10-10-2014، 13:11
پست هفدهم
همین طور چشم دوختهبود به دهن من که دیدم رفتهرفته رنگ مامان، قرمزو قرمز تر شدو چشماش به طرف بالارفت و از حال رفت وای سنگ کوب کردم مامانو در بر گرفتم و جیغ زدم : -مامان وای مامان جونم چی شد؟ آرمین، آرمین... آرمینو کامیار که اونور تر داشتن باهم حرف میزدن با صدای جیغ من دوییدن این ور وکامیار سریع مامانو ماینه کردو به پرستاری که کنارمون ایستاده بود واولش غر میزد که کامیار بره عقب ولی وقتی همه امون گفتم: -پزشکه،داره ماینه اش میکنه همونطور کنار ایستادوتا کامیار خودش فشار مامانو گرفت ،تشخیصشودادو دستور دوتا آمپولوداد ولی پرستاره گفت: -ما اجازه نداریم دستور عمل کسی جز دکترای خودمونو اجرا کنیم کامیار هم با پرستار همینطور بحث میکردو...پرستار هم هی میگفت :این که یه تشخیص ساده است و مشخص چه دارویی باید به بیمار زد و وگرنه باید صبر میکردم تا دکتر بیادو چون جون مریض در خطره دارم این آمپولو میزنمو خودمم تشخیص این دارو رو دادمو....وای مغز ما رو خورد ،حالا خوبه بهش ثابت شد که کامیار پزشکه... بالاخره با اون همه جر و بحث و اومدن دکتر اوژانس و...مامانو بردن تو یکی از اتاقای بیمارستانم تا استراحت کنه دیگه یه پام تو اتاق نگین بود که هر از گاهی یه عده دکتر و پرستار و رزیدنت...دورش جمع می شدن ...ویه پام تو اتاق مامان بود با حالی مستأصلو داغون روی صندلیه راهروی انتظار بیمارستان نشستم یه طرفم کامیار نشسته بودو یه طرف هم آرمین حتی نمیتونستم تصور کنم یه دقیقه دیگه چه اتفاقی می افته نمیدونستم برای مامانم دعا کنم یا نگین الان همه تو عروسی چه حالی دارن ما چه حالی داریم ! دکتر نگین از اتاق اومد بیرون و منو کامیار سریع از جا بلند شدیم ،کامیار امان نداد من بگم: «دکتر،خواهرم چه طوره؟» یه لیست از اصطلاحات پزشکی اماده کرده بود که همینطوری پست سر هم از دکتره می پرسید سر آخر هم یه تشکر کردو دکتر رفت با تعجب گفتم: -امان میدادی من یه سوال بپرسم آرمین کنارم ایستاده بود یه پوزخندی از خنده زدو گفتم: -چی گفت؟ کامیار-خوبه فقط باید تحت مراقبت های ویژه باشه فعلا استراحت مطلق تجویز کرده -بچه چی؟ آرمین-استراحت مطلق برای نگین ِکه بچه در خطر نباشه دیگه ،یعنی بچه هم زنده است کامیار سری تکون دادو به آرمین نگاه کردمو گفتم: -حیف شدی باید توهم پزشک می شدی آرمین-اون موقعه کی شریک بابات می شده ؟نقشه از کجا شروع می شد؟ -واقعا که!توی این اوضاع بازم فکرت تو نقشه اته تو مریضی آرمین آرمین پوزخندی زدو گوشه ی لبشو جوییدو بعد هم گفت: -مونده به حال من برسی تا درک کنی من روصندلی نشستم و آرمین رفت به طرف خروجی؛ کامیار هم که بالاسر نگین رفته بود اگر آرمین دست نگینو نمی گرفت بیاره پایین این طوری نمیشد کَکِشم نمی گزه که مادر و خواهر منو انداخته تو بیمارستان یه لیوان آب مقابلم گرفتو گفت: -بخور،آروم بشی همین طوری شاکی نگاش کردمو گفت: -چیه لابد اینم تقصیر من؟ -پس تقصیر کیه تو دستشو کشیدی آوردی پایین... آرمین- دست کشیدن چه ربطی به خونریزی داره حرف می زنی؟خانم رفته بالای وان دوساعته داره گلوشو پاره میکنه، بپر بالا بپر پایین ،دعوا ،جیغ اعصاب کشی آخرش من آوردمش پایین،من باعث شدم به خونریزی بیفته ؟کمتر سرتق بازی در میاورد خودشو بچه اش سالم می موندن ،انگار هر اتفاقی می افته من باید جواب گوی تو باشم -مامانم چی آخر انداختیش گوشه ی بیمارستان آرمین- به زودی عادت میکنه هنوز نفهمیده شوهرش چیکارست داماد دیگه اش کیه... باحرص گفتم: -آرمین !میخوای رسما مامانمو بکشی؟ آرمین- نترس به مرور دیگه نه فشارش میره بالا ،نه غش میکنه ...مثل تو نگاه آستانه ی تحملتو بردی بالا -من پوستم کلفت شد چون باتو سر کردم آرمین خیلی عادی نگام کردو بعد هم خونسرد گفت: -به زودی زن حسین پناهی هم مثل دختراش ازش میگیرم«نشست کنارمو گفت:» -میدونی چیه نفس این همه سال ،این همه خیانت ولی پدرت هنوزم با مادرت هست این یعنی یه تعلق خاطرِ... با حرص گفتم: -بسه آرمین !خدایا تو سر تو چی میگذره ؟ کامیار اومدو سویچو از آرمین گرفتو گفت: -برم دارو های نگینو بگیرم دارو خونه ی اینجا میگن نداره ... کم کم ساعت به تایم عصر نزدیک میشد،آرمین کنارم خوابش برده بود کامیار هم همین طور عصبی طرف دیگه ام نشسته بودو با استرس پاشو تکون میداد و هر ده دقیقه به اتاق نگین می رفت ما هم فعلا اجازه ورود نداشتیم ! اومدم یه جرعه ای از آب تو لیوانم بخورم که دیدم مامان از تو اتاقش اومد بیرون ،آب پرید تو گلوم و شروع کردم به سرفه کردن ،آرمین چشماشو باز کردو اصلا اولش مامانو که ندید همین طوری زد پشتم ،دستشو پس زدمو مثل کامیار از جا بلند شدم و بعد هم رفتم طرف مامانو گفتم: -مامان جون.. مامان سرد و جدی گفت: -تو بمون تا خواهرت مرخص بشه وقتی هم مرخص شد اشاره به کامیار که هنوز سر جاش ایستاده بود گفت:» -می ره همون جایی که این بچه رو تو دامنش گذاشتن ،دیگه خونه ی باباش جایی نداره -اما مامان ،نگین... مامان راهشو کشید که بره دنبالش راه افتادمو گفتم: -مامان دکتر که هنوز... آرمین- خانم پناهی من می رسونمتون چشمامو برای آرمین درشت کردم اون هم اصلا محل بهم نذاشت و مامان گفت: -لازم نکرده مامان جلو تر بود ما چند قدم عقب تر از مامان آرنج آرمینو گرفتمو کشیدمو گفتم: -آرمین ،اگر یه تار مو از سر مامانم کم بشه من میدونمو تو اون وقت از نفس چیزی رو میبینی که تو مخیله ی معیوبت عمرا داشته باشی آرمین-آرنجشو از تو دستم کشید بیرونو گفت: -مگه نشنیدی مامانت گفت«تو بمون»،تو بمون تا من بیام دوییدم دنبال مامانو گفتم: -مامان تو باید بدونی چرا نگین توی این وضعیته،...نگین... مامان ایستادو شاکی گفت: -نگین اولین بارش نیست به خاطر خواسته هاش تن به کارای خلاف عرف و شرع میده ،اون دفعه یه دختر بود ،مجرد بود ،مجبور شدم هر سازی میزنی برقصم ...دیگه تموم شد خربزه خورد پای لرزشم بشینه ،دیگه تموم شد از خونه میندازمش بیرون که بره تو همون قبرستونی که این طوله رو تو دامنش گذاشتن ،بره با هر کی که دلش خواست که به خاطرش تن به این خفت داده -مامان ،تو نمیدونی داری الکی قضاوت میکنی،نگین شاید در مورد ،ازدواج اولش خطا کرده باشه تا به اون مردک برسه ولی خطا ی دوباره محاله تو که نگینو میشناسی اهل این حرفا نیست مامان با عصبانیت گفت: -پس اون که حامله است و افتاده رو تخت کیه؟ با عصبانیت گفتم: -تو نمیدونی جریان چیه ،جای حمایت ،مارو داری بالای چوبه ی دارت میذاری؟ مامان- نفس،من دختر بنام نگین دیگه ندارم،فهمیدی؟دیگه ندارم شوکه به مامان نگاه کردمو مامان گذاشتو رفت آرمین که تا حالا ایستاده بودو نگاهمون میکرد اومد جلو و آروم دوتا به پشتم زدو گفت: -خوب تونستی قانعش کنی با خشم نگاش کردمو گفت: -همینو میخواستی ؟گفتم تو بمون من خودم حرف میزن -که سکته اش بدی خیالت راحت بشه؟ آرمین- من راهشو بلدم تویی که ناشیی راه افتاد دنبال مامانو گفت: -خانم پناهی صبر کنید من میرسونمتون مامان-خودم میرم، بهتره شما کنار برادرتون باشید آرمین-باید باهاتون صحبت کنم میخواستم بدوأم دنبال مامان ولی آرمین نمیدونم چی به مامان گفت که مامان سریع راضی شدو سوار ماشینش شد ساعت یازده بود دلم عین سیر وسرکه میجوشید آرمین مامانمو کجا برده مردم انقدر رفتم تو حیاط برگشتم تو سالن ،سرم به شدت گیج میرفت و درد میکرد ،وارد سالن شدم ولی تا برسم به صندلی ،سرم گیج رفت و نزدیک بود بخورم زمین ،دیوار رو گرفتم،کامیار سریع اومد طرفمو آرنجمو گرفتو گفت: -نفس؟چی شد؟ -سرم گیج رفت -رنگت پریده ،حتما قند خون و فشارت افتاده ،چیزی نخوردی ،همش هم استرس کشیدی،تو بشین برم برات یه چیزی بخرم -کامیار«ایستادو گفتم:» -با نگین چیکار میکنی؟ کامیار- می برمش خونه ی خودم کامیار رفت و من پرآشوب بودم ،آرمین به مامانم چی گفته تاحالا ؟زیر لب بی اختیار آیة الکرسی خوندم ساعتها میگذشت آرمین بازم نیومد وای داشتم دیوونه میشدم حتما یه بلایی سر مامانم اومده که آرمین تا حالا نیومده،گوشیشم که خاموش کرده بود ،کامیار که حال منو میدید طفلک سعی میکرد آرومم کنه ولی دلداریهاش جواب نمیداد گوشی کامیار رو گرفتمو گفتم: -میخوام یه زنگ به بابا بزنم کامیار سری تکون دادو شماره ی بابا رو گرفتم ولی نمیدونم چراجواب نداد یعنی تا الان نگران زن و دختراش نشده که اونا کجان؟!!! شماره ی نعیمو گرفتم بعد کلی بوق جواب داد: -الو؟!!!!«چقدر سرو صدا میومد هنوز تو مجلس عروسی بود» -نعیم سلام من نفسم نعیم-نفسسسسس!!!این شماره ی کیه ؟شما کجایید؟ -نعیم مامان اومده باغ؟ نعیم-من از صبح قبل اینکه برم دنبال ملیکا مامانو دیدم ،دیگه ندیدمش،تو مجلس هم که نبودید کجایید شما ها؟من نگرانم.. -ییه هنوز نیومده ؟آرمین چطور؟ نعیم شاکی گفت: -کی؟!!! -اَه منظور مهندس دیگه نعیم –نه اونم ندیدم ،شما کجایید؟ تماسو قطع کردم به کامیار گفتم: -شماره ی نعیمو محدود کن هی زنگ نزنه من الان حوصله ی اون یکی رو ندارم که ازم توضیح بخواد کامیار سری تکون دادو گفت: -آرمین هم نرفته بود باغ؟ -نه وای کامیار دلم داره از دهنم در میاد حتما یه اتفاقی برای مامانم افتاده که تا الان نه خبری از مامانمه نه آرمین کامیار –نگران نباش آرمین به همون اندازه که از بابات متنفره نسبت به مادرت ،آرامش داره وگرنه همه چیز این ماجرا بدتر از این اوضاع می شد، آرمین ،بابا یوسفو(پدر آرمین)در ناهید خانم می بینه ،پس خیالت راحت هوای مامانتو داره رفتم به نگین سر زدم خوابیده بود حد اقل خیالم بابات اون راحت بود کم کم صبح شد از استرس زیاد گریه ام گرفته بود تو نماز خونه نشسته بودم های های از اون احساس دل آشوبه گری میکردم بیچاره کامیار هم یه پاش تو اتاق نگین بود یه پاش اطراف من که حال من بد نشه همین طور لیوان آب به دست دم فرش نماز خونه ی زنونه چنپاتمه زده بود کنارمو می گفت: -نفس گریه نکن مامانت خوبه وگرنه آرمین به من زنگ میزد،شاید برده تهران -تهران برده چیکار باید می بردتش باغ اگر نبرده پس حال مامانم بد شده آخر مامانمو به کشتن داد ،ییه نکنه تصادف کردن ای واااایییی کامیاردست رو شونه ام گذاشت گفت: -نفس تو چرا این طوریی ؟چرا الکی به خودت نگرانی تزریق میکنی؟ -مامانمو با اون حال کجا برده ؟کامیار مامانم فشار خون داره اگر عصبی بشه فشارش بره بالا سکته میکنه دیگه مگه نه؟و.اییی.. کامیار با غم نگام کردو گفتم: -خودش که بی کسه منم داره بی کس میکنه می بینیش کینه ی آرمین تمومی نداره ....وای خدا دلم داره از دهنم در میاد ...حال نگین بهتر شده بود و یه کم خیالم بابتش آسوده شد رفتم تو حیاط بس نشستم و چشم به در حیاط بیمارستان دوختم تا آرمین بیاد همین طوری هم زیر لب فقط صلوات می فرستادم چشممم به در بیمارستان سیاه شد تا شش غروب که آرمین سلانه سلانه تشریف فرما شدن و از در بیمارستان اومد تو عین مرغ سرکنده پر پر زنان گفتم: -وای آرمین خدا منو بکشه که تو فقط بلدی منو ذله کنی آرمین-باز رنگو ریش منو دید -ساعت شش غروبه، دیروز پنج بعد از ظهر رفتی الان اومدی ،پدر منو تو درآوردی بی انصاف نه رو زمین بند بودم نه رو هوا ...گوشیتو چرا خاموش کردی ؟من دیوونه شدم از نگرانی.. آرمین-حال مامانت خوش نبود مجبور شدم وسط راه... زدم رو گونه امو جیغ زدم : -وای خاک بر سرم مامانم و چیکار کردی ؟چه بلایی سرش آوردی... آرمین با اخم گفت: -اِ!شلوغش نکن ،مامانمو چیکار کردی؟با مامانت چیکار دارم؟نگفتم که مُرد گفتم حالش خوش نبود زدم به شونه اشو گفتم: -خدا نکنه زبونتو گاز بگیر آرمین –حالش بد شد رسوندم بیمارستان -وای یا علی چی شد؟ چه بلایی سرش اومد؟ ارمین شاکی و عاصی شده گفت: -میذاری زر بزنم یا نه؟گفتم رسوندمش بیمارستان ،موندم تا مرخص بشه همون شب هم مرخص بود ولی گفتم :«بمونه حالش کاملا جا بیاد »این طوری شد که دیر شد گوشیم هم شارژش تموم شده خاموش شده -مامانم الان کجاست؟ -تهران -چی گفتی بهش؟ -گفتم بابات خیانت میکنه فقط همین جیغ زدم :همین؟مامان منو فرستاده بیمارستان میگه« فقط همین» آرمینو با مشتای بی جونم میزدمو میگفتم: -تو داداشت چرا انقدر با کارتون پای مامان بیچاره ی منو به بیمارستان می کشونید چی از جونش میخوایید ؟خدا ازتون نگذره «آرمین یه کم خونسرد نگام کردو بعد عاصی شده با یه حرکت جفت دستامو گرفت وگفت:» -باید بهت بگم که من مثل تو نیستم یه بار تجربه ی نگفتن خیانتو به بابام دارم اگر روزی که فهمیدم مادرم خیانت میکنه به بابام میگفتم شاید همه چیز با یه طلاق تموم می شد و الان هم مادرمو داشتم هم پدرمو به مامانت گفتم ،چون مادرت دقیقا نقش پدر منو داره من نمی تونستم از این حقیقت بگذرم با حرص گفتم: -الان؟الان که فهمید نگین حامله است و حالش بد شد؟ آرمین-الان بهترین موقعه بود ،وقتی داشت موضوع نگینو هظم میکرد این موضوع هم هظم میکنه با حرص در حالی که دندونام رو هم بود تو دستاش تقلا کردمو گفتم: -ایه ،ولم کن مامانمو به کشتن دادی خیالت راحت شد؟ -مامانت خوبه الکی حرف نزن صریحو سالم -کجا بردیش؟ آرمین- گفت برام آژانس بگیر ،گفتم :خودم می برمتون اتفاقا مامانت از اینکه از زندگی نکبتیش باخبرش کردم ازم ممنون هم بود انقدرکه تموم راهو تا تهران برام دردو دل کرد و از کارا و صبوری هایی که برای بابای بی لیاقتت کرده گفت تا سبک بشه ،بعد هم رسوندمش خونه ی بابات تا لوازمشو جمع کنه... -لوازمشو جمع کنه؟!!!!کجا بره؟!!!آرمین بهت گفتم «مامانم جایی نداره که بره ازت خواهش کردم توی این سن و سال آواره ی خونه ی فکو فامیلش نکن...که منت خاله و داییم رو سرش بمونه ذلت خونه ی شوهرش بهتر از منت و ذلت خونه ی مردمه یه عمر مامانم با عزت زندگی کرده ولی انداختیش به ذلت ،حد اقل اونطوری بی خبر راحت بود ،تو چرا اینطوری میکنی؟ای خدا «همون جا دم باغچه ی حیاط بیمارستان ،که ایستاده بودیم نشستم در حالی که هنوز جفت مچ دستام تو دستای آرمین بود ،دستموول کردو همونطور بالا سرم ایستادو سیگار کشید چندین دقیقه گذشت حدوداً نیم ساعت که من همون طوری زار میزدم و گریه میکردم که خونسرد گفت: -واسه همین نذاشتم مامانت بره خونه ی فک وفامیلش سر بلند کردمو یکه خورده نگاش کردمو گفتم: -پس کجا بردیش؟!!! -در مورد من چه فکری کردی؟من میخوام باباتو بد بخت کنم ولی در عوض نمیخوام صدمه ای به مامانت وارد بشه -آره معلومه دیروز که دوبار فرستادیش بیمارستان -زبون تشکر بلد نیستی؟ -کجا بردی آرمین، تو کاری نمیکنی که بر خلاف نقشه ات باشه ،این گوشه ای از نقشه اته لبخندی پر رنگ زدو سرمو نوازشی کردو گفت: -کلید یه خونه رو دادم بهشو گفتم تا طلاق اونجا باشه تا حق و حقوقشو از بابات بگیرم گفتم براش وکیل هم میگیرم ،می بینی عزیزم من هوای مامانتو چقدر دارم با حرص زدم به ساق پاشو اخم کردو گفتم: -آرمین!تو فقط هوای کینه ی خودتو داری و بس آرمین از بالا سرم با تکبر نگام کردو با جذب گفت: -میدونی کلید کجا رو دادم؟کلید خونه ی مادرمو -تو دیوونه ای آرمین- که وقتی بابات میره دنبالش یادش بیاد که تو چه خونه ای اسب هوس سوار بوده و ببینه پایان مسابقه کجاست...داره بازی کم کم تموم میشه نفس پناهی سرمو مأیوس رو زانوم گذاشتمو گفتم: -خودکشی حلال منه میدونم با صدای خش دار گفت: -تو بی جا میکنی سر بلند کردم دوباره زدم به پاشو با حرص گفتم: -راحت شدی؟ آرمین نفسی کشیدو گفت: -آره یه باری از رو شونه ام برداشته شد با حرص نگاش کردمو گفتم: -شماره ی خونه اشو بگیر باهاش حرف بزنم ببینم حالش چطوره -حالش خوبه خدمتکاری که همیشه میاد خونه امو تمیز میکنه هم فرستادم پیشش می بینی نفس من چقدر به فکر مامانتم بگو که حال کردی جلوی روم چنپاتمه زد و چونه امو بین انگشتاش گرفتو گفت: -بگو عزیزم که حال کردی فکر نمی کردی من انقدر مهربون باشم ،نه؟ دستشو با حرص پس زدمو گفتم: -دستتو بکش -خیلی بی تربیتی نفس«با حالت مسخره ای گفتم:» -دستت درد نکنه فدات شم و«بعد با حرص گفتم» -پدر صاحب منو در آوردی انتظار تربیتم ازم داری ؟ از لبه ی باغچه بلند شدمو اونم بلند شدوخونسردو آسوده خاطر گفت: -خیلی بی لیاقتی نفس حیف من که پاسوز تو شدم برگشتم با حرص نگاش کردمو با لبخند پر رنگو شیطونش نگام کردو گفت: -بگو که عاشقمی...«اومد نزدیکمو کمرمو گرفت ومنو از پهلو به خودش نزدیک کردو گفت:» -خجالت نکش بگو،من به مامانت جای امن دادم حتی یه خدمتکار دادم بهش که آب تو دلش تکون نخوره می بینی نفس من چقدر به نفع تو به خاطر تو کار میکنم دستشو با حرص از رو کمرم پایین کشیدمو گفتم: -دستتو بکش جلوی مردم زشته حیا که الحمدالله نداری ،گربه الکی میو میو نمیکنه من اگر تو رو نشناسم که باید سرمو بذارم زمین بمیرم باز کمرمو گرفتو لبشو گزیدو گفت: -نگووو جوونی حیفی.. -بهت میگم... چشمام سیاهی رفتو قبل اینکه تعادلمو از دست بدم منو تو بغلش گرفتو نگران گفت: -نفس!چی شد یهو؟ -چشمام سیاهی میره کامیار داشت تازه از ورودی اوژانس میومد بیرون تا ما رو دید دویید طرفمونو گفت: -چی شد؟ آرمین-چشم هاش سیاهی رفت... کامیار- کجایی تو معلومه؟مرد دختر بدبخت انقدراز استرس سر و ته این بیمارستانو بالا پایین کردو گریه کرد....هیچی هم که نخورده جز استرس و اضطراب ...همین می شه دیگه آرمین –تو اینجا چیکاره بودی؟پاسبون نگین؟ -آرمین؟!کامیار برام غذا گرفت منم از گلوم پایین نرفت روی نیمکت حیاط نشستیم و آرمین رو به کامیار گفت: -برو یه چیز بخر بیار بدم بخوره حالش جا بیاد کامیار رفتو آرمین رو بهم گفت: -سرتو بذار رو شونه ام اینطوری تعادلت بیشتر حفظ میشه ... سرمو رو شونه اش گذاشتمو چند ثانیه بعد شونه امو در بر گرفت ،به آغوشش نیاز داشتم ولی معذب بودم : -شونه امو ول کن -دوست دارم بگیرم -تو چرا انقدر خود رایی؟جلوی مردم زشته -بگم برات یه سرم بزنن؟ -نه -نگین کی مرخص میشه؟ -فردا -پس میبرمت ویلا -کی ویلا مونده؟ آرمین –نعیمو زنش که همون شب مهمونا رو قال گذاشتنو رفتن ماه عسل،مهمونا هم تا نیمه شب رفتن ،موند بود بابای تو که هیچ کسو پیدا نکرد تو و نگین و مادرتم که گوشیتونو جا گذاشته بودید به من زنگ زد ،منم گفتم:«برای منو کامیار یه کاری پیش اومده برگشتیم تهران »بعد تماس بامن ،باباتم رفته تهران -باید برم تهران حتما بابام خیلی نگرانه -تو جایی میری که من بگم -بابام چی؟ -برام مهم نیست -برای من مهمه اون الان نگرانه آرمین با عصبانیت گفت: -ای احمق،بعد این همه بلا ومصیبت از سر صدقه ی بابات بازم میگی بابام،بابام؟بابات چی؟نگرانه؟ به آرمین نگاه کردم و گفتم: -آرمین گوشت از ناخن جدا نمی شه آرمین- جداش میکنم ،میای ویلا باغ کامیار اومدو کیکو آبمیوه رو داد دست آرمینو گفت: -برم به نگین سر بزنم آرمین- ما میریم ویلا کامیار سری تکون دادو گفت:فردا نگینو می برم خونه ام آرمین هم سری تکون دادو کامیار تا اومد بره گفتم: -کامیار،مراقب نگین هستی؟ کامیار لبخندی کمرنگ و با غمی پنهان زدو سری تکون داد و رفت آرمین در آب میوه رو باز کردو با پوز خند گفت: -خوب شد کامیار به مرادش رسید به آرمین نگاه کردمو گفتم: -تو چرا همه ی عالمو آدمو مسخره میکنی؟به برادرتم رحم نمیکنی؟همه ایراد دارن الا تو؟ تو داری تو این اوضاع منو به اجبار می بری ویلا بعد پوز خند می زنی کامیار رو مسخره می کنی؟ آرمین نگام کردو شیشه ی آبمیوه رو مقابلم گرفتو گفت: -بخور -به بابام باید زنگ بزنم با خشم گفت:چی بگی ؟بگی با بنفشه ای؟ با غم به آرمین نگاه کردم و گفتم:مامانم فکر میکنه هنوز بیمارستانم؟ آرمین سری تکون داد و گفت: -بخور رنگت پریده جرعه ای از آب میوه خوردمو گفتم: -بیا توهم بخور -نمیخورم تو بخور غش نکنی -این طوری از گلوم پایین نمی ره بهم نگاه کردو بعد هم شیشه رو گرفتو جرعه ای ازش خورد و داد دستمو گفت: -حالا بخور -مرسی که به مامانم جا دادی آرمین تو چشمام خیره شد و سرمو برگردوندم... وقتی رفتیم ویلا باغ میکائیل چنان با تعجب ما رو نگاه کرد که آب شدم از خجالتو گفتم: -وای آرمین ،الان چه فکری میکنه؟الان میگه دختر مهندس پناهی چرا با آقا برگشته ویلا ؟!!! آرمین بی حوصله نگام کردو گفت: -چقدر مردم برات مهمند،من تو زندگیم یاد گرفتم ،شرایط بهم یاد داد که هیچ وقت مردمو نظراشون برام مهم نباشه -تو یه دختر نیستی که نظر مردم برات مهم باشه باشیطنت نگام کردو گفت: -توهم دختر نیستی من خودم شاهدم زدم به بازوشو خندیدو گفتم: -خیلی بی حیایی میدونستی؟ -چرا چون حقیقتو میگم؟«شونه هامو در بر یه دستش گرفتو وارد ساختمون ویلا شدیمو آرمین به فضا نگاه کردکه بدجور همه جا بهم ریخته بود عصبی گفت:» نگاه مهمونای وحشیتون ویلاموچیکار کردن رو مبل وارفته نشستم و گفتم: -ببخشید جناب مهندس،مگه اینجا خدمتکار نداره برو یقه ی اونا رو بگیر نه منو آرمین اومد رو برومومحسوس و منظور دار گفت: -به خاطر تو ویلا و باغم و داغون کردم بی حوصله نگاش کردمو گفتم: -منم هزینه اشو دادم یادت که نرفته ؟ لبخند شیطون زدو گفت: -مگه میشه اون شبو فراموش کرد؟«دستشو دراز کردو زیر چونه امو میون انگشتاش گرفتو مشمئز کننده نگام کرد،چونه امو از زیر انگشتاش کشیدم بیرونو گفتم:» -آرمین خسته ام دو روز بیمارستان بودم به لطفت انقدر هول و تکون خوردم دارم پس میوفتم آرمین -خیله خب عزیزم منم میخوام خستگی جفتمونو تو از تنمون بیرون کنی با حالت گریه گفتم: -آرمین !ترو خدا عذابم نده ...دستمو گرفتو با زور بلندم کردو گفت: -نق نزن ،قراره چند روز نبینمت کمرمو در بر گرفتو گفتم: -میگم خسته ام نمیفهمی ؟دارم میمیرم با شیطنت گفت: -من حالتو جا میارم هولش دادم عقبو گفتم:آرمین ولم کن وایییی با خشم و جدیت منو تو بغلش کشوندو گفت: -این همه ماه از رابطه امون میگذره دوزاریت کجه یا مشکل فنی از یو اس پیته؟چطوری میخوای جلومو بگیری که کاری که میخوامو نکنم هان؟چطوری مشتاق اون لحظه ام که منصرف شدم و حرف تو پیش رفته انقدر بهم نزدیک بودو تو چشمم نگاه میکردو این حرفو میزد ،چشمم چپ شده بود هولش دادم عقبو گفتم: -توی این موقعیت نفس پناهی نیستم نه؟فقط وقتی کمر همتتو می بندی که بدبختم کنی میشم نفس پناهی ،دختر معشوقه ی مادرت دختر رقیب بابات ... منو باز تو بغلش میون حصار محکم دستاش گرفت و با خشم ولی صدای آروم گفت:میخوای عصبیم کنی؟که ازت دست بکشم؟نه عزیزم منو مصمم تر میکنی تا بهت عارض بشم ،خشممو بیشتر کن نفس پناهی چون بعد حکومتم به تو، آرامش ل*ذ*ت بخشی عایدم میشه که برای تو اصلا خوشایند نبوده برعکس من...بیشتر عصبیم کن چون میخوام با تو آروم بشم با آرنجم خواستم بدمش عقب زورم نمیرسید با همون لحن گفت: -آخر زورت اینه؟ با حرص تقلا کردم ،بلندم کرد تو دستش درست عین لقبم بودم یه جوجه ،پرتم کرد رو کاناپه و خیمه زد رو م تو چشمام با اون چشمای وحشیش نگاه کردو گفت: -فرار کن تا بیشتر ت*ح*ر*ی*ک بشم ،میخوام بدونم یه جوجه جز نوک زدن به یه ببر چی داره که بتونه به من صدمه بزنه ...هیچی هیچی...اینم به داشته هام اضافه کن...مادرت بابغض نگاش کردمو گفتم: -ظالم موهامو از کنار صورتم کنار زد و بی تاب به صورتم نگاه کرد ،منتظر بود ولی نمیدونستم منتظر چیه که اونطوری بی تابی میکنه و عکس العمل نشون نمیده ،اشکم فرو ریخت و انگار آرمین از خواب بیدار شد سرشو به گردنم فرو برد وگردنم به آتیش بوسه های گناهکارش کشوند ،برام آرامش نداشت دردو رنج وعذاب بود بوسه هاش، زیر گوشم گفت: -ببین ،نفس پناهی دیگه الان زن من نفس نیستی ،الان نفس پناهیی ،گریه که میکنی شارژ میشم«دیگه نمیگم گریه نکن اعصابم خرد میشه»،وقتی بدبختی و بهت جز خودم توجهی نمیکنم از نو جون میگیرم چون الان نفس پناهی زیر دستمه نه نفس زن خودم ...هق هق کن مثل شب مهمونی التماس کن تا پر از تو بشم یادم بیفته که تو زنم نیستی دختر قاتل بابامی ومنم قاتل جون عزیز دوردونه ی حسین پناهی ،من میشم کسی که تو به خاطرش همه چیزو از دست دادی ،تموم زندگیت میشه اونچه که من بخوام چون مجبوری ،چون اگر بخوام میتونم همین الان زندگیتو نابود تر کنم ،مادرتو آواره کنم،خواهر تو تو بیمارستانم آواره کنم ،میدونی که کامیار تو دهن منو نگاه میکنه چون حتی اونم اختیارش مثل تو تو دستای منه ،نفس پناهی ،میخوای اول زندگی برادرتو از نون خوردن بندازم؟میخوای داراییتون بکشم بالا؟...«سربلند کردو تو چشمام نگاه کردو گفت:»میخوای بی مادرت کنم تا درکم کنی که چی کشیدم وآرامش منو با خودت ازم نگیری ؟آرامشی که بعد اومدن بابای بی همه چیزت ازم دریغ شدو وحالا فقط از تو میتونم بگیرم ...هان؟«سری تکون دادم و اشکام بیشتر فرو ریخت چشمای خشم آلودو وحشیشو ازم گرفتو به لبم نگاه کرد و سرشو آورد پایین ولی نزدیک لبم که شد نگاهشو به چشمام دوخت پر از کینه بود پر از نفرت چشمامو بستم نمیخواستم اینطوری چشماشو ببینم ،قلبم بدجور می تپید ...تموم جونم شد رنج چقدر ظالمه چقدر؛من تقاص خودمو ازش میخوام خدا... -آرومم کن ...آرومم کن تا بشی نفس ِآرمین...یالا نفس چشمامو باز کردم با هق هق نگاش کردم جدی گفت: -فهمیدی چقدر فاصله بین نفس پناهی و نفس ِآرمین هست؟میخوای بازم نفس پناهی باشی؟ تو چشماش نگاه کردم ،رنگ خشمش کمرنگ شده بود ،کینه ی چند ثانیه قبل هم تو نگاهش نبود ،آروم لبشو رو لبم گذاشت و بوسه ای نرم بهش زدو سر بلند کردو گفت: -بهت گفتم با من بازی نکن خودتو سردنشون نده ...بهت گفتم :بابات با روان من کاری کرده که تو تو خطری ...بامن درست رفتار کن ... «هق هق میکردم از روم بلند شدو گفت» -تو برو بالا تامن بیام ، برم به میکاییل بگم شام حاضرکنه و یه گردو خاکی کنم که اینجا رو تمیز نکردن هنوز... با نا امیدی و همون حال رفتم بالا حالم کارش بهم زده بود یه کم رو تخت نشستم گریه کردم تا آروم بشم همیشه کارم با آرمین همینه بعد تصمیم گرفتم برم دوش بگیرم، چقدر دلم یه دوش آب گرم میخواست رفتم حموم اتاقش که بهشتی بود برای خودش یه دکوراسیون بی نظیر با اون وان بزرگ و جکوزیشو...عالی بود از حموم که در اومدم دیدم هنوز بالا نیومده داشتم از خواب می مردم ،رو تخت نشستم چشمام از خواب می سوخت ،به ساعت نگاه کردم ساعت ده بود ،نگینو مامان حالشون چطوره ؟ وای فردا چی میخواد بشه؟حالا مامان طلاق میخواد؟من باید برم پیش بابا یا مامان یا شاید آرمین هم این وسط ازم بخواد که به مامانم بگم [خونه ی بابام به بابا بگم خونه ی مامانم تا برم پیش اون حتما همینه ،تموم هدفشو به نفع خودش می چینه...]چقدر یه ساعت قبل بد بود حاضر نیستم هیچ وقت منو نفس پناهی ببینه حداقل به قول خوش وقتی نفسِ ِآرمینم باهام مسالمت آمیز رفتار میکنه نفهمیدم چطوری خوابم برد ...نفسای گرمش پشت گردنم میخورد نور آفتاب تو چشمم میخورد برگشتم نگاهش کردم وقتی خوابه چه بی آزارِ قیافه اش ،کاش خودشم بی آزار بود دستمو رو گونه اش گذاشتم ،توبغلش بودم باید داغونم کنه این آغوش پر از کینه پس چرا آرومم؟چرا از این که دیشب بیدارم نکرده ته دلم ازش ممنونم که تهدیداشو عملی نکرده ،با تموم زخمایی که بهم زده ولی چرا از این که مامانمو پناه داده و داره ازش حمایت میکنه انقدر ازش راضیم؟ دارم از این تضاد احساس دق میکنم ،از اینکه خونواده ام از هم پاشیده غصه دارم ولی ...ته دلم سنگین نیست!!!از این که مادرم دیگه فریب نمیخوره خوشحالم ...حال منو کسی درک نمیکنه حتی خودم -بهت میگم «قراره چند روز نبینمت ،میای بالا میگیری میخوابی که بیدارت نکنم ؟»میخوای حرف تو باشه ؟اگر صدای هق هقت تو گوشم نبود نمیگذشتم ،پس خیال نکن که حرف تو شده و از حرف خودم برگشتم نگاش کردم ،مغرور ورئوف؟چطور ممکنه -با این حوله تو تختم خوابیدی که عذابم بدی؟ چشماشو باز کرد و نگام کردو بدون اینکه چشم ازم برداره کف دستم که رو گونه اش بودو بوسیدوبا لحن دلخور و خشکی گفت: -من همه رو عذاب میدم تو منو ؟«با بغض گفتم:» -ازت دلگیرم سرشو آورد جلو و لبمو بوسیدو گفت:» -من آروم بودم تو عصبیم کردی...«یه کم نگام کرد بغضمو که دید گفت:» -بغض نکن می ری رو اعصابم «منو تو بغلش بیشتر کشیدو پشتمو نوازشی کردو گفتم:» -منو میبری خونه ی بابام؟ -آره -امروز شرکت نمی ری؟ -بعد از ظهر که رسوندمت میرم
ادامه دارد....
همین طور چشم دوختهبود به دهن من که دیدم رفتهرفته رنگ مامان، قرمزو قرمز تر شدو چشماش به طرف بالارفت و از حال رفت وای سنگ کوب کردم مامانو در بر گرفتم و جیغ زدم : -مامان وای مامان جونم چی شد؟ آرمین، آرمین... آرمینو کامیار که اونور تر داشتن باهم حرف میزدن با صدای جیغ من دوییدن این ور وکامیار سریع مامانو ماینه کردو به پرستاری که کنارمون ایستاده بود واولش غر میزد که کامیار بره عقب ولی وقتی همه امون گفتم: -پزشکه،داره ماینه اش میکنه همونطور کنار ایستادوتا کامیار خودش فشار مامانو گرفت ،تشخیصشودادو دستور دوتا آمپولوداد ولی پرستاره گفت: -ما اجازه نداریم دستور عمل کسی جز دکترای خودمونو اجرا کنیم کامیار هم با پرستار همینطور بحث میکردو...پرستار هم هی میگفت :این که یه تشخیص ساده است و مشخص چه دارویی باید به بیمار زد و وگرنه باید صبر میکردم تا دکتر بیادو چون جون مریض در خطره دارم این آمپولو میزنمو خودمم تشخیص این دارو رو دادمو....وای مغز ما رو خورد ،حالا خوبه بهش ثابت شد که کامیار پزشکه... بالاخره با اون همه جر و بحث و اومدن دکتر اوژانس و...مامانو بردن تو یکی از اتاقای بیمارستانم تا استراحت کنه دیگه یه پام تو اتاق نگین بود که هر از گاهی یه عده دکتر و پرستار و رزیدنت...دورش جمع می شدن ...ویه پام تو اتاق مامان بود با حالی مستأصلو داغون روی صندلیه راهروی انتظار بیمارستان نشستم یه طرفم کامیار نشسته بودو یه طرف هم آرمین حتی نمیتونستم تصور کنم یه دقیقه دیگه چه اتفاقی می افته نمیدونستم برای مامانم دعا کنم یا نگین الان همه تو عروسی چه حالی دارن ما چه حالی داریم ! دکتر نگین از اتاق اومد بیرون و منو کامیار سریع از جا بلند شدیم ،کامیار امان نداد من بگم: «دکتر،خواهرم چه طوره؟» یه لیست از اصطلاحات پزشکی اماده کرده بود که همینطوری پست سر هم از دکتره می پرسید سر آخر هم یه تشکر کردو دکتر رفت با تعجب گفتم: -امان میدادی من یه سوال بپرسم آرمین کنارم ایستاده بود یه پوزخندی از خنده زدو گفتم: -چی گفت؟ کامیار-خوبه فقط باید تحت مراقبت های ویژه باشه فعلا استراحت مطلق تجویز کرده -بچه چی؟ آرمین-استراحت مطلق برای نگین ِکه بچه در خطر نباشه دیگه ،یعنی بچه هم زنده است کامیار سری تکون دادو به آرمین نگاه کردمو گفتم: -حیف شدی باید توهم پزشک می شدی آرمین-اون موقعه کی شریک بابات می شده ؟نقشه از کجا شروع می شد؟ -واقعا که!توی این اوضاع بازم فکرت تو نقشه اته تو مریضی آرمین آرمین پوزخندی زدو گوشه ی لبشو جوییدو بعد هم گفت: -مونده به حال من برسی تا درک کنی من روصندلی نشستم و آرمین رفت به طرف خروجی؛ کامیار هم که بالاسر نگین رفته بود اگر آرمین دست نگینو نمی گرفت بیاره پایین این طوری نمیشد کَکِشم نمی گزه که مادر و خواهر منو انداخته تو بیمارستان یه لیوان آب مقابلم گرفتو گفت: -بخور،آروم بشی همین طوری شاکی نگاش کردمو گفت: -چیه لابد اینم تقصیر من؟ -پس تقصیر کیه تو دستشو کشیدی آوردی پایین... آرمین- دست کشیدن چه ربطی به خونریزی داره حرف می زنی؟خانم رفته بالای وان دوساعته داره گلوشو پاره میکنه، بپر بالا بپر پایین ،دعوا ،جیغ اعصاب کشی آخرش من آوردمش پایین،من باعث شدم به خونریزی بیفته ؟کمتر سرتق بازی در میاورد خودشو بچه اش سالم می موندن ،انگار هر اتفاقی می افته من باید جواب گوی تو باشم -مامانم چی آخر انداختیش گوشه ی بیمارستان آرمین- به زودی عادت میکنه هنوز نفهمیده شوهرش چیکارست داماد دیگه اش کیه... باحرص گفتم: -آرمین !میخوای رسما مامانمو بکشی؟ آرمین- نترس به مرور دیگه نه فشارش میره بالا ،نه غش میکنه ...مثل تو نگاه آستانه ی تحملتو بردی بالا -من پوستم کلفت شد چون باتو سر کردم آرمین خیلی عادی نگام کردو بعد هم خونسرد گفت: -به زودی زن حسین پناهی هم مثل دختراش ازش میگیرم«نشست کنارمو گفت:» -میدونی چیه نفس این همه سال ،این همه خیانت ولی پدرت هنوزم با مادرت هست این یعنی یه تعلق خاطرِ... با حرص گفتم: -بسه آرمین !خدایا تو سر تو چی میگذره ؟ کامیار اومدو سویچو از آرمین گرفتو گفت: -برم دارو های نگینو بگیرم دارو خونه ی اینجا میگن نداره ... کم کم ساعت به تایم عصر نزدیک میشد،آرمین کنارم خوابش برده بود کامیار هم همین طور عصبی طرف دیگه ام نشسته بودو با استرس پاشو تکون میداد و هر ده دقیقه به اتاق نگین می رفت ما هم فعلا اجازه ورود نداشتیم ! اومدم یه جرعه ای از آب تو لیوانم بخورم که دیدم مامان از تو اتاقش اومد بیرون ،آب پرید تو گلوم و شروع کردم به سرفه کردن ،آرمین چشماشو باز کردو اصلا اولش مامانو که ندید همین طوری زد پشتم ،دستشو پس زدمو مثل کامیار از جا بلند شدم و بعد هم رفتم طرف مامانو گفتم: -مامان جون.. مامان سرد و جدی گفت: -تو بمون تا خواهرت مرخص بشه وقتی هم مرخص شد اشاره به کامیار که هنوز سر جاش ایستاده بود گفت:» -می ره همون جایی که این بچه رو تو دامنش گذاشتن ،دیگه خونه ی باباش جایی نداره -اما مامان ،نگین... مامان راهشو کشید که بره دنبالش راه افتادمو گفتم: -مامان دکتر که هنوز... آرمین- خانم پناهی من می رسونمتون چشمامو برای آرمین درشت کردم اون هم اصلا محل بهم نذاشت و مامان گفت: -لازم نکرده مامان جلو تر بود ما چند قدم عقب تر از مامان آرنج آرمینو گرفتمو کشیدمو گفتم: -آرمین ،اگر یه تار مو از سر مامانم کم بشه من میدونمو تو اون وقت از نفس چیزی رو میبینی که تو مخیله ی معیوبت عمرا داشته باشی آرمین-آرنجشو از تو دستم کشید بیرونو گفت: -مگه نشنیدی مامانت گفت«تو بمون»،تو بمون تا من بیام دوییدم دنبال مامانو گفتم: -مامان تو باید بدونی چرا نگین توی این وضعیته،...نگین... مامان ایستادو شاکی گفت: -نگین اولین بارش نیست به خاطر خواسته هاش تن به کارای خلاف عرف و شرع میده ،اون دفعه یه دختر بود ،مجرد بود ،مجبور شدم هر سازی میزنی برقصم ...دیگه تموم شد خربزه خورد پای لرزشم بشینه ،دیگه تموم شد از خونه میندازمش بیرون که بره تو همون قبرستونی که این طوله رو تو دامنش گذاشتن ،بره با هر کی که دلش خواست که به خاطرش تن به این خفت داده -مامان ،تو نمیدونی داری الکی قضاوت میکنی،نگین شاید در مورد ،ازدواج اولش خطا کرده باشه تا به اون مردک برسه ولی خطا ی دوباره محاله تو که نگینو میشناسی اهل این حرفا نیست مامان با عصبانیت گفت: -پس اون که حامله است و افتاده رو تخت کیه؟ با عصبانیت گفتم: -تو نمیدونی جریان چیه ،جای حمایت ،مارو داری بالای چوبه ی دارت میذاری؟ مامان- نفس،من دختر بنام نگین دیگه ندارم،فهمیدی؟دیگه ندارم شوکه به مامان نگاه کردمو مامان گذاشتو رفت آرمین که تا حالا ایستاده بودو نگاهمون میکرد اومد جلو و آروم دوتا به پشتم زدو گفت: -خوب تونستی قانعش کنی با خشم نگاش کردمو گفت: -همینو میخواستی ؟گفتم تو بمون من خودم حرف میزن -که سکته اش بدی خیالت راحت بشه؟ آرمین- من راهشو بلدم تویی که ناشیی راه افتاد دنبال مامانو گفت: -خانم پناهی صبر کنید من میرسونمتون مامان-خودم میرم، بهتره شما کنار برادرتون باشید آرمین-باید باهاتون صحبت کنم میخواستم بدوأم دنبال مامان ولی آرمین نمیدونم چی به مامان گفت که مامان سریع راضی شدو سوار ماشینش شد ساعت یازده بود دلم عین سیر وسرکه میجوشید آرمین مامانمو کجا برده مردم انقدر رفتم تو حیاط برگشتم تو سالن ،سرم به شدت گیج میرفت و درد میکرد ،وارد سالن شدم ولی تا برسم به صندلی ،سرم گیج رفت و نزدیک بود بخورم زمین ،دیوار رو گرفتم،کامیار سریع اومد طرفمو آرنجمو گرفتو گفت: -نفس؟چی شد؟ -سرم گیج رفت -رنگت پریده ،حتما قند خون و فشارت افتاده ،چیزی نخوردی ،همش هم استرس کشیدی،تو بشین برم برات یه چیزی بخرم -کامیار«ایستادو گفتم:» -با نگین چیکار میکنی؟ کامیار- می برمش خونه ی خودم کامیار رفت و من پرآشوب بودم ،آرمین به مامانم چی گفته تاحالا ؟زیر لب بی اختیار آیة الکرسی خوندم ساعتها میگذشت آرمین بازم نیومد وای داشتم دیوونه میشدم حتما یه بلایی سر مامانم اومده که آرمین تا حالا نیومده،گوشیشم که خاموش کرده بود ،کامیار که حال منو میدید طفلک سعی میکرد آرومم کنه ولی دلداریهاش جواب نمیداد گوشی کامیار رو گرفتمو گفتم: -میخوام یه زنگ به بابا بزنم کامیار سری تکون دادو شماره ی بابا رو گرفتم ولی نمیدونم چراجواب نداد یعنی تا الان نگران زن و دختراش نشده که اونا کجان؟!!! شماره ی نعیمو گرفتم بعد کلی بوق جواب داد: -الو؟!!!!«چقدر سرو صدا میومد هنوز تو مجلس عروسی بود» -نعیم سلام من نفسم نعیم-نفسسسسس!!!این شماره ی کیه ؟شما کجایید؟ -نعیم مامان اومده باغ؟ نعیم-من از صبح قبل اینکه برم دنبال ملیکا مامانو دیدم ،دیگه ندیدمش،تو مجلس هم که نبودید کجایید شما ها؟من نگرانم.. -ییه هنوز نیومده ؟آرمین چطور؟ نعیم شاکی گفت: -کی؟!!! -اَه منظور مهندس دیگه نعیم –نه اونم ندیدم ،شما کجایید؟ تماسو قطع کردم به کامیار گفتم: -شماره ی نعیمو محدود کن هی زنگ نزنه من الان حوصله ی اون یکی رو ندارم که ازم توضیح بخواد کامیار سری تکون دادو گفت: -آرمین هم نرفته بود باغ؟ -نه وای کامیار دلم داره از دهنم در میاد حتما یه اتفاقی برای مامانم افتاده که تا الان نه خبری از مامانمه نه آرمین کامیار –نگران نباش آرمین به همون اندازه که از بابات متنفره نسبت به مادرت ،آرامش داره وگرنه همه چیز این ماجرا بدتر از این اوضاع می شد، آرمین ،بابا یوسفو(پدر آرمین)در ناهید خانم می بینه ،پس خیالت راحت هوای مامانتو داره رفتم به نگین سر زدم خوابیده بود حد اقل خیالم بابات اون راحت بود کم کم صبح شد از استرس زیاد گریه ام گرفته بود تو نماز خونه نشسته بودم های های از اون احساس دل آشوبه گری میکردم بیچاره کامیار هم یه پاش تو اتاق نگین بود یه پاش اطراف من که حال من بد نشه همین طور لیوان آب به دست دم فرش نماز خونه ی زنونه چنپاتمه زده بود کنارمو می گفت: -نفس گریه نکن مامانت خوبه وگرنه آرمین به من زنگ میزد،شاید برده تهران -تهران برده چیکار باید می بردتش باغ اگر نبرده پس حال مامانم بد شده آخر مامانمو به کشتن داد ،ییه نکنه تصادف کردن ای واااایییی کامیاردست رو شونه ام گذاشت گفت: -نفس تو چرا این طوریی ؟چرا الکی به خودت نگرانی تزریق میکنی؟ -مامانمو با اون حال کجا برده ؟کامیار مامانم فشار خون داره اگر عصبی بشه فشارش بره بالا سکته میکنه دیگه مگه نه؟و.اییی.. کامیار با غم نگام کردو گفتم: -خودش که بی کسه منم داره بی کس میکنه می بینیش کینه ی آرمین تمومی نداره ....وای خدا دلم داره از دهنم در میاد ...حال نگین بهتر شده بود و یه کم خیالم بابتش آسوده شد رفتم تو حیاط بس نشستم و چشم به در حیاط بیمارستان دوختم تا آرمین بیاد همین طوری هم زیر لب فقط صلوات می فرستادم چشممم به در بیمارستان سیاه شد تا شش غروب که آرمین سلانه سلانه تشریف فرما شدن و از در بیمارستان اومد تو عین مرغ سرکنده پر پر زنان گفتم: -وای آرمین خدا منو بکشه که تو فقط بلدی منو ذله کنی آرمین-باز رنگو ریش منو دید -ساعت شش غروبه، دیروز پنج بعد از ظهر رفتی الان اومدی ،پدر منو تو درآوردی بی انصاف نه رو زمین بند بودم نه رو هوا ...گوشیتو چرا خاموش کردی ؟من دیوونه شدم از نگرانی.. آرمین-حال مامانت خوش نبود مجبور شدم وسط راه... زدم رو گونه امو جیغ زدم : -وای خاک بر سرم مامانم و چیکار کردی ؟چه بلایی سرش آوردی... آرمین با اخم گفت: -اِ!شلوغش نکن ،مامانمو چیکار کردی؟با مامانت چیکار دارم؟نگفتم که مُرد گفتم حالش خوش نبود زدم به شونه اشو گفتم: -خدا نکنه زبونتو گاز بگیر آرمین –حالش بد شد رسوندم بیمارستان -وای یا علی چی شد؟ چه بلایی سرش اومد؟ ارمین شاکی و عاصی شده گفت: -میذاری زر بزنم یا نه؟گفتم رسوندمش بیمارستان ،موندم تا مرخص بشه همون شب هم مرخص بود ولی گفتم :«بمونه حالش کاملا جا بیاد »این طوری شد که دیر شد گوشیم هم شارژش تموم شده خاموش شده -مامانم الان کجاست؟ -تهران -چی گفتی بهش؟ -گفتم بابات خیانت میکنه فقط همین جیغ زدم :همین؟مامان منو فرستاده بیمارستان میگه« فقط همین» آرمینو با مشتای بی جونم میزدمو میگفتم: -تو داداشت چرا انقدر با کارتون پای مامان بیچاره ی منو به بیمارستان می کشونید چی از جونش میخوایید ؟خدا ازتون نگذره «آرمین یه کم خونسرد نگام کردو بعد عاصی شده با یه حرکت جفت دستامو گرفت وگفت:» -باید بهت بگم که من مثل تو نیستم یه بار تجربه ی نگفتن خیانتو به بابام دارم اگر روزی که فهمیدم مادرم خیانت میکنه به بابام میگفتم شاید همه چیز با یه طلاق تموم می شد و الان هم مادرمو داشتم هم پدرمو به مامانت گفتم ،چون مادرت دقیقا نقش پدر منو داره من نمی تونستم از این حقیقت بگذرم با حرص گفتم: -الان؟الان که فهمید نگین حامله است و حالش بد شد؟ آرمین-الان بهترین موقعه بود ،وقتی داشت موضوع نگینو هظم میکرد این موضوع هم هظم میکنه با حرص در حالی که دندونام رو هم بود تو دستاش تقلا کردمو گفتم: -ایه ،ولم کن مامانمو به کشتن دادی خیالت راحت شد؟ -مامانت خوبه الکی حرف نزن صریحو سالم -کجا بردیش؟ آرمین- گفت برام آژانس بگیر ،گفتم :خودم می برمتون اتفاقا مامانت از اینکه از زندگی نکبتیش باخبرش کردم ازم ممنون هم بود انقدرکه تموم راهو تا تهران برام دردو دل کرد و از کارا و صبوری هایی که برای بابای بی لیاقتت کرده گفت تا سبک بشه ،بعد هم رسوندمش خونه ی بابات تا لوازمشو جمع کنه... -لوازمشو جمع کنه؟!!!!کجا بره؟!!!آرمین بهت گفتم «مامانم جایی نداره که بره ازت خواهش کردم توی این سن و سال آواره ی خونه ی فکو فامیلش نکن...که منت خاله و داییم رو سرش بمونه ذلت خونه ی شوهرش بهتر از منت و ذلت خونه ی مردمه یه عمر مامانم با عزت زندگی کرده ولی انداختیش به ذلت ،حد اقل اونطوری بی خبر راحت بود ،تو چرا اینطوری میکنی؟ای خدا «همون جا دم باغچه ی حیاط بیمارستان ،که ایستاده بودیم نشستم در حالی که هنوز جفت مچ دستام تو دستای آرمین بود ،دستموول کردو همونطور بالا سرم ایستادو سیگار کشید چندین دقیقه گذشت حدوداً نیم ساعت که من همون طوری زار میزدم و گریه میکردم که خونسرد گفت: -واسه همین نذاشتم مامانت بره خونه ی فک وفامیلش سر بلند کردمو یکه خورده نگاش کردمو گفتم: -پس کجا بردیش؟!!! -در مورد من چه فکری کردی؟من میخوام باباتو بد بخت کنم ولی در عوض نمیخوام صدمه ای به مامانت وارد بشه -آره معلومه دیروز که دوبار فرستادیش بیمارستان -زبون تشکر بلد نیستی؟ -کجا بردی آرمین، تو کاری نمیکنی که بر خلاف نقشه ات باشه ،این گوشه ای از نقشه اته لبخندی پر رنگ زدو سرمو نوازشی کردو گفت: -کلید یه خونه رو دادم بهشو گفتم تا طلاق اونجا باشه تا حق و حقوقشو از بابات بگیرم گفتم براش وکیل هم میگیرم ،می بینی عزیزم من هوای مامانتو چقدر دارم با حرص زدم به ساق پاشو اخم کردو گفتم: -آرمین!تو فقط هوای کینه ی خودتو داری و بس آرمین از بالا سرم با تکبر نگام کردو با جذب گفت: -میدونی کلید کجا رو دادم؟کلید خونه ی مادرمو -تو دیوونه ای آرمین- که وقتی بابات میره دنبالش یادش بیاد که تو چه خونه ای اسب هوس سوار بوده و ببینه پایان مسابقه کجاست...داره بازی کم کم تموم میشه نفس پناهی سرمو مأیوس رو زانوم گذاشتمو گفتم: -خودکشی حلال منه میدونم با صدای خش دار گفت: -تو بی جا میکنی سر بلند کردم دوباره زدم به پاشو با حرص گفتم: -راحت شدی؟ آرمین نفسی کشیدو گفت: -آره یه باری از رو شونه ام برداشته شد با حرص نگاش کردمو گفتم: -شماره ی خونه اشو بگیر باهاش حرف بزنم ببینم حالش چطوره -حالش خوبه خدمتکاری که همیشه میاد خونه امو تمیز میکنه هم فرستادم پیشش می بینی نفس من چقدر به فکر مامانتم بگو که حال کردی جلوی روم چنپاتمه زد و چونه امو بین انگشتاش گرفتو گفت: -بگو عزیزم که حال کردی فکر نمی کردی من انقدر مهربون باشم ،نه؟ دستشو با حرص پس زدمو گفتم: -دستتو بکش -خیلی بی تربیتی نفس«با حالت مسخره ای گفتم:» -دستت درد نکنه فدات شم و«بعد با حرص گفتم» -پدر صاحب منو در آوردی انتظار تربیتم ازم داری ؟ از لبه ی باغچه بلند شدمو اونم بلند شدوخونسردو آسوده خاطر گفت: -خیلی بی لیاقتی نفس حیف من که پاسوز تو شدم برگشتم با حرص نگاش کردمو با لبخند پر رنگو شیطونش نگام کردو گفت: -بگو که عاشقمی...«اومد نزدیکمو کمرمو گرفت ومنو از پهلو به خودش نزدیک کردو گفت:» -خجالت نکش بگو،من به مامانت جای امن دادم حتی یه خدمتکار دادم بهش که آب تو دلش تکون نخوره می بینی نفس من چقدر به نفع تو به خاطر تو کار میکنم دستشو با حرص از رو کمرم پایین کشیدمو گفتم: -دستتو بکش جلوی مردم زشته حیا که الحمدالله نداری ،گربه الکی میو میو نمیکنه من اگر تو رو نشناسم که باید سرمو بذارم زمین بمیرم باز کمرمو گرفتو لبشو گزیدو گفت: -نگووو جوونی حیفی.. -بهت میگم... چشمام سیاهی رفتو قبل اینکه تعادلمو از دست بدم منو تو بغلش گرفتو نگران گفت: -نفس!چی شد یهو؟ -چشمام سیاهی میره کامیار داشت تازه از ورودی اوژانس میومد بیرون تا ما رو دید دویید طرفمونو گفت: -چی شد؟ آرمین-چشم هاش سیاهی رفت... کامیار- کجایی تو معلومه؟مرد دختر بدبخت انقدراز استرس سر و ته این بیمارستانو بالا پایین کردو گریه کرد....هیچی هم که نخورده جز استرس و اضطراب ...همین می شه دیگه آرمین –تو اینجا چیکاره بودی؟پاسبون نگین؟ -آرمین؟!کامیار برام غذا گرفت منم از گلوم پایین نرفت روی نیمکت حیاط نشستیم و آرمین رو به کامیار گفت: -برو یه چیز بخر بیار بدم بخوره حالش جا بیاد کامیار رفتو آرمین رو بهم گفت: -سرتو بذار رو شونه ام اینطوری تعادلت بیشتر حفظ میشه ... سرمو رو شونه اش گذاشتمو چند ثانیه بعد شونه امو در بر گرفت ،به آغوشش نیاز داشتم ولی معذب بودم : -شونه امو ول کن -دوست دارم بگیرم -تو چرا انقدر خود رایی؟جلوی مردم زشته -بگم برات یه سرم بزنن؟ -نه -نگین کی مرخص میشه؟ -فردا -پس میبرمت ویلا -کی ویلا مونده؟ آرمین –نعیمو زنش که همون شب مهمونا رو قال گذاشتنو رفتن ماه عسل،مهمونا هم تا نیمه شب رفتن ،موند بود بابای تو که هیچ کسو پیدا نکرد تو و نگین و مادرتم که گوشیتونو جا گذاشته بودید به من زنگ زد ،منم گفتم:«برای منو کامیار یه کاری پیش اومده برگشتیم تهران »بعد تماس بامن ،باباتم رفته تهران -باید برم تهران حتما بابام خیلی نگرانه -تو جایی میری که من بگم -بابام چی؟ -برام مهم نیست -برای من مهمه اون الان نگرانه آرمین با عصبانیت گفت: -ای احمق،بعد این همه بلا ومصیبت از سر صدقه ی بابات بازم میگی بابام،بابام؟بابات چی؟نگرانه؟ به آرمین نگاه کردم و گفتم: -آرمین گوشت از ناخن جدا نمی شه آرمین- جداش میکنم ،میای ویلا باغ کامیار اومدو کیکو آبمیوه رو داد دست آرمینو گفت: -برم به نگین سر بزنم آرمین- ما میریم ویلا کامیار سری تکون دادو گفت:فردا نگینو می برم خونه ام آرمین هم سری تکون دادو کامیار تا اومد بره گفتم: -کامیار،مراقب نگین هستی؟ کامیار لبخندی کمرنگ و با غمی پنهان زدو سری تکون داد و رفت آرمین در آب میوه رو باز کردو با پوز خند گفت: -خوب شد کامیار به مرادش رسید به آرمین نگاه کردمو گفتم: -تو چرا همه ی عالمو آدمو مسخره میکنی؟به برادرتم رحم نمیکنی؟همه ایراد دارن الا تو؟ تو داری تو این اوضاع منو به اجبار می بری ویلا بعد پوز خند می زنی کامیار رو مسخره می کنی؟ آرمین نگام کردو شیشه ی آبمیوه رو مقابلم گرفتو گفت: -بخور -به بابام باید زنگ بزنم با خشم گفت:چی بگی ؟بگی با بنفشه ای؟ با غم به آرمین نگاه کردم و گفتم:مامانم فکر میکنه هنوز بیمارستانم؟ آرمین سری تکون داد و گفت: -بخور رنگت پریده جرعه ای از آب میوه خوردمو گفتم: -بیا توهم بخور -نمیخورم تو بخور غش نکنی -این طوری از گلوم پایین نمی ره بهم نگاه کردو بعد هم شیشه رو گرفتو جرعه ای ازش خورد و داد دستمو گفت: -حالا بخور -مرسی که به مامانم جا دادی آرمین تو چشمام خیره شد و سرمو برگردوندم... وقتی رفتیم ویلا باغ میکائیل چنان با تعجب ما رو نگاه کرد که آب شدم از خجالتو گفتم: -وای آرمین ،الان چه فکری میکنه؟الان میگه دختر مهندس پناهی چرا با آقا برگشته ویلا ؟!!! آرمین بی حوصله نگام کردو گفت: -چقدر مردم برات مهمند،من تو زندگیم یاد گرفتم ،شرایط بهم یاد داد که هیچ وقت مردمو نظراشون برام مهم نباشه -تو یه دختر نیستی که نظر مردم برات مهم باشه باشیطنت نگام کردو گفت: -توهم دختر نیستی من خودم شاهدم زدم به بازوشو خندیدو گفتم: -خیلی بی حیایی میدونستی؟ -چرا چون حقیقتو میگم؟«شونه هامو در بر یه دستش گرفتو وارد ساختمون ویلا شدیمو آرمین به فضا نگاه کردکه بدجور همه جا بهم ریخته بود عصبی گفت:» نگاه مهمونای وحشیتون ویلاموچیکار کردن رو مبل وارفته نشستم و گفتم: -ببخشید جناب مهندس،مگه اینجا خدمتکار نداره برو یقه ی اونا رو بگیر نه منو آرمین اومد رو برومومحسوس و منظور دار گفت: -به خاطر تو ویلا و باغم و داغون کردم بی حوصله نگاش کردمو گفتم: -منم هزینه اشو دادم یادت که نرفته ؟ لبخند شیطون زدو گفت: -مگه میشه اون شبو فراموش کرد؟«دستشو دراز کردو زیر چونه امو میون انگشتاش گرفتو مشمئز کننده نگام کرد،چونه امو از زیر انگشتاش کشیدم بیرونو گفتم:» -آرمین خسته ام دو روز بیمارستان بودم به لطفت انقدر هول و تکون خوردم دارم پس میوفتم آرمین -خیله خب عزیزم منم میخوام خستگی جفتمونو تو از تنمون بیرون کنی با حالت گریه گفتم: -آرمین !ترو خدا عذابم نده ...دستمو گرفتو با زور بلندم کردو گفت: -نق نزن ،قراره چند روز نبینمت کمرمو در بر گرفتو گفتم: -میگم خسته ام نمیفهمی ؟دارم میمیرم با شیطنت گفت: -من حالتو جا میارم هولش دادم عقبو گفتم:آرمین ولم کن وایییی با خشم و جدیت منو تو بغلش کشوندو گفت: -این همه ماه از رابطه امون میگذره دوزاریت کجه یا مشکل فنی از یو اس پیته؟چطوری میخوای جلومو بگیری که کاری که میخوامو نکنم هان؟چطوری مشتاق اون لحظه ام که منصرف شدم و حرف تو پیش رفته انقدر بهم نزدیک بودو تو چشمم نگاه میکردو این حرفو میزد ،چشمم چپ شده بود هولش دادم عقبو گفتم: -توی این موقعیت نفس پناهی نیستم نه؟فقط وقتی کمر همتتو می بندی که بدبختم کنی میشم نفس پناهی ،دختر معشوقه ی مادرت دختر رقیب بابات ... منو باز تو بغلش میون حصار محکم دستاش گرفت و با خشم ولی صدای آروم گفت:میخوای عصبیم کنی؟که ازت دست بکشم؟نه عزیزم منو مصمم تر میکنی تا بهت عارض بشم ،خشممو بیشتر کن نفس پناهی چون بعد حکومتم به تو، آرامش ل*ذ*ت بخشی عایدم میشه که برای تو اصلا خوشایند نبوده برعکس من...بیشتر عصبیم کن چون میخوام با تو آروم بشم با آرنجم خواستم بدمش عقب زورم نمیرسید با همون لحن گفت: -آخر زورت اینه؟ با حرص تقلا کردم ،بلندم کرد تو دستش درست عین لقبم بودم یه جوجه ،پرتم کرد رو کاناپه و خیمه زد رو م تو چشمام با اون چشمای وحشیش نگاه کردو گفت: -فرار کن تا بیشتر ت*ح*ر*ی*ک بشم ،میخوام بدونم یه جوجه جز نوک زدن به یه ببر چی داره که بتونه به من صدمه بزنه ...هیچی هیچی...اینم به داشته هام اضافه کن...مادرت بابغض نگاش کردمو گفتم: -ظالم موهامو از کنار صورتم کنار زد و بی تاب به صورتم نگاه کرد ،منتظر بود ولی نمیدونستم منتظر چیه که اونطوری بی تابی میکنه و عکس العمل نشون نمیده ،اشکم فرو ریخت و انگار آرمین از خواب بیدار شد سرشو به گردنم فرو برد وگردنم به آتیش بوسه های گناهکارش کشوند ،برام آرامش نداشت دردو رنج وعذاب بود بوسه هاش، زیر گوشم گفت: -ببین ،نفس پناهی دیگه الان زن من نفس نیستی ،الان نفس پناهیی ،گریه که میکنی شارژ میشم«دیگه نمیگم گریه نکن اعصابم خرد میشه»،وقتی بدبختی و بهت جز خودم توجهی نمیکنم از نو جون میگیرم چون الان نفس پناهی زیر دستمه نه نفس زن خودم ...هق هق کن مثل شب مهمونی التماس کن تا پر از تو بشم یادم بیفته که تو زنم نیستی دختر قاتل بابامی ومنم قاتل جون عزیز دوردونه ی حسین پناهی ،من میشم کسی که تو به خاطرش همه چیزو از دست دادی ،تموم زندگیت میشه اونچه که من بخوام چون مجبوری ،چون اگر بخوام میتونم همین الان زندگیتو نابود تر کنم ،مادرتو آواره کنم،خواهر تو تو بیمارستانم آواره کنم ،میدونی که کامیار تو دهن منو نگاه میکنه چون حتی اونم اختیارش مثل تو تو دستای منه ،نفس پناهی ،میخوای اول زندگی برادرتو از نون خوردن بندازم؟میخوای داراییتون بکشم بالا؟...«سربلند کردو تو چشمام نگاه کردو گفت:»میخوای بی مادرت کنم تا درکم کنی که چی کشیدم وآرامش منو با خودت ازم نگیری ؟آرامشی که بعد اومدن بابای بی همه چیزت ازم دریغ شدو وحالا فقط از تو میتونم بگیرم ...هان؟«سری تکون دادم و اشکام بیشتر فرو ریخت چشمای خشم آلودو وحشیشو ازم گرفتو به لبم نگاه کرد و سرشو آورد پایین ولی نزدیک لبم که شد نگاهشو به چشمام دوخت پر از کینه بود پر از نفرت چشمامو بستم نمیخواستم اینطوری چشماشو ببینم ،قلبم بدجور می تپید ...تموم جونم شد رنج چقدر ظالمه چقدر؛من تقاص خودمو ازش میخوام خدا... -آرومم کن ...آرومم کن تا بشی نفس ِآرمین...یالا نفس چشمامو باز کردم با هق هق نگاش کردم جدی گفت: -فهمیدی چقدر فاصله بین نفس پناهی و نفس ِآرمین هست؟میخوای بازم نفس پناهی باشی؟ تو چشماش نگاه کردم ،رنگ خشمش کمرنگ شده بود ،کینه ی چند ثانیه قبل هم تو نگاهش نبود ،آروم لبشو رو لبم گذاشت و بوسه ای نرم بهش زدو سر بلند کردو گفت: -بهت گفتم با من بازی نکن خودتو سردنشون نده ...بهت گفتم :بابات با روان من کاری کرده که تو تو خطری ...بامن درست رفتار کن ... «هق هق میکردم از روم بلند شدو گفت» -تو برو بالا تامن بیام ، برم به میکاییل بگم شام حاضرکنه و یه گردو خاکی کنم که اینجا رو تمیز نکردن هنوز... با نا امیدی و همون حال رفتم بالا حالم کارش بهم زده بود یه کم رو تخت نشستم گریه کردم تا آروم بشم همیشه کارم با آرمین همینه بعد تصمیم گرفتم برم دوش بگیرم، چقدر دلم یه دوش آب گرم میخواست رفتم حموم اتاقش که بهشتی بود برای خودش یه دکوراسیون بی نظیر با اون وان بزرگ و جکوزیشو...عالی بود از حموم که در اومدم دیدم هنوز بالا نیومده داشتم از خواب می مردم ،رو تخت نشستم چشمام از خواب می سوخت ،به ساعت نگاه کردم ساعت ده بود ،نگینو مامان حالشون چطوره ؟ وای فردا چی میخواد بشه؟حالا مامان طلاق میخواد؟من باید برم پیش بابا یا مامان یا شاید آرمین هم این وسط ازم بخواد که به مامانم بگم [خونه ی بابام به بابا بگم خونه ی مامانم تا برم پیش اون حتما همینه ،تموم هدفشو به نفع خودش می چینه...]چقدر یه ساعت قبل بد بود حاضر نیستم هیچ وقت منو نفس پناهی ببینه حداقل به قول خوش وقتی نفسِ ِآرمینم باهام مسالمت آمیز رفتار میکنه نفهمیدم چطوری خوابم برد ...نفسای گرمش پشت گردنم میخورد نور آفتاب تو چشمم میخورد برگشتم نگاهش کردم وقتی خوابه چه بی آزارِ قیافه اش ،کاش خودشم بی آزار بود دستمو رو گونه اش گذاشتم ،توبغلش بودم باید داغونم کنه این آغوش پر از کینه پس چرا آرومم؟چرا از این که دیشب بیدارم نکرده ته دلم ازش ممنونم که تهدیداشو عملی نکرده ،با تموم زخمایی که بهم زده ولی چرا از این که مامانمو پناه داده و داره ازش حمایت میکنه انقدر ازش راضیم؟ دارم از این تضاد احساس دق میکنم ،از اینکه خونواده ام از هم پاشیده غصه دارم ولی ...ته دلم سنگین نیست!!!از این که مادرم دیگه فریب نمیخوره خوشحالم ...حال منو کسی درک نمیکنه حتی خودم -بهت میگم «قراره چند روز نبینمت ،میای بالا میگیری میخوابی که بیدارت نکنم ؟»میخوای حرف تو باشه ؟اگر صدای هق هقت تو گوشم نبود نمیگذشتم ،پس خیال نکن که حرف تو شده و از حرف خودم برگشتم نگاش کردم ،مغرور ورئوف؟چطور ممکنه -با این حوله تو تختم خوابیدی که عذابم بدی؟ چشماشو باز کرد و نگام کردو بدون اینکه چشم ازم برداره کف دستم که رو گونه اش بودو بوسیدوبا لحن دلخور و خشکی گفت: -من همه رو عذاب میدم تو منو ؟«با بغض گفتم:» -ازت دلگیرم سرشو آورد جلو و لبمو بوسیدو گفت:» -من آروم بودم تو عصبیم کردی...«یه کم نگام کرد بغضمو که دید گفت:» -بغض نکن می ری رو اعصابم «منو تو بغلش بیشتر کشیدو پشتمو نوازشی کردو گفتم:» -منو میبری خونه ی بابام؟ -آره -امروز شرکت نمی ری؟ -بعد از ظهر که رسوندمت میرم
ادامه دارد....