفاکس مرکز استان نووا اسکوشیا است. این شهر حول لنگرگاه هالیفاکس، یکی از بزرگ ترین لنگرگاه های طبیعیه جهانه ... - بابا یه جوری بگو منم بفهمم ... دستی توی موهاش کشید و گفت: - هستی اینجا؟ - یعنی چی؟ - یعنی اینکه من برم بیرون ... زشته دو ساعته چپیدم توی اتاق بعدش می یام برات توضیح می دم .... - وای! آره برو زشت شد ... منم که اصلا حواسم نیست ... آره من هستم تا ازت اطلاعات بگیرم ... آراد سری تکون داد و رفت از اتاق بیرون ... زیر لب تکرار کردم: - هالیفاکس ... کانادا ... رفته بودم توی رویا ... برم یه کشور دیگه ... وای! چه دنیایی بشه برام ... آخ یا مریم مقدس من به شخصه نوکرتم ... این بورسیه مال من بشه! باید همه ترم ها نمره الف می شدم ... باید همه تلاشم رو می کردم ... باید می تونستم ... اینقدر توی رویا فرو رفته بودم که نفهمیدم مهمونا کی رفتن و کی آراگل در اتاق رو باز کرد و با چهره ای گشوده و پر شعف منو کشید توی بغلش ... خوب می دونستم عشق در خونه دل دوستم رو زده ... در گوشش زمزمه کردم: - مبارکه! منو به خودش فشرد و گفت: - هنوز که چیزی معلوم نیست ... - چشمات می گه همه چیز معلومه ... خیلی خوشحالم آراگل ... خیلی زیاد .. با اینکه نمی تونم تو رو با کسی شریک بشم ... تازه داشتم نقشه می کشیدم که از آراد بگیرمت ... خندید و گونه ام رو کشید ... صدای مامانش بلند شد: - دخترا بیاین بیرون ... دوتایی با خنده رفتیم بیرون و من نا خودآگاه شالم رو کمی کشیدم جلوتر ... نمی دونم چرا از مامانشون بد حساب می بردم همه اش می ترسیدم به آراگل بگه دیگه حق نداری با این دختره جلف بپری! اما حقیقتا مامانش اصلا اینطوری نبود ... بهم لبخندی زد و با مهربونی گفت: - ببخش عزیزم ... می دونم بهت بد گذشت! حسابی شرمنده ات شدیم ... دستت خوبه؟ می خواستم همون موقع بیام توی اتاق اما می دونی که ... سریع گفتم: - نه بابا خواهش می کنم ... اولا که من خودم خیلی بد موقع و سر زده اومدم بعدم خودم بی احتیاطی کردم که اینجوری شد ... چیز مهمی هم نبود فقط گلدون آقای کیاراد شکست ... من بازم عذر خواهی می کنم! چه موذماری بودم من! داشتم خودمو جلوی مامانش شیرین می کردم! وگرنه من کی اهل عذر خواهی بودم؟ آراد هم با تعجب نگام کرد و نشست روی یکی از مبل ها ... مامانش با همون لبخند مهربون روی صورتش گفت: - بشین عزیزم ... بشین تا اونطوری که دلم می خواد ازت پذیرایی کنم ... مطیعانه نشستم و منتظر زل زدم به دهن آراد ... خوب می دونست که برای چی دارم نگاش می کنم ... گفت: - خب تا کجا گفتم؟ - اون جایی که گفتین اصلا کجا هست؟ نوا اسکاشیا ... سری تکون داد و گفت: - اطلاعاتی که بهت می گم شاید برات خسته کننده باشه ... اما بد نیست که بدونی ... با کنجکاوی نگاش کردم و اون ادامه داد: - نوااسکاشیا یکی از چهار استان آتلانتیک کانادائه ... توی ساحل شرقی کانادا قرار گرفته و یه عالمه جزیره ساحلی داره ... با کنجکاوی گفتم: - یه عالمه یعنی چند تا ... با تعجب نگام کرد ... انگار براش عجیب بود که من دارم با کنجکاوی حرفاشو دنبال می کنم ... گفت: - اعداد و ارقامش رو هم می خوای؟ - خب برام جالبه ... - بیش تر از 3800 تا .... جالبیش اینجاست که با وجود داشتن این همه ساحل ... زمین خشک هم زیاد داره ... و اما هالیفاکس ... هالیفاکس مرکز سیاسی نوا اسکاشیاست ... جمعیتش هم یه چیزی حدود چهارصد هزار نفره ... و مهم ترین بندر کاناداست ... شبکه اصلی اتصال به اقیانوس اطلسه ... شاید برات جالب باشه که بدونی اونجا اکثر مردم قایق دارن ... مثل اینجا که همه ماشین دارن ... از تشبیهش خنده ام گرفت ... خودش هم خندید و گفت: - اسکله 21 هالیفاکس مکانی بوده که تقریبا همه مهاجرا وقتی می خواستن برن کانادا اول اونجا مستقر می شدن و همین قضیه کم کم اونجا رو تبدیل به یه نقطه عطف برای مهاجرت به کانادا کرده ... هالیفاکس یه مرکز شهری بزرگه ... فکر نکنی یه روستای دور افتاده اس! اقتصادش دقیقا قلب آتلانتیکه ... با حیرت گفتم: - نه! سرشو به نشونه تایید تکون داد و گفت: - این شهر نکات مثبت زیادی داره ... یکی دیگه اش هزینه هاشه ... هزینه ها توی این شهر خیلی پایین تر از کاناداست ... یکی از چیزایی که اونجا خیلی ارزونه خونه است! مثلا تصور کن ... اونجا یه خونه شیک دو طبقه که بخری می شه یه چیزی حدود صد و چهل و پنج هزار دلار ... در حالی که اگه عین این خونه رو توی یکی از شهرهای بزرگ کانادا مثل تورنتو یا ونکوور بخوای بخری یه چیزی در حدود دوبرابر این مبلغ باید هزینه کنی ... با خنده گفتم: - حالا مگه اگه قرار بشه برم اونجا می خوام خونه بخرم؟ - ببین دولت ایران می یاد و یه میانگین هزینه در نظر می گیره و برای دو سالی که قراره یه دانشجو رو بفرسته اونجا یه مبلغی رو می ریزه به حسابش و ویزا و کارای پذیرشش رو انجام می ده ... دیگه بقیه کارا با خود دانشجوئه ... گرفتن خونه ... ماشین خورد و خوراک و اینجور چیزا ... می تونه خودش هم هزینه کنه و خونه بخره ... می تونه با همون پولی که گرفته بره خوابگاه ... یا اینکه با چند نفر خونه اجازه کنه ... - جدی؟!!! من فکر می کردم وقتی بورس می شی همه چیز رو اونجا برات آماده می کنن ... - نه دیگه به این راحتی ها هم نیست ... اونا فقط هزینه هات رو تقبل می کنن ... بقیه اش دست خودته که راحت زندگی کنی یا با سختی ... - خب ... دیگه چی؟ - یه مزیت دیگه اش اینه که مثل بقیه استانهای کانادا خدمات پزشکیش رایگانه ... البته نه اینکه شما بخوای بری اونجا دماغتو عمل کنیا . با اخم گفتم: - وا! دماغ من به این خوبی ... مامانش و آراگل که تازه کنارمون نشسته بودن و داشتن به حرفامون گوش می کردن زدن زیر خنده ... خودش هم خندید و گفت: - مثل زدم یعنی ... منظورم اینه که عمل زیبایی بکنین هزینه اش رو خودتون باید بدین ... پشت چشمی نازک کردم و گفتم: - آهان ... با همون لبخند خوشگلش ادامه داد: - حالا بگذریم از مزیت هاش ... یه چیزای بامزه باید در موردش بدونین ... اول اینکه اولین کسایی که وارد این منطقه شدن اگه گفتین کیا بودن؟! اونم جلوی مامانش خوب حساب می برد ... همه افعالش رو داشت جمع می بست! موذمار مامولک! شونه بالا انداختم و گفتم: - من از کجا بدونم؟ با هیجان گفت: - وایکینگها ... منم هیجان زده شدم و گفتم: - اااا! کارتونش رو خیلی دوست داشتم ... باز آراگل و مامانش خنده اشون گرفت و آراد هم با تاسف سری تکون داد و گفت: - مگه دارم براتون داستان تعریف می کنم ... - وا خب جالب بود! - بله ... و جالب تر از اون اینکه کشتی تایتانیک تو این منطقه غرق شده ... دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و دهنم باز موند ... چشمامم گرد شد ... بی توجه به حالت من گفت: - یه موزه برای کشتی تایتانیک توی این شهر ساختن که هر چی ازش پیدا شده اونجا نگهداری می شه ... چیزایی که آدمو به خنده می ندازه ... مثلا یه لنگه کفش از یکی از کسایی که غرق شدن ... حتی قبر خیلی از مسافرا هم توی قبرستون اوناست ... ساده لوحانه گفتم: - جک و رز هم هستن ؟ باز خنده شون گرفت و من تصمیم گرفتم لال بشم ... خیلی داشتم با سوالای بچه گونه ام باعث تفریحشون می شدم ... آراد انگار فهمید ناراحت شدم که سریع گفت: - شایدم باشه ... خدا رو چه دیدی؟! - حالا برای چی اونجا رو انتخاب کردن؟ چرا یکی از شهرهای بزرگ رو انتخاب نکردن؟ - واسه اینکه اونجا از چشم اندازهای فعال هنری و پیشرو نمایشی برخورداره و همینا شده عامل پرورش تعدادی از بزرگ ترین و بهترین نوازندگان کانادا ... علاوه بر موسیقی توی چند سال اخیر هم تبدیل شده به یکی از بهترین مراکز تولید فیلم ... هالیفاکس یه مکان شده برای موسیقی مدرن و صحنه های تئاتر ... علاوه بر اون محل تولید نمایش های رایگان خیلی زیادیه که توی سرتاسر کانادا و حتی سطح بین المللی محبوب شده اند ... - پس چرا ما هیچی در مورد اونجا نمی دونستیم؟ - من می دونستم ... شاید شما علاقه ای به دونستنش نداشتی ... باز این پرو شد! با زبون بی زبونی گفت تو ابلهی! سعی کردم عصبانیتم رو نشون ندم و گفتم: - راستی این اطلاعات رو از کجا اوردین؟ از دانشگاه؟ - نه ... من یکی از بهترین دوستام پنج ساله که اونجا زندگی می کنه ... خودم هم یکی دوبار تا حالا بهش سر زدم ... - پس بگو!!! - آره ... برای همین می گم اگه بتونیم این بورسیه رو به دست بیاریم یه جورایی نونمون توی روغنه ... نگاهی به دور و برم کردم و گفتم: - شما اگه بخواین خودتون هم می تونین برین .. نیازی به بورسیه نیست ... - چرا نیاز هست ... هزینه های زندگی اونجا واقعا کمرشکنه ... درسته که هزینه هاش نسبت به بقیه جاها کمتره اما دلیل نمی شه که در حد ایران باشه ... علاوه بر این ... من اینجا یه شغل پر در آمد دارم ... اونجا که نمی تونیم چنین شغلی داشته باشم ... این بورسیه می تونه کمک خیلی خوبی برام باشه ... حرفاش منطقی بود ... درسته که آراد وضعیت مالی خوبی داشت ... اما وقتی با کسای دیگه که می شناختم مثل رامین مقایسه اش می کردم می دیدم اونقدها هم ثروتش نجومی نیست! آراگل دخالت کرد و گفت: - داداش ... هالیفاکس مستقله؟ یا به کانادا مربوط می شه؟ - نوا اسکاشیا قبل از شکل گیری کانادا یه کشور مستقل بوده و مهاجر هم خیلی زیاد داشته ... تا اینکه با چند تا ایالت دیگه یعنی نیوبرانزویک و اونتاریو و کبک متحد می شن و دولت کانادا رو به وجود می یارن ... توی سال 1867 ... آراگل سری تکون داد و گفت: - به نظر جای خوبی می یاد ... عکسایی هم که اونجا با آقا فرزاد گرفته بودی خیلی قشنگ بود ... ویولت باورت نمی شه ... کل شهر انگار جنگله! آراد تعریف می کرد یه وقتای از سال وسط شهر آهوها از این طرف می دون اونطرف ... یا مثلا سنجاب ها! فکر کن! چقدر قشنگ می شه ... با هیجان گفتم: - واااااااااااااای عزیزممممممممممم! آراد جرعه ای چاییشو نوشید و گفت: - بله ... برای خانوما خیلی شهر رویایی و عاشقونه ایه! از جا پریدم و گفتم: - پس ... پس من برم خونه ... باید بشینم یه برنامه دقیق بریزم ... می خوام حتما این بورسیه رو بگیرم ... باز هر سه خندیدن. مامانش گفت: - نمی شه که دخترم ... شام باید حتما اینجا باشی ... الان هم که چیزی نخوردی ... - وای نه! مرسی ... من باید برم ... یه لحظه رو هم نمی تونم از دست بدم ... آراگل گفت: - ویولت! الان تازه ترم دو هستین ... تا لیسانس بگیرین سه سال مونده ... - بالاخره همین معدل ها با هم جمع می شه ... دو ماه دیگه هم که امتحانا شروع می شه ... باید برم یه خاکی بریزم توی سرم ... تند تند آراگل و مامانش رو بوسیدم و گفتم: - من رفتم ... آراگل گفت: - حداقل وایسا برسونیمت ... - نه بابا دو تا کوچه که بیشتر نیست ... همه ش رو می دوم ... دیگه نتونستن جلوم رو بگیرن و من زدم از خونه بیرون ... تنها چیزی که خوب یادمه نگاه پر از لذته آراده ... یه جوری نگام می کرد انگار داشت از هیجانم لذت می برد ... * * برنامه زندگیم یه کم عوض شده بود ... شرکت می رفتم اما مدام کتابام همراهم بود و مشغول خوندن بود ... با پولی هم که برای خسارت ماشینم گرفته بود و وامی که از آرسن گرفتم تونستم یه پراید هاچ بک دسته دوم ولی خوشگل و تمیز بخرم ... پاپا باورش نمی شد و جوری با محبت نگام می کرد که خودم هم داشتم به خودم افتخار می کردم ... رفت و آمدم راحت تر شده بود و تنها مشکلی که اون روزا داشتم رامین بود که مدام می خواست یه جوری منو وادار کنه به حرفاش گوش کنم اما منم زیر باور نمی رفتم و دائم در فرار بودم ... آخر یه روز از دستش خسته شدم و تصمیم گرفتم با وارنا راجع بهش حرف بزنم ... طبقه معمول همیشه که تا یه چیزی به ذهنم می رسید سریع عملیش می کردم از دانشگاه یه راست رفتم خونه وارنا ... تلفنی از آرسن هم مرخصی گرفتم ... ماشین رو پارک کردم و پریدم توی ساختمون ... جلوی واحدش که رسیدم نفس عمیقی کشیدم و زنگ رو فشردم ... یکم از درگیری بین وارنا و رامین می ترسیدم ... اما اینقدر بی پناه بودم که چاره ای نداشتم ... جز وارنا به کی می تونستم بگم؟ هر چی منتظر شدم کسی درو باز نکرد ... زیر لبی گفتم: - نکنه نیست؟ و دوباره زنگ رو زدم ... وارنا توی دبیرستان گرافیک خونده بود ... الان هم برای چند تا شرکت طراحی می کرد ولی توی خونه ... برای همین کم پیش می یومد از خونه بره بیرون ... مگه اینکه می خواست با دوستاش بره بگرده ... توی همین فکرا بودم که در باز شد ... با دیدن وارنا اونم توی لباس بیرون تعجب کردم و گفتم: - داری می ری جایی؟ اومد جواب بده که زدمش کنار و رفتم تو و گفتم: - به من ربطی نداره ... من اومدم باهات حرف بزنم باید هم به حرفام ... رسیدم وسط سالن ... با دیدن یه دختر روی کاناپه جلوی تلویزیون سر جام خشک شدم ... وارنا زیاد دختر توی خونه اش رفت و اومد داشتن .. اما من هیچ وقت باهاشون برخورد پیدا نکرده بودم ... این اولین بار بود برای همین هم هل شدم ... دختر بیچاره هم بلند شد و با نگرانی به من نگاه کرد ... آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: - سلام ... دختره هم دهن باز کرد و گفت: - سلام ... وارنا از پشت سرم اومد و گفت: - ویولت! چرا مهلت نمی دی آدم برات توضیح بده؟! دیگه حواسم به وارنا نبود ... داشتم به تاریکی خونه عادت می کردم و چهره دختره رو تازه می دیدم ... باورم نمی شد! این دیگه کی بود؟! وارنا که نگاه متعجب منو دید گفت: - چاره ای نیست جز اینکه به هم معرفیتون کنم ... ویولت ایشون ماریاست ... دوست من ... و بعد چرخید سمت دختره و گفت: - ماریا ... ویولت هم همون خواهر تخس و شیطون منه ... همون که تعریفشو برات کرده بودم ... پس ماریا این بود!!! دوباره به دختره نگاه کردم ... اینبار دقیق تر ... یعنی تنها چیزی که تو اون لحظه می تونستم بگم این بود! یا مریم مقدس!!! این بود سلیقه وارنا؟ من اصلا فکرش رو هم نمی کردم روزی وارنا از یه دختر این سبکی خوشش بیاد ... به خصوص با وجود دوست دخترای رنگ و وارنگی که ازش می دیدم ... یه جورایی مطمئن بودم زنش هم می شه یکی مثل همونا ... ولی این ... یه دختر با قد متوسط رو به کوتاه ... هیکل متوسط ... نه چاق ... نه لاغر ... پوست گندمی ... نه سفید ... نه برنزه ... صورت تقریبا کشیده ... موهای قهوه ای تیره صاف و بی حالت ... که تا سر شونه اش بود و با یه کش خیلی ساده بسته بود پشت سرش ... چشمای معمولی ... که اصلا درشت و خوش حالت نبود ... یه خط چشم باریک کشیده بود پشت پلکش فقط ... لبای نازک که روشون رو یه برق لب صورتی زده بود ...اجزای صورتش با یه دماغ گوشتی تکمیل شده بود ... یه صورت خیلی خیلی معمولی! زشت نبود ... ولی خوشگل هم ... اصلا! صدای دختره منو به خودم آورد: - خیلی خوشحالم که می بینمت ویولت ... وارنا خیلی تعریفت رو می کنه ... شیطنتای تو تنها بحثیه که می تونه من و وارنا رو بخندونه ... صداش هم معمولی بود ... سعی کردم خودم رو کنترل کنم ... اصلا نمی خواستم عکس العمل بدی نشون بدم ... خیلی زشت می شد ... لبخند زدم و گفتم: - بفرمایید من ملیجکتونم دیگه ... ماریا خندید و دستشو به سمتم دراز کرد ... دستش رو فشردم و گفتم: - از دیدنت خیلی خوشحال شدم ماریا ... توی چمشای ماریا یه غمی بود ... غمی که می تونستم به خوبی حسش کنم ... نگاهی به سرتاپاش کردم ... یه تی شرت چسبون قهوه ای تنش بود ... با یه جین سورمه ای ... دوتایی با هم نشستیم رو کاناپه و رو به وارنا که وسط حال خشک شده بود گفتم: - یه چیکه آب بدی من کوفت کنم بد نیستا! هوا گرم شده ... آب پز شدم تا رسیدم به اینجا ... ماریا خندید و وارنا رفت سمت آشپزخونه ... بعد از رفتن وارنا ... ماریا با اوج صداقتش گفت: - چه چشمای قشنگی داری! لبخندی زدم و گفتم: - ممنون ... لطف داری! - خوش به حال وارنا که خواهر پر شر و شوری مثل تو داره ... - بابا خجالتم نده دیگه ... - جدی می گم ... من خواهر ندارم ... همیشه حسرت یه دونه خواهر رو خوردم ... اصلا نفهمیدم چی شد که دستشو گرفتم توی دستم و گفتم: - خب فکر کنم من خواهرتم ... چشماش برق زد و با شادی گفت: - راست می گی؟ - باور کن! منم خواهر ندارم ... دستمو فشار داد ... انگار می خواست همه حسش رو از طریق دستاش به من نشون بده ... نمی دونم چی توی چشماش بود که اینجوری داشت منو می کشید توی خودش ... چشمای قهوه ای رنگی که هیچ زیبایی منحصر به فردی هم نداشتن ... نا خودآگاه گفتم: - توام کاتولیکی؟ پلکاش رو یه بار باز و بسته کرد و گفت: - اوهوم ... - کاتولیک ها توی ایران خیلی کمن ... خوشحالم که باهات اشنا شدم ... لخندی زد و گفت: - منم همینطور ... ادای لات ها رو در آوردم و گفتم: - ببینم آبجی ... این وارنا که اذیتت نمی کنه؟ هان؟! اگه می کنه بگو تا دو شقه اش کنم! خنده اش گرفت و قبل از اینکه حرفی بزنه وارنا از داخل آشپزخونه اومد بیرون ... با اخم گفت: - چی داری میگی پشت سر من؟ - هیچی دارم می گم یه داداش دارم آقا! ماه! تک! نمونه ! خنده ماریا غلیظ تر شد و وارنا زل زد بهش ... توی نگاه داداشم عشق رو به خوبی می تونستم حس کنم! داشتم از زور حیرت هنگ می کردم ... وارنا و عاشقی؟ اونم عاشق یه دختر با مشخصات ماریا؟ سینی رو گرفت جلوی من و گفت: - این دفعه رو چون تونستی ماریا رو بخندونی می بخشمت ولی دفعه دیگه بخششی در کار نیست ... به ماریا نگاه کردم دیدم داره با محبت به وارنا نگاه می کنه ... چشماشون چه ستاره ای برای هم پرت می کرد ... حسودیم شد ... نمی دونم چرا! ولی دوست نداشتم وارنا به هیچ دختری با محبت نگاه کنه ... می خواستم همه محبتش فقط برای خودم باشه ... لیوان شربتم رو برداشتم و بالبخندی زوری مشغول خوردن شدم ... ماریا و وارنا نشستن کنار هم و اونا هم در سکوت مشغول نوشیدن شدن ... یه دفعه گوشی ماریا که روی میز هم بود شروع به زنگ زدن کرد ... با همه کودن بودنم متوجه شدم که رنگ ماریا پریده ... وارنا سریع گوشی رو چنگ زد و گفت: - لازم نیست جواب بدی ... ماریا با صدای لرزان گفت: - ولی وارنا ... وارنا داد کشید : -همین که گفتم ... ماریا بغض کرد و گفت: - من اصلا نمی دونم باید چی کار کنم حس می کنم روی هوام ... وارنا من می ترسم ... خیلی هم می ترسم ... کاش حداقل تو تکلیف منو روشن می کردی ... به مریم مقدس قسم که من نمی خوام تو رو توی فشار قرار بدم اما می بینی که دارن باهام چی کار می کنن! این بار ششمه که داره زنگ می زنه ... اونا عادت کردن من همیشه توی خونه باشم ... یا سالی یه بار بگم می رم مسافرت .. هیچ وقت صدام در نیاد ... اعتراض نکنم ... از پولی که می ریزن توی دست و بالم استفاده کنم ولی توی خونه ... خسته شدم وارنا من اونجا زندونیم ... می بینی که برای ازدواج هم برام شرط تعیین می کنن ... من خسته ام وارنا ... بد فشاری رومه ... مسیح آدرس تو رو بلده ... اگه بده به یوحنا سه سوته می یاد اینجا و کلک جفتمون رو می کنه ... تقریبا با دهن باز داشتم نگاشون می کردم ... اینا داشتن چی می گفتن؟!!! وارنا یهو متوجه من شد و با چشم بهم اشاره کرد ... ماریا هم در جا سکوت کرد و با نگرانی بهم نگاه کرد ... حس کردم اون لحظه اونجا زیادیم ... از جا بلند شدم و گفتم: - من ... من می رم ... وارنا از جا پرید و گفت: - نه ویو تو کارم داشتی ... هنوز که کارتو نگفتی ... اینقدر با دیدن ماریا تعجب کرده بودم که رامین از یادم رفته بود ... - نه ... من یه بار دیگه ... می یام ... وارنا پوست لبش رو جوید و گفت: - باشه ... هر طور میلته ... انگار از خداش هم بود من زودتر برم ... اون حرف رو هم برای تعارف زده بود ... چقدر دوست داشتم سر از کارشون در بیارم ... اما می دونستم محاله! دست یخ ماریا رو توی دستم فشردم و گفتم: - از دیدنت خوشحال شدم ... امیدوارم بازم ببینمت ... ماریا لبخند کم جونی زد و گفت: - منم همینطور ... رفتم سمت در وارنا هم پشت سرم اومد ... قبل از اینکه خارج بشم آهسته گفت: - ویولت ... می شه چیزایی که شنیدی بین خودمون بمونه ... هر خصوصیتی هم که داشتم دهن لق نبودم ... وارنا هم اینو خوب می دونست برای همین هم هیچ وقت سفارش راز داری رو بهم نمی کرد ... اما اینبار ... قضیه مهم تر از چیزی بود که من بتونم تصورش رو بکنم ... فقط تونستم سرم رو تکون بدم ... وارنا با اطمینان یه بار پلک زد و من خارج شدم ... نگرانی از بابت وارنا ... فشار درس ها ... مزاحمت های رامین داشت منو از پا در می آورد ... اما به زور داشتم خودم رو وفق می دادم ... چاره ای نداشتم ... نیاز به یه مسافرت داشتم تا اینکه اوایل اردیبهشت دانشگاه تور مشهد گذاشت ... تا حالا پام به مشهد نرسیده بود ... یعنی نیازی ندیده بودیم که بخوایم بریم ... ولی حالا فقط می خواستم از تهران خارج بشم ... حالا هر جایی که شده بود ... فقط می خواستم برم ... پس بدون توجه به تعجب بچه ها و حتی مسئول ثبت نام اسمم رو نوشتم ... تور پسرها جدا بود و من قرار بود با آراگل و یکی از دوستای صمیمی آراگل برم ... آراگل هم توی کلاسشون دوست زیاد داشت ولی از وقتی من کنه شده و بهش چسبیده بودم مجبور بود مدام اون بیچاره ها رو کله کنه ... با اینحال توی این تور ما سه نفر همسفر شدیم و آراگل بعدا بهم گفت که تور پسر ها هم همزمان با ما حرکت می کنه و سامیار نامزدش و آراد هم می یان ... برام مهم نبود ... ذهنم درگیرتر از این حرفا بود که بخوام به کل کل با آراد فکر کنم ... یا به اینکه آراگل ممکنه بخواد بره دنبال نامزد بازی و از من بگذره ... آخه آراگل چند روزی بود که جواب مثبتش رو اعلام کرده بود و به درخواست خونواده هاشون قرار بود یک ماه فقط با هم رفت و اومد داشته باشن تا همو بهتر بشناسن و بعد هم نیمه شعبان خودشون عقد کنن ... بعد از ثبت نام رفتم سمت آبخوری ... بدی دانشگاه این بود که آبخوری دختر و پسرها جدا نبود ... ولی اون ساعت از روز خلوت بود ... همه رفته بودن استراحت کنن ... آبم رو خوردم و خواستم خارج بشم که کسی هلم داد و من با کمر خوردم توی دیوار ... با خشم به طرف نگاه کردم ... لعنتی! بازم رامین! خواستم چهار تا دری وری بارش کنم که دستشو گذاشت روی دهنم و گفت: - هیچی نگو ... فقط یه دقیقه گوش کن! من کثافت ... من عوضی ... من پست! د آخه بذار حرفمو بزنم ... نمی دونم چرا دلم براش سوخت و هیچ حرکتی نکردم ... با این حال رامین که نگران بود جیغ بزنم دستشو برنداشت و توی همون حالت سریع گفت: - من ... من ... با من ازدواج کن ویولت ... جوک سال رو برام می گفتن اینقدر خنده ام نمی گرفت ... دستشو پس زدم و زدم زیر خنده ... یه گوشه وایساده بود و داشت نگام می کرد ... انگشت اشاره م رو گرفتم به طرفش و همینطور که قهقهه می زدم گفتم: - تو ... تو ... دیگه نتونستم دوباره ترکیدم ... یه چند لحظه در سکوت به من نگاه کرد و دست آخر با عصباینت داد زد: - تمومش کن دیگه! مگه برات جوک گفتم؟ سعی کردم خنده ام رو قورت بدم و گفتم: - تو پیش خودت چی فکر کردی؟ پسره روانی ... داداش من جنازه منو هم روی دوش توی هرزه نمی ذاره ... همین که از دستت شکایت نکردیم برو کلاهت رو بنداز راه هوا .... پوست لبشو جوید و گفت: - من یه غلطی کردم ... حالام پشیمونم ... می خوام باهات ازدواج کنم ... بهت ثابت می کنم که واقعا دوستت دارم ... با پوزخند پسش زدم و گفتم: - برو بابا! خدا روزیتو جای دیگه حواله کنه ... بمیرم با آدم نکبتی مثل تو ازدواج نمی کنم ... برو با یکی مثل خودت ازدواج کن ... تو چی فکر کردی؟ که خیلی آدمی؟!! یه ذره قیافه ات رو عوض کردی فکر کردی شدی آقـــــا!!!! الان هم وقت زن گرفتنته؟ دهنت هنوز بوی شیر می ده بچه ... با اخم غلیظی گفت: - هان چیه؟ یکی مثل اون کیاراد لاشی ... داد زدم ... - هوووووی! مثل آدم حرف بزن ... همه رو با القاب خودت خطاب نکن ... دوباره هلم داد و اینبار اینقدر محکم که کمرم تیر کشید ... صورتش رو آورد جلو و صاف توی چشمام زل زد و گفت: - ببین چی می گم! خودت مثل آدم راضی می شی ... الان زیاد بهت فشار نمی یارم ... سه سال با هم هم کلاس هستیم ... بعد از اون ... دیگه حق نداری بگی نه ... فهمیدی؟ - اگه بگم چه غلطی می کنی مثلا؟ - آهان! غلط رو همون موقع می فهمی ... همه اش می ترسیدم یکی سر برسه و ما رو توی اون موقعیت ببینه ... یعنی دیگه حسابم با کرام الکاتبین بود ... سعی کردم هلش بدم و گفتم: - برو اونور عوضی ... یه دفعه در آبخوری باز شد و یه نفر اومد تو ... رامین جلوم بود و نمی دیدمش ... اما از ترس فشارم افتاد ... تا اومدم سرک بکشم ببینم کیه و چه خاکی تو سرم شده ... رامین از جلوم کنار کشیده شده و صدای داد آراد بلند شد: - ولش کن کثافت! فکر کردی اینجا طویله است؟ دانشگاهه خیر سرش! این اخلاقای گندت رو بردار ببر توی یه خراب شده ای که طرفدار داشته باشه ... رامین هنوز هم از آراد می ترسید ... از چشماش می فهمیدم ... مطمئناً حالا که می دونست آراد جودو کاره بیشتر هم ازش حساب می برد چون آراد سر یکی از کلاسا به یکی از استاتید گفت که جودو کار کرده .... ولی با این حال نتونست لال بمونه ... تف کرد روی زمین و گفت: - خوب بلدین از هم طرفداری کنین ... ببینم نکنه من نبودم خبرایی شده ... شما دو تا که خوب سایه همو با تیر می زدین ... من خوب می دونستم این دختر این کاره اس! فقط نمی دونم چرا می خواست خودشو به من نجیب نشون بده ... هر چند که دیگه همه جوره می خوامش ... یهو آراد جوش آورد ... یقه اش رو گرفت چسبوندش به دیوار و با دندونای روی هم فشرده شده گفت: - گیرم که شده باشه ... تو رو سننه! تو گه می خوری راجع به اون اینجوری حرف بزنی ... این کاره خودتی و اون دوست دخترای هفت رنگت ... فهمیدم آراد در حد مرگ عصبانیه ... وگرنه سابقه نداشت جلوی من فحش بده! رامین که کم مونده بود سکته کنه بازم از رو نرفت و گفت: - یکیشون هم همین بود ... هه! آراد دیگه طاقت نیاورد و با مشت کوبید توی دهن رامین ... چشمامو بستم و جیغ زدم: - نه ... بس کنین! رامین خوب می دونست اگه تا چند لحظه دیگه بمونه خونش گردن خودشه ... پس تقریبا در رفت ... اشکم سرازیر شد ... دومین بار بود که داشتم جلوی آراد گریه می کردم ... بار اول سر جریان اون گنجیشک کوچولو و حالا از ترس رامین ... یا شاید درگیر شدن رامین و آراد ... نمی خواستم بلایی سر آراد بیاد ... آراد چمد لحظه سر جاش نفس نفس زد تا اینکه یه کم حالش بهتر شد ... یه قدم اومد نزدیک ... زل زد به چشمای اشک آلودم ... لبشو گزید و خواست چیزی بگه که پشیمون شد ... به جاش دست کرد از توی جیبش دستمالی در آورد و گرفت به سمتم ... دستمال رو گرفتم ... زل زد توی چشمام و چند بار دهنش رو باز و بسته کرد ... آخر سر کوتاه و بریده گفت: - گریه نکن ... همین کلمه اش بیشتر اشکم رو در آورد ... آراد با عصبانیت راه افتاد سمت در ولی وسط راه پشیمون شد و برگشت ... با تحکم گفت: - گوشیتو بده ... با تعجب گفتم: - هان؟! - گوشیتو بده یه دقیقه ... نترس نمی خوام بشکنمش! کار دارم ... دست کردم توی کیفم و گوشیم رو که تازه هم از تعمیر گرفته بودمش در آوردم و گرفتم طرفش .. تند تند چیزایی توش وارد کرد و گفت: - شماره ام رو روی گوشیت سیو کردم ... اگه یه بار دیگه ... فقط یه بار دیگه خواست اذیتت کنه فقط کافیه یه زنگ به من بزنی ... بعد از این حرف گوشیو گرفت طرفم و وقتی گرفتمش با سرعت رفت از آبخوری بیرون ... سریع گوشی رو چک کردم ... شماره اش رو سیو کرده بود و حتی به خودش هم زنگ زده بود ... به اسم آراد! شاید ... این حسرتی بود که به دلش مونده بود ... که من یه بار به اسم صداش بزنم ... نا خودآگاه لبخند نشست روی لبم ... همه چیز از یادم رفت ...
بدون توجه به تعجب های مامی و پاپا ساکم رو بستم ... نمی خواستن جلوم رو بگیرن ولی براشون عجیب بود که چرا دارم می رم جایی که هیچی در موردش نمی دونم ... بهشون گفتم دارم می رم سفر سیاحتی نه زیارتی و اونا هم با وجود چشم های متعجبشون رضایت دادن ... ساک رو برداشتم و بعد از بوسیدن مامی و پاپا و تماس تلفنی با وارنا از خونه خارج شدم ... آژانس جلوی در منتظرم بود ... باید تا جلوی در دانشگاه می رفتم اتوبوس ها اونجا مستقر می شدن ... از تاکسی که پیاده شدم با چشم دنبال آراگل گشتم ... جمعیت زیادی جلوی در توی هم وول می زدن ... پسرا یه طرف بودن و دخترا یه طرف دیگه ... خدا رو شکر کردم که رامین به سرش نزده پاشه بیاد مشهد ... وگرنه نمی دونستم چطور باید باهاش برخورد کنم ... داشتم با چشم همه رو از نظر می گذروندم که صداش از پشت سرم بلند شد:
- به به ... بالاخره تشریف آوردین؟
برگشتم و گفتم:
- سلام ... طول کشید تا خداحافظی کنم و بیام ...
- ای بابا! می ترسیدم اتوبوسا راه بیفتن و تو جا بمونی ...
توجهم به دختر کنار دستش جلب شد ... دختره هم بهم لبخند زد و دستشو آورد جلو ... یه دختر چادری عین خود آراگل ... اما به سفت و سختی آراگل حجابش رو رعایت نکرده و بود چند تار مو از زیر مقنعه اش سرک کشیده بود ... چادرش هم چادر ملی بود .... شبیه مانتوی شال دار ... دستشو که فشردم آراگل گفت:
- معرفی می کنم ... نیلا دوستم ...
بعد به من اشاره کرد و گفت:
- نیلا جون این هم همون ویولت دوست منه ...
نیلا خندید و گفت:
- تعریفتو زیاد شنیدم ویولت جون ...
- راستشو بگو ... تعریف یا اینکه نشستین بد منو گفتین؟
- بدتو؟ اونم هیشکی نه و آراگل! عمرا جلوی این بشه غیبت کسیو کرد ...
- اوه اوه! آره یادم نبود ... منم جرئت نداره جلوی این حرف بزنم ...
آراگل چپ چپ به جفتمون نگاه کرد و ما غش غش خندیدم ... نگاه پسرا چرخید سمت ما و آراگل تشر زد:
- بچه ها! آبرومون رفت ! یه کم یواش تر ...
نیلا با خنده گفت:
- هان چیه؟ می ترسی سامیار پشیمون بشه؟ نترس بابا ... اون بیچاره از همون اول کارشناسی چشمش تو رو گرفته بود ... من هی بهت می گفتم هی تو باورت نمی شد .... دیدی که برای ارشد هم یه شهر دیگه قبول شد نفهمید چه جوری انتقالی بگیره برگرده همینجا ... واه اوه! حالا ویولت ... جالبی کار اینجاست که ارشد اصلا مهمانی و انتقالی نداره .. اینکه این سامیار خان چه جوری انتقالی گرفته سوالیه که من هنوز نتونستم جوابشو پیدا کنم ...
پس بگو چرا ترم قبل از این آقا خبری نبود! اصلا تهران نبوده ... خندیدم و گفتم:
- از چشمای اینم که داره جرقه عشق می پره بیرون ... دیگه معلومه چی می شه ...
آراگل در حالی که خنده اش گرفته بود گفت:
- وای بس کنین ... خلم کردین! بیاین بریم درای اتوبوسا باز شد ... بریم ببینیم اسممون رو روی در کدوم اتوبوس چسبوندن ...
راه افتادیم سمت اتوبوسا ... سه تا اتوبوس مال خانوما بود و یکی هم برای آقایون ... نیلا غر غر کرد:
- یعنی چی عین استخر زنونه مردونه راه انداختن؟ حالا چی می شد قاطی می شدیم؟ اینجوری که حوصله مون سر می ره ... وای فک کن! اگه قاطی می شدیم هم این بنده خدا یه دلی از عذا در می آورد و تا مشهد مخ سامیار رو می ذاشت تو فرقون هم خودمون یه صفایی می کردیم ...
از حرفای نیلا غش غش خندیدم و گفتم:
- آی گفتی! فک کن ...
آراگل بالاخره اتوبوسمون رو پیدا کرد و گفت:
- ایناهاش ... خانومای بی حیا بیاین برین بالا حیثیت برامون نذاشتین ...
نیلا اول رفت بالا و منم داشتم دنبالش می رفتم بالا که کسی آراگل رو صدا زد و منم بی اختیار برگشتم ... آراد بود ...
- آراگل اتوبوستون همینه؟
آراگل رفت طرفش ... خواستم بهش سلام کنم ... بعد از اون جریان احترامی که نسبت بهش پیدا کرده بودم انکار نکردنی بود ... هر چی منتظر شدم نگام کنه تا سرمو براش تکون بدم حتی کوچک ترین نگاهی هم به سمتم ننداخت ... لجم گرفت و در حالی که پله ها رو لگد می کردم رفتم بالا ... نیلا وسط اتوبوس درست جلوی یخچال جا گرفته بود ... برای خودش و آراگل ... یه دونه صندلی تکی هم از ردیف کناری برای من که ردیفی کنار هم باشیم ... نشستم و در جواب سوالش که پرسید آراگل کجا مونده؟ گفتم:
- داداشش کارش داشت ...
پوزخندی زد و گفت:
- می گم برای چی همه دخترا کله هاشون رو چسبوندن به شیشه ... خیلی ها هم نمی یان بالا ها! نگو پای آراد وسطه!
نمی دونم چرا لجم گرفت ... نیلا هم داشت حرص می خورد ... آراد بیچاره حق داشت کوچک ترین توجهی به من نکنه ... جلوی این همه چشم که داشتن نگاش می کردن فقط کافی بود یه نگاه به من بکنه و منم بهش سلام بکنم ... دیگه خلاص! از فردا بمب می ترکید توی دانشگاه ... از سیاستش خوشم اومد و ناراحتیم از یادم رفت ... آراگل هم اومد بالا و در حالی که می نشست کنار نیلا گفت:
- با این کاراتون! داداشم دعوایمان کرد ...
نیلا چشماشو گرد کرد و گفت:
- وا! مگه چی کار کردیم؟
- به شماها که چیزی نگفت ... به من گفت خواستین بخندین ریز بخندین ...
خنده ام گرفت ... این آرادم خوب موعظه گری می شد اگه ولش می کردنا ... غیرتش تو حلقم! نیلا هم پشت چشمی نازک کرد و مشغول باد زدن خودش شد ... از قیافه اش خنده ام گرفت ... خوب تخسی بود اینم برای خودش ... منم کم کم داشت یخم آب می شد و می دونستم اینجوری پیش بریم اتوبوس رو می ذاریم روی سرمون ... قیافه اش هم عین اداهاش با مزه بود ... صورت گرد و تپل ... چشمای گرد و نه چندان درشت سیاه رنگ که برق عجیبی داشتن ... دماغ پهن ولی سربالا ... لبهای غنچه و کوچولو ... قشنگ ترین چیزی که داشت چال هاش بود که تا می خندید لپاش سوراخ می شد و هوس می کردم انگشت بکنم تو لپش ... بالاخره راننده سوار شد و با سلام و صلوات راه افتاد ... یه کتاب در آوردم که مطالعه بکنم چون گویا می خواستن دعا بخونن و منم که سر در نمی یاوردم ... هندزفیری گذاشتم توی گوشم و مشغول آهنگ گوش دادن و کتاب خوندن شدم...
نمی دونم چقدر از مسیر رفته بود که خوابم برد و چشمام بسته شد ... اصلا نفهمیدم بچه ها چی کار کردن و چی گفتن به هم ... از تکون دستی چشم باز کردم ... آراگل داشت خبیث نگام می کرد ... هندزفیری رو از توی گوشم کشیدم بیرون با خمیازه پرسیدم:
- رسیدیم؟
- خوشحالیا! یک چهارم مسیر رو هم نرفتیم ...
کتابم رو کوبیدم تو سرم و گفتم:
- وااااای چقدر طولانی ...
- عزیزم کسی که بخواد بره زیارت سختی راهو هم باید تحمل کنه ...
نیلا آراگل رو کشید کنار و در حالی که چادرش رو مرتب می کرد گفت:
- بیا برو ببینم! این بچه مگه امام رضا می شناسه؟ می خوام ببرمش کوه سنگی یه دیزی بزنه تو رگ حال بیاد ... بعدم طرقبه و شاندیزو ... وای پارک ملت رو یادم رفت!
آراگل با خنده گفت:
- تو چادرت رو درست کن نمی خواد برای این بچه برنامه ریزی کنی ...
نیلا کش چادرش رو عقب جلو کرد و همزمان دهنش هم باز شد ... خنده ام گرفت و گفتم:
- چرا اتوبوس وایساده؟ اینجا کجاست؟
- یه مسجد تو راهی برای قضای حاجت ...
بچه های پشت سری خندیدن و آراگل یکی زد پس سر نیلا و گفت:
- در اون دهنتو ببند برو پایین ...
منم از جا بلند شدم و گفتم:
- منم می یام ... روم به دیوار چشمام داره همه جا رو زرد می بینه ...
با خنده هر سه از اتوبوس رفتیم پایین ... آراگل گفت:
- من دستشویی ندارم ... شما برین ...
نیلا چپ چپی نگاش کرد و گفت:
- نداری؟
آراگل خنده اش گرفت و گفت:
- نه والا ...
- باشه اشکال نداره بیا وایسا در دستشویی منو نگه دار کسی نپره تو ...
آراگل دستشو گرفت جلوی دهنش که با صدای بلند نخنده و گفت:
- برو نیلا ...
نیلا گوش آراگل رو کشید و گفت:
- به حاج خانوم می گما ... بچه زشته این کارا!
با تعجب گفتم:
- مگه چی کار کرد؟ چون دستشویی نداره کارش زشته؟
نیلا یه ذره عاقل اندر سفیهانه نگام کرد و بعد به اتوبوس پسرا که تازه توقف کرده بود اشاره کرد و گفت:
- شما خوابیده بودی نفهمیدی اما این خانوم دو ساعته داره به نامزد جونش اس ام اس می ده ... حتی یه بار شارژشون تموم شد آقا براشون شارژ فرستادن ... بعدم قرار گذاشتن پشت مضطراح همو ببینن ...
خنده ام گرفت و گفتم:
- آراگل ... آب نمی دیدیا ...
آراگل چپ چپی به جفتمون نگاه کرد و گفت:
- نوبت شماها هم می شه ... می بینمتون ...
بعدم پشتش رو کرد به ما و رفت ... هر دو می دونستیم که ناراحت نشده .. با هرهر و کرکر خنده رفتیم توی دستشویی ... نیلا وضو هم گرفت و گفت:
- یه ساعت دیگه که برای نماز و شام وایمیسه من حال ندارم دوباره وضو بگیرم ... تو نمی گیری؟
با تعجب گفتم:
- هان؟
زد روی پیشونیش و گفت:
- ببخشید حواسم نبود ...
خندیدم و گفتم:
- مهم نیست ...
دوتایی که رفتیم بیرون آراد رو جلوی در دستشویی مردونه دیدم ... تی شرت قهوه ای رنگی تنش بود با یه جین یخی رنگ ... تیپش با کفش های اسپرتش تکمیل شده بود ... هیمل ورزیده اش توی لباسش کاملا مشخص بود ... به خاطر اینکه جودو کار کرده بود یه کم زیادی ورزیده و گنده منده شده بود ... یه لحظه حس کردم دوست دارم وایسم فقط نگاش کنم ... به خصوص که یکی از دستاشو کرده بود توی جیبش و کاملا بی توجه به اطرافاینش سرشو کرده بود توی گوشیش و داشت یه کاری می کرد ... شیطون رفت توی جلدم ... گوشیمو برداشتم و تند تند براش اس ام اس دادم:
- منتظر کسی هستی؟ فکر نکنم حالا حالا ها بیاد ...
من منظورم به سامیار بود ... همین که اس ام اس دلیور شد سر آراد بالا اومد و با کنجکاوی اطرافشو نگاه کرد ... سریع پیدام کرد ... لبخند کجی نشست کنج لبش ... سرشو برد توی گوشیش ... منتظر جوابش شدم و خیلی زود جوابش اومد:
- اونی که من منتظرشم باید دلش بسوزه تا بیاد ...
واقعا سامیار باید دلش به حال آراد می سوخت تا دست از سر آراگل بر می داشت و می یومد ... سامیار و آراد از بعد از جریان خواستگاری دوستای صمیمی شده بودن و مدام با هم بودن ... یه جورایی آراد می خواست بشناستش ... خیلی برای خواهرش نگران بود ... شونه ای بالا انداختم و بدون اینکه جوابشو بدم رفتم از پله های اتوبوس بالا ...
ادامه دارد...
- ببخشید خانوم ... من با آقای سرکیسیان قرار داشتم ... ممکنه هماهنگ کنین؟
با تعجب سرم رو گرفتم بالا و چشمام توی یه جفت چشم سبز زمردی میخکوب شد ... اونم با تعجب به من نگاه کرد و گفت:
- تو ؟!!!
سریع به خودم اومدم و گفتم:
- پ ن پ ...
با پوزخند اومد وسط حرفم و گفت:
- تو اینجا چی کار داری؟
ابروهامو کشیدم توی هم و گفتم:
- درست صحبت کنین آقای محترم ... تو یعنی چه؟ باید بگین شما ... در ضمن ... اسمی از شما توی دفتر یادداشت نشده که من بتونم بفرستمون داخل ...
هیچ جوره توی کتم نمی رفت که آراد با آرسن قرار داشته باشه ... اصلا مگه همچین چیزی ممکنه؟!! آرادو چه به آرسن! برای همین ادامه دادم:
- ایشون خودشون یه قرار مهم دارن ...
آراد با اخم گفت:
- خانوم آوانسیان قرار مهم رو با بنده دارن ... البته اگه لطف کنین بهشون خبر بدین!
همچین دندوناشو روی هم فشار می داد که انگار خرخره منو داشت می جوید ... با خونسردی برگه ای از روی میز برداشتم و مشغول باد زدن خودم شدم و گفتم:
- ببینین آقای کیاراد ... همونطور که گفتم ...
یه دفعه در اتاق آرسن باز شد و خودش اومد بیرون ... با دیدن آراد گل از گلش شکفت و گفت:
- به! آقای کیاراد گل! بفرمایید خواهش می کنم ... زودتر از این منتظرتون بودم ...
آراد پوزخندی به من زد و رفت توی اتاق ... وای که اگه دست خودم بودم دستگاه پانچ روی میزم رو از پشت ول می کردم فرق سرش ... پسره بوق! آرسن وقتی از رفتن آراد به داخل مطمئن شد پرید سمت من و گفت:
- نوکرتم ویولت ... دو تا قهوه برامون می یاری؟ آقای حسینی امروز نیومده ...
چپ چپ نگاش کردم و گفتم:
- چشم ننه ام روشن! این یارو همینجوری نزده برای من می رقصه همین مونده حکم آبدارچی پیدا کنم ...
با حیرت گفت:
- مگه می شناسیش؟
پشت چشمی نازک کردم و گفتم:
- آره ... نکبتو!
آرسن که حسابی عجله داشت گفت:
- باشه حالا بعدا حرف می زنیم ... فقط خواهش می کنم قهوه رو بیار ... جبران می کنم به مسیح ...
بعدم منتظر جوابی از من نشد و رفت ... ناچارا از جا بلند شدم ... داشتم زیر لب غر می زدم:
- همینم مونده بود بشم آبدارچی ... اونم برای کی؟ وای من بمیرم جلوی این یارو خم نمی شم ...
رفتم توی آشپزخونه ...
- آقای حسینی خدا بگم چی کارت کنه ... خوب پاشو بیا دیگه ... پنج روز خوردی خوابیدی هنوز نمی تونی دل از زنت بکنی؟ بابا خوبه هشتاد سالته! مرد قباحت داره ...
عین پیرزنا غر می زدم ... قهوه جوش رو روی گاز گذاشتم و مشغول دم کردن قهوه شدم ... رفتم سراغ لیوان ها ... چشمام یهو گرد شد و همچین برق زد که انگار توش ستاره کار گذاشتن!
- آی آقای حسینی نوکرتممممم! انشالله صد سال دیگه هم عمر کنی و عزرائیل رو شرمنده خودت کنی ...
آقای حسینی مسن ترین کارمند شرکت بود و سمتش هم همون آبدارچی بود ... هفتاد و خورده ای سن داشت و همه می دونستیم که دندوناش مصنوعیه ... حالا از شانس من نمی دونم چه جوری بود که دندوناشو جا گذاشته بود اینجا ... توی یه لیوان آب! چه جوری پنج روز عید رو بی دندون سر کرده بود؟ بیچاره می خواست بیاد برداره هم نمی تونست کسی تو شرکت نبود و برای مسائل امنیتی هم کسی جز آرسن کلید شرکت رو نداشت ... بیچاره نتونسته یه تخمه بشکنه لابد! اصلا به من چه؟ مهم این بود که من الان ذوق مرگ شده بودم! یعنی رامین می مرد اینقدر خوشحال نمی شدم ... خنده ام گرفت از طرز تفکر خبیثانه خودم ... فنجون نبود و باید می ریختم داخل لیوان ... لیوان آرسن که مشخص بود ... چند تا لیوان هم داشتیم که مخصوص مهمونا بود ... سریع لیوان آرسن رو پر کردم و بعد از اون دندون آقای حسینی رو انداختم ته لیوان آراد ... این بهترین روش برای گرفتن حالش بود ... قهوه رو هم ریختم روش و با نیش گشاد شده گفتم:
- شرمنده آقای حسینی ... خودم برات می شورمش ...
از فکرش هم حالم بد شد و ادای عق زدن در آوردم ... لیوان ها رو گذاشتم داخل سینی و با لبخند خبیثانه وارد اتاق آرسن شدم ... آرسن حرفش رو قطع کرد و به من نگاه کرد ... بهش لبخند زدم و سینی رو بردم گرفتم جلوش ... سعی می کردم به آراد نگاه نکنم وگرنه ممکن بود زرت بزنم زیر خنده و همه چی خراب بشه ... آرسن لیوانش رو برداشت و تشکر کرد ... چرخیدم و سینی رو گرفتم جلوی آراد ... حالا حاضر بودم تا زانو جلوش خم بشم ... بیچاره خبر نداشت قراره چه بلایی سرش نازل بشه ... لیوان رو برداشت و با پوزخند گفت:
- گویا شما توی شرکت آقای سرکیسیان آچار فرانسه هستین ... منشی ... تلفنچی ... آبدارچی ....
در جا صورتم قرمز شد ... کم مونده بود لیوان قهوه اش رو بردارم و قهوه رو با دندونای آقای حسینی بپاشم توی صورتش ... آرسن که اخلاق من رو خوب می دونست و می دونست الان هر بلایی ممکنه سر آراد بیارم و قراردادشون فسخ بشه سریع گفت:
- نه آقای کیاراد ... خانوم آوانسیان اینجا همه کاره هستن ... اصلا اگه نباشن شرکت از هم می پاشه ... الان هم واقعا لطف کردن که زحمت پذیرایی رو به عهده گرفتن ...
با محبت و قدردانی به آرسن نگاه کردم و آرسن یواشکی بهم چشمک زد که از چشمای تیزبین آراد دور نموند و چنان اخماش در هم شد که ترسیدم و پریدم از اتاق بیرون ...
هر آن منتظر بودم صدای دادش در بیاد ... ولی خبری نشد ... یک ساعتی اون تو فک زدن ... دیگه مطمئن بودم قهوه رو نخورده و لب و لوچه ام آویزون شده بود ... وقتی در اتاق باز شد همچین از جا پریدم که آرسن تعجب کرد و سریع گفت:
- چی شد ویولت؟
اخمهای آراد بدتر در هم شد ... لیوان قهوه اش دستش بود ... با تعجب به لیوان خیره شدم ... لیوان رو گذاشت لب میز و با همون اخم های درهم گفت:
- بابت قهوه ممنون!
و لیوان رو کمی هل داد ... مونده بود چی کار کنم؟ خورده بود؟ نخورده بود؟ چشمم افتاد به گوشیم ... درست لب میز بود ... لیوان رو که هل داد گوشیم کشیده شد به سمت لبه میز اومدم بپرم بگیرمش که آراد با لبخند لیوان رو یه ذره دیگه هل داد و گوشیم پخش زمین شد ... آه از نهادم بر اومد ... گوشیم تمام لمسی بود و هیچ ضربه ای نباید می خورد ... سریع پریدم سمت گوشی و داد زدم:
- وای!
در گوشیم باز شده بود و باتریش افتاده بود بیرون سریع باتری رو گذاشتم سر جاش و روشنش کردم ... اما روشن نمی شد ... صفحه اش سیاه بود ... کم مونده بود گریه ام بگیره ... گوشی من قبلا یه بار افتاده بود روی زمین و الان خیلی حساس شده بود ... با کوچک ترین ضربه ای همه چیزش به هم می ریخت و مجبور بودم ببرمش تعمیر ... از جا بلند شدم و پریدم سمت آراد ... آرسن پرید جلوم و گفت:
- ویولت ... خواهش می کنم! طوری نشده که ....
آراد پوزخندی زد و چپ چپی به آرسن نگاه کرد و گفت:
- شاید خسارتشون رو می خوان ... همینطوره خانوم آوانسیان؟
دندون قروچه ای کردم و دوباره خواستم بپرم به طرفش ... اگه آرسن جلوم نبود دقیقا عین اون روز جلوی دانشگاه با چند تا فن حالشو می گرفتم ... اینبار بهش اجازه دفاع هم نمی دادم ... اما حیف که آرسن محکم منو نگه داشته بود ... داد آراد بلند شد:
- ولش کنین آقای سرکیسیان ... مثلا چی کار می تونه بکنه؟
معلوم نبود خشونتش به خاطر منه ... یا به خاطر آرسن که تقریبا منو بغل کرده بود ... همچین با خشم جمله شو گفت که دستای آرسن رها شد ... ولی در ازاش گفت:
- اگه خودتو کنترل کنی قول می دم یه بهترشو برات بخرم ...
آهان اینجوری بهتر شد .... باید بهش حالی می کردم برام پشیزی ارزش نداره ... با ناز چرخیدم سمت آرسن و گفتم:
- راست می گی آرسن؟ قول؟!!
- قول! وروجک ...
آراد همچین نگام کرد که تعجب کردم ... یه جورایی با ... با نفرت! بعدم سری به نشونه تاسف تکون داد و بدون اینکه حرفی بزنه از در شرکت رفت بیرون ... آرسن با تعجب گفت:
- یعنی اینقدر ناراحت شد؟ حتی خداحافظی هم نکرد ...
- داخل آدم ...
- ویولت کارت اصلا صحیح نبود ... می دونی اگه پشیمون می شد چی می شد؟ کلی از سرمایه اش قراره بیاد توی دست ما ....
دستشو گرفتم و کشیدم سمت کاناپه های وسط سالن و گفتم:
- بیا بشین کارت دارم ... باید یه چیزایی رو بدونی تا بفهمی من مرض ندارم!
نشست و منتظر زل زد بهم ... شمرده شمرده جریانات خودم و آراد رو براش تعریف کردم ... فکر می کردم مثل وارنا می خنده ... ولی عصبی شد و گفت:
- بیخود! مگه پسر خاله ته که باهاش کل می ندازی؟ تو دختری ویولت ... بفهم! باید خانوم باشی ... این کارا از تو بعیده ...
خونسردانه پا روی پا انداختم و گفتم:
- این حرفا هم از تو بعیده ... تو که دیگه منو می شناسی ...
- تو جدی جدی دندون مصنوعی انداختی توی لیوان قهوه اش؟
- اوهوم ...
- وای خدای من! دیدم یهو وسط قهوه خوردن به سرفه افتاد و نزدیک بود همه قهوه ها رو بالا بیاره ... بعدم همچین لیوان رو کوبید روی میز که گفتم شکست!
خندیدم و گفتم:
- حقشه!
- چیو حقشه! بنده خدا .... دلم براش می سوزه ... ویولت رفتارت رو اصلاح کن ...
- بیخال آرسن می دونی که از این حرفا خوشم نمی یاد ... الان می خواستم یه سری سوالای دیگه زات بپرسم ...
آرسن منتظر ولی با جدیت نگام کرد ... گفتم:
- این یارو جدی جدی یک سوم محصولات رو پیش خرید کرد؟
- بله ...
- چرا؟!
- گفت واسه بورسیه دانشگاه می خواد درس بخونه و نمی رسه دیگه به کارای خرید برای بافنده هاش برسه ... قراردادی که تنظیم شد طوریه که ما خودمون هر ماه یک مقدار از محصول رو برای بافنده ها ارسال می کنیم ...
چشمامو ریز کردم و گفتم:
- هان؟!!!! بورسیه؟ کدوم بورسیه؟
- از من می پرسی؟! مگه هم کلاسیت نیست ... خوب لابد دانشگاتون همچین قراری گذاشته دیگه ....
- بابا این بهت دروغ گفته ... بورسیه کجا بوده ؟
- راست و دروغش رو دیگه نمی دونم ... اونم تا همین حد برای من گفته ... مهم اینه که همه محصول رو خرید ...
از جا بلند شدم و گفتم:
- من باید برم سر و گوش آب بدم ببینم چه خبره! اگه همچین چیزی باشه که ... وای!
- چیه؟ دهنت آب افتاد که توام بری؟
- نه نه فقط می خوام ببینم این چه ریگی تو کفششه ...
- بیخیال ویولت ... ببین می تونی مشتری منو بپرونی یا نه ...
رفتم سمت کیفم و گفتم:
- مشتریت مفت چنگت ... منم دارم می رم ... کاری نداری؟
- انگار قرار بود با هم بریم سر خاک شیوا!
- وای ببخشید آرسن! خوب می مونم ... اصلا حواسم نبود ...
- نه نه برو ... تو دیگه آروم و قرار نداری ... برو به کارت برس ... یه ذره هم به رفتارات فکر کن ... راستی گوشی هم هر وقت خواستی بگو تا با هم بریم ...
- نه لازم نیست ... می برمش تعمیر ... درست می شه ...
- من تعارف نکردما!
- منم نکردم ... دستت هم درد نکنه .... کاری نداری؟
- نه برو ... در پناه مسیح ...
- فدای تو ... بای ....
از شرکت دویدم بیرون .... گوشیم که ترکیده بود و نمی تونستم به کسی زنگ بزنم سر و گوش آب بدم ... باید می رفتم خونه آراگل اینا ... باید از خود آراگل می پرسیدم ... صد در صد اون از ماجرا خبر داشت ...
باز هم دست از دلم برداشتم و تاکسی گرفتم ... جلوی در خونه آراگل اینا که پیاده شدم فقط دعا کردم خونه باشن و مهمونی نرفته باشن ... علاوه بر اون مهمون هم نداشته باشن ... دل رو زدم به دریا و زنگ رو فشردم ... بعد از چند لحظه که برای من انگار خیلی طول کشید خود آراگل آیفون رو جواب داد: - کیه؟ - منم آراگل ... باز کن ... چند لحظه مکث کرد و گفت: - ویولت تویی؟ - آره ... باز کن دیگه ... در با تیکی باز شد و من دویدم تو ... همه طول حیاط رو دویدم ... آراگل جلوی در اومد و من از دیدن ظاهر برازنده اش تعجب کردم ... البته همیشه برازنده بود ولی الان انگار خبری بود ... کت بلند مشکی رنگ با شلوار گشاد طلایی تیره ... یه شال مشکل و طلایی هم به شکل خیلی قشنگی دور سرش پیچیده بود ... یه لحظه یادم رفت برای چی رفتم اونجا ... دهنم باز موند و با حیرت گفتم: - چه جیگر شدی طلا! چه خبره؟! لبخندی زد و گفت: - سلام ... خیلی خوش اومدی ... چه بی خبر! - سلام ببخشید انگار جایی می خواین برین ... هان؟ شایدم مهمون دارین ... من می رم یه روز دیگه ... دستمو کشید و گفت: - بیا تو ببینم ... مهمونای ما نیم ساعت دیگه می یان ... ناچاراً همراهش به داخل رفتم ... مامانش هم در حالی که کت و دامن خوش نقش و نگاری پوشیده و روسری هم رنگی هم سرش بود جلو اومد و گفت: - سلام دخترم ... نا خود آگاه رفتم جلو و بوسیدمش و گفتم: - سلام ... سال نوتون مبارک ... - ممنون دخترم ... سال نوی توام مبارک ... با ابهام به آراگل نگاه کردم و اون ابرویی بالا انداخت ... پس مامانش نمی دونست من مسیحیم! شاید آراگل دوست نداشته مامانش بفهمه ... شاید هم وقت نشده بود بگه ... نکنه مامان آراگل هم مسیحی ها رو نجس می دونه و آراگل خجالت کشیده بهش بگه دوستش مسیحیه؟ آراگل که دید من یه جوری شدم سریع گفت: - مامان جان ما می ریم تو اتاق من ... خواهشاً یه زنگ به آراد بزنین ببینین پس کجا مونده! گفت کارش یه ساعت طول می کشه ... مهمونا بیان نباشه خیلی زشت می شه ... مامانش با لبخند رفت طرف تلفن و گفت: - نگران نباش دختر! هر جا باشه می یاد ... من پسرم رو خوب می شناسم ... - و حتما می دونین چقدر خونسرده! - آراگل جان ... حرص بیخود نخور ... از دوستت پذیرایی کن ... آراگل منو کشید سمت اتاقش و گفت: - باشه مامان تو اتاق ازش پذیرایی می کنم ... با شرمندگی به مامانش نگاه کردم و گفتم: - باید ببخشین ... - نه عزیزم ... راحت باشین ... منم برم یه زنگ به این پسر بزنم ... که اگه خودشو نرسونه خواهرش مو روی سرش نمی ذاره ... لبخند زدم و مامانش رفت ... همراه آراگل رفتیم توی اتاق و آراگل دوباره رفت بیرون که وسایل پذیرایی از منو بیاره ... هر چی هم گفتم نمی خوام به گوشش نرفت ... وقتی رفت بیرون تازه متوجه شدم دکوراسیون اتاقش هم عوض شده بود ... تختشو چسبونده بود به دیوار و نزدیک میز کامپوترش دو تا صندلی رسمی گذاشته بود ... غلط نکنم اینجا یه خبری هست ... با اومدنش توی اتاق حواسم پرت شد و منتظر شدم تا میوه و آجیل و شیرینی و گز اصفهان و سوهان قم و خلاصه هر چی گیر دستش اومد رو چید روی میز جلوی من و گفت: - بفرمایید خانوم خانوما ... الان احساس بزرگی بهم دست داده! تو اومدی دیدن من ... خنده ام گرفت ... من تو چه فکری بودم و اون توی چه فکری! نشست کنارم و ادامه داد: - چه بی خبر اومدی ؟ حداقل یه زنگ می زدی که من اینجوری شوکه نشم ... صدای ماشین اومد و حرفش رو قطع کرد ... پرید پشت پنجره و گفت: - آراد اومد ... می خواستم بزنم تو سرش بگم دو دقیقه بگیر بتمرگ تا من حرفمو بزنم و پاشم برم ... از نگاهم فهمید عصبی شدم ... خنده اش گرفت نشست و گفت: - ببخشید ... ببخشید ... من یه کم هیجان زده ام ... الان دیگه می شینیم تکون هم نمی خورم ... - ببین آراگل من اومدم یه سوال بپرسم و برم ... اصلا هم نمی خوام تو به خاطر من معذب بشی ... فقط بگو ببینم این قضیه بورسیه چیه؟ آراگل با تعجب نگام کرد و گفت: - چی؟ - بورسیه! نکنه توام نشنیدی؟ - بورسیه ای که دانشگاه اعلام کرده رو می گی؟ - من همچین چیزی نشنیدم مگه دانشگاه چنین چیزی اعلام کرده ؟ آراگل مشغول باد زدن خودش شد و گفت: - آره ... البته هنوز کسی نمی دونه ... آراد یه روز کار داشت توی آموزش، رفته بود اونجا اعلامیه شو دیده بود ... - که چی؟! - مثل اینکه قرار شده بالاترین معدل های لیسانس رو بفرستن کانادا ...
مثل منگ ها نگاش کردم ... خنده اش گرفت و گفت: - توی بچه های ترم شما ... یکی از دخترا بورس می شه و یکی هم از پسرا ... - نه!!!! - چرا عزیزم .... - وای ... وای اینکه ... اینکه خیلی خوبه! - آره ... برای همین هم آراد داره با درس خودکشی می کنه ... آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: - واقعیه؟ نکنه سر کاریه؟ - نه بابا ... آراد که به یه چیز الکی دل خوش نمی کنه ... کلی تحقیق کرده ... گویا قراره بعد از عید بیان دم کلاس هم اعلام کنن ... - باورم نمی شه! - حالا نخوای دوباره چوب لای چرخ آراد بذاری! داداشم خیلی داره زحمت می کشه ها ... اینو گفت و خندید ... گفتم: - چطور می خواد بره؟ می خواد شما رو تنها بذاره؟ مگه مسئول شما نیست؟ - نمی شه که همه اش پای ما بمونه ... این آینده اشه! ما هم پشتشیم ... اما خوب یه برنامه هایی داره که باعث می شه نه سیخ بسوزه نه کباب ... صدای زنگ خونه شون بلند شد ... زد توی صورتش و گفت: - خاک بر سرم ... اومدن! همینجور داشت دور خودش می چرخید ... با تعجب گفتم: - کی؟ چرا اینجوری می کنی؟ سر جاش وایساد و گفت: - ببین ویولت ... اینا که اومدن خواستگارن! پس بگو این چرا مثل مرغ لخت شده بال بال می زنه! با حیرت گفتم: - وای! پس من رفتم ... خداحافظ ... - کجا!!! نمی شه که از جلوی اینا بری ... زشته ... باید توی اتاق بمونی ... - اینجوری که بدتره ... - نه چیزی نمی فهمن ... فقط ... چیزه ... باید بری توی اتاق آراد ... اشاره به صندلی ها کرد و گفت: - می بینی که اینجا رو آماده کردم برای حرف زدنمون ... از جا بلند شدم ... حس یه آدم زیادی رو داشتم ... کاش نیومده بودم! با شرمندگی گفتم: - باشه ... و از اتاق رفتیم بیرون ... من رفتم توی اتاق آراد و آراگل رفت استقبال مهمونا ... نشستم لب تخت آراد ... حالا باید چی کار می کردم؟ یه لحظه کنجکاو شدم ببینم مهمونا کیا هستن؟ از پنجره که نگاه کردم تازه داشتن می یومدن تو ... دو تا خانوم چادری ... و دو تا آقا ... با کت و شلوار .... مشخص بود پدر و پسر و مادر دختر هستن ... قیافه پسره عجیب برام آشنا بود ... اما هر چی فکر می کردم یادم نمی یومد کیه! رفتم دوباره نشستم لب تخت و توی فکر فرو رفتم ... یعنی کی بود؟ اصلا پسره به درک بورسیه رو بگو! یعنی می تونم به دستش بیارم؟ یعنی پاپا می ذاره من برم؟ وارنا هم که ... وای ماریا رو بگو ... ماریا کیه؟ یعنی جدی جدی وارنا عاشق ماریا شده؟ باید از اونم سر در بیارم ... حس کردم سرم داره می ترکه هزار تا فکر با هم ریخته بود توی سرم و داشت خلم می کردم ... با باز شدن در سه متر از جا پریدم ... آراد پرید توی اتاق و در اتاق رو بست ... با چشمایی گشاد شده نگاش کردم و زبونم بند اومده بود ... سریع گفت: - تو اینجا چی کار داری؟ چند بار پلک زدم ... هنوز زبونمو پیدا نکرده بودم ... به سختی گفتم: - با آراگل کار داشتم ... که مهمون اومد ... آراگل گفت ... بیام اینجا ... دستی کشید توی موهاش و گفت: - چرا اینجا؟! چرا تو اتاق خود آراگل نموندی؟! ای بابا! من اینجا هم نباید از دست تو آسایش داشته باشم؟! اصلا تو با آراگل چی کار داشتی؟ فکر می کردم الان رفتی دنبال خرید گوشی ... با آقای سرکیسیان عزیز ... بدنبال این حرف لباش کمی جمع شد ... انگار داشت حرص میخورد ... زبونم رو پیدا کردم و گفتم: - اووووووه! حالا انگار چی شده! نوبرشو آوردی؟ نترس بابا اتاقتو نمی خورم ... انگار کشته مرده اینم که بیام تو اتاق این ... آراگل گفت توی اتاق خودش می خواد با آقای داماد گپ و گفتگو کنه ... اگه زشت هم نبود می رفتم خونه مون ... گوشی هم لازم ندارم ... همونی که زدی داغون کردی رو تعمیر می کنم ... چند بار عصبی طول و عرض اتاق رو طی کرد و گفت: - اون موقع که اینجور به نظر نمی رسید! انگار خیلی هم خوشحال شدی که من گوشیتو شکستم و حالا یه نوشو برات می خرن بعضیا ... فوضول خر! اصلا به تو چه ... معلوم نیست چرا اینقدر داشت می سوخت ... شونه ای بالا انداختم و گفتم: - توی مواردی که به شما مربوط نیست دخالت نکنین ... الان هم فکر کنم باید توی مراسم خواستگاری خواهرتون باشین ... دستی توی موهای کوتاهش کشید می دونست بحث کردن با من بی فایده است ... از اون طرف وقتش رو هم نداشت ... بعد از فوت کردن نفسش گفت: - می شه ... می شه ازت خواهش کنم دست به وسایلم نزنی؟ تو به اندازه کافی بلا سرم آوردی ... با این کاری هم امروز کردی دیگه فکر کنم بی حساب شدیم ... کاری کردی که از قهوه برای همیشه بیزار بشم ... قول بده خرابکاری نکنی تا من بتونم با خیال راحت به این مراسم برسم ... خنده ام گرفت ... پس از من می ترسید ... می ترسید گند بزنم به وسایلش ... حالا قدرت اومد دست من ... خونسردانه رفتم سمت قفسه کتاباش و گفتم: - نه من به چیزی دست نمی زنم ... فقط یه کم مطالعه می کنم ... ایرادی که نداره؟ فکر کنم باید از همین الان بخونم تا بتونم برای بورسیه آماده باشم ... پرید جلوی کتابخونه اش و گفت: - ازت خواهش کردم! من نمی تونم با اینهمه استرس برم اون پایین ... یه گلدون خیلی ظریف مینیاتوری لب قفسه اش بود ... جنس شیشه اش اینقدر نازک بود که آدم حس می کرد با نگاه هم ممکنه بشکنه! برش داشتم و گرفتمش بین دستام ... زل زدم توی چشماش و گفتم: - اعتراف کن از من می ترسی ... پوزخند نشست گوشه لبش ... بازم یه لبخند کج تحویلم داد و گفت: - اولا که اون گلدون رو بذار سر جاش ... یادگاریه ... دوما خوشحالیا! ترس چیه؟ فوقش می زنی کتابامو پاره می کنی و منم مجبورم همه رو دوباره بخرم ... - پس چته؟ برو به مراسمتون برس ... زشته شما اینجا باشی ... انگار دوباره یاد خواستگاری افتاد و گفت: - ببین ... من اومدم ازت خواهش کردم تمومش کنی ... اما اگه خطایی ازت سر بزنه اینبار بلایی سرت می یارم که هیچ جوره جبران نشه ... فهمیدی؟ مثل خودش کج خندیدم و گفتم: - مثلا؟ هیچ بلایی نمی تونی سرم بیاری که جبران نشدنی باشه ... - مثلا ... اینکه قید اون بورسیه رو برای همیشه بزنی ... می دونی که می تونم خانوم آوانسیان ... فقط خیره خیره نگاش کردم ... حرفی نداشتم بزنم ... اینقدر عصبی شده بودم که حد نداشت ... حق با اون بود هر کاری ممکن بود ازش سر بزنه ... از سوزش دستم به خودم اومد ... لعنتی! گلدون توی دستم شسکته بود از بس فشارش داده بودم ... از زور درد اشک نشست توی چشمام ... خورده هاشو ریختم روی میز و نشستم لب تختش و دستمو از مچ گرفتم ... با حیرت گفت: - چی شدی؟!!!! آب دهنمو قورت دادم و گفتم: - نمی خواستم بشکنمش ... نمی دونم چرا اینجوری شد ... دستشو آورد جلو و گفت: - ببینم دستتو؟ فکر کردم می خواد دستمو بگیره ... با بیخیالی گرفتم طرفش ... ولی دستشو کشید عقب و فقط با چشم نگاه کرد ... زیر لب نچ نچی کرد و گفت: - ببین چی کار کردی!!! درد داری؟ - خیلی ... دیگه داشت اشکم در میومد ... ولی حسابی جلوی خودمو گرفته بودم ... بدون حرف از اتاق رفت بیرون ... از دستم داشت خون می چکید ... دستمو گرفتم روی پارکت ها که خون روی فرش اتاقش نچکه ... به یه دقیقه نکشید که آراگل با هراس پرید توی اتاق و دنبالش هم آراد ... از جا بلند شدم و گفتم: - تو کجا اومدی؟ زشته ... تو رو خدا برین بیرون ... من معذب می شم ... به خدا من خوبم قرار نیست که بمیرم ... برین ... آراگل دستمو گرفت و بی توجه به حرفام گفت: - وای چی کار کردی دختر؟ بعد چرخید سمت آراد و با خشونت گفت: - تو هر بار باید بلایی سر این دختر بیاری؟ چی کارش کردی؟ آراد که اخم هاش حسابی در هم بود و چشم از دست من بر نمی داشت خواست جواب بده که خودم گفتم: - تقصیر خودم شد ... آقا آراد کاری نکردن ... نگاه شرمنده آراد اومد بالا و زل زد توی چشمام ... چشماش داشتن فریاد می زدن ... یه چیزی رو که من سر در نمی آوردم ازش ... آراگل وقت حرف زدن به هیچ کدوممون رو نداد ... جعبه کمک های اولیه رو از دست آراد گرفت و مشغول پانسمان کردن دستم شد ... خدا رو شکر بریدگی ها سطحی بود ... وقتی می خواست باند رو ببنده ازش گرفتم و گفتم: - بده خودم می بندم ... برین شماها ... کشتین منو من دارم از خجالت آب می شم ... برین بیرون خودم درستش می کنم ... آراگل گفت: - آخه ... - آخه بی آخه می گم برین دیگه ... دیگه حرفی نزد و دست آراد رو گرفت و گفت: - بریم آراد ... آراد یه کم نگام کرد و آخر طاقت نیاورد ... دستشو از دست آراگل کشید بیرون ... اومد طرفم و گفت: - درد نداری دیگه؟! - یه کمه ... زیاد نیست ... اگه شما برین و من استرس شما رو نداشته باشم بهتر هم می شم ... پوست لبش رو جوید و گفت: - اینا که رفتن ... می ریم دکتر ... نا خودآگاه لبخند زدم ... ولی اخم آراد غلیظ تر شد و با آراگل رفتن از اتاق بیرون ... دستم رو به سختی پانسمان کردم و چون خیلی بیحال شده بودم دراز کشیدم روی تخت آراد ... نیم ساعتی که گذشت چند ضربه خورد به در ... نشستم و گفتم: - بفرمایید ... آراد اومد تو ... یه لیوان آب و بسته ای قرص دستش بود ... پرسید: - بهتری؟ - خوبم ... ممنون ... دیگه فکر نکنم نیازی به دکتر رفتن هم باشه خونش بند اومده ... قرص رو گرفت طرفم و گفت: - مسکنه ... حالتو بهتر می کنه ... دکتر هم واسه احتیاط می ریم ... - ولی من می گم لازم نیست ... چپ چپ نگام کرد و گفت: - بازم لجبازی؟ قرص رو گرفتم و بدون حرف خوردم ... دستم هنوز درد می کرد و بهش نیاز داشتم ... لیوان رو دوباره به دستش دادم و گفتم: - می دونم لازم نیست ... آهی کشید و دیگه چیزی نگفت ... گفتم: - پایین چی شد؟ دارم می میرم از فوضولی ... - هیچی رفتن توی اتاق آراگل با هم حرف بزنن ... غم نگاهشو حس کردم و گفتم: - ناراحت می شی اگه آراگل ازدواج کنه؟ انگار دوست داشت حرف بزنه .... نشست روی صندلی میز کامپیوترش و گفت: - باید بره ... می دونم ... اما برام سخته ... خیلی بهش عادت کردم ... - حالا خوبه که می دونی باید بره ... لبخند تلخی زد و گفت: - تو این پسره رو می شناسی؟ ... چی می گم! تو که اصلا ندیدی کیه ... نیشم باز شد و گفتم: - چرا دیدمش ... از پنجره ... خنده اش گرفت و همینطور که نگام می کرد سرشو چند بار تکون داد و گفت: - تو دست شیطونم از پشت بستی ... حالا می شناختیش یا نه؟ - آشنا بود ... خیلی هم آشنا بود اما یادم نیومد ... - هم کلاسیشه ... هم کلاسی! ذهنم جرقه زد ... همون پسره که اون روز وسط راهرو داشت با آراگل حرف می زد ... سریع از جا پریدم و گفتم: - هااااااااان! سریع دستشو گرفت جلوی بینیشو گفت: - هیییسسس! آبرومونو بردی ... چه خبرته؟ صدامو آوردم پایین و گفتم: - آره منم می شناسمش ... یعنی فقط یه بار دیدمش ... پوزخندی زد و گفت: - زحمت می کشی ... حداقل خودم چند بار دیدمش اما شناختی ازش نداشتم ... گفتم شاید تو که دست همه کنجکاوا رو از پشت بستی اینو بشناسی ... اخم کردم و گفتم: - فوضول خودتی ... خنده اش گرفت و بی حرف فقط خندید ... خودمم خنده ام گرفت ... بیچاره حق داشت به من بگه فضول! خوب بودم دیگه ... گفت: - یه حسی بهم می گه اینبار آراگل رفتنیه ... - راست می گی؟ آخه می گن دو قولوها حسای همو خوب درک می کنن ... آهی کشید و گفت: - آره ... آخه آراگل خودش همیشه تمایلی به اومدن خواستگارا نداشت ... به زور مامان اجازه می داد ... اما اینبار ... خودش بحثشو پیش کشید و گفت هم کلاسیش می خواد بیاد ... علاوه بر این ... آراگل جلسه اول برای همه خواستگارا یه چادر رنگی می انداخت روی سرش جلسه دوم چادر رو بر می داشت ... اینبار از همین جلسه اول بدون چادر اومد ... با دلایلی که آورد منم ممطئمن شدم که یه جا یه خبری هست ... اخم کردم و با ناراحتی گفتم: - پس دوستم از دست رفت ... بدون حرف از جا بلند شد و رفت نزدیک پنجره اتاقش ... تصمیم گرفتم حرفو عوض کنم تا از اون حال و هوا خارج بشه ... اولین باری بود که داشتیم مثل آدم با هم حرف می زدیم ... گفتم: - این قضیه بورسیه قطعیه؟ چرخید و با لبخند گفت: - می شه بپرسم از کجا این ماجرا رو شنیدی؟ بار اول که گفتی فکرکردم می خوای یه دستی بزنی ... صادقانه گفتم: - آراگل بهم گفت ... سرشو تکون داد و گفت: - آره ... قطعیه ... من خودم تحقیق کردم ... - واااای! حالا کجا هست ... - اینجور که به من گفتن یکی از دانشگاه های هالیفاکس ... Nova scotia college of art and design ... یا NSCAD با چشمایی گشاد شده گفتم: - هان؟!! باز خنده اش گرفت و گفت: - هالیفاکس مرکز استان نووا اسکوشیا است. این شهر حول لنگرگاه هالیفاکس، یکی از بزرگ ترین لنگرگاه های طبیعیه جهانه ... - بابا یه جوری بگو منم بفهمم ... دستی توی موهاش کشید و گفت: - هستی اینجا؟ - یعنی چی؟ - یعنی اینکه من برم بیرون ... زشته دو ساعته چپیدم توی اتاق بعدش می یام برات توضیح می دم .... - وای! آره برو زشت شد ... منم که اصلا حواسم نیست ... آره من هستم تا ازت اطلاعات بگیرم ... آراد سری تکون داد و رفت از اتاق بیرون ... زیر لب تکرار کردم: - هالیفاکس ... کانادا ... رفته بودم توی رویا ... برم یه کشور دیگه ... وای! چه دنیایی بشه برام ... آخ یا مریم مقدس من به شخصه نوکرتم ... این بورسیه مال من بشه! باید همه ترم ها نمره الف می شدم ... باید همه تلاشم رو می کردم ... باید می تونستم ... اینقدر توی رویا فرو رفته بودم که نفهمیدم مهمونا کی رفتن و کی آراگل در اتاق رو باز کرد و با چهره ای گشوده و پر شعف منو کشید توی بغلش ... خوب می دونستم عشق در خونه دل دوستم رو زده ... در گوشش زمزمه کردم: - مبارکه! منو به خودش فشرد و گفت: - هنوز که چیزی معلوم نیست ... - چشمات می گه همه چیز معلومه ... خیلی خوشحالم آراگل ... خیلی زیاد .. با اینکه نمی تونم تو رو با کسی شریک بشم ... تازه داشتم نقشه می کشیدم که از آراد بگیرمت ... خندید و گونه ام رو کشید ... صدای مامانش بلند شد: - دخترا بیاین بیرون ... دوتایی با خنده رفتیم بیرون و من نا خودآگاه شالم رو کمی کشیدم جلوتر ... نمی دونم چرا از مامانشون بد حساب می بردم همه اش می ترسیدم به آراگل بگه دیگه حق نداری با این دختره جلف بپری! اما حقیقتا مامانش اصلا اینطوری نبود ... بهم لبخندی زد و با مهربونی گفت: - ببخش عزیزم ... می دونم بهت بد گذشت! حسابی شرمنده ات شدیم ... دستت خوبه؟ می خواستم همون موقع بیام توی اتاق اما می دونی که ... سریع گفتم: - نه بابا خواهش می کنم ... اولا که من خودم خیلی بد موقع و سر زده اومدم بعدم خودم بی احتیاطی کردم که اینجوری شد ... چیز مهمی هم نبود فقط گلدون آقای کیاراد شکست ... من بازم عذر خواهی می کنم! چه موذماری بودم من! داشتم خودمو جلوی مامانش شیرین می کردم! وگرنه من کی اهل عذر خواهی بودم؟ آراد هم با تعجب نگام کرد و نشست روی یکی از مبل ها ... مامانش با همون لبخند مهربون روی صورتش گفت: - بشین عزیزم ... بشین تا اونطوری که دلم می خواد ازت پذیرایی کنم ... مطیعانه نشستم و منتظر زل زدم به دهن آراد ... خوب می دونست که برای چی دارم نگاش می کنم ... گفت: - خب تا کجا گفتم؟ - اون جایی که گفتین اصلا کجا هست؟ نوا اسکاشیا ... سری تکون داد و گفت: - اطلاعاتی که بهت می گم شاید برات خسته کننده باشه ... اما بد نیست که بدونی ... با کنجکاوی نگاش کردم و اون ادامه داد: - نوااسکاشیا یکی از چهار استان آتلانتیک کانادائه ... توی ساحل شرقی کانادا قرار گرفته و یه عالمه جزیره ساحلی داره ... با کنجکاوی گفتم: - یه عالمه یعنی چند تا ... با تعجب نگام کرد ... انگار براش عجیب بود که من دارم با کنجکاوی حرفاشو دنبال می کنم ... گفت: - اعداد و ارقامش رو هم می خوای؟ - خب برام جالبه ... - بیش تر از 3800 تا .... جالبیش اینجاست که با وجود داشتن این همه ساحل ... زمین خشک هم زیاد داره ... و اما هالیفاکس ... هالیفاکس مرکز سیاسی نوا اسکاشیاست ... جمعیتش هم یه چیزی حدود چهارصد هزار نفره ... و مهم ترین بندر کاناداست ... شبکه اصلی اتصال به اقیانوس اطلسه ... شاید برات جالب باشه که بدونی اونجا اکثر مردم قایق دارن ... مثل اینجا که همه ماشین دارن ... از تشبیهش خنده ام گرفت ... خودش هم خندید و گفت: - اسکله 21 هالیفاکس مکانی بوده که تقریبا همه مهاجرا وقتی می خواستن برن کانادا اول اونجا مستقر می شدن و همین قضیه کم کم اونجا رو تبدیل به یه نقطه عطف برای مهاجرت به کانادا کرده ... هالیفاکس یه مرکز شهری بزرگه ... فکر نکنی یه روستای دور افتاده اس! اقتصادش دقیقا قلب آتلانتیکه ... با حیرت گفتم: - نه! سرشو به نشونه تایید تکون داد و گفت: - این شهر نکات مثبت زیادی داره ... یکی دیگه اش هزینه هاشه ... هزینه ها توی این شهر خیلی پایین تر از کاناداست ... یکی از چیزایی که اونجا خیلی ارزونه خونه است! مثلا تصور کن ... اونجا یه خونه شیک دو طبقه که بخری می شه یه چیزی حدود صد و چهل و پنج هزار دلار ... در حالی که اگه عین این خونه رو توی یکی از شهرهای بزرگ کانادا مثل تورنتو یا ونکوور بخوای بخری یه چیزی در حدود دوبرابر این مبلغ باید هزینه کنی ... با خنده گفتم: - حالا مگه اگه قرار بشه برم اونجا می خوام خونه بخرم؟ - ببین دولت ایران می یاد و یه میانگین هزینه در نظر می گیره و برای دو سالی که قراره یه دانشجو رو بفرسته اونجا یه مبلغی رو می ریزه به حسابش و ویزا و کارای پذیرشش رو انجام می ده ... دیگه بقیه کارا با خود دانشجوئه ... گرفتن خونه ... ماشین خورد و خوراک و اینجور چیزا ... می تونه خودش هم هزینه کنه و خونه بخره ... می تونه با همون پولی که گرفته بره خوابگاه ... یا اینکه با چند نفر خونه اجازه کنه ... - جدی؟!!! من فکر می کردم وقتی بورس می شی همه چیز رو اونجا برات آماده می کنن ... - نه دیگه به این راحتی ها هم نیست ... اونا فقط هزینه هات رو تقبل می کنن ... بقیه اش دست خودته که راحت زندگی کنی یا با سختی ... - خب ... دیگه چی؟ - یه مزیت دیگه اش اینه که مثل بقیه استانهای کانادا خدمات پزشکیش رایگانه ... البته نه اینکه شما بخوای بری اونجا دماغتو عمل کنیا . با اخم گفتم: - وا! دماغ من به این خوبی ... مامانش و آراگل که تازه کنارمون نشسته بودن و داشتن به حرفامون گوش می کردن زدن زیر خنده ... خودش هم خندید و گفت: - مثل زدم یعنی ... منظورم اینه که عمل زیبایی بکنین هزینه اش رو خودتون باید بدین ... پشت چشمی نازک کردم و گفتم: - آهان ... با همون لبخند خوشگلش ادامه داد: - حالا بگذریم از مزیت هاش ... یه چیزای بامزه باید در موردش بدونین ... اول اینکه اولین کسایی که وارد این منطقه شدن اگه گفتین کیا بودن؟! اونم جلوی مامانش خوب حساب می برد ... همه افعالش رو داشت جمع می بست! موذمار مامولک! شونه بالا انداختم و گفتم: - من از کجا بدونم؟ با هیجان گفت: - وایکینگها ... منم هیجان زده شدم و گفتم: - اااا! کارتونش رو خیلی دوست داشتم ... باز آراگل و مامانش خنده اشون گرفت و آراد هم با تاسف سری تکون داد و گفت: - مگه دارم براتون داستان تعریف می کنم ... - وا خب جالب بود! - بله ... و جالب تر از اون اینکه کشتی تایتانیک تو این منطقه غرق شده ... دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و دهنم باز موند ... چشمامم گرد شد ... بی توجه به حالت من گفت: - یه موزه برای کشتی تایتانیک توی این شهر ساختن که هر چی ازش پیدا شده اونجا نگهداری می شه ... چیزایی که آدمو به خنده می ندازه ... مثلا یه لنگه کفش از یکی از کسایی که غرق شدن ... حتی قبر خیلی از مسافرا هم توی قبرستون اوناست ... ساده لوحانه گفتم: - جک و رز هم هستن ؟ باز خنده شون گرفت و من تصمیم گرفتم لال بشم ... خیلی داشتم با سوالای بچه گونه ام باعث تفریحشون می شدم ... آراد انگار فهمید ناراحت شدم که سریع گفت: - شایدم باشه ... خدا رو چه دیدی؟! - حالا برای چی اونجا رو انتخاب کردن؟ چرا یکی از شهرهای بزرگ رو انتخاب نکردن؟ - واسه اینکه اونجا از چشم اندازهای فعال هنری و پیشرو نمایشی برخورداره و همینا شده عامل پرورش تعدادی از بزرگ ترین و بهترین نوازندگان کانادا ... علاوه بر موسیقی توی چند سال اخیر هم تبدیل شده به یکی از بهترین مراکز تولید فیلم ... هالیفاکس یه مکان شده برای موسیقی مدرن و صحنه های تئاتر ... علاوه بر اون محل تولید نمایش های رایگان خیلی زیادیه که توی سرتاسر کانادا و حتی سطح بین المللی محبوب شده اند ... - پس چرا ما هیچی در مورد اونجا نمی دونستیم؟ - من می دونستم ... شاید شما علاقه ای به دونستنش نداشتی ... باز این پرو شد! با زبون بی زبونی گفت تو ابلهی! سعی کردم عصبانیتم رو نشون ندم و گفتم: - راستی این اطلاعات رو از کجا اوردین؟ از دانشگاه؟ - نه ... من یکی از بهترین دوستام پنج ساله که اونجا زندگی می کنه ... خودم هم یکی دوبار تا حالا بهش سر زدم ... - پس بگو!!! - آره ... برای همین می گم اگه بتونیم این بورسیه رو به دست بیاریم یه جورایی نونمون توی روغنه ... نگاهی به دور و برم کردم و گفتم: - شما اگه بخواین خودتون هم می تونین برین .. نیازی به بورسیه نیست ... - چرا نیاز هست ... هزینه های زندگی اونجا واقعا کمرشکنه ... درسته که هزینه هاش نسبت به بقیه جاها کمتره اما دلیل نمی شه که در حد ایران باشه ... علاوه بر این ... من اینجا یه شغل پر در آمد دارم ... اونجا که نمی تونیم چنین شغلی داشته باشم ... این بورسیه می تونه کمک خیلی خوبی برام باشه ... حرفاش منطقی بود ... درسته که آراد وضعیت مالی خوبی داشت ... اما وقتی با کسای دیگه که می شناختم مثل رامین مقایسه اش می کردم می دیدم اونقدها هم ثروتش نجومی نیست! آراگل دخالت کرد و گفت: - داداش ... هالیفاکس مستقله؟ یا به کانادا مربوط می شه؟ - نوا اسکاشیا قبل از شکل گیری کانادا یه کشور مستقل بوده و مهاجر هم خیلی زیاد داشته ... تا اینکه با چند تا ایالت دیگه یعنی نیوبرانزویک و اونتاریو و کبک متحد می شن و دولت کانادا رو به وجود می یارن ... توی سال 1867 ... آراگل سری تکون داد و گفت: - به نظر جای خوبی می یاد ... عکسایی هم که اونجا با آقا فرزاد گرفته بودی خیلی قشنگ بود ... ویولت باورت نمی شه ... کل شهر انگار جنگله! آراد تعریف می کرد یه وقتای از سال وسط شهر آهوها از این طرف می دون اونطرف ... یا مثلا سنجاب ها! فکر کن! چقدر قشنگ می شه ... با هیجان گفتم: - واااااااااااااای عزیزممممممممممم! آراد جرعه ای چاییشو نوشید و گفت: - بله ... برای خانوما خیلی شهر رویایی و عاشقونه ایه! از جا پریدم و گفتم: - پس ... پس من برم خونه ... باید بشینم یه برنامه دقیق بریزم ... می خوام حتما این بورسیه رو بگیرم ... باز هر سه خندیدن. مامانش گفت: - نمی شه که دخترم ... شام باید حتما اینجا باشی ... الان هم که چیزی نخوردی ... - وای نه! مرسی ... من باید برم ... یه لحظه رو هم نمی تونم از دست بدم ... آراگل گفت: - ویولت! الان تازه ترم دو هستین ... تا لیسانس بگیرین سه سال مونده ... - بالاخره همین معدل ها با هم جمع می شه ... دو ماه دیگه هم که امتحانا شروع می شه ... باید برم یه خاکی بریزم توی سرم ... تند تند آراگل و مامانش رو بوسیدم و گفتم: - من رفتم ... آراگل گفت: - حداقل وایسا برسونیمت ... - نه بابا دو تا کوچه که بیشتر نیست ... همه ش رو می دوم ... دیگه نتونستن جلوم رو بگیرن و من زدم از خونه بیرون ... تنها چیزی که خوب یادمه نگاه پر از لذته آراده ... یه جوری نگام می کرد انگار داشت از هیجانم لذت می برد ... * * برنامه زندگیم یه کم عوض شده بود ... شرکت می رفتم اما مدام کتابام همراهم بود و مشغول خوندن بود ... با پولی هم که برای خسارت ماشینم گرفته بود و وامی که از آرسن گرفتم تونستم یه پراید هاچ بک دسته دوم ولی خوشگل و تمیز بخرم ... پاپا باورش نمی شد و جوری با محبت نگام می کرد که خودم هم داشتم به خودم افتخار می کردم ... رفت و آمدم راحت تر شده بود و تنها مشکلی که اون روزا داشتم رامین بود که مدام می خواست یه جوری منو وادار کنه به حرفاش گوش کنم اما منم زیر باور نمی رفتم و دائم در فرار بودم ... آخر یه روز از دستش خسته شدم و تصمیم گرفتم با وارنا راجع بهش حرف بزنم ... طبقه معمول همیشه که تا یه چیزی به ذهنم می رسید سریع عملیش می کردم از دانشگاه یه راست رفتم خونه وارنا ... تلفنی از آرسن هم مرخصی گرفتم ... ماشین رو پارک کردم و پریدم توی ساختمون ... جلوی واحدش که رسیدم نفس عمیقی کشیدم و زنگ رو فشردم ... یکم از درگیری بین وارنا و رامین می ترسیدم ... اما اینقدر بی پناه بودم که چاره ای نداشتم ... جز وارنا به کی می تونستم بگم؟ هر چی منتظر شدم کسی درو باز نکرد ... زیر لبی گفتم: - نکنه نیست؟ و دوباره زنگ رو زدم ... وارنا توی دبیرستان گرافیک خونده بود ... الان هم برای چند تا شرکت طراحی می کرد ولی توی خونه ... برای همین کم پیش می یومد از خونه بره بیرون ... مگه اینکه می خواست با دوستاش بره بگرده ... توی همین فکرا بودم که در باز شد ... با دیدن وارنا اونم توی لباس بیرون تعجب کردم و گفتم: - داری می ری جایی؟ اومد جواب بده که زدمش کنار و رفتم تو و گفتم: - به من ربطی نداره ... من اومدم باهات حرف بزنم باید هم به حرفام ... رسیدم وسط سالن ... با دیدن یه دختر روی کاناپه جلوی تلویزیون سر جام خشک شدم ... وارنا زیاد دختر توی خونه اش رفت و اومد داشتن .. اما من هیچ وقت باهاشون برخورد پیدا نکرده بودم ... این اولین بار بود برای همین هم هل شدم ... دختر بیچاره هم بلند شد و با نگرانی به من نگاه کرد ... آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: - سلام ... دختره هم دهن باز کرد و گفت: - سلام ... وارنا از پشت سرم اومد و گفت: - ویولت! چرا مهلت نمی دی آدم برات توضیح بده؟! دیگه حواسم به وارنا نبود ... داشتم به تاریکی خونه عادت می کردم و چهره دختره رو تازه می دیدم ... باورم نمی شد! این دیگه کی بود؟! وارنا که نگاه متعجب منو دید گفت: - چاره ای نیست جز اینکه به هم معرفیتون کنم ... ویولت ایشون ماریاست ... دوست من ... و بعد چرخید سمت دختره و گفت: - ماریا ... ویولت هم همون خواهر تخس و شیطون منه ... همون که تعریفشو برات کرده بودم ... پس ماریا این بود!!! دوباره به دختره نگاه کردم ... اینبار دقیق تر ... یعنی تنها چیزی که تو اون لحظه می تونستم بگم این بود! یا مریم مقدس!!! این بود سلیقه وارنا؟ من اصلا فکرش رو هم نمی کردم روزی وارنا از یه دختر این سبکی خوشش بیاد ... به خصوص با وجود دوست دخترای رنگ و وارنگی که ازش می دیدم ... یه جورایی مطمئن بودم زنش هم می شه یکی مثل همونا ... ولی این ... یه دختر با قد متوسط رو به کوتاه ... هیکل متوسط ... نه چاق ... نه لاغر ... پوست گندمی ... نه سفید ... نه برنزه ... صورت تقریبا کشیده ... موهای قهوه ای تیره صاف و بی حالت ... که تا سر شونه اش بود و با یه کش خیلی ساده بسته بود پشت سرش ... چشمای معمولی ... که اصلا درشت و خوش حالت نبود ... یه خط چشم باریک کشیده بود پشت پلکش فقط ... لبای نازک که روشون رو یه برق لب صورتی زده بود ...اجزای صورتش با یه دماغ گوشتی تکمیل شده بود ... یه صورت خیلی خیلی معمولی! زشت نبود ... ولی خوشگل هم ... اصلا! صدای دختره منو به خودم آورد: - خیلی خوشحالم که می بینمت ویولت ... وارنا خیلی تعریفت رو می کنه ... شیطنتای تو تنها بحثیه که می تونه من و وارنا رو بخندونه ... صداش هم معمولی بود ... سعی کردم خودم رو کنترل کنم ... اصلا نمی خواستم عکس العمل بدی نشون بدم ... خیلی زشت می شد ... لبخند زدم و گفتم: - بفرمایید من ملیجکتونم دیگه ... ماریا خندید و دستشو به سمتم دراز کرد ... دستش رو فشردم و گفتم: - از دیدنت خیلی خوشحال شدم ماریا ... توی چمشای ماریا یه غمی بود ... غمی که می تونستم به خوبی حسش کنم ... نگاهی به سرتاپاش کردم ... یه تی شرت چسبون قهوه ای تنش بود ... با یه جین سورمه ای ... دوتایی با هم نشستیم رو کاناپه و رو به وارنا که وسط حال خشک شده بود گفتم: - یه چیکه آب بدی من کوفت کنم بد نیستا! هوا گرم شده ... آب پز شدم تا رسیدم به اینجا ... ماریا خندید و وارنا رفت سمت آشپزخونه ... بعد از رفتن وارنا ... ماریا با اوج صداقتش گفت: - چه چشمای قشنگی داری! لبخندی زدم و گفتم: - ممنون ... لطف داری! - خوش به حال وارنا که خواهر پر شر و شوری مثل تو داره ... - بابا خجالتم نده دیگه ... - جدی می گم ... من خواهر ندارم ... همیشه حسرت یه دونه خواهر رو خوردم ... اصلا نفهمیدم چی شد که دستشو گرفتم توی دستم و گفتم: - خب فکر کنم من خواهرتم ... چشماش برق زد و با شادی گفت: - راست می گی؟ - باور کن! منم خواهر ندارم ... دستمو فشار داد ... انگار می خواست همه حسش رو از طریق دستاش به من نشون بده ... نمی دونم چی توی چشماش بود که اینجوری داشت منو می کشید توی خودش ... چشمای قهوه ای رنگی که هیچ زیبایی منحصر به فردی هم نداشتن ... نا خودآگاه گفتم: - توام کاتولیکی؟ پلکاش رو یه بار باز و بسته کرد و گفت: - اوهوم ... - کاتولیک ها توی ایران خیلی کمن ... خوشحالم که باهات اشنا شدم ... لخندی زد و گفت: - منم همینطور ... ادای لات ها رو در آوردم و گفتم: - ببینم آبجی ... این وارنا که اذیتت نمی کنه؟ هان؟! اگه می کنه بگو تا دو شقه اش کنم! خنده اش گرفت و قبل از اینکه حرفی بزنه وارنا از داخل آشپزخونه اومد بیرون ... با اخم گفت: - چی داری میگی پشت سر من؟ - هیچی دارم می گم یه داداش دارم آقا! ماه! تک! نمونه ! خنده ماریا غلیظ تر شد و وارنا زل زد بهش ... توی نگاه داداشم عشق رو به خوبی می تونستم حس کنم! داشتم از زور حیرت هنگ می کردم ... وارنا و عاشقی؟ اونم عاشق یه دختر با مشخصات ماریا؟ سینی رو گرفت جلوی من و گفت: - این دفعه رو چون تونستی ماریا رو بخندونی می بخشمت ولی دفعه دیگه بخششی در کار نیست ... به ماریا نگاه کردم دیدم داره با محبت به وارنا نگاه می کنه ... چشماشون چه ستاره ای برای هم پرت می کرد ... حسودیم شد ... نمی دونم چرا! ولی دوست نداشتم وارنا به هیچ دختری با محبت نگاه کنه ... می خواستم همه محبتش فقط برای خودم باشه ... لیوان شربتم رو برداشتم و بالبخندی زوری مشغول خوردن شدم ... ماریا و وارنا نشستن کنار هم و اونا هم در سکوت مشغول نوشیدن شدن ... یه دفعه گوشی ماریا که روی میز هم بود شروع به زنگ زدن کرد ... با همه کودن بودنم متوجه شدم که رنگ ماریا پریده ... وارنا سریع گوشی رو چنگ زد و گفت: - لازم نیست جواب بدی ... ماریا با صدای لرزان گفت: - ولی وارنا ... وارنا داد کشید : -همین که گفتم ... ماریا بغض کرد و گفت: - من اصلا نمی دونم باید چی کار کنم حس می کنم روی هوام ... وارنا من می ترسم ... خیلی هم می ترسم ... کاش حداقل تو تکلیف منو روشن می کردی ... به مریم مقدس قسم که من نمی خوام تو رو توی فشار قرار بدم اما می بینی که دارن باهام چی کار می کنن! این بار ششمه که داره زنگ می زنه ... اونا عادت کردن من همیشه توی خونه باشم ... یا سالی یه بار بگم می رم مسافرت .. هیچ وقت صدام در نیاد ... اعتراض نکنم ... از پولی که می ریزن توی دست و بالم استفاده کنم ولی توی خونه ... خسته شدم وارنا من اونجا زندونیم ... می بینی که برای ازدواج هم برام شرط تعیین می کنن ... من خسته ام وارنا ... بد فشاری رومه ... مسیح آدرس تو رو بلده ... اگه بده به یوحنا سه سوته می یاد اینجا و کلک جفتمون رو می کنه ... تقریبا با دهن باز داشتم نگاشون می کردم ... اینا داشتن چی می گفتن؟!!! وارنا یهو متوجه من شد و با چشم بهم اشاره کرد ... ماریا هم در جا سکوت کرد و با نگرانی بهم نگاه کرد ... حس کردم اون لحظه اونجا زیادیم ... از جا بلند شدم و گفتم: - من ... من می رم ... وارنا از جا پرید و گفت: - نه ویو تو کارم داشتی ... هنوز که کارتو نگفتی ... اینقدر با دیدن ماریا تعجب کرده بودم که رامین از یادم رفته بود ... - نه ... من یه بار دیگه ... می یام ... وارنا پوست لبش رو جوید و گفت: - باشه ... هر طور میلته ... انگار از خداش هم بود من زودتر برم ... اون حرف رو هم برای تعارف زده بود ... چقدر دوست داشتم سر از کارشون در بیارم ... اما می دونستم محاله! دست یخ ماریا رو توی دستم فشردم و گفتم: - از دیدنت خوشحال شدم ... امیدوارم بازم ببینمت ... ماریا لبخند کم جونی زد و گفت: - منم همینطور ... رفتم سمت در وارنا هم پشت سرم اومد ... قبل از اینکه خارج بشم آهسته گفت: - ویولت ... می شه چیزایی که شنیدی بین خودمون بمونه ... هر خصوصیتی هم که داشتم دهن لق نبودم ... وارنا هم اینو خوب می دونست برای همین هم هیچ وقت سفارش راز داری رو بهم نمی کرد ... اما اینبار ... قضیه مهم تر از چیزی بود که من بتونم تصورش رو بکنم ... فقط تونستم سرم رو تکون بدم ... وارنا با اطمینان یه بار پلک زد و من خارج شدم ... نگرانی از بابت وارنا ... فشار درس ها ... مزاحمت های رامین داشت منو از پا در می آورد ... اما به زور داشتم خودم رو وفق می دادم ... چاره ای نداشتم ... نیاز به یه مسافرت داشتم تا اینکه اوایل اردیبهشت دانشگاه تور مشهد گذاشت ... تا حالا پام به مشهد نرسیده بود ... یعنی نیازی ندیده بودیم که بخوایم بریم ... ولی حالا فقط می خواستم از تهران خارج بشم ... حالا هر جایی که شده بود ... فقط می خواستم برم ... پس بدون توجه به تعجب بچه ها و حتی مسئول ثبت نام اسمم رو نوشتم ... تور پسرها جدا بود و من قرار بود با آراگل و یکی از دوستای صمیمی آراگل برم ... آراگل هم توی کلاسشون دوست زیاد داشت ولی از وقتی من کنه شده و بهش چسبیده بودم مجبور بود مدام اون بیچاره ها رو کله کنه ... با اینحال توی این تور ما سه نفر همسفر شدیم و آراگل بعدا بهم گفت که تور پسر ها هم همزمان با ما حرکت می کنه و سامیار نامزدش و آراد هم می یان ... برام مهم نبود ... ذهنم درگیرتر از این حرفا بود که بخوام به کل کل با آراد فکر کنم ... یا به اینکه آراگل ممکنه بخواد بره دنبال نامزد بازی و از من بگذره ... آخه آراگل چند روزی بود که جواب مثبتش رو اعلام کرده بود و به درخواست خونواده هاشون قرار بود یک ماه فقط با هم رفت و اومد داشته باشن تا همو بهتر بشناسن و بعد هم نیمه شعبان خودشون عقد کنن ... بعد از ثبت نام رفتم سمت آبخوری ... بدی دانشگاه این بود که آبخوری دختر و پسرها جدا نبود ... ولی اون ساعت از روز خلوت بود ... همه رفته بودن استراحت کنن ... آبم رو خوردم و خواستم خارج بشم که کسی هلم داد و من با کمر خوردم توی دیوار ... با خشم به طرف نگاه کردم ... لعنتی! بازم رامین! خواستم چهار تا دری وری بارش کنم که دستشو گذاشت روی دهنم و گفت: - هیچی نگو ... فقط یه دقیقه گوش کن! من کثافت ... من عوضی ... من پست! د آخه بذار حرفمو بزنم ... نمی دونم چرا دلم براش سوخت و هیچ حرکتی نکردم ... با این حال رامین که نگران بود جیغ بزنم دستشو برنداشت و توی همون حالت سریع گفت: - من ... من ... با من ازدواج کن ویولت ... جوک سال رو برام می گفتن اینقدر خنده ام نمی گرفت ... دستشو پس زدم و زدم زیر خنده ... یه گوشه وایساده بود و داشت نگام می کرد ... انگشت اشاره م رو گرفتم به طرفش و همینطور که قهقهه می زدم گفتم: - تو ... تو ... دیگه نتونستم دوباره ترکیدم ... یه چند لحظه در سکوت به من نگاه کرد و دست آخر با عصباینت داد زد: - تمومش کن دیگه! مگه برات جوک گفتم؟ سعی کردم خنده ام رو قورت بدم و گفتم: - تو پیش خودت چی فکر کردی؟ پسره روانی ... داداش من جنازه منو هم روی دوش توی هرزه نمی ذاره ... همین که از دستت شکایت نکردیم برو کلاهت رو بنداز راه هوا .... پوست لبشو جوید و گفت: - من یه غلطی کردم ... حالام پشیمونم ... می خوام باهات ازدواج کنم ... بهت ثابت می کنم که واقعا دوستت دارم ... با پوزخند پسش زدم و گفتم: - برو بابا! خدا روزیتو جای دیگه حواله کنه ... بمیرم با آدم نکبتی مثل تو ازدواج نمی کنم ... برو با یکی مثل خودت ازدواج کن ... تو چی فکر کردی؟ که خیلی آدمی؟!! یه ذره قیافه ات رو عوض کردی فکر کردی شدی آقـــــا!!!! الان هم وقت زن گرفتنته؟ دهنت هنوز بوی شیر می ده بچه ... با اخم غلیظی گفت: - هان چیه؟ یکی مثل اون کیاراد لاشی ... داد زدم ... - هوووووی! مثل آدم حرف بزن ... همه رو با القاب خودت خطاب نکن ... دوباره هلم داد و اینبار اینقدر محکم که کمرم تیر کشید ... صورتش رو آورد جلو و صاف توی چشمام زل زد و گفت: - ببین چی می گم! خودت مثل آدم راضی می شی ... الان زیاد بهت فشار نمی یارم ... سه سال با هم هم کلاس هستیم ... بعد از اون ... دیگه حق نداری بگی نه ... فهمیدی؟ - اگه بگم چه غلطی می کنی مثلا؟ - آهان! غلط رو همون موقع می فهمی ... همه اش می ترسیدم یکی سر برسه و ما رو توی اون موقعیت ببینه ... یعنی دیگه حسابم با کرام الکاتبین بود ... سعی کردم هلش بدم و گفتم: - برو اونور عوضی ... یه دفعه در آبخوری باز شد و یه نفر اومد تو ... رامین جلوم بود و نمی دیدمش ... اما از ترس فشارم افتاد ... تا اومدم سرک بکشم ببینم کیه و چه خاکی تو سرم شده ... رامین از جلوم کنار کشیده شده و صدای داد آراد بلند شد: - ولش کن کثافت! فکر کردی اینجا طویله است؟ دانشگاهه خیر سرش! این اخلاقای گندت رو بردار ببر توی یه خراب شده ای که طرفدار داشته باشه ... رامین هنوز هم از آراد می ترسید ... از چشماش می فهمیدم ... مطمئناً حالا که می دونست آراد جودو کاره بیشتر هم ازش حساب می برد چون آراد سر یکی از کلاسا به یکی از استاتید گفت که جودو کار کرده .... ولی با این حال نتونست لال بمونه ... تف کرد روی زمین و گفت: - خوب بلدین از هم طرفداری کنین ... ببینم نکنه من نبودم خبرایی شده ... شما دو تا که خوب سایه همو با تیر می زدین ... من خوب می دونستم این دختر این کاره اس! فقط نمی دونم چرا می خواست خودشو به من نجیب نشون بده ... هر چند که دیگه همه جوره می خوامش ... یهو آراد جوش آورد ... یقه اش رو گرفت چسبوندش به دیوار و با دندونای روی هم فشرده شده گفت: - گیرم که شده باشه ... تو رو سننه! تو گه می خوری راجع به اون اینجوری حرف بزنی ... این کاره خودتی و اون دوست دخترای هفت رنگت ... فهمیدم آراد در حد مرگ عصبانیه ... وگرنه سابقه نداشت جلوی من فحش بده! رامین که کم مونده بود سکته کنه بازم از رو نرفت و گفت: - یکیشون هم همین بود ... هه! آراد دیگه طاقت نیاورد و با مشت کوبید توی دهن رامین ... چشمامو بستم و جیغ زدم: - نه ... بس کنین! رامین خوب می دونست اگه تا چند لحظه دیگه بمونه خونش گردن خودشه ... پس تقریبا در رفت ... اشکم سرازیر شد ... دومین بار بود که داشتم جلوی آراد گریه می کردم ... بار اول سر جریان اون گنجیشک کوچولو و حالا از ترس رامین ... یا شاید درگیر شدن رامین و آراد ... نمی خواستم بلایی سر آراد بیاد ... آراد چمد لحظه سر جاش نفس نفس زد تا اینکه یه کم حالش بهتر شد ... یه قدم اومد نزدیک ... زل زد به چشمای اشک آلودم ... لبشو گزید و خواست چیزی بگه که پشیمون شد ... به جاش دست کرد از توی جیبش دستمالی در آورد و گرفت به سمتم ... دستمال رو گرفتم ... زل زد توی چشمام و چند بار دهنش رو باز و بسته کرد ... آخر سر کوتاه و بریده گفت: - گریه نکن ... همین کلمه اش بیشتر اشکم رو در آورد ... آراد با عصبانیت راه افتاد سمت در ولی وسط راه پشیمون شد و برگشت ... با تحکم گفت: - گوشیتو بده ... با تعجب گفتم: - هان؟! - گوشیتو بده یه دقیقه ... نترس نمی خوام بشکنمش! کار دارم ... دست کردم توی کیفم و گوشیم رو که تازه هم از تعمیر گرفته بودمش در آوردم و گرفتم طرفش .. تند تند چیزایی توش وارد کرد و گفت: - شماره ام رو روی گوشیت سیو کردم ... اگه یه بار دیگه ... فقط یه بار دیگه خواست اذیتت کنه فقط کافیه یه زنگ به من بزنی ... بعد از این حرف گوشیو گرفت طرفم و وقتی گرفتمش با سرعت رفت از آبخوری بیرون ... سریع گوشی رو چک کردم ... شماره اش رو سیو کرده بود و حتی به خودش هم زنگ زده بود ... به اسم آراد! شاید ... این حسرتی بود که به دلش مونده بود ... که من یه بار به اسم صداش بزنم ... نا خودآگاه لبخند نشست روی لبم ... همه چیز از یادم رفت ...
بدون توجه به تعجب های مامی و پاپا ساکم رو بستم ... نمی خواستن جلوم رو بگیرن ولی براشون عجیب بود که چرا دارم می رم جایی که هیچی در موردش نمی دونم ... بهشون گفتم دارم می رم سفر سیاحتی نه زیارتی و اونا هم با وجود چشم های متعجبشون رضایت دادن ... ساک رو برداشتم و بعد از بوسیدن مامی و پاپا و تماس تلفنی با وارنا از خونه خارج شدم ... آژانس جلوی در منتظرم بود ... باید تا جلوی در دانشگاه می رفتم اتوبوس ها اونجا مستقر می شدن ... از تاکسی که پیاده شدم با چشم دنبال آراگل گشتم ... جمعیت زیادی جلوی در توی هم وول می زدن ... پسرا یه طرف بودن و دخترا یه طرف دیگه ... خدا رو شکر کردم که رامین به سرش نزده پاشه بیاد مشهد ... وگرنه نمی دونستم چطور باید باهاش برخورد کنم ... داشتم با چشم همه رو از نظر می گذروندم که صداش از پشت سرم بلند شد:
- به به ... بالاخره تشریف آوردین؟
برگشتم و گفتم:
- سلام ... طول کشید تا خداحافظی کنم و بیام ...
- ای بابا! می ترسیدم اتوبوسا راه بیفتن و تو جا بمونی ...
توجهم به دختر کنار دستش جلب شد ... دختره هم بهم لبخند زد و دستشو آورد جلو ... یه دختر چادری عین خود آراگل ... اما به سفت و سختی آراگل حجابش رو رعایت نکرده و بود چند تار مو از زیر مقنعه اش سرک کشیده بود ... چادرش هم چادر ملی بود .... شبیه مانتوی شال دار ... دستشو که فشردم آراگل گفت:
- معرفی می کنم ... نیلا دوستم ...
بعد به من اشاره کرد و گفت:
- نیلا جون این هم همون ویولت دوست منه ...
نیلا خندید و گفت:
- تعریفتو زیاد شنیدم ویولت جون ...
- راستشو بگو ... تعریف یا اینکه نشستین بد منو گفتین؟
- بدتو؟ اونم هیشکی نه و آراگل! عمرا جلوی این بشه غیبت کسیو کرد ...
- اوه اوه! آره یادم نبود ... منم جرئت نداره جلوی این حرف بزنم ...
آراگل چپ چپ به جفتمون نگاه کرد و ما غش غش خندیدم ... نگاه پسرا چرخید سمت ما و آراگل تشر زد:
- بچه ها! آبرومون رفت ! یه کم یواش تر ...
نیلا با خنده گفت:
- هان چیه؟ می ترسی سامیار پشیمون بشه؟ نترس بابا ... اون بیچاره از همون اول کارشناسی چشمش تو رو گرفته بود ... من هی بهت می گفتم هی تو باورت نمی شد .... دیدی که برای ارشد هم یه شهر دیگه قبول شد نفهمید چه جوری انتقالی بگیره برگرده همینجا ... واه اوه! حالا ویولت ... جالبی کار اینجاست که ارشد اصلا مهمانی و انتقالی نداره .. اینکه این سامیار خان چه جوری انتقالی گرفته سوالیه که من هنوز نتونستم جوابشو پیدا کنم ...
پس بگو چرا ترم قبل از این آقا خبری نبود! اصلا تهران نبوده ... خندیدم و گفتم:
- از چشمای اینم که داره جرقه عشق می پره بیرون ... دیگه معلومه چی می شه ...
آراگل در حالی که خنده اش گرفته بود گفت:
- وای بس کنین ... خلم کردین! بیاین بریم درای اتوبوسا باز شد ... بریم ببینیم اسممون رو روی در کدوم اتوبوس چسبوندن ...
راه افتادیم سمت اتوبوسا ... سه تا اتوبوس مال خانوما بود و یکی هم برای آقایون ... نیلا غر غر کرد:
- یعنی چی عین استخر زنونه مردونه راه انداختن؟ حالا چی می شد قاطی می شدیم؟ اینجوری که حوصله مون سر می ره ... وای فک کن! اگه قاطی می شدیم هم این بنده خدا یه دلی از عذا در می آورد و تا مشهد مخ سامیار رو می ذاشت تو فرقون هم خودمون یه صفایی می کردیم ...
از حرفای نیلا غش غش خندیدم و گفتم:
- آی گفتی! فک کن ...
آراگل بالاخره اتوبوسمون رو پیدا کرد و گفت:
- ایناهاش ... خانومای بی حیا بیاین برین بالا حیثیت برامون نذاشتین ...
نیلا اول رفت بالا و منم داشتم دنبالش می رفتم بالا که کسی آراگل رو صدا زد و منم بی اختیار برگشتم ... آراد بود ...
- آراگل اتوبوستون همینه؟
آراگل رفت طرفش ... خواستم بهش سلام کنم ... بعد از اون جریان احترامی که نسبت بهش پیدا کرده بودم انکار نکردنی بود ... هر چی منتظر شدم نگام کنه تا سرمو براش تکون بدم حتی کوچک ترین نگاهی هم به سمتم ننداخت ... لجم گرفت و در حالی که پله ها رو لگد می کردم رفتم بالا ... نیلا وسط اتوبوس درست جلوی یخچال جا گرفته بود ... برای خودش و آراگل ... یه دونه صندلی تکی هم از ردیف کناری برای من که ردیفی کنار هم باشیم ... نشستم و در جواب سوالش که پرسید آراگل کجا مونده؟ گفتم:
- داداشش کارش داشت ...
پوزخندی زد و گفت:
- می گم برای چی همه دخترا کله هاشون رو چسبوندن به شیشه ... خیلی ها هم نمی یان بالا ها! نگو پای آراد وسطه!
نمی دونم چرا لجم گرفت ... نیلا هم داشت حرص می خورد ... آراد بیچاره حق داشت کوچک ترین توجهی به من نکنه ... جلوی این همه چشم که داشتن نگاش می کردن فقط کافی بود یه نگاه به من بکنه و منم بهش سلام بکنم ... دیگه خلاص! از فردا بمب می ترکید توی دانشگاه ... از سیاستش خوشم اومد و ناراحتیم از یادم رفت ... آراگل هم اومد بالا و در حالی که می نشست کنار نیلا گفت:
- با این کاراتون! داداشم دعوایمان کرد ...
نیلا چشماشو گرد کرد و گفت:
- وا! مگه چی کار کردیم؟
- به شماها که چیزی نگفت ... به من گفت خواستین بخندین ریز بخندین ...
خنده ام گرفت ... این آرادم خوب موعظه گری می شد اگه ولش می کردنا ... غیرتش تو حلقم! نیلا هم پشت چشمی نازک کرد و مشغول باد زدن خودش شد ... از قیافه اش خنده ام گرفت ... خوب تخسی بود اینم برای خودش ... منم کم کم داشت یخم آب می شد و می دونستم اینجوری پیش بریم اتوبوس رو می ذاریم روی سرمون ... قیافه اش هم عین اداهاش با مزه بود ... صورت گرد و تپل ... چشمای گرد و نه چندان درشت سیاه رنگ که برق عجیبی داشتن ... دماغ پهن ولی سربالا ... لبهای غنچه و کوچولو ... قشنگ ترین چیزی که داشت چال هاش بود که تا می خندید لپاش سوراخ می شد و هوس می کردم انگشت بکنم تو لپش ... بالاخره راننده سوار شد و با سلام و صلوات راه افتاد ... یه کتاب در آوردم که مطالعه بکنم چون گویا می خواستن دعا بخونن و منم که سر در نمی یاوردم ... هندزفیری گذاشتم توی گوشم و مشغول آهنگ گوش دادن و کتاب خوندن شدم...
نمی دونم چقدر از مسیر رفته بود که خوابم برد و چشمام بسته شد ... اصلا نفهمیدم بچه ها چی کار کردن و چی گفتن به هم ... از تکون دستی چشم باز کردم ... آراگل داشت خبیث نگام می کرد ... هندزفیری رو از توی گوشم کشیدم بیرون با خمیازه پرسیدم:
- رسیدیم؟
- خوشحالیا! یک چهارم مسیر رو هم نرفتیم ...
کتابم رو کوبیدم تو سرم و گفتم:
- وااااای چقدر طولانی ...
- عزیزم کسی که بخواد بره زیارت سختی راهو هم باید تحمل کنه ...
نیلا آراگل رو کشید کنار و در حالی که چادرش رو مرتب می کرد گفت:
- بیا برو ببینم! این بچه مگه امام رضا می شناسه؟ می خوام ببرمش کوه سنگی یه دیزی بزنه تو رگ حال بیاد ... بعدم طرقبه و شاندیزو ... وای پارک ملت رو یادم رفت!
آراگل با خنده گفت:
- تو چادرت رو درست کن نمی خواد برای این بچه برنامه ریزی کنی ...
نیلا کش چادرش رو عقب جلو کرد و همزمان دهنش هم باز شد ... خنده ام گرفت و گفتم:
- چرا اتوبوس وایساده؟ اینجا کجاست؟
- یه مسجد تو راهی برای قضای حاجت ...
بچه های پشت سری خندیدن و آراگل یکی زد پس سر نیلا و گفت:
- در اون دهنتو ببند برو پایین ...
منم از جا بلند شدم و گفتم:
- منم می یام ... روم به دیوار چشمام داره همه جا رو زرد می بینه ...
با خنده هر سه از اتوبوس رفتیم پایین ... آراگل گفت:
- من دستشویی ندارم ... شما برین ...
نیلا چپ چپی نگاش کرد و گفت:
- نداری؟
آراگل خنده اش گرفت و گفت:
- نه والا ...
- باشه اشکال نداره بیا وایسا در دستشویی منو نگه دار کسی نپره تو ...
آراگل دستشو گرفت جلوی دهنش که با صدای بلند نخنده و گفت:
- برو نیلا ...
نیلا گوش آراگل رو کشید و گفت:
- به حاج خانوم می گما ... بچه زشته این کارا!
با تعجب گفتم:
- مگه چی کار کرد؟ چون دستشویی نداره کارش زشته؟
نیلا یه ذره عاقل اندر سفیهانه نگام کرد و بعد به اتوبوس پسرا که تازه توقف کرده بود اشاره کرد و گفت:
- شما خوابیده بودی نفهمیدی اما این خانوم دو ساعته داره به نامزد جونش اس ام اس می ده ... حتی یه بار شارژشون تموم شد آقا براشون شارژ فرستادن ... بعدم قرار گذاشتن پشت مضطراح همو ببینن ...
خنده ام گرفت و گفتم:
- آراگل ... آب نمی دیدیا ...
آراگل چپ چپی به جفتمون نگاه کرد و گفت:
- نوبت شماها هم می شه ... می بینمتون ...
بعدم پشتش رو کرد به ما و رفت ... هر دو می دونستیم که ناراحت نشده .. با هرهر و کرکر خنده رفتیم توی دستشویی ... نیلا وضو هم گرفت و گفت:
- یه ساعت دیگه که برای نماز و شام وایمیسه من حال ندارم دوباره وضو بگیرم ... تو نمی گیری؟
با تعجب گفتم:
- هان؟
زد روی پیشونیش و گفت:
- ببخشید حواسم نبود ...
خندیدم و گفتم:
- مهم نیست ...
دوتایی که رفتیم بیرون آراد رو جلوی در دستشویی مردونه دیدم ... تی شرت قهوه ای رنگی تنش بود با یه جین یخی رنگ ... تیپش با کفش های اسپرتش تکمیل شده بود ... هیمل ورزیده اش توی لباسش کاملا مشخص بود ... به خاطر اینکه جودو کار کرده بود یه کم زیادی ورزیده و گنده منده شده بود ... یه لحظه حس کردم دوست دارم وایسم فقط نگاش کنم ... به خصوص که یکی از دستاشو کرده بود توی جیبش و کاملا بی توجه به اطرافاینش سرشو کرده بود توی گوشیش و داشت یه کاری می کرد ... شیطون رفت توی جلدم ... گوشیمو برداشتم و تند تند براش اس ام اس دادم:
- منتظر کسی هستی؟ فکر نکنم حالا حالا ها بیاد ...
من منظورم به سامیار بود ... همین که اس ام اس دلیور شد سر آراد بالا اومد و با کنجکاوی اطرافشو نگاه کرد ... سریع پیدام کرد ... لبخند کجی نشست کنج لبش ... سرشو برد توی گوشیش ... منتظر جوابش شدم و خیلی زود جوابش اومد:
- اونی که من منتظرشم باید دلش بسوزه تا بیاد ...
واقعا سامیار باید دلش به حال آراد می سوخت تا دست از سر آراگل بر می داشت و می یومد ... سامیار و آراد از بعد از جریان خواستگاری دوستای صمیمی شده بودن و مدام با هم بودن ... یه جورایی آراد می خواست بشناستش ... خیلی برای خواهرش نگران بود ... شونه ای بالا انداختم و بدون اینکه جوابشو بدم رفتم از پله های اتوبوس بالا ...
ادامه دارد...