اخطار‌های زیر رخ داد:
Warning [2] count(): Parameter must be an array or an object that implements Countable - Line: 865 - File: showthread.php PHP 7.4.33 (Linux)
File Line Function
/showthread.php 865 errorHandler->error




 


امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 4
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان یک وجب تا خاک

#1
خلاصه:نورا یه دختر آرومه که سختی های زیادی رو متحمل شده.....اون سعی میکنه بیشتر وقتشو با درس خوندن بگذرونه تا خاطرات گذشته کمتر اونو عذاب بده

یه چیز دیگه :شخصیتای این رمان تو زندگی واقعی هم وجود دارنcrying

امید وارم خوشتون بیادTongue

-نورا........نورا
بدون اینکه عکس العملی از خودم نشون بدم به درس خوندن ادامه دادم.......یهو در اتاق با شدت باز شد. ...دقیقا همون طور که انتظارشو داشتم......زیر چشمی نگاهی به فروغ (مامان بزرگم)انداختم که دست به سینه به در اتاق تکیه داده بود و طلبکارانه منو نگاه میکرد پوفی کردمو عینکمو از رو چشمام برداشتمو کتابو بستم ودستمو رو دسته صندلی گذاشتمو به سمتش چرخیدم
اخمی کردو گفت : بیا پایین کارت دارم
و بدون اینکه منتظر پاسخی از جانب من باشه اتاقو ترک کرد از روی صندلی بلند شدمو از اتاق خارج شدم....دستمو به نرده ی پله های راهرو گرفتم خیلی سانتال مانتال و با یه پرستیژ خاص از پله ها پایین میرفتم و به این فکر میکردم که فروغ چه کار میتونه بامن داشته باشه که یه جفت کفش قهوه ای پیش روم دیدم.....سرمو آروم آروم بالا آوردم از شلوار مشکی و کت قهوه ای کوتاش گذشتم و نگام رو چهرش ثابت موند نمیدونم چرا ولی ناخودآگاه چهرم در هم شد و اخمام رفت تو هم جرج اما با یه لبخند چندش آور زل زده بود به من و خریدارانه نگام میکرد مردک بیشور فکر کرده اومده ماشین بخره اومدم بی تفاوت از کنارش رد شم که جلومو گرفت 
جرج :سلام بر لیدی وعشق خودم
اووووقققققق برو بابا تو هم با این مدل حرف زدنت
زیر لب با اخم گفتم : سلام 
و میخواستم از کنارش رد شم که دوباره جلومو گرفت
باعصانیت زل زدم تو چشماش و به فارسی گفتم:کرم داری انگل؟
یهو قیافش شد شبیه علامت سئوال....بیچاره حق داشت نفهمه دارم چی میگم .....همون موقع فروغ خانم از یکی از اتاقا اومد بیرون......با دیدن جرج لبخندی زدو دستاشو از هم باز کرد و جرجو بغل کرد.....نفسی از سر آسودگی کشیدمو از کنارشون رد شدم به سمت پزیرایی رفتمو رو اولین مبلی که دیدم نشستم 
5 دقیقه ای گذشت ولی هیچ خبری از فروغ نشد دیگه کم کم داشتم کلافه میشم که فروغ و پشت سرش جرج وارد پزیرایی شدند.....هر دوشون یه لبخند مرموز رو لباشون بود....به فروغ که روی مبل روبه روییم نشسته بود نگاه کردم. .....هیچ وقت ثابقه نداشت الکی لبخند بزنه ......تا من به یاد دارم همیشه اخمو و بد اخلاق بود. ....حالا چی شده بود که لبخند ژیگول تحویل میداد خدا داند
فروغ - ببین دخترم تو الان دیگه 18 سالت شده ودیگه اون دختر کوچولوی ثابق نیستی همون طور که میدونی دیگه وقتش رسیده که زندگی مستقلی از مادرت داشته باشی
آها حالا فهمیدم پس میخواست مثل همیشه جریان خواستگاری جرجو پیش بکشه اخمی کردمو میخواستم جواب همیشگیم رو بهش بدم که قبل از من یه نفر دیگه جوابشو داد
-نورا ازدواج نمیکنه میفهمی از د واج ن می ک نه چند بار باید بهتون بگم
به سمت صدا برگشتم وبا دیدن مامان که با ویلچرش بهمون نزدیک میشد لبخندی زدم
فروغ به سمت مامان رفت و در حالی که سعی میکرد اونو آروم کنه گفت:عزیزم آخه تا کی؟؟؟؟بالاخره که نورا بایدبا یه نفرازدواج کنه و از اینجا بره چه بهتر که اون فرد جرج باشه 
مامان با بغضی که حاکی از ناراحت بودنش بود گفت:هیچ وقت.....هیچ وقت نمیذارم نورا هم مثل من بدبخت شه فهمیدی؟؟؟بعد با عصبانیت ادامه داد:حالا هم از خونه من برید بیرون 
فروغ:دخترم اما......
مامان حتی نذاشت حرفشو ادامه بده پشتشو بهش کردوگفت:خواهش میکنم دیگه ادامه نده.....برو بیرون
فروغ باعصبانیت به سمت کیفش رفت و اونو برداشت و خطاب به جرج گفت:بریم جرج 
به جرج نگاه کردم که شدید تو فکر بود اینو از اخم رو پیشونیش فهمیدم با صدای مامان دست از تجزیه و تحلیل جرج برداشتم 
-نورا عزیزم
به سمتش رفتم و روبه روش نشستم. .....سرمو تو بغلش گرفت وآروم گفت:هیچ وقت نمیذارم هیچ کس تو رو از من جدا کنه......تو همیشه پیش من میمونی مگه نه؟منو از خودش جدا کرد و ادامه داد:ولی تو یه روز از پیش من میری و زد زیر گریه داد میزد و می گفت که نمیذارم از پیشم بری......با ترس بهش زل زدم......وای خدا الان حالش بد میشه
با داد امیلی((پرستار مامان)) رو صدا زدم 
-امیلی. ....امیلی
امیلی با دو خودشو بهم رسوند و با دیدن مامان تو اون حالت فورا به آشپز خونه رفت قرصشو آوردو به اجبار به خوردش داد واونو به اتاقش برد
رو مبل نشستمو سرمو تو دستام گرفتم مامان یه بیماری روحی داشت اونطور که من میدونم مامان نزدیک به 20ساله این بیماری رو داره درست زمانی که اون اتفاق کذایی براش افتاده بود

پست دوم....

کتاب شیمیم رو شوت کردم رو تخت دیگه واقعا حالم از هر چی کتاب درسی بود بهم میخورد.....کلافه رو تک مبل تو اتاق نشستم یه لحظه چشمام رو یه چیز ثابت موند کتاب سهراب سپهری.....تنها چیزی که از اون دوران برام به جا مونده بود دستمو دراز کردمو کتابو برداشتم....اولین صفحشو باز کردم بالاش به خط خوشی نوشته شده بود:تقدیم به همه ی وجودم ویستا.......یک بار دوبار سه بار اسمو زیر لب زمزمه کردم.....ویستا......چقدر دلم واسه این اسم تنگ شده بود......چقدر باهاش غریبه شده بودم
کتابو ورق زدم تا به شعر مورد نظرم رسیدم
پشت دریاها:
قایقی خواهم ساخت 
خواهم انداخت به آب 
دور خواهم شد از این خاک غریب 
که در آن هیچ کسی نیست که در بیشه ی عشق
قهرمانان را بیدار کند
قایق از دور تهی 
و دل از آرزوی مروارید
همچنان خواهم راند 
نه به آبی ها دل خواهم بست
نه به دریا-پریانی که سر از آب به در می آرند
و در آن تابش تنهایی ماهی گیران 
میفشانند فسون از سر گیسوهاشان
همچنان خواهم راند 
همچنان خواهم خواند 
دور باید شد دور 
مرد آن شهر اساطیر نداشت 
زن آن شهر به سرشاری یک خوشه ی انگور نبود
با صدای در کتابو سر جاش گذاشتم که تو اول وقت بخونمش با صدای رسایی گفتم:بفرمایید
در باز شد و قامت امیلی تو چهار چوب در نمایان شد بعد از سلام و حال و احوال پرسی گفت که برم تو اتاق مامان کارم داره 
از رو مبل بلند شدمو پشت سر امیلی به طرف اتاق مامان رفتم امیلی در زد و حضور منو اعلام کرد با صدای بیا توی مامان وارد اتاق شدم امیلی هم با اجازه ای گفت و ما رو تنها گذاشت
مامان:حوصله مقدمه چینی ندارم پس میرم سر اصل مطلب.....ببین میدونم قصد ادامه تحصیل داری. ...ولی....همون طور که میدونی. ....من.....خیلی بهت وابسته ام..... ینی نمیتونم تصور کنم که بیشتر اوقات خونه نباشی((ینی چی ینی اون میخواست بخاطر بیماری که داره منو از دانشگاه رفتن منع کنه؟؟بس نبود این همه سال منو از اجتماع دور کردو منو وادار کرد که تمام درسامو غیابی وبا معلم خصوصی پاس کنم؟؟؟))
عصبی گفتم:سارا تو نمیتونی منو وادار به خونه نشینی کنی
یه لحظه خودمم از حرفی که زدم تعجب کردم من چی گفتم؟؟؟.....چی؟؟؟......سارا؟؟؟من اونو به اسم صدا زدم؟؟وای خدا رحم کنه
سیلی محکمی زیرگوشم خوابوند به طوری که شوری خون رو تو دهنم احساس کردم.....با داد گفت:من مادرتم......میفهمی؟؟؟...مادر....نه سارا......نه فرهمند. ....نه یه غریبه....اینو گفت و سرشو تو دستاش گرفت
همون لحظه هیری ویری در با شدت باز شد و پشت سرش امیلی اومد تو. .....با حرکت دست بهش نشون دادم که چیزی نیست نامطمئن بهم نگاه کرد چشمامو باز و بسته کردم و بهش اطمینان دادم که هیچ اتفاقی نمیوفته 
سری تکون دادو از اتاق خارج شد ولی تا لحظه ی آخر نگاه نگرانش رو به مامان دوخته بود . نگاهی به مامان انداختم از دکترش شنیده بودم که اگر از مسائل خیلی ساده و پیش و پا افتاده عصبی شد بهش قرص ندم گفته بود که اینجور مواقع با حرف زدن باهاش و آروم کردنش خیلی زود حالش خوب میشه 
آروم بغلش کردمو گفتم:ببخشید باشه؟؟.....اصلا من اشتباه کردم خب؟؟؟........مامانی؟؟؟باهام قهری؟؟
زیر لب گفت:تو هم فکر میکنی من روانیم نه؟؟؟؟تو هم از من میترسی؟؟؟؟مثل همه
اخمی مصنوعی کردمو گفتم:این چه حرفیه عزیزم؟؟؟چرا من باید از فرشته ی مهربونم بترسم؟؟ها؟؟
از بغلم بیرون اومد لبخندی به صورتم پاشید یهو نگاش نگران شد با تعجب زل زدم بهش دستشو آروم آورد کنار لبم و گفت:این کار منه؟؟؟....من......من چیکار کردم 
دستشو تو دستم گرفتم .....چشمکی زدمو به فارسی گفتم:هر چه از دوست رسد نیکوست 
لبخندی زد و چیزی نگفت یکم دیگه حرف زدیم و بعد از اینکه مطمئن شدم حالش کاملا خوبه از اتاق خارج شدم
به سمت پزیرایی رفتم واولین چیزی که توجهمو به خودش جلب کرد دو تا چشم عسلی بود که بهم خیره شده بود با دو خودمو به بابابزرگ رسوندمو محکم بغلش کردم.......
خندید و گفت:نورا.....دختر گلم. ...کجا بودی یه سر به این بابا بزرگ پیرت نزنیا
چقدر دلم برا این آغوش گرمش تنگ شده بود......چقدر دلم برا دخترم گفتنش تنگ شده بود
با خنده گفتم:وای نمیدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود بابا بزرگ
منو از خودش جدا کرد و آروم پرسید:چه میکنی با این سارا کوچولوی ما
با اخم گفتم:مامان من کوچولوئه؟
با مهربونی گفت:مامان تو و دختر گلش نورا 
میخواستم اعتراض کنم که دستاشو به حالت تسلیم بالا آورد و گفت:ای بابا اصلا من تسلیم میذاری یکم بشینیم یا نه
خندیدمو خودم زود تر از بابا بزرگ رو مبل نشستم.......اونم روبروم نشست. .....به صورت پیر و چروکیدش نگاه کردم......شاید این مرد تنها آدمی بود که من پیشش میشدم یه دختر سرزنده و شادو شیطون.......
با صداش ازعالم هپروت بیرون اومدم




-راجب دانشگاه با سارا حرف زدی؟؟؟
ناراحت گفتم:آره. .....اما اون تصمیم خودشو گرفته. ....اون میگه دوست نداره از من دور شه
پاسخ
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
رمان یک وجب تا خاک - vista - 21-02-2015، 16:03

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان