اخطار‌های زیر رخ داد:
Warning [2] count(): Parameter must be an array or an object that implements Countable - Line: 865 - File: showthread.php PHP 7.4.33 (Linux)
File Line Function
/showthread.php 865 errorHandler->error




 


نظرسنجی: قسمت های بعدیشو بزارم
اِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِدیگه نزار حالم بدشد
عالی بود بازم بزار
[نمایش نتایج]
 
توضیح: این یک نظرسنجی عمومی‌است. کاربران می‌توانند گزینه‌ی انتخابی شما را مشاهده کنند.
امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان جدال پر تمنا

#1
جلوی آینه تند تند موهامو با یه دست کردم تو و با اون دستم سعی کردم کلاسورم رو زیر بغلم نگه دارم ... از زور هیجان داشتم خفه می شدم ... موهای بلوطی رنگم مدام از زیر دستم فرار می کردن و باز می افتادن بیرون ... با حرص گفتم:
- مثل موی گربه! آخرم همین روز اولی اخطار می گیرم ...
داشت دیرم می شد ... زدم از خونه بیرون ... خدا رو شکر که مامی رفته بود با دوستاش باغ پاپا هم نبود ... تکلیف وارنا هم که مشخص بود دیگه ... همیشه خونه خودش بود ... ما رو آدم هم حساب نمی کرد ... مانتوی بلند سورمه ای پوشیده بودم با مقنعه مشکی و شلوار تنگ مشکی ... کفش های عروسکی مشکی و سورمه ای و کیف کوله پشتی جین ... سوئیچ ماشینمو برداشتم و از در زدم بیرون ... گل خوشگلم وسط حیاط پارک شده بود ... پاپا برای قبولیم توی دانشگاه خریده بود ... وارنا هم از همون روزی که گرفتمش اینقدر باهام کار کرد که الان یه پا راننده شده بودم ... نشستم پشت فرمون و در رو با ریموت باز کردم ... صدای زنگ موبایلم بلند شد ... گوشی رو از توی کوله ام در آوردم و راه افتادم ... اسم آرسن افتاده بود روی گوشی ... پسر دوست پاپا، آقای سرکیسیان ... گوشی رو گذاشتم در گوشم و گفتم:
- به به آرسن به سلامت باد ... چطوری برادر؟
خندید و گفت:
- شیطون دانشجو در چه حاله؟
- ساعت سه و نیم ظهر زنگ زدی حالمو بپرسی؟
- ای بابا ... ما رو باش زنگ زدیم یه کم بهت روحیه بدیم خانوم خوشگله ...
- کوفت! می دونی بدم می یاد از این کلمه هی بگو ...
- خوب بگم جوجه اردک زشت راحت میشی؟ هر چند که واقعا هم مثل جوجه اردک زشت می مونی ... یادته بچه بودی رنگ زغال بودی؟ خدا رو شکر بزرگ شدی یه کم رنگ عوض کردی ...
همینطور تند تند داشت می گفت و می رفت ... داد زدم:
- بمیری آرسن ... حالا خودت خوبی که رنگ ماستی؟ اونم ماست پگاه! هم شله ... هم سفید و بی ریخت ... 
خندید و گفت:
- خب بابا ... سفید سفید صد تومن ... خیالت راحت شد؟
- بلی ...
- بلی گفتنت رو بخورم ...
- هوی آرسن ... باز چشم عمو لئون رو دور دیدی بلبل شدیا ...
غش غش خندید و گفت:
- کجایی؟
- اگه بذاری تو راه دانشگاه ...
- اووووف ... ساعت چهار کلاس داریا ... چه دل گنده ای تو!
- خودتی ... خوب قطع کن تا من بتونم این پای چلاق رو بچلونم روی گاز ...
- برو بابا فقط خواستم بهت انرژی مثبت بدم ... نری اون دانشگاه رو بذاری روی سرتا ... ویولت! اینجا ایرانه ... حواستو جمع کن که مثل من نشی ...
- تقصیر خودته! می خواستی خالکوبی نکنی قد گوزن روی بازوت بعدم با رکابی بری دانشگاه ... تازه وقتی هم بهت گیر دادن زبون درازی کردی ... 
خندید و گفت:
- ای بابا ... رکابی چیه ... تی شرت بود ...
- حرف بیخود نزن آرسن ... خودم دیدم ... یه نیم وجب آستین که بیشتر نداشت ...
بازم خندید و گفت:
- برو دختر ... برو که حالا منو سیاسی هم می کنی ...
با خنده گفتم:
- زت زیاد برادر ... سلام به عمو لئون و زن عمو یوکا برسون ...
- بزرگیتو ... 
- خداحافظ ...
- ویولت ...
- هان؟!!! دیگه چیه؟
- تو رو خدا رعایت کن ... روابط دختر پسرا توی دانشگاه خیلی محدوده ... فکر نکنی اینم جمع خونوادگی خودمونه ...
- لال می شی یا نه آرسن؟ اینقدر که تو بهم سفارش کردی اون وارنا نکرده ... 
- خب من بیشتر نگرانم ...
- باشه ... باشه ... باشه ... تموم شد؟
- آره دیگه برو به سلامت ...
- خدافظی ...
- خداحافظ ...
گوشی رو قطع کردم و پرت کردم روی صندلی کنارم ... یه ربع دیگه بیشتر وقت نداشتم ... پامو فشار دادم روی گاز و با سرعت پیش رفتم ... به چهارراه نزدیک دانشگاه که رسیدم چراغ قرمز شد ... اولین ماشینی بودم که مجبور به توقف شدم و با حرص چند بار کوبیدم روی فرمون و گفتم:
- لعنتی ... لعنتی ... لعنتی ...
صدایی از ماشین کناری باعث شد حواسم به اون سمت کشیده بشه ...
- حرص نخور خانوم خوشگله ... موهات می ریزه ...
سریع شروع کردم به آنالیز کردنش .. یه پسر حدودا هم سن و سال خودم ... هجده نوزده ساله ... با موهای تیغ تیغ ... یه شال گردن پارچه ای دور گردنش پیچیده بود به رنگ خاکستری ولی لباساشو نمی دیدم ... قیافه اش بچه گونه و بامزه بود ... خوشم اومد ازش ... توی ماشین کناری بود ... یه پورشه زرد رنگ ... عجب ماشینی! با ناز خندیدم و زل زدم توی صورتش و گفتم:
- نه نترس موهام زیاده هر چی هم بریزه کچل نمی شم ... 
عینک مارک دارشو از روی چشمای گرد قهوه ایش برداشت و گفت:
- دختر تو چه چشایی داری!!!! سگ که هیچی گرگ داره!
دوباره خندیدم و گفتم:
- باید مالیات بدم؟
- ما سگ کی باشیم خانومی؟ کجا تشریف می برین حالا که اینقدر عجله دارین؟
چراغ سبز شد ... از بوقای ماشینای پشت سری فهمیدم ... دنده رو زدم یک و راه افتادم ...
کنار به کنارم اومد و گفت:
- نگفتی ...
رفتم دنده دو و گفتم:
- فکر می کنی این خیابون می رسه به کجا؟
- دانشگاه ...
- دقیقا ...
- ایول ... می ری دانشگاه؟
- اوهوم ...
- پس هم دانشگاهی هستیم ... خوش شانسی به این می گن خانومی ...
ازش خوشم اومده بود ... پسر بامزه ای بود ... از سر و وضعش هم مشخص بود بچه مایه داره ... می شه یه مدت باهاش بود ... آرسن می فهمید منو می کشت! از قیافه آرسن خنده ام گرفت ... پسره سریع گفت:
- به چی خندیدی؟
- هیچی ... یاد یه جوک افتادم ...
- بگو منم بخندم ...
- نمی شه ... می دونی که ...
نمی دونم پیش خودش چه فکری کرد که غش غش خندید و گفت:
- ای شیطون ... راستی من رامینم ... اسم تو چیه؟
زل زدم بهش ... رامین! همه حواسم رفته بود به اون ... اصلا متوجه جلوم نبودم ... خواستم دهن باز کنم اسممو بگم که صدای داد اون با برخورد شدید ماشین با یه شی همزمان شد ... با ترس به جلو خیره شدم ... زیر لب نالیدم:
- اوه اوه ... ماشین یارو داغون شد! آخه تو این وسط چی کار داشتی؟
رامین از ماشین کناری داد زد:
- خوبی خانومی؟
اصلا دیگه نمی تونستم چشم از ماشین جلویی بگیرم که بخوام جوابی به سوال رامین بدم ... سر جام خشک خشک شده بودم ... تا حالا سابقه نداشت تصادف کنم ... خوبه کمربندمو بسته بودم وگرنه با سر می رفتم توی شیشه ... وارنا اگه می فهمید اینقدر بی احتیاطی کردم دیگه اسممو هم نمیاورد ... داشتم یه همین چیزا فکر می کردم که در ماشین یارو باز شد ... انگار طرف تازه فهمید چی شده! از سمت راست یه دختر چادری پرید بیرون ... ولی نگاهم به در سمت راننده بود ... وی حالا لابد شوهرش هم از اون بسیجی هاست! خدایا حسابم پاکه ... صدای رامین دوباره عین وزوز بلند شد:
- من پارک می کنم می یام نترسیا ... من الان می یام ...
فقط سرمو تکون دادم ... یارو بالاخره اومد پایین ... اوه اوه! نگفتم از اون بسیجی هاست! ته ریششو نگاه ... عینکش نصف صورتشو گرفته بود و نمی شد درست قیافه اش رو ببینم ... قدش که بلند بود ... هیکلشم که! ... رسید کنار ماشین ... دو ضربه زد روی سقف ... بالاخره به خودم جرئت دادم و چرخیدم به سمتش ... ابروهای پهنش در هم گره خورده بود حسابی ... با خشم گفت:
- می شه تشریف بیارین پایین؟
آب دهنمو قورت دادم ... وای چرا حلقم اینقدر خشک شده؟ ترمز دستی رو کشیدم و ناچارا رفتم پایین ... نباید می فهمید ترسیدم وگرنه می گفت تو که اینقدر ترسویی غلط می کنی بشینی پشت فرمون ... قدم تا روی سینه اش بود و برای دیدن چهره اش باید سرم رو می گرفتم بالا ... اخماش اینقدر درهم بود که ناخودآگاه منم اخم کردم و گفتم:
- خوب حواسم نبود ...
این بدترین جمله ای بود که می شد توی اون لحظه بگم ... ولی هول شده بودم دیگه ... هول شدن که شاخ و دم نداشت ... پوزخند زد و گفت:
- مثل اینکه یه چیزی هم بدهکار شدم ...
اوه چه خشن بود! سریع شونه بالا انداختم و گفتم:
- خب حالا چی کار کنم؟!
انگار خونسردی و پرویی من دیوونه اش کرد ... دادش بلند شد:
- خانوم محترم! زدی ماشین منو داغون کردی ... حالا دو قورت و نیمت هم باقیه؟! اصلا شما هجده سالت شده که نشستی پشت فرمون؟
چشمامو گرد کردم و مثل میخ طویله فرو کردم تو چشماش ... می دونستم چشمام وحشیه و تا گردش می کنم حساب طرف پاکه ... همیشه آرسن بهم می گفت چشماتو که اینجوری می کوبی تو صورت یه پسر باید منتظر باشی که فرداش با دسته گل بیاد در خونه تون ... الان وقت این فکرا نبود باید جواب این بچه پرو رو می دادم ... 
- اصلا زدم که زدم! الان هم وقت ندارم وایسم اینجا به فرمایشات جنابعالی گوش کنم. کلاس دارم ... باید خسارت بدم باشه می دم .... برو از پاپا بگیر ...
اینبار پوزخندش پر از نفرت بود ... زیر لب تکرار کرد:
- پاپا! دختره لوس ...
صداش درسته که یواش بود ولی گوشای منم زیاد از حد تیز بود ... یه قدم رفتم طرفش که سریع رفت عقب ... پوزخندی زدم و گفتم:
- چیه آقا ؟ ترسیدی؟ نترس نمی خوام بخورمت ...
انگشت اشاره شو گرفت سمتم ... دندون قروچه ای کرد و گفت:
- هی دختر ... حد خودتو نگه دار!
فهمیدم طرف از اون مومن هاست ... وگرنه محال بود بکشه عقب ... باید یه کم سر به سرش می ذاشتم که بعدا برای آرسن و وارنا تعریف کنم بخندیم ... جلوش گارد گرفتم ... دان دو کاراته داشتم ... می دونستم که حتی اگه قضیه جدی بشه از پسش بر می یام ... ساعت چهار بود دیگه به کلاس نمی رسیدم ... زن طرف مثل ماست چسبیده بود به ماشینشون ... خنده ام گرفت ... من جای این بودم الان با چنگ و دندون از شوهرم دفاع می کردم ... پسره با تعجب به من نگاه کرد ... نمی دونست برای چی گارد گرفتم ... با داد گفتم:
- چیه؟!!! دعوا داری؟ خوب بیا جلو ... بیا ببینیم کی قوی تره ...
عینکشو برداشت ... یا مریم مقدس!!! توبه ! همیشه فکر می کردم خاص ترین چشمای دنیا رو خودم دارم ... اما انگار اشتباه می کردم ... این پسر بسیجی ... چه چشمایی داشت! به خصوص که با پوست تیره و موهای سیاهش تضاد عجیبی ساخته بود ... سبز! رنگ زمرد ...
صداش منو از توی شوک کشید بیرون ...
- جمع کن این بساطو ... این بچه بازیا چیه؟ مدارک ماشینتو بیار زنگ می زنم افسر بیاد ....
اصلا نفهمیدم چی شد که یه ضربه مای گیری ول کردم توی رون پای پسره ... انگار رنگ چشماش اینقدر شوکه ام کرده بود که دیگه دست خودم نبود ... پسره پاشو گرفت و داد زد:
- چته وحشی؟
عینکشو پرت کرد سمت دختر چادریه و گفت:
- اینو بگیر بببینم آراگل ...
دختره با ترس گفت:
- آراد تو رو خدا ... این کارا از تو بعیده ... خانوم خواهش می کنم ... 
اومدم به پسره بگم خدا بیامرزتت که مشت محکمش خورد توی شونه ام و نفسم رو توی سینه حبس کرد ... شونه امو گرفتم و از درد کمی خم شدم ... جمعیت داشت دورمون جمع می شد ... پسره رفت سمت دختره و گفت:
- الحمدالله روز به روز جامعه مون داره بهتر می شه ... بریم آراگل ...
حس کردم غرورم زخمی شده ... پسره بی شرف جلوی همه آبروی منو برد ... اینا همه دانشجوی همین دانشگاهن ... دو روز دیگه باهاشون چشم تو چشم می شدم ... باید یه کاری می کردم که بتونم سرمو بالا بگیرم ... پسره پشتش به من بود ... با غیض رفتم طرفش و این بار یه ماواشی گری زدم صاف توی گردنش که نفسش بند اومد ... گردنشو گرفت و گفت:
- آهههه
جیغ دختره بلند شد و دستشو گرفت جلوی دهنش ... همه به هیجان اومدن و صدای دست و جیغشون بلند شد ... مردم علاف ... الان دیگه باید در می رفتم ... وگرنه معلوم نبود چه بلایی سرم بیاد از اون حرکت ماهرانه این پسر مشخص بود که رزمی کاره ... بزنه ناکارم کنه خیلی بد می شه ... وای آرسن کجایی از من دفاع کنی؟ راه افتادم سمت ماشین ... باید ماشینو یه جایی پارک می کردم و می رفتم داخل دانشگاه ... به کلاس ساعت شش دیگه باید می رسیدم ... هنوز دستم به دستگیره نرسیده بود که پخش زمین شدم ... طول کشید تا فهمیدم چی شده ... کثافتتتتتت! از پشت زده بود توی پشت زانوم ... پام خم شد تعادلمو از دست دادم و خوردم زمین ... خواستم بلند شم گازش بگیرم ... انگار دفاع حرفه ای فایده نداشت ... باید هم موهای سیاهشو می کندم ... هم گازش می گرفتم ... هم اینقدر سرش داد می زدم که کر بشه ... اما با صدای سوت و داد دو تا مرد همه افکارم پرید دود شد رفت توی هوا ... 
- اینجا چه خبره؟!!!!! مگه میدون جنگه؟!!!
جمعیت سریع متفرق شد ... از لباسای آبی مردا متوجه شدم که مسئولین حراست هستن ... دیگه تموم شد ... الان مثل آرسن اخراج می شم و باید بشینم دوباره بخونم واسه سال بعد ... وای که اگه اخراج بشم این پسره رو از هستی ساقط می کنم ... یکی از مردا اومد سمت من ... یکیشون هم زیر بازوی پسره رو گرفت و بردش سمت در دانشگاه ... ایستادم و مظلومانه زل زدم توی صورت مرده ... چه چهره خشن و عبوسی داشت ... از قماش همون پسره است! دیگه اینبار مسیحم نمیتونه به دادم برسه ... معلومه که اینا طرف اون پسره رو می گیرن ... من حتما اخراجم ... خدایا این انصاف نیست!!! مرده گفت:
- دانشجوی همین دانشگاهی؟
با تته پته گفتم:
- بب ... بب .. بله ...
با بی سیمش سمت در اشاره کرد و گفت:
- راه بیفت ...
- ک کجا؟
داد زد:
- راه بیفت میگم ... کمیته انضباطی ...
واااااای! کمیته انضباطی ... همه دخترای فامیل بهش می گفتن وحشت کده! اگه می فهمیدن همین روز اول دچار وحشت کده شدم چقدر مسخره ام می کردن ... به تلافی همه حرفایی که بهشون می زدم ... 
- آخه دو تا مرد ریشو ترس داره؟ چهارتا عشوه می یای کار حله!
چقدر اونا حرص می خوردن و می گفتن تو نمی فهمی ... منم با خنده می گفتم خودتون نمی فهمین ... حالا می فهمیدن چی میگن! آدم سکته می کرد ... وارد یه جایی شبیه اداره شد ... منم پشت سرش بودم ... پشت در یه اتاق ایستاد که روش نوشته بود رئیس کل ... بی اراده دستم رفت سمت مقنعه ام و سعی کردم موهامو بکنم تو ... دختر چادریه پشت در نشسته بود و داشت اشک می ریخت ... مرده با تحکم به من گفت:
- بشین اینجا تا صدات کنن ...
بدون هیچ حرف اضافه ای نشستم ... خود مرده زد به در اتاق و رفت تو درو هم بست ... نگام چرخید سمت دختر چادریه ... اووووه من و اون پسره رو گرفتن این چه زاریییی می زنه! با اخم گفتم:
- شما چرا گریه می کنی حالا؟!
با تعجب نگام کرد و گفت:
- شما نمی ترسی؟
- چرا ...
- خب پس!
- انتظار داری منم بشینم اینجا مثل تو اشک بریزم؟ نه ... من اشک ریختن اصلا بلد نیستم ... فوقش اخراجم می کنن ... بعد چی می شه؟ هان پاپام دو تا داد می زنه سرم ... مامی باهام قهر می کنه تا یه هفته ... بعدم خیلی راحت همه چیز فراموش می شه و من سال بعد دوباره کنکور می دم ...
دختر مبهوت مونده بود روی صورت من ... لابد داشت با خودش می گفت چه احمق الکی خوشیه این! ولی من فقط داشتم به یه چیز فکر می کردم ... اون تو هر اتفاقی هم که می افتاد منو دار نمی زدن! دختره دستمو گرفت یهو توی دستش ... مثل برق گرفته ها نگاش کردم ... لبای خوش فرمشو با زبونش خیس کرد ... تازه فرصت کردم توی صورتش نگاه کنم .... چقدر چشماش شبیه چشمای اون پسره بود! سبز زمردی ... ولی برق چشمای اونو نداشت ... خوشگل بود تقریبا ... البته اگه دماغشو عمل می کرد ... چون دماغش یه جورایی تو ذوق می زد ... زیادی پهن بود ... یه کم فکر کردم تا قیافه پسره یادم بیاد! اه ... جز چشماش هیچی یادم نبود ... صدای دختره منو از فکر به چهره پسره کشید بیرون ...
- تو رو خدا رفتی تو یه چیزی نگی که داداشمو اخراج کنن ... تو رو جون مامانت ... به امام زمون آراد حقش نیست ... امروز روز اولشه که اومده دانشگاه ...
چی می گفت این برای خودش پشت سر هم ... با تعجب نگاش کردم و گفتم:
- داداشت؟ من فکر کردم شوهرته بابا ... ببینم دانشجوی ترم اوله؟!!!
دماغشو کشید بالا ... چونه ظریفش لرزید ... چادرشو یه کم صاف کرد و گفت:
- آره ...
- وا! بهش نمی یاد ... این که سنش ...
سریع گفت:
- مشکل داشت ... تازه تونست بیاد ... خواهش می کنم ... 
- من باید چی کار کنم؟
- نمی دونم ... فقط چیزی نگو که اخراجش ...
در اتاق با صدای نکره ای باز شد ... کله گنده مرد ریشوئه اومد بیرون ... 
- بیا تو ...
مثل عزرائیل به آدم نگاه می کرد ... دختره دوباره دستمو سریع گرفت و زل زد توی چشمام ... با یه دنیا التماس ... نمی دونم چرا دلم براش سوخت و سرمو تکون دادم ...

بلند شدم لنگ لنگون راه افتادم سمت اتاق ... پام هنوز از ضربه ای که خورده بودم درد می کرد ... سه تا مرد به جز اون مرد گندهه توی اتاق بودن ... با دیدنشون سکته رو زدم ... یا عیسی مسیح من جز از مرگ از هیچی نمی ترسم ... می دونم از اونم نباید بترسم ولی خوب می ترسم دیگه ... الانم ترسم فقط از اینه که اینا منو بکشن! چرا اینجوری به آدم نگاه می کنن آخه ... پسره روی یه صندلی چوبی کوچیک نشسته بود ... اخماش بدتر از قبل در هم بود و با پاش صرب گرفته بود روی زمین ... آب دهنمو قورت دادم و نگام کشیده شد سمت مردی که با صدای زخمتش خطاب قرارم داد:
- موهاتو بپوشون ... این چه وضع پوششه؟
دوباره دستم رفت سمت موهام ... خوب لخت بود! مرتیکه مگه کوری؟ هر کاری می کنم دوباره می زنه بیرون ... باید اینو تنگش کنم ... فایده نداره ... «این» استعاره از مقنعه! حالا خنده ام هم گرفته بود ... مرده شور این نیش شل منو ببرن ... به سختی جلوی خودمو گرفتم ... یارو دوباره هوار زد:
- دانشجوی اینجایی؟
آب دهنمو قورت دادم ... اه چقدر گلوم خشک می شد ... فقط تونستم سرمو تکون بدم ... خودمو می شناختم ... یه کم طول می کشید تا با شرایط مانوس بشم و زبونم باز بشه ... ولی وقتی باز می شد دیگه بسته نمی شد ... کاش اینجا اصلا باز نشه ... 
- اسم ...
انگار اسم فامیل داره بازی می کنه ... کم مونده بود بپرسم با چی بگم؟ جلوی زبونمو گرفتم و گفتم:
- ویولت آوانسیان ...
سر یارو از روی برگه اومد بالا ... با تعجب سر تا پامو برانداز کرد و گفت:
- اقلیتی؟
اخمام در هم شد ... از این سوال دیگه متنفر بودم ... زمزمه کردم:
- بله ...
- یهود؟!
اه مرتیکه بی سواد ... از روی فامیل هم نفهمید دینم چیه ... لبامو کج کردم و گفتم:
- مسیحی ...
سنگینی نگاه پسره رو حس کردم ... داشت با تعجب نگام می کرد ... با نفرت نگاه ازش گرفتم ... از این نگاه ها خسته شده بودممممممم ... مرده سرشو به نشونه تفهیم تکون داد و گفت:
- ببین دختر ... اینکه دینت اسلام نیست اصلا دلیل نمی شه که توی یه محیط اسلامی هر کاری که دوست داشتی بکنی ... توی همین روز اول اغتشاش به وجود آوردی و کاری کردی که همه فکر کنن از فردا می تونن همین کارو انجام بدن ... خجالت نکشیدی؟ مگه اینجا میدون جنگه؟ 
سرمو انداختم زیر ... هیچی فعلا نمی تونستم بگم ... دور دور اینا بود ... ولی همین که خودش هم می دونست اگه کارم بهش گیر نبود می شستم می ذاشتمش کنار خودش غنیمت بود ... یه کم نطق کرد تا بالاخره خسته شد و گفت:
- حرفایی که آقای کیاراد می زنن درسته؟
سرمو آوردم بالا ... آقای کیاراد کی بود؟ اشاره اش به اون پسره بود ... می تونستم خیلی راحت با دو قطره اشک و یه کم ننه من غریبم بازی در آوردن همه چیز رو به نفع خودم تموم کنم ... اما چشمای اشک آلود اون دختر ... نمی دونم چرا هر چی یاد چشماش می افتم یه معصومیت خاص تو ذهنم شکل می گیره ... بی اختیار سرمو تکون دادم و گفتم:
- بله درسته ...
- پس قبول داری که مقصر تو بودی ...
ناخنام داشت کف دستمو تیکه تیکه می کرد ... من مقصر بودم؟!!! صدایی از درون فریاد زد آره ... ویولت همه اش زیر سر خودت بود ... شاید باید برای اولین بار توی عمرم صادقانه عمل می کردم ... نتونستم حرفی بزنم به جاش فقط سرمو تکون دادم ... یارو اخمی کرد و گفت:
- هر دو تون باید تعهد بدین ... اما شما خانوم ...
طبیعی بود ... فامیل من تو ذهن هیچکس حک نمی شد ... دوباره زمزمه کردم:
- آوانسیان ... 
- بله خانوم آوانسیان ... شما علاوه بر اون دو هفته هم اخراج میشین و حق حضور در کلاس ها رو ندارین ... در صورت اخطار مجدد عذر شما برای همیشه خواسته می شه ...
پاهام می لرزید ... من که می تونستم این شرایط رو برعکس کنم چرا نکردم؟! حس می کردم لبخند حضرت مسیح رو حی می کنم ... هان چیه؟ لبخند می زنی پسر بزرگ ... برای اولین بار دخترت یه کار باب میلت انجام داد ... هان؟ با غیض رفتم و زیر برگه رو امضا کردم ... دیگه معطل نشدم و زدم از اتاق بیرون ... دختره پرید سمتم ... 
- چی شد؟
فقط نگاش کردم ... حس کرد حالم خوب نیست ... حالم از اینکه دو هفته اخراج شده بودم ... یا اینکه تعهد دادم خراب نبود ... حالم از این خراب بود که مجبور شدم به خاطر یه پسر کوتاه بیام و ضعف رو بپذیرم ... من باید تلافی می کردم ... باید ...
دختره دستمو کشید و منو نشوند روی نیمکت ... 
- بیا بشین ببینم ... نگاه کن رنگ به روش نیست ...
ناچارا نشستم و چشمامو بستم ... در اتاق باز شد ... لای چشمامو به صورت نامحسوس باز کردم ... پسره اومد بیرون ... دختره اینبار پرید سمت اون:
- چی شد آراد ؟ 
پسره داشت زیر چشمی به من نگاه می کرد ... با سر اشاره کرد این چشه؟ و دختره هم شونه بالا انداخت و دوباره گفت:
- نگفتی؟
- هیچی به خیر گذشت ... فقط یه تعهد ...
- وای خدا رو شکر! باور کن هزار تا صلوات نذر کردم برات داداشی ... 
- اوکی مرسی ... بریم؟
- تو برو من خودم می یام ...
و با سر به من اشاره کرد ... پسره هم که دیگه می دونستم اسمش آراده سری تکون داد و با چشم و ابرو چیزی به خواهرش گفت که متوجه نشدم ... بعد راه افتاد که بره از ساختمون بیرون ... الان وقت تلافی بود ... من باید حال اینو می گرفتم ... 

ادامه دارد...

مین که نزدیکم شد یهویی پامو دراز کردم ... پاش گرفت به پام و سکندری خورد و رفت توی دیوار روبرو ... اما زود دستاشو گرفت جلوش و خودشو کنترل کرد ... سریع چشم باز کردم و با حالت شرمندگی مصنوعی گفتم:
- اوا ... چی شدین؟!!! 
پسره با خشم نگام کرد و گفت:
- وسط راهرو جای خوابیدن و پا دراز کردنه ؟
دختره سریع گفت:
- آرادجان حالش خوب نبود ... خوب چرا خودت حواستو جمع نمی کنی ... با این بنده خدا چی کار داری ...
- من کاری با ایشون ندارم ... ایشون انگار خیلی دوست داره کار به کار من ...
از جا پریدم و گفتم:
- آقای محترم ... حواستون رو کاملا جمع کنین که با من در نیفتین ... چون هر کس تا حالا با ویولت در افتاده سر یک ماه بولدوزر هم نتونسته جمعش کنه ... فهمیدین؟
با پوزخندی که تازه فهمیدم زینت همیشگی صورتشه اومد سمتم ... اونم آروم آروم ... با حفظ فاصله قانونی ایستاد جلوم و گفت:
- مطمئنی؟
دختره سریع پرید وسط و گفت:
- اِ آراد ... خوبه همین الان از از کمیته انضباطی اومدین بیرون ... این کارا از تو یکی بعیده ... بیا برو بیرون خجالت بکش ...
آراد با خشم و نفرت نگام کرد و بعد با سرعت رفت بیرون ... دختره اومد سمت من نشست کنارم و دستمو گرفت توی دستش ... با دست دیگه اش تند تند داخل کیف کوچیکشو گشت و بعد یه دونه شکلات پیدا کرد ... باز کرد گرفت جلوی دهنم و گفت:
- بیا اینو بخور .. فکر کنم فشارت افتاده ...
دهنمو باز کردم و دختره شکلات رو گذاشت توی دهنم .... واقعا اون لحظه برام مفید بود ... دستمو نرم ماساژ داد و گفت:
- اسمت چیه؟
- ویولت ...
- چه اسم قشنگی! اسم منم آراگله ...
با لبخند گفتم:
- اسم توام قشنگه ... 
- مرسی ... اسم منو بابای خدابیامرزم انتخاب کرده ... درست مثل آراد ...
- خیلی به هم شبیهین ... البته بیشتر چشماتون ...
- درسته ... آخه ما دوقلوئیم ...
با حیرت گفتم:
- راست می گی؟!
- آره ... 
- ایول! دوقلو ... یه دختر یه پسر ... دوست دارم بچه های منم دو قول بشن ... عین شما دختر پسر ... اما اگه پسرم عین داداشت بشه روز دوم شوتش می کنم تو دیوار ...
غش غش خندید و گفت:
- تو چه شیطونی دختر ... 
با خنده سر تکون دادم و گفتم:
- آره همه همینو می گن ... راستی کدوم بزرگترین؟
- آراد ...
- اوفففف!
- از من می شنوی با این دادش من زیاد یکی به دو نکن! نگاه به اخم و تخمش نکن ... پاش بیفته شیطونو درس می ده ...
- خودش پا می ذاره روی دم من ...
- خوب تو کوتاه بیا ... همه می گن بخشش از بزرگونه ...
ابرو بالا انداختم و گفتم:
- اون که از من بزرگتره ... راستی چند سالتونه؟
- بزرگی به سن نیست که خانوم! ما هم بیست و پنج سالمونه ...
- نه!
- چرا ...
- توام ترم اولی؟ چه رشته ای؟
- من ترم اول کارشناسی ارشدم ... واسه ارشد یه کم دیر قبول شدم ... رشته ام هم نقاشیه ... ولی داداشم ترم اول کارشناسیه ...
- بچه تنبل بوده؟
خندید ... نرم و با وقار ... ولی زود جمعش کرد و گفت:
- نه ... گرفتاریاش زیاد بود ...
- اوووه! همچین می گه گرفتاری انگار چی بوده ...
لبخند زد و گفت:
- اگه خوبی بلند شو بریم ... دیگه کلاس نداری؟
- چرا ... ساعت شش هم دارم ... ولی نمی تونم برم سر کلاس ... می خوام بیام یه دور بزنم توی محوطه ...
با تعجب گفت:
- چرا نمی تونی بری کلاس؟
- چون دو هفته تعلیق شدم ...
- نه!!!!
- آره ... داداشت بد زیر آبمو زد ...
- آراد؟ آراد زیر آب کسیو نمی زنه ... ولی بلد نیست دروغ بگه ...
پوزخندی زدم و سرمو انداختم زیر ... برای اینکه بحثو عوض کنه گفت:
- راستی رشته ات چیه؟
- سینما ...
یهو سرجاش ایستاد ... منم ایستادم ... چرخیدم سمتش و گفتم:
- چرا خشک شدی آراگل؟
- جدی رشته ات سینماست؟ 
- خب آره ... 
- گرایشت که کارگردانی نیست؟
- چرا ... مگه چیه؟
لبخند زوری زد و گفت:
- هیچی هیچی ... بریم ... 
هر دو از اون ساختمون نفرین شده خارج شدیم و رفتیم سمت محوطه ...

آراگل با نگرانی گفت:
- آراد کجا رفته یعنی؟ 
- آراگل ... می شه خسارت ماشینتون رو بعدا بهم بگی ؟ 
- بیخیال آراد محاله ازت پول بگیره ...
- بیخود ... من زیر دین این داداش تو نمی رما ... گفته باشم ...
- دختر تو چرا اینقدر غدی ... اصلا خوب نیست یه دختر اینقدر لجباز و یه دنده باشه ...
- چرا مثلا؟
- خوب واسه اینکه دیگه سنگ روی سنگ بند نمی شه ... غد بودن توی ذات مرداست ... زن همیشه باید جلوی مرد کوتاه بیاد ... البته به حق ... نه ناحق! اینجوری می تونن جفت خوبی باشن و کنار هم زندگی قشنگی رو تشکیل بدن ...
- تو شوهر کردی؟
- نه ...
- پس هیچی نگو ... من عمرا بتونم اینجوری بشم ...
- توی سن تو این طرز تفکر زیاد هم دور از ذهن نیست ... یه روز خودت به حرفای من می رسی ...
صدای کسی از پشت سر بلند شد:
- کجایی تو خانومی ... چقدر دنبالت گشتم ... خوبی؟
رامین بود ... برگشتم و با لبخند گفتم:
- تو کجا در رفتی؟
- من در رفتم؟! نه اصلا ... جا پارک گیرم نیومد ...
توی دلم گفتم جون خودت ... ولی به روی خودم نیاوردم و گفتم:
- کلاس نداری؟
- به کلاس اولیم که نرسیدم .. منتظر دومیم ...
- چی داری؟
- آشنایی با هنر در تاریخ ...
- جدی؟!!!
- آره ... چطور ...
- رشته ات سینماست ...
- آره خوب ...
- ایول ... هم رشته ایم ...
دستشو دراز کرد به طرفم و گفت:
- پس بزن قدش ... این همه خوش شانسی برای من یکی عجیبه به خدا ...
خیلی عادی دست دراز کردم و باهاش دست دادم ... دستمو گرفت توی دستش و یه فشار خیلی کم بهش وارد کرد ... چشماش یه جوری عجیبی درخشید ... آراگل با صدای لرزان گفت:
- من می رم دیگه ویولت ... باید آراد رو پیدا کنم ...
دستشو گرفتم و سریع گفتم:
- نه وایسا ... می خوام با هم بریم ... من که جایی رو بلد نیستم حداقل از تو یاد بگیرم ...
رامین که فهمید نمی خوام بیشتر از این پیشش باشم سریع موبایل اپل فورشو در آورد و گفت:
- شمارتو بگو ...
بیخیال تند تند شماره ها رو گفتم ... خواستم ازش فاصله ای بگیرم که خودشو نزدیکم کرد و در گوشم گفت:
- بهت نمی یاد با این قماش آدما بتابی ...
و با سر به آراگل اشاره کرد ... اخمی کردم و گفتم:
- ظاهر بین نباش ...
- آهان ... پس از اون عشقیای زیر چادر مشکیه ...
اینبار دیگه موندم بهش چی بگم ... خندید و دستی تکون داد و رفت ... شونه ای بالا انداختم و همراه آراگل راه افتادم ... می دونستم الان تک می زنه ولی نمی تونستم جواب بدم ... گوشیم توی ماشین بود ... وقت نکردم از توی ماشین برش دارم ... نه گوشیمو نه کوله مو ... آراگل با لحنی که سعی داشت ناراحتم نکنه گفت:
- همیشه اینقدر راحت با پسرا دوست می شی؟
- آره خوب ...
- ولی ... ولی این درست نیست ...
- چرا؟
- والا ... نمی دونم باید چی بهت بگم ... می ترسم از حرفام بد برداشت بکنی ... من و تو که زیاد با هم آشنایی نداریم ... من نمی خوام قضاوت بدی در مورد تو بکنم ... و نمی خوام که تو منو جور دیگه ای بشناسی ...
فقط نگاش کردم سر در نمی یاوردم ... زد سر شونه ام و گفت:
- باشه واسه بعد ... فقط می تونم یه چیزی رو بگم ... من تو شناخت آدما تبحر خاصی دارم ... چشمای تو در عین وحشی و گستاخ بودن معصومیت عجیبی دارن که می گن اصلا اونی که نشون می دن نیستن ...
با تعجب گفتم:
- چه جالب! پاپا هم دقیقا همیشه همینو بهم می گه و ازم میخواد معصومیتم رو حفظ کنم ...
- چرا به بابات می گی پاپا؟ می دونی اینجوری همه فکر می کنن دختر لوسی هستی!
چشمامو گرد کردم و گفتم:
- خوب وارنا هم می گه پاپا ... به مامی هم می گه مامی ...
- وارنا؟
- داداشم ...
- آهان ... خب چرا مثل بقیه نمی گین بابا و مامان؟
- نمی دونم ... از بچگی مامی اینجوری یادمون داد ...
- یه کم عجیب شد ... ببینم تو ایرانی هستی دیگه ...
- خب ... 
تردید رو که توی چشمام دید با حیرت گفت:
- نیستی؟!!!
دلو زدم به دریا ... آخر که همه می فهمیدن ...

- من دو رگه هستم ... 
- یعنی چی؟
- مامی فرانسویه ... پاپا هم دو رگه اس ... یعنی ... چه جوری بگم ...
- هر جور که راحتی ...
- ببین ... مامی پاپا ایرانی بوده ولی پاپاش فرانسوی ... یعنی پاپا از طرف مامی ایرانی می شه ... فهمیدی؟
- اوهوم ...
- اونا می رن فرانسه ... و پاپا اونجا با مامی ازدواج می کنه ... ولی چون علاقه زیادی به ایران داشته می یان ایران ...
- خدای من!!!! پس تو بیشتر از اینکه ایرانی باشی فرانسوی هستی ...
- درسته ...
- ولی خیلی خوووووب ایرانی حرف می زنی ...
- ماما ... من به مامی پاپا می گم ماما ... ماما ایرانی رو به پاپا خیلی عالی یاد می ده ... حتی به عروسش که می شه مامی من هم یاد می ده ... پاپا هم از همون بچگی ما رو میاره تو ایران و باهامون فارسی حرف می زنه ... من فرانسه رو فقط در حد مسافرت ... اونم دو سال یک بار دیدم ... کشور من ایرانه ... من خودمو ایرانی می دونم ... 
- یعنی فرانسه بلد نیستی؟
- معلومه که بلدم! فرانسه زبون مادری منه ...
یهو انگار یاد یه چیزی افتاد ... با تردید گفت:
- دینت چی؟
مقنعه مو صاف کردم و گفتم:
- کاتولیک ...
نفسشو فوت کرد بیرون و گفت:
- پس مسلمون نیستی ...
- نه ...
- باورم نمی شه ... یعنی من الان یه دوست دو رگه دارم؟ چه بامزه!
نفسمو با صدا دادم بیرون و گفتم:
- چرا همه اینطوری فکر می کنن ... من دیگه خسته شدم آراگل ...
- مگه همه چطوری فکر می کنن؟ از چی خسته شدی؟
- همه به من به یه دید دیگه نگاه می کنن ... یه عده با انزجار ... یه عده به دید یه آدم فضایی خیلی خیلی با کلاس ... انگار من نمی تونم عادی باشم ... دقیقا برای همینه که همه جا دوست داشتم هویتمو پنهان کنم ... اما آخرش اسم فامیلم همه چیز رو لو می ده ... تازه الان بهتر شده ... حداقل الان همه فکر می کنن ارمنی هستم ... اما قبلا خیلی تابلوتر بود ...
- مگه قبلا چطور بود؟
- قبلا فامیل من مایر بود ... ویولت مایر ... ولی وقتی بابا دید خیلی اذیت می شیم ... فامیلمون رو به فامیل مسیحی های داخل ایران تغییر داد ... اونم با کلی پارتی بازی ... و شد آوانسیان ... ولی بازم اونی که من می خواستم نشد ... آراگل تو نمی تونی حتی تصور کنی که من توی مدارس چه زجری کشیدم ... چون مجبور بودم برای نزدیک بودن به خونه مون توی مدارس عادی درس بخونم ... همه معلم ها به یه چشم دیگه به من نگاه می کردن و بدتر از همه بچه ها مدرسه بود ... همه می خواستن به شکلی خودشون رو به من نزدیک کنن ... با دست منو به هم نشون می دادن ... و وقتی با یکی دو نفرشون صمیمی می شدم خیلی زود باید منتظر می موندم تا یکی از والدنشون بیان مدرسه و درخواست تعویض کلاس بچه شون رو بکنن ... خیلی رک به مدیر می گفتن دوست ندارن یچه هاشون با یه آدم نجس ... 
بغض گلومو فشرد ... آراگل با ناراحتی گفت:
- خدای من! دختر این حرفا چیه؟ هر کس برای خودش عزت داره اونم فقط به صرف انسان بودنش ... این افکار رو یه مشت آدم ابله نادون بیسواد به خورد تو دادن ... من اصلا تو رو بد که نمی دونم هیچ ... خیلی هم خوب می دونم ! هر کسی می تونه توی دین خودش مومن باشه گلم ...
توی سکوت فقط زل زدم به چشماش ... حرفاش آرومم می کرد ... اینا چیزایی بود که عمری خودمو باهاشون آروم می کردم .... با لبخند مهربونش دستمو گرفت و گفت:
- عزیزم ... هیچ وقت این چیزا چیزی از ارزش آدما کم نمی کنه ... مطمئن باش ..
صدای آراد روی اعصابم خط کشید:
- ساعت یه ربع به ششه آراگل ... بیا دیگه دیر شد ... همچین این دخترو چسبیدی کسی ندونه فکر می کنه ضریح امام هشتمه ...
تند نگاش کردم و گفتم:
- شما حسودیت می شه برو خودتو درمون کن ... خواهرت هم کلاساش طبقه بالاست ... شما که ترم اولی برو سر کلاست یه وقت استاد جیزت نکنه ... نکنه باید با خواهرت بری سر کلاس ... تنهایی می ترسی؟
همچین نگام کرد که گفتم الان تنه درخت کنار دستشو می کنه می کوبونه توی سرم ... آراگل خنده اش گرفته بود ... دست منو فشار داد و گفت:
- می خوای بیای سر کلاس من؟
خمیازه ای کشیدم و گفتم:
- نه برم خونه یه کم استراحت کنم تا مامی بیاد ... باید یه جوری خودمو براش لوس کنم تا یه موقع قهر نکنه سر این جریان باهام ... 
با خنده گفت:
- باشه عزیزم برو ... مواظب خودت هم باش ...
- باشه توام همینطور ... راستی آراگل جونم ... شمارتو بگو حفظ کنم ...
یه تیکه کاغذ از کلاسورش کند ... شمارشو نوشت و داد دستم ...سریع گونه اشو بوسیدم و بدون اینکه نگاهی به آراد بندازم رفتم سمت در خروجی ... پسره جعلق نفله! من تو رو آدم نکنم که ویولت نیستم ... ماشینا به همون شکل نا مرتب کنار خیابون پارک بود ... گل بیچاره من از جلو داغون و له شده بود و آزرای مشکی آراد عوضی هم از پشت ... فکری به سرم زد ... نگاهی به اطراف کردم ... خلوت بود ... سریع خم شدم و باد لاستکیای عقبش رو خالی کردم ... مسلما یه زاپاس بیشتر نداشت و حالا با دو تا لاستیک کم باد نمی تونست هیچ کاری بکنه ... تا تو باشی منو اذیت نکنی پسره خودخواه بسیجی!
با لبخندی رضایت بخش در ماشین رو باز کردم و سوار شدم ... در حالی که نمی دونستم دارم با دم شیر بازی می کنم ...

توی راه داشتم به این فکر می کردم که حالا چی کار کنم؟ پاپا اگه ماشین رو می دید منو می کشت! مامی هم سر دانشگاه باهام قهر می کرد ... باید یه کاری می کردم تا دلشون نیاد دعوام کنن ... از بچگی از دعواهاشون در می رفتم ... یا می انداختم گردن وارنا ... یا آرسن بیچاره ... خودم هم همیشه در حال مسخره بازی بودم ... اینبارم باید برم سراغ یکی از این دو تا .... نمی شه بندازم گردنشون ولی حداقل می شه یه جوری ضمانتم رو بکنن ... خواستم برم سمت شرکت آرسن ... اوه نه! بار قبل هم آرسن ضامنم شد ... اینبار دیگه پاپا محاله راضی بشه ... حتما ماشینو ازم می گیره ... باید برم سراغ وارنا ... راضی کردنش سخته ... ولی راضی می شه ... با این فکر روی پدال گاز فشار آوردم ... خونه اش توی طبقه دوم یه آپارتمان نوساز توی یکی از محله های متوسط غرب تهران بود ... پاپا برای جداییش هیچ کمکی بهش نکرد و وارنا خودش با پس اندازش و کمک های پاپای پاپا اینجا رو گرفت ... الان هم دنبال کاراشه که هر طور شده برای همیشه بره پاریس ... وارنا واقعا به درد اینجا نمی خوره ... شاید از دوریش ناراحت بشم اما ترجیح می دم بره جایی که خوش باشه ... ماشین رو توی پارکینگ خونه اش پارک کرد و با آسانسور خودم رو به طبقه دوم رسوندم ... زنگ در رو سه بار به صدا در آوردم ... این رمز من بود ... همیشه سه تا زنگ ... چند لحظه طول کشید تا صداش از پشت در بلند شد:
- Oh mon dieu! Avez le tremblement de terre
( اوه خدای من! زلزله اومد به زبان فرانسه)
با پا کوبیدم به در و در جوابش گفتم:
- باز کن درو! پسر بد اخلاق فرانسوی ... 
در باز شد و قد بلند وارنا توی درگاه مشخص شد ... خونه اش اینقدر تاریک بود که درست نمی دیدمش ... اما مشخص بود بالاتنه اش برهنه است ... یه شلوارک هم پاش بود ... سیگارش لای انگشت دستش می سوخت و همین که درو باز کرد موج دود از در اومد بیرون ... دماغم رو گرفتم و گفتم:
- Pooh! (پیف!) خفه نکنی خودتو وارنا!
از جلوی در رفت کنار ... وارد شدم و اون پشت سرم گفت:
- غر زدن ممنوع! از دست غر های لیزا کارم به اینجا کشید ...
مامی رو می گفت ... خودم رو پرت کردم روی کاناپه وسط پذیرایی و گفتم:
- چقدر هم که تو بدت می یاد!
خندید ... روی مبل کناریم نشست و زل زد توی چشمام ... طبق معمول دست گذاشتم روی صورتم و گفتم:
- صد دفعه بهت گفتم اینجوری تو تاریکی زل نزن به من عین گربه می شی ... می ترسم!
با خنده بلند شد ... پرده سرتاسری پذیرایی رو کنار زد و نور به داخل هجوم آورد ... حالا راحت تر می تونستم قامت خوش فرم برادرم رو ببینم ... یه فرانسوی اصیل ... من رنگ مو و رنگ پوستم رو از ماما به ارث برده بودم و برای همین خیلی هم شبیه فرانسوی ها نبودم ... اما وارنا کپی برابر اصل مامی و پاپا بود ... پوست سفید ... موهای طلایی و چشمای آبی ... زیاد از حد آبی! دلم براش ضعف رفت ... از جا بلند شدم و قبل از اینکه بتونه از زیر دستم فرار کنه پریدم توی بغلش ... بدون مخالفت منو گرفت توی بغلش و با دست آزادش مقنعه مو از سرم کشید و پرت کرد طرف کاناپه ... همونطور از روی زمین بلندم کرد راه افتاد سمت کاناپه و گفت:
- باز چه دسته گلی به آب دادی؟
- وارناااااا
- خودتو لوس نکن! بگو ببینم چه گندی زدی ...
- ماشینم!
منو نشوند روی کاناپه و گفت:
- تصادف کردی؟ 
سرمو تکون دادم و صدایی درآوردم شبیه:
- اوهوم ...
سیگار دیگه ای روشن کرد ... با کنترل کنار دستش استریوشو روشن کرد و پک محکمی به سیگارش زد ... یکی از آهنگای قشنگ ادیت پیاف خواننده معروف فرانسوی بود ... بی اختیار لال شدم و توی متن آهنگ فرو رفتم:
Non, rien de rien
نه، هیچ چیز از هیچ چیز


Non, je ne regrette rien

نه! من از هیچ چیز احساس پشیمونی نمی کنم


Ni le bien qu'on m'a fait
مردم کارای خوبی با من نکردن

Ni le mal; tout ça m'est bien égal !
نه اینکه همه ی چیزای بد برای من یکسان باشه.
Non, rien de rien
نه، هیچ چیز از هیچ چیز


Non, je ne regrette rien
نه! من از هیچ چیز احساس پشیمونی نمی کنم


C'est payé, balayé, oublié
من برای از بین بردن و فراموش کردن بها پرداخت کردم,


Je me fous du passé !
از گذشته خوشحالم

Avec mes souvenirs
با خاطراتم

J'ai allumé le feu
آتش رو روشن کردم


Mes chagrins, mes plaisirs
مشکلاتم، لذت هام


Je n'ai plus besoin d'eux !
دیگه بهشون نیازی ندارم

Balayées les amours
خاطرات عاشقانه رو دور ریختم


Et tous leurs trémolos
و تمام اون لرزیدن ها رو


Balayés pour toujours
برای همیشه دور ریختم


Je repars à zéro 
دوباره از صفر شروع کردم
Non, rien de rien
نه، هیچ چیز از هیچ چیز

Non, je ne regrette rien
نه! من از هیچ چیز احساس پشیمونی نمی کنم

Ni le bien qu'on m'a fait
مردم کارای خوبی با من نکردن

Ni le mal; tout ça m'est bien égal !
نه اینکه همه ی چیزای بد برای من یکسان باشه.

Non, rien de rien
نه، هیچ چیز از هیچ چیز


Non, je ne regrette rien
نه! من از هیچ چیز احساس پشیمونی نمی کنم

Car ma vie, car mes joies
چون زندگی من لذت و خوشی من هست

Aujourd'hui, ça commence avec toi
که امروز با تو آغاز شده
وسطای آهنگ رسیده بود که وارنا گفت:
- خب ... چی کار کردی با ماشینت؟
- ببین وارنا ... دو تا اتفاق بد با هم افتاده ...
لبخندی زد و گفت:
- اتفاق بد! کوچولو ... تو اصلا می دونی اتفاق بد چیه؟! بگو ببینم ... چی کار کردی؟
- جلوی در دانشگاه زدم به یه بچه بسیجی ...
- اوه اوه ...
- دیدی بده؟
- ناقصش کردی؟
- نه ... زدم به ماشینش ...
- خب ...
تند تند شروع کردم به تعریف کردن ماجرا با طول و تفصیل ... تا تموم شد وارنا غش غش خندید و گفت:
- coquina ( شیطون!)
بلند شدم رفتم نشستم روی پاش و در حالی که مثل بچه های لوس خودمو تاب می دادم گفتم:
- وارنا ... حالا هم پاپا هم مامی منو تنبیه می کنن ...
- نگران نباش ... من باهاشون حرف می زنم .... فقط به خاطر اینکه امروز اصلا حوصله نداشتم و تو با شیطنتت منو خندوندی ...
خندیدم و موهای لخت و تکه تکه طلائیشو پریشون کردم ... سرشو از زیر دستم کشید بیرون و گفت:
- بس کن دختر ... می دونی چند تا دختر حسرت این کارو دارن؟ پرو نشو!
با اخم گفتم:
- اون دخترا غلط می کنن با تو ... راستی ببینم چه می کنی با دوست دخترات؟ 
پوزخندی زد و گفت:
- می خوای ببینیشون؟
- بدم نمی یاد ...
کنترل تلویوزیونش رو برداشت ... روشنش کرد و وارد سیستمش شد که وصلش کرده بود به تی وی ... یکی از فایلا رو باز کرد و زد روی اسلاید شو ... خودش بلند شد رفت داخل آشپزخونه نقلی اپنش ... محو تماشای دخترا شدم ... اصلا نمی تونستم تفاوتی بینشون قائل بشم ... انگار همه شکل هم بودن ... دماغ ها عملی قد یه بند انگشت و رو به بالا ... پوست ها برنزه ... چشمها مملو از خط چشم و سایه ... مژه ها اکستنشن ... موها بلوند ... ابروها پهن ... گونه ها عملی ... چونه عملی ... لبها پروتز ... با اخم گفتم:
- وارنا ... تو رو جون لیزا تو اینا رو با هم قاطی نمی کنی؟
خنده اش گرفت و گفت:
- چه عجب! جای مامی گفتی لیزا! بزرگ شدی ...
- ا! لوس نشو ... جواب منو بده ...
- راستشو بخوای ... نه! من براشون رمز گذاشتم ...
- چه جوری؟
- دیگه اینا پسرونه است ... نمی تونم بگم ...
- ا خب بگو که چهار روز دیگه یه پسر همین بلا رو نتونه سرم در بیاره ...
- هی هی هی! حواست رو جمع کن!
- مگه چیه؟! تو خودت می دونی که من با پسرای زیادی رابطه دارم ... 
- رابطه در حد نرمال ایرادی نداره ... اما روابطی که من دارم ...
با گیجی نگاش کردم و اون با خنده گفت:
- اینطور به من نگاه نکن! یعنی می خوای بگی نمی فهمی؟ من از روی اندامشون شناساییشون می کنم ... 
خجالت کشیدم ... صورتم رو چرخوندم و جیغ زدم:
- وارنا!!! خیلی کثیفی ...
وارنا با دو ظرف بستنی از آشپزخونه اومد بیرون ...

ادامه دارد...

نشست کنارم و گفت: - نه عزیزم ... این خودشون هستن که این روابط رو دوست دارن ... برادر تو خیلی هم پسر خوبیه ... - نخیر ... تو خودت اگه روزی بفهمی پسری با من اینکارو کرده چی کار می کنی؟ - اگه فرانسه بودیم هیچی ... ولی اینجا ... محاله اجازه بدم ... اون پسر باید نامزدت باشه - خب فکر کن اون دختر ها هم برادر دارن ... قاشقی بستنی آورد سمت دهن من ... مجبور شدم حرفمو قورت بدم و بستنی رو بخورم ... عاشق بستنی طالبی بودم ... در همون حالت گفت: - هیچی نگو خواهر کوچولو ... این چیزا درکش واسه تو سخته ... بستنی رو سریع قورت دادم و گفتم: - نخیر ... می خوام بدونم ... - عزیزم ... اونا خودشون می خوان ... - منم شاید خودم بخوام ... - من تو رو می شناسم ... چون توی تربیتت نقش داشتم ... تو محاله همچین چیزی رو بخوای! ولی اگه روزی خواستی مطمئن باش جلوتو نمی گیرم ... چرا؟ چون من توی تربیتت سهل انگاری کردم که تو به خودت اجازه دادی همچین چیزی رو بخوای ... نمی دونم چرا خجالت نمی کشیدم ... همیشه با وارنا راحت بودم ولی نه تا این حد! سکوت کردم ... می شد روی حرفش خیلی فکر کرد ... همینجور که توی فکر بودم بستنیمو خوردم ... صدای زنگ بلند شد ... وارنا از جا بلند شد و گفت: - این دیگه کیه؟! - دوست دخترت باشه وارنا من از پنجره می پرم بیرون ... خندید و گفت: - تو چرا عزیزم؟ اونو می ندازم بیرون ... از پشت بهش نگاه کردم و منتظر موندم ببینم کی پشت دره ... از صدای احوالپرسی گرم کنجکاو شدم و رفتم طرف در ... - اوه مسیح! ببین کی اینجاست! با خنده گفتم: - آرسن! تو اینجا چه غلطی می کنی؟ آرسن خم شد توی صورتم و گفت: - خجالت بکش نیم وجبی! هفت سال از من کوچیکتری ... یه احترامی چیزی بذار ... - خب توام دو سال از وارنا کوچیک تری! مگه بهش احترام می ذاری؟! دائم داری فحشش می دی ... اینو که گفتم آرسن خیز گرفت بگیرتم و من شروع کردم به دویدن از روی مبل ها می پریدم و جیغ می زدم ... دستای قوی وارنا منو روی هوا گرفت ... مثل گونی زد زیر بغلش و گفت: - آروم بگیر بچه ... ا! خونه رو خراب کردی ... - وارنا ... الان بالا می یارم روی فرشت ... منو بذار روی زمین ... آرسن هم داشت بهم می خندید ... وارنا ولم کرد روی کاناپه و گفت: - صاف بشین ... بعد چرخید سمت آرسن و گفت: - چی می خوری ؟ - یه چیز سبک ... - جین خوبه؟ - عالیه ... وارنا رفت توی آشپزخونه و گفت: - راه گم کردی آرسن ... - نه ... راستش حوصله ام سر رفته بود اومدم دنبالت بریم یه دوری بزنیم ... چپ چپ نگاش کرد ... آرسن خیلی خوش قد و هیکل بود ... ولی چهره اش زیادی معمولی بود ... مثل وارنا بور و سفید بود و چشم آبی ... اما یه درصد از زیبایی وارنا رو نداشت ... همیشه می گفت من هیکل دارم وارنا قیافه ... و خدایی به خاطر هیکل بی نقصش خاطرخواه های زیادی داشت ... وارنا با دو گیلاس از آشپزخونه اومد بیرون و گفت: - آره ... منم امروز حوصله نداشتم ... بریم یه سر جردن ... - خبر داری بچه های جلفای اصفهان برنامه چیدن؟ - چه برنامه ای؟ - تور دو هفته ای ترکیه ... شارلوت زنگ زد بهم گفت ... - اوه! چه خوب ... - آره دعوتیم من و توام ... لب ورچیدم و گفتم: - منم می یام ... خیلی لوسین! شما دو تا دائم سفرین ... وارنا جدی نگام کرد و گفت: - نمی شه ... - چرا؟! - به همون دلایلی که بهت گفتم ... برنامه های ما اصلا برای دختری به سن تو مناسب نیست ... آرسن هم اخمی کرد و گفت: - بزرگتر از این هم بودی من اجازه نمی دادم پات برسه به اونجا ... - ای بابا چرا شماها همه چیو برای خودتون می خواین ... اصلا ... صدای زنگ گوشیم بلند شد ... خم شدم از داخل کیفم درش آوردم ... شماره ناشناس بود ... جواب دادم: - بله؟ - سلام خوشگل من ... صدای یه پسر بود ... با تعجب گفتم: - شما؟ - ای بابا ... به همین زودی منو یادت رفت عزیزم؟ رامینم ... اولین چیزی که اومد تو ذهنم پورشه زرد رنگ بود ... سریع گفتم: - اوه رامین! چطوری ... - ممنون تو خوبی؟ هنوز هیچی نشده دلم برات تنگ شدی هانی ... می خوام ببینمت ... - رامین! به همین زودی؟ تو منو همین چند ساعت پیش دیدی ... - خوب دله دیگه عزیزم ... کاریش نمی شه کرد ... می یای بیرون؟ امشب یه مهمونی توپ دعوتم ... - آخ جون مهمونی ... من مهمونی خیلی دوست دارم ...
نگاه آرسن و وارنا به من همراه با کنجکاوی بود ... ترجیح دادم قطع کنم ... تند تند بهش گفتم آدرسو برام اس ام اس کنه و خداحافظی کردم ... همین که گوشی رو گذاشتم آرسن گفت: - ویولت!!!! وارنا جرعه ای از نوشیدنیشو خورد و گفت: - تو پسرای فامیل رامین نداریم .... توی دوستات هم همچین کسی رو نمی شناسم ... این کیه؟ پامو انداختم روی پام و گفتم: - دوست جدیدم ... از اون بچه مایه داراست ... امروز تو دانشگاه باهاش آشنا شدم ... آرسن با خشم گفت: - هنوز نرفته شروع کردی؟ ویولت! وارنا گفت: - حالا چی می گفت؟ می خوای باهاش بری مهمونی؟ - اوهوم ... - کنسلش کن ... - خدای من! چرا؟ من اینکارو نمی کنم ... - ویولت تو تا حالا فقط مهمونی های خودمون رو دیدی ... معلوم نیست اینجا کجا باشه ... یا کنسلش کن یا من و آرسن هم می یایم ... - باشه ... شما هم بیاین ... به رامین می گم .. آرسن با عصبانیت گفت: - تو هیچ وقت حرف حالیت نمی شه ... هزار بار بگم فقط با هم دین خودت دوست شو ... - چرا؟!!! مگه چه فرقی بین آدمها هست؟ - حداقلش اینه که ما همه مسیحی ها رو می شناسیم ... ولی هیچ شناختی روی اکثر مسلمونا نداریم ... اگه بلایی سرت بیاد چی؟ - اینم یه دوستی ساده است مثل بقیه دوستی ها ... اگه الان رامین دختر بود موردی نداشت ... وارنا گفت: - چرا اتفاقا ... بازم مورد داشت ... مهم اینه که ما طرف رو نمی شناسیم ... چه دختر چه پسر ... خودت می دونی با دوست پسر داشتن تو هیچ مشکلی ندارم ... اما با شخصش مشکل دارم ... آرسن هم در سکوت حرفاشو تایید کرد ... منم مجبور بودم قانع بشم ... دست دراز کردم گیلاس آرسن رو برداشتم و یه نفس سر کشیدم و گفتم: - خیلی خب قبول ... خودتون بیاین ... اگه قبول کردین ادامه می دم ... ** وارنا منو هل داد داخل ماشین و گفت: - دیدی بهت گفتم به هر کسی نمی شه اعتماد کرد؟ - چرا؟! مگه شما دو تا چی دیدن که من ندیدم ؟ اینم یه مهمونی بود مثل مهمونی های خودمون ... هیچ چیز بدی نداشت ... - هیچ چیز بدی نداشت ؟ نه؟ - نه؟ نشست پشت فرمون و رو به آرسن گفت: - بگو براش ... آرسن تند تند سیگارش رو پک می زد ... برگشت سمت وارنا ... اول نگاهی به اون کرد و وقتی دید با فک منقبض شده داره رانندگی می کنه چرخید سمت من و گفت: - اینا یه مشت بچه مسلمونن ... که به خودشون اجازه می دن هر غلطی که خواستن بکنن ... اینا به قول خودشون دینشون کامله ... اما ... اما ... - اما چی؟ - کارایی می کنن که من و امثال من یه دونه شو هم انجام نمی دیم ... - چی؟ - ویولت ... توی همه دین ها خوب و بد پیدا می شه ... من نمی خوام به دین اونا حمله کنم ... اما متاسفانه توی این مدتی که تونستم بشناسمشون این رو خوب فهمیدم که اونا به خاطر منع شدن ... خیلی ولع دارن ... من و تو دو تا پیک مشروب یا شراب یا ودکا ... یا هر کوفتی که بخوریم همین که گرممون کنه برامون کافیه ... ولی اونا اینقدر می خورن که تا مرگ پیش می رن ... که دیگه هیچی از دور و اطرافشون نمی فهمن ... من و تو دو تا پک سیگار بکشیم روی همون دو تا پیک مشروب کیفور می شیم ... اما اینا امشب انواع و اقسام مواد رو به اسم سیگار می کشیدن و به هم تعارف می کردن که سبک ترینش ماری جوانا بود ... تو می دونی طبقه بالای اون خونه چه خبر بود؟ می دونی وقتی رامین من و وارنا رو به اون دو تا دختر واگذار کرد و دست تو رو کشید که باهات برقصه چه نقشه ای تو سرش بود؟ اون می خواست تو رو ببره بالا ... توی اون اتاقای جهنمی ... شاید من و وارنا این عمل رو بارها انجام داده باشیم ... اما فرقش با اینا اینه که ما با میل و رغبت طرفمون تن به این کار می دیم نه با حقه بازی ... داشتم با دقت به حرفاش گوش می کردم ... وقتی سکوت کرد گفتم: - ولی رامین همچین پسری نیست ... شاید اونای دیگه ... وارنا با جدیت گفت: - بس کن دیگه ویولت ... حرفایی که باید می زدیم رو زدیم ... توام می تونی گوش کنی ... می تونی با لجبازی زندگیتو خراب کنی ... وارنا وقتی اینطوری حرف می زد می فهمیدم که دیگه هیچ حرفی رو نمی پذیره ... پس سکوت کردم ... منو جلوی در خونه پیاده کردن و رفتن ... وارنا ماشینم رو برده بود تعمیرگاه ... با پاپا و مامی هم صحبت کرده بود و همه چی اوکی بود ... الان فقط ناراحتیم حرفای وارنا بود ... هنوزم باورم نمی شد رامین همچین پسری باشه ... اینا زیادی شورش کرده بودن ... همینطور که به همین چیزا فکر می کردم رفتم توی خونه ... پاپا روی کاناپه لم داده بود و مشغول خوندن روزنامه زبون فرانسه اش بود ... من موندم اگه اینهمه به اخبار فرانسه علاقه داره چرا توی ایران موندگار شده ... مامی هم جلوی تلویزیون نشسته بود و با ناز مشغول سوهان زدن به ناخناش بود ... با بسته شدن در نگاهشون چرخید سمت من ... دستامو گرفتم بالا و گفتم: - آقا اجازه سلام عرض شد ... مامی دلخوری از چشماش مشخص بود ... اما سعی می کرد به روم نیاره : - سلام مامی ... خوبی؟ آخرش این لهجه فرانسویش منو فداییش می کرد ... با غش و ضعف پریدم سمتش و گفتم: - نخیرم مادام ... خوب نیستم دارم فدای شما می شم ... مامی خنده اش گرفته بود و سعی می کرد منو که داشتم لپاشو درسته می کندم از خودش جدا کنه ... پاپا با اخم ولی همراه با لبخند گفت: - ویولت ... مامی رو اذیت نکن ... - پاپا من براش می میرم خوب ... مامی بالاخره منو از خودش کند .... نشوند کنارش و گفت: - سعی نکن با این کارهات روی رفتارت رو بپوشونی ... انگشتامو توی هم قفل کرد ... دستمو گرفتم زیر چونه ام و با التماس گفتم: - مامی s'il vous plait(لطفاً) پاپا روزنامه شو تا کرد و گفت: - با حرفایی که وارنا زد اینبار رو فراموش می کنیم ... اما بار آخرت باشه ... - پاپا باور کن تقصیر من نبود ... - تقصیر در و دیوار و هوا که نبوده! هر کس کاری می کنه باید فکر عواقبش هم باشه و سعی نکنه اون رو به عوامل دیگه نسبت بده ... سرمو انداختم زیر ... اینجوری وقتا نباید نطق می کردم ... پاپا ادمه داد: - بهتره بری توی اتاقت ... این دو هفته هم از ماشین خبری نیست ... - پاپا !!! - همین که گفتم ویولت ... برو توی اتاقت ... از جا بلند شدم و با شونه ها و لب و لوچه ای آویزون راهی اتاقم شدم ... حالا خوبه وارنا هم قانعشون کرده بود! اما این روحیه یخ اروپاییشون آخر هم کار دستم داد ... من موندم توی این خونواده بی عاطفه من چرا اینهمه عاطفی شدم ... البته اونا دوستم داشتن خیلی هم زیاد ... ولی وابستگی به شکل عجیب غریب وجود نداشت ... وقتی وارنا رفت پاپا بهش گفت باید روی پای خودش وایسه ... و مامی فقط با بغض نگاش کرد و گفت: - دیگه بزرگ شدی ... باید مستقل باشی ... تو رو به مسیح می سپارم ... و وارنا رفت ... منم به راحتی با قضیه کنار اومدم ... چون می دونستم باید بره ... اما هر شب از دلتنگیش اشک ریختم تا بالاخره برام طبیعی شد ... آرسن هم با خونواده اش زندگی نمی کرد ... اونا ارمنی بودن ... نسبت به خونواده من هم وابسته تر اما بازم با این موضوع خیلی راحت کنار اومدن ... یه بار از پاپا پرسیدم من چی؟ منم می تونم یه روز مستقل بشم؟ و اون خیلی راحت گفت : - چرا که نه؟ روزی که بدونم عین وارنا می تونی گلیم خودتو از آب بکشی بیرون بهت اجازه می دم که مستقل باشی ... خدا رو شکر تبعیض جنسیتی نداشتیم ... لباسامو در آوردم و شوت کردم یه گوشه از اتاق ... جلوی پنجره ایستادم رو به آسمون یه صلیب کشیدم روی سینه ام و شروع کردم به دعا خوندن ... امشب برای اینکه رامین نفهمه ما مسیحی هستیم نشد سر شام دعا بخونم ... این عادت دیرینه من بود ... شاید هم یکی از رسوم ما مسیحی ها ... حالا احساس عذاب وجدان داشتم ... وارنا گفت بهتره رامین نفهمه مسیحی هستم ... چون اون وقت فکر می کنه ماها غیرت نداریم و همه جور روابط برامون آزاده ... منم مجبور شدم گوش کنم به حرفش ... بعد از اینکه دعام تموم شد گوشیمو از داخل کیفم در آوردم و رفتم سمت تخت خوابم ... پنج تا اس ام اس داشتم ... چهار تا از رامین و یکی از آراگل ... قبل از مهمونی یه اس ام اس به آراگل دادم تا شماره مو داشته باشه ... حالا جواب داده بود ... - خدایا به من کمک کن تا وقتی میخواهم در باره کسی قضاوت کنم اول کمی با کفشهایش راه بروم! چند بار جمله رو خوندم و بالا پایینش کردم ... زیر لب گفتم: - یعنی چی؟! شاید من زیادی خنگ بودم ... شایدم این جمله اسلامی بود ... مثلا یه چیزی از قرآن ... بی طاقت نوشتم: - یعنی چی آرا گل؟ زنگ زد ... سریع جواب دادم: - سلام دوستم ... - سلام به روی ماهت خانوم ... خوبی؟ - مرسی ... بیدار بودی؟ فکر کردم الان خوابی! - نه عزیز ... یه کم کار عقب مونده داشتم ... - به به خانوم هنرمند نقاش! نخسته ... - مرسی ... جدی جدی نفهمیدی منظورمو؟ - نه ... متوجه نشدم ... - یعنی اینکه بتونی جای اون فرد باشی ... ببینی اون چه می کشه ... و چرا این رفتار ازش سر زده ... اگه فقط یک درصد بتونی اینطوری فکر کنی حق رو به همه می دی ... حتی به کسی که بزرگترین گناه ها رو مرتکب می شه ... - اوه! آره درسته ... الان فهمیدم ... چه قشنگ! - اوهوم ... معنی زیادی داره این جمله ... - خوشحالم ... - بابت چی؟ - بابت روح بزرگ دوستم ... لبخندی زدم و گفتم: - لطف داری ... چرا فکر می کنی من روحم بزرگه ... منم یکی مثل بقیه ... - نه خانوم ... خیلی ها به این جملات می خندن ... اصلا براشون اهمیتی نداره و از کنارش به راحتی می گذرن ... اما اینکه برات مهم بود بدونی یعنی چی؟ و از معنیش خوشت اومد یعنی می فهمی ... یعنی آماده ای برای شکوفا شدن ... - حرفات برام سنگینه ... - کم کم راحت و سبک می شه ... بگذریم ... چه می کردی؟ تو چرا بیداری؟ - مهمونی بودم ... با داداشم و دوست داداشم رفته بودیم مهمونی رامین ... همون پسری که امروز دیدی ... وای اگه بودی و می دیدی! چه مهمونی ... آهی کشید و گفت: - خوش گذشت ؟ - ای بد نبود ... سکوت کرد و من بی طاقت گفتم: - داداشت کجاست؟ اینبار تو صداش خنده موج می زد .. - خوابه ... - جون من؟! - چرا جونتو قسم می دی؟ خوب ساعت یک و نیمه ... گرفته خوابیده ... - کی خونه تونه آراگل؟ - هیشکی ... فقط من و آراد ... - چرا تنهایین؟ - مامانم خونه خاله م مونده ... خاله ام تنهاست گاهی مامان می ره پیشش ... - پس پاپات؟ - بابام ده ساله که فوت شده ... - اوه مسیح! راست می گی؟ من ... من واقعا متاسفم ... - نه عزیزم خواهش می کنم ... ایرادی نداره ... این دیگه یه درد کهنه است ... - چرا فوت شدن؟ - سکته کردن ... - ناراحتی داشتن؟ - نه ... یکی ازشون کلاهبرداری کرد ... جلوی دهنمو گرفتم که جیغم در نیاد ... چقدر وحشتناک ... یه کم که گذشت دستمو برداشتم و گفتم: - ورشکست شدین؟ آه کشید: - آره ... اولین چیزی که به ذهنم رسید رو به زبونم آوردم : - ولی ... ولی بهتون نمی یاد فقیر باشین .. اینبار خندید و گفت: - برای اینکه نیستیم ... - ولی تو که گفتی ... - دختر! می خوای یه شبه کل زندگی ما رو بفهمی ... باشه به وقتش کم کم برات می گم ... الان باید برم به کارام برسم ... - اوه ببخشید ... وقتت رو گرفتم ... من خیلی پر حرفم ... مامی هم همیشه می گه ... - نه عزیزم ... خیلی هم شیرین زبونی ... - مرسی ... تعارف نکن دیگه خودم می دونم! برو به کارت برس ... - تعارف ندارم ... ولی فعلا کار دارم ... پس قربونت ... فعلا ... - بای ... گوشیو قطع کردم ... حس مرموزانه ای داشتم ... دوست داشم برم خونه شون یه کاری بکنم این آراد پروی مغرور بچسبه به سقف ... ولی خب هنوز اینقدر باهاشون راحت نبودم ... همین که ماشینشو پنچر کردم کافیه! کاش از آراگل پرسیده بودم با ماشینشون چی کار کردن ... بیخیال! لابد فکر کردن اتفاقی بوده وگرنه بهم می گفت ... اس ام اسای رامین رو زیر و رو کردم ... همه اش عاشقانه بود ... یکی دو تا شو جواب دادم و وسط اس بازی خوابم برد ... دو هفته با همه مشقتش و تحمل بی ماشینی بالاخره تموم شد ... صبح زود از خواب پریدم ... ساعت هشت کلاس داشتم و اینقدر ذوق مرگ بودم که نفهمیدم چه جوری آماده شدم ... یه مانتوی قهوه ای پوشیدم اینبار یا شلوار کرم ... کفش کرم قهوه ای عروسکی مقنعه قهوه ای ... کوله کرم رنگمو هم برداشتم و زدم بیرون ... وارنا ماشین رو آورده بود ... بازم کسی بدرقه ام نکرد ... مامی خواب بود ... پاپا هم سر کار ... تو این دو هفته دو بار یواشکی با رامین رفتیم بیرون ... یه بار هم اصرار کرد باهاش برم مهمونی که قبول نکردم ... فعلا نمی شد ریسک کنم ... نمی خواستم وارنا یا آرسن بفهمن ... به خصوص که آرسن چند وقت بود زیادی پیله می کرد بهم ... سوار ماشین شدم و به سرعت رفتم سمت دانشگاه ... دیگه نمی خواستم دیر برسم ... ساعت هفت و نیم رسیدم جلوی دانشگاه ... قانون دانشگاه این بود که بچه های کارشناسی نمی تونستن ماشین ببرن داخل ... ناچاراً ماشین رو جلوی در دانشگاه پارک کردم و وارد شدم ... تا وقتی فهمیدم کلاس کجاست یه ربعی زمان گذشت ... چیزی به اومدن استاد نمونده بود که بالاخره کلاس رو پیدا کردم و رفتم داخل ... خیلی با اعتماد به نفس! می دونستم الان دیگه بچه ها همه با هم آشنا شدن ... ولی من به خاطر اون پسره بیشعور الان باید تک و تنها و غریب باشم ... همه نگاه ها چرخید به سمتم ... یهو یه صدایی بلند شد: - بستنی کیمه؟ کلاس منفجر شد و همه زدن زیر خنده ... کثافتتتتتت!!!! نگاه کردم به سمت کسی که اینو گفت ... شت!! آراد! باورم نمی شد اون پسر مغرور غد اهل تیکه انداختن هم باشه ... لباس خودش سر تا پا مشکی بود ... یه شلوار کتون مشکی ... با یه تی شرت مشکی ... چشماش بدجور تو صورتش برق می زد ... من موندم خدا چرا این چشمارو داده به این ! باید یه چیزی بهش می گفتم وگرنه باد می کردم می مردم ... چشمامو ریز کردم ... بالا تا پایین بر اندازش کردم ... تازه می فهمیدم اصلا هم شبیه بسیجی ها نیست ... خیلی هم امروزی و شیکه ... فقط اون ته ریش روی صورتش بود که باعث می شد حس کنم بسیجیه ... یه قدم بهش نزدیک شدم ... با یه لبخند مکش مرگ ما گفتم: - ا ... شما هم کلاس منین؟ من دو هفته پیش که دیدمتون حس کردم باید کارشناسی ارشد باشین ... یا از استادید ... به خودم خیلی امیدوارم شدم! تنبل تر از منم زیاد پیدا می شه انگار ... کارد می زدی خونش در نمی یومد ... دخترا داشتن با لبخند های کنترل شده نگامون می کردن ... اینطرف اون طرفش سه چهار تا پسر نشسته بودن که فهمیدم اکیپ تشکیل داده ... پسرای خیلی خوش تیپ! اما هیچ کدوم قیافه نداشتن ... خودش یه چیز دیگه بود ... برای اینکه تیر خلاص رو بهش بزنم ... خودم رو انداختم روی یکی از صندلی ها و گفتم: - راستی تسلیت می گم ... امیدوارم غم آخرتون باشه ... و به لباسش اشاره کردم ... منظورم رو خوب گرفت و سرخ شد ... خودکار توی دستش رو جوری فشار می داد که هر آن ممکن بود بشکنه ... با اومدن استاد نتونست جوابی بده و کلاس رسمی شد ... یکی از دخترا سریع خودشو انداخت روی صندلی کنار دست من و پچ پچ کنان گفت: - از اون باحالایی ... خوشم اومد ... از این به بعد جای من کنار توئه! خنده ام گرفت و گفتم: - خوشبختم ... - منم ... من اسمم نگاره ... - منم ویولتم ... - چه اسم باحالی! عین خودت ... استاد با ته خودکارش چند ضربه زد روی میز و مشغول حاضر غایب کردن شد ... ایول ... اول کلاس حاضر غایب می کرد ... این یعنی اینکه در طول ترم می شد خیلی راحت کلاسش رو پیچوند ... ردیف پسرا درست پشت سر ما بود و آراد هم دقیقا پشت سر من نشسته بود ... این یعنی اینکه من هرچی می گفتم اون می شنید ... استاد رسید به اسم من ... - ویولت آوانسیان ... دستم رو بردم بالا ... استاد خیلی معمولی پرسید: - مسیحی هستی؟ همه نگاه ها چرخید سمت من ... گفتم: - بله ... استاد سری تکون داد و مشغول خواندن بقیه اسم ها شد ... ولی صدای پچ پچ بچه ها بدجور رفته بود روی اعصابم ... اینبار رسید به اسم آراد ... - آراد کیاراد ... آراد گفت: - بله استاد ... طوری که بشنوه گفتم: - معلوم نیست اسم و فامیله یا اشعار فردوسی! صدای خنده ریز دوستاش بلند شد ... خب به من چه! اسم و فامیلش هم وزن بود ... نگار هم کنار دستم غش کرده بود از خنده ... همه اینا به کنار صدای نفس های عصبی خودش منو غرق لذت می کرد ... وقتی استاد اسم رامین رو خوند با تعجب چرخیدم و نگاش کردم ... اینم سر کلاس بود صداش در نیومد ... اه اه! می مرد یه چیزی می گفت ؟ یه دفاعی از من می کرد جلوی آراد ... آدم نیست! خوشم نیومد ... باید یه جوری کله اش کنم ... کلاس هر چی بیشتر پیش می رفت بیشتر متوجه می شدم که آراد چه شخصیتی داره .... فقط منتظر بود استاد یا یکی از دانشجوها یه سوتی بده ... دیگه با تیکه هاش کلاس رو می فرستاد روی هوا ... یاد حرف آراگل افتادم ... پاش بیفته شیطون رو درس می ده! پس با بد کسی طرف شده بودم ... هر چی بیشتر دخترا رو مسخره می کرد من بیشتر مصمم می شدم حالشو بگیرم ... اما برعکس من دخترا هی برمی گشتن با لبخندهای پر از ناز و عشوه و کرشمه نگاش می کردن و حال منو بد می کردن ... کلاس که تموم شد کلاسورم رو برداشتم تا بپرم سمت کلاس آراگل ... دیشب اس ام اسی گفته بود که کلاس داره .... با نگار خداحافظی کردم و رفتم سمت در که رامین صدام کرد: - خسته نباشی عزیزم ... با جدیت گفتم: - ممنون ... و راهمو ادامه دادم ... دستمو کشید: - صبر کن جیگرم کارت دارم ... نگفته بودی مسیحی هستی ... همون لحظه آراد و دار دسته اش از کنارمون رد شدن ... نگاه آراد اینقدر پوزخند توش داشت که نمی دونم چرا یه لحظه حس کردم کار خیلی بدی انجام دادم ... از خودم بدم اومد ... دستمو کشیدم از دست رامین بیرون و گفتم: - رامین ... اینجا دانشگاست ... سعی کن مراعات کنی ... مسیحی هستم که باشم ... به خودم مربوطه! - خیلی خوب باشه! به خودت مربوط باشه ... حالا چرا حس می کنم با من قهری؟ چپ چپ نگاش کردم و خیلی راحت خودمو لو دادم: - خب چرا اون موقع که این آراد داشت نطق می کرد یه کلمه جوابشو ندادی ... من وقتی استاد حضور غیاب کرد فهمیدم تو هستی ... سرشو با انگشتش خاروند و گفت: - راستش ... - راستش چی؟ - عزیزم آخه درست نبود من سر کلاس چیزی بگم ... از همین اول برامون حرف در میارن ... با غیض گفتم: - اگه حرف در میارن و درست نیست الان هم درست نیست تو جلوی منو بگیری و باهام حرف بزنی ... دیگه دوست ندارم تو دانشگاه جلوم سبز بشی ... بای ... بعد از این حرف با سرعت از در کلاس رفتم بیرون ... پله ها رو دو تا یکی رفتم بالا ... بالای پله ها رسیدم به آراگل و با نیش گشاد گفتم: - سلام دوستم ... لبخند زد و گفت: - سلام چطوری؟ کلاس خوب بود ... با غیض و غضب گفتم: - خوب بود اگه این داداش جنابعالی می ذاشت! دوتایی راه افتادیم سمت پایین و اون در حالی که ریز ریز می خندید و گفت: - باز چی شده ... - آراگل یعنی اگه یه روز به عمرم مونده باشه می زنم این داداشتو ناکار می کنم ... - حتما این کارو بکن اگه تونستی ... راستی یه چیزی می خواستم ازت بپرسم ... تو رزمی کار هستی؟ - آره ... کاراته ... - اوه اوه! پس داداشم باید حسابی حواسشو جمع کنه ... با بهت گفتم: - نگو اون رزمی کار نیست که باورم نمی شه ... اون روز که خیلی حرفه ای عمل کرد ... با همون لبخند ملیحش گفت: - من و آراد هر دو جودو کاریم ... من کمربند مشکی دارم ... ولی آراد دان چهار داره ... وسط پله ها سر جام خشکم زد و گفتم: - نهههههههههههههه! خنده اشو قورت داد و گفت: - چرا ... - ببینم ! داداشت تا حالا کسیو هم ناکار کرده؟ - فقط یه بار! - یا مریم مقدس! کیو؟ - یه بار یه پسری تو کوچه مون مزاحم من شد ... آراد هم عصبی شد ... البته مزاحم زیاد داشتم اما این مزاحم بدنی بود ... با تعجب نگاش کردم که ادامه داد: - بازومو گرفت کشید سمت خودش ... همون لحظه هم آراد رسید ... خون جلوی چشماشو گرفت و طرف رو داغون کرد ... - اوه اوه چه خشن! - آراد همه جور شخصیتی داره ... با خنده گفتم: - چند شخصیتیه؟! - نه دیگه تا ایند حد! منظورم اینه که خیلی مهربونه ... خیلی خوش قلبه ... اما به وقتش خیلی خیلی جدی ... تو اونو توی محیط کار ندیدی! یعنی اصلا یه آدم دیگه می شه ... غد و عبوس! اما تو محیط خونه خیلی هم شوخ و مهربونه ... - مگه سر کار می ره؟ پس چه جوری می یاد دانشگاه؟ - خب یه نفر رو استخدام کرده که وقتی اون نیست کاراشو می کنه ... - کارش چیه؟ خنده اش گرفت و گفت: - ویولت ... تو وقتی شروع می کنی به سوال پرسیدن دیگه باید یه نفر جلوتو بگیره ها! وگرنه تا شب ادامه می دی ... خجالت کشیدم و دیگه چیزی نگفتم .... دستمو کشید سمت یکی از نیمکت ها و گفت: - داداش من گالری فرش داره ... سرمو تکون دادم و گفتم: - اهان! در اصل اصلا برام مهم نبود ... فقط خواستم بدونم این پسر مغرور چی کاره است ... شاید یه روزی به دردم می خورد ... صدای آراد دوباره خط کشید روی اعصاب من ... - آراگل ... دارم می رم بوفه ... نمی یای؟ آراگل سرشو گرفت بالا ... آراد درست پشت سر من بود ...گفت: - سلام داداش ... خسته نباشی ... - سلام ... ممنون ... می یای؟ خواست بگه نه که سریع گفتم: - بیا با هم می ریم آراگل ... منم تشنه مه ... هوس قهوه کردم ... آراگل سرشو تکون داد و بلند شد ... بدون توجه به آراد راه افتادم سمت بوفه کوچیک و جمع و جور دانشگاه ... دوستای آراد رو توی یه نگاه تشخیص دادم .... دو تا پسر که شیطنت از چشماشون می بارید ... سر یکی از میز ها نشسته بودن ... منم نشستم سر یکی دیگه از میزها و گفتم: - بیا اینجا آراگل ... آراگل بیچاره به آراد چیزی گفت و اومد نشست روبروی من ... با تعجب گفتم: - داداشت براش مهم نبود که تو کنار دوستاش بشینی؟ اینطور که من می دونم این مسائل برای شماها خیلی اهمیت داره ... - اهمیت داره ... درسته! اما بستگی هم داره ... بعضی از این دوستا اینقدر خوب و آقا هستن که دیگه اهمیت موضوع رو از بین می برن ... - یعنی الان اینا خوب و آقا بودن؟ - نه ... من جواب اون حرفتو دادم ... وگرنه آراد تازه با اینا آشنا شده ... هنوز درست نمی شناستشون. این دو هفته که تو نبودی هر روز می یومدیم بوفه و اون کنار من می نشست دوستاش هم جدا ... - اهان ... پس الان به خون من تشنه است که خواهرش رو دزدیدم ... - یه جورایی آره ... آراد روی من خیلی حساسه ... شاید چون قلش هستم ... هر بار که یه خواستگار می خواد برای من بیاد آراد می شه برج زهرمار ... - ااا چه با نمک! حالا هی از این داداشت نقطه ضعف بده دست من ... - من برام لذت بخش هم هست که تو باهاش کل کل کنی ... راستش بعضی وقتا حس می کنم زندگیش خیلی یه نواخت شده ... هوس می کنم براش تنوع ایجاد کنم ولی کاری از دستم بر نمی یاد ... حالا تو با این شیطنتات می تونی اونو یه کم از این حالت خارج کنی ... - ایول ! پس مجوز صادر شد! - بله ... - پس بذار کارامو برات بگم ... اول قضیه امروز و حرفی که بهش زدم رو گفتم ... بعد هم قضیه پنچری ماشینش رو ... دستشو گرفت جلوی دهنش که خنده شو کسی نبینه و گفت: - پس کار تو بود؟!!!! وای که آراد چقدر حرص خورد ... هم ماشینش داغون شده بود هم پنچر کرده بود ... آخرم زنگ زد اومدن ماشینو بردن ... - حقشه! تا این باشه منو حرص مرگ نکنه ... - اما فکر کنم فهمید کار توئه ... - از کجا؟! - چون هی زیر لب میگفت ... آدمت می کنم ... من اگه از یه دختر بخورم که آراد نیستم ... - جدی؟!!! - آره و من احمق فکر می کردم منظورش همون دعواتونه ... - خب پس واجب شد ... هنوز حرفم تموم نمشده بود که یه چیز داغ ریخت روی مانتوم و جیغم رو بلند کرد ... - وااااااای مامییییی سوختمممممممم! از جا پریدم و شروع کردم به بالا و پایین پریدن ... آراد بیعشوووور قهوه شو ریخته بود روی مانتوم ... همه داشتن می خندیدن ... دخترا برای اینکه خودشون رو شیرین کنن بیشتر از بقیه میخندیدن ... یه لحظه ذهنم شروع کرد به آنالیز کردن ... این چی کار کرد؟!!!! آراد در حالی که مرموزانه داشت لبخند می زد گفت: - ببخشید خانم ... پام گیر کرد به پایه صندلیتون ... طوریتون که نشد ؟ اگه الان خودم رو عصبی نشون می دادم اون به هدفش می رسید ... لبخند دلبرانه ای براش زدم .. لبمو یه گاز کوچیک گرفتم و گفتم: - اوه نه ! فقط یه کم سوختم ... اونم خوب شد ... مشکلی نیست ... - ولی گویا سر تا پا قهوه ای شدین! من می دونستم این بی شرف منظورش از قهوه ای چیز دیگه است! نه قهوه! فنجون قهوه ام رو که تازه گرفته بودم برداشتم و در حالی که کمی می رفتم عقب گفتم: - پاتون به پایه صندلی من گیر کرد؟ اینبار آشکارا خندید و گفت: - بله خانوم ... - یعنی اینجوری؟! و از قصد خودمو گیر انداختم به صندلی سکندری خوردم و فنجون قهوه رو خالی کردم روی صورتش .... یهو همه جا رو سکوت گرفت ... آراد دهنش از حیرت باز مونده بود و قهوه از سر و صورتش می چکید ... نگام افتاد به آراگل ... دو تا دستش رو گرفته بود جلوی صورتش و داشت غش غش می خندید ... از رو ویبره بودن بدنش فهمیدم ... کیفم رو برداشت و گفتم: - واااای! ببخشید ... پام گیر کرد به پایه صندلیم ... بعدم خم شدم و در گوش آراگل گفتم: - من برم خونه لباس عوض کنم ... برای کلاس بعدیم نمی رسم واسه کلاس سومی می یام ... فعلاً و سریع از بوفه خارج شدم ... کیفم رو گرفته بودم جلوی مانتوم که زیاد مشخص نباشه ... ولی دیگه حرص نمی خوردم ... فکر کرده با کی طرفه! من می شینم نگاش می کنم؟! حالا کم کم می فهمه وقتی بهش گفتم با من در نیفت یعنی چه! پریدم پشت فرمون ماشین و با سرعت نور رفتم خونه ... یه مانتوی سفید پوشیدم ... با شلوار جین سورمه ای ... مقنعه سورمه ای و کفش و کیف سورمه ای ... از تیپم که راضی شدم دوباره پریدم پشت فرمون و تخته گاز رفتم سمت دانشگاه ... باید به کلاسم می رسیدم ... نباید می ذاشتم این پسره پرو به ریشم بخنده ... ماشینو که پارک کردم چشمم خورد به ماشین آراد ... خیابون خلوت بود ... فکری تو ذهنم جرقه زد! باید حالشو می گرفتم ... انگار هنوز خیلی هم خنک نشده بودم ... زیاد وقت نداشتم .... اینبار با چاقوی کوچیکی که تو کیفم بود هر دو لاستیک جلو رو تیکه تیکه کردم و بعد هم خوشحال و سرخوش راه افتادم سمت کلاس ... همین که رفتم تو همون اول روی یکی از صندلی ها نشستم ... نگار هم پرید کنارم و گفت: - سلام ... کلاس قبلی نبودی ... کجا غیبت زد؟ - سلام ... لباسم کثیف شده بود رفتم عوض کنم ... - پس بچه ها راست می گن ... - چیو؟ - قضیه قهوه پاشی رو ... اوفففف چه زود همه جا پیچید! لبخندی زدم و گفتم: - یه تسویه حساب بود ... - باریکلا ... خوشم می یاد از رو نمی ری ... - ما اینیم دیگه ... - کیاراد هم اون ساعت نیومد ... - خوب لابد رفته خونه دوش بگیره ... بدجور از موهاش قهوه می چکید ... نگار بلند زد زیر خنده ... توجه همه جلب شد سمت ما ... نگام کشیده شد سمت پسرا ... نگاه آراد اینقدر خشمگین بود که بتونه گوشت تن یه نفرو آب کنه ... اما من عین خیالم نبود ... ترسم ازش ریخته بود و حالا فقط دوست داشتم بکوبمش ... منم شروع کردم به خندیدن تا بیشتر حرصش در بیاد و همینطورم شد ... با اومدن استاد ساکت شدیم و سعی کردیم جدی باشیم ... با درس نمی شد شوخی کرد ... بعد از اتمام کلاس با سرعت نور پریدم از کلاس بیرون و در همون حال زنگ زدم به آراگل ... جواب داد: - تازه اومدم از کلاس بیرون ویولت ... - بدو آراگل ... - چی شده؟ - بدو بیا دم در تا برات بگم ... - کلاسم تموم شده ... دیگه باید برم خونه ... آراد منتظرمه ... - ببین آراد ماشین نداره ... - یعنی چی؟ - دوباره پنچرش کردم ... - ویولتتتتتتت! - حقشه می خواست منو قهوه ای نکنه ... خندید و گفت: - خوب توام که همین کارو کردی ... - درسته! ولی بازم باید خالی می شدم ... - امان از دست تو .... حالا من که نمی تونم تنهاش بذارم ... - تو رو مسیح آراگل! با من همکاری کن من گناه دارم ... - چی کار کنم؟!!! - زنگ بزن بگو با من می یای ... - بابا اینجوری دیگه تنوع زندگی داداشم خیلی زیاد می شه ... هر دو خندیدم و من گفتم: - خواهشششششششششش! - تو این آرادو دق ندی که ول کن نیستی ... خیلی خوب وایسا اومدم ... با هیجان پرشی کردم و گفتم: - عاشقتم ... گوشیو قطع کردم و دویدم ... صدای رامین رو می شنیدم ولی اصلا براش وقت نداشتم ... باید زودتر خودم رو می رسوندم به ماشینم و در می رفتم ... ماشین آراد هنوز سر جاش بود و نیومده بود بیرون ... پریدم پشت فرمون ... و ضرب گرفتم تا آراگل برسه ... اونم با سرعت از در اومد بیرون و نشست کنارم ... صورتش از هیجان قرمز بود ... گفت: - برو ... برو الان می یاد دیوونه می شه ... سریع راه افتادم و جیغ زدم: - می خواااااااااااااااامت آراگل جوووووووونم! یه کم که از دانشگاه دور شدیم آراگل گفت: - ولی بدجور عذاب وجدان دارم ... گناه داره داداشم ... - آراگل براش خوبه! اینجوری نشو دیگه ... الان باید بخندی ... خندید و گفت: - از کارای تو که خنده ام می گیره ... ولی دلم برای آراد هم می سوزه ... تا حالا هیچ دختری باهاش اینجوری نکرده می دونم الان هنگه ... - خوب می شه کم کم ... باید عادت کنه ... آراگل ضربه ای روی دماغم زد و گفت: - شیطونی دیگه! کاریت هم نمی شه کرد ... خندیدم و گفتم: - خوب ... حالا دستور بدین کجا برم ... - منو یه جا سر راهت پیاده کن ... - هیشششش! من وظیفمه تو رو برسونم ... من دقم رو سر آراد خالی می کنم ولی خوب توام اینجوری اذیت می شی پس وظیفه منه که نذارم تو اذیت بشی و بخوای سوار تاکسی بشی ... - بابا بیخیال! - آدرس! اسم خیابونشون رو که گفت با تعجب گفتم: - کدوم فرعی؟ با شنیدن نام فرعی فهمیدم که فقط یه فرعی با خونه ما فاصله دارند ... حیرت زده گفتم: - همسایه هم بودیم نمی دونستیم! با تعجب گفت: - جدی؟ - اوهوم ... - ولی ما اینجا خیلی قدیمی هستیم ... چطور تا حالا ندیدیمت؟ - چون ما یه ساله اومدیم اینجا ... - پس بگو! وای دیگه بدتر هم شد ... - چرا! - لابد حالا نقشه های بدتر واسه داداشم پیاده می کنی ... خندیدم و گفتم: - آراگل یه سوال ... - بفرما! باز سوالات شروع شد؟ خنده ام شدت گرفت و گفتم: - ا! نخیرم ... آراگل داداشت خیلی مسلمونه؟ با خنده گفت: - یعنی چی؟ - یعنی خیلی مذهبیه؟ اندکی مکث کرد و گفت: - خب تا تو مذهب رو تو چی ببینی ... - نمی دونم ... خوب عین اونا که خیلی مذهبی هستن دیگه ... زیادی نماز می خونن ... و کارای سخت سخت می کنن ... - چه جوری برات بگم؟ آراد نماز می خونه ... روزه می گیره ... و خیلی کارای دیگه ... ولی عقایدش بسته نیست ... - یعنی چه؟ - یعنی خودشو درست می کنه ولی کاری با بقیه نداره ... - بازم نفهمیدم ... - ا ویولت! یعنی دوستاش اصولا پسرای خیلی بازی هستن ... حتی چندین بار توی مهمونیاشون که رفته بعد با خنده گفته چه وضعیتی داشته! اما آراد فقط اعمال خودش رو صحیح می کنه ... یعنی تو مهمونی اونا خیلی هم گفته و خندیده ... اما هیچ کدوم از کارایی که اونا کردن رو نکرده! می فهمی؟ - اوکی اوکی ... آره فهمیدم ... - آراد عقاید خاص خودش رو داره ... تفریحش جداست ... لذتش جداست ... کارش جدا و دینش هم جدا ... - چرا زنش نمی دین؟ شاید اینجوری از شر من راحت بشه ... - اگه به توئه که اون موقع هم ولش نمی کنی ... دو تایی خندیدم و گفت: - تو فکرش هستیم ... اما گفته تا بعد از درسش نمی خواد ازدواج کنه ... - اوووه! دیگه پیرمرد می شه که ... شونه بالا انداخت و گفت: - خب دیگه! به فرعی خونه شون که رسیدیم گفت: - دستت درد نکنه ... من پیاده می شم ... پیچیدم داخل فرعی و گفتم: - نه بابا! می برمت تا دم خونه تون ... نتونست جلومو بگیره و یه کم که داخل فرعی پیش رفتیم گفت: - همینه! جلوی در قهوه ای رنگی ایستادم و با تعجب نگاه به خونه کردم ... یه خونه در به حیاط ...که مشخص بود خیلی هم بزرگه ... ساختمون خونه هم دو طبقه بود ... آراگل گفت: - اینجوری نگاه نکن ... لابد خونه شما قصره! - نه نه .... خونه قشنگی دارین ... مال ما هم تقریبا همینطوره ... - تو تک فرزندی ویولت ؟ - نه یه داداش دارم ... گفتم که بهت! وارنا ... - آهان آهان ... آخه اینقدر رفتارات عجیبه که بعضی وقتا حس می کنم تک فرزندی ... - لوسم؟! تعارف نکن راحت بگو ... با خنده پیاده شد و گفت: - لوس نیستی ... بامزه ای ... بیا بریم تو ... - نه ممنون ... مامی الان می یاد خونه ... باید خونه باشم ... - باشه ... مواظب خودت باش ... - توام مواظب داداشت باش ... خندید و سرشو تکون داد ... بوقی زدم و راه افتادم سمت خونه ... 

ادامه دارد...



رمان جدال پر تمنا رمان جدال پر تمنا




پاسخ
 سپاس شده توسط Archangelg!le ، هیلدا 82 ، دخمر عاشق
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
رمان جدال پر تمنا - "تنها" - 26-02-2015، 19:05

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان