03-11-2014، 18:09
در تاریخ ادیان، معمولا دین با سیاست در ارتباط بوده و سیاست و سیاسیون نسبت به دین مردم، حساس و دارای موضع بوده اند.
ادیان ابراهیمی (یهودیت، مسیحیت و اسلام) نیز از این حکم کلی مستثنا نبوده اند. هم ظهور مسیح و هم گسترش مسیحیت، هر دو درس هایی درباره نسبت سیاست با دین دارد که می تواند برای همه آنها که دغدغه دینی یا دین پژوهی دارند ـ اعم از مسیحی و مسلمان و.... ـ مفید باشد. بررسی این موضوع می تواند مسائل مهمی را برای پژوهشگران در ارتباط با دغدغه ابرقدرت های سیاسی زمانه ما نسبت به گسترش دینی چون اسلام مطرح کند.
اندکی پیش از تولد مسیح، یک دین ابراهیمی در کنار چند دین یونانی و رومی در غرب آسیا و اروپا جریان داشت. ادیان یونانی با ادیان ابراهیمی (در آن زمان، صرفا یهودیت) تفاوت مبنایی داشتند چراکه ادیان یونانی توحیدی نبودند، بلکه به جای یک خدا، «خدایان» در آنها حاکم بودند. هر پدیده ای خدای مخصوص به خود داشت. از سوی دیگر، خدایان یونانی، چندان موجودات ماورای طبیعی و روحانی ـ آن گونه که در ادیان ابراهیمی از خداوند یا حتی فرشتگان تصور می کنیم ـ نبودند. در ادیان یونانی، طبیعت، در برگیرنده همه چیز (حتی خدایان) بود. همه چیز درون طبیعت رخ می داد و خدایان یونانی ویژگی موجودات طبیعی را داشتند؛ مثلا ازدواج می کردند، فرزند داشتند، گاه بسیار عصبانی می شدند، با یکدیگر مبارزه می کردند و...
در کنار این ادیان، یک دین ابراهیمی وجود داشت که پیرو حضرت موسی و قائل به یک خدای واحد بود. خدای یهودیت، فراطبیعی و قادر مطلق و بر همه چیز توانا بود. تصویر خدای یهودی، نزد ما مسلمانان، بسیار قابل فهم تر از تصویر خدایان یونانی است، اما همین خدای دین یهود (یهوه) (و البته نه خدای موسی، به اعتقاد ما مسلمانان) یک تفاوت مهم با خدای اسلام (و نیز مسیحیت) دارد. یهودیت ابتدا، یعنی در زمان نبوت موسی(ع) در میان یک قوم (بنی اسرائیل) ظهور کرد. به همین دلیل، خصوصیت قومی در این دین ماندگار و یهودیت مبدل به دین یک قوم و فقط همان یک قوم، شد. ادعای ادیان الهی این است که رستگاری را برای انسان های پیرو خود به ارمغان می آورند، اما ادعای دین یهودیت این است که رستگاری را صرفا برای قوم بنی اسرائیل به ارمغان می آورد. در یهودیت انسان ها مساوی نیستند، بلکه بنی اسرائیل جایگاه خاصی دارند. یهودیت از معدود ادیانی است که تبلیغ دینی ندارد، چراکه انسان های دیگری که به لحاظ نسب خانوادگی، بنی اسرائیل به حساب نمی آیند، نمی توانند یهودی شوند. بنابراین، یهودیت، دین یک قوم است یا به عبارت دیگر، صرفا یک دین نیست، بلکه دین به علاوه قومیت است.
همین تصویر قومیتی از دین یهود، منجر شد که یهودیان تصور کنند، خداوند، هر چند خالق همه چیز است، ولی در میان همه انسان ها، عنایت خاصی به بنی اسرائیل دارد و برای آنها جایگاه خاصی قائل است. خدایی که این قوم را از بین دریا عبور داده تا از ظلم فرعون رهایی یابند، همواره منجی آنها در مقابل خطراتی است که پیش روی این قوم خواهد بود. یکی از نتایج چنین باوری، این بود که خداوند این قوم را تحت سلطه حکومت های غیریهودی مسلط رها نخواهد کرد و یهودیان زیر سلطه کفر نخواهند رفت و در نهایت، منجی این قوم ظهور خواهد کرد و آنها را به برتری و شرف سیاسی خواهد رساند. بنابراین کمی پیش از تولد مسیح تقریبا اغلب یهودیان، قائل به این بودند که در آخر الزمان زندگی می کنند و وقت وعده الهی برای ظهور منجی رسیده است بنابراین یهودیان منتظر ظهور منجی خود بودند. منجی یهودیان براساس آموزه های تورات، مشیاه (Meshiah) نام داشت.
ولادت مسیح و ظهور مسیحیت
با ولادت مسیح، انتظار می رفت یهودیان از این اتفاق استقبال و منجی خود را در وجود او پیدا کنند اما این اتفاق برای اغلب یهودیان نیفتاد. عده اندکی از یهودیان، عیسی بن مریم را در چارچوب دین مسیح پذیرفتند که از رهبران آنها می توان پطرس حواری و یعقوب را نام برد. این دسته از پیروان مسیح، عیسی بن مریم را پیامبری از پیامبران خدا می دانستند و تعالیم او را در ادامه تعالیم موسی پذیرفتند.
استقبال از مسیح، در میان اغلب یهودیان چنین نبود، بلکه اغلب او را منکر شدند و نهایتا ـ برمبنای باور مسیحیان ـ او را به صلیب کشیدند. مخالفت با عیسی بن مریم از سوی یهودیان علل مختلفی داشت، اما یکی از مهم ترین علت ها، تعالیم فراقومیتی عیسی بود. خدای عیسی، برخلاف خدایی که یهودیان برای خود ساخته بودند، برای بنی اسرائیل نسبت به دیگر اقوام، تمایز و شرافت خاصی قائل نبود بلکه خدای عیسی، خدایی برای همه بشریت بود و هر کسی با هر نژاد و قومیتی می توانست به او ایمان آورد و رستگار باشد.
این یکی از مهم ترین علت هایی بود که ساختار قومیتی دین یهود و روحانیون یهودی، آن را نمی پذیرفتند و به مخالفت با آن برخاستند. آموزه های فراقومیتی مسیح، پایه های قدرت روحانیت و ساختار طبقاتی دینی زمان خود را به لرزه انداخت و این ساختار دینی، با فشار بر قدرت سیاسی، منادی مساوات بین انسان ها را از جامعه حذف کردند. بنابراین رابطه دین و سیاست در ابتدای ظهور مسیح، به اتحاد دین قدیمی با ساختار سیاسی، علیه دین نوظهور با آموزه های انسانی تر منجر شد.
حمایت سیاسی از مسیحیت
در قرن چهارم، در امپراتوری روم، پادشاهی به قدرت رسید که نامش در تاریخ ادیان ماندگار شد. قسطنطین، پادشاهی بود که پس از این که امپراتوری روم در زمان پدرانش دچار واگرایی و انشقاق شد، به مبارزه با رقبا برخاست و پس از پیروزی در جنگ با آنها مجددا یکدستی و یکپارچگی را به روم بازگرداند. یکی از معضلاتی که قسطنطین با آنها در سلطنت مواجه بود، مساله تنوع دینی در گستره امپراتوری اش بود. یهودیان، پیروان ادیان یونانی و رومی و مسیحیان، در این قلمرو زندگی می کردند. تعداد مسیحیان، هرچند در بین طبقات فقیر جامعه رو به فزونی بود، اما مسیحیان هنوز به ساختار قدرت نفوذ نکرده بودند و به همین دلیل در معرض ستم و حتی شکنجه از سوی صاحبان قدرت ـ که پیرو ادیان دیگری بودند ـ قرار داشتند.
قسطنطین از فراگیر شدن مسیحیت بین فقرا و اکثریت جامعه و نیز آموزه های فراقومیتی مسیحیت، بهترین استفاده را برد و با اعلام این که خودش و همسرش، مسیحی شده اند، مسیحیت را دین رسمی امپراتوری اعلام کرد. مورخان به دلایل متفاوت، علت مسیحی شدن او را بیشتر انگیزه سیاسی می دانند تا دغدغه دینی اما دو نکته شایان توجه اینجاست: اولا کمکی که مسیحت به سیاست کرد که عبارت بود از بازگرداندن یکپارچگی و آرامش در قلمرو پادشاهی قسطنطین و فروکش کردن نزاع های دینی و ثانیا کمکی که سیاست به مسیحیت کرد که عبارت بود از میدان دادن به مسیحیان تا دین خود را آشکارا اعلام کنند و به دلیل عقایدشان در معرض شکنجه قرار نگیرند و نیز کلیسا های مسیحی بتوانند با برخورداری از حمایت سیاسی، پر رونق تر از قبل به تبلیغ مسیحیت بپردازند.
مساله آریوس
گویا حمایت قسطنطین از مسیحیت و رسمی شدن این دین در سراسر امپراتوری، مرهمی موقت برای بازگرداندن یکپارچگی به درون امپراتوری بود چراکه مسیحیان در پی برخورداری از حمایت سیاسی و داغ شدن مباحث دینی و کلامی، به دسته های کلامی مختلف تقسیم شدند و نزاع کلامی بین آنها، مجددا تشویش و چند دستگی را به درون گستره پادشاهی بازگرداند.
مهم ترین جدل کلامی، بر سر تفسیر مسیحیان، از تولد عیسی مسیح و جایگاه او در ساختار اعتقادات مسیحی رخ داد. عده ای از مسیحیان (از جمله کشیش الکساندر و نیز آتاناسیوس) بر اساس نوع خاص تولد عیسی بن مریم، به او جایگاه خدایی بخشیدند. براساس باور آنها، مسیح، نه یک بشر، بلکه پسر خدا بود. اگر مسیح یک انسان بود، می بایست از یک پدر و مادر همچون سایر انسان ها متولد می شد اما اکنون که او بدون نیاز به پدر، متولد شده، پس دارای شانی الهی است و انسان نیست. براساس دیدگاه این عده از کشیشان، عیسی مسیح نه صرفا یک پیامبر و نه یک بنده درستکار، بلکه خداست که تجسم یافته و شکل زمینی و انسانی پیدا کرده است.
در مقابل این عده از مسیحیان، دیدگاه دیگری وجود داشت که به باورهایی که بعدها در قرآن درباره مسیح مطرح شد، بسیار نزدیک تر بود. متکلم پیشرو این دیدگاه، آریوس نام داشت. براساس دیدگاه آریوس، تولد مسیح، معجزه ای الهی است که به واسطه فرشته الهی، روح القدس انجام گرفته، ولی مسیح نه پسر خداست نه خود خدا، بلکه بنده اوست و خداوند او را شایسته پیامبری دانسته است. پس عیسی فقط یکی از پیامبران خدا، در میان دیگر انبیا است.
قسطنطین، نزاع بین حامیان آریوس و حامیان الکساندر را خطری برای پادشاهی خود دانست و لازم دید ابتدا از آنها بخواهد به این نزاع پایان دهند و موجب تفرقه بین مردم نشوند و وقتی در این کار توفیق نیافت، آنها را دعوت به برگزاری شورایی در حضور خود کرد تا با تصمیمی واحد، به این دعواها خاتمه دهند. سال ۳۲۵ میلادی این شورا به دعوت قسطنطین تشکیل شد (شورای نیقیه). طرفداران آریوس بموقع به این شورا نرسیدند و بدون حضور آنها، شورا به نتیجه گیری رسید، عیسی بن مریم در شورای نیقیه، پسر، خدا نامیده شد. خداوند، عیسی و نیز روح القدس، هر سه دارای یک رتبه شدند و هیچ یک شأن والاتری نسبت به دیگری نداشت. حامیان این شورا نمی پذیرفتند قائل به سه خدا هستند، بلکه مدعی بودند اینها یک خدایند که سه تجلی دارند. آریوس و حامیان پس از رسیدن به محل شورا و مطلع شدن از نتیجه آن بسیار عصبانی شدند و با آن به مخالفت برخاستند، ولی نتیجه این شورا مورد حمایت قدرت سیاسی قرار گرفت.
به این ترتیب، همان مساله ای که زمان ظهور مسیح بر سر حامیان او آمد و قدرت سیاسی و نیز روحانیت یهودی آن زمان، دین نوظهور را در نطفه سرکوب کردند، بر سر عده ای حامیان مسیح، در قرن چهارم آمد و این دسته از هواداران آموزه های عیسی نیز از طریق قدرت سیاسی ای که اتفاقا خود را حامی مسیح می دانست، سرکوب شدند. مقایسه این دو رویداد نشان می دهد که قدرت طلبان، برای حفظ موقعیت سلطه خود و نیز گسترش آن، نسبت به دین حساسیت ویژه ای قائل هستند و هرگاه جهتگیری دینی را مخالف منافع خود ببینند، به سرکوب برخی باورها و جهت دهی باورهای دینی می پردازند؛ مساله ای که حتی امروز در جای جای جهان قرن بیست و یکمی برقرار است. این واقعیت، برخی فیلسوفان معاصر را بر آن داشته است تا «قدرت» را به عنوان موضوعی مهم و محوری در مطالعات اجتماعی و دینی مورد توجه قرار دهند.
ادیان ابراهیمی (یهودیت، مسیحیت و اسلام) نیز از این حکم کلی مستثنا نبوده اند. هم ظهور مسیح و هم گسترش مسیحیت، هر دو درس هایی درباره نسبت سیاست با دین دارد که می تواند برای همه آنها که دغدغه دینی یا دین پژوهی دارند ـ اعم از مسیحی و مسلمان و.... ـ مفید باشد. بررسی این موضوع می تواند مسائل مهمی را برای پژوهشگران در ارتباط با دغدغه ابرقدرت های سیاسی زمانه ما نسبت به گسترش دینی چون اسلام مطرح کند.
اندکی پیش از تولد مسیح، یک دین ابراهیمی در کنار چند دین یونانی و رومی در غرب آسیا و اروپا جریان داشت. ادیان یونانی با ادیان ابراهیمی (در آن زمان، صرفا یهودیت) تفاوت مبنایی داشتند چراکه ادیان یونانی توحیدی نبودند، بلکه به جای یک خدا، «خدایان» در آنها حاکم بودند. هر پدیده ای خدای مخصوص به خود داشت. از سوی دیگر، خدایان یونانی، چندان موجودات ماورای طبیعی و روحانی ـ آن گونه که در ادیان ابراهیمی از خداوند یا حتی فرشتگان تصور می کنیم ـ نبودند. در ادیان یونانی، طبیعت، در برگیرنده همه چیز (حتی خدایان) بود. همه چیز درون طبیعت رخ می داد و خدایان یونانی ویژگی موجودات طبیعی را داشتند؛ مثلا ازدواج می کردند، فرزند داشتند، گاه بسیار عصبانی می شدند، با یکدیگر مبارزه می کردند و...
در کنار این ادیان، یک دین ابراهیمی وجود داشت که پیرو حضرت موسی و قائل به یک خدای واحد بود. خدای یهودیت، فراطبیعی و قادر مطلق و بر همه چیز توانا بود. تصویر خدای یهودی، نزد ما مسلمانان، بسیار قابل فهم تر از تصویر خدایان یونانی است، اما همین خدای دین یهود (یهوه) (و البته نه خدای موسی، به اعتقاد ما مسلمانان) یک تفاوت مهم با خدای اسلام (و نیز مسیحیت) دارد. یهودیت ابتدا، یعنی در زمان نبوت موسی(ع) در میان یک قوم (بنی اسرائیل) ظهور کرد. به همین دلیل، خصوصیت قومی در این دین ماندگار و یهودیت مبدل به دین یک قوم و فقط همان یک قوم، شد. ادعای ادیان الهی این است که رستگاری را برای انسان های پیرو خود به ارمغان می آورند، اما ادعای دین یهودیت این است که رستگاری را صرفا برای قوم بنی اسرائیل به ارمغان می آورد. در یهودیت انسان ها مساوی نیستند، بلکه بنی اسرائیل جایگاه خاصی دارند. یهودیت از معدود ادیانی است که تبلیغ دینی ندارد، چراکه انسان های دیگری که به لحاظ نسب خانوادگی، بنی اسرائیل به حساب نمی آیند، نمی توانند یهودی شوند. بنابراین، یهودیت، دین یک قوم است یا به عبارت دیگر، صرفا یک دین نیست، بلکه دین به علاوه قومیت است.
همین تصویر قومیتی از دین یهود، منجر شد که یهودیان تصور کنند، خداوند، هر چند خالق همه چیز است، ولی در میان همه انسان ها، عنایت خاصی به بنی اسرائیل دارد و برای آنها جایگاه خاصی قائل است. خدایی که این قوم را از بین دریا عبور داده تا از ظلم فرعون رهایی یابند، همواره منجی آنها در مقابل خطراتی است که پیش روی این قوم خواهد بود. یکی از نتایج چنین باوری، این بود که خداوند این قوم را تحت سلطه حکومت های غیریهودی مسلط رها نخواهد کرد و یهودیان زیر سلطه کفر نخواهند رفت و در نهایت، منجی این قوم ظهور خواهد کرد و آنها را به برتری و شرف سیاسی خواهد رساند. بنابراین کمی پیش از تولد مسیح تقریبا اغلب یهودیان، قائل به این بودند که در آخر الزمان زندگی می کنند و وقت وعده الهی برای ظهور منجی رسیده است بنابراین یهودیان منتظر ظهور منجی خود بودند. منجی یهودیان براساس آموزه های تورات، مشیاه (Meshiah) نام داشت.
ولادت مسیح و ظهور مسیحیت
با ولادت مسیح، انتظار می رفت یهودیان از این اتفاق استقبال و منجی خود را در وجود او پیدا کنند اما این اتفاق برای اغلب یهودیان نیفتاد. عده اندکی از یهودیان، عیسی بن مریم را در چارچوب دین مسیح پذیرفتند که از رهبران آنها می توان پطرس حواری و یعقوب را نام برد. این دسته از پیروان مسیح، عیسی بن مریم را پیامبری از پیامبران خدا می دانستند و تعالیم او را در ادامه تعالیم موسی پذیرفتند.
استقبال از مسیح، در میان اغلب یهودیان چنین نبود، بلکه اغلب او را منکر شدند و نهایتا ـ برمبنای باور مسیحیان ـ او را به صلیب کشیدند. مخالفت با عیسی بن مریم از سوی یهودیان علل مختلفی داشت، اما یکی از مهم ترین علت ها، تعالیم فراقومیتی عیسی بود. خدای عیسی، برخلاف خدایی که یهودیان برای خود ساخته بودند، برای بنی اسرائیل نسبت به دیگر اقوام، تمایز و شرافت خاصی قائل نبود بلکه خدای عیسی، خدایی برای همه بشریت بود و هر کسی با هر نژاد و قومیتی می توانست به او ایمان آورد و رستگار باشد.
این یکی از مهم ترین علت هایی بود که ساختار قومیتی دین یهود و روحانیون یهودی، آن را نمی پذیرفتند و به مخالفت با آن برخاستند. آموزه های فراقومیتی مسیح، پایه های قدرت روحانیت و ساختار طبقاتی دینی زمان خود را به لرزه انداخت و این ساختار دینی، با فشار بر قدرت سیاسی، منادی مساوات بین انسان ها را از جامعه حذف کردند. بنابراین رابطه دین و سیاست در ابتدای ظهور مسیح، به اتحاد دین قدیمی با ساختار سیاسی، علیه دین نوظهور با آموزه های انسانی تر منجر شد.
حمایت سیاسی از مسیحیت
در قرن چهارم، در امپراتوری روم، پادشاهی به قدرت رسید که نامش در تاریخ ادیان ماندگار شد. قسطنطین، پادشاهی بود که پس از این که امپراتوری روم در زمان پدرانش دچار واگرایی و انشقاق شد، به مبارزه با رقبا برخاست و پس از پیروزی در جنگ با آنها مجددا یکدستی و یکپارچگی را به روم بازگرداند. یکی از معضلاتی که قسطنطین با آنها در سلطنت مواجه بود، مساله تنوع دینی در گستره امپراتوری اش بود. یهودیان، پیروان ادیان یونانی و رومی و مسیحیان، در این قلمرو زندگی می کردند. تعداد مسیحیان، هرچند در بین طبقات فقیر جامعه رو به فزونی بود، اما مسیحیان هنوز به ساختار قدرت نفوذ نکرده بودند و به همین دلیل در معرض ستم و حتی شکنجه از سوی صاحبان قدرت ـ که پیرو ادیان دیگری بودند ـ قرار داشتند.
قسطنطین از فراگیر شدن مسیحیت بین فقرا و اکثریت جامعه و نیز آموزه های فراقومیتی مسیحیت، بهترین استفاده را برد و با اعلام این که خودش و همسرش، مسیحی شده اند، مسیحیت را دین رسمی امپراتوری اعلام کرد. مورخان به دلایل متفاوت، علت مسیحی شدن او را بیشتر انگیزه سیاسی می دانند تا دغدغه دینی اما دو نکته شایان توجه اینجاست: اولا کمکی که مسیحت به سیاست کرد که عبارت بود از بازگرداندن یکپارچگی و آرامش در قلمرو پادشاهی قسطنطین و فروکش کردن نزاع های دینی و ثانیا کمکی که سیاست به مسیحیت کرد که عبارت بود از میدان دادن به مسیحیان تا دین خود را آشکارا اعلام کنند و به دلیل عقایدشان در معرض شکنجه قرار نگیرند و نیز کلیسا های مسیحی بتوانند با برخورداری از حمایت سیاسی، پر رونق تر از قبل به تبلیغ مسیحیت بپردازند.
مساله آریوس
گویا حمایت قسطنطین از مسیحیت و رسمی شدن این دین در سراسر امپراتوری، مرهمی موقت برای بازگرداندن یکپارچگی به درون امپراتوری بود چراکه مسیحیان در پی برخورداری از حمایت سیاسی و داغ شدن مباحث دینی و کلامی، به دسته های کلامی مختلف تقسیم شدند و نزاع کلامی بین آنها، مجددا تشویش و چند دستگی را به درون گستره پادشاهی بازگرداند.
مهم ترین جدل کلامی، بر سر تفسیر مسیحیان، از تولد عیسی مسیح و جایگاه او در ساختار اعتقادات مسیحی رخ داد. عده ای از مسیحیان (از جمله کشیش الکساندر و نیز آتاناسیوس) بر اساس نوع خاص تولد عیسی بن مریم، به او جایگاه خدایی بخشیدند. براساس باور آنها، مسیح، نه یک بشر، بلکه پسر خدا بود. اگر مسیح یک انسان بود، می بایست از یک پدر و مادر همچون سایر انسان ها متولد می شد اما اکنون که او بدون نیاز به پدر، متولد شده، پس دارای شانی الهی است و انسان نیست. براساس دیدگاه این عده از کشیشان، عیسی مسیح نه صرفا یک پیامبر و نه یک بنده درستکار، بلکه خداست که تجسم یافته و شکل زمینی و انسانی پیدا کرده است.
در مقابل این عده از مسیحیان، دیدگاه دیگری وجود داشت که به باورهایی که بعدها در قرآن درباره مسیح مطرح شد، بسیار نزدیک تر بود. متکلم پیشرو این دیدگاه، آریوس نام داشت. براساس دیدگاه آریوس، تولد مسیح، معجزه ای الهی است که به واسطه فرشته الهی، روح القدس انجام گرفته، ولی مسیح نه پسر خداست نه خود خدا، بلکه بنده اوست و خداوند او را شایسته پیامبری دانسته است. پس عیسی فقط یکی از پیامبران خدا، در میان دیگر انبیا است.
قسطنطین، نزاع بین حامیان آریوس و حامیان الکساندر را خطری برای پادشاهی خود دانست و لازم دید ابتدا از آنها بخواهد به این نزاع پایان دهند و موجب تفرقه بین مردم نشوند و وقتی در این کار توفیق نیافت، آنها را دعوت به برگزاری شورایی در حضور خود کرد تا با تصمیمی واحد، به این دعواها خاتمه دهند. سال ۳۲۵ میلادی این شورا به دعوت قسطنطین تشکیل شد (شورای نیقیه). طرفداران آریوس بموقع به این شورا نرسیدند و بدون حضور آنها، شورا به نتیجه گیری رسید، عیسی بن مریم در شورای نیقیه، پسر، خدا نامیده شد. خداوند، عیسی و نیز روح القدس، هر سه دارای یک رتبه شدند و هیچ یک شأن والاتری نسبت به دیگری نداشت. حامیان این شورا نمی پذیرفتند قائل به سه خدا هستند، بلکه مدعی بودند اینها یک خدایند که سه تجلی دارند. آریوس و حامیان پس از رسیدن به محل شورا و مطلع شدن از نتیجه آن بسیار عصبانی شدند و با آن به مخالفت برخاستند، ولی نتیجه این شورا مورد حمایت قدرت سیاسی قرار گرفت.
به این ترتیب، همان مساله ای که زمان ظهور مسیح بر سر حامیان او آمد و قدرت سیاسی و نیز روحانیت یهودی آن زمان، دین نوظهور را در نطفه سرکوب کردند، بر سر عده ای حامیان مسیح، در قرن چهارم آمد و این دسته از هواداران آموزه های عیسی نیز از طریق قدرت سیاسی ای که اتفاقا خود را حامی مسیح می دانست، سرکوب شدند. مقایسه این دو رویداد نشان می دهد که قدرت طلبان، برای حفظ موقعیت سلطه خود و نیز گسترش آن، نسبت به دین حساسیت ویژه ای قائل هستند و هرگاه جهتگیری دینی را مخالف منافع خود ببینند، به سرکوب برخی باورها و جهت دهی باورهای دینی می پردازند؛ مساله ای که حتی امروز در جای جای جهان قرن بیست و یکمی برقرار است. این واقعیت، برخی فیلسوفان معاصر را بر آن داشته است تا «قدرت» را به عنوان موضوعی مهم و محوری در مطالعات اجتماعی و دینی مورد توجه قرار دهند.