14-11-2014، 14:23
(آخرین ویرایش در این ارسال: 14-11-2014، 14:27، توسط Mไ∫∫ ∫MΘKξЯ.)
قسمت 27
رو به مرد درشت اندامی که با چشم های کشیده ی تیره ش بهم زل زده بود کردم و گفتم:
اینجا محله ی تینا ایناست...
مرد گفت:
درسته...
با تعجب بهش خیره شدم... گفتم:
ولی...
مرد بازومو گرفت و گفت:
راه بیفت.
منو به سمت ماشین کشوند و گفت:
سوار شو...
با تعجب گفتم:
باید چی کار کنم؟
مرد گفت:
تینا رو سوار کن... دنبال پراید برو. همین!
تو دلم گفتم:
ولی این که نقشه ی اول بود...
در ماشین رو باز کردم و گفتم:
ولی من با تینا قراری نذاشتم...
مرد لبخندی زد و گفت:
تو نذاشتی... ما گذاشتیم!
قلبم محکم توی سینه می زد. یه جای کار اشکال داشت... نمی دونم کجا... فقط این روند... این نقشه... درست به نظر نمی رسید.
آب دهنمو قورت دادم. در ماشینو بستم. با استرس نفس عمیقی کشیدم. به آینه ی ماشین زل زدم. رنگم یه کم پریده بود. مرد از بیرون ماشین گفت:
ماشینو روشن می کنی یا همین جا خلاصت کنم؟
چشمامو روی هم گذاشتم. مگه چاره ی دیگه ای داشتم؟ مرد گفت:
اگه فقط یه حرکت... فقط یه حرکت اضافی انجام بدی... مثل این که پاتو بذاری روی گاز... یا این که از ماشین پیاده شی ، تک تیرانداز می زندت... فهمیدی؟
سرمو به نشونه ی فهمیدن تکون دادم... به دلم بد اومده بود... پس نقشه ی دوم چی بود؟
یه دفعه نوری از امید به قلبم تابیده شد... یعنی امکانش بود که ریحانه به پلیس خبر داده باشه؟ یعنی امکانش بود که یه بار توی زندگیم شانس بیارم؟
نفس عمیقی کشیدم... سعی کردم به پلاک گردنم و ساعت مچی روی دستم فکر نکنم... همه ی این ها به محض این که دم خونه ی تینا برسم تموم می شد... احتمالا تک تیرانداز هم با وجود پلیس تیراندازی نمی کرد... آره... برگ برنده ی من پلیس بود... اگه که ریحانه خبرشون می کرد... اگه...
ماشینو روشن کردم. با سرعت کم به راه افتادم. جلوم هیچ ماشینی نبود. احتمالا بعد از سوار کردن تینا پراید رو به روم قرار می گرفت. سر کوچه ماشینو پارک کردم. چشمم به تینا افتاد. با گام های بلند به سمتم اومد.
با بدبینی نگاهی به خونه های اطراف انداختم. انتظار داشتم یه تک تیرانداز روی بالکن یا پشت بومشون ببینم. نفهمیدم تینا کی در ماشینو باز کرد و خودشو روی صندلی انداخت. با صدای عصبیش به خودم اومدم:
معلوم هست کدوم گوری بودی؟... انگار راسته می گن پسرهای ایرانی جز این چیزها به چیز دیگه ای فکر نمی کنند! کارتو کردی و بعدم زدی به چاک؟
با عصبانیت گفتم:
چی می گی؟ باز شروع کردی؟ پسر ایرانی پسر ایرانی! یادش رفته چه جوری داشت خودشو برای همین پسر ایرانی می کشت!
تینا صداشو بالا برد و گفت:
کی؟ من؟ من داشتم خودمو برای تو می کشتم؟
گفتم:
خیلی خب... بسه... خوبه می دونی این چند روز تهران نبودم! اگه می خواستم دورت بزنم اینجا نمی اومدم. لطفا تمومش کن.
تینا چشم غره ای بهم رفت و سرشو به سمت دیگه چرخوند. پوفی کردم. یه دفعه چشمم به بنزینی که داشتم افتاد... باک کاملا پر بود. یه دفعه یه چیزی به ذهنم رسید... باید پامو روی گاز می ذاشتم و برای همیشه ناپدید می شدم... شاید این بهترین انتخاب بود...
قلبم توی سینه فرو ریخت. تا خواستم تصمیم بگیرم باید چی کار کنم صدای بلند کشیده شدن لاستیک روی آسفالت رو شنیدم. از جا پریدم. سرم با سرعت بالا اومد... صدای آژیر ماشین پلیس توی فضا پیچید.
چشمم به دو تا ماشین پلیس افتاد که خیابون رو از جلو بسته بودند... از توی آینه دو تا ماشین پلیس رو دیدم که خیابون رو از پشت سرم بستند... از شدت هیجان نفس توی سینه م حبس شد.
دستم بی اختیار به سمت دستگیره رفت. چند نفر مامور مسلح آهسته و با آرایش منظم به سمتمون اومدند. تینا با صدایی که به زور در می اومد گفت:
اینجا... اینجا... چه خبر شده؟
صدایی از توی بلندگو اعلام کرد که خودمو تسلیم کنم. لبخندی روی لبم نشست... قلبم بعد چند ماه آروم گرفت. همه چی تموم شده بود... دیگه خبری از پرواز نبود...
از بین آژیر ماشین های پلیس صدایی از توی بلندگو با لحنی محکم گفت:
دستاتو بذار روی سرتو پیاده شو...
لبخندی به تینا زدم. رنگش پریده بود... گفت:
تو... با تو اند؟
با خوشحالی گفتم:
تموم شد... پیاده شو تینا...
مامورهایی با لباس سیاه و کلاه های کج به سمتم می اومدند. نور رقصان قرمز و آبی ماشین های پلیس توی خیابون پخش شده بود. دو نفر از مامورها بهمون نزدیک شدند. نگاهی به خونه های اطراف کردم. همسایه ها سرشون رو از پنجره بیرون کرده بودند و همه با اضطراب به ما نگاه می کردند. زن های بی حجاب سعی می کردند خودشون رو پشت پرده قایم کنند... مردها با اضطراب پنجره ها رو می بستند ...
در ماشینو باز کردم. یکی از مامورها اسلحه ش رو پایین اورد. از ماشین پیاده شدم. سریع به سمتم اومد. با تحکم گفت:
دستاتو بذار پشت سرت...
دستامو پشت سرم گذاشتم. چرخیدم و پشتمو به مامور کردم. مامور دوم با اسلحه منو نشونه گرفته بود. دستمو از پشت دستبند زدند. برام مهم نبود... نگاهم هنوز به پشت بوم و بالکن خونه ها بود ... خبری از تک تیرانداز نبود... قلبم محکم توی سینه می زد. تینا در ماشینو باز کرد و پیاده شد. گفت:
اینجا چه خبر شده؟
صدای آژیر پلیس قطع شد. نفس راحتی کشیدم. لبخندی از روی آسودگی روی لبم نشست. مامور دست دستبند زده شده ام رو گرفت و گفت:
راه بیفت...
یه دفعه صدای مهیب انفجار شنیده شد... شعله های آتیش پیش چشمم قد کشید... موج انفجار پرتم کرد... سرم به ماشین پشت سرم خورد... درد مجالی برای حبس کردن نفسم پیدا نکرد... بین سرخی آتیش به تاریکی رسیدم... به پرواز...
همه جا برام سیاه شد... سیاه ... سیاه ِ سیاه... توی سیاهی گم شدم... سرم گیج می رفت... قلبم محکم توی سینه می زد... توی اون گرما سردم شده بود... دستام می لرزید... کم کم رگه های قرمز توی سیاهی ظاهر شد... اون رگه ها منو از سیاهی نجات دادند... دهنم خشک شده بود... لرزش دستم به بازوهام رسید... کف دستم دیگه از شدت سردی حس نداشت... قلبم محکم به قفسه ی سینه م می زد... دنیا توی همون سیاهی دور سرم می چرخید... کم کم رگه های آبی هم اضافه شدند... سیاهی کمرنگ شد...
چشم چپمو باز کردم... تصویر گنگ و لرزونی پیش چشمم جون گرفت... انگار صدای فریاد مامورها از فرسخ ها دورتر می اومد... درد نفسمو بند اورد... نور قرمز و آبی ماشین های پلیس روی دیوار خونه ها و آسفالت خیابون می رقصید... شعله های آتیش رو از گوشه ی چشم می دیدم... درد شدیدی که توی بدنم می پیچید فلجم کرد... تصاویر کم کم محو می شد... فقط نورهای رقصان قرمز و آبی رو می دیدم... کم کم نورهای آبی ناپدید شد... قلبم از درد و رنج مچاله شد... نورهای قرمز محو شد... توی ذهنم پسری رو در نزدیکی خودم حس می کردم که روی زمین دو زانو نشسته بود و دو دستی به سرش می زد...
و بعد فقط سیاهی بود... سیاه... سیاه ِ سیاه...
فصل نوزدهم
سوزش خفیفی رو احساس کردم... همه ی نیروم رو جمع کردم و پلکامو باز کردم. همه جا تار بود... چیزی نمی دیدم... پلکامو بستم...
این بار سوزش شدیدتری روی پوست صورتم حس کردم... چشمامو باز کردم. کسی صورتمو بالا گرفت و گفت:
ترلان... ترلان... می شنوی؟
ناله ای کردم. مرد با استرس گفت:
می ریم... از اینجا می ریم...
چشمامو باریک کردم... کم کم تصاویر واضح می شدند... نور خورشید از بین شاخ و برگ درخت ها به زمینی که از گل و برگ درخت ها پوشیده شده بود می رسید...
چشمم به مردی که بالای سرم زانو زده بود افتاد... با دیدن چشم های آبی و موهای مشکی رنگش که از دو طرف تراشیده شده بود لبخندی زدم... اینجا بهشت بود... و بارمان هم پیشم بود...
درد توی بدنم پیچید... تازه متوجه درد عذاب آور دستم شده بودم...
نفس توی سینه م حبس شد. چشمامو از درد بستم... قطره اشکی از چشمم به سمت شقیقه هام جاری شد... داشتم از درد می مردم...
یه دفعه صدای خش خش و به دنبال اون ناله ای رو شنیدم. هوشیار شدم... ضربان قلبم بالا رفت... چشمام بی اختیار باز شد... احساس خطر می کردم. لب های خشکیده م و باز کردم و با زحمت گفتم:
ر... ر... رض...رضا... رضا...
بارمان اخم کرد و گفت:
چی؟
یه دفعه به سمت ماشین برگشت. تلاش کردم که سرمو بلند کنم... نتونستم... دست چپم از درد داشت می ترکید. دست راستم رو تکیه گاه بدنم کردم و یه کم خودمو بلند کردم. رضا رو دیدم که یه دستش رو توی شکمش جمع کرده بود... یه دستشو به ماشین گرفته بود و لنگان لنگان به سمتون می اومد...
به نفس نفس افتادم... بی اختیار سعی کردم خودمو به سمت عقب بکشم... نتونستم...
رضا تعادلش رو از دست داد و روی زمین افتاد... فریاد کوتاهی از درد کشید... چند بار نفس عمیقی کشید و با صدای لرزانی گفت:
بارمان... کمکم ... کن... باید... باید... ترلانو از این جا ببریم...
یه لحظه دردی رو که توی دست و سرم پیچیده بود فراموش کردم... ناله ای کردم و گفتم:
نه... نه... خائن...
بارمان از جاش بلند شد... با وحشت به رضا نگاه کردم. صورتش از خون خیس شده بود. دستش رو به ماشین گرفت و سعی کرد بلند شه. بارمان رو به روش وایستاد. رضا که با هر نفس ناله می کرد گفت:
کمکم... کن...
بارمان خم شد. گلوی رضا رو محکم گرفت. رضا با دست های خونیش چنگی به دست بارمان زد. نفسش بند اومده بود... خواستم بارمان رو صدا کنم... توانی نداشتم... چشمام سیاهی می رفت... درد پیشونی و دستم داشت بیهوشم می کرد... سرم گیج رفت... صدای فریاد بارمان هوشیارم کرد:
پس تو ما رو به سایه فروختی... آره؟ ... همین طور ترلان رو... سایه گزارش داده بود که ترلان رو دم خونه ی تو اولین بار دیده بود... تو بهش خط داده بودی...
گلوی رضا رو ول کرد. رضا به سرفه افتاد. خم شد و چنگی به قفسه ی سینه ش زد. بارمان گفت:
رادمان کجاست؟
رضا نفس نفس می زد... سری تکون داد و گفت:
نمی... نمی دونم...
بارمان از پشت شلوارش اسلحه ش رو در اورد و گفت:
پس به دردم نمی خوری.
همین که رضا رو نشونه گرفت همزمان داد زدم:
نه... !
قلبم محکم توی سینه می زد... نمی خواستم همچین چیزی رو ببینم... بارمان هیچ وقت نباید جلوی من این کار رو می کرد... هیچ وقت...
رضا دست خونیش رو بالا اورد و گفت:
نه... می گم... .
بارمان اسلحه رو پایین نیورد... در همون حال گفت:
خب... می شنوم.
رضا دستشو پایین اورد و گفت:
پیش... پیش رئیسه.
بارمان گفت:
خب... رئیس کیه؟ اسمش چیه؟ کجاست؟
رضا گفت:
نمی دونم...
بارمان گفت:
می دونستم به درد نمی خوری.
رضا توانش رو جمع کرد و با صدای بلندی گفت:
چه فایده ای داره که بهت بگم؟ ... اون وقت تو منو نمی کشی و اونا می کشن...
بارمان گفت:
خداحافظ رضا...
من و رضا همزمان داد زدیم:
نه!
نفس عمیقی کشیدم و با صدایی که به زور در می اومد گفتم:
خواهش... می کنم... نه...
قلبم محکم توی سینه می زد. اصلا تحمل این رو که بارمان جلوی من آدم بکشه نداشتم... حتی اگه اون آدم رضایی باشه که چشم دیدنش رو نداشتم...
بارمان نگاهی بهم کرد. التماس کردم:
ولش ... کن...
بارمان اسلحه ش رو پایین اورد. رضا نفس راحتی کشید... دستش رو دوباره روی زخمش گذاشت. بارمان دستی به سرش کشید. سعی کردم فریاد دردآلودمو خفه کنم ولی نتونستم و ناله ای کردم... دندونام رو بهم فشار دادم... دیگه تحمل درد رو نداشتم. یه لحظه چشم باز کردم و بارمان رو دیدم که با اسلحه محکم پس گردن رضا زد. چشمام بسته شد... همه جا دوباره داشت سیاه می شد. صدای بارمان رو شنیدم:
بیا... کمک کن بذارمش توی ون...
صدای آشنایی رو شنیدم:
یه مار خوش خط و خاله... گولشو نخور...
صدای بارمان لحظه به لحظه برام ضعیف تر می شد:
من نمی تونم ازش حرف بکشم... اونم جلوی ترلان... ولی به حرف می یاد...
دوباره صداها خاموش شد...
******
صدای موتور ماشین و گفتگوی بارمان با همون مرد رو شنیدم. بارمان داشت می گفت:
... مطمئنی؟
صدای مرد خیلی ضعیف بود. نشنیدم چی گفت. احساس کردم ماشین از حرکت ایستاد. تمام توانمو جمع کردم و چشمامو باز کردم. بارمان داشت از ماشین پیاده می شد. دستمو بالا اوردم و پیشونیم رو لمس کردم. به شدت می سوخت. خون روی صورتم خشک شده بود. دنیا دور سرم می چرخید...
سعی کردم روی صدای بارمان تمرکز کنم. داشت می گفت:
... لوش دادی ولی دارم این پول رو بهت می دم که بری خودتو گم و گور کنی که دیگه هیچ وقت چشمم بهت نیفته.
همین که مرد شروع به صحبت کردن کرد شناختمش... دانیال بود... گفت:
من لوش ندادم... اگه داده بودم این قدر هالو نبودم که بیام پیدات کنم و ماجرا رو بهت بگم. همین که دو متر از خونه دور شدم منو گیر انداخت... فهمید که توی اون خونه ایم... برای تو که بد نشد! شاید این طوری از سر تقصیراتت بگذرن...
سرمو به پشتی ماشین تکیه دادم... ادامه ی گفتگوشون رو نشنیدم... بیهوشی نعمتی بود که می تونست منو از این درد و عذاب نجات بده.... همین که خواستم یه بار دیگه خودمو دستش بسپرم بارمان سوار ماشین شد و گفت:
بهوشی؟
ناله ای کردم. بارمان ماشینو روشن کرد و گفت:
الان می رسیم... نگران نباش...
چشمام سیاهی می رفت. با صدایی ضعیف و لرزون گفتم:
تو... توام ... می یای؟
از بین پلک های نیمه بازم نگاهش کردم... دنیا دور سرم می چرخید... چشمام رو به سیاهی می رفت... دست های گرمش رو روی دستم احساس کردم. بین درد و تاریکی لبخندش رو دیدم... گفت:
منم باهات می یام...
نمی دونم درد دستم بود که اشک به چشمم اورد یا چیز دیگه... گفتم:
تو... باید... فرار می کردی...
اشکام روی گونه های ورم کرده م ریخت... گفتم:
نمی خوام ... اعدامت... کنند...
فشار دستشو روی دستم بیشتر کرد و گفت:
منم نمی خوام این طوری ببینمت... نمی تونم بذارمت برم...
صورتم از درد توی هم رفت... دستام بی اختیار مشت شد... ناخونام رو به کف دستم فشار دادم و گفتم:
برو... من... برو...
سرش رو به سمت جاده برگردوند و گفت:
چیزی نمی شه... نترس...
نگاهی به اطرافش کرد. اخماش توی هم رفت و گفت:
لعنتی... عوارضی... پلیس...
با استرس نگاهی بهم کرد و گفت:
ترلان شالت رو بکش روی صورتت...
دستم راستم رو به سمت شالم دراز کردم. بارمان گفت:
فایده نداره... باید دور بزنیم و راه اومده رو برگردیم...
چشمامو تنگ کردم... تصاویر برام مات بود... با این حال ردیف ماشین هایی رو که جلوی عوارضی صف کشیده بودند تشخیص دادم...
نگاهی به دور و برم کردم... سوار همون ون مشکی بودیم... یه ون مشکی... یه راننده ی معتاد... یه زن زخمی... صد در صد متوقفمون می کردند.
صاف نشستم... با دست راست دست چپ دردناکمو گرفتم. بریده بریده گفتم:
پیاده... شو... بارمان... نگهمون... می دارند...
بارمان آهسته گفت:
دیر شده...
تصاویر دوباره برام مات شد... چشمام سیاهی رفت... سرم پایین افتاد...
دنیا توی همون سیاهی دور سرم می چرخید... درد لحظه ای قطع نمی شد. صداهایی دور و برم می شنیدم. به خودم نهیب زدم:
بلند شو... چشماتو باز کن... بارمان... به خاطر بارمان...
بین هوشیاری و بیهوشی دست و پا می زدم... همه ی توانمو جمع کردم و چشمامو باز کردم... تصاویر سیاه و گنگ بود... چشمامو باریک کرد... بارمان کنارم نبود...
قلبم به درد اومد... ناله ای کردم. انگار قلبم هزار تیکه شد... کم کم تصاویر واضح شدند. بارمان رو دیدم که بیرون و نزدیک ماشین ایستاده بود. مامور پلیس دست های بارمان رو دستبند زد و گفت:
همه چی معلوم می شه.
بارمان با خونسردی گفت:
زنگ بزن به بازپرس راشدی. بگو رحیمی خیلی زود باید ببینتش... بگو دختر تاجیک هم باهاشه... و یه نفر که باید ازش بازجویی شه...
خواستم حرفی بزنم ... چیزی بگم... ولی دوباره داشتم از حال می رفتم. مامور پلیس بازوی بارمان رو گرفت و خواست از اونجا ببرتش... ناله ای کردم... چشم بارمان بهم افتاد... چشماشو روی هم گذاشت و با لبخند بهم گفت:
همه چیز درست می شه... نگران نباش... الان جات امنه...
رو به مامور پلیس کرد و گفت:
روی این ماشین احتمالا ردیابی چیزی وجود داره... نباید به این زودی پیدامون کنند...
سعی کردم دستمو بالا بیارم و به سمتش دراز کنم ولی دستام مثل وزنه های صد کیلویی سنگین شده بودند... مامور اونو دنبال خودش کشوند... بارمان گفت:
همه چی تموم شد ترلان... دیگه خطری تهدیدت نمی کنه...
اشک توی چشمم حلقه زد... نباید از من جداش می کردند... داشتند کجا می بردنش؟ ... قلبم دیگه تحمل نداشت... دوباره داشتم از حال می رفتم... نگاهی به صورتش کردم... لحظه به لحظه ازم دورتر می شد... داشت لبخند می زد...
صورتش رو جلو اورد... توی چشمام زل زده بود ... با شیطنت لبخندی زد و گفت:
من رادمان نیستم... اسم من بارمانه...
دوباره همه جا تاریک شد... احساس کردم کسی منو تاب می ده...
انگار هنوز توی اون اتاق با نور قرمز بودم... بارمان رو بغل کرده بودم و اون منو توی بغلش تاب می داد...
دردی رو احساس کردم... صورتم می سوخت...
انگار دانیال بود که محکم توی صورتم زده بود... جلوی در انبار... سرم به چهارچوب در خورده بود... دهنم مزه ی خون می داد... عیبی نداشت... می دونستم بعدش بارمان می یاد و آرومم می کنه... می دونم با مهربوی می گه " نمی خوای به عمو دکتر جایی که درد می کنه رو نشون بدی؟ "
کسی صدام می زد:
ترلان... ترلان...
صدای بارمان توی سرم پیچید:
دیر رسیدی ترلان...
می خواستم صداش کنم... صدام در نمی اومد... همه جا تاریک بود... هیچی نمی دیدم... صداش رو می شنیدم:
دوست داری وایستی و اعدام شدن عشقت رو ببینی؟
ببین سیاهی ها سقوط کردم... ای کاش برای همیشه بیهوش می موندم...
***** احساس کردم کسی داره صورتمو نوازش می کنه. لبخندی زدم... خجالت نمی کشید که جلوی چشم رویا اومده بود توی اتاقو داشت صورتمو نوازش می کرد؟ این پسر هیچی از ملاحظه و خجالت سرش نمی شد...
چشمامو آهسته باز کردم و گفتم:
دیوونه...
لبخند روی لبم خشک شد... چشمم به در و دیوار سفید اتاق افتاد... روی تخت بیمارستان خوابیده بودم. صداهایی از بیرون می اومد. بهشون دقیق شدم. صدای معین بود... قلبم توی سینه فرو ریخت...
احساس کردم بغض راه گلوم رو بست. اشک تو چشمام حلقه زد... معین بود... مطمئن بودم...
صدای زنی رو شنیدم با گریه و زاری چیزی می گفت... با شنیدن صدای پر از بغضش مو به تنم راست شد... مامان...
احساس می کردم نفس کشیدن برام سخت شده. تمام توانمو جمع کردم و سعی کردم بلند شم. همین که آرنج دست راستم رو تکیه گاه بدنم کردم و خودمو بالا کشیدم سرم گیج رفت و دوباره روی تخت افتادم. دست چپم سوزش خفیفی داشت... یه سرم هم به دست راستم وصل بود.
چند بار نفس عمیق کشیدم و خواستم دوباره بلند شم که در باز شد و یه پرستار با لبخند وارد اتاق شد. در فاصله ی باز و بسته شدن در صدای بلند معین رو شنیدم:
فقط دو دقیقه طول می کشه...
همین که در بسته شد صدا هم قطع شد... آب دهنمو قورت دادم و با صدایی گرفته گفتم:
می خوام ببینمشون...
پرستار سرمم رو بررسی کرد و گفت:
الان به هیچ وجه امکانش نیست...
گفتم:
چرا؟ ... من خوبم... باور کنید...
با التماس گفتم:
می خوام مامانمو ببینم...
پرستار با دلسوزی نگاهم کرد و گفت:
مامورهایی که دم در وایستادن دستور دارن که کسی رو راه ندن...
با عصبانیت گفتم:
ولی آخه...
و بعد متوجه شدم... آهی کشیدم... درسته... من قاتل بودم... یادم رفته بود... چشمامو روی هم گذاشتم. احتمالا اجازه ی ملاقات و این چیزها رو نداشتم...
همین که پرستار به سمت در رفت گفتم:
بابام هم هست؟
پرستار به سمتم برگشت و گفت:
فقط سه تا خانوم و یه آقای جوون هستند...
قلبم توی سینه فرو ریخت... پس بابام کجا بود؟ نکنه بلایی سرش اومده باشه؟! به شدت اضطراب داشتم... می دونستم دل توی دل مامانم هم نیست... فقط به اندازه ی چند متر با هم فاصله داشتیم و نمی تونستیم همدیگه رو ببینیم... قلبم داشت از سینه م بیرون می جهید... دلم براشون پر می کشید... .
پس بابام کجا بود؟ چرا نیومده بود؟ خدا می دونست چه قدر دلم می خواست ببینمش... می دونستم اگه اونم اینجا بود حتما یه راهی برای دیدن من پیدا می کرد...
گوشامو تیز کردم تا حداقل صدای خانواده م رو بشنوم... سه تا خانوم...یکی که مامانم بود... دو تای دیگه کی بودند؟ شاید خاله... احتمالا ترانه...
نفس عمیقی کشیدم. باید یه راهی پیدا می کردم... باید!
پرستار گفت:
حالا که می گی حالت خوبه فکر کنم بتونی بازپرس رو ببینی!
اخم کردم و گفتم:
چی؟ نه... نمی خوام ببینمش... من می خوام خانواده م رو ببینم...
پرستار چیزی نگفت و از اتاق خارج شد. عصبانی بودم... سرگیجه داشتم و تمام بدنم سنگین شده بود... احساس می کردم همه جای بدنم کوفته و کبود شده. یاد رضا افتادم... کسی که به خاطر مرگش همه ی اینا رو به جون خریده بودم...
بارمان به مامور پلیس گفته بود یه نفر رو باید برای بازجویی ببرن... حتما رضا بود... پشت ون گذاشته بود و اورده بودش... ای کاش بعد بازجویی این موجود خائن رو دار می زدند...
راستی بارمان... وای خدا... چرا این کار رو کرده بود؟ چرا منو اورده بود؟ چرا فرار نکرده بود؟ اگه بابام نتونه براش کاری بکنه چی؟
اون قدر فکر کردم که سردرد گرفتم... همین که چشمام رو بستم کسی وارد اتاق شد.
چشمامو باز کردم. مردی با ابروهای پیوسته و ریش و موی مرتب مشکی دم در ایستاده بود. با تعجب نگاهش کردم... بعد دوزاریم افتاد... بازپرس بود! ضربان قلبم بالا رفت... وقت جواب پس دادن بود... قبلا همه ی فکر و ذکرم درگیر فرار کردن بود... به این فکر نکرده بودم که جواب پس دادن هم می تونه خیلی سخت باشه... و تعیین کننده ی آینده م... ضربان قلبم بالاتر رفت...
مرد نزدیک تختم ایستاد و گفت:
خانوم تاجیک متاسفم که این موقعیت رو برای بازجویی انتخاب کردم. ترجیح می دادم بعد از بهبودی کاملتون این سوال ها رو ازتون بپرسم ولی باید هرچه زودتر وارد عمل بشیم... ظاهرا زمان زیادی برامون نمونده... من راشدی هستم...راشدی دوست بابام بود... حتما از بابام خبر داشت. خواستم نیم خیز شم که یاد سرگیجه هام افتادم. هیجان زده گفتم:
شما از بابام خبر دارید؟ می دونم که با هم دوست بودید!
اخمی کرد و گفت:
می دونستید؟
دوزاریم افتاد... حتما یه مسئله ی سری بود... به قیافه ش می خورد که مایل نباشه در مورد بابام حرف بزنه.
راشدی گفت:
می تونم ازتون بپرسم روزی که با عجله سوار ماشین شدید و به سمت خونه ی خانم تاجیک... عمه تون... حرکت کردید چه چیزی رو می خواستید به گوش پدرتون برسونید؟
ضربان قلبم بالا رفت. لبمو تر کردم و گفتم:
خب... ام... چند روز قبل دختری به اسم سایه بهم پیشنهاد کار داده بود. گفته بود که باید رئیسش رو جا به جا کنم و ماهی چند میلیون بهم پول می ده. وقتی بهش گفتم که گواهی نامه ندارم گفت که مشکلی نیست و برای همین مطمئن شدم که کاری که منو براش در نظر گرفته خلافه... از طرفی دوست نامزد دوستم... رادمان رحیمی... رو دیدم و ایشون بهم گفتن که زیربار نرم. دقیق یادم نمی یاد... گفتن که سایه چند روز فرصت داره که کسایی که می خواد رو پیدا کنه و خودش شدیدا تحت فشاره. اون روزی که سوار ماشین شدم و به سمت خونه ی عمه م رفتم آقای رحیمی باهام تماس گرفته بودند. گفتن که همه چیز رو به بابام بگم... گفتن که براش پاپوش درست کردن... منم ترسیدم و برای دیدن بابام رفتم.
نفس عمیقی کشیدم و با استرس شدیدی گفتم:
وقتی سوار ماشین بودم یه موتور برام مزاحمت ایجاد کرد و... من نمی خواستم اون زن رو زیر بگیرم... چاره ای نداشتم... ترسیده بودم... مجبور شدم سوار ماشین بشم... می دونم که...
راشدی دست هاش رو بالا اورد و منو به سکوت دعوت کرد. نفس عمیقی دیگه ای کشیدم. قلبم هنوز محکم توی سینه م می زد. راشدی گفت:
من می خوام در مورد این باند بدونم... مسائل مربوط به تصادف اولویت ما نیست... بعد از این که از بیمارستان مرخص شدید می تونیم در این مورد صحبت کنیم.
با عصبانیت گفتم:
جدا؟ برای همین مامورها دم در اتاق وایستادن و نمی ذارن خانواده م رو ببینم؟
راشدی گفت:
توی این مورد که شما تصدیق نداشتید و سوار ماشین شدید که شکی نیست!
با صدای بلند گفتم:
ترسیده بودم!
راشدی گفت:
چون ماجرای سایه رو نه با پلیس در میون گذاشتید و نه به خانواده تون اطلاع دادید. چرا به پلیس خبر ندادید؟ همون طور که گفتید توی برخورد اول متوجه شدید که سایه خلاف کاره!
یادم اومد که چه قدر دو دل بودم... این که به بابام بگم یا نگم... چرا نگفتم؟ یادم اومد... رفته بودم خونه ی آوا... رضا باهام حرف زده بود... متقاعدم کرده بود که چیزی به کسی نگم...
آهی کشیدم و گفتم:
رضا نامزد دوستم بود... بهم گفت که هر مسئله ای پیش اومد اونو خبر کنم... اون متقاعدم کرد که چیزی نگم... ولی ظاهرا با این باند همکاری می کرد... گولم زد...
راشدی گفت:
بسیار خب... تکلیف این قضیه بعدا مشخص می شه... در نظر می گیریم که چیزی از این باند نمی دونستید و سایه شما رو وارد باند کرد... چرا برای قتل ناوسروان راشدی باهاشون همکاری کردید؟
یاد حرکت دست بارمان و چشم های شیطونش افتادم... قلبم توی سینه فرو ریخت... یادم اومد بهم گفته بود:
تو یه مجرمی... نذار محکوم شی... تا جایی که می تونی سیاست به خرج بده... فیلم بازی کن... گوشات و تیز کن... هرچی می شنوی و پیش خودت ثبت و ضبط کن... روزی که توی اتاق بازجویی و جلوی بازپرس نشستی به حرف من می رسی....
اون این روزها رو دیده بود... به چشم های بازپرس راشدی نگاه کردم. گفتم:
بابت برادرتون متاسفم... خدا بیامرزتشون... من واقعا متاسفم... من... من اصلا نمی دونستم ماموریت چیه... مجبورم کردند... بهم گفتند اگه کاری رو که بهم می گن انجام ندن منو می فرستن...
مکثی کردم... خاطره ی تهدیدهای دانیال هنوز آزارم می داد... یادم اومد بارمان گذاشته بود بره تا بتونه قاچاقی از مرز خارج شه... آهی کشدیم و گفتم:
تهدیدم کردند... تا وقتی رحیم شلیک نکرده بود نمی دونستم ماجرا چیه...
به صورت راشدی نگاه کردم. اخم کرده بود ولی مسلط به نظر می رسید. ناراحت شدم... حتما خیلی سخت بود که در مورد قتل برادرش از کسی که به قاتل کمک کرده بود سوال بپرسه... کسی که ماشین رو می روند... سخت بود خونسردی خودش رو حفظ کنه... بیشتر از هر زمان دیگه ای بابت این کارم عذاب وجدان داشتم... برام عجیب بود چطور تونسته بودم با این عذاب وجدان زندگی کنم...
سعی کردم بهتر توضیح بدم. هرچیزی که دانیال بهم گفته بود رو بهشون گفتم... ماجرای ماشین رو... این که بارمان در مورد دوربین و سرعت بالای صد و بیست بهم گفت... و این که چطور این نقشه رو عملی کردم و بعد رحیم یه گلوله توی داشبورد خالی کرد...
بعد از این که سکوت کردم راشدی گفت:
در مورد باند چی می دونید؟
ساکت موندم... یه حسی بهم می گفت که نباید همه ی ماجرا رو توی این موقعیت شرح بدم... دوست نداشتم همه چیز رو در اختیارشون بذارم... یه حسی وسوسه م می کرد که اول مطمئن بشم که از همه چیز تبرعه می شم بعد اطلاعات بدم... خب این کاری بود که خلاف کارها می کردند... باج می گرفتند... و من می ترسیدم که تنها راهی که داشته باشم این باشه که مثل یه خلاف کار واقعی عمل کنم... من از زندان رفتن می ترسیدم...
آهی کشیدم و گفتم:
من باید بابام رو ببینم...
ناشکیبایی چاشنی لحن جدی راشدی شد:
خانوم تاجیک ما وقت زیادی نداریم.
گفتم:
نه... من باید خانواده م رو ببینم... از نظر مامانم اینا من یه قاتلم که فرار کردم... مطمئنا ناراحت و عصبین... خواهش می کنم...
راشدی چند ثانیه خیره بهم نگاه کرد و گفت:
خانواده تون تا حدودی در جریان هستن... دوستتون بهشون گفتند که چند روز قبل از تصادف کسی به اسم سایه تهدیدتون کرد... برادرتون هم دید که خیلی سراسیمه و آشفته خونه رو ترک کردید... تلاش کردند تا با نامزد دوستتون تماس بگیرن ولی ظاهرا دیگه کسی از اون تاریخ به بعد نتونست ردی ازش پیدا کنه... خانوم تاجیک... خانواده تون با خانواده ی مقتول صحبت کردند... منطقی به نظر می یان... مسئله ی شما حل می شه... ما سعی می کنیم شما رو کمک کنیم... شما هم سعی کنید ما رو کمک کنید...
با این جملات یه کم دلم گرم شد. نفس راحتی کشیدم. انگار راشدی هم فهمید که یه کم نرم شدم. گفت:
در مورد بارمان رحیمی چی می تونید به ما بگید؟
نفس توی سینه م حبس شد... از آدمی می پرسید که خیلی چیزها داشتم که ازش بگم و در عین حال چیزی هم برای گفتن نداشتم... اون قدر ذهنم از بارمان پر شده بود که دیگه چیزی برای گفتن به نظرم نمی رسید... آهی کشیدم و گفتم:
نمی دونم دقیقا چی باید بگم...
راشدی دوباره اخم کرد... گفت:
مثل این که توی باند مسئول چه کاری بود... و این که فکر می کنید چه قدر به رئیس باند نزدیک بود...
گفتم:
بله... متوجه شدم... خب... راستش...
نمی دونم چرا هل کرده بودم... حرف زدن از بارمان برام آسون نبود... می ترسیدم که دیگرون متوجه علاقه ای که بهش دارم بشن... قبل از این در مورد نشون دادن علاقه م بی پروا بودم ولی دنیای واقعی با دنیای عجیبی که چند ماه گرفتارش شده بودم فرق داشت...
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
بارمان یکی از کسایی بود که توی گروه ما بود... خانواده ش رو تهدید کرده بودند و برای همین حاضر شده بود باهاشون همکاری کنه...
راشدی دست به سینه زد... دور تخت چرخید و گفت:
چه قدر بهشون وفادار بود؟ ماموریت هاش چی بود؟
استرس پیدا کرده بودم... ای کاش در مورد خودم سوال می پرسید... می ترسیدم چیزی بگم که بارمان رو بیشتر توی دردسر بندازه... گفتم:
خب ... به نظر من آدم زرنگیه... تمام مدت کاری کرد که اونا فکر کنند طرفشونه ولی در واقع نبود... من ندیدم که بهش ماموریتی بدن... بیشتر وظیفه ی کنترل ماموریت ها رو بهش می دادن...
داشتم از به زبون اوردن کلم ی رئیس طفره می رفتم. می دونستم همین یه کلمه می تونه بارمان رو حسابی توی دردسر بندازه. ادامه دادم:
مثلا ایده ی تند رفتن با ماشین و ماجرای دوربین نزدیک شهرک آپادانا رو اون بهم گفت. در آخرم کمکم کرد که فرار کنم... آدم خوبیه... اعضای باند خیلی بلا سرش اوردن ولی حاضر نشد خالصانه براشون کار کنه.
راشدی این بار طرف چپم ایستاد و گفت:
نظری در مورد این که این آدم خوب چرا حاضر نیست با ما همکاری کنه داری؟
اخم کردم و گفتم:
منظورتون چیه؟
راشدی گفت:
حاضر نیست صحبت کنه... شرط و شروط گذاشته. امیدوار بودیم شما بتونید به ما کمک کنید.
هیجان زده گفتم:
چه شرطی؟ وکیل می خواد؟ خب فکر کنم این حق رو از لحاظ قانونی داشته باشه...
راشدی لبخند کمرنگی زد و گفت:
نه... وکیل نمی خواد... زرنگ تر از این حرف هاست... سه تا شرط گذاشته... عین جمله هایی که گفته رو تکرار می کنم... این که دستش رو باز کنیم... برادرش رو پیدا کنیم و تبرعه کنیم... خودش رو از کلیه ی اتهامات تبرعه کنیم... .
رو به مرد درشت اندامی که با چشم های کشیده ی تیره ش بهم زل زده بود کردم و گفتم:
اینجا محله ی تینا ایناست...
مرد گفت:
درسته...
با تعجب بهش خیره شدم... گفتم:
ولی...
مرد بازومو گرفت و گفت:
راه بیفت.
منو به سمت ماشین کشوند و گفت:
سوار شو...
با تعجب گفتم:
باید چی کار کنم؟
مرد گفت:
تینا رو سوار کن... دنبال پراید برو. همین!
تو دلم گفتم:
ولی این که نقشه ی اول بود...
در ماشین رو باز کردم و گفتم:
ولی من با تینا قراری نذاشتم...
مرد لبخندی زد و گفت:
تو نذاشتی... ما گذاشتیم!
قلبم محکم توی سینه می زد. یه جای کار اشکال داشت... نمی دونم کجا... فقط این روند... این نقشه... درست به نظر نمی رسید.
آب دهنمو قورت دادم. در ماشینو بستم. با استرس نفس عمیقی کشیدم. به آینه ی ماشین زل زدم. رنگم یه کم پریده بود. مرد از بیرون ماشین گفت:
ماشینو روشن می کنی یا همین جا خلاصت کنم؟
چشمامو روی هم گذاشتم. مگه چاره ی دیگه ای داشتم؟ مرد گفت:
اگه فقط یه حرکت... فقط یه حرکت اضافی انجام بدی... مثل این که پاتو بذاری روی گاز... یا این که از ماشین پیاده شی ، تک تیرانداز می زندت... فهمیدی؟
سرمو به نشونه ی فهمیدن تکون دادم... به دلم بد اومده بود... پس نقشه ی دوم چی بود؟
یه دفعه نوری از امید به قلبم تابیده شد... یعنی امکانش بود که ریحانه به پلیس خبر داده باشه؟ یعنی امکانش بود که یه بار توی زندگیم شانس بیارم؟
نفس عمیقی کشیدم... سعی کردم به پلاک گردنم و ساعت مچی روی دستم فکر نکنم... همه ی این ها به محض این که دم خونه ی تینا برسم تموم می شد... احتمالا تک تیرانداز هم با وجود پلیس تیراندازی نمی کرد... آره... برگ برنده ی من پلیس بود... اگه که ریحانه خبرشون می کرد... اگه...
ماشینو روشن کردم. با سرعت کم به راه افتادم. جلوم هیچ ماشینی نبود. احتمالا بعد از سوار کردن تینا پراید رو به روم قرار می گرفت. سر کوچه ماشینو پارک کردم. چشمم به تینا افتاد. با گام های بلند به سمتم اومد.
با بدبینی نگاهی به خونه های اطراف انداختم. انتظار داشتم یه تک تیرانداز روی بالکن یا پشت بومشون ببینم. نفهمیدم تینا کی در ماشینو باز کرد و خودشو روی صندلی انداخت. با صدای عصبیش به خودم اومدم:
معلوم هست کدوم گوری بودی؟... انگار راسته می گن پسرهای ایرانی جز این چیزها به چیز دیگه ای فکر نمی کنند! کارتو کردی و بعدم زدی به چاک؟
با عصبانیت گفتم:
چی می گی؟ باز شروع کردی؟ پسر ایرانی پسر ایرانی! یادش رفته چه جوری داشت خودشو برای همین پسر ایرانی می کشت!
تینا صداشو بالا برد و گفت:
کی؟ من؟ من داشتم خودمو برای تو می کشتم؟
گفتم:
خیلی خب... بسه... خوبه می دونی این چند روز تهران نبودم! اگه می خواستم دورت بزنم اینجا نمی اومدم. لطفا تمومش کن.
تینا چشم غره ای بهم رفت و سرشو به سمت دیگه چرخوند. پوفی کردم. یه دفعه چشمم به بنزینی که داشتم افتاد... باک کاملا پر بود. یه دفعه یه چیزی به ذهنم رسید... باید پامو روی گاز می ذاشتم و برای همیشه ناپدید می شدم... شاید این بهترین انتخاب بود...
قلبم توی سینه فرو ریخت. تا خواستم تصمیم بگیرم باید چی کار کنم صدای بلند کشیده شدن لاستیک روی آسفالت رو شنیدم. از جا پریدم. سرم با سرعت بالا اومد... صدای آژیر ماشین پلیس توی فضا پیچید.
چشمم به دو تا ماشین پلیس افتاد که خیابون رو از جلو بسته بودند... از توی آینه دو تا ماشین پلیس رو دیدم که خیابون رو از پشت سرم بستند... از شدت هیجان نفس توی سینه م حبس شد.
دستم بی اختیار به سمت دستگیره رفت. چند نفر مامور مسلح آهسته و با آرایش منظم به سمتمون اومدند. تینا با صدایی که به زور در می اومد گفت:
اینجا... اینجا... چه خبر شده؟
صدایی از توی بلندگو اعلام کرد که خودمو تسلیم کنم. لبخندی روی لبم نشست... قلبم بعد چند ماه آروم گرفت. همه چی تموم شده بود... دیگه خبری از پرواز نبود...
از بین آژیر ماشین های پلیس صدایی از توی بلندگو با لحنی محکم گفت:
دستاتو بذار روی سرتو پیاده شو...
لبخندی به تینا زدم. رنگش پریده بود... گفت:
تو... با تو اند؟
با خوشحالی گفتم:
تموم شد... پیاده شو تینا...
مامورهایی با لباس سیاه و کلاه های کج به سمتم می اومدند. نور رقصان قرمز و آبی ماشین های پلیس توی خیابون پخش شده بود. دو نفر از مامورها بهمون نزدیک شدند. نگاهی به خونه های اطراف کردم. همسایه ها سرشون رو از پنجره بیرون کرده بودند و همه با اضطراب به ما نگاه می کردند. زن های بی حجاب سعی می کردند خودشون رو پشت پرده قایم کنند... مردها با اضطراب پنجره ها رو می بستند ...
در ماشینو باز کردم. یکی از مامورها اسلحه ش رو پایین اورد. از ماشین پیاده شدم. سریع به سمتم اومد. با تحکم گفت:
دستاتو بذار پشت سرت...
دستامو پشت سرم گذاشتم. چرخیدم و پشتمو به مامور کردم. مامور دوم با اسلحه منو نشونه گرفته بود. دستمو از پشت دستبند زدند. برام مهم نبود... نگاهم هنوز به پشت بوم و بالکن خونه ها بود ... خبری از تک تیرانداز نبود... قلبم محکم توی سینه می زد. تینا در ماشینو باز کرد و پیاده شد. گفت:
اینجا چه خبر شده؟
صدای آژیر پلیس قطع شد. نفس راحتی کشیدم. لبخندی از روی آسودگی روی لبم نشست. مامور دست دستبند زده شده ام رو گرفت و گفت:
راه بیفت...
یه دفعه صدای مهیب انفجار شنیده شد... شعله های آتیش پیش چشمم قد کشید... موج انفجار پرتم کرد... سرم به ماشین پشت سرم خورد... درد مجالی برای حبس کردن نفسم پیدا نکرد... بین سرخی آتیش به تاریکی رسیدم... به پرواز...
همه جا برام سیاه شد... سیاه ... سیاه ِ سیاه... توی سیاهی گم شدم... سرم گیج می رفت... قلبم محکم توی سینه می زد... توی اون گرما سردم شده بود... دستام می لرزید... کم کم رگه های قرمز توی سیاهی ظاهر شد... اون رگه ها منو از سیاهی نجات دادند... دهنم خشک شده بود... لرزش دستم به بازوهام رسید... کف دستم دیگه از شدت سردی حس نداشت... قلبم محکم به قفسه ی سینه م می زد... دنیا توی همون سیاهی دور سرم می چرخید... کم کم رگه های آبی هم اضافه شدند... سیاهی کمرنگ شد...
چشم چپمو باز کردم... تصویر گنگ و لرزونی پیش چشمم جون گرفت... انگار صدای فریاد مامورها از فرسخ ها دورتر می اومد... درد نفسمو بند اورد... نور قرمز و آبی ماشین های پلیس روی دیوار خونه ها و آسفالت خیابون می رقصید... شعله های آتیش رو از گوشه ی چشم می دیدم... درد شدیدی که توی بدنم می پیچید فلجم کرد... تصاویر کم کم محو می شد... فقط نورهای رقصان قرمز و آبی رو می دیدم... کم کم نورهای آبی ناپدید شد... قلبم از درد و رنج مچاله شد... نورهای قرمز محو شد... توی ذهنم پسری رو در نزدیکی خودم حس می کردم که روی زمین دو زانو نشسته بود و دو دستی به سرش می زد...
و بعد فقط سیاهی بود... سیاه... سیاه ِ سیاه...
فصل نوزدهم
سوزش خفیفی رو احساس کردم... همه ی نیروم رو جمع کردم و پلکامو باز کردم. همه جا تار بود... چیزی نمی دیدم... پلکامو بستم...
این بار سوزش شدیدتری روی پوست صورتم حس کردم... چشمامو باز کردم. کسی صورتمو بالا گرفت و گفت:
ترلان... ترلان... می شنوی؟
ناله ای کردم. مرد با استرس گفت:
می ریم... از اینجا می ریم...
چشمامو باریک کردم... کم کم تصاویر واضح می شدند... نور خورشید از بین شاخ و برگ درخت ها به زمینی که از گل و برگ درخت ها پوشیده شده بود می رسید...
چشمم به مردی که بالای سرم زانو زده بود افتاد... با دیدن چشم های آبی و موهای مشکی رنگش که از دو طرف تراشیده شده بود لبخندی زدم... اینجا بهشت بود... و بارمان هم پیشم بود...
درد توی بدنم پیچید... تازه متوجه درد عذاب آور دستم شده بودم...
نفس توی سینه م حبس شد. چشمامو از درد بستم... قطره اشکی از چشمم به سمت شقیقه هام جاری شد... داشتم از درد می مردم...
یه دفعه صدای خش خش و به دنبال اون ناله ای رو شنیدم. هوشیار شدم... ضربان قلبم بالا رفت... چشمام بی اختیار باز شد... احساس خطر می کردم. لب های خشکیده م و باز کردم و با زحمت گفتم:
ر... ر... رض...رضا... رضا...
بارمان اخم کرد و گفت:
چی؟
یه دفعه به سمت ماشین برگشت. تلاش کردم که سرمو بلند کنم... نتونستم... دست چپم از درد داشت می ترکید. دست راستم رو تکیه گاه بدنم کردم و یه کم خودمو بلند کردم. رضا رو دیدم که یه دستش رو توی شکمش جمع کرده بود... یه دستشو به ماشین گرفته بود و لنگان لنگان به سمتون می اومد...
به نفس نفس افتادم... بی اختیار سعی کردم خودمو به سمت عقب بکشم... نتونستم...
رضا تعادلش رو از دست داد و روی زمین افتاد... فریاد کوتاهی از درد کشید... چند بار نفس عمیقی کشید و با صدای لرزانی گفت:
بارمان... کمکم ... کن... باید... باید... ترلانو از این جا ببریم...
یه لحظه دردی رو که توی دست و سرم پیچیده بود فراموش کردم... ناله ای کردم و گفتم:
نه... نه... خائن...
بارمان از جاش بلند شد... با وحشت به رضا نگاه کردم. صورتش از خون خیس شده بود. دستش رو به ماشین گرفت و سعی کرد بلند شه. بارمان رو به روش وایستاد. رضا که با هر نفس ناله می کرد گفت:
کمکم... کن...
بارمان خم شد. گلوی رضا رو محکم گرفت. رضا با دست های خونیش چنگی به دست بارمان زد. نفسش بند اومده بود... خواستم بارمان رو صدا کنم... توانی نداشتم... چشمام سیاهی می رفت... درد پیشونی و دستم داشت بیهوشم می کرد... سرم گیج رفت... صدای فریاد بارمان هوشیارم کرد:
پس تو ما رو به سایه فروختی... آره؟ ... همین طور ترلان رو... سایه گزارش داده بود که ترلان رو دم خونه ی تو اولین بار دیده بود... تو بهش خط داده بودی...
گلوی رضا رو ول کرد. رضا به سرفه افتاد. خم شد و چنگی به قفسه ی سینه ش زد. بارمان گفت:
رادمان کجاست؟
رضا نفس نفس می زد... سری تکون داد و گفت:
نمی... نمی دونم...
بارمان از پشت شلوارش اسلحه ش رو در اورد و گفت:
پس به دردم نمی خوری.
همین که رضا رو نشونه گرفت همزمان داد زدم:
نه... !
قلبم محکم توی سینه می زد... نمی خواستم همچین چیزی رو ببینم... بارمان هیچ وقت نباید جلوی من این کار رو می کرد... هیچ وقت...
رضا دست خونیش رو بالا اورد و گفت:
نه... می گم... .
بارمان اسلحه رو پایین نیورد... در همون حال گفت:
خب... می شنوم.
رضا دستشو پایین اورد و گفت:
پیش... پیش رئیسه.
بارمان گفت:
خب... رئیس کیه؟ اسمش چیه؟ کجاست؟
رضا گفت:
نمی دونم...
بارمان گفت:
می دونستم به درد نمی خوری.
رضا توانش رو جمع کرد و با صدای بلندی گفت:
چه فایده ای داره که بهت بگم؟ ... اون وقت تو منو نمی کشی و اونا می کشن...
بارمان گفت:
خداحافظ رضا...
من و رضا همزمان داد زدیم:
نه!
نفس عمیقی کشیدم و با صدایی که به زور در می اومد گفتم:
خواهش... می کنم... نه...
قلبم محکم توی سینه می زد. اصلا تحمل این رو که بارمان جلوی من آدم بکشه نداشتم... حتی اگه اون آدم رضایی باشه که چشم دیدنش رو نداشتم...
بارمان نگاهی بهم کرد. التماس کردم:
ولش ... کن...
بارمان اسلحه ش رو پایین اورد. رضا نفس راحتی کشید... دستش رو دوباره روی زخمش گذاشت. بارمان دستی به سرش کشید. سعی کردم فریاد دردآلودمو خفه کنم ولی نتونستم و ناله ای کردم... دندونام رو بهم فشار دادم... دیگه تحمل درد رو نداشتم. یه لحظه چشم باز کردم و بارمان رو دیدم که با اسلحه محکم پس گردن رضا زد. چشمام بسته شد... همه جا دوباره داشت سیاه می شد. صدای بارمان رو شنیدم:
بیا... کمک کن بذارمش توی ون...
صدای آشنایی رو شنیدم:
یه مار خوش خط و خاله... گولشو نخور...
صدای بارمان لحظه به لحظه برام ضعیف تر می شد:
من نمی تونم ازش حرف بکشم... اونم جلوی ترلان... ولی به حرف می یاد...
دوباره صداها خاموش شد...
******
صدای موتور ماشین و گفتگوی بارمان با همون مرد رو شنیدم. بارمان داشت می گفت:
... مطمئنی؟
صدای مرد خیلی ضعیف بود. نشنیدم چی گفت. احساس کردم ماشین از حرکت ایستاد. تمام توانمو جمع کردم و چشمامو باز کردم. بارمان داشت از ماشین پیاده می شد. دستمو بالا اوردم و پیشونیم رو لمس کردم. به شدت می سوخت. خون روی صورتم خشک شده بود. دنیا دور سرم می چرخید...
سعی کردم روی صدای بارمان تمرکز کنم. داشت می گفت:
... لوش دادی ولی دارم این پول رو بهت می دم که بری خودتو گم و گور کنی که دیگه هیچ وقت چشمم بهت نیفته.
همین که مرد شروع به صحبت کردن کرد شناختمش... دانیال بود... گفت:
من لوش ندادم... اگه داده بودم این قدر هالو نبودم که بیام پیدات کنم و ماجرا رو بهت بگم. همین که دو متر از خونه دور شدم منو گیر انداخت... فهمید که توی اون خونه ایم... برای تو که بد نشد! شاید این طوری از سر تقصیراتت بگذرن...
سرمو به پشتی ماشین تکیه دادم... ادامه ی گفتگوشون رو نشنیدم... بیهوشی نعمتی بود که می تونست منو از این درد و عذاب نجات بده.... همین که خواستم یه بار دیگه خودمو دستش بسپرم بارمان سوار ماشین شد و گفت:
بهوشی؟
ناله ای کردم. بارمان ماشینو روشن کرد و گفت:
الان می رسیم... نگران نباش...
چشمام سیاهی می رفت. با صدایی ضعیف و لرزون گفتم:
تو... توام ... می یای؟
از بین پلک های نیمه بازم نگاهش کردم... دنیا دور سرم می چرخید... چشمام رو به سیاهی می رفت... دست های گرمش رو روی دستم احساس کردم. بین درد و تاریکی لبخندش رو دیدم... گفت:
منم باهات می یام...
نمی دونم درد دستم بود که اشک به چشمم اورد یا چیز دیگه... گفتم:
تو... باید... فرار می کردی...
اشکام روی گونه های ورم کرده م ریخت... گفتم:
نمی خوام ... اعدامت... کنند...
فشار دستشو روی دستم بیشتر کرد و گفت:
منم نمی خوام این طوری ببینمت... نمی تونم بذارمت برم...
صورتم از درد توی هم رفت... دستام بی اختیار مشت شد... ناخونام رو به کف دستم فشار دادم و گفتم:
برو... من... برو...
سرش رو به سمت جاده برگردوند و گفت:
چیزی نمی شه... نترس...
نگاهی به اطرافش کرد. اخماش توی هم رفت و گفت:
لعنتی... عوارضی... پلیس...
با استرس نگاهی بهم کرد و گفت:
ترلان شالت رو بکش روی صورتت...
دستم راستم رو به سمت شالم دراز کردم. بارمان گفت:
فایده نداره... باید دور بزنیم و راه اومده رو برگردیم...
چشمامو تنگ کردم... تصاویر برام مات بود... با این حال ردیف ماشین هایی رو که جلوی عوارضی صف کشیده بودند تشخیص دادم...
نگاهی به دور و برم کردم... سوار همون ون مشکی بودیم... یه ون مشکی... یه راننده ی معتاد... یه زن زخمی... صد در صد متوقفمون می کردند.
صاف نشستم... با دست راست دست چپ دردناکمو گرفتم. بریده بریده گفتم:
پیاده... شو... بارمان... نگهمون... می دارند...
بارمان آهسته گفت:
دیر شده...
تصاویر دوباره برام مات شد... چشمام سیاهی رفت... سرم پایین افتاد...
دنیا توی همون سیاهی دور سرم می چرخید... درد لحظه ای قطع نمی شد. صداهایی دور و برم می شنیدم. به خودم نهیب زدم:
بلند شو... چشماتو باز کن... بارمان... به خاطر بارمان...
بین هوشیاری و بیهوشی دست و پا می زدم... همه ی توانمو جمع کردم و چشمامو باز کردم... تصاویر سیاه و گنگ بود... چشمامو باریک کرد... بارمان کنارم نبود...
قلبم به درد اومد... ناله ای کردم. انگار قلبم هزار تیکه شد... کم کم تصاویر واضح شدند. بارمان رو دیدم که بیرون و نزدیک ماشین ایستاده بود. مامور پلیس دست های بارمان رو دستبند زد و گفت:
همه چی معلوم می شه.
بارمان با خونسردی گفت:
زنگ بزن به بازپرس راشدی. بگو رحیمی خیلی زود باید ببینتش... بگو دختر تاجیک هم باهاشه... و یه نفر که باید ازش بازجویی شه...
خواستم حرفی بزنم ... چیزی بگم... ولی دوباره داشتم از حال می رفتم. مامور پلیس بازوی بارمان رو گرفت و خواست از اونجا ببرتش... ناله ای کردم... چشم بارمان بهم افتاد... چشماشو روی هم گذاشت و با لبخند بهم گفت:
همه چیز درست می شه... نگران نباش... الان جات امنه...
رو به مامور پلیس کرد و گفت:
روی این ماشین احتمالا ردیابی چیزی وجود داره... نباید به این زودی پیدامون کنند...
سعی کردم دستمو بالا بیارم و به سمتش دراز کنم ولی دستام مثل وزنه های صد کیلویی سنگین شده بودند... مامور اونو دنبال خودش کشوند... بارمان گفت:
همه چی تموم شد ترلان... دیگه خطری تهدیدت نمی کنه...
اشک توی چشمم حلقه زد... نباید از من جداش می کردند... داشتند کجا می بردنش؟ ... قلبم دیگه تحمل نداشت... دوباره داشتم از حال می رفتم... نگاهی به صورتش کردم... لحظه به لحظه ازم دورتر می شد... داشت لبخند می زد...
صورتش رو جلو اورد... توی چشمام زل زده بود ... با شیطنت لبخندی زد و گفت:
من رادمان نیستم... اسم من بارمانه...
دوباره همه جا تاریک شد... احساس کردم کسی منو تاب می ده...
انگار هنوز توی اون اتاق با نور قرمز بودم... بارمان رو بغل کرده بودم و اون منو توی بغلش تاب می داد...
دردی رو احساس کردم... صورتم می سوخت...
انگار دانیال بود که محکم توی صورتم زده بود... جلوی در انبار... سرم به چهارچوب در خورده بود... دهنم مزه ی خون می داد... عیبی نداشت... می دونستم بعدش بارمان می یاد و آرومم می کنه... می دونم با مهربوی می گه " نمی خوای به عمو دکتر جایی که درد می کنه رو نشون بدی؟ "
کسی صدام می زد:
ترلان... ترلان...
صدای بارمان توی سرم پیچید:
دیر رسیدی ترلان...
می خواستم صداش کنم... صدام در نمی اومد... همه جا تاریک بود... هیچی نمی دیدم... صداش رو می شنیدم:
دوست داری وایستی و اعدام شدن عشقت رو ببینی؟
ببین سیاهی ها سقوط کردم... ای کاش برای همیشه بیهوش می موندم...
***** احساس کردم کسی داره صورتمو نوازش می کنه. لبخندی زدم... خجالت نمی کشید که جلوی چشم رویا اومده بود توی اتاقو داشت صورتمو نوازش می کرد؟ این پسر هیچی از ملاحظه و خجالت سرش نمی شد...
چشمامو آهسته باز کردم و گفتم:
دیوونه...
لبخند روی لبم خشک شد... چشمم به در و دیوار سفید اتاق افتاد... روی تخت بیمارستان خوابیده بودم. صداهایی از بیرون می اومد. بهشون دقیق شدم. صدای معین بود... قلبم توی سینه فرو ریخت...
احساس کردم بغض راه گلوم رو بست. اشک تو چشمام حلقه زد... معین بود... مطمئن بودم...
صدای زنی رو شنیدم با گریه و زاری چیزی می گفت... با شنیدن صدای پر از بغضش مو به تنم راست شد... مامان...
احساس می کردم نفس کشیدن برام سخت شده. تمام توانمو جمع کردم و سعی کردم بلند شم. همین که آرنج دست راستم رو تکیه گاه بدنم کردم و خودمو بالا کشیدم سرم گیج رفت و دوباره روی تخت افتادم. دست چپم سوزش خفیفی داشت... یه سرم هم به دست راستم وصل بود.
چند بار نفس عمیق کشیدم و خواستم دوباره بلند شم که در باز شد و یه پرستار با لبخند وارد اتاق شد. در فاصله ی باز و بسته شدن در صدای بلند معین رو شنیدم:
فقط دو دقیقه طول می کشه...
همین که در بسته شد صدا هم قطع شد... آب دهنمو قورت دادم و با صدایی گرفته گفتم:
می خوام ببینمشون...
پرستار سرمم رو بررسی کرد و گفت:
الان به هیچ وجه امکانش نیست...
گفتم:
چرا؟ ... من خوبم... باور کنید...
با التماس گفتم:
می خوام مامانمو ببینم...
پرستار با دلسوزی نگاهم کرد و گفت:
مامورهایی که دم در وایستادن دستور دارن که کسی رو راه ندن...
با عصبانیت گفتم:
ولی آخه...
و بعد متوجه شدم... آهی کشیدم... درسته... من قاتل بودم... یادم رفته بود... چشمامو روی هم گذاشتم. احتمالا اجازه ی ملاقات و این چیزها رو نداشتم...
همین که پرستار به سمت در رفت گفتم:
بابام هم هست؟
پرستار به سمتم برگشت و گفت:
فقط سه تا خانوم و یه آقای جوون هستند...
قلبم توی سینه فرو ریخت... پس بابام کجا بود؟ نکنه بلایی سرش اومده باشه؟! به شدت اضطراب داشتم... می دونستم دل توی دل مامانم هم نیست... فقط به اندازه ی چند متر با هم فاصله داشتیم و نمی تونستیم همدیگه رو ببینیم... قلبم داشت از سینه م بیرون می جهید... دلم براشون پر می کشید... .
پس بابام کجا بود؟ چرا نیومده بود؟ خدا می دونست چه قدر دلم می خواست ببینمش... می دونستم اگه اونم اینجا بود حتما یه راهی برای دیدن من پیدا می کرد...
گوشامو تیز کردم تا حداقل صدای خانواده م رو بشنوم... سه تا خانوم...یکی که مامانم بود... دو تای دیگه کی بودند؟ شاید خاله... احتمالا ترانه...
نفس عمیقی کشیدم. باید یه راهی پیدا می کردم... باید!
پرستار گفت:
حالا که می گی حالت خوبه فکر کنم بتونی بازپرس رو ببینی!
اخم کردم و گفتم:
چی؟ نه... نمی خوام ببینمش... من می خوام خانواده م رو ببینم...
پرستار چیزی نگفت و از اتاق خارج شد. عصبانی بودم... سرگیجه داشتم و تمام بدنم سنگین شده بود... احساس می کردم همه جای بدنم کوفته و کبود شده. یاد رضا افتادم... کسی که به خاطر مرگش همه ی اینا رو به جون خریده بودم...
بارمان به مامور پلیس گفته بود یه نفر رو باید برای بازجویی ببرن... حتما رضا بود... پشت ون گذاشته بود و اورده بودش... ای کاش بعد بازجویی این موجود خائن رو دار می زدند...
راستی بارمان... وای خدا... چرا این کار رو کرده بود؟ چرا منو اورده بود؟ چرا فرار نکرده بود؟ اگه بابام نتونه براش کاری بکنه چی؟
اون قدر فکر کردم که سردرد گرفتم... همین که چشمام رو بستم کسی وارد اتاق شد.
چشمامو باز کردم. مردی با ابروهای پیوسته و ریش و موی مرتب مشکی دم در ایستاده بود. با تعجب نگاهش کردم... بعد دوزاریم افتاد... بازپرس بود! ضربان قلبم بالا رفت... وقت جواب پس دادن بود... قبلا همه ی فکر و ذکرم درگیر فرار کردن بود... به این فکر نکرده بودم که جواب پس دادن هم می تونه خیلی سخت باشه... و تعیین کننده ی آینده م... ضربان قلبم بالاتر رفت...
مرد نزدیک تختم ایستاد و گفت:
خانوم تاجیک متاسفم که این موقعیت رو برای بازجویی انتخاب کردم. ترجیح می دادم بعد از بهبودی کاملتون این سوال ها رو ازتون بپرسم ولی باید هرچه زودتر وارد عمل بشیم... ظاهرا زمان زیادی برامون نمونده... من راشدی هستم...راشدی دوست بابام بود... حتما از بابام خبر داشت. خواستم نیم خیز شم که یاد سرگیجه هام افتادم. هیجان زده گفتم:
شما از بابام خبر دارید؟ می دونم که با هم دوست بودید!
اخمی کرد و گفت:
می دونستید؟
دوزاریم افتاد... حتما یه مسئله ی سری بود... به قیافه ش می خورد که مایل نباشه در مورد بابام حرف بزنه.
راشدی گفت:
می تونم ازتون بپرسم روزی که با عجله سوار ماشین شدید و به سمت خونه ی خانم تاجیک... عمه تون... حرکت کردید چه چیزی رو می خواستید به گوش پدرتون برسونید؟
ضربان قلبم بالا رفت. لبمو تر کردم و گفتم:
خب... ام... چند روز قبل دختری به اسم سایه بهم پیشنهاد کار داده بود. گفته بود که باید رئیسش رو جا به جا کنم و ماهی چند میلیون بهم پول می ده. وقتی بهش گفتم که گواهی نامه ندارم گفت که مشکلی نیست و برای همین مطمئن شدم که کاری که منو براش در نظر گرفته خلافه... از طرفی دوست نامزد دوستم... رادمان رحیمی... رو دیدم و ایشون بهم گفتن که زیربار نرم. دقیق یادم نمی یاد... گفتن که سایه چند روز فرصت داره که کسایی که می خواد رو پیدا کنه و خودش شدیدا تحت فشاره. اون روزی که سوار ماشین شدم و به سمت خونه ی عمه م رفتم آقای رحیمی باهام تماس گرفته بودند. گفتن که همه چیز رو به بابام بگم... گفتن که براش پاپوش درست کردن... منم ترسیدم و برای دیدن بابام رفتم.
نفس عمیقی کشیدم و با استرس شدیدی گفتم:
وقتی سوار ماشین بودم یه موتور برام مزاحمت ایجاد کرد و... من نمی خواستم اون زن رو زیر بگیرم... چاره ای نداشتم... ترسیده بودم... مجبور شدم سوار ماشین بشم... می دونم که...
راشدی دست هاش رو بالا اورد و منو به سکوت دعوت کرد. نفس عمیقی دیگه ای کشیدم. قلبم هنوز محکم توی سینه م می زد. راشدی گفت:
من می خوام در مورد این باند بدونم... مسائل مربوط به تصادف اولویت ما نیست... بعد از این که از بیمارستان مرخص شدید می تونیم در این مورد صحبت کنیم.
با عصبانیت گفتم:
جدا؟ برای همین مامورها دم در اتاق وایستادن و نمی ذارن خانواده م رو ببینم؟
راشدی گفت:
توی این مورد که شما تصدیق نداشتید و سوار ماشین شدید که شکی نیست!
با صدای بلند گفتم:
ترسیده بودم!
راشدی گفت:
چون ماجرای سایه رو نه با پلیس در میون گذاشتید و نه به خانواده تون اطلاع دادید. چرا به پلیس خبر ندادید؟ همون طور که گفتید توی برخورد اول متوجه شدید که سایه خلاف کاره!
یادم اومد که چه قدر دو دل بودم... این که به بابام بگم یا نگم... چرا نگفتم؟ یادم اومد... رفته بودم خونه ی آوا... رضا باهام حرف زده بود... متقاعدم کرده بود که چیزی به کسی نگم...
آهی کشیدم و گفتم:
رضا نامزد دوستم بود... بهم گفت که هر مسئله ای پیش اومد اونو خبر کنم... اون متقاعدم کرد که چیزی نگم... ولی ظاهرا با این باند همکاری می کرد... گولم زد...
راشدی گفت:
بسیار خب... تکلیف این قضیه بعدا مشخص می شه... در نظر می گیریم که چیزی از این باند نمی دونستید و سایه شما رو وارد باند کرد... چرا برای قتل ناوسروان راشدی باهاشون همکاری کردید؟
یاد حرکت دست بارمان و چشم های شیطونش افتادم... قلبم توی سینه فرو ریخت... یادم اومد بهم گفته بود:
تو یه مجرمی... نذار محکوم شی... تا جایی که می تونی سیاست به خرج بده... فیلم بازی کن... گوشات و تیز کن... هرچی می شنوی و پیش خودت ثبت و ضبط کن... روزی که توی اتاق بازجویی و جلوی بازپرس نشستی به حرف من می رسی....
اون این روزها رو دیده بود... به چشم های بازپرس راشدی نگاه کردم. گفتم:
بابت برادرتون متاسفم... خدا بیامرزتشون... من واقعا متاسفم... من... من اصلا نمی دونستم ماموریت چیه... مجبورم کردند... بهم گفتند اگه کاری رو که بهم می گن انجام ندن منو می فرستن...
مکثی کردم... خاطره ی تهدیدهای دانیال هنوز آزارم می داد... یادم اومد بارمان گذاشته بود بره تا بتونه قاچاقی از مرز خارج شه... آهی کشدیم و گفتم:
تهدیدم کردند... تا وقتی رحیم شلیک نکرده بود نمی دونستم ماجرا چیه...
به صورت راشدی نگاه کردم. اخم کرده بود ولی مسلط به نظر می رسید. ناراحت شدم... حتما خیلی سخت بود که در مورد قتل برادرش از کسی که به قاتل کمک کرده بود سوال بپرسه... کسی که ماشین رو می روند... سخت بود خونسردی خودش رو حفظ کنه... بیشتر از هر زمان دیگه ای بابت این کارم عذاب وجدان داشتم... برام عجیب بود چطور تونسته بودم با این عذاب وجدان زندگی کنم...
سعی کردم بهتر توضیح بدم. هرچیزی که دانیال بهم گفته بود رو بهشون گفتم... ماجرای ماشین رو... این که بارمان در مورد دوربین و سرعت بالای صد و بیست بهم گفت... و این که چطور این نقشه رو عملی کردم و بعد رحیم یه گلوله توی داشبورد خالی کرد...
بعد از این که سکوت کردم راشدی گفت:
در مورد باند چی می دونید؟
ساکت موندم... یه حسی بهم می گفت که نباید همه ی ماجرا رو توی این موقعیت شرح بدم... دوست نداشتم همه چیز رو در اختیارشون بذارم... یه حسی وسوسه م می کرد که اول مطمئن بشم که از همه چیز تبرعه می شم بعد اطلاعات بدم... خب این کاری بود که خلاف کارها می کردند... باج می گرفتند... و من می ترسیدم که تنها راهی که داشته باشم این باشه که مثل یه خلاف کار واقعی عمل کنم... من از زندان رفتن می ترسیدم...
آهی کشیدم و گفتم:
من باید بابام رو ببینم...
ناشکیبایی چاشنی لحن جدی راشدی شد:
خانوم تاجیک ما وقت زیادی نداریم.
گفتم:
نه... من باید خانواده م رو ببینم... از نظر مامانم اینا من یه قاتلم که فرار کردم... مطمئنا ناراحت و عصبین... خواهش می کنم...
راشدی چند ثانیه خیره بهم نگاه کرد و گفت:
خانواده تون تا حدودی در جریان هستن... دوستتون بهشون گفتند که چند روز قبل از تصادف کسی به اسم سایه تهدیدتون کرد... برادرتون هم دید که خیلی سراسیمه و آشفته خونه رو ترک کردید... تلاش کردند تا با نامزد دوستتون تماس بگیرن ولی ظاهرا دیگه کسی از اون تاریخ به بعد نتونست ردی ازش پیدا کنه... خانوم تاجیک... خانواده تون با خانواده ی مقتول صحبت کردند... منطقی به نظر می یان... مسئله ی شما حل می شه... ما سعی می کنیم شما رو کمک کنیم... شما هم سعی کنید ما رو کمک کنید...
با این جملات یه کم دلم گرم شد. نفس راحتی کشیدم. انگار راشدی هم فهمید که یه کم نرم شدم. گفت:
در مورد بارمان رحیمی چی می تونید به ما بگید؟
نفس توی سینه م حبس شد... از آدمی می پرسید که خیلی چیزها داشتم که ازش بگم و در عین حال چیزی هم برای گفتن نداشتم... اون قدر ذهنم از بارمان پر شده بود که دیگه چیزی برای گفتن به نظرم نمی رسید... آهی کشیدم و گفتم:
نمی دونم دقیقا چی باید بگم...
راشدی دوباره اخم کرد... گفت:
مثل این که توی باند مسئول چه کاری بود... و این که فکر می کنید چه قدر به رئیس باند نزدیک بود...
گفتم:
بله... متوجه شدم... خب... راستش...
نمی دونم چرا هل کرده بودم... حرف زدن از بارمان برام آسون نبود... می ترسیدم که دیگرون متوجه علاقه ای که بهش دارم بشن... قبل از این در مورد نشون دادن علاقه م بی پروا بودم ولی دنیای واقعی با دنیای عجیبی که چند ماه گرفتارش شده بودم فرق داشت...
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
بارمان یکی از کسایی بود که توی گروه ما بود... خانواده ش رو تهدید کرده بودند و برای همین حاضر شده بود باهاشون همکاری کنه...
راشدی دست به سینه زد... دور تخت چرخید و گفت:
چه قدر بهشون وفادار بود؟ ماموریت هاش چی بود؟
استرس پیدا کرده بودم... ای کاش در مورد خودم سوال می پرسید... می ترسیدم چیزی بگم که بارمان رو بیشتر توی دردسر بندازه... گفتم:
خب ... به نظر من آدم زرنگیه... تمام مدت کاری کرد که اونا فکر کنند طرفشونه ولی در واقع نبود... من ندیدم که بهش ماموریتی بدن... بیشتر وظیفه ی کنترل ماموریت ها رو بهش می دادن...
داشتم از به زبون اوردن کلم ی رئیس طفره می رفتم. می دونستم همین یه کلمه می تونه بارمان رو حسابی توی دردسر بندازه. ادامه دادم:
مثلا ایده ی تند رفتن با ماشین و ماجرای دوربین نزدیک شهرک آپادانا رو اون بهم گفت. در آخرم کمکم کرد که فرار کنم... آدم خوبیه... اعضای باند خیلی بلا سرش اوردن ولی حاضر نشد خالصانه براشون کار کنه.
راشدی این بار طرف چپم ایستاد و گفت:
نظری در مورد این که این آدم خوب چرا حاضر نیست با ما همکاری کنه داری؟
اخم کردم و گفتم:
منظورتون چیه؟
راشدی گفت:
حاضر نیست صحبت کنه... شرط و شروط گذاشته. امیدوار بودیم شما بتونید به ما کمک کنید.
هیجان زده گفتم:
چه شرطی؟ وکیل می خواد؟ خب فکر کنم این حق رو از لحاظ قانونی داشته باشه...
راشدی لبخند کمرنگی زد و گفت:
نه... وکیل نمی خواد... زرنگ تر از این حرف هاست... سه تا شرط گذاشته... عین جمله هایی که گفته رو تکرار می کنم... این که دستش رو باز کنیم... برادرش رو پیدا کنیم و تبرعه کنیم... خودش رو از کلیه ی اتهامات تبرعه کنیم... .