امتیاز موضوع:
  • 2 رأی - میانگین امتیازات: 4.5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان آن نیمه دیگر(تموم شد)

#32
قسمت 28


بی اختیار لبخندی زدم. راشدی با تعجب گفت:
چیز خنده داری گفتم؟
لبخندم رو جمع و جور کردم و گفتم:
نه... اگه غیر از این بود تعجب می کردم... راستش همین انتظار رو ازش داشتم. خب چرا این کار رو نمی کنید؟ مطمئن باشید اطلاعاتی داره که به دردتون می خوره. به نظرم می ارزه...
راشدی گفت:
یکی از شرط هایی که ایشون گذاشته قابل اجرا نیست.
اخم کردم... یعنی چی؟ مطمئنا منظورشون این بود که نمی تونند تبرئه ش کنند. لبمو گزیدم... دستامو مشت کردم. گفتم:
مسلما منظورتون به شرط اولش نیست! این که دستاش رو باز کنید! راستش... شاید حرفی که می زنم عجیب باشه... ولی... رئیس گروه ما اسمش دانیال بود... بابام می شناسدش... فکر کنم شما هم در موردش بدونید... رادمان رحیمی یه یادداشت برای دخترتون نوشته بود که توش از دانیال اسم برده بود.
راشدی سر تکون داد و گفت:
درسته... می شناسمش...
گفتم:
اون می گفت که اعضای باند فکر می کنند که بارمان شبیه رئیس فکر می کنه و عمل می کنه. خودش می گفت که احتمالش هست که بارمان بتونه یه سری از کارهای رئیس رو پیش بینی کنه... به جز اطلاعاتی که از باند داره به نظرم می تونید از این موضوع هم استفاده کنید تا رئیس رو پیدا کنید. نمی دونم چیزی که می گم چه قدر ممکنه درست باشه...
راشدی گفت:
کشش خلاف کارها به کارهای خلاف یه سری تعریف های مشخص داره. یه مامور پلیس بعد چند سال می تونه انگیزه ی آدم ها رو از کار خلاف تشخیص بده... احساسات مختلف مثل طمع... انتقام... حرص... خیلی از خلاف کارها مثل هم عمل می کنند... یا دست کم الگوی رفتاری یکسانی دارن... با این اطلاعات نمی تونم قضاوت کنم که حرف شما درست و ممکنه یا نه ولی به یه گوشه ی ذهنم نگهش می دارم. البته من در جایگاهی نیستم که بتونم در مورد شرط سوم بارمان تصمیم بگیرم... منظور من بیشتر به شرط دومش بود...
چشمام از تعجب چهار تا شد. با صدای بلندی تند تند گفتم:
چی؟ رادمان... به خاطر قتلیه که مرتکب شده؟ ولی رادمان کسی رو نکشته... باور کنید پسر خوبیه... این یکی رو جدی می گم... اگه بخوام به خوب بودن یه نفر اعتراف کنم اون کسی جز رادمان نیست. اون دخترتون رو نجات داد! اگه رادمان نبود دخترتون و شاید خودتون زنده نمی موندید. بعد از ماجرای دخترتون برای این که مجازاتش کنند معتادش کردند... شکنجه کردنش... ولی با وجود اون همه بدبختی و ضعف ترک کرد. بعد برای ماموریت بردنش پیش رئیس... ظاهرا اونجا هم دوباره ماموریت رو خراب کرده.. اون بود که به ما خبر داد که فرار کنیم... باور کنید هیچکس به اندازه ی رادمان لایق این که تبرئه بشه نیست.
راشدی دستاش رو بالا اورد و گفت:
لطفا آروم باشید خانوم... منظور من این نبود... من چیزی که می گید رو قبول دارم. به خاطر ماجرای دخترم همیشه یه حس احترام بهش داشتم... رادمان هیچ وقت محکوم نشد که بخوایم تبرئه ش کنیم... ما هم مثل شما فکر می کنیم قاتل شهرام رادمان نبود. 
با تعجب گفتم:
جدی؟ ولی... چطور؟
راشدی گفت:
قبل از کشف جنازه همسایه ی رو به رویی آقای رحیمی به پلیس زنگ زد و گزارش داد که ظاهرا چند نفر به طور مشکوک وارد خونه شدند... ایشون فکر کرده بودند که دزدن... برای همین مجرم بودن یا نبودن آقای رحیمی هنوز در حال بررسیه... ما هم شواهدی به دست اوردیم که ثابت می کنه برای آقای رحیمی پاپوش درست کردند...
با تعجب گفتم:
پس حتما پیداش نکردید که نمی تونید شرط دوم رو اجرا کنید... خب... 
راشدی سرشو پایین انداخت و گفت:
پیداش کردیم... پیش ماست.
یه دفعه از شدت هیجان از جام بلند شدم. سرم گیج رفت و به زور تونستم تعادلم رو در حالت نشسته حفظ کنم. راشدی سریع گفت:
خانوم تاجیک! لطفا رعایت کنید.
دستی به سرم کشیدم. چشمام یه کم سیاهی رفت. توجهی نکردم و گفتم:
چرا به بارمان نگفتید؟ همین که بفهمه برادرش رو پیدا کردید همه چیز رو بهتون می گه.
راشدی لبخندی زد و گفت:
گفتیم... باورش نشد... گفت که باید برادرش رو بیاریم تا ببینه.
گفتم:
خب ببرید تا ببینه!
راشدی فقط نگاهم کرد... احساس کردم دیگه خیلی دارم پررو بازی در می یارم. خواستم دوباره دراز بکشم ولی پشیمون شدم... تازه موفق شده بودم در یک عملیات انتحاری! بشینم. تصمیم نداشتم به همین زودی ها به وضعیت قبلی برگردم. راشدی گفت:
وضعیت جسمی آقای رحیمی خوب نیست... ایشون توی بیمارستان بستری هستند... 
با ناراحتی گفتم:
چی شده؟ حالش خوبه؟ چطور پیداش کردید؟
راشدی جدی تر از قبل شد و گفت:
من اینجا اومدم که از شما سوال بپرسم نه شما از من!
نوکمو با این حرف چید. ساکت شدم. گفت:
در مورد این باند چی می دونید؟ هنوز به این سوالم جواب ندادید!
آهی کشیدم... سرمو پایین انداختم. ملافه رو با دست سالمم مچاله کردم. ماجرای من به احتمال زیاد به خیر و خوشی تموم می شد. بابا می تونست ثابت کنه که توی وضعیت بدی قرار داشتم. خانواده ی مقتول هم که منطقی بودند... خود بازپرس گفته بود... پس لازم نبود من اطلاعاتی بهشون بدم... اگه این اطلاعات رو بارمان بهشون می داد شاید باعث می شد تخفیف بگیره ... پس بهتر بود من دهنم رو ببندم و هیچی نگم!
شونه بالا انداختم و گفتم:
من چیز درستی نمی دونم... این رو باید از خود آقای رحیمی بپرسید. اون همه چی رو می دونه...
یه دفعه یه فکری به ذهنم رسید. سعی کردم هیجان زده و مشتاق به نظر نرسم. گفتم:
اگه بخواید می تونم کمکتون کنم... می تونم با آقای رحیمی صحبت کنم و متقاعدش کنم که باهاتون همکاری کنه
!
در اتاق باز شد. فکر کردم پرستار وارد شده. توجهی نکردم. احساس کردم کسی کنار تختم ایستاد. به فکرم رسید که بپرسم کی بازپرس راشدی دنبالم می یاد. سرمو چرخوندم و ...
یه دفعه از جا پریدم و داد زدم:
بابا!
با اون چشم های آبیش با محبت بهم نگاه کرد. دستی به پیشونیم کشید و گفت:
ترلان...
صداش می لرزید... بغضی که نمی دونم از کی توی گلوم بود ترکید. دستامو از هم باز کردم و بغلش کردم... محکم فشارش دادم... بینیم رو از عطرش پر کرد... عطر پدر... عطر حمایت... محبت...
اشک هام روی کت خاکستریش ریخت. نمی تونستم هیچی بگم... لال شده بودم... چشمامو روی هم گذاشتم... می خواستم برای همیشه تو آغوشش بمونم...
دستی به موهام کشید... پیشونیمو بوسید و گفت:
بعد این همه وقت... نزدیک پنج ماه... 
منو از خودش جدا کرد. به چشمام نگاه کرد و لبخندی زد که می تونستم سایه ی غم رو پشتش ببینم... منم از بین اشک هام و گریه ای که نفسم رو بند اورده بود بهش لبخند زدم... آهسته گفتم:
پس مامان کو؟
بابا دستمو فشار داد و گفت:
دکتر گفت بهتره همه با هم وارد اتاقت نشیم... 
دستمو بوسید... اشکامو پاک کردم و به صورتش نگاه کردم... امکان نداشت جزئیات صورتش رو فراموش کنم... ولی... یا من یادم رفته بود صورت بابا دقیقا چه شکلی بود یا واقعا شکسته شده بود...
آهسته گفتم:
ببخشید...
سرشو بلند کرد... مکثی کرد و لباش رو بهم فشار داد... موجی از گرما و اطمینان به قلبم سرازیر شده بود... انتظارم به پایان رسیده بود... 
می تونستم منظم تر نفس بکشم... به خودم مسلط شده بودم. بابا گفت:
چرا فرار کردی؟
سرمو پایین انداختم. شرم زده گفتم:
ترسیدم...
دوباره دستمو فشار داد. سرمو بلند کردم. گفت:
مگه بهت نگفته بودم پای کاری که کردی وایستا؟ فرار کردن هیچی رو درست نمی کنه. فقط باعث می شه روزی که برگردی همه چی بدتر از قبل شده باشه...
دوباره سرمو پایین انداختم. با دست چپم داشتم ملافه رو مچاله می کردم. گفتم:
بازپرس راشدی می گفت خانواده ی اون خانوم منطقی به نظر می رسن...
بابا سر تکون داد و گفت:
می دونستن که یه موتور برات مزاحمت ایجاد کرد... براشون گفتیم توی چه شرایطی خونه رو ترک کردی... می دونن که چند ماه گرفتار شدی... اونم گرفتار چه باندی... درسته بابا... منطقی ان... البته منطقی بودنشون چیزی از غصه دار بودنشون کم نمی کنه. چرا صبر نکردی تا مشکلاتت رو حل کنی؟ من فکر نمی کردم اهل شونه خالی کردن باشی...
پوزخندی زدم... سری تکون دادم و گفتم:
آدم تا وقتی توی خونه و پیش مامان و باباشه خیلی چیزها در مورد خودش فکر می کنه. وقتی توی شرایط ناجور قرار می گیره مشخص می شه چند مرده حلاجه... آدم یه سری چیزها رو با توی خونه نشستن و داستان خوندن یاد نمی گیره.
سکوت بینمون برقرار شد. نگاه دقیق بابا رو روی صورتم احساس می کردم. به دستاش زل زده بودم... گرمایی که از دستش به دستم منتقل می شد رو دوست داشتم... می پرستیدم...
پشیونیم رو بوسید و گفت:
خدا رو شکر... انتظار از این بدترهاش رو داشتم... به نظرم هنوز قوی و سالم می یای...
خندیدم... به دست چپم اشاره کردم و گفتم:
سالم؟
خندید... حتی به نظرم خنده ش هم پر از درد می اومد... انگار همه چیز برایش با درد آمیخته شده بود. 
گفتم:
شانس اوردم کسی رو داشتم که مراقبم باشه. 
با تعجب پرسید:
کی؟
یه لحظه بین گفتن و نگفتن موندم... ولی... یه روزگاری بارمان ازم محافظت کرد... امروز نوبت من بود که این کار رو براش بکنم. گفتم:
بارمان رحیمی... .
نگاهمو تند از بابا دزدیدم و سرمو پایین انداختم. ضربان قلبم بالا رفته بود. اکثر پدرهای ایرانی طوری بودند که نمی شد توی چشماشون زل زد و گفت من به فلانی علاقه دارم... بابای من هم جزو همون دسته ی اکثریت بود... 
سریع بحث رو عوض کردم... می دونستم همین یه جمله م یه گوشه ی ذهن بابا می مونه. گفتم:
وضعیتم چه طوریه؟ امکانش هست که تبرئه بشم؟
بابا مکثی کرد... به موهای سفیدش نگاه کردم... هیچ وقت سفیدی موهاش باعث نمی شد که پیر به نظر برسه... به قول آوا خوش تیپ ترش می کرد ولی با وجود چین و چروک های جدید توی صورتش پیرتر از سنش به نظر می رسید.
گفت:
رضایت خانواده ی مقتول... شرایط خاصی که توش بودی... اگه شانس بیاری و بتونی به پلیس کمک هم بکنی... آره بابا... تبرئه می شی.
لبخند بی رمقی زد. ادامه داد:
شنیدم می خوای بهشون کمک کنی.
نفس عمیقی کشیدم. انگار بارمان یه موضوعی بود که نمی شد بهش نپرداخت. می خواستم یه جمله بگم... به طرز احمقانه ای مونده بودم که باید جمله م رو بارمان شروع کنم یا با آقای رحیمی... بعد یه دقیقه دست دست کردن گفتم:
همه فکر می کنند کار این باند مواد مخدره... ولی نیست... تو این چند وقتی که اونجا بودیم هیچ نشونه ای از این که این چیزها به مواد مخدر ربط داره پیدا نکردیم... تنها کسی که می تونه در این زمینه کمکتون کنه رحیمیه... فکر کنم بتونم راضیش کنم که با پلیس همکاری کنه... البته به شرط این که بدونم واقعا برادرش بیمارستانه یا نه...
بابا لبخندی زد و گفت:
آره بابا... بیمارستانه...
نفس راحتی کشیدم. خواستم از حال و احوالش بپرسم که بابا پرسید:
کی این بلا رو سرت اورده؟
خندیدم... به سبک خود بابا... دردناک... گفتم:
باورت نمی شه...
دست و پا شکسته براش از هرچیزی که به ذهنم می رسید گفتم... از این که هویت واقعی دانیال چی بود... از این که چه چیزهایی بهم گفته بود... این که چرا می خواست فرار کنه... از این که رضا واقعا کی بود... و این که به خاطر حرف دانیال ماشین رو توی دره انداختم... 
خواستم در مورد این که چطور بارمان منو پیدا کرد هم صحبت کنم که موبایل بابا زنگ زد. سکوت کردم. امیدوار بودم که مامان پشت خط باشه و بگه که می خواد برای دیدنم بیاد ولی بابا تماس رو قطع کرد و گفت:
وقتشه ترلان... باید بریم دیدن رحیمی.
****** 

توی یه اتاق کنار بابا وایستاده بودم. رو به رومون شیشه ای مستطیلی بود که از پشتش می تونستیم بارمان رو ببینیم و بارمان نمی تونست ما رو ببینه. یه میز توی اتاق بود که روش یه کامپیوتر بود و دو مرد پشت کامپیوتر نشسته بودند... ولی نگاه من به از شیشه به اتاق رو به روم دوخته شده بود.
دو طرف اتاق دوربین گذاشته بودند... بارمان روی صندلی نشسته بود. به دستاش دستبند زده بودند. دستاش رو روی میز گذاشته بود و بهم گره کرده بود. پاش رو با حالتی عصبی تکون می داد... مدام دست به صورتش می کشید... لباس آبی رنگی پوشیده بود و صورتش اصلاح نشده بود... ولی هنوز بارمان من بود... با اون مدل موهای عجیبش... خال کوبی نامفهومش... و من می دونستم پشت اون ظاهر ناآروم یه دنیا سیاست خوابیده...
بابا با تعجب گفت:
یه مقدار غیر طبیعی به نظر می رسه.
متوجه منظورش شدم. آهسته گفتم:
معتاده... مسلما بهش هروئین نمی دن!
بابا زیرلب چیزی گفت که نفهمیدم. احتمالا ابراز تاسف بود... احساس می کردم که به بارمان آرام بخشی چیزی زده بودند. مسلط تر از رادمان به نظر می رسید... یه دفعه یاد ترک کردن رادمان افتادم... چه بلاهایی که این باند سرمون نیورده بودند... .
در اتاق بازجویی باز شد. چشمم به بازپرس راشدی توی لباس فرم افتاد. دو تا پوشه دستش بود. پوشه ها رو روی میز گذاشت. روی صندلی رو به روی بارمان نشست. پوشه ی آبی رو باز کرد. راشدی به پشتی صندلیش تکیه داد و گفت:
بارمان رحیمی... بیست و شیش ساله... فرزند سوم... دانشجوی انصرافی پزشکی دانشگاه ( ... ) ... این عکسیه که روی کارت دانشجوییت بود؟ 
عکسی رو از توی پوشه در اورد و نشون بارمان داد. بارمان بدون این که عکس رو نگاه کنه با بی حوصلگی گفت:
آره...
دستاش رو دوباره توی هم گره کرد... چند ثانیه بعد دست توی موهاش کرد... احساس کردم دستاش می لرزه... راشدی گفت:
پدرت مدیرعامل شرکت ( ... ) و یکی از سهام دارهای کارخونه ی (... ) اِ. مادرت کارمند بازنشسته ست... درست می گم؟ خونه تون در حال حاضر خیابون خوارزمه... معدل آخرین نیم سال تحصیلیت 16.58 و نیم سال قبلش 17.95 اِ که فکر کنم برای پزشکی یه معدل عالی به حساب بیاد... می گفتن توی اکثر همایش ها و سمینارها شرکت می کردی... می دونی بارمان... وقتی به گذشته ت نگاه می کنم همه ی اون چیزهایی رو می بینم که هر جوونی آرزوش رو داره... بارمان چند سال پیش رو یه پسر باهوش و خوش قیافه از خانواده ای ثروتمند می بینم... متوجه نمی شم چرا الان باید یه پسر معتاد که به جرم همکاری با یکی از قدیمی ترین باندهای مواد مخدر رو به روم نشسته باشه... کسی که تنها مظنون پرونده ی غزل سحری اِ. چرا برامون نمی گی سر بارمانی که رتبه ی 73 کنکور بود چی اومد؟ کسی که سرمایه ی این ممکلت بود؟ چی شد که به این بارمان تبدیل شد؟
قلبم محکم توی سینه می زد... دهنم خشک شده بود... تنها مظنون پرونده ی غزل سحری؟!!
بارمان سرشو بلند کرد. با لحنی طلب کار گفت:
می تونم بپرسم توی این مملکت چرا برای سرمایه هاتون کار نیست؟ برای کسی با رتبه ی 73 کار پیدا نمی شه... چرا آقای سهام دار و مدیرعامل جواب شیطنت های طبیعی پسربچه هاش رو با پس گردنی می ده؟ و چرا جایی پیدا نمی شه که از این آقا بشه بهش شکایت کرد؟ 
بازپرس آهی کشید و سکوت کرد... بارمان گفت:
ببینید... اون بارمان تموم شد و رفت... مرد... باشه؟ من دیگه هیچ وقت نمی تونم اون آدم به ظاهر خوشبخت باشم... مهم نیست که این همه ی اون چیزیه که می خوام... مهم اینه که دیگه امکانش نیست... برام مهم نیست که آخرش چی می شه... اون روزی که از خونه رفتم دور زندگی و خوشبختی رو خط کشیدم. همه چی همون موقع تموم شد... تنها چیزی که به خاطرش حاضرم پشت این میز بشینم و باهاتون صحبت کنم برادرمه... پس به جای این که یه پوشه جلوی من بذارید و یه سری اتفاقات مرده و پوسیده رو بررسی کنید برید دنبال برادرم بگردید. 
راشدی پوشه رو بست و گفت:
برادرت پیش ماست... کار این باند چیه؟ گفتی بودی که مواد مخدر نیست! پس چیه؟ 
بارمان گفت:
برادرم جون دخترتون رو نجات داد... فکر کنم هر وقت که توی صورت دخترتون نگاه می کنید صورت برادرم پیش چشمتون بیاد... جونش توی خطره. به این فکر کنید که توی توانتون بوده ولی نتونستید زنده نگهش دارید.
بی اختیار لبخند زدم. تو دلم گفتم:
به جای این که بازپرس مخ بارمانو به کار بگیره بارمان داره این کارو می کنه.
راشدی بی توجه به حرف بارمان گفت:
سه تا شرط برای اطلاعاتی که شاید منبع و سند درستی هم براش نباشه زیاده بارمان. قول می دم اگه قرار باشه فقط یکی از شرط هات عملی بشه شرط دومت باشه. 
بارمان به در اشاره کرد و گفت:
پس بفرمائید دنبالش بگردید!
راشدی گفت:
برادرت پیش ماست... متاسفانه توی بیمارستان بستری.
بارمان سرجاش جا به جا شد. یه دفعه به سمت بازپرس خم شد و گفت:
زنده ست؟
راشدی گفت:
بیمارستان جای آدم های زنده ست!
بارمان سر تکون داد و گفت:
باشه... پس هر وقت رادمان رو دیدم... حکم مهر و موم شده ی تبرئه ی خودم و رادمان رو دیدم باهاتون همکاری می کنم.
راشدی با خونسردی گفت:
در مورد خانوم سحری بگو. چرا برای دیدنش رفته بودید؟
بارمان گفت:
راستش برادر من در کل سه تا ماموریت داشت... هر سه تاش رو هم خراب کرد تا جون آدم های بی گناه رو نجات بده. وعده وعیدهای خوبی هم بهش داده بودن. فکر کنم اگه ازش تقدیر نمی کنید کمترین کاری که می تونید بکنید اینه که پیداش کنید. 
راشدی به بارمان زل زد... بعد از یه دقیقه سکوت گفت:
ترک کردن هروئین باید سخت باشه... اونم روز پنجم... با اون دوز آرام بخشی هم که بهت زدن فکر کنم یه کم گیج باشی. با این حال خوب بلدی ما رو بازی بدی. این وقت تلف کردنات می تونه به حساب زمان خریدن برای باندی که باهاشون همکاری کردی تموم بشه.
بارمان گفت:
بذارید یه چیزی رو رک بگم! من هیچ شانسی برای زندگی نرمال ندارم. حتی اگه از همه چی تبرئه بشم مردم تا آخر به چشم یه معتاد خلاف کار آدم کش نگاهم می کنند. تنها دلیلی که باعث شده حاضر شم این جا بیام و همین قدرم صحبت کنم همون دلیلیه که به خاطرش زندگی خوبمو فدا کردم... برادرم. تا وقتی به چشم خودم نبینمش بهتون هیچی نمی گم... .
راشدی از جاش بلند شد. بابا گفت:
سرسخته.
شونه بالا انداختم و گفتم:
باید فقط برادرش رو نشونش بدید... باور کنید بعدش هر کاری بگید می کنه. 
بابا چیزی نگفت. راشدی از اتاق بازجویی خارج شد. به سمت ما اومد. اخم کرده بود. پوفی کرد و گفت:
از اون موردهایی اِ که هر بازپرسی آرزو می کنه به تورش نخوره!
نگاهی بهم کرد و گفت:
فعلا همه چیز به تو بستگی داره... .
سر تکون دادم و گفتم:
من تلاشمو می کنم... ولی اگه برادرش توی بیمارستانه... .
راشدی به چشمام نگاه کرد و گفت:
برادرش توی کماست... .
قلبم توی سینه فرو ریخت... دهنم باز موند... نه حرف هایی که می خواستم بزنم هیچ وقت ازش خارج نشد و نه آهی که می خواستم بکشم... با ناباوری به بازپرس نگاه کردم. ادامه داد:
سوختگی هفتاد درصد... ریه هاش دیگه کار نمی کنند... دکترها مجبور شدن با دارو ببرنش توی کما... خیلی دوست داشتم آدمی که جون دخترمو نجات داد از نزدیک ببینم... دستشو فشار بدم... بهش بگم که چه قدر بهش احساس دین می کنم... چه قدر ممنونشم... و این که هرکاری که بتونم براش می کنم... برادرش راست می گه... هر وقت دخترمو می بینم چهره ی رادمان پیش چشمم می یاد... خدا می دونه چه قدر دنبالش گشتم... دعا کردم که زنده باشه... دعا کردم زنده بذارنش... برای منم سخته ببینم وقتی پیداش کردم که دیگه هیچکس هیچ کاری نمی تونه براش بکنه... این عذاب وجدان همیشه با منه... این که هیچ کاری نتونستم براش بکنم... اگه بهش اهمیت می دی... دعا کن که بیشتر از این با این درد و عذاب توی این دنیا نمونه... .


تکیه مو به دیوار دادم... سرمو پایین انداختم... بغضم ترکید... اشکام روی مانتوم ریخت... باورم نمی شد... رادمان... خدای من... .
یاد چشم های مهربون و آبیش افتادم... آرامشی داشت... لحن مودب و محترمش... صورتش که مثل فرشته ها قشنگ و مهربون بود... همیشه فکر می کردم گرفتار و اسیر شدن سخته... اون روز فهمیدم آزاد موندن و شاهد رفتن دیگرون بودن چه قدر سخت تره... .
یادم اومد منو از دست دانیال نجات داد... فرشته ی نجاتم شد... با صدای بمش با چه محبتی بهم پیشنهاد رقص داده بود... .
بغض داشت خفه م می کرد. دیگه اهمیتی ندادم که کی جلوم وایستاده و کجام... متاثر بودم... برای از دست دادنش... برای دیگه ندیدنش... برای این که سهم آدم های خوب همیشه رفتن و ترک کردنه... و سهم آدم هایی مثل من موندن و عذاب کشیدن... .
و خیلی بیشتر متاثر بودم بابت این که رادمان همه چیز داشت و هیچی نداشت... هرچی بیشتر برای داشتن تلاش می کرد بیشتر از دست می داد... آرمان... مادرش... بارمان... .
خیلی سخته یه نفر پیش آدم اسطوره ای از زیبایی باشه و با سوختگی و نابودی عمرش تموم شه... .
می دونستم هنوز پیش ماست... توی کما بود... زنده بود و نبود... این که بدونم هیچ کاری نمی تونم براش بکنم دیوونه م می کرد... .
به مردی فکر می کردم که پشت سرم توی اتاق بازجویی بود... کسی که دوست داشتم شیطنت رو توی خنده هاش ببینم... وسوسه رو توی چشماش بخونم... می دونستم همین که این خبر پخش شه اون مرد تموم می شه... .
زندگیش برادرش بود... و حالا زندگیش آخرین نفس هاش رو می کشید... . 
بابا دست روی شونه هام گذاشت و گفت:
ترلان... .
سرمو بلند کردم و با صدایی لرزون و پر از بغض گفتم:
خیلی آدم خوبی بود بابا... خیلی... حقش این نبود... .
بابا شونه م رو فشار داد و گفت:
ترلان هرکسی که این کارو کرده هنوز اون بیرونه... باید کمک کنید که پیداش کنیم... .
رو به راشدی کردم. به زمین نگاه می کرد. اخم هاش توی هم بود... صورتش درست مثل اون موقعی شده بود که در موردش برادرش حرف زدم... از دورن متاثر... از بیرون به ظاهر خونسرد... .
گفتم:
ولی... آخه... چطور؟
راشدی سرشو بلند کرد و گفت:
چند روز قبل از حادثه بهمون خبر دادن که رادمان قراره به آدرسی که بهمون داده شده بره. یه تیم آماده کردیم و اونجا رو محاصره کردیم... همین که بهشون نزدیک شدیم ماشینی که سوارش بود رو منفجر کردن... یه نفر از مامورهامون و دختری که با رادمان توی ماشین بود کشته شدند... مامور دیگه مون به شدت زخمی شد. 
بابا شونه م رو نوازش کرد و گفت:
ترلان... ما باید این آدما رو پیدا کنیم... باید بهمون کمک کنی.
به سمت شیشه برگشتم... به بارمان نگاه کردم... بارمان کلافه و عصبی... یادم اومد تحمل مرگ آرمان چه قدر براش سخت بود... به خاطر این رنج که فراتر از تحملش بود با اعتیادش کنار اومده بود... و حالا رادمان... اگه می فهمید هیچی ازش باقی نمی موند... بدون بارمان چی از من باقی می موند؟
اشکام رو پاک کردم... بغضمو فرو دادم... نفس عمیقی کشیدم. زندگی همه ی ما با رسیدن به اون زیرزمین تموم شد... عوض نشد... تموم شد... ادامه دادن بدون روح، امید و آینده ی خوش فرقی با یه اتمام پر از رنج و سیاهی نداره... من از ادامه دادن خسته بودم... فکر این که ای کاش من به جای اون زن زیر لاستیک ماشین بودم رو هر لحظه توی این چند ماه پس زده بودم و اون روز دیگه توانی برای نادیده گرفتنش نداشتم... .
تنها کسی که برام بین بیچارگی تنها راه چاره شد کسی بود که پشت اون شیشه بود... کسی که باید پیشش می رفتم ... جلوش می نشستم... زل می زدم به چشم های آبیش... می گفتم کسی که نفست بهش بنده داره آخرین نفس هاش رو می کشه... .
سرمو به شیشه تکیه دادم... دوباره چشمام پر از اشک شد... .
نفس عمیقی کشیدم. دستگیره رو گرفتم. یه نفس عمیق دیگه... 
" این درد با این نفس ها آروم نمی شد "
وارد اتاق شدم. بارمان سرشو بلند کرد. با دیدنم لبخندی زد و گفت:
ببین کی رو فرستادن تا منو راضی کنه! من تو رو راضی نکنم خیلیه!
نگاهی به دست و سرم کرد و گفت:
نگاهش کن! قیافه شو! آخی! درد داره؟
با خنده گفت:
بیا برو دختر... بیا برو... به خدا نه اعصاب دارم نه حال درست و حسابی... می دونی که من از خر شیطون پیاده نمی شم. 
رو به روش نشستم... نگاهی به دور و بر اتاق دلگیر بازجویی کردم... نگاهمو ازش دزدیدم... بارمان گفت:
چی شده؟ چرا گریه کردی؟
جدی شده بود... نمی تونستم نگاهش کنم... اشکامو بیشتر از این نمی تونستم نگه دارم... دیگه نمی تونستم... روی گونه هام ریختن... سرمو به سمت بارمان چرخوندم... با تعجب بهم نگاه می کرد... زبونش بند اومده بود... بغضم ترکید و گفت:
هرچی می خوان بهشون بگو... نذار اون آدما هر کاری می خوان بکنن... .
موجی از هیجان و اضطراب رو توی صدای بارمان حس کردم:
چی کارت کردند؟ برای چی گریه می کنی؟
سرمو پایین انداختم و گفتم:
رادمان... رادمان... .
سرمو به نشونه ی تاسف تکون دادم... نتونستم حرفمو تموم کنم... سرمو بلند کردم... .
به چشم دیدم... مهم نیست که از پشت پرده ی اشک بود... ولی دیدم که چطور برق چشماش برای همیشه از بین رفت... چطور لب هایش از بهت و تعجب از هم فاصله گرفت... فریادش توی گلو خفه شد... چطور نگاه وسوسه گرش برای همیشه خاموش شد...
من پایان اون مرد رو به چشم دیدم... .
فصل آخر

حالم خوب نبود... این هیچ ارتباطی با سر باند پیچی شده و دست شکسته م نداشت... .
نمی تونستم رادمان رو روی تخت بیمارستان تصور کنم... نمی خواستم... .
بدتر از اون شکی بود که به بارمان وارد شده بود. توی ذهنم بارها فرار از دست آدم های اون باند رو تصور کرده بودم... اتفاقاتی که دور و برم می افتاد هیچ شباهتی به تصوراتم نداشت... .
در باز شد. اول بابا وارد اتاق شد. بی اختیار لبخندی روی لبم نشست... اگه اون نبود من دوام نمی اوردم... .
راشدی پشت سرش وارد شد. تکیه م رو به بالش دادم. راشدی با اخم و تخم گفت:
فکر کنم قرار بود بهمون کمک کنید... نه این که کارها رو بدتر از اینی که هست بکنید.
گفتم:
خانواده خیلی براش مهمه... به خصوص برادرش... ساکت نمی مونه... مطمئن باشید هرکاری می کنه تا حق کسایی که این بلا رو سر برادرش اوردن کف دستشون بذاره.
راشدی آهی کشید... ناراضی بود... سری تکون داد و گفت:
دختری که تو ماشینش بود... با خانواده ش صحبت کردیم... در موردش تحقیق کردیم... رادمان یه بار خونه شون رفته بود... ظاهرا برای این باند اهمیت داشته... یه سری اطلاعات به دستمون رسیده در مورد این که پدرش قاچاقچی اسلحه ست. چند ساله که اینترپل دنبالشه... هفته ی پیش هم یه محموله ی عظیم رو معامله کرده بود... می تونید اطلاعاتی در این زمینه به ما بدید؟
من منی کردم... دیگه بحث بارمان و فداکاری کردن نبود... پلیس داشت از من سوال می پرسید و اگه جواب درست نمی دادم به ضررم بود... نیم نگاهی به بابا کردم. با تعجب نگاهم می کرد. ابروهای راشدی هم بالا رفت و گفت:
خانوم تاجیک چیزی می دونید؟
گفتم:
خب راستش... آقای رحیمی در موردش باهام صحبت کرده بودند.
راشدی گفت:
رادمان؟
گفتم:
بارمان... .
راشدی با جدیت گفت:
فکر می کردم هرچیزی که می دونستید رو به ما گفتید!
ضربان قلبم بالا رفت... تو دلم گفتم:
خودتو نباز... تو که کاری نکردی... فقط یه سری چیزها رو نگفتی... .
آهی کشیدم و گفتم:
وقتی خیلی در مورد باند کنجکاوی کردم آقای رحیمی یه چیزهایی بهم گفتند. ترجیح دادم بذارم خودشون در این زمینه صحبت کنند... ممکنه من خیلی چیزها رو یادم نیاد یا اصلا آقای رحیمی در مورد جزئیاتش با من صحبتی نکرده باشن.
راشدی نگاهی به بابام کرد. دوباره نگاهش رو به من داد و گفت:
یه کاری می کنیم!... با توجه به وضعیت پزشکیتون و این که دکترتون فقط یه زمان محدود به ما دادن من کاغذ و قلم در اختیارتون می ذارم و شما هرچیزی که می دونید بنویسید... خانوم تاجیک! هرچیزی! 
علی رغم میل باطنیم گفتم:
باشه... .
یه جورایی احساس سرخوردگی می کردم. دچار یه تحولی شده بودم... مربوط به ماجرای رادمان بود. احساس می کردم اگه سکوت و توی شک موندن بارمان طولانی بشه ممکنه پلیس شانس دستگیری رئیس رو از دست بده. برای همین چاره ای جز همکاری کردن نداشتم... در عین حال توی ذهنم دنبال جمله هایی می گشتم که بتونم با کمک اونا بارمان رو هم نجات بدم. 
راشدی از اتاق خارج شد. نگاهی به بابا کردم. بابا دستمو گرفت و گفت:
گوش کن ترلان... .
با نگرانی نگاهی به صورتش کردم و گفتم:
چیزی شده بابا؟
بابا سرش رو به نشونه جواب منفی تکون داد و گفت:
چیزی تا روز دادگاهت نمونده... .
قلبم توی سینه فرو ریخت. بابا دستم رو فشار داد و گفت:
بازپرس راشدی قول داده که خودش شخصا به خانواده ی مقتول بگه که همه ی اینا نقشه بوده و تو توی چه شرایطی گیر کردی و الانم داری سعی می کنی بهشون کمک کنی. این برای گرفتن رضایتشون خیلی مهمه... سعی کن تا اون جایی که در توانته با پلیس همکاری کنی. باشه؟
با نگرانی گفتم:
آخه بابا مگه چی می دونستید که این آدما به خاطرش حاضر شدن این کارها رو بکنن؟
بابا آهی کشید... مکثی کرد... نگاهش رو به زمین دوخت. حالا من بودم که داشتم دستش رو فشار می دادم... گفتم:
چی می دونستید بابا؟ 
بابا گفت:
وقتی دانشجو بودم با یه خانومی همکلاسی بودم که از آشناهای دور پدرم بود... ترم سوم انصراف داد و دیگه ازش خبری نداشتم... ماجرا از جایی شروع شد که بعد این همه سال این خانوم سراغم اومد. با یه بغل سند و مدرک و پرونده... ماجرای زندگیش رو برام تعریف کرد... می گفت که پسر عموش خیلی سال بود که خواستگارش بود ولی باباش به خاطر اختلافی که با عموش داشت قبول نمی کرد... تا این که یه خواستگار خوب پیدا کرد و ازدواج کرد... شوهرش اجازه نداد ادامه تحصیل بده. بچه دار شد... یه پسر... سرش شلوغ شد و دیگه اصراری برای دانشگاه رفتن نکرد. تا این که شوهرش رو توی یه تصادف از دست داد... توی اون سال ها زندگی برای یه زن بیوه خیلی سخت بود... می دونی که چه مسائلی براشون پیش می اومد... تا این که پسرعموش یه بار دیگه اصرارهاش رو از سر می گیره. خلاصه با هزار تا بالا و پایین با هم ازدواج می کنند... می گفت که هیچ وقت به عشق شوهرش نسبت به خودش شک نکرد ولی می گفت این مرد حساسیت خیلی زیادی به بچه ش داشت و رابطه ی خوبی با این بچه نداشت... از یه طرف چیزی که این خانوم رو نگران می کرد کارهای شوهرش بود... به هر حال این زن یه روزی قرار بود توی این مملکت وکیل بشه! مسلما یه چیزهایی براش ارزش داشت و مهم بود... می گفت که شوهرش شیمی خونده بود. توی آزمایشگاه خواهر بزرگترش کار می کرد و خیلی به خواهرش علاقه مند بود... یه جورایی این خواهر همیشه نقش مادر نداشته رو براش بازی کرده بود... تا این که محصولاتی که تولید می کردند ظاهرا برای یه سری از مصرف کننده ها مشکل ایجاد کرد. آزمایشگاهشون بسته شد... می دونی ترلان... بعد این همه سال قضاوت... جدا از سخت بودن هاش... جدا از این که هرشبی که سرم رو روی بالش می ذاشتم پیش خودم فکر می کردم قضاوت فقط و فقط کار خداست... جدا از همه ی اینها... هر روز بیشتر از قبل به این نتیجه می رسم که واقعا انتقام شمشیریه که دو سو داره... می خوای خودتو آروم کنی، برای همین می ری سراغش ولی بعد به خودت می یای و می بینی خیلی چیزهای دیگه رو هم از دست دادی... .
لبخند تلخی زد و گفت:
این بلایی بود که سر جلال ملکیان اومد... .
من که گیج شده بودم گفتم:
کی؟
بابا مکثی کرد و گفت:
رئیس باند.

ا تعجب پرسیدم:
شما می دونستید که کیه؟ پس اگه می دونستید چرا تا حالا دستگیر نشده؟
بابا گفت:
این که بدونی مجرم کیه اولین و مهترین قدمه... ولی ملکیان همیشه یه قدم جلوتر از پلیس بود. برای همین توی چند سالی که دنبالش بودن دست هیچکس بهش نرسید. 
با تعجب گفتم:
همیشه فکر می کردم کسی نمی دونه رئیس کیه... حالا ماجراش چیه؟
بابا گفت:
بعد از تعطیل شدن آزمایشگاه یکی از مصرف کننده های محصولاتشون باهاشون درگیر می شه. ملکیان و خواهرش هم سعی می کنند ماجرا رو از دید پلیس مخفی نگه دارن... می ترسیدند این موضوع باعث شه که بیشتر از این توی دردسر بیفتن... ولی خب... جزئیات این درگیری رو نه من می دونم و نه همسر ملکیان می دونست. فقط این رو می دونیم که آخرش به ضرر خواهر ملکیان تموم شد. به هر حال... چیزی که آخرش برای ملکیان موند خواهری بود که آسیب جسمی دیده بود و آبرویی توی شغل و پیشینه ش نداشت... خودش هم که بیکار شده بود... بعد یه مدت ظاهرا به سمت کار خلاف کشیده می شه... خانومش دقیقا در جریان نبود که کی این اتفاق افتاد... بعد چند سال تبدیل شد به یکی از تولید کننده های داخلی شیشه و بعد یه مدت هم معلوم شد که دستی توی واردات سایر مواد مخدر داره. 
یادم بود که بارمان بهم گفته بود کار این گروه قبلا در رابطه به مواد بود و سال ها بود که تغییر کاربری داده بودند ولی این فقط یه پوشش برای کارهای جدیدشون بود. گفتم:
اگه می دونند رئیس کیه چطور نمی تونند دستگیرش کنند؟ 
بابا گفت:
هر وقت که ردی ازش می گرفتند و به خیال این که مخفی گاهش رو پیدا کردند عملیات رو اجرا می کردند می فهمیدند یا هیچ وقت اون جا نبوده یا بوده و فرار کرده... من که می گم جاسوس های خوبی داره... همه ی این ها یه طرف... هوشش یه طرف... تناقض های توی پرونده ی کاریش هم یه طرف دیگه!
با تعجب نگاهش کردم. بابا ادامه داد:
خیلی چیزهایی که توی پرونده شون هست با کار قاچاقچی مواد مخدر یا کسایی که توی لابراتور کار می کنند جور در نمی یاد.
پرسیدم:
مثل کشتن دختر کسی که توی کار قاچاق اسلحه ست؟
بابا شونه بالا انداخت. به صورتش نگاه کردم... خسته بود... اون قدر که احساس می کردم دیگه توانی براش نمونده. گفت:
با اون می شه کنار اومد ولی... می دونی... یه چیزهایی توی این پرونده ست... بعضی وقت ها شک می کردیم که کارشون مواد مخدره یا نه... بعد به یه سر نخ خوب می رسیدیم... عکس العمل هاشون ثابت می کرد که کارشون به مواد مرتبطه...
وسط حرف بابا پریدم و گفتم:
بابا... من دلیل همه ی اینا رو می دونم... همه ش رو می نویسم... فکرتون رو درگیر این چیزها نکنید.
نگاهی به صورتش کردم. خستگی باعث می شد پیش چشمم از همیشه پیرتر به نظر برسه... قلبم با دیدن رنجی که توی صورتش بود به درد می اومد. گفتم:
شما برید خونه... من قول می دم همه چیز رو بنویسم... فکر می کنم چیزهای به درد بخوری بتونم در اختیار پلیس بذارم.
با لحنی محکم گفتم:
من محکوم نمی شم بابا... نگران نباشید!
دستم رو نوازش کرد و گفت:
می دونم... .
آهسته گفتم:
فقط... .
نفس عمیقی کشیدم. سعی کردم برای چند ثانیه ترس و خجالت رو بذارم کنار... به خاطر بارمان... کسی که راه های فرار رو به خاطر من پشت سر خودش بسته بود... خودشو به خاطر من به خطر انداخته بود. گفتم:
بابا... آقای رحیمی... بارمان... ام... من فکر می کنم ناخواسته یه کاری توی گذشته کرد که امید به برگشتنش رو از بین برد... راستش... نمی خواست برگرده... ما رو فراری داد و بعد می خواست خودش فرار کنه. 
بابا با تعجب گفت:
ما؟... کس دیگه ای به جز تو هم بود؟
با عجله گفتم:
بعدا در موردش توضیح می دم... اینی که می خوام بگم خیلی مهمه... لحظه ی آخر... رضا منو گول زد. بارمان برای نجات دادن جون من حاضر شد دور نقشه ی فرار رو خط بکشه... این چیزیه که شاید نتونم به پلیس بگم... ممکنه وقتی بفهمن می خواست فرار کنه قضیه رو براش سخت تر کنند... بابا... کمکش کن... همون طور که اون کمکم کرد... همیشه پشتم وایستاد... پشت من و برادرش... الان منم که باید براش جبران کنم... نذار بعدا عذاب بکشم که چرا توی این موقعیت روی تخت بیمارستان بودم... اون آدم همه چیز رو فدای کسی کرد که دیگه زنده نمی مونه... برادرش... برای همه مون فداکاری کرد... برای ما... شاید آدم خوبی نباشه... شاید چیزهای خیلی بدی توی پرونده ش باشه ... شاید قانون هیچ وقت تبرئه ش نکنه... ولی قانون همه چیز نیست... بابا این دفعه نوبت ماست که کمکش کنیم.
بابا کنارم تختم ایستاد. تا دهنش رو باز کرد و خواست چیزی بگه در باز شد و پرستار وارد اتاق شد. چند ورق کاغذ و یه خودکار دستم داد و رو به بابا گفت:
مریضتون باید استراحت کنه. دکترشون فقط یه ربع وقت داده بودن.
بابا گفت:
فقط چند ثانیه... 
قبل از این که پرستار مخالفت کنه رو به من کرد و گفت:
همه چیز رو بنویس... در موردش حرف می زنیم... قضیه یه کم پیچیده تر از این حرفاست؟
یه دفعه اختیارم رو از دست دادم. عصبانی شدم و گفتم:
مگه چی کار کرده؟ اون به خاطر جون ما حاضر شد معتاد شه... چه چیز دیگه ای اهمیت داره؟
پرستار گفت:
آقای تاجیک خواهش می کنم! 
بابا به سمت در رفت. لحظه ی آخر به سمتم برگشت و گفت:
تنها متهم پرونده ی غزل سحری اِ... .
پرستار بابا رو به بیرون از اتاق راهنمایی کرد. خاطراتی از گذشته پیش چشمم رقصید. وقتی که بارمان از چشم های باز غزل حرف زده بود... .
وقتی از اعدام شدن گفته بود... .
می دونستم چی شده... نیاز نبود کسی برام بگه... باید حدس می زدم بارمان در مقابل مرگ آرمان ساکت نمی شینه... همون طور که مطمئن بودم در مقابل ماجرایی که برای رادمان پیش اومد سکوت نمی کنه... .
نمی دونستم باید چه حسی داشته باشم... وقتی کسی رو دوست داری سعی می کنی پیش خودت همه ی اشتباهاش رو توجیه کنی... احساس می کردم جون بارمان توی دست های منه... مرگ و زندگیش... و من برای دفاع کردن ازش به چیزی بیشتر از احساس احتیاج داشتم... منی که به خودم ثابت کرده بودم ضعیف تر از اون چیزی هستم که فکرش رو می کردم... منی که با شنیدن این خبر هر لحظه تو خودم می شکستم... .
ای کاش بارمان منو بین اون درخت ها... لای گل و شاخ و برگ درخت ها رها می کرد... 
ای کاش فرار می کرد... 
ای کاش... 
ای کاش این " ای کاش ها " برای دردهام... ترس هام... چاره می شد... .
رمان آن نیمه دیگر(تموم شد)
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان آن نیمه دیگر - Mไ∫∫ ∫MΘKξЯ - 14-11-2014، 17:42

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان